کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
اون موقع ،نه من به دنیا اومده بودم ونه تو.ببینم سپیده،یادته یه بار نقشه ایران رو؛توی کتاب جغرافی من دیدی؟
یکم فکرکردم.اها یادم اومد.اون روز داشتم،کتابش رو ورق میزدم،که به نقشه یه کشور،که شبیه گربه بود؛برخوردم.ازسیاوش پرسیدم،گفت نقشه ایرانه.روبهش گفتم:اره یادمه.چطور؟
سیاوش ادامه داد:ببین ابجی من.قسمت پاهای گربه یه استان هست،به اسم خوزستان.این استان،با کشورعراق مرززمینی داره.31شهریور1359صدام،رئیس جمهور عراق،باحمایت امریکا واسرائیل به کشور ما ایران،موشک های جنگی فرستاد.شهرخرمشهر رو بمباران کردن.این اتفاق اغاز یک جنگ بود.(جنگ جنگی نابرابر بود
جنگ جنگی فوق باور بود.
کیسه های خاکی وخونی
خط مرزی را جدا می کرد.)
جنگی که هشت سال طول کشید،وتلفات زیادی هم داد.خیلی ها اسیر شدن.خیلی هاشهید شدن.خیلی ها هم مفقوالاثر شدن.پدرومادرماهم،از ساکنان خرمشهر بودن.بابا عاشق دخترهمسایه میشه ،میره خواستگاریش وجواب مثبت هم می گیره.سال1360که خرمشهر،درتسخیر بعثی ها بوده؛ازدواج این دونفر سر می گیره.بابا چندتا کوچه بالاتر یه خونه می گیره؛وزندگی عاشقونه شون با مامان رو شروع میکنن.یه روز که بابا سرکار بوده،مامان مشغول گوش دادن،به رادیو بوده.گوینده؛خبر انفجار دریکی از محله های خرمشهر رومیده.همون لحظه تلفن زنگ می خوره ومامان حواسش از رادیوپرت می شه.درنتیجه نمی فهمه ؛کدوم محله کدوم خونه منفجر شده.اما یه حسی ته دلش اونو،نگران مادروپدرش می کنه.عبا به سر از خونه می زنه بیرون.محلشون شلوغ بوده.همه دور یه خونه اشنا جمع شده بودن.ولی مامان نمی خواسته باورکنه.جلوتر میره.جلوتر......
یکی از همسایه هاشونش رو می گیره.بالحنی که تسکین بده میگه:خداصبرت بده عزیزم....
مامان همه رو کنار می زنه.از خونه شون جز،مشتی خاکستر چیزی نمونده.همون جا از حال میره.بعداز یه مدت که به هوش می یاد،متوجه میشه پدر ومادر،وبرادر کوچیکش ؛هرسه تاشون توی انفجار کشته شدن.مامان به شدت افسرده میشه.به گفته بابا،شده پوست واستخون ویه مرده متحرک.نه غذامیخورده؛نه با کسی حرف میزده.بابا هم که طاقت نداشته؛عشقش روزبه روز پژمرده تر بشه.مامان رو میاره تهران.یه مدت تحت درمان بوده.حالش که بهتر میشه،دکترا میگن نباید برگرده خرمشهر.چون خاطرات بدبراش تداعی میشه وبیماری اش؛عود می کنه.
بابا هم همین جا خونه میگره.کار پیدا میکنه.سال 1364مامان ،منو بادار میشه.اتفاقی که به کل زندگیشون روتغییر میده.درست مثل اومدن تو.سال 65 من به دنیا میام.وقتی مامان باردار بوده،به بابا خبر میدن که بردار بزرگتر بابا؛یعنی عموامیر،مفقوالاثر شده.تا همین حالا هم هیچ اثری از پیدانشده.......
وای خدایافکرشم نمی کردم؛حرف هایی که سرشب شنیدم؛این همه اتفاق پشتش بوده.اصلا باور کردنی نبود.بیچاره مامان.خیلی سخته ادم؛تو یه روز همه عزیزانش رو از دست بده.سری تکون دادم.از سیاوش تشکر کردم.از اتاق اومدم بیرون.ولی به جای اینکه سبک شم،بیشتر سنگین شدم.ذهنم حسابی درگیر شده بود.درگیر این مهاجرت یهویی وخرمشهر.......
دوسه روزی گذشت.دیگه هیچ کس حرفی،یا بحثی درباره رفتن به خرمشهر مطرح نکرد.سرویس منو در خونه،پیاده کرد.از پله ها با خستگی،اومدم بالا.در خونه رو باز کردم.از دیدن چیزاهایی که روبه روم بود؛ابروهام پرید بالا.سخت متعجب شدم.وای خدایا!نکنه دزد اومده؟اخه همه چیز،از بیخ بهم ریخته شده بود.همین طور متعجب؛به سمت اتاقم رفتم که؛پام محکم به یه جعبه خیلی سخت،برخورد کرد.اوففف فلج شدم.فرش ها همه لول شده بود.لوازم اشپزخونه؛وسایل خونه ،همه کارتن پیچ شده بود.در اتاقم،نیمه باز بود.یکی دوتا؛جعبه از وسیله های اتاق من هم؛پشت در گذاشته شده بود.رفتم پشت سر مامان واستادم.مامان با کمر خم،لباسامو می چید؛داخل چمدون.بعداز چند لحظه متوجه من شد.سرشو گرفت بالا.مهربون قطره اشکی که ؛روگونه اش بودرو؛زد کنار.بالبخند گفت:سلام دختر قشنگم.کی اومدی مامانم؟
از اینکه مامان گریه می کرد؛دلخور شدم.حق داشت؛اون از رفتن به خرمشهرمی ترسید.شاید هم حالش بد بود؛چون به زندگی در تهران عادت کرده بود.روبه مامان گفتم:همون موقع که شما گریه می کردی.
مامان دستی به صورتش کشید.منو توی بغلش گرفت وگفت:نه دخترم.من فقط یکم دلم گرفته بود همین.نبینم تو غصه بخوری باشه؟
از بغلش اومدم بیرون.با حالت لوسی گردنمو کج کردم:باشه.هر چی شما بگی.
*******************************************(گاهی سرنوشت
اسبی است سرکش
سوار کار سعی خود را می کند
ولی اسب خیلی چموش است......)
توی ماشین در جاده ای خشک؛وبی درخت در حرکت بودیم.درست برعکس جاده چالوس.ساعت از شش بعداز ظهر گذشته بود؛وبه گفته بابا،دوساعت دیگه بیشتر نمونده بود؛تا به مقصد برسیم.از صبح زود تا همین حالا؛فقط درسکوت جاده رو تماشا کردم.منتظر بودم تا سیاوش از خواب بیدارشه؛ومن بازم شروع کنم به سوال پرسیدن از اون.سوال درباره مادربزرگم.مادر بزرگی که فقط ؛یه اسم ازش شنیده بودم.مامان مهری....نمی دونم شاید از روی همین اسم؛کنجکاوم که درباره اش همه چیز رو بدونم.بابا می گفت به مامان مهری؛درباره رفتن ما به اونجا گفته؛اما ساعت وروز دقیقش رو نه.پس قصدش از این کار؛غافلگیری مادرش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    بالاخره بعداز گذشت چند دقیقه؛سیاوش خان خواب الو از خواب بیدارشد.چشماشو بادست مالید.یکم بهش نزدیک تر شدم.یکم صدامو اوردم پایین.
    من:سیاوش؟حوصله داری؛یکم سوال پیچت کنم؟
    سیاوش با خنده لپمو کشید:در خدمت گذاری حاضرم ،قربان.
    ریز ریز خندیدم.خندم که تموم شد؛گفتم:سیاوش.میخوام درباره خرمشهر؛ومادربزرگمون بدونم.
    سیاوش عین این فیلسوف ها؛سـ*ـینه اش رو سپر کرد،بادی به غبغب انداخت وگفت:خرمشهرخیلی جای قشنگیه.زمانی که هنوز؛صدام جنگ رو شروع نکرده بود؛بهش می گفتن عروس ایران.اگه ببینی!نخل های سربه فلک کشیده با خرماهای خوشمزه.اب وهواش هم گرم وخشکه.خرمشهر یکی از شهرهای نرزی هم هست.یعنی اگر؛از مرز شلمچه خارج بشیم؛به شهری در عراق به اسم؛بصره می رسیم.واما درمورد مامان مهری؛فقط می تونم بگم فرشته اس.یه زن مهربون وخون گرم؛که مطمئنم اگر ببینیش عاشقش می شی ؛درست مثله من.البته اینم بگم ها؛نه تنها مامان مهری؛بلکه تموم مردم جنوب کشورمون؛بندرعباس،خوزستان؛بوشهر؛همشون خون گرم واجتماعی هستن.مردم بندعباس وبقیه شخرهای جنوب؛شغلشون اکثرا ماهی گیری هست.
    سری تکون دادم.واقعا حرفا؛واطلاعاتش به دردم خورد.
    وارد شهر شدیم.یه بزرگراه بزرگ.بابا فلکه دوم رودور زد.رسیدیم به خیابون های فرعی.از کوچه پس کوچه ها،که گذشتیم؛بابا دریه خونه دوطبقه ،با نمای اجری.در سفید ابی که یکم زنگ زده هم بود.بابا از ماشین پیاده شد.لباساشو تکوند.به خونه نگاهی پراز حسرت انداخت.نفس عمیقی کشید وبه فکر فرو رفت.
    لبخندی اومد روی لبش.سری تکون داد.دستش می لرزید.هرجور بود؛زنگ رو فشرد.صدای یه پیرزن به گوش رسید:کیه؟میگم کیه؟خو جواب بده مادر.
    درباز شد.یه پیرزن؛که یکم توپولو بود ؛چشماش صورتش ؛همه وهمه شبیه بابا بود.یه چادرنماز گل گلی؛بایه جفت دمپایی جلوبسته قهوه ای رنگ پاش بود.با دیدن بابا؛انگار.دنیاروبهش دادن.خیلی صحنه قشنگی بود.هم زمان هجوم؛اشک های داغ توی چشمش بود؛ولبخندش باعث می شد ؛به چروکهای ریز ودرشت روی صورتش اضافه بشه.دستش رو که زیر گلوش بود؛وچادرش رو نگه می داشت ازادکرد.دست لرزون خودش رو به سمت بابا،دراز کرد.صدای مهربونش بلند ولرزون گفت:اهلا وسهلا.خوش امدی پسرکم.
    بابابه یه حرکت خودش رو در اغوش مادرش جا کرد.شونه های مردونه اش بین ؛دستای لرزون مامانش گم شد.حرف هاشون دیگه گنگ بود.یعنی صداشون نمی رسید.
    صدای هق هق گریه؛امون پیرزن رو بریده بود.یه مدت طولانی،توی اغوش هم بودند.بعدش به خودشون اومدن.مامان ای ماشین پیاده شد.همون طور،که اشک توی چماش جمع شده بود؛به سمت مامان مهری رفت.مهربون به سمت مامان اومد.اون رو گرم دراغوش گرفت:خوش امدی عروس.بهت که گفته بودم؛اینجا خونه توئه.
    مامان فقط،درسکوت در اغوش زنی بود،که مثل مادرش دوسش داشت.سر مامان روبوسید.کیارش وسیاوش هم؛از ماشین پیاده شدند.تا به خودم اومدم؛دیدم سیاوش درو برام باز کرده.
    اروم کنار گوشم گفت:برو سپیده.مامان مهری منتظرته.رفتم توی بغلش.موهامو نوازش کرد.سرمو بوسید.چند لحظه گذشت؛به خودش اومد.منو از خودش جدا کرد.اشک هاش رو کنار زد.قامتش رو به زحمت؛صاف کرد وایستاد.با دست زد توی صورتش.با شرمندگی روبه ما گفت:خدا مرگم بده.ببخشید دم در؛معطلتون کردم.بفرمایین داخل.خوش اومدین عزیزای من.اول خودش رفت تو.اولش یه حیاط کوچیک بود.انتهای حیاط؛یه در سفید الومینیوم که قسمت بالاش؛شیشه ای بود،وجود داشت.درو باز کرد.رفتیم داخل.یه خونه نقلی،که دوتا فرش ؛یکی دوازده متری ودیگری شش متری؛انداخته شده بود.با اینکه؛چیدمان خیلی ساده ای داشت،اما زیبا ومرتب بود.اینجا خبری از مبلمان نبود؛ودور تا دور خونه پشتی هایی که طرح فرش هابود،چیده شده بود.بابانشست وبه پشتی تکیه کرد.همه مون که نشستیم؛مامان مهری روبه بابا گفت:الان میرم،از اون چایی هایی که دوست داری برات می ریزم،که خستگی راه ورانندگی از تنت درآد.
    به جرات می تونم بگم؛بااینکه سنی ازش گذشته بود،ولی فرز وچالاک بود.در کسری از ثانیه؛یه سینی چای اورد.شش تا لیوان کمر باریک؛که دورش یه نوار نازک قرمز رنگ داشت.توش هم قاشق داشت.تقریبا یک سوم لیوان؛شکر بود.نعلبکی های کوچیکی هم زیرش گذاشته شده بود.مامان مهری نگاهش به من؛یه طوری بود.جوری که معذبم می کرد.واسه همین از خجالت؛نه کلمه ای حرف زدم.بابا انگار متوجه شد؛رو به مادرش گفت:مادرجان.سپیده به خاطر اون اتفاق؛حافظه اش رو از دست داده وچیزی یادش نیست.
    مامان مهری یه نگاه معنا داری انداخت؛وجوری که بابا دیگه حرفش رو ادامه نده گفت:میدونم مادر.همون روزها؛مهشید زنگ زد،همه چیز رو برام تعریف کرد.
    دوباره روبه بابا گفت:پسرم؟اسباب واثاث تون کجاست؟
    بابا با خستگی که از چهرش پیدا بود،گفت:صبح بار کامیون کردیم.یکی دو ساعت دیگه می رسه.چون توراه توقف داشتن.
    بعدازصرف شام؛مامان ظرف هارو شست.قراربود ما طبقه بالا؛زندگی کنیم.طبقه بالا؛دوتافرش می خورد.دوتا اتاق خواب داشت.در که باز می شد؛اولش پذیرایی بود؛سمت راست یه اشپزخونه کوچیک بود.سمت چپ هم؛اتاقا وسرویس بهداشتی وحمام بود.خیلی زودتر از اون چیزی که؛فکرش رو می کردم،همه چیز به حالت سابق برگشت.اصلا انگار اب از اب تکون نخورده.همون شب اول تاسپیده صبح؛تموم اسباب واثاثیه رو چیدیم وبعد؛از فرط خستگی بی هوش شدیم.وسایل اتاق من با اتاق پسرا؛ادغام شد.البته مشکل جا نداشتیم،چون اتاق ما سه تا از اونیکی اتاق؛خیلی بزرگتر بود.درنتیجه من شب ها؛دیگه تنها نمی خوابیدم.درست فردای همون روز؛رفتیم مزار شهدا.سرخاک خانواده مامان.سه تا قبر درست کنار هم.با سواد نصفه ونیمه ای که داشتم؛به ترتیب روشون رو خوندم.
    اولی-گلشید محمدی.دومی-خالد زمانی .سومی -محمد زمانی.بیچاره مامان،واقعا دلم به حالش سوخت.بالاسر قبر مادرش ایستاده بود.اما تویه لحظه ؛زانو هاش سستی کرد.نشست روی زمین خاکی.بدجور بغض کرده بود.حق داشت.نگرانش شدم.به سمتش دویدم.با ناراحتی گفتم:مامان جونم حالت خوبه؟
    مامان اما بدون اینکه جوابی بده؛منو کنار زد.با حسرت روقبر خم شد؛واونو بغـ*ـل کرد.چادرش رو روی سرش کشید.به سمت بابا رفتم.روی قبر سوم روخوندم.یکم که حساب کتاب کردم؛دیدم وقتی به شهادت رسیده؛فقط دوازه سال داشته.یعنی هم سن کیارش بوده.اخی طفلکی.واقعا خیلی کوچیک بوده.یعنی صدام؛تا این حد بی رحم بوده که؛از کشتن بچه به این کوچیکی هم دریغ نکرده؟
    بعداز دقایقی مامان از روی خاک بلند شد.اشک هاش رو کنار زد.بابا با شیشه گلاب ودسته گل گلایل؛به سمت مزاراون سه نفررفت.قبر هارو با گلاب شست.سرهرکدوم از مزارها یه شاخه گل گذاشت...مامان انگار سبک شده بود.لبخند به لب متو دراغوش گرفت.وبه سمت خونه راهی شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    بله می گفتم.بابا که؛انتقالی گرفته بود؛وهمین جا مشغول به کار شد.مامان هم،خداروشکر،بیماری اش عود نکرد وبه زندگی دوباره،درشهرش عادت کرده بود.ماسه تا هم که تکلیفمون معلوم بود.مدرسه من نزدیک بود؛ودیگه سرویس نداشتم.اما مدرسه پسرا کمی دوربود؛وهرروز صبح بابا اونارو می رسوند.خداروشکر؛به درسام لطمه ای نخورد،ومعلمم مثل مدرسه قبلی ام؛خوب درس می دادوسیاوش هم؛بهم کمک می کرد.خرمشهر؛توی زیبایی بی نظیر بود.من که عاشق نخلستان ها شدم.بابا میگه؛واحد شمارش نخل نفره.چون که؛اگر سرنخل بریده بشه؛درست مثله انسان؛دیگه رشد نمی کنه وخرما نمی ده.درصورتی که درختای دیگه اینطوری نیستند.به نظرم به خاطر همین ویژگی ش که ؛من اینقدر دوسش دارم.چندتا نخلستان رو هم دیدیم؛که موقع جنگ سوخته بودن وبه؛نخل سوخته معروف بودن.منو اگه شب وروز می بردن نخلستان وکنار کارون؛بازم از رفتن به اونجاها سیر نمی شدم.از مهربونی؛مامان مهری هم که هرچی بگم،کم گفتم.ماهه ماه.خیلی بهم محبت می کنه.کلی نصیحت می کنه.وقتی درسای منو؛سیاوش تموم میشه،میریم پیشش وبرامون کلی خاطره وقصه تعریف می کنه.اون روز هم از مدرسه؛پیاده،خسته وگرسنه به خونه می رفتم.اواسط دی ماه شده بود.زنگ طبقه بالا رو زدم.چندبار پشت سرهم؛ولی کسی دروبرام باز نکرد.به ناچار زنگ طبقه پایین رو زدم.مامان مهری بدو بدو اومد؛دروبرام باز کرد.به نفس نفس افتاد.نگرانش شدم وبهش گفتم:حالتون خوبه؟مامان مهری چیزی شده؟
    مامان مهری نفس عمیقی کشید.سری تکون داد وگفت:نه مادر.تو داشتی زنگ می زدی؛منم که سرنماز بودم.ترسیدم معطل بشی.
    خودمو براش یکم لوس کردم:مامان مهری جونم.چرا خودتون رو اذیت کردید؟عیبی نداره یه ذره معطل بشم.
    رفتم سمت پله ها؛که برم خونمون.مامان مهری دنبالم راه افتاد.بلند گفت:کجا میری مادر؟
    از حرفش تعجب کردم:دارم میرم خونمون دیگه.چرا؟
    مامان مهری لبخندی زد:منم میدونم کجا میری.ولی کسی خونه نیست.مامان بابات وبرادرات؛رفتن جایی کار داشتن.گفتن توپیش من بمونی که تنها نباشی.
    پوفی کشیدم وکلافه گفتم:یعنی چی؟این جایی که می گین؛کجا بوده که منو نبردن؟
    مامان مهری سری تکون داد:نمی دونم مادر.حالا بیا باهم بریم پیش من؛خودشون که اومدن ازشون بپرس.
    از همون دوتا پله اومدم پایین.رفتم خونه مامان مهری.به پشتی تکیه زدم و؛مقنعه مو با یه حرکت دراوردم.موهای بلندم پریشون شد.مانتومو دراوردم گذاشتم کنار.مامان مهری با یه سینی غذا اومد پیشم.به به بادمجون درست کرده بود.اخه من عاشق بادمجونم.
    مهربون گفت:بخور دخترم.مطمئنم که گرسنه ای.
    عین این شکمو ها دستی به دلم کشیدم:اوممم بادمجون.معلومه که گرسنه ام.
    فک کنم خیلی بانمک گفتم؛چون مامان مهری محکم لپمو کشید وگفت:نوش جونت مادر.بخور گوشت بشه به تنت.
    بعداز اینکه غذامو خوردم؛انگار تازه یادم اومده بود ؛که چرا من اینجام.یکم با خودم فکر کردم.امکاح نداشت مامان ؛همین طور یهویی بره جایی واز قبل به من اطلاع نده.نمی دونم چرا ولی استرس گرفتم.اخه همیشه اگه مامان کار ضروری براش پیش می اومد؛یامی اومد در کلاسم تو مدرسه؛یاشب قبلش بهم می گفت.اما این بار....نمی دونم چی شده بود؟به مامان مهری زل زده بودم.بلکه به حرف بیاد ویه کلمه از دهنش دربیاره.اما اون فارغ از دنیای اطرافش؛میل های بافتنی ش رو توی دست داشت،وبرای پسرش یه شالگردن با کاموای سرمه ای می بافت.عادتش این بود؛که وقتی غرق فکر می شد؛از حافظ یا غزلیات سعدی شعر می خوند.اون روز هم داشت این شعر رو با خودش زمزمه می کرد:
    یوسف گمگشته باز اید به کنعان؛غم مخور
    کلبه احزان شود روزی گلستان؛غم مخور
    دور گردون،گردوروزی بر مراد ما نرفت
    دائما یکسان نباشد حال دوران؛غم مخور
    نمی دونم مقصودش از خوندن این شعر چی بود؛که اشک توی چشماش جمع شد.بعداز اتمام شعر؛باصدای من به خودش اومد.
    اروم صداش زدم:مامان مهری؟حالتون خوبه؟
    مامان مهری خیلی زود؛حالتش رو عوض کرد.لبخندی زد که اشک هاش محو شد وگفت:اره دخترم.معلومه که خوبم.وقتی توپیشمی وتنها نیستم.
    من:پس چرا گریه می کردید؟
    مامان مهری اهی کشید وگفت:هیچی عزیزم ؛چیز مهمی نبود....
    تا خواستم چیزی بگم؛پشیمون شدم.وقتی گریه کردن؛به اون واضحی رو تکذیب می کرد؛حتما دلیلی داشت.واسه همین دیگه سوالی نپرسیدم.ساعت از پنج بعداز ظهر گذشته بود.صدای زنگ تلفن بلند شد.مامان مهری خوابیده بود.تا اومدم تلفن رو بردارم؛مامان مهری با پاهای پراز دردش؛سریع خودشو رسوند به تلفن.سری تکون دادم وگفتم:چه فرقی می کنه؟خب من بر می داشتم.
    مامان مهری جوری که دلخورنشم گفت:نه عزیزم.بامن کاردارن.
    تلفن رو برداشت.اولش نفهمیدم کی پشت خطه.یکم که ادامه داد؛متوجه شدم داره با مامان حرف می زنه.اونقدر اروم صحبت می کرد؛که به سختی میشد حرف هاشون رو شنید.بعداز دودقیقه تلفن رو قطع کرد.رو به من گفت:مامانت بود دخترم.گفت زیر گلدون پشت در؛کلید خونتون هست.گفت برم درو برات باز کنم.
    پوفی کشیدم.بی حوصله؛وسیله هامو زدم زیر بغلم.با مامان مهری اروم اروم از پله ها رفتیم بالا.پشت در خونه سه تا گلدون بود.زیر هرسه سه تاشون رو نگاه کردم.کلید در زیر سومی بود.دادمش دست مامان مهری.دستای مامان مهری به خاطر پیر بودنش می لرزید.کلید رو توی در چرخوند......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    در باز شد.همه جا تاریک وساکت بود.دستم رو بردم ؛کلید برق رو زدم؛همه جا روشن شد.صدای بلندی گفت:تولد تولد تولدت مبارک؛مبارک مبارک تولدت مبارک.
    این صداها؛ادغام صدای بابا ومامان وپسرا بود.پس بگو.داشتن تدارکات تولد من رو؛می دیدند.از خوشی رو ابرا بودم.روی دیوارشرشره های ابی وقرمز وسبز؛به دیوار زده شده بود.یه مدل شرشره دیگه هم از سقف ایووزون بود؛که جنسش براق مانند بود.دوتا ریسه بادکنک های رنگارنگ؛ به سقف زده شده بود.عین تو فیلما.خدایا از این قشنگ تر نمی شد.دروغ چرا،ولی همیشه توی کارتون ها؛جشن تولد می دیدم .دلم می خواست برای منم همین طوری تولد بگیرن.بدو بدو؛خودم رو انداختم بغـ*ـل بابایی ام.پدری که ؛همه دنیای من بود.مردی که ؛با وجودش هیچ وقت احساس بی پناهی نمی کردم.بابا محکم منو چسبوند به خودش.با من که در اغوشش بودم؛می چرخید.بلند بلند قربون صدقه ام می رفت.
    بابا مهربون می گفت:الهی بابا قربونت بره عزیزم.خدارو شکر.خدارو هزار هزار مرتبه؛شکر که تورو به من بخشید.
    بلند؛از ته دل؛با رضایت تموم گفتم:عاشقتم بابایی....
    بابا از حرکت ایستاد.غرق خوشحالی شد.مامان همون طور که موهای مواجم ؛در هوا پراکنده بود؛نوازششون کرد وسرمو بوسید.بابا ومامان هردوهم زمان؛گفتند:تولدت مبارک دختر نازم....
    محکم لپ بابایی مو بوسیدم.همین طور لپ مامان رو.بابا منو؛اروم گذاشت پایین.سیاوش با لحن شیطونی گفت:تولدت مبارک خانوم خوشگله!
    کیارش هم به دنبال اون مهربون گفت:ایشالله صد ساله شی ابجی کوچیکه.
    مامان مهری اومد به سمتم.با مهربونی دستی به سرم کشید:الهی که سال های سال زنده باشی. همین طوری برات تولد بگیریم.
    منم با شیرین زبونی گفتم:مرسی مهری جونم..
    سیاوش روبه همه گفت:خب خب.دوستان اشنایان عزیز؛توجه فرمایید.نوبتی هم باشه؛نوبته؟؟؟؟
    همه باهم گفتن:نوبت چی؟
    سیاوش باشیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:کیک شکلاتی.مخصوص سپیده خانوم....
    به این همه محبتی که نسبت بهم داشت؛لبخندی مهربون به صورتش پاشیدم.ته دلم خیلی خدارو شکر کردم که همچین خانواده خوشبختی دارم.
    سیاوش رفت داخل اشپز خونه.بعداز چند دقیقه اومد بیرون.یه کیک شکلاتی بانه تا شمع روشن دستش بود.مطمئن بودم خریدن کیک شکلاتی؛کار بابا بود.چون می دونست؛می میرم واسه کیک شکلاتی.کیک و گذاشت روی میز.میزی که دوتا ظرف میوه ویک ظرف اجیل روش بود.بابا مهربون گفت:دخترم؛قبل از اینکه شمع رو فوت کنی،ارزو کن.
    با عشـ*ـوه گفتم:چشم باباجونم.
    سرمو خم کردم روی کیک.نمی دونم چرا ولی تنهاارزویی که به ذهنم اومد؛پیداشدن جسد عموامیر بود.چون می دونستم مامان مهری ؛واقعا بی وقفه ؛همیشه به انتظارشه.دلم میخواست مامان مهری احساس کمبود نکنه.شمع رو فوت کردم.هنع برام دست زدن.نوبت رسید به کادوها.مامان لباس سفید ؛مجلسی که دامن پف دار داشت برام خریده بود.باباهم؛یه خرس قهوه ای که از خودمم بزرگتر بود.کیارش گل سر وسیاوش هم یه روسری.مامان مهری ؛یه چادر نماز گل گلی برام خریده بود.بعداز باز کردن کادوی مامان مهری ؛با لحن مهربونی گفت:می دونی مادر؛نه سالگی واسه دختر؛یعنی رسیدن به سن تکلیف.
    بابا روبه من گفت:یعنی باید موهاتو از نامحرم بپوشونی.ماه رمضون روزه بگیری.قبلا هم برات گفته بودم.
    سری تکون دادم:اره یادمه...چشم از همین فردا؛تموم کارهایی که گفتین انجام میدم.نماز می خونم.روسری می پوشم.چادر نمازی که مامان مهری خریده هم؛سرم می کنم...
    بابا لبخندی از ته دل زد.مامان مهری هم همین طور.
    وارزوی من در نه سالگی......
    (خب خب.خیلی ممنون از اونایی که تا به اینجا همراه من بودن.از این به بعد شاهد ؛دورانی متفاوت وجذاب از رمان خواهید بود.متشکر از صبوری وهمراهی تون.)
    شش سال بعد...........
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    من بزرگ شدم.شدم یه نوجوان پونزده ساله.در بین مردم خرمشهر بزرگ شدم.بهشون عادت کردم وخوگرفتم.مردم فوق العاده خون گرم ومهربونی بودند.در کلاس اول دبیرستان؛درس می خوندم.همه چیز طبق روال بود.سیاوش داداش گلم؛سخت مشغول درس خوندن ؛وگرفتن لیسانس بود.توی دانشگاه اهواز درس می خوند.از خونه تا اونجا یک ساعت بیشتر راه نبود.بنابراین از صبح که از خونه می رفت بیرون تاشب؛کسی اونو نمی دید.شب هم تا دیر وقت مشغول درس وکتاب بود.بابا همچنان در ادراه ثبت احوال؛اما بایه ترفی کوچیک مشغول به کار بود.مامان مهری هم؛مثل همه این سال ها منتظر پسرش امیر بود.به قول خودش دیگه از این دنیا هیچی جز پیدا کردن؛پسرش نمی خواست.
    داشتم کتاب دینی ام رو ورق می زدم.بابا ومامان خیلی اروم باهم حرف می زدن.منم که فضول؛اصلا دست خودم نیست.خود به خود؛گوشام عین رادار تیز میشه وتموم حرف هارو ضبط می کنه.
    بابا تقریبا زمزمه وار؛ به مامان با حالتی نگران می گفت:دیروز رفتم ازمایش دادم.گفتن جواب دوروز دیگه .اماده میشه.نمی دونی مهشید ؛نمی دونی چه حالی داشتم.
    مامان سری تکون داد:یعنی میشه؟یعنی بعداز اینهمه سال ممکنه؟
    بابا نفس عمیقی کشید:نمی دونم.خدا کنه که حقیقت داشته باشه.دیروز تا ازمایش دادم ؛تموم بدنم می لرزید.هر لحظه منتظرم که تلفنم زنگ بخوره...با هر زنگ موبایلم از جا می پرم.
    مامان در حالی که فنجون چای اش رو سر می کشید ؛گفت:اینقدر استرس نداشته باش.کی بهت خبر دادن؟چطوری متوجه شدی؟
    بابا به میز خیره شد.با در قندون بازی می کرد وگفت:پنج روز پیش بود که از سازمان تفحص؛بهم تلفن کردند.گفتن باید برم یه سر اونجا؛برای تکمیل اطلاعات.اولش گفتم ولش کن؛این همه سال رفتم به کجا رسیدم؟ولی بعدش پشیمون شدم؛رفتم سازمان.رفتم دفتر یه اقایی به اسم ذاکری.باورم نمی شد.یه پلاستیک از کشوی میزش در اورد.می دونی توش چی بود؟
    مامان با لحنی که پراز اضطراب بود ؛گفت:توی پلاستیک چی بود؟
    بابا در حالی که صداش می لرزید؛بالحنی توام با خوشحالی وناباوری گفت:توش یه پلاک بود.پلاک به اسم امیر ضیایی.نام پدر:محمد علی.یه قمقمه پوسیده ویه قران توجیبی؛که مامان براش خریده بود.....
    بابا اشک توی چشم هاش جمع شد.حتی منم دیگه؛از متن کناب هیچی نمی فهمیدم.خدایا یعنی ممکنه؟من که میدونم تموم این حرف ها؛ مربوط به عموامیر بود.عمویی که فقط ازش؛یه اسم وعکس ؛وخاطره های بیشماری که؛مامان مهری برام تعریف کرده بود؛داشتم.بابا فهمید که من؛متوجه حرف هاشون شدم.با همون اشک هایی که توی چشمش بود ؛روبه من ومامان گفت:از هردوتون خواهش می کنم؛به مادرم چیزی نگید.پیرزن گـ ـناه داره.سال های سال اون منتظر بوده ؛خیلی بیشتر از من رفته سازمان تفحص ازمایش داده.اما جوابی حاصل نشده.اما اگر چیزی شد؛خودم بهش همه چیز رو می گم.
    توان حرف زدن نداشتم.فقط به نشونه اره سرمو تکون دادم.تنها چیزی که تونستم بپرسم ؛همین بود که؛از کجا پیداش کردن؟رو به بابا با صدایی لرزون گفتم:جسدش رو کجا پیدا کردن؟
    بابا اروم گفت:هنوز خودشون هم مطمئن نیستند.واسه همین من رفتم ازمایشDNAدادم.اینطور که می گفتن؛ازروی جفیه وکلاه ولباساش؛متوجه شدن ایرانیه.از منطقه فکه؛که زمین رمل وماسه ای داره؛بچه های تخریبچی چندتا جسد رو پیدا کردن.اون نشونه هایی رو که گفتم؛از لباس یکی از جسدها در اوردن.به همین خاطر احتمال دادن؛جسد امیر باشه وبا من تماس گرفتن.
    با استرس گفتم:خب این جواب ازمایش کی میاد؟
    بابا نفسی عمیق کشید.انگار فکرش اونو برد به گذشته ها.زیرلب اروم گفت:همه چیز فردا معلومه میشه.....جواب ازمایش فردا می رسه.فقط باید به تلفن حواسمون باشه؛پیش مامان مهری حرفی نزنیم.
    به نظرم اون شب ؛واقعا سرنوشت سازوحیاتی بود.باباتا خوده صبح؛خوابش نبرد وراه می رفت.منم که از اون بدتر.برای خودمم عجیب بود؛چرا به کسی که هیچ وقت ندیدمش؛اینقدر خوگرفتم؟دلم می خواد؛ازش نشونه ای پیدا بشه.....وشادی رو در چشمای مادربزرگ پیرومهربونم ببینم.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    ساعت از شش صبح گذشته بود.بابا دیگه نایی نداشت وروی کاناپه خوابش برد.منم داشتم کتاب جغرافی رو که دیشب؛نتونستم بخونم؛مطالعه می کردم.چشمای منم داشت گرم میشد؛ولی نباید می خوابیدم چون ؛ساعت هفت باید می رفتم مدرسه.سری تکون دادم.به دست وصورتم اب سرد پاشیدم.یکم چشمام باز شد.داشتم دکمه های منتومو می بستم؛که صدای تلفن نه تنها من؛بلکه بابا رو هم از جا پروند.بابا با صدایی لرزون گفت:بله؟بفرمایید؟
    نفهمیدم دیگه پشت خط؛چی گفته شد...بابا تلفن رو رها کرد.به هق هق افتاده بود.به سمت عکس عموامیر که روی دیوار بود؛رفت.اون رو برداشت وتوی بغلش گرفت.شروع کرد بلند بلند گریه کردن...تموم بدنش می لرزید.از صدای گریه هاش همه از خواب پریدند.کیارش با استرس به سمت بابا رفت؛وزیربغلش رو گرفت.با نگرانی پرسید:بابا چی شده؟حالتون خوبه؟
    بابا گریه اش شدت گرفت.بدوبدو با دکمه های نیمه بازم؛بابا رو در اغوش گرفتم.درحالی که مضطرب شده بودم ؛گفتم:بابایی اتفاقی افتاده؟پشت خط کی بود؟چی گفت؟برا چی گریه می کنید؟
    بابا منو از خودش جدا کرد.چون توان ایستادن نداشت؛دوزانو روی زمین نشست.مامان به طرفش رفت.یه لیوان اب برا بابا ریختم.مامان از دستم گرفت؛به زور به خورده بابا کرد.مامان مهربون گفت:چی شده عزیزم؟ارش جان نفس بکش.حرف بزن.
    بابا یکم اروم شد.در حالی که هنوز از چشمهاش اشک می بارید ؛گفت:هیچی مهشید جان.هیچی.فقط برادرم برگشته.امیر برگشته.....اقای ذاکری گفت؛خون من با استخون هایی که پیدا شده؛مطابقت داشته.بعداز این همه سال...
    بابا از ته دل فریاد زد:خدایا شکرت.....
    همه حاضر شدیم.توی ماشین ؛همه در سکوت بودیم.یعنی هیچ کس دلشو نداشت؛که این خبر رو به مامان مهری بده.
    مامان مهری درحالی که؛دونه های تسبیح درشت ویاقوتی رنگش رو؛توی انگشتش حرکت می داد؛از بابا پرسید:ارش جان پسرم.داری منو کجا می بری؟این بچه هارو چرا زابرا کردی؟اخه مگه درس ومدرسه ودانشگاه ندارن؟خودت چی؟چرا سرکار نرفتی؟
    بابا صداش می لرزید.اروم گفت:امروز از یه جایی زنگ زدن.باید بریم اونجا.همه باهم.
    مامان مهری زیرلب صلواتی فرستاد وگفت:خیر باشه مادر؟کجا هست حالا؟
    مامان با بغض گفت:سازمان تفحص شهدا ؛مامان مهری.....
    یه ضرب المثلی هست ؛که میگه تا میگم ف میره فرحزاد.تا مامان گفت سازمان تفحص؛مامان مهری تا ته قضیه رو خوند.مامان مهری لبخندی عمیق به لبش نشست.دستی به لباساش کشید.رو به بابا با سرزنش گفت:چرا زودتر نگفتی ؟می گفتی لباسای پلوخوری مو بپوشم.اخه پسرم اومده.حالا اگه منو با این لباسا ببینه ؛می فهمه غصه خوردم تو نبودش.می گفتین ارا گیرا می کردم؛پسرم چین. زیر چشمامو نبینه.نفهمه بس که گریه کردم؛این شکلی شدم....
    مامان مهری اونقدر فشارروحی اش بالا رفت؛که نخ تسبیح کنده شد.دونه های تسبیح ریخت کف ماشین.مامان بغض ش شکست.روبه مامان مهری گفت:مبارک باشه....پسرتون پیدا شده.بعداز این همه سال برگشته.
    مامان مهری درحالی که خندون ومضطرب بود؛گفت:می دونی مهشید جان.این هفته هرروز وهرشب؛خواب امیرو می دیدم.تو خواب می دیدم؛من گریه می کنم؛اما امیر خندونه.همش می گـه:مادر دیگه گریه نکن.انتظارت به سر رسید.دیگه میای پیش خودم...خوابم تعبیر شد.الهی شکر.خدارو هزار وصد مرتبه شکر.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    دقایقی فوق العاده سخت رو سپری کردیم؛تا بالاخره به سازمان رسیدیم.بابا فقط ماشین رو یه گوشه گذاشت.همه از ماشین زدیم بیرون.چندتا پله رفتیم بالا.واردیه ساختمون شدیم.اولش مثله هتل ها؛یه سالن بزرگ بود.بابا به انتهای سالن رفت.مامان مهری تند تند؛پشت سرهم ذکرهای مختلف می گفت.بابا دوباره برگشت.روبه ماگفت:دنبالم بیاین.
    دنبال بابا؛با استرس راه افتادیم.سمت چپ یه راهرو بود.انتهای راهرو یه سالن دیگه.مامان مهری از این همه پیچ وتاب؛به ستوه اومده بود.صدای اعتراضش داشت بلند میشد.رسیدیم به یه در؛که روش نوشته شده بود:محل نگه داری تابوت شهدا.....درو باز کردیم.یه نفر اونجا ایستاده بود.بابا به سمتش رفت ؛وباهاش سلام علیک کرد.از بابا اسم شهید رو پرسید.بابا گلوش رو بغض گرفت.درحالی که ؛صداش می لرزید ؛گفت:امیر ضیایی.
    اقاهه به یه تابوت ؛که پرچم ایران روش کشیده بودند؛اشاره کرد:اون تابوت مال شهید شماست....
    مامان مهری به زور ؛پاهاش رو دنبال خودش کشید؛اونقدر که بالاخره به جسد بی جون پسرش رسید.جسد که چی بگم؛یه مشت استخون.مامان مهری پرچم رو کنار زد.یه کفن که ؛بیشتر شبیه قنداق نوزاد بود.مامان مهری کفن رو در اغوش گرفت.شروع کرد؛به لالایی خوندن:لالالالالا لابخواب ای پسرنازم*لالالالا به تو بنده نفسم*لالالالالا تویی همه کسم*لالالالا نگیر بونه*بابات رفته توی خونه*
    اشک از چشمای مهربونش جاری شد.زیرلب اروم اروم حرف می زد:امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
    بی وفا حالا که من؛افتاده ام از پا چرا؟
    اگه بدونی امیر جان.اگه بدونی.جایی نبود که سرنزنم.صدبار اومدم اینجا ورفتم.کسی نموند که پیشش نرم؛سراغت رو نگیرم.اونقد منتظرت موندم که نگو ونپرس....قلبم درد می گرفت از نبودنت.دیگه شهره شهر شدم به انتظار.همه می گفتن؛بسه مهری ایقد گریه نکن.اه وناله نکن.پسرت دیگه برنمی گرده.حالا کجان ببینن؟کجان ببینن که پسر قامت رشیدم برگشته؟امیر.امیرمن.پسری که یه شهر؛رواسمش قسم می خوردند.دایره تنبک بزنید.شادی کنید.لباس نو بپوشید.امیرم برگشته....
    بابا جلوی تابوت زانو زد.مامان مهری کفن رو گذاشت؛سرجاش.بابا خم شد وروی کفن رو بـ..وسـ..ـه زد.با نوازش؛دستش رو به کفن می کشید.زمزمه وار می گفت:خوش اومدی دلاور.خوش اومدی فرمانده شهید.خوش اومدی داداش بزرگه.یادته؟یادته همیشه می گفتی:من برادر بزرگترم.من میرم جبهه خط مقدم؛تو بالاسر مامان وبابا باش.نذار احساس کمبود بکنن.ولی داداش غم این همه سال دوری تو؛بابا رو دق داد ومامان رو پیر کرد.هرگلی یه بویی داره.هرچی تلاش کردم ؛متونستم جای تورو براشون پر کنم.هروقت مامان منو می دید؛می گفت کاش امیرم بود که بی غم وغصه می شدم....تو بهترین بودی بهترین.اسطوره من بودی همیشه...از وقتی رفتی نمی دونستم ؛باید چیکار کنم؟اشک های مادر رو تسکین بدم؟دل خودمو اروم کنم.؟همش به جبهه سربزنم....
    مامان مهری پرچم رو دوباره کشید؛روی کفن پسرش.روبه بابا گفت:بسه دیگه ارش....
    حالا دیگه همه دور تابوت زانو زده بودیم.مامان مهری عبای عربی رو به سرش کشید.روبه ما گفت:یه چند دقیقه بذارید با پسرم خلوت کنم.
    سرش رو گذاشت روی تابوت.اولش صدای ناله وگریه اش؛به گوش می رسید...ولی از یه جایی به بعد دیگه کسی صدای مامان مهری نشنید.
    مامان رفت به سمتش.شونه اش رو تکون داد.بافریاد اسمش رو صدا زد؛ولی هیچ جوابی نشنید....
    بابا با فریاد گفت:یکی زنگ بزنه اورژانس....
    اورژانس رسید.دستای مامان مهری سرد شده بود.نبضش رو گرفت....دکتر با تاسف سری تکون داد.روبه ما گفت:تسلیت می گم.ایشون فوت کردن.....قلبم تیر کشید.صدای گریه مامان بلند شد.به سمت جسم بی جونش رفتم.این امکان نداشت مامان مهری زنده بود.اینا دروغ گو بودند.همش تکونش دادم دادزدم.فریاد کشیدم.اونقدر که صدام یاری نمی کرد:مامان مهری.تورو خدا جوابمو بده.ببین دارم گریه می کنم.مگه نمی گفتی از دختر گریه او خوشت نمیاد.پاشو منو دعوام کن؛پاشو بگو ساکت شم.ولی هیچ صدایی نشنیدم.از ته دل دادزدم:مامان مهری........
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    دستام رو گذاشتم روی سرم.صدای اژیر امبولانس؛توی سرم اکو میشد.هرچی امبولانس دورتر میشد؛رمق من هم برای ایستادن کمتر میشد.دوزانو روی زمین سرد نشستم.توی اون هوا زمستونی؛تن وبدن من هم داشت یخ می زد.درست مثله ؛دستای مادربزرگ مهربونم.کسی که همه دنیای من بود.بارون نم نم ؛شروع به باریدن کرد.چه خوب!حالا دیگه هیچ کس متوجه اشک های من نمیشد؛ومی تونستم با خیال راحت گریه کنم.زجه بزنم.اگه می دونستم پیدا شدم عموامیر ؛چنین نتیجه ای داره؛شاید هیچ وقت اروز نمی کردم؛که پیدا بشه.بارون هرلحظه تند تر میشد.بابا ومامان با امبولانس رفته بودن؛فقط منو پسرا مونده بودیم.شونه های کیارش زیر بارون می لرزید.خوب می شناختمش.داشت گریه می کرد؛وعلتش سرما نبود.این هم به خاطر غرورش بود.سیاوش کتش رو دراورد؛انداخت روی شونه ام.ولی بازم گرم نشدم.چه فایده؟وقتی دل ادم سرد باشه؟سیاوش سعی کرد؛زیر شونه هامو بگیره واز جا بلندم کنه.اما نمی تونستم.یعنی توی پاهام جونی نبود؛که از جام بلند شم.سیاوش خم شد؛روبه روی من روی زمین چهارزانو زد.با دستای مهربونش؛اشک هامو پاک کرد.در حالی که چشمای خودش هم خیس بود؛با صدایی لرزون وبغض دار؛گفت:ابجی سپیده.خواهر گلم.سپیده قشنگم.توروخدا بلند شو.به جون خودم مامان مهری؛راضی نیست تو اینطوری؛زیر بارون براش عزا داری کنی.
    بابی حالی گفتم:کدوم عزاداری داداش؟گریه ام شدت گرفت.با هق هق بین گریه هام؛گفتم:مامان مهری نمرده.من باور ندارم.شایدم اینا همش خوابه؟
    دست سیاوش رو محکم گرفتم:داداش بزن توگوشم.د بزن که از این کابوس تلخ؛بیدارشم.بهت می گم بزن.....
    سیاوش نتونست خودش رو کنترل کنه.مثله من؛بلند بلند گریه کرد.کیارش که خیلی زورش زیاد بود؛منو به زور از جام بلند کرد.سیاوش هم زیربغلم رو گرفت.لخ لخ کنان؛منو تا نزدیک ماشین بردن.سوار ماشین شدم.سرمو به شیشه تکیه دادم....از اونطرف شیشه بارون اون رو؛می شست.این طرف هم اشک های بی پایان من.....
    *******************************************
    چهل روز؛به اندازه چهل سال گذشت.این خونه این شهر؛سرد وبی روح شده بود.انگار که مامان مهری؛با رفتنش زندگی رو از اینجا بـرده بود.دیگه کسی کمتر صدای بابا رو می شنید.هه.چه ساده....نمی دونم مرگ بده یا خوب.خیلیا با مرگ نجات پیدا می کنن.ولی هرچی باشه؛مرگ سخته.دله من که اروم وقرار نگرفته بود.ولی بقیه؛ساکت شده بودن.اخه مامان مهری ؛به خواب سیاوش اومده بود؛گفته بود:غصه نخورید.من خیلی جام خوبه.پیش امیرم.
    واین من بودم که هنوز؛نمی تونستم جای خالی مادربزرگمو با هیچ چیز پر کنم.روز ها ماه ها سال ها؛می گذره.خیلی چیز ها میشه خاطره.اما داغ عزیزان نه.هیچ وقت از یاد ادم نمیره .روزگار هم که قربونش برم ؛هی نمک می پاشه به زخم ادم.
    سیاوش دوسه ماه از لیسانس گرفتنش که گذشت؛به بهونه اینکه؛اینجا نه کار پیدا میشه؛نه می تونه درس می خونه.پس برای ازمون ارشد اماده شد.اتفاقا اون هم در گرفتن فوق لیسانس؛موفق شد.دانشگاه صنعت شریف تهران.
    اون روز تلخ باهمه خداحافظی کرد.به من رسید؛سرمو بوسید.با لحنی که سعی می کرد؛دلتنگی اش رو پنهون کنه گفت:سپیده جان.من دارم میرم؛قبل رفتن حرفی نداری؟
    با صدایی لرزون ومملو از بغض گفتم:نه هیچ حرفی.فقط مواظب خودت باش......
    سوار ماشین بابا شد...کاسه اب رو پشت ماشین ریختم.نفس عمیقی کشیدم؛شاید بغضم رو قورت بدم.مامان دستی به شونه ام زد.با مهربونی گفت:بریم دخترم داخل.همه اهل محل دارن نگامون می کنن.اونقدر صبر کردم؛که ماشین از دیدم محو شد.با مامان رفتم داخل خونه.درو پشت سرم بستم.روی شونه هام لرزید.دستامو با صورتم پوشوندم؛تا کسی صدای هق هق منو نشنوه.....نمی دونم چرا؟ولی حس می کردم بی کس شدم.من به سیاوش خیلی وابسته بودم؛حالا نمی دونستم با دوری اش چیکار کنم؟فک کنم فقط بابارو داشتم.همین وبس...............
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    می دونید چیه؟خوبیه دنیا وروزگار اینه که؛خیلی سریع همه چیز می گذره.روزها ماه ها؛وحتی سال ها پشت سرهم میان ومیرن.این وسط ادم هان که؛در تعدادی از این ها؛مهمان هستن و بعداز اونا کسای دیگه ای جاشون رو می گیرن.سیاوش خیلی دیر به دیر ؛به ما سر می زد.فقط من بودم که می دونستم؛دلیلش چیه.اون معتقد بود؛بعداز مامان مهری این شهر واسش زندونه.توش نفسش بند میاد.به همین خاطر به بهونه فوق لیسانس؛این شهر رو ترک کرد.شهر اب واجدادی ش رو.به نظرم زندگی من هم؛مثله تاریخ ایران؛به دوبخش تقسیم میشه.بخش اول از هشت سالگی تا اون موقع که هیجده سالم شد؛ودر خرمشهر بزرگ شدم.بخش دیگش هم.......
    بله.وحالا این من بودم؛که بزرگ وجوان شده بودم.توی ذهنم ؛پربود از اروزهای رنگارنگ.کاخ های رویایی که برای خودم ساخته بودم.توی فکرم مدام؛این می چرخید که یه خانوم وکیل بشم.تازه اموزش رانندگی هم رفته بودم؛ودستم توی رانندگی ماهر شده بود.بابا قول داده بود؛اگرکنکور قبول بشم رشته حقوق ووکالت؛برام ماشین می خره.206البالویی.عاشقش بودم.تقریبا میشه گفت؛تموم وقتم رو با کلاس های کنکور مختلف پر کرده بودم.با مرگ مامان مهری تازه کنار اومده بودم.یعنی؛تازه دلم رضا میداد که برم سرخاکش.قبرش کنار قبر پسرش؛عموامیر بود.حالا دیگه به قسمت وتقدیر؛ایمان اورده بودم.فک کنم بزرگ شدم؛خوشگل تر شدم.البته این حرف بابا ومامانه.چهره ام؛تضاد خاصی داشت.ابروهام پهن ومشکی بودن.چشمای درشت مشکی م ؛با پوست فوق العاده سفید؛وحساسم منو زیبا کرده بود.بینی ام که ماشالله!تعریف از خود نباشه ها؛ولی همه می پرسن کجا عمل کردی؟منم میگم خدادادیه.اما لبام قلوه ای ودرشت بود.ونکته جالب اینجا بود که؛به هیچ کدوم از اعضای خانواده ام؛هیچ شباهتی نداشتم.موهامم؛درست مثله ابروهام؛مشکی وزاغ.البته پرپشت ولخت.خدارو شکر.ازموی فرفری اصلا خوشم نمی اومد.قدمم؛هی کوتاه نبودم؛ولی مثه بعضیا دراز هم نبودم.تازه؛تو بچگی ام یکم لاغربودم.ولی الان خوش تیپ وورزشکار شده بودم.
    هیجان خاصی داشتم.خیلی خیلی؛خوشحال بودم.فردا26تیرماه بود.یعنی بابایی من؛فردا48ساله میشه....تولدش بود.هرچی فک کردم؛نفهمیدم چه کادویی براش بخرم؟اخه می دونید؛کادو خریدن واسه مردا یکم سخته.یا باید پیرهن بخری یاشلوار.کادوی دیگه ای من؛نمی بینم.امشب قراربود با مامان؛بریم خرید.سیاوش هم از دانشگاه مرخصی گرفته بود.فرداشب می اومد خرمشهر.مامان که می خواست؛واسه شوهر عزیزش یه انگشتر نقره بخره؛با نگین فیروزه؛که از بلاها محافظت بشه.منم بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم؛پرسیدن سوالهای غیرمستقیم از بابا؛که چی دوست داره؟تصمیم گرفتم ادکلن بخرم.با بوی تلخ.چون خودم خیلی بوی تلخ دوست داشتم.هرچی به مامان اصرار کردم؛نذاشت من ماسین رو بردارم بریم بازار.به ناچار با تاکسی رفتیم.مادر مارو باش.یه محل سررانندگی سپیده خانوم قسم می خورن؛اونوقت این خانوم مارو قبول نداره.درضمن تاحالا از وقتی کلاس رفتم؛دوبار پشت فرمون نشستم اونم با؛بابا.وگرنه تنهایی.....نمی دونم شاید جرئت کردم.کی میدونه؛چی قراره پیش بیاد؟شاید یه روز راننده قابلی شدم.
    با مامان؛توی بازار قدم می زدیم.بازار شلدغ وپر جنب وجوش بود.هوا هم که قربونش برم طبق معمول؛گرم وسوزان.البته ما مردم خرمشهر؛به این اب وهوا عادت داشتیم.ولی اون بتده خداهایی که می اومدن برا راهیان نور؛همشون از دست گرما شکایت داشتن.لباسام از شدت عرق؛به بدنم چسبیده بود.با اینکه یه مانتوی تمام نخ؛سرمه ای رنگ با نقطه های سفید به تن داشتم؛اما بازم گرمم شده بود.تازه مامان ؛که چادرهم سرش بود.چشمم افتادبه یه مغازه انگشتر فروشی.کنار چادر مامان رو گرفتم؛از حرکت واستاد.
    مامان اروم وباوقار گفت:چرا اینطوری می کنی؟صدام کنی ؛جواب میدم.ناشنوا که نیستم.
    خندیدم.فک کنم یکم بلند؛چون با چشم غره مامان ؛وتهدید چشمیش مواجه شدم.دستمو گرفتم جلوی دهنم.خندم قطع شد ومودب گفتم:عذرمی خوام مامان جونم.اخه این مغازه انگشتر فروشی ؛نظرمو گرفت.
    مامان سری تکون داد.نفسی کشید وگفت:باشه بریم.
    وای خدایااااا.چقد اقاهه حرف زد.بالاخره یه انگشتر فیروزه خریدیم.روی رکاب انگشتر؛اسم حضرت علی حکاکی شده بود؛وجنسش هم نقره ایتالیایی بود.من که چیزی سر در نمی اوردم؛ولی فروشنده گفت؛فیروزه اش بدون خط وگرون قیمته.بی خیال بابا.وارد یه مغازه شدیم.یه پسر جوون فروشنده اش بود.اول که وارد شدیم با یه لحن بدی گفت:خوش اومدین درخدمتیم!
    وتموم این مدت نگاهش روی من خیره بود.ایششش ایکبیری بی ریخت.از طرز نگاهش خوشم نیومد.یکم شالم کشیدم جلوتر؛جوری که دیگه یه تار مومم معلوم نبود.مامان بلند وجوری که پسره به خودش بیاد ؛گفت:ببخشید اقا!چند نمونه از ادکلن های مردونه تون رو بیارید لطفا.
    پسره تکون شدیدی خورد.سرشو به چپ وراست تکون داد.روبه مامان با احترام گفت:چشم خانوم.چند لحظه صبر کنید.از توی ویترین پشت سرش؛چندتا ادکلن اورد ؛گذاشت روی میز شیشه ایش.از بین اونا فقط از یه دونه اش خوشم اومد.یه شیشه مشکی مات داشت.وبابویی تلخ که خودم؛عاشقش شدم.خودش که از موندگاری ادکلن ؛خیلی تعریف کرد.یکم برام گرون شد؛ولی فدای یه تار موی بابایی ام........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    صبح همین که بابا از خونه رفت بیرون؛کار مادونفر هم شروع شد.از مرتب کردن وتزئین خونه بگیر؛تادرست کردن شام وسفارش کیک...هنه چیز داست به خوبی وروی روال پیش می رفت.چیزی به بعداز ظهر نمونده بود.ساعت چهاربابا؛کارش تموم میشد وخونه می اومد.اما به خاطر الودگی هوا؛ماشین نبرده بود.یه فکری به سرم زده بود؛اما جرئت نداشتم به مامان چیزی بگم.پس باید خیلی ریز جیم می زدم.قصد داشتم؛سوییچ یدک رو از کمد بابا بردارم؛برمض دنبالش دم اداره.فک کنم؛اگه ببینه خودم تنهایی ؛پشت فرمون نشستم خیلی خوشحال بشه.مامان همه کارا رو انجام داده بود.روی کاناپه؛از فرط خستگی خوابش برد.حالا وقتشه.اگه مامان بیداربشه عمرا بذاره ؛من ماشین روبردارم.تندی لباس پوشیدم.کلید رو با کلی زحمت؛وبا کمترین سروصدایی از کمد بابا برداشتم.کفشامو توی دستم گرفتم.چون وقتی باهاشون راه برم؛کلی سروصدا درست می کنه.پاورچین پاورچین؛از خونه اومدم بیرون.بالاخره به حیات رسیدم.کفشامو پوشیدم.از در رفتم بیرون.نشستم پشت فرمون.اخیش.نفس عمیقی کشیدم.مردم از استرس.توعمرم اینقدر؛قاچاقی کاری رو نکرده بودم.سوار ماشین شدم..
    نمی دونید؛نمی دونید با چه بدبختی رسیدم دم اداره بابا.گوشامو گرفته بودم.از بس راننده های مرد؛بنده وجد وابادم رو مورد عنایت قراردادن.خخخخخ .فداسرم.مهم اینکه به سلامت وبی خسارت؛رسیدم.البته بنده خداها حق داشتن.توی هرخیابونی که ؛ازش عبور کردم؛یه ترافیک زنجیره ای درست کردم؛که هیچ کس نمی تونست بازش کنه.وجالبیش اینجا بود که؛خودمم در می رفتم.توی همین فکرا بودم.....نگاهم افتاد به اونور خیابون.بابا رو دیدم؛که کتش رو از شدت گرما؛انداخته روی دستش.الهی سپیده قربونش بره.اونقدر؛غرق فکر وخیال بود؛که اصلا صدای بوق زدن ممتد؛من رونشنید.مجبوری؛از ماشین پیاده شدم.چند بار صداش زدم...بلند گفتم:بابایی؟
    بابا سرشو گرفت بالا.نگاهش افتاد به من.لبخندی اومد روی لبش.به خودم وماشین اشاره کردم؛یعنی من تا اینجا تنهایی اومدم.چشماش می خندید.گفتم که خیلی خوشحال میشه....همون لحظه یه ماشین سمند؛باسرعت خیلی زیاد؛داشت می روند.بابا هم درحالی که نگاهش به من بود؛ولبخندمی زد؛پاشو از پیاده رو گذاشت بیرون.باسرعت خواست؛ازخیابون رد بشه وخودش رو بهم برسونه.اما.....
    اون راننده سمند؛نتونست ماشین رو کنترل کنه.
    وای خدای من.......باباااااااااا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا