کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
خاله روش رو کرد سمت و من گفت:
-دخترم چرا چشم‌هات قرمزه؟
نزدیک تر اومد و تقریبا زیر گوشم گفت:
-گریه کردی عزیزم؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
-نه خاله جون فقط به خاطر اینکه سرم زیاد تو لپ تاپ بوده قرمز شدن.
-دخترم ازت یه سوال بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بپرسین خاله جون
-چطور اینقدر قشنگ فارسی حرف میزنی؟
یکم هول شدم ولی خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم:
-درسته که من خارج از کشور بزرگ شدم ولی پدر و مادرم من رو کاملا ایرانی بار اوردن.
خاله-اینجوری خیلی خوبه دخترم، بعضی‌ها با اینکه تو ایرانن ولی فرهنگشون رو یادشون می‌ره.
و بعد با چشم‌هاش به هستی اشاره کرد که مانتو کوتاهی پوشیده بود و شال رو جوری رو سرش گذاشته بود که به نظر من شال سرش نمی‌‌گذاشت بهتر بود، هستی که انگار متوجه شده بود گفت:
-ناهید جون این از املی بعضی‌هاست که نمی‌دونن مد چیه.
دستام مشت شد به من گفت امل، همیشه آرمین می‌گـه جواب احمقا رو نده، خب به هر حال این هم احمق حساب می‌شه، به جای من حمید جواب داد:
-هستی ساکت شو.
چنان با داد این رو گفت که رسما خودمو خیس کردم، هستی با بغضی که می‌دونستم الکیه گفت:
-عشقم(عق) تو به خاطر چی سرم داد میزنی؟
-ام چیزه هستی من می‌رم بالا دستشویی دارم.
و قشنگ جیم زد خاله که معلوم بود خنده‌اش گرفته دنبال پسرش رفت بالا، اطرافم رو نگاه کردم خبری از ایرسا نبود، من و این دختره‌ی اجنبی تنها بودیم.
-ترانه؟
-بله
اومد نزدیکم و انگشتش رو تهدید وار به سمتم گرفت، از اینکه کسی انگشتش رو به عنوان تهدید جلو بیاره متنفر بودم، سعی کردم هیچی نگم، همینطور که انگشتش رو جلوم تکون می‌داد گفت:
-دختر جون بهتره از حمید دور بشی.
در یه حرکت انگشتش رو گرفتم و کشیدم پایین و با عصبانیت گفتم:
-اولا هیچ وقت انگشتت رو به انواع تهدید به سمت من نگیر، دوما چی گفتی؟ دور بر کی نَرم؟ هه خانوم جمع کن خودت رو، تازشم حمید جونت مال خودت.
رفتم سمت اتاقم اعصابم رو زد خط خطی کرد از بچگی کسی انگشتشو به سمتم می‌‌گرفت بدم می‌‌‌اومد، خواستم وارد اتاقم بشم که یکی از پشتم گفت:
حمید-قربون دستت زدی با خاک یکسانش کردی
خندم گرفته بود برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
-من هرچی حقش بود رو بهش گفتم، دلم می‌‌خواست بکشمش.
حمید-بارها فکر کشتن این اومده تو ذهنم.
-به هر حال من می‌‌رم و راستی به خاطر گردنبندم هم ممنون.
حمید-خواهش می‌‌کنم این چه حرفیه.
وارد اتاقم شدم و درو بستم.
*******
ظهر رفتم پایین که یه روزنامه دیدم روی میز، سریع روی مبل نشستم و روزنامه رو برداشتم طبق عادت همیشگی‌ام صفحه حوادث رو اوردم چشم‌هام از چیزی که دید گرد شد.
یه قتل در شمال تهران امروز رخ داده مقتول را به صورت نیمه سوخته پیدا کرده‌اند هیچکس از خلاصه این قتل خبر ندارد ولی از خون هایی که در منزل مقتول ریخته شد بود فهمیدیم که اول مقتول را به قتل رسانده و بعد آتش زدند، این پرونده زیر نظر سرهنگ کیوانی است که با همه‌ی مشغله‌اشان با کمال میل این پرونده را قبول کرده‌اند، تا کنون خبری از قاتل نبوده ولی سرهنگ به خانواده مقتول قول داده که آن را پیدا کند.
سرهنگ خودمون رو می‌‌گفت که! یعنی سرهنگ حاضر شده یه پرونده دیگه رو دست بگیره؟ عجیبه؟
یهو صدای زنگ تو گوشم پیچید سریع روزنامه رو برداشتم و وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم و دکمه پشت گوشم رو زدم.
-بله
-سلام بر ترانه خل خودمون.
-سلام بر زن داداش خلمون.
-ترانه؟!
-جان مادرت جیغ نزن، گوشم تا دیروز داشت درد می‌‌کرد.
سونیا خندید و گفت: راستی خبر روزنامه رو خوندی؟
-اره.
-خواستم بگم که سرهنگ از تو هم کمک خواسته.
-به سرهنگ بگو ماموریت رو تموم کنم حتما.
-من نمی‌دونم دیگه خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که صدای جر و بحث شنیدم، از اتاقم زدم بیرون که دیدم صدا از اتاق آرسام میاد. برم؟ نرم؟ تصمیم گرفتم برم، پس یواش پشت در ایستادم ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد.
آرسام: چیکار کردین مامان؟
- ...
آرسام:کشتینش؟
- ...
آرسام: یعنی شما محمد زمانی رو کشتین؟
خدایا کی رو کشتن دیگه صدایی نیومد سریع وارد اتاقم شدم و ایمیلی به سرهنگ فرستادم و ازش یه سوال رو پرسیدم، اونم اینکه اونی که امروز کشته شده اسمش کی بوده، بعد از پنج دقیقه سرهنگ جوابی داد که نفرتم به کیانی‌ها صد برابر شد، باورم نمی‌شد کسی که امروز صبح کشته شده به دست کیانی‌ها کشته شده باشه، در این صورت یه نتیجه می‌‌گیرم، اونم اینکه منوچهر و زنش هنوز تو تهرانن، سریع حرف‌هایی که شنیده بودم رو برای سرهنگ فرستادم که سرهنگ گفت دیگه لازم نیست کاری کنم چون برام خطرناکه و خودش گفت اگه بتونم فقط تو این ماموریت کیانی رو دستگیر کنم یعنی دوتا کار انجام دادم، در اتاقم رو زدن، سریع لپ تاپمو بستم و ایمیلم رو هم که قبلا پاک کرده بودم.
-بله
اقدس: خانوم نهار حاضره.
-باشه برو منم می‌‌ام.
بعد از نهار به اتاقم رفتم و تا عصر خوابیدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل ششم: سرگردانی
    کتابم رو محکم زدم رو تخت، اه چرا هی ذهنم می‌‌ره سمت اتفاقات امروز صبح؟ هی اون حمید بیشعور و اون هستی بیشعورتر میان جلو چشم‌هام؟ ای خدا، چرا فقط صحنه بغـ*ـل کردنشون میاد جلو چشمم؟ موهام رو کشیدم، فکر کنم تا وقتی این ماموریت تموم بشه موهام کاملا بریزه، فکر ماموریت باعث شد حمید و هستی رو فراموش کنم با خودم زیر لب می‌‌گفتم:
    -یعنی می‌‌شه روزی من منوچهر و زنش رو پشت میله‌های زندون ببینم؟!
    از اتاق رفتم بیرون چشم‌هامو بستم بودم و داشتم فکر می‌‌کردم که یهو محکم خوردم به دیوار یکی از چشم‌هامو بازکردم که دیدم نه بابا این که دیوار نیست حمید بیشعوره اخمی کردم و گفتم:
    -مگه کوری؟
    چشم‌هاش گرد شد و با لکنت گفت:
    - چی؟!
    دستم رو محکم زدم به پیشونیم و با پشیمونی گفتم:
    -ببخشید تقصیر منه.
    حمید سرشو انداخت پایین و گفت:
    -مادربزرگ تو اتاقش کارتون داره.
    -ممنون الان می‌‌رم.
    ازش فاصله گرفتم ولی صدای آهسته‌اش رو شنیدم.
    -این چرا سگ گازش گرفته؟
    خنده‌ام گرفته بود سریع به اتاق مادربزرگ رفتم و در زدم و پس از کسب اجازه وارد اتاقش شدم
    -سلام مادربزرگ
    -سلام دخترم بیا بشین کنارم.
    نشستم کنارش که کتابی به طرفم گرفت و گفت:
    -همه‌ی دخترها کتاب خوندن رو دوست دارن، من هم یه کتاب داشتم که گفتم شاید به درد تو بخوره ببینم می‌‌تونی بخونیش؟
    وای من عاشق کتاب بودم و کتابی که روبروم بود کتاب عاشقانه لیلی و مجنون بود.
    -وای مادربزرگ این کتاب خیلی باحاله می‌‌شه بخونمش؟
    -معلومه که می‌‌تونی، من برای همین گفتم بیای که این کتابو بدم بهت و بخونی.
    -ممنون مادربزرگ.
    مادربزرگ لبخندی زد و گفت:
    -داستان لیلی و مجنون رو می‌‌دونی؟
    -هیچ وقت سعی نکردم چیزی ازش بدونم.
    -میخوای خلاصه ای از عشق لیلی و مجنون رو برات تعریف کنم.
    با هیجان گفتم:
    -آره
    حالا یکی نیست بگه پلیس جامعه رو چه به داستان عشقی؟!
    -من فقط خلاصه کتاب رو می‌‌گم اگه کل داستان رو بگم که تکراری می‌‌شه، باشه دخترم؟
    -باشه
    -لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی بهش مجنون یعنی دیوانه گفتن چرا که اون دیوانه‌وار دور کوه نجد که قبیله لیلی در اونجا بودن طواف می‌‌کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته‌ی هم شدن، ابتدا عشقشون مخفی بود، اما از اونجا که قصه دل رو نمی‌‌شه مخفی نگه داشت رسوای عالم شدن و قصه‌ی دلدادگی اون دونفر به همه جا رسید.
    -من می‌‌رم بخونمش
    -باشه برو دخترم.
    از اتاق بیرون اومدم دوست نداشتم دلش رو بشکنم پس داستان رو می‌‌خونم، رفتم سمت اتاقم اصلا دوست نداشتم شام بخورم به اقدس گفتم که صدام نکنه و الکی گفتم سرم درد می‌‌کنه، ولی در اصل می‌‌خواستم داستان رو بخونم، کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن نمی‌دونم ساعت چند بود که کتاب رو تموم کردم کتاب رو بستم چشم‌هام از اشک خیسِ خیس بود، ساعت دو نصفه شب بود دلم داشت از جا کنده می‌‌شد همیشه همینطور بود وقتی که داستانی می‌‌خوندم که آخرش غمگین می‌‌شد، دلم از آخر غمگین داستان می‌گرفت، بلند شدم به ماه خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:
    عشق، عشق، عشق، چرا حس می‌‌کنم منم عاشقم؟
    با ماه حرف میزدم، جالبه نه؟ جناب ماه مگه منم عاشق شدم، اما عاشق کی؟دیونه شدم ولش کن باو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    نشستم رو تخت، تا منوچهر و زنش برنگشتن باید دوباره اتاقشون رو می‌‌گشتم ساعت رو نگاه کردم ساعت دو و نیم از اتاقم بیرون اومدم و اطرافم رو بررسی کردم، هیچ کس نبود پاورچین پاورچین به سمت اتاق منوچهر رفتم تو دلم داشتم دعا می‌‌کردم که گیرم نندازن، کمی از در اتاق خودم فاصله گرفته بودم که سردی اسلحه رو زیر گلوم حس کردم.
    -تو کی هستی؟
    چقدر اون صدا آشنا بود.
    - ...
    صدا: اگه حرف نزنی گلوله رو خالی می‌‌کنم.
    هه! من رو از تفنگ می‌‌ترسونه! تو یه حرکت پام رو محکم زدم تو شکمش که دولا شد و تفنگ از دستش افتاد، اون یکی پام ر هم زدم زیر چونه‌اش، تو تاریکی هیچی نمی‌دیدم پس دستم رو به زمین کشیدم تا تونستم اسلحه رو پیدا کنم، آدمی که جلوم بود زیاد مشخص نبود ولی با حس ششمی که داشتم اسلحه رو گذاشتم روی سرش و گفتم:
    -من رو از چی می‌‌ترسونی؟
    پوزخندی زدم و اسلحه رو یکم رو سرش تکون دادم و گفتم:
    -از اسلحه؟
    صدا: من تو رو شناختم ولی تو هنوز من رو نشناختی که؟
    -مهم نیست.
    با یه دستم محکم دستشو گرفتم و به سمت بیرون کشوندم چقدرم سنگین بودا، همینطور بیرون می‌‌رفتم بدون اینکه به یارو نگاه کنم رفتم قشنگ بیرون جایی که فقط با نور ماه روشن شده بود ایستادم و خواستم به آدمی روبروییم چیزی بگم که با دیدن حمید کپ کردم!
    - تو؟!
    مطمئنم رنگ پریده بود، اسلحه از دستم افتاد.
    -چقدر محکم زدی، شکمم درد گرفت.
    -ببخشید.
    حمید: چرا استرس داری؟ تو کاری نکردی فقط از خودت محافظت کردی، من هم فکر کردم تو دزدی.
    -خب، می‌دونی صدات آشنا بود ولی حافظه من تو تشخیص صدا زیاد خوب نیست اما تشخیص چهره‌ام خوبه.
    حمید: واقعا؟
    -اوهوم.
    -راستی چرا از تفنگ نمی‌ترسی؟
    وای خدا، چه گیری داده این!
    -چیزه من کلا از چیزی نمی‌ترسم.
    -اوه واقعا؟
    -نه، چون وقتی انگلیس بودم کلاس‌های تیراندازی می‌‌رفتم برای همین نمی‌ترسم.
    -اها، راستی!
    -چیه؟
    -این وقت شب بیرون از اتاقت چیکار می‌‌کردی؟
    سعی کردم خودم رو نبازم پس گفتم:
    -خب تشنه بودم.
    -دست که داری، موقع خواب یه لیوان اب بذار بالای سرت.
    -می‌ذارم.
    -خب از همون بخور دیگه.
    -اخه می‌‌دونی چیه؟
    -چیه؟
    -ابه گرم شده بود.
    -اها.
    -خب اصلا خودت بگو اسلحه رو از کجا آوردی؟
    -می‌خوای بدونی؟
    -آره.
    اسلحه رو گرفت جلوم، نکنه می‌‌خواد من رو بکشه؟ غلط کرده! ایستادم جلوش و خواستم ببینم چیکار می‌‌کنه که دیدم اسلحه اومد جلوتر و روبروی صورتم قرار گرفت، چشم‌هام شد قد بشقاب این می‌‌خواد منو بکشه؟! چشم‌هام رو با ترس بستم یهو صدای تقی اومد، ای وای الان من مُردم؟ نه فکر نکنم یکی از چشم‌هامو باز کردم که با نیش باز شده حمید مواجهه شدم.
    -نگو که این اسلحه تقلبی بود؟
    -درسته
    دستام رو مشت کردم تمام اعصبانیتم رو تو یه داد بلند خلاصه کردم:
    -حمید!
    -اهه داد نزن.
    -واقعا که.
    پشتم رو کردم بهش و گفتم:
    -من دیگه می‌‌رم.
    -ببخشید.
    -بخشیدم، حالا هم می‌‌خوام برم بخوابم.
    -ببینم تو هم خواب نمی‌اومد دیگه نه.
    وای این از کجا فهمید.
    -خب می‌‌دونی مادربزرگ یه کتاب داد منم خوندمش.
    -پس برای همین گفتی سرت درد می‌‌کنه اره؟
    -اره.
    حمید با خنده گفت:
    -ببینم نکنه سرت واسه کتاب خوندن درد می‌‌کرده؟
    -شاید، نمی‌دونم.
    -حالا می‌‌خوای بری بخوابی؟
    -اگه اجازه بدی.
    حمید خنده ای کرد و گفت:
    -اجازه هست برو
    -بی مزه، نمی‌گفتی هم می‌‌رفتم.
    ازش فاصله گرفتم، وای خدا چقدر سخت می‌‌شد اگه می‌‌فهمید که من پلیسم، رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم، روی تخت دراز کشیدم واقعا خوابم نمی‌اومد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    به مسیر رفتنش نگاه کردم، چرا اینقدر عجیبه؟ رفتارش! حرف زدنش! مگه کلاس تیراندازی باعث می‌‌شه از اسلحه نترسی؟ هر ادمی از اسلحه می‌‌ترسه.
    -واقعا این دختر عجیبه.
    هستی: کی عزیزم؟
    وای خدا، چشم‌هام رو محکم بستم و دستام رو مشت کردم سعی کردم چیزی نگم ولی نشد.
    -به تو ربطی نداره.
    هستی-حمید؟!
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -تو چیکار به من داری؟ دم به دقیقه پشت سرمی، چرا؟
    هستی: چون دوستت دارم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -ببین دخترجون من می‌‌دونم درد تو چیه؟
    سوالی نگام کرد که ادامه دادم:
    -درد تو پوله پول.
    هستی: نه اینطور نیست.
    -دِ نَ دِ هست.
    هستی: عشقِ من رو مسخـ...
    -خفه شو.
    هستی: تو به خاطر کی سر من داد میزنی؟
    ادامه داد: نکنه به خاطر همون...
    -خفه شو.
    و یکی محکم زدم تو گوشش که پرت شد رو زمین.
    -تو حتی لیاقت نداری اسم یکی از این اعضای خونه رو به زبون بیاری.
    هستی: واقعا که، خلایق هرچه لایق.
    -منظورت؟
    هستی: هیچی فقط همون دختره‌ی امل لیاقت تو رو داره.
    -یه بار گفتم بازم می‌‌گم حد خودت رو بدون.
    هستی: برو بابا.
    خواست بره داخل عمارت که داد زدم:
    -فردا از اینجا گم می‌‌شی، فهمیدی؟
    هستی: نمیگفتی هم خودم می‌‌رفتم.
    ادامه داد: ولی ازت انتقام می‌‌گیرم.
    -بروگمشو.
    هستی رفت داخل دستام رو کردم تو جیبم و سوت زنان رفتم به سمت پشت عمارت، چه دختر پررویی، عجیب کَنه‌ست، ای خدا، نفس عمیقی کشیدم نفس کشیدن تو اینجا برام خیلی سخت بود، خیلی، رفتم سمت تاب و روی تاب نشستم، تاب رو هل دادم به یاد شعر بچگی هام افتادم و همین باعث شد به گذشته برم.
    -تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
    آرسام: نخیر اینطور نیست
    ایرسا: داداشی همینطوره.
    آرسام: هرچی من می‌‌گم.
    -مگه تو کی هستی؟
    آرسام خنده ای کرد و گفت:
    -پسر صاحب این خونه.
    -نه بابا.
    آرسام: اره بابا.
    ایرسا: داداش لطفا با ادب باش.
    آرسام: اگه نخوام باشم؟
    -برو بابا.
    آرسام: ببین...
    -هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی
    آرسام یقه منو گرفت و با خشم گفت:
    -چی گفتی؟
    -همین که شنیدی.
    آرسام: بزنمـ...
    مامان: چیکار می‌‌کنی آرسام
    آرسام: زن عمو من...
    مامان: میخوای بچه من رو بزنی.
    آرسام: آره مگه چیه؟
    مامان: آرسام چون بزرگتر از حمیدی دلیل نمی‌شه که بزنیش.
    آرسام: دلیل زدنش اینه که تو خونه ما اضافیه.
    مامان: اضافی؟!
    آرسام: اره اضافی، عمو که مُرد پس شماها اینجا چیکار می‌‌کنین؟


    این جمله رو گفت بعد هم رفت، رو به مامان گفتم:
    -مامان
    مامان زود بغلم کرد، از لرزیدن شونه‌هاش می‌فهمیدم که داره گریه می‌کنه، به حال برگشتم همون اتفاق باعث شد که ما از این خونه بریم، اما حالا برای چیز دیگه‌ای برگشتم، سرم رو بالا گرفتم که با لامپ روشن یکی از اتاق‌ها مواجه شدم، اگه اشتباه نکرده باشم باید اتاق ترانه باشه، اما به من گفت که می‌ره می‌خوابه، حتما فقط از دستم فرار کرده، هنوزم برام عجیبه چرا از اسلحه نترسید؟ اوف چرا یکم عجیبه؟ مثل جاسوسهاست اما این و جاسوس؟! هه، خمیازه‌ای بلند کشیدم، سه روز دیگه زن عمو اینا برمی‌گردن، هی سه روز دیگه، خوابم هم میاد، برم بخوابم، دیگه بلند شدم و چشم بسته به طرف اتاقم رفتم، از دست این دختره نتونستم کارمو تموم کنم باشه برای فرداشب.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل هفتم: عشق
    صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم، اقا قبول نیست من هنوز خوابم میاد، خمیازه‌ی بلندی کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ساعت هفت بود، البته به وقت تهران، یه خمیازه‌ی بلندتر از قبلی کشیدم بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و بیرون از اتاقم رفتم، رفتم پایین، برعکس همیشه عمارت ساکتِ ساکت بود، یهو یکی دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و با جیغ جیغ گفت:
    -صبح بخیر
    وای خدا قلبم یکی من رو بگیره(نترسید زیادی جو گیره)
    -ایرسا!
    -ها؟
    -قلبم ایستاد از دست تو.
    -خوب چیکار کنم چندسال بود به کسی اینجوری صبح بخیر نگفته بودم.
    -حالا باید دق و دلیت رو روی من خالی می‌کردی؟ آره؟
    -اوهوم.
    -واقعا که!
    -باشه بابا حرص نخور پوستت چروک می‌شه ها.
    -نه نمی‌شه.
    -میل خودته حالا هم بیا بریم صبحونه بخوریم.
    -باشه بریم.
    با ایرسا به سمت سالن غذاخوری به راه افتادیم رفتم روی یکی از صندلی‌ها نشستم و کمی صبر کردم تا بقیه بیان، کم کم بقیه هم اومدن حمید قشنگ روبروی من نشست، یه لبخند زد و بعد شروع کرد به غذاخوردن من چرا همچین شدم؟ خدا می‌دونه! چرا همه‌اش قلبم تند میزنه؟ نه یه مرگیم هست! نکنه بیماری قلبی گرفتم و قراره تا چند ماه دیگه بمیرم؟ وای خدا اگه بمیرم و نتونم ماموریت رو تموم کنم چی می‌شه؟ وای خدا.
    -ترانه؟
    -جانم خاله؟
    -چرا صبحونه‌ات رو نمی‌خوری؟
    -چی؟آها الان باشه.
    چرا هول شدم؟! نمی‌دونم والا! گفتم دیونه شدم، وای یه پوشه دیگه که خیلی مهمه رو باید پیدا کنم، اگه بذارم ردش کنن بدبخت می‌شم، سریع صبحونه‌ام رو تموم کردم، از سرجام بلند شدم و رفتم توی هال و روی مبل نشستم و داشتم فکر می‌کردم که چیکار کنم که یهو حس کردم گوشم داره زنگ میزنه از دست سونیا، سریع بلند شدم و خواستم برم بالا که محکم خوردم به یکی و باعث شد با پشت بخورم زمین اه لعنتی.
    -مگه کوری؟
    سرم رو بلند کردم که با حمید روبرو شدم، نمی‌دونم چرا ولی یهو تپش قلبم بالا رفت، اه لعنتی چشه؟ از روی زمین بلند شدم و خواستم برم بالا که یهو دستم توسط کسی کشیده شد، به دست کسی که من رو کشیده بود نگاه کردم، دیدم دست حمیده! اون چرا به من دست زد؟ دستم رو از دستش کشیدم و با خشونت گفتم:
    -به چه جراتی دست منو می‌گیری؟
    میتونم قسم بخورم از این لحنم داشت شاخ در می‌اورد!
    -ببخشید.
    و دستم رو ول کرد.
    -من فقط خواستم بگم که...
    یهو لحنش عوض شد و با سردی گفت:
    -هیچی ببخشید.
    و راهش رو گرفت و رفت، چیکار کنم که رفت؟! به درک، می‌خواست دستم رو نگیره، وای سونیا، سریع به سمت پله‌ها پرواز کردم و خودم رو به اتاق رسوندم و وارد اتاق شدم، در رو بستم و دو تا قفل کردم، نشستم رو تخت، این سونیا چقدر حوصله داشت! هنوز داشت زنگ می‌خورد، هرچی باشه می‌شناسمش و می‌دونم چه کَنه‌ایه، ارتباط رو وصل کردم و گفتم:
    -سلام بر سونیا
    -سلام بر ترانه‌ی خل خودمون، خوبی چه خبر؟
    -خوبم ممنون، تو خوبی؟
    -به لطف شما.
    -من و کی؟
    -تو و ترانه
    -اه جیغ نزن دیگه، گوشم رو ترکوندی تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -تقصیر خودته به من چه!
    -اصلا ولش کن از مامان و بابا و آرمین چه خبر؟
    -دو روز پیش بابات اومد و از سرهنگ درباره تو پرسید، من هم از خودش و خاله و آرمین پرسیدم اونم گفت که همه خوبن.
    -خوبه خداروشکر، خاله و عمو چطورن؟
    -خاله و عمو؟
    -ای بابا، مامان و بابای جنابعالی.
    -آها اونا توپ توپن.
    -خب خوبه.
    -خوب چه خبر؟
    -سونیا!
    -جانم
    -مرگ
    -به جونت
    -یه چیزی بگم مسخره‌ام نمی‌کنی؟
    -تا چی باشه؟
    -تو رو خدا.
    -سعی می‌کنم.
    -می‌گم یه چندروزیه که همه‌اش قلبم تند تند می‌زنه، نمی‌دونم چرا؟
    سونیا با هیجان گفت:
    -جای خاصی تند میزنه؟
    -اره بیرون از اتاقم.
    -دقیقا پیش چه کسی؟
    -نمی‌دونم فکر کنم حمید.
    -وای واقعا؟
    -ایش، حالا چی شده مگه؟
    -وای باورم نمی‌شه!
    -چی رو؟
    -وای خدا!
    -سونیا!
    -ها چیه؟
    -چی شده مگه؟ نکنه دارم می‌میرم و داری ذوق می‌کنی از مردنم؟!
    -دیوونه این چه حرفیه؟
    -پس چی شده!؟
    -دیوونه تو عاشق شدی.
    -چی؟
    -بیشعور، می‌گم عاشق شدی رفت.
    با لکنت گفتم: نه اینطور نیست، تو اشتباه می‌کنی.
    -چرا لکنت گرفتی؟
    نشستم رو تخت و با عجز گفتم:
    -من می‌ترسم.
    -از چی؟ از من؟
    -از تو نمی‌ترسم، از همین عشق می‌ترسم.
    -دیوونه مگه عشقم ترس داره؟
    -نداره؟!
    -معلومه که نداره، عشق یه موهبته که خدا تو قلب بنده‌های خوب و پاکش قراره می‌ده.
    -اما سونیـ...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -بعد درباره‌اش حرف می‌زنیم، من باید برم، بای تا های.
    سعی کردم بخندم ولی نشد، گفتم:
    -بای
    تماس رو قطع کرد، خدایا این یعنی چی؟ نکنه...؟ یعنی من عاشق حمیدم؟ نه خدا، نمی‌شه، نه خدا، نمی‌خوام، خدایا نه، زیر لب زمزمه کردم:
    -اگه واقعا عاشقش باشم؟
    -نه نیستم.
    -خداجون چیکار کنم؟
    -یعنی واقعا عاشقشم؟
    -نه نمی‌شه؟
    -وای خدا گیج شدم.
    یهو در اتاق رو زدن، پشت بندش صدای ایرسا اومد.
    -بیام تو ترتر؟
    سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
    -بیا.
    اومد داخل و در رو بست، کنارم رو تخت نشست و با شادی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -میدونی هستی رفته؟
    اصلا حواسم به یارو هستی نبود.
    -واقعا؟ چرا؟
    -به من چه که چرا رفته! همون که رفته خوبه.
    -خخخخ.
    -ولی اینطور که امروز لای حرف‌هاش شنیدم اینو فهمیدم که حمید بهش گفته بره.
    بازم اسم حمید، اه خدایا دیوونه نشم خیلیه.
    -واقعا؟
    -اره
    یهو ایرسا گفت:
    -راستی تو تا حالا اصلا نیومده بودی ایران؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -باور کن هیچوقت.
    -اها باشه.
    رو بهش گفتم:
    -راستی میای بریم بیرون؟
    -اره بریم.
    با هم از اتاقم خارج شدیم و به سمت در عمارت به راه افتادیم تو راه عمارت دیدم خاله جون نشسته و داره کتاب می‌خونه، رو به ایرسا گفتم:
    -ایرسا موافقی خاله رو بترسونیم؟
    ایرسا با ترس گفت:
    -یه وقت اینکار رو نکنیا!
    -چرا؟
    -آخه زن عمو بعد از مرگ عمو یه بار سکته می‌کنه و حالا هم نمی‌دونم به چه دلیلی قلبش درد می‌کنه.
    -اها باشه پس بریم بیرون.
    -بریم.
    رفتیم تو حیاط من نمی‌تونستم توی این حیاط درست نفس بکشم خدایا چرا سرنوشت مامان و بابام اینطوری بود؟ چرا اینجا کشته شدن؟ رو به ایرسا گفتم:
    -ایرسا
    -جانم؟
    - منو می‌بری بیرون از تهران اونجا رو هم بگردیم؟
    می‌دونستم بیرون رفتن خیلی ریسک داره ولی چیکار کنم که عاشق ریسک کردنم، ای خدا بازم گفتم عشق! دیوار کجایی تا سرم رو بکوبم بهت؟ ای وای.
    -باشه اگه دوست داری بریم.
    -ولی زود برگردیم، باشه؟
    -باشه برو لباست رو عوض کن تا بریم.
    سریع پریدم تو خونه و با دو رفتم طبقه بالا، سریع لباسم رو عوض کردم و بیرون اومدم، کنار
    ماشین ایستادم، خوب چیکار کنم پوسیده بودم توی این خونه که.
    -بزن بریم.
    -باشه بریم.
    سوار ماشین شدیم و ایرسا رو به من گفت:
    -از سرعت که نمی‌ترسی؟
    -دیوونه‌ای؟ من عاشق سرعتم.
    -پس پیش به سوی گردش.
    بعد ماشین رو روشن کرد، می‌تونم بگم تا آخرین حد با ماشین گاز می‌داد، رو بهش گفتم:
    -یکم یواش برو بابا، من جونم رو دوست دارم.
    -ای بابا، باشه مامان‌بزرگ.
    یکم از سرعت ماشین کم شد و لی همچنان سرعت داشت، بیخی بابا.
    - کجا بریم؟
    -من که جایی رو بلد نیستم
    کمی مکث کردم و بعدش گفتم:
    -هرجا خودت دوست داری برو.
    و ادامه دادم: لطفا یه جایی برو که به هردومون خوش بگذره باشه.
    -یه جایی می‌رم تو عمرت نرفته باشی.
    -مطمئن؟
    -مطمئن مطمئن
    -پس پیش به سوی...
    -سوپرایزه
    -چی؟
    -بعد از اینکه رفتیم می‌فهمی.
    -باشه.
    -پس تا رسیدن هیچی نگو.
    -مگه چقدر حرف زدم؟
    -کلا می‌گم.
    -اها اوکی.
    –خوبه.
    ای خدا این دختر هم دیوونه‌ست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل هشتم:کهنه
    دوساعت بی وقفه تو خیابان گشتیم و خرید کردیم آخ که نمی‌دونید این دختره‌ی خر چقدر تو خرید کردن ذوق می‌کرد و جیغ جیغ می‌کرد، ساعت 12ظهر برگشتیم خونه که یهو ایرسا گفت:
    -میگم تران نظرت چیه فردا باز بریم؟
    نه! نه!
    -ام چیزه، ایرسا اصلا هنوز که فردا نشده بزار فردا بشه بعد تصمیم می‌گیرم اوکی؟
    یهو نمی‌دونم چی یادش اومد که گفت:
    ایرسا-نه نمی‌شه، فردا بریم بابا و مامان دارن برمی‌گردن.
    این چی گفت؟یعنی منوچهر و کیانا فردا برمی‌گردن؟نه، من هنوز چیزی درباره‌اشون نفهمیدم، باید یه کاری کنم، یه کاری! یه کاری! اما نمی‌دونم چه کاری؟ اها فهمیدم شب کارم رو می‌کنم.
    -ایرسا من می‌رم بالا که استراحت کنم، باشه؟
    -باشه برو.
    وارد خونه شدم و به سمت پله‌ها به راه افتادم، وقتی رسیدم بالا یه نفسی تازه کردم خواستم به سمت اتاقم برم که چشمم به یه شی سیاه رنگ افتاد که تقریبا در اتاق حمید بود، اول گفتم ولش کن بابا اصلا به من چه که چیه! ولی بعد گفتم شاید یه چیز مهم باشه به خاطر همین خم شدم و برداشتم که دیدم یه فلشه، زود برش داشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم و سریع وارد اتاق شدم، در رو بستم، نشستم رو تخت و لپ تاپم رو گذاشتم رو پام، روشنش کردم و فلش رو بهش وصل کردم، یه فیلم داخل فلش بود سریع فیلم رو ریختم تو لپ تاپ و فلش رو برداشتم و گذاشتم کناری تا هر وقت که وقت کردم ببرم بذارم سر جاش، زود فیلم رو پلی کردم و شروع کردم به دیدنش.
    با تعجب به صفحه لپ تاپ نگاه می‌کردم که نشون می‌داد فیلم تموم شده، این یعنی چی؟ این چیزها مال چندسال پیش بود، که یعنی یه مدرک از کسایی که من ازشون متنفرم، لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
    -باید هرچه زودتر برگردین، من منتظرتونم.
    ***
    تو اتاقم نشسته بودم و تو فکر بودم، تو فکر رفتار امروز ترانه، آخه مگه من چیکار کردم که باهام اینجوری رفتار کرد؟ نکنه جن زده شده؟ خخخ دیوونه شدم والا، از دست این دختر، تازه یه چیز دیگه از دیشب هم از فکرش بیرون نمی‌رم، نمی‌دونم چم شده؟ تو همین فکرها بودم که یاد فلشی افتادم که مامان بهم داده بود، کجا گذاشتمش؟ کل اتاقم رو زیر و رو کردم ولی پیداش نکردم، ای بابا تنها مدرکم همین بود، حالا چیکار کنم؟ اگه به مامان بگم بی برو برگشت خیلی ناراحت می‌شه و من اصلا دوست ندارم مامانم چیزیش بشه، چون فقط مامانم رو داشتم و بس، یهو یه سایه کنار در دیدم سریع بلند شدم که دیدم اون سایه به سرعت از اونجا دور شد، سریع به سمت در رفتم و در رو باز کردم هیچکس نبود، دیوونه هم شدم شاید؟! خواستم بیام که یه صدایی شنیدم، نه! این صدای زن عمو و عمو بود، اه چقدر زود برگشتن؟ نمی‌شد دیرتر بیان؟! سریع به سمت پله‌ها رفتم و در کمال ناباوری دیدمشون که روی مبل نشسته بودن و حرف میزدن، من هم رفتم پایین و رو بهشون با نفرت گفتم:
    -سلام عمو، سلام زن عمو.
    زن عمو با خوشرویی که می‌دونستم الکیه گفت:
    -سلام پسرم، خوبی؟
    نشستم کنار مامان و گفتم:
    -ممنون خوبم.
    رو کردم سمت مامان و گفتم:
    -مامان خودم چطوره؟
    لبخندی به روم زد و گفت:
    -خوبم پسرم.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم، یهو صدای ترانه به گوشم رسید که داشت با زن عمو و عمو سلام و احوال پرسی می‌کرد و بعد اومد پیش مامان و گفت:
    -سلام خاله جون، خوبید؟
    -خوبم دخترم، تو خوبی؟
    ترانه لبخندی زد و گفت:
    -من هم خوبم خاله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    و بعد روش رو کرد سمت من، چند لحظه به چشم‌هام زل زد، یه چیزی ته چشم‌هاش داد میزد، اونم غم نگاهش بود، نمی‌دونم چرا این دختر اینقدر برام آشنا بود؟ انگار چندساله می‌شناسمش، ولی هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد ترانه گفت:
    -سلام اقا حمید.
    و قبل از اینکه منتظر جوابم باشه به سمت ایرسا رفت و پیشش نشست و شروع به حرف زدن کرد، من چم شده؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا یه حسی نسبت به این دختر دارم؟چرا حس می‌کنم این حس قدیمیه؟ چرا؟ کلی چرا تو ذهنم وول می‌خورد و من رو اذیت می‌کرد، رو به مامان گفتم:
    -مامان؟ مادربزرگ تو اتاقشه؟
    -آره پسرم.
    سریع بلند شدم و گفتم:
    -من می‌رم پیشش.
    و سریع از اونجا دور شدم، همیشه مادربزرگ مایه آرامشم بود و همیشه برای هر چیزی یه راه حلی داشت، در زدم و پس از کسب اجازه وارد اتاقش شدم، در رو بستم و با خوشرویی گفتم:
    -سلام مادربزرگ.
    مادربزرگ لبخندی زد، این لبخند همیشه رو لب‌هاش بود.
    -سلام پسرم چیشده اومدی اینجا؟
    -خب، ازتون یه راهنمایی می‌خوام.
    مادربزرگ به کنارش اشاره کرد و گفت:
    -بیا اینجا بشین ببینم پسر گلم چش شده؟
    همیشه همینطور بود، ما رو لوس می‌کرد با کارهای خوبش، رفتم کنارش نشستم و سرم رو با احتیاط گذاشتم رو پاهاش، مادربزرگ دستش رو کشید لای موهام، یواش و شمرده گفتم:
    -مادربزرگ یه حسی دارم نمی‌دونم چیه! برام مبهمه!
    مادربزرگ چیزی نگفت از سکوتش خوشم می‌اومد این یعنی داره به حرفام گوش می‌ده، ادامه دادم:
    -مادربزرگ گیج شدم! نمی‌دونم چم شده؟ حس می‌کنم این حس که الان دارم رو قبلا هم داشتم.
    –پسرم خوب گوش کن، فقط به حرف قلبت گوش بده چون اون تو رو به همون جایی می‌بره که تو دوست داری باشه.
    لبخندی زدم و بلند شدم، گفتم:
    -باشه من رفتم.
    -صبر کن پسرم.
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -بله؟
    -هیچوقت خودت رو نباز.
    سرم رو تکون دادم و از اتاقش خارج شدم، واقعا سبک شده بودم، رفتم سمت اتاقم و بعد وارد اتاقم شدم.
    ***
    در حال فکر کردن بودم، باید یه جوری این بازی رو تموم می‌کردم، بازی که 33 ساله که کیانی‌ها راه انداختن، من خودم با دست‌های خودم تمومش می‌کنم، من قسم خوردم پس به قسمم پایبندم، آره پایبندم وقتی کارهاشون یادم میاد دلم می‌خواد اونا رو به آتش بکشم، باید یه فکری هم برای به آتیش کشیدن بکنم چون خیلی دلم می‌خواد، بزار ببینم می‌تونم آتیششون بزنم یا نه؟ در ثانی من دنبال یه پرونده دیگه هم باید می‌رفتم تو اتاقشون، ولی خیلی زود برگشتن لامصبا، اه ولی نه واسه خودم خوبه و حالا یه مدرک دیگه هم ازشون دارم، یه مدرک خیلی مهم، هه، یهو صدای داد و فریاد تو کل خونه پیچید، یا خدا، چی شده؟ زلزله اومده؟ سریع از اتاقم زدم بیرون که دو نفر رو در حال دعوا دیدم! یکیشون منا خانوم چاقمون بود یکی دیگه‌اشم ایرسا، دعواشون واقعا جالب بود.
    منا-ایرسا چرا وسایل من رو برداشتی؟ می‌دونی چقدر خرج اون رژم کردم؟
    ایرسا-عمه با چه زبونی بگم من برنداشتم!
    منا-پس عمه‌ام برداشته؟
    ایرسا-نه عمه‌ی من برداشته!
    خخخ اینا رو، سر یه رژلب دعوا می‌کردن! یهو دیدم از اون ور سر و صدای یه نفر دیگه میاد، مثل اینکه امروز روز نحسیه، برگشتم اون طرف که کیانا و منوچهر رو دیدم، قیافه‌شون یه جوری بود کیانا(خانوم کیانی)داد زد:
    -آهای اقدس، اقدس کجایی؟
    اقدس با سرعت اومد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -بله خانوم جون، چیزی شده؟
    -زلزله شده، زلزله!
    اقدس: یعنی چی خانوم جون؟
    کیانا: از اتاقم دزدی شده، دزدی!
    همه با بهت گفتن: دزدی؟
    منا: زن داداش مگه چی دزدیدن؟ رژلبتون رو؟
    اینم زده تو نخ رژلب، بابا خودم برات یکیش رو می‌خرم دیگه، آدم هم اینقدر خسیس.
    کیانا: کاشکی رژلب بود!
    آرسام: مگه چی دزدیدن؟
    منوچهر: من موندم اونی که دزدی کرده چطور رمز گاوصندوق رو بلد بود؟!
    وای خدا نفهمن من برداشتم.
    کیانا: دوتا از پرونده هام گمشده، وای به حالتون اگه تو اتاق یکیتون پیدا بشه.
    وای حالا چیکار کنم؟ داشتم جون می‌دادم، تو تمام لحظه سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
    ایرسا: مامان دوتا پرونده کوفتی بوده دیگه.
    کیانا: خفه شو! تو می‌دونی اون پرونده‌ها چقدر ارزش داشت؟
    ایرسا ببخشیدی زیرلب گفت. اخه کدوم احمقی با بچه‌اش اینجوری حرف میزنه؟! رفتم کنار ایرسا ایستادم و دستاش رو گرفتم، سرش رو بلند کرد و به چشم‌هام زل زد، چشم‌هاش پر از اشک بود، زیر لب و یواش گفتم:
    -ایرسا خودت رو ناراحت نکن، باشه؟
    سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، یهو صدای حمید اومد که گفت:
    - چی شده؟
    با صداش سرم رو بلند کردم تپش قلبم شدت گرفت، من که اینجوری نبودم خدا؟!
    کیانا: پرونده‌هام گم شده، می‌فهمی؟
    می‌فهمیش رو بلند داد زد، حمید اول با شک بهش نگاه کرد و بعد هم بدون هیچ حرفی با فاصله کنار من ایستاد و به جلوش نگاه کرد.
    کیانا: من نمی‌دونم کدوم احمقی فکر شوخی به سرش زده؟
    -میگم خانوم کیانی مطمئنید دزدیده شده؟ گمش نکردین؟
    با سردرگمی نشست رو مبل و گفت:
    -نمیدونم شاید هم گمش کردم.
    منوچهر داد زد:
    -چی چیو گمش کردی، پیداش کن.
    کیانا: میگم شاید گمش کردم.
    به به عجب دعوایی شدا، بنازم به خودم که همه‌اش دعوا راه می‌ندازم، می‌گم یکیتون پفک یا پاپ کرنی نداره؟ آخه تو دعوا خوردن پاپ کرن می‌چسبه.
    منوچهر: آخه زن من از دست تو چیکار کنم می‌دونی چقدر مهم بود
    کیانا: تقصیر من چیه تازشم از اون پرونده دوتا بوده هردوتاش نیست.
    منوچهر: از بس که حواس پرتی.
    کیانا: نمیدونم! شایدم حواس پرت شدم.
    منوچهر: حالا من چیکار کنم؟
    کیانا: میبینی که خودم هم موندم.
    منوچهر از عصبانیت شده بود رنگ گوجه اونم یه گوجه گندیده...
    آرسام: پدر چیزی از محتوای پرونده یادتونه؟
    پدر؟جانم خودم نباشه جان این آرسام یاد فیلم‌های هندی آبکی افتادم که شاهرخ خان توش بازی می‌کرد(البته بگم قصد توهین ندارم) چپ می‌رفت می‌گفت پدر، راست می‌رفت می‌گفت پدر
    منوچهر: بدبختی همینه که توش...
    و بعد یه نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه حرفش رو نگفت، نشست رو مبل و چندتا نفس عمیق کشید و گفت:
    منوچهر: میتونید برید اتاقاتون نمایش تموم شد.
    هه، نمایش؟بیچاره اینجا آخر زندگیته، دیگه تمومی، آره، تموم می‌شی، ولی مگه خودکاره که تموم بشه؟اه اصلا ولش کن، اصلا بگو من امروز چرا اینقدر نمک‌دار شدم؟ واقعا که، من و این همه نمکی محاله، سریع همه پراکنده شدن و من هم به سمت اتاقم راه افتادم، ولی وقتی به بالای پله رسیدیم پشت دیوار قایم شدم، اونا هم که فکر کردن همه رفتن شروع کردن به حرف زدن، همینطور داشتم گوش می‌دادم که یکی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا