سر جایش ثابت ماند. دستهایش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش به حالت چلیپا در هم کرده بود و مثل بازپرس ها موشکافانه نگاه میکرد. همهچیز عادی به نظر میرسید؛ اما نمیشدنفس تنگیش را هم نادیده بگیرد.
برای یک لحظه حواسش به ماهی سفید-مشکی ریزی که دور موهای شکلاتیش بازیگوشی میکرد، پرت شد. همان لحظه صدای جیغ دخترانه ای را شنید. جست و خیز کنان سریع خودش را به نزدیک آب رساند؛ اما باز از زیر آب بیرون نیامد. گویی چیزی مانعش می شد. طوری که انگار سطح آب، مانعی شیشهای قرار داشت.
همین که خیالش از بابت دختر راحت شد، چشمانش به حالت عادی برگشتند و باز بی حرکت همونجا ماند. حال فقط دختر و یکی از دوستانش آنجا بودند؛ اما به پسر کنار ایوانا اصلا حس خوبی نداشت.
همان دم حس کرد. چند صدم ثانیه هم بیشتر طول نکشید تا آن را حس کند؛ تاریکی را، سرما را، غم کشنده را. مثل نگهبان های جلوی قصر آراس، سیخ ایستاد. ته دلش مطمئن بود که سایه وار ها نیستند؛ آن هم روی خشکی؛ اما پس... آنها چه بودند؟
مثل ماهی که رویش چند قطره بنزین ریخته باشد، مدام زیر آب این طرف و آن طرف میرفت. میخواست از زیر آب بیرون بیاید؛ اما انگار آب این اجازه را به او نمیداد. پرههای کوچک روی گردنش تند و تند باز و بسته میشدند تا جریان آب، به آبشش هایش برسد.
با دیدن موجودات سبز رنگی که پاهایشان پره دار بود، رادارهایش فعال شدند. با انگشت در آب برای تیاس پیام فرستاد. خودش نمی توانست کاری بکند. فقط میدید که دختر به سختی در حال دوییدن است. هنگام دوییدن تقریبا پاهایش را روی زمین میکشید.
کسانی که دنبالش بودند را حتی یک بار هم ندیده بود و نمیدانست چه موجوداتی هستند؛ اما آنقدر خطر داشتند که باعث شده بود اقیانوس نیکان را درست در همین ساعت و امروز به اینجا بکشاند. چهرهی شان تا حدی شباهت به نیلگونیها داشت؛ اما آنها نیلگونی نبودند! شاید موجودات جهش یافته و آزمایشگاهی سایهوار ها بودند؛ اما چطور توانسته بودند روی خشکی راست راست راه بروند؟
تا جایی که میتوانست به موازات دختر در آب شنا میکرد و جلو میرفت. ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد. نفس هایش یکی در میان شده بودند.
اخم غلیظ بین طاق ابروهایش، گره کوری بود که به این سادگی ها باز نمیشد. نفس تنگیش بیشتر شد وقتی چشم های دختر نیمهجان را دید که آهسته روی هم میافتادند. همان لحظه ایوانا به طرز بدی روی زمین افتاد.
نیکان دیگر کنترلش را از دست داده بود، وقتی توانایی های خاص و خارق العاده داشت و نمیتوانست از آنها استفاده کند، حسابی کلافه میشد.
چند بار دیگه تقلا کرد ولی انگار فایده ای نداشت. جریان تند باد به امواج کوچک لبهی آب رسید.
با تموم وجودش عربده کشید:
- تیاس!
مردی که پشت سر ایوانا بود، بلافاصله او را روی هوا بلند کرد. لبخند مضحکی روی لبهایش هم همان پرچم پیروزی بود که در آخر جنگها برافراشته میشد.
مرد با همان لبخند موزیانهی قفل شده روی لبهای سیاهش، به شدت قدم.هایش افزود تا سریعا گورش را گم کند؛ اما طوفان و گردباد بزرگی مستقیما به سمتش رفت. چشمهایش را بست. تیاس ممکن بود زیادی شیطنت کند؛ اما به قدرت هایش شک نداشت، با اینحال طاقت دیدن خرابکاریش را نداشت؛ مطمئن نبود که بتواند از پس اینکار بر بیاید.
همان لحظه ایوانای بیرمق روی هوا بلند شد و به شدت سمت آب دریاچه رفت. امواج هم دوباره روی تن ساحل، گردن کشی میکردند.
حس میکرد حصار شیشهای روی سطح آب از بین رفته. پاهایش را محکم به هم چسباند و با تمام قدرت به سمت بالا شنا کرد. سریع تر از دلفین از آب بیرون پرید و ایوانا را روی هوا گرفت و باز به پناهگاه امنش درون آب پناه برد.
آنقدر سریع اینکار را کرد که آن مرد و موجودات جهش یافتهاش هم نفهمیدند که چگونه این اتفاق افتاد.
همین طور که به سمت پایین می رفت و با یک دست ایوانا را گرفته بود، با دست آزادش حباب بزرگی درست کرد و نزدیک سر ایوانا برد. حواسش بود که حباب پر از اکسیژن مجرای تنفسی دخترک را کاملا بپوشاند.
بدجور بیهوش شده بود. انقدر که وقتی در آب آن را به سمت پایین میبرد، کوچکترین وزنی را از او حس نمیکرد، درست به سبکی شنا کردن دلقک ماهی کوچکی در آب.
همین که چند متر دور شد و به اعماق آب رفت، از سرعتش کاست و متوقف شد. چشمانش را بست. انگشتانش را طوری ماهرانه در آب حرکت میداد که گویی میخواست جنس آب را بسنجد؛ اما در حقیقت اطراف دریاچه را از نظر میگذراند. آن موجودات جهش یافته رفته بودند. از طریق گرمای درون بدن موجودات میتوانست حضورشان را حس کند.
آنقدر تند شنا کرده بود که پرههای روی گردنش، یکی در میان باز و بسته میشدند. با هر بار نفس کشیدن پشت گردنش تیر میکشید. در آب را هم با دقت نگاه کرد. بعد از اینکه خیالش از بابت رفع شدن خطر راحت شد، نگاه کاراملی عسلیش را به ایوانا دوخت.
خیلی آرام نفس میکشید. حباب دور سرش کم کم رنگ سرخ به خود میگرفت. با دیدن مایع غلیظ سرخی که لابهلای موهایش بود، برای یک لحظه نفسش بند آمد. سر ایوانا صدمه دیده بود!
گردنبند دور گردنش را با یک حرکت در آورد. می دانست بالاخره به کارش میآید. درپوشش را با یک حرکت انگشت شست باز کرد. قطره های ابر مانند اکلیلی خاکستری را به صف کرد و در حباب ریخت. اکسیژن حباب کمکم رو به اتمام میرفت. آن را دوباره تقویت کرد و منتظر خیرهی ایوانا شد. هنوز چشمانش بسته بودند، هیچ عکسالعملی نشان نداد.
برای اینکه تاثیرش را ببیند، او را آرام در آب رها کرد و کمی از او فاصله گرفت. چند ثانیه در همان حالت شناور بود؛ اما کم کم به سمت پایین میرفت. یکباره سرعت گرفت و با نیرویی قوی تر از مغناطیس به سمت کف دریاچه رفت. دریاچه ای که اسمش دریاچه بود؛ اما در حقیقت از عمق بزرگش راه میگرفت و به اقیانوس و دریاها میرسید.
خودش را لعنت کرد و تند به سمت پایین شنا کرد تا او را بگیرد که جلبک قطور طناب مانندی دور پاهایش را گرفت و حتی تا زانوهایش پیشروی کرد. هر قدر خودش را تکان میداد و تقلا میکرد، فایده ای نداشت. از کمر خم شد تا با دستهایش جلبک ها را باز کند؛ اما جلبک ها دور دستش هم پیچیدند و در همان حالت، بی حرکت ماند. آنقدر تقلا کرده بود که قلبش تند به سـ*ـینهاش میکوبید.
لعنتی ای نثار جلبک کرد که همان لحظه جلبک شبیه مشت شد و به سمت گونه اش رفت. بی دفاع چشمانش را بست؛ اما اتفاقی نیوفتاد. نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد که همان لحظه مشت جانانهای روی گونه اش نشست.
حسابی عصبانی شده بود.
- منو مسخره کردی نیمچه جلبک؟
سرش را بیشتر سمت جلبک خم کرد. از دندانهایش که میتوانست استفاده کند!
جلبک با دیدن تقلاهای نیکان صداهای عجیب و غریبی از خودش در میآورد که یکدفعه نگاه نیکان از بین پاهای بسته اش، همان طور که بر عکس در آب شناور بود به ایوانا افتاد.
پاک حواسش پرت شده بود. انگار جلبک هم همون مسیرو نگاه می کرد. اما مگه جلبک ها هم چشم داشتن؟ این هر موجودی می تونست باشه به جز جلبک! نیک این را مطمئن بود.