کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
چهره شایان در هم فرو رفت، میدانستم خود را مقصر ماجرای هانیه می داند...
سعی کرد چیزی بروز ندهد، اما غم چهره اش به وضوح قابل مشاهده بود.
از جا بلند شد۹م، دستم را دور بازوی محکم و مردانه اش حلقه کرد و سرم را برای دیدنش بالا بردم: شایان خان
مهربان نگاهم کرد: جان دلم.
به خودم جرعت دادم و گفتم: تقصیر شما نبود، شما خوش قلب ترین مردی هستید که من دیدم...
لبخند دلگرم کننده اش خوشی را به قلبم بازگرداند، آرام لب زد: می دونم کوچولو ولی زندگی هانیه و ناراحتم می کنه، دوست دارم به جبران گناهم کمکش کنم.
نگاهش را به خاله که سرگرم لباس پوشاندن به سهند بود داد و گفت: به گمونم آماده اید؟
خاله موهای خرمایی پسرک بامزه را نوازش کرد و گفت: آره خاله جون بریم طبقه پایین که همه منتظرن
نگاهی به کت و دامن سرمه سفیدم انداختم، شیک و پوشیده بود، از ترس شایان روسری بلند سرمه ای رنگی هم به سر داشتم، همگی با هم پا به مهمانی خانوادگی که هر ماه در عمارت بزرگزار می شد، گذاشتیم...


شایان نگاهش را توی چشم هایم دوخت و گفت: مهمونی دوست داشتی؟
با لبخند زمزمه کردم: اهوم
آرام از کنار در فاصله گرفتم و روی تخت نشستم، به مهمانی فکر کردم، مثل همیشه با شکوه و مجلل برگزار شد و اکثر اقوام و خانواده پدری شایان در آن حضور داشتند...
شایان در حال شل کردن کرواتش گفت: فردا به کنار رود می رم، باید زود بخوابم که صبح کسل نباشم...
گوشه ابرویم بی اختیار بالا رفت: کنار رود برای چی؟
کتش را در آورد و روی جالباسی انداخت، کنارم روی تخت نشست و گفت: می خوام توی روستا کارخونه تاسیس کنم، تا کی قراره روستایی ها حاصل زحمتشون رو مفت بفروشن به مردم شهر و خودشون سهمی از سودش نداشته باشن؟....
در حالی که باکش مویم بازی می کردم گفتم: روستا نه مدرسه داره نه یک درمانگاه مجهز اون وقت شما فکر کارخونه اید؟
_ پس خبر نداری؟!
_ از چی؟
_ خانم معلمی که بعد از ظهر ها میاد سراغت و درست می ده، قراره از هفته دیگه توی ده یک مدرسه برای دوره ابتدایی بزنه، برای دوره های بعد هنوز آمادگیش رو نداریم ولی همینم غنیمته...
به وجد آمدم، با خوش حالی دستم را بهم دیگر کوبیدم و گفتم: این خیلی خوبه، چه طور زود تر به خودم نگفت؟! می تونستم کمکش کنم.
چهره ی شایان از ناراحتی در هم رفت...
با کنجکاوی نگاهم را چرخ دادم روی اجزای صورتش و گفتم: چیزی شده؟
کلافه دستش را درون موهای پریشان و بهم ریختش فرو کرد: مطمئنم مرد روستا نسبت به این تحولات موضع گیری می کنند...
نگاهم رفت سمت موهایش، چقدر وقتی بهم ریخته و نامرتب است، جذاب تر می شود.
متوجه شد حواسم به حرفش نبوده، دلخور گفت: متوجه شدی چی گفتم؟!
از فکر بیرون آمد و سرم را تکان دادم: آره داشتی راجع به مردم و بدبینی و دعوا و اینا می گفتی.
تلنگری به گونه ام زد و گفت: مشخصه کاملا که حواست بهم بوده.
لبخند مسخره ای زدم و بی فکر گفتم: موهات رو همیشه بهم ریخته درست کن بیشتر بهت میاد...
نگاه نا امیدش را سمتم روان کرد: تو کجا سیر می کنی؟
بی اختیار جواب دادم: تو موهات...
متوجه حرف نا مربوطم شدم و دست را روی دهانم گذاشتم...
شایان شانه بالا انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد، نگاه دزدکی به سـ*ـینه پهن و ورزیده اش انداخت و بی اختیار لبخند زدم، نمی توانستم نیش بازم را جمع کنم،نمی دانستم امشب چه مرگم بود که همه حرکات و رفتار های شایان برایم جالب و جذاب شده بودند، انقدر خیره نگاهش کردم که متوجه شد.
نگاهی به خودش انداخت و با تعجب گفت: هانا، چیز جدیدی توی من کشف کردی؟
جا خوردم؛ فهمیدم منظورش چیست، سریع نگاهم را دزدیدم...
رفتار دست پاچه ام لبخند را مهمان لب هایش کرد...
برای عوض کردن بحث گفتم: شایان خان شما فامیل مادری ندارید؟
_ دارم اما خیلی کم، یک دایی دارم که ایران نیست.
_ خب داییتون کجاست؟
نوک بینی ام را فشار داد: فضولی نکن، خوابم میاد...
از جا بلند شدم و به طرف کمد رفتم.
در حالی که لباس خواب صورتی رنگم رو می پوشیدم، دوباره زل زدم به شایانی که بانیم تنه عـریـ*ـان و شلوارک کوتاه در حال مرتب کردن لباسش بود.
لباس تا خورده اش را به طرفم گرفت و گفت: هانا این رو بذار توی کشو.
جلو آمدم و لباس را از دستش گرفتم، باز یاد نیش و کنایه های خانم بزرگ در مهمانی افتادم، هرچند در برابر هر حرفی که زد سکوت کردم، اما خاله مهری خوب از من دفاع کرد.
صورتم از فکر به حرف هایش در هم رفت، لباس را داخل کشو گذاشتم و رو به شایان گفتم: امروز خانم بزرگ باز کلید کرده بود روی من بخت برگشته...
شایان تکیه داد به تاج تخت و بالشتم را در آغـ*ـوش گرفت: اولا نگو بخت برگشته از این حرف خوشم نمیاد، بعدم مگه چی بهت می گفت؟!
چشم هایم را درشت کردم و با لحنی شاکی گفتم: چی بهم می گفت؟! مگه ندیدی توی جمع فامیل برگشته می گـه من توانایی مادر شدن ندارم، آخه ما فقط ۲ ماهه رابطمون شکل درستی به خودش گرفته چه انتظاری از من داره؟!
شایان بی خیال در برابر آن همه حرص و جوش من با خونسردی جواب داد: خب راست می گـه، من بچه می خوام، ۳۳ سالم شده یک بچه از خودم ندارم...
_ شما هم من رو مظلوم گیر آوردید، دیدی نه سر زبون دفاع از خودمو دارم، نه فامیلی که طرفمو بگیره دارید ازم سوء استفاده می کنید.
این حرفم به مذاق شایان خوش نیامد، ابرو در هم کشید و پوزخند زد: فعلا که خوب سر و زبون پیدا کردی، چند ماه پیش جرعت نداشتی توی چشمم نگاه کنی حالا ایستادی جلوم و حرف رو حرفم میاری...
با اخم گفتم: یعنی بده بتونم از حقم خودم دفاع کنم؟! لابد دوست داری تو سری خور و مظلوم باشم، تا بتونی سوارم بشی.
ریش خندی زد و با بدجنسی گفت: تو زیادی سرکش شدی، نیاز نداری بهت یاد آوری کنم جایگاهت چیه؟
با دندان های کلید شده، از شدت خشم غریدم: جایگاهم هرچی باشه از اینکه عمری سالم و بی حاشیه زندگی کردم راضیم.

#پارت_نود_شش

حرفم برایش زیادی گران آمد، بالشت در دستش را محکم پرت کرد سمتم و فریاد زد: انقدر به توی کلفت رو دادم که جلوی من می ایستی و زبون درازی می کنی؟ اگه بندازمت گوشه طویله هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره پس یادت نره هر چه هستی صدقه سری دلسوزیه منه...
سکوت سنگینی در فضا حاکم شد، خم شدم، بالشتم را که محکم به سـ*ـینه ام کوبیده شده بود، از جا برداشتم، تلخی بغض را در گلویم حس می کردم، همه ذوق و شوق چند لحظه پیشم پرید، بدنم بی اختیار می لرزید و دست هایم یخ کرده بود...
چه شد که کلکل ساده یمان به اینجا کشیده شد...
بی خیال شانه کردن موهایم شدم و با ناراحتی به طرف تخت رفتم، بالشتم را روی تخت گذاشتم، سنگینی نگاه شایان آزارم می داد، بی توجه به او گوشه تخت دراز کشیدم.
خواب از چشم هایم رفته بود، فقط سنگینی بغض بود که قلبم را می سوزاند...
مغرور تر از آن بود که بخواهد بابت حرف نا مربوطش عذر خواهی کند، اما می دانستم او نیز نمی خواست کار به اینجا بکشد...
چشم هایم را بستم، صدای چیک چیک فندک سکوت مسخره اتاق را شکست....
بوی بد سیگار بینیم را آزورد، پتو را برداشتم و روی سرم کشیدم و اجازه دادم بغضم بشکند...
آرام اشک می ریختم که حس کردم تخت تکان خورد،
دستش را دور شانه ام پیچید، با پتو در آغوشم گرفت، سرش را روی شانه ام گذاشت و آرام زمزمه کرد: هانایی دختر کوچولوی من...
برای امشبم کافی بود، همین صدای شرمنده اش هم نمی توانست آرامم کند، چشمم را محکم بستم و به سردی جواب دادم: خوابم میاد اربـاب...
متنفر بود از اینکه اربـاب صدایش کنم، اما خود او چند لحظه پیش مرا کلفتی ناچیز خطاب کرد.
با صدایی گرفته نالید: نگو، این جوری نگو هانا...
پتو را کنار زد، جلوتر آمد، برخورد نفس گرمش به شانه های لختم، آزار دهنده بود.
خواستم پتو را روی سرم بکشم که اجازه نداد، محکم در میان بازوانش محصورم کرد.
لب های داغش روی بازویم نشست، آرام بـ..وسـ..ـه ای روی شانه لختم زد: عزیزم دلم چرا اینجوری می لرزی؟ تو دوست نداری بچه دار بشیم، نمیشیم چه اصراریه ها؟
با بغض زمزمه کردم: اذیتم نکن.
پشت گوشم رو بوسید: من چه اذیتی کردم...
دوباره گردنم را بوسید و تا سر شانه ام، امتداد داد.
نفس ها داغش حالم را زیر رو می کرد، اما نمیخواستم الان کنارش باشم، حرف چند لحظه پیشش دوباره در گوشم پیچید"کلفت، دلسوزی، "
برای اولین بار در این مدت پسش زدم و با خشم غریدم: بهتر با کلفت هایی که جاشون تو طویله س هم خواب نشید، براتون افت کلاس داره...
نگاه براقش کدر شد، ناباور و بهت زده اسمم را خواند: هانا!
جوابش را ندادم، خیلی عصبانی بودم، طوری که حتی نمی توانستم لحظه ای تحملش کنم...
_ اسمم رو هم صدا نزنید، چون نیاز به دلسوزیتون ندارم.
در هین گفتن این حرف ها اشک می ریختم، سرم از شدت درد به ذوق ذوق افتاده بود...
دراز کشیدم روی تخت و در خود جمع شدم، شایان هم رفت کنار تراس، با رفتنش، اشک هایم با شدت بیشتری باریدن گرفت، بلند هق هق می کردم و خودم رو سر زنش....
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    سر جایم غلتیدم، دستم را روی جای خالیش گذاشتم.
    دلم خیلی گرفت، دیشب می توانست یک شب رویایی برایمان باشد، اما همه چیز بهم ریخت...
    از جا بلند شدم و با خودم زمزمه کردم "من اصلا ناراحت نیستم، اون نباید غرورم را میشکست"
    بی حوصله از روی جالباسی حوله ام را برداشتم ، نمی دانستم این حس مسخره ای که نامش بغض است چرا در گلویم جا خوش کرده بود.
    به طرف حمام رفتم، با دیدن بخار آب حمام متوجه شدم پیش از من شایان اینجا بوده...
    یعنی خودش به تنهایی وسایل حمامش را حاضر کرده و صبحانه هم خورده، آن وقت با عجله به سمت کنار رود رفته، نکند همین عجله کار دستش بدهد، اگر تصادف کند چه؟!

    کلافه از دست فکر های مختلفی که به سرم می زد، سر تکان دادم و شیر آب را باز کردم، گرمای آب کمی از تشویش درونم را کم کرد...
    بعد از گرفتن دوش از حمام خارج شدم...
    لباس ساده ای که شمال یک دست لباس چهارخانه ابی مدل مردانه و یک شلوار مشکی پارچه ای بود به تن کرده و راهی سالن عمارت شدم...
    خاله مهری در حال غذا دادن به نوه اش بود و خانم بزرگ نیز بافتنی می بافت...
    آرامش عجیبی بر فضای خانه حکم فرما بود...
    نگاه متعجبی به چند تکه کارتون دور و بر خانه انداختم و از خاله پرسیدم:
    خاله این کارتون ها برای چیه؟
    خاله لبخند مهربانی نثارم کرد و پاسخ داد: شایان خان چند وسیله برقی از شهر خریده و گفته عصر امروز چند نفر کار گر بیان دستی سر و روی خونه بکشن.
    آهانی گفتم و با تعجب نگاهی به کارتون که روی همه قرار داشت، انداختم:خاله این کارتون اولیه تلوزیون رنگیه؟
    خاله سری تکان داد و گفت: آره خاله.
    _ خب کی شایان بر می گرده که وصلش کنه؟
    به جای خاله خانم بزرگ پاسخ داد: شایان تا شب نمیاد، امروز قرار همراه چند مهندس و نقشه کش برنامه ریزی ساخت کارخانه جدیدش رو کلید بزنه....
    شانه ای بالا انداختم و گفتم: خب تا شب صبر می کنم، من عاشق تلوزیونم، از بعد اومدن به عمارت هم نتونستم هیچ سریالی تماشا کنم...
    برای سرگرمی تا برگشت شایان خان، مشغول بازی با سهند شدم، بچه بانمکی بود ولی مثل پدرش بی معرفت و سنگدل چه طور می توانست بعد از یک هفته دوری از هانیه دلتنگش نشود و بهانه گیری نکند؟
    در دل به خودم نهیب زدم " کمتر چرت بگو هانا او فقط یک کودک سه ساله است، چه میفهمد دلتنگی چیه!"
    بعد از ظهر همان روز شایان به خانه برگشت، من کنار تلوزیون نشسته بود و به کنترل و دم و دستگاهش نگاه می کردم، گاهی نیز خانم بزرگ نهیب می زد مراقب باش خرابش نکنی، که شایان مبلغ بالایی بابت خریدش داده.
    با دیدن این تلوزیون رنگی یاد خانه خودمان در شهر افتادم،همان روز هایی که مادر و پدرم زنده بودند، مادرم هم مثل من عاشق تماشای فیلم بود، آهی از سر دلتنگی کشیدم که، صدای سرد و گرفته شایان خان را شنیدم: خرابش نکنی!!!
    برگشتم به سمتش، با آن کت و شلوار اتو کشیده ی مشکی خط دار و کراوات ضمیمه اش، چقدر جذاب شده بود.
    سرفه مصنوعی کرد و ادامه داد: ازش فاصله بگیر ممکنه خرابش کنی!
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم: نترس خراب نمیشه...
    خواستم نگاهی به باقی وسایل بندازم که دستم را پس زد و گفت: دست نزن خراب میشه...
    ابرو در هم کشیدم: چی کار می کنی؟! می خواستم فقط نگاهش کنم...
    همچون پس بچه های تخس و شرور سرش را بالا انداخت و گفت: نچ! نمی خوام دستش نزن مال خودمه...
    با حرص از جا بلند شدم خشمگین گفتم: اصلا نخواستم همش مال خودت...
    با قدم هایی بلند از کنارش رد شدم و پناه بردم توی کتابخانه، انگار نه انگار که ۳۳ سال سن دارد، مثل بچه ها لجبازی می کند...
    خودم را مشغول خواندن کتاب کردم اما تمام حواسم در سالن بود، عجیب بود که خدمتکار برای خوردن شام صدایم نمی زد...

    با در آمدن صدای غار و غور شکمم راهی سالن شدم و با دیدن الفت و انسیه که در حال تمیز کردن میز شام هستند، متعجب گفتم: چرا برای شام صدام نکردید؟
    الفت دست از کار کشیدو خجالت زده گفت: اربـاب اجازه نداد خانم...
    بی خیال شانه بالا انداختم و گفتم: خب اشکالی نداره الان میام شام می خورم، لطفا جمع نکنید.
    صدای شایان از پشتم آمد، برگشتم، روی پله ایستاده بود نگاه بی تفاوتی به سمت روان کرد و گفت: اینجا هیچ کس حق نداره بعد از ساعت ۹ بیاد و جدای از بقیه شام بخوره، این خلاف قوانین خونه س.
    اشاره ای به الفت کرد و گفت: میر و جمع کنید، به ایشونم شام نمی دید تا یاد بگیره موقع صرف شام خودشو به سالن برسونه، نه اینکه چمبره بزنه توی کتابخونه

    #پارت_نود_نه

    اخم هایم را در هم کشیدم و دست به کمر زدم، پس شایان خان شمشیر را از رو بسته بود...
    با قدم های سنگین به طرفش رفتم و زل زدم درون تیله های شب رنگش و انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی چشمش و با حرص گفتم:
    _ ببینید اربـاب شایان با این بچه بازی ها نمی تونید من رو شکست بدید، من دیگه ضعیف و ترسو نیستم.
    انگشت اشاره ام را بین دستش گرفت
    و با تمسخر زل زد به صورتم.
    _ آخه تو جوجه چه کار از دستت برمیاد؟ الکی برای من شاخ شونه نکش وگرنه بد می بینی...
    حرصم گرفته بود، دلم می خواست گردنش را بشکنم، چگونه مرا به باد تمسخر می گرفت...
    _ خیلی کار ها از دستم بر میاد....
    خبیث نگاهم کرد، انگار در ذهنش نقشه شومی می کشد...
    با شنیدن صدای خانم بزرگ نگاه از شایان گرفتم، خانم بزرگ با کمر خمیده جلو آمد و رو به شایان گفت: پسرم چی شد، کار زمین ها به کجا کشید؟
    شایان هم شانه بالا انداخت و جواب داد: هنوز مشخص نیست، احساس می کنم دست به کار خطرناکی زدم...
    _ درسته پسرم، کاری که می کنی مثل راه رفتن لبه یک شمشیره، اگه خدایی ناکرده کار هات به مشکل بخورن بدهکاری زیادی ببار میاری.
    بی حوصله جمع دو نفره شان را ترک کردم، کمی نگران شایان خان بودم، بار ها با چشم شاهد کینه توزی دشمنانش بودم، دلم گواه بد میداد...
    ****
    روی تخت غلت می زدم، که در باز شد و سایه شایان خان افتاد درون اتاق.
    خودم را به خواب زدم و چشم هایم را بستم.
    شایان به طرفم آمد و کنارم نشست، منتظر بودم مثل عادت هر شبش با نوک انگشتانش گونه ام را نوازش کند، اما او با بی رحمی بالشتش را برداشت و روی کاناپه گذاشت...
    از این کارش به شدت خشمگین شدم، خودش گفته بود زن و شوهر نباید جدا از هم بخوابند حالا با این رفتار بچگانه اش فقط قصد داشت مرا تنبیه کند....
    پلک هایم را محکم فشار دادم و سعی کردم واقعا بخوابم، اما خواب به چشمانم حرام شده بود، با خیال آنکه شایان کاملا به خواب رفته از جا بلند شدم و پاورچین، پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم.
    نوک پنجه راه می رفتم تا کسی را بیداریم نکنم، وقتی به آشپزخانه رسیدم، با آرامش به طرف یخچال رفتم و ظرف خورش یخ زده را برداشتم، ظرف را روی گاز کوچک و تک شعله کنار آشپزخانه گذاشتم و با آرامش زیر گاز را روشن کردم.
    غذا که گرم شد، با خیال راحت غذا را کشیدم و مشغول خوردن شدم.
    عاشق فسنجان های انسیه بودم، قاشق بزرگی از برنج و خورش را توی دهنم فرو کردم که دست مردانه ای روی شانه ام نشست...

    با دهانی پر برگشتم به طرفش، چشم هایش غرق در خون بود، نمی دانستم علتش خشم است، یاخستگی؟
    غذا را نجویده قورت دادم و به زور گفتم: شایان خان شما اینجا چی کار میکنید؟
    گوشه ابرویش بالا رفت: اومد شکار یک موش فضول!
    لبخند مسخره ای زدم و گفت: آهان موفق باشید، آقا گربه.
    _ موفق شدم، خانم موش رو تو تله انداختم...
    همان طوری که بشقابم را در دستم گرفته بودم، رفتم سمت در خروجی.
    _ کجا کجا؟
    _ چیزه، می رم تو حیاط شمام با اون موشه راحت باشید.
    _ لازم نکرده، اون ظرف غذا رو سر جاش بذار و بعد هر جا خواستی برو.
    دیگر واقعا حرصم گرفته بود.
    _ شما دست پیش گرفتین، پس نیوفتین؟
    شایان چانه اش را خاراند و گفت: منظورت چیه؟
    یکی از دست هایم را زدم به پهلو و با دلخوری گفتم: تو دیشب بهم توهین کردی، اون وقت الان داری الکی ادای آدمای شاکی رو در میاری که چی بشه؟
    شایان بی تفاوت سری تکان داد:
    _ توهین اصلی رو تو کردی، در ضمن تکلیفتو روشن کن یه بار میگه تو یبار میگه شما..
    راست می گفت، دستور زبانم بهم ریخته بود.
    _ حالا هر چی تو یا شما، مهم اینه جناب عالی بی دلیل قهر کردید در صورتی که من باید از رفتار شما ناراحت باشم.
    _ قهر من بی دلیل نبود، دلیل اصلیش سرکشی جناب عالی و قبول نکردن خواسته های منه.
    _ چه خواسته های؟
    چشم های شایان خان از برق درخشید، زیر گوشم زمزمه کرد: من دلم بچه می خواد، ولی جناب عالی اوقات تلخی می کنی.
    ترس به دلم افتاد، بچه یعنی مسئولیت، یعنی تعهد و این من را به شدت نگران می کرد.
    محکم گفتم: اصلا امکان نداره، من آمادگیشو ندارم.
    شایان خونسرد شانه بالا انداخت: پس انتظار نداشته باش، من باهات مثل گذشته رفتار کنم.
    از حرص چندتا نفس عمیق کشیدم و بشقاب خورشم را گذاشتم روی میز و آشپزخانه رو ترک کردم...

    رفتم داخل اتاق خواب. نمی دانم چرا از بارداری هراس داشتم.
    شایان وارد اتاق شد و بی توجه به من روی تخت دراز کشید، از بی توجهیش بیزار بودم ولی تحمل زورگویش را نداشتم.
    *

    یک هفته از قهر من و شایان می گذشت، خیلی دل تنگش بودم ولی اون سنگدل تر از این حرف ها بود و با بی توجهی هایش، تنبیهم می کرد.
    تصمیم گرفتم برای عوض شدن آب هوایم از خانه بیرون بزنم و به گردش برم.
    از انسیه هم خواستم همراهم بیاید.

    درون باغ پشت عمارت قدم می زدم، انسیه دائم از ترس دستانش را بهم می پیچید.
    _ انسیه بس کن، آخه چیزی نمیشه.
    _ خانم جا شما نمی دونید اربـاب خیلی بدش میاد احدی بیان اینجا.
    شانه بالا انداختم: آخه چرا باید بدش بیاد؟
    انسیه با تردید گفت: چون این باغ یاد آور یه خاطره تلخ برای اربابه.
    _ چه خاطره ای؟
    _ چی بگم خانم جان، حتما می دونید مادر اربـاب تو اون کلبه قدیمی که الان حکم انباری رو داره کشته شده.
    نگاهم رفت سمت کلبه، من هم مدتی پیش اسیر آتش این کلبه شدم، باعثش هم آن خانم بزرگ بد ذات بود.
    افکارم را پس زدم و پرسیدم: انسی، چی باعث آتش سوزی اون کلبه شد؟
    انسیه دستش را در هم فشرد و با ناراحتی گفت: خانم ازم نخواید بگم.
    همین جمله اش برای جلب کردن توجهم کافی بود، مصرانه گفتم: بگو دیگه، من زن اربابم باید بدونم.
    انسیه کمی دلهره داشت آخر دل به دریا زد و گفت: راستش را بخواید، مادر اربـاب زن مهربون و فرشته ای بود، من خیلی نوجوان بودم اون موقع که عروس این عمارت شد، از اولم با خانم بزرگ سر ناسازگاری داشت و تنها حامی و دوستش مادر شما فروغ بود.
    انسیه ادامه داد: مادر اربـاب یاسمن خانوم تک دختر منصورخان اربـاب روستای بالاییه، هی سرت رو به درد نیارم زن اربـاب که شد نفوذ اربـاب شاهین و ثروت رفت بالا، همین هم باعث حسادت سالار خان شد، اونم سعی کرد بین یاسمن و اربـاب شاهین رو بهم بزنه.
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    متعجب گفتم: وای چه گذشته پر پیچ خمی، من شنیدم سالها پیش مادرمو برای خون بسی به نامزدی برادر سالار خان در آوردن اما از گذشته باقی اهالی خونه بی خبر بودم.
    انسیه که چانه اش حسابی گرم شده بود ادامه داد: آره اون سال شاهین خان همین دایی شما میشن، با شاهرخ سر یک زمین کشاورزی دعوا گرفت.
    با تعجب گفتم: شاهرخ کیه؟
    _ برادر سالار خان دیگه، خلاصه اون موقع شاهرخ خان بود و شاهینم همین طور برای آشتی کردن اربـاب های روستا مادر شما شد خون بسی، آخه جنگ و جدل اهالی روستا داشت به خون و خون ریزی می کشید.
    مادرتون شد عقد شاهرخ و اربـاب که حسابی خوش حال بود زمینای کنار رود کرد مهریه ش، اما بسوزه پدر چشم شور که شاهرخ شب بعد از عروسیش مرد و مادرتون به دلیل نامعلوم از خونه سالار خان که جانشین برادرش بود فرار کرد.
    از شنیدن این حرف ها چشم هایم درشت شده بود.
    این حجم از اطلاعات و خبر های شک آور سرم در حال انفجار بود.
    _ وای انسیه پاک گیج شدم، مادر من قبل از پدرم شوهر داشته؟! دایی شاهین مادرمو پیشکشی کرده؟!
    انسیه با صدای جیغ و نازکش اسمم را صدا زد و گفت: دخترم قسمت می دم از این حرفا به عهدی چیزی نگی؟
    دستش را گرفتم و گفتم: نمیگم ولی نگفتید، مادر شایان خان چی شد.
    انسیه فکر کرد و ادامه داد: بعضی ها میگن، یاسمین خانم رو دشمن های اربـاب کشتن، بعضی ها هم میگن خود شاهین خان برای طمع اون زمین ها و اموال زنشو کشت، همین شایعه ها هم باعث کدورت و اختلاف منصور خان با شاهین خان شده، منصور خان خیلی مرد با نفوذی و ثروتمندیه، میگن حتی با شاه و وزیر ها حشر و نشر داره.
    _ اون پدر بزرگ شایانه؟
    _ درسته دخترم منصور خان پدر بزرگ مادریه شایان و غیر از اون یک نوه دختری به اسم پریناز داره، اما شایان رو به دلیل حمایت از پدرش ترد کرده و اموالشو داده به پریناز.
    برگشتم سمت انسیه و گفتم: وای انسیه تو چقدر از همه چیز با خبری!
    انسیه خندید و گفت: من خیلی فضولم، اون قدیم به خاطر این رفتارم چندباری فلک شدم.
    چهره م رو تو هم کشیدم: وای فلک خیلی درد ناکه!
    انسیه ابرو بالا انداخت: مگه شما هم فلک شدین؟!
    _ اهوم، چند سال پیش زن عموم فلکم کرد، انقدر زدم تا بهش التماس کردم ولم کنه، هنوز اون کتک ها و سختی های گذشته رو فراموش نکردم.
    انسیه متاسف گفت: حق داری خانم جان، خدا رو شکر کنید اربـاب انقدر به فکرتونه و گرنه همین خانم بزرگ عین زن عموتون خونتون رو تو شیشه می کردن....
    به فکر فرو رفتم، حق با انسیه بود من نسبت به محبت شایان بسیار نا سپاس بودم، اون تنها حامی من در زندگی بود...
    باید امشب بابت رفتارم از او دلجویی می کردم، شاید این قسمتم بود که در زندگی مشترکم با مرد مغروری چون شایان کوتاه بیایم
    رو به روی آینه ایستادم، رژ لب سرخ لب هایم را به رنگ یاقوت در آورده بود.
    و سرمه دور چشم هایم را مشکی کرده بود.
    لباس تنم هم از همان پیراهن های هدیه ای شایان خان بود...
    مرتب آماده آمدن شایان بودم، با باز شدن در و دیدن قامت شایان دلم لرزید، چه طور یک هفته تمام خودم را از آغـ*ـوش گرمش محروم کرده بود و با او به سردی رفتار می کردم....
    شایان با تعلل جلو آمد، سرش را بالا گرفت ابتدا با تعجب، سپس شک نگاهم کرد.
    _ خبریه؟ چرا این ریختی شدی؟
    واقعا واکنشش تاسف بر انگیز بود.
    متاسف به او که با بی خیالی لباسش را تعویض می کرد نگاه کردم: واقعا که!
    ناراحت روی تخت نشستم و با دلخوری گفتم: تقصیر منه که میام منت کشی آقا، به من می گـه بیریخت.
    اشک در چشمم حلقه زد، شایان متاثر جلو آمد و روی تخت رو به رویم نشست: وای نبینم اشکت رو جوجه...
    چانه ام را در دست گرفت و گفت: نیازی به منت کشی نیست.
    سرش را جلو آورد و مماس با لبم گفت: جناب عالی به حد کافی عزیزی، منتت هم روی سر خودمه.
    از حرف های زیبایش ته دلم قنج رفت...
    با عشق زل زدم درون چشم هایش.
    _ قهر بچگونه ای بود نه؟
    درون آغوشش فرو رفتم: بچگونه و عذاب آور...
    _ دیگه باهام قهر نکن.
    _ قول نمی دم، شاید بازم هـ*ـوس منت کشی هات وادارم کنه باهات قهر کنم.
    مشت محکمی نثار بازوی عضلانیش کردم: وای بدجنس نباش!
    لبش را روی لب هایم گذاشت و در حالی که نوازشم می کرد گفت: هانا دوستت دار
    صبح با کسلی بیدار شدم هنوز خوابم میومد، یاد دیشبم افتادم و گونه هایم از هیجان گلکون شد.
    بدنم به شدت خسته و کوفته بود.
    به طرف حمام رفتم و اول خودم دوش آب گرم گرفتم و سپس وان را با آب ولرم آماده کردم.
    یاد چند هفته پیش افتادم، که به اصرار شایان در این وان دو نفری حمام کردیم و شایان تا توانست شیطنت کرد.
    دستم را داخل آب گذاشتم و به فکر فرو رفتم،توی روستا افراد کمی وجود داشتند که درون منزلشان وان یا اصلا حمام داشته باشند.
    شایان وارد حمام شد و گفت: چیه غرق شدی تو وان.
    برگشتم سمتش: آره افکارم غرق شد، راستی امروزم می رید سراغ کار های کارخانه؟
    _ اهوم، هانا خیلی نگرانم، من تقریبا نیمی از سرمایه خانواده رو سر این کار گذاشتم، می ترسم یک شبه همه چیز به باد بره...
    لبخند دلگرم کننده ای زدم و در جواب نگرانی هایش گفتم: نگران نباش عزیزم، تو همه جوانب کار رو سنجیدی، انشالله عاقبتش به خیره.
    در حالی که لباس هایش را در میاورد...
    _ آره اما می دونی من دشمن زیاد دارم؟
    آه عمیقی کشیدم و گفتم: من حس می کنم این دشمنی ها از طرف خاندان سالار خانه!
    شایان داخل وان نشست و چشم هایش را بست: حدس سخت نیست، اون عوضی از گذشته کینه من و پدرمو داشت.
    _ شایان من برم صبحانه ت رو حاضر کنم؟
    _ آره عزیزم، راستی سهند امشب بر میگرده شهر، بیارش کنارمون باشه.
    گوشه ای لبش را نرم بوسیدم و گفتم: چشم عزیزم.
    قبل رفتن اسمم را صدا زد: هانا...
    برگشتم به طرفش: جانم شایان
    _ آماده شو همراه مربیت خانم ملکان به مرکز روستا برید.
    _ برای چه کاری؟
    لبخند زیبایی روی لب نشاند: ساختمان جدیدی برای مدرسه روستا در نظر گرفتم، به مرکز شهر برید و از صحت اون مطمئن بشید...
    با خوشحالی از جا پریدم و به طرف
    شایان دویدم، با شور و شوق گونه اش را بـ..وسـ..ـه باران کردم: ممنون شایان این خیلی عالیه.

    _ وای دختر چی کار می کنی، برو صبحانه رو حاضر کن، سهندم بیار.

    _ چشم

    با دو به سمت سالن رفتم، انقدر خوشحال بودم که گویی من قرار است معلم روستا باشم...

    ****
    هانیه"

    با دست هایی لرزان برگه ای از روی پرونده برداشتم و خط به خط و سطر به سطرش را خواندم.

    قاضی که پیرمردی جا افتاده و بد خلق بود، با تندی پرسید: ادعای شوهرتون رو قبول دارین؟
    به عقب برگشتم، سپهر با اخم هایی درهم فرو رفته و چشم هایی سرخ نگاهم می کرد...
    _ سریع امضا کن، باید بریم دفتر خونه.
    یک دستش را در جیب کتش فرو بـرده بود و نگاهی به ساعت رولکسی که در دست دیگرش بود، انداخت.
    از او رو برگرداندم، برگه را گرفتم و باز هم ادعا هایش را خواندم، عدم تفاهم، عدم تمکین زوجه، چه دروغ هایی پوزخندی زدم و پای تک تک برگه ها را امضا کردم.
    و پشت سر سپهر راهی محوطه خارجی شدم...
    با دیدن بنز مشکی مدل بالای سپهر، نفسی عمیق کشیدم، شبنم با غرور خاصی به ماشین تکیه داده بود و با اخم به سپهر نگاه می کرد...
    موهای لختش را به رنگ طلایی در آورده بود و به چشم های درشتش را با آرایش غلیظ جلوه ی زیبایی داده بود.
    با دیدنمان جلو آمد و با تندی رو به سپهر گفت: اوه سپهر چقدر دیر کردی؟ می دونی ایستادن زیادی برام خوب نیست
    سپهر در کمال آرامش انگشتش را بین دست گرفت و با مهربانی گفت: تحمل کن عزیزم.
    رو به من کرد و با همان اخم های مسخره ادامه داد: نمی خوای سوار بشیم.
    نگاه از آن تیله های مملو از خشم و نفرت گرفتم و با تلخی ناخواسته ای که درون لحنم نشسته بود، گفتم: من بهت وکالت دادم طلاقم بدی، پس حضورم توی اون دفتر خونه واجب نیست.
    بدون کوچک ترین تعللی از او فاصله گرفتم و به سمت خیابان پا تند کردم، به اندازه یک عمر غم در دلم نشسته بود.
    نزدیک های خیابان بودم که صدای بوق بلند ماشینی و در آخر پیچیدن آن ماشین جلوی پایم مانع ادامه حرکتم شد.
    سپهر سرش را از ماشین خارج کرد و با خشم گفت: هانیه سوار شو...

    از او رو گرفتم و به راهم ادامه دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    اما با کشیده شدن دستم و فرو رفتن در آغـ*ـوش آشنایش، نتوانستم از آنجا فرار کنم.
    _ هانیه چرا فرار می کنی؟ حداقل بذار برسونمت.
    _ دلم نمیخواد دیگه ببنمت سپهر، این آخرین ملاقاتمونه پس بذار زودتر تمام بشه.
    مکث کرد در چشم های عصبی و دلخورم خیره شد.
    حس می کردم آنچنان که باید خوشحال نیست، اشک در چشم های او نیز حلقه زده بود و تنها غرور مردانه مانع ریزشش بود...
    کلافه عقب رفت، آخرین نگاهم را نثارش کردم و از کنارش گذاشتم...
    ...
    با گام هایی لرزان از آن خیابان نحس دور شدم.
    به خانه رسیدم، تک تک قسمت های خانه برایم یاد آور زندگی مشترک و تلخم بود، با درد چشم از آن همه خاطرات مشترک گرفتم و ساک لباس هایم را جمع کردم، به سمت عمارت خانوادگی سپهر رفتم، حتما مادر و سهند تا کنون برگشته بودند.
    همان طور که حدس زده بودم مادر و سهند از روستا باز گشته بودند، سهند حسابی آفتاب سوخته شده بود و دائم در آغوشم از مهربانی های خاله هانایش می گفت.
    مادر که جریان طلاق مان را شنید، سخت دلگیر شد، در زمانه ما طلاق به شدت منفور و ننگین بود، برای همین مادر تاکید کرد ماجرای طلاق را پنهان کنم و همچون گذشته به عنوان عروس در بینشان زندگی کنم...

    هانا"

    با کسلی از خواب بیدار شدم، لباس های محلی م را پوشیدم و از در اتاق خارج شدم.
    در سالن خانم بزرگ را با اخم های در هم دیدم: سلام ظهر بخیر.
    با خجالت جواب دادم: سلام خانم بزرگ، خوب هستید؟
    پوزخندی زد و پاسخ داد: نه به خوبیه تو، تا لنگ ظهر می خوابیو منتظری برات سفره صبحانه تهیه کنن، خیلی خوش به حالت شده.
    سر پایین انداختم، خانم بزرگ یک ریز غر می زد و از بدی های زنان تنبلی چون من می گفت.
    دیگر به زبان تلخ و غر زدن هایش عادت کرده بودم، همان طور که به حرف هایش گوش می دادم، با پیچیدن بوی پیاز داغ زیر بینیم با انزجار دماغم را گرفتم: ایش بوی چیه؟!
    خانم بزرگ ابرو در هم کشید: بوی پیاز داغ، بایدم بدت بیاد از وقتی از خونه عمو...
    با عق زدن های مداومم، دست از صحبت کشید و این بار با نگرانی که از او بعید بود اسمم را صدا زد: هانا حالت خوبه؟
    واقعا حالم بد بود، مزه تلخ آهن در دهنم و از طرفی بوی بد پیاز سردرد عجیبم را تشدید کرده بود.
    دستم را به دیوار گرفتم و خواستم به طرف کتاب خانه بروم، که چشم هایم سیاهی رفت و بی حال تکیه دادم به نرده ها: وای چشم هام همه جا رو تازیک می بینه.
    خانم بزرگ دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم: اینجا بشین تا بگم انسیه برات آب قند بیاره.
    روی مبل نشستم که انسیه با یک سینی صبحانه و آب قند به طرفم آمد.
    آب قند را خوردم، اما به محض جویدن لقمه نان و نیمرو، دلم بهم پیچید و تمام محتویات معده ام بیرون ریخت.
    با خجالت به کثیف کاری رو به رویم نگاه کردم، آرام نالیدم: وای من نمی خواستم این طوری بشه!
    انسیه جواب داد: اشکالی نداره خانم جان خودم تمیزش می کنم
    انسیه سریع با دستمال شروع به تمیز کاری کرد و اقدس با نگرانی به طرف اتاق خانم بزرگ رفت.

    روی مبل دراز کشیدم و چشم هایم را بستم، سرم به شدت درد می کرد و دنیای اطرافم در چرخش بود.
    کم کم خستگی به من غلبه کرد و فارق از همه چیز به خواب عمیفی فرو رفتم.

    با حس سوزش دستم چشم هایم را گشودم...
    روی تخت دراز کشیده بودم و سرم به دستم بود.
    کلافه نفسم را فوت کردم، نگاهم را در اتاق چرخ دادم، شایان کنارم روی تخت خوابیده بود.
    دستم را روی بازویش گذاشتم و صدایش زدم: شایان خان
    با دست پاچگی از جا بلند شد و نگاهش را با نگرانی نثار چهره ام کرد.
    _ حالت بهتره عزیزم؟
    _ آره چند ساعت پیش خیلی ضعیف داشتم به طوری که بی اختیار به خواب رفتم.
    نرم و لطیف نوازشم کرد، سپس نگاهی به سرم انداخت و گفت: دیگه آخرشه بذار برات بازش کنم، در ضمن ضعف نداشتی بلکه فشارت به شدت پایین بود، طوری که مجبور شدیم دکتر خبر کنیم.
    _ درسته ولی الان حالم بهتره.
    به پیشانیم بـ..وسـ..ـه آرامی هدیه داد و سرم را نرم از دستم خارج کرد.
    _ صبحانه که نخوردی، همراهم بیا تا برات یه چیزی حاضر کنم...
    دستی روی معده ام گذاشتم و گفتم: وای نه شایان، می ترسم باز هم حالم بهم بخورده.
    لبخند عریضی زد و نوک بینیم را فشار داد: نترس کوچولو دکتر یه ضد تهو برات تزریق کرده، بیا که کلی حرف باهات دارم.
    با هم به آشپزخانه رفتیم، شایان از خورشت و برنج نهار برایم کشید و کنارم نشست، نوعی شادی و شعف در رفتارش به چشم می خورد.
    به زور چند لقمه از غذایم خوردم و رو به شایان خان گفتم: چرا حس می کنم شما زیادی خوش حال هستید؟یک تای ابرویش را با شیطنت بالا و پایین برد و جواب داد: علتش رو بگم تو هم اندازه من خوش حال میشی.
    هیجان زده و گفتم: خب بگو دیگه.
    با شیطنت گفت: نچ نمیگم، اگه می خوای بدونی باید از قبل مژدگانیشو بدی!
    خم شدم روی صورتش و گونه اش را آرام بوسیدم: اینم مژدگانی بگو دیگه.
    _ نچ این خیلی کم بود، باید بیشتر خرج کنی خانم!
    با حرص گفتم: وای شایان بگو دیگه.!
    _ هیس! حرص نخور واسه بچمون بده.
    ابتدا متوجه منظورش نشدم با تعجب گفتم: کدوم بچمون؟

    دستش را روی دلم گذاشت و زل زد توی چشم هایم: این بچه
    با دهن باز از شدت تعجب و شک نگاهم را قفل کردم در نگاهش: شایان چی داری می گی؟
    جفت بازویم را گرفت و نشاندم روی پایش، نفس هوای گرمش به گردنم می خورد، دستش را دور بازویم حلقه کرد و پشت گوشم زمزمه وار گفت: همین بچه ای که الان توی وجود توست، همین گهری که نشونه و ثمره عشق ما بهم هست، بچه ای که خدا با لطف خودش بهمون هدیه داده.
    دستم را آرام و با تردید روی رحمم گذاشتم و سپس برگشتم به سمت شایان، صورتش درست در چند سانتی صورتم قرار داشت: یعنی من الان حامله ام؟! وای خدا باورش برام مشکله.
    اشک در چشم هایم خیمه زد بار دیگر شکمم را لمس کردم، موجود زنده ای که از جنس من و شایان بود آنجا نفس می کشید، با بهت زمزمه کردم: دارم مادر میشم؟
    شایان آغوشش را محکم تر کرد و بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی لبم نشاند و جواب داد: آره عزیزم، مبارک باشه.
    لبخند عریضی زدم و گفتم: شایان باید جشن بگیریم، باید همه رو دعوت کنیم...
    _ درسته، همه باید شریک شادی مون باشن، برای جمعه شب یک جشن بزرگ می گیرم همه اقوامم دعوتن.

    خیلی زود زمان جشن رسید.
    از چند شب قبل شایان از بهترین فروشگاه پایتخت برایم یک دست کت و شلوار شیک سفارش داد.
    کت کرم با طراحی مخمل و یقه ای نسبتاً باز و دامن قهوه ای با گل های ریز کرم، لباس خیلی شیک بود با اینکه هنوز ۳ ماهم نشده بود ولی احساس می کردم شکمم بزرگ شده و الان باید دست به پهلو راه بروم...

    شایان کت و شلوار قهوه ای سوخته و یک کروات شیک پوشیده بود.
    وقتی کاملا حاضر شدیم دستم را به سمت رژ لب سرخ رنگ بردم تا برای تکمیل آرایشم از آن استفاده کنم.
    اما همین که دستم به سمت رژ لب رفت، صدای شایان بلند شد: آی چی کار می کنی هانایی؟
    لب هایم را غنچه کردم و رژ لب را گوشه لبم گذاشتم: می خوام خوشگل کنم.
    اخم هایش را تو هم کشید و گفت: با اجازه کی؟
    کلافه پا به زمین کوبیدم: اِ شایان اذیت نکن.
    فاصله بینمان را کم کرد و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد: اولا حرفم یکیه این رژ لب ممنوعه، دوماً دوست دارم اذیت کنم.
    من هم هـ*ـوس شیطنت کردم ادامه حرفش گفتم : چرا؟
    _ چون حرص می خوری بامزه میشی.
    سرش را جلوی صورتم قرار داد و زل زد در چشم هایم.
    _ امشب همه فامیل میان شاهد خوشبختیم باشن.
    _ هانیه هم میاد؟
    _ آره چه طور مگه؟
    نزیک ترین فاصله با صورتم بود: نگفتی چه طور مگه؟
    _ خب اون الان خیلی تنهاست، شوهرش طلاقش داده و با یک بچه خیلی زندگی براش عذاب آوره.
    با گوشه شصت گونه ام را نوازش کرد، دست هایش داغ بود: شما نگران اون نباش خودم هواشو دارم.
    لبش درست در یک سانتی لبم بود، منتظر حرکتی از جانبش بودم چشم، هایم را بستم، اما به جای گرمای بـ..وسـ..ـه اش درد بدی در گونه ام پیچید؛ فریاد زدم: شایان!
    بلند خندید و گفت: اگه الان می بوسیدمت، مهمونی رو از دست می دادیم، بدو بریم که کلی آدم منتظر ما هستن.
    در حالی که گونه ام را ماساژ میدادم با غر غرگفتم: لپمو کبود کردی آبروم جلوی فامیل میره.
    دستش را پشت کمرم حلقه کرد و به سمت بیرون اتاق هدایتم کرد...
    در هین طی کردن راه، اخم هایش را نیز درهم فرو کرد تا ابهت و چهره اربـاب بودنش به خوبی نمایان باشد.
    کاش می دانستم آن مهمانی آبستن چه حوادثی برای من و طفل درون شکمم هست...
    در مهمانی نگاه همه فامیل روی دست های گره زده من و شایان بود، شایاان از ابتدای مراسم دستش را دور بازویم حلقه کرده بود و اجازه کوچک ترین حرکتی به من نمی داد.
    زمانی که اعلام کرد من باردارم و به زودی فرزند اربـاب به دنیا خواهد آمد، همه مهمانان تبریک گفتند...
    بین مهمان ها نگاهم به دختر ریز نقش و لاغر اندامی افتاد، دختر که تنها گوشه مجلس نشسته بود، تمام مدت نگاهش را به ما دوخته بود.
    شایان را صدا زدم
    _ شایان خان میشه یک لحظه توجه کنید!
    شایان دست از صحبت با دوستش کشید و به طرفم نگاه کرد: جانم خانمی
    اشاره کردم به دخترک و گفتم: اون دختر انگار فامیل جدیدتونه، چرا تنها نشسته و کسی ازش پذیرایی درستی نمی کنه؟
    شایان جهت نگاهم را گرفت و با دیدن دختر رنگ نگاهش عوض شد.
    جوری به دختر زل زده بود که گویی آشنایی نزدیک را بعد سالها دیده.
    از جا بلند شد، دستم را رها کرد و به سمت دختر رفت.
    تعجبم کردم، کمی هم دلخور شدم، این دختر چه نسبتی با شایان داشت که این چنین منقلبش کرده بود...
    با دیدن شایان که محکم دختر را در آغـ*ـوش کشید و روی پیشانیش را بوسید، خونم به جوش آمد، سر جایم نشستم؛ چون شایان و دختر به سمتم می آمدند، کمی خودم را که جمع و جور کردم و نقاب لبخند به چهره زدم.
    شایان با خوشحالی مقابلم ایستاد، به دختر اشاره کرد و گفت: هانا معرفی می کنم، پریناز نوه ی خالم.
    پریناز نیشش را باز کرد و لبخند عریضی روی لبش نشاند: سلام هانا جون، من تا حالا افتخار ملاقاتت رو نداشتم چون برای تحصیلات توی شهر بودم و فقط چند روزه برگشتم روستا.
    با سردی سلام کردم و آرام و بی حس دست دادم.
    شایان با خوشحالی ادامه داد: پریناز قرار به جای خانم ملک، معلم جدید روستا باشه.
    لبخند مصنوعی در جواب شایان زدم، پریناز رفت سمت بقیه فامیل و من شایان کنار هم نشستیم....
    از این مهمانی کوفتی خسته بودم، فقط دلم یک خلوت دونفره و عاشقانه با شایان را طلب می کرد.
    سرم را به سمت شانه اش متمایل کردم، دستش را گرفتم و روی قلبم گذاشتم.
    شایان برگشت به سمتم و با نگاهی مملوء از تعجب، سوال کرد:
    _ چیکار میکنی هانا؟
    _ شایان دلم می میخواست تنها باشیم.
    نگاهی به جمع انداخت کسی حواسش به ما نبود و میزِ جلویی مانع دید بقیه می شد.
    شایان با شیطنت گوشه ابرویش را بالا داد و گفت:
    _ خیلی شیطون شدی فسقلی؟
    لبم را جمع کردم و گفتم:
    _ آره کاش الان با هم تنها بودیم اون وقت تو کلی نازم رو می کشیدی و نقاب این چهره ی جدیت رو برمی داشتی.
    چشم های شایان برق زد و نگاهش رنگ مهربانی گرفت، نفسش را عمیق بیرون فرستاد، دستش را نوازش وار روی موهایم کشید.
    صدایش زدم:
    _ شایان!
    سرش را نزدیک گودی گردنم برد و زیر گوشم زمزمه کرد:
    _ جانم چی شده؟
    _بریم پشت باغ یکم قدم بزنیم؟
    شایان نگاهی به مهمون ها انداخت و گفت:
    _یک نیم ساعتی مهمون ها رو قال می ذاریم چه طوره!
    از جا بلند شدم و دوستم را دور بازویش حلقه کردم:
    _عالیه عزیزم
    به سمت راهرو قدم برداشتیم..
    جلوی در بودیم، که صدای نازکی اسم شایان را خواند

    به عقب برگشت، پریناز در حالی که لبخند بزرگی روی لب هایش داشت با پرویی تمام جلو آمد و گفت:
    _شایان جان دیر وقته من باید برم، میشه خواهش کنم برسونیم؟
    شایان یک نگاه کلافه به من انداخت و دستش را داخل موهاش فرو برد:
    _ می تونی راننده رو خبر کنی!
    پریناز نگاه خواهشمندی به شایان انداخت و با لحن دردمندی گفت:
    _راننده چند دقیقه پیش خاله مهریتون رو بردن تهران، هیچ کسی نیست برسونتم.
    شایان تحت تاثیر خواهش و تمنای پریناز قرار گرفت و اشاره کرد به جا لباسی کنار راهرو:
    _ تا من کتم رو تنم می کنم، تو هم برو جلوی در آماده باش.
    پریناز با خوشحالی به سمت در رفت.
    با حرص پایم را به زمین کوبید و گفتم: شایان!
    شایان خم شد و بـ..وسـ..ـه عجله ای روی گونه ام کاشت: یکم صبر کن خانم عجول خودم، وقت گردش تو باغ هم میرسه.
    چشم هایم را درشت کردم: کی عجوله؟
    در حالی که کتش را می پوشید جواب داد: خانم کوچولوی خودم، که خیلی امشب شیطونی می کرد.
    اخم هایم به شدت گره خورد شایان سریع هدایتم کرد سمت پله ها و گفت: برو یک دست لباس گرم بپوش تا بیام.
    با اکراه از شایان فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم، زیر لب دائم به پریناز که مثل خروس بی محل پرید وسط برنامه هایم لعنت می فرستادم...

    تا ساعت ۱ روی مبل وسط سالن نشستم و منتظر شایان شدم.
    خبری از او نشد، کم کم نگران شدم.
    به حیاط رفتم تا همراه یکی از کارگر ها دنبال شایان بگردم، که با دیدن کاظم تعجب کردم!
    کاظم با دو خودش را به من رساند و با لحنی نگران گفت:
    _ خانم جان اینجا چی کار می کنید؟
    _ کاظم تو خاله مهری نبردی تهران؟
    کاظم چشم هایش را درشت کرد و با تعجب گفت: نه می دونید تا تهران چندساعت راهه؟! من خاله را تا ترمینال بردم تا خودش بره
    با ناراحتی گفتم:
    _ پس پریناز چرا همچین دروغی گفت؟!
    کاظم تو رو خدا بیا بریم دنبال شایان.
    کاظم چشمی گفت و با عجله رفت سمت پارکینگ، فکر کنم از نگاهم نگرانی را خواند که سوال زیادی نپرسید...
    سوار جیپ کاظم شدیم و راه افتادیم سمت روستایی بالایی، جایی که منزل اربـاب منصور پدر بزرگ شایان، بود.
    در طول راه سکوت در ماشین حکم فرما بود، نگاهم را به بیرون دوختم، کمی از جاده تاریک را طی کرده بودیم که با دیدن نور کم سوی ماشینی از ته دره بلند فریاد زدم:
    _ کاظم نگهدار نگهدار...
    کاظم با وحشت ترمز کرد:
    _ چی شده خانم جان.
    _ اون ماشین ته دره ممکنه ماشین شایان باشه...
    کاظم با وحشت پرسید:
    _ کدوم ماشین، یا ابلفضل.
    پیاده شدیم، دلم بدجور شور می زد.
    رفتیم نزدیک دره، با دیدن ماشین که تقریبا له شده بود، از وحشت جیغ کشیدم.
    کاظم عصبی چنگ در موهایش زد:
    _ ماشین شایان نیست، اما معلوم نیست مال کدوم بنده خداست!
    نفس راحتی کشیدم و با آرامش بیشتری گفتم:
    _ خدا رو شکر شایان نیست، ولی مال کیه؟
    کاظم سمت ماشین اشاره زد:
    _ شما برو بشین، تا من برم ببینم سرنشین هاش در چه حالی هستن.
    رفتم سمت ماشین، کاظمم رفت طرف ماشین له شده، نیم ستاعت خبری نشد، اما با صدای فریاد کاظم رفتم سمت دره:
    _ آقا کاظم کجایی؟
    _ هانا برو از پشت جیپ یک طناب بیار.
    از ماشین یک طناب آوردم و انداخت برای کاظم.
    خودم لب دره ایستاده بود، می ترسیدم پایین تر برم.
    کمی بعد کاظم همراه یک جسم خونی و نیمه هوشیار اومد بالا.
    _ می دونی کیه؟
    نگاهی به زن انداختم، توی تاریکی نمیشناختمش.
    _ نه نمی شناسمش!
    _ هدیه ست دختر عموت.
    با وحشت دستم را روی دهانم گذاشتم، کاظم هدیه رو پشت ماشین نشاند و رفت سمت دره:
    _ سامان هم اونجاست ولی کاملا بی هوشه.
    هدیه کمی هوشیار بود و آرام زمزمه می کرد.
    کنارش نشستم و اسمش را صدا زدم:
    _ هدیه، صدامو میشنوی؟
    با صدایی ضعیف شبیه ناله گفت: آره
    _ حالت خوبه؟ درد داری؟
    _ شکمم، بچه م
    بعد آرام ناله کرد، تازه به خاطر آوردم در ماه آخر بارداریست.
    کاظم جسم بی هوش سامان را نیز در ماشین نشاند و با عجله به سمت بیمارستان شهر رفتیم...

    به درمانگاه شهر رسیدیم.
    به محض ورود پزشک ها سامان رو منتقل کردن به سرد خونه گویا توی راه مرده بود، من حتی نگاهش هم نکردم، دلم نمی خواست در طول بارداریم این چنین تصاویر تاثر برانگیزی در ذهنم هک بشود و روی روح بچه ام تاثیر بگذاررد، ولی پا به پای پرستار ها همراه هدیه رفتم، هرچه نباشد دختر عمو محمود بود، تنها کسی که بعد والدینم یارو و یاورم بود...
    قرار شد هرچه زودتر فرزند هدیه را با یک عمل ساده سزارین از رحم خارج کنند، زیر امکان خفه شدن بچه وجود داشت.
    کاظم و من پشت در اتاق کوچکی که استثناً برای عمل هدیه آماده شده بود ایستادیم، اکثر پرستار ها و پزشک آنجا متخصص عمومی بودند و کار خدا بود که یکی از بهترین پزشک های زنان و زایمان آن روز را آنجا کشیک بود.
    دو ساعت بعد پزشک با لباس خونی همراه پرستاری بچه به بغـ*ـل از اتاق خارج شد، با دیدن بچه صلواتی زیر لب فرستادم و از جا بلند شدم.
    جلوی دکتر ایستادم:
    _ آقای دکتر هدیه چه طوره؟!

    دکتر که مشخص بود، با قبول عمل هدیه خطر بدی را به جان خریده عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت:
    _ این عمل قانونی نبود، ولی من به خاطر این مادر و فرزند ریسکش رو پذیرفتم امیدوارم مادر سالم بمونه.
    با نگاهی مملوء از قدر دانی به پکتر نگاه کردم: ممنون دکتر خدا خیرتون بده، الان هدیه چه به هوشه؟
    _ نه خواهرم، بیمارتون قراره با یک آمبولانس به یک بیمارستان مجهز انتقال پیدا کنه.
    زیر لب شروع کردم به خواندن آیت الکرسی.
    کاظم شانه به شانه شایان وارد درمانگاه شدند، کاظم به سمتم اشاره کرد، جهت نگاه شایان به سمتم گشت.
    شایان با چند گام بلند به من نزدیک شد و با حالی کلافه پرسید: هانا خوبی؟
    بغض کردم، خودم را به آغـ*ـوش شایان سپردم و جواب دادم:
    _ من خوبم شایان، ولی هدیه اون تو داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه، حق اون نیست این همه درد و عذاب.
    دست های گرم و مردانه اش دور کمرم حلقه شد، و خستگی تنم را شریک.
    روی صندلی نشستیم، شایان یک لحظه دست از نوازشم نمی کشید، درک می کرد چه ترس و استرسی را به جان خریدم.
    چه شب بلندی بود آن شب، چقدر اتفاق را در دل خودش پنهان داشت.
    با صدای پرستار از فکر در آمدم:
    _ جناب سالاری.
    شایان به طرف پرستار برگشت:
    _ بله چیزی شده؟
    _ بچه تازه به دنیا اومده بیمار رو تحویل بگیرید، البته قبلش باید یک ضمانت هم بدید
    شایان بلند شد، گوشه ی کتش را گرفتم:
    _ کجا می ری؟
    لبخند مهربانی در جوابم زد و گفت:
    _ میرم بچه بیچاره تحویل بگیرم
    آهانی زیر لب گفتم و چشم هایم را بستم:
    _ زود بیا فقط
    _ باشه تو یکم استراحت کن تا بیام...

    #پارت_صد_هجدهم


    شایان دقایقی بعد بچه به بغـ*ـل به طرفم آمد، با ترس دستم را سمت بچه دراز کردم و آرام در آغـ*ـوش کشیدمش، بچه به قدری ریز و ضعیف بود، که می ترسیدم در دست بگیرمش.
    بچه در بغلم تکان خفیفی خورد، و لب های غنچه مانندش را باز و بسته کرد.
    با علاقه خاصی سرم را در گودی گردن نوزاد فرو بردم و عمیق نفس کشیدم.
    همه کودکان بوی بهشت می دادند.
    با نشستن دست شایان روی بازویم به خود آمدم.
    _ هانا آماده شو بریم.
    نگاهی به اتاق عمل انداختم:
    _ پس هدیه چی؟
    _کاظم، پدرام و ساسان رو خبر کرده، نگران نباش!
    با تردید از درمانگاه خارج شدم، بچه در آغوشم به خواب رفته بود، حس عجیبی به کودک در آغوشم داشتم، گویی سالها بود که می شناختمش.
    شایان در ماشین را باز کرد مسیر عمارت را پیش گرفت.
    بین راه پرسیدم: شایان دیشب چرا دیر کردی؟
    شایان آفتاب گیر ماشینش را به سمت شیشه حرکت داد، در حالی که تمام حواسش به جاده بود پرسید:
    _ پریناز تعارف کرد برم پیشش.
    با تعجب گفتم: چی؟!
    منو تنهار گذاشتی به خاطر اون پریناز؟
    نوک بینیم را فشار داد و دست های پر مهرش را روی دستم گذاشت:
    _ هانا، دلم نمی خواد حتی یک درصد به پریناز حسودی کنی، یا حساس بشی!
    با قهر رویم را گرفتم:
    _ من اصلا حسودی نمیکنم
    _ باشه تو راست میگی.
    _ با این حال خوشم نمیاد، به نظرم اون دختر زیادی خودشیرین.
    نیش شایان به نشانه لبخند از هم باز شد: خانم کوچولو، اون پریناز نوه پدربزرگمه، من به دید خواهرم بهش نگاه می کنم، مخصوصا اینکه شباهت زیادی به مادرم داره.
    کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
    _ دعوت دیشبش هم برای آشتی من و پدر بزرگم بود، نه چیز بیشتری.
    با شنیدن حرف هایش ته دلم قرص شد، لبخندی زدم و باز به کودک در آغوشم خیره شدم، لپ های سرخ رنگ و لب های غنچه مانندش دلم را آب می کرد، امید وار بودم حالا که سرنوشت بی رحمانه پدرش را از او دریغ کرد، مادرش را برایش نگه می داشت...

    ****
    چند روز بعد"

    انگشت شصستم را روی لب های غنچه مانند، شایا کشیدم و شیر دور لبش را پاک کردم.
    نگاهم را به چهره مهتابش دوختم، آرام دستم را زیر گردن کوچکش نگهداشتم و کم کم در آغـ*ـوش کشیدمش.
    لب هایش مثل ماهی باز و بسته می شد، سر شیشه شیر بزرگ تر دهانش بود و هر روز مجبور بودم با قاشق شیر به دهانش بچکانم.
    محکم در آغـ*ـوش گرفتمش و برایش لالایی خواندم، اکثر زن ها ذاتاً مادر بودند، من نیز بی آنکه جایی تعلیم ببینم، در این چند روز کاملاً زبان بدن فرشته ی کوچک در آغوشم را یاد گرفته بودم.
    با بسته شدن پلک های نازکش، و بستن تیله های شبرنگش لبخند عمیقی زدم و به عادت همشگیم، عطر بکر تنش را به عمق جان کشیدم و زمزمه کردم "بخواب پسر همه چیز درست میشه"
    در اتاق خواب باز شد، مردم با همان هیبت همیشگیش در حالی که شانه های پهنش را به چهارچوب تکیه داده بود، با علاقه به تک تک حرکاتم خیره شده بود.
    _ بچه خوابید؟
    لبخند پاشیدم به چهره نگرانش:
    _ آره دل دردش با اون دارویی که دکتر داده بود، کمتر شد حالا خوابیده.
    _ خوبه، چقدر مادر بودن بهت میاد.
    _ ممنون، خجالتم نده.
    _ خجالت چیه عزیزم، یک فنچ کوچولو توی بطنت داره رشد میکنه، که خودش نشونه برازنده بودن تو برای مادریه.
    چهره ام ناگهان در هم رفت، با ناراحتی پرسیدم: شایان تکلیف این بچه چیه؟
    شایان اخم درهم کشید و سری به نشانه ناراحتی تکان داد:
    _ سالار خان و ساسان میگن این بچه رو قبول ندارن، از طرفی زن عموتم میگه تر خشک کردن هدیه براش کافیه نمی تونه بچه ش رو هم به دندون بکشه.
    خشم و عصبانیت درون رگم پمپاژ شد، با دندان های چفت شده غریدم:
    _ این ها دیگه کی هستن، حیف اسم آدم که روی خودشون بذارن.
    شایان تکیه ش رو از روی چهارچوب در برداشت، جلویم ایستاد و با نوک انگشت بینی شایا را نوازش کرد.
    _ همه که قلبشون مثل خانم کوچولوی من مهربون نیست، در ضمن نگران بچه نباش فوقش خودم سرپرستیش رو به عهده می گیرم.
    ذوق زده به شایان خیره شدم: واقعا این کار رو میکنی؟
    لبخند تمام صورتش را پر کرد، حتی چشم هایش نیز می خندیدند:
    _ هر کاری خانم کوچولوم رو خوشحال کنه می کنم.
    آرام لب هایش را روی پیشانیم گذاشت و عمیق بوسید: محبت تو به منم درس داده بانو.
    در حس و حال خودمان پرسه می زدیم که ناگهان در اتاق زده شد.
    شایان کمی فاصله گرفت:
    _ بیا داخل
    انسیه در را باز کرد و با دلهره وارد اتاق شد.ـ آقا جان، ساسان خان اینجا هستن.
    گوشه ی ابروی شایان بالا رفت:
    _ ساسان چی می خواد اینجا؟
    _ نمی دونم با شما کار داره...
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    همراه شایان خان از پله ها پایین رفتیم.
    ساسان را روی مبل در حالی که لم داده بود و پیپش را دود می کرد دیدیم.
    ساسان کت و شلوار سرمه و کراوات زده بود و این اولین باری نبود که لباس های شهری می پوشید.
    با دیدن ما از جا بر خواست و با شایان خان دست داد.
    نمی دانم چرا این بار نوعی نحسی و کراهت از چهره اش می بارید، وجودش به قدری فضا را تلخ و سنگین کرده بود که بی اختیار به سمت پنجره ها رفتم تا با باز کردن در هوای عذاب دهنده حاکم بر فضای خانه را تغییر بدهم.
    شایان کنار ساسان نشست و شروع کرد به سوال کردن: خب می خواستم بدونم الان اینجا چی کار می کنی؟
    ساسان پوزخند حرص در آری زد و پاسخ داد: اومدم بچه بردارم رو پس بگیرم.
    شایان در جوابش ابرو بالا انداخت و گفت: چی بچه برادرت رو پس بگیری؟ تو که تا دیروز می گفتی اون بچه رو قبول نداریش.
    ساسان که معلوم بود از جواب پس دادن به شایان حسابی کلافه ست، گوشه ی ابرویش را خاراند و لبش را نمایشی گاز گرفت: ای وای نزنید این حرف رو خان بزرگ، چه طور ممکنه بچه برادرم رو نخوام؟ من فقط تحت تاثیر داغ برادرم یک سری حرف نا مربوط زدم وگرنه، پسر برادرم روی سرم جا داره.
    شایان بی تفاوت از جا بلند شد و دستش را دور کمرم حلقه کرد: من و همسرم تا زمانی که خود سالار خان نیاد اینجا و تعهد نده بچه رو تحویلتون نمی دیم.
    سپس دستم را کشید و با هم سالن رو ترک کردیم.
    در باغ قدم می زدم و با زبان کودکانه با شایای ۳ ماهه صحبت می کردم.
    امروز مهمانی بزرگی به مناسبت برگشت سپهر در عمارت برپا بود و اکثر خدمه مشغول کار بودند، من هم فرصت رو غنیمت شماردم و از در پشتی به باغ رفتم.
    برگ های پیچک دور شاخه های درخت سرو پیچ خورده بود، بوی خوش گل رز را به عمق جان کشیدم و به فکر فرو رفتم، ساسان چند روزی بود پیغام تهدید آمیز به من و شایان می داد و در خواست گرفتن، شایا را داشت.
    با فکر به نبود شایا تنم به لرزه افتاد، خدا می دانست شایا را به اندازه جنین در رحمم دوست داشتم و فکر نبودش به شدت آزارم می داد.
    آنقدر پرنده خیالم در افکارم غوطه ور بود، که متوجه نشدم از خانه باغ دور شدم و حالا در زمین های محافظت نشده ی پشت عمارت هستم.
    کمی ترس در دلم نشست، این مکان زیادی پرت و بی سر و صدا بود، ممکن بود خطری من و شایا را تهدید کند.
    تصمیم گرفتم به سرعت به خانه باغ بازگردم، همین که عقب گرد کردم دستی دور بازویم حلقه شد، وحشت
    برگشتم عقب و با دیدن چشم های دلخور ساسان آن هم در جایی که هیچ کس کنارمان حضور نداشت، وحشت کردم.
    با چشم های درشت و صدایی که به شدت می لرزید گفتم: اینجا چی می خوای؟!
    دستش را درون جیب هایش گذاشت و پوزخند تلخی زد: چند روزه منتظر بیای بیرون تا راجع خیلی چیز ها باهات حرف بزنم.
    چشم هایم را ریز کردم: مثلا چه چیز هایی؟
    لب پایینش را بین دهانش فرو برد و زیر چشمی نگاهی به شایا انداخت: بچه خوابیده.
    نگاهم به گردن آویزان شایا افتاد، جایش را در آغوشم درست کردم، تاراحت تر بخوابد.
    _ چقدر بزرگ شده!
    آغوشم را محکم تر کردم: می خوای ازم بگیریش؟
    _ دادگاه چند روز دیگه خودش تکلیف مون رو مشخص می کنه.
    اشک در چشم هایم حلقه زد، کلی نقشه برای شایا و کودک خودم کشیده بودم.
    ساسان کلافه اشاره کرد به جاده: اینجا خطرناکه، من حرفم رو بهتون می زنم و میرم.
    اون جوریم نگاهتو غمگین نکن در عمارت اربـاب سالار روی تو بازه، هر وقت دلتنگ شایا شدی بیا دیدنش.
    _ شایان نمی ذاره بیام، دیگه هیچ وقت نمی بینمش.
    رنگ نگاه ساسان مهربان تر شد: برو تو ماشینم بشین، باهات حرف دارم.
    سر جا میخکوب شدم و با عجله گفتم: نه نه بهتره برم خونه باغ.
    _ بشین درباره راز مهمیه که شایان مدت هاست ازت مخفیش کرده...

    نفس عمیقی کشیدم و منتظر ماندم تا جواب بدهد.
    بچه کمی در بغلم تکان می خورد، به آرامی در آغوشم جا به جایش کردم و گونه های گلگونش را نوازش کردم.
    _ حواست رو به من بده.
    سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم، چهره ای جدی به خودش گرفته بود.
    از اینکه در ماشین دشمن شوهرم نشسته بودم حسی بدی داشتم، اگر شایان می فهمید خون به پا می کرد، حق هم داشت، ساسان همیشه مثل مار منتظر نیش زدن به او بوده و حالا من در ماشین چنین شخصی نشسته بودم و منتظر بودم برایم راز فاش کند...
    دستش را زیر چانه اش تکیه داد.
    _ چرا بهم زل زدی؟
    آهی کشید و بی جواب گفت هیچ.
    _ میشه زود تر حرفت رو بزنی؟
    به خودش آمد و شروع کرد به حرف زدن.
    _ این هایی که می گم، شاید اولش کمی برات کسل کننده باشه، اما بدون خیلی مهمه.
    _ خب شروع کنید میشنوم.

    _ماجرا بر می گرده به ۲۰ سال پیش من یک عموی ناتنی داشتم به اسم شاهرخ که وارث پدر بزرگ بود و خان آینده ی روستا...
    نفس را سنگین بیرون فرستاد و در ادامه گفت:
    _ آن زمان همه دار و ندار عمو شاهرخ، مصطفی پسرش بود؛ مصطفی مادر نداشت و تک فرزند عمو بود؛ همین ها او را محبوب قلب ها کرده بود...
    ۱۵ ساله که بود که یک بار اتفاقی در با شاهین خان برخورد کرد و بینشون بگو و مگو شکل گرفت، سر همین ماجرا شاهین خان مصطفی را به شکار دعوت کرد.
    مصطفی ی جوان هم که کله ش بوی قرمه سبزی می داد، قبول کرد و
    هر دو راهی جنگل شدن، همون روز سر شکار یک آهو تیر شاهین خان خطا رفت و قلب مصطفی رو درید.
    دستم را روی دهنم گذاشتمو با وحشت زمزمه کردم: یعنی دایی شاهین پسر عموت رو کشت؟!
    سری تکان داد و از داخل جیبش سیگار وینستونش را بیرون کشید، بین دو انگشتش گذاشت و آتش زد.
    هنوز آن حرفش در سرم چرخ می خورد، دایی شاهین آدم آرام و منزوی بود، گاهی در کار ها به شایان تشر می زد که چگونه بهترین تصمیم را بگیرد اما هرگز نمی توانستم باور کنم قاتل باشد.
    ساسان دود سیگار را از پنجره بیرون داد.
    با اعتراض اسمش را صدا زدم: آقا ساسان
    _ جانم
    یک لحظه مکث کردم و سعی کردم جانم گفتنش را بی منظور برداشت کنم.
    اشاره کردم به پنجره: میشه دود سیگار به ریه این بچه نفرستید.
    با مکث سیگار را از پنجره بیرون انداخت، نگاهی دیگری به من و شایا کرد، نوعی حسرت در نگاهش چرخ می خورد.
    _ کاش تو شایا رو بزرگ می کردی.
    نگاهم را به کودک در آغوشم دادم:
    _ من می خوام این کار رو بکنم، اما شما سعی دارید جدامون کنید.
    نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.
    _ کنار من، کنار من بزرگش می کردی.
    ابتدا حرفش برایم بی معنی بود، اما به محض درک منظورش برآشفته در ماشین را گشودم، به قدری عصبی بودم که ممکن بود همین جا منفجر شوم و ویران بر سر ساسان دریده چشم.
    دستگیره ماشین را کشیدم و برگشتم طرفش:
    _برای فکر کثیفت متاسفم.
    پوزخندی زد و باز دست برد سمت سیگار درون جیبش، در ماشین را باز کردم که با شنیدن حرفش سر جا خشکم زد.
    _ بمون هنوز مونده، دوست نداری درباره پدرت شاهرخ بیشتر بدونی؟
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    هانیه

    از دور دیدمش، بعد از ۶ ماه دوری باز به ایران برگشته بود.
    کت مشکی و شلوار خوش دوخت پارچه ای از همان جنسش در تنش به زیبایی هر چه تمام جلوه گر بود.
    در قلبم شوق موج می زد؛ هر چند دیگر محرمش نبودم، اما دل این چیز ها را نمی فهمد.
    از گیت پرواز که رد شد پشت شیشه ایستاد، سهند ۳ ساله با شوق فریاد زد:
    _ بابایی بابایی
    بابا خسرو دست سهند را گرفت و به طرف سپهر رفت.
    سپهر ابتدا با تعجب به هر دوی آن ها نگاه کرد، سپس سهند را به آغـ*ـوش کشید.
    سهند دائم وول می خورد و از خوشی در پوست خود نمی گنجید.
    به سمتمان آمدند، سپهر بین راه دستی به موهای پریشانش کشید.
    از چند روز پیش که تلفن زد قرار است تنهایی به ایران بیاید سیلی از افکار و احساسات گوناگون در قلبم جریان پیدا کرد.

    جلو آمد برابرم ایستاد، انتظار برخورد عاشقانه ای نداشتم، با سلام خشک و خالی از کنارم عبور کرد.
    حس می کردم رنجور و افسرده حال است، در نگاهش نوعی حسرت وحود داشت، یعنی این چند ماه زندگی عاشقانه ای کنار شبنم داشته؟!
    حتما تا الان شبنم زایمان کرده؛ پس چرا همسرش را تنها گذاشته؟!
    مادرم همیشه می گفت، مردی که مسئول و علاقه مند به خانواده باشد در ۹ ماه بارداری همسرش همچون اون درد می کشد و با سختی فراوان از همسرش مراقبت می کند، چیزی که هرگز در زندگی کوتاهم کنار سپهر تجربه نکرده بودم...
    پشت سر بابا خسرو و سپهر که سهند را بغـ*ـل کرده بودم و با علاقه چیزی زیر گوشش زمزمه وار می گفت حرکت کردم.
    به ماشین شورلت سبز بابا رسیدیم، صندلی عقب نشستم، سپهر هم در را باز کرد تا سهند را به آغوشم بسپارد.
    خم شد و درست رو به رویم با فاصله نزدیک قرار گرفت.
    بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و بینیم را از عطر مردانه قاطی بوی تنش پر کردم، سپهر همیشه عطر ویژه ی خودش را مصرف می کرد.
    مثل همیشه تلخ بود و بوی توتون می داد.
    باز نفس کشیدم، نگاهم به تیله های قهوه ایش که با تمسخر رفتارم را زیر نظر داشت، گره خورد.
    به خودم آمدم، داشتم چه غلطی می کردم؟!
    دستپاچه شدم، سهند را گرفتم و لبخند مصنوعی زدم که نیش خند پر تمسخر سپهر را عمیق تر کرد.
    سپهر عقب کشید و روی صندلی جلو جا گرفت.
    ماشین به راه افتاد، صدای فرهاد در ماشین طنین انداز شد.
    سرم را به ماشین تکیه دادم و سعی کردم تا رسیدن به عمارت به افکار محال و آرزو های پوچم پر بال ندهم.
    کنار مامان مهری نشستم و سعی کردم نگاه از سپهر بگیرم، اما تیله های سرکش چشم هایم، نا خودآگاه به سمتش پرواز می کردند و تک تک حرکاتش را زیر نظر داشتند.
    با پخش موزیک آرام از گرامافون و دسته دسته شدن جوانان فامیل، دورمان خلوت تر شد.
    تازه وقت کردم چیدمان جدید عمارت را از نظر بگذرانم.
    لوسر های قدیمی و از مد خارج شده جای خود را به لوسر های مدل جدید داده بودند، امروزه اکثراً از مدل قندیلی و آویز استفاده می کردند، اکثر تابلو های نقاشی هم جای خود را به تابلو فرش داده بودند، در کل چیدمان خانه بسیار پسندیده تر از گذشته شده بود.
    مامان مهری کنار گوشم زمزمه کرد: عزیزم داری به وسایل خونه نگاه می کنی؟
    لبخندی زدم و در جوابش گفتم: اهوم به نظرم خیلی خوشگل شده، سلیقه هاناست؟
    _ آره، هفته گذشته کل دکوراسیون عمارت رو تغییر داده، بنظرم فضای سالن به مراتب شیک تر از گذشته شده.
    نگاهم افتاد به پرده های کرم و سفید که هارمونی زیبایی با فرش ها داشت:
    _ آره، از طرفی خیلی روشن شده.
    مامان لبخندی زد و با طعنه گفت:
    _ عروس باید هنرمند باشه، نه این که فقط پول خرج کنه و باعث در به دری بچه آدم بشه.
    منظورش به شبنم بود، سپهر که حواسش به حرف های ما نبود با سقلمه مامان مهری به خود آمد و گفت:
    _ بله مامان طوری شده؟
    مامان حرفش را تکرار کرد، نگاه سپهر به من افتاد و پوزخند زد سپس دستش را با کلافگی روی صورتش گذاشت.
    حتماً پیش خودش فکر کرده من دائم از شبنم بدگویی می کنم که مامان اینچنین از شبنم بیزاره.
    دل گیر از پوزخند تلخ سپهر، سعی کردم بحث را عوض کنم.
    _ مامان هانا کجاست؟! نمی بینمش.
    _ عزیزم رفته تو اتاقش طبقه بالا، سرش درد می کرد حتی بچه دختر عموش رو که به شدت بهش وابسته س گذاشت پیش انسیه و رفت.
    نگران از وضعیت هانا با ببخشیدی از جا بلند شدم:
    _ پس من می رم ببینمش.
    خطاب به سپهر گفتم:
    _ میشه حواست به سهند باشه؟
    نگاه خاصش را دوخت به سهند و محکم تو آغوشش فشردش:
    _ همه حواس من امشب به سهند و بس.
    پوزخندی به طعنه تو کلامش زدمو از سالن خارج شدم.
    در اتاق هانا را زدم با شنیدن جواب آرام و ضعیفش، با احتیاط وارد اتاق شدم.
    هانا روی تخت خوابیده بود، چهره ی رنگ پریده و لباس های بهم ریختش خبر از حال بدش می دادند.
    آرام جلو رفتم و صداش کردم: هانایی!
    از صدای فین فین دماغش فهمیدم دارد، گریه می کند.
    کنارش روی تخت جا گرفتم و اسمش را صدا زدم: دختر چرا داری گریه می کنی؟ طوری شده؟
    شایان دعوات کرده؟
    صدای هق هقش اوج گرفت، از روی تخت بلند شد و خودش را انداخت تو آغوشم.
    دستم را با احتیاط پشت کمرش گذاشتم و چند ضربه به کمرش زدم: هانا عزیزم تو اهل گریه نبودی.
    بغضش را قورت داد و با صدایی که از شدت بغض در حال بالا و پایین شدن بود، جوابم را داد:
    _ هانیه شایان نامردترین مردیه که دیدم!
    با نگرانی و البته تعجب گفتم: مگه چی کار کرده؟
    اشک هایش را با پشت دست پاک کرد:
    _ اون به خاطر پول و ثروت پدرم با من ازدواج کرده، اون همه دوستت دارم هاش از روی فریب بوده.
    _ چی میگی هانا؟! شایان خودش زمین داره، اربـاب این روستاست، جز اون توی شهر کلی زمین و خونه داره، حتی سپهر اندازه شایان دارایی نداره بعد تو میگی محتاج زمین تو بوده؟!
    هانا سرش را تکان داد و با نفرتی که در چشم هایش لانه کرده بود شروع کرد به حرف زدن:
    _ منم دختر شاهرخ خانم، پدرم صاحب کل زمین های کنتر رودخونه است همون جایی که شایان توش کارخونه زده، هانیه مادرم قبل بابا مسعود زن شاهرخ خان بوده، همه اینو می دونستن و به من نگفتن.
    از دیدن حال و روز پریشانش دلم خون شد، درون آغوشم تکانش دادم تا کم کم صدای هق هقش قطع شد و به خواب رفت.
    از در اتاق خارج شدم و رفتم یک راست سراغ شایان خان که با پیرمرد و دختر جوانی گرم گفت و گو بود.
    _ شایان خان
    دست از گفت و گو با دختر و پیرمرد کشید و برگشت سمتم:
    _ به به هانیه خانم خوش اومدید.
    لبخند مصنوعی زدم و اشاره کردم به طبقه بالا:
    _ میشه همراهم بیاید؟
    مشخص بود تعجب کرده، با این حال همراهم به طبقه بالا آمد.
    کنار در اتاقشان ایستادم:
    _ خبری از هانا نگرفتید؟
    گوشه ابرویش را بالا داد:
    _ سر شب گفت سر درد داره مزاحمش نشم، منم اومدم به مهمون ها رسیدگی کنم، نکنه اتفاقی براش افتاده؟!
    نمی دانستم حرف های هانا را باور کنم، یا بگذارم به حساب شکی زنانه؛ با این حال سر بسته گفتم.
    _ اون فهمیده دختر شاهرخ خان و وارث زمین های کنار رودخونه است و الان به شدت شکه است.
    رنگ از رخ شایان پر کشید، با نگرانی که آشکارا از لرزش دستانش مشهود بود، در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد.
    با شنیدن صدای گریه سهند پشت در نماندم و با سرعت به طبقه پایین رفتم.
    با دیدن سهند که در آغـ*ـوش سپهر گریه سر داده با عجله جلو رفتم و بچه را به آغـ*ـوش کشیدم:
    _ نتونستی یک ساعت مراقب بچه باشی؟
    دست به سـ*ـینه ایستاد و سری تکان داد:
    _ نگران نباش گریه اش از حواس پرتی من نیست، از بهانه گیریش برای رفتن به باغه.
    نگاهی به چشم های اشکی سهند انداختم و گفتم: آره مامان می خواستی بری باغ؟
    سرش را معصومانه تکان داد، دستش را گرفتم که با هم به باغ برویم، اما دست حلقه شده ی سپهر دور بازویم مانع حرکتم شد.
    _ کجا می ری؟ ساعت ۱۲ شبه ها.
    _ زیاد دور نمی شیم همین اطرافه، سهندم کنارمه.
    _ صبر کن کتم بردارم همراتون بیام.
    سپس خم شد و از روی صندلی کتش را برداشت.
    لحظه ای نگاهم به مامان مهری دوخته شد، که با لبخند سپهر را تحسین می کرد.
    با هم راهی باغ شدیم، دلم می خواست کمی درباره زندگیش سوال کنم ولی بهتر دیدم فعلا از فضای آرام بینمان را برهم نزنم.
    دست سهند را کنار تاب و سرسره ای که ته باغ بود، رها کردم تا بازی کند و خود روی نیم کت نشستم.
    همان لحظه او نیز کنارم نشست و با آرامش اسمم را صدا زد:
    _ هانیه این مدت نگهداری از سهند برات راحت بود؟
    _ آره، وجود مامان مهری و بابا هم کمک بزرگی بود.
    _ خوبه، پدر و مادرم هستن وگرنه دست تنها مشکل بود.
    چیزی در دلم فرو ریخت با شک به سمتش برگشتم:
    _ این سوال های تو چه هدف و منظوری داشت؟
    دستش را پشت گردنش زد و گفت:
    _ هیچی فقط من گاهی فکر می کنم شاید بهتر باشه سهند کنار من باشه تا تو هم بری سراغ زندگیت.
    خون در رگ هایم منجمد شد، با صورتی که از شدت خشم و غضب به کبودی می زد به سمتش برگشتم، چشم هایم را که دید جا خورد.
    خم شدم یقه ی کت مشکیش را بین انگشتانم فشردم و غریدم:
    _ فکر بردن سهند رو از ذهنت بیرون کن.
    بدنم از اضطراب و ناراحتی به رعشه افتاده بود، وقتی حال خرابم را دید لبخندی زد و بازو هایم را به آغـ*ـوش گرفت:
    _ دختر نلرز این جوری ؟!
    با دیدن ملایمتش اشک های من هم جاری شدند.
    سرم را روی سـ*ـینه اش سوار کردم و اجازه دادم اشک هایم روان شوند.
    او نیز دستش را نوازش وار پشت کمرم می کشید و زمزمه می کرد:
    _ هیش هیچی نگو، همه چیز درست میشه.
    سهند بعد بازی در آغـ*ـوش سپهر جای گرفت.
    با حسرت به او خیره شدم، چرا زندگی انقدر با من سر جنگ داشت؟
    مگر داشتن یک خانواده گرم چقدر خواسته زیادی بود؟!
    مهمانی بدون حضور شایان و هانا تمام شد، سپهر آنقدر مـسـ*ـت کرده بود که روی پایش بند نمی شد.
    آن شب مامان مهری از من خواهش کرد سپهر را به ساختمان مجاور عمارت ببرم تا با بد مستیش خاطر افراد خانواده را مکدر نکند.
    سپهر تمام مدت تلو تلو می خورد و زیر لب تکرار می کرد، بد بازی ازتو خوردم شبنم.
    نمی دانم چه بر او گذشته بود که اینچنین شکوه می کرد.
    با هم وارد عمارت شدیم، عمارت تاریک و سرد بود.
    سپهر را روی مبل نشاندم و گفتم:
    _ یک لحظه اینجا باش من شومینه رو روشن کنم.
    سپهر خمـار نگاهم کرد و با لحنی کشیده گفت: باشه بابا بروو
    دستش را شل بالا آورد و اشاره کرد به اتاق.
    به سمت اتاق رفتم ابتدا بخاری اتاق و سپس شومینه سالن را روشن کردم.
    سپهر در حالی که از شدت مـسـ*ـتی گریه می کرد زیر لب گفت: کثافت بهم دروغ گفتی.
    با تعجب برگشتم سمتش: چی میگی سپهر؟!
    _ تو که حامله نبودی، چرا کشوندیم اینجا؟
    جلو آمد و کنارش روی مبل نشستم، دستم را روی پیشانی تب دارش گذاشتم، سرش به شدت داغ بود.
    _ سپهر تب داری؟
    دستش را دور کمرم حلقه کرد، محکم کشیدم به سمت آغوشش.
    سرم را نوازش کرد و گفت: شبنم تو حامله نیستی؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ دلم رو شکوندی
    تقلا کردم و با بدبختی نالیدم: سپهر ولم کن من هانیه م.
    بی توجه به حرفم، آغوشش را تنگ تر کرد: اشکال نداره گلم بازم حامله میشی.
    کم کم در آغوشش آرام گرفتم، با خود فکر کردم کمی بگذرد آرام می شود.
    نفهمیدم چه شد که قبول کردم باز هم محرم سپهر بشوم ولی این ریسک را برای نگه داشتنش تحمل کردم
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با دیدن سهند که در آغـ*ـوش سپهر گریه سر داده با عجله جلو رفتم و بچه را به آغـ*ـوش کشیدم:
    _ نتونستی یک ساعت مراقب بچه باشی؟
    دست به سـ*ـینه ایستاد و سری تکان داد:
    _ نگران نباش گریه اش از حواس پرتی من نیست، از بهانه گیریش برای رفتن به باغه.
    نگاهی به چشم های اشکی سهند انداختم و گفتم: آره مامان می خواستی بری باغ؟
    سرش را معصومانه تکان داد، دستش را گرفتم که با هم به باغ برویم، اما دست حلقه شده ی سپهر دور بازویم مانع حرکتم شد.
    _ کجا می ری؟ ساعت ۱۲ شبه ها.
    _ زیاد دور نمی شیم همین اطرافه، سهندم کنارمه.
    _ صبر کن کتم بردارم همراتون بیام.
    سپس خم شد و از روی صندلی کتش را برداشت.
    لحظه ای نگاهم به مامان مهری دوخته شد، که با لبخند سپهر را تحسین می کرد.
    با هم راهی باغ شدیم، دلم می خواست کمی درباره زندگیش سوال کنم ولی بهتر دیدم فعلا از فضای آرام بینمان را برهم نزنم.
    دست سهند را کنار تاب و سرسره ای که ته باغ بود، رها کردم تا بازی کند و خود روی نیم کت نشستم.
    همان لحظه او نیز کنارم نشست و با آرامش اسمم را صدا زد:
    _ هانیه این مدت نگهداری از سهند برات راحت بود؟
    _ آره، وجود مامان مهری و بابا هم کمک بزرگی بود.
    _ خوبه، پدر و مادرم هستن وگرنه دست تنها مشکل بود.
    چیزی در دلم فرو ریخت با شک به سمتش برگشتم:
    _ این سوال های تو چه هدف و منظوری داشت؟
    دستش را پشت گردنش زد و گفت:
    _ هیچی فقط من گاهی فکر می کنم شاید بهتر باشه سهند کنار من باشه تا تو هم بری سراغ زندگیت.
    خون در رگ هایم منجمد شد، با صورتی که از شدت خشم و غضب به کبودی می زد به سمتش برگشتم، چشم هایم را که دید جا خورد.
    خم شدم یقه ی کت مشکیش را بین انگشتانم فشردم و غریدم:
    _ فکر بردن سهند رو از ذهنت بیرون کن.
    بدنم از اضطراب و ناراحتی به رعشه افتاده بود، وقتی حال خرابم را دید لبخندی زد و بازو هایم را به آغـ*ـوش گرفت:
    _ دختر نلرز این جوری ؟!
    با دیدن ملایمتش اشک های من هم جاری شدند.
    سرم را روی سـ*ـینه اش سوار کردم و اجازه دادم اشک هایم روان شوند.
    او نیز دستش را نوازش وار پشت کمرم می کشید و زمزمه می کرد:
    _ هیش هیچی نگو، همه چیز درست میشه.

    هانا"

    شایان جلو آمد و زل زد درون مردمک هایم: مطمئن باشم ازم دلخور نیستی؟
    نگاهم را از او دزدیدم، هنوز دلخور و ناراحت بودم، اما هر چه که بود شایان همسرم بود؛ تنها تکیه گاهم.

    دست برد زیر چانه ام و آرام نوازشش کرد: هانا نگاه ازم نگیر، به خدا شرمنده م بابت سکوتی کردم و حقیقت رو بهت نگفتم، ولی...

    سرش را پایین انداخت، شاید هرگز باور نمی کردم زمانی شایان را اینچنین آشفته حال ببینم.

    آرام دستم را روی بازو های همسر گذاشتم: شایان من خیلی گیجم، خیلی بهم ریخته ام، تو همه دنیامی تنها کس و کارم تو این دنیا.

    _ می فهمم تو اون ذهنت کوچولوت چی میگذره ولی به خدا من نمی خواستم به خاطر پول یا زمین عقدت کنم.
    از همون روزی لباس عروسی رو به جای هدیه تو تن تو دیدم، مهرت افتاد به دلم، همش خودم رو سر زنش می کردم چرا عاشقت شدمو جرعت ابرازشو ندارم.
    تا اینکه خانم بزرگ زمین پدرت رو بهونه کرد منم نه نیاوردم هانا.
    سرم رو بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم، دوست نداشتم سنگدل باشم مخصوصا وقتی شایان خیلی جدی از عشق به من سخن می گفت؛ با این حال خیلی محکم گفتم: شایان این مسئله هیچ تغییر تو احساس من بهت نداده، ولی خواهش می کنم کمی بهم فرصت بده هنوزم برام سخته بخوام این حجم از پنهان کتری رو تحمل کنم.

    فاصله اش را با من به حداقل رساند، بازو هایم را در آغـ*ـوش گرفت: تا آخر دنیا هم بخوای بهت فرصت می دم، فقط یادت نره حق قهر کردن و جدا کردن اتاقت رو نداری.
    خواستم اعتراض کنم که پیشانیم را مهر بوسید و گفت: هیچی جز چشم نمی گی.
    _ کسی بهت گفته خیلی زور گویی؟
    عمیق نگاهم کرد: آره خانم کوچولوم بهم چندباری گوشزد کرده اما نمیشه کاریش کرد.
    با شنیدن صدای گریه شایا از شایان فاصله گرفتم: جناب زورگو، من فعلا می رم سراغ بچه تو حواست به خودت و کارای کارخونه باشه.
    لبخندی زد و از سالن خارج شد،وقتی به اتاق رفتم با دیدن هانیه که بچه را نوازش می کرد، لبخندی زدم.
    هانیه سرش را بلند کرد و با مهربانی نگاهم کرد: آشتی مردی هانا جان؟!
    با خجالت سری تکان دادم: زود وا دادم نه؟
    دستش را دور کمرم حلقه کرد: نه خواهر گلم شایان ثابت کرده بهت علاقه داره، خوب نیست به این علاقه لطمه بزنی.
    _ درسته از طرفی دل قهر کردن باهاش رو ندارم.
    هانیه ریز خندید، همان طور که با بچه ها مشغول بود گفت: صبح سهند خودش خواست با سپهر بره بیرون؟
    _ آره خیلی شوق داشت.
    هانیه کمی ناراحت شد، سپس با تردید گفت:
    _ هانا من دیشب یه خریتی کردم.
    با تعجب ابرو بالا انداختم: چی کار کردی شیطون؟
    _ باز محرم سپهر شدم.
    تقریبا فریاد زدم: چی؟!!! یعنی آشتی کردید یا اون...
    دستش را گذاشت روی دهنم: هیس! هم بچه رو ترسوندی هم کل خونه رو با خبر کردی.
    دستش را کنار زدم: زود بگو ببینم چی شده؟! چی کار کردی؟
    هانیه خجالت زده و با گونه های گلگون مشغول تعریف ماجرا شد.
    با دهن باز نگاهش می کردم که، با حرف آخرش تعجبم چند برابر شد
    _ هانا مسئله اینه من می ترسم حامله بشم آخه دیشب.
    با باز شدن در و نمایان شدن فرد پشت آن حرف در دهان هانیه خشکید.

    هانیه"
    چند روزی بود از روستا برگشته بودیم، مامان مهری و پدر برای سفر مشهد خانه را ترک کرده بودند، من و سپهر اکثرا روز ها کنار هم بودیم رفتارش واقعا با من مهربان بود.
    با صدای تلفن از فکر در آمدم، دست های کفیم را آب کشیدم و به سمت گوشی رفتم.
    اما قبل از جواب دادن به تلفن سپهر پیش دستی کرد.
    _ الو سلام
    با چشم اشاره کردم کیه؟
    سرش را به معنای هیچ کس تکان داد.
    بی خیال شانه بالا انداختم و سالن را ترک کردم، ملوک خدمتکار جدید مشغول آشپزی بود با دیدن من با پیشبند با خجالت گفت: وای خانم جان چرا شما.
    خواستم جوابش رو بدم که با شنیدن صدای فریاد سپهر با عجله به سالن رفتم.
    سپهر با دندان های کلید شده پشت گوشی فریاد میزد: میگم درگیرم بفهم.
    چند باری دستش را داخل موهایش فرو کرد و با صدایی کنترل شده ادامه: باشه باشه قول دادم، زیرش نمی زنم.
    نگاهی انداخت به من که در چهارچوب در با تعجب نگاهش می کردم سپس لبخندی به چهره نگران و متعجبم زد و به فرد پشت تلفن گفت: باش خبرت می کنم
    به طرف آمد و دستم را گرفت: خوبی عزیزم؟
    _ آره ممنون، سهند کجاست؟
    _ سهند رفته سر کوچه توپ بازی.
    با استرس نگاهش کردم: بچه م یه وقت گم میشه.
    _ نترس عزیز، مش غلام حسین جلوی در مراقبشه.
    نفس راحتی کشیدم و به طرف کتابخانه درون حال رفتم و کتابی را برداشتم.
    سپهر نیز پشت سرم آمد: چه کتابی برداشتی هانی؟
    _ رمان دزیره ست، درباره زندگی معشـ*ـوقه ناپلئون.
    _ تا کجاشو خوندی.
    نگاهی به صفحات کتاب کردم: آشنایی اوژونی با ناپلئون.
    ابرو بالا انداخت و گفت: اِ پس اول هاش هستی، هنوز به خودکشی دزیره نرسیدی.
    _ سپهر لو نده داستانو، حالا چرا خودکشی می کنه؟
    به طرف کاناپه رفت: گفتی لو ندم که.
    شانه ام را بی تفاوت بالا انداختم: خب نگو.
    _ ناپلئون ترکش میکنه، اونم خودش رو میندازه توی رودخونه.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخی بیچاره حتما خیلی غم انگیزه.
    _ هرچقدر هم غم انگیز هیچ کس ارزش خودکشی نداره، کسی که لایق داشتن یه عشق واقعی نیست، ارزش خود کشی رو نداره.
    لبخند غمگینی زدم و گفتم: یادم می مونه.
    به سمت اتاق رفتم تا کتاب بخوانم.
    نمی دانم چند ساعت گذشته بود که سپهر با سهند وارد اتاق شد.
    نگاه از صفحات پایانی رمان گرفتم.
    سپهر نگاهی به کتاب انداخت: تموم شد؟
    _ ناپلئون جلوی عشق ناکامش زانو زد.
    _ اهوم ماجرای جالبی داره.
    نگاه نگرانی نثار سهند کردم و گفتم:
    _ بچم بدون شام خوابید؟
    سهند را روی تخت گذاشت: نه حواسم بود.
    _ خودتم شام خوردی؟
    _ نه میای بخوریم؟
    لبخند عمیقی زدم، دوست داشتم تک تک لحظات کنار هم بودنم را در ذهنم ثبت کنم، می دانستم عمر این لحظات کوتاه است.
    _ چی شد هانیه بانو رفتی تو هپروت.
    _ هیچی بیا بریم که شکمم افتاده به غار و غور
    دست در دست هم به سمت آشپزخانه رفتیم

    موقع شام سپهر کمی از خورش شید و روی برنجم ریخت.
    بعد با رفتاری کاملا صمیمی کنارم نشست و در آرامش شام مان را خوردیم.
    بعد از شام روی کاناپه نشستیم و سپهر رادیو روشن کرد تا اخبار گوش بدهد، ناغافل پرسیدم: سپهر چه خبر از کار های دانشگاهیت؟
    سپهر هین کشیدن خلال دندان گفت: کار های تحصیلم درست نشد، کلی بالا پایینم کردن عاقبتم فهمیدم پذیرش دانشجو مخصوصا خارجی تو اون رشته خیلی محدوده.
    _ خب قراره چیکار کنی؟
    _ دوستم توی شرکت تجهیزات پزشکی درست و حسابی برام کار جور کرده، مدتیه اونجا مشغولم.
    _ زندگی اونجا سخته نیست با زن و بچه ؟
    _ از این حرف ها چه منظوری داری؟
    _ هیچی فق...
    _ می خوای بدونی زندگیم کنار شبنم چجوریه؟
    سرم را پایین انداختم و سپهر ادامه داد: شبنم راجع به بارداریش بهم دروغ گفته بود، اصلا حامله نبوده وقتی فهمیدم به شدت پریشون حال شدم بعدم، مدت ها با هم قهر بودیدم تا دوست های شبنم باکلی برنامه ریزی آشتیمون دادن.
    در دل فحش ناجوری نثار دوستان فضولشان کردم.
    _ این مدت بهت سخت گذشته؟!
    نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: آره از زندگیم کندم، رفتم مدتی توی هتل بعد از آشتی هم روابطمون سرده.
    فشای بینمان بسیار سنگین و ناراحت کننده شده بود.
    فاصله ای را با سپهر کم کردم، امشب من نیز نسبت به او مشتاق بودم.
    سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشم هایم را بستم، دستش را در دستم قفل کرد و روی سرم را بوسید.

    صبحانه را خوردم و از جا بلند شدم، نگاهی به سپهر که سهند را در آغـ*ـوش گرفته بود انداختم.
    با دیدن صحنه پیش رو لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم.
    روی کاغذ نوشتم: سپهر جان من می رم خونه مامان، عصر بر می گردم زن برادر درد زایمان گرفته مجبورم برم نگران نشی، هانیه!

    از در خارج شدم، چادرم را مرتب کردم و از در طول خیابان آرام قدم زدم.

    ذهنم پر کشید به سمت سپهر، چقدر حضورش خانواده را گرم و دلپذیر کرده بود.
    در دل اعتراف کردم امید دارم نظرش تغییر کند و باقی عمر را کنارمان باشد.

    از خیابان گذشتم و نزدیک امام زاده سر کوچه مادرم شدم.
    کنار پنجره امام زاده ایستادم و زیر لب صلوات فرستادم.

    برگشتم عقب با دیدن ایمان بردارم سلام بلند بالای دادم و گفتم: ایمان داداشی اینجا چی کار می کنی؟
    _ مرخصی گرفتم، شنیدم زن داداش امید داره زایمان می کنه.
    _ آره خیلی نگرانشم بریم داخل خونه فعلا.
    دور و برم را نگاه کرد و گفت: سهند کجاست؟!
    _ پیش سپهر مونده دادشی.
    با شنیدن اسم سپهر اخم هایش را پر رنگ کرد و با لحن سردی گفت: هنوز تهرانه؟
    _ آره ۱۰ روزی هست، احتمالا تا آخر این ماهم بمونه.
    ایمان خواست حرفی بزند، اما سکوت کرد.
    سپس در را با کلید باز کرد و گفت: برو تو آبجی

    در خانه کنار پدر و ایمان ماندم، مادرم و امید نیز سمیرا همسر برادرم را به بیمارستان بردند.

    ایمان نزدیک ساعت هفت بود که لباس مناسبی پوشید و خطاب به پدر گفت: بابا جان میرم مسجد.
    پدر با تسبیح صلواتی فرستاد و گفت: نری دنبال این جوانای خراب کار و کار دست خودت بدی.
    ایمان کلافه شانه بالا انداخت و گفت: نه نگران نباشید.

    با رفتن ایمان موجی از دلشوره به قلبم سرازیر شد، کنار پدر نشستم و گفتم: بابا جان ایمان مگه چی کار می کنه؟
    دستی به محاسن سفیدش زد و جواب داد: با یک سری جوون بی مغز میوفتن دنبال حرف های ممنوعه و کار های خطرناک، زیر زمین خونه رو هم کرده محل چاپ اعلامه از کتاب های که ممنوعه.
    _ یعنی حرف های کمونیستی می زنه؟
    _ نه بابام جان، کتاب ها و رساله های اسلامی رو رو نوشت میکنه.
    _ بابا اینکه کار بدی نیست.
    بابا بلند شد و آستین هایش را برای وضو گرفتن بالا زد_ تو این شرایط که کشور دچاره هرج و مرجه خطرناکه بابا.
    نفسم را عمیق بیرون فرستادم: انشالله ختم به خیر میشه
    پدر به طرف حیاط رفت باز دلشوره ای عجیب به سراغم آمد.

    تا صبح از دلشوره خوابم نبرد، مادر دیر کرده بود و ایمان هم نبود تا با او به خانه برگردم.
    با شنیدن اذان صبح در حیاط به صدا در آمد.
    از جا بلند شدم، سرمای صبحگاهی لرزش خفیفی به تنم وارد کرد.
    شنل بافتنی دور خودم پیچیدم و طول حیاط بزرگ و دلباز پدر را طی کردم.
    در که باز شد چهره نگران و ترسیده ایمان دل شوره ام را دو چندان کرد:
    _ ایمان چقدر دیر کردی!
    _ سریع برو تو.
    وارد خانه شد، کاپیشان چرمش باد کرده بود.
    از زیر لباسش پاکتی سیاه در آورد.
    _ این چیه داداش؟
    آرام لب زد: اسلحه!
    با صدای بلند گفتم: چی اس...
    جلوی دهانم را گرفت و گفت: هیس می خوای همه محل رو خبردار کنی؟!!!
    دستش را برداشت و با عجله سمت زیر زمین رفت. پشت سرش راه افتادم با دیدن یک قفسه پر از کتاب و اعلامیه وحشت زده دستم را روی دهانم نهادم.
    _ داداش اینجا چه خبره؟
    _ برو بالا هانیه.
    _ داری خودت رو تو دردسر میندازی؟
    گوشه آستینش را کشیدم: با تو هستم ایمان.
    خشمگین اسمم را خواند: هانیه بهتر چیزی ندونی.
    کشیدم طرف در: بیا می برمت خونتون، برو سهند رو بیار چند روزی کنارمون باشه
    _ نمیخواد دادش، الان سهند رو بیارم میاد تو دست و پا، بعد از ظهر مامان و زن امید میان اینجا هم شلوغ میشه!
    بی توجه به حرفم کشیدم طرف در خروجی زیر زمین: بذار برسونمت، سهند رو بیار کنار خودت باشه.
    حوصله ی کل کل آن هم در آن جو سنگین حاکم میانمان را نداشتم.
    به داخل خانه رفتم مانتو و شلواری به تن کردم و به طرف در خانه رفتم.

    ایمان موتورش رو روشن کرد و گاز داد به طرف خونه.

    وارد خانه شدم، موتور ایمان حرکت کرد و از خانه دور شد.
    آرام به طرف ساختمان رفتم، با ندیدن ماشین سپهر ترس عمیقی در دلم لانه کرد.
    وارد خانه شدمو به سرعت به طرف اتاق رفتم.
    سپهر و سهند را صدا زدم.
    _ سپهر پسرم! چند باری بلند صدایشان زدم.
    وارد اتاق خواب شدم خبری از سپهر و ساک بزرگ کنار در نبود.
    افکار مختلف به سمت ذهنم حجوم آورد، با بدنی لرزان و حالی خراب به سمت اتاق سهند پا تند کردم.
    وارد اتاق شدم، بلند فریاد زدم: سهند مامان
    اتاق خالی بود، کشوی اول کمد را باز کردم لباس هایش سر جایش نبود.
    رفتم سمت کیف مدارک خودم و سهند از بالای کمد برداشتم.
    به سختی لرزش دستانم را مهار کردم و زیپ را باز کردم.
    شناسنامه من بود، اما خبری از مدارک سهند نبود.
    کیف را بالا پایین کردم، با وحشت فریاد زدم: سهند مامان.
    مثل مرغ سرکنده دور خودم می چرخیدم، لحظه ای می خندیدم و می گفتم"پدر و پسر رفتن مسافرت" لحظه ای عقلم فریاد می زد " سهندت رو بـرده"
    از در اتاق خارج شدم، هوای اطراف برایم خفه بود.
    گریه می کردم و چادرم را در مشت می فشردم، فریاد می زدم: سهند، سپهر
    حس کردم کم کم چشم هایم سیاهی رفت و از پا افتادم، صدای برخورد زانو هایم با سنگ های کف سالن در سرم پیچ خورد؛ هوشیاریم را از دست دادم و چشم هایم بسته شد.

    سوم شخص"

    سه ماه بعد

    با تنی خسته روی صندلی نشست، دستش را روی شقیفه های دردناکش گذاشت، هزینه آهن آلات و مواد برای بنای ساختمان کارخانه، کمر شکن بود.
    مجبور شده بود تمام پول های نقد درون حساب بانکیش را صرف خرید آهن آلات کند، دولت کوچک ترین مساعدتی در این زمینه نکرده بود.
    هیچ وام بانکی به او که یک تازه کار بود، تعلق نمی گرفت؛ این مسئله واقعا برایش عذاب آور شده بود.
    پاکت سیگارش را از داخل کشوی کمد برداشت و با زدن چند ضربه به در پاکت نخ سیگارش را برداشت و گوشه لبش گذاشت، دوماه نفس گیر را طی کرده بود.
    دوماهی که از طرفی در خانه به شدت تحت فشار بود از طرفی در کارخانه، تلفن های مشکوک این چند شب نیز امانش را بریده بود.
    دود سیگار را با یک دم عمیق به ریه فرستاد، سپس حلقه حلقه بیرون داد.
    نیکوتین سیگار برای آرام کردن سرش دردش کافی نبود ولی چاره ساز بود.
    یاد هانا در قلبش نسیمی از آرامش را به ارمغان آورد، اگر در عمارت بود به سراغش می آمد و با نوازش هایش خستگی را از تنش می زدود.
    نگاهش به قاب عکس هانا خورد، لبخندی زیبا با آن چال های ناز روی گونه و گوی های عسلی این چهره معصوم می توانست حال مردی به ابهت شایان را زیر و رو کند.
    زیر لب زمزمه کرد" زود برگرد هانا دلم به اندازه دونه ارزن شده دختر"
    در اتاق ربه صدا در آمد: بیا تو
    پدرام با تردید وارد شد.

    نگاهش را به چهره ی پدرام دوخت و خودکارش را روی برگه کاغذ گذاشت: مشکلی پیش اومده؟
    پدرام این روز ها یک تنه سرپرستی هدیه و شایا را به عهده گرفته بود و ثابت کرده بود چقدر فداکار و مسئولیت پذیر است.
    حالا شایان خان نیز اورا یک جوان نادان و بی مسئولیت نمی دانست، بلکه با اعتماد به او
    و نظارت روی کارخانه را به عهده اش سپرده بود.
    روی صندلی مقابل شایان نشست: شایان خان، مطلبی پیش اومده!
    به صندلی چرمش تکیه زد: می شنوم پدرام جان.
    _ باید هدیه رو ببرم شهر
    _خب مشکلی بابت رفتن داری؟ یعنی نیاز مالی داری؟
    _ نه شایان خان لطفتون به ما رسیده، فقط نگران کار ها هستم الان ساخت کارخونه به مراحل سختی رسیده و نمیشه کار رو رها کرد.
    لبخند تحسین بر انگیزی به پدرام زد و در جوابش گفت: نگران نباش پسر خودم بالای سر کارم، کاظمم هست پس با خیال راحت برو دنبال کار ها.
    با خوشحالی تشکر کرد و از اتاق خارج شد.

    *

    سه روز از رفتن پدرام می گذشت، کاظم جای او را گرفته بود و با دقت روی کار کارگر ها نظارت داشت.
    تلفن اتاقش به صدا در آمد، گوشی را جواب داد.
    _ سلام
    صدای زمخت و مردانه ای در تلفن پیچید: سلام اربـاب شایان، می دونم مدت هاست می خوای بدونی من کی هستم ولی در جوابت باید بگم هرگز نخواهی فهمید.
    _ چی داری واسه خودت بهم می بافی؟!
    صدای زمخت ادامه داد: من اومدم تا انتقام بگیرم، انتقاب مرگ مظلومانه شیوا رو که تو خواب خفه ش کردی، انتقام اون دخترکی رو که گوشه ی باغ بهش تجـ*ـاوز کردی و اون همه پولی که از رعیت ها دزدیدی تا باهاش کارخونه ت رو بنا کنی.
    عصبی دستی میان موهای پریشانش کرد و فریاد زد: خفه شو عوضی تو کی هستی؟ این حرف ها چیه؟
    مرد قهقهه زد: من مامور انقامم از توهستم، به زودی سکوت حقیقت میشکنه و همه چهره ی واقعیت رو می بینن، زیاد تا آشکار شدن قتل ها و جنایت هات فاصله نمونده.
    گوشی را روی تلفن کوبید، باز سردرد عصبی امانش را بریده بود، چند شبی می شد تسلیم شده بود و باز از همان قرص های قوی و آرامبخش استفاده می کرد.
    حرف های تلخ مردک داغ زخم کهنه در قلبش را تازه کرد، باز آن شب شوم و صدا ها و زجه های شیوا در ذهنش پیچید...
    با خوردن قرص ها کمی ریلکش شد، کم کم پلک هایش گرم شد و به خواب رفت.
    با شنیدن صدای فریاد از خواب پرید، با عجله به سالن رفت با دیدن چهره ی خسته و آشفته کاظم نگران شد: چی شده کاظم؟
    کاظم محکم توی سر خودش کوبید:
    _ بدبخت شدیم اربـاب، کارخونه منفجر شد، چندتا سیم جرقه زد آتش بزرگی به پا شد.
    دست ش را پشت سرش گذاشت و فریاد زد: چی داری میگی؟
    _ همه چیز سوخت اربـاب، وقتی که اومدم دیدم همه جا رو دود گرفته انقدر آتش یهو بزرگ شد که فرصت نکردم واکنشی نشون بدم، چندتا کار گرم به سختی مجروح شدن.
    به سمتش پا تند کرد و یقه اش را گرفت: این حرف ها چیه می زنی؟
    کاظم وحشت زده ادامه داد...

    ****

    هانا"
    با درد شدیدی که توی رحمم پیچید از خواب پریدم.
    پهلوم از درد تیر می کشید و دردش را تا زیر شکمم ادامه می داد.
    نفسم از درد رفت، با بدبختی اتاق را ترک کردم و به طرف سالن رفتم.
    با دیدن هانیه که هنوز بیدار بود و مشغول تایپ یک متن بود، تعجب کردم.
    بلند اسمش را صدا زدم: هانیه دارم می میرم.
    با دیدنم سراسیمه از جایش پرید و روی صورتش سیلی زد: خدا مرگم بده هانا چی شده؟!
    دستم را به پهلو گرفتم و نالیدم: بچه داره میاد.
    _ صبر کن صبر کن.
    با عجله به سمت اتاق رفت، نتوانستم خودداری کنم و جیغ بلندی کشیدم.
    عمو خسرو و خاله مهری با ترس به سمتم گام برداشتم.
    خاله در آغوشم گرفت و خطاب به عمو گفت.
    _ خسرو برو ماشین روشن کن.
    عمو با عجله به طرف حیاط رفت.
    خاله این بار خطاب به هانیه گفت: دخترم تو هم برو زنگ بزن به شایان.
    با کمک خاله سوار ماشین شدم، از شدت درد تنم عرق کرده بود.
    سوار ماشین که شدم حس کردم تمام تنم خیس شده ، جیغ بلندی کشیدم و از هوش رفتم.

    هانا"

    پلک های سنگینم را از هم گشودم، سرم به شدت درد می کرد و دست و پاهایم بی حس بودند.
    اطرافم را از نظر گذراندم، بیمارستان بود.
    خاله با دیدن چشم های خیسم از جا پرید و به طرفم آمد: هانا جان
    زبان خشکم را دور لبم کشیدم و زیر لب ناله کردم.
    خاله نگران نگاهم کرد، نمی شد معنی پشت نگاهش را خواند.
    _ هانا جان مادر خوبی عزیزم؟!
    از لفظ مادر به کار بـرده درون حرفش دلم به لرزش افتاد، چه خوب معنی غم نشسته در صورتم را فهمید و از لفظ مادر برایم استفاده کرد.
    _ خاله مهری بچم
    دستی روی صورتم کشید: الحمدالله دخترت سالمه.
    لبخمدی زدم و اشاره کردم به در: میاریدش؟
    _ صبر کن مادر پرستار باید وضعیتش رو چک کنه.
    سپس خاله از جایش بلند شد و به طرف یخچال رفت.
    با دیدن کمپوت سیب در دستش ابروهایم را چین دادم: میل ندارم خاله
    اخم مصنوعی تحویلم داد و گفت: بی خود، باید جون بگیری که شیر بیاد تو سـ*ـینه ت.
    ظرف حاوی کپموت را جلویم گذاشت و از آب سیب قاشق قاشق به خوردم داد.
    با باز شدن در و دیدن پرستار که یک نوزاد با لباس صورتی و پیچیده شده در پتوی سفید را به طرفم میاورد، هیجان زده از جا بلند شدم.
    _ خاله دخترم!
    خاله نوزاد را از پرستار گرفت و به آغوشم سپرد.
    با دیدن چهره نوزاد زمان برای لحظه ای ایستاد، باورش مشکل بود ولی این فرشته ی آسمانی فرزند من بود، جز جز صورت زیبایش را از نظر گذراندم.
    سرم را زیر گلویش بردم و عمیق بو کشیدم.
    _ خاله بچه م بوی بهشت میده
    روی گونه اش را نوازش کردم: وای خدا چقدر نرمه، نگاه چقدر شبیه شایان شده
    خاله لبخندی در جوابم زد و گفت: می خوای شیرش بدی؟
    دست و پایم را گم کردم: نه آخه می ترسم بپره تو گلوش.
    _ نه دخترم این چه حرفیه؟
    لب های دخترم تکان خورد، خاله لباسم را کنار زد و سر سـ*ـینه ام را بین لب های ظریفش گذاشت، ابتدا کمی پس زد اما با کمک خاله سر سـ*ـینه را پیدا کرد و شروع کرد به مک زد.
    توصیف آن لحظه برایم مشکل بود، انگار از دنیا کنده شدی و در آسمان پرواز می کنی، با عشق از شیره جانم در دهان فرشته کوچکم می ریختم.
    _ خاله پس شایان کجاست؟ چرا خبرش نکردید؟
    _ خاله جان هانیه بهش زنگ زد اونم توی راهه.
    گونه ی دخترم را نوازش کردمو زیر گوشش گفتم: نگران نباش بابایی خیلی زود میاد پیشمون.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ساک بچه را داخل ماشین عمو خسرو گذاشتم، عمو نگران نگاهم کرد: برای رفتن مطمئنی عمو جان؟
    بغضم را پنهان کردم و گفتم: بله، شایان نیومده من و دخترم رو ببینه، ولی دلیل نمیشه منم بیخیال زندگیم بشم.
    هانیه جلو آمد و گونه ام را بوسید: عزیزم اگه اونجا اذیت شدی خبرمون کن.
    نگاهی به چهره افسرده اش کردم و زیر لب گفتم: چشم عزیزم
    با کمک خاله داخل ماشین نشستم، چندین شب بود که منتظر آمدن شایان بودم اما او حتی تلفن هم نکرده بود و همین به شدت نگرانم می کرد.
    تا خود روستا از شدت ناراحتی سکوت کرده بودم، سعی کردم توجهم را به نوزاد در آغوشم بدهم.

    با رسیدن به عمارت عمو ماشین را متوقف کرد: دخترم کاروخونه شایان نابود شده، کلی بدهی سرش ریخته اگه رفتار بدی باهات داشت تحمل کن.
    لبخندی به روی عمو خسرو که شباهت زیادی با سپهر داشت زدم و گفتم: چشم عمو جان.
    وارد عمارت شدم جو سنگین حاکم به دل شوره ام افزود.

    با دیدن دو خدمتکار عمارت لبخند زدم و سلام کردم: سلام
    الفت اخم کرد و با غم نگاه از رویم گرفت: سلام خانم جان.
    صدای سردش ترس را به دلم انداخت، بهت زده نگاهش می کردم که با اشاره انیس دنبالش رفتم.
    _ خانم جان بیاید بریم اتاقتون.
    _ شایان کجاست؟
    _ خانم جان باید براتون تعریف کنم .
    به سمت اتاق رفتیم، وسایل را مرتب کردم، دخترم کوچولویم را روی تخت خواباندم.ـ
    _ انسیه چیزی شده؟ این یک ماه که نبودم چه اتفاقاتی افتاده
    _ نه خانم جان سرتون سلامت باشه.
    آستین لباسش را چنگ زدم: راستش رو بگو.
    گوشه ی لبش را گزید و کنارم نشست، نگاهی به فرشته ی کوچکم انداخت: چقدر زیبا شده
    _ آره ولی انگار مادر بزرگ و پدرش بهش علاقه ندارن
    _ خانم جان این یک ماهی که نبودید اینجا محشر کبری بود.
    _ خدای من مگه چی شده؟
    _ کارخونه با همه وسایلش آتش گرفته، ۱۰ تا کارگر زنده زنده سوختن، کلی بدهی ریخت سر آقا، بد از همه مردم روستا بودن که اربـاب رو گرفتن بردن ژاندارمری.
    دستم را روی دهانم گذاشتم: خدای من چه بدبختی.
    انسیه سری تکان داد و در ادامه گفت: اربـاب بزرگ پدر شایان خان و چندتا ریش سفید روستا وسلطتت کردن و اربـاب رو آزاد کردن.
    الانم آقا هرچه داشته و نداشته برای بدهی و دیه کارگر ها باید بده، خانم جان این خانواده داره رو به ورشکستگی میره.
    _ الان شایان کجاست؟
    _ تو کلبه سوخته ته اتاق برای خودشون خلوتگاه درست کردن، کسی جرعت نداره سراغشون بره.
    _ انسیه حواست به دخترم باشه، من باید شایان رو ببینم.
    از جا بلند شدم بی توجه به صدا زدن انسیه به سمت کلبه دویدم.
    رو به روی کلبه ایستادم و در زدم.
    صدایی نیامد، در را باز کردم و وارد شدم.
    با دیدن فضای کلبه از تعجب شاخ در آوردم، دیوار های کلبه با پارچه های مشکی پوشانده شده بود و کوچک ترین روزنه ی نوری درون اتاق وجود نداشت.
    با بغض اسم شایان را خواندم: شایان جان.
    برگشت به طرفم، چشم هایش سرد و بی احساس بود و پوزخند نشسته روی لب هایش تلخ.
    _ سلام شایان چرا تو تاریکی نشستی؟
    بی تفاوت به حرف هایم به در خروجی اشاره کرد: گمشو بیرون.
    دستم را روی دهانم گذاشتم: چی؟
    فریاد زد: گمشو بیرون، برو دنبال هرزگیات.
    با لرزش آشکاری که در جز جز تنم بود به طرفش گام برداشتم: شایان جان این چه حرف هاییه؟
    جلوی پایش زانو زدم و دستش را گرفتم: ببخشید که این مدت کنار تو نبودم، نمی دونستم اینجا چه خبره.
    با حلقه شدن دستش دور یقه پیراهنم وحشت تمام وجودم را گرفت: چی کار می کنی؟
    پیراهنم را کشید و سرم را بالا آورد، با دست دیگرش موهایم را محکم گرفت و کشید، جوری که حس می کردم تار موهای سرم در حال کنده شدن است۰
    _ بهت گفتم گمشو بیرون تا نزدم ناقصت کنم، مگه نمی گم از دیدن ریخت نحست بیزارم.
    بدنم می لرزید و اشک های داغم روی صورت یخ زده ام جریان داشت.
    _ باشه می رم ولم کن فقط.
    محکم پرتم کرد گوشه ی کلبه و فریاد زد: دفعه دیگه بیای سمتم جوری آدمت می کنم که اسمتو فراموش کنی.
    با ترس عقب عقب می رفتم، این شایان برایم ناشناخته و ترسناک بود.
    از در کلبه خارج شدم و تمام راه را گریه کردم، چه بلایی سر شایان آمده؟!
    چرا با من که از برگ گل پایین تر نمی گفت، اینچنین بی رحمانه رفتار کرده؟
    تا شب خودم را در اتاق زندانی کرده بودم و یک ریز اشک می ریختم.

    فرشته ی کوچکم نیز هم پایه من گریه می کرد
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    کم کم پلک هایم گرم شد و روی تخت خوابیدم. با حس نوازش گونه ام توسط دست هایی یخ زده از جا پریدم

    نگاهم به شایانی خورد که با چشم های سرخ و لب هایی به پورخند باز شده بالای سرم ایستاده بود.

    نفس هاش بوی الـ*کـل می داد.

    _ شایان اینجا چی کار داری؟

    _ اومدم سراغ زنم مشکلیه؟

    کشیده و بلند حرف می زد. ترسیده از رفتارش عقب رفتم تا به سمت در خروج بروم که مانعم شد.

    دست هایش را محکم دور بازویم حلقه کرد و سپس به طرف تخت پرتم کرد.

    _ چی کار می کنی شایان؟

    لبخند ترسناکی زد و روی تنم خیمه زد، لب هایم را بین لبش گرفت و محکم بوسید انقدر به این کار ادامه داد که نفسم گرفت.

    سرش را بلند کرد دم عمیفی از هوا گرفتم.

    سـ*ـینه ام تند تند بالا و پایین می شد، شایان سرش را میان دستش گرفت و خودش را تکان داد.

    وحشت زده از دیدن حال خرابش به طرفش رفتم و دستم را دور بازوانش حلقه کردم.

    _ شایان عزیزم خوبی؟!

    بدنش می لرزید و فریاد می زد، صدای فریادش دخترم را بیدار کرد.

    نگاه خمـار شایان به طرف دخترم نشانه رفت: اون بچه چیه اونجا؟

    از سوالش تعجب کردم: دخترمونه

    بهت زده گفت: دخترمونه؟

    سعی کردم بحث را عوض کنم، شایان جدید واقعا برایم ترسناک بود، بعید نمی دیدم کاری دست فرزندم بدهد.

    _ شایان جان می خوای قرص سر درد بهت بدم؟

    نگاه ترسناکی که بی شباهت به نگاه یک روانی بود به طرفم انداخت و گفت: ساکت شو.

    از جا بلند شد و به طرف بچه رفت، جوری به اوزل زده بود که انگار موجود فضایی دیده.

    قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، بچه را توی آغـ*ـوش گرفت و از اتاق خارج شد

    دنبالش دویدم، به طرف اتاقش رفت.

    پشت سرش وارد اتاق شدم: شایان جان بچمو کجا می بری؟

    لبخند وحشت ناکی زد و گفت:دخترمون شومه هانا، از وقتی به دنیا اومده کلی بلا سر خانواده نازل شده

    دست هایم می لرزید، همه بدنم شل شده بود، شایان به سمت تراس اتاقش رفت و نفس عمیقی کشید.

    با بدنی که از شدت وحشت به رعشه افتاده بود، دنبالش رفتم و گفتم: کجا می ری چه غلطی می خوای بکنی؟

    قهقهه ی وحشت ناکی زد و قنداقه دخترم را گرفت: نگاه کن، می خوام لکه شوم رو از بین ببرم.

    جیغ کشیدم بلند فریاد زدم:

    _ شایان دیوونه شدی، بچمو ول کن، خودت برو بمیر به بچم چی کار داری؟

    _ اِ هانا نگو که این شیطون نحس رو از من بیشتر دوست داری؟

    بلند فریاد زدم: بچه مو بده عوضی، خدا!!!

    صدای جیغم همه اهل خانه را بیدار کرد، خانم بزرگ و اربـاب سراسیمه وارد اتاق شدند.

    اربـاب با دیدن وضعیت شایان فریاد زد: بچه رو ول کن پسر

    شایان قهقهه زد: این بچه شومه بابا شومه

    خانم بزرگ توی صورت خود سیلی می زد.

    اربـاب به طرف شایان پا تند کرد، اما قبل از اینکه به او برسد قنداقه فرزندم بود که از دست شایان رها شد.

    قنداقه سفید فرشته ام از روی تراس پرت شد، زانو هایم سست شد و زمین خوردم، گرمی جاری شدن خون از کناره گوشم را حس کرد و چشم هایم را بستم.

    نفس نفس زنان از خواب بیدار شدم، خواب مسخره و شومی بود.

    از کیفم مقداری پول صدقه گذاشتم

    صدای شایان را پشت گوشم شنیدم: بیدارت کردم هانا؟

    با دیدن دخترم تو بغـ*ـل شایان در حالی که شیر می خورد وحشت زده از جام بلند شدم: بچه دست تو چی کار می کنه؟ بذارش سر جاش.

    شایان انگشتش را گذاشت روی لبش: هیس! تازه خوابوندمش، تو بخواب من بچه رو می برم اتاق خودم.

    با رفتن شایان دنبالش رفتم، می ترسیدم کابوس چند لحظه ی پیشم تعبیر بشود.

    _شایان تو رو خدا داری چی کار می کنی؟

    روی تخت نشست، در حالی که فرشته ی کوچکم را در آغـ*ـوش داشت، با تعجب نگاهم کرد: چرا این طوری می کنی؟ من تا حالا دخترم رو ندیدم لابد بازم می خوای ازم دریغش کنی؟

    _ نه نه من فقط می ترسم تو عصبانیت کار دست بچه م بدی!

    چشم غره ی وحشتناکی نثارم کرد که از ترسش ساکت شدم...

    به صورت دخترم نگاه انداخت، حس کردم منقلب شده، با صدایی که بی شباهت به بغض نبود گفت: کجا رفتی؟ چرا نیومدی ببینی دارم زیر این بار جون می دم؟

    به سمتش رفتم، جلوی پایش نشستم، سرم را روی زانویش گذاشتمو و اجازه دادم اشک هایم جاری شوند: شایان من فکر کردم چون بچه دختر شده نخواستی ببینیم.

    موهایم را با خشونت نوازش کرد: ای کوچولوی احمق، منو نتونستم بیام

    بغض مردانه اش شکست، سپس ادامه داد: هانا، تو نبودی من گوشه زندان بودم عذاب وجدان کشته شدن ۱۰ تا کارگر داشت خفه م می کرد، تهدید های اون مرد ناشناس خط مینداخت رو اعصابم.

    سرم را بالا آوردم: به خدا بهم نگفته بودن، فکر می کردم تردم کردی.

    صدای هق هقم بالا گرفت شایان اشاره کرد ساکت باشم سپس با گوشه شستش نوازشم کرد: همه میگن من دیوونه شدم، هر شب پنج تا پنج تا قرص می خورم، اگه کنارم بودی راحت تر می تونستم این درد رو تحمل کنم.

    سرم را روی شانه اش سوار کردم: حالا چی میشه، می خوای چی کار کنی؟

    روی موهایم بـ..وسـ..ـه نشاند: از پدربزرگم کمک می گیرم، پریناز باهاش صحبت کرده.

    با شنیدن اسم پریناز حالم به کل گرفته شد، اما سکوت کردم تا باری روی دوش شایان نگذارم.

    _ شایان حرف های توی کلبه...

    با بـ..وسـ..ـه اش، روی لبم مهر خاموشی زد، انقدر عمیق و با حس می مکید که توان گفتن هیچ حرفی را نداشتم.

    کمی بعد عقب کشید: مـسـ*ـت بودم، این روزا خیلی برخاشگر می شم.

    نگاهی به دخترمون انداخت: اسمش رو چی گذاشتی؟

    _ نه منتظر تو بودم که امروز...

    _ حماقتم رو یادم نیار، اسمش رو خودت بگو.

    نگاهی به چشم های شبرنگ دخترم انداختم و زیر لب گفتم: چشم هاش مثل چشم های خودت آدم رو مـسـ*ـت می کنه.

    شایان گونه اش را نوازش کرد و گفت: پس اسمش رو می ذاریم ساقی.

    گونه های برجسته ساقی رو لمس کردم و گفتم: ساقی

    هانا"

    الان چند روز هست که برای لحظه ای هم شایان را ندیده ام، از صبح همراه کاظمو پدرام داخل اتاق کارش می رود و تا شب مشغول حل پرونده مشکوک آتش سوزیست.

    با به صدا در آمدن در اتاق از جا برخواستم، ساقی در آغوشم وول می خورد و شست کوچکش را مک می زد، بچه را روی تخت گذاشتم و به سمت در رفتم.


    پشت در یک پاکت نامه بود، با تعجب به اطراف نگاه کردم، کسی دور و اطراف نبود، به محض باز کردنش عکسی از شایان در یک قهوه خانه کنار چند زن عـریـان را به تصویر کشیده بود.


    با دست های لرزان عکس های شایان و آن زن را مرور کردم و در آخر با دیدن آخرین عکس که تصویر دختر مومشکی در حال بوسیدن لب های شایان بود حالم را دگرگون کرد.


    به در تکیه دادم و با غصه به عکس ها خیره شدم، اگرچه می دانستم شایان گذشته بی حاشیه ای ندارد، ولی دیدن این عکس ها برایم نوعی شک روحی بود.

    بدتر از آن زمانی بود که نگاهم به پاکت نامه مشکوکی خورد که بر رویش هک شده بود"شایان یک قاتل است"

    با دیدن عنوان نامه دست از اندوه خوردن کشیدم و سریع پاکت را باز کردم، با خواندن خط به خط نامه و دیدن روزنامه در پاکت به قدری شکه شدم که پاهایم سست شد و روی زمین افتادم.
    قبل از بر خورد کاملم با زمین، در آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم و صدای نگران شایان را زیر گوشم شنیدم.

    _ هانا چی شده؟

    اشاره کردم به پاکت نامه و با بغض گفتم: تو توی آمریکا معشـ*ـوقه ت شیوا رو...

    بغضم شکست و قطرات اشکم جاری شدن.

    شایان نگاهی به نامه و عکس ها انداخت، سپس دستش را عصبی بین انبوه موهایش فرو برد و فریاد زد: عوضی بی همه چیز.

    از خشمش به شدت ترسیدم، اما به خودم جرعت دادم و پرسیدم:

    _ این حرف های تو نامه راسته؟

    در جوابم به حزفم نگاه زهر داری نثارم کرد و سپس به سمت تراس رفت.

    آرام هق هق می کردم، شانه هایم از شدت ناراحتی می لرزید.

    شایان از جیب کتش پاکت سیگاری خارج کرد و یک نخ از آن برداشت و شروع کرد به دود کردن.

    سکوت تلخ بینمان با صدای گریه ی ساقی در هم شکست.

    شایان به طرفم برگشت و عمیق نگاهم کرد:

    _ حق نداری این دری وریا رو باور کنی.

    پوزخند تلخی زدم و جواب دادم: اینکه تو یک دختر بی دفاع رو تو کشور غریب کشتی و...

    به سمتم پا تند کرد و دستش را دور گردنم حلقه کرد.

    _ لعنتی دهنتو ببیند من اون شیوای کثافت رو نکشتم.

    دستش را با تمام قوا فشار میداد برای ذره ای هوا به خر خر افتادم.

    دستش را محکم چنگ زدم به خودش آمد از کنارم فاصله گرفت و شروع کرد با بغض حرف زدن: هانا لعنتی دوست ندارم این حرف ها رو تو بهم بزنی.

    چند نفس عمیق کشیدم و با لکنت گفتم: من فقط سوال کردم

    _ وقتی تو با شک نگاهم می کنی دلم می خواد بمیرم. تو از گذشته چیزی نمی دونی، من و شیوا وقتی رسیدیم آمریکا شرایط بدی رو داشتیم خیلی غربت سخت بود مخصوصا اینکه اجباری بود .

    اونجا خیلی گوشه گیرو منزوی بودم و تنها هم زبونم شیوا بود، نمی گم عاشقش بودم اما به عنوان دوستو معشـ*ـوقه برام عزیز بود، تا اینکه پدر با کمک دوستش یک کاری برام جور کرد، کاری که بیشتر تایمم رو می گرفت و منو از شیوا دور می کرد.

    کم کم غرق کار تو شرکت شدم و از شیوا غافل، اونم از زور تنهایی و غربت رفت دنبال خوش گذرونی و رفیق بازی.

    چند ماه بعد به خودم اومدم دیدم شیوا به کل عوض شده مدتی بعد فهمیدم به الـ*کـل رو آورده خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد، اصرار زیادم برای ترک الـ*کـل کلافه ش کرد، از خونه فراریش داد و چند شب بعد جنازه تکه تکه ش زیر یکی از پل های معروف شهر پیدا شد.

    از قضاوت نا به جای خودم عصبانی شدم، از شدت خجالت سرم رو پایین انداختم، شایان ادامه داد: چون قتلش مشکوک بود و با چاقو تکه تکه شده بود پلیس گمون زد، شاید انتقامی پشت ماجراست برای همین من و چند نفر از دوستانش به قتل مضنون شدیم، اما طولی نکشید که وکیل خانوادگیمون با خبر شده و کمک کرد آزاد بشم.

    برگشت به سمتم با دیدنم آهی کشید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

    با بغض نگاهش کردم کبودی گردنم رو نوازش کرد و زیر لب زمزمه وار گفت: الهی بشکنه دستم.

    دلم از حرفش گرفت، آنقدر برایم عزیز بود که اجازه نمی دادم حتی خودش را نیز نفرین کند. اخم کردم و گفتم:

    _ تقصیر منه نباید تو این شرایط روحی بهت فشار بیارم.

    لبخندی زد، سپس انگار چیزی به خاطر آورده باشد با کنجکاوی پرسید:

    _ این نامه ها رو کی بهت داده؟

    _ نمی دونم پشت در بود.

    پیشانیم را بوسید و گفت: برو به ساقی برس منم یه تحقیقی راجع به نامه بکنم.

    لبخندی زدم و پرسیدم: پدرام و کاظم کمکت می کنن یا کاری ازشون بر نمیاد؟

    _ کاظم رفیق مورد اعتمادم و پدرامم زیادی زبر و زرنگه همراهیشون واقعا کارا رو سر و سامون داده.

    کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب پدربزرگ مادریم بهم زنگ زده بود.

    ابرو هام رو بالا انداختم: منصور خان رو می گی؟!

    _ آره، گویا پریناز از مشکلات من باهاش صحبت کرده اونم قبول کرده بخشی از بدهی های منو بده.

    در حالی که به طرف ساقی می رفتم تا شیرش بدم گفتم: تو ازش خواسته بودی؟

    _ آره راستش یجورایی غیر مستقیم از پریناز خواستم خبر مشکلاتم رو به پدر بزرگم برسونه.

    سـ*ـینه م رو تو دهنم ساقی گذاشتم، بچه م آروم مک می زد، گونه ش رو نوازش کردم: راستی چه طور پدربزرگت انقدر از تو دلخوره و از پریناز حرف شنوی داره؟

    _ منصور خان پدر رو باعث و بانی مرگ دخترش می دونه، طبیعتاً من رو هم به چشم پدرم نگاه می کنه.

    شایان کنارم نشست، دستی روی سر ساقی کشید: دعا کن مشکل بابات حل بشه، اون وقت واسه فرشته کوچولوش سنگ تموم میذاره.

    گونه هردومون رو بوسید و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    سپهر"

    وارد خانه شدم، چند روزی بود مسافرت کاری بودم، به محض ورودم سهند به طرفم پرواز کرد و در آغوشم جا گرفت.
    سر و صورتش را بـ..وسـ..ـه باران کردم، نگاهی به کل خانه انداختم: سهند مامانت کجاست؟
    کمی فکر کرد سپس با زبانه کودکانه اش گفت: نمی دونم بابایی.
    سرش را بوسیدم و به طرف اتاق کارم رفتم، این روز ها شدیدا درگیر کارم بودم، پروژه جدیدی که روی آن کار می کردم به شدت حساس و حرفه ای بود.
    روی صندلی چرمم لم داده و مشغول بررسی پرونده های کاری شدم.ـ
    نمی دانم ساعت چند بود که در اتاق را زدند.
    _ بفرمایید.
    در باز شد و شبنم با پیراهن قرمز بیرونیش و آرایش غلیظش وارد اتاق شد.
    با دیدن موهای کوتاه مش شده و آن حلقه گشواره کنار بینیش به شدت شکه شدم، نگاهم از صورتش سر خورد روی ساق پاهای برهنه اش که پر از نقوش خالکوبی شده بود.
    با اخم هایی به شدت گره خورده در هم غرید: شبنم این چه سر و شکلیه واسه خودت ساختی؟
    آدامس گوشه ی لبش را جوید و اشاره کرد به لباس هایش: این ها که خیلی قشنگه، مد امساله
    _ این پالتوی جیغ چسبونت رو نمیگم، منظورم اون حلقه ی تو بینی و موهای کوتاه شدته، می دونی از موهای کوتاه بدم میاد.
    _ اتفاقا به صورتم خیلی میاد، کلی جوون شدم.
    ساق پایش را نشان داد و گفت: نگاه چه تاتوی توپی اینجا زدم.
    خیلی از رفتارش جا خوردم، از کی شبنم اینچنین سبک سر و سرکش شده بود.
    _ شبنم تو بچه دبیرستانی نیستی من نصیحتت کنم ۲۴ سالته و این رفتار و ریخت و قیافه مناسب سنت و شخصیتت نیست.
    مسـ*ـتانه قهقهه زد و دستش را دور گردنم حلقه کرد: چند روز رفتی ایران شدی عین پدر بزرگ ها.
    _ تو هم چند روزه میری خوشگذرونی به کل هویتت رو گم کردی.
    بی تفاوت شانه اش را بالا انداخت و گفت: ساعت۱۲ شبه میای بخوابیم؟
    _ خوبه ۱۲ شبه بعد تو الان اومدی؟
    شبنم کلافه نفسش را بیرون داد: میای؟
    _ نه کلی کار رو سرم ریخته.
    چشم غره ای نثارم کرد و از اتاق خارج شد.
    روی صندلی تکیه داد و ذهنم رفت پی هانیه، نمی دانم چرا انقدر دلتنگش شدم، مسخره ست عاشقش نیستم اما به نوعی نسبت بهش وابستگی دارم.
    کم کم پلک هایم گرم شد و روی همان پرونده ها به خواب رفتم.

    سپهر

    تکیه ام را از صندلی چرم برداشتم و نفسم رو فوت کردم بیرون ساعت ها بود مشغول کار بود، تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم: الو

    صدای خواب آلود سهند در گوشی طنین انداز شد: الو بابایی

    -الو سلام پسرم، گوشی رو می دی مامانی؟

    - بابای مامان صبح رفت بیرون در خونه رو هم بست تا من نرم تو کوچه شیطونی.

    گوشه ی لبم را از حرص گاز گرفتم و نفسم را فوت کردم، دختر بی فکر معلوم نیست کجا رفته؟

    کمی با سهند حرف زدم سپس گوشی را قطع کردم،باید برای سهند پرستار می گرفتم، این بی مسؤلیتی اش نابخشودنی بود.

    بعد از ظهر که به خانه برگشتم سر راه برای دلجویی از سهند کلی خوراکی تهیه کردم،خودم را نیز آماده یک جنگ طولانی با شبنم کرده بودم که با جای خالیش مواجه شدم

    سهند بعد از خردن خوراکیها و بازی با اسباب بازی هایش به اتاق خوابش رفت.

    روی مبل نشستم، این اولین باری نبود که شبنم بی اجازه خانه را ترک می کرد و بی خبر به گردش و مهمونی می رفت، امشب باید تکلیفمان را یک سره می کردم.

    تیک تاک ساعت روی اعصابم بود، مردمکم را دوختم به حرکت پاندول وار ساعت، ساعت ۱ بود که کلید در قفل چرخید.

    از جا بلند شدم، شقیقه هایم نبض می زد، به طرف در رفتم و با دیدن شبنم نفسمl

    را عمیق بیرون فرستادم

    خودم را کنترل کردم که مبادا بر سرش فریاد بکشم

    با بیخیالی وارد حانه شد و با دیدنم لبخند عمیقی زد و گستاخانه نگاهم کرد

    بوی الـ*کـل غلیظ زیر بینیم پیچید.

    با خشم بازویش را گرفتن و با دندان های کلید شده غرید: تا الان کجا بودی هـ ـر*زه؟

    در حالی که تلو تلو می خورد یقه لباسم را گرفت و شروع کرد به حضیان گفتن.

    در آغـ*ـوش گرفتمش و بردمش سمت حمام و گذاشتمش تو وان، چیغ خفیفی کشید و بی حال شد.

    لباس های رو از تنش کندم، دوش گرفتن حالش رو بهتر می کرد.

    با دیدن بدنش رنگ از رخم پرید تمام تنش پر از کبودی بود؛ تا الان کدوم قبرستونی بوده؟
    _ شبنم این جای کبودی چیه رو تنت؟
    _ چی میگی فرهاد؟ دیرم شده باید برم
    خشمگین موهایش را چنگ زدم و کنار گوشش نعره زدم: کدوم قبرستونی بودی سلیطه؟
    محکم تکانش می دادم و نعره می کشیدم.
    تازه مـسـ*ـتی از سرش پریده بود، با چانه بغض دار جواب داد: سپهر من من مهمونی بودم به خدا...
    فریاد زدم: خفه شو لعنتی.
    محکم پرتش کردم و کنار حمام و به طرف اتاقم رفتم، خشمگین مشت محکمم را به شیشه ی آینه کوبیدم.
    آینه هزار تکه شد، روی زمین زانو زدم شانه هایم از بغض می لرزیدند.

    نمی دانم چند ساعت از شب گذشته بود که با شنیدن باز شدن در به عقب برگشتم، با دیدن شبنم و سیگار توی دستش و آن آرامش مسخره ای که در چهره اش موج می زد خونم به نقطه جوش آمد.
    به طرفش گام برداشتم و با چشم های به رنگ خون از نظر گذراندمش.
    _ سپهر چرا رو تخت نخوابیدی؟
    آرام گونه اش را نوازش کردم، سپس انگشتم را روی گونه اش کشیدم: خب بدون تو خوابم نمی بره عزیزم.
    لبخند مصنوعی زد و گفت: بریم بخوابیم؟
    موهایش اسیر چنگم شد، سیلی محکمی نثار صورتش کردم و هلش دادم روی تخت.
    _ انقدر تو این اتاق می مونی تا بهم بگی این کبودی هتی روی تنت به خاطر چیه.
    شبنم جیغ بلندی زد و شروع کرد فحاشی کردن، با اعصابی خراب اتاق را ترک کردم و رفتم سراغ سهند، کنار پسرم آرامش بیشتری داشتم.
    از دروغ و بد اخلاقی اش گذشتم ولی از خــ ـیانـت نمی گذرم.
    اگر مطئن بشوم خــ ـیانـت کرده، لحظه ای تحملش نمی کردم.

    شایان"

    نفسم را همراه آه عمیقی بیرون فرستادم و با غم به پرونده رو به رویم خیره شدم، هیچ راهی برای صاف کردن بدهی هایم نداشتم.

    خسته از فکر ها و فشار های این چند وقت به صندلی تیکه دادم.
    صدای قیژ قیژ! صندلی روی اعصابم خط می انداخت.
    کلافه خودکارم را پرت کردم روی پرونده و گوشه ی شقیقه ام را فشار دادم.

    با زنگ خوردن تلفن، کلافه گوشی را برداشتم: الو سلام
    _ سلام جناب ساری پریناز هستم.
    _ سلام پریناز جون خوبی پدربزگ خوبن؟
    _ ممنون شایان خان، خواستم بگم پدربزرگ امشب شما رو به صرف شام دعوت کرده اگه میشه بیاید تا راجع به مسائل کاری هم صحبت کنیم.
    لبخند عریضی زدم و گفتم: خیلی ممنون پریناز من رو مدیون خودت کردی.
    صدای خنده ش داخل گوشی پیچید: خواهش میشه شایان خان.
    گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ هانا، با دیدن ساقی تو بغلش لبخندی رضایت صورتم رو گرفت: خانمی مامان شدن چقدر بهت میاد.
    سری تکون داد و گفت: می خوای بغلش کنی؟
    دستم را جلو آوردم و گفتم: بچه رو بده ببینم.
    با عشق دخترم را در آغـ*ـوش کشیدم و بـ..وسـ..ـه ای محکم روی گونه اش کاشتم.
    صدای اعتراض هانا بلند شد: کندی لپ بچه رو.
    _ دلم می خواد دخترم خودمه.
    با شوخی گفت: دختر که مال مردمه.
    _ نچ دخترم مال خودمه، به کَس کَسونش نمی دم به همه کَسونش نمیدم.
    باز هم گونه اش را بوسیدم، صدای خنده های هانا در دل اتاق طنین انداز شد.
    نگاهی مملوء از عشق به چهره اش انداختم و گفتم: من شب می رم خونه پدر بزرگم، تو هم میای؟
    شانه بالا انداخت و گفت: زشت نباشه؟!
    دست نوازش روی سرش کشیدمو پاسخ دادم: نه عزیزم، وقتی گفته شایان بیاید یعنی هر دومون، می تونی درباره کارای مدرسه هم با پریناز صحبت کنی، چه خوب میشه حالا که کمبود معلم تو روستاست تو هم کمک کنی تو کار آموزش.
    گل از گل هانا شکفت و دست هایش را محکم بهم زد: آره خیلی دوست دارم، میشه برای ساقی هم پرستار بگیرم؟
    _ کم دلبری کن هانا خانم، برای فنچ بابا یک پرستار می گیریم شما هم میشی خانم معلم روستا.
    هانا درست مثل بچه ها از جا پرید و شروع کرد به بپر بپر کردن.
    بعد از مدت ها غم و اندوه حالا با وجود او احساس بهتری داشتم.
    ****
    جلوی درب عمارت اربـاب منصور نگه داشتم، نگاهی به کت و دامن قهوه ای و کلاه کج هانا انداختم و گفتم: خیلی زیبا شدی پرنسس!
    لبخند ملیحی زد و جواب داد: تو هم با این کت و شلوار شهری عالی شدی عزیزم.
    دستش را فشردم و هر دو از ماشین پیاده شدیم
    دست در دست هم وارد حیاط شدیم، چند تن از خدمه جلوی ما ایستادن و با احترام سلام کردند.
    وارد عمارت که شدم برای لحظه یاد و خاطره ی مادرم حالم را دگرگون کرد، چه روز های غریب و دوری بود آن زمان که هر دو به اینجا می آمدیم و کنار این حوضچه وسط سالن می نشستیم و با مادر بزرگ معاشرت می کردیم.
    اشک در چشم هایم حلقه زد، با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و نگاه گرم و گیرای منصورخان را دیدم.ـسلام منصور خان
    _ سلام پسرم
    اشاره کرد به مبل سلطنتی وسط اتاق: بشین پسرم.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هر زمان اینجا میام خاطرات مادرم برام زنده میشه.
    منصور خان تبسم کوتاهی کرد و کنارم نشست.
    نگاهی نثار هانا کرد و سپس پرسید: این دختر خانم با وقار همسرته؟
    _ بله هانا همسرم ودختر ....
    مکث کردم، نگاهی به هانا انداختم و ادامه دادم: دختر اربـاب شاهرخ
    منصور خان سری تکان داد و لبخند معنا داری زد.
    سپس گرم گفت و گو با با هم شدیم.
    کمی بعد پریناز به جمع ما پیوست، کت و دامن زرشکی پوشیده بود و موهایش را به رنگ طلایی در آورده بود.
    لبخندی به هانا و خطاب به پریناز زدم و گفتم: هانا خیلی دلش می خواد تو کار های مدرسه کمک کنه، می تونی این لطف رو در حقش بکنی؟
    پریناز لبخند عمیقی زد و دست هانا را گرفت: البته عزیزم.
    منصور خان صدایم زد: شایان چه طوره بریم طبقه پایین، اونجا بیلیارد بازی کنیم و حرف های مردونه بزنیم.
    با سر تائید کردم.
    شانه به شانه هم به طبقه پایین رفتیم، پشت میز جا گرفتیم و هر کدام چوبی برداشتیم.
    منصورخان شروع کرد به بازی ۷۷ ساله بود ولی هنوز اقدار و ابهت یک خان را در چهره و حرکاتش حفظ کرده بود.
    _ شایان خان شنیدم، دشمنات بد بازی باهات راه انداختن.
    با یاد آوردی این مسئله خشم در رگم جوشش گرفت، برای تسلط به اعصابم تصمیم گرفتم روی بازی تمرکز کنم.
    نوک چوب را کچی کردم، سپس ضربه ای با دقت به پیتوک زدم.
    همه توپ ها به داخل هدف رفت.
    منصور خان شروع کرد به تشویق کردن: آفرین پسر نشون می ده بازی کن قهاری هستی!
    _ مدت هاست بازی نکردم، ولی در آمریکا که بودم پای ثابت بازی بودم.
    منصور سری تکان داد و از داخل جیبش سیگار برگی خارج کرد.
    پک محکمی به سیگار زد و با دقت به میز بیلیارد نگاه انداخت.
    _ من خیلی دلم می خواد بهت کمک کنم اما تواناییش رو ندارم.
    حرفش را قطع کرد، چوبش را با زاویه خاصی سمت پیتوک نشانه گرفت، ضربه حساب شده ای زد، توپ سفید به توپ هدف خورد و کمی از بقیه توپ ها فاصله گرفت: وای موقعیت سختی شده.
    دلم می خواست به جای بازی کردن حرفش راجع به کمک را ادامه بدهد.
    _منظورتون از کمک کردن چیه؟
    کمرش را راست کرد، عطر تلخ سیگارش فضای اطراف را تسخیر کرده بود.
    _ می دونی شایان، من غیر تو و پریناز نوه ی دیگه ای ندارم، از تصادف دختر بزرگم و بچه هاش فقط پریناز جون سالم به در برد.
    آه عمیقی کشید و روی میز بیلیارد تکیه زد: من توانایی دارم از این مخمصه ای که توش افتادی نجاتت بدم، ولی در عوض می خوام تو هم در حقم کاری بکنی.
    مکث کرد، کنجکاو شدم و منتظر نگاهش کردم.
    انگار گفتن این موضوع برایش سخت بود، لب پایینش را که بین انبوه سبیل پپر پشتش پنهان شده بود، جوید و سپس ادامه داد: من سرطان خون دارم، دکتر ها ازم قطع امید کردن، همه دار و ندارم همین پریناز و بس.
    متاثر شدم، دستم را بین موهایم فرو بردم و گفتم: یعنی هیچ راه درمانی ندارید؟
    به میان حرفم پرید: نه، هر جا فکرش رو بکنی رفتم، سرطان خیلی پیشرفته س و سن من زیادی بالا.
    آه عمیقی کشید، سعی کرد بغضش را مخفی کند:
    _من که بمیرم، همه مردم و دشمنام کفتار میشن و می ریزن سر این دختر طفل معصوم، تا قرون آخر مال و ثروتش رو از چنگش در میارن، برام واضحه.
    از جا برخواست پشتش را به من کرد و به تابلوی بزرگ وسط اتاق ایستاد، تابلو منظره ای از خورشید در حال غروب و دختری تنها در ساحل را به تصویر کشیده بود.
    _ تنها راه نجات پریناز از تنهایی اینکه شوهرش بدم.
    مردی که سالم باشه و پریناز رو عین خودم حمایت کنه و از همه مهم تر چشمی به اموالش نداشته باشه.
    به طرفم برگشت: یک کسی مثل تو، که هم خون و من و پرینازی و به درستی نیتت ایمان دارم.
    جا خوردم ابرو بالا انداختم و گفتم: منظورتون چیه اربـاب منصور؟!!!
    لبخند پدرانه ای زد و گفت: با پریناز ازدواج کن، اربـاب و مالک بخشی از زمین های اینجا شو در عوض از پریناز حمایت کن، آخرین در خواست پدربزرگت رو رد نکن پسرم.
    بهت زده گفتم: اما من زن دارم منصور خان، هانا خیلی حساسه.
    دستی به سیبلش کشید و چند ضربه به کمرم زد: پسر این برای یک خان طبیعیه هر چندتا که می خواد همسر اختیار کنه، در ضمن این ازدواج بیشتر جنبه عقلانی داره، تو از شر بدهی کلون و ورشکستگی در میای، پرینازم در سایه حمایت تو به زندگیش ادامه میده.
    خواستم حرفی بزنم که با اشاره گفت: هیس! تا آخر این هفته صبر کن سپس جواب قطعیت رو به من بده.
    با اینکه اصلا به این امر راضی نبودم، دلم نیامد دل پیرمرد را بشکنم، با تردید دستش را گرفتم و گفتم: قبوله.

    سپهر

    نفسم را با حرص بیرون فرستادم. امروز واقعا عصبی بودم، شبنم تمام شب را گریه می کرد و بد بی راه می گفت.
    در اتاق را زدند، فرهاد وارد شد: سلام سپهر جان
    _ سلام چی شده تونستی چیزی پیدا کنی؟
    فرهاد یکی از کارمندهای شرکت بود، کسی که چندماه پیش با من تماس گرفت و گفت یکی از وکلای شرکت از امضای من سوء استفاده کرده و قصد کلاه برداری را دارد.
    آن روز به قدری گیج و عصبی بودم که بی هیچ فکری بلیط دونفره ای برای خودم و سهند خریدم و به تورنتو برگشتم.
    مردک خبر بازگشتم را که شنید، متواری شد، اما من در این چند وقت بی خیال ماجرا نشدم و رد کارش را گرفتم.
    وقتی به خاطر می آورم چگونه هانیه را ترک کردم و سهند را با خودم آوردم، دلم به درد می آید ولی چاره ای نداشتم این روز ها به قدری به سهند وابسته ام که دوری اش دیوانه ام می کرد.
    فرهاد رو به رویم نشست، چهره اش گرفته و ناراحت بود.
    _ چی شده فرهاد؟! شیری یا روباه؟
    ._ وکیل کلاه بردار رو گرفتن، دیشب پلیس ردشو زد و بازداشتش کرد، پسره امروز اعتراف کرده به همه خلاف کاریاش.
    لبخند رضایتی زدم و گفتم:
    _ خب هدفش چی بوده؟ کی کمکش کرده به مدارکم دست رسی پیدا کنه؟
    لبش را گزید، با تردید نگاهم کرد.
    عصبی غریدم: جون بکن فرهاد!
    _ معتضدی اعتراف کرده زنت شبنم تمام این اطلاعات رو در اختیارش قرار می داده، اون گفته شبنم رو با بهونه....
    دیگه صدای فرهاد را نمی شنیدم، صدای سوت بلندی در سرم پخش شد.
    گرمی خون را از بینیم حس می کردم و مدام در سرم این صدا پخش می شد:
    _ سپهر خان کسی که یبار نامزدش رو با نامردی رها کنه و بیاد تو زندگی مردم و آوار بشه، شک نکن برای پول و جاه طلبی کارای بدتری هم می کنه.
    چقدر صدا آشنا بود، یادم نمی آید مادرم بود یا پدرم کدامشان این حرف را زیر گوشم گفته بود، گیج بودم صدای سوت قطع نمی شد با بسته شدن چشمانم تنها صدای یا ابلفضل فرهاد را شنیدم و بعد سیاهی مطلق.

    با حس سوزش دستم چشم هایم را باز کردم.
    فرهاد در حالی که سهند را در آغـ*ـوش داشت بالای سرم ایستاده بود: خوبی پسر؟
    بی حال نالیدم: بچه رو چجوری آوردی؟
    _ تو که از هوش رفتی سهند زنگ زد شرکت، گریه می کرد و می گفت می ترسه منم با عجله راننده رو فرستادم دنبالش.
    نگاهی به بینی سرخ و چانه لرزان سهند انداختم.
    دستم را باز کردم: پسرمو بده ببینم.
    بچه را کنار تخت گذاشت و لبخند زد: خدا رحمت کرده پسر، فقط یک شکه عصبی بود.
    سری تکان دادم و مشغول نوازش سهند شدم.
    _ اون هم خونه بود؟
    _ نه راننده که چیزی نمی گفت
    _ این سرم رو دربیار باید بریم سراغش.
    _ خیلی خب داداش.
    سرم را در آورد به سمت خانه به راه افتادیم، قصد جان شبنم را کرده بودم، باید می کشتمش و به ایران برمی گشتم.
    از ماشین پیاده شدم، با دیدن واحد خانه که غرق در دود آتش بود لرزه به تنم افتاد.
    _ تو هم داری خونه رو می بینی؟
    فرهاد چنگی به موهایش زد و عصبی گفت: خدا رحم کرد سهند رو آوردیم بیرون. من می رم زنگ بزنم آتش نشانی.
    چند تن از همسایه ها اطرافمان بودند، نگران از حضور شبنم در خانه بودم قبل از آنکه بخواهم وارد خانه شوم. کپسول گاز در خانه با صدای مهیبی منفجر شد و شعله های آتش زبانه کشید.
    وحشت زده سهند را از آن کوچه دور کردم، ماموران آتش نشانی در خانه حضور داشتند، نمی دانم چرا حسی به من الهام می کرد شبنم در خانه نیست، برای همین آرام تر بودم.

    ****

    _امشب را بیا بریم خونه ما
    نگاه خسته ای به فرهاد انداختم و جواب دادم: تو هتل راحت ترم.
    _ راستی آتش نشان ها گفتن، شبنم خونه نبوده و آتیش سوزی هم عمدیه.
    تنها توصیفی که می توانستم از حالم بدهم این بود، خسته بی حوصله و اشباع شده.
    _ فرهاد مغزم به حد کافی شکه هست، لطفا ادامه نده.
    _ باشه ولی فردا باید ازش شکایت کنی، معلومه به کل دیوانه شده.
    شانه ام را بالا انداختم: باشه برای فردا الان خستم.
    سهند را در آغـ*ـوش کشیدم و وارد هتل شدم.
    تا صبح بیدار بالای سر سهند نشسته بودم، باید هر چه زودتر به ایران باز می گشتم؛ من اینجا کاری نداشتم، از همان اول.

    سپهر"

    با زنگ خوردن گوشی دفتر از فکر به شبنم در آمدم.
    به محض جواب دادن گوشی صدای قهقهه شبنم در آن طرف خط طنین انداز شد.
    _ الو جناب سپهر خان
    صدایش کشیده و شل بود، این خود نشان می داد تا چه میزان مـسـ*ـت است: کدوم گوری رفتی شبنم، مگه دستم بهت نرسه هـــرزه.
    مسـ*ـتانه خندید و گفت: اوخی حیف شدد، خونه ت آتیش گرفت و پسر عزیز جزغاله شد؟
    _ بلند دهنتو سلیطه، کدوم قبرستونی؟
    _ ببین پشت گوشت رو دیدی منم دیدی، می خوام برم تو آسمونا جناب سپهر سالاری، کل گاو صندوقت رو خالی کردم سپهر خان.
    عصبی دستم را درون موهایم فرو کردم و غریدم:
    _ شبنم چی برات کم گذاشتم که با دشمنم هم کاسه شدی؟ این زندگی چی کم داشت؟
    با بغض گفت: از همون اول دلم می خواست یک دختر پولدار آزاد باشم، واسه رسیدن به خواسته هام اون مردک بی پول و زن احمقتو کنار زدم تا دستم بهت برسه، تا تورو اسیر دام خودم بکنم، اما فکر اینکه خود لعنتیت بشی زندان بانم و نذاری آزادانه زندگی کنم و نکرده بودم.
    صدایم از شدت خشم دو رگه شده بود: نگو آزادی، بگو هـرزگی
    خندید و گفت: هر چی، الان مهم منم و یک ساک پول و آزادی، دیدار به قیامت سپهر خان.
    صدای بوق تلفن در سرم سوت کشید، عصبی به صندلی تکیه دادم، این شبنم برایم غیر قابل باور بود، نمی دانستم این جغد شوم روی دیگری نیز دارد.
    به فرهاد تلفن کردم و از او خواستم هرچه زودتر دو بلیط یک طرفه به مقصد تهران بخرد، باید باز می گشتم. طاقت ماندن در این جهنم را نداشتم.
    هوای این شهر و دیوار هایش همه و همه برایم یاد آور حماقت هایم بود.
    مشتم را چند بار روی میز زدم، کجای راه را اشتباه کرده بودم، چرا این چنین زندگیم متلاشی شد؟!
    مگر حق چه کسی را خورده بودم که زنی که عاشقانه می پرستیدمش دشمن جان و آبرویم شده و بود؟
    همه چیز آنقدر سریع و بی مقدمه رخ داده بود که فرصت تجزیه و تحلیلش به مغزم داده نشده بود.

    روی صندلی نشستم و سعی کردم به افکارم سر و سامان دهم، باید همه چیز را رها می کردم، اول از همه غرور و خود خواهیم را...

    هانا"

    بالای سر انسیه و الفت ایستاده بودم و روی کارشان نظرات می کردم.
    امشب خانم بزرگ منصورخان و پریناز را برای صرف شام و البته آشتی کنان دعوت کرده بود.
    اربـاب شاهین و شایان هم از صبح در اتاق کارشان گرم گفت و گو بودند، نمی دانم چه شده بود که شایان را باز اینچنین عصبی کرده بود.
    این هفته خانم و بزرگ و اربـاب دائم گفت و گو های پنهانی با شایان داشتند، گفت و گو هایی که با دیدن من سریع قطع می شد.
    دلم بد جور شور می زد، منتظر خبر بدی بودم اما نمی دانستم چه خبری در راه است.
    از آشپزخانه خارج شدم و خانم بزرگ را دیدم، لبخند زهر داری نثارم کرد وسر گرم بافتنی شد.
    اقدس خدمتکار مخصوصش با کنجکاوی نگاهی میان مان رد و بدل کرد و خطاب به من گفت: انسیه و الفت کارشون رو درست انجام دادن؟
    _ آره خیالتون راحت باشه.
    خانم بزرگ سرش را بالا آورد و به صندلی کنارش اشاره کرد: بشین اینجا باهات حرف دارم.
    کنارش نشستم، دستی به بافتنی کشید و گفت: می دونی مادرت دختر همسر سوم اسفندیار خان شوهرم بوده.
    آرام سر تکان دادم: بله
    _ حتما می دونی از قدیم تا به الان این رسم خبر داری که می گـه یک خان باید از هر طایفه یک زن اختیار کنه تا نفوذش بین مردم زیاد بشه.
    با تعجب گفتم: بله چه طور مگه؟
    لبخند خبیثی زد و گفت: من خودم ۳ تا هوو داشتم که یکیشون مادربزرگ تو بود.
    می دونی برای من خیلی سخت بود تحمل این شرایط ولی این چیزیه که مقدر شده دخترم.
    _ منظورتون از این حرف ها اینه که می خواید برای شایان همسر جدیدی بگیرید؟
    _ آره دخترم، امشب من و شاهین خان برنامه ای ترتیب دادیم تا پریناز رو برای شایان خواستگاری کنیم.
    چیزی شبیه آوار روی سرم هوار شد، به سختی بغضم را حفظ کردم و چانه ام به شدت می لرزید، با غم پرسیدم: شایان راضیه؟
    با ناراحتی سر تکان داد و گفت: نه داره مقاومت می کنه اما ازت می خوام بری و راضیش کنی، یک هفته س من و شاهین تو گوشش می خونیم، این ازدواج و جهزیه ای پریناز که به صورت نقدی پرداخت میشه می تونه زندگی شایان رو نجات بده اما شایان....
    دیگر منتظر نماندم، منظورش را خواندم، بدون اینکه جوابی به آن پیرزن خرفت بدهم از اتاق خارج شدم و با سرعت به حیاط رفتم، بدنم از شدت خشم و ناراحتی می لرزید.
    به سمت اصطبل رفتم و اسب مشکی رنگ شایان را برداشتم، روی اسب نشسته و محکم ضربه زدم، اسب شیهه ی کوتاهی کشید و به راه افتاد.
    با سرعت می تاختم مدت ها بود این چنین حس آزادی و رهایی نداشتم.
    به تپه بلندی که در نزدیکی مزرعه اسب بود رسیدم، اسب را نگه داشتم، با لـ*ـذت به منظره پیش رویم نگاه کردم، اینجا محل اولین دیدار من و او بود.
    نفسم را آه مانند بیرون دادم، عجیب بود که بغضی که راه گلویم را گرفته بود نمی خواست بشکند.
    امروز که خانم بزرگ آن حرف ها را زد، قلبم برای یک لحطه متوقف شد، به این فکر کردم که منم زمانی همچون پریناز بازیچه خواسته های شایان بودم .
    فریاد بلندی زدم، صدای فریادم در دل دشت طنین انداز شد، اسب شیهه کشید.
    باز فریاد زدم یک ضرب و بلند، نه گریه می کردم و نه می لرزیدم بلکه فقط فریاد می زدم همچون انسانی که از بلندی سقوط کرده.
    صدای نحسی در سرم می گفت، این واقعه حتما به وقوع می پیوندد.
    با حس مزه خون در گلویم دست از فریاد زدن کشیدم.
    گلویم به شدت درد گرفته بود،نزدیکیه غروب بود.
    با اسب به تاخت برگشتم.
    به محض پیاده شدن از اسب، دست های گرم شایان دور بازویم حلقه شد، محکم در آغوشم کشید و به پهلویم چنگ زد، هر دو سکوت کرده بودیم و در دل هایمان غوغا بود.
    شایان زیر گوشم نجوا می کرد: هانا نمی خوام از دستت بدم، کجا رفته بودی عزیزم؟
    من اما تمام مدت حضورم در آغـ*ـوش شایان را سکوت کرده بودم در واقع توان حرف زدن نداشتم، به اتاق تنهاییم پناه بردم و با خوردن چند قرص سر درد چشم هایم را بستم.

    صدای خنده هایشان روی اعصابم خط می انداخت.
    نمی توانستم شایان را درک کنم اون نباید قبول می کرد گور پدر مال و اموال دنیا هرچند عامل اصلی ازدواج خودمان نیز همین پول و زمین های ارثیه ای من بود.
    چشم هایم را بستم و سعی کردم خود را به خواب بزنم اما هرچه تلاش کردم نشد.
    چند ساعت بعد مهمان ها عمارت را ترک کردند.
    با باز شدن در متوجه حضور شایان شدم، کمی غلت زدم، کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد: هانا بیداری؟
    با صدای سردی جواب دادم: بله
    _ سرت درد می کنه؟
    _ نه اصلا.
    کنارم دراز کشید بر خلاف گذشته تمایلی برای نزدیکی نشان ندادم.
    آه عمیقی کشید و گفت: خانم بزرگ از جانب خودش یک حلقه بهش داد.
    _ برام مهم نیست، پس حرفشم نزن.
    کمی نزدیک تر شد، دستش را زیر سرم گذاشت: چرا فرار می کنی؟
    _ حوصله ندارم، خوابم میاد.
    _ اگه خوابت میومد تا الان بیدار نمی موندی.
    نگاه عمیقی به چهره ی سردم انداخت: هانا قول میدم بهش نزدیک نشم.
    با شنیدن این حرف همه عضلات بدنم به رعشه افتاد با خشم غریدم: فقط بخواب شایان.
    از نزدش فاصله گرفتم، اخم وحشت ناکی کرد و محکم پهلویم را چنگ زد: یبار دیگه ازم فرار کن تا بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت گریه کنن.
    محکم در آغوشم گرفت و چشم هایش را بست، از شدت حرص نفس نفس می زدم، اما جرعت نداشتم تکان بخورم.
    چشم هایم را به اجبار بستم و خوابیدم

    هانا"

    همه چیز عین برق و باد گذشت و حالا یک هفته از آن بله برون مسخره می گذشت، خبر ازدواج پریناز و شایان با نقشه خانم بزرگ در روستا پخش شده و حالا همه پریناز را نشان کرده شایان می دانستند.
    حتی اگر خود شایان هم می خواست تعصب کور مردم روستا اجازه بهم خوردن نامزدی را به هیچ کدام از طرفین نمی داد.

    با به صدا در آمدن زنگ خانه دست از فکر و خیال کشیدم، ساقی را در آغوشم گرفته به سالن رفتم.

    با دیدن پریناز با لباس های شیک و لبخند مسخره ی روی لبش به قدری آشفته شدم که حتی طاقت ماندن در عمارت را نداشتم.
    پریناز با خوشحالی جلو آمد و سلام کرد، بر خلاف اکثر زنان روستا که همیشه تن به خواسته شوهر هایشان می دادند و در برابر هـ*ـوس بازی ها و زیاده خواهی هایشان کوتاه می آمدند، من قصد نداشتم نقش یک زن بی عرضه و مظلوم را بازی کنم.
    با خشم زل زدم در چشم های آبی و گربه ای پریناز و با دندان های کلید شده غریدم: سلامتی همیشه توی عمارت بوده، چیزی که تو داری با اومدنت خرابش می کنی.
    رنگ از رخ پریناز رفت، تشخیصش زیاد سخت نبود که چقدر جا خورده.
    با دست پاچگی لبخند زد و گفت: من اومدم خیر بیارم خانم بزرگه، انشالله شمام متوجه نیت من می شید.
    با تعارف اقدس به پریناز از هم فاصله گرفتیم، خدمه چه خانم کوچیک خانم کوچیک راه انداخته بودند، هنوز نیامده خانم کوچک تر خانه شده.

    پوزخندی زدم و به طبقه بالا رفتم، حرص اجازه نمی داد درست فکر کنم.
    ساک لباس هایم را چیدم و از در پشتی عمارت به سمت کوچه باغ رفتم.
    مسیری که باید می رفتم خیلی خلوت بود، اما برای من که کله شق تر از این حرف ها شده بودم ترس معنایی نداشت.

    می خواستم به خانه عمو محمود بروم و به بهانه دیدن شایا مدتی را آنجا بگذرانم هر چند پدرام هم با شایان در یک جبهه بود.
    حتما بعد کلی نصیحت و سرزنش مرا به عمارت باز می گرداند، با این حال بهتر بود اعتراضم را نشان بدهم نه اینکه ساکت بنشینم.
    کمی از مسیر را رفته بودم که متوجه شدم کسی تعقیبم می کند، با وحشت زده به قدم هایم سرعت دادم.
    ناگهان مردی سیاه پوش با هیکلی درشت و صورتی پنهان زیر نقاب، سر راهم سبز شد.
    با ترس نگاهم را به دور و اطراف انداختم، غیر من و ساقی و آن مرد سیاه پوش کسی آنجا حضور نداشت.
    مرد با آرامش جلو آمد، با هر گامی که بر می داشت من یک قدم عقب بر می داشتم...
    در دست راست مرد چاقوی بلندی وجود داشت...
    صدای جیغم در گریه های دخترم گم شدند، با برخورد پشتم به یک درخت متوقف شدم.
    گوشه ای گیر افتادم، مرد نزدیک شد، چاقویش را بالا آورد، تنها خالکوبی گل پنج برگه روی دستش قابل دیدن بود.
    با التماس گفتم: تو رو خدا رحم کن.
    قهقهه زد و فاصله اش را کمتر کرد، با التماس نگاهش می کردم، چاقوی را با ضرب بالا برد تا فرود بیاورد، که ناگهان با برخورد ضربه محکم چوب به سرش روی زمین افتاد.
    انتظار دیدن هر کسی را داشتم، به جز ساسان.
    با تعجب نگاهش می کردم که دستم را گرفت و هدایتم کرد سمت ماشینش.
    _ برو بشین که اینجا خطرناکه
    بی حرف کنارش نشستم و حرکت کردیم سمت عمارت سالار خان.
    برای اولین بار عمارت سالارخان و مکانی که پدر واقعیم درون متولد شده بود رو دیدم.
    با دو دلی وارد عمارت شدیم، نسبت به عمارت شایان کوچک تر و ساده تر بود.
    وارد عمارت شدیم، ساسان خدمتکارش را صدا زد، زن لاغر اندام به سمتمان آمد: سلام آقا جان.
    _ سلام پروانه خانم، هانا و دخترش رو هدایت کنید سمت اتاق طبقه بالا.
    _ چشم اربـاب
    همراه پروانه خانم راهی اتاق مهمان شدم، قالیچه دست باف ابریشمی و بالشتک های کنار پشتی که جایگزین مبل شده بود، فضای اتاق را سنتی تر می کرد.
    سرم به شدت درد می کرد، گوشه ی اتاق نشستم و از داخل کیفم کهنه ای برداشتم، با اینکه دخترم هنوز خودش را کثیف نکرده بود اما تصمیم گرفتم پوشکش را تعویض کنم.
    کارم که تمام شد روی زمین دراز کشید و لباسم را بالا زدم، نوک سـ*ـینه ام را روی لب های ساقی گذاشتم: بخور مامان برات بمیره.
    آرام سـ*ـینه ام را مک زد و شروع کرد به شیر خوردن.
    چند دقیقه بعد در اتاق را زدند: بفرمایید
    _ میشه بیام داخل؟
    سر جایم نشستم، شال بلندم را روی سر ساقی انداختم، تا راحت شیرش را بخورد: بفرمایید.
    ساسان وارد اتاق شد، کنارم نشست و نگاه مرددی بهم انداخت: باید حرف بزنیم
    _ میشنوم!
    _ شنیدم شایان قراره زن بگیره.
    اخم در هم کشیدم_خب که چی؟
    _ فکر نمی کردم شایان خان به عشق اولش خــ ـیانـت کنه و بخواد زن دیگه ای بگیره.
    بغض گلوم رو گرفت: بس کن دوست ندارم بیشتر بشنوم.
    نفسش را بیرون فرستاد و گفت: می دونی پدرم کجاست؟
    _ نه چه طور مگه؟
    _ از وقتی سامان کشته شد پدر گوشه ی خونه افتاده، سکته کرده می فهمی؟
    _ متاسفم ولی من ربطش رو نمی فهمم.
    _ شب قبل حادثه یه نفر زنگ زد و اعلام کرد می خواد انقام بگیره، انتقام نقشه ای که من چند سال پیش کشیدم تا باهاش هانیه رو بدبخت کنم.
    با تعجب نگاهش می کردم، اشک توی چشم هاش حلقه زد: اون عوضی به جای من آشغال برادرم بیچاره م رو به کام مرگ کشوند، تازه داشت عاشق زن و زندگی تحمیلیش می شد، که این بلا به سرش اومد.
    متاثر شدم و با احتیاط پرسیدم: یعنی اون کیه که می خواد ازت انتقام بگیره؟
    پوزخمدی زد و گفت: چه کسی غیر از شایان می تونه باشه؟
    عصبانی از جا بلندشدم، ساقی رو توی بغلم جا به جا کردم و با خشم غریدم: بس کن، بهت اجازه نمی دم به شوهرم تهمت قتل بزنی.
    _ شوهری که تو رو برای پول و ارثیه خواست؟
    _ این موضوع کاملا خصوصیه
    _ تو فریب خوردی، پس بهونه نیار.
    حرف هایش به حقیقت نزدیک بود، نمی دانم چرا این بغض لعنتی نمی گذاشت درست حرف بزنم: شایان هر چیزی باشه پدر ساقی و شوهر منه، و تو یک آدم حسودی که بار ها اون رو با کینه توزی هات به مشقت انداختی، از کجا معلوم که این آتش سوزیه هم کار خودت نباشه.
    با خشم فریاد زد: احمق نباش هانا، اون شوهر بی غیرتت الان نشسته کنار پریناز و داره به ریش من تو می خنده.

    اشک هایم شروع کرد به چکیدن: بس کن لعنتی.
    با مهربانی نگاهم کرد و با روسری حریرم اشک هایم را پاک کرد : این مروارید ها رو برای شایان حروم نکن.
    بغض چانه ام را لرزاند: خواهش می کنم، چیزی نگو.
    بچه را از آغوشم گرفت، سپس با مهربانی دستی روی سرم کشید و گفت: استراحت کن منم ساقی رو می برم اتاق پدر، حتما از دیدن نوه برادرش خوشحال میشه.
    _ میشه به شایان خبر بدی بیاد دنبالم؟
    _ بهتره ببرمت خونه عموت اونجا شایان رو خبر کنیم، یا پنهانی می برمت عمارت.
    متوجه منظورش شدم سری تکان دادم و سر جایم نشستم، باید کمی صبر می کردم.

    کمی بعد همراه ساسان راهی عمارت شدیم، از راه جنگل به روستای بالا رفت که مبادا مردم روستا با دیدمان فکر های بدی به سرشان خطور کند.
    یاد چند ماه پیش افتادم که اهالی ده برای احداث یک مدرسه دخترانه چه الم شنگه ای به پا کردند. این مردم برای هر تغییری موضوع می گیرند بی آنکه به بخش عقلانیش توجه کنند، مهم نیست بقیه چه چیز می خواهند مهم این بود سنت های پوسیده یشان چه حکم می کرد، نفس عمیقی کشیدم برگشتم سمت ساسان: تو چرا تلاشی برای گرفتن شایا نکردی؟
    _ راستش رو بگم، هر وقت شایا رو میبینم یاد برادرم میوفتم همین حالم رو دگرگون می کنه.
    _ وضعیت مالی پدرام اصلا مناسب نیست، نگهداری از هدیه خودش کلی زحمت دارد حالا این بچه هم....
    بین حرفم پرید: ماهانه براش می فرستم.
    _ تو چرا از شایان بدت میاد؟
    گستاخانه زل زد توی چشمم و گفت: چون تو رو داره!
    با خجالت سرم را پایین انداختم، حس خــ ـیانـت به قلبم چنگ انداخت، من الان داخل ماشین رقیب و دشمن شوهرم چه کار می کردم؟ واقعا فرارم از عمارت کله شقی بود!
    نزدیک عمارت بودیم، ساسان ماشین را نگه داشت: از اینجا رو پیاده می ریم، خودم همراهت میام یه وقت اتفاقی نیوفته.
    _ باشه ممنون
    ناگهان چیزی به خاطر آوردم: راستی تو امروز صبح حوالی عمارت چی کار می کردی؟
    در ماشینش را قفل کرد، سپس برگشت به سمتم: من می دونم تو اون مغر فندقیت چی می گذره ولی باور کن کار من نبوده.
    ابرو هایم را بالا انداختم: منظورت چیه؟
    _ تو فکر می کنی من همونیم که برای شایان پاپوش دوخته، کارخونه رو آتیش زده و حالاهم مردم رو انداخته به جونش تا ازش دیه بگیرن.
    لبخند مصنوعی زدم و گفتم: نه نه من همچین فمری نمی کنم.
    خم شد توی صورتم و خیلی جدی گفت: من چهارسال پیش با تحـریـ*ک پدرم یه گهی خوردم و نقشه تجـ*ـاوز به هانیه رو کشیدم که به مفتضحانه ترین حالت اجرا شد، بعد از اون پشت دستم رو داغ کردم که از این کار ها بکنم. امروز صبحم اتفاقی اومده بودم این حوالی.
    گوشه ی ابرویم را بالا داد و در جواب حرف هاش گفتم: اگه منم قرار باشه راستش رو بگم، هیچ کدوم از حرف هان رو باور ندارم، تو اون روز قول دادی حال شایان رو بگیری.
    پوزخندی زد و گفت: هر جور راحتی باور کن، ولی مطمئنم یه روز میای سمت خودم.
    پوزخندی زدم و راه افتادم، کمی از مسیر را رفته بودیم که با شنیدن صدای خنده های مسـ*ـتانه ای از پشت بوته ها سر جایم متوقف شدم.
    _ ساسان صبر کن، صدای چیه؟
    پشت درحتی پنهان شدیم، کمی بعد دو اسب مشکی از جلویمان عبور کردند.
    با دیدن شایان و پریناز آن هم در جنگل، دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، بی اختیار دست ساسان را چنگ زدم و با بغض گفتم: اون شایانه؟
    پوزخند تلخ و نگاه سرزنش بارش از هر تحقیری برایم سنگین تر بود: آره شوهر جونته.
    اصلا متوجه نبودت نشده.
    گوشه ی لبم را گاز گرفتم و گفتم: حتما دلیلی داره
    _ چه دلیلی بالا تر از هـ*ـوس بازی.
    باز هم خودم را محکم نگهداشتم، سمت ساسان چرخیدم و گفتم: میشه فعلا برگردیم عمارت؟
    شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه.

    با هم به عمارت برگشتیم، ذهنم حسابی مشغول بود.
    روی قلبم سنگینی بغض را حس می کردم اما لجوجانه سعی در حفظش داشتم.
    ذهنم بی اجازه پرواز می کرد سمت شایان و ازدواجش با پریناز بودم.
    با به صدا در آمدن در از فکر خارج شدم.
    خدمتکار با یک سینی سوپ وارد اتاق شد.
    گوشه ای نشستم و مشغول هم زدن کاسه سوپ شدم.

    نگاهم خورد به فرشته کوچکم که آرام به خواب رفته بود، گونه اش را نوازش کردم و گفتم: بخوام دخترم امیدوارم فردا روز بهتری برای من و تو باشه.

    *

    یک روز از اقامتم در عمارت می گذشت، اینجا شبیه خانه مردگان بود. فقط دو خدمتکار در عمارت وجود داشت که اکثرا ساکت بودند و مشغول کار کردن.
    متعجب بود چرا شایان هیچ سراغی از من و بچه نمی گیرد هر چه نباشد یک روز کامل از فرارم می گذشت.

    تصمیم گرفتم، کمی در اطراف گردش کنم به همین خاطر ساقی را خوب قنداق پیچ کردم و از ساختمان داخلی خارج شدم.

    روستای ما از اینجا خوش آب و علف تر بود، ولی اینجا هم زیبایی خاص خودش را داشت.

    ساقی که حالا تقریبا یک ماهه بود و کمی بزرگتر شده بود، با حس هوای باز اطراف ذوق زده دست و پا می زد.

    گونه ی نرمش را بوسیدم، سرم را که بالا آوردم چشمم به یک درخت بید مجنون خورد، ذوق زده به طرفش رفتم وزیر سایه اش نشستم.

    کنار درخت یک چشه کوچک آب بود، دستم را آرام در آب گذاشتم و لبخند زدم.
    آب خیلی خنک بود و پوستم را نوازش می داد.
    لبخند روی لبم عریض شد، چقدر آب آرامش بخش بود.

    نفس عمیقی کشیدم و ریه ام را از هوای مطبوع اطراف پر کردم.
    ساقی شروع کرد صدای در آوردن از خودش.
    با لبخند گفتم: جانم مامانی بهت خوش می گذره؟
    با شنیدن صدای خشن و عصبی شایان پشت گوشم، از جا پریدم: به به هانا خانم فراری، خوب خوش می گذرونید.
    به عقب برگشتم، با دیدن چشم های غرق در اشکش فاتحه خود را خواندم.


    با عصبایت بازویم را در مشت فشرد، از بین دندان های چفت شده غرید: همین امروز باید تکلیفت رو روشن کنم، تا دیگه سر خود خونه و زندگیت رو رها نکنی!
    با حرص پوزخند زدم و با تمسخر گفتم: من خونه زندگی رو رها کردم، یا تویی که رفتی سراغ هوست؟
    سری به نشانه ی تاسف تکان داد و لب پایینش را بین دهان کشید و اخم کرد.
    جرعتی به خودم داد و در ادامه گفتم: انقدر زود با پریناز اخت گرفتی، که با هم به سواری می روید؟
    دل به این خوش کرده بودم که همسرم به من و زندگیمان وفا دارد.
    اما اشتباه می کردم، تو فقط یک هـ*ـوس بازی که از روی...
    با تو دهنی که خوردم ساکت شدم.
    بهت زده دستم را روی دهانم گذاشتم و با حس گرمی خون، لبخند تلخ روی لبم نشست.
    نگاه نگرانی به لب بریده ام انداخت ولی وقتی چشم های خشمگینم را دید، بی تفاوت نگاهش را دزدید و با خشم بازویم را که در دست داشت، فشرد: راه بیوفت.
    به سمت ماشین رفتیم، اشک هایم جاری شده بودند و توان کنترلشان را نداشتم، شوری اشک باعث سوزش لبم شد.
    چشم هایم را با درد جمع کردم.
    از جیبش دستمالی بیرون آورد و روی لبم گذاشت، سپس ساقی را از آغوشم جدا کرد و داخل ماشینش نشست،
    کنارش نشستم و راه افتادیم.
    سکوت سنگین ماشین تنها با صدای هق هق گریه ام شکسته می شد.
    با رسیدن به عمارت و دیدن جمعیت انبوه با تعجب به شایان نگاه کردم: اینجا چه خبره؟
    _ مهمونیه.
    دلم از جا کنده شد، با ترس پرسیدم: چه چجوری مهمونیه؟
    نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و با ملایمت گفت: نامزدی من و پریناز.
    لب هایم را فشار می دادم تا بیشتر از این گریه نکنم و نگذارم غرورم خورد شود، به سختی پرسیدم: صیغه می کنید؟
    _ منصور خان اصرار داره عقد کنیم.
    قلبم یخ زد، نفسم منقطع شده بود و مطمئن بودم صورتم مثل کچ سفید.
    دستم را با آرامش گرفت، روی شستم را نوازش کرد: انقدر خودت رو اذیت نکن، قول می دم همه چیز درست شود.
    دستم را از زیر دستش کشیدم و با گام های بلند به سمت عمارت رفتم.
    با دیدن پریناز که بالای پله ها ایستاده بود، خشم در قلبم همچون مار نیش زد.
    با نفرت نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت: سلام هانا جون.
    وقتی صدایش را شنیدم، حالت تهوع گرفتم،با خشم غرید: خفه شو زنیکه!
    انسیه و اقدس که مشغول نظافت بودند، با شنیدن صدایم دست از کار کشیدند و با تعجب به ما دو نفر زل زدند.
    بی توجه به همه از پله ها بالا رفتم، پریناز از ترس عقب عقب رفت ، پوزخندی به حرکتش زدم و با تنه از کنارش رد شدم و داخل اتاق شخصیم پناه گرفتم.


    سپهر"
    از دور دیدمش با بغض به او که همچون فرشتگان خود را در چادر مشکیش پیچیده بود خیره شدم.

    از پیچ کوچه گذشت و وارد فرعی شد، دلم هوایش را کرد.
    نزدیک خانه که رسید کلید را در قفل انداخت، خواستم جلو بروم اما خجالت و شرم مانعم شد.

    الان یک هفته ای میشد که این گونه تعقبش می کنم .

    کاش جرعت داشتم جلو بروم.

    نا امید کوچه را ترک کردم، وارد خانه شخصیم شده و گوشه ای نشستم، انقدر از دست خودم عصبانیم که جرعت رو به رو شدن با هانیه را در خود نمی بینم.

    وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم، حال آدمی را داشتم که تمام پل های پشت سرش را خراب کرده. نا امید و پشیمان از همه خود خواهی هایم تنها امیدم به هانیه است و بس.

    این روز ها به همه چیز بد بینم و تنها کسی که مورد اعتمادم هست همین هانیه ست.

    گوشی را برداشتم، با تردید به خانه زنگ زدم، بعد از خوردن چند زنگ صدای آرامش طنین انداز گوشی شد.
    _ الو بفرمایید
    با خجالت اسمش را خواندم : هانیه منم سپهر

    صدای شکستن بغضش قلبم را مچاله کرد اول از همه پرسید: سهند کجاست پسرم کو؟
    _ می خوای ببینیش؟!.
    جیغ کشید و گفت: آره
    سعی کردم به خودم مسلط باشم، با آرامش گفتم: بیا به آدرس زیر.

    این بهترین فرصت بود برای مغلوب کردن هانیه

    هانا"

    سه روز از نامزدیه پریناز و شایان می گذشت، به اصرار من شایان راضی شد پریناز را عقد موقت کند.

    در اتاق به صدا در آمد، قامت شایان جلویم نمایان شد: هانا نمیای بیرون؟
    _ نه تا اون دختره نسناس بیرون نمیام.

    بر خلاف تصورم لبخندی زد و نزدیکم شد: دخمل کچولو شدی؟
    بینیم را بالا کشیدم و گفتم: هر جور می خوای فکر کن.

    _ می دونی شب منصور خان میاد؟

    _ می خواد قرار ازدواج بذارید؟

    انقدر صدایم مظلوم بود که شایان نیز دلش سوخت: آره منصور خان می خواد هم قرار ازدواج بذاره هم وصیت نامه ش رو بخونه.
    _ ازش متنفرم، پیرمرد مسخره ی خرفت.
    _ بی ادبی نکن هانا.
    _ بی ادبی نمی کنم اون همش مایع دردسره
    شایان در آغوشم کشید و گفت: منصور خان کمک کرده به سرنخ های خوبی درباره اون مرد که کارخونه رو آتش زد رسیدیم
    _ اون مرد که تهدیدت می کرده؟
    _ آره، اینجوری که پریناز توی تحقیقاتش فهمیده، ساسان پشت این قضایاست.

    با چشم هاب درشت شده از شدت تعجب نگاهش کردم: یعنی چی؟ امکان نداره
    شایان پوزخندی زد و گفت: چرا امکان نداشته باشه، ساسانی که چند سال پیش نقشه کشید من رو بی آبرو کنه، بعید نیست الان هم پشت ماجرا باشه.

    با اعتراض گفتم: شایان ساسان که.

    بلند غرید: هیس بسه ازش دفاع نکن.
    _ خیلی خب، تو هم انقدر از اون دختر مسخره تعریف نکن.
    لبخندی به صورتم پاشید و پیشانیم را بوسید.
    _ چه طوره یکم استراحت کنیم عزیزم؟
    با اینکه این روز ها از شایان به شدت دلخور بودم، ولی برای لجبازی با پریناز حسابی خودم را برایش عزیز می کردم.
    گونه اش را بوسیدم و سر تکان دادم، هر دو در آغـ*ـوش هم آرام گرفتیم و فارغ از وقایع به خواب رفتیم.

    از خواب که بیدار شدم با دیدن جای خالی شایان، تکانی به خودم دادم و از اتاق خارج شدم.
    کنار راه ایستاده بودم که صدای مکالمه شایان و پریناز را شنیدم: شایان جان همه مدارک نشون میده ساسان شب آتیش سوزی تو عمارتش نبوده..
    _ آره جور در میاد، مخصوصا اینکه چند وقت پیش حوالی عمارت دیدنش، بعد به صورت ناشناس یک نفر یک پاکت به دست هانا رسونده بود.
    _ عزیزم، شک نکن ساسان پشت این واقعه است پدر بزرگ همه مدارک رو جمع کرده، بعد عروسیمون می ریم سراغ شکایت ازش.
    سکوت بینشون حاکم شد، باز هم پریناز شروع کرد به حرف زدن: به نظرم ما باید اموال و قدرتمون رو یکی کنیم، اینجوری هیچ کس امثال ساسان نمی تونه برای نابودیمون نقشه بکشه.
    _ یعنی زمین هامون رو به اسم یک نفر کنیم؟
    پریناز مسـ*ـتانه خندید: آره عزیزم، چند وقت دیگه که پسرمون به دنیا بیاد من اون رو وارث خودم قرار میدم و تو هم همین طور اون وقت کوهم نمی تونه تکونمون بده.
    صدای نفس عصبی شایان را تشخیص دادم: چجوری برای چـیزی که هنوز معلوم نیست نقشه میکشی؟
    _ من به دلم افتاده من مادر پسر تو میشم، می دونی شایان این برام یک رویاست من و تو پسرمون....
    با خشم به در کوبیدم، دختر احمق چقدر واسه خودش آسمان ریسمان می بافد: سلام
    شایان از پریناز فاصله گرفت و با لبخند نگاهم کرد: سلام عزیزم.
    با سردی گفتم: من می خوام برم باغ کنار رودخونه میشه به کاظم بگی ماشینو حاضر کنه؟
    شایان با اخم جواب داد: نه خیر نمیشه، می خوای بازم تو درد سر بیوفتی؟
    به خودم لعنت فرستادم که چرا مارجرای مرد مزاحم را به شایان گفتم.

    شایان جلو آمد و دست انداخت دور گردنم: خب خانمی اگه حوصله ت سر رفته برو تو کلبه پشت خونه، اونجا کلی وسیله قدیمی هست که سرگرمت کنه.
    سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم، دلم نمی خواست شایان را با این افریته شوم تنها بگذارم ولی ماندن بیشترم بی دلیل بود.

    هانیه"
    وارد خونه ناشناس شدم، با دیدن سهند توی حیاط با شوق به سمتش دویدم، بچم تو این ۶ ماه چقدر بزرگتر شده بود.
    با لـ*ـذت بغلش کردم و محکم بوسیدمش، همین طور که نوازشش می کردم با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا اوردم و سپهر را دیدم.

    _ سلام هانیه
    _ سلام.
    با نفرت نگاه ازش گرفتم: من سهند رو می برم خونه تو هم...
    پرید بین حرفم: اگه می خوای کنار سهند باشی همین جا بمون.
    با خشم دست بچه رو گرفتم: من و سهند همین الان اینجا رو ترک می کنیم.
    _ بهت اجازه نمیدم، پدر این بچه منم اختیارشم دست منه.
    با بغض گفتم: ۶ ماهه ندیدم، حتی نمی دونستم کجایید!
    _ مجبور شدم ببرمش هانیه، همینجا بشین تا هر زمان خواستی کنارش باش.
    بغضم شکست، اشکم گوله گوله جاری شد: که بیدار شم ببینم بچمو بردی؟
    جلو اومد خواست در آغوشم بگیره، اجازه ندادم چادرم رو محکم دور کمرم پیچیدم تا شکم برامدم تو چشمش نباشه: بهم دست نزن، ببین سپهر ازت بیزارم اگه دست خودم بود حتی یه لحظه زیر سقفی که تو توشی نمی موندم...
    با فریاد ساکتم کرد: یک کلمه دیگه حرف بزنی، سهند رو میبرم جایی که عرب نی انداخت، که اگه پشت گوشت رو دیدی سهندم دیدی!
    با وحشت سهند رو توی آغوشم فشردم و با االتماس زل زدم به سپهر.
    دستی بین موهای پر پشتش کشید و گفت: یک بار دیگه گنده تر از دهنت حرف بزنی، داغ دیدن سهند رو به دلت می زارم.
    لرز خفیفی به تنم افتاد، محکم لباس سهند را چنگ زدم جوری که خود سهند اعتراض کرد.
    _ اذیتم نکن. انقدر تن و بدن من رو نلرزون.
    _ من دلم نمی خواد اذیتت کنم بلکه این خودتی که دائم فضای آروم بینمون رو متشنج می کنی.
    با اینکه به شدت از دست سپهر ناراحت بودم و از او کینه به دل داشتم سکوت کردم و خود را مشغول سهند کردم.
    امکان نداشت هرگز قلبم با او صاف شود، دلی که بکشند را نمیشود بند

    سپهر با آرامش وارد آشپز خانه شد، از درون کابینت ها یک پاکت قهوه ای رنگ برداشت و به سمت کتری رفت.
    وقت کردم نگاهی دور و اطراف خانه بیندازم، یک آپارتمان شیک، با مبل های سلطنتی و تلوزیون رنگی، دو اتاق کنار آشپزخانه و یک راه روی باریک منتهی به حیاط، خانه ای متوسط و عالی بود.
    روی مبل نشستم و سر سهند را نوازش کردم: عزیز مامان بدون من بهت خوش می گذشت؟
    چانه اش از بغض لرزید، سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت: من به بابایی می گفتم مامان خودمو می خوام اما اون اجازه نمی داد بیام.
    سرش را نوازش کردم، چشم هایش را بوسیدم و تنش را بوئیدم.
    سپهر با یک سینی قهوه وارد اتاق شد، کنارمان نشست و با لبخند گفت: سهند با مامانت حرف زدی بابا؟
    سپهر با علاقه خاصی نگاهم کرد، از این علاقه ی ناشی از هوسش بیزار بودم، همین هوسش کار دستم داده بود و اسیرم کرده بود، چه ساده لوحانه گمان می بردم با رابـ ـطه می توانم پا بندش کنم؟ کاش کمی عقل داشتم....
    اسمم را با بغض صدا زد: هانیه!
    به سردی جواب دادم: بله

    نگاهش از شنیدن صدای سردم رنگ تعجب گرفت.
    زیر لب چیزی زمزمه کرد و با لحنی جدی گفت: تا چند ساعت می خوای کنار من و سهند بمونی؟
    با تعجب گفتم: بازم می خوای سهند رو ازم جدا کنی؟
    با ابرو های در هم گره خورده گفت: فکرش رو نکن اجازه بدم بچه رو با خودت ببری.

    چانه ام از شدت بغض می لرزید، محکم مانتوی کرم رنگم را چنگ زدم و با بستن مردمک هایم اجازه ریزش اشک را به دیدگانم ندادم.

    سپهر حتی کوچک ترین عقب نشینی نکردو با جدیت بیشتری سرش را تکان داده پرسید: هوم تا کی می خوای مهمون ما باشی؟
    _ چرا این جوری می کنی؟ من نمی تونم دیگه از سهند جدا بشم، می خوای بکشیم؟
    سهند نگاهی به چشم های غرق غمم انداخت و سرش را در آغوشم مخفی کرد.
    سپهر جوری محق نگاهم می کرد گویی من در حق جفا کردم و بی خبر رهایش کردم.

    سر سهند را نوازش کردم که ناگهان زیر شکمم تیر کشید، با وحشت لبم را گاز گرفتم و چادرم را محکم تر دور خودم پیچیدم، نمی دانم این درد لعنتی چرا قصد قطع شدن نداشت، سهند با بغض گفت: مامانی دلت درد می کنه؟
    آرام در جوابش گفتم: آره پسرم.
    توجه ش به ما جلب شد، با نگرانی جلو آمد، می ترسیدم نگاهش به شکمم بخورد، همین قدر فشار عصبی برایم کفایت می کرد...
    دستش را به طرفم دراز کرد: چی شده؟ مسموم شدی؟
    _ نه دستت رو بکش.
    پوف عصبی کشید و از جا بلند شد: من میرم بیرون تو و سهندم بمونید تو خونه یکم رفع دلتنگی کنید.
    لبخندم کش آمد ولی با حرف دومش کاملا چاک لب هایم را جمع کردم.
    با پوزخند آشکاری گفت: در اتاق رو قفل می کنم بانو.
    عصبی از جا بلند شدم تا حرفی نثارش کنم که با تحکم گفت: بخوای اعتراض کنی دوباره سهند رو ازت جدا می کنم.
    _ به خدا این اذیت هات یه روز بهت بر می گردونم، حالا دور توست توهم داری حسابی می تازونی.
    نگاهش رنگ شیطنت گرفت، انگشتش را روی گونه ام کشید و گفت: آخ آخ بد موقع این زبون سرخت رو چرخوندی، بهتره سهند رو با خودم ببرم.
    دست انداخت زیر پای سهند و گرفتش تو بغلش، بعد به سمت در رفت، زیر دلم باز هم تیر کشید، با ناراحتی دنبالش راه افتادم: سپهر بچه م رو نبر، از وقتی دیدمش قلبم پاره پاره شده سپهر!
    آخرش را با فریاد گفتم، متوقف شد برگشت سمتم: معذرت خواهی کن، تا بچه رو بذارم زمین.
    جا خوردم، انتظار این رفتار از او را نداشتم: چی.... چی می گی؟
    _ منتظرم معذرت خواهی رسیمیت رو بشنوم.
    چانه ی پر بغضم لرزید، اشک از گوشه ی دیدگانم جاری شد: این جوری من رو به خاطر احساساتم خورد نکن...
    _ منتظرم، معذرت خواهی خوبی بابت حرف هات بشنوم.
    آرام لب زدم: ببخشید، من نباید اون حرف ها رو بهت می زدم معذرت می خوام.
    با مکث نگاهم کرده، سپس سهند را روی زمین گذاشت: این بار رو بخشیدم، تا دیگه تکرار نشه.
    _ چشم ممنون.
    با نفرت رفتنش را دنبال کردم، با دور شدنش نفس راحتی کشیدم و اجازه دادم اشک هایم جاری شوند، این بار قصد داشت از نقطه ضعف من بهره بگیر

    چند ساعتی از رفتن سپهر می گذشت با حس نبض زدن زیر شکمم از درد به خودم پیچیدم.
    سهند وحشت زده تکانم داد و گفت:

    مامانی چه اتفاقی برات افتاده؟
    با درد گوشه لبم را گاز گرفتم: خوبم مامان تو رو دیدم هیجان زده شدم.
    آرام از جا برخواستم و به سمت دستشویی رفتم.
    همین که شرت خونیم را دیدم وحشت زده از جا برخواستم و به طرف حال رفتم.
    در خانه قفل بود و هیچ راه ارتباطی با بیرون نداشتیم

    روی مبل وسط خانه بی حال افتاده بودم که در باز شد، نگاه سپهر که به صورت رنگ پریده و بی حالم خورد وحشت زده به طرفم پا تند کرد.
    روی به رویم زانو زد و نبضم را گرفت: هانیه چرا رنگ و روت پریده.
    با بی حالی نالیدم: خون ریزی دارم.
    _ پر* یود شدی آره؟
    بی حال لب زدم: بچه م لگد نمی زنه.
    سپهر ابتدا با تعجب سپس با خشم نگاهم کرد: حامله ای؟
    مظلومانه سر تکان دادم: امروز از دیدن سهند به قدری هیجان زده شدم که...
    دست انداخت پست پاهایم و در آغوشم کشید: میریم بیمارستان

    شایان"

    با دلخوری به پریناز نگاه کردم حضورش واقعا زندگی من و هانا را زیر و رو کرده بود.

    لبخندی زد و آمد کنارم: شایان عزیزم داری به چی فکر میکنی؟
    دستی روی بازویش کشیدم و گفتم: میشه با هم جدی حرف بزنیم پریناز؟
    _ البته عزیزم.
    _ لطفا روی مبل بشین و به حرف هام گوش بده.
    نشست روی مبل و منتظر نگاهم کرد: می شنوم عزیز.
    _ پریناز شاید حرف هام برات سخت باشه، اما باید خوب بشنوی و قبول کنی.
    پشت میز نشستم، فندکی زیر سیگارم زدم و گفتم:
    هانا ۳ سال پیش وقتی ۱۹، ۲۰ سالش بود زنم شد، عروس این خونه اون مادر ساقی عزیزم اگه دیگه اون مرد افسرده و غمگین گذشته نیستم، به یمن وجود هاناست.
    پرید بین حرفم: من به عنوان زن اول شما و خانم بزرگ این خونه براش احترام قائلم.
    سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: نه پریناز مسئله ای که باید قبول کنی اینه که تو اصلا قرار نیست همسر من بشی که بخوای هانا رو زن اول من بدونی.
    رنگ از رخش پرید، بغض نشست داخل گلوش، آب دهنش را که به سختی قورت داد متوجه شدم
    سپس ادامه دادم: من به خاطر پدر بزرگ سوری عقدت می کنم ولی زناشویی بین ما اتفاق نمی افته این ازدواج تا زمانی که برات خواستگاری مناسب پیدا بشه صبر می کنیم.
    بغضش شکست و زد زیر گریه، دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی او باید می پذیرفت این سرنوشتش است.
    به طرفش رفتم و شانه های لرزانش را در آغـ*ـوش گرفتم، هیچ گونه عشقی نسبت به او نداشتم، حسم تنها یک علاقه ساده و برادرانه بود.
    سرش را بلند کرد، چشم های سرخش را دوخت به چهره ام: تو داری امتحانم می کنی؟
    _ نه عزیزم حس بهت فقط یک دوست داشتن برادرانه س، من ۳ سال پیش همه قلبم رو تسلیم زنی کردم که مثل فرشته پای هر چه سختی تو زندگی با من داشته موند و هرگز تنهام نذاشته.
    پوزخندی زد و لبش را جوید: حتی نمی خوای بهم فرصت بدی؟
    اخم عمیقی میان دو ابرویم جا خوش کرد.
    پریناز برای عشق نا فرجامی اشک می ریخت، که هنوز جوانه نزده بود، درحالی که هانا سه سال همسر من بوده، حالا دیگر جوانه عشقمان ثمره داد بود.
    سرفه مصنوعی کردم و گفتم: پریناز عزیز، این اشک ها رو نریز، لیاقتت بیشتر از یک مرد متاهله، پس خودت رو دست کم نگیر.
    پریناز با چشم های غمگین از جا بلند شد و در حالی که سعی داشت لرزش صدایش را مخی کند، گفت: من خودم بهتر می فهمم لیاقتم در چه حدیه، به تو هم ثابت می کنم این همه عشقی که به همسرت داری فقط یک اشتباهه و اون لایق محبت تو نیست.
    _ مراقب حرف زدنت باش پریناز
    _ من دارم حقیقت رو می گم، زنت آدم دهاتی و بی...
    با سیلی محکمم ساکت شد. بهت زده نگاهم کرد.
    سیلی به قدری محکم بود که کف دستم به گز گز افتاد، با پشیمانی خواستم حرفی بزنم.
    اما پریناز انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت: هیچی نگو، ولی شاهد باش چجوری نظرت رو نسبت به خودم و هانا تغییر می دم.
    سپس با خشم به سمت در رفت، با کوبیده شدن محکم در به خود آمدم.
    سری به نشانه تاسف به آن همه گستاخیش زدم، فکر می کردم او هم مانند هانا مهربان و نجیب باشد، اما گویا اشتباه می کردم ابزار رام کردن این دختر تنها زور بود و بس.
    اما واقعا این سیلی حقش نبود، کاش بتوانم با تحکم و جدیت در رفتارم جلوی سرکشی هایش را بگیرم.
    به طرف میز کارم و رفتم پشت صندلی نشستم، پرونده بدهی هایم را برداشتم و مشغول بررسی شدم، با یک حساب سر انگشتی متوجه شدم با کمک مالی منصورخان و نقدینگی که دارم می توانم از پس طلبکار ها بر بیایم و دیگر نیازی به فروش نصف قیمت زمین های کشاورزی و املاک بدون سند ندارم، نفس آسوده ای کشیدم، فروش زمین ها ضرر بزرگی بود که دیگر متحمل آن نمی شدم.
    تصمیم گرفتم به کلبه ته باغ بروم و شادیم را با هانا تقسیم کنم.

    دستمو به سمت قسمتی از باغ می‌کشید که پر از درخت بود و شدیدا تاریک و منم بدون هیچ اعتراضی همراهش می‌رفتم.
    شده بودم مثل خواب‌زده‌ای که خودش هم نمی‌دونه داره چی‌کار می‌کنه!؟
    به قسمت تاریک باغ که رسیدیم یهو حس کردم سوار باد شدم و دارم به سمت یه درخت می‌رم!
    درست اون لحظه‌ای که کمرم محکم به تنه‌ی یه درخت خورد فهمیدم که اون باد، در واقع حامی بود که داشت با یه سرعت شدیدی می‌دوید!
    کف دستاشو دو طرف سرم به تنه‌ی درخت تکیه داد و خیره به چشمای ترسیده‌م گفت:
    _نترس! چیزی نیست! فقط یه چیزی در مورد تو درست نیست!
    بی اراده و مثل خواب‌زده‌ها دستامو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم که گفت:
    _چرا توی چشمای یه آدم عادی باید رگه‌ی قرمز رنگ وجود داشته باشه؟!
    دستامو دور گردنش حلقه کردم.
    با دقت به صورتم نگاه کرد و پرسید:
    _هیچ چیز اشتباهی نیست؟
    سرمو به معنی نه تکون دادم. خوب میدونست توی وضعی نیستم که بهش دروغ بگم پس گفت:
    _خب که این‌طور! پس یعنی اگه چیزی هم باشه تو نمیدونی!؟
    سرمو به نشونه‌ی «نه» تکون دادم که نگاهش به سمت لبام تغییر جهت داد!
    بی حواس به حرکت لباش چشم دوختم که گفت:
    _پس شاید خودم باید امتحانش کنم!
    هنوز منظورش رو دقیق نفهمیده بودم که لباش با حرکتی وحشیانه روی لبام نشست و راه نفس کشیدنم رو بست!
    ذهن سفیدم دستور عجیبی رو از سمت ذهن اون دریافت کرد و دستام توی موهاش فرو رفتن! یهو تیزی چیزی رو روی لب پایینم حس کردم.
    بدون این‌که بین‌ لبامون فاصله بندازه گفت:
    _جیغ نکش!
    هنوز نتونسته بودم معنی حرفشو بشنوم که حس کردم اون شی تیز داره روی لب پایینم حرکت می‌کنه و بلافاصله هم فرو رفتن دردناک چیز تیزی رو روی لب پایینم حس کردم که یهو .
    به کلبه رفتم، با دیدن هانا لبخند عمیقی زدم.
    وارد شدم دست از آلبوم کشید و برگشت به سمتم، با لبخند گفتم: سلام
    سرد و خشک جواب داد: علیک
    _ ناراحتی عزیزم؟
    آلبوم خاطرات را گذاشت کنار و خیلی بی حال جواب داد: نه چه طور؟
    _ خیلی بی حال جواب می دی.
    از فرصت استفاده کردم و گفتم: هانا همه بدهی ها و بدبختی هامون تموم میشه؛ آخر هفته عروسی می کنم، بعد پدر پریناز همه بدهی هام رو می ده و ...
    پرید بین حرفم: شایان.
    _ بله
    آرام خودش را نزدیکم کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت: من ازت یک خواهش بکنم ذریغ نمی کنی؟
    سرش را نوازش کردم: تو جون بخواه دختر!
    لبش را گزید سپس با تردید گفت: میشه طلاقم بدی؟
    حس کردم نفسم بند آمده، بازویش را چنگ زدم: چی؟
    _ طلاقم بده شایان، من و ساقی و رها کن و با یک دختر ثروتمند تا آخر عمرت زندگی کن؛ خوشبخت شو.
    سیلی محکمی حواله صورتش کردم و با خشم غریدم: بسه لعنتی این حرف ها چیه؟
    پوزخندی زد و در جواب گفت: حرمت بین یک زن و شوهر زمانی که بشکنه، هیچ بند زنی نمی تونه اون رو درست کنه.
    _ می خوای بگی حرمت بینمون شکسته؟ مگه چی شده؟
    به یک باره جیغ زد: شوهرم اومده رو به روم از قرار مدار عقدش میگه، یعنی حرمت شکسته شد، یعنی هانا خاک بر سرت شد.
    محکم زد تو سر خودش: خاک بر سر من که نمی ذارم تو خوش بخت بشی.
    چنگ زد به صورتش و باز جیغ کشید: سربار زندگیتم، حرمت ندارم برات.
    جفت دست هایش را گرفتم: بسه هانا خودت رو نزن.
    _ بغض گیر کرده تو گلوم، قد یک ارزن ارزش ندارم.
    محکم گرفتمش تو آغوشم، دستی پشت کمرش کشیدم و گفت: واسه من همه دنیای احمق.
    _ تو همه دنیات رو با زمین های اجدادیت طاق زدی.
    _ این موقتیه، بذار عقدش کنم، بدهی.
    بلند جیغ زد: حرف عقد اون رو نزن، یا من طلاق بده یا حرف عقدش رو نزن.
    _ چیه خودسر شدی طلاق طلاق می کنی؟
    پوزخند تلخی زد: هر وقت تو از عقد اون دست برداری من هم بی خیال طلاق میشم «عصبی خندید و بازوش رو کشید» هرچند عروسی که با خودش زمین های کنار رود رو آورد، کم ارزش تر عروس خان روستای باباییه
    _ من رو سگ نکن هانا.
    _ سگ شو، از حرمت زنت دفاع کن، نه مثل شغال پشت یک زن قائم بشی.
    دستی چنگ زدم توی موهای پریشونم: می گی چی کارش کنم؟
    _ عروسیو بهم بزن، بدهیاتو با پول زمین ها بده.
    _ ورشکسته می شم.
    محکم کوبید تو سـ*ـینه م: پس بی خیال من برو جشن دمادی بگیر.
    از جا بلند شد، بلند و خشمگین نعره زدم: هانا
    برگشت طرفم: چیشد؟
    _ باشه عقدش نمی کنم.
    با گام های بند آمدم به سمتش، یکم جا خورد و جمع کرد خودش را، محکم در آغوشش کشیدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم.
    حرمت را می خریدم به غیمت تمام املاک اربابیم

    هانیه"

    چشم هایم را به سختی باز کردم، سرم به دستم بود، آرام نالید: سهند مامان!
    توجه سپهر به سمتم جلب شد، سرش را از میان دستش برداشت و نگاهم کرد، مهربان و گرم: هانیه
    _ سپهر بچم کجاست؟
    _ گذاشتمش پیش مادرم اینا، بیمارستان راهش نمی دادن.
    _ سپهر، بذار یه مدت پیش من بمونه بعد...
    پرید بین حرفم: حامله ای می دونی؟
    _ آره می دونم.
    _ پس خدا خواسته دوباره با هم باشیم.
    ملافه را کشیدم روی سرم و با خشم گفتم: پس باز گیر من افتادی، آره؟
    سپهر آمد کنارم دست کشید روی سرم و گفت: هانیه این حرف ها چیه؟ ناراحت شدی از حرفم؟
    _ انقدر دیگه برام بی ارزشی، ناراحتمم نمی کنی.
    با خشم بازویم را گرفت و ملافه را پس زد: متوجه حرفت هستی؟ من برات بی ارزشم؟
    بغض چانه ام را لرزاند،نگاه از او گرفتم.
    دستش را گذاشت روی پلکم: حق نداری اشک بریزی. چون بر خلافه عقیده تو، من دوستت دارم.
    با تعجب نگاهش کردم چه دیر فهمیده بود دوستم دارد.
    لبم را آقدر گاز گرفته بودم که زخم شده بود.
    با دستمالی که از روی میز کناری برداشت خون روی زخم را پاک کرد: من درستش می کنم، خودت رو اذیت نکن
    _ جفاکاری های تو درست شدنی نیست.
    _ بهم فرصت بده.
    پوزخند زدم: دادم، بهت یک بار اعتماد کردم، جای خنجرش هنوز میسوزه .
    دیگه نمی خوام کنارت باشم.
    محکم بازویم را فشورد: ما دو تا بچه داریم.
    با سردی جواب دادم: پس نهایتاً من باید به خاطر بچه ها کنارت باشم.
    از کنارم فاصله گرفت: بس می کنی طعنه زدن و کنایه رو؟
    _ نه چرا بس کنم؛ چینی اعتمادم شکست، جلو همه سر افکنده شدم.
    _ بگم غلط کردم، دلت راضی میشه؟ بگم گـه خوردم تو رو فروختم به یک زن هـ*ـوس باز و احمق قلبت باهام صاف میشه؟
    فریاد می زد و خشمش را خالی می کرد.
    در باز شد و پرستار اعصابی وارد اتاق شد: جناب اینجا بیمارستانه.
    _ به این خانم حالی کنید، که داره دیوونه م میکنه.
    پرستار جواب داد: دعوای خانوادگیتون رو ببرید خونه، مرضا اذیت میشن.
    سپهر دست کشید روی صورتش: شرمنده

    سپهر"

    پرستار از اتاق بیرونم کرد، با دلواپسی توی راهرو قدم می زدم، اگر هانیه مرا نبخشد چه؟ اگر با سهند و بچه دیگرامان برود چه؟
    غرق در فکر بودم که با شنیدن صدای دکتر به خودم آمدم.
    _ سلام اتفاقی افتاده دکتر؟
    _ خانم هانیه احمدی همسر شماست؟
    _ بله چه طور؟
    نگاهی به پرونده توی دستش انداخت و گفت: خانومتون مشکوک به سرطان معده هستن!
    با وحشت جلو رفتم و تقریباً فریاد زدم: چی دارید شوخی میکنید؟
    دختر اخم کرد: نه آقا، بهتر خانومتون رو ببرید برای آزمایش و نمونه برداری تا مطمئن بشیم.
    دستم رو فرو کردم تو موهام و با بغض گفتم: دکتر زنم حامله ست.
    دکتر با ناراحتی گفت: فعلا برید برای آزامش امیدتون به خدا باشه.
    دکتر برای هماهنگی آزامایش رفتم، من هم ماندم و یک دنیا درد و اندوه، یک دنیا فکر و خیال.
    خدا کنه بلایی سر هانیه نیاید.
    همان طور که قدم میزدم خودم را جلوی اتاق هانیه پیدا کردم.
    دست و دلم لرزید برای زنی که از زندگی تنها طعم تلخ بی مهری را چشیده بود.
    بغض نشسته در گلویم را قورت دادم و وارد اتاق شدم.
    _ هانیه میشه با هم حرف بزنیم؟
    _ حرف هایی که باید می زدیم رو زدم.
    نزدیکش رفتم و با ملایمت گفتم: دکتر گفته یکم بهت مشکوکه...
    رنگ از رخش پرید، بین حرفم آمد: مشکوک به چی؟ من مشکلی دارم؟
    _ نه عزیز دلم، فقط به مشکلات معده ت مشکوکه.
    _ آهان خب حالا باید چی کار کنم.
    _ قراره یک چندتا آزمایش بدیم تا تکلیفت مشخص بشه.
    سری تکان داد و مظلوم نشست،در دستش کتاب قرآنی به چشم می خورد که با جلد چرمی تزیین شده بود.
    زیر لب آرام قرآن را زمرمه کرد، من نیر برای اولین بار در دلم شروع کردم به دعا کردن.

    شایان"
    رو به روی منصورخان ایستادم، کمی برای گفتن حرف هایم دو دل بودم، ولی فرار تا کی؟
    با اعتماد به نفس زل زدم در چشم هایش و شروع کردم به گفتن هر آنچه در دلم بود...
    منصور خان با شنیدن حرف هایم داغ کرد، نگاهی به جمعیت در سالن انداخت سپس شروع کرد به کف زدن: آفرین خوب جواب اعتمادم رو دادی شایان خان.
    با تعجب رفتار خشمگینش را نگاه می کردم که با سیلی محکمی که به صورتم کوبید، برق از چشمم رفت
    با خشم نعره کشید: مرتیکه نفهم اسمت اومده روی دختر من گذاشتی، حالا می گی نمی خوایش؟
    با خشم گفتم: پدربزرگ احترامتون واجبه ولی...
    _ به من نگو پدر بزرگ، تو حتی لیاقت پادویی...
    با جیغ بلند پریناز منصورخان ساکت شد: بسه بابا، ما راه رو اشتباه رفتیم، اگه حرمت شکنی هم متوجهمون شده از جانب خودمونه.
    منصور خان با نفرت نگاهم کرد: یادت نره پسر این بی حرمتید عواقب داره.
    پریناز با اینکه اشک می ریخت و دل شکسته بود، کت پدر بزرگش را گرفت و با التماس گفت: بسه آقاجون، بیشتر از این آبرو من رو نبرید.
    منصور زیر لب فحشی نثارم کرد و دست دخترش را گرفت و با کدورت عمارت را ترک کرد..
    با رفتن منصور خان، صدای اعتراض خانم بزرگ بلند شد: وای شایان چی کار کردی با خودت و ما، به خاطر یک دختر رعیت همه مون رو بدبخت کردی؟
    پدر بین حرفش پرید: بس مادر جان، شایان بهترین کا رو کرده.
    خانم بزرگ پوزخند تلخی زد و گفت: کدوم بهترین کار، حالا مجبوره کل زمین های قدیمی رو رد کنه تا بدهی رعیتا رو بده« دستش رو گذاشت روی قلبش» خدا لعنت کنه اون شیر ناپاک خورده رو که این بلا ها رو سرمون آورد.
    پدر جلو رفت، زیر بغـ*ـل خانم بزرگ رو گرفت و مشغول بحث با او شد.
    از پله ها بالا رفتم، وارد اتاق که شدم هانا را مغموم گوشه ی اتاق دیدم:

    _هانا جان، ساقی کجاست؟
    سرش را بلند کرد و بغض کرده بود، با خجالت گفت: رفتن؟
    سری به نشانه تائید تکان دادم: آره تهدید کردن و رفتن.
    _ گند زدم به زندگیت؟
    رفتم جلو، نگاهش کرد، این روز ها چقدر از او غافل بودم.
    دست انداختم پشت کمرش و بلندش کردم: نه عزیزم حضور تو همه زندگیمون رو بهشت کرده.
    _ شایان میشه نگاهم کنی؟
    چشم دوختم به عسلی های معصومش: جان دلم چی می خوای بگی؟
    سرش را بلند کرد لبم را نرم بوسید: هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشتم شایان هیچ کس.
    لبخندی عمیق از عمق جانم زدم، هانا همان گنجی بود که داشتنش سلطانم می کرد، اربابی زمین های اجدادی را می خواستم چه کار ؟
    صدای گریه ساقی سمفونی زیبای دو نفره ی مان شد و یادمان آورد، درخت عشقمان ثمره دارد.
    _ شایان بچه داره گریه می کنه.
    _ برو بهش برس« گذاشتمش روی زمین» ولی زود برگرد سراغ خودم.
    ریز خندید و رفت سمت ساقی.
    با لـ*ـذت به خانواده کوچکم نگاه کردم و گفتم: این لطف خداست.
    سپهر" چند هفته بعد.

    به زور قاشق سوپ را به خورد هانیه دادم.
    این روز ها معده ش همه چیز را پس می زد، تن نحیف و لاغرش از شدت ضعف لرزید، بی جان دستم را گرفت و گفت: سپهر
    _ جونم دلم، چی می خوای؟

    من سه روز دیگه عمل میشم، بعد معلوم نیست زنده باشم بچه م رو ببینم تو باید خوب مراقبش باشی، اگه دوباره...
    بین حرفش پریدم و با غم گفتم: هانیه بسه آزارم نده، ماه پیش بهت گفتم بی خیال این بچه بشو و عملت رو زودتر انجام بده، گور پدر بچه خودت مهم تری.
    دست یخ زده اش را روی دستم گذاشت: خواهش می کنم.
    نگاهم خورد به صورت رنگ پریده ش طاقت نیوردم محکم تو آغـ*ـوش گرفتمش، من بدون هانیه می مردم انگار خدا می خواست با من این بازی بکند تا بفهمم تا چه میزان دلباخته این زنم.
    ماه پیش که دکتر گفت هانیه سرطان معده دارد و هر چه زودتر باید عمل بشود از درون پاشیدم، ترتیب مراحل عمل هانیه را دادم.
    اما هانیه یک ماه فرصت خواست، بچه تقریبا ۶ ماهه بود و نمیشد سقطش کرد یا در این سن زایمان، برای همین هانیه اصرار کرد تا عمل به تعویق بیوفتد.
    خیلی نگرانش بودم، اگر بلایی سر او می آمد هرگز خودم را نمی بخشیدم.
    سپهر"
    پشت در اتاق عمل ایستاده بودم، همه ی نگرانیم بابت هانیه بود، زیر لب صلوات می فرستادم نمی دانم چرا ما انسان ها تنها در زمان بیچارگی به یاد خدا می افتیم؟ او که گفته هزاران برابر یک مادر نسبت به ما بندگانش مهربان است، پس چرا ما با بی مهری او را ندیده می گیریم و او را فراموش می کنیم، شاید هر بلا و امتحانی که از سرمان می گذرد، تلنگری برای ماست تا او را به خاطر بیاوریم.
    شایان دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: به خدا توکل کن پسر.
    لبخند تلخی زدم و کنار هم نشستیم، می ترسیدم دلم گواه بدی می داد.
    این چند روز شایان و هانا عین دو دوست واقعی کنارمان بودند.
    هانا مثل مادر دلسوز مراقب سهند بود و شایان با وجود مشکلات در گیر کار های عمل بود.
    چند ساعت نفس گیر سپری شد و بالاخره دکتر وارد اتاق شد: آقای سپهر سالار وند.
    من و شایان هر دو به سمت دکتر پا تند کردیم: بله جناب دکتر؟
    دکتر_ جناب سالاروند، حال خانومتون خوبه فقط باید به هوش بیاد، عمل موفقعیت آمیز بوده.

    با خوش حالی پریدم در آغـ*ـوش شایان و زدم زیر گریه باورم نمیشد، باید به شکرانه سلامتی هانیه صدقه می دادم.

    روی صندلی نشستم و منتظر به هوش آمدن هانیه شدم امید وارم انتظار به زودب به پایان برسد

    نزدیک ۱۲ شب بود ولی خبری از هانیه نشده بود.
    همه نگران بودیم، با عجله سمت دکتر رفتم و با خشم غریدم: چرا زنم به هوش نیومده؟
    دکتر اخم کرد: به هوش اومدنش دست من نیست آقا.
    یقه ش رو چسبیدم و فریاد زدم: پس تو چیکاریه ای مرتیکه؟
    شایان جلو آمد و از پشت بغلم گرفت: بسه سپهر خودت رو کنترل کن.
    _ آخه نگاه چی میگه!!!
    دکتر: ساکت آقا، اینجا لات خونه نیست داد و بی داد می کنی، به هوش اومدن خانومتونم دست ما نیست.

    با خشم شایان را پس زدم و فریاد کشیدم: تو این طویله کسی نیست جواب من رو بده؟
    پرستار با اخم جلویم ایستاد: آقا ساکت میشید یا زنگ بزنم حراست؟
    شایان: شرمنده خانم خودم ساکتش می کنم.
    شایان به زور کشوندم تو حیاط، نفس نفس می زدم.
    _ شایان بذار برم ببینم چه بلایی سر زنم آوردن.
    .شایان پوزخند زد: یعنی الان عاشقش شدی؟
    _ سر کوفت نزن، خودم به غلط کردن افتادم.
    _ بهتره به جای داد و بی داد بری مراقب پسرت باشی.
    _ دلم ریش میشه وقتی می بینم یه بچه یه ذره لی وسط یک دستگاه به هزار تا سیم وصله.
    شایان آروم روی شونه م زد: سپهر قوی باش، ثابت کن مرد مورد اعتمادی برای هانیه و بچه ها هستی.
    سرم را میان دستانم گرفتم و مردانه گریستم، دلم می گفت این بلا ها تاوان ذل شکسته هانیه است.


    ****


    ۳۰ روز بعد"


    پشت در اتاق ایستاده بودم، لباس سیاه به تن داشتم و آرام ایمان را تکان می دادم، هانیه هنوز بی هوش بود.
    نمی دانستم وقتی به هوش بیاید چگونه با مرگ غریبانه برادرش ایمان کنار بیاید.
    پدر و مادرش که مثل مرده متحرک شده بودند، داغ ایمان پسرشان و حال بد هانیه همگی دست به دست هم داده بود تا زمین گیرشان کند.
    با صدای هانا به خود آمدم و برگشتم.
    _ سلام داداش سپهر.
    لبخند زدم: سلام هانا جان، تنهایی؟
    _ آره شایان رفته روستا، می خواد همه زمین ها رو بفروشه.
    _ پس دیگه اربـاب نیست؟ دنیای عجیبیه!
    تکیه داد به دیوار: اگه من رو انتخاب نمی کرد الان اربـاب بود و دوتا زن داشت.
    _ ولی تو رو نداشت، راستی اون چیه دستت؟
    ظرف در دستش را بالا گرفت: نهار براتون پختم، گفتم هر روز خوردن غذای بیمارستان ضرر داره.
    لبخندی از عمق جان زدم و ایمان را به دست هانا داد: پس تا من نهار می خوردم مراقب بچه باشید.
    هانا با لـ*ـذت ایمان را در آغـ*ـوش کشید و بوسید: براش اسم گذاشتید؟
    _ آره، به نیت دایی شهیدش گذاشتم ایمان.
    هانا لبخند مهربانی زد و گفت: حتما هانیه رو خوش حال می کنید.
    مشغول خوردن غذای خانگی خوشمزه بودم که پرستار با عجله به سمت اتاق هانیه دوید.
    با دلهره دنبالشان رفتم، نزدیک اتاق که شدم با شنیدن بوق ممتد دستگاه توان از پاهایم رفت.
    تک تک خاطراتم با هانیه از جلوی چشمم رد شد، زیر لب گفتم: خدایا رحم کن از همه چیزم می گذرم هانیه رو با خودت نبر ای خدا!
    با شنیدن صدای پرستار که کی گفت: دکتر برگشت برگشت چشم هایم را بی رمق بستم و گفتم الحمدالله.

    شایان "

    با تنی خسته وارد خانه شدم، چند شب پیش اکثر زمین های اربابی را فروختم به خود مرد و باقی بدهکاریم را دادم.
    با صدای بلند هانا را صدا کردم: هانایی عزیز
    هانا با عجله جلو آمدو محکم پرید در آغوشم: شایان
    سرش را بوسیدم: جان دلم.
    _ چندتا خبر خوب برات دارم.
    _ چه خبرایی شیطونک، نکنه بازم بچه دار شدیم؟
    لبخند عمیقی زد و گفت: بذار اول اون خیلی خوب رو بگم بعد خوبه.
    قهقهه ای زدم و گفت: خب بفرمایید.
    _ اول اینکه هانیه به هوش اومده.
    دوم اینکه هفته دیگه یک عروسی توپ افتادیم.
    _ اون خبر اولیت که فوقالعاده بود، فقط می مونه بخشیدن هانیه و موندنش کنار سپهر.
    _ آره، ولی چیزی که من از روحیات هانیه میشناسم اینه که حتما با شرایطی که خانوادش داره غم طلاق رو به اون ها اضافه نمی کنه، اون شاید از سپهر دل چرکین باشه، اما این وسط چند نفر قربانی میشن که تقصیری تو ماجرا ندارن.
    با مهر نگاهی به هانا کردم: آره هانیه دختر عاقلیه، امید وارم یک روز هم من رو ببخشه هم سپهرو.
    از فکر در آمدم و گفتم:
    اون دومی نصفه گفتی عروسی کیه یعنی؟
    _ عروسی پسر عمو پدرام با...
    بین حرفش پریدم: با انسیه؟
    حرصی شد و گفت: شایان می کوبم تو سرت ها، عروسی انسیه و پدرام آخه؟
    _ پس عروسی پدرام با کی، لابد کاظم؟
    زبونش را گاز گرفت و لبش را کج کرد: عروسی پدرام با یکی از دخترای روستای بالایی، همه روستا رو دعوت کرده پدرام، گفت ما هم همگی بیایم.
    لبخندی از عمق جان زدم و زیر گوش هانا گفتم: هـ*ـوس عروسی کردم عزیزم.
    _ شایان ما که به بهونه عروسی هزار بار مهمونی گرفتیم.
    _ آره خب ولی من عاشق عروسی گرفتن و داماد شدنم مخصوصا شب آخرش...



    هانا" چند روز بعد


    با زدن رژ لب قرمز کارم تکمیل شد، برگشتم سمت شایان و با دیدنش تو کت و شلوار مشکی و پاپیون همر رنگ کتش چشم هام برق زد.

    به سمتش رفتم و بـ..وسـ..ـه ای زیر چانه اش زدم: چه خوردنی شده آقامون.
    _ چه بی حیا شده خانوممون.
    سرم را روی شانه اش گذاشتم: من چی کار کنم خوبی های تو جبران بشه؟!
    لبخندی زد و گفت: حامله شو،شش تا بچه برام قطار کن.
    محکم زدم به بازویش: اِ پرو دیگه چی؟
    _ هر شب برام کوفته درست بکن، شب ها قبل خواب هم...
    جیغ کشیدم: بسه شایان، چقدر سوء استفاده میکنی؟
    _ خیلی خب بابا جیغ نزن، بیا بریم دیر شد.
    ساقی که تازه پا گرفته بود جلو آمد و با لباس عروسش چرخی زد، سپس محکم زمین خورد.
    شایان از خنده روده بر شده بود، ساقی در آغـ*ـوش گرفتم و لپش را محکم گاز گرفت: آخ عروس خانم شدی تو؟
    ساقی بغض کرد و جای گاز روی لپش را مالید.
    _ نخور بچه رو شایان.
    ساقی را در آغوشش پنهان کرد و گفت: بچه خودمه، دلم می خواد بخورمش.
    _ بریم دیر شد...

    سوار ماشین شدیم سمت روستا حرکت کردیم، ته دلم عجیب شور می زد.
    مقداری از راه را رفتیم که کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم
    چشم که باز کردم ماشین وسط یک باغ با صفا بود.
    از ماشین پیاده شدیم و به طرف جمعیت رفتیم
    صدای آهنگ ملودی گوشم شد، جلو تر که رفتیم با دیدن جمعیت روستا به وجد آمدم چقدر دلتنگشان بودم، کاظم، انسیه، الفت و مشتی رمضان خدمه عمارت گوشه ای ایستاده بودند.
    به قسمتی از باغ که مراسم شخصی تره و خبری از اهالی روستا نیست رفتیم.
    جمعیت داخل سالن باغ کمتر بود، فقط خانواده شایان و چند نفر از بزرگان ده پدرام و زن عمو و در کمال تعجب منصور خان حضور داشتند.
    با تک تکشان احول پرسی می کردم که چشمم به جایگاه عروس و داماد خورد.
    با دیدن پدرام کنار دختری که چهره اش را پوشانده بود لبخندی زدم و جلو رفتم.
    _ سلام پسر عمو.
    برگشت خیلی جدی و خشک جواب داد: سلام دختر عمو خوش اومدید.
    لبخند متعجبی زدم و خم شدم تا با عروس دیده بوسی کنم که چهره ی غرق آرایش و غمگین پریناز جلوی چشمم مجسم شد.
    با تعجب گفتم: پریناز؟
    لبخند تلخی زد و جواب داد: خوش اومدید!
    با دست پاچگی جوابش را دادم، که متوجه نگاه نفرت بار منصور خان سمت شایان شدم.
    تنم لرزید، چند گام عقب برداشتم و رفتم سمت شایان.
    شایان گرم بحث با چند نفر از اهالی بود.
    آرام صدایش زدم: شایان میشه یک لحظه نگاهم کنی؟
    _ جانم هانا بانو؟
    _ شایان می دونی عروس کیه؟
    _ نه عروس کیه گلم؟!
    _ پریناز.
    شایان با تعجب ابرو هایش را بالا انداخت و سپس گفت: یعنی چی؟! دختر خان زاده این روستا شده زن پدرام؟
    _ نمی دونم منم حالم خیلی عجیبه، هنوز تو شکم.
    روی میز مخصوص نشستیم، خواننده شروع به آواز خواندن کرده بود و ما دست می زدیم.
    چند ساعتی از حضور در مجلس میگذشت اکثرا کادوی خود را داده بودند و منتظر بودیم منصور خان کادوی عروس و داماد را بدهد.
    شلوغ و بوی عطر آمیخته با بوی میوه سالن را برداشته بود.
    برگشتم سمت شایان و صدایش زدم: شایان خیلی گرمه
    _ عزیزم تحمل کن، نیم ساعت دیگه میریم« روسری قرمزم را رو سـ*ـینه ام مرتب کرد » اینجا خیلی شلوغه هانا روسریت رو مرتب کن.
    _ شایان تو این شلوغی کسی نگاه نمی کنه.
    _ اتفاقا خیلیا نگاهشون سمت میز ماست.
    گرم حرف زدن بودیم که خدمتکار جام نوشید*نی را آورد نزدیکمان.
    خدمتکار: بردارید قربان.
    شایان: ما نوشید*نی نمی خوریم.
    خدمتکار: شربت مخصوصه قربان، نوشید*نی نیست.
    شایان دو جام برداشت و خدمتکار دور شد.
    در حالی که از شربت خودش می خورد، جام دیگر را به من تعارف کرد: بخور عزیز دلم گرمت بود.
    حسابی عرق کرده بودم، جام را از دستش گرفتم، چند جرعه ای نوشیده بودم که صدای بلند منصور خان که خطاب به جمع حرف می زد توجهمان را جلب کرد.

    منصورخان: امروز روز عروسی تک نوه ی عزیزم با پسر یکی از صمیمی ترین دوستانمه.
    اینجا خیلی ها حضور دارند، از جمله نوه ی عزیزم شایان و همسرش هانا.
    این حرفش تعجب من و شایان را برانگیخت.
    سپس رو کرد سمت پدر شایان که آرام کناری نشسته بود و گفت: یک زمان دختر عزیزم یاسمن رو به اجبار تقدیم این مرد کردم، امید داشتم با اون خوشبخت بشه، اما چند سال بعد جنازه سوخته ی اون رو تحویلم دادن« دست گذاشت روی قلبش، نفسش را با آه بیرون داد» دخترم حامله بود اما زنده زنده تو آتیش کینه خانواده شوهرش سوخت.
    حالا امروز نوبت تلافیه، نوبت سوخته شدن دل این آدم های کینه جوست.
    شایان با خشم از جا بلند شد تا جواب منصور خان را بدهد که سرش گیج رفت و زمین خورد.
    خون از بینی شایان جاری شد، با وحشت به سمتش رفتم و دستم را روی بینی اش گذاشتم: شایان جان چی شدی؟
    به جای اینکه جوابم را بدهد به خر خر افتاد، دست بردم سمت گلوی خودم، تا می دیدم.
    با وحشت جیغ کشیدم، پلک هایم را به زور باز نگه داشتم و به دایی شاهین که مثل سکته ای ها و منصور خان که همچون دیوانگان به ما می نگریستند خیره شدم.
    دنیا پیش چشمم تار شد، اشاره کردم سمت ساقی، خدایا دخترم را به تو میسپارم.
    تن سردم بی رمق روی شایان از حال رفت، با وحشت نفس های آخرم را می کشیدم.

    توی باغ بزرگ بودم پدر و مادرم کنارم بودند.
    دست در دست مادرم گذاشته بودمو صورتشان را می بوسیدم.
    با دیدن ساقی و لباس عروسش از آغـ*ـوش مادرم جدا شدم.
    ساقی دستم را گرفت و گفت: مامانی میای بریم بازی؟
    _ بازی رو ول کن بیا بریم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ.
    ساقی: نه مامان بیا بریم بازی، من اونجا رو دوست ندارم.
    برگشتم سمت جایی که مادر و پدرم بودند، درست زیر درخت بید ایستاده بودند.
    مادرم لبخند زیبایی زد و دست تکان داد.
    با ساقی همراه شدیم، تا نزدیک یک رودخانه رفتیم.
    ساقی دستم را رها کرد و گفت: من میرم بابایی روهم بیارم.
    با عجله از کنارم رفت، نور چشمم را زد، با آرامش چشمم را باز کردم.
    در یک اتاق مجهول بودم، دهانم تلخ بود، سوزش سرم را حس کردم و آرام نالید: شایان، ساقی عزیزم.
    صدای خدا رو شکر گفتن را کنارم حس کردم به سختی سرم را چرخاندم، سپهر را با پیراهن سیاه و چشم های غمگین کنارم دیدم، با وحشت نالید: شایان کو؟ چرا سیاه تنته؟
    شایانم کو، عزیزم دلم کو، هان!!!
    سپهر جلو آمد برادرانه در آغوشم گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: هیش نترس عزیزم، شایان الان شهره، حالشم خوبه.
    با بیچارگی گریه کردم: چه اتفاقی براش افتاده؟ پس چرا سیاه پوشیدی؟
    نوازشم کرد و گفت: چیزی نیست گلم، تو و شایان چند روز بی هوش بودید این سیاهم به خاطر دایی شاهینه.
    با غم فراوان اشک ریختم، باورم نمی شد دایی را کشته باشند.
    _ شایان چه طوره؟ تو کما که نرفته؟
    نوازشم کرد: نترس گلم، از تو بهتره فقط خونریزی معده کرده.
    در اتاق باز شد، هانیه با عصا وارد اتاق شد.
    دارو ها لاغرش کرده بود، با نگرانی نگاهش کردم: هانیه شایان کجاست؟
    هانیه: عزیز دلم شایان اون شب که مسموم شدید خونریزی معده کرد دکتر درمانگاهم فرستادش شهر.
    اگه بدونی مردم چقدر نگران شما بودند.
    سپهر: این میزان محبوبیت حسادت من رو بر انگیخت.
    _ ساقی کجاست؟
    هانیه لبخند زد: با سهند داره بازی میکنه.
    سپهر از جایش بلند شد، جلو آمد و هانیه را در بر گرفت: عزیزم راه رفتن زیاد برات خوب نیست، خوبه به انسیه و اقدس سپردم مراقبت باشن ها.
    هانیه را با ملایمت در آغـ*ـوش گرفت و کنار خودش روی صندلی نشاند.
    _ سپهر، چه بلایی سر دایی اومده؟
    سپهر غمگین گفت: دایی اون شب مثل شما ها مسموم شد و چون پیر تر بود تاقت نیاورد و فوت شد.
    _ چرا منصور خان و پدرام این کار رو کردن؟
    سپهر: منصور سال هاست کینه ی ما رو داره، فقطم به خاطر مرگ زن دایی تو آتش سوزی کلبه، که عاقبتم زهرش رو ریخت.
    پریناز رو هم با نقشه فرستاده بوده تو خانواده، گویا نقشه ها داشته.
    _ الان کجان؟
    سپهر: منصور که با چند تا از محافظ ها و اهالی درگیر شد زیر کتک مردم جون داد، پریناز و پدرامم چون مستقیم دست نداشتن بی دردسر فرار کردن.
    بلند زدم زیر گریه، با بغض گفتم: از پدرام انتظار نداشتم، اون چه دلیلی واسه کاراش داشته.
    سپهر: اونا از شایان به دلایل زیادی کینه داشتن، مثلا اینکه بار ها دزدی هاشون رو رو کرده، همین پدرام تو چندتا دزدی مختلف دست داشته اما هیچ نامی از خودش نمی ذاشته دومیشم به خاطر این کارخونه، که ساخت و اینا آتیشش زدن سود کلونی رو از دست می داده.
    _ عجیبه که من و شایان گول مار خوش خط و خالی مثل پدرام رو خوردیم، نکنه مرگ سامانم زیر سر خودشون بوده که نسبت می دادن به شایان.
    سپهر: شهربانی داره تحقیق می کنه، الله اعلم.
    الانم خواهر فلجش و اون بچه رو رها کرده و فراری شده« پوزخند زد و از جا بلند شد» هیچ کس باور نمی کرد شایان انقدر محبوب باشه که مردم به خاطر دفاع از اون با منصور دگیر بشن.
    سپهر نگاهی به سرمم انداخت: یک ساعتش مونده، تا تو استراحت کنی من خبر سلامتید رو به شایان برسونم.
    با رفتن سپهر چشم هایم را بستم و اجازه دادم افکارم این همه ماجرای عجیب را تحلیل کند، این بین دایی شاهین بیچاره به ناحق قربانی شده بود حیف!...
    هرگز بتور نکردم او قاتل همسرش باشد، نمی دانو این افکار مالیخولیایی چگونه در سر منصورخان جا گرفته؟
    ****
    با کمک سپهر شایان را از بیمارستان مرخص کردیم، رنگ و رویش پریده بود و سم ضربه بدی به معده و کبدش وارد کرده بود.
    بهتر دیدیم مدتی را خانه ی خاله مهری بگذرانیم
    از داخل تراس به نم نم باران نگریستم، ریه ام را از عطر گل نم خورده پر کردم و برگشتم سمت شایان: عزیزم حالت بهتره؟
    شایان بی حال جواب داد: آره این قرص هایی که دکتر تجویز کرده، درد معدم رو کمتر کرده.
    _خدا رو شکر، راستی امروز کاظم و وکیلت اومده بودن اینجا، خبری شده؟
    _ کاظم تونسته با کمک چند نفر از اهالی رد پدرام و پریناز رو بگیرن.
    صندلی را مقابل گذاشتم و گفتم: خب این خیلی خوبه!
    _ آره بد نیست، حداقل اینکه با شهادت چند تا از اهالی روستای بالا و مدارک شهربانی ثابت شد آتیش سوزی زیر نظر یک مرد به اسم کلانی بوده و دستورش رو از منصور خان گرفته.
    چیزی که از دستگیری پدرام و برگشتن زمین ها برام با ارزش تره، بی گـ ـناه بودن من تو ماجرای آتش سوزیه این بار عذاب رو از روی دوشم کم میکنه.
    لبخند رضایت مندی روی لب نشوندم و از اتاق خارج شدم، توی راهرو صدای حرف زدن سپهر و هانیه به گوشم خورد.
    _ هانیه جان خانمی چرا انقدر نسبت بهم بد بینی؟
    _ بسه سپهر، بعد اون همه دردی که از جانب تو به من متحمل شد انتظار داری خوشبینم باشم؟
    _ من که هزار دفعه گفتم غلط کردم تو رو به یک زن خراب معتاد فروختم و گند زدم به زندگیم.
    _ عذر خواهی تو قلب شکسته من و تسلا نمیده
    سکوت بینشون بر قرار شد، تعجب کردم از اینکه سپهر به شبنم گفت معتاد، هر چی نباشه اون یه زمان دوستم بود و از اینکه شنیدم معتاد شده بهم ریختم.با آرامش جلو رفتم و با دیدن سپهر که هانیه رو در آغـ*ـوش گرفته و نوازش میکنه لبخند رضایت مندی زدم.


    چند شب از بازگشتمون به روستا میگذره، شایان حسابی درگیر نظم دادن به روستاست و بازسازی کارخونه است.
    میانه های شب بود که از خواب بیدار شدم، شایان کنارم به خواب رفته بود و صدای نفس های عمیقش نشان میداد تا چه میزان خسته است.
    بـ..وسـ..ـه ای روی صورت رنگ پریده اش زدم و جای خشک شده ی اشک بر گونه اش را نوازش کردم.
    کل امروز را دنبال مراسم چهلم پدرش بود، ختمش که مظلومانه برگزار شده بود، ولی چهلمش به خواست شایان با شکوه برگزار شد.

    یاد مکالمه صبحم با ساسان افتادم، تسلیتش و حرف هایی که راجع به پشیمانیش از گذشته زد به نظرم از عمق جان بود، او حتی سرپرستی شایا و هدیه را قبول کرده بود.
    یاد دارم ساسان می گفت مرگ برادرش سامان نیز زیر سر پدرام بوده، چرا که پدرام از تجـ*ـاوز او به هدیه کینه داشته و می خواست هر دوی آن ها را تنبیه کنه، آه عمیقی از یاد آوری این اتفاقات کشیدم و از اتاق خارج شدم.
    آرام به سمت باغ رفتم و اجازه دادم هوای خنک افکار پریشانم را فراری بدهد.
    نزدیک کلبه نیمه سوخته متوجه بوی دود شدم، جلو که رفتم با دیدن شعله های آتش وحشت زده شروع کردم به جیغ کشیدن.
    صدای فریادم ابتدا رمضان و بعد همه اهالی را به حیاط کشاند.
    شایان: چی شده؟
    _ کلبه آتیش گرفته و یکی اون تو گیر افتاده.
    با عجله جلو رفت و فریاد زد: کی اونجاست.
    صدای ناله ضعیف خانم بزرگ همه را بهت زده کرد، شایان سعی کرد وارد کلبه شود اما شعله داغ آتش مانع شد.
    سپهر از انتهای حیاط شلنگ آب آورد و مشتی رمضان و شایان با خاک باغچه آتش را مهار کردند.
    چند ساعت بعد جسم نیمه سوخته ی خانم بزرگ در میان کلبه پیدا شد.
    شایان و سپهر هر دو بهت زده بالای سر جنازه ایستاده بودند، خاله مهری که از دیشب مهمانمان بود و هنوز سیاه عزای برادرش را داشت با دیدن جسد خانم بزرگ از هوش رفت.
    من و هانیه به سختی سپهر و شایان را سر پا کردیم، با خود اندیشیدم چه نفرین شومی دامن این خانه را گرفته؟

    ****

    صدای جیغ بلند خاله مهری و هانیه ای که به زور آب قند را در دهانش می ریخت، واقعا متاثرم کرد.
    به سمت شایان رفتم: عزیزم حالت بده؟
    شایان اشک هایش را پاک کرد: نه گلی خوبم، ساقی کجاست؟
    _ پیش انسیه تو عمارت مونده!
    _ هانا خانم بزرگ یک نامه به جا گذاشته: متعجب لب زدم: نامه؟
    _ اهوم، نامه اعتراف.
    با تعجب نامه را از دست شایان گرفتم، با مطالعه جز جز آن وحشتم افزایش گرفت.
    خانم بزرگ"
    حالا که این نامه را می خوانید من در زیر خروار ها خاک خوابیده ام
    پسرم شایان باید اعتراف کنم، مرگ مادرت و پدرت بر گردن من است.
    منی که همیشه حسرت یک زندگی عاشقانه با شوهرم را داشتم با دیدن زندگی پدر و مادرت حسد کردم و همیشه میانشان را بر هم می زدم، زمانی که متوجه علاقه پنهانی و قدیمی بین اربـاب سالار و مادرت شدم، به مادرت تهمت زدم و او را به جرم نکرده بی آبرو کردم و سپس با آتش زدن کلبه و کشتن او آخرین زهر ناشی از کینه و حسادتم را به او ریختم.
    شایان لبخند تلخی زد و گفت: حسادت مادربزرگم و کینه منصور خان منشاء تمام بدبختی ما بوده. اون همیشه من رو مقصر می دونست، چون باعث ازدواج پدر و مادر شدم و وجودم نذاشت پدرم از مادرم جدا بشه.
    دستم را دور بازوی شایان حلقه کردم: حالا می فهمم سالار خان و مادربزرگ و البته منصور خان چرا اینقدر از پدرت و تو متنفر بود.
    _حالا حقیقتی که پشت زندگی ما وجود داشته روشن شده.
    شایان عمیق نگاهم کرد و گفت: هانا!
    _ جون دلم
    _ بیا یک زندگی بی کینه و دشمنی برای ساقی بسازیم
    لبخند زدم: بهش یاد بدیم عاشق زندگی کنه.
    دست گذاشت پشت کمرم و زیر گوشم زمزمه کرد: مثل ما!
    ****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا