***
یه هفته ای بود که از ماجرای جن و پری میگذشت و فعلا حرفی تو خونه ازش زده نشده بود و خوشحال و خندون از اینکه فعلا قضیه پریسا منتفیه با کلید در خونه رو باز کردم،صدای نازک زنی از توی خونه میومد،چه صدای آشنایی بود حیاط رو به سختی طی کردم و وارد خونه شدم؛چشمام چهارتا شد و دهنم وا موند،خدایا چی میدیدم انگار که آب یخ ریخته بودن روی سرم،خدایا تو رو خدا بگو همش توهمه،بگو همش یه بازیه به دهن باز مونده من نگاهی کرد و با لبخند گفت:خسته نباشی آهو جووون
به خودم اومدم و نگاهی از پایین تا بالا بهش انداختم،شلوارک آبی که پاهای سفید و ظریفش رو به نمایش گذاشته بود و با یه تاب همون رنگش که بندش دور گردنش بسته میشد،اخمام درهم رفت و با عصبانیت گفتم:به چه حقی پات رو توی این خونه گذاشتی؟
لباش رو لوس جمع کرد و گفت:اوه آهو آروم باش تو باید الآن به من و ددیت تبریک بگی نه اینکه بد رفتاری کنی،امروز روز قشنگی برای هممون
اومدم حرفی بزنم که بابا از دسشویی بیرون اومد و با دیدن من انگاری استرس گرفت با حرص گفتم:بابا معلوم هست اینجا چخبره؟
بابا کمی نزدیکتر شد و با لبخند زورکی گفت:سلامت کو بابا جان
-گیریم سلام این زنیکه اینجا چی میخواد
بابا باز لبخندش رو به زور حفظ کرد و گفت:داد و قال راه ننداز دختر بهت میگم
همون لحظه جعبه شیرینی جلوم گرفته شد پریسا همینطور که شیرینی تعارف میزد با لبخند گفت:بخور عزیزم،شیرینی ازدواج من و پدرت خوردن داره ها
یه لحظه چشمام پریسا رو چهارتا دید،این الآن گفت چی خوردن داره؟هنوز توی هنگ حرفش بودم شیرینی؟ناخودآگاه از کوره در رفتم و هوار کشیدم:شیرینی بخور تو اون فرق سرت دختره ی ترشیده،غلط کردید بی اجازه من عقد کردید بدبخت چقد بی شوهری کشیدی که حاضر شدی با یه مرد بیست سال از خودت بزرگتر ازدواج کنی هاااا؟تو مگه خانواده نداری که سر کلاه خود هر غلطی دلت میخواد میکنی گمشو از خونه ی ما بیرون
و به در اشاره کردم،مثل این مارموزا سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به گریه کردن،بابا با داد رو به من گفت:آهو تو نمیخوای آدم بشی نه؟یه کاری نکن دستم روت بلند بشه
با دهن باز نگاش کردم،بزار مهرعقدت خشک بشه بعد اینقد دله بازی دربیار؛بابا به سمت اون عوضی رفت و بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه دلم میخواست تا حال داشتم بزنمشون ولی حیف که از زورش محروم بودم،بدو بدو به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم و با صدای کر کننده ای بستم،دلم میخواست تا میتونم داد بزنم کلم رو چند بار محکم و پشت سر هم کوبوندم به دیوار،با حال زار روی زمین نشستم.خدایا دیگه بهتر از این محال بود اتفاق بیفته خفه شو آهو محالات از این به بعدش اتفاق میوفته،
***
-آهو
-هوم
-مطمئنی کارت درسته؟
پول رو با نقاش حساب کردم وپلاستیک رو توی دستم فشردم و با سایه از مغازه بیرون اومدیم
-آهو
بی حوصله گفتم:بگو
-میگم مطمئنی کارت درسته؟
-چرا درست نباشه خو میخوام سوپرایزشون کنم
-واااییی آهو از دست تو
همون لحظه ماشین پراید شهرام نگه داشت،نگاهی به سایه انداختم که دیدم اوه اوه روبه برزخی شدنشه تندی براش توضیح دادم:به جون تو این پلاستیک خیلی سنگینه وگرنه زنگ نمیزدم
حرصی گفت:یعنی دیگه هیچ ماشینی نبود که تو خودت رو با این پلاستیکا برسونی خونه،ببین آهو تو با این کارات آخر سر خودت رو به باد میدی
ملتمس نگاهش کردم که با همون حرص پایی روی زمین کوبید و گفت:اوف از دست تو آهو اوووف
لبخندی زدم و که با اخم گفت:زهرمار خداحافظ
دستش رو گرفتم و گفتم:کجا؟میرسونیمت
-نه بابا دیگه چی؟
بوسی روی گونش کردم و گفتم:پس خداحافظ
به سمت ماشین شهرام رفتم و در رو باز کردم و نشستم شهرام چشمکی حوالم کرد و گفت:به به احوال خانمی؟
لبخندی زدم و گفتم:اییی بدک نیستم
جلوی موهام رو بهم ریخت و گفت:این دوستت چرا سوار نشد برسونیمش؟
صورتم رو جمع کردم و گفتم:یکم پاستوریزه اس
خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت:با جن و پری چکارا میکنی؟
اینقد به پریسا گفته بودم جن و پری شهرامم یاد گرفته بود،آهی کشیدم و گفتم:شکرخدا
-ای شیطون یعنی میخوای بگی هیچ کاری به کارش نداشتی؟ ااونم کی تو؟
با پرخاش گفتم:مگه من چمه؟
-هیچی عزیزم فقط یکم شیطونی
سوتی زدم و گفتم:امشب براش برنامه دارم
غش غش خندید و سرعت ماشین رو بیشتر کرد،یکم ول ول تو خیابونا با شهرام گشتیم تا هوا تاریک شد و شهرام رسوندم سر کوچمون،در رو با کلید باز کردم و پاورچین پاورچین از توی حیاط گذشتم دستم رو روی دستگیره گذاشتم و محکم بازش کردم و پریدم داخل و با صدای بلندی داد زدم:دستا بالا شلوارا پایین
پریسا و بابا که روی کاناپه نشسته بودن دومتر از جاشون پریدن و همون لحظه پریسا با ترس دستاش رو بالا گرفته بود و بابا هم با شوک،دستش به کش شلوارش بود،افتاده بودم کف زمین و به دستای بالا رفته پریسا و حالت بابا غش غش میخندیدم اشکام از زور خنده از چشام قلپ قلپ میومد،وااایییی خدا دلم،بعد از اینکه یه دل سیر خندیدم سعی کردم که از روی زمین بلند بشم ولی هی حالت اون دوتا یادم میومد و دوباره پهن زمین میشدم.نزدیک یه ربعی بود که داشتم رکوع و سجده میرفتم به سختی از جام بلند شدم و به قیافه هاشون نگاه کردم،بابا با اخم بهم خیره بود و پریسا هم قلبش رو گرفته بود،آی چه دلم خنک شد اومدم باز دهنم رو مثل اسب آبی باز کنم و هرهر بخندم که بابا داد زد:بس کن دیگه
دهنم رو بستم و به زور خنده ام رو قورت دادم،پلاستیک روی زمین گذاشتم و به سمت بابا رفتم و بـ*ـوس محکمی رو گونه اش کاشتم و گفتم:قربون بابای دست به شلوارم برم
بابا نگاهی به شلوارش انداخت که سفت گرفته بودش،خنده اش رو به سختی قورت داد و گفت:تو آدم بشو نیستی نه؟
-خب مسلما نه چون فرشته ها ادم نمیشن
یهو پریسا با حرصی که سعی در پنهون کردنش داشت پرید وسط حرفم و گفت:بله خصوصا از نوع عزراییلش
کثافت آشغال رو نگاه کنا.لبخندی به روش زدم و گفتم:مثل اینکه شکر خدا خرت با بار و بندیل از روی پل گذشته نه؟
دندوناش رو روی هم سابید و چیزی نگفت،عجیب بود که بابا هم نعره نمیزد:آهوووو تمومش کن
لبخندم رو عمیقتر کردم و گفتم:حالا از خر و بار بندیل و اون پل در به در بگذریم
دستام رو با ذوق بهم کوبیدم و ادامه دادم:یه سوپرایز خیلی خوشگل برای جفتتون دارم
همینطور که به سمت پلاستیک میرفتم،گفتم:بالاخره منم باید کادو ازدواجتون رو بدم دیگه؟
قاب روزنامه پیچ شده رو از پلاستیک بیرون کشیدم و گفتم:هرچی باشه بابام سر و سامون گرفته،تازه یه ثوابم کرده و یه دختره ترشیده رو از بند بی شوهری رهانیده
برگشتم و با عشق نگاهی به بابا کردم و گفتم:قربون بابام برم که دستش همش تو کار خیره
بابا خیلی شیک اخماش درهم رفته بود و چیزی نمیگفت قاب رو به سختی بلند کردم و روبه دوتاشون گفتم:بامن بیاین
چهارتا میخ و یه چکش برداشتم و رفتم یه قسمت پذیرایی که بیشتر از همه توی دید بود،چهارپایه ای زیر پام گذاشتم و چهارتا میخ رو مستطیل شکل به دیوار کوبوندم و به بابا و پریسا گفتم:چشماتونو ببندید
بابا با همون اخماش گفت:حالا با چشم باز نمیشه چهارساعته ما رو اینجا بسیج کردی
کلافه سری تکون دادم و گفتم:نه نمیشه سریع چشماتون رو ببندید
پریسا با حرص چشماش رو بست و بابا هم مطابقش همون کار رو کرد،روزنامه رو از دور قاب بزرگ باز کردم و دوباره از چهارپایه بالا رفتم،به بدبختی به دیوار وصلش کردم و از چهارپایه پایین اومدم.خودم اول با لبخند نگاهی به نقاشی که توی قاب نقره ای جا گرفته بود کردم چقد زیبا نقاشیش کرده بود.کل پول تو جیبمو داده بودم پای این نقاشی که هنوز زندگی رو توی تک تک سلولام زنده میکرد،هنوز بهم میگفت قوی باش تو میتونی از پس این مرحله هم بربیای.چشم برداشتم و به بابا خیره شدم و گفتم:باز کنید چشماتونو
کل بدنم شده بود چشم و فقط بابا رو میپایید،بابا اول با حیرت به نقاشی خیره بود،بعد از چند دقیقه که از توی شوک بیرون اومد،کم کم چشماش رنگ غم گرفت،آب دهنش رو قورت داد،چشماش پر از اشک شد و بیشتر زل زد به نقاشی،انگار که توی عالم دیگه ای سیر میکرد،با صدام سعی کردم از عالم هپروت درش بیارم:زیبا نه؟
تکونی به خودش داد و سرش رو پایین انداخت و با صدای مرتعشی گفت:شب بخیر
و رفت،خوشحال و خندون به پریسا نگاه کردم،قیافش جار میزد دلش میخواست اون نقاشی رو جر بده به اضافه ی من،نگاهی به نقاشی و نگاهی به پریسا انداختم،مقایسشون چقدر آسون بود...مادر من زمین تا آسمون با پریسا فرق داشت،زیباییش زبون زد عام و خاص بود،.پریسا با اخم و حرص نگاهم کرد که پوزخندی تحویلش دادم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت،به دستش که روی بازوم جا خوش کرده بود نگاهی کردم و بعد از مکثی به چشماش که از زور عصبانیت به قرمزی میزد،با حرص گفت:منظورت از این کارا چیه هااا؟فکر کردی با این کارات میتونی زندگی من رو خراب کنی؟
اشاره ای به نقاشی کرد و گفت:بابات اگه این زنیکه رو میخواست ولش نمیکرد بیاد من رو بگیره،پس مطمئن باش من یه چیزی داشتم که این زنیکه نداشت
حرص تمام وجودم رو گرفته بود،از زور عصبانیت میلرزیدم،ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش،شوکه زده دستش رو روی صورتش گذاشت،انگشتم رو تهدید وار تکون دادم و با عصبانیت گفتم:دهنت رو آب بکش بعد اسم مادر من رو به زبون کثیفت بیار آره تو یه ذات کثیف داشتی که مادر من نداشت،تو یه وجود بی وجدان داشتی که مادر من نداشت
صدام رو بالاتر بردم و با جیغ گفتم:تو یه لب شتری داشتی که مادر من نداشت
خداییش این آخری رو خودمم خنده ام گرفت چون اندازه اشم با دست نشون دادم ولی بسختی جدی بودنم رو حفظ کردم و تندی به اتاقم رفتم...
یه هفته ای بود که از ماجرای جن و پری میگذشت و فعلا حرفی تو خونه ازش زده نشده بود و خوشحال و خندون از اینکه فعلا قضیه پریسا منتفیه با کلید در خونه رو باز کردم،صدای نازک زنی از توی خونه میومد،چه صدای آشنایی بود حیاط رو به سختی طی کردم و وارد خونه شدم؛چشمام چهارتا شد و دهنم وا موند،خدایا چی میدیدم انگار که آب یخ ریخته بودن روی سرم،خدایا تو رو خدا بگو همش توهمه،بگو همش یه بازیه به دهن باز مونده من نگاهی کرد و با لبخند گفت:خسته نباشی آهو جووون
به خودم اومدم و نگاهی از پایین تا بالا بهش انداختم،شلوارک آبی که پاهای سفید و ظریفش رو به نمایش گذاشته بود و با یه تاب همون رنگش که بندش دور گردنش بسته میشد،اخمام درهم رفت و با عصبانیت گفتم:به چه حقی پات رو توی این خونه گذاشتی؟
لباش رو لوس جمع کرد و گفت:اوه آهو آروم باش تو باید الآن به من و ددیت تبریک بگی نه اینکه بد رفتاری کنی،امروز روز قشنگی برای هممون
اومدم حرفی بزنم که بابا از دسشویی بیرون اومد و با دیدن من انگاری استرس گرفت با حرص گفتم:بابا معلوم هست اینجا چخبره؟
بابا کمی نزدیکتر شد و با لبخند زورکی گفت:سلامت کو بابا جان
-گیریم سلام این زنیکه اینجا چی میخواد
بابا باز لبخندش رو به زور حفظ کرد و گفت:داد و قال راه ننداز دختر بهت میگم
همون لحظه جعبه شیرینی جلوم گرفته شد پریسا همینطور که شیرینی تعارف میزد با لبخند گفت:بخور عزیزم،شیرینی ازدواج من و پدرت خوردن داره ها
یه لحظه چشمام پریسا رو چهارتا دید،این الآن گفت چی خوردن داره؟هنوز توی هنگ حرفش بودم شیرینی؟ناخودآگاه از کوره در رفتم و هوار کشیدم:شیرینی بخور تو اون فرق سرت دختره ی ترشیده،غلط کردید بی اجازه من عقد کردید بدبخت چقد بی شوهری کشیدی که حاضر شدی با یه مرد بیست سال از خودت بزرگتر ازدواج کنی هاااا؟تو مگه خانواده نداری که سر کلاه خود هر غلطی دلت میخواد میکنی گمشو از خونه ی ما بیرون
و به در اشاره کردم،مثل این مارموزا سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به گریه کردن،بابا با داد رو به من گفت:آهو تو نمیخوای آدم بشی نه؟یه کاری نکن دستم روت بلند بشه
با دهن باز نگاش کردم،بزار مهرعقدت خشک بشه بعد اینقد دله بازی دربیار؛بابا به سمت اون عوضی رفت و بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه دلم میخواست تا حال داشتم بزنمشون ولی حیف که از زورش محروم بودم،بدو بدو به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم و با صدای کر کننده ای بستم،دلم میخواست تا میتونم داد بزنم کلم رو چند بار محکم و پشت سر هم کوبوندم به دیوار،با حال زار روی زمین نشستم.خدایا دیگه بهتر از این محال بود اتفاق بیفته خفه شو آهو محالات از این به بعدش اتفاق میوفته،
***
-آهو
-هوم
-مطمئنی کارت درسته؟
پول رو با نقاش حساب کردم وپلاستیک رو توی دستم فشردم و با سایه از مغازه بیرون اومدیم
-آهو
بی حوصله گفتم:بگو
-میگم مطمئنی کارت درسته؟
-چرا درست نباشه خو میخوام سوپرایزشون کنم
-واااییی آهو از دست تو
همون لحظه ماشین پراید شهرام نگه داشت،نگاهی به سایه انداختم که دیدم اوه اوه روبه برزخی شدنشه تندی براش توضیح دادم:به جون تو این پلاستیک خیلی سنگینه وگرنه زنگ نمیزدم
حرصی گفت:یعنی دیگه هیچ ماشینی نبود که تو خودت رو با این پلاستیکا برسونی خونه،ببین آهو تو با این کارات آخر سر خودت رو به باد میدی
ملتمس نگاهش کردم که با همون حرص پایی روی زمین کوبید و گفت:اوف از دست تو آهو اوووف
لبخندی زدم و که با اخم گفت:زهرمار خداحافظ
دستش رو گرفتم و گفتم:کجا؟میرسونیمت
-نه بابا دیگه چی؟
بوسی روی گونش کردم و گفتم:پس خداحافظ
به سمت ماشین شهرام رفتم و در رو باز کردم و نشستم شهرام چشمکی حوالم کرد و گفت:به به احوال خانمی؟
لبخندی زدم و گفتم:اییی بدک نیستم
جلوی موهام رو بهم ریخت و گفت:این دوستت چرا سوار نشد برسونیمش؟
صورتم رو جمع کردم و گفتم:یکم پاستوریزه اس
خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت:با جن و پری چکارا میکنی؟
اینقد به پریسا گفته بودم جن و پری شهرامم یاد گرفته بود،آهی کشیدم و گفتم:شکرخدا
-ای شیطون یعنی میخوای بگی هیچ کاری به کارش نداشتی؟ ااونم کی تو؟
با پرخاش گفتم:مگه من چمه؟
-هیچی عزیزم فقط یکم شیطونی
سوتی زدم و گفتم:امشب براش برنامه دارم
غش غش خندید و سرعت ماشین رو بیشتر کرد،یکم ول ول تو خیابونا با شهرام گشتیم تا هوا تاریک شد و شهرام رسوندم سر کوچمون،در رو با کلید باز کردم و پاورچین پاورچین از توی حیاط گذشتم دستم رو روی دستگیره گذاشتم و محکم بازش کردم و پریدم داخل و با صدای بلندی داد زدم:دستا بالا شلوارا پایین
پریسا و بابا که روی کاناپه نشسته بودن دومتر از جاشون پریدن و همون لحظه پریسا با ترس دستاش رو بالا گرفته بود و بابا هم با شوک،دستش به کش شلوارش بود،افتاده بودم کف زمین و به دستای بالا رفته پریسا و حالت بابا غش غش میخندیدم اشکام از زور خنده از چشام قلپ قلپ میومد،وااایییی خدا دلم،بعد از اینکه یه دل سیر خندیدم سعی کردم که از روی زمین بلند بشم ولی هی حالت اون دوتا یادم میومد و دوباره پهن زمین میشدم.نزدیک یه ربعی بود که داشتم رکوع و سجده میرفتم به سختی از جام بلند شدم و به قیافه هاشون نگاه کردم،بابا با اخم بهم خیره بود و پریسا هم قلبش رو گرفته بود،آی چه دلم خنک شد اومدم باز دهنم رو مثل اسب آبی باز کنم و هرهر بخندم که بابا داد زد:بس کن دیگه
دهنم رو بستم و به زور خنده ام رو قورت دادم،پلاستیک روی زمین گذاشتم و به سمت بابا رفتم و بـ*ـوس محکمی رو گونه اش کاشتم و گفتم:قربون بابای دست به شلوارم برم
بابا نگاهی به شلوارش انداخت که سفت گرفته بودش،خنده اش رو به سختی قورت داد و گفت:تو آدم بشو نیستی نه؟
-خب مسلما نه چون فرشته ها ادم نمیشن
یهو پریسا با حرصی که سعی در پنهون کردنش داشت پرید وسط حرفم و گفت:بله خصوصا از نوع عزراییلش
کثافت آشغال رو نگاه کنا.لبخندی به روش زدم و گفتم:مثل اینکه شکر خدا خرت با بار و بندیل از روی پل گذشته نه؟
دندوناش رو روی هم سابید و چیزی نگفت،عجیب بود که بابا هم نعره نمیزد:آهوووو تمومش کن
لبخندم رو عمیقتر کردم و گفتم:حالا از خر و بار بندیل و اون پل در به در بگذریم
دستام رو با ذوق بهم کوبیدم و ادامه دادم:یه سوپرایز خیلی خوشگل برای جفتتون دارم
همینطور که به سمت پلاستیک میرفتم،گفتم:بالاخره منم باید کادو ازدواجتون رو بدم دیگه؟
قاب روزنامه پیچ شده رو از پلاستیک بیرون کشیدم و گفتم:هرچی باشه بابام سر و سامون گرفته،تازه یه ثوابم کرده و یه دختره ترشیده رو از بند بی شوهری رهانیده
برگشتم و با عشق نگاهی به بابا کردم و گفتم:قربون بابام برم که دستش همش تو کار خیره
بابا خیلی شیک اخماش درهم رفته بود و چیزی نمیگفت قاب رو به سختی بلند کردم و روبه دوتاشون گفتم:بامن بیاین
چهارتا میخ و یه چکش برداشتم و رفتم یه قسمت پذیرایی که بیشتر از همه توی دید بود،چهارپایه ای زیر پام گذاشتم و چهارتا میخ رو مستطیل شکل به دیوار کوبوندم و به بابا و پریسا گفتم:چشماتونو ببندید
بابا با همون اخماش گفت:حالا با چشم باز نمیشه چهارساعته ما رو اینجا بسیج کردی
کلافه سری تکون دادم و گفتم:نه نمیشه سریع چشماتون رو ببندید
پریسا با حرص چشماش رو بست و بابا هم مطابقش همون کار رو کرد،روزنامه رو از دور قاب بزرگ باز کردم و دوباره از چهارپایه بالا رفتم،به بدبختی به دیوار وصلش کردم و از چهارپایه پایین اومدم.خودم اول با لبخند نگاهی به نقاشی که توی قاب نقره ای جا گرفته بود کردم چقد زیبا نقاشیش کرده بود.کل پول تو جیبمو داده بودم پای این نقاشی که هنوز زندگی رو توی تک تک سلولام زنده میکرد،هنوز بهم میگفت قوی باش تو میتونی از پس این مرحله هم بربیای.چشم برداشتم و به بابا خیره شدم و گفتم:باز کنید چشماتونو
کل بدنم شده بود چشم و فقط بابا رو میپایید،بابا اول با حیرت به نقاشی خیره بود،بعد از چند دقیقه که از توی شوک بیرون اومد،کم کم چشماش رنگ غم گرفت،آب دهنش رو قورت داد،چشماش پر از اشک شد و بیشتر زل زد به نقاشی،انگار که توی عالم دیگه ای سیر میکرد،با صدام سعی کردم از عالم هپروت درش بیارم:زیبا نه؟
تکونی به خودش داد و سرش رو پایین انداخت و با صدای مرتعشی گفت:شب بخیر
و رفت،خوشحال و خندون به پریسا نگاه کردم،قیافش جار میزد دلش میخواست اون نقاشی رو جر بده به اضافه ی من،نگاهی به نقاشی و نگاهی به پریسا انداختم،مقایسشون چقدر آسون بود...مادر من زمین تا آسمون با پریسا فرق داشت،زیباییش زبون زد عام و خاص بود،.پریسا با اخم و حرص نگاهم کرد که پوزخندی تحویلش دادم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت،به دستش که روی بازوم جا خوش کرده بود نگاهی کردم و بعد از مکثی به چشماش که از زور عصبانیت به قرمزی میزد،با حرص گفت:منظورت از این کارا چیه هااا؟فکر کردی با این کارات میتونی زندگی من رو خراب کنی؟
اشاره ای به نقاشی کرد و گفت:بابات اگه این زنیکه رو میخواست ولش نمیکرد بیاد من رو بگیره،پس مطمئن باش من یه چیزی داشتم که این زنیکه نداشت
حرص تمام وجودم رو گرفته بود،از زور عصبانیت میلرزیدم،ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش،شوکه زده دستش رو روی صورتش گذاشت،انگشتم رو تهدید وار تکون دادم و با عصبانیت گفتم:دهنت رو آب بکش بعد اسم مادر من رو به زبون کثیفت بیار آره تو یه ذات کثیف داشتی که مادر من نداشت،تو یه وجود بی وجدان داشتی که مادر من نداشت
صدام رو بالاتر بردم و با جیغ گفتم:تو یه لب شتری داشتی که مادر من نداشت
خداییش این آخری رو خودمم خنده ام گرفت چون اندازه اشم با دست نشون دادم ولی بسختی جدی بودنم رو حفظ کردم و تندی به اتاقم رفتم...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: