کامل شده رمان فریفته (جلد اول) | Yeganeh_S (*یـگـانـه*) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

>YEGANEH<

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/13
ارسالی ها
10,634
امتیاز واکنش
74,019
امتیاز
1,171
محل سکونت
Clime of love
- من رو می‌بخشید! خیلی خسته‌م و اگه اجازه بدید، به اتاقم میرم.
بدون اینکه اجازه‌ی اعتراض و مخالفت به آنان بدهم، به‌طرف راه‌پله قدم برداشتم. با همان لباس‌های تنم به حمام رفتم. آب ولرم حالم را بهتر کرد و سلول‌های تنم را در حالت آرامش فروبرد. پس از چند دقیقه ربدوشامبرم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم. تونیک آستین‌بلند بنفش و شلوار مشکی و شال یاسی پوشیدم. روی تخت نشسته بودم و سؤالات بی‌پایان ذهنم را کنکاش می‌کردم که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و قامت بلند تیرداد نمایان شد. سراسیمه از جا برخاستم که صدای خشمگین و عصبی‌اش در اتاق پیچید:
- کجا بودی تو؟
با ترس مشهودی به چشم‌هایش خیره شدم. ترجیح دادم سکوت کنم؛ چون جواب مناسبی نداشتم.
- چرا بهم نگفتی می‌خوای بری بیرون؟
خسته سرم را پایین گرفتم که صدای قدم‌های محکمش را شنیدم.
- مگه به ماندگار نگفتی زود برمی‌گردی؟ مگه نگفتی بهم خبر میدی؟ چرا زنگ نزدی؟ آخه چرا این‌قدر بی‌فکری؟
مقابلم قرار گرفت و عصبی فریاد کشید:
- چرا هیچی نمیگی؟ زبونت رو تو خیابون جا گذاشتی؟ تا الان کدوم قبرستونی بودی؟
پلک‌هایم را با وحشت و کلافگی روی هم فشردم. سعی کردم سخنان آخرش را کلمه به کلمه هضم کنم. گفته بود کدام قبرستانی بودم؟! چشمان لرزانم را به صورتش دوختم. بعید دانستم که بتواند در روشنایی اندک آباژور، تکه‌های شکسته‌ی اعتماد، احساس و باورم را ببیند. مدام به خود دستور می‌دادم که حق ندارم با دل شکسته، ناله و زاری کنم؛ ولی قلب بندزده‌ام دستورم را نادیده گرفت. پاهای سستم، قدرت سرپا نگه‌داشتن بدنم را نداشت. ترجیح دادم روی تخت بنشینم. تیرداد کلافه چنگی به موهایش زد و دور خودش چرخید. چند لحظه به طول انجامید تا کمی خود را آرام کند؛ اما بی‌قراری و ناآرامی من شروع شده بود. پوفی کشید و با گفتن «لعنتی» پرغیضی، مقابلم زانو زد. دستانش را دو طرفم روی تخت قرار داد و کمی به‌سمتم خم شد. شوکه و حیران نگاهش می‌کردم. این کارهایش چه معنی‌ای می‌داد؟ ناخودآگاه عقب رفتم و لرزان پرسیدم:
- چی... چی‌کار می‌کنی؟
صدای آهسته و دل‌فریبش در گوشم پیچید و احساس مرده‌ام را زنده کرد:
- نیلوجان! می‌دونی وقتی فهمیدم غیبت زده و گوشیت هم همرات نیست، چقدر نگرانت شدم؟! می‌دونی چی به من گذشت؟
صدای بی‌رحمانه‌ی پرستو در سرم اکو می‌شد.
«- من هم مثل تو بودم. فریب حرفای اون تیرداد هفت‌خط رو خوردم.»
پلک‌هایم گرم شد و داغی اشک را در چشمانم احساس کردم. حرف چه کسی را باور می‌کردم؟
- من که بهت گفتم بمون باهم می‌ریم. باشه، قبول! نتونستی صبر کنی؛ ولی نباید خبرم می‌کردی؟ نمی‌دونستی که هر کاری ازم بخوای، حتی اگه تو بدترین شرایط هم باشه، انجام میدم؟
صدای نوازش‌گونه‌ی تیرداد که با تشویش و ناراحتی کنار گوشم نواخته می‌شد، با صدای انزجارآور پرستو ترکیب شد.
«- آخه کدوم آدمی توی یه ماه عاشق میشه؟ اینا همه‌ش به‌خاطر اینه که برنامه‌ریزی‌هاش به هم نخوره.»
قطره‌ی اشکی که چشمانم را ترک نمود، رسوایم کرد.
- نیلو؟!
این بار به صدایش بهت هم افزوده شد. کمی عقب کشید و ناباور ادامه داد:
- داری گریه می‌کنی؟
با دست لرزانم، خشن پلک‌های خیسم را پاک کردم. سنگینی نگاه تیرداد، آوار دودلی را روی احساسم خراب می‌کرد.
- چی شده نیلو؟ چرا گریه می‌کنی؟
هنوز هم پاسخم در برابرش سکوت بود.
کلافه پوفی کشید؛ اما خونسردی‌اش را حفظ کرد و ادامه داد:
- نیلو! عزیزم! چرا هیچی نمیگی؟ از چی ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
با خودم درحال جنگ بودم که آیا لحن آرام‌بخشش را بی‌پاسخ بگذارم یا نه؟ بالاخره احساسم پیروز شد و با صدای لرزان و گریانی زمزمه کردم:
- نه.
درحالی‌که سرم را به دو طرف تکان می‌دادم، با همان صدای گرفته گفتم:
- چیز مهمی نیست. اتفاق خاصی هم نیفتاده. نگران نباش!
- پس بهم بگو چرا گریه می‌کنی؟ چرا دختر قوی‌ای مثل تو داره اشک می‌ریزه؟ چی‌شده؟
سرم را به معنای چیزی نشده بالا انداختم.
- هیچی.
- از دست من ناراحت شدی؟
چشمانم را محکم بستم. برای رهایی از سؤالاتش، بهترین بهانه بود. نمی‌خواستم مقابل او ضعیف جلوه کنم. حرف‌های پرستو مدام در گوشم تکرار می‌شد و هوش‌وحواسم را مختل می‌کرد. پاسخی به پرسشش ندادم که با دل‌جویی افزود:
- نیلوجان! تو بدون اینکه بهم خبر بدی یهو غیبت زد و من خیلی نگرانت شدم. یه لحظه از کوره دررفتم. بهم حق بده! حالا هم من رو ببخش که سرت داد کشیدم!
چشمان اشکی و ناباورم را به صورتش دوختم. کاش می‌توانستم حقیقت چهره‌اش را ببینم تا متوجه صداقت کلامش شوم. این شَک مانند خوره به جانم افتاده بود و آخر مرا می‌کشت! نمی‌توانستم باور کنم که تیرداد از من معذرت‌خواهی کرده باشد. در دوراهی زجرآوری گرفتار شده بودم.
- نیلو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    شنیدن ناگهانی صدایش مرا از جا پراند. دستانم را روی ران‌هایم نهادم تا لرزششان مشخص نباشد. سکوت‌کردن کافی بود. باید چیزی می‌گفتم تا این بحث خاتمه یابد. دیگر نمی‌توانستم این رفتار محبت‌آمیز و لحن آرام را تحمل کنم.
    - بله؟
    - بهم بگو چی شده.
    آب دهانم را فرو بردم.
    - هیچی نشده.
    - من ازت عذرخواهی کردم. هنوز هم ناراحتی؟
    سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    - نه.
    لحظه‌ای سکوت کردم و با سر پایین‌انداخته از شرمندگی افزودم:
    - توهم من رو ببخش! نباید بدون اطلاعت بیرون می‌رفتم؛ ولی حس می‌کردم دارم تو خونه خفه میشم.
    سعی کرد قانعم کند.
    - دختر خوب باید بهم می‌گفتی!
    - می‌دونم سرت شلوغه و وقت نداری باهام بیای بیرون. نمی‌خواستم مزاحمت بشم. پیش خودم گفتم حتماً زنگ می‌زنم و بهت خبر میدم؛ ولی گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم.
    - به‌خاطر همین مجبور شدم این همه وقت دنبالت بگردم. نمی‌دونی از نگرانی چه فکرایی به ذهنم خطور می‌کرد!
    صدایش آرام و کنترل شده بود؛ اما عصبانیت اندکی در آن حس می‌شد. خجالت‌زده با انگشتان دستم بازی کردم که با نوای اغواکننده‌اش ادامه داد:
    - نیلو این رو بدون که وقت من همیشه برای تو آزاده. تو هیچ‌وقت مزاحم من نیستی عزیزم.
    این سخنان آمیخته به محبت لایق کسی بود که جنبه داشته باشد؛ نه قلب پرهیاهو و بی‌قراری که تحمل چندانی نداشت! سرم را با بیزاری تکان دادم. باید کمی به خودم می‌آمدم و افسار احساسم را به دست می‌گرفتم. مدتی می‌شد که خارج از کنترل من عمل می‌کرد. آن سخنان از طرف تیرداد، می‌توانست یک پل برای رسیدن به اهدافش باشد؟! افکار مشوشم را از سر می‌گذراندم که تیرداد همان لحظه از جایش بلند شد.
    - چیزی خوردی؟
    پوزخند روی لبم مهمان بی‌اختیار و ناخوانده بود. با خود گفتم حتماً! غم و اندوه فراوان با چاشنی ناباوری و تردید! این بار در پاسخ سکوتم صدایش سرد و جدی‌تر شد.
    - چرا مراقب سلامتیت نیستی؟ چرا هیچی نخوردی؟
    ادامه‌ی سکوتم کلافه‌ترش کرد.
    - میگم یه چیزی بیارن بخوری.
    فوراً مخالفت کردم. اشتهایی برای غذاخوردن نداشتم.
    - نه، نمی‌تونم چیزی بخورم. هیچی از گلوم پایین نمیره.
    با حالت عصبانیت گفت:
    - ببین چی‌کار می‌کنی!
    از نوع بیانش خنده‌ام گرفت؛ ولی بلافاصله حس دوگانه‌ای وجودم را تسخیر کرد. یادآوری سخنان پرستو لحظه به لحظه شک و تردیدم را نسبت به تیرداد و رفتارش پررنگ‌تر می‌نمود.
    ***
    ماندگار با نگرانی جعبه‌ی دستمال را به تیردادی که مقابلم روی زانو نشسته بود، داد و او با دل‌واپسی چندین برگه از آن را روی بینی‌ام گذاشت و فشرد. از برخورد دستش که میان برگه‌های دستمال کاغذی پنهان شده بود، لرزی بر جانم نشست. جمله «چی‌شد خانم؟» که از زبان ماندگار نمی‌افتاد، حالم را وخیم‌تر از چیزی که بود می‌کرد. بی‌حال پلک‌هایم را روی هم فشردم و دست ناتوانم را برای جداکردن دست تیرداد از دستمال جلو بردم؛ اما او با کلافگیِ آمیخته به خشونت گفت:
    - نیلو سرت رو تکیه بده به مبل تا دوباره بینیت خون‌ریزی نکرده. هنوز سرت گیج میره؟
    سرم را به معنای "نه" تکان دادم و ناراضی به توصیه‌ی تیرداد عمل کردم. خسته‌تر از آن بودم که برخلاف خواسته‌اش عمل کنم. چشمانم را بسته بودم که صدای نگران رؤیاخانم را شنیدم.
    - الهی بمیرم! چرا یهو این‌جوری شد؟
    صدای برهم‌خوردن قاشق و لیوان آب‌قند با صدای خدمتکاری که اعلام حضور می‌کرد، ترکیب شد.
    - خانوم؟ آب‌قندی که خواستید آوردم.
    - بدش به من!
    نوای محکم و جدی تیرداد را شنیدم. می‌خواستم چشم باز کنم؛ اما احساس می‌کردم وزنه‌های چندتُنی به پلک‌هایم متصل کرده‌اند! تیرداد با طنین آهسته و آرام‌بخشش دستور داد:
    - نیلو عزیزم این رو بخور. یه‌کم جون بگیری!
    بالاخره بی‌رمق پلک زدم و نگاهم را به‌سمت لیوان بلوری کشاندم. با بیزاری چهره درهم کشیدم و سرم را عقب بردم.
    - بخورش!
    پس از شنیدن صدای تیرداد، لبه‌ی سرد لیوان به لب‌های رژزده‌ام چسبید. به‌اجبار چند جرعه از آن را نوشیدم. تیرداد هنوز هم چند برگه‌ی دستمال را به بینی‌ام می‌فشرد. بی‌حال دستم را روی دستمال‌ها نهادم و گفتم:
    - خوبم! نگران نباشید!
    تیرداد با لحن عصبی سخنم را انکار کرد.
    - آره، کاملاً خوب و سرحالی! به‌خاطر همین توی مراسم نامزدیت از حال رفتی و بینیت خون‌ریزی کرد.
    با افسوس سری تکان دادم.
    - فقط یه لحظه سرم گیج رفت. چیزیم نیست.
    تیرداد کلافه دستمال را رها کرد و با گام‌های بلند و خشمگین از سالن بیرون رفت. بعد از اینکه در شیشه‌ای به هم خورد، رؤیاخانم با دلواپسی گفت:
    - اتفاقی افتاده نیلوجان؟ خیلی خوب به‌نظر نمی‌رسی.
    در دل آهی کشیدم. از چند روز قبل که سخنان ناباورانه‌ی پرستو را شنیدم، حال روحی مناسبی نداشتم و همین بر جسمم هم تأثیر گذاشته بود. درهرحال نمی‌توانستم راجع به رفتنم به خانه‌ی پرستو سخنی بر زبان آورم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    رفتار تیرداد و خانواده‌اش برای من جای شک‌وشبهه‌ای نمی‌گذاشت. برخورد محبت‌آمیزشان مدام مرا تحت‌تأثیر قرار می‌داد و تقریباً مطمئنم می‌کرد که صحبت‌های پرستو، سوءتفاهمی بیش نیست؛ اما نمی‌دانم چرا حسی درونم موج می‌زد و می‌خواست هرطور شده به من بفهماند که این کار، حکم فلاکتم را امضا می‌کند! لبخند تصنعی‌ای به خانم راد زدم.
    - نه رؤیاخانوم! هیچی نشده. خودتون رو نگران نکنید!
    چشمانم ناخودآگاه از پنجره‌، باغ را از نظر گذراند. دلم می‌خواست نزد کسی که قلب و ذهنم را آشوب کرده بود، بروم. دستمال را گرفتم و به رد خونی که آن را سرخ کرده بود خیره شدم. حالم خوب بود؟ آهی کشیدم. بی‌اهمیت دستمال را در دستانم مشت کردم و از جا بلند شدم. ماندگار و رؤیاخانم فوراً برخاستند.
    ماندگار: خانوم چی‌شد؟
    رؤیاخانم: نیلوجان بشین عزیزم! استراحت کن! ممکنه دوباره حالت بد بشه و خون دماغ بشی.
    برای اینکه بتوانم روی پا بایستم، لحظه‌ای چشمانم را بستم تا هاله‌ی خاکستریرنگ اطراف میدان دیدم ناپدید شود. با لحن آرامی زمزمه کردم:
    - خوبم! می‌خوام یه‌کم هوا بخورم.
    لبخندی که روی لب ماندگار نشست، به خانم راد هم سرایت نمود. احساس بی‌منطقم، رفتار و عقلم را به‌سمت خود می‌کشید. خواستم گامی بردارم که رؤیاخانم با نگرانی گفت:
    - خیله‌خب؛ ولی ماندگار هم باهات میاد.
    - نه، لازم نیست. سریع برمی‌گردم.
    و بدون اینکه دوباره به آنان اجازه‌ی اعتراض بدهم، با قدم‌های بی‌جانی که درصدد سرعت‌بخشیدن به آن‌ها بودم، به‌طرف باغ حرکت کردم. روی ایوان ایستادم و به اطرافم نگریستم تا تیرداد را پیدا کنم. اثری از او ندیدم. با خود اندیشیدم که شاید به بهشت انتهای باغ رفته باشد. مکان موردعلاقه‌ی خواهر تیرداد که هنوز شجاعت پرسیدن راجع به او را نداشتم. بازوهایم را به آغـ*ـوش گرفتم و مسیرم را به آن سمت تغییر دادم. از تونل پوشیده با شاخه‌های درهم و سرسبز درختان گذشتم و به محوطه‌ رسیدم. حدسم درست بود. تیرداد درحالی‌که دستانش را در جیبِ شلوار ِ مشکی‌اش فروبرده بود، مقابل آبشار ایستاده بود. صدای برخورد کفش‌هایم با زمین نمناک، چهره‌اش را به‌سمتم برگرداند. ابتدا از دیدن من متعجب و شگفت‌زده شد؛ اما به ثانیه نکشید که خشم و عصبانیت به چهره‌اش غلبه کرد. عصبی به‌طرفم قدم برداشت و با لحن دلواپس آمیخته به خشونت پرسید:
    - چرا با این حالت اومدی بیرون؟
    - حالم خوبه!
    با کلافگی به موهایش چنگ زد؛ اما چیزی نگفت و خودش را کنترل ‌کرد. جلوتر رفتم و مقابل چشمه‌ نشستم. امواجی که پی‌درپی و دورانی روی سطح آب تشکیل می‌شدند، تصویری زیبا و دل‌چسب را به نمایش می‌گذاشتند. قطرات شبنم‌وار آبی که از آبشار می‌ریخت، به صورتم اصابت می‌کرد و حس آرامش‌بخشی را به وجودم القا می‌نمود. به چهره‌ام که آهسته‌آهسته روی آب شکل می‌گرفت، چشم دوختم. چهره‌ای که تفاوت قابل توجهی با نیلوی چند ساعت قبل داشت. چهره‌ای که برای اولین بار رنگ آرایش را به خود دیده بود. آرایشی ملیح که متعلق به مراسم نامزدی‌ بود. سایه‌ی طلایی، خط چشم مشکی و ریملی که مژه‌هایم را پرپشت‌تر و سیاه‌تر نشان می‌داد، جلوه‌ای زیبا به چشمانم داده بود. رژ لب آلبالویی روشن به همراه رژگونه‌ی گلبهی، به رنگ سفید صورتم می‌آمد. ابروهای مشکی‌ام بر اثر کشیدن ریمل ابرو، کشیده‌تر و پهن تر به نظر می‌آمد. نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه‌ی باغ را بهتر استشمام کنم. دستانم را در آب سرد و مطبوع فرو بردم. لبخند دل‌نشینی روی صورتم نمایان شد. حس لـ*ـذت‌بخش و دل‌انگیزی به وجودم سرایز شد که با هیچ‌چیز در دنیا قابل معاوضه نبود. نسیم خنکی وزید و پره‌های شال سفید-گلبهی‌ام را به بازی گرفت. چشمانم را گشودم و به خودم لرزیدم. بعد از لحظاتی که در خلسه‌ی شیرینی فرورفته بودم، نوایی نزدیک گوشم زمزمه شد:
    - سردت میشه نیلو! لباس گرم تنت نیست.
    چهره‌ی نگرانش را از نظر گذراندم. با خود خیال‌پردازی کردم که شاید کت خوش‌دوخت مشکی‌اش را از تن بیرون بیاورد و با عشق روی شانه‌هایم بیندازد. به درد ناآشنایی دچار شده بودم که چشم‌ها، گوش‌ها‌ و تمام حواسم آن‌طور که باب طبعشان بود، عمل می‌کردند و واکنش نشان می‌دادند. آن‌قدر به چهره‌ی تیرداد خیره شدم که نفهمیدم کِی کنارم ایستاد.
    - حالت خوبه؟ بهتره بریم داخل!
    با خجالت سرم را پایین گرفتم. تا آمدن عاقد و آقامحمدرضا یک ساعت بیشتر نمانده بود. بنابه گفته‌ی تیرداد، او زودتر آمد تا این لحظات را کنارم باشد؛ اما من به‌خاطر حوادث شوکه‌کننده‌ی این چند روز و افکار مشوشم، قدرت فکری و بدنی‌ام تحلیل رفته بود. به‌خاطر همین حال مساعدی نداشتم. برای خانواده‌ی راد هم این سؤال به وجود آمد که عروسشان چه فشار عصبی‌ای را متحمل می‌شد که این چنین بر جسمش تأثیر گذاشته بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    کمی با مکث پاسخ دادم:
    - خوبم! ببخشید نگران شدی.
    سکوت طولانی و عمیقش باعث شد کنجکاوانه سرم را بالا بگیرم و به چهره‌اش نگاه کنم. چرا هرگز نتوانستم چیزی از آن تشخیص دهم؟ تیرداد انسانی بود که به‌راحتی نمی‌شد از ظاهرش به باطنش پِی برد.
    - نیلو مشکلی پیش اومده؟ برای چندمین بار بهت میگم، اگه مسأله‌ای باعث ناراحتیت میشه بهم بگو!
    دومین یا سومین مرتبه می‌شد که تیرداد این درخواست را مطرح می‌کرد. امروز این پرسش چندین بار با عناوین مختلف توسط رؤیا و تیرداد پرسیده شد. از اینکه هر بار با پاسخ منفی من روبه‌رو می‌شدند، خسته نشدند که بازهم آن سؤال را مطرح می‌کردند؟
    - نیلو! تو نباید نگران هیچ‌چیزی باشی! من خوشبختی تو رو تضمین کردم عزیزم؛ پس دیگه جای نگرانی نیست. فکرای بیخود رو از ذهنت دور کن! الان هم بهتره برگردیم عمارت تا حالت دوباره بد نشده.
    پس از بازگشت، دقایقی کنار هم در اتاق تیرداد نشستیم و به اجبار او، نوشیدنی و چند تکه‌ی کوچک شیرینی خوردم. بسیار بی‌اشتها بودم و چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. بالاخره آقامحمدرضا به‌همراه عاقد به خانه رسیدند. از دیشب چند خدمتکار برای تمیزکاری و تزئین عمارت آمده بودند. هرچند خبری از میهمان نبود؛ اما مراسم چیزی کم‌وکسر نداشت و تزئینات سالن و محل مورد نظرِ جشن کوچکمان به‌خوبی مهیا شده بود. بالاخره رؤیاخانم از من و تیرداد خواست که برای خواندن خطبه‌ی عقد به جایگاه زیبایی که برایمان تدارک دیدند، برویم. مبل سلطنتی سفید سه‌نفره که اطراف آن با تور، بادکنک‌ها و وسایل دیگر گلبهی، طلایی و سفید پر شده بود. سفره‌ی عقد، پارچه‌ی ساتن مجلل سفید رنگی بود که تور اکلیلی گلبهی روی آن می‌آمد. ظروف روی سفره پایه‌های درخشنده‌ی طلایی داشتند. آینه، شمعدان و سایر وسایل با تبحر خاصی روی سفره چیده شده بود. برای این تم خاص و چشم‌نواز زحمت زیادی کشیده بودند. عاقد روی مبل تک‌نفره‌ی سلطنتی نشست. آقا محمدرضا با ظاهر آراسته و مرتب در کت‌وشلوار دودی، پیراهن خاکستری و کروات طرح‌دار، کنار عاقد جای گرفت. به‌سمت تیرداد برگشتم که متوجه شدم نگاه متفکر و عمیقش را به من دوخته. لبخندی ملیح چهره‌ام را فراگرفت که پاسخ شیرینی از تیرداد دریافت کردم. رؤیا پشت مبل ایستاد تا روی سر عروس و پسرش قند بساید. دو نفر از خدمتکارها دو سر پارچه‌ی مستطیل‌شکل پرزرق‌وبرق را گرفتند و مادر شوهرم قندهای تزئینی و مخصوصی را که با تور طلایی پوشیده شده بودند و انتهایشان پاپیون گلبهی وجود داشت، روی پارچه‌ی حریر سفید با گل‌کاری‌ها و برجسته‌کاری‌های طلایی و گلبهی سایید. تیرداد آرام و سربه‌زیر کنارم نشسته بود. قبل از شنیدن صدای عاقد، قرآنی را که مقابلم قرار داشت به دست گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی جلدش نهادم. خدایا! کاری که می‌کردم درست بود؟
    چشم بستم و نیت کردم. صفحه‌ای از قرآن را به صورت اتفاقی گشودم و شروع به خواندن کردم. صدای عاقد بلند شد:
    - با اجازه‌ی آقای راد بزرگوار و به مبارکی و میمنت شروع می‌کنیم.
    بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم! دوشیزه‌ی محترم خانم نیلو عباسی! آیا بنده وکیلم شما را به عقد موقت سه‌ماهه‌ی جناب آقای تیرداد رادیان، با مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و تعداد ۲۵۰ سکه‌ی تمام بهار آزادی دربیاورم؟
    همان‌طور که آیات قرآن را می‌خواندم، یک مرتبه پلک زدم و نگاهم به نگاه خیره‌ی تیرداد گره خورد. از آینه به من می‌نگریست. از قبل به من متذکر شده بود که همان بار اول بله را بگویم و به رسومات قدیمی و بی‌معنی اهمیت ندهم؛ اما توجه نکرد که شاید من نظر دیگری داشته باشم. آهی کشیدم که ناخودآگاه صحبت‌های پرستو به خاطرم آمد.
    «- فکر کردی چرا تو رو صیغه‌ی دائم نمی‌کنه؟ فک کردی چرا مدت زمان سه‌ماهه مشخص کرده؟ به‌خاطر اینه که اون می‌خواد در عرض سه‌ماه از تو سوءاستفاده کنه و مادرت رو بفرسته بالای دار تا خودش گیر نیفته.»
    مدت عقدم سه ماه بود. تیرداد گفت که می‌خواهد در این زمان مادرم را از زندان بیرون بیاورد و همه‌چیز را به حالت عادی برگرداند؛ سپس رسمی و در حضور همه اعضای خانواده، ازدواج کنیم؛ اما حرف‌های پرستو زمین تا آسمان با حرف‌های دل‌گرم‌کننده‌ی تیرداد تفاوت داشت. سرم را بالا گرفتم و با اندوه به روبه‌رو خیره شدم. لحظه‌ای حس کردم مادر و پدرم را کنار هم دور از سفره‌ی عقد دیدم. ناباور چندین بار پلک زدم تا از وجودشان اطمینان حاصل کنم. خودشان بودند! چشمانم با خوش‌حالی و حیرت مملو از اشک شد؛ ولی وقتی متوجه غم و اندوه چهره‌ی پدر و مادرم شدم، لبخندم را سرکوب کردم. چرا ناراحت بودند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    می‌خواستم از جا بلند شوم و راهنمایی‌شان کنم که نزدیک من بیایند و برای مراسم نامزدی‌ام دست بزنند، نقل بپاشند و کل بکشند؛ ولی همان لحظه از دیدم ناپدید گشتند. نگاه سردرگم و حیرانم را بار دیگر در سالن چرخاندم؛ اما نتوانستم آنان را بیابم. بغضی بی‌رحمانه به گلویم چنگ انداخت و با دل‌تنگی سرم را پایین گرفتم. قطره اشکی را که می‌خواست از پلک‌هایم فاصله بگیرد، با دست پاک کردم و مانع ریزشش شدم.
    - نیلو؟
    صدای زمزمه‌وار و دل‌نشین تیرداد در گوشم پیچید:
    - چی شده؟
    سرم را به معنای چیزی نیست تکان دادم و دوباره مشغول خواندن آیات قرآن شدم.
    «اَلخبیثاتُ لِلخبیثینَ والخبیثونَ لِلخبیثاتِ والطَّیباتُ لِلطَّیبینَ والطَّیبونَ للطَّیباتِ اولٰئِکَ مُبَرَّءونَ مِمّا یَقولونَ لَهُم مَغفِرَةٌ وَ رِزقٌ کریمٌ.»
    توجهم به معنی آیه جلب شد.
    «زنان بدکار و ناپاک، شایسته‌ی مردانی بدین وصفند و مردان زشت‌کارِ ناپاک نیز شایسته‌ی زنانی بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه‌ی نیکو، لایق مردانی چنین و مردان پاکیزه‌ی نیکو لایق زنانی همین گونه‌اند.»
    برای لحظاتی به فکر فرورفتم. این آیه یک نشانه بود؟ عاقد بازهم زمزمه کرد:
    - آیا بنده وکیلم؟
    بالاخره با صدای لرزان «بله» گفتم و وارد مرحله‌ای جدید از زندگی‌ام شدم. مرحله‌ای که هرگز تصور نشیب سختش را نمی‌کردم.
    ***
    - سلام نیلوجان! شاهرودی هستم. چند بار به تلفنت زنگ زدم، جواب ندادی، نگرانت شدم. اگه پیامم رو دیدی باهام تماس بگیر!
    با چشمان خواب‌آلود، پیامک آقای شاهرودی را از نظر گذراندم. چرا گفت هرچه با من تماس گرفته، پاسخ ندادم؟ لبم را با پریشانی گاز گرفتم و خودم را سرزنش کردم. پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم. گزینه‌ی تماس با شاهرودی را لمس کردم.
    - سلام آقای شاهروی.
    - سلام نیلوجان. چطوری؟ اوضاع رو
    - ممنونم! ببخشید جواب تماستون رو ندادم. موبایلم در دسترس بوده. خودم هم تعجب کردم.
    - مشکلی نیست. باید همدیگه رو ببینیم! مشکلی پیش اومده و اتفاقاتی داره میفته که بوی خوبی ازشون نمیاد. آدرس یه کتابخونه رو بهت میدم که باید بیای اونجا. فقط یادت باشه که آدرس اونجا رو از گوشیت پاک کنی. امروز ساعت ۶ اونجا باش! درضمن حواست باشه فقط من و تو؛ تیرداد مطلع نشه! نیلوجان حواست به همه‌چیز باشه. منتظرتم.
    چشمی گفتم و تماس قطع شد. با چشمان درشت‌شده از حیرت و چهره‌ی درهم‌رفته به صفحه‌ی تلفن همراهم نگریستم. مشکل؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ در این افکار به سر می‌بردم که ناگهان در باز شد و تیرداد داخل اتاق آمد. لبخند دستپاچه‌ای زدم و با دستان لرزانم موبایلم را روی پاتختی قرار دادم. تیرداد وقتی دید از خواب بیدار شدم، با خوش‌رویی به‌طرفم آمد و نزدیکم روی تخت نشست.
    - ساعت خواب نیلوخانوم!
    خجالت‌زده سرم را پایین انداختم و در‌حالی‌که خنده‌ی آرامی، چهره‌ام را در برمی‌گرفت، زیر لب‌ «مرسی» زمزمه کردم. صدای خنده‌ی ملایمش، مانند نوای دل‌انگیز و آرامش‌بخش پیانو در گوشم پیچید. از این تعبیر ذهنی آنی، حس خوشایندی پیدا کردم.
    - خوب خوابیدی؟
    به معنای تأیید پلک زدم و گفتم:
    - آره، خیلی خسته بودم.
    - بهتره زود بیای برای صبحونه؛ البته اگه می‌خوای باهم بخوریم.
    لبخند ملیحی زد. از جا بلند شد و به‌سمت در رفت.
    - پایین منتظرتم!
    حرف‌های آقای شاهرودی به طرز بدی ذهنم را درگیر کرده بود. بااین‌حال از زمان نامزدی‌ام با تیرداد تاکنون، هیچ رفتار نادرستی که منجر به ناراحتی و بی‌اعتمادی‌ام شود، ندیدم. احساسم مدام به دنبال این بود که از تیرداد اسطوره‌ای بسازد. اسطوره‌ای که قصد هیچ آزار و فریبی نداشت و تنها هدفش این بود که زندگی شاد و شرایط آرامی برایم فراهم کند. حرف‌ها و رفتار محبت‌آمیـ*ـزش مرا خلع سلاح می‌کرد. دیگر یقین پیدا کرده بودم که حرف‌های پرستو فقط از روی حسادت بوده و هیچ دلیل دیگری نداشته. با این وجود حس ترسی هم در وجودم رخنه می‌کرد؛ حسی که پیام آقای شاهرودی به آن دامن می‌زد. تیرداد وقتی به نزدیکی در رسید، برگشت و با دقت بیشتری به من نگریست. با لحنی جدی پرسید:
    - چیزی ‌شده نیلو؟ رنگت پریده.
    نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی‌ام را به دست آورم. باید با آرامش جلو می‌رفتم.
    - هیچی! خواب بد دیدم و از خواب پریدم. فکر کنم به‌خاطر اون باشه.
    زندگی‌ای که از ابتدا بر پایه‌ی دروغ بنا می‌شد، استوار می‌ماند؟ احساسم چشم‌غره‌ای به پاسخ نه قاطع منطقم رفت. انسان‌ها گاهی از موضوع ناخوشایندی آگاه می‌شوند؛ اما خود را به نفهمی می‌زنند و از احساسات بی‌خردشان پیروی می‌کنند تا خود را قانع سازند که آن موضوع نادرست، کاملاً صحیح است.
    - می‌خوای درموردش حرف بزنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    مسلماً نمی‌خواستم!
    - نه، چیز مهمی نیست. نگران نباش!
    - بسیار خب! صبحونه‌ت رو بخوری، حالت بهتر میشه. نیلو من عجله دارم. زود بیا پایین! امروز باید قرارداد خرید اقلام غذایی رو ببندم. ممکنه یه‌کم هم دیرتر بیام.
    ناگهان صحبتش را قطع کرد. نگاه ناباورش را به من دوخت. نمی‌دانم چه چیز در صورتم دید که این‌چنین حیرت‌زده شد. من هم از شگفتی او متعجب شدم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟
    فوراً برگشت و روی تخت نشست. از اینکه فاصله‌ای میانمان وجود نداشت، بیشتر حیران شدم. تیرداد کسی بود که هیچ‌گاه به من نزدیک نشد. با تعجب کمی عقب رفتم؛ اما وقتی دستش را روی موهایم نشاند، حس کردم خون از سرم جهید و تمام وجودم تقلا شد. ناخودآگاه نفسم را در سـ*ـینه حبس کردم و خواستم با شرمساری و ناباوری عقب بکشم؛ ولی آن‌قدر از حرکت ناگهانی‌اش گیج و گنگ شده بودم که نمی‌توانستم عکس‌العملی از خودم نشان دهم. تا به خودم بیایم، بذر بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرم کاشته شد. چشمان درشت‌شده‌ام را به ملحفه‌ی تخت دوختم. چه شد؟! چه اتفاقی افتاد؟! وقتی از شوک و حیرت بیرون آمدم، متوجه شدم کسی در اتاق حضور ندارد. لـ*ـبم را به‌شدت گـ*ـاز گرفتم و سرم را با خجالت پایین انداختم. احساس می‌کردم تمام اجزای اتاق چشم شده‌اند و مرا زیر نظر دارند. دستم را روی نقطه‌ای از سرم که خون فقط به آنجا پمپاژ می‌شد، نهادم. قلبم به‌جای ۷۰ بار در دقیقه، ۷۰ بار در ثانیه می‌تپید! اگر همین‌طور پیش می‌رفت، قطعاً سکته می‌کردم! چشمانم را با کلافگی بستم. متوجه جوشش احساسات ضدونقیضی در وجودم شدم؛ شادی، شوق، هیجان، نگرانی، خشم، عصبانیت و دودلی. دستانم را مشت کردم و با جیغ کوتاهی از روی عصبانیت، مشتم را روی تخت فرود آوردم. ای کاش حداقل شالی بر سر داشتم! وقتی اولین روز بعد از نامزدی‌مان در حضور او شال پوشیدم، با اخم گفت که به من محرم شده و نمی‌خواهد مثل غریبه‌ها با او رفتار کنم. من باید نه‌تنها احساسات خود، بلکه تمایلات تیرداد را هم تحت کنترل خودم درآورم و این کار، بسیار سخت و تقریباً غیرممکن خواهد بود. تصویر تیرداد زمانی که با شتاب به‌سمتم آمد و ناباورانه بـ*ـوسـه‌ای روی موهایم نشاند، مرتباً مقابل چشمانم جان می‌گرفت. از یادآوری مدام، ناگهان آن‌قدر خجالت کشیدم که با صورت روی تشک تخت فرود آمدم و دوباره صدای جیغ خفیفم را خفه کردم. احساسات نوجوانانه‌ای در وجودم رشد می‌کرد که باعث حیرتم می‌شد. این رفتارهای بچه‌گانه از من بعید بود. تیرداد نمی‌توانست انسانی دل‌رحم و خوش‌قلب باشد؟
    ***
    پس از اینکه نگاهی به وضعیت لادن انداختم، از اتاق بیرون آمدم و خواستم به‌سمت اتاق خودم حرکت کنم که ماندگار با اخم غلیظ و چهره‌ی غضب‌آلود به‌طرفم آمد. نگاهی به مانتوی ساده‌ی طوسی، شلوار و شال مشکی‌ام انداخت. دندان غروچه‌ای کرد و موبایلم را به دستم داد.
    - اگه می‌خواید برید بیرون، باید حتماً به آقا اطلاع بدید!
    نگاهی به چهره‌ی عبوس ماندگار انداختم و خنده‌ام را فروخوردم. می‌ترسید مثل روزی که پرستو را دیدم، دیر به عمارت برگردم. بااین‌حال تنها راه دیدن آقای شاهرودی همین بود. شماره‌ی تیرداد را یافتم و تماس را برقرار کردم. مدتی طول کشید که صدایش را شنیدم.
    - بله؟
    نمی‌دانم چرا شرم کردم و سرم را پایین گرفتم. از ساعات قبل تا الان، هر ثانیه چندین بار اتفاق خوشایند داخل اتاقم را به خاطر می‌آوردم، لبخند می‌زدم و در انتها سرم را با خجالت پایین می‌انداختم.
    - سلام.
    لحن تیرداد نرم‌تر از حالت اولیه‌اش شد.
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - ممنون، خوبم. ببخشید زیاد مزاحمت نمیشم؛ فقط...
    لحظه‌ای مکث کردم. نفس عمیقی کشیدم و آرام افزودم:
    - من لازمه برم بیرون از عمارت.
    لحن جدی‌شده‌اش، سیمایم را برانگیخت.
    - چه لزومی داره؟ من چند روز پیش رو یادم نرفته.
    چشمانم را با کلافگی بستم. چطور باید قانعش می‌کردم؟ سرفه‌تی مصلحتی کردم و قدمی به‌طرف اتاقم برداشتم.
    - آخه تیردادجان، من همه‌ش تو عمارتم، حوصله‌م سر میره. دلم می‌خواد برم بیرون؛ ولی به‌خاطر تو...
    صحبتم را با جدیت برید:
    - به‌خاطر من نه، به‌خاطر خودت! گفتم که، من دفعه‌ی پیش رو فراموش نکردم.
    عصبی پوفی کشیدم. اگر همین‌طور آرام درخواست می‌کردم، حتماً راضی می‌شد.
    - می‌دونم دفعه‌ی قبل اشتباه کردم و چندین بار ازت معذرت خواستم. الان هم دوباره معذرت می‌خوام. می‌دونم به فکر منی؛ ولی به فکر اینکه دارم تو عمارت می‌پوسم هم باش!
    مدتی سکوت کرد. لبخندی از روی موفقیت زدم.
    - تیردادجان! میرم و زود برمی‌گردم. برای اطمینانت با راننده میرم.
    بازدم کلافه‌اش در گوشم پیچید.
    - از دست تو نمی‌دونم باید چی‌کار کنم! یادت نره تلفنت رو ببری و حتماً هم با راننده‌ی شخصی من برو که بتونم باهاتون تماس بگیرم. الان ساعت چهاره، سعی کن ساعت هشت خونه باشی. دیر نکنی نیلو!
    حس کودک هفت‌ساله‌ای را داشتم که پدر و مادرش موقع رفتن به مدرسه، ده‌ها بار سفارش می‌کردند مراقب خودت باش؛ با غریبه‌ها حرف نزن و به اطراف نگاه نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    با خشمی که سعی بر کنترلش داشتم، گفتم:
    - خیله‌خب! انگار می‌خوام برم سفر قندهار. نگران نباش! خداحافظ.
    پس از گفتن «مراقب خودت باش» ارتباط را قطع نمود. داخل ماشین نشسته بودم و از پنجره به خیابان‌ می‌نگریستم. درمورد علت ملاقات ناگهانی آقای شاهرودی، از خود می‌پرسیدم. از پاسخش واهمه داشتم. راننده پس از دقایقی، مقابل کتابخانه توقف کرد. از خودرو پیاده شد و در سمت مرا گشود. ناخودآگاه به چهره‌ی راننده ‌چشم دوختم و حرف آقای شاهرودی مبنی بر این که تیرداد از ملاقاتمان اطلاع پیدا نکند، در گوشم پیچید. بازدم عمیقم را بیرون فرستادم و چشمانم را با کلافگی بستم. سردرگم‌ماندن در این دوراهی زجرم می‌داد.
    - مشکلی پیش اومده خانوم؟
    صدای خونسرد راننده با صدای ترحم‌آمیز پرستو ادغام شد.
    «- فکر کردی چرا با وکیلت ملاقات کرد؟ چون می‌خواست اطلاعات شما رو بدونه. می‌خواست بفهمه شماها تا کجا اون رو شناختید تا بتونه بهتر برای نابودیتون نقشه بکشه.»
    بالاخره تصمیمی گرفتم که شاید نقش تعیین کننده‌ای در اتفاقات آینده ایفا می‌کرد. اگر همه‌چیز مطابق نقشه‌ پیش می‌رفت، می‌توانستم جلوی نیرنگ‌خوردنم را بگیرم. متأسفانه من تمامی انسان‌ها را مانند خودم، صاف و ساده می‌دیدم؛ اما برخی از آنان آفتاب‌پرست‌هایی بودند که هرلحظه رنگ می‌باختند. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    - هیچی! فقط می‌خواستم چند جلد کتاب بخرم و به این کتابخونه هدیه بدم.
    راننده متعجب شد.
    - ببخشید خانوم! اینجا که خودش فروشگاه کتاب هم هست.
    - درسته؛ ولی من نذری داشتم که اگه کارای مادرم خوب پیش بره، به اولین کتابخونه‌ای که برم، چند جلد کتاب اهدا کنم.
    سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. به ساعتم چشم دوختم و با حالتی شتاب‌زده افزودم:
    - می تونی یه کار برام انجام بدی؟ من قبلاً به این کتابخونه اومدم و می‌دونم چه کتابایی نیاز دارن. لیست چندتا کتاب رو میدم بهت. زحمت بکش اونا رو تهیه کن! تا من با مسئول کتابخونه صحبت می‌کنم، تو ترتیب خرید رو بده که وقتمون زیاد گرفته نشه. آدرس کتاب‌فروشی رو هم برات نوشتم.
    بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و پرسید:
    - ولی خانم ممکنه همین کتاب‌فروشی کتابا رو داشته باشه! می‌خواید ازش سؤال کنم؟
    چشمانم را ریز کردم.
    - نه، نیاز نیست. اون کتاب‌فروشی از آشناهاست و تخفیف ویژه بهمون میده. من قبلاً باهاش صحبت کردم و خبر دادم که تو رو می‌فرستم.
    - باشه خانوم؛ ولی اگه صلاح بدونید اول با آقاتیرداد تماس بگیریم و ازشون اجازه بگیریم.
    به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد. چرا حد خودش را نمی‌دانست؟ باید حتماً قانعش می‌کردم. چشمانم را با خیرگی خاصی به او دوختم تا حساب کار دستش بیاید. با صدایی که می‌خواستم خشمش را پنهان سازم، گفتم:‌
    - من خودم با ایشون تماس می‌گیرم و توضیح میدم. شما کاری رو که من میگم انجام بدید.
    ملتمسانه و کمی مشکوک به من نگریست. دستانم را درهم قفل کردم و افزودم:
    - خواهش می‌کنم! من همین‌جا هستم تا برگردید.
    - بسیار خب! لطفاً آدرسش رو بهم بدید.
    آدرس یکی از کتاب‌فروشی‌های پایین‌شهرِ نزدیک محله‌ی قدیممان را که فاصله‌ی زیادی با اینجا داشت به او دادم. می‌دانستم رفت‌وبرگشت راننده، حداقل یک ساعت طول می‌کشد. وقتی آدرس را دید، حیران و شوکه پرسید:
    - اونجا؟
    ناخودآگاه اخم کردم که جای اعتراضی باقی نمانَد.
    - مشکلی هست؟
    - نه؛ فقط لطفاً منتظرم بمونید تا برگردم.
    راه گریزی برایش نمانده بود. کمی تعلل کرد و من لیست کتاب‌ها را که از قبل مهیا نمودم، به او دادم.
    - من باید کتابا رو ازت تحویل بگیرم؛ پس مطمئن باش که با خودت برمی‌گردم. نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد.
    بالاخره سوار اتومبیل شد. بلافاصله گام‌هایم را به‌سمت کتابخانه برداشتم. با این فرض که ممکن بود به تیرداد زنگ بزند و از او کسب اجازه کند، گوشی‌ام را از کیفم بیرون آوردم. به‌هرحال او خدمتکار و راننده‌ی شخصی تیرداد بود و همه‌چیز را با اربابش درمیان می‌گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و وارد کتابخانه شدم. مدت کوتاهی را میان قفسه‌های کتاب چرخیدم. نگاهی به قسمتی که مخصوص مطالعه بود، انداختم تا بتوانم شاهرودی را بیابم. همزمان شماره‌ی تیرداد را گرفتم. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه صدایش را شنیدم. موضوع را به صورت مختصر برایش توضیح دادم و خداحافظی کردم. بالاخره آقای شاهرودی را در گوشه‌ای‌ترین فضای کتابخانه یافتم. دور از دو نفری که در ضلع شرقی مطالعه می‌کردند، نشسته بود. از حالتش فهمیدم که افکارش را بررسی می‌کند. به‌سمتش حرکت کردم و صندلی چوبی مقابلش را کشیدم.
    - سلام.
    متوجهم شد و سرش را بالا گرفت.
    - علیک سلام دخترم. خوبه که زودتر از موقع رسیدی. حالت چطوره؟
    - ممنونم! خیلی راجع به پیامتون نگران شدم. اتفاقی افتاده؟
    سرش را پایین گرفت. نفس عمیقی کشید و دست‌های گره‌کرده‌اش را روی میز قرار داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    با پریشانی صدایش زدم:
    - آقای شاهرودی؟
    از نگاه‌کردن به چشمانم ممانعت نمود. پس از لحظاتی زمزمه‌وار گفت:
    - کبری آزاد شده و بدون اینکه اثری ازش باشه، گم‌وگور شده.
    نمی‌توانستم کلمات را پیدا کنم؛ ولی با صدای لرزانی گفتم:
    - من... منظورتون چیه؟ برای چی کبری ناپدید شده؟ آخه کی...
    سخنم را برید:
    - هیس!
    محتاطانه به اطرافش نگریست و افزود:
    - آروم باش نیلوجان! نگران نباش! تموم سعیمون رو می‌کنیم که بفهمیم کبری کجا رفته؛ فقط خیلی باید مراقب خودت باشی.
    لـ*ـبم را محکم گـ*ـاز گرفتم و زانوهایم را بهم نزدیک کردم. احساس ترس داشتم؛ ترسی غریب از اینکه شاید مهره‌ی اصلی بعد از مدت‌ها مخفی‌شدن، بخواهد بازی را آغاز نماید.
    - به نظر می‌رسه مسبب این اتفاقات تصمیم داره خودش رو نشون بده.
    با انگشتم روی میز ضرب گرفته بودم و به صحبت‌های آقای شاهرودی گوش می‌کردم. او به عمل هیستریکم چشم دوخت و ادامه داد:
    - بهت گفتم نمی‌خواد نگران باشی؛ چون پلیس می‌تونه از این فرصت به نفع ما استفاده کنه!
    ناخودآگاه متوقف شدم. با حالت سردرگمی پرسیدم:
    - یعنی چی؟
    - اینکه مأمورا کبری رو آزاد کردن، خودش جای حرف داره. به احتمال زیاد سرنخی پیدا شده که کبری می‌تونه اونا رو به حقیقت ماجرا و مهره‌ی اصلی برسونه. احتمالاً اعترافاتی که کبری به دروغ گفته، خیلی زود همه‌چیز رو لو داده. کبری نمی‌تونه زیاد مقاومت کنه. اون‌وقت می‌تونن از زیر زبونش حرف بِکشن. مجرم اصلی هم دیگه نمی‌تونه کاری از پیش ببره. با اینکه مسأله خیلی ساده و قابل حدس‌زدنه؛ ولی به‌دام‌افتادن مجرما ممکنه یه‌کم زمان‌بر باشه.
    متفکرانه به صورت مصمم آقای شاهرودی چشم دوختم.
    - پرستو و پدرش دوتا سرباز ساده و ابلهن که خیلی زود تو دام اربـاب خودشون و بعد هم مأمورا گرفتار میشن.
    خواستم حرفی بزنم که موبایلم زنگ خورد. با حالت مضطرب و بدون اینکه به مخاطب توجه کنم، ارتباط را برقرار کردم.
    - بله؟
    صدای راننده‌ی تیرداد در گوشم پیچید.
    - سلام خانوم. من داخل کتاب‌فروشی‌ای هستم که امر کردید. چندتا از کتابا اینجا نیست و صاحب کتاب‌فروشی میگه که اونا رو تهیه می‌کنه و در اسرع وقت بهتون می‌رسونه. مشکلی نیست؟
    باید کاری می‌کردم که کمی بیشتر منتظر بماند و دیرتر برسد.
    - خودت آدرس بگیر و تهیه‌شون کن! حتماً هم من رو در جریان بذار.
    پس از قطع تماس، آقای شاهرودی با حالت کنجکاوی پرسید:
    - همه‌چیز مرتبه؟
    نگاهم را به‌سمتش کشاندم و گفتم:
    - بله، چیز خاصی نیست. فقط یه سؤالی ازتون داشتم. چرا نخواستید تیرداد از این قرار باخبر بشه؟ بهش مشکوکید؟ واقعاً فکر می‌کنید که این قضایا...
    نتوانستم سخنم را ادامه دهم. بلافاصله پس از طرح پرسشم، ابروهایش عمیقاً به هم گره خورد و به فکر فرورفت.
    - مهم نیست! چیزی که مهمه اینه که هر کس مشغول کار خودشه و به‌زودی همه‌چیز روشن میشه. تو فقط مراقب خودت و اطرافت باش.
    - پس این‌طور که معلومه بهش مشکوکید. من می‌خواستم نظر شخصی خودتون رو بدونم. چرا بهش شک دارید؟ چرا مقصرش می‌دونید؟
    کلافه دستش را میان موهایش کشید.
    - من احساس خوبی ندارم. درست بعد از اینکه وقایع و جزئیات پرونده‌ی مادرت رو برای نامزدت توضیح دادیم، کبری آزاد شد و بعدش هم گم‌وگور شد. حرفای پرستو رو نمی‌تونم فراموش کنم و می‌دونم که ذهن تو رو هم خیلی به خودش مشغول کرده.
    مانند او اخم کردم. آیا واقعاً این حوادث ارتباطی به تیرداد پیدا می‌کرد؟
    - شما گفتید احتمالاً پلیس کبری رو آزاد کرده؛ پس یه فرض دیگه هم داریم که شاید پلیس خودش توی گم‌شدن کبری دست داره این‌جوری این موضوع ربطی به تیرداد پیدا نمی‌کنه. شاید بشه بهش خوش‌بین بود!
    صورتش عبوس‌تر شد؛ ولی سکوت کرد. مضحک بود! چرا به تیرداد ظن داشت؟ تیردادی که تنها می‌خواست به من کمک کند.
    - امیدوارم که این‌طور باشه دخترم. من هم خوش‌حال میشم که ایشون بی‌گـ ـناه باشه. تو فقط به خودت مسلط باش و کشف حقیقت رو به مسئول پرونده بسپار! من دیگه باید برم. اگه مورد مشکوکی پیش اومد، حتماً من رو در جریان بذار!
    از جا برخاست. خداحافظی مختصری کرد و با بدرقه‌ی چشمانم از کتابخانه بیرون رفت. من هم پس از اینکه دقایقی را به انتظار سپری کردم، برای تغییر حال دگرگونم بیرون از کتابخانه قدم گذاشتم. نگاهی به سرتاسر خیابان انداختم و تصمیم گرفتم تا مدت آمدن راننده، در پیاده‌رو قدم بزنم تا افکار مشوشم آرام بگیرد. پس از گذشت دقایقی، اتومبیل تیرداد را درحال توقف مقابل کتابخانه دیدم. راننده با دیدنم پیاده شد و چند کارتن بسته‌بندی‌شده را از صندوق عقب بیرون آورد. کتاب‌ها را تحویل کتابخانه داد و قصد برگشت کردیم.
    - ببخشید خانوم! آقاتیرداد گفتن که هرچه سریع‌تر به خونه برگردیم و من نتونستم برای اینکه بازهم کتاب بخرم، به یه مغازه‌ی دیگه برم. فردا حتماً این کار رو انجام میدم.
    از شنیدن اخباری که بدون تعلل بیان می‌نمود، عصبانی شدم و کنترلم را برای لحظه‌ای از دست دادم.
    - چی میگی؟! چرا سرِخود هر کار خواستی انجام میدی؟ من به شما گفتم خودم با تیرداد تماس می‌گیرم و ایشون رو در جریان می‌ذارم. چرا کاری رو که ازت خواستم ناقص انجام دادی؟ چه دلیلی داره که برای من کسب تکلیف کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    تعجب و برآشفتگی راننده را از طریق آینه تشخیص دادم. صورتش ملتهب و قرمز بود. انتظار چنین برخوردی از من نداشت.
    با حالت تدافعی گفت:
    - خانوم! من اگه کار اشتباهی کردم، معذرت می‌خوام. قصد بی‌احترامی به شما رو نداشتم. آقاتیرداد با من تماس گرفتن و پرسیدن که کجاییم و کی برمی‌گردیم؟ وقتی بهشون گفتم که برای خرید کتاب باید به یه محله‌ی دیگه برم، اجازه ندادن و خواستن برگردم؛ چون خیلی دیر میشه.
    چشمانم با شگفتی گرد شدند. از خودم پرسیدم چرا تیرداد با خودم تماس نگرفت؟ از لحن معذب راننده، ناراحت شدم. من عادت به عصبانیت و تندی با خدمتکاران نداشتم؛ پس چه شد که این‌گونه برآشفتم؟ من روزی جزء قشر ضعیف جامعه به حساب می‌آمدم. یاد خاطرات گذشته‌ام افتادم. خاطراتی که در کنار پدر و مادرم، گوشه‌ی ذهنم تداعی شد. سخاوت پدرم را به یاد آوردم. پدری که هرگز با من و مادرم با خشونت رفتار نکرد و به هیچ‌کس فخر نفروخت. مادری که در اوج سختی و نابه‌سامانی، لبخند رضایت خویش را نزد همسرش فراموش نکرد تا مبادا باعث شرمندگی و خجالت پدرم شود. عرق شرم بر پیشانی‌ام نشست و شرمنده لب به سخن گشودم:
    - من بابت اینکه داد زدم، معذرت می‌خوام؛ ولی شما باید من رو هم در جریان می‌ذاشتید و بهم خبر می‌دادید!
    با عذرخواهی مجدد راننده، دقایقی سکوت حاکم شد و من فرصت پیدا کردم آنچه را که گذشت، مرور کنم. حس می‌کردم تیرداد اعتماد لازم را به من ندارد که با خودم تماس نگرفت. افکاری در سرم پیچ می‌خوردند و ظن نابودشده‌ام نسبت به تیرداد را دوباره زنده می‌کردند. چشمانم را با کلافگی به صفحه‌ی موبایلم دوختم. با خود اندیشیدم که شاید تیرداد با من تماس برقرار کرده باشد باشد؛ اما گمان اشتباه در سرم پرورش دادم. پیشانی‌ام را با دستانم گرفتم و عصبی به شیشه‌ی دودی نگریستم. دود و غبار مزاحم از آینه‌ی احساسم کنار رفته بود و توانستم با نیروی عقلم به حوادث بنگرم.
    «- درست بعد از اینکه جزئیات پرونده‌ی مادرت رو برای نامزدت توضیح دادیم، کبری ناپدید شد.»
    حرف‌های شاهرودی ذره‌بین منطقم را روی حوادث زوم ‌کرد. ناباورانه به راننده خیره شدم.
    ‌«- احتمالاً دنبال من می‌گرده تا من رو هم مثل بابام بندازه زندان. به‌خاطر همین اومدم اینجا تا دیرتر ردم رو بزنه و دیرتر گیر بیفتم.»
    بعد از اینکه حرف‌های پرستو در گوشم پیچید، طی تصمیم ناگهانی رو به راننده زمزمه کردم:
    - صبر کن!
    آقای شاهرودی از ناپدیدشدن کبری سخن گفت. پرستو هم از ترسش در خانه‌ی عمه‌اش پنهان شده بود. باید به دنبال پرستو می‌رفتم! دلیلش را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم؛ اما باید به دیدن پرستو می‌رفتم. باید به او می‌گفتم که پدرش ناپدید شده. اصلاً شاید خودش و پدرش باهم همکاری می‌کردند و مرتبه‌ی قبل دروغ گفته باشد که در این صورت حتما از آن خانه رفته‌اند. شاید این‌گونه شَک بی‌معنی و پوچم نسبت به تیرداد از بین برود. راننده با شنیدن حرفم، متعجب به من چشم دوخت.
    - مشکلی پیش اومده خانوم؟
    دست سرد و به‌عرق‌نشسته‌ام را مشت کردم.
    - می‌خوام برم محله‌ی قبلیمون توی منطقه‌ی...
    - ولی ما باید هرچه زودتر برگردیم، چیزی به هشت نمونده. بهتر نیست بعداً به اونجا برید؟
    پلک‌هایم را به هم فشردم و با جدیت امر کردم:
    - من خودم با تیرداد حرف می‌زنم؛ پس الان برو به جایی که گفتم!
    با اخمی نامحسوس از آینه‌ی جلو به من نگریست. بی‌اهمیت چشمانم را به جاده دوختم که او سکوت را ترجیح داد. می‌دانستم این کارم تیرداد را عصبی می‌کند؛ ولی برای اینکه ذهنیت راننده هم برطرف شود، گوشی موبایل را از کیفم خارج کردم و امروز برای چندمین مرتبه شماره‌ی تیرداد را یافتم.
    - کجایید؟ رسیدید عمارت؟
    صدایش حالت نگران و شتاب‌زده داشت یا من به دلیل حساسیتی که گریبان‌گیرم شده بود، این‌گونه می‌پنداشتم؟
    - سلام عزیزم. نه هنوز نرسیدیم. می‌خواستم بگم ممکنه یه‌کم دیرتر برگردیم. من دارم میرم پیش یکی از همسایه‌های قدیممون. شنیدم حالش خوب نیست.
    صدای عصبی تیرداد قابل لمس بود.
    - بهتر نبود می‌ذاشتی برای فردا؟ الان تا بخوای برگردی، دیروقت میشه.
    - نه، آخه حالش بده و ممکنه فردا دیر بشه. زود برمی‌گردیم.
    - خیله‌خب. گوشی رو بده به راننده.
    پس از سخنان کوتاهی با راننده که به پاسخ‌های بله و خیر ختم شد، گوشی را قطع کرد. حتماً از او خواست گزارش کاملی ارائه دهد. پس از مدتی نسبتاً طولانی، وارد کوچه‌ی تنگ پایین‌شهر محله‌مان شدیم. با بی‌قراری از ماشین پیاده شدم و به‌طرف خانه‌ای که قبلاً پرستو را آنجا دیدم، حرکت کردم. به راننده گفتم که در ماشین بماند و دنبالم نیاید. آیفون را زدم و لحظاتی بعد، صدای «کیه؟» آشنایی در گوشم پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    - یه لحظه بیا!
    - شما؟
    احساسم اصرار داشت، حالا که از سکونت پرستو در این محل اطمینان حاصل کردم، به موضوعات دیگر اهمیت ندهم و این محل را ترک نمایم؛ خصوصاً که آقای شاهرودی سفارش زیادی به من کرده بود. باید همه‌چیز را اطلاع می‌دادم؛ اما مصرانه روی پا ایستادم و پاسخ دادم:
    - نیلوام!
    بااینکه اعلام کردم چه کسی هستم، در باز نشد. پس از گذشت ثانیه‌های نسبتاً طولانی قامت پنهان‌شده‌ی پرستو زیر چادر در چهارچوب در نمایان شد. به قدری صورتش را پوشانده بود که به‌سختی می‌توانستم آن را تشخیص دهم. پس از براندازکردنم، نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت و پرسید:
    - تنهایی؟
    - آره. نگران نباش!
    چیزی نگفت و داخل رفت. با گفتن «صبر کن» مانع ادامه‌ی حرکتش شدم. به‌سمتم برگشت.
    - اگه حرفی داری، بیا تو.
    با اطمینان نه گفتم. می‌خواستم هرچه سریع‌تر گمان احساسم را راحت کنم که تیرداد هیچ ارتباطی با این جریانات ندارد.
    - از بابات خبر داری؟
    ترسیده به‌سمتم قدم برداشت. نگاه دردمندش را به چشمانم دوخت؛ ولی حرفی نزد. پوف کلافه‌ای کشیدم و برای اطمینان خاطرش گفتم:
    - نمی‌خواد نگران باشی! من فقط برای کمک بهت اینجام.
    پس از کمی تعلل گفت:
    - منظورت چیه؟
    عصبی چشمانم را بستم و گشودم. دوباره سرد و جدی پرسیدم:
    - پرستو از بابات خبر داری؟ می‌دونی کجاست؟
    دستش را از زیر چادر مشکی‌اش بیرون آورد و به ستون در تکیه داد. وحشت از تک‌تک حرکاتش مشهود بود.
    - از کجا معلوم جاسوس اون تیردادِ نامرد نباشی؟ اون اگه بفهمه بابام کجاست، حتماً ما رو می‌کشه!
    هیچ‌گونه نمی‌توانستم او را قانع به سخن‌گفتن کنم. برای کنترل عصبانیتم، دمی عمیق گرفتم و غریدم:
    - پرستو فکر می‌کنی اگه واقعاً من جاسوس تیرداد بودم، مستقیم اینجا میومدم تا از پدرت خبر بگیرم؟ احمق نباش و بگو بابات کجاست!
    لحظاتی را در سکوت به چشمانم خیره شد. عدم نارضایتی از چشمانش فریاد می‌زد. دستم را به پیشانی‌ام زدم و با اطمینان خاطر افزودم:
    - کسی برای جاسوسی و خبرچینی اینجا نیومده. از طرف من خیالت راحت باشه.
    آهی کشیدم.
    - ببین حتی اگه یه درصد حرفات درست باشه، مامانم توی خطر میفته و من این رو هیچ‌وقت نمی‌خوام؛ پس دلیلی برای جاسوس‌بودنم وجود نداره. چی واسه من مهم‌تر از جون مامانمه؟ هان؟ جاسوسی برای تیرداد یا نجات مامانم از اون خراب‌شده؟
    این بار نگاهش رنگ تأسف گرفت. سرش را با افسوس تکان داد و گفت:
    - اگه افسونت کرده باشه چی؟ مثل من، مثل بابام که خامش شدیم.
    دیگر با رفتار و حرف‌های بی‌معنی‌اش حوصله‌ام را سر می‌برد. چهره‌ام عبوس شد و تیز و برنده به او نگریستم.
    - بسه دیگه پرستو! من یه سؤال ازت پرسیدم. از بابات خبر داری؟
    خشونتم رعبش را بیشتر کرد.
    - اینجاست!
    مبهوت به اعترافش گوش سپردم. صدایش به‌وضوح می‌لرزید. شگفت‌زدگی‌ام را که دید، سرش را پایین گرفت و ادامه داد:
    - بعد از آزاد‌شدنش، اومد خونه‌ی عمه‌م. جایی رو نداشت. تیرداد همه‌ی زندگیمون رو برای به‌دام‌انداختنمون نابود کرد.
    نفسم تحلیل رفت. در دنیایی که از بوی فساد و خــ ـیانـت پر شده بود و نفس‌کشیدن شاق‌ترین کار به حساب می‌آمد، به کجا باید پناه می‌برد؟ گویا صدای پرستو، ناقوس مرگ بود!
    - بابام هم نمی‌دونه که چطور یهویی از حبس آزاد شده؛ اما من شک ندارم که این هم یکی از حقه‌های کثیف تیرداده. اون می‌دونه که به این راحتیا نمی‌تونه توی زندان دخل بابام رو بیاره؛ پس ترجیح داده بیرون از زندان از شرمون خلاص بشه. تیرداد به هر ریسمونی چنگ می‌زنه تا هر کی رو که سر راهشه برداره. نیلو خیلی مواظب باش! نذار تو رو هم نابود کنه و مثل ما توی مرداب غرق کنه. مواظب اطرافیانت باش که از اونا برای تهدید تو استفاده نکنه.
    دستانش به دکمه‌های مانتویم چنگ شدند. اشک‌هایش از سر دلواپسی و سردرگمی می‌چکیدند و مرا در دریای ناباوری غرق می‌نمودند. متحیر مقابل پرستوی لرزان ایستاده بودم؛ تا اینکه بالاخره به حرف آمدم:
    - تو چی داری میگی؟ مگه الکیه که تیرداد پدرت رو آزاد کرده باشه؟ پدرت یه مظنونه، متهم به کار قاچاقه. بعد از حکم زندانش به غیر از دادگاه کس دیگه‌ای نمی‌تونه حکم آزادی براش صادر کنه. پس خواهشاً چرت‌وپرت نگو!
    بی‌توجه به پرستو، عقب‌گرد کردم و به‌سمت ماشین قدم برداشتم؛ اما صدای آهسته و ناامیدی مانعم شد.
    - نیلو بسه هر چقدر سادگی کردی و به روی خودت نیاوردی.
    برنگشتم تا چهره‌ی متحیر پرستو را ببینم. اگر هنوز با قاطعیت و جدیت حکم بی‌گناهی تیرداد را امضا می‌کردم، سادگی محض بود؛ اما دلم شکش را به گونه‌ای دیگر ابراز می‌کرد. دل است دیگر! هر چقدر با پتک واقعیات بر سرش بکوبند، چشمانش را می‌بندد و دردی را حس نمی‌کند؛ حتی اگر هزاران بار زخمی و له شده باشد. اتومبیل راننده را در ابتدای کوچه‌ دیدم. می‌دانستم سرووضعم مثل مجنون‌های فراری است؛ ولی تلاش کردم به خودم مسلط باشم. باید در اولین فرصت با شاهرودی تماس می‌گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا