کامل شده رمان مرگ پایان ماجرا نیست | icy wizard کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان

  • متفاوت

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
بدون این که اطراف خود را ببینم، بحث را عوض می‌کنم و سرسختانه می‌گویم:
- امیدوارم بتونی من رو قانع کنی، وگرنه بدجوری کلاهمون میره تو هم‌دیگه.
با چشمان درشت و مشکی رنگی که دارد، به رخسار تعجب‌زده من خیره می‌شود و با آرامش می‌گوید:
- اول اجازه بده خودم رو معرفی کنم، اسم من سامان هست.
وسط حرف او می‌پرم.
- ببین سامی خوشگله، تنها دلیلی که باعث شد امشب بیام به این قرار، فقط بحث تقویم بود، پس زود پسرخاله نشو.
پارچ شیشه‌ای را از وسط میز بر می‌دارد و نصف لیوان را از آب پر می‌کند؛ سپس آن را به سمت من می‌گیرد و با همان لحن قبلی خودش می‌گوید:
- آروم باش لطفا.
لیوان را از دست او می‌گیرم و در یک کلمه می‌گویم:
- منتظرم.
گارسون به سمت میز ما حرکت می‌کند و سفارشمان را تحویل می‌دهد. بدون این که جرعه‌ای از آب را بنوشم، لیوان را به روی میز می‌گذارم. با همان چهره جدی که دارد، رو به من می‌گوید:
_عجله نداشته باش. خواهش می‌کنم با من همکاری کن.
پوزخندی می‌زنم و بدون این که به او نگاه کنم، مشغول خوردن غذا می‌شوم. از روی میز، عینک دودی خودش را بر می‌دارد و به چشمانش می‌زند؛ سپس بدون این که چیزی بگوید، دستانش را زیر چانه‌اش تکیه‌گاه می‌کند و از پشت شیشه عینک، به من خیره می‌شود. زیر ل**ب می‌گویم:
_عجب احمقی گیر ما افتاده.
حدس می‌زنم صدایم را شنیده باشد، ولی خودش را به نشنیدن می‌زند. پس از چند ثانیه، در حالی که دهانم پر است، به ظرف سالاد او اشاره می‌کنم و با تمسخر می‌گویم:
-می‌ترسی به خاطر سُسی که داره چاق بشی؟
نفس عمیقی می‌کشد و عینک خودش را یک بار دیگر از روی صورتش بر می‌دارد. ل**ب‌هایش را به نشانه نداشتن میل، کج می‌کند و آرام می‌گوید:
- من سالاد دوست ندارم.
با لحنی که انگار می‌خواهم مچش را بگیرم، خطاب به او می‌گویم:
- پس چرا از بین این همه غذا، سالاد سفارش دادی؟
باری دیگر به من خیره می‌شود. ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و در نهایت، با لحن مرموزی می‌گوید:
- چون فعلا هدف من غذا خوردن نیست.
ابرو‌هایم را در هم‌ می‌کشم و با لحن جدی خود می‌گویم:
- ببین دیگه خیلی داری وقت من رو می‌گیری، اگه نمی‌خوای حرف بزنی، همین الان زحمت رو کم کن.
با تمسخر، لبخند می‌زند و خونسردانه جواب می‌دهد:
- نه. هنوز حرف‌های من تموم نشده!
از روی صندلی بلند می‌شود و همراه با قدم‌های آهسته، به سمت من حرکت می‌کند؛ سپس بدون تردید می‌گوید:
- من تقویم تو رو خط خطی کردم.
چشمانم گرد می‌شوند و برای چند ثانیه، صورتم از عصبانیت مچاله می‌شود. بلند می‌شوم و با دستانم به بدن او می‌کوبم؛ سپس فریاد می‌کشم:
- چی داری می‌گی تو مرتیکه؟
همزمان با پوزخندی که می‌زند، خیلی آرام می‌گوید:
- واقعا می‌خوای بدونی من چی می‌گم؟
همینطور که مستقیم به چشمانش زُل می‌زنم، جواب می‌دهم:
- زود باش، وگرنه مجبور می‌شم به جرم وارد شدن به حریم خصوصیم ازت شکایت کنم.
طوری که انگار از حرف‌هایم نترسیده است، شمرده‌‌تر می‌گوید:
- کسی که اون تقویم رو خط خطی کرد، خودت بودی کاوه.
دندان‌هایم را با حرص به همدیگر می‌سابم و یقه آن مرد را می‌گیرم؛ سپس سر او فریاد می‌کشم:
- عوضی. مثل آدم حرف بزن.
درحالی که توجه همه‌ به سمت ما جلب شده است، دوباره با آرامش حرف می‌زند. نگاه‌های مردم و پچ‌پچی که در مورد ما می‌کنند، اصلا برای او اهمیت ندارد. با آرامش‌خا‌طر می‌گوید:
- تو که واسه اولین باره داری من رو می‌بینی.
ابرو‌هایم را بالا می‌دهم و با حرص می‌گویم:
- ولی مثل این که تو واسه اولین بار نیست، من رو می‌بینی!
به نشانه نا‌آگاهی، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- نمی‌دونم.
سعی می‌کنم حرف دل خود را خیلی کوتاه به او بگویم:
- چی از جون من می‌خوای؟ اول که مزاحم تلفنی بودی، الان که می‌گی تقویم رو خط خطی کردی، حداقل بگو برنامه‌ات برای آینده‌ چیه؟
دستانش را به نشانه تسلیم بودن، بالا می‌آورد و با همان لحن آرامی که من را دیوانه می‌کند، شمرده ‌شمرده حرف می‌زند:
- من این وسط، فقط یک واسطه هستم، وظایف معینی هم دارم، الان زمان مناسبی نیست، بیشتر از این برات توضیح بدم؛ ولی در همین حد بگم که از فردا، دنیا برای تو دگرگون می‌شه.
مکث می‌کند و به کسانی که با چشمان درشت شده به ما نگاه می‌کنند، اشاره می‌کند؛ سپس نزدیک‌تر می‌شود و در گوش من می‌گوید:
- به این مردم اهمیت نده، نگاه هیچ‌کدوم از اون‌ها واقعی نیست.
گارسون به سمت ما می‌آید و دستانم را از یقه‌ی سامان جدا می‌کند؛ بلافاصه خیلی جدی می‌گوید:
- آقایون، لطفا تمومش کنید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سامان لبخند ملیحی می‌زند و یک بار دیگر، دستانش را به نشانه تسلیم بودن بالا می‌آورد. نگاه من بدون اختیار به سمت دست چپ او می‌رود. به ساعت مچی‌اش خیره می‌شوم و با عصبانیت می‌گویم:
    - چرا از کپی ساعت من رو بستی؟
    نگاه‌اش را به سمت ساعت مچی من، می‌چرخاند و آرام می‌گوید:
    - نمی‌دونم، این فقط یک ساعته.
    با لرزش دستانم که به خاطر مشکلات عصبی، به سراغ من آمده است، به ساعت او اشاره می‌کنم و با لحن سریع خود می‌‌گویم:
    _چرا تو با این لباس‌های گرون قیمت باید همچین ساعت مزخرفی بندازی؟ معمولا امثال تو، ساعت‌های اصل می‌ندازن.
    صدایش را با چند‌ تا سرفه‌‌ی متوالی، صاف می‌کند و به ساعتی که بسته است، چشم می‌دوزد؛ سپس جواب می‌دهد:
    -‌ راستش، اگه این ساعت رو برای یک مدت طولانی از دستم دربیارم، همه چی از یادم میره و فراموشی مطلق می‌گیرم. برای همین ترجیح می‌دم همیشه رو دستم باشه، به تو هم پیشنهاد می‌کنم مثل من باشی.
    به‌خاطر درگیری فیزیکی، نفس‌نفس می‌زنم؛ اما چشمانم را ریز می‌کنم و با لحن معناداری می‌گویم:
    - تقاص کاری که کردی رو پس می‌دی. انقدر هم مزخرف تحویلِ من ندهـ
    دیگر چیزی نمی‌گوید. من نیز راه می‌افتم و با بدن خود به او می‌کوبم. چند قدم بر می‌دارم و از انتهای رستوران فاصله می‌گیرم؛ اما قبل از این که صورت حساب را پرداخت کنم، رستوران در سکوت مطلق فرو می‌رود. دیگر کسی صحبت نمی‌کند و هیچ گارسونی سفارش مشتری را تحویل نمی‌گیرد. زمان زیادی نمی‌گذرد که صدای خنده‌های مضحک او را می‌‌شنوم. کمی بعد با فریادی که می‌کشد، خطاب به من می‌گوید:
    - یادت باشه، نباید تا سال آینده زندگی کنی.
    ل**ب‌هایم را گاز می‌گیرم و با عصبانیت به سمت عقب می‌چرخم. به محض اینکه می‌خواهم به سراغ او بروم، یکی از گارسون‌ها با فاصله‌ی اندکی از کنار من رد می‌شود. در‌واقع کم مانده بود باعث شوم سینی غذایی که داخل دستانش دارد به روی زمین ریخته شود و کلی غذا به هدر برود. همینطور که آن مردک دیوانه خونم را به جوش آورده است، بدون عذرخواهی از کنار گارسون عبور می‌کنم و به دنبال او می‌گردم؛ اما در کمال تعجب، هرچقدر که اطرافم را می‌بینم، آن مردک را پیدا نمی‌کنم. دوباره صدای مردم به گوش می‌رسد و همه‌چیز به حالت عادی خود بر می‌گردد. انگار که در این فاصله‌ی کوتاه آب شده است و به داخل زمین فرو رفته باشد. نگاه خود را به گوشه‌ و انتهای رستوران می‌چرخانم، درست به سمت میزی که پشت آن نشسته بودیم. اکنون یک خانواده پر جمعیت آن‌جا نشسته‌اند‌، حتی نصف غذای خودشان را خورده‌اند. چطور ممکن است. زمانی که آن مردک عوضی خندید و خطاب به من جملاتی را گفت، هنوز بشقاب‌های سالاد روی میز بودند؛ اما زمانی که به سمت عقب برگشتم، نه خبری از سامان بود و نه خبری از بشقاب‌های سالاد که نصفه و نیمه‌ رها شده بودند. دستانم را به روی سر خود می‌گذارم و با چشمانی که می‌خواهند از حدقه در بیایند، اطرافم را می‌بینم. قبل از اینکه بیشتر از این جلب توجه کنم، با ضربان بالا و قدم‌های آهسته، حرکت می‌کنم که صورت حساب را پرداخت کنم. یک مرد جوان و لاغر اندام با موهای بلند و فرفری، پشت میز نشسته‌ است. صدایم را صاف می‌کنم و مبلغی که در صورت‌‌ حساب نوشته است را به سمت او می‌گیرم. در ابتدا، کمی به من خیره می‌شود؛ سپس ابروهایش را بالا می‌دهد و با چشمانی که انگار بسته‌ هستند، خطاب به من می‌گوید:
    - هزینه میز سی و سه رو پرداخت می‌کنید؟
    هیچ حرفی به ذهن من نمی‌رسد، او فکر می‌کند من به تازگی وارد این رستوران شده‌ام. پول را از دستم می‌گیرد و با شکل دادن به ل**ب‌هایش می‌گوید:
    - خیلی هم بد نیست، کمک کردن به پدر خانواده‌ای که، شاید پول نداشته باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سر خود را به نشانه تایید تکان می‌دهم و در جواب می‌گویم:
    - بله، وضع مالی اون مرد خوب نیست، لطفا بین خودمون بمونه.
    آب دهانم را سخت فرو می‌دهم و بدون این که منتظر جواب بمانم، با قدم‌های سریع از رستوران خارج می‌شوم. زیر بارش شدید برف، به سمت پارکینگ رستوران قدم بر می‌دارم. سوار ماشینم می‌شوم و نفس عمیقی می‌کشم. به خاطر شوک بزرگی که در رستوران به من وارد شد، دقایق زیادی را در خود غرق فکر می‌شوم. به محض این که چشمانم به ساعت ماشین می‌خورد‌، سوئیچ را می‌چرخانم و آماده حرکت می‌شوم. کادویی که از قبل برای پسر آقای محسنی خریده‌ام را عجولانه داخل ماشین کادو می‌کنم؛ سپس روی پدال گاز فشار می‌دهم و تا مقصد، بدون‌توقف رانندگی می‌کنم.
    ***
    اوایل جشن، احساس خوبی نداشتم و مدام فکر می‌کردم، در این جمع اضافی هستم؛ زیرا با کسی نسبت نداشتم. هرکسی با یک نفر صحبت می‌کرد و عده‌ای دیگر، مشغول شادی بودن؛ ولی من یک گوشه تنها برای خود نشسته بودم و سعی می‌کردم، با تلفن همراه و بازی‌های مسخره‌اش، سرگرم شوم. البته در ادامه جشن تولد، خود آقای محسنی از میان عده زیادی گذشت و آمد در کنار من نشست. شروع کرد به احوال پرسی و خیلی گرم با من رفتار کرد. بعد از آن، به صورت ناخواسته با فامیل‌هایش آشنا شدم و در ادامه جشن تولد، من را به حرف گرفتند. خیلی مفصل در مورد سیاست، وضع اقتصادی، نتایج فوتبال و فیلم و سریال صبحت کردیم. اگر خلاصه بگویم، دو ساعت آخر جشن تولد، همه چیز خوب پیش رفت. بعد از مدت‌های طولانی که در خانه پوسیده بودم و مانند پرنده‌ای در قفس، خود را در یک چهار‌چوب مشخص زندانی کرده بودم، این جشن تولد کمی روحیه‌ام را عوض کرد. اکنون از روی مبل بلند می‌شوم و با کسانی که در این جشن آشنا شده‌ام، خداحافظی می‌کنم. اکثر آن‌ها مرد‌های فرهنگی و یا شاغل در نهاد‌های دولتی هستند که با لباس‌های شیک و مرتب، در مهمانی حاضر شده‌اند. آقای محسنی، هرکاری که از دستش برمی‌آمده، امشب در جشن تولد تنها پسرش انجام داده است. حتی برای برای ایجاد هیجان و شور شادی مهمان‌هایش، به اصلاح یک پیشگو و آینده‌بین را آورده است. پس از این که با آقای محسنی دست می‌دهم و از او خداحافظی می‌کنم، به من پیشنهاد می‌دهد به سمت پیشگو بروم و از آینده خود خبردار شوم. آن پیرزن، در حد یکی و دو دقیقه، از هر فردی که می‌خواهد، خانه و جشن تولد را ترک کند، پیشگویی انجام می‌دهد. من به این جور مسائل اعتقاد ندارم؛ اما برای این که به آقای محسنی بی‌احترامی نکنم، حاضر می‌شوم که آن پیشگو در مورد من نیز، قبل از خروج از خانه دروغ‌هایی بسازد. یک زن سالخورده است که با قد کوتاه و نگاه عمیقی که به مهمان‌های داخل خانه دارد، حسابی بازار‌ گرمی کرده است. کاری که انجام می‌دهد، اصلا برای من خوشایند نیست. به هر ترتیب، می‌ایستم و به چشمانش زُل می‌زنم. او لباس یک‌سره و بنفش رنگی بر تن کرده است و همینطور که یک چشمش را لنز گذاشته است، با چین و چروک‌های روی پوست صورتش از هرکسی که به سمت او می‌رود، استقبال می‌کند. من نیز از این موضوع استثنا نیستم. پس از لبخندی که می‌زند، مشخص می‌شود، نیمی از دندان‌های او داخل دهانش نیستند. با صدای خراشیده و تیزی که دارد، از من می‌خواهد چشمانم را آرام به روی همدیگر بگذارم و به سفیدی مطلق فکر کنم. به یک جایی که جز سفیدی، هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌شود. این کار را انجام می‌دهم و با صداقت تمام، فقط به یک محلی فکر می‌کنم که سفیدی مطلق، همه‌جا را فرا گرفته باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    طبق خواسته‌ پیشگو، ذهن‌ خود را از هر مسئله اضافه‌ای پاک می‌کنم. بعد از چند دقیقه از من می‌خواهد، عمیق تر به سفیدی که جلوی چشمانم است نگاه کنم. طولی نمی‌کشد که تصویر یک مرد را می‌بینم. ریش و موی بلندی دارد. رویش کثیف است و لباس‌های عجیبی بر تن دارد، گویا او یک انسان نخسین است. پیرزن پیشگو دست‌هایش را به روی یک دیگر می‌کوید و از من می‌خواهد، به حالت عادی بازگردم. چشمانم را باز کنم و به صورت ناخواسته، یک نفس عمیق می‌کشم. با چشمان ریز و قهوه‌ای رنگی که دارد، به من خیره می‌شود. خیلی زود، چهره‌اش را تغییر می‌دهد و سعی می‌کند، خودش را ناراحت جلوه دهد، طوری که در ادامه، حرف‌های او را به راحتی باور کنم. با خونسردی می‌گویم:
    - اتفاق بدی افتاده؟
    سرش را به نشانه مثبت، تکان می‌دهد و با صدای خش‌ دار خودش می‌گوید:
    - هرگز سال آینده رو نمی‌بینی، چون قبل از اومدن بهار، این دنیا رو ترک کردی.
    عصبانیت خود را با مشت کردن دستانم تخلیه می‌کنم. حرف‌های او را نشنیده می‌گیرم. من نباید جشن تولد پسر نوجوانِ آقای محسنی را خراب کنم. در نهایت، گره مشتانم را باز می‌کنم و یک لبخند مصنوعی می‌زنم؛ سپس رو به آن زن سالخورده می‌گویم:
    - ممنون.
    می‌خواهم از کنار او عبور کنم و به سمت درب خروجی بروم که خیلی ناگهانی، با دست خشکی که به آن حنا زده است، مچ دستَم را می‌گیرد و نزدیک تر می‌شود؛ بلافاصله می‌گوید:
    - یادت باشه، این زندگی حقیقی تو نیست.
    مچ دستم را رها می‌کند و آرام‌تر می‌گوید:
    - مسیر درست رو پیدا کن.
    چشمان خود را از او می‌دارم و همینطور که حس و حال عجیبی گریبان‌‌گیر من شده است، درب آپارتمان را باز می‌کنم و به سرعت خارج می‌شوم. پس از این که از آسانسور بیرون می‌آیم، با سرعت از ساختمان خارج می‌شوم. یک نخ سیگار از جیب پیراهن خود در می‌آورم و روی ل**ب‌هایم می‌گذارم؛ سپس به آرامی، دود آن را بیرون می‌دهم. باد وحشی نیز می‌وزد و موهای مرتب من را پریشان می‌کند. احساس می‌‌کنم آن پیرزن با حرف‌هایی که زد، کلی انرژی منفی به سمت و سوی من فرستاد. هیچ کدام از حرف‌های او را باور نکرد‌ه‌ام؛ اما توانست خیلی خوب نقشی که انتخاب کرده است را بازی کند و از کائنات، انرژی‌های منفی برایم خریداری کند. هرچه قدر هم که در جشن تولد به من خوش ‌گذشته باشد، در مجموع، امشب خیلی شب بدی بود. از آن مردک دیوانه و عجیب گرفته است، تا به این پیشگو قلابی که هر دو به من گفتند سال آینده را نخواهی دید. نصف سیگارم را از بین ل**ب‌هایم برمی‌دارم و آن را به داخل یک جوی آب باریک می‌اندازم. در همین لحظه، صدای جیغ و شادی و بوق خودروها، از دوردست، به گوش‌هایم می‌رسد. به نظر می‌آید در چند خیابان آن طرف‌تر، عده‌ای به دنبال عروس راه افتاده‌اند. دود آخرین کام سیگار خود را بیرون می‌دهم و با چند تا سرفه سوار اتومیل خو‌د می‌شوم. سوئیچ را می‌چرخانم، دنده را جا می‌زنم و پنجره را مقداری پایین می‌دهم؛ سپس شروع به رانندگی می‌کنم. شهر از هر شب دیگری خلوت‌تر است. به غیر از عابر پیادگانی که به صورت خانوادگی حرکت می‌کردند و چند اتومبیل که مانند دیوانه‌ها می‌راندند، چیز دیگری از شهر خود ندیدم. به قدری دلم می‌گیرد، گویا سکوت مطلق طناب را به دور گردنم آویخته و تنهایی صندلی را از زیر پایم کنار زده است. پایم را به روی پدال ترمز فشار می‌دهم و پشت چراغ قرمز راهنمایی رانندگی توقف می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و منتظر می‌مانم چراغ سبز شود. سرانجام، روی پدال گاز فشار می‌دهم و مسیر کوتاهی که مانده است را با سرعت غیر مجاز ظی می‌کنم. زمانی که به خانه می‌رسم و کلید را داخل درب آپارتمان می‌چرخانم، فقط صدای پارس کردن رافی به گوش‌هایم می‌رسد. باری دیگر، برایم یاد آوری می‌شود که به غیر از یک سگ، هیچ شخصی منتظر من نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دست راستم را به روی کلید برق می‌گذارم و لوستر هال را روشن می‌کنم. به محض این که خانه از ظلمات خارج می‌شود، رافی با سرعت به سمت من می‌دود. مثل همیشه، با غلت خوردن روی فرش، بالا پریدن و بیرون آوردن زبانش، سعی می‌کند برایم لوس شود. روی پاهایم می‌نشینم و با دستانم، زیر گردن پشمالوی او را مالش می‌دهم؛ اما مانند شب‌های دیگر، با او بازی نمی‌کنم. روز خوبی نداشته‌ام و دیگر، حوصله‌ام به انجام دادن هیچ کاری نمی‌رود. ظرف او را از غذای مخصوص سگ‌ها پر می‌کنم و داخل آشپزخانه می‌گذارم. بعد از دو تا سوتی که با دهانم می‌زنم، به او علامت می‌دهم. با سرعت به سمت آشپزخانه می‌دود. به نظر می‌رسد، واقعا گرسنه باشد. بدون اینکه لباس‌های رسمی خود را از تنم در بیاورم، تنها منبع نور که چراغ مطالعه است را خاموش می‌کنم. روی تخت خواب می‌افتم و چشمانم را به روی یکدیگر می‌گذارم.
    ***
    ساعت ده صبح، به لطف کارگر‌های آن طرف خیابان و انواع صداهایی که در می‌آورند، کم کم چشمانم باز می‌شوند. دو یا سه ماه می‌شود، در حال ساخت یک ساختمان مسکونی هستند. دوست داشتم در روز تعطیل، بیشتر بخوابم؛ اما اجازه ندادند. قبل از انجام دادن هر کاری، دست و صورتم را می‌شورم و برای رافی غذا می‌ریزم. صبحانه‌ام را در حد یک استکان چایی و چند عدد شکلات تلخ می‌خورم و بالاخره، فرصتی پیدا می‌کنم، پیام‌هایی که در طول این چند روز آمده‌اند را بخوانم. با لباس‌ِ خواب خود که رنگ خاکستری دارد، به روی مبل می‌نشینم و پیام‌هایی که دریافت کرده‌ام را باز می‌کنم. در میان تعداد زیادی پیام‌های اینترنتی که از روز‌های گذشته انباشته شد‌ه‌اند، خواهر کوچک‌تر من، به تازگی پیام داده است:
    «سلام. خوبی داداش؟ امشب برای شام، می‌خوایم بریم خونه مامان.اگه سرت شلوغ نیست، خوشحال می‌شیم تو هم بیای.»
    از آن جایی که امروز جمعه است و کار مهمی در لیست برنامه روزانه‌ام جای ندارد، در جواب می‌نویسم:
    « سلام. مرسی، حتما میام! »
    به‌خاطر مشغله کاری و گرفتاری‌هایی که مدام، زندگی سر راه من قرار می‌دهد، هفت یا هشت ماه می‌شود که حتی به خانواده‌ خود سر نزده‌ام. زندگی خسته کننده‌ای دارم و روزهایم، بدون هیچ تنوع و یا سرگرمی خاصی، می‌گذرند؛ ولی چاره‌ای نیست.
    برای پیشرفت، باید این روش از زندگی را ادامه دهم. لباس راحتی خود را عوض می‌کنم، یک کاپشن مشکی رنگ می‌پوشم و شال سفید رنگم را به دور گردنم می‌اندازم. لباس رافی که جنس گرم و نرمی دارد را تنش می‌کنم و دور گردن او قلاده می‌اندازم؛ سپس با حس خوبی که امروز دارم، از خانه بیرون می‌زنم. برعکس هفته‌ای که گذشته است، هوا خیلی سرد نیست و آفتاب گرمی می‌تابد. برف‌هایی که در طول این چند روز، باعث شده‌اند خیابان ها یخ بزنند، اکنون در حال ذوب شدن هستند. صبح قشنگی را پیش رویم می‌بینم. شهر خلوت است و باد ملایمی می‌وزد. دوست دارم حداقل امروز را بدون هیچ دغدغه‌ای، فقط قدم بزنم و از هوای تازه، لـ*ـذت ببرم‌. رافی نیز، با من هم عقیده است؛ زیرا خوشحال به نظر می‌رسد. با جنب و جوش زیاد، به خودروها، انسان‌ها و هر چیز دیگری که توجه‌اش را جلب کند، نگاه می‌کند و دُم تکان می‌دهد. دوست دارد مدام، مسیر‌ را به سمت دلخواه‌اش منحرف کند. بیچاره داخل خانه پوسیده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بعد از بیست دقیقه پیاده روی، وارد پاساژ بزرگی می‌شوم. به قصد این که برای مادرم، هدیه ناقابلی انتخاب کنم. پاساژ خیلی شلوغ است و کسانی که می‌خواهند اجناس درجه یک تهیه کنند، وارد آن می‌شوند. به سمت پله برقی حرکت می‌کنم و به طبقه‌های بالاتر می‌روم. از مغازه‌های متوالی، لباس‌های مجلسی مردانه و زنانه رد می‌شوم و به فست‌فودی هایی که افراد مختلف با لباس‌های مبدل جلوی آن‌ها تبلیغ می‌کنند، توجه نمی‌کنم. وارد طبقه سوم می‌شوم. از یک مغازه آموزش طراحی و نقاشی، عبور می‌کنم. در انتها طبقه‌ سوم، از پشت ویترین مغازه، یک کالای تزئینی به چشمانم می‌خورد که خیلی توجه‌ام را جلب می‌کند. اگر بخواهم آن کالا را دقیق توصیف‌ کنم، باید بگویم، یک گوی شیشه‌ای است که داخل آن، یک کلبه‌ی چوبی، در میان جنگل سر سبزی ساخته شده است. همچنین جلوی درب کلبه، چند آدمک بامزه، خودنمایی می‌کنند. حدس می‌زنم، هربار گوی شیشه‌ای را تکان بدهم، به وسیله لامپ‌های کوچک و ال‌ای‌دی که داخلش کار گذاشته‌اند، رنگ داخل آن عوض می‌شود. مادرم در خانه،‌ از این دست کالاهای تزئینی ندارد و از آینه شمعدان‌های مسی و تابلو‌های نقاشی، برای زیبایی خانه‌اش استفاده می‌کند. به احتمال زیاد، این کالا برای او تنوع دارد. گمان می‌کنم زمانی که گوی شیشه‌ای را ببیند، شگفت زده می‌شود. به غیر از وسایل تزئینی شیک و جذاب که دل هر خانم با سلیقه‌ای را می‌رباید، چیز دیگری در این مغازه، به چشم نمی‌خورد. با این اوصاف، در خریدن کالایی که انتخاب کرده‌ام، کمی دو دل می‌شوم؛ زیرا اجناس زیبا تری هم می‌توانم برای مادرم پیدا کنم. پس از اینکه سر فروشنده‌های مغازه خلوت می‌شود، یکی از آن‌ها، خطاب به من می‌گوید:
    - بفرمایید آقا؟
    درحالی که به یک گرامافون طلایی رنگ، با صفحه موسیقی‌ای که روی آن قرار دارد، خیره هستم، مجددا سلام می‌دهم. این گرامافون، من را یاد فیلم‌های کلاسیک انداخت. درنهایت خطاب به فروشنده می‌گویم:
    - گوی شیشه‌ای پشت ویترین رو لطف کنید.
    خانم فروشنده جثه درشتی دارد و مقداری از موهای مشکی رنگ و فر او از زیر روسری‌اش، بیرون ریخته است. به چشمانم زُل می‌زند و در جواب می‌گوید:
    - کدوم طرح رو می‌خوای؟ برفی، عاشقانه، فانتزی، جنگلی...
    قبل از این که بیشتر ادامه دهد، حرف او را قطع می‌کنم و در حد یک کلمه می‌گویم:
    - جنگلی.
    یکی دیگر از فروشنده‌های خانم که سن کمتری دارد و جثه‌اش کوچک‌تر است، همان گویی که می‌خواهم را از داخل قفسه‌ها پیدا می‌کند. سرانجام، کالا را داخل پلاستیک زیبایی قرار می‌دهد و به سمت من می‌گوید:
    - بفرما.
    پلاستیکی که در آن کالا قرار دارد را از دست فروشنده می‌گیرم و با کارت اعتباری،‌ پولش را پرداخت می‌کنم؛ سپس داخل پاساژ، به دنبال مغازه دیگری می‌گردم که اسباب بازی بفروشد. آن‌قدری طبقه‌ها را بالا و پایین می‌کنم که در نهایت، داخل طبقه ششم، یک مغازه بزرگ اسباب فروشی به چشمانم می‌خورد. وارد مغازه می‌شوم که برای خواهرزاده ده ساله‌ام نیز، کادویی خریداری کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    او خیلی پسر بامزه‌ای است، با موهای فر و پوست سفید و چشمان درشتی که دارد، به راحتی می‌تواند در دل هرکسی که می‌خواهد جای باز کند. به محض اینکه پاهای خود را داخل مغازه می‌گذارم، با تعداد خیلی زیادی اسباب بازی مواجه می‌شوم. آنقدر زیاد و با تنوع که انتخاب محصول نهایی، برایم دشوار می‌شود. همه نوع اسباب بازی، در این مغازه یافت می‌شود. از قهرمان داستان‌های کارتونی گرفته است، تا اسلحه‌های بادی و ساچمه‌ای که خود آن‌ها، در چند نوع و اندازه متفاوت به فروش می‌رسند. من طبق سلیقه‌ای که از امیر‌علی سراغ دارم، یک بسته ازحیوانات قدیمی و منقرض شده، به همراه درخت‌ها، چمن‌ها و چندین انسان اولیه که همه‌ی آن‌ها، داخل یک جعبه قرار گرفته‌اند را انتخاب می‌کنم. زمانی که درب جعبه را باز می‌کنم و چشمانم به یکی از انسان‌های اولیه می‌خورد، لبخندی می‌زنم و با خود می‌گویم:
    « ما انسان‌ها یه زمان چه قدر بد‌ریخت و غیر قابل تحمل بودیم. »
    این جمله را با مزاح و شوخی به خود می‌گویم؛ اما پس از چند لحظه، من را به فکر عمیقی فرو می‌برد. بدین‌سان وسط مغازه می‌ایستم و نقطه‌ای از دیوار سفید رنگ را برای زُل زدن نشانه می‌گیرم. کنترل خود را از دست می‌دهم و دقایق زیادی را در همین وضع سپری می‌کنم. به صورت ناخواسته، یاد آن انسان اولیه می‌افتم که دیشب در خلسه دیدم.
    در نهایت، با صدای یکی از کارمند‌ها به خود می‌آیم. اصلا نفهمیدم چه اتفاقی برایم رخ داد، صدا‌های اطراف را نمی‌شنیدم و چشمانم سیاهی می‌رفت. آن کارمند یک بار دیگر تکرار می‌کند:
    - حالتون خوبه آقا؟
    سر خود را به نشانه مثبت تکان می‌دهم و با قدم‌های سریع، به سمت صندوق حرکت می‌کنم. پس از پرداخت پول محصولی که انتخاب کرده‌ام، از مغازه خارج می‌شوم و روی پله برقی می‌ایستم. یک بار دیگر، خود را به طبقه اول می‌رسانم؛ سپس با دو عدد پلاستیک خرید، از پاساژ بیرون می‌زنم. خیابان شلوغ شده است. راس ساعت 13:00، وارد رستوران مورد علاقه‌ام می‌شوم؛ یعنی همان رستورانی که چند شب پیش، داخلَش با آن مردک دیوانه قرار گذاشته‌ بودم. در آن‌شب، کلی آبرو ریزی شد؛ اما در یک لحظه، همه چیز تغییر کرد. مردک دیوانه غیبش زد و کارمند‌های آن‌جا طوری رفتار می‌کردند، گویا برای بار اول است، داخل آن رستوران پا می‌گذارم. با همه‌ی این توصیفات، واقعا نمی‌توانم در جای دیگری غذا بخورم. گارسون به سمت میزی که من روی آن نشسته‌ام حرکت می‌کند. وضعیت من، مانند همیشه است، در انتهای رستوران، به صورت تک‌‌وتنها نشسته‌ام. همان گارسونی که به او انتقاد کردم و خیلی صریح و بی پرده گفتم:
    « غذاهای این رستوران تکراری شده‌اند. »
    یک بار دیگر با منوی رستوران به سمت من قدم برمی‌دارد. بدون این که به خاطر درگیری من و آن مردک دیوانه دلخور باشد و یا سنگین رفتار کند، با رویی خندان، منوی رستوران را به روی میز می‌گذارد. تشکر می‌کنم و منوی رستوران را از روی میز بر می‌دارم. با دقت به اسامی غذا‌‌ی گیاهی نگاه می‌کنم. زمان زیادی نمی‌گذرد که متوجه می‌شوم غذا‌های جدیدی به منو رستوران اضافه شده‌اند. با خوشحالی رو به گارسون می‌گویم:
    - امشب می‌خوام، پاستای تند جدید ایتالیایی رو امتحان کنم، البته بدون هیچ‌گونه گوشتی.
    گارسون، با رویی خندان یادداشت برداری می‌کند و قبل از اینکه وارد آشپزخانه شود، رو به من می‌گوید:
    - انتخاب خوبی بود قربان، ولی این غذا جدید نیست؛ چون شما خیلی وقته به رستوران ما سر نزدید، جدید به نظر می‌رسه.
    منو را به گارسون برمی‌گردانم و با اطمینان می‌گویم:
    - اشتباه می‌کنید. من، همین دیشب برای شام اومده بودم به این رستوران و از شما بابت تکراری بودن غذاها انتقاد کردم!
    با روی خندان، سرش را تکان می‌دهد و با اعتماد به نفس می‌گوید:
    - امکان نداره! شما مشتری ویژه ما هستید و من حافظه قوی دارم، نزدیک به سه ماه می‌شه که به رستوران ما سر نزده‌اید!
    چهره‌ام به یک‌دفعه جدی می‌شود و با لحن آرامی می‌گویم:
    - به همراه یک مرد دیگه اومدم و فقط سالاد سفارش دادیم.
    دوباره می‌خندد و بدون این که چیز ‌دیگری بگوید، به سمت آشپزخانه حرکت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پارچ آب را برمی‌دارم و لیوان شیشه‌ای را پر می‌کنم.
    آب را می‌نوشم و همزمان، به دلیل اتفاقی که در چند لحظه قبل رخ داد فکر می‌کنم. مسلما، خارج از این دو مورد نیست؛ بلایی سر من آمده است، آن مرد حافظه خیلی بدی دارد. به هر ترتیب، منتظر می‌مانم گارسون سفارش من را بیاورد. با شمع خاموش روی میز، کلنجار می‌روم و چند تماس کوتاه با خانواده و دوستانم می‌گیرم. بعد از چهل دقیقه، گارسون سفارش من را نیز می‌آورد‌. بشقاب غذا را به روی میز می‌گذارد و با لحن همیشگی‌اش، خطاب به من می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام. امروز جمعه هست و طبق معمول، رستوران ما شلوغ شده.
    بدون توجه به حرف‌هایش، سر خود را آرام تکان می‌دهم؛ اما قبل از این که از میز من دور شود‌، با تردید می‌گویم:
    - آقای اکبری.
    به سمت عقب بر می‌گردد و بلند می‌گوید:
    - بله؟
    دل خود را به دریا می‌زنم و جواب می‌دهم:
    - یک لحظه تشریف بیارید.
    با احترام سر خودش را تکان می‌دهد و دوباره به سمت من حرکت می‌کند.
    - جانم؟ مشکلی پیش اومده؟
    به اطراف خود نگاه می‌کنم؛ سپس آرام می‌گویم:
    - بله. یک مشکلی پیش اومده.
    ابرو هایش داخل هم فرو می‌رود و با تعجب می‌گوید:
    - چه مشکلی؟
    دستانم را به همدیگر گره می‌زنم و خیلی آرام می‌گویم:
    - من تازگی‌ها حس می‌کنم دارم توهم می‌زنم، مثل همین چند دقیقه پیش که گفتم دیشب به این رستوران اومدم. ممنون می‌شم، اگه دوربین‌های جلوی در رستوران رو چک کنید.
    کمی مکث می‌کند. هیچ حرفی را بر زبان نمی‌آورد. بر اثر کج کردن دهانش و اخمی که روی ابروهایش نشسته است، از همیشه جدی‌تر شده است. در جواب می‌گوید:
    - من وظایف مشخصی دارم قربان. اتاق کنترل دوربین‌ها، کارمند خودش رو داره.
    درحالی که با سر افتاده، کف رستوران را نگاه می‌کند، عینک طبی‌ خودش را از روی چشمانش بر می‌دارد و ادامه می‌دهد:
    - یه لحظه صبر کنید، شاید بتونم یه کار‌هایی انجام بدم.
    لبخند می‌زنم و از او تشکر می‌کنم. همچنین، برای کاری که می‌خواهد انجام دهد، چند اسکناس به عنوان انعام به سمت او می‌گیرم. سر خود را بالا می‌آورد و درحالی که از این پیشنهاد ناراضی نیست، پول را از دستم می‌گیرد. به سمت اتاق کنترل دوربین‌ حرکت می‌کند. استرس یقه من را گرفته است، ناخن انگشتم را می‌جویم و مدام با خود تکرار می‌کنم:
    « به خودت بیا. »
    چنگال را داخل پاستا می‌چرخانم و آن را به سُس ایتالیایی می‌زنم، در آخر داخل دهان خود جای می‌دهم؛ سپس کمی از نوشابه مشکی رنگ را می‌نوشم. دوباره، کمی از پاستا و سس ایتالیایی را می‌خورم. واقعا غذای خوشمزه‌ای است و از خوردن آن لـ*ـذت می‌برم، ولی قبل از اینکه غذای خود را به اتمام برسانم، گارسون از اتاق کنترل دوربین خارج می‌شود. غذای خود را رها می‌کنم و در حالی که دانستن این موضوع بسیار برایم مهم است، از روی صندلی بلند می‌شوم. با قدم‌های آهسته، به سمت من حرکت می‌کند. مستقیم به چشمانم خیره می‌شود و با سر تاس و عینک طبی که روی چشمانش گذاشته است، با لحن خشک و سردی شروع به صحبت می‌کند:
    - من فیلم‌های ضبط شده دیشب رو با یک بهونه الکی چک کردم؛ ولی اجازه ندارم شما رو به داخل اتاق کنترل ببرم.
    با هیجانی که بر من قالب شده است، جواب می‌دهم:
    - خیلی‌خب، تونستید چهره من رو تشخیص بدید؟
    با تاسف، سرش را تکان می‌دهد و در جواب
    می‌گوید:
    - صادقانه می‌گم قربان، دوربین ورودی رستوران رو با دقت چک کردم، شما دیشب در این رستوران تشریف نداشتید.
    لبخندی می‌زنم و همینطور که به نقطه‌ای خیره می‌شوم، بعد از چند لحظه، با لحن آرامی می‌گویم:
    - حتما داری دروغ می‌گی.
    از حرف من دلگیر می‌شود و با تندی جواب می‌دهد:
    - چرا من باید به شما دروغ بگم؟
    چشمانم را می‌بندم و همراه با نفس عمیقی که می‌کشم، صورتم را بین دستانم پنهان می‌کنم. درنهایت، به نشانه تشکر سر خود را تکان می‌دهم و با حال دگرگون شده‌ام، آرام می‌گویم:
    - صورت حساب لطفا.
    پس از پرداخت هزینه، از رستوران خارج می‌شوم و
    مستقیم به سمت پارکینگ رستوران قدم بر می‌دارم. به محض اینکه پشت فرمان می‌نشینم، سردرد شدیدی می‌گیرم. از روی عصبانیت، دستانم را مدام به فرمان می‌کوبم و فقط یک سوال بی‌جواب را از ذهنم عبور می‌دهم:
    «چه بلایی داره سر زندگی‌ من میاد؟ »
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم.

    به چشمان مادرم زل می‌زنم و کادو را به سمت او می گیرم؛ سپس با لحن بلندی می گویم:
    - قابلتو نداره.
    هدیه‌ کوچکی که تهیه کرده‌ام را از دستانم می‌گیرد و با خوشحالی می‌گوید:
    - مرسی پسرم.
    ابرو‌‌هایم را بالا می‌دهم و با تکان دادن سر خود، در جواب می‌گویم:
    - خواهش می‌کنم.
    گوی شیشه‌ای را از پلاستیک خرید بیرون می‌آورد و به محض این که کمی آن را می‌بیند، برق شگفت‌زدگی، در چشمانش می‌درخشد. باری دیگر، صدای دلنشین مادرم را می‌شونم که خطاب به من می‌گوید:
    - عالیه پسرم. خیلی خوشگله.
    انگشتانم را به روی ته‌‌ریش صورتم می‌کشم و با لبخند کم‌رنگی که به لبانم شکل داده است، جواب می‌دهم:
    - واقعا دوستش داری؟
    من را در آغـ*ـوش می‌کشد و با احساس خوبی که دارد، در جواب می‌گوید:
    - عاشقش شدم.
    با انرژی مثبت، جواب او را می‌دهم:
    - می‌دونستم وقتی ببینیش، بدون شک دوستش داری.
    از آغـ*ـوش او جدا می‌شوم و با چهر‌ه‌ی جدی خود، خانه را بررسی می‌کنم؛ سپس به سمت میز تلویزیون اشاره می‌کنم و متفکرانه می‌گویم:
    - اگه بذاری روی میز تلویزیون، خیلی خوب می‌شه.
    به سمت عقب می‌چرخد و بعد از لحظاتی، سر خودش را در جهت تایید حرف من تکان می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - موافقم.
    با گوی شیشه‌ای، به سمت میز تلویزیون حرکت می‌کند. آن را با ظرافت زیاد، کنار تلویزیون قرار می‌دهد. خواهر کوچک‌تر من که در آشپزخانه، مشغول سرخ کردن سیب زمینی‌‌ها است، سر خود را به سمت هال خانه می‌چرخاند. با موهای ژولیده‌اش که به زور گل‌سر جمع شده‌اند و چشمان کشیده و قد کوتاهی که دارد، ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و شروع به صحبت می‌کند:
    - خیلی خوشگله. باید به رضا هم بگم یدونه واسه خونمون بخره.
    لبخندی می‌زنم و بعد از چند ثانیه، با لحن سئوالی خود می‌گویم:
    - راستی رضا کجاست؟
    بلافاصله، جواب می‌دهد:
    - یه کم کار داشت، نیم ساعت پیش رفت بیرون. زودی بر می‌گرده.
    روی مبل قهوه‌ای کم رنگ خانه می‌نشینم که دسته‌های چوبی دارد و روی پایه‌های کوتاه فلزی ساخته شده است. نگاهم به ظرف میوه می‌خورد.
    به سمت آن خم می‌شوم و یک سیب قرمز رنگ را به میوه‌هایی همچون؛ کیوی، پرتقال و موز ترجیج می‌دهم. مشغول پوست کندن آن سیب می‌‌شوم و همزمان با لحن آرامی می‌گویم:
    - پس امیر علی هم بـرده؟ یه کادو هم واسه اون فسقلی خریدم. البته توی ماشین جا موند.
    مادر که مشفول تماشای گوی شیشه‌ای است و مدام با وسواس جای او را در میز تلویزیون عوض می‌کند، بدون هیچگونه حرف و یا صحبتی فقط با رخسار تعجب زده، به سمت من بر می‌گردد. با صدای نیلوفر به خود می‌آیم که از داخل آشپزخانه به گوش می‌رسد.
    - کاوه، متوجه حرفت نشدم.
    به وسیله‌ی کارد میوه‌خوری، یک برش کوچک از سیب سرخی که پوست کنده‌ام را داخل دهانم می‌گذارم و خطاب به خواهر خود، با لحن بلندتری می‌گویم:
    - هیچی، گفتم یه کادو هم واسه امیر علی خریدم.
    نیلوفر نیز مانند مادر، چند ثانیه بدون این که چیزی بگوید، به من خیره می‌شود. در نهایت، با ابرو‌هایی که داخل همدیگر گره خورده‌اند، با تعجب می‌گوید:
    - اون وقت امیرعلی‌ کی باشه؟
    لبخندی می‌زنم و با آرامش می گویم:
    - چرا قیافت رو اینجوری کردی؟ امیرعلی پسرت رو میگم.
    با همون چهره مات‌زده‌ و موهایی که گویا تا به حال طمع شانه شدن را نچشیده‌اند، به من نگاه می‌کند. یک لبخند تلخ تر از شکلات خالصی که روی میز قرار دارد، روی صورت او نقش می‌بنند و در جواب می‌گوید:
    - حالت خوبه داداش؟ من پسر دارم؟
    بدون اختیار، به سمت مادرم می‌چرخم. مادر نیز، همچنان با بهت و تعجب به من خیره است. قبل از این که دیر شود، لبخندی به پهنای صورت، روی ل**ب‌هایم می‌نشیند؛ سپس شروع به خندیدن می‌کنم. خیلی‌ واقعی و بلند قهقهه می‌زنم، طوری که دیگر نیازی نباشد در ادامه، اعتراف کنم هدف من فقط شوخی بود؛ اما برای این که همه‌چیز طبیعی‌تر جلوه کند، با همان لبخند خجسته‌وارانه شروع به صحبت می‌کنم:
    - داشتم شوخی می‌‌کردم، چرا انقدر ساده و زود باور شدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همینگونه که نیلوفر، دستان خیس خود را به کمک حوله سبز رنگ مخملی خشک می‌کند، از آشپزخانه خارج می‌شود و همزمان، خطاب به من می گوید:
    - چقدر شوخی لوسی کردی!
    بدون فکر کردن، سریع جواب می‌دهم:
    - خب چی‌کار کنم، اسم امیر‌علی رو خیلی دوست دارم. من جای شما بودم اسم بچه رو امیرعلی می‌ذاشتم.
    به بینی‌ و چشمانش شکل می‌دهد و درحالی که دست به کمر جلویم ایستاده است، با تمسخر می‌گوید:
    - حتی اگه بچه‌ات دختر بود؟
    دستانم را داخل همدیگر گره می‌زنم و با آرامش می‌گویم:
    - من از اسم امیرعلی خیلی خوشم میاد.
    مادرم با لحن آرام و عجیبی می‌گوید:
    - اگه بچه تون پسر بود، اسمش رو امیرعلی بذارید.
    به وسیله ضمیر ناخودآگاه، جواب مادرم را اینگونه می‌دهم:
    _کدوم بچه؟
    بلافاصله مادرم می‌گوید:
    _بچه خودت رو می‌گم.
    برای چند ثانیه، مغزم قفل می‌کند و به معنای واقعی، خون به آن نمی‌رسد. بدون اختیار، یک لبخند مصنوعی می‌زنم؛ اما نمی‌توانم چیزی بگویم. در ادامه، خواهرم روی مبل یک نفره خانه می‌نشیند و یکی از پایش را روی آن یکی می‌اندازد؛ سپس خطاب به من می‌گوید:
    - از آرزو چه خبر؟
    هول می‌شوم و جواب می‌دهم:
    - آره... خوبه.
    موهای ژولیده‌اش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند؛ سپس با نیشخند می‌گوید:
    - دلم واسش می‌سوزه‌، از دست تو چی می‌کشه.
    ابرو‌هایم را بالا می‌اندازم و با تکان دادن سر خود، خطاب به او می‌گویم:
    - مگه من چیکار کردم؟
    نگاهش را از من برمی‌دارد و بدون این که جواب بدهد‌، آن نیشخند مرموزانه را روی صورتش حفظ می‌کند. پایش را از روی آن یکی پایش پایین می‌آورد و پس از برداشتن یک پرتقال، مشغول پوست کندن میوه می‌شود. سرانجام، بعد از کلی وسواس که مادرم در میزان کردن گوی شیشه‌ای به خرج داد، از کنار میز تلویزیون فاصله می‌گیرد و خطاب به من می‌گوید:
    - دوران حاملگی خیلی سخته، سعی کن با همسرت خوب رفتار کنی و به تغذیه‌اش اهمیت بدی.
    پشت سر خود را می‌خارانم و با دهان خشک و زبانی که گویا ترک برداشته‌اند، خیلی سخت شروع به صحبت می‌کنم.
    - حواسم هست مادر!
    برای چند ثانیه احساس می‌کنم مادر و خواهرم، قصد دارند من را سرکار بگذارند و من احمق و ساده لوح نیز، به این شکل دارم با آن‌ها همکاری می‌کنم.
    چهره آن دو، با لبخند سردی که زدند و چشمانی که گرد کرده‌اند، خیلی مشکوک به نظر می‌رسد. هر لحظه امکان دارد، به صورت همزمان، شروع به خندیدن کنند و انگشت اشاره‌شان را به نشانه تمسخر، به سمت من هدف بگیرند. مادرم از روی مبل دو نفره خانه، بلند می‌شود و به دلیل درد مفاصل پاهایش، لنگان‌لنگان به سمت اتاق خواب خانه حرکت می‌کند. خواهرم بدون این که اسم من را صدا بزند، با دهان پر می‌گوید:
    - چرا میوه نمی‌خوری؟
    نگاهم را از فرش سفید رنگ خانه که با طرح و نگار‌هایی از گل‌های آبی و قرمز تزیین شده‌اند، جدا می‌کنم و سر خود را بالا می‌آورم. نیلوفر، بدون این که به من نگاه کند، باری دیگر تکرار می‌کند:
    - میوه بخور.
    گلویم را با چند تا سرفه که مزه دهانم را تغییر می‌دهند، صاف می‌کنم و با تکان دادن سر خود می‌گویم:
    - باشه.
    بی‌درنگ، سیب سرخی که یک برش از آن خورده‌ام را از روی ظرف روی میز عسلی برمی‌دارم. آن سیب سرخ، از قسمت برش خورده، تغییر رنگ داده است و یک سوراخ بزرگ، روی آن به وجود آمده. کرم سیاه رنگی نیز، داخل سیب قابل دیدن است. قبل از این که فرصت کنم خطاب به نیلوفر چیزی بگویم، مادرم با جوراب‌ها و کلاهی که اندازه‌ یک نوزاد هستند، به سمت من حرکت می‌کند. در کنارم می‌نشیند و کلاهی که در دست دارد را بالا می‌آورد؛ سپس با شور و هیجان می‌گوید:
    - چون جنسیت بچه‌ات هنوز مشخص نیست، برای بافتنش کلاف رنگ زرد استفاده کردم.
    آب‌دهانم را به سختی فرو می‌دهم و با چشمانی که حتی دیگر قادر به پلک زدن نیستند، به بافتنی‌های مادرم خیره می‌شوم. در این لحظه سخت‌ترین لبخند زندگی خود را هنرمندانه، روی صورتم نقاشی می‌کنم. دستم را آرام تکان می‌دهم و بافتنی‌ها را از مادرم می‌گیرم. کمی به آن‌ها نگاه می‌کنم و بعد از لحظاتی، برای تشکر می‌گویم:
    - ممنون، خیلی قشنگه.
    از حالت صورت او متوجه می‌شوم که چه قدر خوشحال است. طول نمی‌کشد که جوابم را اینگونه می‌دهد:
    - تشکر لازم نیست پسرم، برای نوه عزیزم بافتم.
    ترجیح می‌دهم دیگر چیزی نگویم. برای لحظاتی، سکوت مطلق در خانه حاکم می‌شود. تنها صدایی که به گوش می‌رسد؛ مربوط به بوق موتور و ماشین‌های داخل خیابان است. سرانجام، زنگ آپارتمان به صدا در می‌آید و با لشکری از شَک و شبهه، به این حاکمیت بی‌رحمانه سکوت پایان می‌دهد. به یکباره، قلبم غیر عادی تند می‌زند و جفت دستانم از شدت ترس و استرس، سوزن‌سوزن می‌شوند. اگر اسم خواهرزاده‌ام امیر‌علی نیست و آن بچه جنسیت مونث دارد؛ پس با یک انسان جدید، روبه‌رو خواهم شد. قسمت بد ماجرا این است که باید تظاهر کنم، او را کاملا می‌شناسم. شاید هم مادر و نیوفر، فقط قصد شوخی با من را داشته‌اند. همه چیز، تا لحظاتی دیگر مشخص می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا