رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
برعکس ما دو تا در دست‌ها‌ی اسما و راغب خبری از خریدهای آن‌چنانی نبود. لحظه‌ای به حضورشان در بازار شک کردم. آخر خان خلیلی نزدیک الازهر و تحریر واقع شده بود و این خودش یک نشانه‌ی بزرگ بود.
من با راغب دست دادم و اسما با آلا روبوسی کرد. خیلی از دستشان شکار بودم. به‌خصوص از راغبی که در نبود اسما، هر روز از درودیوار خانه‌ی شیخ آویزان بود تا نامه‌ی آزادی دخترعمویش را بگیرد، اما حالا نزدیک به یک هفته می‌شد که خبری از من نگرفته بود.
اسما که دیگر آن شور و نشاط گذشته را نداشت، با حالتی افتاده به‌طرف من برگشت و کنایه‌ی ریزی زد:
- شرمنده جناب ماهر. اگه می‌دونستم، زودتر نامزدی‌تون رو تبریک می‌گفتم.
با گفتن این جمله برق از سه فاز من پرید و نگاه متعجبی به آلا انداختم.
اسما: فکر نمی‌کردم جهادجان این‌قدر زود دست‌به‌کار بشن و تو این روزهای سخت درگیری، نامزد کنن. آخه تو فرم ثبت‌نامشون زده بودن مجرد. این شد که خبر نامزدی‌شون تو زندان به من رسید.
باید حدس می‌زدم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد، وگرنه اسمایی که من می‌شناختم، آرزویش بود زیر نظر من مبارزه‌ی چریکی کند. حالا چه شده بود که حتی جواب پیام‌های من را هم نمی‌داد؟ آلا خواست توضیحی بدهد که با سقلمه‌ی من به‌اجبار سکوت کرد. اصلاً چه می‌خواست بگوید؟ یعنی چه داشتیم که بگوید؟ می‌خواست بگوید من همسر عدنان هستم و نذر پدرم برای شیخ شدم؟ نه. اول باید می‌فهمیدم این قضیه از کجا آب می‌خورد. می‌دانستم کسی از حضور زن جوانی مثل آلا در خانه‌ی پدربزرگ اطلاعی ندارد. حضور آن روز آلا در مراسم آزادی اسما کار خودش را کرده بود. مطمئناً رسانه‌های جمعی که از کنیزی او برای شیخ بی‌خبر بودند، هم‌سن‌بودن ما دو تا را بهانه‌ی خوبی...
کلافه، به چشم‌های پیروز راغب نگاهی انداختم و به‌طرف اسما چرخیدم.
- من باید با شما حضوری صحبت کنم.
هنوز هم محجبه می‌گشت و چادر عربی از سرش نمی‌افتاد.
اسما: بفرمایین.
نگاهی به وسط بازار کردم و ادامه دادم:
- باشه برای یه فرصت مناسب‌تر.
اسما چادرش را بالاتر کشید.
- هرطور مایلین.
سپس رو از من گرفت و دست‌های آلا را فشرد.
- ان‌شاالله که خوش‌بخت بشین عزیزم. جهاد پسر خوبیه و واقعاً شایسته و بالیاقته. قدرش رو بدون.
این را گفت و شانه‌به‌شانه‌ی راغب از ما جدا شد.
***
در راه برگشت، خون خونم را می‌خورد. باید می‌فهمیدم کدام شیر ناپاک خورده‌ای چنین خزعبلاتی را تحویل او داده بود. چنگی به موهایم زدم و دستی به ریش‌های کم‌پشتم کشیدم. خطاب به راننده‌ی تاکسی گفتم:
- اگه میشه یه مقدار سریع‌تر برین.
آلا که می‌دانست به خونش تشنه‌ام، سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود. برای لحظه‌ای دست من را گرفت. دستش را پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن آلا. صد بار بهت گفتم مواظب رفت‌وآمدت باش! کی این خبر دروغ رو تو زندان به اسما داده؟
تُنِ صدایش را پایین آورد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
- به خدا نمی‌دونم جهاد.
زیرلبی غریدم:
- پس چرا تو مراسم شرکت کردی؟ تو که هیچ‌وقت جلوی رسانه‌ها حاضر نمی‌شدی!
شروع به نوازش بازویم کرد.
- به خدا خواسته‌ی عدنان بود. اولش تعجب کردم، ولی وقتی اصرارش رو دیدم...
عصبی، در صورتش بُراق شدم.

- تو هم که ازخداخواسته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    کلید انداختم و وارد حیاط شدم. ‌آلا هم دنبالم می‌دوید.
    - به خدا تو دیوونه شدی جهاد! آخه کسی به کار تو کار نداره عزیزم! تو زندان هم که از این شایعه‌ها پره. یکی هم برداشته یه چرتی گذاشته کف دست اسما که اگه اون به تو علاقه‌ای داره، دل‌زده بشه و مبارزه رو لو بده.
    با عجله لب حوض آب آمدم و شیر آن را باز کردم.
    - تو یکی دیگه حرف نزن که هرچی می‌کشم از دست تو و تامرخانته. هزار بار بهت گفتم تامر یه آدم عادی نیست! با این و اون سَروسِر داره؛ اما به گوشت نرفت که نرفت.
    به دیوار آجری حیاط تکیه داده بود و با آستین چادرش بازی می‌کرد.
    - من بهتر از تو تامر رو می‌شناسم. اون فقط ادعا و بلوفه. چیزی تو چنته نداره. ریاست اُپرای قاهره هم موقتیه. به‌محض اینکه یه نفر به‌دردبخور پیدا کنن، یه لگد می‌زنن بهش و پرتش می‌کنن بیرون.
    سرم را از زیر شیر آب بیرون آوردم و به‌طرفش دویدم. گوشه‌ای کِز کرد و پناه گرفت.
    - حرف مفت نزن آلا! تا کی می‌خوای چشم‌هات رو روی حقیقت ببندی؟ از تو خوشگل‌تر و خوش‌صداتر تو این شهر پره. اگه طرف دست گذاشته رو تو، منظوری داره.
    انگشت اشاره‌ام به نشانه‌ی تهدید در مقابل چشم‌هایش لرزید. ادامه دادم:
    - همین تامرخان شما آمار بازجویی اسما رو داشت و روزی که با محمد به استخر وی.آی.پی رفتیم، من رو دعوت به اون معامله‌ی کذایی کرد.
    آلا: کدوم معامله؟
    رهایش کردم و از او فاصله گرفتم.
    - نامه‌ی آزادی اسما در اِزای سکوت من!
    کلید برای بار دوم در در ورودی چرخید و این بار شیخ وارد حیاط شد. بعد از مغرب بود و احتمالاً از مسجد برمی‌گشت. آلا که شرایط را نامساعد دید، فرار را بر قرار ترجیح داد.
    - این تو و این هم عدنان. ازش بپرس چرا گیر داد من تو مراسم اون روز شرکت کنم.
    هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که من و پدربزرگ را تنها گذاشت. شیخ عصایش را محکم به زمین کوبید و جلو آمد.
    - چی شده جهاد؟ چرا خونه رو روی سرتون گذاشتین؟
    باز هم جای شکرش باقی بود چیزی از قضیه نفهمیده بود، وگرنه بانوی ناشناس را به صلابه می‌کشید!
    آب دهانم را زمین انداختم.
    - شما به آلا اصرار کردین تا تو مراسم آزادی اسما شرکت کنه؟
    کمی تأمل کرد و جواب داد:
    - آره. چطور مگه؟
    - می‌تونم بپرسم چی باعث شده پدربزرگ احتیاط رو کنار بذارن و راز چندین و چندساله‌شون رو آشکار کنن؟
    رفت و لب حوض نشست.
    - رازی آشکار نشد. اون فقط تو هیئت همراه من شرکت کرد. تازه این‌همه زن و مرد دیگه هم با من بودن، اون‌وقت تو صدات رو انداختی تو سرت و دستت رو گذاشتی زیر گلوی زن من که چی؟
    لب حوض رفتم و کنارش نشستم.
    - عجبا! حالا شد زن شما؟
    چانه روی عصایش گذاشت و با چشم‌های پف‌آلودش به‌طرف من چرخید.
    - سر درنمیارم جهاد. اختیار آلا با منه یا با تو؟ دلم خواسته تو این مراسم شونه‌به‌شونه‌ی من باشه. ربطش رو به غیر نمی‌فهمم. در ضمن، این حضرت‌عالی نبودین که یک‌سره امر می‌کردین بیشتر هوای آلا رو داشته باشم؟ بیشتر تو دورهمی‌ها ببرمش تا به روحیه‌ی جوونیش توجه کنم؟
    دست به چانه گذاشتم.
    - عدل باید بزنه و تو این مراسم به روحیه‌ش توجه کنین؟
    شیخ: اصلاً تو چرا به بقیه‌ی زن‌های هیئت همراه من گیر نمیدی؟ عایده کشاف، زن البرادعی و خانم محمد بدیع و همسر محمد مرسی هم کنار من بودن، حالا چی شده رسانه‌ها روی آلا زوم کردن؟
    از کنارش بلند شدم و عصبی، عرض حیاط را رژه رفتم.
    - چون بین این‌همه آدم تنها آلا ناشناس بود.
    آلا که تا آن موقع سکوت کرده بود و زاغ سیاه ما را چوب می‌زد، از بالای ایوان خم شد.
    - نه‌خیر. چرا حقیقت رو نمی‌فرمایین جهادخان؟ خواهشاً به عدنان بگین که تو زندان خبر ازدواج من و تو رو به اسما دادن.
    شیخ درجا بلند شد و خشکش زد.
    - چی؟ تو چی گفتی آلا؟
    کنارش برگشتم و زیر شانه‌های پدربزرگ را گرفتم.
    - ترش نکنین. اجازه بدین خودم براتون توضیح میدم.
    و سپس چشم‌غره‌ای به آلا رفتم، اما او دست‌بردار نبود.
    آلا: معلوم نیست کدوم ازخدا‌بی‌خبری به دختر عبدالله گفته جهاد نامزد کرده و وقتی من با پوشیه تو مراسم حاضر شدم، همه فکر کردن من و جهاد نامزدیم.
    عدنان دست روی قلبش گذاشت. لیوان آبی را زیر شیر گرفتم.
    - این رو بخورین. خنکه. فشارتون افتاده.
    دودستی لیوان را به کمک من به لب‌هایش نزدیک کرد.
    شیخ: حالا با ننگ پیش‌اومده چه کنم؟ از فردا راه میفتن دوره که کنیز عدنان، زن جهاد شده.
    لیوان را از دستش گرفتم.
    - تقصیر خودتونه پدربزرگ. نباید بدون مشورت با من همچین کاری می‌کردین.
    عصایش را از شدت عصبانیت بالا برد.
    - تقصیر منه یا تو پسره‌ی الدنگ؟ چقدر زیر پام نشستی و کنار گوشم خوندی به‌روز باش و به نیازهای آلا توجه کن؟ حالا به‌کل منکرش شدی و زیرش زدی؟
    آلا که از دست توهین و تحقیرهای ما به جوش آمده بود، همان‌طور با سر پایین و آویزان، طوری که موهایش مثل آبشاری در حال ریزش بود، گفت:
    - این یکی فرق می‌کرده عدنان‌خان! جناب ماهر الان جلوی اسماخانوم زیر سؤال رفتن.
    پدربزرگ لیوان آب را پس زد.
    - از من به تو نصیحت جهاد! از عبدالله و دخترش فاصله بگیر. این‌ها رگ‌وریشه‌ی مذهبی ندارن و همه می‌دونن از عماد و نوال خط می‌گیرن.
    سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
    شیخ: مگه خودت با چشم‌های خودت ندیدی نوال تورات می‌خوند؟
    - اما اسما خبر از راز استادش نداره.
    شیخ از جا بلند شد و با حالی نه‌چندان خوش به‌طرف راه‌پله رفت.
    - وقتی روز اول بهت میگم گلوت پیش دختر عبدالله گیر کرده، نگو نه. ولی این رو یادت باشه، این راه که شما می‌رین آخرش نابودی و هلاکته، چون پایگاه مردمی ندارین، چون عبدالله و دخترش به‌دنبال قدرتن، نه خدمت. اگه روزی پاش بیفته، حکم قیام میدم تا مردم ریشه‌ی این انحرافی‌ها رو نابود کنن. به خدا قسم، بودن زیر پرچم کسی مثل مبارکی، شرف داره به همکاری با عماد و نوال.
    با صدای زنگ موبایلم و دیدن نام اسما سکوت کردم و گوشی را به حالت بی‌صدا در آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    باید با او صحبت می‌کردم و حالا که خودش خواسته بود، برای من بهترین فرصت به حساب می‌آمد. موتور را با فاصله‌ی نه‌چندان دور از نشریه پارک کردم و طبق معمول همیشه از وسط بازار روز راهی دفتر شدم.
    می‌دانستم پلمپ‌بودن صبح قاهره، تنها به‌معنای عدم فعالیت رسمی یاسین‌ها می‌باشد وگرنه مِلک میدان تحریر به نام ژنرال عبدالله بود و آن‌ها هر وقت می‌خواستند، می‌توانستند در آن رفت و آمد کنند.
    طبق قرار قبلی، در پشتی ساختمان را باز گذاشته بود و من با احتیاط قدم به پاگرد پله‌ها گذاشتم. آسانسور خراب بود و وقتی از آن پایین تا طبقه‌ی بالا را نگاه کردم، به جز چند کارگر بنایی و رنگ‌کاری کس دیگری دیده نمی‌شد.
    به بهانه‌ی بوی رنگ روغن، صورتم را با چفیه پوشاندم و ماهرانه از بین قوطی‌ها رنگ عبور کردم. طولی نکشید تا خودم را به دفتر لیزا -منشی - رساندم؛ اما جای خالی او هم مثل جای خالی بقیه‌ی کارمندها، بدجور به چشم می‌آمد.
    چند لحظه‌ای منتظر ماندم و با پیامک اسما راهی طبقه‌ی مخفی شدم. برخلاف دفعات قبل، از نورپردازی و دکوراسیون‌های خاص خبری نبود و قشنگ، حس نیمه‌تعطیل بودن نشریه به آدم دست می‌داد.
    تک و توک، صدای شعارها و گلوله‌های مشقی اطراف قاهره و به‌خصوص میدان تحریر خبر از ناآرامی‌های چند روز اخیر قاهره می‌داد. خبرهای نوال هم از اسکندریه چیزی جز این نبود.
    به زندان افتادن اسما آتش زیر خاکستر مردمی را شعله‌ور کرد که سال‌های‌ سال منتظر جرقه‌ای بودند تا انبار کاهدان دیکتاتور را به آتش بکشند.
    مقابل درب اتاقش رسیدم و این بار باز بودن در ورودی غافلگیرم کرد. پشت به من، روی زمین نشسته و در حال بسته‌بندی‌کردن یک سری کاغذ و ورق بود.
    بدون اینکه برگردد، متوجه‌ی حضورم شد.
    - اومدین جناب ماهر؟
    آرام قدم داخل گذاشتم و خواستم در را ببندم که از جا بلند شد و به طرفم چرخید.
    - لطفاً بذارین باز باشه،.هوا خیلی خفه‌ست.
    نگاه متعجبم بین گلابیه‌ی تنش و چادر روی چوب لباسی‌اش در حال گردش بود.
    - هوای قاهره خیلی وقته خفه شده. درست از روزی که شما افتادین تو زندان.
    پشت میزش نشسته بود و با آنکه از تیپ فشنش خبری نبود، همچنان آبشار موهایش باز بود.
    سرش را از روی کاغذ بالا آورد و از پشت عینک مطالعه‌اش نگاهم کرد.
    - واقعاً؟
    چقدر تکیده و لاغر شده بود. صورت استخوانی و پای چشم‌های گود افتاده‌اش گواه این بود که در چند وقت اخیر سختی و فشار زیادی بر او تحمیل شده است.
    - بله واقعاً!
    سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول مرتب‌کردن کاغذها نشان می‌داد.
    - برای همین تو نبود من نامزد کردین؟ تو این هوای خفه نفس کم نیاوردین؟
    دست به پیشانی گذاشتم و لعنتی نثار عدنان و آلا کردم.
    - بگذریم. گفته بودین کارم دارین.
    نمی‌دانم چرا اما سکوت کردم و خواستم از دل او هم باخبر شوم. زیرچشمی من را می‌پایید و من هم سربه‌زیر به آلا و عدنان فحش می‌دادم.
    - حق با شماست. این مسائل به من مربوط نمیشه. من فقط از شما دعوت کردم تا برای هم‌فکری به اینجا تشریف بیارین.
    سرم را بالا آوردم و پا روی پا انداختم.
    - بفرمایین. در خدمتم.
    پوزخندی زد و حرف چند لحظه پیشش را فراموش کرد.
    - خانومتون اجازه میده تو مبارزه شرکت کنین؟
    لبخند تلخی زدم و سرم را به‌نشانه‌ی تأسف تکان دادم.
    - چه کمکی از دست من ساخته‌ست خانم یاسین؟
    دعوت‌نامه‌ای روی میز گذاشت و ادامه داد:

    - از شما می‌خوام تو این مراسم شرکت کنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    خم شدم و ورق را برداشتم.
    - این دیگه چیه؟
    به صندلی چرخدارش تکیه داد.
    - دعوت‌نامه‌ی دیکتاتور برای شرکت در مراسم تاجگذاری!
    شانه‌ای بالا انداختم.
    - مبارک دیوونه شده؟ برای دشمن‌هاش هم دعوت‌نامه می‌فرسته؟
    با خودکار روی دسته‌ی عینکش ضرب گرفته بود.
    - طرح آشتی ملّیه. از همه‌ی گروه‌ها و احزاب موافق و مخالف دعوت کرده تا تو این مراسم شرکت کنن.
    صدای تَرَق و توروق تیر و تفنگ مزاحم ما بود و آرامش بحث را به هم می‌زد. شاید مضحک به‌نظر می‌رسید؛ اما در حال حاضر دو چریکی بودیم که فضای دنج کافی‌شاپ را به این شلوغی‌ها ترجیح می‌دادیم.
    - شما طرح آشتی ملی رو باور کردین؟
    قهقهه‌ای زد.
    - بچه شدین؟ اگه نظر من رو می‌پرسین میگم از این سروصداها ترسیده و می‌خواد با وعده‌ووعید سرمون رو گرم کنه.
    این بار من بودم که با دعوت‌نامه، روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بودم.
    - اگه به خاندان شما وعده‌ی مقام و منصب بده چی؟
    لبخندش جمع شد و اخم کرد.
    - دیکتاتور، دیکتاتوره جهاد! باید بره.
    اولین بار بود که در جمع دو نفره با اسم کوچک صدایم می‌زد و خودش هم از این اشتباهش سرخ شد.
    - و اگه پدرتون وعده‌ووعیدهاش رو قبول کنه؟
    عینکش را برداشت و جلوتر آمد.
    - راه من از پدرم جداست جناب ماهر! این رو قبلاً هم بهتون گفته بودم، نگفتم؟
    دعوت‌نامه را روی میز گذاشتم.
    - عجب! اون وقت چرا حضور من تو این مراسم لازمه؟
    اسما: هادی گفت قراره به ما کمک کنین. گفت به همین خاطر تو روز آزادی من، قبول حفاظت کردین.
    وقتی سکوت من را دید، نگاهی به اطرافش انداخت و برای خالی‌نبودن عریضه ادامه داد:
    - شرمنده دیگه، این روزها اوضاع به‌قدری نامرتبه که وسایل پذیرایی نداریم.
    دعوت‌نامه را روی میز گذاشتم.
    - اشکالی نداره. هرچند می‌دونم این به‌هم‌ریختگی صوریه!
    چشم‌هایش از حدقه در آمد.
    - کی به شما گفته؟
    خندیدم.
    - لازم نیست کسی بگه. برای من تابلوئه. من رنگ‌زدن واقعی رو از رنگ‌زدن ظاهری می‌شناسم. در کل فیلم‌بازی‌کردن رو بلدم؛ چون یه عمری جلوی بازجوها فیلم بازی کردم. حتی این هم می‌دونم که پوشش جدید شما اعتقادی نیست و برای شناخته نشدنه.
    سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
    - که این‌طور!
    ادامه دادم:
    - حتی اون روز که با چادر عربی تو بازار خان خلیلی دیدمتون، فهمیدم برای خرید نیومدین.
    - پس برای چی اومده بودیم؟
    دکمه‌های کتم را از شدت خفگی باز کردم.
    - نمی‌دونم برای چی اومده بودین، اما خرید بهونه بود؛ چون داشتین فیلم بازی می‌کردین.
    و باز هم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. پرسیدم:
    - تو زندان که زیاد اذییتون نکردن؟
    - چرا. یعنی نه. جرأتش رو نداشتن.
    کاملاً مشخص بود اینجا نیست و به فکر فرو رفته است.
    - اما خیلی از بین رفتین و ضعیف شدین.
    دستی به صورتش کشید.
    - اما برعکس من مثل اینکه آزادی به شما زیاد ساخته. پوست انداختین و زندگی جدیدی رو شروع کردین.
    دست‌هایم را قلاب و با گفتن یک ضرب حرف‌هایم، غافل‌گیرش کردم.
    - آلا همسر پدربزرگمه.
    سنگ‌کوب کرد.
    - چی؟
    - آلا همسر عدنانه.
    شالش روی شانه‌هایش افتاد.
    - شوخی بی‌مزه‌ای بود.
    شروع به خط‌خطی‌کردن کاغذ زیر دستم کردم.
    - چرا فکر می‌کنین دروغ میگم؟ من یادم نمیاد با شما شوخی داشته باشم.
    نگاهش به جای خالی حلقه‌ام خشک شد.
    - ولی این امکان نداره.
    - چرا، امکان داره.

    از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد. قدم‌هایش آهسته و مُردد بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    - پس چرا تا الان کسی نفهمیده؟
    - هنوز هم کسی نمی‌دونه و من این راز رو فقط به شما گفتم. پدربزرگم هیچ وقت اجازه نمی‌داد آلا از خونه بیرون بیاد. این یه دفعه هم بی‌گدار به آب زد؛ چون با من مشورت نکرد.
    صندلی را ناباورانه کنار کشید و رویش نشست.
    - امکان نداره همچین خبر مهمی از دست من در بره.
    قهقهه‌ای زدم و روی صندلی‌ام لم دادم.
    - پس خیلی از دنیا عقب هستین اسما خانوم! چون یه سری اتفاقات تو این مملکت میفته که خبرش صد سال بعد تو تاریخ درز میشه.
    - آخه این چطور امکان داره؟
    - آلا دختر هفتم یه خونواده‌ی فقیر بود که پدرش اون رو نذر شیخ عدنان کرد و چون حاجتش برآورده میشه، اون رو به کنیزی شیخ میاره.
    دستش را به حالت بهت روی دهانش گذاشته بود. ادامه دادم:
    - بعدش هم پدربزرگ ما برای ثوابش ایشون رو به عقد خودش در میاره.
    پارچ آب را مضطرب داخل لیوان خالی کرد و یک نفس سرکشید.
    - این راز رو بهت گفتم تا فکر نکنی وقتی همکارم افتاده تو زندان من انقدر بی‌غیرتم که بساط سور و ساط عروسی به پا کنم. حالا خبر ازدواج من و آلا رو کی به شما داده؟
    سکسکه امانش را بریده بود.
    - وقتی افتادم تو زندان، من رو شکنجه نکردن؛ یعنی به‌خاطر تهدیدهای پدرم و عمو پیتر جرئتش رو نداشتن. فقط صبح تا شب تو یه اتاق تاریک انفرادی بودم و با یه چشم‌بند، مسیر هر نوری رو مسدود کرده بودند.
    جلو آمدم و دست‌هایم را تکیه‌گاه چانه‌ام کردم.
    - خب دیگه؟
    سرش پایین بود و به نقطه‌ای خیره شده بود.
    - تا اینکه یه روز یه فرد کراواتی که چهره‌ش مشخص نبود، به ملاقاتم اومد و گفت ما حق نداریم تو رو شکنجه کنیم وگرنه کاری می‌کردم مثل سگ کفش‌هام رو لیس بزنی؛ اما این رو بدون انقدر تو این سیاه‌چال نگه‌ت می‌داریم تا موهات مثل دندون‌هات سفید بشه. مگه اینکه جای برادرت رو لو بدی.
    صدای شلاق‌های کراواتی در گوش‌هایم جان گرفته بود.
    - اسمش رو نگفت؟
    - چرا، گفت. مثل دیوونه‌ها موهام رو می‌کشید و می‌گفت من حضرت منومم. در واقع این منوم بود که شایعه‌ی ازدواج تو و آلا رو به من گفت تا بلکه از مبارزه مأیوس بشم و اسم تو رو هم تو اعترافاتم ببرم.
    قلبم از حرکت ایستاد. کرواتی شکنجه‌گر من هم بود و منوم بودن او یعنی...
    سرم را پایین انداختم و چشم‌هایم را بستم.
    - سبحان‌الله!
    اسما سرش را بالا آورد.
    - چی شد جناب ماهر؟ شما می‌شناسینش؟
    از جا بلند شدم.
    - هنوز مطمئن نیستم؛ اما خبری شد، بهتون اطلاع میدم.
    اسما هم مقابلم ایستاد و اشک‌هایش را پاک کرد.
    - نمی‌دونم اگه تلاش‌های شما و نامه‌ی پدربزرگتون نبود، من الان کجا بودم.
    به طرف در خروجی رفتم.
    - فراموشش کنین. فکر کنین یه کابوس تلخ بوده و تموم. ان‌شاالله به کمک هم تاج دیکتاتور رو می‌شکونیم.
    برق امید در چشم‌هایش زنده شد و تا مقابل در بدرقه‌ام کرد.
    - پس تو مهمونی کاخ عابدین شرکت می‌کنین؟
    سکوت کردم و به فکر رفتم.
    اسما: چی شد؟ حرف بدی زدم؟
    نگاهش کردم.
    - قول می‌دین از حرف‌های امروز چیزی به احدی نگین؟ حتی به پدرتون و راغب؟
    پلک‌هایش را به هم زد و گفت:
    - قول میدم.
    این حرف‌شنوی‌اش قند را در دلم آب می‌کرد. ادامه دادم:
    - فقط یه نکته‌ای می‌مونه...
    - چه نکته‌ای؟
    انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم.
    - فقط می‌مونه نوال و پدرم. خانم یاسین می‌دونم به ایشون و پدر من ارادت خاصی دارین؛ اما خواهشاً به کسی اعتماد نکنین. شرایط این روزهای انقلاب و مبارزه شرایطی نیست که به هرکس و ناکسی رازمون رو بگیم. اگه قراره با هم تو یه مسیر بریم، باید پشت هم باشیم نه مقابل هم. باید یه مسیر رو بریم نه یکی‌مون غرب بره و اون یکی شرق. مفهومه؟
    - یعنی شما میگن ممکنه...
    حرفش را نیمه‌کاره قطع کردم و گفتم:
    - بله خانم یاسین ممکنه. این روزها همه چیز ممکنه و اگه کسی اومد بهتون گفت خدایی نکرده پدرتون هم جاسوس دیکتاتوره، شما ردش نکنین و تحقیق کنین؛ چون زمان ما کمه و فرصت آزمون و خطا نداریم.
    تأملی کرد.
    - چشم. شما تجربه‌تون بالاست.
    از او خداحافظی کردم و به طرف راه‌پله‌ها رفتم.
    - روز قبل مراسم هم خبرم کنین.
    دستش را به‌نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و به اتاقش برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    به جز تحریر و نیل، اهرام ثلاثه* سومین جایی بود که آرامش را به بندبند وجودم تزریق می‌کرد و آن شب هم چیزی جز این نبود. وقتی ناامید از دفتر اسما بیرون زدم و مطمئن بودم لباس مناسب یک مهمانی درباری را ندارم، از نزدیک‌ترین دکّه‌ی روزنامه‌فروشی مقابل صبح قاهره، چند نخ سیگار وینستون لایت خوش‌رنگ و لعاب گرفتم و با بیشترین سرعت ممکن به طرف خارج از شهر گاز دادم.
    نزدیک‌های غروب آفتاب بود که به حوالی هرم خوفو رسیدم. موتور را پارک کردم و به طرف مجسمه‌ی ابوالهول رفتم. بیشتر توریست‌ها به‌دلیل خرافه‌بافی رسانه‌ها از نزدیک‌شدن به آن حذر داشتند؛ اما منی که از کودکی با افسانه‌های ابوالهول بزرگ شده بودم، بی‌محابا از آن بالا رفتم و به گردن آن تکیه دادم.
    هوا دیگر کاملاً تاریک شده و نورافکن‌های صحرایی اهرام، روشن شده بود.
    شب‌های صاف و مهتابی کویر را به‌خاطر درخشش ستاره‌هایش دوست داشتم و کشیدن سیگار در این هوا، لذتی وصف‌نشدنی را به سلول‌هایم منتقل می‌کرد.
    بی‌توجه به پِچ‌پِچ توریست‌های بعضاً جوانِ عاشق‌پیشه‌ای که دوبه‌دو دست در دست هم برای تفریح به خوفو آمده بودند، سرم را در یقه کرده بودم و دود سیگار را یواشکی از کنار لباسم بیرون می‌دادم. خوب می‌دانستم کشیدن سیگار در چنین فضایی ممنوع بود؛ اما وقتی مغزت به نیکوتین احتیاج داشته باشد، ملاحضه‌ی هیچ بنی‌بشری را نمی‌کنی و به شهوتت پاسخ می‌دهی.
    - به‌به! جناب جهاد خان! می‌بینم که ملاحضه‌ی قانون رو هم نمی‌کنی و تو یه مکان فرهنگی کار ضدفرهنگی می‌کنی؟!
    مثل صاعقه‌زده‌ها از جا پریدم و اطرافم را نگاه کردم.
    - الکی خودت رو خسته نکن. من رو پیدا نمی‌کنی. من می‌بینم؛ اما دیده نمیشم.
    صدا آشنا بود؛ اما واقعاً شخص خاصی دیده نمی‌شد. ناخودآگاه به طرف مجسمه چرخیدم.
    - چیه؟ نکن فکر کردی خیالاتی شدی و توهم زدی؟
    تمام بدنم سرد شده و ضربان قلبم به‌شدت بالا رفته بود. نه، این غیر ممکن بود. آیا من خواب بودم یا خواب‌نما شده بودم؟ آخر چطور امکان داشت یک مجسمه با آدم صحبت کند؟ یعنی تمام افسانه‌های ابوالهول حقیقت داشت و ما یک عمر به خیال افسانه و اساطیر با آنها سیر می‌کردیم؟
    و باز هم همان صدای آشنا گفت:
    - منوم هستم ابله!
    تازه متوجه‌ی نکته‌ی ظریف این مکالمه شده بودم. فردی از پشت مجسمه با من حرف می‌زد.
    - او او! نشد دیگه. جلو نیا جهاد!
    قدم‌هایم سست شد؛ اما متوقف نشد.
    منوم: جلو بیای خونت پای خودته.
    هنوز هم چهر‌ه‌اش را نمی‌توانستم ببینم و تنها کفش‌های برّاق و بارانی بلندش از پشت ابوالهول خودنمایی می‌کرد.
    با شنیدن صدای گلنگدن سلاحش از حرکت ایستادم.
    منوم: تو فکر کردی باهات شوخی دارم و نمی‌زنم؟ برگرد سر جات! زود!
    عقب‌عقب رفتم و روی همان تخته‌سنگ اولی نشستم.
    منوم: اونجا نه جهاد! پاشو! یالا!
    گوشه‌ی لوله از پشت مجسمه بیرون آمد. فریاد زد:
    - زود باش پسر! دیگه داری حوصلم رو سر می‌بری.
    بلند شدم و مقابلش ایستادم.
    - دست‌هات رو ببر بالا.
    مردد دست‌هایم را بالا بردم. از اول هم اشتباه کردم که به این فضای پرت و دورافتاده آمدم.
    - فکر نکن جهاد! فقط اطاعت کن لعنتی! حالا برگرد و پشت به من بایست.
    لوله‌ی خفه‌کننده را که دیدم، یقین کردم می‌تواند بی‌صدا بزند و آب از آب تکان نخورد؛ پس مجبور به اطاعت بودم و لاجرم احتیاط می‌کردم.
    برگشتم و پرسیدم:
    - چی از جون من می‌خوای؟ تو کی هستی؟
    دوباره فریاد زد:
    - دست‌هات رو پایین نیار لعنتی!
    و پشت‌بند آن تیر بی‌صدایی را کنار دستم زد که به سنگ کمانه کرد و برگشت.
    عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. سریع دست‌هایم را بالا بردم. ادامه داد:
    - آهان! حالا شد. تو مثل اینکه گوش‌هات ایراد داره نه؟ گفتم منوم هستم.
    با پشت دست عرقم را پاک کردم. گفت:
    - دفعه‌ی بعد هر حرکت بی‌اجازه‌ای انجام بدی، همون عضو رو هدف می‌گیرم جناب ماهر!
    مثل چوب خشک‌شده ایستادم. زبان در حلقم خشک شده و به سقف دهانم چسبیده بود.
    منوم: زانو بزن!
    صدایش نزدیک‌تر شده بود و مثل مرگ، لحظه‌به‌لحظه به طرفم می‌آمد. زانو زدم و تکرار کردم:
    - چی از جون من می‌خوای منوم؟
    لگدی به کمرم زد. درد شدیدی در ستون فقراتم پیچید.
    - جونت رو می‌خوام. این لگد هم برای این خوردی تا یاد بگیری واژه‌ی حضرت رو از کنار اسمم نندازی.
    سکوت کردم. ادامه داد:
    - تو چی فکر کردی جهاد؟ اینکه دو تا ننه-باباگدا مثل تو و اسما می‌تونن حکومت عوض کنن؟

    ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    توضیحات:
    1) اهرام ثلاثه: اهرام سه‌گانه مصر نام سه عدد از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاریخی ساخته شده در دوران
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    است که در محدوده‌ی شهر باستانی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و در حاشیه شمالی شهر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    کنونی واقع شده‌است. قدمت اهرام جیزه به دودمان چهارم مصر می‌رسد. نام‌های این اهرام عبارتند از:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    . که هرم خوفو بزرگترین‌شان هست و تنها بازمانده‌ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به‌شمار می‌آید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    برخی از پژوهشگران، تاریخ ساخت اهرام را به بیش از ۱۲ هزار سال پیش نسبت می‌دهند که هنوز منبع موثقی در این مورد یافت نشده‌است.
    ۲: مجسمه ابوالهول: یکی از مجسمه‌های قدیمی و اساطیر مصر باستان که چهره‌ای متشکل از انسان و حیوان دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    - من فکری نکردم.
    داد زد:
    - خفه شو مرتیکه‌ی الاغ! پس این رفت‌وآمدهای مشکوک به دفتر صبح قاهره چیه؟
    - من فقط به عیادت همکار قدیمیم رفتم.
    در تمام مدتی که با او صحبت می‌کردم، هیچ رهگذری از آنجا عبور نکرد و این یعنی با کارمندهای اهرام هماهنگ کرده بود.
    منوم: زر نزن. خونه‌ی طرف میرن عیادت نه تو دفتر نشریه. تو فکر کردی من هم مثل بازجوهات احمقم و می‌تونی خرم کنی؟
    نه که از من بازجویی نکردی!
    صدای ساییده‌شدن دندان‌هایش را می‌شنیدم.
    - کی گفته من بازجوی تو بودم؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - آقای کرواتی که هویتتون نامعلومه، شما هم بازجوی من بودین و هم بازجوی اسما. درسته؟
    این بار او سکوت کرد و نرم‌تر شد. دیگر از لگد و ضرب و شتم با تفنگ خبری نبود.
    - تو چه مرگته جهاد؟ پول می‌خوای؟ ما بهت می‌دیم. شهرت می‌خوای؟ ما بهت می‌دیم. اعتبار و نفوذ میخوای؟ ما بهت می‌دیم. تو دنبال چی هستی جهاد؟ چرا دست از این ذات جست‌وجوگرت بر نمی‌داری؟
    پوزخندی زدم:
    - من فقط دارم به اون روزی فکر می‌کنم که مردم همه‌ی شما رو می‌ندازن تو زباله‌دونی تاریخ و سیفون رو هم روتون می‌کشن.
    با قنداقه‌ی اسلحه پشت سرم کوبید.
    - حیف که اجازه ندارم بکشمت وگرنه...
    حرفش را قطع کردم:
    - عجب! من فکر می‌کردم بالاتر از حضرت منوم تو این کشور نیست؛ اما مثل اینکه شما هم باید از بالاسریتون اجازه بگیرین.
    - عقل تو به این چیزها قد نمیده. فقط همین‌قدر بدون اگه کسی تو این مملکت به جایی می‌رسه، چون ما می‌خوایم. اگه خوش‌نام میشه و اعتباری کسب می‌کنه، چون ما می‌خوایم. هیچ چیزی از نظر ما پنهون نیست.
    کم‌کم از من فاصله گرفت و صدایش دور شد.
    - جنبشتون راه به جایی نمی‌بره. آخرش تو آغـ*ـوش ما هستین؛ پس بیخودی دست و پا نزنین.
    فریاد زدم:
    - خواهیم دید.
    قهقهه‌ی بلندی زد.
    - پس حریف می‌طلبین؟ واقعاً فکر می‌کنی زورتون به ما می‌رسه؟ می‌تونی برگردی.
    از روی خاک بلند شدم و شلوارم را تکاندم.
    - قدرت شما پوشالیه. مردم که بیان بیرون، کارتون تمومه.
    دوباره پشت ابوالهول پناه گرفت.
    - نفر بعدی هم که بیاد، روی کار از ماست. این رو فراموش نکن جهاد!
    به طرف مجسمه چرخیدم.
    - قدرت شما به اون اسلحه‌ی تو دستتونه. اگه مرد بودی، رودررو حرف می‌زدی.
    مسـ*ـتانه خندید.
    - اگه چهره‌ی واقعیم رو ببینی، تاب نمیاری پسر!
    خیلی سعی کردم بشناسمش و او را بیرون بکشم؛ اما حرفه‌ای‌تر از آنی بود که به‌راحتی نم پس بدهد.
    منوم: پس بچرخ تا بچرخیم. مطمئن باش به گرد پای ما هم نمی‌رسید. مگه اینکه بیای تو گروه ما.
    دست‌هایم همچنان بالا بود.
    - تو خیلی کم‌عقلی منوم! هنوز این رو نفهمیدی که بعضی‌ها رو نمیشه خرید؟
    - این‌ها همش شعاره جهاد خان! هرکسی یه قیمتی داره. نرخ بده تا فردا صبح حسابت رو پر از پول کنم.
    مستقیم به چشم‌های مجسمه خیره شدم.
    - نرخ جنبش ما، سقوط مبارکه. رفتن دیکتاتور و دست‌برداشتن از سر مردم سرزمین ماست. حله یا باز هم بگم؟
    منوم: گرون حساب نکردی؟
    نفس حبس‌شده‌ام را رها کردم.

    - این کمترین خواسته‌ی ماست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    آخر شب بود که به خانه برگشتم. روز پرفرازونشیبی را پشت سر گذاشته بودم. از یک طرف ملاقات صبحگاهی با اسما و از طرف دیگر پنهان‌شدن منوم در پشت مجسمه‌ی ابوالهول باورهایم را فرو ریخته بود.
    موتور را زیر درخت‌های حیاط پارک کردم و مدام به این فکر می‌کردم که چطور لباس‌های مناسبی برای مراسم تاجگذاری انتخاب کنم.
    عرض حیاط را با عجله طی کردم که ناگهان سایه‌ی شبح‌گونه‌ای از لای درخت‌ها بیرون پرید.
    - پِخ!
    دست روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و عقب رفتم.
    - خدا نکشدت! تویی آلا؟ قلبم اومد تو دهنم!
    خنده‌ی ریزی کرد و روی لب‌هایش را گرفت.
    - تو حیاط نشسته بودم. تا صدای موتورت رو شنیدم، به سرم زد یه ذره اذیتت کنم.
    لب حوض نشستم و نیم‌بوت‌هایم را کندم.
    - نگفتی سکته می‌زنم و میفتم رو دستت؟
    شومیز گل سرخ‌دارش را تا روی شانه‌هایش بالا کشید.
    - چیزی که عوض داره گله نداره جهاد خان!
    جوراب‌هایم را در آوردم و به طرفش پرتاب کردم. جیغ خفیفی کشید و جا خالی داد.
    - می‌دونستم مثل گربه بی‌چشم‌ورویی؛ ولی من هیچ وقت از عمد نترسوندمت.
    با شیطنت شانه‌ بالا انداخت و جلو آمد.
    - چه توفیری می‌کنه؟ مهم ترسوندنه که هر دفعه این کار رو با من می‌کنی. گفتم یه بار تلافی کنم تا سر پل صراط بارت سبک‌تر بشه.
    مُشتی پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم.
    - عجب! پس به فکر سبک‌کردن آخرت ما هم هستی.
    کنارم نشست و دست‌هایش را دور زانویش قلاب کرد.
    - پس چی فکر کردی؟
    صدای داد و بیداد شیخ از ایوان بالا، هر دوی ما را سر پا کرد.
    عدنان: چه خبرتونه؟ محله رو روی سرتون گذاشتین.
    پدربزرگ برعکس چشم‌های کورش گوش‌های تیزی داشت و وقتی با آن هیبت پفکی‌اش از بالای تراس آویزان می‌شد، به جز خنداندن ما چیز دیگری عایدش نمی‌شد. هرچند سعی می‌کردیم بی‌صدا و با لرزش شانه بخندیم.
    عدنان: صحبت‌هاتون که تموم شد، زود بیایین بالا و تو حیاط داد و بیداد نکنین. جهاد چند بار بهت گفتم شب‌ها زود بیا خونه و مثل دزدها وارد نشو؟
    شیخ شاید نمازش قضا می‌شد؛ اما آبرویش هرگز. بی‌توجه به حرف‌های پدر بزرگ به تکان داد سر اکتفا کردیم و دوباره لب حوض نشستیم.
    - چی شده باز؟ چرا انقدر شیخ ما بهونه می‌گیره؟
    وقتی خیال آلا از داخل‌رفتن عدنان راحت شد، به طرف من چرخید و گفت:
    - هنوز هم سر شایعه‌ی ازدواج من و تو دلگیره.
    قهقهه‌ای زدم و با بال‌بال‌زدن آلا جلوی دهانم را گرفتم.
    - تقصیر ما چیه؟ کار رسانه‌هاست. بالاخره باید یه تیتری بزنن تا فروش کنن دیگه.
    نفس حبس‌شده‌اش را رها کرد.
    - آره، ولی شیخ دیوونه شده. داره به این در و اون در می‌زنه تا منبع خبر رو پیدا کنه.
    صورتم خیس بود و آب هنوز از مژه‌هایم می‌چکید.
    - بهش از قول من بگو گشتم، نبود؛ نگرد، نیست. تو این مملکت شتر با بارش گم میشه، اون وقت حضرت‌عالی دنبال پیداکردن قاتل بروسلی هستن؟
    اشک‌هایش چکید و لپ‌هایش سرخ شد.
    - خب تو میگی من چی کار کنم؟ از اون روز تا حالا خون من رو کرده تو شیشه که حق نداری از خونه بیرون بری؛ چون حرف برای من در میارن.
    پوزخندی زدم.
    - وقتی مشورت نمی‌کنه و خودسر کارهاش رو انجام میده، همین میشه دیگه. مشکل عدنان اینه که خودش رو عقل کل می‌دونه و بقیه رو کودن به حساب میاره.
    دودستی روی سرش کوبید.
    - این حرف‌ها رو ولش کن. بگو من چه غلطی کنم؟
    می‌دانستم او هم جوش کنسرت‌هایش را می‌خورد. رفتار آلا را قبول نداشتم؛ چون معتقد بودم شوهر خوب یا بد، کافر یا مسلمان، باید با اذن او کاری را انجام داد؛ اما می‌خواستم یک بار دیگر برادری‌ام را به او ثابت کنم.
    - خودم باهاش حرف می‌زنم.
    اشک‌هایش متوقف شد و ناباورانه نگاهم کرد.
    - مسخره می‌کنی؟
    از کنار او بلند شدم و به طرف ‌پله‌ها رفتم.
    - اگه خواب نباشه، همین الان سر حرف رو باهاش باز می‌کنم.
    پشت سرم بلند شد و روی تاب درختی نشست.
    - چجوری می‌تونم برات جبران کنم؟
    برای لحظه‌ای ایستادم؛ اما برنگشتم.
    - کی صحبت از معامله کرد؟
    صدای زوزه‌ی طناب تاب‌بازی‌اش را می‌شنیدم.
    - تو خاورمیانه هیچ کس بدون چشم‌داشت محبت نمی‌کنه، می‌کنه؟
    به طرفش برگشتم. حال عجیبی داشت و صحبت‌هایش خبر از سِرّ درونش می‌داد.
    - متوجه‌ی منظورت نمیشم؟
    همچنان تاب می‌خورد و گل سرخی را بو می‌کرد.
    - حس می‌کنم مشکلی داری و نمی‌دونی به کی بگی.
    نیم‌بوت‌های در دستم، از حال زارم می‌گفت.
    - اون وقت باید مشکلم رو به تو بگم؟
    سرعت تاب را کم کرد.
    - به من نگی، به کی بگی؟ مگه من مشکلم رو به تو نگفتم؟
    لحظه‌ای مراسم کاخ عابدین و بی‌لباسی‌ام تا نوک زبانم بالا آمد؛ اما آن را گاز گرفتم.
    - ترجیح میدم خودم حلش کنم.
    به طرف ‌پله‌ها‌ برگشتم. از روی تاب پایین پرید.
    - شماره‌ی کارتت همون قبلیه دیگه؟
    دوباره ایستادم.
    - چطور؟
    از پشت به من نزدیک شد.
    - گفتم شاید برای مراسم عابدین پول لازمی.
    چشم‌هایم را بستم و به دل سیاه شیطان لعنت فرستادم.
    - مثل اینکه خبرها قبل از اینکه به من برسه، به تو می‌رسه.
    قهقهه‌ای زد.
    - اشکالش چیه جهاد؟ تو داری به من محبت می‌کنی، خب باید محبت هم ببینی.
    برگشتم و با بغض نگاهش کردم.
    - این‌طوری؟ این‌طوری آلا؟ من پول‌های بدبخت‌کردن تو رو بگیرم؟ به چه قیمتی؟ به قیمت حراج‌کردن تو؟
    دست روی لب‌هایش گذاشت و به بالا اشاره کرد.
    - الان دوباره بلند میشه و حکم به تکفیرمون میده.
    روی پله‌های ورودی نشستم و بغضم را پس زدم. کنارم آمد و یک دسته جنیه‌ی مچاله‌شده مقابلم گرفت.
    - این‌ها پول‌های ترشی‌انداختنم هست. حلاله حلاله. دیگه بهشون احتیاجی ندارم.
    نگاهش کردم. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد.
    - من خیلی وقته که وارد این باتلاق شدم. از زمانی که تو زندان بودی و ما کسی رو نداشتیم. الان دیگه دست خودم نیست. حتی بخوام هم نمی‌تونم بیام بیرون؛ اما از بابت این پول خیالت راحت باشه. من مال حروم به تو نمیدم.
    هنوز دست‌هایش به طرفم دراز بود.
    - این رو بگیر و دستم رو رد نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    اسکندریه، نوجوانی جهاد
    دیگر وقت رفتن بود. این اولین بار نبود که تصمیم به ترک خانه و شهر گرفته بودم. هربار که می‌آمدم چمدان ببندم، به اصرار پدرم دست از این کار می‌کشیدم؛ اما دیگر طاقتم تمام و کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود. نمی‌توانستم بنشینم و بدبخت‌شدن پدرم را تماشا کنم.
    یک هفته‌ای که به مأموریت رفته بود، بهترین فرصت بود تا با نوشتن نامه‌ای تیر خلاص را به پیکر عقایدش بزنم. پشت میز اتاقم نشستم. کاغذ باطله‌ی سفیدی را برداشتم و این‌طور نامه‌ی خود را آغاز کردم:
    «از فرزندی همیشه دلسوز به پدری همیشه خوش‌بین!
    در همه جای دنیا این پدر است که نامه‌ای نصیحت‌آمیز به پسرش می‌نویسد؛ اما گویا سنت برای من و شما وارونه اجرا می‌شود.»
    برای لحظه‌ای دست از قلم کشیدم و پنجره‌ی اتاقم را باز کردم. چند نفس عمیق کشیدم و پشت میز تحریر برگشتم.
    «پدر عزیزم! برایت یک دعا می‌کنم و آن هم این است که هیچ وقت در زندگی‌ات به جایی نرسی که بگویی ای کاش...»
    اشک‌هایم جاری شد و نگاهم به ساک نیمه‌بسته و لباس‌های شلخته و درهمم افتاد. اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم و ادامه دادم.
    «خیلی سعی کردم شما را متوجه‌ی اشتباهتان کنم؛ اما بی‌فایده بوده و هست. از خودتان یاد گرفتم هر وقت زندگی شما را در تنگنا قرار داد، هجرت کنید. گفته‌ی نبی مکرم اسلام است و مگر نه اینکه هجرت پیامبر از مکه به مدینه مبدأ تاریخ اسلام قرار گرفت؟»
    باز اشک‌هایم سرازیر شد.
    «امروز زندگی من را در تنگنا قرار داده و اسکندریه با همه‌ی بزرگی‌اش جایی برای پناه‌دادن به من ندارد. هجده سال بیشتر ندارم؛ پس تا پایان زندگی راه زیادی دارم. ترجیح می‌دهم خوش‌بختی‌ام را در قاهره و در کنار پدربزرگ جست‌وجو کنم.»
    لحظه‌ای تأمل کردم و ادامه دادم.
    «شرح وقایع بین من و همسرتان مفصل است و فرصت کم. فقط همین‌قدر بگویم در قلب دو عشق نمی‌گنجد!»
    بلند شدم و به طرف چمدان نیمه‌مرتبم رفتم. آخرین دست از لباس‌های لازم را داخل آن گذاشتم و به طرف در خروجی اتاق قدم برداشتم؛ اما باز هم دلم به حال او سوخت. برگشتم و چند خطی به نامه اضافه کردم:
    «شما همیشه می‌گویید فاصله‌ی بین حق و باطل چهار انگشت است.»
    چهار انگشتم را بین چشم و گوشم گذاشتم و با دست دیگر نامه را تکمیل کردم:
    «و من هم از شنیده‌هایم راجع به نوال حرف نمی‌زنم بلکه از دیده‌هایم می‌نویسم. هرچند به شما گفتن سودی ندارد؛ چون عشق آدمی را کر و کور می‌کند. با این حال گفتنش خالی از لطف نیست. همسرتان گرگیست در لباس میش! سلایق شخصی ایشان را در نظریات خود دخیل نکنید.
    پسر همیشه مبغوضتان جهاد»
    نامه را داخل لوله‌ی بخاری گذاشتم. چمدانم را برداشته و درب اتاقم را باز کردم.
    نوال دست‌به‌کمر و ملاقه‌به‌دست در قاب در ظاهر شد.
    - به‌به! جهاد خان! کجا به سلامتی؟ سفر تشریف می‌بری؟
    هنوز هم برق نگاهش یادآور خاطره‌ی تلخ بیهوش کردنم بود. زنیکه‌ی دیوانه نزدیک بود جانم را بگیرد. بعد از آن هرچه با عماد گشتیم، اثری از اسپری و کتاب پیدا نکردیم و این شد که او تبرئه و من محکوم شدم. هرچند برای اولین بار نبود که قاضی به نفع او رای می‌داد؛ اما یک طرفه به قاضی‌رفتن زمانی که داور شوهرت باشد، مزه‌ی دیگری دارد. با این حال قاضی، پدر من هم بود.
    - بله. با اجازه‌تون سفر میرم.
    کنارش زدم و راهم را باز کردم. هنوز هم بدنم کسلی آن اسپری نحس را داشت. بعد از آن بدنم روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شد و حس ترور بیولوژیک در من شدت می‌گرفت. آن وقت بود که ماندن در این خانه را صلاح ندانستم. اگر غذایم را مسموم می‌کرد چه؟ اگر شبانه من را به قتل می‌رساند چه؟ مگر نه اینکه بیهوشم کرد و حالا راست‌راست در خانه‌ی ما می‌چرخید و دلبری می‌کرد؟!
    دوباره راهم را بست و موجی به موهای نحسش داد.
    - اما عماد چیزی با من هماهنگ نکرده.
    نگاه عاقل‌اندرسفیهی به او کردم. بی‌سیم را از روی مبل برداشت و به من اشاره کرد.
    - پس بذار با پدرت یه هماهنگی کنم.
    به‌ناچار روی مبل نشستم و طبق عادت شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین کردم. حتی آن روزها هم در مصر بزن‌بزن و درگیری بود.
    نگاهی به مانیتور تلفن کرد و با تعجب خطاب به من گفت:
    - این چرا قطعه؟
    پسته‌ای از داخل آجیل‌خوری برداشتم و با آرامش شکستم.
    - من قطعش کردم.
    خشکش زد و بی‌حرکت ایستاد. فقط مثل مجسمه‌ها نگاهم می‌کرد.
    - می‌تونم بپرسم چرا؟
    آشغال پسته‌ها را در ظرف کناری ریختم.
    - من می‌خوام برم نوال. تلاش‌کردن‌های تو هم بی‌فایده‌ست.
    گوشی از دستش افتاد. به طرفم آمد.
    - صبر کن ببینم. چیزی شده باز؟
    سکوت کردم. ادامه داد:
    - با عماد بحثتون شده؟
    باز جوابی نشنید.
    - می‌خوای با پدرت صحبت کنم و مشکلتون حل بشه؟
    وقتی دید هیچ جوابی به سوال‌هایش نمی‌دهم، با عجله به آشپزخانه رفت و خیلی سریع با دو لیوان شربت برگشت.
    - بیا یه گلویی تازه کن. قند خونت افتاده. عجله‌ای تصمیم نگیر!
    احساس خفگی داشتم و این را نوال به‌خوبی تشخیص می‌داد. انقدر که خوب حواس پنجگانه‌اش کار می‌کرد. آشپزی و خانه‌داری بلد نبود و خیلی خوب نشانه‌های یک منافق تمام عیار را داشت؛ اما چه می‌شد کرد وقتی حرف در گوش‌های پدرم نمی‌رفت.
    - این‌ها رو بخورم که دوباره بیهوشم کنی؟
    سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
    - تقصیر خودته. اون شب خیلی سعی کردم آرومت کنم و با صلح و صفا کتاب رو پس بگیرم؛ ولی تو گوشت نرفت که نرفت.
    دست زیر چانه‌‌ام گذاشتم و در صورتش دقیق شدم.
    - واقعاً تو کی هستی نوال؟ جاسوسی؟ منافقی؟ می‌خوای ما رو بکشی؟ اصلاً برای چی انقدر به ما نزدیک شدی؟
    مِن‌مِن کرد.
    - به خدا هیچ کدوم. من اون کتاب رو از زمان جاهلیتم نگهداشتم و نمی‌خواستم عماد بفهمه و ناراحت بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    خنده‌ی تلخی کردم.
    الان باید حرف‌هات رو باور کنم؟
    یکی از لیوان‌های شربت را برداشت و تا نصفه نوشید.
    - بیا این هم می‌خورم تا نگی می‌خواستی من رو مسموم کنی.
    موبایلش زنگ زد. به طرف آشپز خانه رفت. نگاهم به لیوان پُرِ سمت خودم افتاد. با عجله آن را تا نصفه خالی کردم و داخل سطل آشغال ریختم و با لیوان او جا‌به‌جا کردم.
    چند لحظه‌ بیشتر طول نکشید. او برگشت و من می‌دانستم دوباره نقشه‌ای در سر دارد. برای برطرف‌شدن شک او نصفه‌ی دوم لیوان او را نوشیدم. با لبخند کنارم نشست.
    - خیلی ممنون که بهم اعتماد کردی. به خدا من دوسِت دارم جهاد! روز اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست؛ اما تو دست دوستی من رو پس زدی.
    با محبت تصنعی نگاهش کردم و او هم به اشتباه، لیوان من را تا انتها نوشید.
    من: از کجا بدونم راست میگی و دوباره علیه من دسیسه نمی‌کنی؟
    اشک‌های دروغینش جاری شد.
    - تو فقط زیر گوش عماد نخون که من رو طلاق بده. به خدا خودم کنیزیت رو می‌کنم.
    منتظرم بودم داروی مخفی در شربت اثر کند. عجیب حس ششمم فعال شده و می‌دانستم چیزی در لیوان من ریخته بود.
    - باید به حرف‌هات فکر کنم نوال! من از تو خیلی ضربه خوردم و نمی‌تونم به این زودی بهت اعتماد کنم. باید با رفتارت در آینده بهم ثابت کنی که قصد خــ ـیانـت به ما نداری.
    دستش را جلو آورد.
    - اگه من رو نجـ*ـس نمی‌دونی، بیا به هم قول بدیم.
    برای لحظه‌ای نگاهم به پیراهن آبی و آستین‌های کوتاهش افتاد. دیلینگ‌دیلینگ النگوهایش هم در نوع خودش جالب بود.
    - چه قولی؟
    همچنان دستش دراز بود.
    - قول دوستی.
    فکری به ذهنم رسید و دستش را فشردم.
    - قبول.
    سرم را گرفتم و فیلم بازی کردم.
    - آخ‌آخ! نمی‌دونم چرا انقدر سرم درد گرفت.
    صاعقه‌ی خوشحالی را در نگاهش خواندم. برق لبخندش از درست بودن حدسم حکایت داشت.
    نوال: اشکال نداره عزیزم! زیادی به خودت فشار آوردی و فکرت درگیر بوده. اعصابت به هم ریخته.
    زیر بازوهای من را گرفت و در راه‌رفتن کمکم کرد تا به تخت‌خواب اتاقم رسیدم.
    - سفره رو انداختی خبرم کن.
    در پوست خودش نمی‌گنجید.
    - ای به چشم! سفره رو می‌ندازم و ناهار رو هم می‌کشم بعد خبرت می‌کنم.
    با لبـاس زیر پتو رفتم و تا کنار گوشم بالا کشیدم.
    نوال: لباس‌هات رو در نمیاری؟
    سردردم را شدیدتر جلوه دادم.
    - به خدا خیلی خسته‌م. باشه برای بعد ناهار.
    با دمش گردو می‌شکاند و اگر عنایت خداوند نبود، خام زبان چرم و نرمش می‌شدم. بیچاره عماد! گاهی به پدرم حق می‌دادم دل به دل او بدهد و عقلش از کار بیفتد.
    چند لحظه‌ای در رخت‌خواب پهلوبه‌پهلو شدم و لحظه‌شماری می‌کردم تا اثر دارو در او ظاهر شود. به چند دقیقه نکشید تا صدای شکستن جسمی شَکم را به یقین تبدیل کرد.
    از اتاق خوابم بیرون آمدم و به طرف آشپز خانه رفتم. صحنه‌ای که منتظرش بودم، به حقیقت تبدیل شده بود. نوال خانم کف آشپزخانه افتاده و از درد به خودش می‌پیچید.
    جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. ناخن‌هایش را روی سرامیک‌های سفید می‌کشید و صدای منزجرکننده‌ای در فضای سالن اِکو می‌شد.
    مقابلش زانو زدم. با صدایی ضعیف نالید:
    - ت... تو... چ... چه غلطی... کردی؟ ج... جهاد؟
    عصبی دستی به صورتم کشیدم.
    - این دقیقاً سوال من از توئه! تو چه غلطی کردی نوال؟ تو اون شربت چی ریخته بودی؟
    پلک‌هایش خیس شده و بدنش آب انداخته بود.
    - سَمِّ... خفیف!
    موهایش کف آشپزخانه پخش شده و آب شیر از زیر آن روان بود.
    - خاک بر سرت کنند نوال! می‌دونستم توبه‌ی گرگ مرگه. جهت اطلاعت عرض کنم، من جای لیوان‌هامون رو عوض کردم.
    زهرخندی زد.
    - یه... لحظه... به... مهربون... شدنت... شک... کردم...
    پوزخندی زدم.
    - باید حدس می‌زدی که رَکَب خوردی. بازی من و تو بازی حدس و گمانه نوال!
    به طرف در خروجی رفتم. صدایم زد:
    - ج... جهاد! من رو... وِل... نکن. دارم... می‌سوزم. تا... پدرت... بیاد... من... مُردم.
    به طرفش برگشتم.
    - میگی چی کار کنم؟ بلاییه که خودت سر خودت آوردی؛ ولی فراموش کردی همه‌ی مسلمون‌ها مثل پدرم احمق نیستن.
    با پلک‌هایش به کارد آشپزخانه اشاره کرد.
    - قبل... از... اینکه... بری، یا... راحتم... کن... یا... چاقو... رو... به... من... بده.
    لحظه‌ای دلم به حالش سوخت. با عجله درب یخچال را باز کردم و بطری آبی بیرون آوردم. نشستم و سرش را بغـ*ـل گرفتم. کمی آب روی لب‌هایش گذاشتم. لبخند عمیقی در چهره‌اش جان گرفت. بالشی را زیر سرش گذاشتم و از خانه بیرون زدم.
    قبل از اینکه چمدانم را در تاکسی بگذارم، با اورژانس تماس گرفتم.
    می‌دانستم اگر او کشته می‌شد، ننگ قتل او تا آخر عمر یقه‌ام را می‌گرفت. هرچند بعدها این طرف و آن طرف نشست و گفت جهاد قصد جون من رو داشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا