[HIDE-THANKS](مایا)
صبح سومی بود که آویر در آسمان بود و من هر صبح در اتاقش را باز می کردم و ناامید می رفتم سمت آشپزخانه ، مجیر می دانست چرا همچین می کنم ، به همین دلیل من را فرستاد نشست خانواده اش تا بدانم که تنها مادریم که دارم سد خوشبختی فرزندم می شوم .
همه ی زوج ها به قدری خوشحال بودند که انگار بهترین چیز را بهشان بخشیده بودند ، اما در درونم چیزی نمی ذاشت که مثل آنها باشم و از جانشین شدن پسرم خوشحال باشم .
مثل این سه روز با بدبخت صبحانه درست کردم و در سکوت و لبخند های دروغین به مجیر می زدم و او را بدرقه می کردم ، اما امروز قبل رفتنش گونه ام را بوسید و گفت نگران نباشم چون امشب آویرم بر می گردد ، برق در چشمانم درخشید و من دوباره خوشحال و شاد به او خیره شدم انگا ر که درست نشنیده بودم .
با رفتن مجیر و برگشتم سمت ساختمان ،زنگ در صدا داد و من مجبور شدم برگردم ، در را که باز کردم با چهره تارا مواجع شدم ، سعی کردم نرمال رفتار کنم ، در صورتی که از همان روز که دیدمش به او حس خوبی نداشتم .
ـ سلام صبح بخیر ... مزاحم که نشدم ... دیدم شوهرت رفت اومدم !
قبل از اینکه چیزی بگویم داخل شد و من نتوانستم مانع شوم ، از این بابت نگران بودم که اکنون واقعا تنهام می دانستم یوحنا پیش آویر است تا به کبیر ناجی آویر آموزش های لازم را بدهد و سمیر هم در بست محافظ مجیر بود .
با خودم گفتم یک آدم معمولی چه بلای ممکن است سرم بیاورد ، مگر می شود بگویم برو چون ما آن طوری که او فکر می کند نیستیم .
ـ مانیا چرا خشکت زده یکم تنها بودم گفتم دور هم بشینیم غیبت کنیم !!!
و خندید ، با لبخند برگشتم سمتش ، هر دو با حرف های عجیبی که می گفت داخل شدیم ، به خانه نگاه کرد و به شانه ام زد گفت :
ـ می دونستم که یه زن شیک و مرتب باید هم خونه ی به این تمیز و خوشگلی داشته باشه ... مر حبا ... کدبانوی هستی واسه خودت ها!
روی مبل نشست و من روی به او گفتم که" چی میل داری او هم بدون هیچ تعارفی گفت :
ـ قهوه ... آخه من فال قهوه هم بلدم ... خواستی برات می گیرم !
لبخند زدم و به سمت آشپز خانه رفتم و مشغول شدم که برایش قهوه درست کنم :
ـ شوهرت چکارست مانیا جان !؟
نفسی کشیدم و گفتم :
ـ مهندس عمران !
هان کشداری گفت :
ـ میگم ها ... پس وضع تون توپ توپ ... چشم حسود کور !
خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ در آمد ، بیرون آمدم ، تارا ایستاد و کیفش را بغـ*ـل گرفت :
ـ نکنه شوهرت اومد !!!؟
متعجب از ترسش شدم ولی با لبخند گفتم :
ـ نه .. شوهرم کلید داره !!!
هانی کرد و دوباره نشست ، ایفون را برداشتم که صدای یک مرد گفت" پستچی "، رو به تارا کردم :
ـ ببخشید پستچی اومده... الان میام !
لبخندی زد و گفت :
ـ راحت باش عزیزم !
در را باز کردم و رفتم سمت در حیاط ؛ در را باز کردم مرد با لباس فرمش ایستاد بود :
ـ بله !!!؟
ـ منزل صالحی !!!؟
ـ بله خودمم !!!
نامه را به سمتم گرفت و گفت امضا کنم ، نامه را گرفتم و امضا کردم .
بعد از رفتن پستچی به سمت ساختمان رفتم و به تارا یک معذرت گفتم و قهوه را آوردم ، کلی حرف زد و فال عجیبی گفت و رفت .
نامه را باز کردم اسم و نشان فرستنده نداشت وقتی بازش کردم درشت نوشته بود " دخترت فریما توی همین شهر ئه "
گیج بودم و فقط به اسم فریما خیره بودم .
نامه را قایم کردم تا مجیر نبیند و خودم یک ساعت کامل زیر دوش بودم و فکر می کردم ؛ گاهی می گفتم یکی دارد سر به سرم می ذارد گاهی می گفتم چرا باید همچین کاری بکنند .
شب شده بود و من آماده بودم که آویر را ببینیم ، وقتی همراه ناجی جوانش برگشت، به او لبخند زدم و بغلش کردم ، خوشحال بود ، همین واسه ام کافی بود .
مجیر داشت با او حرف می زد و می پرسید که قصر را دوست داشت دنیایش را دوست داشت !؟ و آویر فقط می گفت " عجیب اما زیبا بود !!!"
کبیر به درخواست مجیر به قرار گاهیش برگشت و آویر هم به اتاقش رفت رو به من گفت :
ـ مایا فردا باید بریم !!!
منظورش را گرفتم و سرم را تکان دادم و بلند شدم و رفتم .
***
دو ساعت از رفتن مجیر و مایا می گذشت و آویر روی مبل لم داده بود و داشت کتاب های جدید آسمانیش را مطالعه می کرد ، صبح دامر را دیده بود و از او پرسیده بود که دنیایی سمت او چطور بود و دامر با ناراحتی گفته بود بد نبود .
آویر داشت قانون های عالمش را می خواند که صدایی در را شنید ، کبیر که جلویش ایستاده بود به او نگاه کرد :
ـ متاسفم چیزی نمی بینم !!!
آویر نفسی کشید و بلند شد :
ـ چرا حالت پریشونه !!!؟
ـ نمی دونم وقتی میام داخل خونه حس بدی دارم یه چیزی اذیتم می کنه !!!
ـ پس برو اقامتگاه خودت تقویت شی هنوز به زمین عادت نداری !!!
ـ نه نمی تونم تنهاتون بزارم !!!
ـ من می تونم از خودم مراقبت کنم ... می تونی بری !!!
کبیر تعظیمی کرد و ناپدید شد ، آویر آیفون را برداشت و گفت "کیه!؟"[/HIDE-THANKS]
صبح سومی بود که آویر در آسمان بود و من هر صبح در اتاقش را باز می کردم و ناامید می رفتم سمت آشپزخانه ، مجیر می دانست چرا همچین می کنم ، به همین دلیل من را فرستاد نشست خانواده اش تا بدانم که تنها مادریم که دارم سد خوشبختی فرزندم می شوم .
همه ی زوج ها به قدری خوشحال بودند که انگار بهترین چیز را بهشان بخشیده بودند ، اما در درونم چیزی نمی ذاشت که مثل آنها باشم و از جانشین شدن پسرم خوشحال باشم .
مثل این سه روز با بدبخت صبحانه درست کردم و در سکوت و لبخند های دروغین به مجیر می زدم و او را بدرقه می کردم ، اما امروز قبل رفتنش گونه ام را بوسید و گفت نگران نباشم چون امشب آویرم بر می گردد ، برق در چشمانم درخشید و من دوباره خوشحال و شاد به او خیره شدم انگا ر که درست نشنیده بودم .
با رفتن مجیر و برگشتم سمت ساختمان ،زنگ در صدا داد و من مجبور شدم برگردم ، در را که باز کردم با چهره تارا مواجع شدم ، سعی کردم نرمال رفتار کنم ، در صورتی که از همان روز که دیدمش به او حس خوبی نداشتم .
ـ سلام صبح بخیر ... مزاحم که نشدم ... دیدم شوهرت رفت اومدم !
قبل از اینکه چیزی بگویم داخل شد و من نتوانستم مانع شوم ، از این بابت نگران بودم که اکنون واقعا تنهام می دانستم یوحنا پیش آویر است تا به کبیر ناجی آویر آموزش های لازم را بدهد و سمیر هم در بست محافظ مجیر بود .
با خودم گفتم یک آدم معمولی چه بلای ممکن است سرم بیاورد ، مگر می شود بگویم برو چون ما آن طوری که او فکر می کند نیستیم .
ـ مانیا چرا خشکت زده یکم تنها بودم گفتم دور هم بشینیم غیبت کنیم !!!
و خندید ، با لبخند برگشتم سمتش ، هر دو با حرف های عجیبی که می گفت داخل شدیم ، به خانه نگاه کرد و به شانه ام زد گفت :
ـ می دونستم که یه زن شیک و مرتب باید هم خونه ی به این تمیز و خوشگلی داشته باشه ... مر حبا ... کدبانوی هستی واسه خودت ها!
روی مبل نشست و من روی به او گفتم که" چی میل داری او هم بدون هیچ تعارفی گفت :
ـ قهوه ... آخه من فال قهوه هم بلدم ... خواستی برات می گیرم !
لبخند زدم و به سمت آشپز خانه رفتم و مشغول شدم که برایش قهوه درست کنم :
ـ شوهرت چکارست مانیا جان !؟
نفسی کشیدم و گفتم :
ـ مهندس عمران !
هان کشداری گفت :
ـ میگم ها ... پس وضع تون توپ توپ ... چشم حسود کور !
خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ در آمد ، بیرون آمدم ، تارا ایستاد و کیفش را بغـ*ـل گرفت :
ـ نکنه شوهرت اومد !!!؟
متعجب از ترسش شدم ولی با لبخند گفتم :
ـ نه .. شوهرم کلید داره !!!
هانی کرد و دوباره نشست ، ایفون را برداشتم که صدای یک مرد گفت" پستچی "، رو به تارا کردم :
ـ ببخشید پستچی اومده... الان میام !
لبخندی زد و گفت :
ـ راحت باش عزیزم !
در را باز کردم و رفتم سمت در حیاط ؛ در را باز کردم مرد با لباس فرمش ایستاد بود :
ـ بله !!!؟
ـ منزل صالحی !!!؟
ـ بله خودمم !!!
نامه را به سمتم گرفت و گفت امضا کنم ، نامه را گرفتم و امضا کردم .
بعد از رفتن پستچی به سمت ساختمان رفتم و به تارا یک معذرت گفتم و قهوه را آوردم ، کلی حرف زد و فال عجیبی گفت و رفت .
نامه را باز کردم اسم و نشان فرستنده نداشت وقتی بازش کردم درشت نوشته بود " دخترت فریما توی همین شهر ئه "
گیج بودم و فقط به اسم فریما خیره بودم .
نامه را قایم کردم تا مجیر نبیند و خودم یک ساعت کامل زیر دوش بودم و فکر می کردم ؛ گاهی می گفتم یکی دارد سر به سرم می ذارد گاهی می گفتم چرا باید همچین کاری بکنند .
شب شده بود و من آماده بودم که آویر را ببینیم ، وقتی همراه ناجی جوانش برگشت، به او لبخند زدم و بغلش کردم ، خوشحال بود ، همین واسه ام کافی بود .
مجیر داشت با او حرف می زد و می پرسید که قصر را دوست داشت دنیایش را دوست داشت !؟ و آویر فقط می گفت " عجیب اما زیبا بود !!!"
کبیر به درخواست مجیر به قرار گاهیش برگشت و آویر هم به اتاقش رفت رو به من گفت :
ـ مایا فردا باید بریم !!!
منظورش را گرفتم و سرم را تکان دادم و بلند شدم و رفتم .
***
دو ساعت از رفتن مجیر و مایا می گذشت و آویر روی مبل لم داده بود و داشت کتاب های جدید آسمانیش را مطالعه می کرد ، صبح دامر را دیده بود و از او پرسیده بود که دنیایی سمت او چطور بود و دامر با ناراحتی گفته بود بد نبود .
آویر داشت قانون های عالمش را می خواند که صدایی در را شنید ، کبیر که جلویش ایستاده بود به او نگاه کرد :
ـ متاسفم چیزی نمی بینم !!!
آویر نفسی کشید و بلند شد :
ـ چرا حالت پریشونه !!!؟
ـ نمی دونم وقتی میام داخل خونه حس بدی دارم یه چیزی اذیتم می کنه !!!
ـ پس برو اقامتگاه خودت تقویت شی هنوز به زمین عادت نداری !!!
ـ نه نمی تونم تنهاتون بزارم !!!
ـ من می تونم از خودم مراقبت کنم ... می تونی بری !!!
کبیر تعظیمی کرد و ناپدید شد ، آویر آیفون را برداشت و گفت "کیه!؟"[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید