خاله روش رو کرد سمت و من گفت:
-دخترم چرا چشمهات قرمزه؟
نزدیک تر اومد و تقریبا زیر گوشم گفت:
-گریه کردی عزیزم؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
-نه خاله جون فقط به خاطر اینکه سرم زیاد تو لپ تاپ بوده قرمز شدن.
-دخترم ازت یه سوال بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بپرسین خاله جون
-چطور اینقدر قشنگ فارسی حرف میزنی؟
یکم هول شدم ولی خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم:
-درسته که من خارج از کشور بزرگ شدم ولی پدر و مادرم من رو کاملا ایرانی بار اوردن.
خاله-اینجوری خیلی خوبه دخترم، بعضیها با اینکه تو ایرانن ولی فرهنگشون رو یادشون میره.
و بعد با چشمهاش به هستی اشاره کرد که مانتو کوتاهی پوشیده بود و شال رو جوری رو سرش گذاشته بود که به نظر من شال سرش نمیگذاشت بهتر بود، هستی که انگار متوجه شده بود گفت:
-ناهید جون این از املی بعضیهاست که نمیدونن مد چیه.
دستام مشت شد به من گفت امل، همیشه آرمین میگـه جواب احمقا رو نده، خب به هر حال این هم احمق حساب میشه، به جای من حمید جواب داد:
-هستی ساکت شو.
چنان با داد این رو گفت که رسما خودمو خیس کردم، هستی با بغضی که میدونستم الکیه گفت:
-عشقم(عق) تو به خاطر چی سرم داد میزنی؟
-ام چیزه هستی من میرم بالا دستشویی دارم.
و قشنگ جیم زد خاله که معلوم بود خندهاش گرفته دنبال پسرش رفت بالا، اطرافم رو نگاه کردم خبری از ایرسا نبود، من و این دخترهی اجنبی تنها بودیم.
-ترانه؟
-بله
اومد نزدیکم و انگشتش رو تهدید وار به سمتم گرفت، از اینکه کسی انگشتش رو به عنوان تهدید جلو بیاره متنفر بودم، سعی کردم هیچی نگم، همینطور که انگشتش رو جلوم تکون میداد گفت:
-دختر جون بهتره از حمید دور بشی.
در یه حرکت انگشتش رو گرفتم و کشیدم پایین و با عصبانیت گفتم:
-اولا هیچ وقت انگشتت رو به انواع تهدید به سمت من نگیر، دوما چی گفتی؟ دور بر کی نَرم؟ هه خانوم جمع کن خودت رو، تازشم حمید جونت مال خودت.
رفتم سمت اتاقم اعصابم رو زد خط خطی کرد از بچگی کسی انگشتشو به سمتم میگرفت بدم میاومد، خواستم وارد اتاقم بشم که یکی از پشتم گفت:
حمید-قربون دستت زدی با خاک یکسانش کردی
خندم گرفته بود برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
-من هرچی حقش بود رو بهش گفتم، دلم میخواست بکشمش.
حمید-بارها فکر کشتن این اومده تو ذهنم.
-به هر حال من میرم و راستی به خاطر گردنبندم هم ممنون.
حمید-خواهش میکنم این چه حرفیه.
وارد اتاقم شدم و درو بستم.
*******
ظهر رفتم پایین که یه روزنامه دیدم روی میز، سریع روی مبل نشستم و روزنامه رو برداشتم طبق عادت همیشگیام صفحه حوادث رو اوردم چشمهام از چیزی که دید گرد شد.
یه قتل در شمال تهران امروز رخ داده مقتول را به صورت نیمه سوخته پیدا کردهاند هیچکس از خلاصه این قتل خبر ندارد ولی از خون هایی که در منزل مقتول ریخته شد بود فهمیدیم که اول مقتول را به قتل رسانده و بعد آتش زدند، این پرونده زیر نظر سرهنگ کیوانی است که با همهی مشغلهاشان با کمال میل این پرونده را قبول کردهاند، تا کنون خبری از قاتل نبوده ولی سرهنگ به خانواده مقتول قول داده که آن را پیدا کند.
سرهنگ خودمون رو میگفت که! یعنی سرهنگ حاضر شده یه پرونده دیگه رو دست بگیره؟ عجیبه؟
یهو صدای زنگ تو گوشم پیچید سریع روزنامه رو برداشتم و وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم و دکمه پشت گوشم رو زدم.
-بله
-سلام بر ترانه خل خودمون.
-سلام بر زن داداش خلمون.
-ترانه؟!
-جان مادرت جیغ نزن، گوشم تا دیروز داشت درد میکرد.
سونیا خندید و گفت: راستی خبر روزنامه رو خوندی؟
-اره.
-خواستم بگم که سرهنگ از تو هم کمک خواسته.
-به سرهنگ بگو ماموریت رو تموم کنم حتما.
-من نمیدونم دیگه خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که صدای جر و بحث شنیدم، از اتاقم زدم بیرون که دیدم صدا از اتاق آرسام میاد. برم؟ نرم؟ تصمیم گرفتم برم، پس یواش پشت در ایستادم ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد.
آرسام: چیکار کردین مامان؟
- ...
آرسام:کشتینش؟
- ...
آرسام: یعنی شما محمد زمانی رو کشتین؟
خدایا کی رو کشتن دیگه صدایی نیومد سریع وارد اتاقم شدم و ایمیلی به سرهنگ فرستادم و ازش یه سوال رو پرسیدم، اونم اینکه اونی که امروز کشته شده اسمش کی بوده، بعد از پنج دقیقه سرهنگ جوابی داد که نفرتم به کیانیها صد برابر شد، باورم نمیشد کسی که امروز صبح کشته شده به دست کیانیها کشته شده باشه، در این صورت یه نتیجه میگیرم، اونم اینکه منوچهر و زنش هنوز تو تهرانن، سریع حرفهایی که شنیده بودم رو برای سرهنگ فرستادم که سرهنگ گفت دیگه لازم نیست کاری کنم چون برام خطرناکه و خودش گفت اگه بتونم فقط تو این ماموریت کیانی رو دستگیر کنم یعنی دوتا کار انجام دادم، در اتاقم رو زدن، سریع لپ تاپمو بستم و ایمیلم رو هم که قبلا پاک کرده بودم.
-بله
اقدس: خانوم نهار حاضره.
-باشه برو منم میام.
بعد از نهار به اتاقم رفتم و تا عصر خوابیدم.
***
-دخترم چرا چشمهات قرمزه؟
نزدیک تر اومد و تقریبا زیر گوشم گفت:
-گریه کردی عزیزم؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
-نه خاله جون فقط به خاطر اینکه سرم زیاد تو لپ تاپ بوده قرمز شدن.
-دخترم ازت یه سوال بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بپرسین خاله جون
-چطور اینقدر قشنگ فارسی حرف میزنی؟
یکم هول شدم ولی خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم:
-درسته که من خارج از کشور بزرگ شدم ولی پدر و مادرم من رو کاملا ایرانی بار اوردن.
خاله-اینجوری خیلی خوبه دخترم، بعضیها با اینکه تو ایرانن ولی فرهنگشون رو یادشون میره.
و بعد با چشمهاش به هستی اشاره کرد که مانتو کوتاهی پوشیده بود و شال رو جوری رو سرش گذاشته بود که به نظر من شال سرش نمیگذاشت بهتر بود، هستی که انگار متوجه شده بود گفت:
-ناهید جون این از املی بعضیهاست که نمیدونن مد چیه.
دستام مشت شد به من گفت امل، همیشه آرمین میگـه جواب احمقا رو نده، خب به هر حال این هم احمق حساب میشه، به جای من حمید جواب داد:
-هستی ساکت شو.
چنان با داد این رو گفت که رسما خودمو خیس کردم، هستی با بغضی که میدونستم الکیه گفت:
-عشقم(عق) تو به خاطر چی سرم داد میزنی؟
-ام چیزه هستی من میرم بالا دستشویی دارم.
و قشنگ جیم زد خاله که معلوم بود خندهاش گرفته دنبال پسرش رفت بالا، اطرافم رو نگاه کردم خبری از ایرسا نبود، من و این دخترهی اجنبی تنها بودیم.
-ترانه؟
-بله
اومد نزدیکم و انگشتش رو تهدید وار به سمتم گرفت، از اینکه کسی انگشتش رو به عنوان تهدید جلو بیاره متنفر بودم، سعی کردم هیچی نگم، همینطور که انگشتش رو جلوم تکون میداد گفت:
-دختر جون بهتره از حمید دور بشی.
در یه حرکت انگشتش رو گرفتم و کشیدم پایین و با عصبانیت گفتم:
-اولا هیچ وقت انگشتت رو به انواع تهدید به سمت من نگیر، دوما چی گفتی؟ دور بر کی نَرم؟ هه خانوم جمع کن خودت رو، تازشم حمید جونت مال خودت.
رفتم سمت اتاقم اعصابم رو زد خط خطی کرد از بچگی کسی انگشتشو به سمتم میگرفت بدم میاومد، خواستم وارد اتاقم بشم که یکی از پشتم گفت:
حمید-قربون دستت زدی با خاک یکسانش کردی
خندم گرفته بود برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
-من هرچی حقش بود رو بهش گفتم، دلم میخواست بکشمش.
حمید-بارها فکر کشتن این اومده تو ذهنم.
-به هر حال من میرم و راستی به خاطر گردنبندم هم ممنون.
حمید-خواهش میکنم این چه حرفیه.
وارد اتاقم شدم و درو بستم.
*******
ظهر رفتم پایین که یه روزنامه دیدم روی میز، سریع روی مبل نشستم و روزنامه رو برداشتم طبق عادت همیشگیام صفحه حوادث رو اوردم چشمهام از چیزی که دید گرد شد.
یه قتل در شمال تهران امروز رخ داده مقتول را به صورت نیمه سوخته پیدا کردهاند هیچکس از خلاصه این قتل خبر ندارد ولی از خون هایی که در منزل مقتول ریخته شد بود فهمیدیم که اول مقتول را به قتل رسانده و بعد آتش زدند، این پرونده زیر نظر سرهنگ کیوانی است که با همهی مشغلهاشان با کمال میل این پرونده را قبول کردهاند، تا کنون خبری از قاتل نبوده ولی سرهنگ به خانواده مقتول قول داده که آن را پیدا کند.
سرهنگ خودمون رو میگفت که! یعنی سرهنگ حاضر شده یه پرونده دیگه رو دست بگیره؟ عجیبه؟
یهو صدای زنگ تو گوشم پیچید سریع روزنامه رو برداشتم و وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم و دکمه پشت گوشم رو زدم.
-بله
-سلام بر ترانه خل خودمون.
-سلام بر زن داداش خلمون.
-ترانه؟!
-جان مادرت جیغ نزن، گوشم تا دیروز داشت درد میکرد.
سونیا خندید و گفت: راستی خبر روزنامه رو خوندی؟
-اره.
-خواستم بگم که سرهنگ از تو هم کمک خواسته.
-به سرهنگ بگو ماموریت رو تموم کنم حتما.
-من نمیدونم دیگه خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که صدای جر و بحث شنیدم، از اتاقم زدم بیرون که دیدم صدا از اتاق آرسام میاد. برم؟ نرم؟ تصمیم گرفتم برم، پس یواش پشت در ایستادم ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد.
آرسام: چیکار کردین مامان؟
- ...
آرسام:کشتینش؟
- ...
آرسام: یعنی شما محمد زمانی رو کشتین؟
خدایا کی رو کشتن دیگه صدایی نیومد سریع وارد اتاقم شدم و ایمیلی به سرهنگ فرستادم و ازش یه سوال رو پرسیدم، اونم اینکه اونی که امروز کشته شده اسمش کی بوده، بعد از پنج دقیقه سرهنگ جوابی داد که نفرتم به کیانیها صد برابر شد، باورم نمیشد کسی که امروز صبح کشته شده به دست کیانیها کشته شده باشه، در این صورت یه نتیجه میگیرم، اونم اینکه منوچهر و زنش هنوز تو تهرانن، سریع حرفهایی که شنیده بودم رو برای سرهنگ فرستادم که سرهنگ گفت دیگه لازم نیست کاری کنم چون برام خطرناکه و خودش گفت اگه بتونم فقط تو این ماموریت کیانی رو دستگیر کنم یعنی دوتا کار انجام دادم، در اتاقم رو زدن، سریع لپ تاپمو بستم و ایمیلم رو هم که قبلا پاک کرده بودم.
-بله
اقدس: خانوم نهار حاضره.
-باشه برو منم میام.
بعد از نهار به اتاقم رفتم و تا عصر خوابیدم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: