کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
پاییز چشمهایت...
بخش91
به قلم: فاخته
نتونستم چیزی بگم بازم سکوت ، چی میگفتم که دلم تو خونه اروم نمیگیره که قلبم به درد میاد از اینکه عشق زندگیمو تو این وضع تنها بذارم اما نامزدی مهرانی که الان معلوم نیست کجاست با فاخته مهر سکوتی بود روی تمام حرف هام ... رفتم خونه خودمون بدون فاخته دلم نمیخواست وارد خونه خودم بشم ، وقتی چشمم به پنجره اتاقش میفتاد که خالی از وجود فاخته بود دلم میگرفت . سریع یه دوش گرفتم و از خونه به مقصد بیمارستان راه افتادم دوباره یه حس بدی سراغم اومده بود . وارد بیمارستان شدم هر چی به اتاق فاخته نزدیک تر میشدم اون حس قوی تر میشد یهو چند تا پرستارو دیدم که با عجله به اون سمت میدویدن دلم هری ریخت .یعنی چی شده رفتم نزدیکشون از یکی از پرستارها پرسیدم چی شده که جواب داد : بیمار حالش بد شده

و دوید توی اتاق رفتم کنار بقیه مریم خانوم همش رو به مامانم میگفت : دخترم خوب میشه مگه نه

و مامانم و خانوم پارسا تاییدش میکردن

بعد از چند دقیقه طاقت فرسا که به اندازه یک سال طولانی بود یه پرستار اومد بیرون و در جواب سوالات ما فقط گفت : قلبش ضربان نداره

سرمو تکون دادم و گفتم :نه این امکان نداره اون باید زنده بمونه

درو باز کردم و وارد اتاق شدم که صدای یه پرستار بلند شد : کجا اقا ؟

بی توجه به اون رفتم تو که چشمم به مانیتور افتاد هیچ ضربانی مشاهده نمیشد یه پرستار دستشو برد سمت دستگاه که قطعش کنه که با داد گفتم : به اون دست نزن

_ کی به شما اجاره ورود داده اقا ؟

رفتم کنار تختش به صورتش که زیر بار درد پژمرده و سفید شده بود نگاه کرد یه قطره اشک از چشمم چکید

_ فاخته ....

فاخته من ...خانومی نمیخوای بلند شی ؟

بس نیست اینقدر منو عذاب دادی حالا هم میخوای تنهام بذاری ؟

بلند تر گفتم : فاخته مگه با تو نیسم بلند شو تو رو جون امیرمسعود بلند شو

چشمای پاییزیت و باز کن فاخته من ، اگه بدونی چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده نگاهتو از من نگیر سرمو روی دستش گذاشتم و شروع به گریه کردم دیگه هیچ نیرویی برام نمونده بود

پرستار : دکتر مانیتور رو نگاه کنید
 
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش92
    به قلم: فاخته

    سرمو بلند کردم . صدای یه پرستار توجهم رو جلب کرد : دکتر ضربان قلب برگشته

    بلند شدم کنار تخت ایستادم که یکی از پرستار ها رو به من گفت : لطفا برین بیرون آقا

    اشکامو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون ، توی راهرو همه داشتن گریه میکردن بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون مریم خانوم از بس بیتابی میکرد از حال رفت . مهران رفت جلو و پرسید : چی شد ؟

    _تقریبا میشه گفت خطر رفع شده و وضع بیمار بهتره اما زمان لازمه تا بهبودی کامل ، بعد اومد کنارم و زد روی دوشم و گفت : عشقت قابل ستایشه جوون ...

    چشمم به مهران افتاد با خشم منو نگاه میکرد اما برام مهم نبود .

    ****

    حال فاخته روز به روز بهتر میشد ولی هنوز به هوش نیومده بود دکتر گفته بود که باید صبر کنیم . داشتم تو محوطه بیمارستان قدم میزدم که صدای اسما باعث شد به سمتش برگردم

    _امیر...

    _ بله اسما ، چیزی شده

    _ نه داداش چیزی نشده ،،،فقط فاخته ...

    _فقط چی ؟

    _ به هوش اومده

    با تعجب به اسما نگاه کردم بعد به سمت داخل بیمارستان دویدم فاخته من به هوش اومده خدایا شکرت ... رسیدم در اتاقش وارد اتاق شدم همه دورشو گرفته بودن به تختش نزدیک شدم مثل همیشه که کنارش میرسیدم ضربان قلبم تند شده بود . رفتم کنارش وایستادم چشمم که به چشماش افتاد مسخ نگاهش شدم ، وای که چقدر من دلتنگ همین نگاهش بودم .

    همه باهاش حرف میزدن اما فاخته هیچ جوابی نمیداد . دیگه داشتیم نگرانش میشدیم دکتر رو خبر کردیم بعد از معاینه گفت : من نمیتونم دقیق نظر بدم اما فکر کنم دچار شوک شده

    _ چی ؟

    _آقا شما بیا اتاق من باید یه چیزهایی رو بهتون بگم .

    _باشه

    نگاهمو از چهره مظلوم فاخته که بهت زده مارو نگاه میکرد گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم . با زدن چند تقه به در وارد اتاق دکتر شدم

    دکتر : بفرمایید بشینید اقا

    روی یه صندلی نشستم و به دکتر نگاه کردم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه ، انگار فقط جرات خوندن ذهن فاخته رو داشتم .

    _ چی شده آقای دکتر ؟ مشکل چیه ؟

    _ ببینین آقای ...

    _توکلی هستم

    _آقای توکلی عرضم به حضورتون همون طور که اونجا گفتم بیمار شما دچار شوک شده اما من نمیتونم نظر قطعی بدم باید با متخصص مغز و اعصاب هم صحبت کنید ولی تشخیص بنده این بوده که این شوک هنگام تصادف به علاوه ای ضربه ای که به سرش وارد شده باعث از دست دادن حافظش شده ...

    _ متوجه نمیشم ؟ الان فاخته مارو به خاطر نمیاره

    _ بازم تاکید میکنم این نظر قطعی نیست ، اما خب ممکنه نیمی از حافظه یا در شرایطی کل حافظه از دست داده بشه
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش93
    به قلم: فاخته

    از یه طرف از به هوش اومدن فاخته خوشحال بودم از یه طرف حرفای دکتر ذهنمو درگیر کرده بود .

    به اتاق فاخته رفتم کسی اونجا نبود مریم خانوم هم رو یه صندلی کنار فاخته خوابش بـرده بود ، فاخته هم خوابیده بود همونجا نشستم و به فاخته خیره شدم برای خوب شدن فاخته اول باید اون مهران عوضی رو ازش دور کنم اما چطوری ؟

    فاخته انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد رفتم کنارش

    _ فاخته

    جوابی بهم نداد

    _نمیخوای جواب منو بدی ؟ باشه جواب نده ولی من که دست از سرت برنمیدارم بالاخره به حرفت میارم

    ****

    متخصص مغز و اعصاب هم تشخیصش همون بود اما گفت ما باید سعی کنیم با کارهامون همه چیز رو یادش بیاریم ، یعنی با توجه به گفته های دکتر امیدی برای برگشت حافظه فاخته بود .

    توی اتاقم وایستاده بودم و از پنجره اتاق فاخته رو نگاه میکردم ، دیروز از بیمارستان ترخیص شده بود و دکتر هم تاکید کرده بود که حسابی حواسمون بهش باشه از لحاظ جسمی رو به بهبود بود اما روحی ...

    از پنجره ماشین مهرانو دیدم


    که در خونه ی فاخته ایستاد . ناخوداگاه دستام مشت شد این مرتیکه اینجا چیکار میکرد وارد خونه شد چند دقیقه بعد دیدم وارد اتاق فاخته شد چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا اروم شم از حرص تند تند نفس میکشیدم . این چند مدت هم به زور تحملش کرده بودم مطمئن بودم فاخته هم دوسش نداره ولی نمیدونم چرا باهاش مونده بود . کاش اون موقع جای حبس کردن خودم توی اتاق پیگیر این قضیه میشدم و هم خودم و هم فاخته رو از این اتفاقات اخیر نجات میدادم خریت کردم ولی نمیذارم این ماجرا بیشتر از این کش پیدا کنه ...

    باید سعی کنم ذهن فاخته رو بخونم ، و همه چیو یادش بیارم .

    حدود یک ساعتی میشد اون مرتیکه اون جا بود ، انگار قصد رفتن نداشت از شدت عصبانیت دستمو به دیوار کوبیدم . همون لحظه در حیاط باز شد و مهران اومد بیرون داشت با تلفن صحبت میکرد چشمامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم تا بفهمم چی میگه

    انگار شخص پشت تلفن دختر بود چند دقیقه بعد چشمامو باز کردم ، مهران سوار ماشینش شد و رفت . پس این اقا مهران ما هم چندان پاک نیست .

    بالاخره یه مدرک ازت با اون عشقت گیر میارم و حسابتو میرسم با سرنوشت فاخته من بازی میکنی انتقام تک تک کاراتو ازت میگیرم . اگه فاخته به این حال و روز افتاده همش تقصیر توئه ...

    ****
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت ...
    بخش94
    به قلم: فاخته

    مهران هر روز میومد به فاخته سر میزد و باعث دراوردن حرص من میشد اما این ماجرا زیاد طول نمیکشه . ته کوچمون توی ماشین نشسته بودم مهران هم حدود نیم ساعت میشد وارد خونه فاخته شده بود . منتظر بودم بیاد بیرون تا دنبالش برم . کلافه دستی به موهام کشیدم ، پوفی کردم و با خودم گفتم این چرا بیرون نمیاد چند دقیقه دیگه هم منتظر شدم تا بالاخره اومد بیرون سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد با فاصله ازش طوری که متوجه حضور من نشه دنبالش راه افتادم . جلوی یه ساختمون شیک نگه داشت گوشی به دست از ماشین پیاده شد بعد از دقایقی یه دختر از ساختمون خارج شد و بعد از صحبت کردنم با مهران سوار ماشین شدن .

    آروم دنبالشون راه افتادم کنار یه رستوران شیک نگه داشت و وارد شدن ، طوری که توی دید نباشم وارد شدم یه جایی نشستم که بهشون دید داشته باشم دوتاشون هی قهقهه میزدن گوشیمو اوردم و از کاراشون حسابی عکس گرفتم تو یکیش مهران دست اون دختره رو گرفته بود این عکس خیلی به درد میخورد . مرتیکه با این وضعش فکر کرده لیاقت فاخته پاک ومعصوم من رو داره ...

    سریع از اونجا خارج شدم رفتم عکس هارو چاپ کردم و تو یه پاکت گذاشتم تا سرموقع ببرم برای پدر فاخته ، شب تصمیم گرفتم یه سر برم خونمون وارد خونه شدم روی مبل نشستم مامانم یه لیوان آبمیوه برام اورد و گفت : چه عجب پسرم بالاخره از اون خونت دل کندی ؟

    ـ ببخشید مامان خودت میدونی که درگیر بودم اونجا تمرکزم بیشتره

    ـ اره پسرم ، راستی میخوام برم خونه مریم خانوم توهم میای؟

    ـ اره اگه مشکلی نیست منم میام

    با مامان رفتیم خونشون یکم توی سالن نشستیم مریم خانوم میگفت: فاخته هیچ تغییری نکرده اصلا به هیچ کدوم از کارهامون واکنش نشون نمیده نه میخنده نه گریه میکنه نه حرف میزنه شده مرده متحرک دیگه کم کم داریم ناامید میشیم

    باید خودم میرفتم پیشش : ببخشید مریم خانوم میتونم فاخته رو ببینم ؟

    ـاره پسرم حتما اتاقشو که بلدی

    سری از روی تایید تکون دادم به سمت اتاقش رفتم ، چند تقه به در زدم و وارد شدم روی تختش نشسته بود رفتم رو به روش رو زمین زانو زدم و گفتم : فاخته
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش95
    به قلم: فاخته

    فقط نگاهم کرد اشک تو چشمام حلقه زد و گفتم : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ کاش هیچ وقت رهات نمیکردم که به این حال بیفتی همش تقصیر منه

    قطره اشکی که لجاجت سعی داشت روی گونه هام جاری شه رو با انگشت گرفتم و باید قوی باشم ، توی چشمهاش نگاه کردم وادارش کردم توی چشمام نگاه کنه

    _فاخته با من حرف بزن ....

    امیدوارم تلقین جواب بده : فاخته حرف بزن تو باید حرف بزنی

    لباش لرزید ادامه دادم : بگو فاخته حرف بزن

    ل*ب*هاش رو باز کرد تا چیزی بگه که یهو در با شدت باز شد و مهران وارد شد عصبی اومد جلو و گفت : پیش زن من چیکار میکنی ؟

    _ خفه شو ، فکر میکنی از کارهایی که میکنی خبر ندارم و به خیال خودت هر غلطی که دلت میخواد بکنی و بعدشم بیای سر فاخته رو شیره بمالی

    یقه پیراهنمو تو دستش فشرد و از لای دندونای به هم فشردش گفت : تو چی داری میگی ؟

    لبخندی حرص درار زدمو گفتم : به زودی میفهمی.

    به عقب هولش دادم یقه پیراهنمو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون باید هر چه زودتر این ماجرا رو تمومش کنم .

    *****

    از پنجره پدر فاخته رو دیدم که از ماشینش پیاده شد سریع پاکت رو برداشتم و رفتم دم در صداش زدم : آقا محمد

    به سمتم برگشت : بله پسرم ؟

    جلوتر رفتم و پاکت رو به سمتش گرفتم : تو این پاکت رو نگاه کنید

    _چی هست ؟

    _بازش کنید خودتون متوجه میشید

    در پاکت رو باز کرد عکسارو خارج کرد رو اولین عکس خشک شد ، تند تند بقیه رو هم دید با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود گفت: این عکسا واقعیه ؟

    _بله

    _از کجا اوردیشون ؟...

    کل ماجرا رو براش تعریف کردم حتی قضیه تصادف فاخته که برای چی به اون خیابون رفته بود . با عصبانیت گفت : پسره عوضی با خودش چی فکر کرده ؟
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش96
    به قلم: فاخته
    همون لحظه مهران از در خونه خارج شد و به سمت ما اومد با لبخند رو به آقامحمد گفت : سلام ، چی شده

    عکسارو دستش داد و گفت : تو باید بگی اینا چیه ؟

    با تعجب به عکس ها خیره شد و با لکنت گفت : خ خب ...مم من ...

    حرفش با سیلی آقا محمد نصفه موند : چی میخوای بگی ؟ اصلا چیزی داری که بگی روت میشه چیزی بگی ؟ دخترمو دادم دستت اینجوری مواظبش باشی اینطوری ؟

    از امروز همه چی تمومه مهران خان دیگه اسم دختر منم نمیاری ، چه برسه که ... خداروشکر میکنم به ازدواج نرسیدین حالا هم گمشو

    تموم مدت حرفای آقا محمد مهران با خشم به من خیره شده بود عکسهارو تو دستش مچاله کرد و رو به من گفت : میدونم همه این آتیشا از گور تو بلند میشه ولت نمیکنم تقاص این کارتو میدی ...

    سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد آقا محمد داشت میلرزید دستمو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم : تموم شد ، دیگه اعصاب خودتونو به هم نریزید

    سری تکون داد و گفت : از خودم تعجب میکنم که این طور بدون تحقیق دخترمو دست این دادم ، بیا بریم تو خونه پسرم

    _ نه ممنون من دیگه باید برم

    _باشه خداحافظ

    وارد خونه خودم شدم ، خب اینم از مهران فقط میمونه فاخته خانوم که افتخار بدن حرف بزنن از یاداوری فاخته لبخندی روی ل*ب*هام اومد . واقعا زندگی بدون اون برام یه کابوس بود

    موبایلم زنگ خورد از آموزشگاه بود با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم پاک یادم رفته بود کلاسارو این چند وقت خیلی ذهنم درگیر بود جواب دادم کلی گله کردن که چرا سر کلاس ها نرفتم و منم گفتم که از همین هفته کلاسا برگزار بشه . در اصل شغلم کار کردن اونجا نبود ولی دلیل اصلیش به خاطر فاخته بود اصلا رشته من تدریس فیزیک نبود توی شرکت یکی از دوست هام مشغول به کار بودم شرکت ساختمون سازی بود منم به عنوان مهندس ساختمون باهاشون همکاری میکردم .

    ******
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش 97
    به قلم: فاخته

    دستمو روی زنگ در خونشون فشردم و گفتم : سلام فاخته حاضره

    صدای گرم مریم خانوم اومد : آره پسرم الان میفرستمش پایین ممنونم که اینقد کمکمون میکنی

    روحیش خیلی بهتر شده

    _این چه حرفیه وظیفست

    یه پامو به دیوار تکیه دادم و منتظر فاخته شدم چند وقتی میشد هر روز همین ساعت بعد از کلاس میومدم دنبالش میبردمش پارک مورد علاقش همچنان حرف نمیزد اما خودش سر ساعت حاضر میشد برای رفتن به پارک همینم جای خوشحالی داشت

    صدای باز و بسته شدن در باعث شد به سمتش برگردم با لبخند گفتم : به سلام فاخته خانوم گل چه خبرا

    جوابی از جانب فاخته نشنیدم اهمیتی ندادم و با خنده گفتم : بابا دختر تو دیگه کی هستی چه صبری داری که حرف نمیزنی ، تا اونجایی که من میدونم خانوما دو دقیقه حرف نزنن حناق میگیرن

    اروم کنار هم به سمت پارک راه افتادیم .

    روی نیمکت همیشگی نشستیم و به رهگذرا نگاه کردیم هوا ابری بود اما انگار قصد باریدن نداشت _ چه هوای خوبیه مگه نه ؟

    برگشتم نگاهش کردم داشت رو به روشو نگاه میکرد ، امید داشتم که بالاخره حرف میزنه .

    نم نم بارون شروع شد کم کم شدتش بیشتر شد پارک در کسری از ثانیه خلوت از جمعیت شد . بلند شدم و رو به فاخته گفتم : بهتره دیگه بریم خانومی یه وقت سرما میخوری

    دنبالم راه افتاد کوچه ها خلوت خلوت بود پرنده پر نمیزد بارون همچنان میبارید و مارو خیس کرده بود . شدت بارون خیلی زیاد شده بود و انگار قصد تموم شدن نداشت یه ون مشکی توی کوچه دیدم هیچکس اون اطراف نبود آستین فاخته رو کشیدم و گفتم : بیا سریع تر بریم

    ون جلومون ایستاد چند نفر ازش اومدن بیرون اومدیم رد شیم که یکیشون گفت : کجا ؟

    اومد سمتمون و دستمو کشید که زدمش افتاد رو زمین دونفرشون اومدن جلو دستامو گرفتن یکی دیگه هم از جلو اومد شروع کرد به زدن تا جایی که میتونستم با لگد میزدمشون اما حسابی خسته شده بودم یکیشون رفت سمت فاخته فریاد زدم و اومدم به سمتش برم که پشت گردنم سوخت روی زانو افتادم کم کم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم ...

    چشمامو اروم باز کردم توی یه اتاق کوچیک بودم نور مایلی از مهتابی که هی خاموش روشن میشد میتابید دور و برمو نگاه کردم

    چیز قابل توجهی ندیدم اصلا من چرا اینجام ؟ چشمامو بستم همه چیز سریع از جلوی چشمام گذشت اون ادما منو زدن فاخته .... یهو چشمامو باز کردم داد زدم : فاخته ... فاخته
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش98
    به قلم : فاخته
    در با شدت باز شد و یکی که صورتشو بسته بود وارد شد اومد نزدیکم و گفت : چی میخوای ؟ چرا هوار میکشی

    به دنبال این حرفش یه سیلی زد تو صورتم عصبی نگاهش کردم که گفت : چته ؟

    از بین دندون های به هم قفل شدم گفتم : فاخته کجاست ؟

    _ جای بدی نیست فقط پیش همونیه که باید باشه نترس اذیتش نمیکنه ...

    نعره زدم : اون کجاست مرتیکه ...

    یه لگد زد تو پهلوم که از درد مچاله شدم و همین طور مداوم منو میزد پشت یقمو گرفت و گفت : بسته یا بازم کتک میخوای ؟

    سرمو بلند کردم توی چشماش نگاه کردم شروع کرد به لرزیدن کم کم بیهوش شد و همونجا افتاد باید دستامو باز کنم برم دنبال فاخته دور و برمو نگاه کردم دنبال یه تیزی میگشتم چشمم به چاقوی کوچیکی که از جیب اون مرد بیرون افتاده بود خورد رفتم سمتش به سختی از رو زمین برداشتمش و دستامو باز کردم . رفتم بیرون در اتاقو قفل کردم هر چند تا مدتی کاری ازش ساخته نبود، انگار یه خونه خرابه بود با کلی اتاقای تو در تو ... اتاق هارو تک تک میگشتم هیچ اثری نبود به اخرین اتاق رسیدم درو که باز کردم با فاخته رو به رو شدم از ترس کنج دیوار کز کرده بود اروم به سمتش رفتم داشت میلرزید و هر لحظه بیشتر میشد

    _ نترس فاخته منم ، نمیذارم کسی اذیتت کنه بلند شو هر چه سریعتر تا کسی نیومده باید از اینجا بریم ...

    _ به به آقا امیرمسعود ، کجا میخوای بری ؟ تازه اومدی که ...

    برگشتم که با مهران روبه رو شدم : تو ؟

    _ فکر نمیکردی منو اینجا ببینی نه ؟ گفتم که ولت نمیکنم

    _ تو یه نامردی ، یه روانی ....چرا اتفاقا میدونستم این کارهای مسخره فقط از تو بر میاد .
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش99
    به قلم: فاخته
    به سمتم خیز برداشت و دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتم که مچ دستشو گرفتم و پرتش کردم زمین که دو نفر دیگه اومدن داخل دستامو گرفتن مهران از رو زمین بلند شد و گفت : فسقل بچه فکر کردی از پس من برمیای

    پوزخندی زدم و گفتم : تو که برا من عددی به حساب نمیای فقط به ادمات بگو برن خودت مرد و مردونه وایسا و ببین کی مردشه

    شروع کرد به زدن من بعد رفت کنار فاخته و گفت : فکر کردی میتونی به همین راحتی زنمو ازم بگیری ؟

    دستشو سمت صورتش برد که داد زدم : بهش دست نزن کثافت ...

    خنده بلندی سر داد و به سمت من اومد خندش که تموم شد با اخم نگام کرد یه چاقو از جیبش دراورد و نوکشو روی صورتم فشار داد و گفت : که به خیال خودت میخواستی فاخته رو از من بگیری ؟ میکشمت ... نمیذارم زنده بمونی

    چاقو رو روی صورتم کشید که یکی فریاد زد : نه !!! امیرمسعود ...

    برگشتم دیدم فاخته داره فریاد میزنه بیشتر از درد صورتم از حرف زدن فاخته غرق در شعف بودم . مهران رفت کنار فاخته و گفت : خب خانوم خانوما هم بالاخره به حرف اومد

    فاخته هق هق میکرد و میون گریه رو به مهران گفت : تروخدا امیرمسعود رو ول کن کاری به اون نداشته باش

    _ فاخته التماسش نکن

    مهران دستاشو محکم به هم کوبید و گفت : به به لیلی مجنون عاشق چه جونشون برا هم در میره ..

    نچ نچی کرد و در ادامه حرفش گفت : حیف این عشقتون قرار نیست به سرانجام برسه

    چاقوشو برداشت و برد بالا که فرو کنه توی شکمم که فاخته دستشو گرفت

    عربده زدم : ولش کن فاخته اون هیچ کاری ازش برنمیاد

    ارنجمو توی پهلوی کسی که منوگرفته بود زدم که باعث به هم خوردن تعادلش شد با دست ازادم اون یکی رو هم زدم در حال کتک کاری با اون دوتا بودم که صدای داد فاخته بلند شد : امیرمسعود مواظب باش ...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش100
    به قلم: فاخته

    تا اومدم برگردم توی کمرم دردی شدید پیچید دستمو بردم پشت کمرم چاقو رو از توش بیرون کشیدم توان ایستادن نداشتم اما نباید تو این وضعیت زود کنار بکشم مهران اومد جلوم که با نیمه توانی که توی بدنم مونده بود دستشو محکم گرفتم و پیچوندم که برگشت سمتم اومد بزنه تو صورتم که چاقویی که دستم بود رو توی دستش زدم

    _آخخخخ ....

    فاخته گریه میکرد دیگه نا نداشتم چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای آژیر ماشین پلیس شنیدم روی زمین افتادم مهرانو ادماش حیرون بودن که پلیس ها به همراه پدر فاخته اومدن داخل و مهرانو گرفتن ...

    "فاخته "

    هیچ کاری از دستم ساخته نبود فقط میتونستم از ته دل گریه کنم مهران دیوونه شده بود هیچ کس هم جلو دارش نبود امیرمسعود هم وضعیت خوبی نداشت ولی بازم مقاومت میکرد وقتی چاقو رو توی کمر امیرمسعود فرو کرد تن من درد گرفت انگار اون چاقو رو توی قلب من زده باشه .. پلیس ها اومدن مهرانو گرفتن با خشم همه رو نگاه میکرد اون واقعا یه ادم روانی بود پدرم یه سیلی بهش زد چشمم به امیرمسعود خورد که روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید با گریه به سمتش رفتم بدون توجه به بقیه سرشو توی بغلم گرفتم و گفتم : تروخدا طاقت بیار الان میریم بیمارستان

    به سختی نفس میکشید : فاخته...

    حریری از اشک دوباره دیدمو تار کرد چشمای اونم تر شده بود

    _ جان فاخته ...

    _ خیلی خوشحالم که دوباره صداتو میشوم خانوم ...لجباز

    _ تروخدا حرف نزن حالت بدتر میشه

    سینش به خس خس افتاده بود : فاخته ... من ...

    دوستت ... دارم .

    _ منم دوستت دارم امیرمسعود تروخدا حرف نزن

    لبخند تلخی زد و گفت : آخرشم پاییز چشمهات سهم من نشد

    با گریه داد زدم اینو نگو چشماش بسته شد رو به بقیه افرادی که اونجا بودم گفتم : تروخدا یکیتون کمک کنه حالش بده

    بابام به سمتم اومد و بقلم کرد. امیرمسعود رو بردن تو امبولانسی که تازه رسیده بود .

    تو ماشین بابام به سمت بیمارستان میرفتیم که بابام گفت : خداروشکر رو گوشی امیرمسعود ردیاب نصب بود و با استفاده از اون تونستیم شمارو پیدا کنیم .

    سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم چهره امیرمسعود یه لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت فقط تو دلم دعا میکردم خدایا امیرمسعود منو ازم نگیر وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت : چاقو جای حساسی خورده ... و خون زیادیم ازش رفته
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا