- عضویت
- 2017/02/12
- ارسالی ها
- 126
- امتیاز واکنش
- 3,507
- امتیاز
- 416
چهره شایان در هم فرو رفت، میدانستم خود را مقصر ماجرای هانیه می داند...
سعی کرد چیزی بروز ندهد، اما غم چهره اش به وضوح قابل مشاهده بود.
از جا بلند شد۹م، دستم را دور بازوی محکم و مردانه اش حلقه کرد و سرم را برای دیدنش بالا بردم: شایان خان
مهربان نگاهم کرد: جان دلم.
به خودم جرعت دادم و گفتم: تقصیر شما نبود، شما خوش قلب ترین مردی هستید که من دیدم...
لبخند دلگرم کننده اش خوشی را به قلبم بازگرداند، آرام لب زد: می دونم کوچولو ولی زندگی هانیه و ناراحتم می کنه، دوست دارم به جبران گناهم کمکش کنم.
نگاهش را به خاله که سرگرم لباس پوشاندن به سهند بود داد و گفت: به گمونم آماده اید؟
خاله موهای خرمایی پسرک بامزه را نوازش کرد و گفت: آره خاله جون بریم طبقه پایین که همه منتظرن
نگاهی به کت و دامن سرمه سفیدم انداختم، شیک و پوشیده بود، از ترس شایان روسری بلند سرمه ای رنگی هم به سر داشتم، همگی با هم پا به مهمانی خانوادگی که هر ماه در عمارت بزرگزار می شد، گذاشتیم...
شایان نگاهش را توی چشم هایم دوخت و گفت: مهمونی دوست داشتی؟
با لبخند زمزمه کردم: اهوم
آرام از کنار در فاصله گرفتم و روی تخت نشستم، به مهمانی فکر کردم، مثل همیشه با شکوه و مجلل برگزار شد و اکثر اقوام و خانواده پدری شایان در آن حضور داشتند...
شایان در حال شل کردن کرواتش گفت: فردا به کنار رود می رم، باید زود بخوابم که صبح کسل نباشم...
گوشه ابرویم بی اختیار بالا رفت: کنار رود برای چی؟
کتش را در آورد و روی جالباسی انداخت، کنارم روی تخت نشست و گفت: می خوام توی روستا کارخونه تاسیس کنم، تا کی قراره روستایی ها حاصل زحمتشون رو مفت بفروشن به مردم شهر و خودشون سهمی از سودش نداشته باشن؟....
در حالی که باکش مویم بازی می کردم گفتم: روستا نه مدرسه داره نه یک درمانگاه مجهز اون وقت شما فکر کارخونه اید؟
_ پس خبر نداری؟!
_ از چی؟
_ خانم معلمی که بعد از ظهر ها میاد سراغت و درست می ده، قراره از هفته دیگه توی ده یک مدرسه برای دوره ابتدایی بزنه، برای دوره های بعد هنوز آمادگیش رو نداریم ولی همینم غنیمته...
به وجد آمدم، با خوش حالی دستم را بهم دیگر کوبیدم و گفتم: این خیلی خوبه، چه طور زود تر به خودم نگفت؟! می تونستم کمکش کنم.
چهره ی شایان از ناراحتی در هم رفت...
با کنجکاوی نگاهم را چرخ دادم روی اجزای صورتش و گفتم: چیزی شده؟
کلافه دستش را درون موهای پریشان و بهم ریختش فرو کرد: مطمئنم مرد روستا نسبت به این تحولات موضع گیری می کنند...
نگاهم رفت سمت موهایش، چقدر وقتی بهم ریخته و نامرتب است، جذاب تر می شود.
متوجه شد حواسم به حرفش نبوده، دلخور گفت: متوجه شدی چی گفتم؟!
از فکر بیرون آمد و سرم را تکان دادم: آره داشتی راجع به مردم و بدبینی و دعوا و اینا می گفتی.
تلنگری به گونه ام زد و گفت: مشخصه کاملا که حواست بهم بوده.
لبخند مسخره ای زدم و بی فکر گفتم: موهات رو همیشه بهم ریخته درست کن بیشتر بهت میاد...
نگاه نا امیدش را سمتم روان کرد: تو کجا سیر می کنی؟
بی اختیار جواب دادم: تو موهات...
متوجه حرف نا مربوطم شدم و دست را روی دهانم گذاشتم...
شایان شانه بالا انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد، نگاه دزدکی به سـ*ـینه پهن و ورزیده اش انداخت و بی اختیار لبخند زدم، نمی توانستم نیش بازم را جمع کنم،نمی دانستم امشب چه مرگم بود که همه حرکات و رفتار های شایان برایم جالب و جذاب شده بودند، انقدر خیره نگاهش کردم که متوجه شد.
نگاهی به خودش انداخت و با تعجب گفت: هانا، چیز جدیدی توی من کشف کردی؟
جا خوردم؛ فهمیدم منظورش چیست، سریع نگاهم را دزدیدم...
رفتار دست پاچه ام لبخند را مهمان لب هایش کرد...
برای عوض کردن بحث گفتم: شایان خان شما فامیل مادری ندارید؟
_ دارم اما خیلی کم، یک دایی دارم که ایران نیست.
_ خب داییتون کجاست؟
نوک بینی ام را فشار داد: فضولی نکن، خوابم میاد...
از جا بلند شدم و به طرف کمد رفتم.
در حالی که لباس خواب صورتی رنگم رو می پوشیدم، دوباره زل زدم به شایانی که بانیم تنه عـریـ*ـان و شلوارک کوتاه در حال مرتب کردن لباسش بود.
لباس تا خورده اش را به طرفم گرفت و گفت: هانا این رو بذار توی کشو.
جلو آمدم و لباس را از دستش گرفتم، باز یاد نیش و کنایه های خانم بزرگ در مهمانی افتادم، هرچند در برابر هر حرفی که زد سکوت کردم، اما خاله مهری خوب از من دفاع کرد.
صورتم از فکر به حرف هایش در هم رفت، لباس را داخل کشو گذاشتم و رو به شایان گفتم: امروز خانم بزرگ باز کلید کرده بود روی من بخت برگشته...
شایان تکیه داد به تاج تخت و بالشتم را در آغـ*ـوش گرفت: اولا نگو بخت برگشته از این حرف خوشم نمیاد، بعدم مگه چی بهت می گفت؟!
چشم هایم را درشت کردم و با لحنی شاکی گفتم: چی بهم می گفت؟! مگه ندیدی توی جمع فامیل برگشته می گـه من توانایی مادر شدن ندارم، آخه ما فقط ۲ ماهه رابطمون شکل درستی به خودش گرفته چه انتظاری از من داره؟!
شایان بی خیال در برابر آن همه حرص و جوش من با خونسردی جواب داد: خب راست می گـه، من بچه می خوام، ۳۳ سالم شده یک بچه از خودم ندارم...
_ شما هم من رو مظلوم گیر آوردید، دیدی نه سر زبون دفاع از خودمو دارم، نه فامیلی که طرفمو بگیره دارید ازم سوء استفاده می کنید.
این حرفم به مذاق شایان خوش نیامد، ابرو در هم کشید و پوزخند زد: فعلا که خوب سر و زبون پیدا کردی، چند ماه پیش جرعت نداشتی توی چشمم نگاه کنی حالا ایستادی جلوم و حرف رو حرفم میاری...
با اخم گفتم: یعنی بده بتونم از حقم خودم دفاع کنم؟! لابد دوست داری تو سری خور و مظلوم باشم، تا بتونی سوارم بشی.
ریش خندی زد و با بدجنسی گفت: تو زیادی سرکش شدی، نیاز نداری بهت یاد آوری کنم جایگاهت چیه؟
با دندان های کلید شده، از شدت خشم غریدم: جایگاهم هرچی باشه از اینکه عمری سالم و بی حاشیه زندگی کردم راضیم.
#پارت_نود_شش
حرفم برایش زیادی گران آمد، بالشت در دستش را محکم پرت کرد سمتم و فریاد زد: انقدر به توی کلفت رو دادم که جلوی من می ایستی و زبون درازی می کنی؟ اگه بندازمت گوشه طویله هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره پس یادت نره هر چه هستی صدقه سری دلسوزیه منه...
سکوت سنگینی در فضا حاکم شد، خم شدم، بالشتم را که محکم به سـ*ـینه ام کوبیده شده بود، از جا برداشتم، تلخی بغض را در گلویم حس می کردم، همه ذوق و شوق چند لحظه پیشم پرید، بدنم بی اختیار می لرزید و دست هایم یخ کرده بود...
چه شد که کلکل ساده یمان به اینجا کشیده شد...
بی خیال شانه کردن موهایم شدم و با ناراحتی به طرف تخت رفتم، بالشتم را روی تخت گذاشتم، سنگینی نگاه شایان آزارم می داد، بی توجه به او گوشه تخت دراز کشیدم.
خواب از چشم هایم رفته بود، فقط سنگینی بغض بود که قلبم را می سوزاند...
مغرور تر از آن بود که بخواهد بابت حرف نا مربوطش عذر خواهی کند، اما می دانستم او نیز نمی خواست کار به اینجا بکشد...
چشم هایم را بستم، صدای چیک چیک فندک سکوت مسخره اتاق را شکست....
بوی بد سیگار بینیم را آزورد، پتو را برداشتم و روی سرم کشیدم و اجازه دادم بغضم بشکند...
آرام اشک می ریختم که حس کردم تخت تکان خورد،
دستش را دور شانه ام پیچید، با پتو در آغوشم گرفت، سرش را روی شانه ام گذاشت و آرام زمزمه کرد: هانایی دختر کوچولوی من...
برای امشبم کافی بود، همین صدای شرمنده اش هم نمی توانست آرامم کند، چشمم را محکم بستم و به سردی جواب دادم: خوابم میاد اربـاب...
متنفر بود از اینکه اربـاب صدایش کنم، اما خود او چند لحظه پیش مرا کلفتی ناچیز خطاب کرد.
با صدایی گرفته نالید: نگو، این جوری نگو هانا...
پتو را کنار زد، جلوتر آمد، برخورد نفس گرمش به شانه های لختم، آزار دهنده بود.
خواستم پتو را روی سرم بکشم که اجازه نداد، محکم در میان بازوانش محصورم کرد.
لب های داغش روی بازویم نشست، آرام بـ..وسـ..ـه ای روی شانه لختم زد: عزیزم دلم چرا اینجوری می لرزی؟ تو دوست نداری بچه دار بشیم، نمیشیم چه اصراریه ها؟
با بغض زمزمه کردم: اذیتم نکن.
پشت گوشم رو بوسید: من چه اذیتی کردم...
دوباره گردنم را بوسید و تا سر شانه ام، امتداد داد.
نفس ها داغش حالم را زیر رو می کرد، اما نمیخواستم الان کنارش باشم، حرف چند لحظه پیشش دوباره در گوشم پیچید"کلفت، دلسوزی، "
برای اولین بار در این مدت پسش زدم و با خشم غریدم: بهتر با کلفت هایی که جاشون تو طویله س هم خواب نشید، براتون افت کلاس داره...
نگاه براقش کدر شد، ناباور و بهت زده اسمم را خواند: هانا!
جوابش را ندادم، خیلی عصبانی بودم، طوری که حتی نمی توانستم لحظه ای تحملش کنم...
_ اسمم رو هم صدا نزنید، چون نیاز به دلسوزیتون ندارم.
در هین گفتن این حرف ها اشک می ریختم، سرم از شدت درد به ذوق ذوق افتاده بود...
دراز کشیدم روی تخت و در خود جمع شدم، شایان هم رفت کنار تراس، با رفتنش، اشک هایم با شدت بیشتری باریدن گرفت، بلند هق هق می کردم و خودم رو سر زنش....
سعی کرد چیزی بروز ندهد، اما غم چهره اش به وضوح قابل مشاهده بود.
از جا بلند شد۹م، دستم را دور بازوی محکم و مردانه اش حلقه کرد و سرم را برای دیدنش بالا بردم: شایان خان
مهربان نگاهم کرد: جان دلم.
به خودم جرعت دادم و گفتم: تقصیر شما نبود، شما خوش قلب ترین مردی هستید که من دیدم...
لبخند دلگرم کننده اش خوشی را به قلبم بازگرداند، آرام لب زد: می دونم کوچولو ولی زندگی هانیه و ناراحتم می کنه، دوست دارم به جبران گناهم کمکش کنم.
نگاهش را به خاله که سرگرم لباس پوشاندن به سهند بود داد و گفت: به گمونم آماده اید؟
خاله موهای خرمایی پسرک بامزه را نوازش کرد و گفت: آره خاله جون بریم طبقه پایین که همه منتظرن
نگاهی به کت و دامن سرمه سفیدم انداختم، شیک و پوشیده بود، از ترس شایان روسری بلند سرمه ای رنگی هم به سر داشتم، همگی با هم پا به مهمانی خانوادگی که هر ماه در عمارت بزرگزار می شد، گذاشتیم...
شایان نگاهش را توی چشم هایم دوخت و گفت: مهمونی دوست داشتی؟
با لبخند زمزمه کردم: اهوم
آرام از کنار در فاصله گرفتم و روی تخت نشستم، به مهمانی فکر کردم، مثل همیشه با شکوه و مجلل برگزار شد و اکثر اقوام و خانواده پدری شایان در آن حضور داشتند...
شایان در حال شل کردن کرواتش گفت: فردا به کنار رود می رم، باید زود بخوابم که صبح کسل نباشم...
گوشه ابرویم بی اختیار بالا رفت: کنار رود برای چی؟
کتش را در آورد و روی جالباسی انداخت، کنارم روی تخت نشست و گفت: می خوام توی روستا کارخونه تاسیس کنم، تا کی قراره روستایی ها حاصل زحمتشون رو مفت بفروشن به مردم شهر و خودشون سهمی از سودش نداشته باشن؟....
در حالی که باکش مویم بازی می کردم گفتم: روستا نه مدرسه داره نه یک درمانگاه مجهز اون وقت شما فکر کارخونه اید؟
_ پس خبر نداری؟!
_ از چی؟
_ خانم معلمی که بعد از ظهر ها میاد سراغت و درست می ده، قراره از هفته دیگه توی ده یک مدرسه برای دوره ابتدایی بزنه، برای دوره های بعد هنوز آمادگیش رو نداریم ولی همینم غنیمته...
به وجد آمدم، با خوش حالی دستم را بهم دیگر کوبیدم و گفتم: این خیلی خوبه، چه طور زود تر به خودم نگفت؟! می تونستم کمکش کنم.
چهره ی شایان از ناراحتی در هم رفت...
با کنجکاوی نگاهم را چرخ دادم روی اجزای صورتش و گفتم: چیزی شده؟
کلافه دستش را درون موهای پریشان و بهم ریختش فرو کرد: مطمئنم مرد روستا نسبت به این تحولات موضع گیری می کنند...
نگاهم رفت سمت موهایش، چقدر وقتی بهم ریخته و نامرتب است، جذاب تر می شود.
متوجه شد حواسم به حرفش نبوده، دلخور گفت: متوجه شدی چی گفتم؟!
از فکر بیرون آمد و سرم را تکان دادم: آره داشتی راجع به مردم و بدبینی و دعوا و اینا می گفتی.
تلنگری به گونه ام زد و گفت: مشخصه کاملا که حواست بهم بوده.
لبخند مسخره ای زدم و بی فکر گفتم: موهات رو همیشه بهم ریخته درست کن بیشتر بهت میاد...
نگاه نا امیدش را سمتم روان کرد: تو کجا سیر می کنی؟
بی اختیار جواب دادم: تو موهات...
متوجه حرف نا مربوطم شدم و دست را روی دهانم گذاشتم...
شایان شانه بالا انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد، نگاه دزدکی به سـ*ـینه پهن و ورزیده اش انداخت و بی اختیار لبخند زدم، نمی توانستم نیش بازم را جمع کنم،نمی دانستم امشب چه مرگم بود که همه حرکات و رفتار های شایان برایم جالب و جذاب شده بودند، انقدر خیره نگاهش کردم که متوجه شد.
نگاهی به خودش انداخت و با تعجب گفت: هانا، چیز جدیدی توی من کشف کردی؟
جا خوردم؛ فهمیدم منظورش چیست، سریع نگاهم را دزدیدم...
رفتار دست پاچه ام لبخند را مهمان لب هایش کرد...
برای عوض کردن بحث گفتم: شایان خان شما فامیل مادری ندارید؟
_ دارم اما خیلی کم، یک دایی دارم که ایران نیست.
_ خب داییتون کجاست؟
نوک بینی ام را فشار داد: فضولی نکن، خوابم میاد...
از جا بلند شدم و به طرف کمد رفتم.
در حالی که لباس خواب صورتی رنگم رو می پوشیدم، دوباره زل زدم به شایانی که بانیم تنه عـریـ*ـان و شلوارک کوتاه در حال مرتب کردن لباسش بود.
لباس تا خورده اش را به طرفم گرفت و گفت: هانا این رو بذار توی کشو.
جلو آمدم و لباس را از دستش گرفتم، باز یاد نیش و کنایه های خانم بزرگ در مهمانی افتادم، هرچند در برابر هر حرفی که زد سکوت کردم، اما خاله مهری خوب از من دفاع کرد.
صورتم از فکر به حرف هایش در هم رفت، لباس را داخل کشو گذاشتم و رو به شایان گفتم: امروز خانم بزرگ باز کلید کرده بود روی من بخت برگشته...
شایان تکیه داد به تاج تخت و بالشتم را در آغـ*ـوش گرفت: اولا نگو بخت برگشته از این حرف خوشم نمیاد، بعدم مگه چی بهت می گفت؟!
چشم هایم را درشت کردم و با لحنی شاکی گفتم: چی بهم می گفت؟! مگه ندیدی توی جمع فامیل برگشته می گـه من توانایی مادر شدن ندارم، آخه ما فقط ۲ ماهه رابطمون شکل درستی به خودش گرفته چه انتظاری از من داره؟!
شایان بی خیال در برابر آن همه حرص و جوش من با خونسردی جواب داد: خب راست می گـه، من بچه می خوام، ۳۳ سالم شده یک بچه از خودم ندارم...
_ شما هم من رو مظلوم گیر آوردید، دیدی نه سر زبون دفاع از خودمو دارم، نه فامیلی که طرفمو بگیره دارید ازم سوء استفاده می کنید.
این حرفم به مذاق شایان خوش نیامد، ابرو در هم کشید و پوزخند زد: فعلا که خوب سر و زبون پیدا کردی، چند ماه پیش جرعت نداشتی توی چشمم نگاه کنی حالا ایستادی جلوم و حرف رو حرفم میاری...
با اخم گفتم: یعنی بده بتونم از حقم خودم دفاع کنم؟! لابد دوست داری تو سری خور و مظلوم باشم، تا بتونی سوارم بشی.
ریش خندی زد و با بدجنسی گفت: تو زیادی سرکش شدی، نیاز نداری بهت یاد آوری کنم جایگاهت چیه؟
با دندان های کلید شده، از شدت خشم غریدم: جایگاهم هرچی باشه از اینکه عمری سالم و بی حاشیه زندگی کردم راضیم.
#پارت_نود_شش
حرفم برایش زیادی گران آمد، بالشت در دستش را محکم پرت کرد سمتم و فریاد زد: انقدر به توی کلفت رو دادم که جلوی من می ایستی و زبون درازی می کنی؟ اگه بندازمت گوشه طویله هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره پس یادت نره هر چه هستی صدقه سری دلسوزیه منه...
سکوت سنگینی در فضا حاکم شد، خم شدم، بالشتم را که محکم به سـ*ـینه ام کوبیده شده بود، از جا برداشتم، تلخی بغض را در گلویم حس می کردم، همه ذوق و شوق چند لحظه پیشم پرید، بدنم بی اختیار می لرزید و دست هایم یخ کرده بود...
چه شد که کلکل ساده یمان به اینجا کشیده شد...
بی خیال شانه کردن موهایم شدم و با ناراحتی به طرف تخت رفتم، بالشتم را روی تخت گذاشتم، سنگینی نگاه شایان آزارم می داد، بی توجه به او گوشه تخت دراز کشیدم.
خواب از چشم هایم رفته بود، فقط سنگینی بغض بود که قلبم را می سوزاند...
مغرور تر از آن بود که بخواهد بابت حرف نا مربوطش عذر خواهی کند، اما می دانستم او نیز نمی خواست کار به اینجا بکشد...
چشم هایم را بستم، صدای چیک چیک فندک سکوت مسخره اتاق را شکست....
بوی بد سیگار بینیم را آزورد، پتو را برداشتم و روی سرم کشیدم و اجازه دادم بغضم بشکند...
آرام اشک می ریختم که حس کردم تخت تکان خورد،
دستش را دور شانه ام پیچید، با پتو در آغوشم گرفت، سرش را روی شانه ام گذاشت و آرام زمزمه کرد: هانایی دختر کوچولوی من...
برای امشبم کافی بود، همین صدای شرمنده اش هم نمی توانست آرامم کند، چشمم را محکم بستم و به سردی جواب دادم: خوابم میاد اربـاب...
متنفر بود از اینکه اربـاب صدایش کنم، اما خود او چند لحظه پیش مرا کلفتی ناچیز خطاب کرد.
با صدایی گرفته نالید: نگو، این جوری نگو هانا...
پتو را کنار زد، جلوتر آمد، برخورد نفس گرمش به شانه های لختم، آزار دهنده بود.
خواستم پتو را روی سرم بکشم که اجازه نداد، محکم در میان بازوانش محصورم کرد.
لب های داغش روی بازویم نشست، آرام بـ..وسـ..ـه ای روی شانه لختم زد: عزیزم دلم چرا اینجوری می لرزی؟ تو دوست نداری بچه دار بشیم، نمیشیم چه اصراریه ها؟
با بغض زمزمه کردم: اذیتم نکن.
پشت گوشم رو بوسید: من چه اذیتی کردم...
دوباره گردنم را بوسید و تا سر شانه ام، امتداد داد.
نفس ها داغش حالم را زیر رو می کرد، اما نمیخواستم الان کنارش باشم، حرف چند لحظه پیشش دوباره در گوشم پیچید"کلفت، دلسوزی، "
برای اولین بار در این مدت پسش زدم و با خشم غریدم: بهتر با کلفت هایی که جاشون تو طویله س هم خواب نشید، براتون افت کلاس داره...
نگاه براقش کدر شد، ناباور و بهت زده اسمم را خواند: هانا!
جوابش را ندادم، خیلی عصبانی بودم، طوری که حتی نمی توانستم لحظه ای تحملش کنم...
_ اسمم رو هم صدا نزنید، چون نیاز به دلسوزیتون ندارم.
در هین گفتن این حرف ها اشک می ریختم، سرم از شدت درد به ذوق ذوق افتاده بود...
دراز کشیدم روی تخت و در خود جمع شدم، شایان هم رفت کنار تراس، با رفتنش، اشک هایم با شدت بیشتری باریدن گرفت، بلند هق هق می کردم و خودم رو سر زنش....