چشمام رو بستم. چه حس خوبی. دوست داشتم تا ابد این لحظه ادامه پیدا کنه، تا ابد. دست های چکامه روی سینم نشست و من رو به شدت به عقب پرت کرد و داد زد:
چکامه: تو چه آدمی هستی؟ حرف حساب سرت نمیشه، نه؟ میخواستی با این کارت بهم ثابت کنی که شوهرمی؟ ولی بهم ثابت کردی که یه عوضی هستی.
خواستم چیزی بگم ولی سیلیِ چکامه این فرصت رو ازم گرفت. حالا خودم بودم و خودم. نمیدونم چی شد ولی لبخندی روی لبم نشست.
روی مبل نشستم. لبخندم به خنده ای تبدیل شد. خدایا من چِم شده؟ زمزمه کردم:
- نکنه چیزی خورده توی سرم؟ و بلافاصله زدم زیر خنده
همون طور که سعی داشتم خندم رو قورت بدم، به اینه نزدیک شدم. دیگه اثری از خنده نبود. پشتم رو به آینه کردم و بهش تکیه دادم. نمیدونم چرا عصبی نبودم. عوضش یه حس خیلی خوبی داشتم. یه حسی که اصلا برام شناخته شده نبود. زمزمه کردم:
- ولش بابا، حتما خل شدم.
با این حرف موهام رو بهم ریختم و روی مبل نشستم. یه دفعه ای یادِ چکامه افتادم. به اتاقش نگاه کردم. یعنی الان داره چیکار میکنه؟ امروز با همۀ روزهای دیگه فرق داشت، خیلی عجیب بود، خیلی.
زمزمه کردم:
- بفرما آقا شایگان! میگم خل شدی، هی میگی نه.
به افکارِ پیچ در پیچِ خودم خندیدم و روی مبل دراز کشیدم.
***
(چکامه)
روی تخت نشستم و پاهام رو بغـ*ـل کردم. عصبی به یک نقطه خیره شدم. دلم میخواست شایگان رو از وسط با ساطور نصف کنم. به عکسِ شایگان که روی دارت قرار داشت زل زدم. زیر لب غریدم:
- میکشمت!
پیکان ها رو برداشتم. به کف دستم نگاه کردم. سه تا بود. یکی از پیکان ها رو پرتاب کردم. به دستش خورد. از تخت پریدم پایین و بعدی رو پرتاب کردم که به دیوار خورد.زیر لب غریدم:
- این دفعه دیگه میکشمت.
پیکان آخری رو با قدرت پرتاب کردم که به سرش خورد. با خوشحالی داد زدم:
- هی شایگان! مردی مردی، من کشتمت! من!
رفتم جلوی پنجره. لبخندم به بغضی تبدیل شد. بغضی که هر لحظه انتظارِ ترکیدنش رو داشتم. هدفون رو گذاشتم روی گوشم:
توی خیابون زیرِ نورِ چراغا،ساعت از نصفه شبم گذشته بود
جز منو تنهایی و پیاده رو،خبر از عابرِ دیگه ای نبود
بادی که درختا رو تکون می داد،روی سنگ فرشا رو برف پوشونده بود
مثل هر شب دوباره دلتنگی،منو سمت خونتون کشونده بود
یه جایی خونده بودم که بعضی وقتا اون قدر کم میاری که رو به خدا میگی:
- خدایا،تو رو خدا!
حالا هم من دارم میگم؛خدایا، توروخدا!
چکامه: تو چه آدمی هستی؟ حرف حساب سرت نمیشه، نه؟ میخواستی با این کارت بهم ثابت کنی که شوهرمی؟ ولی بهم ثابت کردی که یه عوضی هستی.
خواستم چیزی بگم ولی سیلیِ چکامه این فرصت رو ازم گرفت. حالا خودم بودم و خودم. نمیدونم چی شد ولی لبخندی روی لبم نشست.
روی مبل نشستم. لبخندم به خنده ای تبدیل شد. خدایا من چِم شده؟ زمزمه کردم:
- نکنه چیزی خورده توی سرم؟ و بلافاصله زدم زیر خنده
همون طور که سعی داشتم خندم رو قورت بدم، به اینه نزدیک شدم. دیگه اثری از خنده نبود. پشتم رو به آینه کردم و بهش تکیه دادم. نمیدونم چرا عصبی نبودم. عوضش یه حس خیلی خوبی داشتم. یه حسی که اصلا برام شناخته شده نبود. زمزمه کردم:
- ولش بابا، حتما خل شدم.
با این حرف موهام رو بهم ریختم و روی مبل نشستم. یه دفعه ای یادِ چکامه افتادم. به اتاقش نگاه کردم. یعنی الان داره چیکار میکنه؟ امروز با همۀ روزهای دیگه فرق داشت، خیلی عجیب بود، خیلی.
زمزمه کردم:
- بفرما آقا شایگان! میگم خل شدی، هی میگی نه.
به افکارِ پیچ در پیچِ خودم خندیدم و روی مبل دراز کشیدم.
***
(چکامه)
روی تخت نشستم و پاهام رو بغـ*ـل کردم. عصبی به یک نقطه خیره شدم. دلم میخواست شایگان رو از وسط با ساطور نصف کنم. به عکسِ شایگان که روی دارت قرار داشت زل زدم. زیر لب غریدم:
- میکشمت!
پیکان ها رو برداشتم. به کف دستم نگاه کردم. سه تا بود. یکی از پیکان ها رو پرتاب کردم. به دستش خورد. از تخت پریدم پایین و بعدی رو پرتاب کردم که به دیوار خورد.زیر لب غریدم:
- این دفعه دیگه میکشمت.
پیکان آخری رو با قدرت پرتاب کردم که به سرش خورد. با خوشحالی داد زدم:
- هی شایگان! مردی مردی، من کشتمت! من!
رفتم جلوی پنجره. لبخندم به بغضی تبدیل شد. بغضی که هر لحظه انتظارِ ترکیدنش رو داشتم. هدفون رو گذاشتم روی گوشم:
توی خیابون زیرِ نورِ چراغا،ساعت از نصفه شبم گذشته بود
جز منو تنهایی و پیاده رو،خبر از عابرِ دیگه ای نبود
بادی که درختا رو تکون می داد،روی سنگ فرشا رو برف پوشونده بود
مثل هر شب دوباره دلتنگی،منو سمت خونتون کشونده بود
یه جایی خونده بودم که بعضی وقتا اون قدر کم میاری که رو به خدا میگی:
- خدایا،تو رو خدا!
حالا هم من دارم میگم؛خدایا، توروخدا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: