- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
-بهتری عزیزم.
- خوبم.کی مرخصم میکنید.
- دیشب خیلی حالت بد بود افت فشار شدید داشتی دچار شوک عصبی شده بودی. ضربان قلبت خیلی کند بود.دکتر میاد معاینت کنه اگه صلاح بدونه مرخص میشی.
مامان-مگه هنوز مشکلیه.
-نه ولی آقای دکتر باید اجازه بدن.
پرستار رفت بیرون.
-رزیتا عزیزم چیزی نمیخوای.
پدرت بیرونه بهش بگم بیاد تو.
-برو بیرون مامان نمیخوام هیچ کس رو ببینم.
-رزیتا منو ببخش عزیزم.
-مامان راحتم بزار الان دیگه به دلسوزیت نیازی ندارم.
-رزیتادخترم من اشتباه کردم.
-مامان تنهام بزار.
-باشه پس من برم ببینم پدرت چکار میکنه از دیشب پشت در اتاق منتظر بوده حالت خوب بشه.
پوزخندی زدم.
-نگرانتیتون خیلی مسخرس بابا ۲۴ سا ل گذشته وقت داشت نگرانم بشه .
مامان با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
به طرف پنجره نگاه کردم.
تازه یادشون اومده منم وجود دارم.
یکم بعد دوباره در باز شد.
-بهت گفتم تنهام بزار مامان.
صدایی نیومد سرمو چرخوندم.
به کسی که وارد اتاق شده بود با تعجب نگاه کردم
-شما!
-سلام رزیتا خانم احوال شما پارسال دوست امسال آشنا.
-سلام.
-نمیدونستم میتونی اینقدر عصبانی هم بشی.
-ببخشید نمیدونستم شمایید.
-به پروندهی پزشکیم نگاه کرد.
-چی شده این همه مرض رو با هم گرفتی.
خندم گرفته بود.
-از کارن چه خبر؟
با ناراحتی نگاش کردم.
-نمیدونم.
-باور کنم ازش خبر نداری.
چیزی نگفتم.
-میشه یک سوال ازش بپرسم.
-بپرسید.
-بین تو کارن چیزیه .
اینجور که خانوادتون دیدم به نظر نمیاد از خانوادهای معمولی باشی.
-من و کارن به هم هیچ ربطی نداریم اون...
چشمام پر از اشک شده بود.
به صورتم نگاه کرد.
-کارن رو دوست داری!
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
-میدونستم یک چیزی بین تو کارن هست .
از کارنم سوال پرسیدم ولی اونم گفت که رابطی به هم ندارید .
اون شب تو اون خونه وقتی کارن به اون آدم حمله کرد فهمیدم حسش به تو عادی نیست یعنی مثل بقیه نیست.
-ولی کارن هیچ علاقه ای بهم نداره.خودش بارها بهم گفته.
-کارن مرد سختیه خیلی مغروره وقتی یک آدم مغرور بشکنه خیلی طول میکشه بخواد دوباره به زندگی برگرده.
-البته من به کارن حق میدم شما حتما پروندمو خوندین میدونید من آدم سالمی نیستم سالها مشکل روحی داشتم کارن حق داره که یک آدم سالم رو بخواد.
-این حرف رو نزن تو کارن رو خوب نمیشناسی
مشکل مریضی روحی تو نیست.
اصلا تو از کارن چی میدونی.
-چیز خاصی نمیدونم فقط میدونم چند سال زندان بوده وقبلا نامزد داشته اینا رو هم دوستش بهم گفت یعنی اونم خیلی چیزی ازش نمیدونست.
-من دوست کارنم.دوست دوران بچه گیش منو کارن باهم بزرگ شدیم.بهترین لحظه های زندگیمون باهم بودیم.
مشکل کارن برمیگرده به سالها پیش وقتی که ما تازه دانشگاه قبول شده بودیم.
من پزشکی قبول شدم وکارن مهندسی عمران.
اون موقع ها ما جون بودیم.
کارن بخاطر تیپ و قیافه ش همیشه مورد توجه بود کسی نبود که به کارن نه بگه.
کارنم باخیلی ها دوست بود ولی همیشه حدشو رعایت میکرد.
یعنی بخاطر عشقی که به فرانک داشت بقیه ی دخترا براش مهم نبودن فقط درحد دوستی معمولی باهاشون بود به همه هم از روز اول میگفت که هیچ وقت بینشون چیزی نخواهد بود.
فرانک دختر شریک پدر کارن بود.
دختر خوشگلی بود کارن جون بود شاید جذب همین زیبایی فرانک شده بود ولی من از اولم از فرانک خوشم نمیومد .ولی کارن شیفته ی فرانک بود
همیشه ازش میگفت گاهی وقتا دلم میخواست کارنو خفه کنم که اینقدر ازش حرف میزد.کارن بخاطر غرورش با اینکه خیلی به فرانک علاقه داشت ولی هیچ وقت خودش بهش چیزی نگفته بود.
فرانک برای تحصیل رفته بود آمریکا.
تا اینکه کارن دکترا قبول شد.
همون موقع بود که فرانک برگشت.
پدر کارن بهش پیشنهاد داد بره خواستگاری فرانک.
میگفت پدر فرانک راضی به این ازدواجه.
کارن از خدا خواسته قبول کرد.
یادم نمیره روزی که قراربود بره خواستگاری .تا حالا اینقدر کارن رو خوشحال ندیده بودم.
اون روز کارن تا شب استرس داشت.
منم نگران بودم.
تا اینکه همه چی به خوبی تموم شد.
همه با این ازدواج موافق بودن.
کارن انگار تو ابرا بود از اون به بعد دیگه دوستی های معمولیش با بقیه رو کنار گذاشت.
فقط و فقط فرانک بود.
حتی دیگه برای منم وقت نداشت.
من تخصص جراحی قلب قبول شدم.
دیگه خودمم وقت نداشتم با کارن وقت بگذرونم.درس کارن تموم شد یک شرکت مهندسی باز کرد خیلی تو کارش موفق بود.
قرار شده بود آخر همون تابستون مراسم بگیرن.
یک روز به یک مهمونی دعوت شدم.
دوستم خیلی اصرار کرد برم.
منم عاشق مهمونی رفتن بودم قبول کردم .
به کارن زنگ زدم ولی اونگفت گرفتارم بعدم گفت خیلی وقته دیگه به این جور جاها نمیره .
منم خودم تنها رفتم.
اونجا بود که فرانک و دیدم اون منو ندید.
با یک نفر دیگه بود با اون وضع افتضاحش کنار اون یارو نشسته بود حالت طبیعی نداشت . اول فکر کردم اشتباه دیدم
ولی وقتی خوب نگاش کردم خودش بود باورم نمیشد فقط چند هفته تا عروسیشون مونده بود.
دلم میخواست بزنم داغونش کنم.
ولی حتی لیاقت نداشت اینکارو رو بکنم.
از اونجا زدم بیرون تا صبح خوابم نبرد .نمیدونستم چجوری به کارن بگم.
ولی باید کارنو از موضوع باخبر میکردم.
بلاخره بهش زنگ زدم.
گفتم حتما باید بیاد خونمون ببینمش.
تا اومدن کارن تو خونه راه رفتم.
وقتی اومد نمیدونستم از کجا شروع کنم.
بلاخره بهش گفتم.
وقتی بهش گفتم تا چند دقیقه فقط نگام کرد هیچی نگفت .
عکس العملش منو ترسوند.
وقتی دوباره خواستم حرف بزنم بهم حمله کرد.
شروع کرد به کتک زدنم.
هرچیزی از دهنش دراومد بهم گفت.
میگفت من بهش حسادت میکنم به موقعیتش به عشقی که بینشونه به اینکه من هیچی ندارم و اون همه چی داره
وقتی خسته شد ولم کرد رفت.
تمام تنم درد میکرد لامصب دستاش مثل سنگ بود تا چند روز نمیتونستم تکون بخورم.
از اون روز تاچند هفته ازش خبری نداشتم تا اینکه یک شب نزدیک ساعت ۲بود که گوشیم زنگ خورد اول فکر کردم از بیمارستانه.
ولی وقتی شماره ی کارن رو اون وقت شب دیدم .تعجب کردم.جواب دادم.
فقط یک جمله گفت.
-بابک بیا دارم میمیرم.
گوشی رو قطع کرد.
یکم بعد یکاس ام اس برام آمد یک آدرس بود خودمو سریع به اون آدرس رسوندم.
ماشین کارن رو دیدم سمتش رفتم.
تو ماشین نشسته بود.
وقتی دیدمش داغون بود.
باورم نمیشد کارن مغرور اینجوری شکسته بود.
بهم گفت حق داشتم گفت خودشم بهش شک کرده بود.
گفت تعقیبش کرده رفته تو اون خونه.
نمیتونست تنهایی بره.
هرچیزی بهش گفتم نره گوش نمیداد میگفت باید با چشمای خودش ببینه تا باورش بشه.
وقتی رفتیم تو اون خونه کارن چیزی رو دید که هر مردی ببینه نابود میشه .
کارن همون شب تموم شد دیگه نمیتونست رو پاش واسته
وقتی ازاون خونه آوردمش بیرون دیگه اون کارنی که میشناختم نبود.
همه چی بهم ریخت کارن نامزدیشو بهم زد.
اون اوایل شبا تا اخر شب تو شرکت بود.
همش از طرف پدرشو پدر فرانک تحت فشار بود.
هرچیزی بهش گفتم به خانوادت بگو که چه اتفاقی افتاده میگفت اینجوری غرورش بیشتر خورد میشه.
کم کم پاش به مهمونی های شبانه باز شده بود.
هرکاری میکردم نمیتونستم حالیش بکنم که کارش اشتباهه.
دیگه هیچ زنی براش ارزش نداشت.بی بندوبار شده بود نگرانش بودم.
میترسیدم خودشو بیشتر گم کنه.
پدر فرانک مرد با نفوذی بود. فهمیده بود که دخترش چه گندی بالا آورده اول ازدر دوستی وارد شد.میخواست کارن رو راضی کنه با فرانک ازدواج کنه.
ولی کارن قبول نمیکرد کم کم روشش عوض شد بهش پول پیشنهاد داد بعدش کم کم کار به تحدید کشید ولی کارن مرغش یک پا داشت
فرانک هم چند باری آمد سراغ کارن ولی کارن
از شرکت انداختش بیرون.
پدر کارن هم از طرف دیگه تخت فشار گذاشته بودش که باید با فرانک ازدواج کنه.
دیگه کارن حتی شبا هم خونه نمیرفت .برای خودش خونه گرفته بود.
کلا از همه بریده بود تا اینکه پدر فرانک کار خودشو کرد.
برای کارن پرونده ی اختلاس وپولشویی درست کرد.کارن تا اومد به خودش بیاد گرفتار شده بود.
من خیلی تلاش کردم که کمکش کنم .
ولی کاری ازم برنمیومد.
وکیل پدر فرانک تو زندان به کارن گفت که اگه شرایطش رو قبول کنه کاری میکنه که آزاد بشه ولی کارن قبول نکرد. حتی منم بهش گفتم که قبول کنه ولی اون میگفت حاضره تو زندان بپوسه ولی از اونا کمک نگیره.
پدر کارن هم هیچ کاری براش نمیکرد یعنی فکر میکرد کارن مقصره.
تا اینکه پدر فرانک خسته شد نمیتونست کارن سرسختو رام کنه تمام داراییهاش رو فروخت و از ایران رفت.
اون موقع بود که پدر کارن فهمید که کارن بیگناه بوده و همه چی دسیسه ی پدر فرانک بوده ولی دیگه خیلی دیر شده بود.
کارن دوسال بود که اون تو بود.
نمیدونم کی و چطور آزادش کرد .من تازه چند ماه پیش فهمیدم که کارن آزاد شده.
همه جا دنبالش گشتم ولی خبری ازش نبود تا اینکه اینجا منتقل شدم.
بقیشم که خودت میدونی وقتی باهام تماس گرفت چون شمارش ناشناس بود جواب ندادم ولی وقتی تو اون مهمونی دیدمش باورم نمیشد که خودشه.خیلی تغییر کرده بود.
انگار یکی دیگه جلوم واستاده بود.
حالا میتونی بفهمی دلیل این همه سردو بیروح بودن کارن چیه.
اون خیلی سختی کشیده بلاهایی سرش آمده که اصلا حقش نبوده.
باورم نمیشد کارنه من این همه عذاب کشیده باشه.
تو دلم از فرانک متنفر شدم چجوری میتونست عشق کارن رو نادیده بگیره بهش حسودیم میشد که کارن اینقدر عاشقانه دوستش داشت.
-من میدونم کارن باهات خوب رفتار نکرده ولی باید یکم بهش حق بدی .
اگه واقعا دوستش داری باید سعی خودتو بکنی
-ولی من چکار میتونم بکنم وقتی منو نمیخواد.
-ببین رزیتا من تو زندگیم اشتباهات زیادی داشتم ولی بزرگترین اشتباهم این بود که سعی خودمو نکردم که کسی رو که دوست داشتم بدست بیارم.
چون غرورم اجازه نمیداد.
ولی تو اگه کارن رو میخوای باید براش بجنگی .
کارن آلان مثل سنگ سخت شده ولی تونمیتونی کمکش کنی حداقل اینجوری پیش وجدانت خیالت راحته.
که سعی خودتو کردی.با حرف بابک تو فکر رفتم.باید هر جور میشد کارن رو پیدا میکردم.
-من دیگه باید برم .خیلی وقته اینجام .
امیدوارم موفق باشی.
-ممنونم دکتر.
-بهم نگو دکتر من برای تو همون بابکم به اندازه ی کافی تو بیمارستان بهم میگن دکتر .
-باشه آقا بابک.
بابک لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یک ساعت بعد با مامانو بابا برگشتیم همون ویلا .
اونجور که فهمیدم ویلا مال بابا بود.
من هنوز باهاشون حرف نمیزدم.
شب شده بود .صدای بحث مامان و بابا میآمد.
از اتاقم آمدم بیرون.
بابا داشت با تلفن حرف میزد .
دادمیزد تا الان بابا رو اینجوری ندیده بودم.
-تو داشتی چه غلطی میکردی مگه بهت نگفتم خوب تحقیق کن گفتی همه چی مرتبه مرتیکه بی عرضه پس برای چی حقوق میگیری.
گوشی رو پرت کرد خورد به دیوار تیکه تیکه شد.
با تعجب نگاش کردم.
-چی شده.
بابا بهم نگاه کرد خیلی آشفته بود.
چشماش کاسه ی خون بود.
-چیزی نیست عزیزم تو برو استراحت کن.
من خودم درستش میکنم.
- یعنی چی .بهم بگید چی شده من باید بدونم.
مامان-وکیل پدرت...
بابا-ساکت باش عاطفه.
-بابا بزار بگه خواهش میکنم.
-وکیل پدرت زنگ زد عکسا همش جعلی بوده.
اون صیغه نامه هم همین طور.فقط ....
-فقط چی پس مشکل چیه.
-پدرت به اون کلی سفته و مدرک داده که تو رو عقد کنه.
یعنی خودش گفت که تو صیغش بودی پدرتم بدون اینکه تحقیق کنه حرفش رو باور کرده آخه چجوری میخواست بفهمه که همش نمایش بوده.
-نمیفهمم چرا باید عقدم کنه.من اصلا نمیشناسمش چرا باید همچین کاری رو بکنه.
اگه پول میخواد پس ماجرای عقد چیه.
-ما هم نمیدونیم پدرت داره تحقیق میکنه بفهمه.
بابا سمتم اومد
-میدونم پدر بدی برات بودم میدونم نمیتونم گذشته رو جبران کنم ولی بهت قول میدم دخترم نمیزارم اون آدم بهت نزدیک بشه حتی اگه همه ی زندگیمو بدم اینکار رو میکنم.
اون کثافت که اون بلا ها رو سرت آوردن مرده.
کاش زنده بود .میدونستم چجوری حسابشو برسم حیف که مرد.
ولی دیگه نمیزارم آسیب ببینی.
باورم نمیشد بابا داره این حرفو میزنه.
-بابا!
-منو ببخش عزیزم نباید اینقدر تنهات میزاشتم
تو تنها بچه ی منی من اگه کاری کردم فقط برای این بود که فکر میکردم به صلاحته ولی نمیدونستم دارم چکار میکنم.
-ولی اگه اون سفته هایی که ازتون داره رو اجرا بزاره چی.
-تو فکرشو نکن. اونقدر دارم که بتونم خودمو نجات بدم فقط ممکنه یکم زمان ببره.فقط تو برای من مهمی نه هیچکس.
آروم سمت بابا رفتم اشک تو چشمای بابا جمع شده بود.
منم اشکام رو صورتم ریخت بعد سالها حس میکردم یک پشتیبان دارم.
محکم بغلش کردم.
-منو ببخش دخترم.
-بابا این حرفو نزن .
این آغـ*ـوش بعد از سالها برام بهترین چیزی بود که آرزو داشتم. هردو اشک ریختیم.
همیشه فکر میکردم بابا یک آدم بی عاطفه هست.ولی الان میفهمیدم که اشتباه کردم.
بلاخره از هم جدا شدیم .
سمت اتاق رفتم.
-رزیتا.
جلوی در اتاق برگشتم.
-بله.
-هیچ وقت حس نکن تنهایی من همیشه باهاتم.
لبخندی زدم رفتم تو اتاقم.
ساعت نزدیک ۱بود خوابم نمیبرد همش به کارن فکر میکردم .
باید پیداش میکردم ولی چجوری.
از جام بلند شدم زیاد وقت نداشتم ممکن بود عماد امروز و فردا بیاد سراغم.
لباسامو عوض کردم.
آروم از اتاق آمدم بیرون.
طرف حیاط رفتم.
ولی چند نفر تو حیاط بودن.
برگشتم تو خونه نمیدونستم چکار کنم.
از پله ها بالا رفتم باید یک راه دیگه پیدا میکردم.
رفت روی پشت بام.
چراغ موبایلی که مال مامان بود و برداشته بودم روشن کردم
به اطراف نگاه کردم.
یک ویلا نزدیک ویلای ما بود.
باید از اونجا میرفتم.
رفتم تو خونه یک طناب پیدا کردم.نمیتونستم از اون ارتفاع بپرم.
طنابو بستنم به کمرم یک سر دیگش روبه میله های حفاظ بغـ*ـل بستم.
آروم خودمو روی دیوار کشیدم پایین.
پهلوم از برخورد به دیوار خراشیده شده بود.
بلاخره پاهام زمین رو لمس کرد.
طنابو باز کردم.
روی تراس اون خونه بودم.
خدا رو شکر که این فصل سال هوا اونقدر گرم بود که هنوز کسی تو این خونه نیومده بود
از پلههای کنار تراس پایین رفتم.
صدای پارس سگ اعصابم و بهم ریخته بود فقط دعا میکردم که باز نباشه.
صدای نگهبان خونه که سعی داشت سگو آروم کنه رو شنیدم.
(لعنت به این شانس حتما از پارس سگ بیدار شده.).
خودمو پشت درختای حیاط قایم کردم.
سمت در خروجی رفتم.
ولی قفل بود.
باید از این خونه میرفتم بیرون.
حیاطو دور زدم.
پشت حیاط دیواری بود که حفاظ نداشت.
ازش با بدبختی بالا رفتم.
ولی یادم رفته بود طنابو بیارم مجبور بودم بپرم هرچند فاصله خیلی نبود ولی راه دیگه نداشتم. ممکن بود نگهبان هر لحظه برسه.
پریدم پایین.
با زانوهام خوردم زمین .شلوارم پاره شد.
دستمو رو زانوم گذاشتم خیسی خون رو روی زانوم حس کردم.
تو تاریکی چیزی دیده نمیشد.
ولی زانو هامو کف دستم میسوخت
از جام بلند شدم.
لنگون لنگون سمت اول کوچه رفتم.
به سر خیابون رسیدم.
گوشی رو در آوردم.
خدارو شکر سالم بود.
به بیمارستان زنگ زدم.
یکم بعد صدای زنی تو گوشی پیچید.
-بله؟
-سلام خانم من با دکتر بابک...
سعی کردم فامیل بابک یادم بیاد .
- با دکتر بابک رادمنش کار داشتم.
-چند لحظه.....
ایشون امشب شیف نیستن خانم.
-خانم خواهش میکنم من هرجور شده باید باهاشون حرف بزنم اگه میشه شماره ی موبایلشون رو بدید.
-نمیشه خانم شماره ی شخصی دکترا رو به کسی نمیشه داد.
-خانم من زن برادرشون هستم کار واجبی باهاشون دارم.
-نمیشه عزیزم تا صبح صبر کنید.
-خانم خواهش میکنم برادرشون حالش خوب نیست باید باهاش حرف بزنه اگه اتفاقی بیافته شما مقصری.
-وا به من چه خانم .
-ببینید اگه نمیتونید شمارش رو بدید لااقل شماره ی منو بهش بدید بگید رزیتا گفت حتما باهاش تماس بگیرید.خواش میکنم عجله کنید.
پرستاره انگار دودل شده بود.
-باشه بزار ببینم چی میشه.
-ممنون خانم .
گوشی رو قطع کرد.
کنار دیوار نشینم زانوی پام خیلی درد میکرد.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.
-بله.
-رزیتا خودتی چیزی شده کارن طوریش شده.
-سلام آقا بابک نه اتفاقی نیفتاده فقط باید امشب کارن رو پیدا کنم خیلی مهمه.
-ولی من که ازش خبر ندارم.
-من تقریبا میدونم کجاست ولی تنها نمیتونم برم جز شماهم کسی رو نمیشناختم که بهش اعتماد کنم.
-باشه الان کجایی.
نمیدونم لطفاً با جی پی اس پیدام کنید من اینجاها رو بلد نیستم.
-باشه همون جا بمونم تا بیام.
یک ربع بود که منتظر بودم همش به اطراف نگاه میکردم که کسی نیاد.
یک ماشین همون موقع پیچید تو کوچه خودمو قایم کردم نمیدونستم حتما بابکه یا نه.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد.
-رزیتا کجایی.
-از پشت دیوار آمدم بیرون.
سمت ماشین بابک رفتنم.
سوار شدم.
-سلام .
-سلام خوبی.
چرا اینجوری شدی از زانوت داره خون میاد.
-فقط بریم ممکن پیدام کنن.
-چی شده کی پیدات کنه.
-از خونه فرار کردم.
با تعجب نگام کرد.
-فرار کردی!
-اره.خواهش میکنم زود بریم ممکنه دیر بشه.
بابک حرکت کرد.
حرفی نمیزد.
-خوب کجا بریم.
-راستش فکر کنم کارن خونهی دوستش باشه ولی مطمئن نیستم.
اون روز که بهتون زنگ زد هنوز شمارشو دارید.
-اره ولی فکر نکنم جواب بده.
کارن همش شمارشو تو این مدت عوض کرده.
-امتحان کنید شاید هنوز دستش باشه اگه نبود باید بریم اونجا.
-باشه.
بابک شماره ی کارن رو گرفت.
-فقط اگه برداشت نگید من باهاتونم ممکنه نخواد منو ببینه.
-چرا .
-نمیدونم حدس میزنم.
بابک گوشی رو گذاشت رو اسپیکر.
چند تا زنگ خورد.بعد صدای کارن تو گوشی پیچید.معلومنبود کجاست ولی سرو صدا میآمد
-الو کارن.
-بله شما.
-منم بابک.
-چی شده بابک اتفاقی افتاده .
-نه ولی باید بینمت.
-الان من جایی هستم باشه فردا.
-گفتم همین الان فهمیدی.
صدای یک زن تو گوشی پیچید.
-اقا کارن بیاید دیگه.
دستامو مشت کردم.
-بابک الان سرم شلوغه .
-مردیکه بهت میگم همین آلان .معلومه کدوم گوری هستی.
-چته بابک چرا پاچه میگیری بیا به این آدرس .
بابک گوشی رو قطع کرد.
ناراحت شده بود.
مانتومو تو مشتم فشار میدادم.
بغضمو قورت دادم .
نمیخواستم جلوی بابک اشکام بریزن.
بابک فهمیده بود که ناراحتم بخاطر همین هیچی نمی گفت.
به آدرس رسیدیم
بابک بازم به کارن زنگ زد.
یکم بعد کارن از ساختمون روبرویی اومد بیرون.
-شما اینجا باشید اول من باهاش حرف بزنم.
-نه بزارید خودم باهاش حرف بزنم نمیخوام به خاطر شمامجبور بشه بامن روبرو بشه.
-باشه خودت میدونی.
بابک از ماشین پیاده شد.منم از ماشین پیاده شدم.
پشت بابک رفتم
-سلام چکار داشتی که تا صبح نمیتونستید صبر کنی.
-من باهات کار داشتم.
کارن به من که از پشت بابک اومدم بیرون نگاه کرد .
-چی شده تو اینجا چکار میکنی.
-باید باهات حرف بزنم.
-چه حرفی فکر نکنم ما باهم حرفی داشته باشیم.
-ولی من حرف دارم.
بابک-من میرم تو ماشین.
بابک رفت تو ماشین .
به کارن نزدیک تر شدم.
نمیدونستم چی بگم تا قبل از دیدنش هزار تا حرف داشتم ولی الان همه چی با دیدنش یادم رفته بود.
-خوب بگو چرا حرف نمیزنی.
-تو میدونستی عماد چه نقشه ای داره. اون عقد که کردیم.همه نقشه بود
-اینهمه راه اومدی همینو بگی.
-اره باید از خودت میشنیدم.
-اره میدونستم .
-همه چی رو.
-اره من همه چی رو میدونستنم .
اشک تو چشمم جمع شده بود.
-چطور تونستی باهام این کار رو بکنی.
پوزخندی زد.
-من مجبورت نکردم خودتم موافق بودی.
رفتم نزدیک تر روبروش واستادم.
-کارن چرا باهام این کار رو کردی تو تنها کسی بودی که بهت اعتماد داشتم.
-خانم آریان بهتون گفتم رویا بافی نکن.
-خانم آریان .تا دیروز رزیتا بودم الان شدم خانم آریان .
چقدر بهت داده که باهاش هم دست شدی.
چطور تونستی منو بهش بفروشی من چقدربرات ارزش داشتم.
-تو حالت خوبه منظورت چیه مگه برنگشتی پیش خانوادت دیگه چی میخوای.
-تو واقعا نمیفهمی چی میخوام .تو این مدت نفهمیدی که من..
-تو چی هان.!!
- من ...من دوستت دارم کارن
کارن خشکش زده بود.
یک دفعه حالت نگاش عوض شد.پوزخندی زد.
-برو خونت خانم آریان برو دنبال زندگیت من به دردت نمیخورم.تو با خودت چی فکر کردی مگه از روز اول نگفتم من و تو هیچ ربطی بهم نداریم .
رفتم جلوتر دستام میلرزید.
دستشو گرفتم.
-کارن کمکم کن . من دوستت دارم .
اون عماد...
دستشو از دستم بیرون کشید.
- بسته دیگه تمومش کن برو خونت .دست از سرم بردار.همه چی تموم شده ما دیگه باهم کاری نداریم فقط اون عقد مونده که تا آخر ماه تموم میشه. من قلبی ندارم که کسی رو دوست داشته باشم تو هم دچار توهم شدی یکم که بگذره یادت میره من وجود داشتم.
-این حرفو نزن .منو تنها نزار من واقعا دوستت دارم مگه میتونم فراموشت کنم.
-ولی من هیچ حسی بهت ندارم فهمیدی.
الآنم برو راحتم بزار.
کارن سمت جایی که اومده بود رفت.
-کارن نرو.
بدون توجه به صدا کردنم رفت تو اون خونه در رو بست.
همون جا افتادم روی زمین.
اشکام همهی صورتم رو پوشونده بود.
بابک آمد کنارم.
-چی شد.
-رفت .گفت برم خونه .گفت منو نمیخواد.
هق هق میکردم.
-غلط کرده من باهاش حرف میزنم.
-نه نمیخوام .
نفسم بازم داشت بند میآمد.
از این که اینقدر ضعیف بودم ازخودم بدم میآمد.
-اروم باش رزیتا کارن احمق نمیفهمه داره چی میگه هنوز سردرگمه.
-ولی همه چی تموم شده من دیگه وقتی ندارم.
-نگران نباش من فردا باهاش حرف میزنم مطمعنم سر عقل میاد.
-نه خواهش میکنم.نمیخوام بیشتر از این خوردم کنه.
نمیخوام تخت فشار شما منو قبول کنه.
-باشه آروم باش بلند شو زخم پات ممکنه عفونت کنه باید بریم بیمارستان پانسمانش کنیم.
-نه میخوام برم خونه .
-باشه بلندشو.
از جام بلند شدم.سوار ماشین شدم دیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم.
همه چی برای من تموم شده بود .
بابک تا خونه حرف نزد میدونست دارم عذاب میکشم .
خوشحال بودم اینقدر فهمیده هست که چیزی نمیگه.
دلم نمیخواست بیشتر از این جلوی بابک بیچاره به نظر بیام لبمو گاز میگرفتم که اشکام نریزند.
به دم خونه رسیدیم.
-ممنونم ازتون هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمیکنم.
-من شرمندم واقعا نمیدونم چی بگم کارن دیونست که دختر مثل تورو اذیت میکنه.
-دوست داشتن زوری نیست آقا بابک .
حداقل آلان تکلیفم روشن شده.
-یعنی دیگه نمیخوای کارن رو ببینی.
-شما نمیدونید من تو چه موقعیتی هستم
ببخشید باید برم.
بازم ممنون.
فقط قول بدید دیگه چیزی ازمن به کارن نگید
-چرا؟
-خواهش میکنم.
-باشه.خداخافظ.
سمت در رفتم درو زدم.
یکی از نگهبان ها درو باز کرد.
با تعجب نگام کرد.
-برو کنار میخوام برم تو.
-شما کجا بودید کی رفتید بیرون.
-برو کنار حوصله ندارم برای تو یکی چیزی رو توضیح بدم.
از کنارش رد شدم رفتم تو.
مامان اینا هنوز خواب بودن.سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم.
زدم زیر گریه.اینقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشد.
...............
الان سه روزه که تو خونم همه چی برام بیمعنی شده.
مامان ناراحته ولی چیزی بهم نمیگه بابا هرشب آشفته میاد .
صدای جزو بحثشون تا تو اتاقم میاد.
ولی من اینقدر حالم بده که نمیتونم از جام بلند شم.
امشب بابا خیلی بیشتر دادمیزد نمیدونم چی شده .
از جام بلند میشم سمت پذیرایی میرم.
تا منو میبینن ساکت میشن.
-چی شده چرا اینقدر دعوا میکنید.
-چیزی نیست دخترم تو برو استراحت کن.
- خوبم.کی مرخصم میکنید.
- دیشب خیلی حالت بد بود افت فشار شدید داشتی دچار شوک عصبی شده بودی. ضربان قلبت خیلی کند بود.دکتر میاد معاینت کنه اگه صلاح بدونه مرخص میشی.
مامان-مگه هنوز مشکلیه.
-نه ولی آقای دکتر باید اجازه بدن.
پرستار رفت بیرون.
-رزیتا عزیزم چیزی نمیخوای.
پدرت بیرونه بهش بگم بیاد تو.
-برو بیرون مامان نمیخوام هیچ کس رو ببینم.
-رزیتا منو ببخش عزیزم.
-مامان راحتم بزار الان دیگه به دلسوزیت نیازی ندارم.
-رزیتادخترم من اشتباه کردم.
-مامان تنهام بزار.
-باشه پس من برم ببینم پدرت چکار میکنه از دیشب پشت در اتاق منتظر بوده حالت خوب بشه.
پوزخندی زدم.
-نگرانتیتون خیلی مسخرس بابا ۲۴ سا ل گذشته وقت داشت نگرانم بشه .
مامان با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
به طرف پنجره نگاه کردم.
تازه یادشون اومده منم وجود دارم.
یکم بعد دوباره در باز شد.
-بهت گفتم تنهام بزار مامان.
صدایی نیومد سرمو چرخوندم.
به کسی که وارد اتاق شده بود با تعجب نگاه کردم
-شما!
-سلام رزیتا خانم احوال شما پارسال دوست امسال آشنا.
-سلام.
-نمیدونستم میتونی اینقدر عصبانی هم بشی.
-ببخشید نمیدونستم شمایید.
-به پروندهی پزشکیم نگاه کرد.
-چی شده این همه مرض رو با هم گرفتی.
خندم گرفته بود.
-از کارن چه خبر؟
با ناراحتی نگاش کردم.
-نمیدونم.
-باور کنم ازش خبر نداری.
چیزی نگفتم.
-میشه یک سوال ازش بپرسم.
-بپرسید.
-بین تو کارن چیزیه .
اینجور که خانوادتون دیدم به نظر نمیاد از خانوادهای معمولی باشی.
-من و کارن به هم هیچ ربطی نداریم اون...
چشمام پر از اشک شده بود.
به صورتم نگاه کرد.
-کارن رو دوست داری!
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
-میدونستم یک چیزی بین تو کارن هست .
از کارنم سوال پرسیدم ولی اونم گفت که رابطی به هم ندارید .
اون شب تو اون خونه وقتی کارن به اون آدم حمله کرد فهمیدم حسش به تو عادی نیست یعنی مثل بقیه نیست.
-ولی کارن هیچ علاقه ای بهم نداره.خودش بارها بهم گفته.
-کارن مرد سختیه خیلی مغروره وقتی یک آدم مغرور بشکنه خیلی طول میکشه بخواد دوباره به زندگی برگرده.
-البته من به کارن حق میدم شما حتما پروندمو خوندین میدونید من آدم سالمی نیستم سالها مشکل روحی داشتم کارن حق داره که یک آدم سالم رو بخواد.
-این حرف رو نزن تو کارن رو خوب نمیشناسی
مشکل مریضی روحی تو نیست.
اصلا تو از کارن چی میدونی.
-چیز خاصی نمیدونم فقط میدونم چند سال زندان بوده وقبلا نامزد داشته اینا رو هم دوستش بهم گفت یعنی اونم خیلی چیزی ازش نمیدونست.
-من دوست کارنم.دوست دوران بچه گیش منو کارن باهم بزرگ شدیم.بهترین لحظه های زندگیمون باهم بودیم.
مشکل کارن برمیگرده به سالها پیش وقتی که ما تازه دانشگاه قبول شده بودیم.
من پزشکی قبول شدم وکارن مهندسی عمران.
اون موقع ها ما جون بودیم.
کارن بخاطر تیپ و قیافه ش همیشه مورد توجه بود کسی نبود که به کارن نه بگه.
کارنم باخیلی ها دوست بود ولی همیشه حدشو رعایت میکرد.
یعنی بخاطر عشقی که به فرانک داشت بقیه ی دخترا براش مهم نبودن فقط درحد دوستی معمولی باهاشون بود به همه هم از روز اول میگفت که هیچ وقت بینشون چیزی نخواهد بود.
فرانک دختر شریک پدر کارن بود.
دختر خوشگلی بود کارن جون بود شاید جذب همین زیبایی فرانک شده بود ولی من از اولم از فرانک خوشم نمیومد .ولی کارن شیفته ی فرانک بود
همیشه ازش میگفت گاهی وقتا دلم میخواست کارنو خفه کنم که اینقدر ازش حرف میزد.کارن بخاطر غرورش با اینکه خیلی به فرانک علاقه داشت ولی هیچ وقت خودش بهش چیزی نگفته بود.
فرانک برای تحصیل رفته بود آمریکا.
تا اینکه کارن دکترا قبول شد.
همون موقع بود که فرانک برگشت.
پدر کارن بهش پیشنهاد داد بره خواستگاری فرانک.
میگفت پدر فرانک راضی به این ازدواجه.
کارن از خدا خواسته قبول کرد.
یادم نمیره روزی که قراربود بره خواستگاری .تا حالا اینقدر کارن رو خوشحال ندیده بودم.
اون روز کارن تا شب استرس داشت.
منم نگران بودم.
تا اینکه همه چی به خوبی تموم شد.
همه با این ازدواج موافق بودن.
کارن انگار تو ابرا بود از اون به بعد دیگه دوستی های معمولیش با بقیه رو کنار گذاشت.
فقط و فقط فرانک بود.
حتی دیگه برای منم وقت نداشت.
من تخصص جراحی قلب قبول شدم.
دیگه خودمم وقت نداشتم با کارن وقت بگذرونم.درس کارن تموم شد یک شرکت مهندسی باز کرد خیلی تو کارش موفق بود.
قرار شده بود آخر همون تابستون مراسم بگیرن.
یک روز به یک مهمونی دعوت شدم.
دوستم خیلی اصرار کرد برم.
منم عاشق مهمونی رفتن بودم قبول کردم .
به کارن زنگ زدم ولی اونگفت گرفتارم بعدم گفت خیلی وقته دیگه به این جور جاها نمیره .
منم خودم تنها رفتم.
اونجا بود که فرانک و دیدم اون منو ندید.
با یک نفر دیگه بود با اون وضع افتضاحش کنار اون یارو نشسته بود حالت طبیعی نداشت . اول فکر کردم اشتباه دیدم
ولی وقتی خوب نگاش کردم خودش بود باورم نمیشد فقط چند هفته تا عروسیشون مونده بود.
دلم میخواست بزنم داغونش کنم.
ولی حتی لیاقت نداشت اینکارو رو بکنم.
از اونجا زدم بیرون تا صبح خوابم نبرد .نمیدونستم چجوری به کارن بگم.
ولی باید کارنو از موضوع باخبر میکردم.
بلاخره بهش زنگ زدم.
گفتم حتما باید بیاد خونمون ببینمش.
تا اومدن کارن تو خونه راه رفتم.
وقتی اومد نمیدونستم از کجا شروع کنم.
بلاخره بهش گفتم.
وقتی بهش گفتم تا چند دقیقه فقط نگام کرد هیچی نگفت .
عکس العملش منو ترسوند.
وقتی دوباره خواستم حرف بزنم بهم حمله کرد.
شروع کرد به کتک زدنم.
هرچیزی از دهنش دراومد بهم گفت.
میگفت من بهش حسادت میکنم به موقعیتش به عشقی که بینشونه به اینکه من هیچی ندارم و اون همه چی داره
وقتی خسته شد ولم کرد رفت.
تمام تنم درد میکرد لامصب دستاش مثل سنگ بود تا چند روز نمیتونستم تکون بخورم.
از اون روز تاچند هفته ازش خبری نداشتم تا اینکه یک شب نزدیک ساعت ۲بود که گوشیم زنگ خورد اول فکر کردم از بیمارستانه.
ولی وقتی شماره ی کارن رو اون وقت شب دیدم .تعجب کردم.جواب دادم.
فقط یک جمله گفت.
-بابک بیا دارم میمیرم.
گوشی رو قطع کرد.
یکم بعد یکاس ام اس برام آمد یک آدرس بود خودمو سریع به اون آدرس رسوندم.
ماشین کارن رو دیدم سمتش رفتم.
تو ماشین نشسته بود.
وقتی دیدمش داغون بود.
باورم نمیشد کارن مغرور اینجوری شکسته بود.
بهم گفت حق داشتم گفت خودشم بهش شک کرده بود.
گفت تعقیبش کرده رفته تو اون خونه.
نمیتونست تنهایی بره.
هرچیزی بهش گفتم نره گوش نمیداد میگفت باید با چشمای خودش ببینه تا باورش بشه.
وقتی رفتیم تو اون خونه کارن چیزی رو دید که هر مردی ببینه نابود میشه .
کارن همون شب تموم شد دیگه نمیتونست رو پاش واسته
وقتی ازاون خونه آوردمش بیرون دیگه اون کارنی که میشناختم نبود.
همه چی بهم ریخت کارن نامزدیشو بهم زد.
اون اوایل شبا تا اخر شب تو شرکت بود.
همش از طرف پدرشو پدر فرانک تحت فشار بود.
هرچیزی بهش گفتم به خانوادت بگو که چه اتفاقی افتاده میگفت اینجوری غرورش بیشتر خورد میشه.
کم کم پاش به مهمونی های شبانه باز شده بود.
هرکاری میکردم نمیتونستم حالیش بکنم که کارش اشتباهه.
دیگه هیچ زنی براش ارزش نداشت.بی بندوبار شده بود نگرانش بودم.
میترسیدم خودشو بیشتر گم کنه.
پدر فرانک مرد با نفوذی بود. فهمیده بود که دخترش چه گندی بالا آورده اول ازدر دوستی وارد شد.میخواست کارن رو راضی کنه با فرانک ازدواج کنه.
ولی کارن قبول نمیکرد کم کم روشش عوض شد بهش پول پیشنهاد داد بعدش کم کم کار به تحدید کشید ولی کارن مرغش یک پا داشت
فرانک هم چند باری آمد سراغ کارن ولی کارن
از شرکت انداختش بیرون.
پدر کارن هم از طرف دیگه تخت فشار گذاشته بودش که باید با فرانک ازدواج کنه.
دیگه کارن حتی شبا هم خونه نمیرفت .برای خودش خونه گرفته بود.
کلا از همه بریده بود تا اینکه پدر فرانک کار خودشو کرد.
برای کارن پرونده ی اختلاس وپولشویی درست کرد.کارن تا اومد به خودش بیاد گرفتار شده بود.
من خیلی تلاش کردم که کمکش کنم .
ولی کاری ازم برنمیومد.
وکیل پدر فرانک تو زندان به کارن گفت که اگه شرایطش رو قبول کنه کاری میکنه که آزاد بشه ولی کارن قبول نکرد. حتی منم بهش گفتم که قبول کنه ولی اون میگفت حاضره تو زندان بپوسه ولی از اونا کمک نگیره.
پدر کارن هم هیچ کاری براش نمیکرد یعنی فکر میکرد کارن مقصره.
تا اینکه پدر فرانک خسته شد نمیتونست کارن سرسختو رام کنه تمام داراییهاش رو فروخت و از ایران رفت.
اون موقع بود که پدر کارن فهمید که کارن بیگناه بوده و همه چی دسیسه ی پدر فرانک بوده ولی دیگه خیلی دیر شده بود.
کارن دوسال بود که اون تو بود.
نمیدونم کی و چطور آزادش کرد .من تازه چند ماه پیش فهمیدم که کارن آزاد شده.
همه جا دنبالش گشتم ولی خبری ازش نبود تا اینکه اینجا منتقل شدم.
بقیشم که خودت میدونی وقتی باهام تماس گرفت چون شمارش ناشناس بود جواب ندادم ولی وقتی تو اون مهمونی دیدمش باورم نمیشد که خودشه.خیلی تغییر کرده بود.
انگار یکی دیگه جلوم واستاده بود.
حالا میتونی بفهمی دلیل این همه سردو بیروح بودن کارن چیه.
اون خیلی سختی کشیده بلاهایی سرش آمده که اصلا حقش نبوده.
باورم نمیشد کارنه من این همه عذاب کشیده باشه.
تو دلم از فرانک متنفر شدم چجوری میتونست عشق کارن رو نادیده بگیره بهش حسودیم میشد که کارن اینقدر عاشقانه دوستش داشت.
-من میدونم کارن باهات خوب رفتار نکرده ولی باید یکم بهش حق بدی .
اگه واقعا دوستش داری باید سعی خودتو بکنی
-ولی من چکار میتونم بکنم وقتی منو نمیخواد.
-ببین رزیتا من تو زندگیم اشتباهات زیادی داشتم ولی بزرگترین اشتباهم این بود که سعی خودمو نکردم که کسی رو که دوست داشتم بدست بیارم.
چون غرورم اجازه نمیداد.
ولی تو اگه کارن رو میخوای باید براش بجنگی .
کارن آلان مثل سنگ سخت شده ولی تونمیتونی کمکش کنی حداقل اینجوری پیش وجدانت خیالت راحته.
که سعی خودتو کردی.با حرف بابک تو فکر رفتم.باید هر جور میشد کارن رو پیدا میکردم.
-من دیگه باید برم .خیلی وقته اینجام .
امیدوارم موفق باشی.
-ممنونم دکتر.
-بهم نگو دکتر من برای تو همون بابکم به اندازه ی کافی تو بیمارستان بهم میگن دکتر .
-باشه آقا بابک.
بابک لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یک ساعت بعد با مامانو بابا برگشتیم همون ویلا .
اونجور که فهمیدم ویلا مال بابا بود.
من هنوز باهاشون حرف نمیزدم.
شب شده بود .صدای بحث مامان و بابا میآمد.
از اتاقم آمدم بیرون.
بابا داشت با تلفن حرف میزد .
دادمیزد تا الان بابا رو اینجوری ندیده بودم.
-تو داشتی چه غلطی میکردی مگه بهت نگفتم خوب تحقیق کن گفتی همه چی مرتبه مرتیکه بی عرضه پس برای چی حقوق میگیری.
گوشی رو پرت کرد خورد به دیوار تیکه تیکه شد.
با تعجب نگاش کردم.
-چی شده.
بابا بهم نگاه کرد خیلی آشفته بود.
چشماش کاسه ی خون بود.
-چیزی نیست عزیزم تو برو استراحت کن.
من خودم درستش میکنم.
- یعنی چی .بهم بگید چی شده من باید بدونم.
مامان-وکیل پدرت...
بابا-ساکت باش عاطفه.
-بابا بزار بگه خواهش میکنم.
-وکیل پدرت زنگ زد عکسا همش جعلی بوده.
اون صیغه نامه هم همین طور.فقط ....
-فقط چی پس مشکل چیه.
-پدرت به اون کلی سفته و مدرک داده که تو رو عقد کنه.
یعنی خودش گفت که تو صیغش بودی پدرتم بدون اینکه تحقیق کنه حرفش رو باور کرده آخه چجوری میخواست بفهمه که همش نمایش بوده.
-نمیفهمم چرا باید عقدم کنه.من اصلا نمیشناسمش چرا باید همچین کاری رو بکنه.
اگه پول میخواد پس ماجرای عقد چیه.
-ما هم نمیدونیم پدرت داره تحقیق میکنه بفهمه.
بابا سمتم اومد
-میدونم پدر بدی برات بودم میدونم نمیتونم گذشته رو جبران کنم ولی بهت قول میدم دخترم نمیزارم اون آدم بهت نزدیک بشه حتی اگه همه ی زندگیمو بدم اینکار رو میکنم.
اون کثافت که اون بلا ها رو سرت آوردن مرده.
کاش زنده بود .میدونستم چجوری حسابشو برسم حیف که مرد.
ولی دیگه نمیزارم آسیب ببینی.
باورم نمیشد بابا داره این حرفو میزنه.
-بابا!
-منو ببخش عزیزم نباید اینقدر تنهات میزاشتم
تو تنها بچه ی منی من اگه کاری کردم فقط برای این بود که فکر میکردم به صلاحته ولی نمیدونستم دارم چکار میکنم.
-ولی اگه اون سفته هایی که ازتون داره رو اجرا بزاره چی.
-تو فکرشو نکن. اونقدر دارم که بتونم خودمو نجات بدم فقط ممکنه یکم زمان ببره.فقط تو برای من مهمی نه هیچکس.
آروم سمت بابا رفتم اشک تو چشمای بابا جمع شده بود.
منم اشکام رو صورتم ریخت بعد سالها حس میکردم یک پشتیبان دارم.
محکم بغلش کردم.
-منو ببخش دخترم.
-بابا این حرفو نزن .
این آغـ*ـوش بعد از سالها برام بهترین چیزی بود که آرزو داشتم. هردو اشک ریختیم.
همیشه فکر میکردم بابا یک آدم بی عاطفه هست.ولی الان میفهمیدم که اشتباه کردم.
بلاخره از هم جدا شدیم .
سمت اتاق رفتم.
-رزیتا.
جلوی در اتاق برگشتم.
-بله.
-هیچ وقت حس نکن تنهایی من همیشه باهاتم.
لبخندی زدم رفتم تو اتاقم.
ساعت نزدیک ۱بود خوابم نمیبرد همش به کارن فکر میکردم .
باید پیداش میکردم ولی چجوری.
از جام بلند شدم زیاد وقت نداشتم ممکن بود عماد امروز و فردا بیاد سراغم.
لباسامو عوض کردم.
آروم از اتاق آمدم بیرون.
طرف حیاط رفتم.
ولی چند نفر تو حیاط بودن.
برگشتم تو خونه نمیدونستم چکار کنم.
از پله ها بالا رفتم باید یک راه دیگه پیدا میکردم.
رفت روی پشت بام.
چراغ موبایلی که مال مامان بود و برداشته بودم روشن کردم
به اطراف نگاه کردم.
یک ویلا نزدیک ویلای ما بود.
باید از اونجا میرفتم.
رفتم تو خونه یک طناب پیدا کردم.نمیتونستم از اون ارتفاع بپرم.
طنابو بستنم به کمرم یک سر دیگش روبه میله های حفاظ بغـ*ـل بستم.
آروم خودمو روی دیوار کشیدم پایین.
پهلوم از برخورد به دیوار خراشیده شده بود.
بلاخره پاهام زمین رو لمس کرد.
طنابو باز کردم.
روی تراس اون خونه بودم.
خدا رو شکر که این فصل سال هوا اونقدر گرم بود که هنوز کسی تو این خونه نیومده بود
از پلههای کنار تراس پایین رفتم.
صدای پارس سگ اعصابم و بهم ریخته بود فقط دعا میکردم که باز نباشه.
صدای نگهبان خونه که سعی داشت سگو آروم کنه رو شنیدم.
(لعنت به این شانس حتما از پارس سگ بیدار شده.).
خودمو پشت درختای حیاط قایم کردم.
سمت در خروجی رفتم.
ولی قفل بود.
باید از این خونه میرفتم بیرون.
حیاطو دور زدم.
پشت حیاط دیواری بود که حفاظ نداشت.
ازش با بدبختی بالا رفتم.
ولی یادم رفته بود طنابو بیارم مجبور بودم بپرم هرچند فاصله خیلی نبود ولی راه دیگه نداشتم. ممکن بود نگهبان هر لحظه برسه.
پریدم پایین.
با زانوهام خوردم زمین .شلوارم پاره شد.
دستمو رو زانوم گذاشتم خیسی خون رو روی زانوم حس کردم.
تو تاریکی چیزی دیده نمیشد.
ولی زانو هامو کف دستم میسوخت
از جام بلند شدم.
لنگون لنگون سمت اول کوچه رفتم.
به سر خیابون رسیدم.
گوشی رو در آوردم.
خدارو شکر سالم بود.
به بیمارستان زنگ زدم.
یکم بعد صدای زنی تو گوشی پیچید.
-بله؟
-سلام خانم من با دکتر بابک...
سعی کردم فامیل بابک یادم بیاد .
- با دکتر بابک رادمنش کار داشتم.
-چند لحظه.....
ایشون امشب شیف نیستن خانم.
-خانم خواهش میکنم من هرجور شده باید باهاشون حرف بزنم اگه میشه شماره ی موبایلشون رو بدید.
-نمیشه خانم شماره ی شخصی دکترا رو به کسی نمیشه داد.
-خانم من زن برادرشون هستم کار واجبی باهاشون دارم.
-نمیشه عزیزم تا صبح صبر کنید.
-خانم خواهش میکنم برادرشون حالش خوب نیست باید باهاش حرف بزنه اگه اتفاقی بیافته شما مقصری.
-وا به من چه خانم .
-ببینید اگه نمیتونید شمارش رو بدید لااقل شماره ی منو بهش بدید بگید رزیتا گفت حتما باهاش تماس بگیرید.خواش میکنم عجله کنید.
پرستاره انگار دودل شده بود.
-باشه بزار ببینم چی میشه.
-ممنون خانم .
گوشی رو قطع کرد.
کنار دیوار نشینم زانوی پام خیلی درد میکرد.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.
-بله.
-رزیتا خودتی چیزی شده کارن طوریش شده.
-سلام آقا بابک نه اتفاقی نیفتاده فقط باید امشب کارن رو پیدا کنم خیلی مهمه.
-ولی من که ازش خبر ندارم.
-من تقریبا میدونم کجاست ولی تنها نمیتونم برم جز شماهم کسی رو نمیشناختم که بهش اعتماد کنم.
-باشه الان کجایی.
نمیدونم لطفاً با جی پی اس پیدام کنید من اینجاها رو بلد نیستم.
-باشه همون جا بمونم تا بیام.
یک ربع بود که منتظر بودم همش به اطراف نگاه میکردم که کسی نیاد.
یک ماشین همون موقع پیچید تو کوچه خودمو قایم کردم نمیدونستم حتما بابکه یا نه.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد.
-رزیتا کجایی.
-از پشت دیوار آمدم بیرون.
سمت ماشین بابک رفتنم.
سوار شدم.
-سلام .
-سلام خوبی.
چرا اینجوری شدی از زانوت داره خون میاد.
-فقط بریم ممکن پیدام کنن.
-چی شده کی پیدات کنه.
-از خونه فرار کردم.
با تعجب نگام کرد.
-فرار کردی!
-اره.خواهش میکنم زود بریم ممکنه دیر بشه.
بابک حرکت کرد.
حرفی نمیزد.
-خوب کجا بریم.
-راستش فکر کنم کارن خونهی دوستش باشه ولی مطمئن نیستم.
اون روز که بهتون زنگ زد هنوز شمارشو دارید.
-اره ولی فکر نکنم جواب بده.
کارن همش شمارشو تو این مدت عوض کرده.
-امتحان کنید شاید هنوز دستش باشه اگه نبود باید بریم اونجا.
-باشه.
بابک شماره ی کارن رو گرفت.
-فقط اگه برداشت نگید من باهاتونم ممکنه نخواد منو ببینه.
-چرا .
-نمیدونم حدس میزنم.
بابک گوشی رو گذاشت رو اسپیکر.
چند تا زنگ خورد.بعد صدای کارن تو گوشی پیچید.معلومنبود کجاست ولی سرو صدا میآمد
-الو کارن.
-بله شما.
-منم بابک.
-چی شده بابک اتفاقی افتاده .
-نه ولی باید بینمت.
-الان من جایی هستم باشه فردا.
-گفتم همین الان فهمیدی.
صدای یک زن تو گوشی پیچید.
-اقا کارن بیاید دیگه.
دستامو مشت کردم.
-بابک الان سرم شلوغه .
-مردیکه بهت میگم همین آلان .معلومه کدوم گوری هستی.
-چته بابک چرا پاچه میگیری بیا به این آدرس .
بابک گوشی رو قطع کرد.
ناراحت شده بود.
مانتومو تو مشتم فشار میدادم.
بغضمو قورت دادم .
نمیخواستم جلوی بابک اشکام بریزن.
بابک فهمیده بود که ناراحتم بخاطر همین هیچی نمی گفت.
به آدرس رسیدیم
بابک بازم به کارن زنگ زد.
یکم بعد کارن از ساختمون روبرویی اومد بیرون.
-شما اینجا باشید اول من باهاش حرف بزنم.
-نه بزارید خودم باهاش حرف بزنم نمیخوام به خاطر شمامجبور بشه بامن روبرو بشه.
-باشه خودت میدونی.
بابک از ماشین پیاده شد.منم از ماشین پیاده شدم.
پشت بابک رفتم
-سلام چکار داشتی که تا صبح نمیتونستید صبر کنی.
-من باهات کار داشتم.
کارن به من که از پشت بابک اومدم بیرون نگاه کرد .
-چی شده تو اینجا چکار میکنی.
-باید باهات حرف بزنم.
-چه حرفی فکر نکنم ما باهم حرفی داشته باشیم.
-ولی من حرف دارم.
بابک-من میرم تو ماشین.
بابک رفت تو ماشین .
به کارن نزدیک تر شدم.
نمیدونستم چی بگم تا قبل از دیدنش هزار تا حرف داشتم ولی الان همه چی با دیدنش یادم رفته بود.
-خوب بگو چرا حرف نمیزنی.
-تو میدونستی عماد چه نقشه ای داره. اون عقد که کردیم.همه نقشه بود
-اینهمه راه اومدی همینو بگی.
-اره باید از خودت میشنیدم.
-اره میدونستم .
-همه چی رو.
-اره من همه چی رو میدونستنم .
اشک تو چشمم جمع شده بود.
-چطور تونستی باهام این کار رو بکنی.
پوزخندی زد.
-من مجبورت نکردم خودتم موافق بودی.
رفتم نزدیک تر روبروش واستادم.
-کارن چرا باهام این کار رو کردی تو تنها کسی بودی که بهت اعتماد داشتم.
-خانم آریان بهتون گفتم رویا بافی نکن.
-خانم آریان .تا دیروز رزیتا بودم الان شدم خانم آریان .
چقدر بهت داده که باهاش هم دست شدی.
چطور تونستی منو بهش بفروشی من چقدربرات ارزش داشتم.
-تو حالت خوبه منظورت چیه مگه برنگشتی پیش خانوادت دیگه چی میخوای.
-تو واقعا نمیفهمی چی میخوام .تو این مدت نفهمیدی که من..
-تو چی هان.!!
- من ...من دوستت دارم کارن
کارن خشکش زده بود.
یک دفعه حالت نگاش عوض شد.پوزخندی زد.
-برو خونت خانم آریان برو دنبال زندگیت من به دردت نمیخورم.تو با خودت چی فکر کردی مگه از روز اول نگفتم من و تو هیچ ربطی بهم نداریم .
رفتم جلوتر دستام میلرزید.
دستشو گرفتم.
-کارن کمکم کن . من دوستت دارم .
اون عماد...
دستشو از دستم بیرون کشید.
- بسته دیگه تمومش کن برو خونت .دست از سرم بردار.همه چی تموم شده ما دیگه باهم کاری نداریم فقط اون عقد مونده که تا آخر ماه تموم میشه. من قلبی ندارم که کسی رو دوست داشته باشم تو هم دچار توهم شدی یکم که بگذره یادت میره من وجود داشتم.
-این حرفو نزن .منو تنها نزار من واقعا دوستت دارم مگه میتونم فراموشت کنم.
-ولی من هیچ حسی بهت ندارم فهمیدی.
الآنم برو راحتم بزار.
کارن سمت جایی که اومده بود رفت.
-کارن نرو.
بدون توجه به صدا کردنم رفت تو اون خونه در رو بست.
همون جا افتادم روی زمین.
اشکام همهی صورتم رو پوشونده بود.
بابک آمد کنارم.
-چی شد.
-رفت .گفت برم خونه .گفت منو نمیخواد.
هق هق میکردم.
-غلط کرده من باهاش حرف میزنم.
-نه نمیخوام .
نفسم بازم داشت بند میآمد.
از این که اینقدر ضعیف بودم ازخودم بدم میآمد.
-اروم باش رزیتا کارن احمق نمیفهمه داره چی میگه هنوز سردرگمه.
-ولی همه چی تموم شده من دیگه وقتی ندارم.
-نگران نباش من فردا باهاش حرف میزنم مطمعنم سر عقل میاد.
-نه خواهش میکنم.نمیخوام بیشتر از این خوردم کنه.
نمیخوام تخت فشار شما منو قبول کنه.
-باشه آروم باش بلند شو زخم پات ممکنه عفونت کنه باید بریم بیمارستان پانسمانش کنیم.
-نه میخوام برم خونه .
-باشه بلندشو.
از جام بلند شدم.سوار ماشین شدم دیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم.
همه چی برای من تموم شده بود .
بابک تا خونه حرف نزد میدونست دارم عذاب میکشم .
خوشحال بودم اینقدر فهمیده هست که چیزی نمیگه.
دلم نمیخواست بیشتر از این جلوی بابک بیچاره به نظر بیام لبمو گاز میگرفتم که اشکام نریزند.
به دم خونه رسیدیم.
-ممنونم ازتون هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمیکنم.
-من شرمندم واقعا نمیدونم چی بگم کارن دیونست که دختر مثل تورو اذیت میکنه.
-دوست داشتن زوری نیست آقا بابک .
حداقل آلان تکلیفم روشن شده.
-یعنی دیگه نمیخوای کارن رو ببینی.
-شما نمیدونید من تو چه موقعیتی هستم
ببخشید باید برم.
بازم ممنون.
فقط قول بدید دیگه چیزی ازمن به کارن نگید
-چرا؟
-خواهش میکنم.
-باشه.خداخافظ.
سمت در رفتم درو زدم.
یکی از نگهبان ها درو باز کرد.
با تعجب نگام کرد.
-برو کنار میخوام برم تو.
-شما کجا بودید کی رفتید بیرون.
-برو کنار حوصله ندارم برای تو یکی چیزی رو توضیح بدم.
از کنارش رد شدم رفتم تو.
مامان اینا هنوز خواب بودن.سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم.
زدم زیر گریه.اینقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشد.
...............
الان سه روزه که تو خونم همه چی برام بیمعنی شده.
مامان ناراحته ولی چیزی بهم نمیگه بابا هرشب آشفته میاد .
صدای جزو بحثشون تا تو اتاقم میاد.
ولی من اینقدر حالم بده که نمیتونم از جام بلند شم.
امشب بابا خیلی بیشتر دادمیزد نمیدونم چی شده .
از جام بلند میشم سمت پذیرایی میرم.
تا منو میبینن ساکت میشن.
-چی شده چرا اینقدر دعوا میکنید.
-چیزی نیست دخترم تو برو استراحت کن.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: