- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
پاییز چشمهایت...
بخش91
به قلم: فاخته
نتونستم چیزی بگم بازم سکوت ، چی میگفتم که دلم تو خونه اروم نمیگیره که قلبم به درد میاد از اینکه عشق زندگیمو تو این وضع تنها بذارم اما نامزدی مهرانی که الان معلوم نیست کجاست با فاخته مهر سکوتی بود روی تمام حرف هام ... رفتم خونه خودمون بدون فاخته دلم نمیخواست وارد خونه خودم بشم ، وقتی چشمم به پنجره اتاقش میفتاد که خالی از وجود فاخته بود دلم میگرفت . سریع یه دوش گرفتم و از خونه به مقصد بیمارستان راه افتادم دوباره یه حس بدی سراغم اومده بود . وارد بیمارستان شدم هر چی به اتاق فاخته نزدیک تر میشدم اون حس قوی تر میشد یهو چند تا پرستارو دیدم که با عجله به اون سمت میدویدن دلم هری ریخت .یعنی چی شده رفتم نزدیکشون از یکی از پرستارها پرسیدم چی شده که جواب داد : بیمار حالش بد شده
و دوید توی اتاق رفتم کنار بقیه مریم خانوم همش رو به مامانم میگفت : دخترم خوب میشه مگه نه
و مامانم و خانوم پارسا تاییدش میکردن
بعد از چند دقیقه طاقت فرسا که به اندازه یک سال طولانی بود یه پرستار اومد بیرون و در جواب سوالات ما فقط گفت : قلبش ضربان نداره
سرمو تکون دادم و گفتم :نه این امکان نداره اون باید زنده بمونه
درو باز کردم و وارد اتاق شدم که صدای یه پرستار بلند شد : کجا اقا ؟
بی توجه به اون رفتم تو که چشمم به مانیتور افتاد هیچ ضربانی مشاهده نمیشد یه پرستار دستشو برد سمت دستگاه که قطعش کنه که با داد گفتم : به اون دست نزن
_ کی به شما اجاره ورود داده اقا ؟
رفتم کنار تختش به صورتش که زیر بار درد پژمرده و سفید شده بود نگاه کرد یه قطره اشک از چشمم چکید
_ فاخته ....
فاخته من ...خانومی نمیخوای بلند شی ؟
بس نیست اینقدر منو عذاب دادی حالا هم میخوای تنهام بذاری ؟
بلند تر گفتم : فاخته مگه با تو نیسم بلند شو تو رو جون امیرمسعود بلند شو
چشمای پاییزیت و باز کن فاخته من ، اگه بدونی چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده نگاهتو از من نگیر سرمو روی دستش گذاشتم و شروع به گریه کردم دیگه هیچ نیرویی برام نمونده بود
پرستار : دکتر مانیتور رو نگاه کنید
بخش91
به قلم: فاخته
نتونستم چیزی بگم بازم سکوت ، چی میگفتم که دلم تو خونه اروم نمیگیره که قلبم به درد میاد از اینکه عشق زندگیمو تو این وضع تنها بذارم اما نامزدی مهرانی که الان معلوم نیست کجاست با فاخته مهر سکوتی بود روی تمام حرف هام ... رفتم خونه خودمون بدون فاخته دلم نمیخواست وارد خونه خودم بشم ، وقتی چشمم به پنجره اتاقش میفتاد که خالی از وجود فاخته بود دلم میگرفت . سریع یه دوش گرفتم و از خونه به مقصد بیمارستان راه افتادم دوباره یه حس بدی سراغم اومده بود . وارد بیمارستان شدم هر چی به اتاق فاخته نزدیک تر میشدم اون حس قوی تر میشد یهو چند تا پرستارو دیدم که با عجله به اون سمت میدویدن دلم هری ریخت .یعنی چی شده رفتم نزدیکشون از یکی از پرستارها پرسیدم چی شده که جواب داد : بیمار حالش بد شده
و دوید توی اتاق رفتم کنار بقیه مریم خانوم همش رو به مامانم میگفت : دخترم خوب میشه مگه نه
و مامانم و خانوم پارسا تاییدش میکردن
بعد از چند دقیقه طاقت فرسا که به اندازه یک سال طولانی بود یه پرستار اومد بیرون و در جواب سوالات ما فقط گفت : قلبش ضربان نداره
سرمو تکون دادم و گفتم :نه این امکان نداره اون باید زنده بمونه
درو باز کردم و وارد اتاق شدم که صدای یه پرستار بلند شد : کجا اقا ؟
بی توجه به اون رفتم تو که چشمم به مانیتور افتاد هیچ ضربانی مشاهده نمیشد یه پرستار دستشو برد سمت دستگاه که قطعش کنه که با داد گفتم : به اون دست نزن
_ کی به شما اجاره ورود داده اقا ؟
رفتم کنار تختش به صورتش که زیر بار درد پژمرده و سفید شده بود نگاه کرد یه قطره اشک از چشمم چکید
_ فاخته ....
فاخته من ...خانومی نمیخوای بلند شی ؟
بس نیست اینقدر منو عذاب دادی حالا هم میخوای تنهام بذاری ؟
بلند تر گفتم : فاخته مگه با تو نیسم بلند شو تو رو جون امیرمسعود بلند شو
چشمای پاییزیت و باز کن فاخته من ، اگه بدونی چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده نگاهتو از من نگیر سرمو روی دستش گذاشتم و شروع به گریه کردم دیگه هیچ نیرویی برام نمونده بود
پرستار : دکتر مانیتور رو نگاه کنید
دانلود رمان های عاشقانه