کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
-بهتری عزیزم.
- خوبم.کی مرخصم میکنید.
- دیشب خیلی حالت بد بود افت فشار شدید داشتی دچار شوک عصبی شده بودی. ضربان قلبت خیلی کند بود.دکتر میاد معاینت کنه اگه صلاح بدونه مرخص میشی.
مامان-مگه هنوز مشکلیه.
-نه ولی آقای دکتر باید اجازه بدن.
پرستار رفت بیرون.
-رزیتا عزیزم چیزی نمی‌خوای.
پدرت بیرونه بهش بگم بیاد تو.
-برو بیرون مامان نمی‌خوام هیچ کس رو ببینم.
-رزیتا منو ببخش عزیزم.
-مامان راحتم بزار الان دیگه به دلسوزیت نیازی ندارم.
-رزیتادخترم من اشتباه کردم.
-مامان تنهام بزار.

-باشه پس من برم ببینم پدرت چکار می‌کنه از دیشب پشت در اتاق منتظر بوده حالت خوب بشه.
پوزخندی زدم.
-نگرانتیتون خیلی مسخرس بابا ۲۴ سا ل گذشته وقت داشت نگرانم بشه .
مامان با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
به طرف پنجره نگاه کردم.
تازه یادشون اومده منم وجود دارم.
یکم بعد دوباره در باز شد.
-بهت گفتم تنهام بزار مامان.
صدایی نیومد سرمو چرخوندم.
به کسی که وارد اتاق شده بود با تعجب نگاه کردم
-شما!
-سلام رزیتا خانم احوال شما پارسال دوست امسال آشنا.
-سلام.
-نمیدونستم می‌تونی اینقدر عصبانی هم بشی.
-ببخشید نمی‌دونستم شمایید.
-به پرونده‌ی پزشکیم نگاه کرد.
-چی شده این همه مرض رو با هم گرفتی.
خندم گرفته بود.
-از کارن چه خبر؟
با ناراحتی نگاش کردم.
-نمیدونم.
-باور کنم ازش خبر نداری.
چیزی نگفتم.
-میشه یک سوال ازش بپرسم.
-بپرسید.
-بین تو کارن چیزیه .
اینجور که خانوادتون دیدم به نظر نمیاد از خانواده‌ای معمولی باشی.
-من و کارن به هم هیچ ربطی نداریم اون...
چشمام پر از اشک شده بود.
به صورتم نگاه کرد.
-کارن رو دوست داری!
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
-میدونستم یک چیزی بین تو کارن هست .
از کارنم سوال پرسیدم ولی اونم گفت که رابطی به هم ندارید .
اون شب تو اون خونه وقتی کارن به اون آدم حمله کرد فهمیدم حسش به تو عادی نیست یعنی مثل بقیه نیست.
-ولی کارن هیچ علاقه ای بهم نداره.خودش بارها بهم گفته.
-کارن مرد سختیه خیلی مغروره وقتی یک آدم مغرور بشکنه خیلی طول می‌کشه بخواد دوباره به زندگی برگرده.
-البته من به کارن حق میدم شما حتما پروندمو خوندین می‌دونید من آدم سالمی نیستم سالها مشکل روحی داشتم کارن حق داره که یک آدم سالم رو بخواد.
-این حرف رو نزن تو کارن رو خوب نمیشناسی
مشکل مریضی روحی تو نیست.
اصلا تو از کارن چی می‌دونی.
-چیز خاصی نمی‌دونم فقط می‌دونم چند سال زندان بوده وقبلا نامزد داشته اینا رو هم دوستش بهم گفت یعنی اونم خیلی چیزی ازش نمیدونست.
-من دوست کارنم.دوست دوران بچه گیش منو کارن باهم بزرگ شدیم.بهترین لحظه های زندگیمون باهم بودیم.

مشکل کارن برمی‌گرده به سالها پیش وقتی که ما تازه دانشگاه قبول شده بودیم.
من پزشکی قبول شدم وکارن مهندسی عمران.
اون موقع ها ما جون بودیم.
کارن بخاطر تیپ و قیافه ش همیشه مورد توجه بود کسی نبود که به کارن نه بگه.
کارنم باخیلی ها دوست بود ولی همیشه حدشو رعایت می‌کرد.
یعنی بخاطر عشقی که به فرانک داشت بقیه ی دخترا براش مهم نبودن فقط درحد دوستی معمولی باهاشون بود به همه هم از روز اول می‌گفت که هیچ وقت بینشون چیزی نخواهد بود.
فرانک دختر شریک پدر کارن بود.
دختر خوشگلی بود کارن جون بود شاید جذب همین زیبایی فرانک شده بود ولی من از اولم از فرانک خوشم نمیومد .ولی کارن شیفته ی فرانک بود
همیشه ازش می‌گفت گاهی وقتا دلم می‌خواست کارنو خفه کنم که اینقدر ازش حرف می‌زد.کارن بخاطر غرورش با اینکه خیلی به فرانک علاقه داشت ولی هیچ وقت خودش بهش چیزی نگفته بود.
فرانک برای تحصیل رفته بود آمریکا.
تا اینکه کارن دکترا قبول شد.
همون موقع بود که فرانک برگشت.
پدر کارن بهش پیشنهاد داد بره خواستگاری فرانک.
می‌گفت پدر فرانک راضی به این ازدواجه.
کارن از خدا خواسته قبول کرد.
یادم نمیره روزی که قراربود بره خواستگاری .تا حالا اینقدر کارن رو خوشحال ندیده بودم.
اون روز کارن تا شب استرس داشت.
منم نگران بودم.
تا اینکه همه چی به خوبی تموم شد.
همه با این ازدواج موافق بودن.
کارن انگار تو ابرا بود از اون به بعد دیگه دوستی های معمولیش با بقیه رو کنار گذاشت.
فقط و فقط فرانک بود.
حتی دیگه برای منم وقت نداشت.
من تخصص جراحی قلب قبول شدم.
دیگه خودمم وقت نداشتم با کارن وقت بگذرونم.درس کارن تموم شد یک شرکت مهندسی باز کرد خیلی تو کارش موفق بود.
قرار شده بود آخر همون تابستون مراسم بگیرن.

یک روز به یک مهمونی دعوت شدم.
دوستم خیلی اصرار کرد برم.
منم عاشق مهمونی رفتن بودم قبول کردم .
به کارن زنگ زدم ولی اون‌گفت گرفتارم بعدم گفت خیلی وقته دیگه به این جور جاها نمیره .
منم خودم تنها رفتم.
اونجا بود که فرانک و دیدم اون منو ندید.
با یک نفر دیگه بود با اون وضع افتضاحش کنار اون یارو نشسته بود حالت طبیعی نداشت . اول فکر کردم اشتباه دیدم

ولی وقتی خوب نگاش کردم خودش بود باورم نمی‌شد فقط چند هفته تا عروسیشون مونده بود.
دلم می‌خواست بزنم داغونش کنم.
ولی حتی لیاقت نداشت اینکارو رو بکنم.
از اونجا زدم بیرون تا صبح خوابم نبرد .نمی‌دونستم چجوری به کارن بگم.
ولی باید کارنو از موضوع باخبر میکردم.
بلاخره بهش زنگ زدم.
گفتم حتما باید بیاد خونمون ببینمش.
تا اومدن کارن تو خونه راه رفتم.
وقتی اومد نمی‌دونستم از کجا شروع کنم.
بلاخره بهش گفتم.
وقتی بهش گفتم تا چند دقیقه فقط نگام کرد هیچی نگفت .
عکس العملش منو ترسوند.
وقتی دوباره خواستم حرف بزنم بهم حمله کرد.
شروع کرد به کتک زدنم.
هرچیزی از دهنش دراومد بهم گفت.
می‌گفت من بهش حسادت می‌کنم به موقعیتش به عشقی که بینشونه به اینکه من هیچی ندارم و اون همه چی داره
وقتی خسته شد ولم کرد رفت.
تمام تنم درد می‌کرد لامصب دستاش مثل سنگ بود تا چند روز نمیتونستم تکون بخورم.
از اون روز تاچند هفته ازش خبری نداشتم تا اینکه یک شب نزدیک ساعت ۲بود که گوشیم زنگ خورد اول فکر کردم از بیمارستانه.
ولی وقتی شماره ی کارن رو اون وقت شب دیدم .تعجب کردم.جواب دادم.
فقط یک جمله گفت.
-بابک بیا دارم میمیرم.
گوشی رو قطع کرد.
یکم بعد یک‌اس ام اس برام آمد یک آدرس بود خودمو سریع به اون آدرس رسوندم.
ماشین کارن رو دیدم سمتش رفتم.
تو ماشین نشسته بود.
وقتی دیدمش داغون بود.
باورم نمی‌شد کارن مغرور اینجوری شکسته بود.
بهم گفت حق داشتم گفت خودشم بهش شک کرده بود.
گفت تعقیبش کرده رفته تو اون خونه.
نمیتونست تنهایی بره.
هرچیزی بهش گفتم نره گوش نمی‌داد می‌گفت باید با چشمای خودش ببینه تا باورش بشه.
وقتی رفتیم تو اون خونه کارن چیزی رو دید که هر مردی ببینه نابود میشه .

کارن همون شب تموم شد دیگه نمیتونست رو پاش واسته
وقتی ازاون خونه آوردمش بیرون دیگه اون کارنی که میشناختم نبود.
همه چی بهم ریخت کارن نامزدیشو بهم زد.
اون اوایل شبا تا اخر شب تو شرکت بود.
همش از طرف پدرشو پدر فرانک تحت فشار بود.
هرچیزی بهش گفتم به خانوادت بگو که چه اتفاقی افتاده می‌گفت اینجوری غرورش بیشتر خورد میشه.
کم کم پاش به مهمونی های شبانه باز شده بود.
هرکاری میکردم نمی‌تونستم حالیش بکنم که کارش اشتباهه.
دیگه هیچ زنی براش ارزش نداشت.بی بندوبار شده بود نگرانش بودم.
میترسیدم خودشو بیشتر گم کنه.
پدر فرانک مرد با نفوذی بود. فهمیده بود که دخترش چه گندی بالا آورده اول ازدر دوستی وارد شد.میخواست کارن رو راضی کنه با فرانک ازدواج کنه.
ولی کارن قبول نمی‌کرد کم کم روشش عوض شد بهش پول پیشنهاد داد بعدش کم کم کار به تحدید کشید ولی کارن مرغش یک پا داشت
فرانک هم چند باری آمد سراغ کارن ولی کارن
از شرکت انداختش بیرون.
پدر کارن هم از طرف دیگه تخت فشار گذاشته بودش که باید با فرانک ازدواج کنه.
دیگه کارن حتی شبا هم خونه نمی‌رفت .برای خودش خونه گرفته بود.
کلا از همه بریده بود تا اینکه پدر فرانک کار خودشو کرد.
برای کارن پرونده ی اختلاس وپولشویی درست کرد.کارن تا اومد به خودش بیاد گرفتار شده بود.
من خیلی تلاش کردم که کمکش کنم .
ولی کاری ازم برنمیومد.
وکیل پدر فرانک تو زندان به کارن گفت که اگه شرایطش رو قبول کنه کاری می‌کنه که آزاد بشه ولی کارن قبول نکرد. حتی منم بهش گفتم که قبول کنه ولی اون می‌گفت حاضره تو زندان بپوسه ولی از اونا کمک نگیره.
پدر کارن هم هیچ کاری براش نمی‌کرد یعنی فکر می‌کرد کارن مقصره.
تا اینکه پدر فرانک خسته شد نمیتونست کارن سرسختو رام کنه تمام دارایی‌هاش رو فروخت و از ایران رفت.
اون موقع بود که پدر کارن فهمید که کارن بیگناه بوده و همه چی دسیسه ی پدر فرانک بوده ولی دیگه خیلی دیر شده بود.
کارن دوسال بود که اون تو بود.
نمی‌دونم کی و چطور آزادش کرد .من تازه چند ماه پیش فهمیدم که کارن آزاد شده.
همه جا دنبالش گشتم ولی خبری ازش نبود تا اینکه اینجا منتقل شدم.
بقیشم که خودت می‌دونی وقتی باهام تماس گرفت چون شمارش ناشناس بود جواب ندادم ولی وقتی تو اون مهمونی دیدمش باورم نمی‌شد که خودشه.خیلی تغییر کرده بود.
انگار یکی دیگه جلوم واستاده بود.
حالا می‌تونی بفهمی دلیل این همه سردو بیروح بودن کارن چیه.
اون خیلی سختی کشیده بلاهایی سرش آمده که اصلا حقش نبوده.
باورم نمی‌شد کارنه من این همه عذاب کشیده باشه.
تو دلم از فرانک متنفر شدم چجوری میتونست عشق کارن رو نادیده بگیره بهش حسودیم می‌شد که کارن اینقدر عاشقانه دوستش داشت.
-من می‌دونم کارن باهات خوب رفتار نکرده ولی باید یکم بهش حق بدی .
اگه واقعا دوستش داری باید سعی خودتو بکنی
-ولی من چکار می‌تونم بکنم وقتی منو نمی‌خواد.
-ببین رزیتا من تو زندگیم اشتباهات زیادی داشتم ولی بزرگترین اشتباهم این بود که سعی خودمو نکردم که کسی رو که دوست داشتم بدست بیارم.
چون غرورم اجازه نمی‌داد.
ولی تو اگه کارن رو میخوای باید براش بجنگی .
کارن آلان مثل سنگ سخت شده ولی تونمیتونی کمکش کنی حداقل اینجوری پیش وجدانت خیالت راحته.
که سعی خودتو کردی.با حرف بابک تو فکر رفتم.باید هر جور می‌شد کارن رو پیدا میکردم.
-من دیگه باید برم .خیلی وقته اینجام .
امیدوارم موفق باشی.
-ممنونم دکتر.
-بهم نگو دکتر من برای تو همون بابکم به اندازه ی کافی تو بیمارستان بهم میگن دکتر .
-باشه آقا بابک.
بابک لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یک ساعت بعد با مامانو بابا برگشتیم همون ویلا .
اونجور که فهمیدم ویلا مال بابا بود.
من هنوز باهاشون حرف نمیزدم.
شب شده بود .صدای بحث مامان و بابا می‌آمد.
از اتاقم آمدم بیرون.
بابا داشت با تلفن حرف می‌زد .
دادمیزد تا الان بابا رو اینجوری ندیده بودم.
-تو داشتی چه غلطی می‌کردی مگه بهت نگفتم خوب تحقیق کن گفتی همه چی مرتبه مرتیکه بی عرضه پس برای چی حقوق میگیری.
گوشی رو پرت کرد خورد به دیوار تیکه تیکه شد.
با تعجب نگاش کردم.
-چی شده.
بابا بهم نگاه کرد خیلی آشفته بود.
چشماش کاسه ی خون بود.
-چیزی نیست عزیزم تو برو استراحت کن.
من خودم درستش می‌کنم.
- یعنی چی .بهم بگید چی شده من باید بدونم.
مامان-وکیل پدرت...
بابا-ساکت باش عاطفه.
-بابا بزار بگه خواهش می‌کنم.
-وکیل پدرت زنگ زد عکسا همش جعلی بوده.
اون صیغه نامه هم همین طور.فقط ....
-فقط چی پس مشکل چیه.
-پدرت به اون کلی سفته و مدرک داده که تو رو عقد کنه.
یعنی خودش گفت که تو صیغش بودی پدرتم بدون اینکه تحقیق کنه حرفش رو باور کرده آخه چجوری می‌خواست بفهمه که همش نمایش بوده.
-نمیفهمم چرا باید عقدم کنه.من اصلا نمی‌شناسمش چرا باید همچین کاری رو بکنه.
اگه پول می‌خواد پس ماجرای عقد چیه.
-ما هم نمی‌دونیم پدرت داره تحقیق می‌کنه بفهمه.
بابا سمتم اومد
-میدونم پدر بدی برات بودم می‌دونم نمی‌تونم گذشته رو جبران کنم ولی بهت قول میدم دخترم نمیزارم اون آدم بهت نزدیک بشه حتی اگه همه ی زندگیمو بدم اینکار رو می‌کنم.
اون کثافت که اون بلا ها رو سرت آوردن مرده.
کاش زنده بود .می‌دونستم چجوری حسابشو برسم حیف که مرد.
ولی دیگه نمیزارم آسیب ببینی.

باورم نمی‌شد بابا داره این حرفو می‌زنه.
-بابا!
-منو ببخش عزیزم نباید اینقدر تنهات میزاشتم
تو تنها بچه ی منی من اگه کاری کردم فقط برای این بود که فکر میکردم به صلاحته ولی نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم.

-ولی اگه اون سفته هایی که ازتون داره رو اجرا بزاره چی.

-تو فکرشو نکن. اونقدر دارم که بتونم خودمو نجات بدم فقط ممکنه یکم زمان ببره.فقط تو برای من مهمی نه هیچکس.
آروم سمت بابا رفتم اشک تو چشمای بابا جمع شده بود.
منم اشکام رو صورتم ریخت بعد سالها حس میکردم یک پشتیبان دارم.
محکم بغلش کردم.
-منو ببخش دخترم.
-بابا این حرفو نزن .
این آغـ*ـوش بعد از سالها برام بهترین چیزی بود که آرزو داشتم. هردو اشک ریختیم.
همیشه فکر میکردم بابا یک آدم بی عاطفه هست.ولی الان می‌فهمیدم که اشتباه کردم.
بلاخره از هم جدا شدیم .
سمت اتاق رفتم.
-رزیتا.
جلوی در اتاق برگشتم.
-بله.
-هیچ وقت حس نکن تنهایی من همیشه باهاتم.
لبخندی زدم رفتم تو اتاقم.
ساعت نزدیک ۱بود خوابم نمی‌برد همش به کارن فکر میکردم .
باید پیداش میکردم ولی چجوری.
از جام بلند شدم زیاد وقت نداشتم ممکن بود عماد امروز و فردا بیاد سراغم.
لباسامو عوض کردم.
آروم از اتاق آمدم بیرون.
طرف حیاط رفتم.
ولی چند نفر تو حیاط بودن.
برگشتم تو خونه نمی‌دونستم چکار کنم.
از پله ها بالا رفتم باید یک راه دیگه پیدا میکردم.
رفت روی پشت بام.
چراغ موبایلی که مال مامان بود و برداشته بودم روشن کردم
به اطراف نگاه کردم.
یک ویلا نزدیک ویلای ما بود.
باید از اونجا می‌رفتم.
رفتم تو خونه یک طناب پیدا کردم.نمیتونستم از اون ارتفاع بپرم.

طنابو بستنم به کمرم یک سر دیگش روبه میله های حفاظ بغـ*ـل بستم.
آروم خودمو روی دیوار کشیدم پایین.
پهلوم از برخورد به دیوار خراشیده شده بود.
بلاخره پاهام زمین رو لمس کرد.
طنابو باز کردم.
روی تراس اون خونه بودم.
خدا رو شکر که این فصل سال هوا اونقدر گرم بود که هنوز کسی تو این خونه نیومده بود
از پله‌های کنار تراس پایین رفتم.
صدای پارس سگ اعصابم و بهم ریخته بود فقط دعا میکردم که باز نباشه.
صدای نگهبان خونه که سعی داشت سگو آروم کنه رو شنیدم.
(لعنت به این شانس حتما از پارس سگ بیدار شده.).
خودمو پشت درختای حیاط قایم کردم.
سمت در خروجی رفتم.
ولی قفل بود.
باید از این خونه می‌رفتم بیرون.
حیاطو دور زدم.
پشت حیاط دیواری بود که حفاظ نداشت.
ازش با بدبختی بالا رفتم.
ولی یادم رفته بود طنابو بیارم مجبور بودم بپرم هرچند فاصله خیلی نبود ولی راه دیگه نداشتم. ممکن بود نگهبان هر لحظه برسه.
پریدم پایین.
با زانوهام خوردم زمین .شلوارم پاره شد.
دستمو رو زانوم گذاشتم خیسی خون رو روی زانوم حس کردم.
تو تاریکی چیزی دیده نمی‌شد.
ولی زانو هامو کف دستم می‌سوخت
از جام بلند شدم.
لنگون لنگون سمت اول کوچه رفتم.
به سر خیابون رسیدم.
گوشی رو در آوردم.
خدارو شکر سالم بود.
به بیمارستان زنگ زدم.
یکم بعد صدای زنی تو گوشی پیچید.
-بله‌؟
-سلام خانم من با دکتر بابک...
سعی کردم فامیل بابک یادم بیاد .
- با دکتر بابک رادمنش کار داشتم.
-چند لحظه.....
ایشون امشب شیف نیستن خانم.
-خانم خواهش می‌کنم من هرجور شده باید باهاشون حرف بزنم اگه میشه شماره ی موبایلشون رو بدید.
-نمیشه خانم شماره ی شخصی دکترا رو به کسی نمیشه داد.
-خانم من زن برادرشون هستم کار واجبی باهاشون دارم.
-نمیشه عزیزم تا صبح صبر کنید.
-خانم خواهش می‌کنم برادرشون حالش خوب نیست باید باهاش حرف بزنه اگه اتفاقی بیافته شما مقصری.
-وا به من چه خانم .
-ببینید اگه نمی‌تونید شمارش رو بدید لااقل شماره ی منو بهش بدید بگید رزیتا گفت حتما باهاش تماس بگیرید.خواش می‌کنم عجله کنید.
پرستاره انگار دودل شده بود.
-باشه بزار ببینم چی میشه.
-ممنون خانم .
گوشی رو قطع کرد.
کنار دیوار نشینم زانوی پام خیلی درد می‌کرد.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.
-بله.
-رزیتا خودتی چیزی شده کارن طوریش شده.
-سلام آقا بابک نه اتفاقی نیفتاده فقط باید امشب کارن رو پیدا کنم خیلی مهمه.
-ولی من که ازش خبر ندارم.
-من تقریبا می‌دونم کجاست ولی تنها نمی‌تونم برم جز شماهم کسی رو نمی‌شناختم که بهش اعتماد کنم.
-باشه الان کجایی.
نمی‌دونم لطفاً با جی پی اس پیدام کنید من اینجاها رو بلد نیستم.
-باشه همون جا بمونم تا بیام.
یک ربع بود که منتظر بودم همش به اطراف نگاه می‌کردم که کسی نیاد.
یک ماشین همون موقع پیچید تو کوچه خودمو قایم کردم نمی‌دونستم حتما بابکه یا نه.
یکم بعد گوشیم زنگ خورد.
-رزیتا کجایی.
-از پشت دیوار آمدم بیرون.
سمت ماشین بابک رفتنم.
سوار شدم.
-سلام .
-سلام خوبی.
چرا اینجوری شدی از زانوت داره خون میاد.

-فقط بریم ممکن پیدام کنن.
-چی شده کی پیدات کنه.
-از خونه فرار کردم.
با تعجب نگام کرد.
-فرار کردی!
-اره.خواهش میکنم زود بریم ممکنه دیر بشه.
بابک حرکت کرد.
حرفی نمی‌زد.
-خوب کجا بریم.
-راستش فکر کنم کارن خونه‌ی دوستش باشه ولی مطمئن نیستم.
اون روز که بهتون زنگ زد هنوز شمارشو دارید.
-اره ولی فکر نکنم جواب بده.
کارن همش شمارشو تو این مدت عوض کرده.
-امتحان کنید شاید هنوز دستش باشه اگه نبود باید بریم اونجا.
-باشه.
بابک شماره ی کارن رو گرفت.
-فقط اگه برداشت نگید من باهاتونم ممکنه نخواد منو ببینه.
-چرا .
-نمیدونم حدس می‌زنم.
بابک گوشی رو گذاشت رو اسپیکر.
چند تا زنگ خورد.بعد صدای کارن تو گوشی پیچید.معلوم‌نبود کجاست ولی سرو صدا می‌آمد
-الو کارن.
-بله شما.
-منم بابک.
-چی شده بابک اتفاقی افتاده .
-نه ولی باید بینمت.
-الان من جایی هستم باشه فردا.
-گفتم همین الان فهمیدی.
صدای یک زن تو گوشی پیچید.
-اقا کارن بیاید دیگه.
دستامو مشت کردم.
-بابک الان سرم شلوغه .
-مردیکه بهت میگم همین آلان .معلومه کدوم گوری هستی.
-چته بابک چرا پاچه میگیری بیا به این آدرس .
بابک گوشی رو قطع کرد.
ناراحت شده بود.
مانتومو تو مشتم فشار می‌دادم.
بغضمو قورت دادم .
نمی‌خواستم جلوی بابک اشکام بریزن.

بابک فهمیده بود که ناراحتم بخاطر همین هیچی نمی گفت.
به آدرس رسیدیم
بابک بازم به کارن زنگ زد.
یکم بعد کارن از ساختمون روبرویی اومد بیرون.
-شما اینجا باشید اول من باهاش حرف بزنم.
-نه بزارید خودم باهاش حرف بزنم نمی‌خوام به خاطر شمامجبور بشه بامن روبرو بشه.
-باشه خودت میدونی.
بابک از ماشین پیاده شد.منم از ماشین پیاده شدم.
پشت بابک رفتم
-سلام چکار داشتی که تا صبح نمیتونستید صبر کنی.
-من باهات کار داشتم.
کارن به من که از پشت بابک اومدم بیرون نگاه کرد .
-چی شده تو اینجا چکار می‌کنی.
-باید باهات حرف بزنم.
-چه حرفی فکر نکنم ما باهم حرفی داشته باشیم.
-ولی من حرف دارم.
بابک-من میرم تو ماشین.
بابک رفت تو ماشین .
به کارن نزدیک تر شدم.
نمی‌دونستم چی بگم تا قبل از دیدنش هزار تا حرف داشتم ولی الان همه چی با دیدنش یادم رفته بود.
-خوب بگو چرا حرف نمیزنی.
-تو می‌دونستی عماد چه نقشه ای داره. اون عقد که کردیم.همه نقشه بود
-اینهمه راه اومدی همینو بگی.
-اره باید از خودت می‌شنیدم.
-اره می‌دونستم .
-همه چی رو.
-اره من همه چی رو میدونستنم .
اشک تو چشمم جمع شده بود.
-چطور تونستی باهام این کار رو بکنی.

پوزخندی زد.
-من مجبورت نکردم خودتم موافق بودی.
رفتم نزدیک تر روبروش واستادم.
-کارن چرا باهام این کار رو کردی تو تنها کسی بودی که بهت اعتماد داشتم.
-خانم آریان بهتون گفتم رویا بافی نکن.
-خانم آریان .تا دیروز رزیتا بودم الان شدم خانم آریان .
چقدر بهت داده که باهاش هم دست شدی.
چطور تونستی منو بهش بفروشی من چقدربرات ارزش داشتم.
-تو حالت خوبه منظورت چیه مگه برنگشتی پیش خانوادت دیگه چی میخوای.
-تو واقعا نمی‌فهمی چی می‌خوام .تو این مدت نفهمیدی که من..
-تو چی هان.!!
- من ...من دوستت دارم کارن
کارن خشکش زده بود.
یک دفعه حالت نگاش عوض شد.پوزخندی زد.

-برو خونت خانم آریان برو دنبال زندگیت من به دردت نمی‌خورم.تو با خودت چی فکر کردی مگه از روز اول نگفتم من و تو هیچ ربطی بهم نداریم .
رفتم جلوتر دستام می‌لرزید.
دستشو گرفتم.
-کارن کمکم کن . من دوستت دارم .
اون عماد...
دستشو از دستم بیرون کشید.
- بسته دیگه تمومش کن برو خونت .دست از سرم بردار.همه چی تموم شده ما دیگه باهم کاری نداریم فقط اون عقد مونده که تا آخر ماه تموم میشه. من قلبی ندارم که کسی رو دوست داشته باشم تو هم دچار توهم شدی یکم که بگذره یادت میره من وجود داشتم.
-این حرفو نزن .منو تنها نزار من واقعا دوستت دارم مگه می‌تونم فراموشت کنم.
-ولی من هیچ حسی بهت ندارم فهمیدی.
الآنم برو راحتم بزار.
کارن سمت جایی که اومده بود رفت.
-کارن نرو.
بدون توجه به صدا کردنم رفت تو اون خونه در رو بست.
همون جا افتادم روی زمین.
اشکام همه‌ی صورتم رو پوشونده بود.
بابک آمد کنارم.
-چی شد.
-رفت .گفت برم خونه .گفت منو نمی‌خواد.
هق هق میکردم.
-غلط کرده من باهاش حرف می‌زنم.
-نه نمی‌خوام .
نفسم بازم داشت بند می‌آمد.
از این که اینقدر ضعیف بودم ازخودم بدم می‌آمد.

-اروم باش رزیتا کارن احمق نمی‌فهمه داره چی میگه هنوز سردرگمه.
-ولی همه چی تموم شده من دیگه وقتی ندارم.
-نگران نباش من فردا باهاش حرف می‌زنم مطمعنم سر عقل میاد.
-نه خواهش می‌کنم.نمیخوام بیشتر از این خوردم کنه.
نمی‌خوام تخت فشار شما منو قبول کنه.
-باشه آروم باش بلند شو زخم پات ممکنه عفونت کنه باید بریم بیمارستان پانسمانش کنیم.
-نه میخوام برم خونه .
-باشه بلندشو.
از جام بلند شدم.سوار ماشین شدم دیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم.
همه چی برای من تموم شده بود .
بابک تا خونه حرف نزد میدونست دارم عذاب میکشم .
خوشحال بودم اینقدر فهمیده هست که چیزی نمیگه.
دلم نمی‌خواست بیشتر از این جلوی بابک بیچاره به نظر بیام لبمو گاز می‌گرفتم که اشکام نریزند.
به دم خونه رسیدیم.
-ممنونم ازتون هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمی‌کنم.
-من شرمندم واقعا نمی‌دونم چی بگم کارن دیونست که دختر مثل تورو اذیت می‌کنه.
-دوست داشتن زوری نیست آقا بابک .
حداقل آلان تکلیفم روشن شده.
-یعنی دیگه نمی‌خوای کارن رو ببینی.
-شما نمی‌دونید من تو چه موقعیتی هستم
ببخشید باید برم.
بازم ممنون.
فقط قول بدید دیگه چیزی ازمن به کارن نگید

-چرا؟
-خواهش می‌کنم.
-باشه.خداخافظ.
سمت در رفتم درو زدم.
یکی از نگهبان ها درو باز کرد.
با تعجب نگام کرد.
-برو کنار می‌خوام برم تو.
-شما کجا بودید کی رفتید بیرون.
-برو کنار حوصله ندارم برای تو یکی چیزی رو توضیح بدم.
از کنارش رد شدم رفتم تو.
مامان اینا هنوز خواب بودن.سمت اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم.
زدم زیر گریه.اینقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمی‌شد.
...............
الان سه روزه که تو خونم همه چی برام بی‌معنی شده.
مامان ناراحته ولی چیزی بهم نمیگه بابا هرشب آشفته میاد .
صدای جزو بحثشون تا تو اتاقم میاد.

ولی من اینقدر حالم بده که نمی‌تونم از جام بلند شم.
امشب بابا خیلی بیشتر دادمیزد نمی‌دونم چی شده .
از جام بلند میشم سمت پذیرایی میرم.
تا منو میبینن ساکت میشن.
-چی شده چرا اینقدر دعوا میکنید.
-چیزی نیست دخترم تو برو استراحت کن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مامان -خسرو چرا بهش نمیگی چی شده رزیتا بچه نیست باید بدونه چی شده.
    -لازم نیست چیزی بدونه من خودم حلش می‌کنم.
    -کجا. تو زندان.
    -ساکت باش عاطفه.
    -بابا بگید چی شده زندان چیه .
    بابا با ناراحتی نگام کرد.
    نمیخواد خودتو درگیر کنی من حلش می‌کنم
    -بابا به من بگید چه اتفاقی افتاده.
    -این ماجرا ها همش بخاطر ارثیه که بهت رسیده.
    -ارث کدوم ارث.؟!
    -پدربزرگ قبل از مرگت تمام ثروتشو همین طور سهام تو دبی رو به تو بخشیده.

    -چکار کرده!
    چرا اینکارو کرده .
    -نمیدوم دخترم .نمیدونم منم تازه فهمیدم.
    ولی اون عماد لعنتی همه چی رو میدونست از اولم نقشه داشت.
    -من اصلا نمی‌فهمم اون از کجا فهمیده.
    -دخترم کاری نداره فقط کافیه پول بدی الان می‌تونی با پول هرکس و بخری .
    وکیل پدربزرگت با عماد چندین ساله آشناست .
    همه‌ی اطلاعات رو بهش می‌داده.
    وقتی پدربزرگت فهمید مریضیش خوب نمیشه این وصیت نامه رو نوشت.
    تو تنها نوه اش بودی.
    ما بعد از مرگ پدربزرگت وقت نکردیم وصیت نامه رو باز کنیم اول موضوع ازدواج بعدم این موضوع باعث شد وصیت نامه تا چند روز پیش باز نشه.
    -مگه نمی‌گید که عماد پولداره چرا باید به ثروتی که به من رسیده چشم داشته باشه .

    - عماد چند سال پیش خیلی وضع خوبی داشت ولی بخاطر کارای خلاف افتاد زندان همون موقع بود که شرکاش از این فرصت استفاده کردن و پولاشو بالا کشیدن.ولی چند وقت بعد با کمک وکیلش از زندان اومد بیرون ‌.شریکاش نمیدونستن عماد هنوز اموالی داره که ازشون استفاده کنه .اینجوری بود که عماد از همون ثروت باقی مونده استفاده کرد تا تونست به این اطلاعات دست پیدا کنه وچند نفر رو بخره که این کار رو براش انجام بدن.درسته الآنم یکم از اموالشو داره ولی نسبت به گذشته الان ورشکسته حساب میشه .می‌خواد با ازدواج با تو برگرده به همون دوران .
    -خوب اگه این پولو می‌خواد من بهش میدم.
    این چه ربطی به ازدواج با من داره.
    -پدر بزرگت توی وصیت نامه دوتا شرط برای تو گذاشته اول اینکه نصف این ارث درصورتی بهت میرسه که قبل از ۲۴ سالگی باید ازدواج کنی. دومی هم اینه که نصف بقیه ی ثروت وقتی بهت می‌رسه که بچه دار بشی.
    -ولی من که چند وقت پیش ۲۴سالم تموم شده پس اون ارث...
    همه چی مثل فیلم جلوی چشمم آمد.
    یاد حرف کارن افتادم.اون شناسنامه که دستش بود.
    تو ماشین ازم پرسید چند سالمه. درست یک روز قبل از تولدم اون عقد انجام شد.
    سرم داشت منفجر میشد.
    دستام می‌لرزید.
    -بابا .
    -جانم.
    -میشه یک سوال بپرسم.
    -اره بگو عزیزم.
    -سهیل سبحانی اون چکار کرد منظورم بعد اون اتفاق.
    -هیچی . نمی‌دونی چقدر آبروریزی راه انداخت بعدم دیگه ندیدمش نه اون نه پدرشو.
    پدرش شراکتشو باهام بهم زد بعدم شنیدم خودشم دوباره رفته آمریکا.
    -مطمعنید.
    -اره برای چی سوال میپرسی.
    سرم داشت گیج می‌رفت .کارن گولم زده بود.
    همش نقشه بود.پاهام سست شده بود.
    روی مبل نشستم.
    مامان آمد سمتم.
    -رزیتا خوبی.
    -گولم زد.گولم زد.چقدر احمق بودم که باورش کردم.
    -آروم باش رزیتا کی گولت زد.
    -بابا همش تقصیر من بود منه احمق گولشو خوردم من این دردسر رو درست کردم.
    همش گریه میکردم.
    -اروم باش رزیتا حالت بد میشه.
    -بابا من یک آدم احمقم.بابا.
    -اروم‌باش عزیزم تو مقصر نیستی من خودم نباید اینقدر زود به عماد اعتماد میکردم و بدون تحقیق حرفشو باور میکردم.باورم نمیشه اینقدر با بی فکری اون سفته ها رو امضا کردم ولی تو نگران نباش با وکیل حرف زدم.همه چی درست میشه.
    -نه .هیچی .درست نمیشه .هیچی .
    نفسم داشت باز بند می‌آمد مامان رفت از تو اتاق اسپرمو‌ آورد.
    -رزیتا داری خودتو از بین می‌بری.
    بگیر داری خفه میشی.
    -من دیگه نمیخوام زنده باشم .
    بابا-بسته رزیتا بخاطر همین بهت چیزی نمیگفتم .مامان اسپرم رو تو دهنم فشار داد.
    قلبم داشت وامیستاد .
    (کارن چرا این کار رو کردی من دوستت داشتم.)
    فقط اشک می‌ریختم.
    مامان و بابا نمی‌تونستن آروم کنن آخر به دکتر زنگ زدن.
    یکم بعد دکتر اومد بهم مسکن زد .
    دیگه نفهمیدم چی شد.
    بدنم بیحس شده بود.
    ..............
    داشتم برمیگشتم به همون دورانی که تازه از اینجا رفته بودم.
    حوصله ی کسی رو نداشتم نه حرف می‌زدم نه خوب غذا می‌خوردم.
    خورد شده بودم.
    هرشب صدای گریه مامانو می‌شنیدم.
    مقصره این اتفاقا من بودم خودمم باید درستش میکردم.تصمیممو گرفته بودم.
    صبح از جام بلند شدم.
    تصمیم گرفته بودم دیگه گریه نکنم چون با گریه کردن چیزی عوض نمی‌شد باید بابا رو نجات می‌دادم.
    من نابود شده بودم ولی اجازه نمی‌دادم بابا هم بخاطر من اتفاقی براش بیفته.
    رفتم حموم موهامو خشک کردم.
    لباسامو عوض کردم.
    از بیرون اتاق سر وصدا می‌آمد.
    از اتاق آمدم بیرون. صدا از تو حیاط بود.
    عماد با چند تا مرد و پلیس تو حیاط بودن.

    در رو باز کردم.
    -اینجا چه خبره.
    بابا-برو تو رزیتا دخالت نکن.
    عماد-به به آهوی گریز پا، خوشحالم می‌بینمت.
    -اینجا چی میخوای.
    -یک قراری بود بین منو پدرت ولی فکر کنم قرارنیست پدرت به قرارش عمل کنه.
    -فکر کنم این قراری که میگی مربوط به من باشه پس من باهات طرفم نه پدرم.
    -رزیتا برو تو .
    -نه بابا این موضوع مربوط به منه خودمم باید حلش کنم‌.
    -دختر عاقلی داری جناب آریان.
    -خفه شو مردیکه.
    -داری جلوی پلیس بهم بی‌احترامی می‌کنی می‌تونم به همین جرم ازت شکایت کنم.
    -اقای راد من باید باهاتون حرف بزنم.
    عماد لبخند موزیانه‌ای زد.
    -بله با کمال میل.
    بابا-رزیتا اگه بخوای کاری بکنی هیچ وقت نمیبخشمت.
    (بابا منو ببخش مجبورم.)
    -چرا واستادید آقای راد من منتظرم.
    عماد اومد سمتم بابا داد می‌زد ولی من تصمیممو گرفته بودم.
    سمت پذیرایی رفتم .
    عماد دنبالم اومد.سمت مبل رفتم نشستم.عماد روی مبل روبروم نشست.
    -چی میخوای تا دست از سر خانوادم برداری.
    -خودت می‌دونی چی می‌خوام.
    -باشه من قبول می‌کنم که هر کاری بگی انجام میدم ولی باید سفته های پدرمو پس بدی.
    -فکر کردی خیلی زرنگی اگه سفته ها رو پس بدم و تو زدی زیر حرفت چی.
    -بهت وکالت میدم .یا سفته هر چی که بخوای فقط دست از سر پدرم بردار.
    اون ثروت قراره به من برسه پس به پدرم ربطی نداره.
    -باشه قبول می‌کنم ولی تو باید بهم وکالت تام بدی که بعد ازدواج با من همه ی ثروتت به من برسه.
    -باشه.
    -از معامله کردن باهات خوشم میاد.
    فردا میام دنبالت بریم محضر. برای وکالت همون جا سفته ها رو پس میدم
    تا آخر ماه که تکلیف اموال مشخص شد عقد می‌کنیم.
    فقط باید تا زمان عقد از پدرو مادرت دور بمونی چون من بهشون اعتماد ندارم.
    باید بیای خونه ی من زندگی کنی.
    -چرا باید باهات ازدواج کنم.
    -تو که انتظار نداری از نصف اون ثروت بگذرم.
    میدونی که در صورتی بقیه ی اون ثروت بهت میرسه که بچه دار بشی.
    (لعنتی همه چی رو میدونست)

    -من این کار رو نمیکنم.باهات ازدواج نمی‌کنم.
    -باشه هر جور دوست داری .پس بزار پدرت تا اخر عمر تو زندان بپوسه.
    - با انداختن پدرم تو زندان چیزی گیرت نمیاد.
    -چرا شاید چیزی گیرم نیاد ولی شما رو هم نابود می‌کنم.فکرمی‌کنی وقتی همه ی شرکای کاریش بفهمن که اریان بزرگ تو زندانه چه عکس العملی نشون میدن.
    پدرت ورشکست میشه.
    -من میتونم با ارثی که بهم میرسه نجاتش بدم.
    -باشه این کار رو بکن .ولی به شرطی که پدرت تا اون موقع تو زندان زنده بمونه.
    -تو یه کثافت عوضی هستی.
    -حرص نخور عزیزم.زندگی همین جوریه .
    بلاخره ادما یک روزی میمیرن.
    -لعنت بهت چی از جون خانوادم میخوای.
    -شرایطمو بهت گفتم.خودت میدونی.من باید برم پلیسا منتظرن.
    عماد سمت در رفت.
    -باشه صبر کن.
    برگشت سمتم.
    -میدونستم دختر عاقلی هستی.
    -کاری رو که گفتی میکنم. ولی تا وقتی تو
    خونه ی تو هستم .
    حق نداری تو اونجا بمونی .در ضمن وکیل پدرم هر روز برای اینکه ببینه من برام اتفاقی نیفتاده باید بیاد اونجا چک کنه.
    -خیلی سخت میگیری .ولی چه کنم که ادم رعوفی هستم فکر کنم بتونم یک ماه دوریتو تحمل کنم عزیزم.
    -به من نگو عزیزم حالم ازت بهم میخوره.
    -باشه حرص نخور بهتره بری اماده بشی همین الان باهام میای اول میریم محضر بعدشم میای خونت .
    لبخند چندشی زد.
    با تنفر نگاش کردم.ولی چاره ای نداشتم.نمیتونستم بزارم بخاطر سهل انگاری من بابا تمام زندگیشو از دست بده.
    سمت اتاق رفتم ساکی رو برداشتم هرچی داشتم ریختم توش.
    مانتومو پوشیدم.سمت حیاط رفتم.
    بابا هنوز دستبند دستش بود.
    همه بهم خیره شده بودن.مامان اومد سمتم.
    -کجا میری.
    -مامان باید برم.
    سمت عماد رفتم.
    -بگوازادش کنن.
    -الان نه هر وقت تو محضر وکالت دادی.
    سرموتکون دادم سمت ماشین عماد رفتم.
    بابا-رزیتا داری چه غلطی میکنی.
    برگشتم به بابا نگاه کردم.
    -معذرت میخوام بابا.
    -اگه پا تو از این خونه بزاری بیرون دیگه باید منو فراموش کنی.
    بدون حرف سمت ماشین رفتم و نشستم.
    عماد با پلیس حرف زد.بعدش سمت ماشین امد و سوار شد.
    یکم بعد دم یک محضر نگه داشت.
    -پیاده شو.
    از ماشین پیاده شدم.
    سمت محضر رفتیم.عماد از قبل انگار میدونست من مجبورم شرطشو قبول کنم همه چی رو اماده کرده بود.
    -بیا امضا کن.
    -باید وکیل پدرم باشه.
    -بیا امضا کن وقت نداریم.به من اعتماد نداری.
    - اگه اخرین ادمی باشی که بخوام بهش اعتماد کنم مطمعنا اون تو نیستی.تا وکیل پدرم نیاد هیچ کاری نمیکنم.
    عماد با عصبانیت گوشیش رو داد دستم بگیر بگو همین الان بیاد.
    شماره ی مامان رو گرفتم.
    -الو بله
    صداش گرفته بود احتمالا هنوز داشت گریه میکرد.
    -مامان.
    -رزیتا تویی کجا رفتی چرا چیزی نمیگی.پدرت خیلی از دستت عصبانیه.
    -مامان وقت ندارم گوشی رو بده اقای رحمانی.
    -چکارش داری.
    -مامان سوال نپرس بده بهش.
    -باشه گوشی رو داد به اقای رحمانی.
    -بله.
    -سلام اقای رحمانی میشه بیاید به این ادرس.
    -باشه ولی پدرتون خیلی ناراحته.
    - میدونم.ولی خواهش میکنم بیاید .
    -باشه الان میام کجایید.
    گوشی رو دادم عماد که بهش ادرس بده.
    بعد ده دقیقه اقای رحمانی امد.
    - رزیتا خانم خوبید.
    -من خوبم .
    -چی شده.
    به عماد نگاه کردم حواسش به کارای من بود.
    -میخوام با وکیلم تنهاباشم .
    پوزخندی زد.
    -هرجور دوست داری فقط سریع تر من تا اخر شب نمیتونم منتظر بمونم.
    برگه ای که دست عماد بود ازش گرفتم .عماد ازمون دور شد.
    برگه رودادم به اقای رحمانی.
    -من از این چیزا سر در نمیارم لطفا بخونید هرجاش که موردی داشت بهم بگید.
    برگه رو ازم گرفت.
    هرچه قدر که میخوند چشماش درشت تر میشد.
    -باورم نمیشه چرا این کار رو میکنید.
    -مجبورم وگرنه تمام زحمتهای پدرم که تو این چند سال کشیده نابود میشه من میدونم که ابروش چقدربراش مهمه. اگه بره زندان دوم نمیاره نمیخوام باعث اتفاق بدی بشم.
    -ولی من یک کاری میکنم نمیزارم زیاد اون تو بمونه.
    -تا شما بخواید کاری کنید عماد همه ی شرکاشو خبر کرده .اوناهم که حتما منتظر زمین خوردن بابام هستن مخصوصا اقای سبحانی که کینه از بابام داره.
    -ولی با این کار خودتونو از بین میبرین.عماد ادم خطرناکیه.
    -میدونم ولی باید بین بدو بدتر بدو انتخاب کنم.
    فعلا ازادی پدرم تو الویت قرار داره.درضمن یک ماه تا اجرای وصیت نامه فرصت داریم شما میتونید تو این زمان یک راهی رو پیدا کنید.
    -من تلاشمو میکنم ولی اگه نتونستم کاری کنم چی با این وکالتی که دارید بهش میدید علاوه بر دسترسی به اموالتون باید باهاش ازدواج کنید.
    -میدونم ولی چاره ای ندارم.
    -شما خیلی دختر خوبی هستید.پدرتون باید بهتون افتخار کنه که همچین دختری داره.
    -ممنونم. خوب اگه مشکلی نیست امضا کنم فقط ببینید که عماد تمام مدارک مربوط به پدرمو بهتون میده.میدونید که چقدر زرنگه حواستون جمع باشه.
    -باشه فقط من نگران شما هستم.
    -نگران نباشید من فکرامو کردم.
    همه ی کارای محضر انجام شد.
    عماد زنگ زد پدرو آزاد کردن.به مامان زنگ زدم ببینم بابا آزاد شده یا نه.مامان گفت بابا آزاد شده و همه رفتن.
    اقای رحمانی همه چی رو با دقت بررسی کرد.
    از محضر امدیم بیرون.
    عماد- خوشحال شدم از دیدنتون.
    اقای رحمانی سرش رو تکون داد .عماد سمت ماشین رفت.
    -راستی اقای رحمانی اخر ماه عروسیمونه یادتون نره تشریف بیارید.
    رحمانی باعصبانیت نگاش کرد.عماد لبخند
    پیروزمندانه ای زد و سوار ماشین شد.
    رفتم پیش رحمانی.
    -اقای رحمانی شرمنده که مزاحمتون میشم
    میدونم باید برگردید تهران و کلی کار دارید ولی مجبور بودم بگم که شما هر روز بهم سر بزنید چون به کسه دیگه ای اعتماد ندارم عماد هر کسی رو میتونه بخره.
    -این حرفو نزنید.من وظیفمو انجام میدم فقط مواظب خوتون باشید.
    -باشه.به پدرم بگید منو ببخشه که حرفشو گوش ندادم.خداحافظ
    -خدا حافظ دخترم.
    سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
    عماد یک اهنگ شاد گذاشته بود خودشم باهاش میخوند.
    معلوم بودخوشحاله به چیزی که می‌خواست رسیده بود.
    اصلا برام مهم نبود که داره چکار میکنه.
    یک ماه وقت داشتم که خودمو نجات بدم.نمیدونستم چجوری ولی باید این کار رو میکردم.
    حاضر نبودم به هیچ قیمتی با ادم کثیفی مثل اون ازدواج کنم.
    رسیدیم به همون ویلای لعنتی.
    عمادبوق زد .در باز شد و رفت تو.
    -ماشینو پارک کرد.از ماشین پیاده شد.
    منم پیاده شدم خم شدم از تو ماشین ساکمو بردارم.
    سرمو بلند کردم.
    بادیدن کارن که پیش عماد واستاده بود و باهاش حرف میزد.تعجب کردم.
    چرا نرفته .اینجا چی میخواد.
    یاد حرفایی افتادم که بهم زده بود.
    دسته ی ساکو تو دستم فشار دادم.
    کارن لعنتی اون گولم زده بود.
    من دوستش داشتم ولی اون بدترین ضربه رو بهم زده بود.
    نباید خودمو میباختم .حالا که منو نمیخواست و کار رو باهام کرده بود منم نباید بیشتر ازاین خومو کوچیک میکردم .
    سمت عماد رفتم.
    کارن با دیدنم خشکش زد.
    خیلی طبیعی کنار عماد واستادم.
    قلبم هنوز براش بیتاب بود ولی بهش اهمیت ندادم.
    عماد-تعجب کردی. رزیتا خانم از امروز مهمان ویژه ی ماست.
    قراره تا اخر ماه ازدواج کنیم.
    کارن هنوز بیحرکت نگام میکرد.
    سرمو برگردوندم.
    دیگه طاقت نگاهشو نداشتم.
    -بیا بریم تو از صبح خسته شدی.
    حتما گشنتم هست.کارن تو هم بیا تو باهات کلی کار دارم.
    -من باید برم.
    -بیا ناز نکن امروز خیلی خوشحالم.
    -گفتم باید برم کار دارم.
    -باشه هرجور راحتی ولی برای شام منتظرم.
    کارن بدون حرف رفت.
    منم دنبال عماد رفتم.
    قلبم هنوز تندمیزد. میدونستم فراموش کردن کارن خیلی سخت تر از اونیه که تصور میکنم.
    وارد پذیرایی شدیم.
    مریم خانم از آشپزخونه بیرون اومد.
    -سلام اقا.
    -سلام نهار امادس.
    -بله.
    -خانومو به اتاقشون راهنمایی کن.هرچی خواستن در اختیارشون باشه نبینم ازت ناراضی باشه که در این صورت اخراجی.
    -چشم اقا.
    مریم خانم امد ساکمو ازم گرفت.
    -من تو اون اتاق قبلی نمیرم.
    -چرا؟
    -دلم نمیخواد تحت نظر باشم.
    عماد چشماشو ریز کرد.
    -تحت نظر چی.
    -میدونم تو اتاق دوربین گذاشته بودی.
    -از کجا فهمیدی.
    -فکر نکن فقط خودت زرنگی.
    -هرچی میگذره بیشتر ازت خوشم میاد .هر روز منوبا حرفات سوپرایز میکنی.
    باشه الان تو رییسی میتونی بری اتاق من.
    فکر کنم تا اخر ماه بهش احتیاج نداشته باشم.

    به مریم میگم اتاقو برات اماده کنه.
    -درضمن من نمیخوام مثل قبل زندانیم کنی. میخوام هروقت دوست دارم از اتاق بیام بیرون .بعضی وقتا هم میخوام از خونه برم بیرون هوا بخورم.
    -فکر نمیکنی داری از اخلاق خوشم سو استفاده میکنی.
    ولی باشه امروز روز توه شانس اوردی که امروز حالم خیلی خوبه .
    هروقت دوست داری میتونی بری تو حیاط یا جاهای دیگه ی خونه اشکالی نداره اینجا اینقدر نگهبان هست که مشکلی پیش نمیاد.
    ولی برای بیرون از خونه بامن هماهنگ میکنی یا خودم باهات میام یا باکسی میری که من میگم.
    سرموتکون دادم.
    بدون اهمیت بهش سمت پله ها رفتم.
    - راستی برای شام میام باهات کار دارم.
    -فکر کنم قراربود اینجا نباشی.
    -نترس بعد از شام میرم.
    فعلا برو استراحت کن.
    از پله ها بالا رفتم.
    مریم خانم سمت اتاقی که ته راهرو بود رفت.
    درو باز کرد.
    یک اتاق بزرگ باسرویس کامل مشکی بود.از اتاق خوشم نیومد ولی از اون اتاق بهتر بود که همه جا تحت نظر بودم.
    -تمام ملافه های اتاق رو عوض کن هر چیزی که مال عماده از اتاق باید بره بیرون.
    -ولی خانم اقا..
    -یادت رفت چی بهت گفت.گفت اگه به حرفم گوش نکنی اخراجی.
    -باشه خانم هرچی شما بگی.
    مریم خانم مشغول شد.یک ساعت طول کشید که همه چی جابجا شد.
    بعدش از اتاق بیرون رفت.
    روی تخت دراز کشیدم.
    به کارم فکر کردم.دعا میکردم رحمانی بتونه یک راهی برای نجاتم پیدا کنه.اگه همه ی ثروتم هم به عماد میدادم برام مهم نبود فقط نمیخواستم باهاش ازدواج کنم.
    نهار رو تو اتاق خوردم.
    تا بعد از ظهر کار خواستی نداشتم از اتاق بیرون نرفتم.
    همش خودمو مشغول میکردم که به کارن فکر نکنم.
    نزدیک شام بود.
    لباسامو عوض کردم خودمو مرتب کردم.
    موهامو باکش بالای سرم بستم.یک بلیز شلوار خاکستری تنم کردم. رفتم پایین.
    عماد روی مبل نشسته بود .تلویزیون نگاه میکرد.
    سمتش رفتم.بهم نگاه کرد.
    از طرز نگاهش خوشم نمیومد.ولی مجبور بودم باهاش مدارا کنم.
    -سلام خانم .مشکلی که نداشتی.
    -نه.
    -بهتره شام بخوریم که کلی باهات حرف دارم.
    -فکر کنم ما حرفامون رو زدیم حرفی نمونده.
    -چرا مونده.
    سمت میز شام رفت.
    مریم خانم شامو کشید.یکم ازش خورم بعدش منتظر شدم اون غذاشو بخوره باهاش بحث نکردم چون میخواستم فقط زود از اینجا بره.
    عماد شامشو تموم کرد.سمت مبل رفت روش نشست.
    داشت حوصلمو سر میبرد.
    سمتش رفتم جلوش واستادم.
    -خوب بگو شامتم که خوردی.
    -بشین.
    -من راحتم زود حرفتو بزن.
    -اخر همین هفته یک مهمونیه تو باید به عنوان نامزدم توش شرکت کنی.
    -چکار کنم.دیونه شدی.من این کار رو نمیکنم.
    -باید انجامش بدی بهر حال تا اخر ماه باهم ازداج میکنم پس نباید برات فرقی کنه.
    -من بهت گفتم این کار رو نمیکنم.
    - من همه ی سهام دارای شرکت های پدر بزرگتو دعوت کردم.که باهم اشنا بشیم
    من قراره باهات ازدواج کنم و وکالت اموالت قراره به من برسه پس باید با شریکای کاریم اشنا بشم .تازه وکیل دیگه ی پدر بزرگتم تو این مهمونی دعوته.
    نمیتونم این مهمونی روبهم بزنم..
    -وکیل پدر بزرگم میفهمه که من باهات قبل از تاریخ تولدم ازدواج نکردم.
    -تو نگران نباش تو وصیت نامه گفته که تو قبل از تولد 24 سالگیت باید ازدواج میکردی. که کردی. نگفته که اگه طلاق بگیری این اموال ازت گرفته میشه.
    طبق وصیت تو قبل از تاریخ ازدواج کردی البته اون ادم من نبودم.ولی این کار انجام شده .پس تو به وصیت عمل کردی.پس نصف دارای بهت میرسه.
    برای نصف دیگش هم تا اخر ماه ازدواج کنیم حله.
    -من این کار رو نمیکنم تو فکر کردی هر کاری بگی من انجام میدم.
    -باید انجام بدی عزیزم.
    -احمق روانی بهت گفتم به من نگو عزیزم حالم ازت بهم میخوره.
    عماد با عصبانیت از جاش بلند شد.
    -خیلی بهت رو دادم فکر کردی خبریه.میدونی خیلی ها دوست داشتن جای تو بودن که من بهشون نگاه میکردم.هر چی رعایتتو می‌کنم پررو تر میشی.
    -بهتره بری سراغ همون خیلی ها که حیون کثیفی مثل تورو آدم حساب می‌کنن.
    اومد نزدیکم موهامو گرفت.
    صورتش قرمز شده بود.از لای دندونای چفت شدش گفت.
    -خوب گوشاتو باز کن تو هنوز منو نشناختی هرکاری ازم برمیاد کاری نکن مجبور بشم .
    کاری کنم که زودتر به نصف دیگه ی ثروتت برسی.
    -ولم کن روانی .
    موهامو ول کرد.
    هولم داد افتادم روی مبل.
    -فردا دارم میرم تهران تا آخر هفته برمی‌گردم .بهتره برای مهمونی آماده باشی فهمیدی.
    از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از روی مبل بلند شدم سرم درد گرفته بود.
    عماد عوضی.
    باید خیلی مواظب می‌شدم.
    ازش هیچی بعید نبود رحمانی گفته بود عماد آدم خطر ناکیه ولی منه احمق دوباره باهاش در افتادم.
    باید جلوی زبونم رو می‌گرفتم .
    حالا نمی‌دونستم برای مهمونی چکار کنم.
    اگه به حرفش گوش نمی‌دادم ممکن بود دیونه بشه.
    باید تو اون مهمونی شرکت میکردم.
    برای من که فرقی نمی‌کرد حداقل اینجوری از دستش راحت بودم.
    سمت حیاط رفتم باید یکم هوا می‌خوردم اینجوری حالم بهتر می‌شد.
    جلوی در ورودی یک نگهبان بود.
    دونفر دیگه هم سمت دیگه ی حیاط بودن.
    حوصله ی کسی رو نداشتم می‌خواستم تنها باشم.
    سمت پشت خونه رفتم.
    یک جای آروم که کسی نبود.
    روی سکو نشستم.
    به اسمون نگاه کردم.اسمون پر از ستاره بود.
    فکر نمی‌کردم که پدر بزرگ با مرگشم برام دردسر درست کنه.
    آخه اون همه پول به چه دردی می خوره وقتی جز دردسر فایده نداره.
    سرمو روی پام گذاشتم.
    الان بابا و مامان چکار میکردن حتما بابا خیلی از دستم عصبانی شده.
    -زود خودتو نشون دادی.
    سرمو بلند کردم.کارن روبروم واستاده بود.

    بازم حق بجانب نگام می‌کرد.
    -می‌دونستم که ذات شما زنـ*ـا کثیفه واشغاله.
    چند روز از ابراز عقشت میگذره .
    حتی برای غرور خودتم ارزش قایل نیستی.
    عماد موقعیتش بهتر بود نه.

    نیما نیست که ببینه اسطوره ی خوبیش چجوری تو زرد از آب در اومد.

    از جام بلند شدم.
    نمی‌خواستم جوابشو بدم.
    از کنارش رد شدم.
    از پشت بازوم رو گرفت.
    -کجا ؟
    لال شدی به نفعت نیست مگه نه.
    برگشتم نگاش کردم.
    -چهار روز و ۱۷ساعت.
    -چی؟
    -مگه نمی‌خواستی همینو بدونی چهار روز و ۱۷ساعت پیش بود که به یکی که فکر می‌کرد خیلی مرده ولی با بی‌رحمی گولم زده بود ابراز عشق کردم.
    میدونی چرا یادم نرفته چون یادم باشه که چه حماقتی کردم .چون بعضی ها لیاقت ندارن کسی دوستشون داشته باشه.چون روزی رو یادم میاره که غرورم خورد شده.
    دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.
    -کارن محتشم تو لیاقت عشقمو نداشتی.
    نیما راست گفت یک روزی می‌رسه که تنها میشی‌.
    از کنارش رد شدم .
    نباید بهش فکر میکردم .کارن برای من تموم شده بود با یاد آوریش فقط خودمو عذاب می‌دادم.
    ..‌‌...‌............
    امروز چهارشنبست.
    طبق حرف عماد فردا مهمونیه.
    نمیدونم چکار کنم.گیجم.
    آقای رحمانی هر روز بهم سر میزنه درباره ی مهمونی بهش گفتم .
    اونم عقیده داشت نباید عمادو تحـریـ*ک کنم.باید باهاش راه بیام.
    ولی خیلی سخت بود که از کسی که متنفری باهاش راه بیای.
    با صدای در اتاق سمت در برگشتم.
    مریم خانم آمد تو اتاق.هنوز باهام رابـ ـطه ی خوبی نداشت نمیدونم چرا اینقدر باهام بد بود.
    -بله.
    -خانم آقا زنگ زدن گفتن حاضر باشید تا یک ساعت دیگه یک نفر رو میفرستن باهاشون برید خرید لباس برای فردا شب.
    -باشه.
    از جام بلند شدم.
    یک مانتو و شلوار مشکی برداشتم پوشیدم.
    به خودم تو آیینه نگاه کردم.
    خیلی داغون بودم.
    نباید اینقدر بدبخت به نظر میرسیدم
    مانتو و شلوار رو از تنم در آوردم.
    یک مانتوی آبی روشن با شلوار جین تنم کردم.
    جلوی آیینه رفتم
    یکم آرایش کردم ریمل زدم وتو چشمام مداد کشیدم و رژ کالباسی زدم.
    .

    موهامو با کش بالای سرم بستم.یک تیکه از موهامو تو صورتم ریختم.

    شال روشنی سرم کردم.
    از اتاق بیرون رفتم.
    مریم خانم تو پذیرایی رو تمیز می‌کرد .
    -اومدن دنبالم.
    نگاهی بهم انداخت.
    -بله خانم دم در منتظرن.
    از در رفتم بیرون.
    همون چند تا مرد تو حیاط بودن.
    سمت یکیشون رفتم.
    -کسی نیومده دنبالم.
    -چرا خانم دم در منتظرن.
    از در خونه بیرون رفتم یک ماشین دم در منتظر بود.
    شیشه های ماشین دودی بود.
    رفتم جلو در عقب رو باز کردم سوار شدم.
    بوشو حس کردم.همون ادکلن بود.سرمو بلند کردم
    با دیدن راننده قلبم شروع به تپیدن کرد.
    مانتومو توی مشتم فشار دادم.
    نباید میفهمید چه حسی دارم.
    حرکت نمی‌کرد.
    نمیخوای حرکت کنی.
    -کجا برم.
    -من جایی رو بلد نیستم برو جایی که بهترین لباسارو داره.
    ماشین حرکت کرد.
    میتونستم تو آیینه چشمای قرمزو صورت سرخشو ببینم.
    ماشین دم یک پاساژ نگه داشت.
    از ماشین پیاده شدیم.
    سمت پاساژ رفتیم.
    کارن اینقدر تند میرفت که نمیتونستم بهش برسم.
    اروم رفتم دلیلی نداشت مثل اون عجله داشته باشم.
    از قصد جلوی یک مغازه واستادم خودمو مشغول کردم.
    کارن یکم رفت جلو بعد برگشت پشتشو نگاه کرد دید من نیستم.
    به اطراف نگاه کرد ببینه من کجام تا دیدم داره سمت من نگاه میکنه به ویترین مغازه نگاه کردم.
    دستام عرق کرده بود.
    اصلا به روی خودم نیاوردم که داره سمتم میاد.
    -داری چکار میکنی زود باش من بیکار نیستم.
    -نمیبینی دارم نگاه میکنم.
    -فکر کردم میخوای لباس بخری نه عروسک.
    تازه فهمیدم جلوی مغازه ی عروسک فروشی واستادم.
    به روی خودم نیاوردم.
    -شاید بخوام بخرم.مشکلیه.
    -من وقت برای این کارا ندارم.
    -فکر کردم وظیفت اینه باهام بیای و حرف نزنی
    -فکراتو برای خودت نگه دار راه بیفت.
    استین مانتومو گرفت کشید.
    -ولم کن دیونه چرا ابرو ریزی میکنی.
    -باید باتو همین جوری رفتار کرد.
    -به عماد میگم که یه دیونه رو باهام فرستاده.
    برگشت نگام کرد .نگاهش طوریه بود که با خودم گفتم الانه که خفم کنه.
    مانتومو ول کرد.
    - به عماد میگی اره.بهتره خفه شی و دنبالم بیای وگرنه همین جا گردنتو میشکنم.
    خیلی عصبانی بود میدونستم اگه یک کلمه حرف بزنم حتما این کار رو میکنه.
    دنبالش رفتم.
    بازم تند میرفت منم با کفش پاشنه دار برام سخت بود دنبالش برم.صدای پاشنه کفشام تو پاساژ می‌پیچید.
    کارن با عصبانیت برگشت سمتم.
    -نمیتونی این قدر جلب توجه نکنی نه.
    -نه. میدونی که جلب توجه کردن تو ذاتمه.

    دستاشو مشت کرده بود.داشت خودشو کنترل میکرد نزنه تو صورتم.نگاش کردم.نمیخواستم ناراحتش کنم هنوز دوستش داشتم.
    با وجود کارایی که درحقم کرده بود بازم دلم طاقت نمی‌آورد ناراحتش کنم.
    -نمیتونم تند راه بیام میفهمی.
    روشو برگردوند دیگه تند نمیرفت منم اروم تر پشتش میرفتم.
    به اولین مزون رسیدیم.
    کارن رفت تو منم باهاش رفتم.
    خانومه کلی مدل اورد که نگاه کنم.
    چشمم به لباس دکلته ی کرم رنگی بود.
    که تا کمر چسب بود و دامن پف داری داشت.
    همیشه عاشق این مدل بودم.
    خانومه انگار فهمید چشمم سمت اون لباسه.
    -عزیزم اون لباس کرمه هم قشنگه.
    -نه ممنون.
    -چرا مطمعنم بهت میاد چرا امتحان نمیکنی.
    وسوسه شده بودم اشکال نداشت برای دلم که شده امتحانش میکردم.
    از جام بلند شدم.کارن داشت به اطراف نگاه میکرد حرفی هم نمیزد.
    سمت پرو رفتم.
    لباسو پوشیدم .خانومه رفت بیرون که برام یک تاج بیاره.
    فکر کرده بود واقعا قراره برای نامزدیم این لباسو بخرم.
    حاضر نبودم این لباسو تو اون مهمونیه لعنتی تنم کنم.
    موهامو باز کردم.
    تو ایینه به خودم نگاه کردم لباس خیلی بهم میومد.
    موهای مشکی بلندم دورم ریخته بود .
    واقعا این لباسو دوست داشتم.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    با صدای در سرمو برگردوندم نمیخواستم اون خانومه بفهمه دارم گریه میکنم.
    -خانم ممنون این لباسو نمیخوام.
    دیدم صدایی نمیاد.
    برگشتم سمت در.
    کارن جلوی در خشکش زده بود.
    منم همین طور انتظار نداشتم اون بیاد تو.
    هر دو بهم نگاه میکردیم.
    خانومه وارد اتاق شد.
    -وای عزیزم چقدر ناز شدی ببین این تاج به لباست میاد.
    آمد جلو تاجو رو سرم گذاشت.
    -واقعا بهتون میاد .شوهرتون که از نگاش معلومه خوشش اومده.
    -نه ممنون نمیخوامش.
    -چرا عزیزم.اقاتون نپسندیدن.
    -نه.
    -اقا خیلی به خانومتون میاد ماشاالا خیلی خوشگلن.
    کارن سکوت کرده بود یک دفعه از اتاق رفت بیرون.
    لباسو در اوردم.
    (رزیتای احمق بازم داری بهش وابسته میشی نیابد بهش توجه کنی.یادت نرفته چه حرفایی بهت زده.
    قلبم داشت میترکید.خدایا کمکم کن فراموشش کنم.)
    از اتاق امدم بیرون.هرچی خانومه گفت که لباس بهم میاد قبول نکردم از اون مزون امدم بیرون.
    کارن بیرون مزون واستاده بود سیگار میکشید.
    با دیدنم سیگار رو خاموش کرد اومد سمتم.
    به راهم ادامه دادم.مزون بعدی که رسیدیم رفتم داخل دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
    مگه قلبم چقدر طاقت داشت.
    خیلی سخته عاشقه کسی باشی اونوقت باهاش بری لباسی رو بخری که قرار ه برای یکی دیگه بپوشی.
    کارن دیگه نیومد تو.
    به لباسا نگاه کردم.
    یک لباس صورتی چرک یقه هفت با استین کوتاه که از کمر یکم فون بود و انتخاب کردم حوصله نداشتم بپوشمش همین جوری خریدم.
    فقط میخواستم برگردم خونه.
    از مغازه اومدم بیرون.
    -بیا پولشو بده.
    کارن از اینکه اینقدر زود از مغازه با لباس امدم بیرون تعجب کرده بود.
    -کارن رفت تو مغازه یکم بعد امد بیرون.
    بدون حرف سمت مغازه های دیگه رفتم وکفش هم رنگ لباسمو خریدم.
    کارن تمام مدت ساکت بود فقط پول وسایل رو حساب میکرد.
    چند تا چیز دیگه خریدم .
    دیگه چیزی لازم نداشتم.
    سمت خروجی پاساژ رفتم.
    -همینجا باش الان میام.
    کنار وسایل ها واستادم.عصبی بودن معلوم نبود کجا رفته.
    یک پسر از کنارم رد شد.
    -خوشگله تنهایی.
    -برو گمشو .
    -چرا عزیزم این همه خرید کردی میخوای برسونمت.
    -برو عمتو برسون.
    -اونو که شوهرش میرسونه.
    برای امروز دیگه کافی بود دیگه تحمل نداشتم.
    سمتش رفتم.
    -مگه ادم نیستی بهت گفتم گمشو.
    -چرا عصبانی میشی با اون چشمای خوشگلت...
    سیلیه محکمی بهش زدم.
    پسره انتظار نداشت این کار رو بکنم.
    عصبانی شد.
    -چه غلطی کردی.
    امد سمتم ولی یک نفر از پشت یقشو گرفت.
    -غلطو تو داشتی میکردی .
    پسره از دیدن کارن رنگش پرید.
    -اقا ول کن اشتباه کردم.
    مردم دورمون جمع شده بودن.
    کارن رو از پسره جداکردن.
    بلاخره پسره رفت.
    کارن وسایل های جلوی پامو برداشت بدون توجه به من سمت ماشین رفت.
    منم دنبالش رفتم.
    خیابون شلوغ بود.اومدم از خیابون رد شم اینقدر عجله داشتم به کارن برسم
    که موتوری که داشت رد میشد رو ندیدم.چند تا میله پشتش بود.
    نمیدونم کجاش خوردبهم که به پهلوم سوخت و افتادم رو زمین.
    از جام بلند شدم.پهلوم درد گرفته بود.دستمو گذاشتم کنار پهلوم.
    مانتوم پاره شده بود و پهلومم خونی شده بود.
    طرف ماشین رفتم.
    کارن داشت وسایل ها رو پرت میکرد رو صندلیه عقب.
    بعدش در رو محکم بست.
    اینقدر عصبانی بود که اصلا نفهمید که چی شد
    منم حرفی نزدم.
    درعقب رو باز کردم عقب جا نبود مجبور شدم برم جلو.
    پهلوم میسوخت
    کارن ماشین رو روشن کرد حرکت کرد.
    باسرعت میرفت.
    چشمامو از درد بستم فشارم اومده بود پایین.نمیخواستم بهش بگم یواش بره.
    میدونستم منتظره‌ من حرفی بزنم بازم منو مقصر نشون بده.
    مانتومو تو مشتم فشار میدادم.
    تا درد و بتونم تحمل کنم.
    قلبم تند تند میزد.
    نمی تونستم تحمل کنم باید نگه میداشت.
    -نگه دار.
    کارن انگار نمیشنید.
    با اخرین توانم گفتم.
    –نگه دار.
    ولی بهم اهمیت نمیداد اصلانگام نمیکرد.
    دستموکه میلرزید اروم بلند کردم گذاشتم روی دستش که رو فرمون بود.
    دستم یخ زده بود حتی گرمای دست کارن هم روش تاثیری نداشت.
    مثل برق گرفته ها برگشت سمتم.
    -نگه..دار.
    فهمید حالم خوب نیست.ماشین رو کشید کنار.
    از ماشین پیاده شد.
    امد سمتم درو روباز کرد.
    به دست خونیم نگاه کرد.
    -دستت چیشده.
    یک دفعه چشمش به پهلوم افتاد.
    -پهلوت داره خون میاد چی شده.
    -هیچی .
    -این هیچیه مانتوت پره خونه.باید بریم بیمارستان.
    -نه.بریم خونه.
    -حرف نزن.
    دوباره سوار شد.
    باسرعت سمت بیمارستان رفت.
    -کی اینجوری شدی.
    نمیتونستم جواب بدم.تا رسیدن به بیمارستان همش نگاهش به من بود
    رسیدیم بیمارستان.
    دکتر پهلوم رو معاینه کرد گفت نیاز به بخیه نیست ولی باید پانسمان بشه.
    بخاطر دردم بهم مسکن زد.
    از بیمارستان اومدیم بیرون ساعت نزدیک 3 بود.
    خیلی گشنم بود.
    سوار ماشین شدیم.
    -چرا بهم نگفتی خوردی به موتور.
    -تو مگه گذاشتی وقتی منو اونجا گذاشتی و رفتی من چکار میکردم.
    -تقصیر خودت بود.
    -اره میدونم نمیخواد بگی من عقده ی جلب توجه دارم.
    حتما یک کاری کردم اون پسره بهم گیر داده.
    -حیف که عماد..
    بازم داشت از عماد طرفداری میکرد.
    داشتم اتیش میگرفتم.
    -حیف چی هان.عماد چی ..
    چقدر قبولش داری که حاضری براش هرکاری بکنی .
    چرا وقتی اینقدر ازم بیزاری تحملم میکنی عماد ارزش این همه فداکاریتو داره؟
    مگه من گفتم بیای دنبالم که سرم منت میزاری میتونستی قبول نکنی .
    چرا نمیتونی بهش نه بگی با چقدر خریدتت.
    با عصبانیت برگشت سمتم
    -خفه شو.تو رو چقدر خریده که رنگ عوض کردی.هنوز یادم نرفته که چند روز پیش ازم عشق گدایی میکردی.
    مردن درحالی که زنده ای یعنی همین لحظه.
    کارن قلبمو پاره پاره کرده بود.
    نگاش کردم اشک تو چشمم جمع شده بود .
    -ازت متنفرم.
    برگشتم سمت پنجره.
    مردن فقط این نیست نفس نکشی مردن یعنی روحی که زنده نباشه.
    دم خونه رسیدیم کارن بوق زد در باز شد رفت تو.از ماشین پیاده شدم
    بازم مشکل تنفسی داشتم.
    نمیتونستم خوب راه برم.
    کفشامو نمیدونم کجا در اوردم فقط میخواستم برم تو خونه.
    همه جا رو تار می‌دیدم به نزدیک پله ها رسیدم.
    دستمو به میله ها گرفتم ازش بالا رفتم.
    درو باز کردم فقط خودمو انداختم تو خونه.
    دیگه توان نداشتم پشت در نشستم.
    مریم خانم با ترس اومد سمتم.
    -چی شده خانم.
    -اسپرمو... بیار.
    -باشه خانم
    دیدم سمت پله ها رفت. چشمامو بستم.
    خدایا کمک کن طاقت بیارم.
    چند دقیقه بعدیکی اسپرمو سمت دهنم آورد چند بار فشارش داد.چشمام هنوز بسته بود.
    -خوبی خانم.
    با دستای لرزون شالو از سرم برداشتم .که بتونم بهتر نفس بکشم.
    هنوز اینقدر خوب نبودم که بتونم راه برم .
    -خانم میتونید بلند بشید بریم تو اتاق.
    -نمی تونم ...راه..برم.
    سرمو گذاشتم روی دیوار کاش بره حوصله نداشتم جوابشو بدم.
    فقط میخواستم همون جا دراز بکشم.
    تا بهتر بشم.
    دیگه مریم خانم حرفی نزد.
    چقدر خوب بود که ساکته .یک دفعه یکی از روی زمین بلندم کرد.
    چشمام باز نمیشد نمیتونستم ببینم کیه.
    ضربان قلبش خاص بود.حس میکردم بهم ارامش میده.
    بوی کارن رو میداد ولی میدونستم اون نیست حتما دیونه شده بودم همه جا کارن بود .بوی اون انگار جزیی از وجودم شده بود.دوبار داشتم روانی میشدم باید میرفتم پیش یک روانشناس.
    برای فراموش کردن کارن باید نفسمو قطع میکردن.
    مریم خانم-نه اقا اونجا نیستن رفتن تو اتاق اقا.
    حس کردم ضربان قلبش تغییر کرده.
    یکم بعد منو روی تخت گذاشت .
    -برو اب قند بیار.
    -چشم اقا.
    خودش بود.لعنت بهت کارن.پس دیونه نشده بودم.میخواست چی رو ثابت کنه چرا منو به حال خودم ول نمیکرد. تا کی میخواست عذابم بده.
    یکم بعد سرم رو بلند کرد موهای تو صورتم رو کنار زد.
    یکم آب قند بهم داد.
    چشمامو اروم باز کردم.
    چشمای عسلیش سرخ بود.
    -برو براش غذا بیار از صبح چیزی نخورده.
    -باشه اقا.
    سرم هنوز کنار قلبش بود.
    خودمو یکم کشیدم کنار.
    از این کارم تعجب کرد.ازم فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد.
    -میگم بچه ها وسایلاتو بیارن
    از اتاق رفت بیرون.
    کارن نفسم بود بدون اون انگار یک چیزی کم بود داشتم ذره ذره آب میشدم .
    تا شب به حرف کارن فکر کردم.
    کارن فکر کرده بود من خودمو به عماد فروختم.
    پهلوم هنوز درد میکرد.
    اقای رحمانی اومد دیدنم.
    بهم گفت باید فرداحواسم جمع باشه که ببینم عماد با چه کسایی بیشتر برخورد داره شاید بتونه چیزی پیدا کنه.
    مسلما عماد دشمنایی داشت که از ازادیش خوشحال نبودن.
    ................................
    از پایین سرو صدا میومد.
    از صبح پایین شلوغه عماد برگشته بود.
    ولی من نرفتم ببینمش. به مریم خانم گفتم سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم.
    عماد اومد تو اتاق بهم سر زد خودمو زدم به خواب نمیخواستم ببینمش.
    نزدیک۷ بود که بلند شدم رفتم حموم.
    موهامو صاف سشوار کشیدم.
    عماد گفته بود برم ارایشگاه ولی من حوصله نداشتم.
    شروع به ارایش کردم.
    سایه رنگ لباسم زدم بعد
    خط چشم کشیدم.ریملم زدم . رژ زرشکی به لبم زدم.
    موهاموفرق کج گذاشتم.
    یک سنجاق سر نگینی رنگ لباسم داشتم به یک طرف موهام زدم. لباسامو پوشدم.
    خودمو تو ایینه نگاه کردم.
    خیلی تغییرکرده بودم.
    پشیمون شدم . داشتم برای کی اینجوری حاضر میشدم .
    دستمالو از روی میز برداشتم.
    در اتاقو زدن.
    مریم خانم امد تو.
    -خانم بیاید پایین همه ی مهمونا اومدن .
    -صبر کن الان میام.
    همون موقع عماد اومد تو اتاق .
    یک کت و شلوار سرمه ای تنش بود با کراوات سرمه ای.
    بلیز ابی کم رنگی هم پوشیده بود.
    با دیدنم چشماش برق زد.
    -افتخار نمیدید.تشریف بیارید پایین.
    -شما برید من میام.
    -نه باهم میریم.
    -من خودم میام.
    -چرا اینقدر بداخلاقی.
    -خودت میدونی مجبورم کردی بیام به این مهمونی.
    -باشه من میرم زود بیا پایین حوصله ی بداخلاقیتو ندارم.
    عماد رفت.برای کم کردن ارایشم دیر بود.
    فقط یکم رژمو کم کردم.
    از پله ها پایین رفتم جمعیت زیادی پایین بودن.
    عماد پایین پله ها منتظر بود.
    دستشو گذاشت پشتم منوسمت افرادی که تو سالن بودن هدایت کرد.
    یکی یکی همه رو بهم معرفی میکرد.از این همه نزدیکی عماد بهم حس بدی داشتم ولی نمیتونستم کاری بکنم.
    بلاخره معرفی افراد تموم شد.
    رفتم سمت میزی که کنار سالن بود نشستم.
    سرمو چرخوندم.
    همه ادمای اونجا برام غریبه بودن.
    کنار در ورودی کارن رو دیدم.
    داشت نگام میکرد.
    یک بلیز سفید باشلوار مشکی تنش بود ویک کراوات مشکی هم زده بود. کتش روی دستش بود. خیلی خوش تیپ شده بود.

    لیوانی دستش بود که با دیدنم محتویاتشو سرکشید.
    دوبار سمت یکی از خدمتکارا رفت یک لیوان دیگه برداشت.
    همون لحظه عماد اومد کنارم.
    اهنگ ملایمی پخش میشد.بوی الـ*کـل میداد.حالم بد شده بود.
    -پاشوباید برقصیم.
    باعصبانیت نگاش کردم.چشمای ابیش قرمز بود.
    -من جایی نمیام.
    -بهت گفتم پاشو
    بازوم رو گرفت منو سمت وسط سالن کشید.
    -ولم کن عوضی.
    -مثل ادم برقص این ادما اومدن اینجا باید بفهمن عماد راد هنوز شکست نخورده.
    حالت طبیعی نداشت.
    -تو و اون آدمای اطرافت همه برید به درک.
    -کاری نکن زبونتو کوتاه کنم.
    ترسیدم باهاش در بیفتم میدونستم کارمو بعدا تلافی میکنه.
    اروم کنارش میرقصیدم.
    -چرا نگام نمیکنی .
    -چون ازت خوشم نمیاد.
    پهلومو فشار داد.
    -باید خوشت بیاد یادت که نرفته من قراره شوهرت بشم.
    پهلوم درد میکرد. با فشاری که داد لبمو از درد گاز گرفتم.سرمو چرخوندم.
    کارن رو دیدم که با یه دختر داشت میرقصید.
    خشکم زد.حس کردم قلبم کند میزنه.
    دختره توگوشش نمیدونم چی میگفت که کارن لبخندی زد.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    هیچ وقت به من لبخند نزده بود.از این زندگی متنفر بودم.
    اخر اهنگ بود دیگه نتونستم تحمل کنم عمادو هول دادم اونم که انتظار نداشت عقب عقب رفت.شوکه شده بود
    ازش فاصله گرفتم.میخواستم برم بیرون داشتم خفه می‌شدم . عماد مچ دستمو گرفت.
    -کجا عزیزم.
    -ولم کن لعنتی.
    -نمیشه بیا کارت دارم هنوز نمایش تموم نشده.
    مچ دستمو محکم تر گرفت منو سمت بالای پذیرایی برد.
    بلندگو رو از گروه ارکست گرفت.
    -خانوما اقایون خیلی خوشحالم که دعوت منو قبول کردید.
    حالا برای اینکه بیشتر بهتون خوش بگذره یک سوپرایز براتون دارم.
    همه نگاه میکردن.
    -امشب قراره یک شب بیاد موندی بشه چون قراره نامزد عزیزم براتون پیانو بزنه و بخونه.
    چشمام از تعجب گشاد شده بود.برگشتم سمت عماد نگاش کردم.
    -برو عزیزم چرا معطلی مردم منتظرن.
    دلم میخواست همون جا عمادو بکشم.
    سرشو به گوشم نزدیک کرد.
    -تاوان زبون درازیته عزیزم.
    سمت پیانو کنار پذیرایی رفتم .دستو پام میلرزید.
    سرمو چرخوندم اون دختره دستاشو دور بازوی کارن حلقه کرده بود سرشم گذاشته بود روشونش.
    دستامو مشت کردم.
    روی صندلی نشستم.
    سالن تو سوکت مطلق فرو رفته بود.
    دستمو روی گلاوه های پیانو گذاشتم.
    بغضمو قورت دادم.
    شروع کردم.

    لحظه ها را باتو بودن درنگاه تو شکفتن.
    حس عشق رو در تو دیدن مثل رویای تو خوابه
    باتو رفتن با تو موندن مثل قصه تو رو خوندن
    تاهمیشه تو رو خواستن مثل تشنگی ابه.
    اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم.
    اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم.
    اگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم.
    اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم.
    بی تو اما سرسپردن.بی تو و عشق تو بودن
    تو غبار جاده موندن.بی تو خوب من محاله
    بی تو حتی زنده بودن.بی هدف نفس کشیدن
    تا ابد تو رو ندیدن واسه من رنج و عذابه
    اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم
    اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم
    اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم
    اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم.
    توی اسمون عشقم غیر تو پرنده ای نیست
    روی خاموشیه ل*ب*هام جز تو اسم دیگه ای نیست.
    توی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی نداره.
    دل عاشقم بجز توهیچ کسی رو دوست نداره
    اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو میمردم.
    اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم.
    اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم.
    اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم.
    اگه چشمات منومیخواست تونگاه تو میمردم.
    اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم.
    لحظه ها را با تو بودن.
    لحظه ها را باتو بودن.

    سرمو بلند کردم به کارن نگاه کردم یک قطره اشک روی گونم سر خورد.
    کارن مات ومبهوت بهم خیره شده بود.بعدش با سرعت از سالن بیرون رفت.
    از جام بلند شدم.
    صدای دست و جیغ همه بلند شد .همه دست میزدن.
    عماد نگام میکرد انگار اونم محو این اهنگ شده بود.
    -خوب فکر کنم سوپرایز قشنگی بود از نامزد عزیزم خیلی تشکر میکنم
    که به این قشنگی این کار رو انجام داد.
    امیدوارم خوشتون اومده باشه.
    حالا بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
    همه مشغول شدن.
    عماد اومد پیشم.
    -واقعا هر روز یک چیزی برای غافل گیری داری.
    فکر کنم جز چشمات، صداتو دستاتم قدرت جادویی داره.
    -برو گمشو. دیگه هیچ وقت این کار رو نکن فهمیدی.
    - باشه عزیزم سعی میکنم.
    خنده ی مسخره ای کرد و از کنارم رد شد سمت مهمونا رفت.
    سر جام نشستم اقای رحمانی اومد پیشم.
    -فوق العاده بودید.نمیدونستم اینقدر ماهرید.
    -نظر لطفتونه. چیزی تونستید پیدا کنید.
    -فعلا نه عماد خیلی زرنگه تو هر کاری که میکنه از خودش ردی نمیزاره.ولی من سعی خودمو می‌کنم یک راهی پیدا کنم.
    با رحمانی یکم صحبت کردم.
    عماد معلوم نبود کجا رفته.
    خوشحال بودم که دور و برم نیست.
    این مهمونیه مسخره خستم کرده بود.
    به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
    برگشتم پشتمونگاه کنم که یکی بهم خورد یکم از شربتی که درستش بود ریخت روم.
    ازم عذر خواهی کرد.
    رفتم سمت دستشویی که لباسمو تمیز کنم حوصله نداشتم که برم بالا عوضش کنم تقریبا اخر مهمونی بود.
    سمت راهروی اخر سالن رفتم با چیزی که دیدم خشکم زد.
    کارن با همون دختره بود.کارن پشتش به من بود ولی دستای دختره دور گردن کارن بود
    پاهام سست شده بود.چند ثانیه چشمام رو بستم.
    دستمو گرفتم به دیوار که نیفتم.
    عقب عقب رفتم.
    پام گیر کرد به گلدونی که تو راهرو بود.
    گلدون افتادو شکست.
    با صدای شکستن گلدون هردو برگشتن سمتم.
    -رزیتا!
    اشک تو چشمم حلقه زده بود.
    اومد سمتم ولی من همین جور عقب عقب رفتم.
    برگشتم با بیشترین توانی که داشتم سمت حیاط دودیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    تو راه به چند نفر خوردم .ولی اصلا نمی‌فهمیدم دارم چکار میکنم.
    فقط میخواستم از اونجا نجات پیدا کنم.
    نفسم بالا نمیومد کنار یک درخت نشستم.
    قلبم تند تند میزد.
    یکم جلوتر صدای دعوای دو نفر میومد.
    با پاهای لرزون از پشت درختا به سمت صدا رفتم دستم روی قلبم بود.
    که از تند تپیدن داشت منفجر میشد.
    عمادو دیدم خودمو پشت درخت قایم کردم.
    با یک دختر بود داشتن دعوا میکردن.
    نفسم خس خس میکرد.سعی کردم آروم تر نفس بکشم.
    دختره داد زد.
    -تو به من قول داده بودی.
    -اون مال قبل بود .
    -یعنی چی مال قبل بود .تا چشمت به یک دختر خوشگل افتاد فراموشم کردی من این همه سال پات واستادم.
    -حرف بیخود نزن سارا فکر کردی چون زندان بودم خبر بیرونو نداشتم که چکار میکردی.
    -عماد من دوستت دارم.این کارو نگن منو ول نکن.
    -سارا میدونی بخوای سرو صدا کنی نابودت میکنم.
    -من سرو صدانمیکنم فقط میخوام تکلیفم روشن بشه.
    -تکلیفت روشنه من دارم ازدواج میکنم.
    -این حرفو نزن تو که اهل ازدواج نبودی چی شده من دلتو زدم.یکی تازه پیدا شده.البته بایدم چشمت بگیرتش هم خوشگله هم هنرمنده از قیافشم معلومه پولداره.منه احمقو میخوای چکار.
    -حرف مفت نزن.باید برای ازدواج از تو اجازه میگرفتم.
    -باشه هرکار میخوای بکن فقط منو ول نکن.
    قول میدم هرکاری میخوای بکنم.
    عماد ساکت شد.
    -ببینم چی میشه.
    دختره امد نزدیک تر.
    -هنوز صیغمون تموم نشده .پس من زن اولتم .
    -باشه سارا فعلا برو تو ممکنه مشکوک بشن.
    -باشه فقط بگو امشب میای دیگه.
    -خیله خوب برو دیگه داری اعصابم و بهم میریزی.
    -پس منتطرتم عشقم.
    دختره سمت سالن رفت .خودمو بیشتر پشت درخت قایم کردم.عمادم یکم بعد رفت.
    کنار درخت سر خوردم.
    از این دنیا و ادماش متنفر بودم.
    عماد برام کوچکترین ارزشی نداشت.اتفاقا اینجوری راحت تر بودم.ولی حس بازنده بودن خیلی ازارم میداد.
    دستمو به درخت گرفتم باید برمیگشتم فقط چند ساعت دیگه تحمل میکردم این مهمونی تموم میشد.
    دلم برای تنهایی خودم میسوخت .هیچکس نمیفهمید تو قلبم چی میگذره.
    سرمو بلند کردم.
    کارن روبروم واستاده بود.
    دیگه نمیخواستم ببینمش.اونم یکی بود مثل عماد با این تفاوت که من هنوز نمی‌تونستم به قلب نفهمم حالی کنم که براش اینقدر دیونه بازی درنیاره.
    نگاش نکردم از کنارش رد شد.
    -رزیتا اونجور که فکر میکنی نیست.
    بی تفاوت نگاش کردم.
    -اقای محتشم دلیلی نداره برام چیزیرو توضیح بدید.من مثل شما کسی رو قضاوت نمیکنم.برام مهم نیست که چکار میکنی.
    -رزیتا!
    -خانم اریان .فکر نکنم صمیمیتی بینمون باشه که به اسم صدام کنی.
    -رزیتا صبر کن.
    -تو ارزششو نداشتی از خودم بدم میاد که دوستت داشتم.از خودم بیشتر از تو متنفرم.
    سمت سالن پذیرایی رفتم.
    عماد از دور منو دید اومد سمتم.
    -کجا بودی؟
    -بیرون رفتم هوا بخورم.
    رنگش پرید.
    -کجا هوا بخوری.
    -چه فرقی میکنه الان اومدم چکار داری.خودت اصلا کجا بودی.
    -من همین ورا.
    -باشه برام مهم نیست.فقط این مهمونیه مسخره رو تموم کن خستم.
    -میخوان شام بیارن اینقدر عجله نداشته باش.
    عماد رفت سمت مهمونا.
    (حالم ازت بهم می‌خوره .)
    شامو اوردن. یک ساعت بعدش مهمونا یکی یکی میرفتن.
    تقریبا همه رفته بودن فقط خدمت کارا تو پذیرایی بودن.
    سمت پله ها رفتم.
    -داری میری بخوابی.
    -اره با اجازتون.
    لبخند چندشی زد.
    -منم برم خیلی خستم.فردا میبینمت.
    (فکر کرده خیلی برام مهمه فردا بیاد من ببینمش. عوضی.)
    از پله ها بالا رفتم.
    لباسامو عوض کردم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    خوابم نمیبرد.اینقدر از این شونه به اون شونه شدم که خسته شده بودم. چهره ی کارن جلوی صورتم بود.نمیتونستم اون صحنه رو فراموش کنم.
    از جام بلند شدم.
    ساعت 2 بود.
    از پله ها اروم پایین رفتم همه ی چراغا خاموش بود.
    سمت حیاط رفتم.
    دوتا از نگهبانا جلوی در خروجی واستاده بودن باهم حرف میزدن.
    پشت ساختمون رفتم جایی که همیشه میرفتم.
    روی سکویی که چند وقت بود تنها همدم تنهاییم بود نشستم.
    کفشامو دراوردم پاهامو توی شکمم جمع کردم.
    آسمون صاف بودو پر از ستاره.
    میدونستم که تو این آسمون پراز ستاره هیچ کدومش سهم من نیست.
    تو زندگیم فقط یک نقطه بود اونم تاریکی بود.
    سرمو روی پام گذاشتم.
    بویی رو حس کردم ولی سرمو بلند نکردم.
    میدونستم همین نزدیکی هاست .نباید خودمو درگیرش میکردم .
    از اون لحظه که دیدمش تا الان همش تو دلم میگفتم .
    اونم یکیه مثل عماد.شاید قلبم قبول کنه وباورش بشه کارن تموم شده.
    صدای پاشو میشنیدم که بهم نزدیک میشد.
    -چرا اینجا نشستی.
    سرمو بلند کردم.بی تفاوت بهش نگاه کردم.
    -به تو ربطی نداره.
    چشماش قرمز بود.حالت نگاهش مثل همیشه نبود.
    -پاشو برو تو اتاقت.
    -گفتم بهت ربطی نداره.تنهام بزار.اصلا تو چکاره ای برام تکلیف تایین میکنی.
    -من همه کارتم.یادت رفته چه نسبتی باهات دارم.
    پوزخندی زدم.
    -فکر کردم این وظیفه ی خطیرتو دادی به عماد.
    اهان یادم نبود تا اخر ماه قراره بدی بهش.
    میدونی از چیه شما مردا بدم میاد هموتون اشغالو کثیفید.
    (داشتم حرف خودشو به خودش میزدم.)
    دستاشو مشت کرد.
    -بهت گفتم من هیچ کاری با اون نداشتم.
    -منم بهت گفتم برام مهم نیستی.
    اومد روبروم واستاد.
    -دروغ میگی.
    نگاش کردم.
    -چرا باید بهت دورغ بگم .هرکاری میخوای بکن برام فرقی نداره.
    -یعنی الانم برات مهم نیست که عماد کجاست.
    -چرا خیلی مهمه دارم از دوریش میمیرم. ولی چه کنم باید تا اخر ماه صبر کنم.
    -چرا میخوای باهاش ازدواج کنی.
    -معلوم نیست چون عاشقشم.اخه عاشق شدن ما زنـ*ـا همین جوریه.
    یک روز عاشق یکی میشیم بعدش زود فراموش میکنیم عاشق یکی دیگه میشیم.
    شاید عمادم دلمو بزنه عاشق یکی دیگه بشم. نمیدونم دل دیگه حرف حالش نیست هر دقیقه یک جور ساز می‌زنه
    -مسخره بازی رو تمومش کن.
    از جام بلند شدم.
    -مسخره بازی.مگه چیز دیگه ایه.تو که جنس ما رو خوب میشناختی.
    -رزیتا!
    -خانم اریان.البته تا اخر ماه میشم خانم راد.البته اگه تا اون موقع مورد بهتری پیدا نکنم.
    از کنارش رد شدم.
    بازومو گرفت. دردم گرفته بود محکم فشارش می‌داد.

    -تا نگی چرا میخوای باهاش ازدواج کنی جایی نمیری.
    -اخ ..اخ.چی شده برات مهم شدم.تا دیروز که بخاطر عماد تحملم میکردی .
    الان سرنوشتم چرا برات مهم شده نکنه باز نشستین با عماد نقشه ی جدید کشیدین.
    -حرف مفت نزن جوابمو بده.
    -برای این سوال خیلی دیر شده اقای محتشم.اون موقع که امدم سراغت بقول خودت داشتم ازت عشق گدایی میکردم باید میشنیدی .الان دیگه دیره .
    منو کشید سمت همون سکو .چسبوندم به دیوار.
    -الان میخوام بشنوم.
    تو چشماش خیره شدم
    -ولی من الان نمیخوام بهت بگم.دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
    -چرا میخوای با ادمی ازدواج کنی که هنوز اتفاقی نیافتاده داره بهت خــ ـیانـت میکنه و تو دیدیش ولی به روی خودت نمیاری.
    -پس بگو.تو هم دیدیش.
    چیه دلت برام سوخته اره.راستی یادم نبود تو قلب نداری دلت برای کسی بسوزه.
    اصلا تو چرا ناراحتی اون به من خــ ـیانـت میکنه منم مشکلی ندارم.
    -رزیتا!
    دادزدم.
    - رزیتا مرد .خانوم اریان فهمیدی.حالم ازتون بهم میخوره .تو که عشقمو به مسخره گرفتی واون که از سادگیم استفاده کرد.
    هردوتون به یک اندازه کثیفید.چی میخوای بدونی هان.
    تو که همه چی رو میدونی.
    اره از عماد متنفرم .راضی شدی.تا الان ادمی به کثیفیه اون ندیدم.
    میخوام باهش ازدواج کنم.نه بخاطر اینکه منو خریده .بخاطر اینکه تو تقصیر داری.
    من بهت اعتماد کردم دوستت داشتم .ولی تو با نامردی گولم زدی.
    تو میدونستی قراره چه اتفاقی برام بیافته یک روز قبل از تولدم برام نقشه کشیدی.
    منه خر حرفتو باور کردم. عاشقت شدم.
    فکر کردم واقعا سهیل دنبالمه.قبول کردم که از دست اون نجات پیدا کنم ولی نمیدونستم از سهیل نامردترم هست.
    -معلومه چی داری میگی.
    -نگو که از چیزی خبر نداشتی چون خودت گفتی همه چیز رو میدونی.
    -مثل ادم بگو چی میگی.
    -فکر کردی من احمقم بازم بازیه جدیده اره.
    چی ازجونم میخواید من دیگه طاقتشو ندارم.
    تمومش کنید .
    همون جا روی زمین نشستم.
    کارن کنارم نشست.
    میلرزیدم.
    - دیگه تحمل ندارم .با یک ضربه دیگه از هم میپاشم.تو رو خدا راحتم بزارید.
    - باشه اروم باش .باور کن من نمیدونم چی میگی.
    ساکت بودم.
    آومد روبرم نشست. نگام میکرد ببینه عکس العملم چیه.
    فقط نگاش میکردم.
    بهم خیره شده بود
    -این کارو با من نکن کارن خواهش میکنم.ازم دور شو بزار باور کنم همه چی تموم شده.من شکستم دیگه نمیتونم. خواهش میکنم.
    اشکم روی صورتم ریخت.
    دستاشو اورد بالا سمت صورتم اشک روی صورتمو پاک کرد.
    -این اشکا برام خیلی با ارزشه میفهمی.نمیخوام گریه کنی.وقتی چشمات اینجوری بارونی میشه قلبم درد میگیره.
    خشکم زده بود.مات نگاش میکردم.
    باورم نمیشد کارن این حرفو زده.
    اشکام بیشتر میریخت.
    منو کشید سمت خودش.
    سرمو بغـ*ـل کرده بود.
    منم فقط اشک میریختم.
    ساکت بود .
    بعد گفت.
    -نمیدونم کی اون چشمای مشکیت شد همه ی زندگیم.
    هرجا می‌رفتم تو بودی .دست از سرم برنمیداشتی.
    چشمات همیشه جلوی صورتم بود.
    نمیدونم کی دلم برات رفت.وقتی اون روز تو باغ وقتی اون دکترو زدی بعدش فرار کردی اومدی ته باغ برای خودت لبخند میزدی.
    یا وقتی باهام کل کل میکردی.یا وقتی پشت اون کامیون اونجوری اوردمت بیرون .
    یا وقتی برای اولین بار اینقدر از نزدیک دیدمت شایدم تو اون روستا سر سفره ی عقد وقتی چشمای اشکیتو دیدم.
    یاوقتی اون شب تنها گذاشته بودیمت .
    وقتی نیما همش نگرانت بود و میگفت باید برگردیم.
    درمونده شده بودم دلم نمیخواست جز من کسی نگرانت باشه .انگار تو فقط مال من بودیو کسی حق نداشت چیزی دربارت بگه.
    وقتی فرار کردی برام مهم نبود که چه بلایی سرما میاد یا نگران پول نیما نبودم فقط نمیخواستم اتفاقی برات بیافته.
    تو مال من بودی دلم نمیخواست کسی ازم بگیرتت.
    حسی که بهت داشتم خاص بود.
    ولی نمیخواستم قبول کنم که بعد سالها داره یک اتفاق تو زندگیم میفته.
    وقتی رفتیم خونه ازت خیلی حرصی بودم که اینقدر با نیما جور شده بودی .
    دلم نمی‌خواست به اون توجه کنی.
    اون روز فقط می‌خواستم بترسونمت نمی‌دونستم حالت بد میشه.
    اگه بلایی سرت می‌آمد خودمو نمی بخشیدم.

    وقتی تو اون خونه ی لعنتی اونجوری تو اون حال دیدمت میخواستم اون عوضی رو بکشم اگه بابک بخاطر تو صدام نمیکرد این کار رو میکردم.
    بابک بهم گفت چه چیزی بینمونه اون موقع هم بازم نمیخواستم قبول کنم.که یک اتفاقی تو قلبم افتاده.
    وقتی اوردمت تو این خونه پشیمون شده بودم .
    ولی باخودم گفتم اینم یکیه مثل بقیه.یکم بگذره همه چی یادم میره.
    ولی اون روز وقتی فکر کردم داری بلایی سر خودت میاری داشتم دیونه میشدم‌.
    نمی‌دونی چجوری خودمو رسوندم.
    رزیتا اون روز بازم ازخودم بدم آمد که اون کار رو کردم نمی‌خواستم اذیتت کنم ولی چشمات منو جذب کرده بود یک لحظه فراموش کردم.
    که کجام .
    تصمیم گرفتم ازت دور شم چون هرچیزی بهت نزدیک می‌شدم .کمتر میتونستم فراموشت کنم.
    ولی اون شب وقتی بهم گفتی دوستم داری.
    انگار همه چی بهم ریخت تمام معادلاتم بهم ریخته بود.
    نمیخواستم وابسته بشم بهت گفتم نمیخوامت.
    ولی خودم بیشتر عذاب کشیدم.
    از اون روز همه چی عوض شد هرچی میگذشت بیشتر نبودنت عذابم میداد.
    با خودم تصمیم گرفتم برگردم باهات صحبت کنم میخواستم تکلیفم باخودم روشن بشه.
    ولی وقتی با عماد از ماشین پیاده شدی.
    باورم نمیشد.باورم نمیشد که عمادگفت تو قبول کردی تا اخر ماه باهاش ازدواج کنی.
    غرورم خورد شده بود.از اونجا زدم بیرون.
    داشتم دیونه میشدم.
    چند روز بود که مثل دیونه ها هیچی رو نمیفهمیدم.
    انگار یک چیز بارزشمو ازم گرفته بودن.داشتم برمیگشتم تهران که شاید فراموشت کنم.
    که عمادبهم زنگ زد که باهات برای خرید لباس برم.
    نمیخواستم قبول کنم ولی وسوسه ی دیدنت داشت دیونم میکرد.
    از فرودگاه برگشتم.
    وقتی دیدم تو اصلا برات چیزی مهم نیست اونقدرم به خودت رسیدی
    بیشتر از خودم لجم گرفت.
    ولی اون لباسو وقتی تو تنت دیدم.
    بازم قلبم برات تکون خورد.
    مثل فرشته ها شده بودی.دوست نداشتم بخریش وقتی گفتی نمیخوایش دلم اروم شد.
    من اون حرفا رو بهت میزدم برای اینکه زخم دل خودمو اروم کنم.
    ولی نمیدونستم خودم هرچی بیشتر میگذره بیشتر گرفتار میشم.انگار داشتم تو باطلاق پایین می‌رفتم.
    داشتم دیونه میشدم.
    من واقعا با تمام وجودم میخواستمت.ولی انگار یک جورایی برام ممنوعه بودی.
    ولی وقتی امشب پشت پیانو نشستی باز قلبم برات رفت. فهمیدم یک چیزی درست نیست.رفتار تو عادی نبود.
    اون شعری که خوندی نگاهای هراسونت.
    من امشب خودم رو با یکی دیگه مشغول کردم.میخواستم فراموشت کنم ولی
    رزیتا باور کن بین منو اون دختره چیزی نبود .تو اشتباه فهمیدی.
    سرمو بلندکردم نگاش کردم.
    -میدونم اشتباه های زیادی کردم ولی نمیتونم ازت بگذرم.باور کن من دوستت دارم.
    هیچ کلکی بهت نزدم.
    نمیدونم از چی حرف می‌زنی.
    -ولی عماد...
    -حرفشو نزن تو زن منی اجازه نمیدم کسی ازم بگیرتت.
    ازش فاصله گرفتم
    -ولی نمیشه میفهمی.
    -یعنی چی نمیشه.
    -مگه تو از همه چی خبر نداری.
    -مثلا از چی.
    -تو که اون شب گفتی همه چی رو میدونی.
    -اون شب اعصابم داغون بود.نمیفهمیدم چی میگم.
    - چرا عقدم کردی.؟
    نگام کرد.
    -بگو چرا عقدم کردی؟
    -چون عماد گفت طبق وصیت پدر بزرگت اگه تا قبل از تولد 24 سالگیت ازدواج نکنی ثروتی بهت نمیرسه.گفت پدرت میخواد باکسی ازدواج کنی که اون میگه. تا تو رو تحت نفوذ خودش بگیره توهم چون با پدرت مشکل داری میخوای ازش انتقام بگیری .فقط میخوای قبل این تاریخ ازدواج کنی برات فرقی نمیکنه با کی ازدواج کنی فقط اون ادم از طرف پدرت نباشه.عماد گفت اگه من این کار رو بکنم تو حتما برای خلاصی از دست پدرت قبول میکنی. وقتی تو زود قبول کردی وخودتم گفتی من برات با نیما فرق ندارم.حرف عمادو قبول کردم .عماد گفت بعد از اینکه من عقدت کنم.
    اون میتونه از این موضوع استفاده کنه پول بیشتری از پدرت بگیره
    گفت تا وقتی من طلاقت ندم هرچی از پدرت بخواد بهش میده .
    فقط ازدواج یک دفعه ی تو با عماد نمیفهمم این وسط چی بوده.
    با بهت نگاش کردم.
    -باورم نمیشه.باورم نمیشه.
    -یعنی چی مگه چیز دیگه ای هست.
    -چرا به حرف عماد گوش دادی و عقدم کردی تو هم ازش پول میخواستی.
    -من به عماد مدیونم نه بخاطر اینکه از زندان منو اورد بیرون چون تو یه درگیری تو زندان نجاتم داده بود.ولی الان دینمو بهش دادم کاری رو که گفت کردم.پس دیگه باهم کاری نداریم.
    از جام بلند شدم.

    -خیلی دیر شده کارن.تو دینتو به عماد دادی ولی به بهای حبس من.
    کارن هم از جاش بلند شد.
    -چی میگی .حبس چیه تو اگه نخوای باهاش ازدواج کنی چرا باید اینجا زندانیت کنه.دلیلی برای این کار نیست.
    -چرا هست.تو از هیچی خبر نداری.عماد تو رو هم بازی داده.
    -معلومه چی داری میگی.
    من باید برم.
    -رز صبر کن ‌دارم دیونه میشم اگه هنوزم یکم از اون عشقی که گفتی تو دلت هست بهم بگو چی شده.

    -میخوای بدونی که چی بشه دونستن تو چیزی رو عوض نمی‌کنه.
    -.باید بدونم چی بین شماست.که مجبوری تحملش کنی.
    نگاش کردم .من عاشق این مرد بودم.قلبم هنوز براش‌ می‌زد.
    با ناراحتی نگام می‌کرد.عصبی بود.معلوم بود که کلافه شده.
    بهش همه چی رو گفتم.
    وقتی حرفام تموم شد.
    عقب عقب رفت خورد به دیوار کنار حیاط.
    دستاش‌ تو موهاش فرو کرد.
    -باورم نمیشه عماد منم گول زد.
    من هرکاری براش کردم.هرچی گفت بدون اینکه چیزی بگم قبول کردم.چطور تونست این کارو بکنه.
    -عماد جز پول چیزی براش مهم نیست.
    الان دیگه نمیشه کاری کرد .من باید باهاش ازدواج کنم.
    کارن با عصبانیت آمد سمتم دوتا بازوهامو گرفت.
    -تو بیجا می‌کنی تو زن منی هیچکسی نمی‌تونه تو رو ازم بگیره فهمیدی.
    -کارن دستم.
    بازوم رو ول کرد.
    -معذرت می‌خوام .

    -کارن من نمی‌تونم کاری کنم.از دست کسی هم کاری ساخته نیست میفهمی .فکر کردی دوست دارم این کار رو بکنم .
    هنوزم خودخواهی کارن.!

    -من نمیزارم فهمیدی به هر قیمتی که شده.من بهت قول میدم که از اینجا نجاتت بدم.
    -کارن نمیشه همه چی رو فراموش کن از اینجا برو نمی‌خوام بخاطر من اتفاقی برات بیفته.
    -دیونه شدی کجا برم .تو زنمی.
    با دستام صورتشو قاب گرفتم.
    به چشمای عسلیش نگاه کردم.
    -کارن نگام کن.یادمه بهم گفتی فراموشت کنم.
    ولی من نتونستم.حتی برای یک ثانیه هم فراموشت کنم.هر چقدر بگذره هم نمی‌تونم.
    تو همه چیز منی .اگه چیزیت بشه من نمی‌تونم تحمل کنم.
    اگه تو بری حداقل می‌دونم که سالمی حتی اگه کنارم نباشی.همین زندم نگه میداره.
    -رزیتا من این کار رو نمی‌کنم .چیزی که مال منه ازش نمی‌گذرم.
    -خواهش می‌کنم سخت ترش نکن.
    حالا که می‌دونم دوستم داری دیگه هیچی برام مهم نیست.
    -حرف نزن الآنم برو تواتاقت بخواب .
    فردا میام دنبالت بریم بیرون .
    باهات خیلی حرف دارم.
    بازم تو همون جلد مغرورش فرو رفته بود.
    -ولی کارن.
    -نمیخوام چیزی بشنوم فهمیدی.
    ازش فاصله گرفتم.
    این کارن که من می‌دیدم حرف حالیش نمی‌شد.
    سمت اون ور ساختمون رفتم.
    -رزیتا.
    برگشتم سمتش.
    -بله.
    اومد سمتم.به چشمام خیره شده بود.
    -منو ببخش که اذیتت کردم.
    سرشو آورد جلو بـ..وسـ..ـه ای به چشمام زد.
    ازم فاصله گرفت.
    -برو بخواب.بهش نزدیک نمیشی فهمیدی.من همین جام ،کاری داشتی من هستم.
    -باشه.
    سمت اتاقم رفتم.نگران آینده بودم که کارن اتفاقی براش نیفته.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    رفتم تو اتاقم.
    هنوز باورش سخت بود که کارن بهم گفته بود دوستم داره مثل یک رویا بود .رویایی که خیلی قشنگ بود دلم نمی‌خواست بخوام میترسیدم
    وقتی بیدار بشم همه چی خواب باشه خیلی مقاومت کردم ولی نفهمیدم کی خوابم برد.
    ...........
    یک دفعه از خواب پریدم .
    از جام بلند شدم سمت پنجره رفتم.
    چند نفر تو حیاط بودن داشتن میزای دیشبو میبردن بیرون.
    رفتم دست و صورتم رو شستم خودمو مرتب کردم.حالم خیلی خوب بود.
    موهامو شونه کردم با کش بستم از پله ها پایین رفتم.
    -مریم خانم کجایی صبحانه امادست‌ خیلی گشنمه.
    -به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانم خوش اخلاقتن.
    با دیدن عماد که پایین پله ها بود.
    رنگم پرید به اطراف نگاه کردم که کارن نباشه.
    -من همیشه همین جوریم.
    -پس منو می‌بینی قیافه میگیری.
    جوابشو ندادم.
    از پله ها پایین رفتم.
    یاد حرف کارن افتادم قرار بود برم بیرون.
    برگشتم سمت عماد باید راضیش میکردم که بزارم برم بیرون.
    قیافه‌ی دوستانه تری گرفتم.
    -امروز می‌خوام برم بیرون.
    -کجا ؟
    -یکم خرید دارم.
    -باشه خودم میبرمت.
    -نه .می‌خوام تنها برم.
    -پس لازم نیست بری.
    (لعنتی راحتم نمیزاشت.)
    -من کارم طول می‌کشه مگه تو کار نداری.
    -نه امروز زیاد کاری ندارم.
    -بزار برم مگه خودت نگفتی زندانیت نیستم.
    -چرا همش ازم فرار می‌کنی .ما قراره ازدواج کنیم.
    -انتظار نداری که به همین راحتی با این موضوع کنار بیام.
    درضمن این ازدواج بخاطر ثروت نه چیزه دیگه ای. دلیلی نداره ما باهم خوب باشیم.
    -ولی شاید نظرت راجب من عوض بشه.
    (آره حتما با اون گند دیشت حتما عاشقت میشم.)
    -الان وقت این حرفا نیست خودتم خوب میدونی.
    -باشه بهت زمان میدم تا فکر کنی.
    -بزار برم. بیرون کار دارم.
    -به یک شرط.
    -چی؟
    -باید دعوت شاممو قبول کنی.
    -چی .!
    چرا باید قبول کنم.
    -باشه هرجور دوست داری پس حق نداری بری بیرون.
    عماد سمت در خروجی رفت.
    -باشه .
    برگشت لبخند پیروزمندانه ای زد.
    -پس ساعت ۹میبینمت.
    عماد رفت.
    اگه کارن میفهمید منو میکشت ولی برای بیرون رفتن با کارن چاره ای نداشتم.
    این اولین قرارم بود .نمی‌خواستم بهم بخوره.
    کارن که نمی‌فهمه .امروز فقط روز منو کارنه نباید به چیزای دیگه فکر کنم.
    صبحانم رو خوردم.
    رفتم بالا تو اتاقم.
    تو کمد دنبال مانتو شلوار کشتم نمی‌دونستم چی بپوشم هول شده بودم.
    از استرس همش دور خودم می‌گشتم.
    هیجان دیدن کارن باعث شده بود.
    بیشتر هول بشم.
    بلاخره یک مانتو شلوار مشکی با شال قرمز از تو کمد در آوردم.
    رفتم جلوی آیینه.
    یکم کرم زدم .خط چشم کشیدم ریمل زیادی هم زدم.
    توی چشممو مداد مشکی زدم.
    یک رژ قرمزم زدم.
    لباسامو پوشیدم.
    موهامو دورم ریختم جلوشم فرق کج گذاشتم.
    خیلی خوب شده بودم.
    شالمو سرم کردم.
    نمی‌دونستم چجوری به کارن خبر بدم.
    از پله ها پایین رفتم .مریم خانم با دیدنم تعجب کرده بود.
    -چیزی شده.
    -نه خانم .

    -پس چرا اینجوری نگاه می‌کنی.
    -من مگه چجوری نگاه کردم.
    -هیچی ولش کن عماد کسی رو دنبالم نفرستاد می‌خوام برم بیرون.
    -چرا خانم دم در منتظرن می‌خواستم تازه بیام بالا خبرتون کنم.
    -نمیدونی کی رو فرستاده.
    -نه خانم.
    -باشه برو کارتو بکن.
    -چشم فقط برای نهار میاید.
    -نه فکر نکنم.
    از خونه رفتم بیرون نمی‌دونستم عماد کی رو فرستاده.
    ماشینی دم در پارک بود .
    سمت ماشین رفتم باید می‌دیدم اگه کارن نیست برگردم تو خونه.
    جلو تر رفتم .
    کارن بود در رو باز کردم سوار شدم.
    کارن با دیدنم اخماش رفت تو هم.
    -سلام.
    -سلام این چه وضعیه.
    به خودم تو آیینه نگاه کردم
    -مگه چی شده.
    -موهاتو چرا دورت ریختی اون چه روژیه زدی.
    ناراحت شدم خیلی تو ذوقم خورده بود.
    دلم نمی‌خواست تو اولین برخورد کارن اینجوری باهام رفتار کنه.
    از روی داشبورد دستمال کاغذی رو برداشتم محکم روی لبام کشیدم.
    -داری چکار می‌کنی لبتو کندی.
    -به خودم مربوطه.
    -عزیزم چرا ناراحت میشی .
    -من ناراحت نیستم.میشه بری .
    -نه تا وقتی که اون قیافه رو گرفتی جایی نمی‌رم.
    -باشه نرو پس منم میرم خونه.
    دستمو سمت در بردم.
    کارن در رو قفل کرد.
    -رزیتا تمومش کن . وقتی بقیه نگات می‌کنن اعصابم بهم می‌ریزه
    میخوای با همه دعوا کنم.
    -نخیر.
    -پس ناراحت نباش دیگه.
    -باشه برو ناراحت نیستم.
    ماشین حرکت کرد.
    حرصم گرفته بود می‌خواستم کارن رو اذیت کنم.
    -سر راه اول برو یک آرایشگاه.
    -چرا؟
    -میخوام موهامو کوتاه کنم.
    - اجازه نداری این کار رو بکنی.
    -چرا تو که گفتی چرا موهاتو دورت ریختی معلومه بدت میاد موهام بلنده.
    -کی گفته بدم میاد حق نداری دست به موهات بزنی.
    اینو بگیر.
    به دستش نگاه کردم.
    چند تا کش رنگی تو دستش بود.
    -مال منه.
    -نه پس برای خودم خریدم.
    کش ها رو ازش گرفتم.
    -از کجا می‌دونستی من کش ندارم.
    نگاش کردم.ابروهاشو داده بود بالا.
    -تو کی کش داشتی.
    -یادت بود.
    لبخندی زد.
    -خیلی چیزا یادمه.
    -مثلا چه چیزایی.
    -بعدبهت میگم‌فعلا موهاتو ببند .
    با کش موهامو بستم.
    بقیشم گذاشتم تو کیفم.
    بهش نگاه میکردم .اخم صورتش انگار جز صورتش شده بود.ولی همین اخمشم دوست داشتم.
    -چرا نگام می‌کنی.
    -هنور باور نمی‌کنم اینجا با تو ،داریم میریم بیرون.
    خیلی هیجان زدم.
    خندید .اولین بار بود بهم می‌خندید.
    حتی خنده هاشم خاص بود.
    -تو چجور دختری هستی معمولا دخترا وقتی با یکی میرن بیرون نمیگن که هیجان زدم.
    -چرا مگه چه اشکالی داره.
    -نمیترسی من از این حرفا سو استفاده کنم.
    -برای چی؟.
    -ولش کن بابک راست می‌گفت تو خیلی صفر کیلومتری.
    -یعنی بدم.
    -نه عزیزم خیلی هم خوبی.
    -کارن.
    -جانم.
    قلبم از جانم گفتنش تندتر میزد.
    -تو که هیچ وقت منو ول نمی‌کنی.
    -دیونه شدی چرا باید ولت کنم.
    -اخه من..من مشکل داشتم شاید نتونم مثل یک آدم عادی باشم.
    مشکل تنفسی دارم .تازه قبلانم پیش روانشناس می‌رفتم قرص مصرف میکردم.
    کارن برگشت سمتم .
    -دختر تو چقدر ساده ای آدم نباید وقتی اولین بار با یکی بیرون میره تمام عیباشو بگه ممکنه
    یارو بترسه ولت کنه.
    -یعنی تو منو ول می‌کنی.
    -نه عزیزم گفتم مثلا .اولا تو زنمی .دوما من دوستت دارم.
    سوما من هیچ وقت تنهات نمیزارم.
    -من می‌ترسم کارن اگه عماد منو مجبور..
    کارن یک دفعه عصبانی شد.
    -تمومش کن رز نمی‌خوام حرفی ازش بزنی.
    -باشه ببخشید.نمیخواستم‌ناراحتت کنم.
    کارن حرف نزد .داشت رانندگی می‌کرد.
    خودمو فحش دادم که چرا حرف عمادو زدم.
    کارن نزدیک یک پاساژ نگه داشت.
    -پیاده شو.
    از ماشین پیاده شدم.
    کارن هنوز ناراحت بود.
    رفتم کنارش دستشو گرفتم.
    -ازم ناراحتی.
    -نه.
    -پس چرا اینقدر تند راه میری.
    - مدلم همینه.
    -کارن!
    برگشت نگام کرد.
    -من که معذرت خواستم .
    -من مگه چیزی گفتم.
    -این رفتارت و قیافت از صد تا حرف بدتره.
    -میگی چکار کنم اعصابم بهم می‌ریزه وقتی حرفشو می‌زنی منه ....
    نمی‌تونم از اون خونه بیارمت بیرون.
    -کارن عزیزم آروم باش.میشه بهش فکر نکنی.
    -باشه فعلا بریم کار دارم.
    کارن دم یک مغازه ی طلا فروشی واستاد.
    -بیا بریم تو.
    -برای چی؟
    -میخوام برات حلقه بخرم.
    با تعجب نگاش کردم.
    -چیه چرا نگاه می‌کنی .سرعقد حلقه دستت نکردم الان می‌خوام برات بخرم.
    -کارن خواهش می‌کنم خودت میدونی که نمیشه حلقه دستم کنم.
    -چرا نمی‌تونی.
    -خودت میدونی .بزار به موقعش برام بخر.

    -خیله خوب پس یک چیزی دیگه برات میگیرم.
    رفتیم تو مغازه کارن یک پلاک قلب برام خرید
    که یک‌ زنجیر از وسطش رد میشد.
    خیلی خوشگل بود.
    انداخت تو گردنم.
    -هیچ وقت درش نیار.

    -مطمعن باش.هیچ وقت از خودم جداش نمی‌کنم.

    .........
    با کارن کلی دور زدیم خیلی خوش گذشت .
    دلم نمی‌خواست امروز تموم بشه .تو ابرا بودم.
    حس میکردم بزرگترین هدیه ی زندگیمو خدا بهم داده.
    ساعت نزدیک ۶بود باید برمیگشتم
    عماد قراربود .بیاد دنبالم.
    نمی‌دونستم چجوری به کارن بگم .
    -کارن منو بزار خونه دیر شده.
    -تازه ساعت شش شده.
    -باید برگردم ممکنه مشکوک بشن.
    -کسی چیزی نمیگه اونم که شبا نمیاد .پس نگران چی هستی.
    -اخه نمیشه.باید برم.
    -گفتم آخر شب برت میگردوندم.
    -نمیشه ممکنه عماد بیاد.
    تو از کجا میدونی مگه قرار نیست اون شبا نیاد اونجا.
    -چرا گفتم شاید بیاد.
    -راستشو بگو داری چیزی رو قایم می‌کنی.
    -نه چه چیزی رو.
    -رزینا به من دروغ نگو خودت میدونی که از دورغ متنفرم.

    نمی‌دونستم چجوری بهش بگم .ولی باید می‌گفتم چون بلاخره میفهمید.

    منتظر نگام می‌کرد.
    استرس گرفته بودم.
    -راستش...من..من..
    -بگو تو چی .
    -قراره بیاد دنبالم برای شام بریم بیرون.
    دادزد.
    -چیکار کنی!.
    -ببخشید بخدا مجبور شدم قبول کنم آخه نمیذاشت بیام بیرون.
    عصبی شده بود صورتش قرمز شد.
    -تو غلط کردی مجبور شدی .مگه بهت نگفتم بهش نزدیک نشو اونوقت تو باهاش قرار شام گذاشتی.
    -بخدا کارن...
    رگ گردنش بیرون زده بود .
    بلندتر داد زد.
    -نمیخوام صداتو بشنوم ساکت باش.

    اشکام روی صورتم ریخت.
    -من بهت گفتم .ولی تو بازم سرخود کاری کردی.
    - داد نزن .من..من..می‌خواستم باتو باشم.
    - تو بخود می‌خواستی بامن باشی .به جهنم که نمیزاشت بیای بیرون
    چون می‌خواستی بامن بیای بیرون باید هرکاری دیگه ای هم می‌خواست برای اینکه بیای بیرون قبول می‌کردی.
    -کارن!
    کارن از ماشین پیاده شد در رو محکم بست.
    با کارم خوشیه اون روز به گند کشیده شده بود.
    اروم‌اشک می‌ریختم.
    دلم شکسته بود.
    کارن کنار خیابون واستادید بود سیگار می‌کشید.
    یکم بعد آمد سوار شد ولی حرفی نمی‌زد.
    ماشینو روشن کرد حرکت کرد.
    بازم ساکت بود این سکوتش آزارم می‌داد.
    به نزدیک خونه رسیدیم.
    ماشین رو نگه داشت.
    دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم.
    -اینو بگیر.
    بهش نگاه کردم.هنوز صورتش قرمز بود.
    چشمای عسلیش هم غمگین بود.
    یک گوشی موبایل دستش بود.
    -شمارمو زدم توش اگه کاری داشتی زنگ بزن .
    -بهش نیازی ندارم.
    دستگیره رو فشار دادم ولی در قفل بود.

    -گند زدی تازه یک چیزی هم طلب داری.
    -اره من گند زدم ولی بخاطر اینکه با تو باشم این کار رو کردم اگه می‌دونستم قراره اینجوری باهام برخورد کنی این کارو نمی‌کردم.
    -چرا نمی‌فهمی رزیتا تو نباید قبول می‌کردی.
    -باشه غلط کردم خوبه.
    خداحافظ. این در رو باز کن.
    کارن بازومو گرفت.
    -کجا؟چرا لج می‌کنی .
    -چکارکنم ازت معذرت خواستم ولی تو اصلا برات مهم نیست.
    -من از دستت ناراحتم چون تو بهم اعتماد نداری
    چون بهت گفتم ازش دور باش .چون زنمی میفهمی .چون دوستت دارم.نمیخوام زنم با یکی دیگه بره بیرون شام بخوره و منه بی غیرت هم کاری ازم برنمیاد.
    -کارن .!
    -نمیفهمی که به اندازه ی کافی که تو اون خونه هستی دارم عذاب میکشم .
    دستشو گرفتم .

    -عزیزم من فقط می‌خوام شام برم بیرون همین.
    بعدم خودت میدونی من بیشتر ازتو ازش متنفرم.
    بهم اعتماد داری؟
    -من به تو اعتماد دارم به اون ندارم.
    -الان میگی چکار کنم. هرکاری که بگی می‌کنم.

    -فعلا برو تو .اینو بگیر بهت زنگ میزنم
    -باشه ولی اخم نکن دیگه
    -برو بچه.

    گوشی رو ازش گرفتم پیاده شدم.
    رفتم تو .
    با سرعت سمت اتاقم رفتم.
    مانتوم در آوردم
    روی تخت نشستم .از تو کیفم صدایی امد.
    سمتش رفتم یک اس ام اس برام امده بود بازش کردم.
    -ارایش نمیکنی. نمی‌خندی .موهاتم دورت نمیریزی.
    همین رو نوشته بود.کارن خیلی سخت تر از اونی بود که فکر میکردم.
    غرورش خیلی زیاد بود.خیلی سخت بود با این مرد مغرور کنار اومدن.
    لبخندی زدم.
    براش نوشتم.
    -حتما الان اخم کردی اون ابروهات گـ ـناه دارن که همش اخم میکنی.
    یکم بعد جوابش اومد.
    -بلبل زبونی نکن بچه. کاری نکن بیام بالا.
    -کارن دوستت دارم با همه ی چیزی که هستی حتی اخماتو هم دوست دارم.
    یکم گذشت جوابی نیومد.
    به گوشی نگاه کردم.
    جوابی نداد.
    سمت ایینه رفتم ارایشمو پاک کردم.
    فقط یکم ریمل زدم بایک رژ کم رنگ کالباسی.
    موهامو باز کردم که شونه کنم.
    همون موقع یک اس ام اس امد.
    پریدم سمت موبایل.
    -بیا دم پنجره.
    سمت پنجره رفتم.
    کارن تو حیاط واستاده بود .
    به اطراف نگاه کرد.بعدش از حفاظ کنار طبقه ی اول اومد بالا.
    چشمام از تعجب گشاد شده بود.
    دم پنجره رسید .
    -چرا اومدی اینجا دیونه .الان یکی میبینتت.
    -وقتی اونجوری اس ام اس میدی باید فکر عواقبش باشی.
    -کارن برو الان یکی میاد.وای
    دوربین ها؟
    -نگران نباش من فکر همه جاشو کردم.
    از پشت بلیزش یک گل رز در اورد داد بهم.
    -مرسی خیلی قشنگه کارن عاشقتم.
    لبخندی زد.با دست به صورتش اشاره کرد.
    از وسط نرده ها آروم گونه بــ..وسـ...ید.
    -منم دوستت دارم.
    از نرده ها پایین رفت.
    بعدش برام دست تکون داد.
    یکم بعد برام یک اس ام اس آمد.
    .
    تو را به جای همه کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم

    تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

    برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای خاطر نخستین گلها

    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .
    کارن همه چیز من بود قلبم انگار فقط برای اون میزد.
    این کارن برام جالب بود.
    کارن مغروری که از نرده ها بالا میومد بهم گل می‌داد.
    .......‌.........‌
    ساعت نزدیک 9 بود که مریم خانم صدام کرد برم پایین.
    عماد تو پذیرایی منتظر بود.
    از پله ها پایین رفتم .
    -سلام خانم.
    -سلام.
    -بریم.
    حرفی نزدم دنبالش رفتم.
    ماشینش تو حیاط پارک بود.
    به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
    سوار شدم ماشین حرکت کرد.
    عماد اهنگی تو ماشین گذاشته بود همه ی حواسم پیش کارن بود کاش اون الان کنارم بود.
    -چرا ساکتی تو فکری.
    -من .نه..
    -کجا بریم.
    -نمیدونم برام فرقی نداره.
    -چرا اینقدر بی ااحساس و سرد باهام حرف می‌زنی.
    -باید برای چی احساس داشته باشم.
    -نمیخوای یکم به منم فکر کنی.
    -منظورت چیه.
    -بهت گفتم دلم میخواد به خودمون و آینده بیشتر فکر کنی.
    -منم گفتم خودمونی وجود نداره آینده ای هم که ازش حرف میزنی برای من مهم نیست.
    عصبی شده بود .ولی چیزی نگفت جلوی یک رستوران نگه داشت .
    سمت محوطه ی تابستونیش رفتیم.
    روی یکی از تخت ها نشستیم رستوران حالت سنتی داشت.چند تا تخت تو یک قسمت بزرگ با فضای سبز قشنگی داشت.
    به اطراف نگاه کردم.
    -میخوای همین جوری ساکت بشینی.
    -فکر نکنم حرف مشترکی باهم داشته باشیم.
    همون موقع گوشیش زنگ خود.
    از جاش بلند شد سمت دیگه ای رفت.
    یکم بعدش برگشت.
    -چند تا از دوستامو دعوت کردم تو که مشکلی نداری.
    -حالا که دعوت کردی سوال میکنی .بهرحال برم فرقی نمی‌کنه.
    -این رفتارت چه معنی میده.
    -دلت میخوادبهت بخندم.وقتی ازت خوشم نمیاد.هیچ وقتم بهت فکر نمیکم دلیل این همه اصرارتم نمیفهمم.
    اومد نزدیکم مچ دستمو گرفت منو سمت خودش کشید.
    چشماش قرمز شده بود.
    - خوب گوشاتو باز کن برام مهم نیست که چی فکر میکنی تو تا اخر ماه باهام ادواج می‌کنی پس بهتره بهم عادت کنی چون این حرفات باعث میشه همه چیز به ضررت تموم بشه.

    با صدای صرفه ی کسی ازم فاصله گرفت .کارن بود.
    رنگم پرید.
    -سلام کی امدی چه زود رسیدی.
    کارن دندوناش روی هم فشار می‌داد.
    -میخوای برم.
    -نه این چه حرفیه تازه به رزیتا میگفتم که قراره شما بیاید.نمیدونم چرا یکم از دستم ناراحته منم داشتم نازشو می‌کشیدم خانوما رو که میشناسی.
    ناز خیلی دارن.
    کارن داستاشو مشت کرده بود.
    عماد از جاش بلند شد.
    -من برم ببینم بچه ها کجان.
    عماد سمت خروجیه رستوران رفت.
    -کارن کی اومدی؟
    -دلت میخواست نیام.
    - این چه حرفیه.
    -چیه بد موقع رسیدم اختلافاتتون حل نشد.
    -کارن!
    از دستش خیلی نارحت شدم.سمت کفشم رفتم.
    کارن درست بشو نبود باید میفمید نباید اینقدر بهم شک کنه درسته گذشته ی بدی داشت و
    نمی تونست به زنـ*ـا اعتمادکنه ولی من دوستش داشتم باید اینو میفمید که نباید باهام اینجوری رفتار کنه.
    -کجا؟
    -میرم بقیه ی اختلافاتمو حل کنم.
    -بشین سرجات .
    -تو تا کی میخوای اینجوری کنی من باهاش کاری نداشتم اون خودش عصبانی شد .
    -فعلا ساکت باش اعصابم خرابه.
    -من چه کار کنم سر هرموضوع همین کار رو میکنی اگه بهم اعتماد نداری بگو .
    همون موقع عماد با چند نفر دیگه اومدن.
    سه تا دختر رو دوتا پسر.
    یکی از دخترا خیلی قیافش اشنا بود.
    همون بود که توحیاط با عماد دیده بودم.
    امدن روی همون تخت نشستن.
    یکی از دخترا امد کنار کارن نشست .داشتم حرص میخوردم.
    همش می‌خواست یک جوری خودشو به کارن آویزون کنه .
    با اون قیافه ی عمل کردش فکر می‌کرد خیلی خوشگله.
    همه باهام حرف می‌زدن .منم فقط حرص میخوردم مخصوصا که کارن جوابشو میداد.
    پوست لبمو از حرص میکندم.
    اون دختره سارا که با عماد بود گفت.
    -عماد جان نامزدت همیشه اینقدر ساکته.
    -رزیتا خیلی هم ساکت نیست فقط به موقع حرف می‌زنه.
    -حوصلت سر نمیره اینقدر آرومه تا جایی یادم میاد تو از زنای آروم خوشت نمیومد.
    عماد چشم غره ای بهش رفت.
    -ادما عوض میشن الان خوشم میاد.
    اگه اینجور نبود باهاش ازدواج نمی‌کردم.
    سینا یکی از اون پسرا گفت.
    -خوبه مثل تو وراج باشه.
    -من کجام وراجه.!
    عماد یک دفعه دستشو گذاشت رو شونم.
    مثل برق گرفته ها شوکه شده بودم.
    -رزیتا اینقدر برام با ارزش هست که هر جور باشه من دوستش دارم.
    یکی از پسرا گفت.
    -راست میگه وگرنه عماد کجا و ازدواج کجا.
    من اصلا نمیشنیدم چی میگن.
    از عماد فاصله گرفتم جرات نمی‌کردم به کارن نگاه کنم.
    از جام بلند شدیم.
    -کجا عزیزم.
    (مرگ عزیزم ).
    -الان میام.
    سمت دستشویی رفتم رنگم پریده بود.
    کارن حتما منو میکشت.
    -اروم باش تو که کاری نکردی خودش که بدتر بود که همش با اون دختره حرف می‌زد.
    دستم صورت رو آب زدم موهامومرتب کردم.
    از دستشویی اومدم بیرون.
    یک دفعه کارن روبروم سبز شد.
    هینی کشیدم دستمو گذاشتم روقلبم.
    یک دفعه آمد نزدیکم دستمو گرفت منو سمت پشت رستوران که یک محوطه ی خلوت بود کشید.
    -کارن دستمو ول کن دستم درد گرفت.
    دستمو ول کرد آمد روبروم واستاد
    تند تند نفس می‌کشید.
    -تو نمی‌فهمی نه.
    -کارن من که کاری نکردم.
    دادزد.
    -تو زن کی هستی هان.
    -چی میگی دیونه شدی؟
    دادزد.
    -جواب بده لعنتی.
    -اروم باش کارن چرا اینجوری می‌کنی.
    -اروم‌باشم وقتی زنم کنار یکی دیگست.
    -این چه حرفیه می‌زنی.من کنار اون نبودم فقط چند لحظه دستش روشونم بود بعدشم من زود ازش فاصله گرفتم.
    چه انتظار داری جلوی اون همه آدم بزنم تو دهنش چرا نمی‌فهمی موقعیت من چجوریه.
    یک جوری حرف می‌زنی انگار من خودمو از قصد بهش چسبوندم.
    -راست میگی منو بگو چرا دارم باتو بحث می‌کنم.
    آقا نامزدتونه. من چیم شوهر نامرعی.
    -کارن من کاری نکردم.اگه حرفی باشه من باید بزنم که یک ساعته اون دختره ی لعنتی مثل کنه بهت آویزون شده.
    -پس بگو داشتی تلافی می‌کردی.
    -الکی حرف نزن من کاری با اون عوضی نداشتم.چرا اینقدر دادو فریاد می‌زنی.
    -چکار کنم وقتی دستشو انداخته روشونت بیام نازتم بکنم.
    کارن اصلا گوشش بدهکار نبود .
    باید کاری میکردم بفهمه رفتارش درست نیست.
    -باشه اصلا همین الان میرم بهش همه چی رو میگم خستم کردی ازبس همش باهام سر این موضوع بحث کردی فکردی اون لعنتی کوچک‌ترین اهمیتی برام داره.بهت گفتم تنها کسی که برام مهمه تویی ولی مثل اینکه باورت نمیشه. من اگه حرفی نزدم بخاطر این بود نمی‌خواستم مشکل درست کنم.
    از کنار کارن رد شدم عصبی بودم.
    کارن از پشت دستمو گرفت.
    -کجاسرتو انداختی داری میری.
    -مگه نمی‌خوای به همه بگم تو چه نسبتی باهام داری .دارم این کار رو می‌کنم.
    -واقعا میخوای بری بگی.
    نگاش کردم.
    -اره فکر کردی باهات شوخی دارم.
    اینجوری خیالت راحت میشه.
    نگاش کردم.
    انگار یکم آروم تر شده بود.
    -دستمو ول کن برم.
    -لازم نکرده.
    -چرا مگه خودت نگفتی شوهر نامرعی هستی

    -باشه نباید عصبانی می‌شدم.
    -خیلی خودخواهی کارن نمی‌دونی وقتی اینجوری باهام رفتار می‌کنی چقدر ناراحت میشم.نمیفهمی من چقدر تحت فشارم.
    از یک طرف تو از یک طرف اون لعنتی.
    دارم عذاب میکشم کارن.
    منو سمت خودش کشید بغلم کرد.
    -معذرت می‌خوام عزیزم.منم مردم دست خودم نیست نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    نگاش کردم.
    -کاش می‌فهمیدی که چقدر دوستت دارم اون وقت اصلا بهم این حرفا رو نمیزدی.
    -میدونم عزیزم منم دوستت دارم.
    ازش فاصله گرفتم باید برمیگشتم عماد حتما تا الان از نبودن مون مشکوک شده.
    -باید بریم.ممکنه شک کنن.
    من اول میرم بعد تو بیا.
    یکم رفتم جلو.برگشتم سمتش.
    -راستی نمیری پیش اون دختره بشینی .
    با تعجب نگام کرد.
    -نمیدونستم حسودی!
    -حالا بدون.
    کارن لبخندی زد.منم رفتم پیش بقیه.
    چند دقیقه بعد کارن اومد.
    رفت پیش یکی از پسر ها نشست.
    لبخندی زدم.
    شامو خوردیم بعدش همه رفتن.
    منم بلند شدم کارن هنوز نرفته بود.
    -کجا چرا بلند شدی.
    -خستم می‌خوام برم خونه.
    عماد بلند شد.
    -هنوز زوده می‌خوایم بریم دور بزنیم.
    -ولی من خستم.
    -باشه هرچیزی خانومم بگه .کارن باورت میشه من چقدر زن زلیل شدم.
    کارن عصبی از لایه دندوناش گفت.
    -نه.
    -خیلی خوب داداش ما بریم که رزیتا خستس .
    تو چکار می‌کنی میری آپارتمان خودت.
    -شاید.
    -پس فعلا.
    دنبال عماد رفتم.
    چشمم به کارن بود.
    کارن با دستش علامت گوشی رو نشون داد.
    منم خندیدم.
    سوار شدم.
    دلم می‌خواست زود برسیم خونه.
    -بریم یک بستنی بخوری.
    -نه نمی‌خوام.
    -دختراکه بستنی که خیلی دوست دارن.
    -من ندارم.
    -چرا رفتارتو با من عوض نمی‌کنی.
    -بسته دیگه تا کی میخوای این حرفو بزنی.
    -فکر کردی کی هستی از تو بهترم جرات ندارن بامن این جور رفتار کنن.چون بهت فرصت دادم فکر کردی کی هستی.
    پوزخندی زدم.
    -چرا نمیری سراغ اونایی که از من بهترن.تو برای اونا مهمی نه من.تا آخر عمرم هم بهم فرصت بدی نظرم راجبت عوض نمیشه.
    -خیلی نمونده منتظر باش روزی که به دست وپام بیافتی که بهت نگاه کنم.
    -باشه به همین خیال باش.
    به دم خونه رسیدیم معلوم بود عصبیه ولی به روی خودش نمیاره.
    -من تا آخر هفته نیستم دارم میرم تهران.
    تا آخر هفته فکراتو بکن.
    -نیازی به فکر کردن نیست من حرفم عوض نمیشه.
    -معلوم میشه.درضمن سپردم به بچه ها حق نداری از خونه بری بیرون.
    -چرا؟!
    -چون لیاقت نداری الآنم گمشو از ماشین پایین.
    از ماشین پیاده شدم در رو محکم بستم.
    (برو به جهنم.)
    به یکی از محافظا اشاره کرد بیاد سمتم خودشم مثل دیونه ها گاز داد و رفت .
    -بفرمایید تو خانم.
    -برو کنار خودم میرم.
    همون موقع کارن وارد خونه شد.
    همون محافظه سرشو برای کارن تکون داد.
    کارنم همین طور.
    کارن نگام کرد من چیزی نگفتم ولی از قیافش معلوم بود از رفتار عماد تعجب کرده.
    رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.
    کارن بهم اس زد که چی شده.
    منم گفتم می‌خواست منو ببره بستنی بخره قبول نکردم غاطی کرده.
    دلم نمی‌خواست بازم ناراحت بشه
    بعدش گفت که ساعت ۱۲ برم پشت ساختمون همون جای همیشگی.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    همه چی با کارن خوب بود.
    هر روز رو برای رسیدن به ساعت ۱۲ شب
    لحظه شماری می‌کردم
    تازه داشتم نیمه ی مهربونم کارنم می‌دیدم.
    حرفای قشنگی که هرشب بهم می‌زد.
    لحظه ها ی خوبی رو کنار هم تو اون عمارت داشتیم.
    هرشب جدا شدن ازش برام سخت تر می‌شد.
    آقای رحمانی هنوز کاری نتونسته بود بکنه دو روز دیگه قرار بود عماد برگرده .
    رحمانی هم برای سفر کاری می‌خواست یک هفته بره ترکیه.
    با اینکه می‌ترسیدم.
    ولی بودن کارن بهم قوت قلب می‌داد .
    از دیشب حال نوه ی مریم خانم خوب نبود صبح بردنش بیمارستان دکتر بستریش کرده‌بود نمیدونم چه مشکلی داشته مریم خانم مجبور بود بره بیمارستان مواظبش باشه.
    امروز صبح دیگه کسی نیست مواظب کارام باشه.
    با خیال راحت با کارن حرف زدم اونم گفت بریم بیرون حالا که مریم خانم نبود میتونستم با کمک کارن از خونه برم بیرون.
    بهم گفته بود نگهبان ها رو می پیچونه منم از در پشتی برم بیرون سرکوچه میاد دنبالم.
    مثل دخترای دبیرستانی که با دوست پسرشون قرار دارن استرس داشتم.
    کارن بهم اس زد که برم بیرون
    از در پشتی رفتم تا سرکوچه دویدم.
    کارن یکم بعد با ماشین اومد دنبالم.
    سوار ماشین شدم.
    قلبم تند تند می‌زد.
    -وای کارن قلبم داره از سینم میاد بیرون خیلی هیجان دارم.
    -عزیزم آروم باش.مگه چکار کردی خوبه تو رو ببرن ماموریت مخفی همون جا غش می‌کنی.
    - برو بابا خوب خیلی خطرناکه اگه بفهمن چی؟!
    -نگران نباش مریم که نیست.اونا هم اجازه ندارم بیان تو عمارت.
    -مطمعنی.
    -اره عزیزم نگران نباش.
    خوب کجا بریم.
    -نمیدونم هرجا که تو بگی.
    -باشه میریم دور می‌زنیم شب میریم خونه ی من برای شام می‌خوام دستپخت زنمو بخورم.
    -مگه تو اینجا خونه داری.
    -اره یک دفعه رفتیم اونجا.
    -اونجا خونه ی خودت بود البته من شک کرده بودم.
    -از کجا ؟
    -عکست روی دیوار تو اتاق بود.
    -اهان.خیلی باهوشی یا!.

    رفتیم درو زدیم کارن برام چند دست لباس خرید.
    نهارم خوردیم .ساعت نزدیک ۶شده بود.
    -خوب بریم دیگه اگه شام میخوای زود تر بریم خونه.
    - خانومم چی می‌خواد برام درست کنه.
    -نمیدونم هر چی تو بگی. چی دوست داری.؟
    -من تو رو دوست دارم.
    -کارن لوس نشو غذا رو میگم.
    -بزار فکر کنم.
    -قورمه سبزی.
    -باشه پس وسایلشو بخر برات درست کنم.
    هرچیزی که برای غذا لازم داشتیم خریدیم.
    رفتیم خونش.
    -تو مشغول شو من میرم یک چرت بزنم.

    -باشه برو استراحت کن.
    شروع کردم به غذا درست کردن.
    ساعت نزدیک ۹ بود که همه چی حاضر بود رفتم حموم لباسایی که کارن خریده بود رو پوشیدم.
    یک تاپ و دامن قرمز بود.
    موهام رو دورم ریختم.
    از اتاق اومدم بیرون کارن از خواب بیدار شده بود.
    رفته بود تو آشپزخونه سر گاز داشت ناخونک می‌زد.
    آروم رفتم تو آشپزخونه.
    -شما دنبال چیزی میگردی.
    برگشت سمتم.
    با دیدنم خشکش زد.
    رفتم جلو.
    -چیزی شده.
    -نه ..نه.گشنم بود.
    باشه بشین غذا امادست‌ الان میکشم.
    مشغول کشیدن غذا شدم کارن همین جوری بهم خیره شده بود.
    -میشه اینجوری نگام نکنی .
    -نه نمیشه زنمی دوست دارم نگات کنم.

    -کارن اینجوری نمی‌تونم کار کنم.
    -خوب کار نکن .
    -مگه غذا نمی‌خوای.نمیگی گشنمه.
    -چرا خیلی گشنمه . مخصوصا با این بویی که تو راه انداختی.
    -پس برو بیرون غذا کشیدم صدات می‌کنم.
    -ای بابا من همین جا ساکت نشستم کاری به تو ندارم که.
    -پاشو برو بیرون عزیزم.
    -من بچه ی خوبیم یک طرف دیگه رو نگاه می‌کنم هرچند که خیلی سخته.

    دیگه چیزی نگفتم غذا رو کشیدم کارن کلی ازم تعریف کرد .
    -فکر نمی‌کردم اینقدر دستپختت خوب باشه.مطمعنم چند وقت دیگه اضافه وزن پیدا میکنم
    از جام بلند شدم ظرفا رو جمع کردم.
    -نمیخواد بشوری بیا پیشم بشین .
    -نمیشه کی می‌خواد اینجا رو تمیز کنه.
    -زنگ می‌زنم یکی بیاد تمیز کنه ولش کن .
    کارن دستمو گرفت سمت سالن برد
    -بیافیلم ببینیم.
    -کارن ساعت ۱۱شده باید برگردم.
    -نمیخواد امشب بری.
    -دیونه شدی .می‌فهمن من نیستم تازه اگه فردا مریم خانم بیاد چی.
    -امشب میمونی.
    کارن مثل بچه ها داشت بهونه گیر ی می‌کرد.
    -نمیشه کارن باید برم.
    عصبانی شد.
    -باشه برو حاضر شو بریم.
    - عزیزم ناراحت نباش.خودت میدونی باید برگردم وگرنه دردسر درست میشه.
    هنوز اخم داشت.
    -ناراحت نیستم برو حاضر شو بریم.
    روبروش واستادم
    -نگام کن بگو ناراحت نیستی.
    به چشمام خیره شد.
    حرفی نمی‌زد.فقط نگام می‌کرد.
    با دستاش صورتمو قاب گرفت.
    - می‌دونستی چشمات جادوم کرده.
    سرشو آورد نزدیکم.
    فاصلمون رو از بین برد.
    ......................
    چشمام‌ رو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم.یاد دشب افتادم.
    به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
    ترسیده بودم.کارن‌ کجا رفته بود.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    از جام بلند شدم درد داشتم.
    ولی برام مهم نبود فقط می‌خواستم بدونم کارن کجاست.
    سمت در رفتم.
    در یک دفعه باز شد.
    کارن تو چهار چوب در ظاهر شد.
    با تعجب نگام کرد.
    -حالت خوبه کی بیدار شدی.
    اشکام روی گونه هام ریخت.
    با عجله آمد سمتم.
    -چی شده عزیزم خوبی حالت بده بریم دکتر.!
    درد‌ داری.
    -فکر کردم منو ول کردی رفتی.
    -چی میگی کجا برم عزیزم.
    اشکام بیشتر شد.
    -بسته گریه نکن وگرنه ازت ناراحت میشم.
    بیا بریم استراحت کن.
    منو سمت تخت برد.
    -همین جا بمون. رفتم برات یکم چیزی گرفتم بخوری نمی‌دونستم چکار کنم فقط هرچیزی که به ذهنم می‌رسید خریدم بمون الان برات میارم.

    کارن رفت بیرون اشکامو پاک کردم.
    یکم بعد با یک سینی پر اومد تو اتاق.
    -اینا چیه.؟
    -اوردم بخوری.
    -مگه من می‌تونم این همه چیزی بخورم.
    -باید حداقل نصف شو بخوری.
    -نمیتونم.
    -باید بخوری فهمیدی رنگت پریده.
    کارن به زور از هرچیزی که خریده بود می‌داد که بخورم.
    داشتم منفجر می‌شدم.
    به ساعت نگاه کردم ۱۰ صبح بود.
    -کارن دیر شده بریم اگه مریم خانم اومده باشه بیچاره میشم.
    -غلط می‌کنه هیچ کاری نمی‌تونه بکنه.
    -اگه خبر بده من دیشب نرفتم خونه چی؟.
    -تو نگران نباش هنوز نیومده خونه دو ساعت دیگه میاد .
    -پس زود بریم تا نیومده.
    -حالت خوبه مطمعنی نمی‌خوای دکتر بریم.
    -کارن خوبم تا الان ده دفعه پرسیدی.
    -باشه پاشو لباساتو بپوش بریم.
    مانتو شلوارم رو پوشیدم.
    از اتاق اومدم بیرون کارن هم حاضر شده بود.
    -خوبی عزیزم بریم.
    -اره .
    کارن نزدیک در پشتی خونه نگه داشت.
    -بهت تک زنگ زدم از در پشت بیا تو.
    -باشه.
    -من بعدش میرم کار دارم مواظب خودت باش.شب می‌بینمت.
    -باشه خداحافظ.
    قبل از پیاده شدن پیشمونیم رو بوسید.
    -مواظب خودت باش عزیزم .دوستت دارم.
    -منم همین طور.
    بعد از اینکه کارن تک زد رفتم تو خونه.
    مریم خانم نیومده بود.
    رفتم تو اتاقم حالم زیاد خوب نبود نمی‌خواستم جلوی کارن نشون بدم که حالم خوب نیست.
    اونم نگرانم بشه.
    یک مسکن خوردم
    روی تخت دراز کشیدم.
    مریم خانم ظهر آمد .برای نهار صدام کرد ولی من نرفتم اصلا میل نداشتم.
    بعداز ظهر بود که مریم خانم آمد تو اتاق گفت عماد کارم داره.
    تعجب کردم که چرا یک روز زودتر برگشته.
    دلم شور می‌زد.
    از پله ها پایین رفتم.
    عماد تو سالن منتظر بود.
    رفتم سمتش
    -سلام رزیتا خانم چطورید.
    -سلام.با من کاری داشتی.
    -وای چه استقبال با شکوهی.
    - چکارم داری ؟.انتظار استقبال ازم نداشته باش.
    -چرا عزیزم.
    -به من نگو عزیزم من عزیز تو نیستم.
    -پس عزیز کی هستی.
    -این همه راه اومدی همین سوالو بپرسی بگو چکارم داری.
    -خبر خوش برات دارم.
    با وکیل حرف زدم آخر همین هفته می‌تونیم کارای ارثتو انجام بدی.
    البته امروز باید با کارن حرف بزنم کار رو تموم کنم.
    -ولی تو گفتی تا آخر ماه طول می‌کشه.
    هنوز دوهفته مونده.
    -حالا که تموم شده.
    بهتره خودتو حاضر کنی عروس خانم.
    داشتم از حرص میمردم.
    برگشتم تو اتاقم اول می‌خواستم به کارن زنگ بزنم بگم عماد چی گفته ولی پشیمون شدم.گفتم شب که شد میبینمش بهش میگم.
    تا شب تو اتاق راه رفتم حتی برای شام هم پایین نرفتم حوصله ی عمادو نداشتم نمی‌دونستم رفته یا نه.
    ساعت ۱۲ آروم از پله ها پایین رفتم.
    چراغا خاموش بود.
    سمت حیاط پشتی رفتم.
    روی سکو نشستم کارن هنوز نیومده بود .
    تعجب کردم چون همیشه قبل از من اونجا بود.
    ساعت یک بود هنوز خبری ازش نبود.
    دلم شور می‌زد.
    به موبایلش زنگ زدم اونم خاموش بود.
    اعصابم بهم ریخته بود.ساعت از دو رد شده بود.
    تا حالا کارن اینقدر دیر نکرده بود اگه هم دیر میومدبهم خبر می‌داد.
    رفتم تو اتاقم تا صبح هزار بار موبایلشو گرفتم.
    هوا روشن شده بود.
    مانتوم رو پوشیدم از پله ها پایین رفتم.
    مریم خانم خواب بود.
    رفتم تو حیاط یکی از محافظا منو دید اومد جلو.
    -چی شده خانم.
    دستمو رو دلم گذاشتم .
    -حالم خوب نیست منو ببر دکتر.
    -بزارید به آقا عماد خبر بدم.
    -میگم حالم خوب نیست الان ۶صبحه عماد خوابه تازه اگه تا تو زنگ بزنی و اون بیاد من از درد میمیرم.
    مرده با دو دلی نگام کرد.
    -میگم حالم خوب نیست زود باش دیگه.
    -باشه بشینید تو ماشین بریم.همون جا بهشون زنگ می‌زنم.
    ماشین حرکت کرد.
    دم بیمارستان نگه داشت.
    -خانم پیاده شید.
    دادزدم
    -مگه نمی‌بینی حالم بده نمی‌تونم راه بیام برو ویلچر بیار.
    مرده هول شده بود زود پیاده شد.
    منم زود رفتم جلو پشت فرمون نشستم باسرعت از اونجا دور شدم.
    اول رفتم خونه ی کارن.
    نگهبان گفت از دیروز که باهم بودیم کارن رو ندیده ولی من دلم طاقت نداشت اینقدر ازش خواهش کردم که باهام آمد بالا در رو باز کرد.
    خونه همون جور بود که ازش امده بودیم بیرون.
    موبایلم رو جا گذاشته بودم.
    از همون جا دوباره به کارن زنگ زدم.
    خبری نبود.
    بعدش به بابک زنگ زدم شاید خبری داشته باشه ولی اونم خبری نداشت.

    چند جا دیگه رفتم .
    تمام جاهایی که باهم رفته بودیم ولی خبری ازش نبود.
    داشتم دیونه میشدم‌.
    اینقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمی‌شد.
    ماشین بنزین تموم کرده بود.
    مجبور شدم کنار خیابون ولش کنم.
    غروب شده بود.حالت تهوع داشتم از دیروز هیچی نخورده بودم.سمت ساحل رفتم.
    کنار ساحل نشستم.
    -کارن عزیزم کجایی.تو رو خدا برگرد.
    نمی‌دونستم کجا برم.
    که پیداش کنم.
    یک دفعه چند تا مرد قد بلند و قوی هیکل جلوم سبز شدن.
    -خانم آریان باید باما بیاید.
    -شما کی هستید.چی ازم میخواید
    -راه بیوفتید آقا عماد ما رو فرستادن.
    -برید دست از سرم بردارید.
    توان مقابله باهاشون رو نداشتم.
    منو به زور سوار ماشین کردن .
    یکم بعد به ویلا رسیدیم.
    منو بردن سمت پذیرایی.
    عماد تا منو دید آمد سمتم سیلیی به صورتم زد که پرت شدم رو زمین.

    -کدوم گوری بودی.
    -به تو ربطی نداره.
    -دختره ی احمق حالیت می‌کنم.

    یکی از محافظا اومد سمت عماد.

    -چیزی پیدا کردی.
    -بله قربان.
    یک چیزی به عماد داد.
    یک دفعه عماد دادزد.
    -همه بیرون.
    همه رفتن بیرون داشتم سکته میکردم.
    اومد سمتم دوباره بهم سیلی زد.
    مزه ی خون رو تو دهنم حس میکردم
    -دختره ی عوضی حالا دیگه منو دور می‌زنی هان.
    به من کلک می‌زنی.
    منو بگو می‌خواستم بهت فرصت بدم.
    شوکه شده بودم نمی‌دونستم چی داره میگه.
    -اون لعنتی چی داشت .چیش ازمن بهتر بود که عاشقش شدی عوضی.
    حس میکردم الانه که قلبم وایسته.
    همش راه می‌رفت .
    چند تا وسیله رو از رو میز انداخت شکوند.
    یک جوری داد می‌زد که داشتم کر می‌شدم.
    -کارن ...کارن ..کارن عوضی.
    خشکم زده بود.
    یک دفعه اومد سمتم بازوم رو گرفت از روی زمین بلندم کرد.
    -چرا رزیتا !؟چرا کارن.چرا اون.؟

    -ولم کن لعنتی نمیدونم چی داری میگی.برو به درک
    -نمیدونی نه فکر کردی هرغلطی بکنی من نمی‌فهمم .
    از همون اول بهت شک کرده بودم.
    ولی گفتم حتما اشتباه کردم.ولی اون روز تو رستوران دیدمت چجوری باعشق نگاش می‌کردی.
    فکر کردی من احمقم اره. آرزوی بودن باهاشو به دلت میزارم‌.
    کاری می‌کنم تا آخر عمر زجر بکشی.
    -هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
    وکیلم نمیزاره.
    -مطمعنی نمی‌تونم آره.عشقت چی؟!
    وکیلیت می‌تونه اونم نجات بده.
    رفتم سمتش.یقشو گرفتم
    -چکارش کردی کثافت چه بلایی سرش آوردی.
    هولم داد دوباره افتادم رو زمین.
    -نگران نباش زود میفهمی.بایدفراموشش کنی فهمیدی وگرنه زنده نمیزارمت.
    -هرگز این کار رو نمی‌کنم.
    همون موقع موبایلش زنگ خورد
    نگاش کرد با سرعت از سالن رفت بیرون.
    نمیدونم چه بلایی سر کارن امده بود با سرعت رفتم بالا باید چیزایی که کارن بهم داده بود رو قایم میکردم.
    رفتم تو اتاقم همه جا بهم ریخته بود سریع سمت کمد رفتم
    همه رو ریختم بیرون گوشیم نبود.
    لعنتی گوشیمو پیدا کرده بودن.
    سمت تخت رفتم صورتم درد میکرد کنار لبم پاره شده بود.
    کارن کجایی عزیزم.
    نمیزارم بهت صدمه بزنن.
    تا صبح نخوابیدم.
    فکر کارن داشت دیونم میکرد.مریم اومد تو اتاق .
    -خانم بیاید یکم غذا بخورید.
    -برو بیرون چیزی نمیخوام.
    -اخه.
    -گفتم برو بیرون.
    همون موقع عماد اومد تو اتاق.
    -برو بیرون خودم بهش میدم.
    سینی رو گذاشت کنار میز.
    -فکراتو کردی.باید کارن رو فراموش کنی.
    -چرا دست از سرم برنمیداری.
    -حرف بیخود نزن بگو فکراتو کردی یا نه.
    -اره فکرامو کردم من نمیتونم فراموشش کنم.
    -پس برات مهم نیست که بمیره نه.
    -به اون کاری نداشته باش من همه ی سهامو به نامت میزنم.
    -نمیشه بهت گفتم من همه ی سهام رو می‌خوام .الانم منتظر جنازه ی عشقت باش.
    میخواست از اتاق بره بیرون.
    -عماد خواهش میکنم کارن شوهرمه.
    برگشت سمتم.
    -فکر کنم این بازی رو خیلی جدی گرفتی نه.
    اون فقط عقدت کرد که ارثت بهت برسه الآنم باید ازت جدا بشه.
    -چرا نمی‌فهمی من عاشقشم دوستش دارم لعنتی.
    یک دفعه امد سمتم
    یقمو گرفت.
    -یک دفعه دیگه از این حرفا بزنی.
    خودم جنازه شو برات میارم.
    -تو یه آدم بیچاره ی عقده ای هستی. هرکاری هم بکنی من با تمام وجودم عاشق کارنم این تنها چیزیه که نمی‌تونی ازم بگیری.

    چشماش کاسه ی خون شد.
    پرتم کرد رو زمین.
    کمر بندشو در اورد.دیونه شده بود.
    اولین ضربه رو که بهم زد تمام تنم سوخت.
    بعدش ضربه های بعدی.
    انگار داشت با این کار خودشو خالی میکرد.
    یکم بعد دیگه چیزی نفهمیدم...
    ...........................................
    چشمام رو باز کردم.تمام تنم درد میکرد.
    بهم سرم وصل بود
    مریم خانم کنارم نشسته بود.
    تا منو دید اومد نزدیکم.
    -خوبید خانم.
    چیزی لازم ندارید.
    اقا عمادو صدا کنم.
    -نه.
    -من از کی بیهوشم.
    -از دیروز که..
    داد زدم.
    -نمیخواد چیزی بگی برو بیرون راحتم بزار.
    مریم خانم با ناراحتی رفت بیرون.
    نگران کارن بودم که بلایی سرش نیاورده باشه.
    تاشب هرچی مریم خانم گفت چیزی نخوردم.
    اخر اینقدر اصرار کرد که یکم غذا بهم داد.
    میگفت عماد از دیروز رفته هنوز نیومده.
    شب شده بود زهرا قرصامو اورده بود.
    -خانوم قرصاتون.
    -نمیخورم.
    -خانم اینجوری ممکنه حالتون بد بشه.
    بدرک برو بیرون.
    -چیزی لازم ندارید.
    -بیا اینجا.
    امد نزدیکم.
    -میدونم اینجا دوربین داره وانمود کن داری بهم آب میدی.
    با تعجب نگام کرد ابو به لبم نزدیک کرد.
    -میتونی بهم کمک کنی از اینجا برم بیرون.
    چشماش گشاد شد.
    زود ازم فاصله گرفت . ازاتاق رفت بیرون.
    بخاطر کارن مجبور شدم بهش این حرفو بزنم هرچند می‌دونستم که احتمال اینکه کمکم کنه خیلی کمه چون می‌دیدم چقدر از عماد میترسه .
    ...............
    الان چها روزه من تو اتاق زندانیم فقط مریم میاد برام قرصامو میاره.
    حرفی هم نمیزنه.معلوم نیست رحمانی کجاست.
    از عماد هم خبری نیست دارم دیونه میشم.
    از جام بلند میشم.
    سمت ایینه میرم.
    تنم هنوز درد میکنه.
    تنها جای سالم تو تنم صورتمه.
    حتی کنار گردنمم رد بزرگ کمر بند دیده میشه.
    از ایینه فاصله میگیرم.
    یک دفعه در اتاق باز میشه.
    عماد میاد تو.
    رومو ازش برمیگردونم با اینکه نگران کارنم ولی نمیخوام ببینمش.
    -سلام.بهتر شدی.
    جوابشو نمیدم.
    -نمیخوای حال عاشق دل خستتو بدونی.
    برمیگردم سمتش.
    گوشیشو سمتم میگیره.
    عکس کارن توشه.
    صورتش داغون شده.
    بهش حمله میکنم.مچ دستم رو میگیره.
    -چکارش کردی کثافت.
    -هنوز زندست البته تا امشب.
    از تو سرسخت تره ولی نمیدونم تا شب دوم میاره یا نه.
    هرچه قدر که تو مقاومت کنی اون بیشتر به مرگ نزدیک میشه.
    دیگه نمیتونستم تحمل کنم که کارن بخاطر من عذاب بکشه.
    -بزار اون بره هر کار بگی میکنم فقط بزار بره.
    تورو خدا ولش کن.

    اشکام میریخت.

    -خوبه میبینم که عقلت اومده سرجاش.
    یکی رو صدا کرد که کیفشو بیاره.
    از تو کیف یک سری کاغذ در اورد گرفت سمتم.
    بادستای لرزون گرفتمش.
    برگه های طلاق بود
    -عماد خواهش میکنم.این کارو نکن.
    -زود باش حرف نزن.
    چشمام رو بستم.
    با امضای او برگه ها انگار حکم مرگ خودم رو امضا کردم.
    عماد برگه ها رو از دستم کشید بیرون.
    -منتظر باش فردا میریم تهران.وکیل کارا رو کرده.
    از اتاق بیرون رفت.
    همه چی تموم شد.همون جا روی زمین نشستم.
    -کارن عزیزم من و ببخش.
    ............................
    اینقدر گریه کرده بودم که چشمام ورم کرده بود.
    شب ساعت 10 بود که مریم امد تو اتاق طبق معمول قرصام رو اورده بود.
    -خانم قرصا تون.
    -برو بیرون من چیزی نمیخوام.
    -خانم خواهش میکنم اگه قرصاتون رو نخورید اقا عماد من رو تنبیه میکنه.
    نگاش کردم.
    دلم براش سوخت حتما اونم بخاطر عمادعذاب میکشه.
    -بده.
    قرصها رو ازش گرفتم خوردم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    داشتم دیونه میشدم.
    فقط میخواستم بدونم کارن سالمه.
    ساعت نزدیک 11 بود.
    نمیدونم چرا سرگیجه داشتم.چشمام تار شده بود.
    در اتاق اروم باز شد ترسیدم بلند شدم سرجام نشستم.
    -کی هستی.
    -منم خانوم.
    خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم.
    اومد سمتم.
    -خانوم پاشید میخوام کمکتون کنم از اینجا برید اقا کارن من رو فرستاده ببرمتون پیشش.
    سرجام با سرعت نشستم.
    نگاش کردم.
    -داری راست میگی.
    -اره خانم دروغم چیه.زود باشید تا نگهبانا نفهمیدن.
    بلند شدم سریع مانتو رو پوشیدم شالمم برداشتم از اتاق باهاش بیرون رفتم.
    قلبم تند تند میزد.
    راهرو تاریک بود.نگهبان نبود.سرگیجم بیشتر شده بود.
    دستمو به میله ها گرفتم که نیفتم.
    -خانم خوبید.
    -اره.
    فقط میخواستم به کارن برسم.
    برام مهم نبود که حالم اینقدر بده.مریم منو سمت در پشت ویلا برد.
    -خانم نگهبان اون قسمت خوابیده باید از در پشت بریم.
    سمت در پشت رفتیم.نگهبان خواب بود.
    مریم کلیدی از جیبش در اورد در رو باز کرد.
    از خونه بیرون رفتیم.
    تلو تلو میخوردم.تا الان این جوری نبودم.
    سر کوچه یک ماشین منتظر بود.
    مریم سمتش رفت.
    -خانم باید با این برید. اقا کارن منتظر تونن.
    بغلش کردم.
    - ممنونم این کارت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
    -من باید برم تا کسی متوجه نشده.
    سوار شدم. ماشین حرکت کرد.
    راننده حرفی نزد. یکم بعد دم در یک خونه نگه داشت.
    -خانم برید.اقا اینجان.
    از ماشین پیاده شدم سمت در رفتم دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم.
    زنگ زدم.
    در باز شد.
    رفتم تو یک خونه ی کوچیک بود. از حیاط رد شدم. داخل خونه رفتم همه جا تاریک بود.
    اروم رفتم سمت یکی از اتاقا نور کمی میومد .
    چشمام اینقدر تار شده بود که چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم.
    در اتاقو باز کردم.
    کارن تو اتاق بود پشیش به من بود .
    سمتش پرواز کردم از پشت بغلش کردم.
    -کارن عزیزم کجا بودی.
    اشکام ریخت.
    سرم رو شونش بود.
    سریع برگشت بغلم کرد.
    -کجا بودی عزیزم داشتم دیونه میشدم.خیلی دلم برات تنگ شده بود.دوستتدارم.نمیدونی از دوریت چی کشیدم.
    -منم دوستت دارم عزیزم.
    خشک شدم.
    فکر کردم اشتباه شنیدم.
    سرم رو بلند کردم.
    چند بار پلک زدم.که تاری دیدم بهتر بشه.
    میخواستم ازش فاصله بگیرم ولی محکم من رو نگه داشته بود.
    کارن-رز .!
    برگشتم.
    نمیدونستم چی شده گیج بودم.
    مثل ماهی که از اب بیرون افتاده داشتم خفه میشدم.
    کارن با صورت کبود نگام میکرد.

    عماد- بهت گفتم ارزشش رو نداره.ولی تو مقاومت کردی.
    دستاشو از دورم باز کرد.
    سمت کارن رفتم.
    چشماش سرد و بیروح بود.
    میتونستم اشک و تو چشماش ببینم.
    جلوتر رفتم.
    دستمو سمتش بردم.
    عقب رفت.
    -دستای کثیفتو به من نزن.
    دستام تو هوا خشک شد.
    -کارن من..
    -خفه شو حرف نزن.چطور گولت رو خوردم.تو کثیف ترین زنی هستی که دیدم.
    -کارن اشتباه میکنی.
    محکم زد تو صورتم.
    دستمو رو صورتم گذاشتم.
    مرد من مرده بود تو نگاهش هیچی نبود.
    دستاش میلرزید.
    قلبم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون.
    -اره اشتباه کردم که دوباره به یک زن اعتماد کردم.
    حالم ازت بهم میخوره.دارم فکر میکنم که هر بلایی توگذشته سرت امده حقت بوده.چون‌لیاقتت همون بوده منو بگو که گول همین اشکات رو خوردم دلم برات سوخت. تو حتی لیاقت نداشتی که اسم تو بیارم چه برسه که دوستت داشته باشم .این قدر بیچاره ای که حاضری بخاطر کمبود محبت خودتو به هرکسی بفروشی.
    فقط نگاش کردم .
    این مرد که اینجا واستاده بود این حرفا رو بهم میزد کارن من نبود.
    حس کردم قلبم هزارتیکه شد.
    اشکم خشک شده بود.روحم از تنم جدا شده بود.
    از اتاق رفت بیرون.
    -بهت گفتم من همیشه برندم.بیخود تلاش میکردی.عشقت زیاد بهت اعتماد نداشت .
    عماد از اتاق رفت بیرون.
    من به در اتاق خیره شده بودم.
    حتی تصورم نمیکردم یک روزی کارن این حرفا رو بهم بزنه.
    درد داشتم .اینقدر که نمیتونستم تحملش کنم.
    نفهمیدم چی شد که همه جا تاریک شد.
    .......................................
    چشمام باز کردم.
    یکی بالای سرم بود .نمی دونستم کجام.
    اون زن اومد جلو .
    -بهوش امدی عزیزم.
    -من کجام.
    -بیمارستان .یک هفته هست که بیهوشی.الان میگم دکتر بیاد.
    خانومه رفت بیرون.
    یکم بعد دکتر اومد.نگاش کردم .
    -سلام میبینم که ما باید همش همدیگه رو اینجا ببینیم.
    بهتری.
    با سرم اشاره کردم بیاد جلو.
    -چی شده.
    -به کسی نگو من بهوش اومدم.
    با تعجب نگام کرد.
    -چرا.؟
    با صدایی که لرزون بود گفتم.
    -خواهش میکنم .
    -باشه اروم باش.
    علاعمم رو چک کرد.
    پرستار رو صدا کرد.
    -این خانم ممنوع ملاقاته تا دستور ندادم کسی حق دیدنش رو نداره.
    یک مسکن بهش بزنید . بعد ازظهر میام ببینم وضعش چجوره.
    -بله دکتر .ولی خانوادش خیلی نگرانن.
    -گفتم خانم هیچ کس.
    پرستار از لحن مقتدرانش ترسید
    -بله دکتر .
    بابک از اتاق رفت بیرون.
    نمیدونم چرا هنوز زنده بودم.
    پرستار بهم مسکن زد رفت بیرون.
    چشممام کم کم بسته شد.
    ......................................
    چشمام رو باز کردم.
    فکر کنم حدود یک ساعت بود که بیدارشده بودم.
    ولی هیچ حسی نداشتم.
    دیگه زندگی برام معنا نداشت.
    یکم بعد پرده کنار رفت بابک اومد.
    -سلام مریض ما خوبه.
    -اره.
    -خوب نگفتی چرا نمیخواستی کسی بفهمه به هوش اومدی.
    -کمکم کن میخوام از اینجا برم.
    با تعجب نگام کرد.
    -چی میگی.؟
    -من باید برم..
    اروم گفت.
    -چی شده رزیتا.اینجا چه خبره اون ادما کین که یک هفست دم در بیمارستان کشیک میدن.پدرت هم اومده اینجا.بیمارستان رو رو سرشون گذاشته بودن.وکیل پدرت می‌خواست بیاد ببینمت به زور راضیشون کردم که ممنوع الملاقاتی.
    -اقا بابک کمکم کن خواهش میکنم.
    -نمیشه .تو حالت خوب نیست یک هفتست بیهوش بودی.تنت پر از کبودیه
    مخـ ـدر مصرف کرده بودی.بخاطر شوک و عوارض اون مخـ ـدر ممکن بود به هوش نیای.معلومه چه بلایی سرت اومده.
    با تعجب نگاش کردم.
    -مخـ ـدر.؟.
    -اره.یادت نیست.چه اتفاقی افتاده.
    -نه .
    -بهرحال باید استراحت کنی.
    -نزار کسی بدونه من به هوش امدم.خواهش میکنم کمکم کن.
    من اگه برگردم اونجا زنده نمیمونم.
    - نمیشه این موضوع رو زیاد مخفی کرد تا الانم این پرستارای فضول چیزی به خانوادت نگفتن باید تعجب کرد .میخوای به پدرت بگم.
    -نه به هیچ کس چیزی نگو.اگه به پدرم بگی ممکنه اونم بفهمه.
    -کی بفمهه.داری منو میترسونی.
    -فقط منو از این بیمارستان ببر بیرون بعدش خودم میرم.
    -دیونه شدی بهت میگم شرایطت بحرانیه .با این حالت چجوری میخوای از بیمارستان ببرمت بیرون.
    -خواهش میکنم میدونم برات ممکنه دردسر درست بشه ولی جز تو کسی رو ندارم.
    نگام کرد.
    -از کارن خبر داری.
    قلبم درد گرفت.ضربانم رفت بالا.
    -نه.
    -باشه اروم باش ببینم چی میشه.
    -خواهش میکنم.
    نگام کرد رفت بیرون.
    پرستار ها همش بهم سر میزدن.هر دفعه که پرده کنار میرفت.
    میترسیدم عماد باشه.
    با کاری که باهام کرد حاضر نبودم حتی یک ثانیه هم تحملش کنم.
    فکر کنم اخر شب بود که بابک اومد دیدنم.
    -ساعت 2 اماده باش یکی میاد دنبالت باهاش برو.
    خودم نمیتونم مستقیم ببرمت بیرون.
    -خیلی ممنونم.
    -نمیدونم چرا دارم این کار رو میکنم.
    فقط با اون ادم میری خونه ی من نمیتونم نصف شب بزارم بری.
    -نمیشه من یک کاری میکنم.
    -حرف الکی نزن وقت ندارم .کاری رو که گفتم بکن.
    فقط خدا کنه اشتباه نکرده باشم.
    بابک از اتاق رفت بیرون.
    نزدیک ساعت 2 بود.
    استرس داشتم.
    یک خانم اومد تو اتاق.
    -منو دکتر فرستاده این لباسا رو بپوش .
    لباس هایی رو که اورده بود ازش گرفتم.
    با سختی پوشیدم.هنوز ضعف داشتم.
    لباس پرستاری بود.
    امد کنارم اروم بدون اینکه جلب توجه کنی خیلی عادی دنبالم بیا.
    باهاش رفتم.
    تو ایستگاه پرستاری کسی نبود
    دنبالش رفتم.
    از اون قسمت اومدیم بیرون.
    هرجا میرفت با فاصله دنبالش میرفتم.
    -سرت رو بنداز پایین خیلی عادی دنبالم بیا.
    سرم روپایین انداختم از جلوی اورژانس رد شدیم.
    وارد محوطه شدیم.
    رفت سمت پشت بیمارستان منم رفتم.
    سمت قسمتی رفتیم که داشت توش تعمیرات انجام میشد
    -از اینجا باید خودت بری.پشت ساختمون یک در کوچیکه

    از اون در کوچیک برو بیرون در بازه. سرکوچه یک ماشین سفید منتظره نگران نباش برادرمه.
    باهاش برو خونه ی دکتر.
    ازش تشکر کردم رفتم سمت در.
    از بیمارستان اومدم بیرون.
    با اون لباسا تابلو بودم.
    از دور ماشین سفیدو دیدم.ترسیدم یاد اون شب افتادم که منو بـرده بود تو اون خونه.
    عقب عقب رفتم.
    ترسیدم که بابک هم مثل مریم گولم بزنه.
    منوتحویل عماد بده دیگه به کسی اعتماد نداشتم.
    از کوچه ی کناری دور زدم.
    رفتم یک طرف دیگه .
    اینقدر راه رفته بودم که پاهام درد میکرد.
    هوا روشن شده بود.
    می‌دونستم ممکنه آدمای عماد پیدام کنن.
    حالم اصلا خوب نبود.
    نمیدونستم کجا برم فقط بابک بود.
    خونه ی بابا اگه می‌رفتم عماد مجبورم می‌کرد برگردم.
    تنها راهم فرار بود.
    مجبور شدم برم خونه ی بابک.
    یک ماشین گرفتم هیچ پولی نداشتم .
    ماشین جلوی خونه ی بابک نگه داشت ‌‌یاده شدم
    زنگ زدم.
    همون مرده اون شب در رو باز کرد.
    با تعجب نگام کرد .
    با اون قیافه ی داغون می داشت اینجوری نگام کنه.
    -سلام آقا بابک هستن.
    -نه.
    -میشه پول آژانس رو بدید .پول همراهم نیست.
    بهم نگاه کرد.
    -بله خانم .
    بیاید تو حالتون خوبه.
    -اره .خوبم.
    مرده پول رو داد منم رفتم تو روی پله ها ی حیاط نشستم.
    -خانم چرا اینجا نشستید بیاید تو.
    -نه من راحتم فقط به آقا بابک زنگ بزنید.
    -باشه الان زنگ می‌زنم.
    مرده رفت تو خونه.
    منم سرم رو گذاشتم روی نرده ها چشمام‌ بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    با صدای در حیاط چشمام‌ رو باز کردم.

    بابک آمد تو چهرش نگران واشفته
    بود.
    از جام بلند شدم.
    باسرعت آمد سمتم
    -سلام.
    -سلام دختره ی بی عقل معلومه کجایی همه جا رو دنبالت گشتم.
    سرم رو انداختم پایین.
    -ببخشید.
    سمت در رفت .
    -بیا تو چرا اینجا نشستی.
    دنبالش رفتم تو.
    سمت اتاق رفت.یکم بعد اومد بیرون.
    -اونجا چرا واستادی بیا بشین.
    سمت مبلا رفتم.
    خودشم رفت تو اشپزخونه.
    چند دقیقه بعد با یک سینی امد بیرون.
    نون و پنیر و چای بود.
    گذاشت جلوم.
    -بخور.
    -مرسی من گشنم...
    -حرف نزن.این رو میخوری بعدش میگی چرا رفتی.
    اروم چند تا لقمه خوردم.
    میدونستم منتظره‌ که بهش بگم چی شده.
    سرم رو بلند کردم داشت نگام میکرد.
    -خوب میشنوم.
    -ترسیدم شما منو به عماد تحویل بدید.
    -عماد همون شوهرت بود که بیمارستان رو بهم ریخته بود.
    دستام میلرزید.
    داد زدم.
    -عماد شوهر من نیست.
    با تعجب نگام کرد.
    -باشه اروم باش.پس کیه ؟.
    تو چشمام اشک جمع شده بود.ولی نمیخواستم گریه کنم به خودم قول داده بودم دیگه به هیچ وجه گریه نکنم.
    نمیخواستم اونم بگه گول اشکام رو خورده.
    اروم بهش درباره ی عماد توضیح دادم فقط ماجرای کارن رو نگفتم.
    نمیخواستم هیچ چیزی درباره ی اون موضوع بدونه.
    -خوب چرا نمیری خونه ی بابات.
    -اخه اگه عماد بفهمه رفتم پیش بابام میاد سراغم.با اون همه برگه که امضا کردم.میتونه من رو برگردونه خونش.
    -نمیفهمم چرا باید اون همه برگه رو امضا میکردی.
    اصلا چرا باید اون جوری بزنتت مگه اون برگه ها رو امضا نکردی .چرا مخـ ـدر مصرف کرده بودی.مطمعنی چیزه دیگه ای نیست.
    نگاش کردم.
    -نه .
    یک جوری نگام کرد میدونست دارم یک چیز رو ازش قایم میکنم.
    -خوب حالا میخوای چکار کنی.
    -باید برم تهران .اگه اینجا بمونم میدونم پیدام میکنه.
    -چجوری میخوای بری.اونجا میخوای کجا بری.
    -نمیدونم چجوری برم.شاید همون جوری که من رو اوردن اینجا.
    -چرا چند روز پیش دنبال کارن میکشتی.
    نگاش کردم.
    -میدونی من احمق نیستم مطمعنم چیز دیگه ای هست.
    کارن کجاست.؟
    دستام رو مشت کردم.
    -نمیدونم.
    دستام هنوز می‌لرزید.گذاشتمش روی پام تا لرزشش کمتر بشه.
    به دستام نگاه کرد.
    - باشه نمی‌خواد چیزی بگی آروم باش خوب اگه رفتی تهران میخوای کجا بری.
    واقعا نمیدونستم کجا برم.
    -اونجا میرم خونه ی خالم.
    فقط باید از اینجا می‌رفتم اون که نمیدونستم خاله ای در کار نیست.
    -نمیدونم چی بگم .حالا بلند شو برو استراحت کن من باید برگردم بیمارستان .
    -ببخشید برا تون دردرسر درست کردم.
    لبخندی زد.
    -تا الان آدم فراری نداده بودم که این کار رو هم کردم.ولی هیجانش رو دوست داشتم.
    لبخندی زدم.
    -راستی خواستی حموم بری همه چی هست.اگه لباس هم خواستی لباس های بیتا تو کمد سمت چپ اتاق هست.
    بیتا خواهرمه هر وقت میاد اینجا کلی لباس میخره .
    نصف بیشترشون رو میزاره میره.توشون میتونی لباس نو هم پیدا کنی.
    فعلا خدا حافظ شب میام ببینم چکار میتونیم بکنیم.
    سمت در رفت.
    -اقا بابک.
    -بله.
    -نمیخوام اون بدونه من اینجام.
    سرش رو تکون داد رفت.
    سمت اتاق رفتم.همه جا من رو یاد اون روز
    مینداخت که با کارن اینجا بودم.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    -بفهم که دیگه کارن وجود نداره.پس دیگه براش اینجوری دیونه نشو.
    سمت کمد رفتم کلی لباس دخترونه توش بود.
    از توشون یک بلیز استین بلند قرمز و یک شلوار مشکی برداشتم.
    نصف بیشترشون مارک داشت انگار اصلا استفاده نشده بود.
    سمت حموم رفتم.
    ................................
    از حموم اومدم بیرون.
    خودم رو تو ایینه نگاه کردم.
    کبودی های وحشتناکی رو تنم بود.با اینکه چند روز گذشته بود.
    هنوز جاشون به بنفش میزد.
    به گرنبند تو گردنم نگاه کردم تنها چیزی که از اون عشق برام مونده بود.
    دستم رو بردم سمت گردنم که درش بیارم.
    یاد حرف کارن افتادم.
    (هیچ وقت این رو از تو گردنت در نیار.)
    بازم اشک تو چشمم جمع شد.
    یاد اخرین حرفش دوباره اتیشم زد.
    (تو حاضری بخاطر کمبود محبت خودتو به هرکسی بفروشی.)
    گردنبند رو تو مشتم گرفتم.
    چشمام رو بستم.
    هیچ چیزی نمیتونست اتیش قلبم رو خاموش کنه.
    مثل یک داغ روی قلبم حک شده بود.
    زخم های تنم ممکن بود خوب بشه .ولی جاش همیشه تو قلبم میموند.
    لباس ها رو از رو تخت برداشتم پوشیدم.
    موهام روبستم.دیگه نباید به هیچ چیزی فکر میکردم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    نمیدونم کی خوابم برد.
    با تکون های یکی از خواب پریدم.
    با دیدن یک مرد.
    جیغ کشیدم خودم رو به دور ترین نقطه ی تخت پرت کردم.
    -تورو خدا بهم کاری نداشته باش.
    -اروم باش منم بابک.
    قلبم داشت میترکید.مکان و زمان رو گم کرده بودم.
    -بابک کیه؟.
    -اروم باش منم بابک رادمنش دوست کارن.
    دکترت میفهمی.فقط می‌خواستم بیدارت کنم .چند بار صدات کردم نشنیدی.
    فقط اسم کارن تو مغزم بود.
    -کارن..کارن.
    با شنیدن اسم کارن یکم اروم شدم.
    یک دفعه همه چی یادم امد.به اطراف نگاه کردم.
    به بابک که با نگرانی نگام میکرد نگاه کردم.
    -ببخشید ترسیدم.
    -خوبی .
    -اره.
    -خیله خوب بزاربرات یکم اب بیارم.
    از اتاق بیرون رفت.
    از رفتارم خجالت کشیدم.
    بابک امد تو اتاق یک لیوان اب تو دستش بود.
    با دستای لرزون ازش گرفتم خوردم.
    -حالت خوبه.بیا بیرون یک چیزی بخور.
    رفت بیرون
    منم ازجام بلند شدم.خودم رو مرتب کردم از اتاق امدم بیرون.
    داشت رومیز لیوان میزاشت.
    ساعت رو نگاه کردم 9 شب بود.
    باورم نمیشد اینقدر خوابیده باشم.
    -بیا بشین.
    سمت میز رفتم.
    از بیرون غذا گرفته بود.
    -من دستپختم خوب نیست. از بیرون غذا گرفتم نمیدونستم چی دوست داشتی جوجه گرفتم دوست داری.
    -مرسی .
    یکی از غذا ها رو جلوم گذاشت.
    -بخور.
    شروع به خوردن کردیم.
    یکم ازغذام رو خوردم .
    -چرا نمیخوری.
    سیر شدم.
    -با همین چند قاشق.
    -اره نمیتونم .
    -بخاطر اینه که چند وقته معدت خالی بوده به مرور خوب میشی.
    از جام بلند شدم ظرفم رو بردم تو اشپزخونه.
    -به چیزی دست نزن فردا قراره زن مش رحیم برگرده خودش تمیز می‌کنه
    از اشپزخونه اومدم بیرون.
    بشین باهات کار دارم.
    رفتم سمت مبل ها.
    یکم بعد اونم امد روبروم نشست.
    -خوب بگو.؟
    -چی رو.؟!
    -داستان کارن چیه.
    با تعجب نگاش کردم.
    -کارن.؟
    -اره.داشتی توخواب صداش میکردی.همش جیغ میکشیدی میگفتی کارن اشتباه میکنی من کاری نکردم.
    -من..من.
    هول شده بودم.
    -اون فقط یک خواب بود.
    -رزیتا بهم بگو واقعیت چیه.
    -من همه چی رو بهت گفتم.
    -باشه نگو .میخوام کمکت کنم بری تهران.ولی به یک شرط.
    -چی.؟
    -باید بری خونه ی من تو تهران پیش خواهرم.
    می‌دونم اونجا کسی جز پدرو مادرت نداری.
    -نمیتونم قبول کنم.
    -خواهرم تهران زندگی میکنه.منم تا یک سال دیگه قراردادم اینجا تموم میشه.میام تهران ولی فعلا اون تنهاست.
    راجب تو باهاش حرف زدم.
    اون مشکلی نداره بری اونجا.
    -چرا این کار رو میکنی.
    -هر وقت تو بهم گفتی که با کارن چه رابـ ـطه ای داشتی منم بهت میگم.
    ساکت بودم.
    -باشه میرم پیش خواهرتون.
    -من دارم بهت اعتماد میکنم مثل اون روز فرار نکنی.
    -نه.من که گفتم چون ترسیده بودم این کار رو کردم.
    درضمن من جایی ندارم که برم.
    -خیله خوب فردا صبح زود میفرسمت بری قشم از انجا هم هماهنگ شده بری تهران.
    فقط یادت باشه دوباره میگم بهت اعتماد کردم.
    برات مانتو شلوار خریدم.تو ساک کنار اتاق گذاشتم یکم پول و یک گوشی برات گذاشتم.شماره ی خودم و بیتا توشه. رسیدی تهران بیتا میاد دنبالت ولی همراهت باشه شاید لازمت شد.
    نگاش کردم.

    -نمیدونم چی بگم . چجوری زحمتتون رو جبران کنم.
    -نمیخواد کاری بکنی من این کارو رو بخاطر خودم کردم.
    شاید یک روز بهت گفتم چرا این کار رو کردم.
    -ممنونم.
    -برو استراحت کن.
    سمت اتاق رفتم.
    -رزیتا.
    برگشتم سمتش.
    -هیچ وقت از زندگی نا امید نشو منم یک روزی جایی بودم که الان تو هستی.
    ولی مبارزه کردم.
    سرم رو تکون دادم سمت اتاق رفتم.
    ..............................
    یک سال‌ بعد.
    -رز کجایی دختر .
    -تو اتاقم چی شده.
    -بابک زنگ زد امشب پرواز داره.
    از اتاق اومدم بیرون.
    -راست میگی.!
    -اره.حالا من چکار کنم.
    -باز قرار داری.؟
    -اره تورو خدا ببخشید باز زحمت من افتاد رو شونه ی تو.
    -باشه برو اشکال نداره خودم شام درست میکنم فقط باید جبران کنی.
    امد سمتم صورتو رو محکم بوسید.
    -الهی قربونت برم.
    -اه نمیگم خوشم نمیاد اون جوری تف مالیم میکنی.
    -باشه بابا مردم از خداشونه من بوسشون کنم.
    -مثلا کی امیر.؟
    -نه بابا اون که یک متر همیشه ازم فاصله میگیره .
    -خوب تورو میشناسه.
    -خیلی لوسی.حالا بگو من چی بپوشم میخوام برم بیرون.
    -بیتا باز شروع کردی.مگه میخوای بری مهمونی تا تو خیابون رفتن که چی بپوشم نداره.درضمن باید زود برگزدی تا بابک نیومده.
    -باشه زود میام مگه از جونم سیر شدم. دیر بیام.
    -نمیخوای راجب امیر با بابک صحبت کنی.
    -من که از خدامه ولی امیر میگه هنوز موقعیتش رو نداره.
    -تا کی میخوای این جوری هم دیگه رو ببینید.بابک ادم منطقییه حتما درک میکنه که شما همدیگه رو دوست دارید.
    -نمیدونم باید با امیر صحبت کنم.خودت میدونی تازه داره طرحشو میگذرونه.وضع مالیه خانوادشم که زیاد خوب نیست بخوان کمکش کنن. میگه باید صبر کنیم.
    -من که نمی‌گم صبر نکنید ماشالا هردوتون دارید دکتر می‌شید.میتونید از عهده ی زندگی بربیاید.
    وضع بابکم که بد نیست می‌تونه کمکمتون کنه.کافیه فقط همدیگرو دوست داشته باشید که اونم دارید.
    -نه بابا امیر قبول نمی‌کنه از بابک کمک بگیریم.
    همه مثل تو شانس ندارن که خواستگار پولدار داشته باشن.
    -کدوم خواستگار پولدار؟.
    -مهندس کیانی رو میگم.
    -حرفشم‌نزن اولا من اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم دوما اون فقط پسر رییسمه منم می‌دانم چجور آدمیه.
    الآنم می‌بینی دنبال منه چون تنها آدمی که بهش نه گفته منم .کافیه بهش جواب مثبت بدم اونوقت دوماه بعد ازم خسته میشه میره دنبال یکی دیگه.
    -راست میگی.
    -اره بابا همه تو شرکت می‌دونن چه آدمیه.خودش میگه که عوض شده ولی من میدونم دروغ میگه
    حالا ولش کن زود برو حاضر شو.فقط دیر نکنی من حوصله ندارم جواب بابکو بدم.بهرحال تکلیفتو روشن کن چون بابک تا چند وقت دیگه برمیگرده کارای انتقالیش درست شده.
    -اره می‌دونم امروز با امیر حرف می‌زنم.
    .........‌.‌.................
    خونه رو تمیز می‌کنم.
    غذا رو هم درست می‌کنم .خیلی خسته شدم لباسامو که عوض کردم میرم سراغ نقشه ها.
    باید فردا تحویلشون بدم.
    ۸ماهی هست که تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم.
    البته با کمک بابک .از روزی که برگشتم تهران افسرگیم بیشتر شده بود.اون اوایل اصلا حرف نمیزدم زندگی برام بی‌معنا بود.
    ولی کم کم بیتا بهم کمک کرد که حالم بهتر بشه.
    چند وقت بعد بابک برام تو یه شرکت با پارتی کار پیدا کرد البته با یک فامیله جدید چون نمی‌خواستم کسی منو بشناسه.هر چند وقت یک بار به پدرو مادرم زنگ می‌زنم بهشون گفتم رفتم خارج از کشور
    ولی نگفتم کجا نمی‌خواستم عماد پیدام کنه.
    مامان و بابا هم فقط از اینکه من سالم هستم خوشحالن.
    از بابک شنیدم که کارن از ایران رفته و کسی ازش خبر نداره.
    منم فقط از اینکه سالمه و داره زندگی می‌کنه راضیم.
    به ساعت نگاه می‌کنم نزدیک ۹شده.
    صدای در میاد از اتاق میام بیرون.
    بیتا نفس زنان وارد میشه.
    -هنوز نیومده .
    -سلام خانم نه نیومده.
    -نمیدونی از سر کوچه تا اینجا دویدم.
    -دیونه ای بخدا.خوب زود تر میومدی.
    -نمیدونی چی شده من اصلا شانس ندارم .
    امیر ماشین دوستشو گرفته بود از شانس قشنگ من ماشین خراب شد مجبور شدم با تاکسی برگردم ترافیکم که خودت میدونی .
    -باشه حالا برو لباساتو عوض کن ..
    بیتا رفت تو اتاق.
    -رز چه بویی راه انداختی چی درست کردی.
    -مرغ وبرنج.
    -تو کوفتم درست کنی خوشمزست.
    -باززبون ریختی. زود حاضر شو بیا بیرون الان بابک میاد.
    راستی بیتا از دوستت ندا چه خبر.؟
    -چه خبر میخوای باشه .برای چی سوال میپرسی.
    -فکر می‌کنم وقتی ازش حرف می‌زنی بابک یک جوری میشه.
    بیتا از اتاق آمد بیرون.
    راست میگی رز از کجا فهمیدی.
    -نمیدونم ولی حس کردم یک چیزی بینشون بوده.
    -راست میگی چرا خودم نفهمیدیم.
    چند وقت پیش که بابک اومده بود از بیمارستان طرحم حرف می‌زدم وقتی حرف ندا شد.
    دیدم یک دفعه رنگش پرید هول شده بود.
    بهم گفت این آدم اونجا چکار می‌کنه وقتی ازش پرسیدم که چرا سوال می‌کنه و از کجا ندا رو می‌شناسه الکی گفت دختر خاله ی دوستمه درصورتیکه که ندا اصلا جز برادرش کسی رو نداره.
    باید ته توش رو در بیارم.
    -بیتا تابلو بازی درنیار.
    -باشه بابا .چرا نمیاد بهش زنگ بزنم ببینم کجاست مردم از گشنگی
    بیتا به بابک زنگ زد.
    گفت پروازش تاخیر داره رو‌یک ساعت دیگه میاد.
    -میگم‌‌ رز تو واقعا نمی‌خوای ازدواج کنی.
    نگاش کردم.
    -باز چه نقشه ای برام کشیدی.
    -هیچی بابا همین جوری گفتم.
    -راستشو بگو.
    -اخه تو خوشگلی درس خونده ای ایرادی نداری.
    هرکسی که میبینتت عاشقت میشه.
    اگه مثل من بودی یک چیزی.
    -این چه حرفیه.!
    -راست میگم من خیلی معمولیم.
    -کی گفته تو خیلی هم خوبی.
    -ببین موضوع اصلا من نیستم من فقط می‌خوام بدونم چرا از همه ی مردا فرار میکنی.
    تو گذشتت چیزی هست .
    -میدونم ممکنه ناراحت بشی ولی باور کن دلم نمی‌خواد از گذشته حرفی بزنم .
    فقط اینو بدون مهم نیست که معمولی باشی یا حتی زشت باشی مهم اینه که کسی رو دوست داشته باشی اونم دوستت داشته باشه که اینم برای تو صدق می‌کنه من می‌تونم بینیم که امیر چجوری عاشقانه دوستت داره پس نباید برای معمولی بودن ناراحت باشی من خوشگلی رو می‌خوام چکار وقتی که.....
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    -ببخشید عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -چیزی نیست من خوبم.
    حالا بگو چرا این حرفو زدی.
    -اهان یکی از دوستای امیر اون روز که امدی دنبالم دم بیمارستان تو رو دیده خیلی ازت خوشش اومده امیر می‌گفت خفش کرده اینقدر ازت سوال کرده اون بهش گفته تو اهل دوستی و این چیزا نیستی ولی اون پلیه کرده ول کن نیست.
    میگه باید خودت بهش بگی.
    نمی‌دونی چقدر خوش تیپه همه تو بیمارستان عاشقشن.
    -حالا این آقای خوش تیپ با اون همه دختر جور وا جور چرا ازمن خوشش اومده.
    -وا چرا نیاد تو به این خوشگلی بایدم خوشش بیاد مخصوصا با اون چشمای جادوییت.
    قلبم یک لحظه واستاد.
    (می‌دونستی چشمات جادوم کرده.)
    صداش هنوز تو گوشم بود .
    رنگم پریده بود.
    صدای بیتا رو نمیشنیدم.
    فقط حرکت لباشو می‌دیدم.
    -رز خوبی .رز جوابمو بده.
    چند بار به صورتم زد.
    دیدم که سمت اتاق رفت.
    بعد با اسپرم برگشت.
    کنارم نشست چند بار اسپره رو تو دهنم فشار داد.
    -عزیزم خوبی .
    نفسم بالا امده بود.
    از این وضع خسته شده بودم.
    بیتا با نگرانی نگام می‌کرد.
    -نترس خوبم.میبینی چرا ازدواج نمی‌کنم از بس داغونم دو روزه منو پس می‌فرستن.
    -خیلی دیونه ای.
    در باز شد بابک آمد تو.
    با دیدن ما تو اون حالت. آمد سمتمون.
    -چی شده !
    -هیچی بابا یکم خودشو لوس کرده.
    -برو کنار بیتا ببینم چی شده.
    -من خوبم بابک.
    -بابک نبضمو گرفت.
    یکم کند میزنه باز هیجان زده شدی.
    -نه نمیدونم یک دفعه چی شد.
    من خوبم بابک تازه از راه امدی برو استراحت کن.
    نگرانم نباش وقتی یک خانم دکتر تو خونه هست.
    به بیتا نگاه کرد.
    -اره نباید نگران باشم با این دکتر دست و پاچلفتی.
    -بابک!
    -شوخی کردم خانم دکتر .
    ..................‌........
    با زنگ ساعت بیدار شدم.
    نزدیک ۷ بود از جام بلند شدم.
    رفتم تو آشپزخونه صبحانه درست کنم.
    مشغول بودم.
    بابک از اتاق آمد بیرون.
    -سلام.
    -سلام صبح بخیر.
    خوبی
    . دیگه مشکلی که نداشتی.
    - خوبم.صبحانه میخوری.؟
    -اره اگه میشه. باید برم بیمارستان برای کارام.
    -باشه.فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
    -باشه الان میام.
    بابک رفت. دست و صورتش رو شست برگشت آمد تو آشپزخونه دوتا چای ریختم نشستم .
    -ببین اول به حرفم بده بعد جواب بده.
    فقط ازم ناراحت نشو
    -بگو ببینم چی شده؟
    -میدونم تا یک هفته دیگه قراره برگردی .
    تو ،تواین یک سال خیلی کمکم کردی .اگه نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
    ازت می‌خوام بخاطر این همه لطف تشکر کنم فقط یک چیزی ازت می‌خوام نه نگو.
    -چیه بگو.!
    -میخوام از اینجا برم.
    -چکار کنی!.
    -خواهش می‌کنم ناراحت نشو فکر نکن من نمک نشناسم ولی وقتی برگردی من نمی‌تونم اینجا باشم .
    -این چه حرفیه مگه من قراره برگردم تو این خونه.
    یک خونه برای خودم میگیرم.
    -بابک خواهش می‌کنم اینجوری من بیشتر ناراحت میشم نمی‌خوام بخاطر من بری یک جا دیگه بیتا سالهاست تنهاست بهتره یکم تو کنارش باشی .
    -من اجازه نمی‌دهم بری تنها زندگی کنی.
    کجا میخوای بری.
    -نگران نباش من همین اطراف خونه میگیرم.
    -دیونه شدی با این حالت می‌خوای تنها باشی اگه حالت بد بشه چی.
    -بابک من تاکی می‌خوام به یک نفر تکیه کنم من سالها تنها زندگی کردم.عادت دارم به تنهایی.
    تو که نمی‌تونی تا آخر عمر مواظب من باشی.
    -ولی من نمی‌تونم قبول کنم.
    -خواهش می‌کنم بابک.
    -اگه بیتا بفهمه ناراحت میشه.
    -نگران اون نباش اون با من.
    -بزار فکرامو بکنم ببینم چی میشه.
    -ممنونم.
    -هنوز قبول نکردم.
    -بازم ازت ممنونم تو دوست خوبی هستی .بیتا هم بهترین دوسیته که داشتم.
    بیتا-داشتید درباره ی من حرف می‌زدید.
    هر دو به چهره ی خواب آلود بیتا نگاه کردیم.
    -برو دستور صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم.
    -باشه اتفاقا خیلی دیرم شده.
    بابک -از قیافت معلومه.
    من اگه بیام تو اون بیمارستان اولین کسی که توبیخ میشه تویی.
    -مگه میخوای بیای اونجا.
    -اره مگه نمیدونستی.
    -واقعا. وای بیچاره شدم.
    بیتا سمت اتاق رفت.
    -چرا اذیتش می‌کنی.
    -خوشم میاد حرص می‌خوره.
    بیتا یکم بعد آماده شده آمد سر میز.
    -نمیدونستم اینقدر از بابک حساب می‌بری.
    -تو اینو نشناختی سر کار مثل یزید میمونه.
    -بیتا!
    -راست میگم داداش.نمیدونی چقدر همه تو بیمارستان ازش حساب میبرن.
    بیتا چشمکی بهم زد بعد گفت.
    -راستی رز قراره آخر هفته با ندا بریم کوه تو هم میای.
    لبخندی زدم.
    بابک یک دفعه سرش رو بلند کرد.
    -ندا کدوم دوستت بود .
    -همون پرستاره که خوشگله چشماش قهوه ایه لاغر قد بلنده.
    -اهان فهمیدم.خیلی دختر خوبیه راستی اون روز که اومدم دنبالت دم بیمارستان دوتا پرستار داشتن دربارش حرف می‌زدن.
    میگفتن دکتر، نمیدونم سرابی بود .سلطانی بود.
    -دکتر سلطانی.
    -اره همون مثل اینکه خواستگارشه.
    بابک رنگش پریده بود.
    -واقعا.میدونی اون کیه رز .طرف جراح قلبه.
    بابک-اون که یک بار از زنش جدا شده تازه آدم درستی نیست.
    -تو از کجا میدونی.
    من ریز ریز خندیدم ولی بیتا قیافه‌ی جدی گرفته بود.
    -شنیدم.
    -حالا به ما چه شاید ندا ازش خوشش اومده باشه.من که نمی‌تونم بهش بگم طرف آدم بدیه
    -چرا نمی‌تونی.
    -وا به من چه الان فکر می‌کنه من فوضولم یا حسودیم شده.
    بابک عصبانی شده بود
    -اون مردک چی داره که کسی حسودیش بشه.
    -داداش.!
    -اصلا به من چه.بهش نگو.
    بابک از آشپزخونه رفت بیرون.
    -داداش صبحانه نمی‌خوای.
    -نخیر دیرم شده.
    هردو آروم خندیدیم.
    -چرا اذیتش می‌کنی بیتا.
    -حقشه تا اون باشه سر صبح حالم رو نگیره.
    -میخوای چکار کنی؟.
    -باید با ندا حرف بزنم بفهمم چی بینشون بوده بابک خیلی مشکوکه اگه دوستش داره چرا چیزی نمیگه من مطمعنم قبلابینشون یک چیزی شده باید بفهمم.
    -باشه پوارو برو تحقیق کن.
    -منم برم عشقم تا بابک قاطی نکرده.
    -برو منم دیرم شده حتما کیانی منتظره ازم ایراد
    بگیره.
    -اره جون خودت تو اگه اخر وقتم بری کیانی هیچی نمیگه خودت میدونی که.
    -برو حرف مفت نزن.
    همه اومدیم از خونه بیرون .
    بابک اول منو رسوند بعد خودش و بیتا رفتن .
    شایان کیانی از پنجره مارو دید.
    از پله ها سریع رفتم بالا.
    به منشی سلام کردم.
    اونم با اکراه جوابم رو داد.از وقتی که فهمیده بود شایان ازم خوشش اومده باهام مشکل پیدا کرده بود.
    رفتم تو اتاقم مشغول شدم امروز کلی کار داشتم .شرکت پروژه ی جدیدی گرفته بود.
    بخاطر همین کارام زیاد تر شده بود.
    در اتاقو زدن سرم رو از روی میز بلند کردم.
    شایان آمد تو اتاق.
    -سلام خانم سعادت .
    ازش خوشم نمیومد فقط بخاطر پدرش تحملش میکردم.پدرش خیلی مرد خوب وبااحترامی بود تعجب میکردم که همچین پسر ی داره .
    فکر می‌کرد چون پولداره همه چی رو می‌تونه بخره.
    -سلام مهندس امری بود.
    نگاه خیرش عذابم می‌داد.
    -بادکتر اومدین.
    احمق فضول فکر می‌کرد باید تو مسایل خصوصیم دخالت کنه.
    -بله باهاشون کار دارید.
    -نه همین جوری گفتم.
    نقشه های پرژه ی یاس امادست‌.
    -تاظهر آماده میشه.
    -باشه فقط ...
    -چی؟
    -هیچی می‌خواستم ببینم به درخواستم فکر کردید.
    -اقای کیانی اینجا محل کار منه .قبلانم بهتون گفتم من هیچ علاقه ای به آشنایی باکسی ندارم.
    -پس چجوره با دکتر رادمنش اینقدر صمیمی هستید.به من می‌رسید اهلش نیستید.
    از جام بلند شدم .
    -مواظب حرف زدنتون باشید مهندس کیانی.
    -چرا عصبانی میشی من ازت خوشم میاد رزیتا چرا بهم توجه نمی‌کنی .اگه یکم بهم توجه کنی
    هرچیزی بخوای برات فراهم می‌کنم.
    -برو بیرون .
    -داری منو از شرکت خودم بیرون می‌کنی.
    کیفمو از کنارم برداشتم.
    سمت در رفتم.
    -صبر کن کجا.
    -اینجا شرکت شماست منم جایی که تو توش باشی کار نمی‌کنم.
    سمت در رفتم .
    اینجا چه خبره.
    هردو به احمد کیانی نگاه کردیم.
    -ببخشید قربان من می‌خوام استفا بدم.
    - مهندس سعادت لطفابیاید اتاق من.
    سمت اتاقش رفتم.شایان یک جوری بهم نگاه کرد که چیزی نگم.
    پوزخندی بهش زدم.
    سمت اتاق پدرش رفتم.
    -بشینین دخترم.
    رفتم روی مبل نشستم.
    -خوب مشکل چیه شایان براتون مشکل درست کرده.
    -نه فقط نمی‌خوام کار کنم.
    -چرا عزیزم.
    سرمو انداختم پایین نمی‌خواستم درباره ی پسرش چیزی بگم که ناراحت بشه.
    -ببین دخترم من پسرم رو خوب میشناسم.
    تا الان ادمای زیادی اینجاکارکردن همشون هم یک جورایی با شایان خوب بودن ولی از وقتی تو اومدی تواین شرکت فهمیدم با همه فرق داری.
    می‌دونم شایان براتون دردسر درست می‌کنه خیلی شرمندم .من چندین بار بهش تذکر دادم ولی اون گوشش بدهکار نیست.
    از بچه گی هرچیزی خواسته در اختیارش بوده بخاطر همین مغرور شده .
    شایان تنها پسرمه نمی‌تونم بهش بگم که شرکت نیاد.
    -من مشکلی ندارم آقای کیانی خودم گفتم که استفا میدم.
    -نه نمیشه تو بهترین مهندس منی تازه با این پرژه ی جدیدی که داریم نمی‌تونم تو رو از دست بدم.
    ازت می‌خوام چند وقتی بری شرکتی که باهامون شریکه.
    تو رو به عنوان نماینده‌ی شرکت می‌فرستم . اول قرار بود شایان رو بفرستم ولی اون اگه جلوی چشمم باشه بهتره.
    -ولی این مسولیت خیلی بزرگیه من نمی‌تونم قبول کنم.
    مهندسای دیگه خیلی ازمن سابقه ی بیشتری دارن.
    -ولی من تو رو لایق تر می‌دونم خواهش می‌کنم قبول کن.
    -نمیدونم چی بگم.
    -ببین دخترم اونجا شرکت خیلی معتبریه هفتاد درصد سهام مال اوناست فقط سی درصد مال ماست.
    تو باید از این سی درصد دفاع کنی چون اونا منتظرن کوچک‌ترین ایرادی از ما بگیرن و بگن ما شرکت کوچیکی هستیم و به درد کارای بزرگ نمی‌خوریم.
    به قیافه ی مهندس کیانی نگاه کردم.حالاکه بهم اعتماد کرده بود منم باید خودمو نشون می‌دادم.
    -باشه قبول می‌کنم.کی باید برم.
    -ممنون دخترم. هفته ی آینده باید بری فقط یادت نره چی گفتم باید حواستو جمع کنی که اونا منتظرن ما رو زمین بزنن.
    -باشه تمام سعی خودمو می‌کنم.
    از اتاق اومدم بیرون.
    شایان تو راهرو قدم می‌زد.
    تا اومدم بیرون آمد سمتم.
    -چی شد بهش گفتی آره.
    -برات متاسفم اینقدر بچه ای که دلم برات می‌سوزه.خیالت راحت من چیزی نگفتم ولی بابات می‌دونه تو چجور ادمی هستی.
    رفتم تو اتاقم.
    باید خودمو برای این پروژه آماده میکردم.
    تا هفته ی دیگه فرصت داشتم.
    تا آخر وقت مشغول بودم.
    .......‌‌...............................
    -رز عزیزم بیا شام امادست‌.
    سرمو از روی نقشه ها بلند کردم.
    کمرم درد گرفته بود.
    از اتاق رفتم بیرون.
    بیتا و بابک سر میز نشسته بودن.
    رفتم سرمیز.
    ببخشید بیتا جون تو زحمت افتادی.
    -حالا نیست خیلی زحمت کشیده املتم شد غذا.
    -چکارکنم من بلد نیستم آشپزی کنم.
    -یاد بگیر .یک ساله رزیتا اینجاست هنوز نتونستی ازش یاد بگیری.
    -من هرکاری هم بکنم نمی‌تونم مثل رزیتا آشپزی کنم.
    -از بس تنبلی .
    -بابک!.
    -دعوا نکنید شامتون رو بخورید سرد شد.
    همه مشغول شدیم.
    -راستی رزیتا درباره ی موضوع صبح می‌خواستم بهت بگم من قبول می‌کنم فقط به یک شرط.
    بیتا-چه موضوعی؟.
    -میفهمی .
    -بگو چه شرطی.
    -یکی از دوستام یک واحد آپارتمان تو ساختمون روبرویی داره خودش داره میره برای تخصص آمریکا چند سالی قراره اونجا بمونه. می‌خواست خونش رو به یک ادم مطمعن بده .
    من گفتم تو هستی اونم از خداش بود.
    کلیدشم می‌تونم فردا بگیرم.
    بیتا-مگه رز می‌خواد از اینجا بره.
    -اره دیگه تا کی می‌خوام باشما باشم باید بلاخره از اینجا برم.
    -تو بیخود میخوای بری اگه بری من چکار کنم.
    -عزیزم قهر نکن تو که تنها نیستی بابک تا هفته ی دیگه داره برمی‌گرده.
    -من نمیزارم بری تازه بهت عادت کرده بودم.
    -بیتا اذیت نکن دیگه اینجوری کنی کن ناراحت میشم .
    -برو بابا
    بیتا با قهر سمت اتاق رفت.
    از جام بلند شدم.
    -بشین ولش کن یکم بگذره باهاش کنار میاد.
    خوب به دوستم چی بگم.
    -خوب اجارش چجوری.
    -تو نگران اونش نباش باهات کنار میاد.
    -ممنونم بابک .
    -پس قبول کردی .
    -اره اینجوری بهترم هست میتونم به بیتا سربزنم.
    -خیله خوب پس من باهاش حرف می‌زنم تو هم از فردا به فکر وسایل باش.
    -اره خوبه تا آخر هفته وقتم آزاده بعدش ولی سرم شلوغ میشه آخه قراره برم یک شرکت دیگه .
    -میدونم احمد آقا بهم گفته.
    درباره ی اون شایان الدنگ هم بهم گفت .باید برم سراغش.
    -ولش کن نمی‌خواد من که دیگه اونجا نمی‌رم.
    -باشه باید بفهمه توبی کس و کار نیستی.
    -ممنون ولی نیازی نیست خودم جوابشو دادم.
    در ضمن نمی‌خوام احمد آقا ناراحت بشه.
    -باشه این دفعه چیزی نمی‌گم ولی اگه بازم مزاحمت شد بهم بگو ادبش کنم.
    -باشه..
    .............................
    بیتا رو به زور راضی کردم که قبول کنه من از اونجا برم.
    باهم رفتیم یک سری وسیله خریدیم.
    تو این چند ماه که کار کرده بودم یکم پول پس انداز داشتم .خدا رو شکر دوست بابک ازم پول پیش نگرفت فقط اجاره بود اونم خیلی کم نمیدونم واقعا می‌خواست خونش دست یکی باشه که خرابش نکنه یا بابک بهم دروغ گفته بود. بهرحال من خیلی خوشحال بودم که جای خوبی اونم نزدیک بیتا پیدا شده بود.
    ...........
    -رز بیا یکم استراحت کن خسته شدیم بابا.
    -باشه ولی باید کارام تموم بشه از فرار قراره برم شرکت جدید دیگه وقت نمی‌کنم به خونه برسم.
    -رز‌ میگم من حالا با امیر چکار کنم بابک که برگشته چجوری برم باهاش بیرون.
    -من که گفتم به بابک بگو امیر رو یک جوری راضی کن بلاخره چی.
    تا کی میخوای یواشکی ببینیش.
    بابک خیلی زرنگه مطمعنم زود می‌فهمه اونوقت برای تو بد میشه.
    -امروز با امیر حرف میزنم .فقط میشه تو بهش بگی.
    -من!
    -اره آخه من روم نمیشه.
    -بابک برادراته روم نمیشه چیه من اگه بگم ممکنه بدتر بشه.
    خودت بگی بهتره.
    -نمیدونم .حالا با امیر امروز حرف بزنم.
    راستی با شایان چکار کردی.
    -هیچی بابا دارم از دستش راحت میشم پسره ی احمق دلم می‌خواست بزنم تو گوشش حیف که پدرش ادم محترمیه.
    -نمیدونم تو که همه رو میپرونی .کی میخوای فکر آینده باشی.
    -من به همین زندگی راضیم .حالا بجای حرف زدن پاشو که کلی کار داریم.
    بیتا بلند شد تا شب کلی کار کردیم تا خونه مرتب شد.
    خونه خیلی بزرگ بود .
    ولی من فقط یکم وسیله خریده بودم.همون برام کافی بود وسایلی بود که لازم داشتم البته دوست بابک خونه رو با وسیله داده بود ولی من دلم نمی‌خواست به وسایل اون دست بزنم.
    فقط یک دست راحتی خریدم.
    در اتاقی که مربوط به اون بودو قفل کردم فقط یکی از اتاق ها رو خالی کردم وسایل خودم رو چیدم.
    بیتا بعد از شام رفت حالا من بودم دوباره تنهایی.باید بهش عادت میکردم چون سرنوشتم اینجور بود.
    ............‌...
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از خواب بیدار شدم.
    امروز روز مهمی بود.
    نمی‌دونستم شرکتش چجوری ولی با تعریفی که مهندس کیانی کرده بود معلوم بود که خیلی شرکت معتبریه.
    مانتو شلوار مشکیمم رو پوشیدم .
    یکم ریمل به مژه هام زدم.
    رژ کم رنگی هم زدم.
    مقنعمو سرم کردم قیافم مثل بچه دبیرستانی ها شده بود.
    ولی نمی‌دونستم محیطش چطوره که بخوام شال بزارم.
    کیفمو با نقشه ها برداشتم همون موقع زنگ در رو زدن از تو آیفون نگاه کردم بیتا بود.
    آیفون رو برداشتم
    -به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانم سحر خیز شدن.
    -بیا پایین بابا دیشب تا صبح از دوریت نخوابیدم.
    -اره جون خودت من که گفتم شب بمون خودت رفتی.
    -حالا بیا پایین که بابک منتظره.
    -اونم معطل کردی دیونه چرا زود تر نگفتی .
    -الان که گفتم بیا دیگه.
    سریع از خونه اومدم بیرون.
    بابک و بیتا تو ماشین منتظر بودن.
    -سلام بچه ها اینجا چکار میکنید.
    -از دوستت بپرس از دیشب منو کچل کرده که چرا گذاشتم از اون خونه بری صبح هم اول وقت بیدار شده بیاد دنبالت.
    بیا سوار شو دیرتر نشه.
    -بچه ها شما برید من مسیرم با شما یکی نیست.
    -سوار شو بابا یک ساعته معطل کردی.
    سوار شدم ولی تا یک مسیری باهاشون رفتم چون مسیرمون یکی نبود.
    دم آدرس مورد نظر رسیدم.
    یک ساختمون بزرگ تو منطقه ی بالا شهر بود.
    نفس عمیقی کشیدم.
    رفتم داخل.
    نگهبان با دیدنم از جاش بلند شد.
    سمتش رفتم.
    - سلام ببخشید شرکت سازه گستر اینجاست.
    -بله خانم با کی کار داشتید.
    -با آقای مهندس فهیم.
    -برید طبقه ی ۷ .
    -ممنون.
    با آسانسور رفتم طبقه ی ۷.
    وارد راهرویی شدم سمت در بزرگی که وسط راهرو بود رفتم
    در زدم .وارد شدم.
    منشی داشت با تلفن حرف می‌زد.
    -سلام.
    همون جور که حرف می‌زد بهم نگاهی انداخت.
    اینقدر آرایش کرده بود که به نظرم صورتش مصنوعی شده بود.
    گوشی رو قطع کرد.
    -بله !

    -با مهندس فهیم کار داشتم.
    -وقت قبلی گرفتید.
    -نخیر ولی خودشون در جریانند.
    -شرمنده وقتامون‌تا ماه آینده پره فعلانم استخدامی نداریم.
    -خانم محترم من برای استخدام نیومدم با خود ایشون کار دارم از طرف شرکت مهندس کیانی اومدم.
    -منم گفتم باید وقت قبلی داشته باشید . درضمن مهندس اهل پارتی بازی نیستن.
    -باهاشون تماس بگیرید خودشون از اومدنم اطلاع دارن.
    -ای بابا گفتم نمیشه ایشون جلسه دارن.
    -خانم من مسخره ی شما نیستم گوشی رو بردار باهاشون تماس بگیر.
    -اگه یک بار دیگه اصرار کنید با نگهبانی زنگ می‌زنم.
    از رفتارش اعصابم بهم ریخته بود.
    از همین اول نباید اجازه می‌دادم بهم بی توجهی کنن باید جدی باهاشون برخورد میکردم .
    سمت اتاق مهندس رفتم .
    منشی از پشت میزش بلند شد.
    تا می‌خواست بهم برسه در رو باز کردم.
    کسی که پشت میز بود سرش رو بلند کرد.
    منشی-اقای مهندس من به ایشون گفتم که شما کار دارید ولی خودشون قبول نمیکنن.
    مهندس فهیم یک مرد حدود ۳۳ساله با ریش پروفسوری بود صورت گندمی چشمای درشت قهوه‌ای رنگش حالت خاصی به چهره داده بود.
    -بخشید مزاحم شدم ولی این خانم هرچی بهشون میگم باهاتون تماس بگیرن میگن جلسه دارید.
    -اقای مهندس من چکار کنم.
    -برید بیرون.
    منشی رفت بیرون در رو بست
    مهندس فهیم هنوز داشت نگام می‌کرد.
    -بفرمایید کارتون چیه.
    -مدارکمو سمتش گرفتم.
    من رزیتا سعادت هستم از شرکت مهندس کیانی امدم.
    -پس خانم مهندس معروف شمایید که مهندس کیانی ازتون تعریف می‌کردن.
    -ایشون لطف دارن.
    -از دست منشیم ناراحت نشید راستش من یادم رفت بهشون درباره ی شما بگم.
    خودتون حتما میدونید شرکت ما چقدر
    نکته سنجه بخاطر همین ممکنه کار اینجا یکم براتون سخت باشه.
    -بله می‌دونم.
    -فکر نمی‌کردم مهندس شرکت کیانی اینقدر جون باشه .البته من خوشحالم که اینقدر عرضه داشتید که از بین اون همه مهندس شما رو انتخاب کردن .بهرحال از همکاری با شما پیشاپیش خوشحالم .بازم ببخشید که باعث معطلیتون شدم.

    -شما ببخشید من بدون هماهنگی امدم تو اتاق.
    -خیلی خوب چون حجم کاری زیادی بهتره همین الان برید سرکاراتون.با آقای ربانی تماس میگیرم میگم اتاقتون رو بهتون نشون بدن..
    ایشون تو اتاق بغـ*ـل هستن. اگه لطف کنید خودتون برید اتاق ایشون.
    -بله حتما.
    از اتاق اومدم بیرون.
    منشی با عصبانیت نگاهی بهم انداخت.
    بهش اهمیت ندادم .رفتم سمت اتاق بغـ*ـل.
    در زدم.
    -بفرمایید تو.
    در رو باز کردم رفتم تو .
    با دیدن کسی که پشت میز بود خشکم زد.
    اونم همین طور از جاش بلند شد.
    -رزیتا !
    -نیما!.
    -خودتی باورم نمیشه.
    آمد سمتم.
    من هنوز تو شک بودم.
    دستمو گرفت منو سمت مبل وسط اتاق برد.
    -خوبی.
    -اره فقط یکم شوکه شدم.
    -تو اینجا چکار می‌کنی.
    -من اومدم برای پرژه ی جدید.
    -تو چی تو چکار می‌کنی.
    -منم اینجا کار می‌کنم تو قسمت خرید هستم.
    -خوبی .خواهرت چطوره.
    -من خوبم خواهرمم خوبه.
    هنوز باورش سخته.
    چجوری از اون خونه اومدی بیرون.
    همون موقع گوشی اتاقش زنگ خورد.
    سمتش رفت.
    یکم صحبت کرد.
    گوشی رو قطع کرد.
    -رزیتا من باید برم زود برمی‌گردم کلی باهات حرف دارم.
    فهیم گفت مهندس سعادت داره میاد اتاقشو نشون بدم نمی‌دونستم اون تویی.
    -چرا فامیلیتو عوض کردی.
    -بهت میگم آلان برو به کارت برس.
    -باشه پس پاشو سر راه اتاقتم بهت نشون بدم.
    بلند شدم باهاش از اتاق اومدم بیرون.

    نیما سمت آسانسور رفت.
    هردو سوار شدیم.
    -رزیتا انگار دارم خواب می‌بینم هنوز باورم نمیشه.فکر می‌کنم توهم زدم واقعا خودتی.
    -اره خودمم.منم اصلا انتظار دیدن تو رو نداشتم.
    خوشحالم اینجا کار می‌کنی.
    -منم همین طور نمی‌دونستم تو مهندسی خونده باشی.
    -یادم رفت بهت بگم.
    به طبقه ی ۹ رفتیم.
    نیما منو سمت یکی از اتاقا برد.
    چند نفر داشتن نگامون می‌کردن.
    -بیا تو .
    دنبالش رفتم وارد یک اتاق بزرگ شدم.
    -اینجا اتاق توه.
    -ممنونم .
    -رزیتا خوبی.
    -اره چطور مگه.
    -اخه من شنیدم....
    گوشیش همون موقع زنگ خورد
    جواب داد.
    -ببخشید من باید برم زود میام کلی حرف دارم.
    -باشه .
    داشت از اتاق می‌رفت بیرون
    دم در برگشت.
    -راستی بعد از ظهر جلسست آماده باش قراره مدیر عامل صحبت کنه.
    همه ی مهندسا هم هستن.
    -مدیر عامل چجوریه.
    -مگه تو نمی‌دونی.
    -نه.
    -مثل قبل شایدم بدتر از قبل.
    -یعنی چی.
    -حالا خودت می‌بینیش فعلا.
    نیما از اتاق رفت بیرون.
    نفهمیدم منظورش چیه.
    رفتم سراغ نقشه ها که موقع جلسه آماده باشم.
    کیانی چند بار بهم زنگ زده بود خیلی نگران بود.
    من بهش گفتم همه چی مرتبه.
    ساعت نزدیک ۳ بود که اعلام کردن جلسه داره شروع میشه.
    از اتاقم رفتم بیرون هنوز کسی رو نمیشناختم.
    سمت دختری که از اتاق بغـ*ـل امده بود بیرون رفتم.
    -سلام.
    نگاهی بهم انداخت.
    صورت سفیدی داشت با قد متوسط با چشمای آبی چهره ی معمولی داشت ولی دوست داشتنی بود
    -سلام.شما تازه اومدید این شرکت.
    -بله من از شرکت تکین اومدم
    -پس مهندس جدیدی که قراربود بیاد شمایید.
    -بله.
    -من هستی اسدی هستم.تو قسمت نقشه کشی کار می‌کنم .
    -منم رزیتا سعادت هستم.از دیدنتون خوشحالم.
    نمی‌خواید برید برای جلسه .
    -چرا باید کجا برم.
    -طبقه ی بالا تو اتاق هیت مدیره.
    -شما نمی‌آید
    -نه این جلسه مال مهندسین ارشده.
    -باشه پس من برم با اجازه .
    سمت آسانسور رفتم.
    هستی دختر خوبی به نظر می‌آمد.
    رفتم طبقه ی بالا.
    منشی با دیدنم از جاش بلند شد.
    چند نفر دیگه هم تو راهرو بودن.
    منشی -خانم فکر کنم شما اشتباه اومدید
    -نخیر مگه اینجا جلسه نیست.
    -چرا ولی من شما رو نمی‌شناسم.
    مهندس فهمیم همون موقع آمد تو.
    -ایشون مهندس سعادت هستن از امروز با ما همکاری می‌کنن.
    منشی نگاهی بهم انداخت .انگار هنوز باورم نکرده بود.
    -بله جناب مهندس بفرمایید.
    سمت اتاق رفتم.
    چند تا مهندس دیگه هم بودن باهم آشنا شدم تنها زن جلسه من بودم.
    با ورود یک زن دیگه همه نگاه ها به سمتش برگشت.
    یک زن حدود ۳۰ساله با قد کوتاه.
    مانتوی سفیدی پوشیده بودو شالی که فقط روی سرش بود.
    موهای بلوندش از اطراف دورش ریخته بود.
    چهره ی قشنگی داشت ولی ارایشش یکم تو ذوق می‌زد.مخصوصا رژ قرمزش.
    صدای کفشای پاشنه بلندش تو اتاق می‌پیچید.
    فهیم سرش رو بهم نزدیک کرد.
    -ایشون مهندس پانته‌آ نادری هستن .پدرشون نصف سهام شرکت و داره .چون خودش خارج از کشوره دخترش بجاش اومده تو جلسه وگرنه تو قسمت نقشه کشی پاره وقت میاد.
    البته زیاد میاد شرکت ولی کار خاصی انجام نمیده .
    سرمو به معنیه فهمیدن تکون دادم.
    دختره اومد روبروم نشست با دقت منو نگاه می‌کرد.
    -شما رو نمی‌شناسم.
    -سعادت هستم از شرکت تکین اومدم.
    -پس مهندس شرکت تکین شمایید.
    -بله.
    یک جوری گفت مهندس انگار بهم نمیاد مهندس باشم.
    بهش اهمیت ندادم.
    همه حرف می‌زدن.منم با فهیم صحبت میکردم.
    که در اتاق باز شد.
    سرمو بلند کردم .
    یک لحظه مرگو حس کردم.قلبم تپش نداشت.
    چشمام‌ رو چند بار بازو بسته کردم.
    ولی رویا نبود.
    نفسم بالا نمیومد.
    انگار هیچ هوایی وجود نداشت.
    همه بلند شدن ولی من روی صندلی خشک‌شده بودم.
    دستام اینقدر می‌لرزید که نمی تونستم کنترلشون کنم.
    اونم یک لحظه خشکش زد ولی بلافاصله سمت صندلی که اخر میز بود رفت روش نشست.
    رنگ صورتش قرمز شده بود معلوم بود داره خودش رو کنترل می‌کنه.
    اصلا تغییر نکرده بود همون اخم همون صورت همون چشماکه من عاشقشون بودم.ولی سردو بیروح.
    نمیتونستم تحمل کنم.
    ولی به خودم تلقین میکردم که نباید خودمو ببازم. .
    باختن من یعنی نابودی پرژه ای که منو بخاطرش فرستاده بودن.
    با دستای لرزون آب رو میز رو برداشتم و سرکشیدم تا شاید طپش قلبم آروم بشه.
    نمی‌خواستم از اسپرم استفاده کنم .
    مهندس فهیم از کارم تعجب کرده بود.
    دوباره سرش رو بهم نزدیک کرد.
    -حالتون خوبه مهندس رنگتون پریده.
    -خوبم ..ممنون.
    حالا پانته‌آ هم به دستای لرزون نگاه می‌کرد نباید اول کار ازم چیزی پیدا می کردن.
    دستمو سریع بردم زیر میز
    یکی از مهندسا بلند شد و درباره ی موضوع جلسه صحبت کرد.
    از ترس نگاش نمی‌کردم.
    خدایا این اینجا چکار می‌کنه مگه بابک نگفته بود رفته خارج .چرا اینقدر من بدبختم .
    نیما گفت ولی منه احمق نفهمیدم چی میگه.
    حواسم اصلا به حرفای کسی نبود.
    دستام ازبس عرق کرده بود همش با مانتوم پاکشون میکردم.
    یکم بعد صداش اومد.
    قلبم با شنیدن صداش تند تند می‌زد.
    سرمو بلند کردم.
    (رزیتا تو می‌تونی نباید خودتو ببازی.)
    یک لحظه بهم نگاه کرد بعد سریع رو شو برگردوند.به حرفش ادامه داد.
    تقریبا آخرای جلسه بود.
    -خوب مهندس فهیم نظر شما چیه.
    -طبق تخمین های من باید نقشه ی فاز سه تا دوهفته دیگه آماده بشه.البته من حداقل زمان رو گفتم.

    اما حالا که مهندس سعادت اومدن شاید بتونیم همون دو هفته تموم کنیم.
    -مهندس سعادت!
    -بله قربان مهندس سعادت از شرکت تکین برای همکاری با ما تشریف آوردن.
    کارن نگاهی بی تفاوت بهم انداخت.
    -مهندس فهیم شما درجریان هستید که این پرژه چقدر برای ما مهمه پس باید زیر نظر بهترین مهندسین انجام بشه.نه مهندس تازه کار که تجربه ی کافی نداره.
    دختره نادری بهم پوزخندی زد.
    کارن غیر مستقیم داشت می‌گفت من به درد نمی‌خورم.
    -شما مطمعن باشید مهندس سعادت کارشون رو بلدن شرکت تکین بهترین نیروشون رو فرستادن.
    -فکر نمی‌کردم بهترین نیروی شرکت تکین یک زن باشه.
    بقیه ی مردای جلسه لبخندی زدن.
    دیگه داشت زیاده روی می‌کرد.
    از جام بلند شدم.
    -شما فکر میکنید فقط آقایون از پس هرکاری بر میان.شما با زن بودن من مشکل دارید.
    کارن با عصبانیت نگام کرد.
    -فکر نمی‌کنم به شما اجازه داده باشم حرف بزنید.
    -منم فکر نمی‌کردم مدیر عامل شرکت به این بزرگی به جای اینکه به کارایی یک نفر توجه کنه جنسیتشو در نظر می‌گیره.
    کارن ابرو هاشو بالا داد.
    -نه می‌بینم مهندستون خیلی هم ساکت نیست.
    از اول جلسه که معلوم نبود حواسش کجاست .
    تازه به حرف اومدن.
    -من حواسم به همه چیز بود در ضمن عادت ندارم بیخودی جایی که لازم نیست حرف بزنم.
    همه بهم نگاه می‌کردن.
    فهیم با تعجب نگام می‌کرد.

    -امیدوارم کارتون هم مثل زبونتون باشه خانم.
    من برام فرق نمی‌کنه که شما زن باشید یا مرد من فقط شرکتم برام اهمیت داره.
    من فقط کار درست می‌خوام.
    -منم هدفم همینه.
    -مهندس فهیم ایشون زیر نظر شما هستن ولی کوچک‌ترین مشکلی که پیش بیاد شما مقصر هستید.
    -ببخشید کسی مسعول کار من نیست اگر هم برفرض مشکلی پیش بیاد که نمیاد خودم مسولیتشو رو گردن می‌گیریم.
    - شما فکر کردید بچه بازیه خانم.
    مثل اینکه خیلی به خودتون اطمینان دارید.
    اصلا مدرک تحصیلیه شما چیه.
    -من پروندمو به شرکتی که توش کار می‌کنم ارایه دادم.نیازی نمی‌بینم اینجا هم مدرکمو بیارم.
    من کارمند این شرکت نیستم جناب مهندس.
    کارن عصبی شده بود.
    از جاش بلند شد.دستاشو مشت کرده بود.

    -مراقب حرف زدنتون باشید خانم. میدونید همین الان می‌تونم از این شرکت بیرونتون کنم.
    -چرا باید این کار رو بکنید من کار اشتباهی نکردم.
    کارن کلافه شده بود. سمت در رفت.
    -جلسه تمومه.
    همه به هم نگاه کردن.
    کسی حرفی نزد .
    کارن با عصبانیت از اتاق رفت بیرون.
    -چکار کردی دختر، مهندس محتشم خیلی عصبانی شده بود.
    -ببخشید ولی کسی که به دیگران توهین می‌کنه باید منتظر جوابش باشه.
    اگه تو این شرکت کارمندا ازش حساب میبرن و حرفی نمی‌زنن دلیل نمیشه منم ساکت بشینم بزارم هر حرفی دوست دارن بهم بزنن.
    مهندس فهیم سرشو‌تکون داد واز اتاق رفت بیرون.
    منم مشغول جمع کردن نقشه هام شدم .
    اینقدر بهم استرس وارد شده بود که یادم رفت درباره ی ایرادات کار حرف بزنم.
    مهندس ناردی هنوز نرفته بود.
    نقشه ها رو از روی میز برداشتم.
    -تو با کارن چه رابـ ـطه ای داری.
    سرمو بلند کردم.
    داشت با پوزخند نگام می‌کرد.
    -بله؟
    -دیدم وقتی دیدیش چجوری رنگت پریده بود.
    -نمیدونم از چی حرف می‌زنید.
    -بهرحال بدون کارن اندازه ی دهنت نیست خانم کوچولو تو گلوت گیره می‌کنه.
    با تعجب نگاش کردم.
    چقدر این آدم پررو بود.
    -نکنه اندازه ی دهنه توه.
    چشماش از تعجب گشادشد.
    -چطور جرات می‌کنی باهام این جور حرف بزنی.
    -همون جور که تو جرات می‌کنی.
    -میدونی من کیم نصف سهام این شرکت مال پدرمه می‌تونم دو سوته از اینجا بندازمت بیرون جوجه مهندس.
    -ببین خانم من نمیدونم مشکلت چیه ولی من اصلا برام مهم نیست که چکار می‌کنی. مهندس محتشم هم مال خودت .فعلا با اجازه.
    دهنش هنوز باز مونده بود.

    کارن با چند تا از مهندسا دم در صحبت می‌کرد.
    تا منو دید نگاهی بهم انداخت.
    بدون توجه بهش سمت آسانسور رفتم. من کاری نکرده بودم کارن درسته نمیدونست من مقصر اون اتفاق نبودم ولی حق نداشت جلوی بقیه منو کوچیک کنه.
    من تاوان زیادی برای عشق کارن داده بودم لیاقتم این برخورد کارن نبود
    -خانم مهندس.
    سرجام واستادم دستام می‌لرزید.
    آروم سمتش برگشتم.
    نگاش نکردم.
    -فامیلیتون چی بود.
    -سعادت.
    -میخوام نقشه های فاز ۳تا آخر هفته روی میزم باشه مهندس سعادت.
    سرمو یک دفعه بلند کردم.
    حس کردم رگ‌ گردنم گرفت.
    چشمام درشت شده بود.
    کارن یک لحظه به چشمم خیره شد.
    بعد دوباره تو همون جلد سردو مغرورش فرو رفت.پوزخندش رو اعصابم بود.
    کارن داشت جنگو شروع می‌کرد.
    می‌دونستم که زیاد نمی‌تونه خودشو کنترل کنه و باید زهرشو بهم بریزه.
    -مشکلیه مهندس سعادت.
    سعادت رو جور خاصی گفت.
    اون چند تا مهندس دیگه هم از حرف کارن تعجب کرده بودن.
    کارن میدونست تموم شدن نقشه های فاز سه اونم به این سرعت تقریبا غیر ممکنه.
    مهندس فهیم- قربان این غیر ممکنه تا آخر هفته نمیشه اون نقشه ها رو تموم کرد.
    -شما نگران نباش مهندس.
    خانم تو جلسه به توانایی هایش خودشون خیلی مطمعن بودن.

    داشت تلافی میکردم. میدونست من نمی‌تونم تمومش کنم با این کار می‌خواست ثابت کنه من لیاقت شرکتش رو ندارم.
    همه نگام میکردن.
    نادری هم حالا از اتاق امده بود بیرون با حالت مسخره ای نگام می‌کرد.
    -باشه تموم می‌کنم.
    مهندسین دیگه دهنشون باز مونده بود.
    کارن ابرو هاشور داد بالا.
    مهندس فهیم-خانم سعادت میدونید چی دارید میگید.
    -بله من انجامش میدم.
    کارن لبخندی زد
    کارن-میدونید اگه نتونید شرکت میتونه این پرژه رو از شرکت شما بگیره.و باید ضرر شرکت مارو بدید.
    تو بد موقعیتی گیر کرده بودم.
    همه بهم نگاه میکردن.
    نادری هنوز همون لبخند مسخره روی صورتش بود.

    مهندس فهیم-قربان اجازه بدید من خودم با مهندس سعادت حرف می‌زنم جواب قطعی رو بهتون میدم.
    -نه مهندس ایشون خودشون قبول کردن مسولیت این موضوع با خودشونه.
    -گفتم که انجامش میدم .
    نادری-خانم مهندس فکر نمی‌کنید دارید بلند پروازی میکنید.
    ریسک موضوع خیلی بالاست تقریبا الان می‌تونم بهتون بگم احتمال این کار خیلی کمه.
    -من از بلند پروازی خوشم میاد خانم .
    درضمن به توانایی خودم اطمینان دارم .
    رنگ کارن پرید.با عصبانیت نگام کرد
    -با اجازه باید برم.
    سریع اونجا رو ترک کردم.
    کارن منو به بازیی دعوت کرده بود که کاملاً ناجوانمردانه بود.
    ولی من باید بهش ثابت میکردم .دیگه نمیزارم بقیه از ضعفم سو استفاده کنن.
    من یک بار بخاطر کارن باخته بودم .ولی الان می‌خواستم برنده باشم.
    سمت اتاقم رفتم.
    ساعت نزدیک ۵ بود وسایلمو مرتب کردم .
    باید تمام اطلاعاتی که راجب این پرژه بود و از مهندس فهمیم می‌گرفتم.
    از اتاق اومدم بیرون هستی دم در اتاق با چند نفر دیگه واستاده بودن و حرف میزدن.
    تا منو دیدین همه ساکت شدن.
    هستی اومد سمتم.
    -مهندس سعادت می‌بینم نیومده کولاک کردی.
    با تعجب نگاش کردم.
    -نمیدونم از چی حرف می‌زنی.
    -همه ی شرکت از پروژه ی جدید حرف میزنن با محتشم در افتادن کار هرکسی نیست.
    -ولی من با ایشون در نیفتادم.
    -همه میدونن که تحویل فاز ۳رو تا آخر هفته قبول کردی .
    این یعنی جنگ.
    ولی خوشم آمد پوز پانی رو زدی دختره ی از دماغ فیل افتاده فکر می‌کنه رییس شرکته همشم خودشو به محتشم میچسبونه قبل تو می‌خواستن پرژه رو بدن بهش ولی گفت نمی‌تونه کمتر ازیک ماه تموم کنه تازه اصلانم هیچی حالیش نیست.ولی توخوب ضایش کردی.
    لبخندی زدم.
    -حالا میخوای چکار کنی.
    -هیچی باید سعی خودمو بکنم.
    -ببین من خیلی مثل تو حرفه ای نیستم ولی یک کارایی می‌تونم بکنم.میخوای کمکت کنم.
    -معلومه. اگه کمکم کنی خوشحال میشم.
    -منم برای کم کردن روی پانی هرکاری می‌کنم.
    -شرکت تا کی بازه.
    -معمولا تا ۶.
    -میشه بیشتر موند.
    -نمیدونم شاید بشه.باید با فهیم حرف بزنی.
    -باشه پس من میرم با فهیم حرف بزنم.
    -راستی می‌تونم رزیتا صدات کنم.
    -اره.
    آمد نزدیکم آروم گفت.
    -ببین رزیتا مواظب باش پانی خیلی کینه ایه ممکنه برات دردسر درست کنه حواست جمع باشه.
    مخصوصا که پای محتشم درمیون باشه.
    -ممنون که بهم خبر دادی.
    -خواهش ازت خوشم میاد .چون تو این شرکت با زنـ*ـا زیاد میونه ی خوبی ندارن.
    کلا محتشم از زنـ*ـا خوشش نمیاد فقط چند تا زن اینجا کار می‌کنن.
    منشیه فهیم که فامیلشه.
    من که بابام تو قسمت حسابداریه.
    منشی محتشم که دختر آبدارچی شرکته و پانی که باباش سهام داره.
    وتو .الآنم می‌دونم محتشم چرا باهات مشکل داره بخاطر زن بودنت می‌خواد ثابت کنه زنـ*ـا به درد نمیخورن.
    -فهمیدم باشه حواسم هست.
    رفتم طبقه ی پایین.
    منشی فهیم این دفعه دیگه بهم حرفی نزد و زود به فهیم خبر داد.
    رفتم تو اتاقش داشت با تلفن حرف می‌زد.
    سرشو به علامت اینکه بشینم تکون داد.
    منم رفتم روی مبل نشستم.
    یکم بعد صحبتش تموم شد.
    -خوب خانم مهندس جنگجو.
    نیومد شیپور جنگو زدی.
    -ببخشید مهندس ولی باید قبول میکردم.
    -ببین سعادت من نمی‌خوام نا امیدت کنم ولی این کار بچه بازی نیست فاز ۳ کلی مشکل داره نمیشه تو یک هفته مشکلات شو درست کرد.
    من تعجب می‌کنم مهندس محتشم خودشونم می‌دونن که مشکلاته فاز سه خیلی زیاده ولی از اینکه از شما خواستن این کار رو انجام بدین یکم غیر منطقیه.
    شما نباید تو جلسه باهاشون اون طور حرف می‌زدی.
    انگار مهندس باهاتون مشکل داره.
    من با محتشم حرف می‌زنم.میگم تو نمی‌تونی این کار رو انجام بدی.
    -شما هم فکر میکنید من از پسش برنمیام.
    -نه منظورم این نبود .مطمعنا شما می‌تونید ولی واقعا این کار خیلی سخته.
    -من انجامش میدم مهندس فقط اومدم اینجا که نقشه ها رو ازتون بگیرم و اجازه بگیرم بتونم بیشتر تو شرکت باشم.
    -باشه نقشه ها رو میگم براتون بیارن .درباره ی موندتون هم با نگهبانی حرف می‌زنم.
    -ممنونم.
    از جام بلند شدم.
    سمت در رفتم.
    -مهندس سعادت.
    -بله.
    خوشحالم که مهندس کیانی درباره ی شما اشتباه نکرد.همین که دارید این کار بزرگ رو انجام میدید خیلی با ارزشه.
    -ممنونم آقای فهیم.
    -اگه کاری ازم برمیاد بهم بگید فقط ببخشید که من نمی‌تونم بهتون کمک زیادی بکنم محتشم یک کار دیگه بهم داده .با این کار می‌خواسته من نتونم وقت کنم به شما کمک کنم خودتون باید این کار رو انجام بدید البته می‌تونید از خانم اسدی کمک بگیرید هرچند ایشون
    سابقه ی زیادی ندارن. فکر می‌کنم مهندس محتشم داره مقرضانه عمل می‌کنه.
    -اشکال نداره من مشکلی ندارم .
    از اتاق رفتم بیرون.
    این جنگ منو کارن بود.درسته داشت منو اذیت می‌کرد ولی من کارن رو خوب میشناختم این کار همش بخاطر زجری بود که می‌کشید.
    کارن عادت داشت اینجوری بازی کنه.
    منم خوب می‌دونستم این کارا فقط برای اینه که فکر می‌کرد من بهش خــ ـیانـت کردم.میخواست اینجوری با عذاب دادن من خودش رو آروم کنه.
    رفتم تو اتاقم.به بیتا زنگ زدم که تا آخر شب کار دارم و نیاد نبالم.
    مهندس فهیم نقشه ها رو فرستاد.
    هستی هم آمد تو اتاق من.ازش خوشم میومد دختر شوخ و مهربونی بود.
    با صدای در سرمو بلند کردم نیما اومد تو.
    هستی با دیدنش هول شد.
    -اقای ربانی چیزی شده.پدرم کارم داره
    -نخیر با رزیتا کار دارم
    هستی با تعجب نگاش کرد.
    -رزیتا!.
    -منظورم مهندس آریان بود.
    -ولی فامیل ایشون سعادته.
    --همون اصلا شما چرا هنوز اینجایید.
    -دارم به مهندس کمک می‌کنم.
    الان می‌خواستم برم.
    -پس بفرمایید
    هستی با ناراحتی از جاش بلند شد
    -خدا حافظ رزیتا جون.
    -خدا حافظ.
    هستی رفت .
    -سلام چرا اینجوری کردی گـ ـناه داشت.
    -تو معلومه تا این موقع اینجا چکار می‌کنی.
    رزیتا چی شده این بازیه جدید چیه .
    بازم تو و کارن باهم در افتادید.
    رزیتا کارن عوض شده .
    بهت گفتم خیلی بدتر از قبل شده چرا باهاش در افتادی.
    خودت میدونی که نمی‌تونی کارن رو شکست بدی.
    -نیما آروم باش چیزی نشده.من می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
    -ولی رزیتا.
    -ولش کن نیما قرار شد از خودت بگی .
    چکار کردی.
    همه چیز رو بهم بگو خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    -خیلی عوض شدی .انگار اون دختر شکننده رفته .الان می‌تونم یک زن مقاوم رو ببینم که بجای فرار کردن داره میجنگه خوشحالم که اینقدر عوض شدی.
    لبخندی زدم.
    -خوب از خودت بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    تو مگه کار نداری شنیدم باید فاز سه رو تا آخر هفته تحویل بدی.
    -اره.ولی برای تو وقت دارم.
    -وقتی تو رفتی تو اون خونه خیلی نگرانت بودم.
    تا شب تو حیاط موندم. بعد عماد یکی رو فرستاد که برم تو.
    خیلی ازم تشکر کرد که کمک کردم.
    بعدشم سفته هامو داد.
    بهم گفت باید با اولین پرواز برگردم تهران و فراموش کنم که چی شده.
    وقتی برگشتم تا چند روز فقط به اینکه مثل ترسوها ولت کرده بودم فکر میکردم.
    به کارن زنگ زدم اون گفت که حالت خوبه و قرارم برگردی خونتون مثل اینکه بابات با عماد به توافق رسیده.
    خیالم ازت تقریبا راحت بود.
    ولی بازم عذاب وجدان داشتم.
    چند بار می‌خواستم برم سراغ پولایی که گفته بودی ولی وجدانم قبول نمی‌کرد.
    دنبال کار گشتم تا اینکه تو یه مکانیکی کارپیدا کردم.
    چند ماهی مشغول بودم ندا هم تو همون بیمارستانه که کار می‌کرد استخدام شده بود.
    مشکل مالی زیاد نداشتیم .
    تا اینکه ۷-۸ماه پیش کارن رو تصادفی دیدم.
    خیلی عوض شده بود.
    بدتر از قبل بود.نمیدونم چی شده بود.
    وقتی از تو پرسیدم. عصبی شدیقمو گرفت گفت فراموشت کنم.گفت دیگه حرفی ازت نزنم.
    فقط تنها و جمله ای که گفت این بود.
    لیاقت نداشت.
    منم دیگه چیزی نگفتم.دیدم حالش خیلی خرابه.
    بعدشم گفت تو یک شرکت مهندسی با یک نفر شریک شده بهم گفت اگه دوست دارم برم پیشش.
    منم قبول کردم.الانم که می‌بینی اینجام.
    خوب تو چکار کردی.
    -من هیچی از اون خونه فرار کردم.
    الآنم اینجام.
    -یعنی چی فرار کردی.برای چی فامیلتو عوض کردی.
    -گفتم از دست عماد فرار کردم.
    نمیتونستم با فامیل خودم جایی برم.
    -پس پدرو مادرت چی.؟
    -یک ساله ندیدمشون فقط هر چند وقت بهشون زنگ می‌زنم که بگم حالم خوبه آخه اونا فکر می‌کنن دوباره برگشتم خارج.
    -من شنیدم که تو قرار بود با عماد ازدواج کنی.
    -از کی شنیدی.
    -از بچه هایی که قبلا میشناختم.
    -اره بخاطر همین فرار کردم آخه کلی مدرک ازم داره که امضا کردم که باید باهاش ازدواج کنم.
    - نمی‌فهمم .چرا .؟
    -بخاطر ارثی که قراربود بعد ازدواجم بهم برسه.
    -خوب تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی.
    تازه اگه کارن بهش خبر بده چی؟.
    -وکیلم گفته چون از من مطمعن بوده چند جا سرمایه گذاری کرده.منم که فرار کردم.اونم نتونسته کاری کنه شریکاشم ازش شکایت کردن اونم معلوم نیست کجا گم وگور شده.
    -اگه پیدات کنه چی.؟
    -نمیدونم نیما تمام این یک سال به همین موضوع فکر کردم.
    -چرا ازش بخاطر اخازی شکایت نمی‌کنی.
    -من خودم با میل خودم برگه ها رو امضا کردم.
    چجوری شکایت کنم.
    -بلاخره یک راهی هست.من می‌تونم بیام شهادت بدم که مجبورت کرده این کار رو بکنی تازه کارن هم هست.
    -نه نیما نمیخوام اون اصلا به زندگیه من نزدیک بشه.
    -باشه .ولی هر کمکی ازم بربیاد انجام میدم.
    - می‌دونم ازت ممنونم که به فکر منی.
    -حالا کجا زندگی می‌کنی.
    -از اونجا که فرار کردم بابک کمکم کرد .
    تا چند روز پیش پیش خواهرش بودم الان یک آپارتمان گرفتم تنها زندگی می‌کنم.
    -بابک؟!
    -اره همون دوست کارن که دکتر بود.
    -واقعا.
    - اره.اگه اون نبود معلوم نبود تا الان زنده میموندم یا نه.
    -پس حالا که تنهایی بیا پیش ما منو ندا هم تنها هستیم.
    -نه نیما من راحتم .اینجوری بهتره.
    -باشه هرجور دوست داری .پس حتما باید بیای خونمون ندا حتما خوشحال میشه ببینتت.
    -منم خیلی دوست دارم ببینمش.
    دستشو برد سمت گردنش .
    گردنبندمو که بهش داده بودم سمتم گرفت.
    -بگیر الان خودت بیشتر بهش نیاز داری.
    -اما من اینو دادم به تو.
    -تو انسان بزرگی هستی شاید همین گردنبند باعث شد من الان به اینجا برسم.
    خیلی ازت ممنونم درسته که ازش استفاده نکردم.ولی امیدی که تو یا این بهم دادی خیلی برام با ارزش بود.
    لبخندی بهش زدم.
    -خوشحالم که خوشبختی.
    -پاشو بریم برسونمت دیر وقته.
    بقیه کارا باشه برای فردا.
    -باشه بریم ولی مسیر خونتون کجاست.
    -زود حاضر شو حرف اضافه نباشه.
    -چشم رییس.
    نیما لبخندی زد
    از شرکت اومدیم بیرون.
    سوار ماشین نیما شدیم.
    -میگم‌ رزیتا این موضوع شکایت و جدی بگیر
    عماد آدم خطرناکیه
    ممکنه پیدات کنه تا کی میخوای فرار کنی.
    -باشه فردا با وکیل پدرم حرف می‌زنم.
    آدرس و به نیما دادم.
    منو دم آپارتمان پیاده کرد.
    -فردا میام دنبالت.
    -نمیخواد راهت دور میشه.
    -نه خونمون خیلی از اینجا دور نیست.
    -الکی نگو.
    -باور کن دورغ نمی‌گم فردا میام دنبالت.
    -باشه.نمیای بالا.
    -نه دیر وقته . خداحافظ
    - خدا حافظ.
    نیما رفت منم رفتم تو.خیلی خسته بودم .
    یکم نون با تخم مرغ خوردم.بعدش
    فقط خودمو رسوندم به تخت نفهمیدم کی خوابم برد.
    با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.
    ساعت ۶ بود سریع بلند شدم صبحانه خوردم.
    با صدای زنگ در پریدم سمت آیفون.
    بیتا بود.
    -سلام .
    -سلام بی معرفت .
    -بیا بالا.
    -نه تو بیا منتظرم.
    -من میان دنبالم.
    -کی میاد.
    -بیا بالا بهت میگم.
    بیتا یکم بعد آمد بالا.
    -سلام
    -کوف سلام اومدی برای خودت خونه تنها گرفتی نمیگی من دلم برات تنگ میشه .
    -بیا تو سر صبحی چرا سر صدا می‌کنی.
    بخدا تا دیر وقت سر کار بودم
    یکی از همکاران منو رسوند
    الآنم میاد دنبالم.
    -کدون همکارت که هنوز نرفته پسرخاله شده راست بگو ببینم.
    -قبلا میشناختمش تصادفی تو شرکت جدید دیدمش.
    همون موقع زنگ در رو زدن.
    بیتا سمت آیفون رفت.
    -بیا آقا اومده دنبالت. رزیتا قیافش آشناست انگار یک جا دیدمش.
    -کجا؟
    -نمیدونم.
    سمت آیفون رفتم به نیما گفتم که الان میام پایین.
    بیتا تو فکر رفته بود.
    سمت کیفم رفتم برش داشتم.
    -یادم آمد تو بیمارستان دیدمش دادشه نداست.
    -راست میگی .
    -اره بابا مطمعنم اسمش نیماست آره.
    -اره .فعلا بریم فقط به بابک در این مورد حرفی نزن.
    -چرا بعدا بهت میگم.
    -کی.؟!
    -چقدر هولی شب تا دیر وقت سر کار هستم آخر شب بیا بهت میگم.
    -باشه .میخوای شام برات درست کنم..
    -نمیخواد یک چیزی میخورم.
    -چیه می‌ترسی مسموم بشی‌
    -برو بابا حالا که اصرار می‌کنی درست کن.
    -خانم چی میل دارن.
    -هرچی دوست داری درست کن.
    من زیاد سخت نمی‌گیرم.
    -باشه پس منتظر یک شام رمانتیک باش.
    -خدا بخیر کنه.
    بیتا رفت .
    منم سوار ماشین نیما شدم.
    -سلام.
    -سلام این همون دوستت بود .خواهر بابک.
    -اره نمی‌دونستم خواهرت تو همون بیمارستانه که بیتا کار می‌کنه
    -مگه تو ندا رو دیدی.
    -اره دوست بیتاست البته خیلی نمی‌شناسمش ولی چند باری که رفتم بیمارستان دیدمش
    -خیلی جالبه دنیا چقدر کوچیکه.
    -اره واقعا.
    با نیما رفتیم دم شرکت پیاده شدیم.
    چند نفر با تعجب نگامون میکردن.
    -همه دارن نگاه میکنن.
    -اره حتما باخودشون میگن دختره نیومده مخ خوش‌تیپ ترین آدم شرکت رو زد.
    -بابا اعتماد به نفس.
    -جون من خوش‌تیپ نیستم.
    -خیلی عالی هستی نگاه کن ملت چجوری نگاه می‌کنن.
    خوبه زن تو شرکت کمه وگرنه باید فاتحه ی خودمو می‌خوندم.
    نیما خندید.
    -اره راست میگی.
    هستی دم اسانسور واستاده بود.
    تا مارو دید که داریم می‌خندیم رنگش پرید.
    بهش رسیدم.
    -سلام
    -سلام چطوری!.
    هستی نگاش به نیما بود.ولی نیما نگاش نکرد فقط آروم سلام کرد.
    -خوبم.
    معلوم بود هستی از برخورد نیما باهاش ناراحته.
    سوار آسانسور شدیم تو طبقه ی خودمون واستاد.
    -نیما تو کجا.!
    -بده می‌خوام تا دم اتاقت اسکورتت کنم.
    -برو سرکارت. دیرت نشه. ‌
    - باشه .
    میگم ‌رزیتا به این یارو که تو قسمت نقشه کشی کار می‌کنه رو دیدی مثل پدر پسر شجاست.
    زدم زیر خنده.
    -نیما زشته بابا.
    هستی لبخندی زد همون موقع کارن وارد راهرو شد.
    نمیدونم تو قسمت ما چکار می‌کرد.
    با عصبانیت آمد طرفمون.
    -اینجا چه خبره شرکت رو گذاشتید رو سرتون.
    نیما-تقصیر من بود من خندوندمشون.
    -اقای ربانی شما تو بخش نقشه کشی چکار میکنید.
    -ببخشد الان میرم.
    نیما سریع سمت آسانسور رفت.
    از پشت کارن شکلک در آورد منم لبخند زدم .
    هستی از کارن ترسیده بود سریع رفت سمت اتاقش.
    منم آروم طرف راهرو رفتم.
    -مهندس سعادت.
    قلبم داشت ضربانش بالا می‌رفت.
    برگشتم.
    -بله.؟
    -میخوام ببینم آخر هفته هم اینجوری میخندیدی یا گریه می‌کنی.
    اومدم جلوش واستادم.
    حس کردم یکم هول شد.ولی خودشو نباخت.
    نگاهی بهش انداختم.
    هیچ حرکتی نمی‌کرد.مثل قبل دیگه عشق تو چشماش نبود.
    ولی هنوز وقتی بهم نگاه می‌کرد چشماش حالت خاصی داشت.
    -گریه کردن من ارومت می‌کنه .
    از حرفم جا خورد.
    -برای امثال تو گریه کردن کوچک‌ترین عذابه.
    -میخوای عذابم بدی .چون خودت عذاب می‌کشی.
    اگه فکر می‌کنی می‌تونی با این کار یکم آروم بشی سعی خودتو بکن مهندس محتشم.
    چون من یاد گرفتم برای زندگیم بجنگیم.
    دیگه نمیزارم کسی از ضعفم استفاده کنه.
    -تو برای من کوچک‌ترین اهمیتی نداری که حتی بهت فکر کنم چه برسه بخوام عذاب بکشم.
    قلبم درد گرفته بود.برگشتم سمت در.
    -عمادم دلتو زد. اومدی سراغ نیما مهندس سعادت!
    قلبم یک لحظه واستاد.نفسم داشت کند میشد
    برگشتم دوباره سمتش.
    پوزخندی رو لباش بود.
    -لازم نمیبینم مساعل شخصیمو بهتون بگم.
    عصبی شده بود.
    -مسایل شخصی شما ممکنه برای شرکت من مشکل ساز بشه.
    -این موضوع به شرکت چه ربطی داره.
    -نمیخوام از نیما هم سو استفاده کنی.
    تا به هدفت برسی.من نمیزارم.
    عصبی شده بود.یک لحظه کنترلمو از دست دادم.
    -کارن!.
    خشکش زده بود.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    نمی‌خواستم جلوش گریه کنم.
    سمت اتاقم دویدم.
    نفسم بالا نمی‌آمد. روی زمین نشستم
    کیفمو خالی کردم اسپرمو از تو کیفم در آوردم.
    چند بار تو دهنم فشار دادم.
    همون موقع در باز شد.
    هستی-رزیتا جون....
    با دیدنم تو اون وضع تعجب کرده بود.
    اومد تو در رو بست. کنارم نشست.
    -خوبی چی شده. مهندس باهات دعوا کرده .
    زنگ بزنم به نیما.
    -نه...الان..خوب..میشم.
    حرفی نمی‌زند فقط با نگرانی نگام می‌کرد.
    یکم گذشت بهتر شده بودم.
    - چیزی نمی‌خوای.؟
    -نه خوبم‌
    بهم کمک کرد از جام بلند شدم.
    رفتم روی صندلی نشستم.
    -نمیدونم این محتشم چرا اینقدر بداخلاقه.
    چی بهت گفت.
    (تو چی میدونی که با هر حرفش قلبمو آتیش می‌زنه و من نمی‌تونم از خودم دفاع کنم چون حرفمو باور نمی‌کنه.منم باید تا آخر عمر عذاب بکشم چون هنوزم مثل لحظه ی اول عاشقشم.)
    -هیچی عزیزم من هرچند وقت که عصبی میشم اینجوری میشم. باید بریم سراغ کار که خیلی عقب افتادیم.
    -ولی تو هنوز حالت خوب نیست رنگت پریده.
    -من خوبم دیر میشه اونوقت کارن به چیزی که می‌خواد می‌رسه.
    -کارن!
    بد سوتی داده بودم.
    -همین جوری گفتم من عادت دارم آدما رو به اسم کوچیک صدا کنم.
    هستی جوری نگام کرد انگار باورش نشده بود.
    شروع کردیم به کار.
    هستی هر چند وقت برام چیزی میاورد بخورم که حالم بهتر بشه.
    ..............................
    فقط دوروزه وقت داشتم دیگه از اون روز کارن رو ندیدم.
    مهندس فهیم چند باری وقتی شرکت تعطیل شد امده بود کمکم کنه.
    هرشب نیما تا آخر شب باهام میموند هرچیزی می‌گفتم بره قبول نمی‌کرد.
    البته هستی هم بود.
    از رفتار هستی فهمیده بود یک حسی به نیما داره ولی چیزی نمیگه.
    امروز از صبح سرمو بلند نکرده بودم گردنم درد گرفته بود
    ساعت نزدیک ۴ بود که گفتم یکم استراحت کنیم.
    -رزیتا فکر می‌کنی بتونی تمومش کنی.
    -نمیدونم باید سعی خودمو بکنم.
    -چرا مهندس محتشم با تو مشکل داره.
    -نمیدونم.
    -اخه رفتارش یک جوریه.!
    -چجوری.؟!
    -تو رو خدا ناراحت نشی ولی من شنیدم که میگن تو خودتو میخوای به زور به مهندس محتشم بندازی .اونم قبولت نمی‌کنه.
    -کی گفته .؟!
    -نمیدونم منم شنیدم.میگن چون تو در سطح خانوادش نیستی اون بهت اهمیت نمیده تو هم این کار رو قبول کردی که خودتو بیشتر بهش نزدیک کنی تا از طریق این موضوع خودتو پیش محتشم شیرین کنی شاید قبولت کنه.
    رزیتا جون ناراحت نشو من که می‌دونم همه ی اینا زیر سر اون پانته‌آ ست.
    چند وقت پیش هم برای قسمت حسابداری یک دختری اومده بود بنده خدا اصلا تو این فازها نبود اینقدر براش حرف در آورد که طرف فرار کرد.
    چون مهندس محتشم بخاطر خانوادش که خیلی سطح پایین بودن کمکش می‌کرد.
    پانته‌آ هم فکر می‌کرد ممکنه دختره خودش رو به محتشم وصل کنه بخاطر همین اینقدر زیر آبشو زد که طرف خودش رفت.
    -من به حرفای دیگران اهمیت نمی‌دم.
    -اگه یک سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشه.
    -نه بگو.
    -اقای ربانی ...با تو دوسته.
    لبخندی زدم.
    -اگه باشه ناراحت میشی.
    -نه.نه همین جوری گفتم.
    -یعنی نیما برات مهم نیست.
    - آقای ربانی فقط همکارمه .
    -خدا رو شکر فکر کردم تو ازش خوشت میاد.خیالم راحت شد آخه نیما ازم خواستگاری کرده.
    رنگش پرید. اشک تو چشماش جمع شده بود.ولی داشت خودش رو کنترل می‌کرد.
    -راست میگی.
    -اره ولی من نمیدونم چکار کنم .نه سواد درست حسابی داره نه خانواده ی درستی .تا وضعشم معمولیه. تو اگه بودی چکار می‌کردی.
    -من.من نمیدونم .
    -دیدی گفتم تو اگه بودی هم قبول نمی‌کردی اصلا نیما به درد ازدواج نمیخوره.
    -اقای ربانی پسر خوبیه.
    -پس دوستش داری؟
    -نه.نه چه ربطی داره.
    -باشه اصلا به من چه تازه می‌خواستم درباره ی تو ازش بپرسم.
    هستی بهم خیره شده بود.
    -توکه گفتی می‌خواد بیاد خواستگاری تو.
    -برای تو چه فرقی داره تو که دوستش نداری.
    هستی با ناراحتی نگام کرد.
    -اون اصلا به من اهمیت نمیده اصلا بهم نگاهم نمی‌کنه.
    -پس دوستش داری.؟
    دیگه نتونست خودشو کنترل کنه اشکاش رو صورتش ریخت.
    -اون منو نمی‌خواد.
    -از کجا میدونی.
    -میدونم.
    -میخوای من بهش بگم.
    - نه نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم .دلم می‌خواد خودش منو بخواد.
    -خوب نیما خنگه اصلا فکر نمی‌کنه ممکنه تو ازش خوشت بیاد.
    -نه اینطوری هم نیست پس چرا با تو همش شوخی می‌کنه ولی به من نگاه نمی‌کنه حتما از من خوشش نمیاد.
    -این حرفو نزن من فقط با نیما دوستم خودش صد بار بهم گفته مثل خواهرشم.
    -راست میگی. داشتم دیونه میشدم‌.
    -می‌خواستم تو رو امتحان کنم ببینم چقدر دوستش داری.
    سرشو انداخت پایین.
    -من خیلی دوستش دارم از روزی که دیدمش دوسش داشتم ولی اون اصلا بهم توجه نمی‌کنه.
    وقتی تو رو باهاش دیدم داشتم دق میکردم ولی کاری ازم برنمیومد آخه دوست داشتن زوری که نیست.وقتی اون منو نمی‌خواد من چکار می‌تونم بکنم.
    -نگران نباش من درستش می‌کنم فقط وقتی نیما اومد بهت اشاره کردم یکم گریه کن.
    -برای چی.
    -بهت میگم.
    -اخه من گریم نمیاد.
    -به این فکر کن که ممکنه نیما بخواد ازدواج کنه.
    -خدا نکنه اگه اینجوری بود من حتما میمردم
    -اگه میخوای بهش برسی کاری رو که گفتم بکن.
    -باشه برای رسیدن بهش هرکاری می‌کنم.
    -ای کلک.
    رفتیم سراغ نقشه ها نزدیک ساعت ۸نیما آمد.
    به هستی اشاره کردم .
    اونم زد زیر گریه.
    نیما با تعجب نگاش میکردم.
    -چی شدباز .بهت نگفتم فراموشش کن.
    هستی همش گریه می‌کرد.
    نیما آمد کنارمون.
    -خانم اسدی چی شده.
    -هیچی چی می‌خواستی بشه می‌خوان به زور شوهرش بدن.
    هستی یک لحظه ساکت شد دوباره زد زیر گریه.
    -یعنی چی به زور شوهرش بدن.
    -مثل اینکه پسر عموش می‌خواد به‌ زور باهاش ازدواج کنه پدرشم میگه فقط باید زن پسرعموش بشه.
    -یعنی چی مگه ازدواج زوریه.
    -اره دیگه حالا که زوریه.
    -من خودم با آقای اسدی حرف می‌زنم.
    -چرا حرف الکی می‌زنی مثلا میخوای چی بگی .
    بعدم اون میگه تو چکاره ای که دخالت می‌کنی.
    نیما عصبی شده بود.
    تو اتاق راه می‌رفت.
    -هستی جان برو بیرون یک آبی به دست و صورتت بزن.
    به هستی چشمک زدم.
    هستی از اتاق بیرون رفت.
    -حالا می‌خواد چکار کنه.
    -ولش کن بلاخره چی هرچی گریه هم کنه فایده نداره باید زن اون بشه.
    -ولی وقتی دوستش نداره.
    -همه که از اول همدیگه رو دوست ندارن یکم بگذره عادت می‌کنه.
    -این چه حرفیه رزیتا تو که اینجوری نبودی دختره میگه نمیخوامش.
    -تو اصلا چی میگی تو که تا دیروز نگاش نمی‌کردی آلان برات مهم شده.
    -نه مهم نیست ولی گـ ـناه داره.
    -یعنی تو برات مهم نیست.
    -منظورت چیه.
    -تو از هستی خوشت میاد.
    -من!.نه.
    -پس براز زن پسرعموش بشه تو هم دخالت نکن.
    -رزیتا!.
    -چیه. چکار کنم.تو که ازش خوشت نمیاد.
    منم که کاری ازم برنمیاد.
    بهتره دخالت نکنیم.
    نیما یکم تو تاق راه رفت.
    -حالا فرض کن ازش خوشم میاد.
    -یعنی چی فرض کن مگه دوست داشتن فرضیه.
    -اره اصلا ازش خوشم میاد.
    لبخندی زدم.
    -پس دوستش داری حرفی نمیزنی آره.
    -اخه تو که موقعیتم رو میدونی گذشتمم هست من سو سابقه دارم.زندان رفتم.خانواده ی درستی ندارم.
    هستی دختر خوبیه خانومه تنها دختر آقای اسدیه ما باهم زمین تا آسمون فرق داریم.
    -اولا تو پسر خوبی هستی که مهمترین چیزه بعدم بخاطر بدهی زندان بودی نه خلاف
    بعدم مهم هستیه که دوستت داره.
    نیما با تعجب نگام کرد.
    -چی گفتی.!
    -گفتم دوستت داره.
    -تو از کجا میدونی.
    -خودش گفت.
    -دروغ میگی.
    -نه چرا دروغ بگم.
    -اون گفت منو دوست داره.
    -اره الان چیش اینقدر تعجب داره.
    -پس من برم ببینم کجاست.
    -نیما صبر کن درباره ی پسرعموش الکی گفتم .
    می‌خواستم ببینم تو هم دوستش داری یا نه.
    -یعنی همش بازی بود.
    -اره.تقصیر هستی نبود اون حتی نمیدونست من می‌خوام چکار کنم.
    -باشه من برم ببینم کجاست .
    -حالا هول نشو.
    -رزیتا خیلی ماهی.
    -برو پیش عشقت تا الان سکته نکرده.بعدم برو باهاش صحبت هاتون رو بکنید من خودم میرم خونه.
    -پس با آژانس بری.
    -باشه.
    - نوکرتم.
    -برو دیونه.
    نیما از اتاق رفت بیرون.
    براش خوشحال م که اونم مزه ی دوست داشتن رو حس کنه.هستی دختر خوبی بود خیلی بهم میومدن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا