بدون این که اطراف خود را ببینم، بحث را عوض میکنم و سرسختانه میگویم:
- امیدوارم بتونی من رو قانع کنی، وگرنه بدجوری کلاهمون میره تو همدیگه.
با چشمان درشت و مشکی رنگی که دارد، به رخسار تعجبزده من خیره میشود و با آرامش میگوید:
- اول اجازه بده خودم رو معرفی کنم، اسم من سامان هست.
وسط حرف او میپرم.
- ببین سامی خوشگله، تنها دلیلی که باعث شد امشب بیام به این قرار، فقط بحث تقویم بود، پس زود پسرخاله نشو.
پارچ شیشهای را از وسط میز بر میدارد و نصف لیوان را از آب پر میکند؛ سپس آن را به سمت من میگیرد و با همان لحن قبلی خودش میگوید:
- آروم باش لطفا.
لیوان را از دست او میگیرم و در یک کلمه میگویم:
- منتظرم.
گارسون به سمت میز ما حرکت میکند و سفارشمان را تحویل میدهد. بدون این که جرعهای از آب را بنوشم، لیوان را به روی میز میگذارم. با همان چهره جدی که دارد، رو به من میگوید:
_عجله نداشته باش. خواهش میکنم با من همکاری کن.
پوزخندی میزنم و بدون این که به او نگاه کنم، مشغول خوردن غذا میشوم. از روی میز، عینک دودی خودش را بر میدارد و به چشمانش میزند؛ سپس بدون این که چیزی بگوید، دستانش را زیر چانهاش تکیهگاه میکند و از پشت شیشه عینک، به من خیره میشود. زیر ل**ب میگویم:
_عجب احمقی گیر ما افتاده.
حدس میزنم صدایم را شنیده باشد، ولی خودش را به نشنیدن میزند. پس از چند ثانیه، در حالی که دهانم پر است، به ظرف سالاد او اشاره میکنم و با تمسخر میگویم:
-میترسی به خاطر سُسی که داره چاق بشی؟
نفس عمیقی میکشد و عینک خودش را یک بار دیگر از روی صورتش بر میدارد. ل**بهایش را به نشانه نداشتن میل، کج میکند و آرام میگوید:
- من سالاد دوست ندارم.
با لحنی که انگار میخواهم مچش را بگیرم، خطاب به او میگویم:
- پس چرا از بین این همه غذا، سالاد سفارش دادی؟
باری دیگر به من خیره میشود. ابروهایش را بالا میدهد و در نهایت، با لحن مرموزی میگوید:
- چون فعلا هدف من غذا خوردن نیست.
ابروهایم را در هم میکشم و با لحن جدی خود میگویم:
- ببین دیگه خیلی داری وقت من رو میگیری، اگه نمیخوای حرف بزنی، همین الان زحمت رو کم کن.
با تمسخر، لبخند میزند و خونسردانه جواب میدهد:
- نه. هنوز حرفهای من تموم نشده!
از روی صندلی بلند میشود و همراه با قدمهای آهسته، به سمت من حرکت میکند؛ سپس بدون تردید میگوید:
- من تقویم تو رو خط خطی کردم.
چشمانم گرد میشوند و برای چند ثانیه، صورتم از عصبانیت مچاله میشود. بلند میشوم و با دستانم به بدن او میکوبم؛ سپس فریاد میکشم:
- چی داری میگی تو مرتیکه؟
همزمان با پوزخندی که میزند، خیلی آرام میگوید:
- واقعا میخوای بدونی من چی میگم؟
همینطور که مستقیم به چشمانش زُل میزنم، جواب میدهم:
- زود باش، وگرنه مجبور میشم به جرم وارد شدن به حریم خصوصیم ازت شکایت کنم.
طوری که انگار از حرفهایم نترسیده است، شمردهتر میگوید:
- کسی که اون تقویم رو خط خطی کرد، خودت بودی کاوه.
دندانهایم را با حرص به همدیگر میسابم و یقه آن مرد را میگیرم؛ سپس سر او فریاد میکشم:
- عوضی. مثل آدم حرف بزن.
درحالی که توجه همه به سمت ما جلب شده است، دوباره با آرامش حرف میزند. نگاههای مردم و پچپچی که در مورد ما میکنند، اصلا برای او اهمیت ندارد. با آرامشخاطر میگوید:
- تو که واسه اولین باره داری من رو میبینی.
ابروهایم را بالا میدهم و با حرص میگویم:
- ولی مثل این که تو واسه اولین بار نیست، من رو میبینی!
به نشانه ناآگاهی، شانههایش را بالا میاندازد و جواب میدهد:
- نمیدونم.
سعی میکنم حرف دل خود را خیلی کوتاه به او بگویم:
- چی از جون من میخوای؟ اول که مزاحم تلفنی بودی، الان که میگی تقویم رو خط خطی کردی، حداقل بگو برنامهات برای آینده چیه؟
دستانش را به نشانه تسلیم بودن، بالا میآورد و با همان لحن آرامی که من را دیوانه میکند، شمرده شمرده حرف میزند:
- من این وسط، فقط یک واسطه هستم، وظایف معینی هم دارم، الان زمان مناسبی نیست، بیشتر از این برات توضیح بدم؛ ولی در همین حد بگم که از فردا، دنیا برای تو دگرگون میشه.
مکث میکند و به کسانی که با چشمان درشت شده به ما نگاه میکنند، اشاره میکند؛ سپس نزدیکتر میشود و در گوش من میگوید:
- به این مردم اهمیت نده، نگاه هیچکدوم از اونها واقعی نیست.
گارسون به سمت ما میآید و دستانم را از یقهی سامان جدا میکند؛ بلافاصه خیلی جدی میگوید:
- آقایون، لطفا تمومش کنید.
- امیدوارم بتونی من رو قانع کنی، وگرنه بدجوری کلاهمون میره تو همدیگه.
با چشمان درشت و مشکی رنگی که دارد، به رخسار تعجبزده من خیره میشود و با آرامش میگوید:
- اول اجازه بده خودم رو معرفی کنم، اسم من سامان هست.
وسط حرف او میپرم.
- ببین سامی خوشگله، تنها دلیلی که باعث شد امشب بیام به این قرار، فقط بحث تقویم بود، پس زود پسرخاله نشو.
پارچ شیشهای را از وسط میز بر میدارد و نصف لیوان را از آب پر میکند؛ سپس آن را به سمت من میگیرد و با همان لحن قبلی خودش میگوید:
- آروم باش لطفا.
لیوان را از دست او میگیرم و در یک کلمه میگویم:
- منتظرم.
گارسون به سمت میز ما حرکت میکند و سفارشمان را تحویل میدهد. بدون این که جرعهای از آب را بنوشم، لیوان را به روی میز میگذارم. با همان چهره جدی که دارد، رو به من میگوید:
_عجله نداشته باش. خواهش میکنم با من همکاری کن.
پوزخندی میزنم و بدون این که به او نگاه کنم، مشغول خوردن غذا میشوم. از روی میز، عینک دودی خودش را بر میدارد و به چشمانش میزند؛ سپس بدون این که چیزی بگوید، دستانش را زیر چانهاش تکیهگاه میکند و از پشت شیشه عینک، به من خیره میشود. زیر ل**ب میگویم:
_عجب احمقی گیر ما افتاده.
حدس میزنم صدایم را شنیده باشد، ولی خودش را به نشنیدن میزند. پس از چند ثانیه، در حالی که دهانم پر است، به ظرف سالاد او اشاره میکنم و با تمسخر میگویم:
-میترسی به خاطر سُسی که داره چاق بشی؟
نفس عمیقی میکشد و عینک خودش را یک بار دیگر از روی صورتش بر میدارد. ل**بهایش را به نشانه نداشتن میل، کج میکند و آرام میگوید:
- من سالاد دوست ندارم.
با لحنی که انگار میخواهم مچش را بگیرم، خطاب به او میگویم:
- پس چرا از بین این همه غذا، سالاد سفارش دادی؟
باری دیگر به من خیره میشود. ابروهایش را بالا میدهد و در نهایت، با لحن مرموزی میگوید:
- چون فعلا هدف من غذا خوردن نیست.
ابروهایم را در هم میکشم و با لحن جدی خود میگویم:
- ببین دیگه خیلی داری وقت من رو میگیری، اگه نمیخوای حرف بزنی، همین الان زحمت رو کم کن.
با تمسخر، لبخند میزند و خونسردانه جواب میدهد:
- نه. هنوز حرفهای من تموم نشده!
از روی صندلی بلند میشود و همراه با قدمهای آهسته، به سمت من حرکت میکند؛ سپس بدون تردید میگوید:
- من تقویم تو رو خط خطی کردم.
چشمانم گرد میشوند و برای چند ثانیه، صورتم از عصبانیت مچاله میشود. بلند میشوم و با دستانم به بدن او میکوبم؛ سپس فریاد میکشم:
- چی داری میگی تو مرتیکه؟
همزمان با پوزخندی که میزند، خیلی آرام میگوید:
- واقعا میخوای بدونی من چی میگم؟
همینطور که مستقیم به چشمانش زُل میزنم، جواب میدهم:
- زود باش، وگرنه مجبور میشم به جرم وارد شدن به حریم خصوصیم ازت شکایت کنم.
طوری که انگار از حرفهایم نترسیده است، شمردهتر میگوید:
- کسی که اون تقویم رو خط خطی کرد، خودت بودی کاوه.
دندانهایم را با حرص به همدیگر میسابم و یقه آن مرد را میگیرم؛ سپس سر او فریاد میکشم:
- عوضی. مثل آدم حرف بزن.
درحالی که توجه همه به سمت ما جلب شده است، دوباره با آرامش حرف میزند. نگاههای مردم و پچپچی که در مورد ما میکنند، اصلا برای او اهمیت ندارد. با آرامشخاطر میگوید:
- تو که واسه اولین باره داری من رو میبینی.
ابروهایم را بالا میدهم و با حرص میگویم:
- ولی مثل این که تو واسه اولین بار نیست، من رو میبینی!
به نشانه ناآگاهی، شانههایش را بالا میاندازد و جواب میدهد:
- نمیدونم.
سعی میکنم حرف دل خود را خیلی کوتاه به او بگویم:
- چی از جون من میخوای؟ اول که مزاحم تلفنی بودی، الان که میگی تقویم رو خط خطی کردی، حداقل بگو برنامهات برای آینده چیه؟
دستانش را به نشانه تسلیم بودن، بالا میآورد و با همان لحن آرامی که من را دیوانه میکند، شمرده شمرده حرف میزند:
- من این وسط، فقط یک واسطه هستم، وظایف معینی هم دارم، الان زمان مناسبی نیست، بیشتر از این برات توضیح بدم؛ ولی در همین حد بگم که از فردا، دنیا برای تو دگرگون میشه.
مکث میکند و به کسانی که با چشمان درشت شده به ما نگاه میکنند، اشاره میکند؛ سپس نزدیکتر میشود و در گوش من میگوید:
- به این مردم اهمیت نده، نگاه هیچکدوم از اونها واقعی نیست.
گارسون به سمت ما میآید و دستانم را از یقهی سامان جدا میکند؛ بلافاصه خیلی جدی میگوید:
- آقایون، لطفا تمومش کنید.
آخرین ویرایش: