برعکس ما دو تا در دستهای اسما و راغب خبری از خریدهای آنچنانی نبود. لحظهای به حضورشان در بازار شک کردم. آخر خان خلیلی نزدیک الازهر و تحریر واقع شده بود و این خودش یک نشانهی بزرگ بود.
من با راغب دست دادم و اسما با آلا روبوسی کرد. خیلی از دستشان شکار بودم. بهخصوص از راغبی که در نبود اسما، هر روز از درودیوار خانهی شیخ آویزان بود تا نامهی آزادی دخترعمویش را بگیرد، اما حالا نزدیک به یک هفته میشد که خبری از من نگرفته بود.
اسما که دیگر آن شور و نشاط گذشته را نداشت، با حالتی افتاده بهطرف من برگشت و کنایهی ریزی زد:
- شرمنده جناب ماهر. اگه میدونستم، زودتر نامزدیتون رو تبریک میگفتم.
با گفتن این جمله برق از سه فاز من پرید و نگاه متعجبی به آلا انداختم.
اسما: فکر نمیکردم جهادجان اینقدر زود دستبهکار بشن و تو این روزهای سخت درگیری، نامزد کنن. آخه تو فرم ثبتنامشون زده بودن مجرد. این شد که خبر نامزدیشون تو زندان به من رسید.
باید حدس میزدم کاسهای زیر نیمکاسه باشد، وگرنه اسمایی که من میشناختم، آرزویش بود زیر نظر من مبارزهی چریکی کند. حالا چه شده بود که حتی جواب پیامهای من را هم نمیداد؟ آلا خواست توضیحی بدهد که با سقلمهی من بهاجبار سکوت کرد. اصلاً چه میخواست بگوید؟ یعنی چه داشتیم که بگوید؟ میخواست بگوید من همسر عدنان هستم و نذر پدرم برای شیخ شدم؟ نه. اول باید میفهمیدم این قضیه از کجا آب میخورد. میدانستم کسی از حضور زن جوانی مثل آلا در خانهی پدربزرگ اطلاعی ندارد. حضور آن روز آلا در مراسم آزادی اسما کار خودش را کرده بود. مطمئناً رسانههای جمعی که از کنیزی او برای شیخ بیخبر بودند، همسنبودن ما دو تا را بهانهی خوبی...
کلافه، به چشمهای پیروز راغب نگاهی انداختم و بهطرف اسما چرخیدم.
- من باید با شما حضوری صحبت کنم.
هنوز هم محجبه میگشت و چادر عربی از سرش نمیافتاد.
اسما: بفرمایین.
نگاهی به وسط بازار کردم و ادامه دادم:
- باشه برای یه فرصت مناسبتر.
اسما چادرش را بالاتر کشید.
- هرطور مایلین.
سپس رو از من گرفت و دستهای آلا را فشرد.
- انشاالله که خوشبخت بشین عزیزم. جهاد پسر خوبیه و واقعاً شایسته و بالیاقته. قدرش رو بدون.
این را گفت و شانهبهشانهی راغب از ما جدا شد.
***
در راه برگشت، خون خونم را میخورد. باید میفهمیدم کدام شیر ناپاک خوردهای چنین خزعبلاتی را تحویل او داده بود. چنگی به موهایم زدم و دستی به ریشهای کمپشتم کشیدم. خطاب به رانندهی تاکسی گفتم:
- اگه میشه یه مقدار سریعتر برین.
آلا که میدانست به خونش تشنهام، سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود. برای لحظهای دست من را گرفت. دستش را پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن آلا. صد بار بهت گفتم مواظب رفتوآمدت باش! کی این خبر دروغ رو تو زندان به اسما داده؟
تُنِ صدایش را پایین آورد و اشک در چشمهایش حلقه زد.
- به خدا نمیدونم جهاد.
زیرلبی غریدم:
- پس چرا تو مراسم شرکت کردی؟ تو که هیچوقت جلوی رسانهها حاضر نمیشدی!
شروع به نوازش بازویم کرد.
- به خدا خواستهی عدنان بود. اولش تعجب کردم، ولی وقتی اصرارش رو دیدم...
عصبی، در صورتش بُراق شدم.
- تو هم که ازخداخواسته!
من با راغب دست دادم و اسما با آلا روبوسی کرد. خیلی از دستشان شکار بودم. بهخصوص از راغبی که در نبود اسما، هر روز از درودیوار خانهی شیخ آویزان بود تا نامهی آزادی دخترعمویش را بگیرد، اما حالا نزدیک به یک هفته میشد که خبری از من نگرفته بود.
اسما که دیگر آن شور و نشاط گذشته را نداشت، با حالتی افتاده بهطرف من برگشت و کنایهی ریزی زد:
- شرمنده جناب ماهر. اگه میدونستم، زودتر نامزدیتون رو تبریک میگفتم.
با گفتن این جمله برق از سه فاز من پرید و نگاه متعجبی به آلا انداختم.
اسما: فکر نمیکردم جهادجان اینقدر زود دستبهکار بشن و تو این روزهای سخت درگیری، نامزد کنن. آخه تو فرم ثبتنامشون زده بودن مجرد. این شد که خبر نامزدیشون تو زندان به من رسید.
باید حدس میزدم کاسهای زیر نیمکاسه باشد، وگرنه اسمایی که من میشناختم، آرزویش بود زیر نظر من مبارزهی چریکی کند. حالا چه شده بود که حتی جواب پیامهای من را هم نمیداد؟ آلا خواست توضیحی بدهد که با سقلمهی من بهاجبار سکوت کرد. اصلاً چه میخواست بگوید؟ یعنی چه داشتیم که بگوید؟ میخواست بگوید من همسر عدنان هستم و نذر پدرم برای شیخ شدم؟ نه. اول باید میفهمیدم این قضیه از کجا آب میخورد. میدانستم کسی از حضور زن جوانی مثل آلا در خانهی پدربزرگ اطلاعی ندارد. حضور آن روز آلا در مراسم آزادی اسما کار خودش را کرده بود. مطمئناً رسانههای جمعی که از کنیزی او برای شیخ بیخبر بودند، همسنبودن ما دو تا را بهانهی خوبی...
کلافه، به چشمهای پیروز راغب نگاهی انداختم و بهطرف اسما چرخیدم.
- من باید با شما حضوری صحبت کنم.
هنوز هم محجبه میگشت و چادر عربی از سرش نمیافتاد.
اسما: بفرمایین.
نگاهی به وسط بازار کردم و ادامه دادم:
- باشه برای یه فرصت مناسبتر.
اسما چادرش را بالاتر کشید.
- هرطور مایلین.
سپس رو از من گرفت و دستهای آلا را فشرد.
- انشاالله که خوشبخت بشین عزیزم. جهاد پسر خوبیه و واقعاً شایسته و بالیاقته. قدرش رو بدون.
این را گفت و شانهبهشانهی راغب از ما جدا شد.
***
در راه برگشت، خون خونم را میخورد. باید میفهمیدم کدام شیر ناپاک خوردهای چنین خزعبلاتی را تحویل او داده بود. چنگی به موهایم زدم و دستی به ریشهای کمپشتم کشیدم. خطاب به رانندهی تاکسی گفتم:
- اگه میشه یه مقدار سریعتر برین.
آلا که میدانست به خونش تشنهام، سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود. برای لحظهای دست من را گرفت. دستش را پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن آلا. صد بار بهت گفتم مواظب رفتوآمدت باش! کی این خبر دروغ رو تو زندان به اسما داده؟
تُنِ صدایش را پایین آورد و اشک در چشمهایش حلقه زد.
- به خدا نمیدونم جهاد.
زیرلبی غریدم:
- پس چرا تو مراسم شرکت کردی؟ تو که هیچوقت جلوی رسانهها حاضر نمیشدی!
شروع به نوازش بازویم کرد.
- به خدا خواستهی عدنان بود. اولش تعجب کردم، ولی وقتی اصرارش رو دیدم...
عصبی، در صورتش بُراق شدم.
- تو هم که ازخداخواسته!
آخرین ویرایش توسط مدیر: