اون موقع ،نه من به دنیا اومده بودم ونه تو.ببینم سپیده،یادته یه بار نقشه ایران رو؛توی کتاب جغرافی من دیدی؟
یکم فکرکردم.اها یادم اومد.اون روز داشتم،کتابش رو ورق میزدم،که به نقشه یه کشور،که شبیه گربه بود؛برخوردم.ازسیاوش پرسیدم،گفت نقشه ایرانه.روبهش گفتم:اره یادمه.چطور؟
سیاوش ادامه داد:ببین ابجی من.قسمت پاهای گربه یه استان هست،به اسم خوزستان.این استان،با کشورعراق مرززمینی داره.31شهریور1359صدام،رئیس جمهور عراق،باحمایت امریکا واسرائیل به کشور ما ایران،موشک های جنگی فرستاد.شهرخرمشهر رو بمباران کردن.این اتفاق اغاز یک جنگ بود.(جنگ جنگی نابرابر بود
جنگ جنگی فوق باور بود.
کیسه های خاکی وخونی
خط مرزی را جدا می کرد.)
جنگی که هشت سال طول کشید،وتلفات زیادی هم داد.خیلی ها اسیر شدن.خیلی هاشهید شدن.خیلی ها هم مفقوالاثر شدن.پدرومادرماهم،از ساکنان خرمشهر بودن.بابا عاشق دخترهمسایه میشه ،میره خواستگاریش وجواب مثبت هم می گیره.سال1360که خرمشهر،درتسخیر بعثی ها بوده؛ازدواج این دونفر سر می گیره.بابا چندتا کوچه بالاتر یه خونه می گیره؛وزندگی عاشقونه شون با مامان رو شروع میکنن.یه روز که بابا سرکار بوده،مامان مشغول گوش دادن،به رادیو بوده.گوینده؛خبر انفجار دریکی از محله های خرمشهر رومیده.همون لحظه تلفن زنگ می خوره ومامان حواسش از رادیوپرت می شه.درنتیجه نمی فهمه ؛کدوم محله کدوم خونه منفجر شده.اما یه حسی ته دلش اونو،نگران مادروپدرش می کنه.عبا به سر از خونه می زنه بیرون.محلشون شلوغ بوده.همه دور یه خونه اشنا جمع شده بودن.ولی مامان نمی خواسته باورکنه.جلوتر میره.جلوتر......
یکی از همسایه هاشونش رو می گیره.بالحنی که تسکین بده میگه:خداصبرت بده عزیزم....
مامان همه رو کنار می زنه.از خونه شون جز،مشتی خاکستر چیزی نمونده.همون جا از حال میره.بعداز یه مدت که به هوش می یاد،متوجه میشه پدر ومادر،وبرادر کوچیکش ؛هرسه تاشون توی انفجار کشته شدن.مامان به شدت افسرده میشه.به گفته بابا،شده پوست واستخون ویه مرده متحرک.نه غذامیخورده؛نه با کسی حرف میزده.بابا هم که طاقت نداشته؛عشقش روزبه روز پژمرده تر بشه.مامان رو میاره تهران.یه مدت تحت درمان بوده.حالش که بهتر میشه،دکترا میگن نباید برگرده خرمشهر.چون خاطرات بدبراش تداعی میشه وبیماری اش؛عود می کنه.
بابا هم همین جا خونه میگره.کار پیدا میکنه.سال 1364مامان ،منو بادار میشه.اتفاقی که به کل زندگیشون روتغییر میده.درست مثل اومدن تو.سال 65 من به دنیا میام.وقتی مامان باردار بوده،به بابا خبر میدن که بردار بزرگتر بابا؛یعنی عموامیر،مفقوالاثر شده.تا همین حالا هم هیچ اثری از پیدانشده.......
وای خدایافکرشم نمی کردم؛حرف هایی که سرشب شنیدم؛این همه اتفاق پشتش بوده.اصلا باور کردنی نبود.بیچاره مامان.خیلی سخته ادم؛تو یه روز همه عزیزانش رو از دست بده.سری تکون دادم.از سیاوش تشکر کردم.از اتاق اومدم بیرون.ولی به جای اینکه سبک شم،بیشتر سنگین شدم.ذهنم حسابی درگیر شده بود.درگیر این مهاجرت یهویی وخرمشهر.......
دوسه روزی گذشت.دیگه هیچ کس حرفی،یا بحثی درباره رفتن به خرمشهر مطرح نکرد.سرویس منو در خونه،پیاده کرد.از پله ها با خستگی،اومدم بالا.در خونه رو باز کردم.از دیدن چیزاهایی که روبه روم بود؛ابروهام پرید بالا.سخت متعجب شدم.وای خدایا!نکنه دزد اومده؟اخه همه چیز،از بیخ بهم ریخته شده بود.همین طور متعجب؛به سمت اتاقم رفتم که؛پام محکم به یه جعبه خیلی سخت،برخورد کرد.اوففف فلج شدم.فرش ها همه لول شده بود.لوازم اشپزخونه؛وسایل خونه ،همه کارتن پیچ شده بود.در اتاقم،نیمه باز بود.یکی دوتا؛جعبه از وسیله های اتاق من هم؛پشت در گذاشته شده بود.رفتم پشت سر مامان واستادم.مامان با کمر خم،لباسامو می چید؛داخل چمدون.بعداز چند لحظه متوجه من شد.سرشو گرفت بالا.مهربون قطره اشکی که ؛روگونه اش بودرو؛زد کنار.بالبخند گفت:سلام دختر قشنگم.کی اومدی مامانم؟
از اینکه مامان گریه می کرد؛دلخور شدم.حق داشت؛اون از رفتن به خرمشهرمی ترسید.شاید هم حالش بد بود؛چون به زندگی در تهران عادت کرده بود.روبه مامان گفتم:همون موقع که شما گریه می کردی.
مامان دستی به صورتش کشید.منو توی بغلش گرفت وگفت:نه دخترم.من فقط یکم دلم گرفته بود همین.نبینم تو غصه بخوری باشه؟
از بغلش اومدم بیرون.با حالت لوسی گردنمو کج کردم:باشه.هر چی شما بگی.
*******************************************(گاهی سرنوشت
اسبی است سرکش
سوار کار سعی خود را می کند
ولی اسب خیلی چموش است......)
توی ماشین در جاده ای خشک؛وبی درخت در حرکت بودیم.درست برعکس جاده چالوس.ساعت از شش بعداز ظهر گذشته بود؛وبه گفته بابا،دوساعت دیگه بیشتر نمونده بود؛تا به مقصد برسیم.از صبح زود تا همین حالا؛فقط درسکوت جاده رو تماشا کردم.منتظر بودم تا سیاوش از خواب بیدارشه؛ومن بازم شروع کنم به سوال پرسیدن از اون.سوال درباره مادربزرگم.مادر بزرگی که فقط ؛یه اسم ازش شنیده بودم.مامان مهری....نمی دونم شاید از روی همین اسم؛کنجکاوم که درباره اش همه چیز رو بدونم.بابا می گفت به مامان مهری؛درباره رفتن ما به اونجا گفته؛اما ساعت وروز دقیقش رو نه.پس قصدش از این کار؛غافلگیری مادرش بود.
یکم فکرکردم.اها یادم اومد.اون روز داشتم،کتابش رو ورق میزدم،که به نقشه یه کشور،که شبیه گربه بود؛برخوردم.ازسیاوش پرسیدم،گفت نقشه ایرانه.روبهش گفتم:اره یادمه.چطور؟
سیاوش ادامه داد:ببین ابجی من.قسمت پاهای گربه یه استان هست،به اسم خوزستان.این استان،با کشورعراق مرززمینی داره.31شهریور1359صدام،رئیس جمهور عراق،باحمایت امریکا واسرائیل به کشور ما ایران،موشک های جنگی فرستاد.شهرخرمشهر رو بمباران کردن.این اتفاق اغاز یک جنگ بود.(جنگ جنگی نابرابر بود
جنگ جنگی فوق باور بود.
کیسه های خاکی وخونی
خط مرزی را جدا می کرد.)
جنگی که هشت سال طول کشید،وتلفات زیادی هم داد.خیلی ها اسیر شدن.خیلی هاشهید شدن.خیلی ها هم مفقوالاثر شدن.پدرومادرماهم،از ساکنان خرمشهر بودن.بابا عاشق دخترهمسایه میشه ،میره خواستگاریش وجواب مثبت هم می گیره.سال1360که خرمشهر،درتسخیر بعثی ها بوده؛ازدواج این دونفر سر می گیره.بابا چندتا کوچه بالاتر یه خونه می گیره؛وزندگی عاشقونه شون با مامان رو شروع میکنن.یه روز که بابا سرکار بوده،مامان مشغول گوش دادن،به رادیو بوده.گوینده؛خبر انفجار دریکی از محله های خرمشهر رومیده.همون لحظه تلفن زنگ می خوره ومامان حواسش از رادیوپرت می شه.درنتیجه نمی فهمه ؛کدوم محله کدوم خونه منفجر شده.اما یه حسی ته دلش اونو،نگران مادروپدرش می کنه.عبا به سر از خونه می زنه بیرون.محلشون شلوغ بوده.همه دور یه خونه اشنا جمع شده بودن.ولی مامان نمی خواسته باورکنه.جلوتر میره.جلوتر......
یکی از همسایه هاشونش رو می گیره.بالحنی که تسکین بده میگه:خداصبرت بده عزیزم....
مامان همه رو کنار می زنه.از خونه شون جز،مشتی خاکستر چیزی نمونده.همون جا از حال میره.بعداز یه مدت که به هوش می یاد،متوجه میشه پدر ومادر،وبرادر کوچیکش ؛هرسه تاشون توی انفجار کشته شدن.مامان به شدت افسرده میشه.به گفته بابا،شده پوست واستخون ویه مرده متحرک.نه غذامیخورده؛نه با کسی حرف میزده.بابا هم که طاقت نداشته؛عشقش روزبه روز پژمرده تر بشه.مامان رو میاره تهران.یه مدت تحت درمان بوده.حالش که بهتر میشه،دکترا میگن نباید برگرده خرمشهر.چون خاطرات بدبراش تداعی میشه وبیماری اش؛عود می کنه.
بابا هم همین جا خونه میگره.کار پیدا میکنه.سال 1364مامان ،منو بادار میشه.اتفاقی که به کل زندگیشون روتغییر میده.درست مثل اومدن تو.سال 65 من به دنیا میام.وقتی مامان باردار بوده،به بابا خبر میدن که بردار بزرگتر بابا؛یعنی عموامیر،مفقوالاثر شده.تا همین حالا هم هیچ اثری از پیدانشده.......
وای خدایافکرشم نمی کردم؛حرف هایی که سرشب شنیدم؛این همه اتفاق پشتش بوده.اصلا باور کردنی نبود.بیچاره مامان.خیلی سخته ادم؛تو یه روز همه عزیزانش رو از دست بده.سری تکون دادم.از سیاوش تشکر کردم.از اتاق اومدم بیرون.ولی به جای اینکه سبک شم،بیشتر سنگین شدم.ذهنم حسابی درگیر شده بود.درگیر این مهاجرت یهویی وخرمشهر.......
دوسه روزی گذشت.دیگه هیچ کس حرفی،یا بحثی درباره رفتن به خرمشهر مطرح نکرد.سرویس منو در خونه،پیاده کرد.از پله ها با خستگی،اومدم بالا.در خونه رو باز کردم.از دیدن چیزاهایی که روبه روم بود؛ابروهام پرید بالا.سخت متعجب شدم.وای خدایا!نکنه دزد اومده؟اخه همه چیز،از بیخ بهم ریخته شده بود.همین طور متعجب؛به سمت اتاقم رفتم که؛پام محکم به یه جعبه خیلی سخت،برخورد کرد.اوففف فلج شدم.فرش ها همه لول شده بود.لوازم اشپزخونه؛وسایل خونه ،همه کارتن پیچ شده بود.در اتاقم،نیمه باز بود.یکی دوتا؛جعبه از وسیله های اتاق من هم؛پشت در گذاشته شده بود.رفتم پشت سر مامان واستادم.مامان با کمر خم،لباسامو می چید؛داخل چمدون.بعداز چند لحظه متوجه من شد.سرشو گرفت بالا.مهربون قطره اشکی که ؛روگونه اش بودرو؛زد کنار.بالبخند گفت:سلام دختر قشنگم.کی اومدی مامانم؟
از اینکه مامان گریه می کرد؛دلخور شدم.حق داشت؛اون از رفتن به خرمشهرمی ترسید.شاید هم حالش بد بود؛چون به زندگی در تهران عادت کرده بود.روبه مامان گفتم:همون موقع که شما گریه می کردی.
مامان دستی به صورتش کشید.منو توی بغلش گرفت وگفت:نه دخترم.من فقط یکم دلم گرفته بود همین.نبینم تو غصه بخوری باشه؟
از بغلش اومدم بیرون.با حالت لوسی گردنمو کج کردم:باشه.هر چی شما بگی.
*******************************************(گاهی سرنوشت
اسبی است سرکش
سوار کار سعی خود را می کند
ولی اسب خیلی چموش است......)
توی ماشین در جاده ای خشک؛وبی درخت در حرکت بودیم.درست برعکس جاده چالوس.ساعت از شش بعداز ظهر گذشته بود؛وبه گفته بابا،دوساعت دیگه بیشتر نمونده بود؛تا به مقصد برسیم.از صبح زود تا همین حالا؛فقط درسکوت جاده رو تماشا کردم.منتظر بودم تا سیاوش از خواب بیدارشه؛ومن بازم شروع کنم به سوال پرسیدن از اون.سوال درباره مادربزرگم.مادر بزرگی که فقط ؛یه اسم ازش شنیده بودم.مامان مهری....نمی دونم شاید از روی همین اسم؛کنجکاوم که درباره اش همه چیز رو بدونم.بابا می گفت به مامان مهری؛درباره رفتن ما به اونجا گفته؛اما ساعت وروز دقیقش رو نه.پس قصدش از این کار؛غافلگیری مادرش بود.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: