کامل شده رمان ازدواج بهتر است یا ثروت|جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چکامه و شایگان به هم میرسن یا نه؟؟!!

  • بله

    رای: 11 55.0%
  • خیر

    رای: 2 10.0%
  • به هم میرسن ولی جدا میشن

    رای: 8 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
چشمام رو بستم. چه حس خوبی. دوست داشتم تا ابد این لحظه ادامه پیدا کنه، تا ابد. دست های چکامه روی سینم نشست و من رو به شدت به عقب پرت کرد و داد زد:
چکامه: تو چه آدمی هستی؟ حرف حساب سرت نمی‌شه، نه؟ می‌خواستی با این کارت بهم ثابت کنی که شوهرمی؟ ولی بهم ثابت کردی که یه عوضی هستی.
خواستم چیزی بگم ولی سیلیِ چکامه این فرصت رو ازم گرفت. حالا خودم بودم و خودم. نمی‌دونم چی شد ولی لبخندی روی لبم نشست.
روی مبل نشستم. لبخندم به خنده ای تبدیل شد. خدایا من چِم شده؟ زمزمه کردم:
- نکنه چیزی خورده توی سرم؟ و بلافاصله زدم زیر خنده‌
همون طور که سعی داشتم خندم رو قورت بدم، به اینه نزدیک شدم. دیگه اثری از خنده نبود. پشتم رو به آینه کردم و بهش تکیه دادم. نمی‌دونم چرا عصبی نبودم. عوضش یه حس خیلی خوبی داشتم. یه حسی که اصلا برام شناخته شده نبود. زمزمه کردم:
- ولش بابا، حتما خل شدم.
با این حرف موهام رو بهم ریختم و روی مبل نشستم. یه دفعه ای یادِ چکامه افتادم. به اتاقش نگاه کردم. یعنی الان داره چی‌کار می‌کنه؟ امروز با همۀ روزهای دیگه فرق داشت، خیلی عجیب بود، خیلی.
زمزمه کردم:
- بفرما آقا شایگان! می‌گم خل شدی، هی می‌گی نه.
به افکارِ پیچ در پیچِ خودم خندیدم و روی مبل دراز کشیدم.

***
(چکامه)
روی تخت نشستم و پاهام رو بغـ*ـل کردم. عصبی به یک نقطه خیره شدم. دلم می‌خواست شایگان رو از وسط با ساطور نصف کنم. به عکسِ شایگان که روی دارت قرار داشت زل زدم. زیر لب غریدم:
- می‌کشمت!
پیکان ها رو برداشتم. به کف دستم نگاه کردم. سه تا بود. یکی از پیکان ها رو پرتاب کردم. به دستش خورد. از تخت پریدم پایین و بعدی رو پرتاب کردم که به دیوار خورد.زیر لب غریدم:
- این دفعه دیگه می‌کشمت.
پیکان آخری رو با قدرت پرتاب کردم که به سرش خورد. با خوشحالی داد زدم:
- هی شایگان! مردی مردی، من کشتمت! من!
رفتم جلوی پنجره‌. لبخندم به بغضی تبدیل شد. بغضی که هر لحظه انتظارِ ترکیدنش رو داشتم. هدفون رو گذاشتم روی گوشم:
توی خیابون زیرِ نورِ چراغا،ساعت از نصفه شبم گذشته بود
جز منو تنهایی و پیاده رو،خبر از عابرِ دیگه ای نبود
بادی که درختا رو تکون می داد،روی سنگ فرشا رو برف پوشونده بود
مثل هر شب دوباره دلتنگی،منو سمت خونتون کشونده بود
یه جایی خونده بودم که بعضی وقتا اون قدر کم میاری که رو به خدا می‌گی:
- خدایا،تو رو خدا!
حالا هم من دارم می‌گم؛خدایا، توروخدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    - من دیگه خسته شدم شایگان.
    شایگان: از چی خسته شدی؟
    - دو ماه عذاب کشیدم، سختی کشیدم.

    شایگان متعجب بهم نگاه کرد:
    شایگان: سختی؟ عذاب؟ آخه چرا؟
    صدام بلند تر شد:
    - دو ماه به عنوان همسرت اومدم تویِ این خونه. دو ماه از زندگیمون با داد و بیداد و جنگِ اعصاب گذشت. دو ماه عین سایه همدیگه رو تعقیب کردیم. خسته شدم شایگان، خسته شدم.
    بغض کرده بودم. سرم رو پایین انداختم که شایگان کنارم نشست. سرم رو بالا گرفتم و حرفم رو ادامه دادم:
    - خودت هم قبول داری که اخلاقمون بهم نمی‌خوره. ما که قراره چند ماه دیگه جدا بشیم، پس لااقل بیا این چند ماه آخر رو به هم تلخ نکنیم. بیا دیگه به هم کاری نداشته باشیم. هر کی کارِ خودشو بکنه، بیا دیگه این قدر به هم گیر ندیم که حتی خودمونم از کارامون خسته بشیم.
    شایگان کلافه از روی مبل بلند شد و گفت:
    شایگان: همۀ حرفات درست، باشه. دیگه بهت کاری ندارم اما تو هم دیگه حق نداری اسم جدایی و طلاق رو جلوم بیاری.
    سرمو به معنایِ «باشه» تکون دادم که باعث شد بدون خداحافظی از خونه خارج بشه. آخه این چه زندگیِ که واسه خودم راه انداختم؟ دو ماه مثلا داشتم زندگی می‌کردم ولی در اصل داشتم در اعماق جهنم دست و پا می‌زدم. هر شب دعوا، جنگِ اعصاب، روزم مثل شبم سیاه بود و شبم از سیاهی به رنگِ عشق شباهت داشت! تویِ همۀ این دو ماه حسِ عجیبی هی به سراغم می‌اومد. حسِ دخترکی رو داشتم که عروسک قشنگ و گرون قیمتی رو می‌خواست اما نمی‌تونست اون رو داشته باشه ولی نمی‌دونم اون عروسکِ قشنگ و گرون قیمتِ من چیه؟ چرا نمی‌تونم به دستش بیارم؟ دستام رو پایۀ چونه ام کردم. مادرم با خیال راحت لباس عروس رو برانداز می‌کرد ولی من به اون لباس به عنوان یک کفن نگاه می‌کردم. چکاوک بهم گفت «گریه هات رو بذار برای آخرِ شب.»، غافل از این که من همیشه گریه هام رو همراه خودم داشتم. مادرم از من درخواست نوه می‌کرد، درحالی که خبر نداشت ازدواجِ ما پاینده نیست، چه برسه به این که... رفتم جلویِ آینه. یه لبخند روی لبم نشسته بود. انگشتِ اشاره‌ام روی لبم کشیده شد‌. جایِ این لبخند این جا نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    نشستم روی صندلی:
    - یعنی چی شایگان؟ منم می‌خوام باهات بیام.
    شایگان: تو دیگه می‌خوای کجا بیای؟ طرف من رو برای همکاری به مهمانی دعوت کرده، شرکت تو رو که دعوت نکرده.
    - حرفِ من یکیه، من می‌خوام باهات بیام. خب دلم توی اون خونه پوسید.
    شایگان نفسش رو با صدا داد بیرون و از روی صندلی بلند شد و به میز تکیه داد:
    شایگان: باشه خانوم لجباز، بیا. مگه من حریف زبونِ تو می‌شم؟
    با خنده از جام بلند شدم و گفتم:
    - خودتم خوب می‌دونی که حریفم نمی‌شی! خب آقایِ شوهر من دارم می‌رم خونۀ مادرم. آخر شب برمی‌گردم.
    شایگان: آره برو؛ منم چند ساعت از دستت راحتم.
    از شرکت اومدم بیرون و سوار تاکسی شدم. به ساعتم نگاه کردم. هشت شب بود. وارد خونه شدم و لباسام رو عوض کردم. حالا یه راحت شدنی بهت نشون بدم که هزار تا راحت شدن از بغلش بزنه بیرون!
    خونه رو بهم ریختم و همه لوستر ها رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق. موهام رو بالای سرم بستم و به زور داخل کلاه فرو کردم. یه لباس و شلوارِ مردانۀ سیاه پوشیدم که به تنم زار می‌زد. نشستم پشت میزِ آرایش و با هزار دَنگ و فَنگ برای خودم ریش و سیبیل گذاشتم. ابروهام رو کلفت کردم و اطرافِ چشام رو تیره کردم. واقعا که قیافۀ مسخره ای داشتم. شده بودم عین لات هایِ سرِ خیابون ! اسلحۀ اسباب بازی رو برداشتم و با پارچه سیاه رنگِ مثلثی شکل، از بالایِ بینی به پایین رو از دید بقیه پنهون کردم. الان فقط چشام دیده می‌شد. با شنیدن صدایِ در به سرعت از پله ها رفتم پایین. هنوز متوجه حضورم نشده بود.
    اسلحه رو جلوش گرفتم و با صدایِ کلفتی گفتم:
    - جٌم بخوری یه گلوله می‌خوره وسطِ پیشونیت.
    متعجب بهم نگاه کرد:
    شتیگان: تو کی هستی؟
    دو دستی اسلحه رو چسبیدم و بلند گفتم:
    - هر کی هستم به تو دخلی نَره!
    فقط هر چی طلا ملا داری، رَد کن بیاد که هزار تا کار دارم. یالا.
    دستاش رو برد بالا و با لجاجت گفت:
    - باشه، بهت می‌دم اما من که نمی‌ذارم این جوری بری. یه چایی، شیرینی.
    - دست شما درد نکنه. صرف شده، اونم در حدِ ترکیدن. هرچی چیز میز داری رَد کن بیاد، وقتم رو تلف نکن. دِ یالا.
    اومد نزدیک تر که داد زدم:
    - اومدی جلو هر چی شد پایِ خودت.
    همون طور که دستاش بالا بود، دورم می‌چرخید.
    مَسخِ حرفاش شده بودم.
    شایگان: گفتم که دزد کوچولو، هر چی بخوای بهت می‌دم. فقط بگو کی هستی؟ همه دنیام رو بهت می‌دم. اصلا من مال تو، این خونه مال تو، این ثروت مال تو...
    مَسخِ چشماش شده بودم، مسخ اون دو تا تیلۀ عسلی رنگ. فاصلۀ خیلی کمی داشتیم. با چشمای خمارم بهش نگاه می‌کردم. پارچۀ سیاه رنگ توسط دست هایِ شایگان کشیده شد.
    گفت:
    می‌دونستم خودتی موش کوچولو.
    به یک باره گونه ام بوسیده شد و بلافاصله شنیدم:
    شایگان: عاشقِ این کارایِ خَرَکیتَم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    تویِ آینه به خودم نگاهی انداختم. به لباسِ شرابی رنگِ کوتاهم دستی زدم و نوازشش کردم. یقۀ بسته ای داشت و ساده بود. یک کمربندِ سیاه هم داشت. بی آستین بود و بلندیش هم تا زانوهام بود. خیلی دوستش داشتم. در عینِ سادگی به دل می‌نشست. با صدایِ شایگان از جا پریدم:
    شایگان: چکامه، کجا موندی تو؟ زود باش دیگه، دیرمون شد.

    سریع مانتویِ سیاهم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و پایین رفتم. شایگان بدون حرف دستم رو گرفت و از خونه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. صدای آهنگ به گوشم خورد:
    بارون بود،یه جادۀ بی انتها
    بارون بود،عاشقی های بینِ راه
    بارون بود،می کشیدیم رو شیشه،قلب؛
    فکرشم هیچکس،نمی کرد عاشق شی بعدِ من
    تو اشکامو دیدی ازم دل بریدی؛
    چه داغون و بی حال دلم تنگته
    میزنم مشت به دیوار دلم تنگته؛
    دل خوشیم شد یه سیگار دلم تنگته
    تو اشکامو دیدی ازم دل بریدی؛
    چه داغون و بی حال دلم تنگته
    میزنم مشت به دیوار دلم تنگته؛
    دل خوشیم شد یه سیگار دلم تنگته
    (جادۀ بی انتها از پاکان)
    از همون درِ ورودی حیاط، صدای گوش خراشِ آهنگ به وضوح شنیده می شد. واردِ خونه که شدیم، آقایِ جوان و خوش پوشی به سمتمون اومد و با خوشحالی گفت:
    - بَه بَه،ببین کی اومده؟ خوش اومدی همکارِ آینده.
    با شایگان دست داد و دیده بوسی کرد.
    به من نگاه کرد و گفت:
    - شایگان، خانم رو به من معرفی نمی‌کنی؟

    شایگان با اخم جوابش رو داد:
    شایگان: خانم سلطانی هستند، همسرِ بنده.
    به شایگان زل زدم. گفت خانم سلطانی، نگفت خانم شریفی. دوست داشتم محکم بغلش کنم اما...
    لبخند آرومی روی لبم نشست. با لبخند بهش نگاه می‌کردم تا این که با خنده گفت:
    شایگان: تو که من رو خوردی موش کوچولو!

    بلافاصله دستم رو کشید. یه گوشه نشستیم. مهمونیِ شلوغی بود. از در و دیوار آدم به داخل خونه سرازیر می‌شد. بویِ سیگار، دودی که فضایِ خونه رو احاطه کرده بود و جرئت کشیدنِ یک نفس عمیق رو هم از مهمانان گرفته بود. دیدنِ آدم های مـسـ*ـت و پاتیل... واقعا که مهمونیِ حال بهم زنی بود. این جا محل بستن قراردادهای کاری بود یا پارتی های شبانه ای که پر از کثافت کاریه؟ رو به شایگان گفتم:
    - من می‌رم بیرون یکم قدم بزنم.

    با نگرانی گفت:
    شایگان: چرا؟ حالت خوب نیست؟
    - نه، خوبم. فقط این جا هواش گرفته‌اس
    ، برم یکم هوا بخورم.
    دستش رویِ بازویِ برهنه‌ام نشست:
    می‌خوای منم باهات بیام؟
    - نه نیازی نیست، خودم می‌رم.
    سرش رو تکون داد:
    شایگان: باشه برو؛ فقط احتیاط کن.
    با لبخندِ تلخی ازش دور شدم و رفتم تویِ حیاط. چقدر قشنگ و پر دار و درخت بود. همین طور داشتم به درختا نگاه می‌کردم که ناگهان دستم کشیده شد. بعد از چند ثانیه خودم رو لابه لایِ درختا پیدا کردم. شنیدم:
    - چه خانوم دلبری...چه لب های اناری رنگی.

    با وحشت به منبعِ صدا نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    خواست بغلم کنه که داد زدم:
    - بکش کنار بی وجود.

    - اووو، خانم خوشگله از شما بعیده این قدر خشن حرف بزنی.
    خواستم برم که بازوم رو محکم گرفت و گفت:
    - کجا دوشیزۀ لب اناری؟ امشب باهات کار دارم.
    دوست داشتم گریه کنم. شایگان کجایی؟
    نزدیک و نزدیک تر شد. نفسای گرم و داغش به صورتم می‌خورد. نفس نفس می‌زدم. با صدایی ازم جدا شد:
    شایگان: داری چه غلطی می‌کنی؟

    و این مشت های شایگان بود که رویِ صورت اون مرد فرود می‌اومد. رفتم سمت شایگان و بازوش رو گرفتم و گفتم:
    - شایگان، شایگان بسه. خواهش می‌کنم ولش کن. کشتیش.
    اون غریبه گفت:
    - به حرف این خانم خوشگله گوش کن، حیفه حرف های این دافی رویِ زمین بمونه.
    شایگان فریاد زد:
    شایگان: خفه شو عوضی، دهنت رو پرِ خون می‌کنم. خفه شو.
    بازوش رو کشیدم:
    - ولش کن شایگان، بیا بریم. التماست می‌کنم.
    شایگان با زدنِ یک لگدِ جانانه به تختِ سینۀ مردِ غریبه، با من همراه شد. به محض این که به خونمون رسیدیم، شایگان با عصبانیت من رو به دیوار چسبوند. غرید:
    شایگان: چرا نذاشتی باهات بیام؟ دِ چرا لعنتی؟ چرا این قدر بی احتیاطی می‌کنی؟ احمق می‌دونی اگه دیرتر رسیده بودم چه اتفاقی افتاده بود
    ؟
    همون طور که نفس نفس می‌زدم، گفتم:
    - بادمجونِ بم آفت نداره.
    از چشمایِ شایگان خون می‌بارید. آروم گفت:
    شایگان: خفه شو.
    و در یک آن دستش محکم به گونه ام برخورد کرد. به چشمای عسلیش زل زدم. با ناراحتی ازش دور شدم. صداش رو می‌شنیدم:
    شایگان: چکامه؟ عزیزم؟ چکامه وایستا.
    با لبخندِ تلخی رفتم تویِ اتاق و در رو هم قفل کردم. از پشت به در تکیه دادم و دستم رو روی گونه ام گذاشتم. مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق این سیلی بودم؟ مگه من اون مرد رو تحریکش کرده بودم؟ خب وقتی اون مرتیکه زیادی خورده و افتاده به جونِ من، چرا من باید تقاص پس بدم؟ چرا از من سوال و جواب می‌کنه؟
    ولی خیلی ازش خوشم اومد که وقتی به خاطرِ من اون مَرد تا مرز کشتن زد. عاشقِ غیرتی شدناشم. عاشقِ چشمای عسلیشم، اون چشمای جادوییش، اون خنده های قشنگش، به افکارِ خودم لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خدایا همه چی رو به خودت سپردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد. اسم پریا روی صفحۀ گوشیم نشسته بود. با لبخند جواب دادم.
    - سلام پری، الهی ورنپری.
    پریا: سلام دوست بی معرفت خودم. دیگه سراغی از ما نمی‌گیریا.
    آروم خندیدم و گفتم:
    - شرمنده‌ام به قرآن، این قدر درگیرِ...
    پرید وسطِ حرفم:
    پریا: آره آره می‌دونم. دوستِ بی معرفتِ من درگیرِ شوهر و اینا دیگه؟
    اعتراض کردم:
    - عه پریا، خب کار داشتم دیگه.
    زد زیر خنده و گفت:
    پریا: خٌبه خٌبه، لازم نکرده واسۀ من بهانه های بنی اسرائیلی ردیف کنی. می‌گم بی معرفت شدی، بگو چشم.
    - دماغ! حالا بگو ببینم چیشده که مزاحمِ اوقات شریفم شدی.
    پریا: می‌خواستم دعوتت کنم که بیای با دوستایِ با معرفتت شام کوفت کنی.

    - ممنون از دعوتِ فوقِ مٌحترمانت.
    پریا: خواهش می‌کنم دوستم. خب حالا چی شد؟میای؟
    - آره، افتخار می‌دم و تشریف میارم. مجلسِ شما رو منور می‌کنم.
    پریا: من سرِ آخر می‌میرم و نمی‌فهمم تو این اعتماد به عرش رو از کجا آوردی؟
    خندیدم و گفتم:
    - خب دیگه شرت رو کم کن که سریع حاضر شم.
    پریا: اُکی دوست بی معرفتم. قربونم بری، آدرس رو واست می‌فرستم.
    تماس قطع شد. درعرض چند دقیقه آدرس برام ارسال شد. مانتویِ آبیِ تیره ام رو پوشیدم و شالِ همرنگش رو هم روی سرم انداختم. بعد از پوشیدن لباسام پشت میز آرایش نشستم. آرایش ساده ای رو رویِ صورتم نشوندم و به سرعت از خونه خارج شدم.
    واقعا برام جایِ تعجب داشت که شایگان تویِ خونه نبود. ای کاش الان این جا بود و می‌گفت: «بدون شوهرت کجا داری می‌ری؟» به افکار خودم خندیدم و زمزمه کردم:
    - به همین خیال باش که یه همچین حرفی بهت بزنه.

    دستی توی هوا برای خودم تکون دادم و سریع سوار تاکسی شدم.
    ***
    (شایگان)
    در اتاقم رو بستم و چکامه رو چند بار صدا زدم. لعنتی جواب نمی‌داد.
    معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده.
    GPS گوشیم رو روشن کردم. شانس آوردم که GPS گوشیِ چکامه هم روشن بود. سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    جلویِ رستوانِ شیکی ترمز کردم. نمایِ طلایی رنگِ رستوان بدجور توی چشم بود. یه سوتِ عصبی کشیدم. رفتارام دست خودم نبود. وارد رستواران شدم و با چشمام همه جا رو کاویدم؛حتی از پشتِ سر هم قابل شناسایی بود. با دقت بیشتر اطراف چکامه رو نگاه کردم. یک پسر کنارش نشسته بود و باهاش حرف می‌زد. روی صورت چکامه دقیق شدم. لبخندی رو حس کردم. لبخندِ کمرنگی که روی لب های چکامه نشسته بود. تو چرا براش می‌خندی چکامه؟ چرا؟ دستِ چپم بی اختیار مشت شد. عینک آفتابیم رو از روی چشمام برداشتم. به پسره نزدیک شدم و یقه‌اش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
    - تو به چه حقی با زنِ من زِر زِر می‌کنی بی غیرت؟ ها؟

    چکامه سرش رو بلند کرد و با تعجب گفت:
    چکامه: شایگان! تو این جا چی‌کار می‌کنی؟
    غریدم:
    - خفه شو چکامه که برایِ تو هم دارم.
    پسره به مِن مِن افتاده بود. داد زدم:
    - دیگه نبینم دور و برِ زنِ من بپلکی جوجه تیغی.
    و بلافاصله هولش دادم که روی صندلی افتاد. دستِ چکامه رو گرفتم و در برابر هزاران چشم از رستوران خارج شدیم. چکامه رو توی ماشین انداختم و خودمم سریع سوار شدم.
    عاجزانه بهم زل زد:
    چکامه: شایگان؟ شایگان برات توضیح می‌دم. فقط آروم باش.

    همون طور که ماشین رو روشن می‌کردم، آروم گفتم:
    - چکامه جیکت درنیاد.
    با ترس نگاهش رو ازم گرفت. لعنت به این حس. به محض این که وارد خونه شدیم، دستش رو کشیدم و با خودم همراهش کردم. صداش روی مخم بود:
    چکامه: شایگان، به خدا اون طور که تو فکر می‌کنی نیست. به خدا من و رفیقم قرار گذاشته بودیم با چند نفر دیگه شام بخوریم.
    با یه پوزخند جوابش رو دادم:
    - آره! رفیقتم همون پسرۀ الواته.
    با صدای بغض داری گفت:
    چکامه: نه نه شایگان، بزار برات توضیح بدم. ببین...
    پریدم وسط حرفش:
    - نیازی به توضیح نیست. خودم همه چی رو دیدم.
    سریع درِ اتاق رو باز کردم و روی تخت انداختمش.
    ***
    (چکامه)
    چشام از اشک پر شد. با ترس بهش نگاه می‌کردم. دستش به سمت دکمه های لباسش در حرکت بود و هر لحظه بخشی از بدنش نمایان می شد.
    به عقب خزیدم و با ترس و لرز گفتم:
    - ش...شایگان! داری چی‌کار می‌کنی؟

    توی چشمام زل زد:
    شایگان: همون کاری که قبل از این باید می‌کردم. ب
    اید بهت ثابت بشه که شوهر داری.
    قطرات اشک روی صورتم نشست. نالیدم:
    - نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    خواست بیوفته روم که تند و با ترس گفتم:
    - تو رو خدا کاری بهم نداشته باش. به کی قسمت بدم که باور کنی من کار نکردم؟ به مرگ خودم؟به مرگ چکامه، جان پدرت، جان مادرت، من کاری نکردم. به خدا کاری نکردم.

    موهاش رو بهم ریخت و به سرعت از اتاق خارج شد. من که دوباره امنیت رو پیدا کرده بودم، زدم زیر گریه زدم و زیرِ لبی از خدا شکایت کردم.
    ***
    شایگان: بهتره به این وضعیتِ مسخره خاتمه بدیم.
    - یعنی چی؟
    شایگان سرش رو پایین انداخت. ادامه دادم:
    - شایگان یعنی این قدر از من بدت میاد که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی؟ به خدا من بی تقصیرم.
    شایگان: نیازی نیست قسم بخوری، همه چی رو دیدم. اون هم با چشمایِ خودم. دیدم لبخند زدی بهش. دیدم چکامه، دیدم و شکستم. تو زنِ منی، دوست ندارم با هر مردی گرم بگیری. می‌فهمی؟
    بغض کرده بودم.
    ادامه داد:
    شایگان: دیگه دوست ندارم به خاطر تو تحقیر بشم. دیگه دوست ندارم برای بقیه نقش بازی کنم. دیگه نمی‌خوام وعدۀ دیدنِ یک نوه رو به مادرت بدم. از اون شب یک ماه گذشته چکامه؛اما یه لحظه، فقط یه لحظه هم خیانتت یادم نرفته.

    لبم رو گزیدم و گفتم:
    - بذار برات توضیح بدم شایگان. این چند وقت با سازِ تو رقصیدم.گذاشتم بهم خــ ـیانـت‌کار بگی، حالا به احترام این یک ماه، دو دقیقه به حرفام گوش بده.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    شایگان: هیچ حرفی برایِ گفتن نمونده، چیزی رو که باید می‌دیدم، دیدم.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    شایگان: طلاقت می‌دم کع بری دنبال اون پسرۀ الوات. فکر نمی‌کردم بهم خــ ـیانـت کنی چکامه، فکر نمی‌کردم.
    چونه ام لرزید. بغضم ترکید و آروم اشک می‌ریختم.
    با صدایی لرزون گفتم:
    ولی شایگان، من تو رو...

    پرید وسط حرفم و داد زد:
    شایگان: خفه شو چکامه، هیچی نمی‌خوام بشنوم. می‌دونم هنوز مهریه ات رو ندادم. تا یه هفتۀ دیگه کاراش رو انجام می‌دم.
    سریع از خونه خارج شد و در محکم بسته شد. فکر نمی‌کردم با یه رستوران رفتن، تا این جا پیش بره. تا جایی که شایگان حکم طلاق رو برام صادر کنه. بگه طلاقت می‌دم.
    فکر نمی‌کردم عشقِ من نسبت به شایگان به این جا بکشه. لعنتی، چرا نذاشتی حرفم رو بزنم؟ چرا نذاشتی بگم دوستت دارم؟ حرفایِ شایگان تویِ ذهنم إکو شد. «طلاقت می‌دم بری دنبال اون پسرۀ الوات.» «فکر نمی‌کردم بهم خــ ـیانـت کنی چکامه، فکر نمی‌کردم.»
    سرم رو روی پاهام گذاشتم و به اشکام اجازه خروج دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    پدر: معلوم هست دارین چی‌کار می‌کنین؟ شماها که همدیگه رو دوست داشتید.
    پدرجون: شایگان حواست هست؟ چرا گذاشتی کارت به محضر بکشه؟
    شایگان همون طور که از فرطِ عصبانیت سرخ شده بود، گفت:
    شایگان: ما همدیگه رو دوست نداشتیم. همش یک نقشه بود. یه نقشه برایِ این که دست از سرم بردارید. راحتم بذارید. نگین برو زن بگیر، نگین برو ازدواج کن. ما قرار بود چند ماه با هم بمونیم، بعدش هم سریع طلاق بگیریم.
    پدرجون با اخم بهش نگاه کرد و شایگان رو به یک سیلی مهمون کرد.
    داد زد:
    پدرجون: تو دیگه پسرِ من نیستی. پسرِ من کسی نبود که به خاطرِ منافعِ خودش، زندگی بقیه رو به گند بکشه.

    هم پدرم و هم پدرجون با عصبانیت بدون این که حرف دیگه ای بزنن، از ما دور شدند. شاید با این کارشون می‌خواستن به ما بفهمونن که حاضر نیستن شاهد این طلاقِ کذایی باشند‌ روی صندلی نشستم و به چشمای عسلی رنگِ شایگان نگاه کردم. می‌خواستم با چشمام بهش بفهمونم که دوست ندارم ازش جدا بشم. دوست ندارم کسی جایگزینِ من بشه. دوست دارم با خوشی از هم جدا بشیم؛ نه این که... زمزمه کردم:
    - شایگان، یه لحظه می‌شینی؟ کارِت دارم.

    نشست و با اخم به جلو خیره شد. نالیدم:
    - به چه زبونی بهت بگم کاری نکردم؟ خسته شدم شایگان، خسته شدم از بس بهم بی اعتنایی کردی. خسته شدم از این که نمی‌ذاری برات توضیح بدم.
    اشکام رو سریع پا کردم و ادامه دادم:
    - اصلا...اصلا بیا بریم. هنوز دو ماه دیگه تا تموم شدن قراردادمون مونده. بیا این دو ماه رو با خوشی در کنارِ هم زندگی کنیم.
    شایگان پوزخندی زد و گفت:
    شایگان: حرفای خنده داری می‌زنی چکامه! با چه هدفی به سمتت بیام؟ بیام که هر روز شاهد خــ ـیانـت هایِ تو باشم؟ یه حرف هایی بزن که با عقل جور دربیاد.
    سرگردون بودم. ادامه داد:
    شایگان: اگه هم نگران مهریه‌ات هستی، باید بگم چیزی ازش کم نمی‌شه. همه‌اش رو پرداخت می‌کنم.
    به چشمایِ سردش نگاه کردم. ای کاش می‌شد این چشم ها تا ابد برایِ من بدرخشند. پوزخندی مصنوعی روی لبم نشست. گوشیم رو درآوردم و شمارۀ پریا رو گرفتم‌.
    پریا: الو؟

    - پریا پاشو بیا محضرِ ... . بقیۀ بچه ها رو هم بردار بیار، می‌خوام شاهد طلاقم باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شخص سوم)
    بعد از انجام کارهای طلاق، با چکامه به سمت خونه حرکت کردیم. نمی‌دونستم چرا باید شاهدِ طلاقِ دوستم باشم؟
    رو به روش زانو زدم و بازوهاش رو گرفتم.گفتم:
    - چکامه؟ بازم نمی‌خوای حرفی بزنی؟ چرا این جوری شد؟ چرا نذاشت براش توضیح بدی؟

    گریه هاش تشدید شد و خودش رو توی بغلم انداخت:
    چکامه: من خیلی بدبختم پری.
    بغلش کردم و گفتم:
    - این چه حرفیه داری می‌زنی عزیزدلم؟شاید قسمت این بوده.گریه نکن چکامه، گریه نکن.
    همون طور که گریه می‌کرد، گفت:
    چکامه: من دوسِش داشتم پری، دوسِش داشتم. حیف که دیر فهمیدم، حیف.
    گریه اش شدت گرفت. موهاش رو نوازش می‌کردم که گفت:
    چکامه: به من گفت خیانتکار، بهم گفت برو دنبالِ اون پسره. من دوسِش داشتم پری. چطور تونست به همین راحتی ازم بگذره؟ چرا نذاشت بهش توضیح بدم؟ چرا نذاشت بهش بگم گناهی ندارم؟ چرا نذاشت بهش بگم همه چی اتفاقی بود؟
    چکامه همین طور داشت حرف می‌زد ولی من تویِ افکار خودم غرق بودم. آره. من مقصرم.
    اگه منِ لعنتی بهش پیشنهاد نمی‌دادم که با هم شام بخوریم، الان این جوری نمی شد.
    ***
    (شایگان)
    حال خیلی بدی داشتم. سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم. لبم رو گاز می‌گرفتم. دندونام رو رویِ هم فشار می‌دادم. از شدت ضربه هایی که به زانوم می‌زدم، بیچاره درد گرفته بود.
    کنار خیابون ترمز کردم و پیاده شدم. بارون نم نم می‌بارید.
    سرم رو بالا گرفتم. خدایا این چه حسی بود که انداختی به جونِ نیمه جونم؟ چرا اختیار خودم رو هم ندارم؟ صدای خنده هاش تویِ گوشمه. لبخند های قشنگش، جلویِ چشمامه. هنوز چند دقیقه نشده دلم برای صداش تنگ شده. اینا یعنی چی؟ یعنی چی خدایا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا