- من رو میبخشید! خیلی خستهم و اگه اجازه بدید، به اتاقم میرم.
بدون اینکه اجازهی اعتراض و مخالفت به آنان بدهم، بهطرف راهپله قدم برداشتم. با همان لباسهای تنم به حمام رفتم. آب ولرم حالم را بهتر کرد و سلولهای تنم را در حالت آرامش فروبرد. پس از چند دقیقه ربدوشامبرم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم. تونیک آستینبلند بنفش و شلوار مشکی و شال یاسی پوشیدم. روی تخت نشسته بودم و سؤالات بیپایان ذهنم را کنکاش میکردم که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و قامت بلند تیرداد نمایان شد. سراسیمه از جا برخاستم که صدای خشمگین و عصبیاش در اتاق پیچید:
- کجا بودی تو؟
با ترس مشهودی به چشمهایش خیره شدم. ترجیح دادم سکوت کنم؛ چون جواب مناسبی نداشتم.
- چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون؟
خسته سرم را پایین گرفتم که صدای قدمهای محکمش را شنیدم.
- مگه به ماندگار نگفتی زود برمیگردی؟ مگه نگفتی بهم خبر میدی؟ چرا زنگ نزدی؟ آخه چرا اینقدر بیفکری؟
مقابلم قرار گرفت و عصبی فریاد کشید:
- چرا هیچی نمیگی؟ زبونت رو تو خیابون جا گذاشتی؟ تا الان کدوم قبرستونی بودی؟
پلکهایم را با وحشت و کلافگی روی هم فشردم. سعی کردم سخنان آخرش را کلمه به کلمه هضم کنم. گفته بود کدام قبرستانی بودم؟! چشمان لرزانم را به صورتش دوختم. بعید دانستم که بتواند در روشنایی اندک آباژور، تکههای شکستهی اعتماد، احساس و باورم را ببیند. مدام به خود دستور میدادم که حق ندارم با دل شکسته، ناله و زاری کنم؛ ولی قلب بندزدهام دستورم را نادیده گرفت. پاهای سستم، قدرت سرپا نگهداشتن بدنم را نداشت. ترجیح دادم روی تخت بنشینم. تیرداد کلافه چنگی به موهایش زد و دور خودش چرخید. چند لحظه به طول انجامید تا کمی خود را آرام کند؛ اما بیقراری و ناآرامی من شروع شده بود. پوفی کشید و با گفتن «لعنتی» پرغیضی، مقابلم زانو زد. دستانش را دو طرفم روی تخت قرار داد و کمی بهسمتم خم شد. شوکه و حیران نگاهش میکردم. این کارهایش چه معنیای میداد؟ ناخودآگاه عقب رفتم و لرزان پرسیدم:
- چی... چیکار میکنی؟
صدای آهسته و دلفریبش در گوشم پیچید و احساس مردهام را زنده کرد:
- نیلوجان! میدونی وقتی فهمیدم غیبت زده و گوشیت هم همرات نیست، چقدر نگرانت شدم؟! میدونی چی به من گذشت؟
صدای بیرحمانهی پرستو در سرم اکو میشد.
«- من هم مثل تو بودم. فریب حرفای اون تیرداد هفتخط رو خوردم.»
پلکهایم گرم شد و داغی اشک را در چشمانم احساس کردم. حرف چه کسی را باور میکردم؟
- من که بهت گفتم بمون باهم میریم. باشه، قبول! نتونستی صبر کنی؛ ولی نباید خبرم میکردی؟ نمیدونستی که هر کاری ازم بخوای، حتی اگه تو بدترین شرایط هم باشه، انجام میدم؟
صدای نوازشگونهی تیرداد که با تشویش و ناراحتی کنار گوشم نواخته میشد، با صدای انزجارآور پرستو ترکیب شد.
«- آخه کدوم آدمی توی یه ماه عاشق میشه؟ اینا همهش بهخاطر اینه که برنامهریزیهاش به هم نخوره.»
قطرهی اشکی که چشمانم را ترک نمود، رسوایم کرد.
- نیلو؟!
این بار به صدایش بهت هم افزوده شد. کمی عقب کشید و ناباور ادامه داد:
- داری گریه میکنی؟
با دست لرزانم، خشن پلکهای خیسم را پاک کردم. سنگینی نگاه تیرداد، آوار دودلی را روی احساسم خراب میکرد.
- چی شده نیلو؟ چرا گریه میکنی؟
هنوز هم پاسخم در برابرش سکوت بود.
کلافه پوفی کشید؛ اما خونسردیاش را حفظ کرد و ادامه داد:
- نیلو! عزیزم! چرا هیچی نمیگی؟ از چی ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
با خودم درحال جنگ بودم که آیا لحن آرامبخشش را بیپاسخ بگذارم یا نه؟ بالاخره احساسم پیروز شد و با صدای لرزان و گریانی زمزمه کردم:
- نه.
درحالیکه سرم را به دو طرف تکان میدادم، با همان صدای گرفته گفتم:
- چیز مهمی نیست. اتفاق خاصی هم نیفتاده. نگران نباش!
- پس بهم بگو چرا گریه میکنی؟ چرا دختر قویای مثل تو داره اشک میریزه؟ چیشده؟
سرم را به معنای چیزی نشده بالا انداختم.
- هیچی.
- از دست من ناراحت شدی؟
چشمانم را محکم بستم. برای رهایی از سؤالاتش، بهترین بهانه بود. نمیخواستم مقابل او ضعیف جلوه کنم. حرفهای پرستو مدام در گوشم تکرار میشد و هوشوحواسم را مختل میکرد. پاسخی به پرسشش ندادم که با دلجویی افزود:
- نیلوجان! تو بدون اینکه بهم خبر بدی یهو غیبت زد و من خیلی نگرانت شدم. یه لحظه از کوره دررفتم. بهم حق بده! حالا هم من رو ببخش که سرت داد کشیدم!
چشمان اشکی و ناباورم را به صورتش دوختم. کاش میتوانستم حقیقت چهرهاش را ببینم تا متوجه صداقت کلامش شوم. این شَک مانند خوره به جانم افتاده بود و آخر مرا میکشت! نمیتوانستم باور کنم که تیرداد از من معذرتخواهی کرده باشد. در دوراهی زجرآوری گرفتار شده بودم.
- نیلو!
بدون اینکه اجازهی اعتراض و مخالفت به آنان بدهم، بهطرف راهپله قدم برداشتم. با همان لباسهای تنم به حمام رفتم. آب ولرم حالم را بهتر کرد و سلولهای تنم را در حالت آرامش فروبرد. پس از چند دقیقه ربدوشامبرم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم. تونیک آستینبلند بنفش و شلوار مشکی و شال یاسی پوشیدم. روی تخت نشسته بودم و سؤالات بیپایان ذهنم را کنکاش میکردم که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و قامت بلند تیرداد نمایان شد. سراسیمه از جا برخاستم که صدای خشمگین و عصبیاش در اتاق پیچید:
- کجا بودی تو؟
با ترس مشهودی به چشمهایش خیره شدم. ترجیح دادم سکوت کنم؛ چون جواب مناسبی نداشتم.
- چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون؟
خسته سرم را پایین گرفتم که صدای قدمهای محکمش را شنیدم.
- مگه به ماندگار نگفتی زود برمیگردی؟ مگه نگفتی بهم خبر میدی؟ چرا زنگ نزدی؟ آخه چرا اینقدر بیفکری؟
مقابلم قرار گرفت و عصبی فریاد کشید:
- چرا هیچی نمیگی؟ زبونت رو تو خیابون جا گذاشتی؟ تا الان کدوم قبرستونی بودی؟
پلکهایم را با وحشت و کلافگی روی هم فشردم. سعی کردم سخنان آخرش را کلمه به کلمه هضم کنم. گفته بود کدام قبرستانی بودم؟! چشمان لرزانم را به صورتش دوختم. بعید دانستم که بتواند در روشنایی اندک آباژور، تکههای شکستهی اعتماد، احساس و باورم را ببیند. مدام به خود دستور میدادم که حق ندارم با دل شکسته، ناله و زاری کنم؛ ولی قلب بندزدهام دستورم را نادیده گرفت. پاهای سستم، قدرت سرپا نگهداشتن بدنم را نداشت. ترجیح دادم روی تخت بنشینم. تیرداد کلافه چنگی به موهایش زد و دور خودش چرخید. چند لحظه به طول انجامید تا کمی خود را آرام کند؛ اما بیقراری و ناآرامی من شروع شده بود. پوفی کشید و با گفتن «لعنتی» پرغیضی، مقابلم زانو زد. دستانش را دو طرفم روی تخت قرار داد و کمی بهسمتم خم شد. شوکه و حیران نگاهش میکردم. این کارهایش چه معنیای میداد؟ ناخودآگاه عقب رفتم و لرزان پرسیدم:
- چی... چیکار میکنی؟
صدای آهسته و دلفریبش در گوشم پیچید و احساس مردهام را زنده کرد:
- نیلوجان! میدونی وقتی فهمیدم غیبت زده و گوشیت هم همرات نیست، چقدر نگرانت شدم؟! میدونی چی به من گذشت؟
صدای بیرحمانهی پرستو در سرم اکو میشد.
«- من هم مثل تو بودم. فریب حرفای اون تیرداد هفتخط رو خوردم.»
پلکهایم گرم شد و داغی اشک را در چشمانم احساس کردم. حرف چه کسی را باور میکردم؟
- من که بهت گفتم بمون باهم میریم. باشه، قبول! نتونستی صبر کنی؛ ولی نباید خبرم میکردی؟ نمیدونستی که هر کاری ازم بخوای، حتی اگه تو بدترین شرایط هم باشه، انجام میدم؟
صدای نوازشگونهی تیرداد که با تشویش و ناراحتی کنار گوشم نواخته میشد، با صدای انزجارآور پرستو ترکیب شد.
«- آخه کدوم آدمی توی یه ماه عاشق میشه؟ اینا همهش بهخاطر اینه که برنامهریزیهاش به هم نخوره.»
قطرهی اشکی که چشمانم را ترک نمود، رسوایم کرد.
- نیلو؟!
این بار به صدایش بهت هم افزوده شد. کمی عقب کشید و ناباور ادامه داد:
- داری گریه میکنی؟
با دست لرزانم، خشن پلکهای خیسم را پاک کردم. سنگینی نگاه تیرداد، آوار دودلی را روی احساسم خراب میکرد.
- چی شده نیلو؟ چرا گریه میکنی؟
هنوز هم پاسخم در برابرش سکوت بود.
کلافه پوفی کشید؛ اما خونسردیاش را حفظ کرد و ادامه داد:
- نیلو! عزیزم! چرا هیچی نمیگی؟ از چی ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
با خودم درحال جنگ بودم که آیا لحن آرامبخشش را بیپاسخ بگذارم یا نه؟ بالاخره احساسم پیروز شد و با صدای لرزان و گریانی زمزمه کردم:
- نه.
درحالیکه سرم را به دو طرف تکان میدادم، با همان صدای گرفته گفتم:
- چیز مهمی نیست. اتفاق خاصی هم نیفتاده. نگران نباش!
- پس بهم بگو چرا گریه میکنی؟ چرا دختر قویای مثل تو داره اشک میریزه؟ چیشده؟
سرم را به معنای چیزی نشده بالا انداختم.
- هیچی.
- از دست من ناراحت شدی؟
چشمانم را محکم بستم. برای رهایی از سؤالاتش، بهترین بهانه بود. نمیخواستم مقابل او ضعیف جلوه کنم. حرفهای پرستو مدام در گوشم تکرار میشد و هوشوحواسم را مختل میکرد. پاسخی به پرسشش ندادم که با دلجویی افزود:
- نیلوجان! تو بدون اینکه بهم خبر بدی یهو غیبت زد و من خیلی نگرانت شدم. یه لحظه از کوره دررفتم. بهم حق بده! حالا هم من رو ببخش که سرت داد کشیدم!
چشمان اشکی و ناباورم را به صورتش دوختم. کاش میتوانستم حقیقت چهرهاش را ببینم تا متوجه صداقت کلامش شوم. این شَک مانند خوره به جانم افتاده بود و آخر مرا میکشت! نمیتوانستم باور کنم که تیرداد از من معذرتخواهی کرده باشد. در دوراهی زجرآوری گرفتار شده بودم.
- نیلو!
آخرین ویرایش توسط مدیر: