کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
***
یه هفته ای بود که از ماجرای جن و پری میگذشت و فعلا حرفی تو خونه ازش زده نشده بود و خوشحال و خندون از اینکه فعلا قضیه پریسا منتفیه با کلید در خونه رو باز کردم،صدای نازک زنی از توی خونه میومد،چه صدای آشنایی بود حیاط رو به سختی طی کردم و وارد خونه شدم؛چشمام چهارتا شد و دهنم وا موند،خدایا چی میدیدم انگار که آب یخ ریخته بودن روی سرم،خدایا تو رو خدا بگو همش توهمه،بگو همش یه بازیه به دهن باز مونده من نگاهی کرد و با لبخند گفت:خسته نباشی آهو جووون
به خودم اومدم و نگاهی از پایین تا بالا بهش انداختم،شلوارک آبی که پاهای سفید و ظریفش رو به نمایش گذاشته بود و با یه تاب همون رنگش که بندش دور گردنش بسته میشد،اخمام درهم رفت و با عصبانیت گفتم:به چه حقی پات رو توی این خونه گذاشتی؟
لباش رو لوس جمع کرد و گفت:اوه آهو آروم باش تو باید الآن به من و ددیت تبریک بگی نه اینکه بد رفتاری کنی،امروز روز قشنگی برای هممون
اومدم حرفی بزنم که بابا از دسشویی بیرون اومد و با دیدن من انگاری استرس گرفت با حرص گفتم:بابا معلوم هست اینجا چخبره؟
بابا کمی نزدیکتر شد و با لبخند زورکی گفت:سلامت کو بابا جان
-گیریم سلام این زنیکه اینجا چی میخواد
بابا باز لبخندش رو به زور حفظ کرد و گفت:داد و قال راه ننداز دختر بهت میگم
همون لحظه جعبه شیرینی جلوم گرفته شد پریسا همینطور که شیرینی تعارف میزد با لبخند گفت:بخور عزیزم،شیرینی ازدواج من و پدرت خوردن داره ها
یه لحظه چشمام پریسا رو چهارتا دید،این الآن گفت چی خوردن داره؟هنوز توی هنگ حرفش بودم شیرینی؟ناخودآگاه از کوره در رفتم و هوار کشیدم:شیرینی بخور تو اون فرق سرت دختره ی ترشیده،غلط کردید بی اجازه من عقد کردید بدبخت چقد بی شوهری کشیدی که حاضر شدی با یه مرد بیست سال از خودت بزرگتر ازدواج کنی هاااا؟تو مگه خانواده نداری که سر کلاه خود هر غلطی دلت میخواد میکنی گمشو از خونه ی ما بیرون
و به در اشاره کردم،مثل این مارموزا سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به گریه کردن،بابا با داد رو به من گفت:آهو تو نمیخوای آدم بشی نه؟یه کاری نکن دستم روت بلند بشه
با دهن باز نگاش کردم،بزار مهرعقدت خشک بشه بعد اینقد دله بازی دربیار؛بابا به سمت اون عوضی رفت و بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه دلم میخواست تا حال داشتم بزنمشون ولی حیف که از زورش محروم بودم،بدو بدو به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم و با صدای کر کننده ای بستم،دلم میخواست تا میتونم داد بزنم کلم رو چند بار محکم و پشت سر هم کوبوندم به دیوار،با حال زار روی زمین نشستم.خدایا دیگه بهتر از این محال بود اتفاق بیفته خفه شو آهو محالات از این به بعدش اتفاق میوفته،
***
-آهو
-هوم
-مطمئنی کارت درسته؟
پول رو با نقاش حساب کردم وپلاستیک رو توی دستم فشردم و با سایه از مغازه بیرون اومدیم
-آهو
بی حوصله گفتم:بگو
-میگم مطمئنی کارت درسته؟
-چرا درست نباشه خو میخوام سوپرایزشون کنم
-واااییی آهو از دست تو
همون لحظه ماشین پراید شهرام نگه داشت،نگاهی به سایه انداختم که دیدم اوه اوه روبه برزخی شدنشه تندی براش توضیح دادم:به جون تو این پلاستیک خیلی سنگینه وگرنه زنگ نمیزدم
حرصی گفت:یعنی دیگه هیچ ماشینی نبود که تو خودت رو با این پلاستیکا برسونی خونه،ببین آهو تو با این کارات آخر سر خودت رو به باد میدی
ملتمس نگاهش کردم که با همون حرص پایی روی زمین کوبید و گفت:اوف از دست تو آهو اوووف
لبخندی زدم و که با اخم گفت:زهرمار خداحافظ
دستش رو گرفتم و گفتم:کجا؟میرسونیمت
-نه بابا دیگه چی؟
بوسی روی گونش کردم و گفتم:پس خداحافظ
به سمت ماشین شهرام رفتم و در رو باز کردم و نشستم شهرام چشمکی حوالم کرد و گفت:به به احوال خانمی؟
لبخندی زدم و گفتم:اییی بدک نیستم
جلوی موهام رو بهم ریخت و گفت:این دوستت چرا سوار نشد برسونیمش؟
صورتم رو جمع کردم و گفتم:یکم پاستوریزه اس
خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت:با جن و پری چکارا میکنی؟
اینقد به پریسا گفته بودم جن و پری شهرامم یاد گرفته بود،آهی کشیدم و گفتم:شکرخدا
-ای شیطون یعنی میخوای بگی هیچ کاری به کارش نداشتی؟ ااونم کی تو؟
با پرخاش گفتم:مگه من چمه؟
-هیچی عزیزم فقط یکم شیطونی
سوتی زدم و گفتم:امشب براش برنامه دارم
غش غش خندید و سرعت ماشین رو بیشتر کرد،یکم ول ول تو خیابونا با شهرام گشتیم تا هوا تاریک شد و شهرام رسوندم سر کوچمون،در رو با کلید باز کردم و پاورچین پاورچین از توی حیاط گذشتم دستم رو روی دستگیره گذاشتم و محکم بازش کردم و پریدم داخل و با صدای بلندی داد زدم:دستا بالا شلوارا پایین
پریسا و بابا که روی کاناپه نشسته بودن دومتر از جاشون پریدن و همون لحظه پریسا با ترس دستاش رو بالا گرفته بود و بابا هم با شوک،دستش به کش شلوارش بود،افتاده بودم کف زمین و به دستای بالا رفته پریسا و حالت بابا غش غش میخندیدم اشکام از زور خنده از چشام قلپ قلپ میومد،وااایییی خدا دلم،بعد از اینکه یه دل سیر خندیدم سعی کردم که از روی زمین بلند بشم ولی هی حالت اون دوتا یادم میومد و دوباره پهن زمین میشدم.نزدیک یه ربعی بود که داشتم رکوع و سجده میرفتم به سختی از جام بلند شدم و به قیافه هاشون نگاه کردم،بابا با اخم بهم خیره بود و پریسا هم قلبش رو گرفته بود،آی چه دلم خنک شد اومدم باز دهنم رو مثل اسب آبی باز کنم و هرهر بخندم که بابا داد زد:بس کن دیگه
دهنم رو بستم و به زور خنده ام رو قورت دادم،پلاستیک روی زمین گذاشتم و به سمت بابا رفتم و بـ*ـوس محکمی رو گونه اش کاشتم و گفتم:قربون بابای دست به شلوارم برم
بابا نگاهی به شلوارش انداخت که سفت گرفته بودش،خنده اش رو به سختی قورت داد و گفت:تو آدم بشو نیستی نه؟
-خب مسلما نه چون فرشته ها ادم نمیشن
یهو پریسا با حرصی که سعی در پنهون کردنش داشت پرید وسط حرفم و گفت:بله خصوصا از نوع عزراییلش
کثافت آشغال رو نگاه کنا.لبخندی به روش زدم و گفتم:مثل اینکه شکر خدا خرت با بار و بندیل از روی پل گذشته نه؟
دندوناش رو روی هم سابید و چیزی نگفت،عجیب بود که بابا هم نعره نمیزد:آهوووو تمومش کن
لبخندم رو عمیقتر کردم و گفتم:حالا از خر و بار بندیل و اون پل در به در بگذریم
دستام رو با ذوق بهم کوبیدم و ادامه دادم:یه سوپرایز خیلی خوشگل برای جفتتون دارم
همینطور که به سمت پلاستیک میرفتم،گفتم:بالاخره منم باید کادو ازدواجتون رو بدم دیگه؟
قاب روزنامه پیچ شده رو از پلاستیک بیرون کشیدم و گفتم:هرچی باشه بابام سر و سامون گرفته،تازه یه ثوابم کرده و یه دختره ترشیده رو از بند بی شوهری رهانیده
برگشتم و با عشق نگاهی به بابا کردم و گفتم:قربون بابام برم که دستش همش تو کار خیره
بابا خیلی شیک اخماش درهم رفته بود و چیزی نمیگفت قاب رو به سختی بلند کردم و روبه دوتاشون گفتم:بامن بیاین
چهارتا میخ و یه چکش برداشتم و رفتم یه قسمت پذیرایی که بیشتر از همه توی دید بود،چهارپایه ای زیر پام گذاشتم و چهارتا میخ رو مستطیل شکل به دیوار کوبوندم و به بابا و پریسا گفتم:چشماتونو ببندید
بابا با همون اخماش گفت:حالا با چشم باز نمیشه چهارساعته ما رو اینجا بسیج کردی
کلافه سری تکون دادم و گفتم:نه نمیشه سریع چشماتون رو ببندید
پریسا با حرص چشماش رو بست و بابا هم مطابقش همون کار رو کرد،روزنامه رو از دور قاب بزرگ باز کردم و دوباره از چهارپایه بالا رفتم،به بدبختی به دیوار وصلش کردم و از چهارپایه پایین اومدم.خودم اول با لبخند نگاهی به نقاشی که توی قاب نقره ای جا گرفته بود کردم چقد زیبا نقاشیش کرده بود.کل پول تو جیبمو داده بودم پای این نقاشی که هنوز زندگی رو توی تک تک سلولام زنده میکرد،هنوز بهم میگفت قوی باش تو میتونی از پس این مرحله هم بربیای.چشم برداشتم و به بابا خیره شدم و گفتم:باز کنید چشماتونو
کل بدنم شده بود چشم و فقط بابا رو میپایید،بابا اول با حیرت به نقاشی خیره بود،بعد از چند دقیقه که از توی شوک بیرون اومد،کم کم چشماش رنگ غم گرفت،آب دهنش رو قورت داد،چشماش پر از اشک شد و بیشتر زل زد به نقاشی،انگار که توی عالم دیگه ای سیر میکرد،با صدام سعی کردم از عالم هپروت درش بیارم:زیبا نه؟
تکونی به خودش داد و سرش رو پایین انداخت و با صدای مرتعشی گفت:شب بخیر
و رفت،خوشحال و خندون به پریسا نگاه کردم،قیافش جار میزد دلش میخواست اون نقاشی رو جر بده به اضافه ی من،نگاهی به نقاشی و نگاهی به پریسا انداختم،مقایسشون چقدر آسون بود...مادر من زمین تا آسمون با پریسا فرق داشت،زیباییش زبون زد عام و خاص بود،.پریسا با اخم و حرص نگاهم کرد که پوزخندی تحویلش دادم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت،به دستش که روی بازوم جا خوش کرده بود نگاهی کردم و بعد از مکثی به چشماش که از زور عصبانیت به قرمزی میزد،با حرص گفت:منظورت از این کارا چیه هااا؟فکر کردی با این کارات میتونی زندگی من رو خراب کنی؟
اشاره ای به نقاشی کرد و گفت:بابات اگه این زنیکه رو میخواست ولش نمیکرد بیاد من رو بگیره،پس مطمئن باش من یه چیزی داشتم که این زنیکه نداشت
حرص تمام وجودم رو گرفته بود،از زور عصبانیت میلرزیدم،ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش،شوکه زده دستش رو روی صورتش گذاشت،انگشتم رو تهدید وار تکون دادم و با عصبانیت گفتم:دهنت رو آب بکش بعد اسم مادر من رو به زبون کثیفت بیار آره تو یه ذات کثیف داشتی که مادر من نداشت،تو یه وجود بی وجدان داشتی که مادر من نداشت
صدام رو بالاتر بردم و با جیغ گفتم:تو یه لب شتری داشتی که مادر من نداشت
خداییش این آخری رو خودمم خنده ام گرفت چون اندازه اشم با دست نشون دادم ولی بسختی جدی بودنم رو حفظ کردم و تندی به اتاقم رفتم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سایه با احتیاط اینور و اونورش رو نگاهی انداخت و در کلاس رو بست و با استرس گفت:بجنب کسی نیست
    روی زمین نشستیم که همون موقع روشنک هم سر رسید و گفت:زنگ زدی؟
    قبل از اینکه من چیزی بگم،سایه گفت:گمشو برو بیرون نگهبانی بده
    روشنک سری تکون داد و رفت گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و تند تند شماره ای گرفتم مدادی رو داخل لپم کردم...گوشی رو بعد از دوتا بوق جواب داد:الو
    صدام رو نازک کردم و با ناز گفتم:سلام
    با تردید گفت:سلام بفرمایید؟
    -ببخشید شما پریسا جونید؟
    -بله شما؟
    -من اسمم عسل
    -به جا نمیارم امرتون؟
    -والا عرضم این که شما بختک زدید روی زندگی من
    -واااا خانم درست صحبت کنید این چه طرز حرف زدنه
    -ببین بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
    دماغم رو کشیدم بالا که مثلا دارم گریه میکنم و باهمون حالت گفتم:خدا ازت نگذره،نادر به من قول داده بود که میگیرم و الا من که دور از جونم خراب نبودم که هم خواب اون مرتیکه یه لا قوا بشم من همش به تصور اینکه چندوقت دیگه زنش میشم این غلط رو کردم،اون مرتیکه حیثیت برای من نذاشته حالا من با این بچه ی توی شکمم چکار کنم هاااا؟جواب خانواده ام رو چی بدم؟بگم پدر این بچه مادر مرده کیه هاااا؟
    یه چند دقیقه بغیر از صدای گریه الکی من چیزی شنیده نمیشد...بعد از چند دقیقه که دیدم هیچی نمیگه گفتم:الووو خانم؟
    با صدای لرزونی گفت:خ ااا نم چررررا مم ززاحم میشید این دری وررریا چیه میگید؟
    با عصبانیت گفتم:ببین دختر خوب پات رو از زندگی من بکش بیرون نزار آبروت بره و بعد طلاق بگیری لااقل الآن ولش کنی و بگی باهم تفاهم نداشتیم آبروت حفظ میشه ولی امان از روزی که من بیام سر زندگیتو با آبرو ریزی بخوای طلا...
    میون حرفم با عصبانیت داد زد:خفه شو
    و بعد صدای بووق.همون لحظه روشنک اومد داخل و با استرس گفت:قاسمی(ناظم) داره میاد
    سریع گوشی رو از زیر مقعنه ام شوتینگا کردم توی لباسم و با سایه از کلاس بیرون اومدیم...قاسمی رسید بهمون و با اخم نگاهی به شلوارم کرد و گفت:دیگه از این تنگ تر نمیشد نه؟
    -نه خانم قاسمی جان اگه میشد که میکردم و نمیذاشتم شما زحمت بکشید و اخطار بدید
    دیگه همه ی دبیرا و ناظم و مدیر به بیشعوری من عادت کرده بودن،قاسمی چشماش و رو ریز کرد و گفت:خیلی پرویی سرمدی
    اخمام رو درهم کشیدم که دیدم داره به ابروهام نگاه میکنه...بسم الله الرحمن الرحیم...عینکش رو جابه جا کرد و با اخم گفت:ببینم ابروهاتم که برداشتی
    -ابرو رو گذاشتن که برداری نذاشتن که نگاهش کنی
    یهو با عصبانیت بازوم رو گرفت و گفت:منو مسخره گرفتی بیا برو دفتر تا بهت حالی کنم یه من ماست چقد کره میده
    نگاهی به دستش که بازوم رو گرفته بود و سعی در کشیدنم داشت،کردم خونسرد گفتم:خیله خب در که نمیرم خودم میام
    با چشمای گشاد به من خیره شد و منم بی توجه بهش راهی دفتر شدم.توی دفتر قاسمی با جیغ و جیغ و عصبانیت ماجرا رو برای سلطانی تعریف میکرد خیلی خونسرد به مکالمه اشون گوش میدادم،همون لحظه آقای داودی(خدمتکار مدرسه) با یه سینی چای وارد شد،آی چقد دلم چای میخواست...به سمت داودی رفتم و بی تعارف یه چای برداشتم و با لبخند گفتم:دستت طلا عطر چایت مدرسه رو پوکونده
    یه قند انداختم گوشه لپم و چاییم رو با آرامش مزه مزه کردم نمیدونم چرا ور ورای قاسمی و سلطانی قطع شده بود یهویی...سرم رو بلند کردم و نگاهی بهشون انداختم.دوتاشون خشک زده و با تعجب به من خیره بودن...واااا چشونه مشکل روانی دارنا،بیخیال چاییم رو سرکشیدم و لیوان خالی رو گذاشتم توی سینی و که صدای عصبی سلطانی رو شنیدم:سرمدی فقط از جلوی چشمام گمشوو برو بیرون
    یکم بر و بر نگاهش کردم که داد زد:بیـــــــــــرون
    گوشم رو کمی خاروندم و با قدم های آهسته از دفتر بیرون اومدم و به طبقه بالا رفتم که صدا دبیر رو شنیدم.اوووف حالا کی برای این توضیح بده کجا بودی.در زدم که صداش رو شنیدم:بفرمایید
    در رو که باز کردم با دیدن من اخماش توی هم رفت و گفت:تا الآن کجا بودی؟
    -دفتر
    -خوب دفتر چکار میکردی؟
    لم دادم روی چهارچوب در و گفتم:محض یه کار خصوصی رفته بودم
    اول چشماش گشاد شد و بعد از مکث طولانی یهو با عصبانیت گفت:این جلسه که غیبت خوردی میفهمی درست حرف زدن یعنی چی برو بیرون
    سری تکون دادم و در رو بستم،کل این مدرسه با من مشکل داشتن انگار،درک که راه نمیدی فکر کرده من به جاییم میگیرم،زنیکه عقده ایی.توی راهرو پلاس شدم و به افق خیره شدم و تمام حجم فکرم رو پریسا به اون لاغری گرفته بود خدایا کمک کن من فقط این زن رو شوتش کنم از زندگیمون بیرون دیگه هیچی ازت نمیخوام...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    کفشام رو درآوردم و وارد خونه شدم صدای داد و هوار پریسا از توی آشپزخونه میومد و صدای ملتمس بابا هم همراهش لبخند خبیثانه ای روی لبم نشست.آخ جوووون مثه اینکه موفق شده بودم بندازمشون جون هم،حالا توی آشپزخونه بودن چاقو نکنه توی دل بابام اونم که بی عرضه،با این فکر بدو بدو به سمت آشپزخونه رفتم و با حال پریشون که الکی مثلا از چیزی خبر ندارم داد زدم:چخبره؟چی شده؟
    پریسا با دادم،دهنش که برای هوار کشیدن باز کرده بود همینطور باز موند بدون اینکه صدایی از توش دربیاد؛به بابا خیره شدم که با تعجب گفت:چته تو چرا هوار میکنی؟
    اخمام رو درهم کشیدم و گفتم:مثل اینکه زنت صدای دادش تا وسط کوچه میاد،انقد صداش بلنده که از سر کوچه تا اینجا رو بکوب دوییدم
    -پس چرا نفس نفس نمیزنی؟
    چشم از بابا برداشتم و به پریسا خیره شدم...زنیکه میخواست مثلا منو ضایع کنه ابرویی بالا انداختم و گفتم:چون شش های من مثه شما چسکی نیس
    پوزخندی زد و رو کرد به بابا گفت:نادر بخدا اگه این قضیه فیصله پیدا نکنه دیگه منو نمیبینی
    با خوشحالی از دهنم پرید:جــــــــدی
    کثافت حتی نگامم نکرد همینطوری مثل بز زل زده بود به نادرش؛بابا هم با کلافگی گفت:اصلا شماره اش رو بده تا فردا من برم یه شکایت تنظیم کنم
    وای خدا نه اینطوری که من بدبخت میشدم؛باید سریعتر این آبروریزی رو جمعش میکردم...با استرس گفتم:میشه قضیه رو برای منم توضیح بدید
    پریسا با عصبانیت رو به من گفت:امروز یه زن کثافتی زنگ زده میگه از شوهرت حامله ام
    چشمام رو گشاد کردم و با تعجب گفتم:هــــــــاااا
    زد زیر گریه و گفت:نادر بخدا نمیبخشمت اگه این حرف راست باشه
    یه لحظه دلم برای مامانم سوخت،مگه تو خونت قرمز تر از ننه ی من بود که اون باید خــ ـیانـت شوهرش رو میدید و دم نمیزد تو اینطوری گریه و فغان سر بدی که آره نمیبخشمت خو به تین که نمیبخشی زنیکه ی فین فینو...برای اینکه حرصش رو دربیارم روبه بابا گفتم:بابا راست میگه؟یعنی قرار داداش دار بشم
    با ذوق سرم رو به آسمون گرفتم و گفتم:وای خدا ممنونم ازت،خیلی گلی یعنی دمت...
    بابا میون سپاس گزاریم از خدا با حرص گفت:آهووووووووو
    با لبخند گفتم:جــــانم به فدای پدر سابقه خرابم
    ادامه دادم:ببین بابا اون اتاق زیر پله ها رو درست میکنیم براشون یه چندتا مجله برای اتاق کودک دارم خیلی اتاقای شیکی داره
    لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:در ضمن به عسل جون بگید بیاد به قیافه من ساعتها زل بزنه تا ازم خوشش بیاد داداشم شبیه من بشه
    پریسا چشماش رو ریز کرد و گفت:عسل؟
    ای وای خاک برسرت آهو...سوتی مشتی تر از این نبود بدی خواستم ماست مالیش کنم که پریسا زودتر با لحن پلیسی گفت:تو از کجا میدونی اسمش عسل؟
    آب دهنم رو قورت دادم و دست پیش رو گرفتم که پس نیوفتم با داد گفتم:منظورت از این حرف چیه هــــــااااا؟اصن وایس ببینم مگه اسم اون زنیکه عسله؟
    اونم مطابق من داد زد:آره عسله
    با تعجب به جفتشون خیره شدم و گفتم:من از اون نظر گفتم عسل جون
    -از کدوم نظر؟
    -از نظری که من رو خوشحال کرده بهش گفتم عسل جون یعنی همون قند عسل خودمون
    با شک گفت:آره جون عمت
    رو کردم به بابا و تند تند گفتم:عه عه بابا ببین ببین داره به عمم توهین میکنه
    بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:تو مگه عمه داری؟
    -ندارم؟
    بابا پووفی کشید و سری از تاسف تکون داد پریسا هم که انگار کم و بیش باور کرده بود بی حوصله گفت:من میرم استراحت کنم
    زیر لب گفتم:بری که دیگه چرتای آخرتو بزنی
    پریسا که رفت به سمت میز غذاخوری رفتم،واااییی خدا بازم پیتزا زیر لب غر زدم:خیر سرش زن گرفته
    بابا که به کابینت تکیه داده بود چپ چپ نگاهم کرد که منم پیش به سوی اتاق فلنگ رو بستم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سه نفری روبه روی تی وی نشسته بودیم و داشتیم فیلم سینمایی میدیدیم ولی لامصب هیچی از فیلم نمیفهمیدم نگاهم رو از تی وی گرفتم و به اون دوتا نگاه کردم جن و پری آنچنان توی بغـ*ـل بابا خودش رو جا کرده بود و بابا هم سفت چسبیده بودش...عقم گرفته بود در حد مرگ،وای خدای من چقد چندشن چندتا سرفه کردم که اعلام وجود یه دختر مجرد و عذب رو کنم ولی بابا که هیچ نگفت تو آدمی و همینجوری به تی وی زل زده بود،پریسا هم یه خورده چپ چپ نگاهم کرد و خودش رو توی بغـ*ـل بابا تکون داد و بیشتر چسبید بهش،بابا هم که انگار خوشش اومده بود لبخندی زد و روی موهای جن رو بوسید صورتم از زور تهوع جمع شده بود و به حرکاتشون زل زده بودم...پریسا انگشتای دستش رو با انگشتای دست بابا قفل کرده که بابا هم دست پریسا رو آورد بالا بـ..وسـ..ـه ای پشت دستش زد،پریسا هم با عشـ*ـوه موهای بلندش رو به صورت بابا میمالوند؛وای خدا گیر چه بیشعورایی افتاده بودم شیطون میگه تی وی رو با مخلفاتش بکوبونی تو سرشون که صدای سگ بدن،دیدم سرفه و اینا فایده نداره و یکم دیگه بگذره بی رو در وایسی آره، منم ترجیح دادم به جای جر دادن گلوم رک باشم...همینطور که داشتن واسه هم ناز و غمزه میومدن با حالتی که حالم از کارشون بهم خورده روبه بابا گفتم:اه بابا خجالت بکش مثلا سنی ازت گذشته جوون 14 ساله که نیستی این جلف بازیا چیه درمیاری
    بابا اخماش رو درهم کشید و گفت:بی چشم و رویی آهو بی چشم و رو
    چشمام گشاد شد،این الان با من بود؟با همون تعجب گفتم:اونوقت اگه من بی چشم و روم شما چی هستید؟
    پریسا رو از بغلش جدا کرد و با تشر رو به من گفت:پاشو برو دوتا چای بریز
    -هـــــاااا؟
    -میگم پاشو برو دوتا چای بریز
    لبخندی زدم و نگاهی به پریسا کردم و گفتم:بابا با شماست میگه پاشو برو دوتا چایی خوشرنگ برای من و دخترم بریز
    پریسا با سیاست اومد که پاشه ولی بابا بازوش رو گرفت و نشوندش سرجاش و با اخم رو به من با تحکم گفت:پاشو دوتا چای برای من و خانمم بریز
    -دیگه چی؟
    بابا عصبی داد زد:بهت میگم پاشوووو
    یه لحظه از دادش جفت کردم،بغض گلوم رو گرفته بود...این الآن داشت واسه چاپلوسی زنش غرور من رو میشکوند؟باشه بشکن هیچ اشکال نداره منم بلدم چجور از پس خودم بربیام با حرص از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم اشکام به چشمام هجوم آوردن ولی نذاشتم که حتی یه قطره اش بریزه،دوتا استکان برداشتم و گذاشتم توی یه سینی،یکی دو قلپ چایی ریختم توی استکانا و آبجوش ریختم سرشون...به رنگ کمرنگ چایی ها نگاه کردم خداییش رنگش یکم از ادرار پررنگتر بود صدای ویبره گوشیم که توی جیب سارافونم بود بلند شد،دست کردم توی جیب سارافونم و همین که گوشیم رو درآوردم یه چی از توی جیبم افتاد زمین...به زمین زل زدم،چشمام برق زد...وای خدا سوسک مصنوعیم؛چقد دنبالش گشته بودم با ذوق برداشتمش و خواستم برگردونمش توی جیبم ولی یهو مخم ارور داد.با ذوق قندونی رو پر از نقل کردم و سوسک نازنینم رو انداختم رو نقلا در قندون رو روی قندون گذاشتم و کنار استکانا قرارش دادم با لبخند و سینی به دست به پذیرایی رفتم اول سینی رو جلوی بابا گرفتم که یه نگاه عصبی به چاییا کرد و با حرص یکی از استکانا رو برداشت و خواست در قندون رو برداره که سینی رو از زیر دستش کشیدم و جلوی پری گرفتم و با لبخند گفتم:بفرمایید پریسا جون
    چشماش رو ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد با تردید چای رو برداشت و همینطور که به من خیره بود در قندون رو برداشت و از اونجا که من خرشانسم همون سوسک رو برداشت.چشمام رو گشاد کردم و زل زدم به سوسک با تته پته گفتم:سوو س سک
    پریسا با چشمای گشاد شده نگاهی به دستش کرد که یهو استکان و سوسک و پریسا و جیغش باهم رفت هوا...به استکان که داشت تو هوا قل میخورد نگاهی کردم و ازترس اینکه رو سر من فرو نیاد دومتر و نیم پریدم عقب که نقل و سینی به اضافه من پهن زمین شدیم،پریسا هنوز داشت مثل آژیر آمبولانس جیغ میکشید،چه حنجره ای داشت لامصب.چایی هم ریخته بود روی پاش که دیگه واویلا کرده بود؛بابا حیرون سعی در آروم کردنش داشت...آخرم بابا به زور بردش توی دسشویی که اون قسمت از پاش که چای ریخته رو آب بگیره،سوسک رو سریع از روی زمین برداشتم و شوت کردم توی جیبم.رفتم نشستم پشت یکی از مبلا شروع کردم به تر تر خندیدن...وای خدا چه حالی داد خدایا دمت گرم جدیدا هی حال میدی هی حال میدی،برای اینکه کم تر سه بشه تند و فرض از جام بلند شدم و در عرض چند دقیقه دسته گلای پریسا و خودم رو همه رو با جارو جمع کردم،جارو و خاک انداز رو به آشپزخونه بردم و دوباره برگشتم به پذیرایی،پریسا روی همون مبل نشسته بود و داشت توی بغـ*ـل بابا گریه میکرد؛ای خدا آدم لوس تر از این دیگه نبود گیر ما بندازی نرخر انگار حالا سوسک قورتش داده،بابا با اخم رو به من گفت:چرا تو قندون سوسک بود؟
    مطابقش اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:نمیخوای بگی که من اینقد پیسم که بخوام واسه انتقام سوسک بگیرم دستم و بندازم تو قندون؟
    -پس اون سوسک از کجا اومده بود؟
    -از سر قبر عمه ام
    بابا با حرص گفت:آهـــــــووو
    اشاره ای به پریسا کردم و گفتم:چطور اون از عمه نداشته من مایه بزاره بعد من نزارم
    بابا نفسش رو باحرص داد بیرون و گفت:حالا سوسک رو کشتی؟
    اومدم بگم آره کشتم ولی خدایی دلم نیومد،کرمم خودتون دارید...با بیخیالی گفتم:نه پیداش نکردم
    یهو پریسا جوری پرید که کله اش دیگه یکی دو سانت با سقف فاصله داشت که ضرب مغزیش کنه خخخخخ...جیغ زد:چــــــــــــــــــی نکشتیش؟
    -ای بابا از چی میترسی اون سوسک بدبخت قیافه تورو ببینه دارفانی رو وداع میگه بعد تو از اون میترسی
    با جیغ جیغ رو به من گفت:یه بیشعور به تمام معنایی
    چشمام گشاد شد حالا نگاه من هیچی نمیگم عنتر خانم دم درآورده.با احتیاط خواست که از پله ها بالا بره که داد زدم:سوسک
    جیغ بلندی کشید و بدو بدو کرد و از پله ها بالا رفت...غش غش خندیدم که بابا با اخم گفت:زهرمار
    توی دلم گفت:تو دلت
    بابا هم پشتش رو کرد بهم و از پله ها بالا رفت،پشت سرش براش ادا درآوردم که یهو برگشت و نگام کرد...عین این افلیجا یه لحظه خشکم زد،فکر کن دهنم کج بود و دست راستم به صورت کج بالا و دست چپمم یه وری پایین؛وقتی دیدم بابا همینجوری داره بر و بر نگام میکنه،مجبوری ادامه دادم به حرکتم...حالا با همون حرکت مثه این زامبیا هم راه میرفتم بابا با اخم گفت:چرا عین عقب مونده ها میکنی خودتو؟
    نفس راحتی کشیدم و به حالت خودم برگشتم و تک سرفه ای کردم و گفتم:آخه فردا تئاتر داریم مدرسه،نقش من اینه داشتم تمرین میکردم
    -آها اونوقت یهویی تمرینت گرفت
    -آره دیگه گفتم بلافاصله تا شما رفتید تمرین کنم و فرصت رو غنیمت بشمارم چون هیچ از ظهر دیگه تمرین نکردم
    -تمرینم نکردی نکردی بابا جان،چون اینقد نقشت رو خوب بازی میکنی که هیچکس شک نمیکنه تو سالمی،خیلی نقشت بهت میاد عزیزم
    اینو گفت و رفت...پره های دماغم از زور عصبانیت باز و بسته میشد،به من میگی عقب افتاده؟دارم براتون...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    روی تخت دراز کشیده بودم و به شهرام اس میدادم،به بهونه ی درس خوندن از زیر کار خونه در رفته بودم.به من چه اصن...گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد و شماره شهرام بهم چشمک میزد تماس رو برقرار کردم
    شهرام:سلام بر عزیز دل
    -سلام برچابلوس دلها
    شهرام:عه بی تربیت
    -والا
    خندید و گفت:چخبرا
    -خبر اینکه دلمون برا آقامون تنگ شده به شدت
    شهرام:آقاتون به قربون اون دل کوچیکت
    -کجایی؟
    -خونه خواهرشوهرتم
    -همونی که ازش بدم میاد؟
    غش غش خندید و گفت:خواهرمهاااا
    -منم که نگفتم داداشته
    -من که حریف زبون تو نمیشم خوب دیگه چخبر؟
    دهنم رو باز کردم که چیزی بگم،یهو در باز شد و جن و پری مثل اینایی که میخواد مچ بگیره وارد اتاقم شد...
    -یعنی از فصل 4و5 امتحان کتبی میگیره بقیشو هفته های دیگه میپرسه؟
    شهرام با تعجب گفت:چی میگی آهو؟
    -درست دارم میگم دیگه اصن خودم یادداشت کردم چرا نمیگیری چی میگم
    شهرام با گیجی گفت:هـــــاااا؟
    باحرص گفتم:ها و کوفت نری بقیه فصلا رو مثل این گیجا بخونی فقط فصل 4و5 من برم بخونم فعلا بای
    قبل از اینکه شهرام حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم،پریسا چشماش رو ریز کرد و گفت:کی بود؟
    باحرص گفتم:اصلا ضایع اس از پشت کوه اومدی شهرنشین شدی که بلد نیستی یه تق تق در بزنی بعدشم به تو هیچ ربطی نداره من با کی حرف میزنم دفعه آخرت باشه تو کار من فضولی میکنی چون دفعه ی بعدی ببینم اووفت میکنم خانم کوچولو
    با اون صدای جیغش گفت:اینقد بولوف نیا پاشو بیا پایین شام حاضره
    -عه شامم بلدی درست کنی؟
    -آره به کوری چشمت
    از جام بلند شدم و همینطور که به سمت در میرفتم گفتم:من آب هویج زیاد میخورم کور نمیشم بانو اونم به حرف گربه سیاه
    همون لحظه پام خورد به پایه میز تحریرم...خدایا دمت گرم قشنگ آدمو ست قهوه ای تحویل میدی نه خدایی دمت گرم از درد خم شدم و ساق پام رو ماساژ دادم.پریسا پوزخند صدا داری زد و از اتاقم بیرون رفت شیطونه میگه جوری بزنیش که صدای حیوان اهلی و وحشی رو نوبت به نوبت دربیاره،ایشی گفتم و به آشپزخونه رفتم اوه اوه ببین چه کرده،بوی غذا بدجوری مستم کرده بود.رفتم و یه صندلی عقب کشیدم و نشستم.دیس برنج رو برداشتم و نصف بیشترشو خالی کردم توی بشقابم،بدون اینکه به اون دوتا فرشته آسمانی نگاه کنم بیشتر خورشت رو هم خالی کردم روی برنجم و شروع کردم به خوردن...اوه مای گاد،غذاش حرف نداشت طعمش عالی شده بود یعنی باورم بشه اینو پریسا درست کرده...نگاهی بهش کردم و گفتم:خودت درست کردی؟
    سرشو بلند کرد و با غرور گفت:آره
    سرم رو به نشانه ی تحسین تکون دادم و گفتم:نه میبینم هنرای دیگه ای هم به جز انداختن خودت داری
    پریسا شاکی رو به بابا گفت:عه نادر ببینش
    بابا که دیگه به رفتار من با جن و پری عادت کرده بود خونسرد رو به من گفت:آهو غذات رو بخور حرفم نزن
    پوزخندی زدم و دیگه تا آخر غذا حرفی نزدم پریسا خواست میز رو جمع کنه که بابا دستش رو گرفت و با لبخندی رو بهش گفت:عزیزم تو امروز خیلی خسته شدی آهو ظرفا رو جمع میکنه و میشوره
    یکی از ابروهامو بالا انداختم رو به بابا گفتم:من فردا امتحان دارم
    بابا:چطور برای اینجوری لپ زدن امتحان نداری بعدشم نمره های قشنگتم دیدیم،حرف نباشه کل ظرفا رو میشوری
    -آمار لقمه گرفتن و لپ زدن منم دارید؟
    بابا چشم غره ای برام رفت و دست پریسا رو گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت نگاهی به ظرفای روی میز کردم...آی خدا آخه من کی تاحالا کار کردم که این بار دومم باشه حرصم گرفته بود بدجور.خوبه حالا یه غذا بی مزه و داغونی درست کرده کوه که نکنده،با اخم جوری به ظرفا نگاهی میکردم که انگار تقصیر اوناست.تلافی میکنم بیشعورا...با بغض و حرص همه ی ظرفا رو سوار هم کردم و ریختمشون توی سینک ظرفشویی؛یه عالمه مایه خالی کردم روی اسکاژ و آب گرفتم رو ظرفا،شیر آب رو بستم و شروع کردم به کف مالی ظرفا...یه چهارتا چیکه اشکم ریختم داستان زندگی منو باید مینوشتن اسمشو میذاشتن کوزت 2...آخه این چه زندگی که من باید ظرف بشورم مگه من نوکر اون خانم گاوه ام...دستام خراب بشن کی جواب شوهرمو میده؟حالا کو شوهرت؟فاز شوهر کردن برداشتی...خدایی به من میاد ظرف بشورم؛نه خدایی من باید این کارا رو بکنم حس نوکر بودن بهم دست داده بود و این حرصم رو بیشتر میکرد.شیر آب رو باز کردم و لیوانی رو آب کشیدم و محکم کوبیدمش به زمین که صدای ناجوری داد...آخیش دلم خنک شد با لـ*ـذت به لیوان خورد و خاکشیر شده نگاه میکردم که دیدم پری و بابا هراسون به آشپزخونه اومد و نگران گفت:چی شد آهو؟
    دستم رو گذاشتم روی قلبم و الکی مثلا ترسیده گفتم:نمیدونم چرا یهو از دستم لیز خورد
    بابا دوباره باهمون لحن نگران پرسید:دستت که چیزی نشد
    یهو از پریسا الگو گرفتم و بغضی که واسه شستن ظرفا داشت خفم میکرد و شکوندم و نشستم روی زمین
    و بلند بلند زدم زیر گریه...میون گریه گفتم:بابایی خیلی ترسیدم کاش مامانم پیشم بود
    خودمم دقیقا نفهمیدم تیکه آخری رو واسه چی گفتم خخخخخ...حالا اشک بود که زار زار میریختا بابا با احتیاط از کنار تیکه های لیوان رد شد و خودش رو بهم رسوند وکنارم زانو زد و با لحن دلسوزی گفت:دختر آخه تو چته؟
    باز از استاد پریسا الگو گرفتم و با همون گریه چپیدم بغـ*ـل بابام؛چند لحظه بعد بابا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و روی موهام روبوسه ی آرومی زد و روبه پریسا با حالت دستوری گفت:پریسا بیا اینا رو جمع کن
    ایـــــِـــــــــــنه،خودشه...دمت گرم بابا خودمی دیگه،از بغـ*ـل بابا نگاهی به جن و پری عصبی کردم،بیا جن عصبی ندیده بودیم که دیدیم.با اخمای وحشتناکی به من زل زده بود که لبخندی نثارش کردم و چشمکی حوالش...خواست به بابا لوم بده که صدای هق هقم رو بالاتر بردم.دهنش بسته شد چون مطمئن بود بگه هم فایده نداره بابا کمک کرد از جام بلند بشم و به پذیرایی بردم.بعد از چند دقیقه روضه خونی دیگه واقعا اشکام ته کشیده بود و حرکاتمم خودم حس میکردم دیگه داره مصنوعی میشه...کم کم آروم شدم...بابا از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد در حالی که دست انداخته بود دور کمر جن و پریش برگشت قشنگ ضایع بود رفته منت کشی...ولی خداوکیلی رفتار امشبشون خیلی ضایع تر بود
    بعله من رو باید میکردن کارآگاه گجت،چطور امشب یه ضد حال بهشون بزنم؟ با صدای بابا از توی فکر دراومدم:آهوجان ما میریم بخوابیم
    خیلی دلم میخواست بگم شما همراه خانمتون شکر میل فرمودید؛جون عمه اش چه راستگو ام هست نه پس میخواد بیاد تو رو از جزئیات با خبر کنه،وقتی دید اینجوری بر و بر نگاهش میکنم گفت:توام پاشو برو بخواب
    هه انگار میخواد بچه خر کنه بخوابونه؛چشمام رو ریز کردم و گفتم:شما برید منم یه چند دقیقه دیگه میرم برای خواب
    بابا خوشحال از اینکه به خیال خودش من رو پیچونده دستش رو دور کمر جن سفت کرد و باهم از پله ها بالا رفتن به محض بالا رفتن اونا بدو بدو به آشپزخونه رفتم وسه تا چایی مشتی هل دار ریختم و قندون رو کنارشون توی سینی گذاشتم و زودی از پله ها بالا رفتم و خودم رو به در اتاقشون رسوندم،این دفعه دیگه از پریسا الگو نگرفتم سرم رو مثل گاگول بندازم پایین و برم توی اتاق.البته اگه شک نداشتم که با صحنه مثبت سی و پنج رو به رو نمیشم گاگول تر از این حرفا بودم،یکم تیریپ شخصیت برداشتم و تق تق در زدم...هیچ صدایی نیومد،یه تق تق دیگه در زدم که پریسا با اون صدای بیریختش هوار کشید:کیه؟
    اسکول رو نیگا!انگار بغیر از خودم و خودش و شوهرش گزینه ی دیگه ای اینجا زندگی میکرد،صدام رو کلفت کردم و گفتم:منم منم مادرتون غذا آوردم براتون
    منتظر بودم که پریسا بگه دستات رو از زیر در نشون بده که ببینم مامانمی یا نه که دیدم بابا در رو باز کرد،اخماش بدجور گره خورده بود...آخی بچم زدم توی پرش.سینی چای رو آوردم بالا و با لبخند گفتم:چای براتون آوردم
    قبل از اینکه بابا حرفی بزنه،کنارش زدم و داخل اتاق شدم.پریسا روی تخت نشسته بود و اونم بدتر از بابا با اخم بهم زل زده بود؛کنارش روی تخت پلاس شدمو گفتم:برات چای آوردم خلم
    پریسا:خل خودتی
    چشمام رو گشاد کردم و گفتم:چرا مشکل شنوایی داری من گفتم گلم
    پریسا:آره ارواح عم...
    پریدم وسط حرفشو محکم گفتم:عمه ات
    خوشبحال اون کسی که میخواسته عمه ی من بشه ولی نشده،وای عمه کجایی که ببینی برادر زاده ات اینقد روت تعصبیه...پریسا چینی به بینیش داد و ادامو در آورد که خندیدمو گفتم:میمون
    بابا با اعصابی فوق داغون گفت:چاییتو خوردی میری زود میخوابی فردا مدرسه داری
    به همین خیال باش که من از جام جم بخورم؛لبخندی زدم و گفتم:حالا بیا چایتو بخور از دهن افتاد
    بابا هم کنار من نشست و حالا سه نفری روی تخت بودیم و منم وسطشون...چای که تموم شد نگاه های سنگین بابا و پری رو روی خودم بدجور حس میکردم.برگشتم سمت پری و با ذوق گفتم:بابا خاطرات سربازیشو برات تعریف کرده؟
    پریسا بی میل گفت:نه
    دوباره با همون ذوق برگشتم سمت بابا و گفتم:بابا میشه تعریف کنی خاطرات سربازیتو
    بابا عصبی گفت:نه،پاشو برو بگیر بخواب
    با حالتی پنچر شده گفتم:ولی من خوابم نمیاد بابا،حالا یه شب اومدم پیشتون ببین چکاری میکنی
    بابا نفسش رو با حرص بیرون داد و کلافه لا اله الا الله زیر لب گفت و منم بدون توجه بهشون شروع کردم از هر دری حرف زدن...از پی پی کردن به خودم توی بچگی گرفته تا بزن و برقصمون توی مدرسه،اینقد چرت و پرت سرهم میکردم برای خودم که میون تعریفام از حرفای خودم چشمام گشاد میشد و تعجب میکردم ولی همینجوری بی برو بگرد حرف میزدم اینقد گفتم گفتم که دیگه فکم یاری نکرد لامصب.یکم که خستگی گرفتم بی حال دوباره شروع کردم به تعریف کردن که دیدم پریسا عصبی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.به بابا نگاهی کردم که دیدم داره خواب هشت پادشاه رو میبینه؛منم که به آنی چشمام سیاهی رفت و همونجا به قول این با کلاسا خواب ربودم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با احساس خفگی چشمام رو باز کردم بابا جوری دست انداخته بود گردنم انگار قصد کشتی گرفتن باهام روداشت،بابا لامصب اشتباه گرفتی،من پریسا نیستم به زور خودم رو از حصار دستش آزاد کردم و تمام سعیم رو کردم که بیدار نشه و خوشبختانه نشد نگاهی به ساعت کردم و که دیدم اوه اوه بدجور دیرم شده بدو بدو از اتاق بابا اینا بیرون زدم و به اتاق خودم رفتم و لباسام رو به سرعت نور پوشیدم به سمت پایین رفتم که دیدم پریسا از دسشویی بیرون زد،خواستم تیکه ای بارش کنم ولی وقتش رو نداشتم،به سمت در، درحال پرواز بودم که پریسا صدام زد:آهو
    خم شدم و همینطوری که کتونی هام رو تند تند پام میکردم گفتم:بگو
    -فکر نکن تو این مدت من بیکار نشستم تو هر غلطی دلت میخواد میکنی و منم مظلوم حرف نمیزنم
    دستم روی بندای کتونیم خشک شد اخمام رو توی هم کشیدم و سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم باهمون اخمام گفتم:منظورت؟
    پوزخندی زد و گفت:خیلی دور نیست منظورم رو بفهمی
    عصبی گفتم:ببین پاتو از گلیمت درازتر نکن که بد میبینی
    با خونسردی گفت:بد تو میبینی نه من،البته خودت خواستی
    -تهدید میکنی
    -نه فقط خواستم از اتفاقات با خبرت کنم یه وقت سوپرایز نشی
    -هیچ غلطی نمیتونی بکنی
    قبل از اینکه حرفی بزنه تندی از خونه بیرون اومدم اعصابم رو بدجور داغون کرده بود از یه طرفم با حرفاش دلشوره بدی گرفته بودم...نگاهی به پشت سرم کردم،نکنه آدم اجیر کرده منو بکشن بعد جنازمو بندازن یه جایی که عرب نی انداخت قلبم تند تند میزد،وای خاک برسرت کنن آهو آخه اون مال این حرفاست؟
    همون لحظه سهیل رو دیدم که داشت ماشینش رو روشن میکرد خدایا دمت گرم تو این موقعیت تنهام نذاشتی،داشت راه میفتاد که سریع در جلو رو باز کردم و پریدم توی ماشینش،سهیل بلند یه هینی گفت و با چشمای گشاد شده به من نگاه کرد...آب دهنش رو قورت داد و دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:دختر دیوونه شدی؟
    -آره،فقط تو رو خدا زودتر منو برسون مدرسه که دیشب طی عملیاتی حواسم نبوده گوشیم رو بزارم رو ساعت واسه همین خواب موندم
    -عه جالب شد طی چه عملیاتی؟
    همون لحظه هم ماشینش رو به حرکت درآورد...لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:فضولی نکن منو زودتر برسون
    -نوکر بابات سیاه بود؟
    -نه
    -پ چه شکلی بود؟
    برگشتم و نگاهی به صورتش کردم و گفتم:چشمای مشکی داشت با موهای قهوه ای که همیشه میدادش بالا،خیلی هم فضول و نچسب بود
    با خنده سری تکون داد و گفت:خب دیگه
    - دیگه جونم برات بگه یه L90هم داشت
    غش غش خندید و گفت:دختره ی پرو
    -خب اینقد ازت تعریف کردم زودتر برسونم که حوصله غر غرهای اون زنیکه ها رو ندارم
    باز غش کرد به خنده.چه خوش خنده ام هس...اول صبحی چه حالی داره سر به سر من میزاره ها،من اگه جای این بودم هیچوقت سربه سر دختری مثل خودم نمیذاشتم خاک تو سرت آهو که خودتم خودتو قبول نداری بعد از دو سه دقیقه به مدرسه رسیدیم ازش تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که خیلی جدی صدام زد:آهو
    برگشتم و منتظر نگاهش کردم که زل زد توی چشمام...یه چند لحظه همینطور خیره تو چشمام بود که آخر سر کلافه سری تکون داد و گفت:هیچی مراقب خودت باش
    واااا اینم یه تختش کم بودا،چیزی نگفتم و به سمت مدرسه بدو بدو کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    خمیازه ای کشیدم و چشمام رو باز کردم،وای که چقد خواب بعد از مدرسه می چسبید؛به ساعت نگاه کردم...8 شب نشون از این میداد که چه خرسیم من.خمیازه بلند بالای دیگه ای کشیدم و به سمت پایین راهی شدم پریسا رو دیدم که روبه روی تی وی نشسته داره تخم میشکنه و فیلم میبینه.عجیب بود که بابا تنگ دلش نبود روی مبل دیگه ای نشستم و گفتم:بابا؟
    -زنگ زد گفت کلی کار ریخته سرم دیرتر میام خونه
    زیر لب گفتم:چه خوب
    پوزخندی تحویلم داد که یعنی شنیده،منم مطابقش پوزخندی تحویلش دادم و با صدای بلندتری گفتم:چه خوب
    با همون پوزخند کذاییش نگاهش رو چرخوند سمت تی وی و چیزی نگفت،باز دلشوره صبحم داشت از پا درمیوردم ای خیر و خوشی از زندگیت نبینی زن بابا جان؛روی مبل دراز کشیدم و گوشیمو از روی میز برداشتم یکم توی نت ول ول چرخیدم و وقتی دیدم کسی نیست بیخیالش شدم خیلی حوصلم سر رفته بود.نگاهی به دور و اطرافم انداختم که با دیدن قیافه ی جن و پری لبخند خبیثانه ای بر لبم نشست؛یواش گوشیم رو آوردم بالا و رفتم روی گزینه دوربین ،به طور مخفیانه یه چندتا عکس ازش گرفتم و خوشحال و خندون رفتم اینستا.یکی از بیریخت ترین عکساش رو گذاشتم پیجمو زیرش نوشتم:لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید،ایشون هم مثل شما آدمه ولی کمی وحشتناک تر،توروخدا اونایی که مریضی قلبی دارن قبل از دانلود شدن عکس اینستای خود را ترک کنن با تشکر
    به ثانیه نکشید که یه عالمه کامنت و لایک خورد اینقد به کامنتا خندیده بودم که داشتم ضعف میرفتم.وای خدا ملت گوله نمکن؛چند نفرم اومدن دایرکت و احضار خوشمزگی کردن خلاصه اونا هم کلی سرکار گذاشتم و خندیدم...عجب سرگرمی توپی بودا.پریسا واسه شام صدام کرد و منم گوشیم رو پرت کردم روی مبل و رفتم به آشپزخونه با تعجب گفتم منتظر بابا نشیم؟
    دوباره همون پوزخند و زد که دلم میخواست با قیچی آره.خونسردی خودمو حفظ کردم و روی صندلی نشستم یه عالمه غذا خوردم و یه آروغ مشتی هم زدم و از جام بلند شدم و با شکم پر رفتم و دوباره دراز کشیدم روی مبل و رفتم اینستا و یه کم ول ول چرخیدم و عکس پریسا هم حذفیدم...
    باز داشت خواب می رباییدم که صدای در نشان از این داد که بابا خان تشریف آوردن به ساعت گوشیم نگاهی کردم ده شب رو نشون میداد.جدیدا چه زود به زود خوابم میگیره...پریسا به استقبال شوهرجانش رفت و چندش بازیاشون شروع شد.این به اون میگفت عزیزم فدات شم که اینقد خسته ای اون یکی اخم الکی میکرد و میگفت خدا نکنه عشقم این چه حرفیه دفعه اخرت باشه از این حرفا میزنی،همینجور داشتن واسه هم قربون صدقه بلغور میکردن که میون شر و وراشون سلام بی حالی دادم...و اینکه سلامم دقیقا برای بابا نبود و برای تموم کردن شر و وراشون بود.پریسا با همون پوزخندش دست بابا رو گرفت برد آشپزخونه تا بهش غذا بده؛یکم با شهرام اس بازی کردیم و چرت و پرت گفتیم و بعد ازش خداحافظی کردم به بهونه اینکه خیلی خوابم میاد و این حرفا که اونم دست از سرم برداشت...چشمام همینطوری داشت روی هم میرفت که بابا رو عصبی دیدم که از آشپزخونه بیرون میاد.نکنه با پریسا دعواشون شده؟الآن خوب موقعیتی بود که گل رو بگیرم.چشمای نیمه بازم رو به سختی باز کردم و سریع از جام بلند شدم و تند تند رو به بابا گفتم:چی شده بابا جونم،با اون خیر ندیده دعوات شده؟اگه چیزی بهت گفته بگو تا برم از اون گیساش بکشم و بیارم اینجا تا ازت معذرت خواهی کنه
    اوه اوه چقدم عصبی بود،حالا چرا منو اینجوری نگاه میکرد.نکنه مثه صبح تو اتاق با پریسا اشتباه گرفتم؟وای خدا رحم کن بابام از دستم رفت.اومدم باز بپرسم چی شده که طرف راست صورتم داغ شد...با ناباوری دست گذاشتم روی گونه ای که توسط بابا گرم شده بود،چرا زدم؟نگاه ناباورم رو از روی بابا به سمت پریسا سوق دادم...اون پوزخند لعنتیش داشت بند بند وجودم رو پاره میکرد،بغضم رو به سختی فرو دادم که بابا با عصبانیت هوار کشید:اون گوشی صاب مرده اتو بده
    اخمام رو توی هم کشیدم و با لجبازی گفتم:نمیدم
    دستش به دور کمرشلوارش رفت و کمربندش رو باز کرد و گفت:رمز گوشیتو بزن و بدش به من
    همینطور که قلبم داشت تند تند خودش رو به قفسه سـ*ـینه ام میکوبید با صدای لرزونی گفتم:نمیدم مثلا میخوای چکار کنی
    به سمتم هجوم آورد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم گوشی رو از دستم گرفت و کوبیدش به دیوار،گوشیم هزار تیکه شد و هر تیکه اش بود که روی سگم رو بیشتر بالا میورد با حرص به سمتش رفتم و داد زدم:هـــــا چیه سگ هار گازت گرفته؟به چه حق همچین غلطی کردی؟
    سیلی دوم جوری روی صورتم جا خوش کرد که پرت شدم روی زمین.داغی خون رو کنار لبم حس میکردم،دستی به روی لبم کشیدم و به خون روی دستم نگاه کردم.خواستم از جام پاشم و از خودم دفاع کنم که نامرد کمربندش رو با تمام قدرتش با بی رحمی به روی تنم خوابوند همینطور که با کمربند به سر و صورت و بدنم میزد هوار میکشید:اینقد سرخود شدی که هر غلطی میخوای میکنی،واسه من خراب بازی درمیاری؟اون پسر دیوس رو اگه گیر بیارم زنده اش نمیزارم، دختره ی کثافت،آشغال عوضی میخوای آبروی چند ساله منو ببری؟میخوای سرم رو بکنم تو یقمو بین فامیل و همکار راه برم توی نخود مغز گوه خوردی که همچین غلطی کردی،از این به بعد حق نداری مدرسه بری باید بشینی توی خونه و کلفتی من و زنم رو بکنی از این به بعد توی این خونه زندانی،زندانی میشی که دست از خراب بازیات برداری از این به بعد پول مول در کار نیست که هر غلطی خواستی بکنی،کثافت بی همه چیز بی چشم و رو،بی حیای آشغال
    اینقد زده بودم که کل بدنم سر شده بود و دردش رو کمتر حس میکردم...کمربندش رو انداخت اونور و مثل این حیوونا به سمتم حجوم آورد و از موهام گرفت،موهام رو گرفته بود و کف سالن میکشیدم و فحش و ناسزا بارم میکرد.لگداش بود که به زیر چونه ام میخورد.بی حال تر از اون بودم که بخواد صدایی از ته گلوم در بیاد همینطور که داشتم کف سالن کشیده میشدم پریسا رو دیدم که یه گوشه دست به سـ*ـینه وایساده بود و انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد.لـ*ـذت رو توی چشماش به وفور میدیدم...همه چی زیر سر این عوضی بود،همه چی...کاش خدا یه قدرتی بهم میداد تا الان پا میشدم پریسا رو جنازه میکردم،لگدی که به شکمم خورد ضربه آخر بابا بود.وسط پذیرایی مثل یه جنازه دراز به دراز افتاده بودم بابا رفت و پریسا هم بعد از رد شدن از روی کمرم به طبقه ی بالا رفت.اشکام بدون کوچکترین صدایی که از دهنم بیرون بیاد صورتم رو نوازش دادن.دستام رو مشت کردم و سعی کردم که بلند بشم ولی دوباره به روی زمین افتادم،سرم گیج میرفت و حالت تهوع شدیدی گرفته بودم؛به سختی خودم رو به گوشی خورد شدم رسوندم...میون تیکه هاش خطم رو پیدا کردم و برش داشتم قفسه سـ*ـینه ام از این همه درد میسوخت،خدایا منو میبینی؟نکنه چون بچه طلاقم تو هم حاضر نیستی ریختم رو ببینی؟خدایا منم بنده اتم نزار اینقد در حقم ظلم بشه.اشکام بی مهابا روی صورتم جا خوش کرده بودن و غرور شکسته شدم رو به رخم میکشیدن به سختی از جام بلند شدم و با هر بدبختی و فلاکتی بود خودم رو به اتاقم رسوندم،روی تخت دراز کشیدم قطعا خواب بعد از کتک هم به شدت می چسبید؛زهر خندی زدم و به خواب رفتم...
    با احساس بدن درد از خواب بیدار شدم...صورتم بدجوری درد میکرد و دست و پامم از زور درد نمیشد تکونشون بدی،به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.ساعت 10 صبح رو نشون میداد دنبال گوشیم میگشتم که با یادآوری دیشب داغ دلم تازه شد.حالا من با این بدن درد چجور برم مدرسه؟امروز نرفتم یعنی فردا هم باید غیبت بخورم؟
    یاد حرف دیشب بابا افتادم: از این به بعد حق نداری مدرسه بری باید بشین توی خونه و کلفتی من و زنم رو بکنی
    پوزخندی زدم...به همین خیال باش مردک الدنگ.از اتاق خارج شدم و یه راست به دسشویی رفتم،شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم که سوزش رو توی صورتم حس کردم؛صورتم از زور درد جمع شد و سرم رو بالا آوردم و به آیینه نگاه کردم؛با دیدن قیافه خودم توی آیینه بغض بود که کیلو کیلو توی گلوم مینشست.ببین نامرد زده چکار کرده،کنار لبم پاره شده بود و زیر چونه ام زخم شده بود و زیر چشم چپم کبود شده بود...مشتی به سینم کوبوندم و گفتم:الهی بشکنه دستت
    آهو تو اینقد ضعیف بودی؟تو اگه الآن کاری نکنی پسفردا تکون بخوری با این سر و صورت رو به رو میشی،اشکام رو پس زدم و باقی بغضم رو فرو دادم؛هر چند درد داشتم و خیلی سخت بود ولی خیلی صاف راه میرفتم.من دختر همین روزها بودم...روزهای سختی که باید تحملشون میکردم،بهشون نشون میدم که من اون تو سری خوری که اونا میخوان نیستم.پوست کلفت تر از این حرفام،به آشپزخونه رفتم که دیدم پریسا داره با تلفن صحبت میکنه و هرهر میخنده؛هر چی آمار بود این مارمولک به بابا داده بود.یاد حرکت دیشبش آتیش انداخت به جونم؛این زنیکه بی همه چیز از روی کمر من رد شد؟دستام رو مشت کرده بودم و هر آن امکان داشت توی دماغ عملیش فرو بیارم...نه آهو دیونه نشو به خودت مسلط باش.تلفنش رو قطع کرد و پوزخندی به صورتم زد،لبم رو گاز گرفتم و خیلی خودم رو کنترل کردم بهش حمله ور نشم به سمت یخچال رفتم و شیرموزی برداشتم...نی رو داخلش کردم و خوردم.خنکی شیر حس خوبی رو بهم میداد پریسا با تحقیر گفت:نمیخوای بدونی بابات چجور فهمید؟
    چرا خیلی دلم میخواست بدونم هر چند پریسا با لحن پیروزمندانه اون رو بیان کنه برگشتم سمتشو منتظر بهش چشم دوختم خندید، خیلی بلند.جوری که حس کردم اون جادوگرای تو کارتون ها که من همیشه از خندهاشون میترسیدم روبه روم وایساده با همون خنده گفت:میبینم که خیلی دوست داری بدونی
    لبش رو با زبونش تر کرد و روی صندلی نشست و گفت:میدونی تو که میرفتی تو گوشیت خیلی شک بر انگیز بود بالاخره خودم توی این کارا اوستا بودم و از نگاه طرف و رفتاراش تا آخرداستان رو از بر برات میگفتم.این آتو هم خوب آتویی بود که تلافی همه ی کارات رو سرت دربیارم،با چندتا دوز و کلک که نمیخوام تو بدونی رمز گوشیت رو فهمیدم و طی چند عملیات توپ که تو مدرسه بودی،از روی پیامات با شهرام جونت عکس گرفتم؛از نقشه های شهرام برای فرارتون تا فکر کردن تو راجب این موضوع،از قرارات که جلو مدرسه میذاشتی تا پیچوندن بابات به بهونه کلاس فوق العاده و خر فرض کردنش.البته فقط اینا نبود خودمم زحمت کشیدم یکم پیاز داغش رو زیاد کردم و مثلا گفتم چندتا پیام بود که داشتم میخوندم که آهو از مدرسه اومد موفق نشدم که عکس بگیرم و فرداشم که رفتم سر گوشیش اون پیاما رو پاک کرده بود؛بزار یکی پیامای من درآوردیم رو برات بگم،به بابات گفتم که آهو به پسر گفته که اره خونه خالی فردا جوره؟پسره هم گفته اره عشقم بی صبرانه منتظر فردام
    باز صدای خنده اش بود که کل خونه رو گرفته بود،کثافت بی همه چیز.با نفرت بهش خیره شدم و گفتم:خیلی آشغالی
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:درست عین خودت
    دندونام رو روی هم فشار دادم و به سختی از آشپزخونه بیرون زدم؛به اتاقم رفتم و لباسای بیرونم رو تنم کردم...کیفم رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم و کتونیام رو پام کردم که پریسا دست به سـ*ـینه از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:کجا بسلامتی
    برگشتم سمتشو گفتم:به تو ربطی نداره
    پوزخندی زد و منم بی توجه بهش خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم:کلید این کجاست؟
    خندید و گفت:بابات گفته نزاری دخمرم بره بیرون ممکن پسرا بوفش کنن
    -نزار اون روی سگ من بالا بیاد کلید این بی صاحاب رو بده
    مسخره سری تکون داد و گفت:اوه مای گاد بالا بیاد ببینم میخوای چکار کنی خانم کوچولو
    خون جلوی چشمام رو گرفته بود و دلم میخواست از دنیا ساقطش کنم،گلدون شیشه ای رو که کنار دستم بود و برداشتم و محکم به زمین کوبیدمش که هزار تیکه شد؛یکی از تیکه های بزرگ و تیزش رو برداشتم و بدو بدو به سمتش رفتم که جیغ بلندی کشید و خواست در بره که سریعتر موهای بلندش رو از پشت گرفتم...شیشه رو گذاشتم روی گلوش و با حرص گفتم:کلیـــــــد؟
    از زور ترس پیشونیش به آنی عرق کرده بود.با تته پته سریع مقر اومد:ت...تو جی..ی..ی...ب شلوا...رمه
    موهاش رو محکمتر کشیدم و بعد دست کردم جیب شلوارشو کلید رو بیرون آوردم.خنده ی پر حرصی در گوشش کردم و گفتم:مراقب خودت باش خانم کوچولو
    و بعد سرش رو محکم به سمت جلو هل دادم که نتونست خودش رو کنترل کنه و روی زمین پلاس شد،به سمت در رفتم و با دو از خونه بیرون زدم.سوار تاکسی شدم و آدرس رو گفتم راننده نگاهی از آیینه به صورتم کرد و با ترحم گفت:دخترم فضولی نباشه شوهرت زدت؟
    با اخم زل زدم بهش و گفتم:به خودم مربوطه
    چند دقیقه بعد رسیدیم که کرایه رو به طرف راننده گرفتم که گفت:مهمون من دخترم
    کرایه رو روی دنده ی ماشینش گذاشتم و خیلی سرد گفتم:احتیاجی به ترحم کسی ندارم
    از ماشین پیاده شدم و به روبه روم نگاه کردم "دادگستری"
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم.تنم مثل بید از ترس میلرزید ولی هیچی دیگه مهم نبود در حیاط باز بود و خدا رو شکر کردم که حداقل نمیخوام زنگ بزنمو از این جلو در کتک بخورم؛با ترس و لرز حیاط رو طی کردم
    آب دهنم رو به سختی فرو دادم و در ورودی رو باز کردم،یهو طبق حدسیاتم بابا و پریسا از آشپزخونه پریدن بیرون.بابا داشت مثل یه ببر درنده و عصبی به سمتم میومد که از هنر خداییم استفاده کردم و مثل پلنگ به سمت پله ها دوییدم پشت سرم هوار کشید:وایســـــــــــااا
    تندی پریدم توی اتاقم و در رو از پشت قفل کردم،خدا رو شکر که هنر دوییدنم اینقد خوب بود که بتونم از وقوع بعضی حوادث جلوگیری کنم.صدای عصبی بابا رو از پشت در شنیدم:بالاخره که گشنت میشه بخوای از اون سوراخ موشت بیرون بیای اونوقت بهت میگم بی اجازه بیرون رفتن یعنی چی
    هه اینم یه بار زده بود جو گرفته بود.با خیالی آسوده روی تخت نشستم و زیپ کیفم رو باز کردم و به بسته های بیسکویت و کیک و چیپس و پفک و تخمه و بطری های آب معدنی چشمکی زدم؛فکر همه جا رو هم کرده بودم خخخخخخ...بالاخره چند روز زندانی بودن باید با یه چیزایی سر میشد.از بین خوراکی ها گوشی نوکیا رو بیرون آوردم،خوب شد یکم پول داشتم که بتونم تو زمان اسارت از اینا بخرم.هرچند گوشی دست دوم و زوار در رفته ای بود ولی حداقلش کاچی به از هیچی بود خطم رو از جیبم بیرون آوردم و داخل گوشیم انداختم و به محض روشن شدنش شماره ی شهرام رو گرفتم؛بعد از چندتا بوق جواب داد:سلام بانوی من
    -سلام
    -خوبی؟
    -نه
    بغضم رو به سختی فرو دادم و سعی کردم آروم باشم و زار زار اشک نریزم...بعد از مکث طولانی با لحن جدی پرسید:چیزی شده؟
    نفسی گرفتم و گفتم:با بابام دعوام شده
    -این که کار همیشه اته عزیزم تازگی نداره
    پوزخندی زدم و گفتم:این دفعه دعوامون مدرن تر بود
    -منظورتو نمیفهمم واضح تر بگو
    -تا حد مرگ زدم
    با ناباوری گفت:چی
    -اگه صورتم رو ببینی انگار تریلی روش بندری رفته
    عصبی گفت:غلط کرده آخه واسه چی همچین کاری کرده؟
    -قضیه من و تو رو فهمید
    باز شوک زده گفت:چی
    -پریسا از روی پیامای توی گوشیم عکس میگیره و از دروغ هم به بابا میگه که من با تو رابـ ـطه ج...
    بی اختیار بغضم شکست و باقی حرفم رو خوردم.شهرام سعی در آروم کردنم داشت ولی من هر لحظه گریه ام شدت میگرفت،از طرفی به حال و روز خودم خنده ام گرفت.ولی نه خنده از روی شادی شاید از درد و شاید یه چیز فراتر از درد...اینقد خورد شده بودم که گریه کردن جلوی هر کسی کم کم داشت برام رنگ عادی بودن میگرفت.خنده داشت،نداشت؟کم کم آروم شدم که شهرام گفت:میخوای بیام سراغت باهم حرف بزنیم؟
    -نه تو خونه زندانیم کرده
    -پس چجوری میخوای دیگه از اون خونه لعنتی بیرون بیای؟
    -واسه اونم یه فکری کردم که تا دو سه روز دیگه حله
    -چقد بهت گفتم اون خونه جای تو نیست بزار و بیا میریم باهم یه زندگی خیلی خوب میسازیم
    مکثی کرد و ادامه داد:البته ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس هنوز هم دیر نشده ما میتونیم یه...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:شهرام بعدا باهم راجبه این موضوع حرف میزنیم
    -خیل خوب ولی راجب پیشنهادم جدی فکر کن آهو،تو و پدرت دیگه همون یه ذره حرمت هم بینتون شکسته پس الکی خودت رو توی اون خونه عذاب نده
    -باشه فعلا کاری نداری؟
    -نه قربونت برم خودت رو ناراحت نکن و شارژ هم احتیاج داشتی بگو برات بفرستم
    -باشه ممنون خداحافظ
    -خدافظ
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    از زور دل پیچه داشتم غش میکردم،از ظهر تا الان داشتم به خودم میپیچیدم؛فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم،آب و نونم برقرار بود و تنها مشکلم دسشویی بود که مشکل کوچیکی هم نبود،لامصب از پا در میوردت و اجازه هرگونه فکر کردن رو ازت میگرفت...باید هر چه سریعتر خودم رو به دسشویی میرسوندم وگرنه معلوم نبود اتاق رو چقد گند برداره.همینطور که پیچ و تاب میخوردم سعی کردم یکم فکر کنم ولی واقعا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید...کاش حداقل دسشویی بالا خراب نبود میتونستم یواشکی دربیام و بچپم توش.مشکل من با پایین رفتنم بود که اگه میرفتم نه تنها نمیذاشت برم دسشویی بلکه جوری بهم حمله ور میشد که فکر میکرد از ترس اون شلوارم رو خیس کردم،از دردی که زیر دلم پیچید خم شدم.لبم رو گاز گرفتم و مجبوری به بالکن رفتم؛از ظهر هر چی میخوام این کار ناشایست رو نکنم ولی میبینم هرچی پیش بره یه کار ناشایست تر توی اتاق اتفاق میوفته یه نگاه به اطرافم کردم و خواستم تومونم رو بکشم پایین که نگاهم به روبه روم خشک شد،آره خودشه...با بدبختی و کلی قر و فر دادن و پیچ و تاب خوردن دوباره به اتاق برگشتم و گوشیم رو از روی میز برداشتم شماره ی سهیل رو با بدبختی پیدا کردم.میگم بدبختی منظورم اینکه از فشار دسشویی سوی چشمام رفته بود،شماره اش رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد:به به احوال خانم خانما
    صورتم از زور دل درد جمع شد و با فشار زیادی گفتم:سه..یل
    سهیل نگران پرسید:آهو چته؟الآن کجایی؟گروگان گرفتنت؟تیر خوردی؟آره؟د آخه یه چیزی بگو لامصب،آدرس رو بده تا سریع خودم رو برسونم
    وای خدا این گیج چی برای خودش سرهم میکرد با بدبختی گفتم:سهیل دسشویی دارم
    مکث طولانیش نشان از این میداد که شوک زده شده،دوباره گفتم:الو سهیل کمکم کن
    با لحن دلخوری گفت:شوخی بهتر از این نبود باهام بکنی
    با عصبانیت گفتم:بنظرت من الآن لحنم به شوخی میخوره
    دوباره ساکت شد که با لحن ملتمسی گفتم:سهیل تو رو خدا بخاطر یه مشکلاتی من نمیتونم از اتاقم بیرون بیام به یه بهونه ای بابا رو از خونه بکش بیرون که اگه تا یه دیقه دیگه خودم رو به دسشویی نرسونم کل این محل امشب آرزو میکنن که کاش زمان به عقب برگرده و کر بو به دنیا بیان
    یهو سهیل خیلی بلند زد زیر خنده.توی دلم زهرماری نثارش کردم و کشدار و با حرص گفتم:سهـــــیل
    همینطور که میخندید گفت:باشه ببینم چکار میکنم
    از پشت شیشه بالکن سهیل رو دیدم که به سمت در خونه اومد،چند دقیقه بعد هم بابا رو دیدم که با سهیل...
    دیگه چشمام ندیدن با سهیل چکار کرد و سریع به سمت در اتاق دوییدم؛به طبقه پایین رفتم که از شانسم پریسا هم توی آشپزخونه مشغول بود.بدو بدو به دسشویی رفتم و ...
    از دسشویی بیرون اومدم و نگاهی به اینور اونورم انداختم که دیدم هیچ کس نیس و دوباره با دو خودم رو به اتاقم رسوندم،آخیــــــش...داشتم به مرز جنون می رسیدما.چشمام رو یکبار بستم و باز کردم؛وای خدا زندگی چقد قشنگه...به سمت بالکن رفتم که دیدم سهیل از یه طرف هنوز داره با بابا حرف میزنه و از طرف دیگه چند دقیقه یه بار به بالکن نگاه میندازه،با دیدنم گل از گلش شکوفت ببین بدبخت چقد چاخاناش ته کشیده بوده که با دیدن من اینقد خوشحال شد،حرفش رو با بابا تموم کرد و دست داد و رفت؛نفسم رو فوت کردم بیرون و روی تخت نشستم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    دو روز بود که توی اتاق زندانی بودم و جونم براتون بگه که دسشویی رو نصف شبا میرفتم و وقتی هم به پایین میرفتم از آشپزخونه مثل این مورچه ها آذوقه جمع میکردم و میومدم بالا،بابا و پریسا هم نمیگفتن این دختر زنده یا مرده.خداییش چقد مهم بودم براشون.به اتاق نگاهی انداختم،ماشاالله اتاق نبود که باید شهرداری چندتا کارگر دیگه استخدام میکرد و دو روز و دو شب آستینی بالا میزدن و این آشغال دونی رو پاک سازی میکردن؛صدای ماشین بابا دلشوره ای به دلم انداخت،پاهام یاری نمیکرد که به سمت بالکن برم...صدای زنگ خونه به نفس نفس انداختم.آروم باش دختر این چه وضعشه آخه؟
    به ساعت نگاه کردم،9شب رو نشون میداد.شمردم:یک دو سه چهار پنج شش هف...
    -آهـــــــــــــــــــــــــــــــــــوووووووو
    اشکی از گوشه چشمم چکید که سریع پاکش کردم.تنم مثل بید میلرزید،هنوز از کتکای اون روزش تنم درد میکرد و دلم نمیخواست بدتر بشه ولی انگار داشت میشد.در اتاق به شدت کوبیده شد و بعد صدای بابا بود که هرلحظه ترسم رو بیشتر میکرد:این در صاب مرده رو باز میکنی یا بشکونمش
    داد زد:بـــــــاز کن
    بالاخره که چی؟باید روبه رو میشدم با کاری که کردم یا نه،دل و جراتی به خودم دادم و به سمت در رفتم؛من نباید ضعیف باشم،آهو تو میتونی پس در رو باز کن.آب دهنم رو قورت دادم و اخمام رو توی هم کشیدم؛منم بچه ی خودش بودم...کلید رو توی در چرخوندم و با شدت در رو باز کردم و با عصبانیت گفتم:صدات رو واسه من ننداز تو سرت و فکر نکن ازت...
    با سیلی که روی گونه ام فرود اومد حرفم نیمه کاره موند؛نه دیگه این داشت خیلی پرو میشد...دستش رو بلند کرده بود که سیلی دوم رو توی گوشم بخوابونه که با عصبانیت داد زدم:دستت به من خورد نخوردها فقط یه بار،یه بار دیگه دستت روی من بلند بشه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
    دستش رو آروم آروم پایین آورد،پشت پلکش از زور عصبانیت میپرید...گستاخانه زل زده بودم بهش و جبهه گرفته بودم؛پوزخند صدا داری زد و به سمتم قدم برداشت که ناخودآگاه به حرکت دراومدم و به عقب رفتم همینطور که جلو میومد با پوزخند گفت:که توی الف بچه واسه من دم درآوردی از دستم شکایت کردی آره
    مطابقش پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:منم از رگ و ریشه خودتم عین خودت
    پوزخندش رو پررنگتر کرد و گفت:از کجا معلوم که تو از رگ و ریشه من باشی هاااا؟آره باید فکر میکردم اون مادر حروم زاده ات یه تخم و تر حروم زاده تر از خودش به جا بزاره.میدونی اگه از رگ و ریشه منم باشی دیگه نمیخوامت
    عصبانیت توی تک تک سلول های بدنم ذخیره شده بود و هرآن در حال آزاد شدن بود،این کثافت داشت نسبت خودش رو به مادر من میداد؟این آشغال داشت نسبت زنش رو به مادر من میداد؟
    یهو منفجر شدم و با تمام قدرتم فریاد زدم:به درک که نمیخوای مرتیکه فکر کردی من تو رو هیچوقت به پدری قبول داشتم؟حروم زاده اون زنت،هـ*ـر*زه اون زنته که معلوم نشد از کجا سر و کله اش تو زندگی مامانم و توی عقب افتاده پیداش شد دهنت رو یه بار با کل شوینده ها آب بکش بعد اسم مادرم رو بیار ،عوضی اون هرچی که بود زنت بود ناموست بود بعد توی بی شرف هر حرف مفتی رو به اون دهن کثیفت میاری؟
    به سمتم اومد و از یقه ام گرفت و از روی زمین بلندم کرد و داد زد:خفـــــــــــــــه شو
    بعد پرتم کرد روی زمین که صدای آخم بلند شد،دستی داخل موهاش کرد و روبه من فریاد زد:دیگه جایی توی خونه ی من نداری وسیله هاتو جمع میکنی و گورت رو از اینجا گم میکنی،هررررییی
    و بعد از کنار پریسا رد شد و از اتاق بیرون زد؛پریسا هم بدون اینکه به من نگاه کنه پشت سر شوهر کثافت تر از خودش رفت.نفسام به سختی بالا میومد،آخه نامرد من دخترت بودم...این موقع شب کجا رو دارم برم؟
    ولی دیگه اجازه نمیدادم غرورم بیشتر از این بشکنه.هر گورستونی باشه میرم ولی دیگه اینجا جای من نبود،شهرام راست میگفت دیگه حرمتی بین من و بابام وجود نداشت؛با بغض به سمت ساک دستی که تو کمدم بود رفتم و هرچی آت و آشغال بود ریختم توش.لباسای بیرونم رو تنم کردم برای بار هزارم بغضم رو فرو دادم و همراه با ساک دستی از اتاق بیرون زدم.به طبقه پایین رفتم که دیدم پریسا ناباور بهم زل زده؛لابد فکر نمیکرد به همین زودیا از دستم خلاص بشه؛پشت کردم بهشون و خواستم دستگیره رو فشار بدم که بابا با لحن آروم ولی کلافه ای گفت:هیچوقت دیگه برنگرد بزار من و زنم تو آرامش زندگیمون رو کنیم
    برای لحظه ای شکستم...قلبم غرورم وجودم احساساتم همه ترک خورد و شکست،به خدا اگه شبیهش نبودم امشب به مادری که خودم ازش دفاع کردم،شک میکردم.بدون این که برگردم و نگاهش کنم از خونه بیرون زدم توی کوچه شلوغ شده بود از سر و صداهای ما و همسایه ها همه در تلاش بودن که بفهمن چی شده؛گریه ام شدت گرفت که چندتا زن دورم جمع شدن و سعی در آروم کردنم داشتن،زن همسایه ای به زور چند قلپ آب قند بهم داد.از نگاه های ترحم آمیزشون،داشت حالم بهم میخورد.حالم از خودم هم بهم میخورد گوشیم رو برداشتم و شماره شهرام رو گرفتم،بعد از دوتا بوق جواب داد:الو
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا