کامل شده عشق یا اجبار؟|راضیه محمدی۷۶کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرت راجب نویسندگی و موضوع رمانم چیه؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیلی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

راضیه محمدی76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/27
ارسالی ها
74
امتیاز واکنش
941
امتیاز
246
سن
27
رمان ؛عشق یا اجبار؟
نویسنده؛راضیه محمدی 76
ژانر:عاشقانه؛کل کل
خلاصه؛
قصه یه دختر ۱۹ساله ای به اسم هلیا که امسال تازه وارد دانشگاه میشه و فکر مهاجرت به کانادا تو سرشه در این بین دوست پدرش که چهارسال پیش به کانادا مهاجرت کردن به همراه پسرشون نیما برمیگردن که باعث میشه هلیا واسه رفتن به کانادا یه تصمیم بگیره یه تصمیمی که یجور قمار کردن با زندگی خودشه

q5ipu8pwgc1io55oqwi1.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    _یاسی من کنکور قبول نمیشم یاسمین در حالیکه سرگرم گوشی بود با خنده ای دلنشینی سرش را بالا گرفت و گفت:همچین میگی الان من رتبه یک کنکورم روبروت نشستم بابا منم خراب کردم
    _کاش بابام میذاشت برم کانادا
    یاسمین:آخه یه چیزی بگو بگنجه بابات میزاره تا بقالی سرکوچه بری حالا بفرستت کانادا؟
    همیشه با یاسمین بود حال خوبی بهم میداد دوست دوران کودکی دختری با قد متوسط اندامی ظریف چشم و ابرویی مشکی و گیرا که در نگاه اول هرکس مجذوب او میشد
    با حرکات دست یاسمین جلوی چشمم به خودم اومدم
    _هان چیه؟
    یاسمین:هان و بلا میگم بابات میزاره؟
    _نه
    یاسمین:خب پس زیاد حرف نزن رشته آبیاری گیاهان دریایی منطقه ممسنی هم بد نیستا
    _برو بمیر یاسی که هیچ وقت جدی نیستی
    یاسمین درحالی که جدی بود رو به من کرد و گفت:ببین هلیا چرا جدی باشم؟آره بابای من پولداره راحت میتونه خرج تحصیل منو بده تو بهترین کشور ولی نگرانمه نگرانیشم بی مورد نیس دوس نداره تک دخترش بره یه کشور غریب منم مث تو یه زمانی فکر و ذکرم رفتن از ایران بود ولی بابام قانعم کرد
    _چطوری قانع شدی؟
    یاسمین:بابای من میگه هروقت شوهر کردی برو هر قبرستونی که میخوای حالا لحنش یکم تند بود ولی منظورش همون لحن محبت آمیز بابای تو بود
    از حرفاش خنده ام میگرفت یه لحظه جدی یه لحظه شوخ ولی بهترین دوست برای روحیه دادن بود
    _من شوهر میخوام چی کنم؟من میخوام درس بخونم اونم نه تو ایران تو کانادا
    یاسمین: میدونی مشکل منو تو چیه؟از بچگی تا چشم باز کردیم همه چی برامون فراهم بوده الان نمیتونی مخالفتشون و ببینیم حالا اگه میخوای بابام و بیارم باهات صحبت کنه بگه کی بری اون قبرستون
    _خیلی خب بسه حرف زدی پاشو بریم
    هردو با قدمهایی آروم طول کوچه رو طی کردیم.
    کوچه ای پر از درخت و که از دوسمت کوچه به یکدیگر رسیده بودند
    یاسمین:هلیا خداییش دلت میاد از این کوچمون دل بکنی بری؟
    _آره
    یاسمین:خب این بی عقلیتو میرسونه
    بعد از خداحافظی از یاسمین جدا شدم و به طرف خونه حرکت کردم خونه ای با فاصله یک کوچه از خونه هلیا.
    بعد پنج دقیقه رو بروی یک خونه ویلایی بودم کلید انداختم در و باز کردم حیاط بزرگ که خودش به اندازه یه پارک بود به سمت استخر رفتم و روی تاب نشستم.
    هوای ابری نشون از اومدن پاییز میداد گرچه هنوز یه ماهی تا مهر بود.
    به حرفای یاسمین فکر میکردم شاید حق با اون بود دوری سخته ولی آینده من تباه میشه اینجا.
     
    آخرین ویرایش:

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    با صدای پوریا به خودم اومدم.
    پوریا:چته با توهم خارج رفتن گرفتت همچین مث فیلم هدیا رو تاب نشستی تو فکر.
    _نخیر شما نیازی نیس اظهار نظر کنی.
    پوریا درحالیکه به من نزدیک شد گفت:ببین خواهرکوچولو بابا بزاره من نمیزارم بری کشور غریب
    در حالی که بدون اهمیت از کنارش گذشتم با صدای بلندی گفتم:من میرم حالا ببین.
    نگاه سنگین پوریا رو روی خودم حس میکردم برادر ۲۵ساله و دلسوز من با قدی بلند و صورتی کاملا مردونه که آرزوی هر دختری بود حتی تو دبیرستانن چندباری وقتی اومد دنبال منو یاسمین چندتا از دوستام شماره اشو میخواستن ولی من از اون روزی که به خاطر مزاحم یاسمین کتکاری کرد و تا چند روز تو خودش بود فهمیدم عاشق یاسمین شده.
    وارد پذیرایی شدم روی مبل روبروی تلویزیون نشستم با صدا محبت آمیز مادرم به خودم اومدم.
    مامان:هلیا؟
    _سلام جانم مامان؟
    مادر با نگاهی نگران گفت:طوری شده؟ کلافه ای
    _نه قربون دل نگرانت برم چیزی نیس
    و با صدایی بلند گفتم: خاله زیور؟
    زیور:بله خانم؟
    _خاله صدبار گفتم به من نگو خانم مگه من چندسالمه؟بگی هلیا راحتترم
    زیور:آخه...
    _آخه نداره
    زیور:چشم
    _حالا خاله زیور یه چایی از اون چاییای مخصوصت داری
    زیور با لبخندی گفت:برای هلیا خانم بله همیشه داریم
    _پس تا من لباسامو عوض میکنم یکی بریز
    و به سمت پله ها رفتم پله ها رو به سرعت طی کردم
    وارد دومین اتاق سمت راست شدن
    بقول پوریا اتاق که چه عرض کنم مهدکودک محیطش از این سنگین تره
    بعد از تعویض لباس به طبقه پایین رفتم.
    منو مامان هردو در بالکن دور میز چوبی نشسته بودیم که خاله زیور با سینی که دو چایی درآن بود وارد شد.
    _خاله زیور بیا بشین
    زیور کنار مادرم نشست من به سمت آشپزخانه رفتم و یک چای دیگر ریختم و به سمت بالکن رفتم.
    چای رو روبروی زیور گذاشتم.
    زیور:خانم خدا مرگم بده چرا شما؟
    _این چه حرفیه خاله؟حالا یدفعه من چایی بریزم قیامت که نمیشه.
    نگاهی به مادر کردم که با نگاهی قدرشناسانه به من نگاه میکرد.
    حدود ساعت هفت بود که بابا از راه رسید.
    _سلام بابا خسته نباشی
    بابا در حالی که کیفش را به زیور خانم میداد گفت:سلام دختر بلای بابا.
    با صدای مادر به خودم اومدم
    مامان:هلیا بیا شام بخور
    نگاهی به ساعت کردم عقربه ساعت ۹ را نشان میدادند.
    لپتاپ را خاموش و به سمت میز شام رفتم.
    بابا:راستی فاطمه پس فردا شب مهمون داریم.
    مامان:کی هست؟
    بابا:آقای پژوهش یادته؟
    مامان در حالیکه دوغ میریخت گفت:نه
    بابا:آقای پژوهش دو کوچه پایینتر از ما بودن.پسرش شیش سال پیش واسه ادامه تحصیل رفت کانادا چهارسال پیشم خودشون.
    مامان:آهان آره یادم اومد.
    پوریا:برگشتن؟
    بابا:آره
    پوریا:مغز پسرش کشش نداشته میخوان برگردن ؟
    و نگاهی به من کرد و ادامه داد:ببین هلیا عاقبت تو هم اینه
    پدرم درحالیکه میخندید گفت:نه درس پسره تموم شده برگشتن
    مامان:باشه پس تدارکاتو واسه پس فردا شب میبینم.
    از سر میز شام بلند شدم ولی اسم کانادا مث خوره به جونم افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    به سمت تلفن رفتم و شماره یاسمین را گرفتم
    بعد از دو بوق صدای یاسمین آرامشی به من داد
    یاسمین:ای بمیری که یه لحظه خوش از دستت ندارم
    _سلام
    یاسمین: شرمنده یادم رفت سلام کنم .سلام ای بمیری که...
    _گمشو دیگه قطع میکنما
    یاسمین:قطع کن الان تهدید کردی؟ببین هلیا جان این شماره شخصیه اورژانس نیس شبانه روز پاسخگو باشم.
    _یاسی دو دقیقه ساکت میشی حرف بزنم؟
    _بدبختی اینه اون فک تو به دو دقیقه عادت نداره کمه کمش من سه ساعت باید بشینم به چرت و پرتای تو گوش کنم حالا بگو
    _حدس بزن
    یاسمین:آخه لک لک من به تو چی بگم ساعت ده شب عروسی عمتو واست حدس بزنم؟
    _خیلی خب بابا داد نزن چخبرته الان میگم
    یاسمین:بگو
    _آقای پژوهش یادته؟
    یاسمین:نه کیه حالا؟
    _دوست بابام دو کوچه پایینتر از خونمون خونشه
    یاسمین:هی میخوام دهنمو وا نکنم خب زنگ زدی ببینی من اون یادمه؟ آره یادمه.
    _نخیر داره برمیگرده ایران
    یاسمین:خب بسلامتی
    _از کانادا داره میاد
    یاسمین:خوش او...چی کانادا؟
    _آره تو هم همون فکری که من کردم و کردی نه؟
    _نه والا من مث تو دیوونه نیستم تعجب کردم رفته کانادا فک کردم رفته افغانستان
    بعد از یک ربع که قضیه رو براش توضیح دادم گفت:آره به همین راحتی به همین خوشمزگی
    باباتم در اون خونه رو باز گذاشته که تو بری کانادا خواب دیدی خیره.
    _اونا شاید بتونن بابامو راضی کنن
    یاسمین:دانشمند اون الان درس پسرش تموم شده برگشته بخواد چیزی بگه بابات میگه اگه خیلی خوب بود خودت غلط کردی برگشتی.
    بعد از خداحافظی با یاسمین گوشی رو روی میز آرایش گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم حق با یاسمین بود.
    نفهمیدم کی خوابم برد ولی با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.
    _الو
    پوریا:الو و مرض تا الان خوابی اونوقت مامان منو مث دخترای ۱۴ساله با خودش بـرده خرید
    _حالا میمیری یبار بری خرید
    پوریا:نخیر نمیمیرم ولی شما هم پا میشی خونه رو مرتب میکنی مث دسته گل تا دوباره تا ساعت نه نخوابی زیورم رفته ملاقات دخترش تنهایی کل خونه رو مرتب میکنی جورابای من میشوری شیر فهم شد؟
    _پوریا خیلی حرف میزنی من و زنده زنده بزارن تو گور دست به لباسی تو نمیزنم
    پوریا:سگ خور اونا رو نشور ولی خونه رو برگشتم مرتبه ضعیفه فهمیدی؟
    _برو بابا جو گرفتت بیچاره زنت
    و گوشی قطع کردم.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    وارد پذیرایی شدم ناخودآگاه روی زمین نشستم
    _وای خدا پوریا خدا نکشتت
    نگاهی به سرتاسر پذیرایی انداختم ملحفه ای سفید رو مبل بود چندتا از پیراهن و تیشرتهای پوریا روی زمین کتابهایی که تو عمرشو لاشو باز نکرده بود ده تاش دور تا دور خونه بود به معنای واقعی مث میدون جنگ بود.
    به سمت تلفن رفتم و به پوریا زنگ زدم
    پوریا:بله بفرمایید؟
    _بفرمایید و مرض
    پوریا:مرض به جونت چته باز رو فاز پاچه گیری افتادی؟
    _چرا خونه رو کردی میدون جنگ؟
    پوریا:من؟
    _نه پس من. تیشرتای کیه این وسط ریخته؟
    پوریا:توروکفن کردم داشتم تست میکردم کدوم بهتره یادم رفت جمع کنم
    _کتاباچی؟
    پوریا:خدا مرگم بده دیشب داشت تحقیق مینوشتم از روش یادم رفت جمعش کنم
    _کتابای دوره لیسانسته تو که الان فوقی
    پوریا:به مرگ تو داشتم مرور میکردم.
    _اهان ملحفه سفیده رو چی میگی؟
    پوریا:دیدم اینقد اذیتت کردم اونو آوردم ننمم کفنمو باهاش بدوزه که از دستم راحت بشی
    از حرص تلفن رو قطع کردم.
    شروع به مرتب کردن خونه کردم ساعت ۱۱بالاخره خونه مرتب بود
    ساعت یازده و نیم مامان و پوریا وارد شدن.
    _سلام مامان
    مامان:سلام دخترم
    پوریا:بی تربیت سلام بلد نیستی؟
    _تو هروقت نظم یاد گرفتی منم سلام و یاد میگیرم.
    پوریا:درس عبرتی بشه تا ساعت نه نخوابی.
    _منکه مرتب نکردم همه رو یاسمین مرتب کرد
    پوریا در حالی که جدی بود گفت:خاک توسرت بشه چرا اون
    _تا تو باشی شلخته بازی در نیاری
    پوریا:بهتر عادت میکنه میفهمه من شلختم
    _البته فک نکنما هفته دیگه خواستگاریشه
    ناگهان پوریا با اخم نگاهی به من کرد و گفت بسه دیگه حوصله کل کل ندارم
    شونه هام رو به نشونه بی اعتنایی بالا انداختم و گفتم: هرجور که راحتی ولی برادر یکی از بچه ها پنج شنبه دیگه میره خواستگاری دکترم هست داره دوره اشو میگذرونه
    پوریا سوییچ رو برداشت و با حالت عصبی خارج شد.
    لبخند پیروزمندانه ای رو لبام نقش بست ولی خب حقیقت بود.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    ساعت هفت شب بود خبری از اومدن پوریا نبود همه نگران بودیم حتی گوشیشم جواب نمیداد.
    مامان:هلیا چی گفتی بهش اینقد عصبی شد؟
    _هیچی بخدا
    عذاب وجدان داشتم نگرانش بودم بدجور دلشو سوزوندم.
    میدونستم یاسمین از همین حالا جواب رد و تو آستینش داره ولی میخواستم پوریا هم به خودش بجنبه و بدونه یاسمین همیشه اون دختر ۱۵ساله نیس تو سنی هست که براش خواستگار میاد.
    از چشمای یاسمینم میخوندم که پوریا رو دوست داره .
    چند بار شماره پوریا رو گرفتم ولی جواب نمیداد.
    به یاسمین زنگ زدم
    یاسمین:اورژانس تامین اجتماعی بفرمایید؟
    _یاسمین؟
    یاسمین:بفرمایید کدوم قبرستون کارتون گیر کرده زنگ زدین؟
    _پوریا
    یاسمین:پوریاتون تو قبرستون گیر کرده؟
    _یاسمین تو که خبر داری.
    یاسمین:اینکه پوریاتون تو قبرستون گیر کرده؟
    _اینکه پوریا عاشقته
    چند لحظه سکوت کرد
    _یاسمین؟
    صدایی نیومد
    _یاسمین؟
    یاسمین:کر شدم گوشی دستمه خواستم همچین احساسی باشه قضیه
    _میدونی عاشقته؟
    یاسمین:شوخی قشنگی بود کارتو بگو
    _یاسی بخدا جدی میگم امروز باهاش سر کل کل قضیه خواستگارتو گفتم عصبی شد رفت بیرون الان جواب تلفن و هیچکس و نمیده
    یاسمین:من چیکار کنم؟
    _میدونم تو هم دوسش داری شماره اتم پوریا تو گوشیش داره شماره اشو برات میفرستم بهش زنگ بزن بگو خانواده نگرانتن برگرد خونه اون جواب تورو میده
    بدون هیچ حرفی تماس قطع شد .
    ساعت هشت بود که پوریا وارد شد شام و رو در سکوت خوردیم و به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم واسه مهمونی فردا کلی کار داشتیم
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    صبح ساعت هشت با صدای آلارم گوشی از خواب بیدارشدم.
    ساعت هشت بود برای صبحانه به آشپزخونه رفتم
    پوریا در حالی که به سمت در خروجی میرفت گفت: من ساعتای هشت میام.
    _کجا رفت؟
    مامان:شرکت
    _پوریا و شرکت؟
    مامان:آره قبول کرد مدیر داخلی شرکت بابات بشه
    بعد از خوردن صبحانه با مادر شروع به تدارکات مهمونی امشب شدیم تا به خودم اومدم ساعت هفت بود.
    زیور خانم درحال تهیه سالاد بود چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود به سمت اتاق رفتم شلوار کتان سفید و تونیک سورمه ای که یاسمین برام از کیش آورده بود پوشیدم.
    موهامم با یه تل ظریف جمع کردم.
    شال سفیدمو انداختم رو سرم و از اتاقم خارج شدم.
    به سمت زیور خانم رفتم تا کمکش کنم
    زیور:نه هلیا جان چیزی نیست تموم شد شما لباساتو عوض کردی لک میافته قربون دستت.
    _شرمنده خیلی زحمت کشیدی خاله زیور.
    زیور:والا هلیا خانم اینقدر خانواده شما بهم احترام میذارن که احساس خستگی نمیکنم
    با لبخند از آشپزخونه خارج شدم.
    پوریا رو دیدم که با بابا از شرکت اومده بود.
    بعد از احوال پرسی با بابا پوریا رو به گوشه ای کشیدم.
    پوریا:بفرما کاری داری؟
    _حالا من نبودم یاسی بهت نمیزنگیدا اینطور خودتو ناراحت گرفتی.
    پوریا:خب که چی؟
    _خیلی عاشقشی؟
    پوریا:فضولیش به تو نیومده
    _خوشم میاد همین یاسی درستت میکنه بالاخره مجبور شدی بری سرکار؟
    پوریا با لبخندی حرفمو تایید کرد.
    ساعت هشت و نیم مهمونا رسیدن.
    اول آقای پژوهش وارد شد یک مرد ۵۵ساله با موهای جوگندمی بعد از او همسرش خانمی زیبا و متشخص.
    نگاهی به حیاط کردم کسی نبود پس در سالن و بستم دو قدم دور نشده بودم که صدای در سالن منو وادار کرد برگردم.
    در و باز کردم یه پسر ۲۵ساله هم قد وهیکل پوریا با چشمایی مشکی و مژه هایی بلند در یک کلام یک پسر خوشگل و خوشتیپ.
    با اخم نگاهی کرد و گفت:اجازه هست؟
    با دستپاچگی گفتم:بله بفرمایید
    نیما:اگه از جلوی در تشریف ببرید کنار حتما میفرمایم.
    از جلوی در کنار رفتم و در حالی که جلوتر از او وارد سالن شدم گفتم:درم ببندید لطفا
    نیما در حالیکه یک ابرویش بالا اندخته بود گفت:چقد مهمون نواز
     
    آخرین ویرایش:

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    روی مبل نشستم زیور خانم با سینی شربت وارد شد.
    پوریا در حال گفتگو با نیما بود.
    سنگینی نگاه نیما منو آزار میداد یک پسر خودخواه و بی نهایت از خودراضی.
    آقای پژوهش:والا منکه عاشق وطنمم دیدم درس نیما تموم شد گفتم امکان نداره یه لحظه هم بمونم باید برگردیم ایران
    خانم پژوهش لبخندی زد و ادامه داد:حالا بماند که نیما دل نمیکند.
    نیما:اونجا زندگی بهتره.
    پوریا در حالیکه از شربتش مینوشید گفت:این هلیای ما هم عشق کاناداس میکه من اینجا کنکور قبول نمیشم برم اونور تا دکترا میخونم حالا دیپلمش و با رشوه رییس آموزش پروش براش جور کردیما.
    چشم غره ای به نیما رفتم.
    ساعت ده همگی برای صرف شام به سمت میز شام رفتیم که یک لحظه نیما روبروم ایستاد و گفت:خانم کوچولو کانادا رفتن به این سادگیا نیس بزار سنت دورقمی بشه بعد فکر کانادا بزنه به سرت
    تا خواستم جوابشو بدم رفت.
    سر میز شام به صحبتهای معمولی گذشت ولی من از دست نیما خشمگین بودم و سعی میکردم سوالاشون و خیلی کوتاه جواب بدم.
    تا آخر مهمونی سعی کردم که نگاهم به چشماش نیافته ساعتای دوازده رفتن.
    و تصمیم گرفتیم تا یه سفر با خانواده یاسمین و آقای پژوهش بریم رامسر ویلای بابای یاسمین که از ویلای ما بزرگتر بود.
    چشم بهم زدیم جمعه بود پوریا از همه خوشحالتر بود چون یه هفته کامل یاسمین جلو چشمش بود.
    صبح جمعه ساعت هشت همگی سرکوچه بودیم همه سرحال بودن جز یاسمین چه هی خمیازه میکشید.
    چقد دوسش داشتم رفتم یهو بغلش کردم و گفتم:چته خسته ای؟
    یاسمین درحالیکه با تعحب نگاه میکرد گفت:مرض ترسیدم چه طرز بغـ*ـل کردنه؟
    _خب تو چته کوه کندی؟
    یاسمین در حالیکه خمیازه میکشید گفت:قانع کردن این داداش مهدیس از صدتا کوه کندن بدتره تا یکه شب نشست بود مث مترسک نگام میکرد نزدیک بود چهارتا فحش بهش بدم آخری گفتم شرمنده شما که قانع نمیشی من خوابم گرفته شب بخیر
    _جدی یاسی؟
    یاسمین:هان بابا من شوخی ندارم با کسی
    نگاهی به پوریا که پشت سر یاسمین بود کردم داشت میخندید
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    با اصرار زیاد من،یاسمین با ما همراه شد.
    پوریا آیینه را روی صورت یاسمین تنظیم کرد ولی یاسمین سرش رو شونه من بود خوابش بـرده بود.
    سرم را به گوش پوریا نزدیک کردم و گفتم:ندید بدید طفلی خوابیده یه هفته تو ویلا میبینیش اینقد از تو آیینه نگاش نکن الان به کشتنمون میدی.
    پوریا لبخندی زد بقیه راه رو در سکوت گذروندیم.
    وسطای راه خوابم برد وقتی بیدار شدم روبروی ویلا بودیم.
    با یاسمین به سمت ویلا میرفتیم که نیما با دستی پر رسید و رو به من کرد و گفت:خسته نشین اینقد وسیله حمل میکنین؟
    یاسمین با تعجب نگاهی کرد
    _شما نگران نباش خیلی خسته ای بزارید وسایل و بقیه میارن.
    یاسمین:هلیا من رفتم.
    نیما:زیاد بلبل زبونی میکنی
    _اظهار نظر نکن تا بلبل زبونی نکنم
    بدون اینکه منتظر جواب باشم وارد ویلا شدم.
    بزرگترا تصمیم گرفتن برن رشت از معلم قدیمیشون که معلم مشترک پدر منو و پدر یاسمین و آقای پژوهش بود سر بزنن.
    و قرار شد ما بچه ها بمونیم وقتی تماس گرفتن با اصرار برای شام دعوتشون کردن
    ساعتای شیش خانواده ها راهی رشت شدن.
    با یاسمین درحال پوست کند میوه بودیم که گوشی پوریا شروع به زنگ خوردن کرد.
    _پوریااااااا بیا گوشیت زنگ میخوره
    نیما:پوریا رفته شام بگیره
    شماره ناشناس بود از روی کنجکاوی جواب دادم
    _الو
    صدای دختری که با عشـ*ـوه صحبت میکرد به گوشم خورد
    دختر:الو سلام
    _سلام بفرمایید
    دختر:ببخشید همراه آقای پارسا؟
    با تعجب نگاهی به یاسمین انداختم
    _بله امرتون
    دختر:من با پوریاجان کار داشتم
    _پوریا جان؟
    دختر:بله من محیا دوستشون هستم
    _نیستن
    و تلفن رو قطع کردم.
    نگاهی به یاسمین انداختم که بی تفاوت بود.
    _اشتباه گرفته بود
    یاسمین لبخند کمرنگی زد و گفت:لاقل میخوای دروغ بگی ولوم گوشیو کم کن.
    منتظر بودم پوریا برسه از یاسمین خجالت میکشیدم و از دست پوریا بی نهایت عصبانی بودم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا