کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS](مایا)
صبح سومی بود که آویر در آسمان بود و من هر صبح در اتاقش را باز می کردم و ناامید می رفتم سمت آشپزخانه ، مجیر می دانست چرا همچین می کنم ، به همین دلیل من را فرستاد نشست خانواده اش تا بدانم که تنها مادریم که دارم سد خوشبختی فرزندم می شوم .
همه ی زوج ها به قدری خوشحال بودند که انگار بهترین چیز را بهشان بخشیده بودند ، اما در درونم چیزی نمی ذاشت که مثل آنها باشم و از جانشین شدن پسرم خوشحال باشم .
مثل این سه روز با بدبخت صبحانه درست کردم و در سکوت و لبخند های دروغین به مجیر می زدم و او را بدرقه می کردم ، اما امروز قبل رفتنش گونه ام را بوسید و گفت نگران نباشم چون امشب آویرم بر می گردد ، برق در چشمانم درخشید و من دوباره خوشحال و شاد به او خیره شدم انگا ر که درست نشنیده بودم .
با رفتن مجیر و برگشتم سمت ساختمان ،زنگ در صدا داد و من مجبور شدم برگردم ، در را که باز کردم با چهره تارا مواجع شدم ، سعی کردم نرمال رفتار کنم ، در صورتی که از همان روز که دیدمش به او حس خوبی نداشتم .
ـ سلام صبح بخیر ... مزاحم که نشدم ... دیدم شوهرت رفت اومدم !
قبل از اینکه چیزی بگویم داخل شد و من نتوانستم مانع شوم ، از این بابت نگران بودم که اکنون واقعا تنهام می دانستم یوحنا پیش آویر است تا به کبیر ناجی آویر آموزش های لازم را بدهد و سمیر هم در بست محافظ مجیر بود .
با خودم گفتم یک آدم معمولی چه بلای ممکن است سرم بیاورد ، مگر می شود بگویم برو چون ما آن طوری که او فکر می کند نیستیم .
ـ مانیا چرا خشکت زده یکم تنها بودم گفتم دور هم بشینیم غیبت کنیم !!!
و خندید ، با لبخند برگشتم سمتش ، هر دو با حرف های عجیبی که می گفت داخل شدیم ، به خانه نگاه کرد و به شانه ام زد گفت :
ـ می دونستم که یه زن شیک و مرتب باید هم خونه ی به این تمیز و خوشگلی داشته باشه ... مر حبا ... کدبانوی هستی واسه خودت ها!
روی مبل نشست و من روی به او گفتم که" چی میل داری او هم بدون هیچ تعارفی گفت :
ـ قهوه ... آخه من فال قهوه هم بلدم ... خواستی برات می گیرم !
لبخند زدم و به سمت آشپز خانه رفتم و مشغول شدم که برایش قهوه درست کنم :
ـ شوهرت چکارست مانیا جان !؟
نفسی کشیدم و گفتم :
ـ مهندس عمران !
هان کشداری گفت :
ـ میگم ها ... پس وضع تون توپ توپ ... چشم حسود کور !
خواستم چیزی بگویم که صدای زنگ در آمد ، بیرون آمدم ، تارا ایستاد و کیفش را بغـ*ـل گرفت :
ـ نکنه شوهرت اومد !!!؟
متعجب از ترسش شدم ولی با لبخند گفتم :
ـ نه .. شوهرم کلید داره !!!
هانی کرد و دوباره نشست ، ایفون را برداشتم که صدای یک مرد گفت" پستچی "، رو به تارا کردم :
ـ ببخشید پستچی اومده... الان میام !
لبخندی زد و گفت :
ـ راحت باش عزیزم !
در را باز کردم و رفتم سمت در حیاط ؛ در را باز کردم مرد با لباس فرمش ایستاد بود :
ـ بله !!!؟
ـ منزل صالحی !!!؟
ـ بله خودمم !!!
نامه را به سمتم گرفت و گفت امضا کنم ، نامه را گرفتم و امضا کردم .
بعد از رفتن پستچی به سمت ساختمان رفتم و به تارا یک معذرت گفتم و قهوه را آوردم ، کلی حرف زد و فال عجیبی گفت و رفت .
نامه را باز کردم اسم و نشان فرستنده نداشت وقتی بازش کردم درشت نوشته بود " دخترت فریما توی همین شهر ئه "
گیج بودم و فقط به اسم فریما خیره بودم .
نامه را قایم کردم تا مجیر نبیند و خودم یک ساعت کامل زیر دوش بودم و فکر می کردم ؛ گاهی می گفتم یکی دارد سر به سرم می ذارد گاهی می گفتم چرا باید همچین کاری بکنند .
شب شده بود و من آماده بودم که آویر را ببینیم ، وقتی همراه ناجی جوانش برگشت، به او لبخند زدم و بغلش کردم ، خوشحال بود ، همین واسه ام کافی بود .
مجیر داشت با او حرف می زد و می پرسید که قصر را دوست داشت دنیایش را دوست داشت !؟ و آویر فقط می گفت " عجیب اما زیبا بود !!!"
کبیر به درخواست مجیر به قرار گاهیش برگشت و آویر هم به اتاقش رفت رو به من گفت :
ـ مایا فردا باید بریم !!!
منظورش را گرفتم و سرم را تکان دادم و بلند شدم و رفتم .
***
دو ساعت از رفتن مجیر و مایا می گذشت و آویر روی مبل لم داده بود و داشت کتاب های جدید آسمانیش را مطالعه می کرد ، صبح دامر را دیده بود و از او پرسیده بود که دنیایی سمت او چطور بود و دامر با ناراحتی گفته بود بد نبود .
آویر داشت قانون های عالمش را می خواند که صدایی در را شنید ، کبیر که جلویش ایستاده بود به او نگاه کرد :
ـ متاسفم چیزی نمی بینم !!!
آویر نفسی کشید و بلند شد :
ـ چرا حالت پریشونه !!!؟
ـ نمی دونم وقتی میام داخل خونه حس بدی دارم یه چیزی اذیتم می کنه !!!
ـ پس برو اقامتگاه خودت تقویت شی هنوز به زمین عادت نداری !!!
ـ نه نمی تونم تنهاتون بزارم !!!
ـ من می تونم از خودم مراقبت کنم ... می تونی بری !!!
کبیر تعظیمی کرد و ناپدید شد ، آویر آیفون را برداشت و گفت "کیه!؟"[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]صدای دخترانه همراه با ترس و هق هق گفت :
    ـ لطفا کمکم کنید ... !!!
    و بعد صدای چند تا مرد که می گفتند" اون هاش" ، آویر گیج بود که چه اتفاقی افتاده با عجله به سمت در آمد و در را باز کرد و دید چند مرد جوان دختر بیچاره را دوره گرفتند و به او حرف های رکیک می زنند ، می دانست نمی تواند قدرتش را به نمایش بگذارد ، هنوز در همین فکر ها بود که چکار کند که آژیر پلیس را شنیدند و در رفتند ، دختر به دیوار خانه تکیه داده بود و زانو زد و گریه کرد :
    ـ این موقع شب چرا بیرونی !؟
    دختر جوان به پسر نوجوان نگاه کرد :
    ـ درسته که از خونه فرار کردم ... ولی از اون هاش نیستم !
    آویر لبخندی زد :
    ـ مگه من گفتم از اون هاشی !؟
    دختر مظلوم نگاهش کرد :
    ـ میشه از پدر و مادرت اجازه بگیری من امشب اینجا بمونم !؟
    آویر بلند شد و گفت :
    ـ بیا تو من تنهام ... بابا و مامانم رفتن مسافرت ... نگران هم نباش منم مثل اون هاش نیستم !
    و رفت سمت در آلا بلند شد و لبخند کجی زد و همراه آویر داخل شد .
    ***
    فصل دوم
    (تادیب )
    فریما :
    به یکباره حس نفس تنگی کردم ، حس کردم کسی جلوی دهانم را گرفته و اجازه نمی دهد که نفس بکشم ، دست هام بی هدف به کنارم می خوردند ، میکسا خوابش سنگین نبود چرا بیدار نمی شد .
    با تکان های شدیدی انگار دوباره اکسیژن به رگ هایم برگشت ، حس آزادی و آرامش کردم ، پلک هام بالا رفتند ، به چشمای زیباش خیره شدم ، از روم کنار رفت و لبی تخت نشست .
    نشستم و به تاج تخت تکیه دادم :
    ـ نمی دونم چی شد به یک باره نفسم گرفت ...!
    از گوشه چشم نگاهم کرد و بلند شد و به سمت حمام رفت :
    ـ میکسا ...!؟
    ایستاد اما برنگشت ، می خواست عذابم بدهد، نمی دانم چرا به یک باره قهر کرده بود ، بلند شدم و از پشت بغلش کردم سرم به کمرش تکیه دادم :
    ـ می دونی که خیلی دوستت دارم ... چرا داری هم منو هم خودت رو عذاب می دی !؟
    زمزمه مانند گفت :
    ـ بهتر استراحت کنی ... شب خوبی نداشتی !
    دست هایم را از دورش باز کرد و داخل حمام شد و در را محکم بست .
    خیره به در بسته بودم ، درونم غمگین نبود ، تنها حسی که داشتم خشم زیاد بود خشمی که اصلا نباید از عشقم داشته باشم ، می دانستم که شعله درونم دوست ندارد پس زده شود، اما میکسا برخلاف خواسته او انجام می داد .
    ***
    مایا :
    به چشم های خاصش خیره بودم ، موهام را نوازش می کرد و اجزا صورتم را کاوش ، لبخندی به لبخندش زدم :
    ـ خوشحالم که اینجام تو آغـ*ـوش تو !!!
    لبخندی زد و روی موهام را بوسید :
    ـ منم عشقم ... وقتی پیشتم همه چیز رو فراموش می کنم ... تنها توی که فراموش نمی شی حتی واسه یه لحظه !!!
    چشم بستم و سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم :
    ـ به نظرت آویر از پسش بر میاد !!!؟
    حلقه دورم سفت تر شد :
    ـ آره بر میاد آویر پسر باهوشیه !!!
    لبخندی زدم و چشم بستم ، با اینکه از این موضوع ناراحت بودم ، ولی دیگر کاری نمی توانستم بکنم ، آویر اکنون ولیعهد بود و چه من بخواهم چه نخواهم به زودی برای یافتن معشـ*ـوقه اش تبدیل می شود .
    به یک باره چیزی به ذهنم آمد :
    ـ مجیر ... آویر تغییر شکل می ده ... من نمی خوام ...!!!؟
    دستش را روی گونه ام گذاشت ، داشت خنده اش را قورت می داد ، اخم کردم و با خطوط عجیب بدنش بازی کردم :
    ـ من چطوری شکل جدید پسرم رو تحمل کنم ... آویر برای من هنوز بچه ی مو طلایی خودمه !!!
    ـ و خواهد موند !!!
    لبخندی زد ؛ نگاهش کردم ، روی گونه ا م را داغ کرد که عقب رفت :
    ـ بیا سمیر !
    موهام را مرتب کردم و به سمیر که پریشان بود خیره شدم :
    ـ چی شده سمیر ... نکنه ...!؟
    مجیر حرفم را قطع کرد و رو به سمیر گفت :
    ـ بیرون باش الان میام !!!
    سمیر امرش را اطاعت کرد و رفت ، نگران رو به مجیر که داشت آماده می شد کردم ، بلند شدم و جلوش ایستادم ، پرسیدم :
    ـ چی شده ... چرا بهم نمی گی ... اتفاقی برای آویر افتاده ... تو رو خدا مجیر حرف بزن !؟
    با دکمه های باز پیراهنش شونه هام را گرفت و به چشمام خیره شد :
    ـ مایا سوال نکن ... من هنوز چیزی نمی دونم ... باید سریعی برم ... اینجا بمون تا بیام دنبالت ... خواهش می کنم تحت هر شرایطی اینجا بمون !
    اجازه سوال دیگری را نداد و بیرون رفت ، به در بسته خیره شدم عقب گرد کردم و روی تخت افتادم ، حسم می گفت اتفاق شوم و بدی افتاده است ، اتفاقی که زندگی ما را تغییر می داد ، اما نمی دانستم تغییرش خوب خواهد بود یا بد .
    من تنها کاری که می توانستم بکنم صبر کردن در ویلامان بود .

    ***
    مجیر عصبی رو به سمیر کرد و گفت :
    ـ پس کبیر کدوم گوری بود ... مگه وظیفه اون حفظ امنیت آویر نیست !؟
    ـ من در جریان امور نیستم ... فقط صدای درد کشیدن آویر شنیدم که ازم کمک می خواست ... وقتی رسیدم دیدم کنار تختش افتاده ...نمی دونستم ....!
    سر به زیر شد :
    ـ وقتی کمکش کردم دیدم نگاه روشنش طیف از یه رنگ سیاه داره ، متوجه طلسم شدم ، اما هر چه گشتم پیداش نکردم .
    برای چند ثانیه ماشین منحرف شد و بعد رو به سمیر کرد :
    ـ هر کسی که بود تا الان تمام قلمرو ها رو خبر کرده باید زودتر زهره اش رو خارج کنیم !
    ـ اما شما که مایا رو نیاوردید !؟
    مجیر نفسی کشید :
    ـ فکر می کنی تحمل می کرد آویر رو اون طوری ببینه ... هرگز !!!
    نفسی کشید :
    ـ خودم انجامش می دم !!!
    سمیر مات و مبهت نگاهش کرد ، اما چیزی به مجیر عصبی نگفت .
    ***
    از ماشین پیاده شدند ، مجیر سراسیمه به سمت اتاقش رفت و دستگیره را پایین کشید ، ولی باز نشد ، چشماش نورانی شدند و کلید چرخید و در باز شد ، آویر رو به پنجره نشسته بود و پشتش به مجیر بود ، بدنش پر از رد های ناخون بود .
    سرش را به سمت مجیر خم کرد و از گوشه چشم نگاهش کرد و دوباره به حالت اول برگشت .
    مجیر آهسته به سمتش رفت ، می ترسید می ترسید که حکمی که خواهد داد توسط مجیر پدر نباشد ، توسط مجیر درونش باشد ، او عصبی بود ، حس شکست می کرد .
    رو در روی چهره اشکی آویر نشست و خواست دستی به چهره پر از خراشش ببرد که آویر سرش را عقب برد و نالید :
    ـ نخواستم ... قسم می خورم ... به جون مامان نمی دونستم ... ندیدمش درونش و ندیدم ... فکر می کردم آدمه ...!!!
    مجیر بغلش کرد و موهای طلایش را نوازش کرد ، حتی برای آویر هم این محبت اصلا حس خوبی نداشت ، انتظار بدی داشت ، اما پدر بی رحمش او را به آغـ*ـوش گرفت .
    بلند شد و چند قدم از آویر دور شد و دستش را بالا آورد ، آویر هق هق می کرد و می دانست که پدرش بی رحم و خودخواست پسرش حال مهره سوخته بود ، برای همین بی صدا او را می کشت و به مادرش می گفت که مرده پیداش کرده است .
    مجیر چشم بست و باز کرد ، قدرتش حکمتی دیگری داشت ، و اکنون مجیر به او اجازه داده بود که از قفس تن آهیر بیرون بیاد و همین مسئله به شدت نوجوان رنجیده را ترسانده بود .
    نوری آبی از دست های باز مجیر خارج شد و به سمت آویر رفت و او را در بر گرفت .
    سمیر هم منتظر بود ، می دانست نمی تواند دخالت کند ، اگر شاه های قلمروها رای بدند ، مسلما سرنوشت بدتری از مجازات مجیر در انتظارش خواهد بود .
    جسم آویر نقش زمین شد و مجیر نفس عمیقی کشید و روی به سمت سمیر کرد :
    ـ یه بار دیگه باید کمکم کنی که از این مرحله هم رد بشم ... نمی خوام آسیبی به پسرم بزنم ... ولی اون می خواد ... لطفا به موقع دخالت کن !
    سمیر سری تکان داد و مجیر آویر را بلند کرد و روی تختش گذاشت و به سمت اتاقش رفت و جام و خنجر مخصوص را آورد، دست راست آویر را از تخت آویزان کرد و با اشاره سرش سمیر شانه های آویر را گرفت و مجیر دوباره تبدیل شد و خنجر را روی رگ آویر حرکت داد و پوست براقش باز شد و رگش هم بریده شد ، بدن آویر شروع به تکان خوردن های غیر عادی کرد ، اما سمیر حاضر نبود رهاش کند .
    خون طلایی چند قطره داخل جام چکید و بعد خون رنگ دود شد و مثل مه از رگ های آویر بیرون زد ، سمیر و مجیر هر دو به هم نگاه کردند و با هم لب زدند :
    ـ روک !؟
    مجیر به چهره بی رنگ شده آویر خیره بود و جام پر از خون دودی روک و خون طلایی آویر شده بود .
    خون آویر در وسط و خون روک دور تا دورش ، سمیر رو به مجیر گفت :
    ـ بهتر مایا رو بیارم !
    اما قبل از حرکت سمیر مجیر گفت :
    ـ صبر کن ... دیر شد !
    و بلند شد و دست هاش را پشت سرش گره زد و بعد از کسری از ثانیه نگهبان ها ظاهر شدند ، سر دستشان تعظیم کرد و رو به مجیر گفت :
    ـ متاسفم سرورم ... اما ما باید ولیعهد رو به آسمون بـرده تا دادگاه حکم بدهد !
    مجیر نفسی کشید :
    ـ چرا ... پسر من طلسم شده ... دوما ما خودمون می تونیم درمانش کنیم لازم به حکم دادگاه نیست !!!
    سر دسته گفت :
    ـ جان و اعمال و طلسم ولیعهد به ما ربطی نداره ... ما بخاطر رفتار ناشایسته و تادیب ایشون... بخاطر خطاش بازداشتشون می کنیم ... ایشون باید همراه ما بیاد و حتی شما هم نمی تونید مانع بشید !
    سمیر عصبانیت مجیر و می دید ولی سرباز ها نمی دیدند انگار.
    سلام دوستان می تونم خواهش کنم نظراتون رو برام بنویسید خیلی دلم می خواد بدونم نظر شما تا اینجای رمان چیه .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]مجیر نمی توانست مانع از بردن آویر بشود ، سمیر به مجیر نگاهی انداخت و زمزمه مانند گفت :
    ـ می رم مقصر رو پیدا کنم !
    جوابی از مجیر نشنید و به همین علت ناپدید شد ، مجیر چند دقیقه به جای خالی آویر نگاه کرد و بعد نفس عمیقی کشید و به قاب عکس مایاخیره شد ، لبخند تلخی زد و گفت :

    ـ آرزوت براورده شد !

    ***

    (مایا )

    با دلشوره عجیبی که تمام وجودم را در بر گرفته بود در سالن قدم می زدم گاهی به سمت در می رفتم اما زودتر بر می گشتم ، نمی دانستم چکارکنم ، آن خطر چی بود که من مجبور بودم تمام این لحظه های جانگیر را تحمل کنم .
    صدایی قدم های سنگینش را شنیدیدم ، اول به فکرم مجیر آمد ، اما وقتی گوش کردم متوجه شدم نه مجیر نیست ، پشت سرم بود ، آب دهانم راقورت دادم ولی او نزدیک تر می آمد.
    حس بدی با حسش کردنش به من دست می داد ، ایستاده بودم ، در خودم حس قدرت کردم ، من اکنون هیچ حصاری از مجیر نداشتم ، برگشتم بهقسمت تاریک خانه خیره شدم :
    ـ تو کی هستی ... چرا دنبالم می کنی !؟
    سایه اش زودتر از خودش به نور رسید ، هیچ گونه شبیه به اجنه نبود ، ترسم بیشتر شد .
    کم کم متوجه خودش هم شدم پسرک جوان با لباس اسپرت .
    موهای سیاه و چهره ی ظریف جوان ، پوزخندی زد و نزدیک تر شد ، حس خوبی نداشتم ، سرم داشت گیج می رفت و گلویم خشک شده بود ،حس کردم سرم دارد سبک می شود .
    اما او نزدیک تر می شد و توجه نمی کرد چه حالی دارم .
    به یک باره چیزی به یادم آمد ، من این حال رآ تجربه کرده بودم .
    نه نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم ، حتی سال ها از لمس آن پسرک کستاج دم در خانه مجیر گذشته باشد .
    قدم های سستم عقب رفتند ، سرش را کج کرد و گفت :
    ـ ازم فرار نکن ... من اینجام که کمکت کنم ...نمی خوام بهت آسیب بزنم !
    با صدای لرزان گفتم :
    ـ تو ...تو کی هستی ! ؟
    یک قدمیم ایستاد چشمانم داشتند تار می شدند ، دستم را روی تکیه گاه مبل گذاشتم تا نیفتم .
    دستش را به سمتم نزدیک کرد همان لحظه که سر انگشتش به صورتم خواست نزدیک شود به یک بار غیب شد و من از حال رفتم .
    ***
    (فریما )
    سپیده دم بود و هوا مثل همیشه گرفته بود ، اتاقمان تاریکی نسبی داشت ، به یک باره حس کردم چیزی باعث شده است معده ام مچاله شود ، نالهخفی کردم و دستم را روی شکمم گذاشتم ، دردش به قدری زیاد بود که زانو زدم ، اما تحملش دور از ذهنم بود و باعث شد با داد میکسا را صدابزنم .
    میکسا با حوله حمام به سمتم آمد ، موهاسش خیس بود و قطره های آب از تارهای سیاه موهایش می چکید ، دردم دوباره ناله ام را بلند کرد ،میکسا در آغوشم گرفت و گفت :
    ـ چی شده فریما ...!؟
    بلندم کرد و روی تختم گذاشت ، چشمایی اشکیم را به او دوختم و به یقه حوله اش چنگ زدم ؛ نالیدم :
    ـ داره شکنجه ام می کنه ... تو رو خدا کوتاه بیا ...!
    با چشمای گرده شده نگاه ام کرد و چشم بست و باز کرد می دانستم برایش سخت است ، می دانستم اگر من نتوانم شعله میکسا را مجبور می کردکه کوتاه بیاید .
    دست های میکسا شل شد و دردم بیشتر شد ، مدام داشتم جیغ های پی در پی می کشیدم و یقه اش را ول نمی کردم چشمانم بسته بود والتماسش را می کردم .
    گرمای لب های میکسا را روی شکمم حس کردم دردم ناپدید شد ، اما چیز دیگری به مراتب بدتر در من هویدا شد ، خواستن بی بند و بار میکسا .
    هر دو به هم خیره بودیم ، دستش را روی دستم گذاشت و من آماده شدم که یکی شویم ، درونم به قدری شوق داشت که انگار بار اول بود کهمیکسا می خواست به من نزدیک شود .
    سرش را نزدیک آورد و چشم بست همزمان چشمانم بسته شدند .
    به یک باره از رویم بلند شد و رفت سمت کمد ، نیم خیز شدم و نگاهش کردم ، دوباره پسم زد .
    اشک هایم دیگر از درد نمی چکیدند ، بلکه از غم و خشمی که با هم حس می کردم بودند .
    آروم گفت :
    ـ من باید برم ... یه کاری دارم !
    لباسش را پوشید و رفت و من ماندم و تنهای و درد پس زدنم توسط میکسا .
    زانوانم را بغـ*ـل کردم و به آینه اتاقم نگاه کردم .
    ناراحت و عصبی بلند شدم ؛ لباس مناسب پوشیدم و بیرون رفتم ، وقتی داخل کوچه شدم ، تمام وجودم به یک باره تغییر کرد ، دیگر خبری ازخشم و هـ*ـوس و رد شدنم توسط میکسا نبود ، تنها چیزی که بود حس سرکش آشنای خودم بود ، دلم گرفته بود ، اما بیشترش بخاطر این بود کهباعث شده بودم میکسا ازمن دوری کند ؛صاعقه ام بمیرد .
    شانه هایم را بغـ*ـل گرفتم و از کوچه به سمت خیابان رفتم ، نمی دانستم قرار است کجا بروم ، فقط دوست داشتم خود واقعیم را بیشتر حس کنم .
    دلتنگیم برای خانواده ام و میکسا و شادی و خوشبختیمان را بیشتر حس کنم .
    ***
    (میکسا )
    کار های که می کردم بی اراده بود نه ضعفم ، من نمی خواستم که فریما را از دست بدهم ، می دانستم دارم عذابش می دهم ، می دانستم بغیر ازقدرت آزادی فریما ، خودش هم به نوازش های من نیاز دارد .
    اما نمی خواستم زمانی با هم باشیم که خون کثیف پدرش کنترلش می کند .
    کاش می توانستم وجودش را کنترل و طلسم کنم تا خودش شود ، اما فعلا این امکان نداشت .
    زنگ را فشار دادم در باز شد و داخل ویلا شدم ؛ هوا امروز به شدت ابری بود به آسمان خیره شدم ، چی شده بود که هوا هنوز هم تاریک بود تا این زمان باید خورشید از لای ابر ها بیرون می آمد ، داخل شدم و به سمت اتاقم رفتم ، لباسم را در آورد و لباس مخصوصم را پوشیدم و شنلم را روی شانه هایم رها کردم :
    ـ سرورم !؟
    ـ بیا تو نیل !
    نیل داخل شد و من روی صندلیم نشستم تعظیمی کرد و با لبخند جلو آمد :
    ـ چی شده !؟
    تعظیمی کرد و نشسته گفت :
    ـ مقدمات حضور شما در قصر اول مهیا شده ... مردم ما برای حضور شما منتظرند !
    نفسی کشیدم :
    ـ و شاهزاده آویر !؟
    بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم :
    ـ گفتم که اون رو به ما بسپارید ... همه چیز وقف مراد پیش رفت ... جا طلبی شاه آگلس ( پدر دامر ) باعث بر کناریش میشه ...!
    چشم بستم و گفتم :
    ـ گفتم شاهزاده آویر نگفتم که اون شیطان صفت !
    نیل ته پته کرد :
    ـ ایشون فعلا توسط هیپرت ها بازداشته ... آلا هم داره میمیره ...اون طور که معلومه شاهزاده آویر از تخت پایین میاد ...!
    خودم ادامه دادم :
    ـ از اونجای که امپراطور ولیعهد دیگری نداره دخترش ... یعنی همسر من فریما به تخت می شینه !
    نیل با لبخند سری تکان داد .
    دوباره به آسمان گرفته نگاه کردم و چشم بستم و زمزمه کردم :
    ـ خوبه می تونی بری وقتش شد بهت اعلام می کنم !
    بلند شد و تعظیمی کرد :
    ـ امر امر شماست سرورم !
    و ناپدید شد ، لبی تخت نشستم و به آینه کمد خیره شدم ، به خود واقعیم خیره بودم .
    نمی خواستم از فریمام جدا شوم ، اما مادرم مجبورم کرد ، نباید روحش را به سمت ما می فرستاد ، نباید با خبر از حقیقتی می شدم که هرگزفکرش را هم نمی کردم که خود من دچار همچین نفرین بشوم نفرین شیرین به اسم فریما .
    مجیر فکر می کرد من و فریما می توانیم با آن کنار بیایم اما نمی توانم ، من فریما را می پرستیدم ، عشق ما شاید مثل آسمانی ها تاریخ انقضاداشت و من این را نمی خواستم ، نمی خواستم خودم عشقم را بکشم یا او این کار را بکند .
    من درست جای که نمی خواستم فریما ببیند دستم را از دست فریما کشیدم ، دیدم پدرم وقتی مرده با ارزش مادرم را دید چکار کرد ، یا وقتیفریما را در آغـ*ـوش رسا پیدا کردم .
    من از درون زود پسند فریما می ترسیدم ، چاره آخرم بود ، شاید ظالمانه بود ، شاید هیچ وقت من را نمی بخشید ، اما چاره ی نداشتم .
    باید فصل جدید را شروع می کردم و شروع شد ، من فقط منتظر بودم ، نیل مشاوره می داد ؛ نیل مشاوره های من را به آگلس می داد و میان روک های نابالغ دنبال دختری می گشت که جسارت کند به آویر نزدیک شود و او را از پا در آورد و آگلس بی تفکر و فقط بخاطر اینکه آخر نقشه را مهرموم کرده به او گفت که این اتفاق روی زمین ایت و ممکن نیست مجیر یا هیپرت ها خبر دار شوند که تو آن دختر را فرستادی و او هم ساده قبول کرد و انجام داد .
    و اکنون خود نیل برخلاف تصورش بر ضد او شهادت می داد و سلطنت غصب شدم به من بر می گشت .
    من همه چیز را درست کردم ، تنها مشکلم وجود هیربد بود ، اون پیوند عمیقی با من و فریما و صد البته با مایا داشت .
    اگر مایا یا فریما به سمت او کشیده شوند جنگ بدی شروع می شود که یک طرف این جنگ من و مایا متتفرم که بگم هیربد هم در صف ما بودیم و یک سمت شاید مجیر و فریما .
    نفسی کشیدم و چشم بستم و صورت غم زده مایا را تصور کردم این آخرین خواهشی بود که از درمانگر قبول کردم دیگر نمی خواستم در این میان قلبم و صاحب قلبم صدمه ببیند .
    ***
    لباسم را گذاشتم داخل کمد و لباس معمولیم را پوشیدم ، صدای در باعث شد ، ببینم چه کسی در سالن قدم می زند .
    هیربد وسط سالن ایستاده بود ، اخم هام جمع شدند و جلویش ظاهر شدم ، مثل من اخم کرده بود :
    ـ با پای خودت اومدی اینجا ... بزرگ شدی ... قوی شدی !؟
    پوزخندی زد و گفت :
    ـ اومدم ببینم اونقدر که میگن قوی هستی ...یا نه فقط شعر و ور می گی !
    قدم دیگری به او نزدیک شدم و چشمانم بدون خواستنم تغییر کردند ، وجودم عصبی شده بود ، می خواست سر از تن این پسرک شیطان زادهبردارد ، با اینک می دانستم یکی از رگ های حیاتی خود من است اما هنوز بوش اذیتم می کرد ؛ بوی که در اتاق و خانه و روی تن فریما حس کردم .
    با خشم و صدای دو رگه ی گفتم :
    ـ قوی بودنم رو که می بینی ... اما قبلش باید بدونی که یکی مثل تو حتی بخواد هم نمی تونه عشقمو ازم بگیره !
    دوباره لبانش کج شدند و قدرتم دیگر دستم نبود ، به کل فراموش کردم پسری که دارم به او صدمه میزنم کسی است که فریمام را لمس کرده ودردش به او منتقل می شود .
    زانو زده بود و پوستش شکاف می خورد ، به یک باره فریما در همان حالت به ذهنم آمد و خودم شدم و عقب کشیدم .
    هیربد نگاه عاصیش را به من دوخت و سرش را به دو طرف تکان داد ، از خونه زدم بیرون به سمت خانه رفتم .
    در را با عجله باز کردم با صدای بلند فریما را صدا زدم .
    از در اتاق بالا بیرون آمد ، شالی بسته بود دور سرش و به نظر داشت گرد گیری می کرد ، با دیدن این حالش گوهی دارم خواب می بینم ، من دیدمکه توسط هیربد لمس شده بود ، دیدم که دارد هیربد دردش را منتقل می کند :
    ـ چی شده میکسا ... اتفاقی افتاده !؟
    سرم به جواب نه تکان خورد ، لبخندی زد ؛ نگاهش معصومیت گذشته را داشت ، چی شده بود ، من که کمکش کردم حصارش بشکند ، چطورتوانسته بود ، با دیدنم اینقدر ریلکس باشد .
    روی کاناپه نشستم و موهایم را به چنگ گرفتم و به زمین خیره شدم ، کنارم نشست و پرسید :
    ـ میکسا چی شده ... حالت خوبه ... چای بیارم می خوری !؟
    سرم کج کردم طرفش :
    ـ چطور که اینقدر رلکسی ... پریت کجا رفته !؟
    مثل من نشست و شالش را از دور سرش کند و گذاشت روی میز :[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ بیرون رفتم ... یکم فکر کردم ... هوا خوردم ... اومدم خونه حسش نکردم ... یعنی هنوز هم هست... ولی مثل گذشته حسش می کنم ...!!!
    نگاه ام کرد و ادامه داد :
    ـ می تونم کنترلش کنم !!!
    پوزخندی زدم و بلند شدم :
    ـ امیدوارم ... می خواهی کمکت کنم کارت زودتر تموم شه بریم بیرون ... چون شب طولانی در پیش داری !!!؟
    با جمله آخرم شرمگین نگاه ام کرد اما مطئنم نمی فهمید منظورم چه بود .
    هر دو داشتیم اتاق را هم گرد گیری می کردیم و هم وسایلش را باب میلش می چیدیم ؛ گاهی شوخی ها می کرد و من بخاطر دل ساده اش همراهیش می کردم ، نمی خواستم آخرین شب مشترک روی زمین مان بد بگذرد ، بعد از امشب را نمی دانستم آنجا روی تخت ها را نمی دانستم؛ نمی دانستم فریما بازم من را می خواهد یا نه .
    وقتی دید به او زل زدم ، دست به کمر گفت :
    ـ خسته نباشی ... کار می کنی یا چشم چرونی !!!؟
    لبخندی زدم و افکارم را متوقف کردم به همان لحظه همان جا با فریما ، با عشقم، همسرم ، هر چند نه پدرش و نه خود واقعی فریما و مردمش من را به عنوان همسر فریما هرگز قبول نمی کنند .
    لبخندی زدم و به سمتش رفتم ، شیطنتم را حدس زد و خیز گرفت :
    ـ میکسا اینجا انجمن نیست ها ... می تونم از پست بر بیام !
    لبخندم عمیق تر شد ، زیرا با تمام اتفاقات من بعد از یک سال جدای می توانستم دوباره او را به انجمن برگردانم و شاید آن موقع هیچی از رابـ ـطه ها و حتی عشق به من را به یاد نیاورد .
    از گرفتمش و با خنده هاش تمام اتاق پر نور و صدا شد ، اما وجود من حتی با لبخند و خنده هام غمگین بود .
    ***
    ( فریما )
    هوا ابری بود و من و میکسا طبق قولش قرار بود بریم بیرون و هر دو آماده بودیم وقتی در اتاق را باز کردم دوباره دیدم غمگین و متفکر خیره به جای هستش، نمی دانستم چی شده اما درونم حس بدی داشتم .
    حسم را عقب زدم و لبخند زدم و پایین رفتم :
    ـ من اماده ام !!!
    از سر تا پام را نگاه کرد و لبخند پژمرده ی زد و بلند شد و سمتم آمد و گونه ام را بوسید و دستم را گرفت و بیرون رفتیم.
    لبخند لحظه ی از لب هام جدا نمی شد وقتی شام خوردیم دل و زدم به دریا و گفتم :
    ـ میکسا عزیزم ... می تونم یه سوال بپرسم !!!؟
    لیوانش را روی میز گذاشت و گفت :
    ـ بپرس !!!
    نفسی کشیدم و به قطرهای ریز باران نگاه کردم :
    ـ چی شده ... چرا نگرانی ...حس می کنم پریشونی ... چی اذیتت می کنه بهم بگو !!!؟
    گونه ام با سر انگشت دستهاش نوازش کرد و لبخندی زد و انگشت های دستم که در دستش بود را بوسید و گفت :
    ـ چیز مهمی نیست ...بهتر هر چه مشکل داریم فراموش کنیم ... همین دقایقی که پیش همیم اهمیت بدیم ...من برات یه چیز خاص دارم ... چیزی که خیلی وقته می خواستم بهت بدم ولی حس می کردم وقتش نشده !!!
    مشتاق نگاهش کردم و دستش رو به جیبش برد و مچ بسته اش را مقابلم گرفت و باز کرد به درخشش نور انگشتری آبی و سیاه که بی شباهت به چشمای میکسام نبودند خیره شدم ، ماتم بـرده بود دست چپم را به دست گرفت و حلقه در دستم درخشید و فشرده شد .
    ـ می خواستم سال آخر بهت بدم ... ولی فکر کنم امشب بهترین موقع هستش !!!
    خیره به انگشتر بودم ، خاص بودنش را از دور می توانستی ببینی ، پشت دستم را نوازش کرد و گفت :
    ـ دوست داری زیر بارون قدم بزنیم !!!؟
    سرم را بالبخند تکان دادم و از رستوران خارج شدیم شانه هام گرفت و هم قدم شدیم بخاطر باران خیابان خلوت بود و آرامش را در آغوشش حس کردم ، آرامشم همینجا بود در آغـ*ـوش میکسا .
    ـ کاش تمام عمرم اینجا بود ... تو آغـ*ـوش تو !!!
    فشار دستش بیشتر شد و من به نگاه غمگینش خیره بودم ، اما چیزی نگفتم ، و در سکوت و تا خانه در آغوشش قدم زدم ، آن شب حتی نوای باران لـ*ـذت بخش بود ، تاریکی و سکوت ترنم شیرینی را داشت زمزمه می کرد و من لـ*ـذت بردم از همه چیز از شیطنت ظهر از بیرون رفتنمان از انگشتر خاصم از قدم زد در کنار میکسا ، امروز را برایم شبیه به رویا کرده بود ، رویایی شیرین و دوست داشتنی ، که هرگز دلم نمی خواست صبح بعدش را ببینم .
    در را باز کردم و هر دو داخل شدیم :
    ـ چای می خوری ...!!!؟
    حرفم کامل نشده بود که در هوا بودم ، خندیدم و دست هام پشت گردنش حلقه کردم و به چشماش خیره شدم :
    ـ خوبی !!!؟
    عطسه ی کردم :
    ـ بهتر از همیشه !!!
    لبخندش عمیق تر شد و به سمت اتاقمان رفتیم .
    ***
    ( مایا )
    با سر درد چشم باز کردم ، روی تختم بودم ، نیم خیز شدم و به دور و برم نگاه کردم ، مجیر پشت به من کنار پنجره بود .
    ـ مجیر ... چی شده ... !!!؟
    برگشت سمتم ، نگاهش درست مثل آسمان گرفته بود ، از فاصله دور می توانستم ببینم که چقدر غمگین هستش .
    بلند شدم و به سمتش رفتم دست هاش را به دست گرفتم :
    ـ مجیر ... تو رو خدا حرف بزن ... اتفاقی برای آویر افتاده !!!؟
    زمزمه مانند گفت :
    ـ باید بریم قصر ... همین الان !!!
    گیج و مات نگاهش کردم :
    ـ چرا ... چرا باید بیام ... چه اتفاقی افتاده !!!؟
    بدون اینکه چیزی بگوید در را باز کرد و با سر اشاره کرد که بیرون برم .
    می دانستم اگر چیز مهمی نبود می گفت ولی همیشه مهم را نمی گفت .
    جواب گرفتن از زبان مجیر غیر ممکن بود ، به همین دلیل حرفش را گوش کردم و هر دو بیرون رفتیم ، سمیر با دو سرباز و یوحنا ایستاده بودند .
    بازوی مجیر را گرفتم :
    ـ نمی تونی یه کلمه بگی دارم از دلشوره به خودم می پیچم !!!
    نگاهم کرد و گفت :
    ـ صبر کنی ... می فهمی !!!
    سمیر دستمو گرفت و حس کردم سبک شدم و سرم سنگین شد و در آغـ*ـوش سمیر مثل همیشه به خواب رفتم .
    نوازش انگشت های توی موهام بیدارم کرد ، به چهره اش خیره شدم و نیم خیز شدم :
    ـ هنوز وقت داری بخواب !!!
    نشستم و موهام عقب دادم ، متعجب بودم لباسم عوض نشده بود .
    ـ الان که اینجام بگو چی شده !!!؟
    نفسی کشید و بلند شد :
    ـ آویر ...!!!
    نفسم گرفت ، می دونستم بلای سر پسرم امده بود ، چهره غمگین مجیر خبرم کرد که این اتفاق بد چیزی نیست که من همیشه سعی می کردم از آویر دورش کنم
    ـ آویر چی !!!؟
    نفسش را پر صدا بیرون داد :
    ـ به یه روک ... دست زده ...!!!
    برگشت و نگاه ام کرد :
    ـ روک ها شورش کردند ... می خوان مجازاتش کنن !!!
    سراسیمه بلند شدم :
    ـ نه آویر هیچ وقت همچین کاری نمی کنه ... !!!
    اشک هام روی گونه هام چکیدند :
    ـ مجیر آویر یه بچه ست فرق خوب و بد نمی دونه ... لطفا ...!!!
    بغلم کرد و گفت :
    ـ کاش می تونستم کمکش کنم ... اما الان سم آویر توی رگ های اون دخترست ... نمی تونم بگم دروغ می گند ... این قسمت خوب ماجراست ...!!!
    نگاهش کردم گونه هام را نوازش کرد :
    ـ روک ها و شاه پری ها دیگه باید تصمیم بگیرند و من فقط می تونم نظاره گر باشم ... من می دونم مجازات آویر چیه ... کاش هیچ وقت حرفت رو گوش نمی کردم کاش بهش یاد می دادم !!!
    محکم تر بغلش کردم و صدایی گریه ام بالا تر رفت و نالیدم :
    ـ می خوام ببینمش ... خواهش می کنم !!!
    روی موهام را بوسید و شانه هام و گرفت و به چشمایی اشکیم نگاه کرد :
    ـ هر چیزی که بشه تش تو به آرزوت می رسی !!!
    لبخندی زد و من گیج نگاهش کردم ، ندیمه ام را صدا زد و گفت لباس مخصوصم را تنم بدهند و رفت ، دستم هنوز تمناش را می کرد و خیره به جای خالیش بودم .
    وقتی لباسم تنم شد و تاجم را سرم دادند تعظیم کرده رفتند ، سمیر اجازه دخول خواست و داخل شد و همراهش به مخوف ترین قسمت دنیا پری ها رفتیم ، حتی پری ها هم از اینجا واهمه داشتند .
    چطور توانستند پسرم را به هیپرت ها تحویل بدهند ، یعنی ان دختر اصلا مقصر نبود ، یعنی آویر من نتوانست بفهمد که او یک روکه !؟
    سمیر دستم را گرفته بود و من به سایه ها و صدای وهم آورشون گوش می دادم ، زمزمه های سیاه که انگار آوا داشتند اما کلام قابل تشخیص نه ؛درست مثل پژواک سیاه در دل کابوسی بود که هیچ وقت به یادت نیاد چه در آن کابوس شنیدی.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    مجیر و یوحنا دم در قصر اول منتظرم بودند، به آنها که رسیدم مجیر دستش را دور شانه هایم حلقه زد و من خیره بودم به لبخند دروغگینش .
    اما هر دو درست مثل آوا های وهم آور، کلمات را فراموش کرده بودیم .
    در قصر باز شد و من چشم بستم چون می دانستم که تاریکی آنجا به شدت وهم آور وتلخ ا ست .
    مجیر در گوشم زمزمه کرد :
    ـ چشما تو باز کن !!!
    چشم باز کردم و به فانوس های کوچک خیره شدم ؛پادشاه روک ها آگلس به استقبالمان آمده بود و تعظیمی با سرش کرد و مجیر هم متقابل انجام داد و من با دستم که پشت مجیر بود پیرهنش را به چنگ گرفتم ، بار اولم نبود که در این قصر میامدم ، اما این بار چیزی در من بود که ترسیده بود ، ترسی که درکش نمی کردم .
    آگلس دعوتمان کرد و ما دنبالش رفتیم سمیر و یوحنا پشت سر ما میامدند و من دیدم نگاه مجیر درست مثل بوم آب رنگ، تغییر می کند .
    ـ خوبی !!!؟
    نگاهم کرد و لبخندی زد ، لبش به گوشم نزدیک کرد و گفت :
    ـ سمت راست رو ببین یه عالمه دختر دارن واسه ام خط نشون می کشن !!!
    با اخم به محلی که گفت نگاه کردم ، البته می دیدم که هیچ کسی انجا نبود .
    مجیر پیشانیم را بوسید و ما داخل قسمت اصلی ساختمان قصر شدیم ، با ورودم به دالان آن قصر نفسم گرفت ، مجیر رو به من کرد :
    ـ چی شدی ...!!!؟
    نفس هام سرد تر شدند و نتوانستم جواب بدهم ، صدا آشنای شنیدم :
    ـ خوش اومدید امپراطور ...و ملکه زیبا مایا !!!
    با هر زحمتی که بود نگاهم را بالا آوردم و به لبخند کجش خیره شدم ،حس کردم بازویم سبک شد ، طولی نکشید که علتش را فهمیدم ، مجیر به سمتش رفته بود و من نمی دانستم چی شده و چرا .
    ـ تو با اجازه کی اینجای !!!؟
    پسرک گفت :
    ـ واقعا ببخشید ... من نمی خواستم ولی خب قضیه به همه مربوط می شد ... منم نماینده نالفورهام !!!
    پوزخندی به مجیر زد و دست های مجیر مشت شدند .
    سمیر به سمتم آمد و رو به رویم نشست و گفت :
    ـ مایا من رو ببین ...!!!
    فشار های نوازش گونه و آرامش بخش را حس کردم و همان لحظه هم وجودم آن سنگینی را از دست داد و دوباره توانستم سر و پا بایستم .
    پسر جوان که فهمیدم پسر رز و فربد ، هیربد است در جایگاه پدرش نشسته بود و متاسفانه رو به روی مجیر بود و من نفرتش را از فشار های که پایم حس می کردم ؛ فهمیدم ، دستم را روی دستش گذاشتم و با لبخند نگاهش کردم .
    جلسه شروع شده بود و متاسفانه آن طور که پیش می رفت ، نگرانی من و مجیر بیشتر می شد ، سردسته هیپرت ها باید رای می داد و انگار به خوبی تحقیق کرده بود که مطمئن داشت حرف می زد .
    ـ جرم شاهزاده جوان آویر و آلا براتون پوشیده نیست ... هر دو هم مجازات می شند ... شاهزاده آویر برکنار و تمام قدرت های خاصش گرفته می شو د ... آلا هم مجازاتش همین خواهد شد ... هر دو به زمین تبعید می شوند ...!!!
    هیربد گفت :
    ـ آلا رو بی خیال ... اما خب تخت خاندان مالمون ها خالی می مونه ... و این خودش مختلی برای جانشین های دیگه ست !!!
    با لبخندی نگاه ی به مجیر کرد که شده بود کوره آتش ، برادرهای مجیر همه به ما با حس همدردی نگاه می کردند .
    سر دسته گفت :
    ـ امپراطور ... فرزند اول شما زنده هستند ...!!!؟
    مجیر حرفش را قطع کرد :
    ـ فریما لیاقت نداره که جانشین من بشه ... در ضمن این موضوع به خود من مربوطه !!!
    همین خشم هم کافی بود موجود مخوفی مثل رئیس هیپرت ها خاموش بشود .
    ـ اما موضوع دوم که مهم تر از اولیه ... روک اعظم داخل بشید !!!
    روک داخل شد و تعظیمی به همه کرد و گفت :
    ـ پادشاه من من رو ببخشید ... اما مردم ما چیزی رو فهمیدند که لازم بود بگم !!!
    آگلس گفت :
    ـ بگو مردمم چه چیزی رو فهمیدند !!!؟
    گفت :
    ـ خــ ـیانـت شما به پیمان صلح !!!
    همه با دهان باز خیره به روکی بودیم که جلوی رو مان داشت می گفت که تمام مشکلات از گور کسی بلند می شود که خودش را مشتاق صلح نشان می داد :
    ـ شما با فرستان آلا به منزل شاهزاد آویر تا به اون دخترک دست بزنه ... البته نمی گم که شاهزاده بی تقصیرن ... ولی این رو هم نمی گم که ایشون تنهای این گـ ـناه رو انجام دادند !!!
    پادشاه قصر اول فقط با دهان باز به روک اعظمش خیره بود .
    همه داشتند پچ پچ می کردند .
    ***
    به آویر که دست هایم را گرفته بود خیره بودم ، داشت گریه می کرد :
    ـ چیزی نیست پسرم ... به زودی می ریم خونه ... پیش همیم برای همیشه !!!
    ـ مامان من نخواستم ... نذاشتم ...اما ...!!!
    پیشانی داغش را بوسیدم و گفتم :
    ـ مهم نیست ... مهم نیست بقیه چی بگن ... ولی من می دونم که پسرم هیچ وقت همچین گـ ـناه ی انجام نمی ده !!!
    بغلش کردم و نوازشش کردم .
    در آغوشم تکان خورد ،بدنش داشت داغ می کرد و همزمان می لرزید ، فشار ناخون هایش روی پوست تنم حس کردم ، از خودم جداش کردم ، نگاه خمـار شده از دردش رآ بهم دوخت و من متوجه چیزی در نگاهش شدم درست مثل یه گردباد کهکشانی داشت در چشمای طلایی آویر بزرگ و بزرگ تر می شد ، چشم بست و هولم داد با درد نالید :
    ـ از اینجا برو... مامان دوست دارم خیلی دوست دارم !!!
    مات نگاهش می کردم که پوست شفافش داشت درست مثل تولدش سرخ و آتشین می شد ، دهنم مدام باز و بسته می شد اما هیچ صدای به گوش نمی رسید .
    صدای مجیر باعث شد برگردم عقب :
    ـ مایا بهتر بری توی اتاقت !!!
    به سمتش رفتم :
    ـ آویر چش شده ... داره درد می کشه ... !!!؟
    صورتم و قاب گرفت و گفت :
    ـ داره تبدیل می شه !!!
    برگشتم سمت آویر و به او که روی زمین مچاله شده بود نگاه کردم ، خواستم به سمتش بروم که مجیر نذاشت با قلبی که به شدت بی تاب و غمگین بود نالیدم :
    ـ می خواهم بغلش کنم ... آرومش کنم !!!
    مجیر عصبی چشم بست و باز کرد :
    ـ نمی تونی ... برای آویر هیچ آرامشی وجود نداره ... هیچ آرامشی !!!
    با چشمای اشکی و متعجب نگاهش کردم ؛ مجیر بغـ*ـل کردم :
    ـ مگه نمی گی من قدرت خیلی زیادی دارم ... من خیلی ها رو درمان کردم ... می تونم پسرم و درمان کنم !!!
    محکم تر بغلم کرد ، گوهی که می خواست مانع چیزی شود ، نفس هام تند تر شدند و حس عجیبی در من فورا شد ، لب هام دچار لرزش شدند :
    ـ تنها کمک تو این که بزاری کارشون و بکنن ... مایا دخالت تو وضع و بدتر می کنه ...!!!
    دوباره آن صدای دورگه از گلویم بیرون جست :
    ـ نمی تونی مانعم بشی ... آویر فرزند منه !!!
    زور زدم و متوجه شدم قدرتی زیادی را در تنم حس می کنم ، قدرتی عاصی که از رای داده شده ناراضی بود ، دادهای آویر وضع و بدتر می کرد و مجیر با تمام قدرتش مانع شده بود که از آغوشش بیرون بیام .
    چشمام ناخواسته بسته شدند و بدنم سست شد ، صدا صاف تر شد ولی افکار و کلامش مال من نبود :
    ـ زمانی خوب میشه که معشـ*ـوقه حقیقیش رو پیدا کنه !!!
    مجیر حصار دستش را شل کرد و به چشمام خیره شد :
    ـ کجاست !!!؟
    لب هام کش رفت و گفتم :
    ـ در شهری که دنیایی متفاوت تری از همه دارند ... دختری هفت ساله که بر روی اسب ها می تازد ... نوازش می کند ... وجودش خورشید و نبودش تاریکی ... صداش نوازش گر و دستانش شفا بخش ...الهه همچون ماه ... همزاد جنگلها ... اما لمس نشود تا زمانی که ماه از خورشید حاصلخیز و طراوت زمین رو بار ور شود!!!
    همون موقع که لب هام خاموش شدند از حال رفتم .
    ***
    چشم که باز کردم در خانه خودم روی زمین بودم ، پتو را از رویم برداشتم با عجله بیرون رفتم ، سرم هنوز درد می کرد ، مجیر کجا بود ، خانه به قدری ساکت بود که ترس و وحشت میاورد ، به سمت اتاق آویر رفتم ، اتاقش به هم ریخته بود همه چیز و شکسته بود ، ناراحت غم زده در را بستم و از پله ها پایین آمدم .
    داخل آشپزخانه شدم و لیوان را از شیر، آب کردم که متوجه پشت ساختمان شدم ، آویر ، مجیر ، سیمر؛ یوحنا و مرد قد بلند و سیاه پوشی ایستاده بودند ، همه نگران آویر بودند زیرا نگاه همه به او بود و سر آویرم تکان خورد ، مجیر شانه هایش را گرفت و چیزی گفت و لبخند زد و آویر را بغـ*ـل گرفت ، مرد ناشناس چیزی به دست آویر داد و نگاهش همون لحظه به من افتاد .
    نگاهش به قدری قوی سنگین بود که بدنم دوباره لرزید ، اما او هیربد نبود ، پس چرا دوباره همچین حسی پیدا کردم ، نگاه آن مرد و لب زدنش بقیه را هم متوجه من کرد ، تنها کسی که برنگشت آویر بود .
    تحمل نکردم و از در پشتی به سمتشان رفتم ، مرد ناشناس کلاه شنلش را سر کرد و در تاریکی ناپدید شد .
    مجیر به سمتم آمد اما قدم هام تند تر کردم ، مجیر شانه هایم را گرفت و گفت :
    ـ مایا ... میشه بری داخل !!!؟
    دست هایش را پس کشیدم :
    ـ نه می خوام آویر رو ببینم !!!
    تا خواست چیزی بگوید شانه آویر را گرفتم و برش گرداندم ، چشم بسته بود و لب هاش می لرزیدند :
    ـ آویر پسر خوشگلم ... چرا مامان نگاه نمی کنی !!!؟
    با چشم بسته اشک هایش روی گونه هاش اومدند ، با بغض گفت :
    ـ نمی خوام ... نمی خوام ببینمت !!!
    بغلش کردم :
    ـ معذرت می خوام من مانعت شده بودم ... من نذاشتم زودتر قدرتت کامل بشه تا همچین مشکلی پیش نیاد ... از خودم بدم میاد ...لعنت ...!!!
    چشم باز کرد و دستش را روی لب هام گذاشت :
    ـ نه مامان ... بخاطر منم که شده ...هیچ وقت خودت رو سرزنش نکن !!!
    با دهان باز به چشمای خونیش خیره بودم ، مردمک های خاص و خوشرنگش اکنون شبیه به خون شده بودند و هیچ گونه برقی در آن نبود .
    سرش را پایین گرفت :
    ـ وحشتناک شدم ... می دونم ... مامان قول می دهم تمام تلاشم بکنم ... حتی فقط یه لحظه اگر زنده بودم حتما دوباره من همون آویر می بینید ... قول می دم !!!
    پیشانیش را ، صورتش را، پشت پلک هایش را بوسیدم :
    ـ تو هر طوری که باشی پسر کوچولوی عزیز منی !!!
    لبخند زد و عقب رفت ، مجیر از پشت بغلم کرد و دست های پر نیازم را نادیده دید ، حس مادرانه ام را نادیده گرفت ، کبیر تعظیم کرد و همراه آویر با جیغ و داد های من نا پدید شدند .
    زانو زدم و مجیر بغلم گرفت ، جیغ و دادم حال تبدیل به گریه و درد شده بودند ؛ دردی که لازمه خیلی اتفاقات خوش بعد بود .
    ***
    ( فریما )
    با لبخند چشم باز کردم برگشتم سمتش اما در جایش نبود ، به در حمام نگاه کردم و بلند شدم ، و در حمام را باز کردم اما آنجا هم نبود :
    ـ میکسا... عزیزم کجایی !!!؟
    اما تنها صدا صدای منعکس شده خودم بود که به گوش می رسید و بس .
    هوا هنوز تاریک بود ، اما حس کردم به مدت چند روز متداول خوابم .
    بدنم کوفته شده بود ، از پله ها پایین رفتم و همه جا را دنبالش گشتم اما نبود که نبود .
    کلافه سمت یخچال رفتم و چیزی پیدا کردم و پشت میز با لباس خوابم نشستم ومشغول خوردن شدم ، هنوز در فکر بود ، حرفایش غم عجیبی که در رابـ ـطه امان بود ، حس بدی که داشتم .
    نفسی کشیدم و موهایم را بالا سرم جمع کردم ، بدنم هنوز بوی میکسا را می داد ، لبخندم عمیق تر شد و سرم روی میز گذاشتم ، شاید تا بیاد یک چرت بد نباشد .
    هنوز خوابم عمیق تر نشده بود که صدای باعث شد چشم باز کنم ؛چیز با شدت تمام وارد خانه شد ، با دو به هال رفتم .
    برای چند دقیقه ایستاده خشک شدم :
    ـ شعله ام ...!!!
    به سمتش رفتم چهره مجروح اش را قاب گرفتم :
    ـ صاعقه ... صاعقه ام تو زنده ی ... این چه حالیه ... چرا زخمی ...کی این کار باهت کرده !!!؟
    خشمم دوباره داشت وجودم را می گرفت ، شعله نفس دودی در صورتم فوت کرد و چشمای خمـار شده از دردش را به من دوخت و گفت :
    ـ تو خوب باشی ... من عالیم !!!
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    بلندش کردم و به سمت اتاقم بردمش ، اخم هام هنوز گره خورده بودند ، موهام را باز کردم ، صاعقه خیره بهم بود چشم بستم و باز کردم ، لبی تخت نشستم و دستم را روی قفسه سـ*ـینه اش گذاشتم ؛ با نوازش های نورانی من داشت جرقه های ضعیفی می زد .
    دیدم چطور دارد شکنجه می شود توسط همان جن عجیبی که در آینه دیدم ، سرم ناخواسته خم شده بود ، از گردن بند گردنش معلوم بود که یکی دیگر به او دستور می داد .
    و آن شخص مهم را دیدم ، پسرک جوانی که خیلی محکم قدم بر می داشت ، زنجیر بسته شده به گردن صاعقه را کشید ، خشم من بیشتر شد و نور زیر دستم هم داغتر .
    داشت با قدرت چشمایی یه تیکه سیاه اش بچه ای من را اذیت می کرد .
    ـ شعله !!!؟
    نگاه سوزانم بالا آمد و به چهره خوب شده ی صاعقه خیره شدم :
    ـ می کشمش ... زنده اش نمی زارم !!!
    نشست و دست هایم را به دست گرفت و چشم بست و بدون خواستنم چشمام بسته شدند ، میکسا را دیدم که با پدرم جا ی بود ؛ جای غیر آشنا ، نه جنگل بود نه دشت و دریا ، هر دو مقابل هم ایستاده بودند و همان لحظه صدا هم به تصویرپیش رویم اضافه شد :
    میکسا :
    ـ این کار و نکن من و فریما هم دوست داریم ... من هیچ احتیاجی به تاج و تخت روک ها ندارم !!!
    ـ اما این سرنوشت تو اگه دوسش داری باید حصارهاش رو بشکنی !!!
    میکسا نفسی کشید :
    ـ چرا باید بهت اعتماد کنم ... تو فقط قصدت جدای ماست ... چون می دونی که فریما با من می تونه کنترل بشه !!!
    پدرم نیشخندی زد :
    ـ خوبه که خودت استادی و درباره همه چیز خبر داری ... یادت می ره فریما نه دورگه و نه انسان و نه هیچ چیز دیگری کامل نیست ... ولی با پیوند شما اون لااقل می تونه پری آزاد بشه ... مطمئن باش تو این کار نکنی ... یکی از پری ها باهش پیوند می خوره !!!
    میکسا عصبی گفت :
    ـ هیچ وقت همچین اجازه ی نمی دهم !!!
    مجیر قدمی بهش نزدیک شد :
    ـ درباره هما همین گفتی !!!
    چشمای میکسا یه تیک سیاه شدند ، نفسم تند شده بودند ، گوهی که وجود پری من هم نمی خواست میکسام عصبی شود و پدرم به او حمله کند .
    ـ میکسا اگه این کار رو نکنی آخر و عاقبت عشق شما میشه آخر و عاقبت مادر و پدرت ... من می دونم چقدر پدرت از تصمیم آخرش پشیمون بود ...تو این کار رو نکن !!!
    میکسا مشت دست هاش باز شدند :
    ـ فریما منو دوست داره ...!!!
    ـ کافی یه آسمونی کامل باهش رابـ ـطه برقرار کنه اون وقت هیچ چیزی از تو به یاد نمیاره ... می خواهی رسا ها بهش دست بزن و بعد دوباره به دستش بیاری ... این چه جور عشقیه !!!؟
    میکسا روش و از پدرم برگرداند و گفت :
    ـ ازدواج ما به خواست و حرف های من امکان نداره ... خانواده اش مسلمون و متعصبن !!!
    ـ اون بسپار به من !!!
    ـ بهم قول بده که هیچ وقت فریما نفهمه هیچ وقت !!!
    پدرم لبخندی زد و گفت :
    ـ نمی فهمه !!!
    تصاویر پاک شد و من به چشمای صاعقه نگاه کردم :
    ـ میکسا داره ترکم می کنه !!!؟
    صاعقه سرش را تکان داد ، بلند شدم و طول و عرض اتاق راه رفتم ، اشکم در آمده بود ولی خشمم هم به دردم اضافه شده بود :
    ـ چرا ... چرا بهش دست دوستی داده ... تنها فکر و ذکر پدرم آویر و مادرمه ... اون هیچ وقت به من فکر نمی کنه ... به خواستنم ... به خوشبختیم ... صاعقه دلیل پدرم بخاطر کامل شدنم چیه !!!؟
    صاعقه به طرفم آمد و زانوهایم را بغـ*ـل گرفت:
    ـ یه شب هیربد اومد پیشم ولی شکنجه ام نکرد و گفت که همه چیز برای به تخت نشستن تو انجام داده ... فریما هیچ وقت قبول نکن ... اگه میکسا رو دوست داری ... اگه می خواهی معصومیت و زندگیت پیش میکسا بگذره قبول نکن !!!
    صورتش را نوازش کردم ، در اتاق باز شد و میکسا با تعجب به من و سپس به صاعقه نگاه کرد اخمم عمیق تر شد و به سمتش رفتم ، شنلش را در آورد و ازم دور شد :
    ـ بیدار شدی !!!؟
    صدام بغض کرده بود و نمی دانستم چرا نمی توانستم صافش کنم و پر قدرت حرف بزنم :
    ـ معنی ازدواج توی فرهنگ تو این که خود سر تصمیم جدای بگیری !!!؟
    جلو در کمد خشکش زد و بعد مکثی گفت :
    ـ صاعقه به مقررت برو !!!
    داد زدم :
    ـ صاعقه هیچ جا نمی ره ... جوابم و بده !!!
    صاعقه بین ما قرار داشت و من می دانستم با دستور منم به حرف میکسا گوش می کرد ، بدنم داغ تر می شد و می توانستم حس کنم که پری درونم داشت بالا می آمد ، می خواست دلیل رد شدنش را به بدترین شکل ممکن از میکسا بگیرد .
    صاعقه غیب شد و میکسا برگشت سمتم و به کمد تکیه داد و بهم خیره شد :
    ـ مجبورم فریما ... مجبورم ...خسته ام خسته از همه چیز ... خسته ام که روزی صد دفعه فکر کنم می کشمت ... یا به دست تو کشته بشم ... خسته ام بهت بگم که با پیوند خورشید و ماه هیچ چیز جز کسوف نیست !!!
    قطره اشکش انگار آب روی آتش خشمم بود ، به طرفش رفتم :
    ـ ولی ما خوشبختیم ... ما چند سال با همیم ... هیچی نشده ... مطمئنم هرگز همچین اتفاقات شومی هم پیش نمیاد !!!
    دستش مانع شد که نزدیکتر برم :
    ـ فریما ...تو خیلی چیز ها رو هنوز نمی دونی ... خیلی اتفاقات رو ازت مخفی نگه داشتم ... شاید به نظرت خودخواه ام شاید برای همیشه ازم متنفر بشی ... ولی برای من مهم تر از تو پری کوچولوی درونت نیست ... شعله درونت با من در مسیر باد هر لحظه ممکن خاموش و از ببین بره ...!!!
    داد زدم :
    ـ بره ... برام مهم نیست ... برام هیچی مهم نیست ... میکسا تو رو خدا بهم همچین ظلمی نکن ... نذار بدون تو باشم ... تو حق نداری من رها کنی ... حق نداری ... حق نداری !!!
    زانوام شل شدند و نشستم و دست هام روی صورتم گذاشتم با صدا گریه کردم ، میکسا دست هام و از روی صورتم برداشت و گونه ام نوازش کرد و با انگشت شستش اشک هایم را پاک کرد :
    ـ از کی اینقدر خواستمت که یادم نیست ... نمی خوام چشمای خوش رنگت سرخ بشه ... بزار بهترین شکل ممکن تمومش کنیم !!!
    پریدم بغلش و صدای گریه ام کل اتاق پر کرده بود ، زمزمه وار می گفتم " تو نمی تونی ترکم کنی ... نمی تونی ..."
    میکسا حلقه دستم را از دور گردنش باز کرد و صورتم را قاب گرفت و چشم بست و داغم کرد ، شوری اشک تو شیرین و داغی حس میکسا یکی شده بودند .
    هنوز چشم باز نکرده بودم که به سرعت باد بیرون رفت و من فقط توانستم به راه رفته عشقم خیره بشم و هق هق کنم ، پریم قدرت گرفته بود ، نابود می کنم همه کسانی که من را از عشقم جدا کردند ، اشک هایم را پاک کردم .
    تمام روز های خوب و بد به ذهنم هجوم آورده بودند ، حرف های پدرم به میکسا ، چشم بستم و نفس کشیدم ، حس نفس تنگی می کردم ، صاعقه شانه های افتادم را گرفت و مظلوم نگاهم کرد ، درکم می کرد ، می دانست که به آغوشی نیاز دارم به کسی که نوازشم کند .
    وقت را نفهمیدم در آغـ*ـوش صاعقه بودم و به دیوار خیره بودم ، با سکسکه گفتم :
    ـ چرا صاعقه ... ما خوشبخت بودیم ... مگه از درونم نمی ترسید ... درونم هم عاشق اونه ... با میکسا خوشحال ... چرا ولم کرد ... اونم زمانی که بیشتر از همیشه می خواستمش !!!؟
    صاعقه موهام را نوازش کرد و گفت :
    ـ می فهمی !!!
    ـ ازش متنفرم همش تقصیر اونه ... اون به میکسا گفته ولم کنه ... بخاطر اون همیشه دارم بدبختی رو تجربه می کنم ... چشم دیدن خوشبختیم و نداره ... وقتی می خواستم پیش مادرم باشم گفت برو پیش میکسا ... الان که می خوام پیش میکسا باشم ... میگه باید تنها باشم ...!!!
    چشمم به سایه ای افتاد برگشتم سمت در ، دقیقا زمانی رسید که به خونش تشنه بود ، با یه حرکت به سمتش رفتم ، فقط داشت نگاه م می کرد ، کنترلم نمی کرد ، وقتی حس ضعف کردم و زانوام شل شدند ، نشستم و اوهم روی پنجه پا نشست :
    ـ باید با هم حرف بزنیم !!!
    با تمام خشمم نگاهش کردم :
    ـ ازت متنفرم ... از اینجا برو ... گمشو !!!
    سرش را تکان داد و خود واقعیش شد و وجودم حس عجیبی گرفت درست مثل تشنه ی که در صحرا به آب رسیده و دوست داره جسم خسته اش را سیراب کند ، چشم بستم ، اما عطشم بیشتر از تحملم بود ، قلبم داشت مالا مال از حسی قوی می شد ، حسی که نه می شود توصیفش کنم نه می توانم درکش کنم ، روح من از خون او تشکیل شده بود و حال انگار این دریای طوفانی به ساحلش رسیده بود .
    دستش را جلو آورد و صورتم را نوازش کرد ، ناخواسته چشمام بسته شدند ، چیزهای عجیبی دیدم :
    ـ می دونم که چقدر از دستم عصبی هستی ... اما باید می اومدم ... باید می فهمیدی که چقدر به وجودت نیاز دارم !!!
    چشمام باز شدند :
    ـ چرا ... می تونی من و بکشی و خود واقعی کاملت بشی ... چرا نمی کشی !!!؟
    ـ اگه می خواستم بکشمت هیچ وقت تبدیلت نمی کردم ... منتظر نمی شدم کامل بشی ... منتظر نمی شدم که پیوند سیاهی باهت همراه باشه ... من منتظر وقتی بودم که الان همون زمانی که می خواستم !!!
    نالیدم :
    ـ چرا ... تو که خیلی رو امتحان کردی ... چرا من و انتخاب کردی ... دخترت ... !!!
    لبخند کجی زد :
    ـ می دونم خودخوام ... ولی وقتی مادرت تو رو به دنیا آورد و من برگشتم و دیدمت ...!!!
    دکمه لباس هام باز کرد و به نشون خدا دادیم که روی قفسه سـ*ـینه ام بود دقیقا روی قلبم اشاره کرد ، دقیقا شبیه به ماه بود اما انگار جلوش ابر داشت ، که با نگاه اول نمی شد فهمید که ماه هلالی روی پوستم قرار داره .
    دستی به هلال ماه کشیدم و گفتم :
    ـ این و از بچگی داشتم ...!؟ یعنی این ربطی به خونم نداره!؟
    سری تکان داد و گفت :
    ـ هیچ ربطی ... هرگز فکر نمی کردم من می تونم اون پدر بدبخت باشم که دخترم با وجود آدم بودن ...می تونه فاتح هم باشه ... قدرت های بعدیت از همین جا سرچشمه می گیره ... خون من فقط کمکش می کرد قوی تر از قدرت خودت باشی ...همین !!!
    نالم بیشتر شبیه به جیغ بود :
    ـ پس چرا منو از مادرم ... از خانواده ام و الان از همسر ... عشقم جدا کردی ... چرا !!! ؟
    صاعقه جواب داد :
    ـ چون سرنوشت تو کشتنه !!!
    نگاه متعجبم بهش دوختم ، پدرم چونم را گرفت و نگاه متعجبم را به سمت خودش کشاند و گفت :
    ـ همون طور که من و میکسا دشمن های ذاتی هم هستیم ... تو دشمن مایای !!!
    خیره و متعجب بودم دهانم مثل ماهی باز و بسته می شد سرم را تکان دادم تا افکارم و جمع کنم :
    ـ صبر کن ... صبر کن ... من مادرم و بکشم ... این امکان نداره !!!
    ـ می تونی امتحان کنی ... می تونی ببینی که چطور با دیدن قدرت درمانگرش خشمت بیرون میاد و مجبورت می کنه بکشیش ... برای همین تو رو تبدیل کردم ... به پدر بزرگ گفتم که حصار بدنی شدی ... گفتم مواظب تو باشه ...برای همین رفتم تو رو به میکسا سپردم ... بعد از اون رسا بود که اولین بار خبرم کرد که با همچین چیزی از دخترم مواجه شده ... بهش گفتم کمکش کن ...بزار پری درونش از فاتح جلو بزنه ... می خواستم احساساتت بیشتر از اون چیزی که بقیه می دوند فورا کنه ... وقتی رسا مرد فهمیدم که درسته فاتحی اما تو خود واقعیت هم هستی ... قوی ولی انسانی ... قلبت محبت می شناسه ... اما می ترسیدم می ترسیدم که به مایا صدمه بزنی ... دوباره ذهنت رو به سمت میکسا کشیدم ... چون می دونست مصون شدی ...برای همین تلاش میکسا این بود که تو رو مصون شده نگه داره ... وقتی میکسا گفت که می خواد باهت ازدواج کنه ... بهش درباره وجود خدا دادیت گفتم ... میکسا شکست ... اما بهش راه چاره دادم ... ازدواج ... با ازدواج تو فکرت برمی گشت ... زندگی ...شوهر ...اما من نمی خواستم پری کوچولو آزاد مون هم با فاتح تو خاموش بشه بلکه می خواستم بزرگ شه ...!!!
    حرفش رو قطع کردم :
    ـ ازش خواستی با هم رابـ ـطه ی فرارتر از همیشه داشته باشه ... چون می دونستی که وقتی تو رابـ ـطه باشم ضعیف تر از همیشم ... به همین دلیل میکسا دستش روی نشونم بود ... داشت کنترلش می کرد !!!
    لبخندی زد :
    ـ وگرنه می کشتیش !!!
    اشک هام می چکیدند :
    ـ از یه طرف خدا من خلق کرده که بدون تنها باشم ... از طرفی تو من تبدیل کردی که حس کنم معمولیم ... این دوتا چطور از بین می رند ... با کشتنم !؟
    پدرم شونه هایم را گرفت و گفت :
    ـ من اینجا نیومدم که بکشمت ... یا به وجودت سخت بگیرم ...صورتم را نوازش کرد :
    ـ وقتش پری کوچولوی ما یکم پر های رنگیش رو باز کنه تا ماه من توی آسمون بدرخشه !!!
    گیج نگاهش کردم ، صاعقه به سمتم آمد و دستم را گرفت :
    ـ ببخشید سرورم ... اما من شعله رو تنها نمی ذارم !!!
    نگاهش به سمت صاعقه کشیده شد :
    ـ منم تنهاش نمی ذارم ... هرگز !!!
    نفسی کشید و گفت :
    ـ مسئولیتش با خودت !!!
    نفسی کشیدم و سرم را تکان دادم :
    ـ فریما ... موضوع دوم که از اولی به مراتب مهم تره ...!!!
    نگاهش کردم :
    ـ برادرت محکوم شده ...برای همین می خوام تو جانشینم بشی ...!!!
    نگاه مبهوتم را به او دوختم، لبخندی زد و گفت :
    ـ شاید اگر به حرف مامانت گوش نمی کردم بهتر بود ... اما من خودم به بقیه گفتم جانشین ها انتخاب بشن ... اما الان تخت خودم خالی و این یعنی اختلال توی عالم پری ها ... فرزند دار شدن من مادرت طول می کشه ... برای همین خواستم ازت این که جانشینم بشی !!!
    دستش را پس کشیدم :
    ـ چرا باید قبول کنم ... من هرگز نمی خوام جای تو باشم !!!
    ـ کاش فقط خواسته من بود... تمام مالمون ها تو رو انتخاب کردن ... اگه جانشین نشی ...بازم دنیای آدم ها دیگه برات مناسب نیست ... !!!
    ـ به یه شرط !!!
    لبخندی زد :
    ـ بگو !!!
    ـ می خوام هر وقت دوست داشتم مادرم رو ببینم ... بدون کوچیک ترین محافظتی از تو !!!
    ابرو هاش گره خوردند و من سرم را تکان دادم :
    ـ پس از اینجا برو ... دیگه هم هرگز بر نگرد ...!!!
    ـ یادم رفت بگم ... من و مایا هم همون قصر اقامت داریم !!!
    لبخندی زدم :
    ـ البته تو همین طوری نمی تونی روی تخت بشنی !!!
    صاعقه گفت :
    ـ فریما خیلی هم قوی ... می تونه به حقی که داره برسه ... تازه اون که پیوند خورده ...اما ...!!!
    پدرم بلند شد و گفت :
    ـ درسته ... این و من میکسا فقط می دونیم ... تو و صاعقه هم هرگز حرفی در این باره نمی زنید ... تا وقتی که آویر دوباره برگرده !!!
    گیج گفتم :
    ـ چه موضوعی ... میکسا چی رو می دونست ...!!!
    صاعقه نگاه اش مظلوم شده بود و پدرم پشت به من ایستاده بود :
    ـ تو هرگز نمی تونی باردار بشی ...!!!

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    برای چند دقیقه حس کردم روی زمین نیستم و حرف هایش را نمی فهمم ، با لکنت گفتم :
    ـ چی ... برای چی ... من که مشکلی ندارم !!!؟
    ـ چرا داری ... حرف هام رو نفهمیدی ... تو خلق شدی تنها بمیری ... نه که خانواده داشته باشی ...!!!
    ـ اما این بی انصافیه ... خدا هرگز همچین ظلمی برام نمی نویسه !!!
    یک قدمی پدرم بودم ، سرش را تکان داد و آهیر شد :
    ـ می بینی که انجام داده ... به هر حال وجود تو باید برای همیشه مخفی باشه ... تو یه پری زادی همین ... هرگز نباید کسی از فاتح بودن تو خبر دار بشه ... دنبالت میان !!!
    در تعجب وجود سرد و غمگینم رفت ، فقط می نالیدم " چرا!!!؟ "
    ***
    ( مایا )
    سمیر و یوحنا هنوز هم داشتند نگهبانی می دادند و به من حرفی در این باره نمی زدند .
    نگران بودم و مدام مسیر پنجره تا مبل را طی کردم ، نمی توانستم نگرانی که در وجودم منفجر می شد را بگیرم .
    در ساختمان باز شد و مجیر داخل شد ، سراسیمه به سمتش رفتم ، لبخندی زد و نگاهم کرد :
    ـ چی شده چرا پریشونی !!!؟
    سرم را تکان دادم و بغلش کردم :
    ـ نمی دونم دل آشوبم ... حس خوبی ندارم نمی دونم ...می ترسم برای آویر مشکلی پیش اومده باشه ... یا اتفاق بدتری !!!
    روی موهام و بوسید و گفت :
    ـ می تونی آویر حس کنی !!!؟
    سرم را به جواب نه تکان دادم :
    ـ پس خوبه... خوبه !!!
    خیره نگاهش کردم ، دستم را گرفت و من را روی نزدیک ترین مبل نشاند و زانو زد و دستهایم را گرفت :
    ـ می دونم که حرفی که می زنم چه واکنشی نسبت بهشون بهت دست می ده ... اما فقط گوش کن ... لطفا به درون درمانگرت هم منتقل نکن ... چون واقعا نمی خوام دوباره همه چیز پیچیده بشه !!!
    متعجب سرم را تکان دادم و بی صدا گفتم " باشه "
    پشت دست هایم را بوسید و گفت :
    ـ روزی که فریما رو دیدم یادته ...!!!؟
    سرم را دوباره تکان دادم لبخندی زد و نگاهش را پایین برد و با انگشت هام بازی کرد :
    ـ من همون لحظه می دونستم که وجود تو اجازه به قدرت من نداده ... ولی الان این دختر خوشگل از وجود تو به دور بود ... برای همین تبدیلش کردم ... متاسفانه فریما بدترین قدرت من رو به ارث برد اگه چند قطره خونم رو بیشتر می نوشید قلبش هم تغییر می کرد و می شد یه پری کوچولوی نیمِ خاص ... اما زمان نداشتم ... مجبور شدم برگردم مقرم ... برای همین فریما ناقص بود و هست ... !!!
    نگاهی به چشمای مبهوت شده ام کرد :
    ـ می دونی که وقتی شکل خودمم بی برو برگشت می خوامت ... تصور کن رفتار من صد بار بیشتر بشه چی میشه !!!؟
    لب زدم :
    ـ میمیرم !!!؟
    سری تکان داد و کنارم نشست :
    ـ چاره ی نداشتم باید رهاش می کردم ... تا سرنوشتش هر آنچه دوست داشت بنویسد ... و متاسفانه سرنوشتش انگار اینه که بو بکشه به سمت خود واقعیش ... !!!
    موهام پشت گوشم برد و چشمانم ناخواسته بسته شدند :
    ـ پریا !اون دختر سمج رو یادت میاد !!!؟
    چشمام رو باز کردم و سمتش چرخیدم :
    ـ پریا ... فریماست !!!
    سرش را تکان داد برای چند دقیقه خیره به لبخندش بودم ، اشک هام قطره قطره روی گونه هایم چکیدند ، اما مجیر با آرامش لبخند می زد :
    ـ چرا ... چرا ...من بغلش کردم ... بهم اونقدر نزدیک شد و تو دوباره دورش کردی ... چرا ...چرا !!!؟
    نفسی کشید و گفت :
    ـ لازم بود ... تو اون شرایطش لازم بود از من ... از تو ...و مخصوصا از آویر دور باشه ... اما سرنوشت دوباره به نفع قلب تو داره می نویسه !!!
    بلند شد و پشت به من ایستاد :
    ـ من جانشینم رو معرفی کردم ... فریما ... دخترمون ...!!!
    بلند شدم و بازویش را گرفتم و برگرداندمش سمت خودم :
    ـ تو چرا با دل من این طوری بازی می کنی ...مجیر آخه چرا از اذیت کردنم لـ*ـذت می بری ... از یه طرف میای می گی که فریما رو دیدم اینجا توی همین شهر ... امیدم می دیدی ... ازطرفی اون جانشین کردی که برای دیدنش درست مثل تشنه ها برات به آسمون بیام که ببینمش !!!؟
    شانه هام را گرفت و در چشمای اشکیم خیره شد :
    ـ مایا ... هرگز به هیچ وجه ممکن این طور نیست ... باید بهت بگم بخاطر شرایط فریما ...تو خودت هم مقرر آسمون می شی ... هر وقت دوست داشتی ببینش ... منم هیچ مانعی برای دیدنش نمی ذارم !!!
    دوباره حس سستی کردم ،نفسم کند شده بودند و تقریبا وزنم رو بازوهای مجیر تحمل می کرد ، بلندم کرد و روی مبل گذاشت و صاف ایستاد :
    ـ بیا میکسا منتظرت بودم !!!
    میکسا از تاریکی خارج شد و من دیدمش همان جوانی بود که چیزی را به آویر داد ، سعی کردم بنشینم اما هر چه کردم نتوانستم ، نگاهی به من انداخت و تعظیم کرد ، نگاه مجیر هم سمتم چرخید :
    ـ متاسفم ...( رو به مجیر کرد ) ... تو به من یه قول های دادی ... چرا فریما رو به آکادمی می فرستی ... اون همه چیز و یاد گرفته ... درضمن این منم که باید تصمیم بگیرم چی یاد بگیره چی نه !؟
    مجیر قدمی به سمتم آمد :
    ـ نترس اتفاقی واسه پیوند شما نمی افته !!!
    میکسا غرید :
    ـ تو به من قول دادی ... قول دادی که فقط یک سال ... با رفتن فریما به آکادمی پری اون ...!!!
    چشم بست و مجیر کنارم نشست و دستم به دست گرفت و فشرد ، اما تمام حواسم به میکسا بود ، هر چه فکرکردم به یاد نیاوردم کجا دیدمش چهره اش انگار بیشتر از چیزی که فکر می کنم آشناست .
    مجیر زمزمه مانند گفت :
    ـ نترس من طوری برنامه ریزی می کنم که فریما هم قطار تو باشه ... ولی تو هم یادت نره که بهش دست نزنی !!!
    میکسا قدمی به ما نزدیک شد و آخم بلند شد ، دردم مشخص نبود کجا بود اما درد داشتم ، قدم آمد را برگشت :
    داد زد : ـ غیر ممکن نمی ذارم فریما فقط و تا ابد همسر منه ... نمی ذارم الان که خرت از پل گذشته دیگه گذشت !!!
    شنلش را تکان داد و در تاریکی ناپدید شد ، قبل از سوالی مجیر گفت :
    ـ همسر فریماست ...وجودش قدرت درمانگرت رو ضعیف می کنه ... ولی فریما رو قوی می کنه !!!!
    ـ چرا مخالفِ فریما به آکادمی بره ... همه جانشین ها می رند ...آویر رو هم فرستادی !!!؟
    نگاه ام کرد و لبخند کجی زد و دست روی چشمام گذاشت :
    ـ بهتر بخوابی ... سایه اش اذیتت کرده !!!
    ***
    (فریما)
    صاعقه به حال خرابم خیره بود ، می ترسیدم ، از همه چیز از اینکه نقش هایم نگیرد ، اگر من هم مثل مرسا گیر بی افتم ، از پدرم خیری بهم نمی رسید چون ضرب دستش را خورده بودم .
    اما چاره ی دیگری نداشتم .
    پنجره باز شد و نوری آبی داخل شد و نور تبدیل شد ، یوحنا بود لبخندی زد و صاف ایستاد و تعظیمی بهم کرد :
    صاعقه پشتم قایم شده بود و من دستم پشتش بود و خیره به یوحنا بودم .
    ـ می تونیم بریم !!!؟
    احمقانه بود اگر می پرسیدم کجا ، ولی پرسیدم :
    ـ کجا ... چطور !!!؟
    لبخندی زد و بهم نزدیک شد ، دستم گرفت و صاعقه حلقه دست هایش محکم تر شدند :
    ـ جای که بهش تعلق داری ... سرزمین مالمون ها !
    سرم تکان دادم و همراهش بیرون رفتم تا خواستم چیزی بگم گفت :
    _ مسافر کوچولو ...تو باید خودت بری !
    صاعقه نگاهم کرد و من با سر تایید کردم و صاعقه نا پدیدی شد .
    به یوحنا نگاه کردم :
    ـ بهم اعتماد کن ... الان چشماتو ببند تا نترسی ... منو محکم بگیر ... نفستو برای چند ثانیه حبس کن !
    حرفش را گوش کردم ، دستش را دور کمرم حس کردم سـ*ـینه اش که بهش چسبیدم و نفسم ناخواسته انگار با شدت تمام در شش هایم اسیر شدند .
    موهایم را باز کرد و باد سرد تا ریشه ی موهام رفت ، حس خوبی داشت و من حس کردم به شدت خوابم میاد و چشمانم تقلای برای باز شدن نکردند .
    ***
    با حس سردی و نرمی زیرم چشم باز کردم به سقف شیشه ی خیره شدم ، از جا جستم و به اطرافم نگاه کردم هیچ شبیه به اتاق تصوراتم نبود اتاقی تقریبا خالی با دیوارهای براق درست مثل آسمون شب برق می زد .
    کمدی سفید ، کنارش آینه قدی و تختی که رویش بودم ، پرده های سفید تخت تکان می خوردند بلند شدم به سمت پنجره گرد و کوچک اتاق رفتم و بیرون که شب زده بود را نگاه کردم ، لبم را گزیدم اگر با مارسا همراه نمی شدم می گفتم روی زمینم با تفاوت های خیلی جزی .
    موهایم را پشت گوشم بردم و لبی تخت نشستم ، حال چطور قصر میکسا را پیدا کنم ، درست بود که مسیرش در ذهنم بود ، اما من در سرزمین پدرم بودم نه سرزمین نالفور ها ، دلم گرفت ، اگه نتوانم پیدایش کنم می میرم ، نمی خواستم بدون میکسا زندگی کنم حتی برای لحظه ی .
    (میکسا )
    پشت پنجره به ساختمون آکادمی انتخاب شده دوره جدید خیره بودم ، درست بود که قانون قانون بود اما من نمی ذارم روح پری کوچولوم به غیر من کسی دیگری را بخواهد ، نفسم را فوت کردم و چشم بستم ، می دانستم دست من نیست .
    اما قلبم روحم قبول نمی کرد ، چشمام تر شدند ، حس خوبی نداشتم ، باید قبل از آمدنم به اینجا به فریما جریان آکادمی را می گفتم ، یا کاش با اساتید انجمن مشورت می گرفتم که وقف 5 ساله را عقب بندازند تا من بتوانم کاری را که هرگز دوست نداشتم را به پایان برسانم .
    اما همه چیز آنقدر سریعی پیش رفت و قلبم تصمیم گرفت و اکنون من اینجام به فاصله یک ساختمان از عشقم ، اما اجازه ندارم به او نزدیک شوم .
    عشق ما به خطر افتاده بود ، اگه فریما کامل بود ، نگرانیم اینقدر نبود ، اما چکار کنم که نیست ، مجیر شاید متوجه شده بود می خواهم چکار کنم به همین دلیل این نمایش را را ه انداخت ، مگر می شود او از غیب گوی ها خبر نداشته باشد .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]دقیقا وقتی از آویر فاصله گرفت که آلا نزدیکش بود ، چطور می تواند اینقدر خودخواه باشد ،چه کسی اینجا خودخواه نیست ، حتی خود من هم خودخواه شده ام .

    از پنجره فاصله گرفتم و روی تختم نشستم ، رومئو در زد و سرک کشید :

    ـ می تونم بیا دوست قدیمی !؟

    لبخندی زدم و با سرم تایید کردم ، اسمش جان بود ولی بخاطر عشق افسانه ایش او را (رومئو)صدا می زدیم .

    کنارم نشست و به پنجره خیره شد :

    ـ نگران نباش من (مری )رو فرستادم سراغش ... از دستش نمی دی !

    سرم را میان دستانم گرفتم :

    ـ کاش همه چیز اینقدر ساده بود ... کاش اینجا نبودیم ... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم فریمادختر مجیر ئه... !

    دستش را روی دستم گذاشت و گفت :

    ـ درکت می کنم ... اما چاره ی نیست ... پرنسس خانم باید ازدواج آسمونی داشته باشه ...البته تصمیم با پری کوچولوی درونش ... تو قلبش رو فتح کردی ... این بهترین برگ برندهت !

    نگاه ام به زمین بود ، زمزمه مانند گفتم :

    ـ یه پری آزاد قوی تو وجودش زنده شده ... رومئو... این می دونی یعنی چی ... اون کثافتبهش دست زده ... می ترسم با دیدن هیربد ...!

    حتی تصورش داشت من را عصبی و از خود بی خود می کرد ، رومئو بلند شد :

    ـ پس مانع شو ... من تجویز می کنم !

    لبخندی زدم :

    ـ کاش ساده بود کاش فریما مثل...مری بود !

    لبخندی زد و گفت :

    ـ می شه ... صبر داشته باش !

    بلند شد :

    ـ راستی پاک یادم رفت برای چی اینجا اومدم ... بیا سالن اصلی فردا باید شروع کنیم ... میدونم مثل همیشه پری ها رو تو بهت می ذاری !

    لبخند محزونی زدم و سرم را تکان دادم .

    ( مایا )

    برای اولین بار حس می کردم دنیای پری ها چقدر زیباست ، مجیر کاری کرده که آکادمی امسالتو سرزمین ما باشد ، و من می توانستم به دخترم نزدیک باشم همین برام مهم ترین و زیباتریناتفاق دنیا بود .

    مجیر در را باز کرد و بهم نگاه کرد ، لبخندی زدم و بلند شدم و به طرفش رفتم ، تعجب کرد :

    ـ نگو که می خواهی ازم تشکر خاص کنی !!!

    سرم را عقب کشیدم و بهتعجبش نگاه کردم ؛ سرش را تکان داد و خودش شد ، همان مرد عجیبزندگیم ، لبخندم را که دید گفت :

    ـ منو باش فکر می کردم میام الان کلی ناز باید بکشم تا ...!

    خندیدم و گفتم :

    ـ بکش چون قرار حسابی اذیتت کنم !

    اوهم خندید .

    ***

    با پشت دست گونه ام را نوازش کرد :

    ـ مایا ...می خوای یه خبری بهت بدم ! ؟

    سرم را برای جواب مثبت تکان دادم :

    ـ امشب برو دیدن فریما ...تا فردا بره آکادمی ... ممکن چند روز نتونی ببینیش !

    سرم بالا آوردم و با لبخند سری به تایید امراش تکان دادم.

    ***

    در حال آماده شدنم دیدم دارد نگاهم می کند :

    ـ چرا بلند نمی شی ... نمی خواهی با من بیای!؟

    ـ سمیر تو رو می بره ... من یکم کار خصوصی با دامادم دارم !

    لبخندش من را هم خوشحال کرد ، باشی گفتم و تاجم راسرم کردم و برگشتم رو به رویم ایستاده بود چهره اش نوعی غم داشت که اصلا نمی توانستم بگویم مجیر چند ساعت پیش باشد ، پیشانیم را بوسید و گفت :

    ـ یه قول بهم می دی!؟

    موهاش را نوازش کردم و گرم های شدیدش را به جان خریدم :

    ـ چه قولی!؟

    سرش را نزدیک تر آورد و زمزمه مانند گفت :

    ـ سعی می کنی قدرت درمانگرت رو کنترل کنی ! ؟

    لبخندی زدم :

    ـ وقتی بالا میاد که حس خطر کنه... نه وقتی که شادم !

    ازم جدا شد و منم دستش را ول کردم و رفتم سمت در ، برگشتم نبود ، ابروی بالا دادم و رفتمبیرون .

    سمیر منتظرم بود دستش را گرفتم و با هم رفتیم سمت اتاقی که فریما ، موقتا آنجا بود ، بعداین همه سال من به فریما و او به من مادر و دختر معرفی می شویم .

    سمیر وقتی لبخندم را دید گفت :

    ـ از کبیر خبر گرفتم ... آویر دیانا رو پیدا کرده !

    با تعجب پرسیدم :

    ـ دیانا!؟

    لبخندی زد و دستم را فشرد :

    ـ معشـ*ـوقه اش !

    سری تکان دادم :

    ـ سرنوشت فریما چی میشه ! ؟

    سرش را تکان داد و گفت :

    ـ فعلا که هیچ کس نمی دونه ... ولی چیزی که انتظار داریم ملکه بشه ... حتی اگه آویر موفقهم بشه وقتی آکادمی اون قبول کنه و جفتش رو تایید کنه ...آویر نمی تونه اون برکنار کنه ...مگر اینکه خود فریما بخواد !!!

    نگاهش کردم :

    ـ مجیر می دونه ... مجیر که می گفت فریما موقتا ملکه می شه !؟

    سرش را تکان داد :

    ـ خب آره ... اما هنوز هیچی مشخص نیست ... مجیر میگه فریما به آویر اجازه می ده جایگزینبشه !!!

    ایستادم و پرسیدم :

    ـ اگه نده چی میشه !!!؟

    سمیر صورتم را قاب گرفت :

    ـ پس باید دعا کنیم ... جفتش پری باشه تا تعادل به هم نخوره !

    ابروهام جمع شدند :

    ـ ولی همسر فریما یه روک بود ... یه روک قوی که منم ضعیف می کرد !

    سری تکان داد و دستم راگرفت و مجبورم کرد راه بریم :

    ـ آره متاسفانه ... همسر فریما شاهزاده و جانشین روک ها عالمه ... اما همه چیز رو زمین نیستخیلی چیز رو زمین تموم شده... اینجا تازه شروع میشه ...فریما ممکن میکسا رو دوست داشتهباشه اما اینجا ، جفت فریما رو روح پریش انتخاب می کنه !!!

    سرم را تکان دادم :

    ـ ممکن دخترم دوباره یکی رو انتخاب کنه ...یکی که لایقت پادشاه شدن را هم داشته باشه !؟

    لبخندی زد و گفت :

    ـ خیلیا از الان دارن تلاش می کنن ... فریما رو به سمت خودشون بکشن ... امیدی هست ...تنها نگرانی ما وجود میکسا توی آکادمی ...بدتر از اون این که میکسا قدرت ها و طلسم هایزیادی بلده ... ممکن همه نقشه های ما رو به هم بزنه !

    ـ مجیر قبولش داشت ... گفت می ره پیش دامادش !

    لبخند کجی زد و گفت :

    ـ هرگز ... مجیر نمی تونه ببینه که سرنوشت فریما باعث بشه مردمش دچار مشکل بشند تاسرزمینش توی تاریکی فرو بره !

    سرم پر از سوال بود اما چیزی که بیشتر اذیتم می کرد را پرسیدم :

    ـ اون روز رفتن آویر ...چی به آویر داد !!!؟

    سمیر نگاهم کرد وگفت :

    ـ یه طلسم بود ... طلسمی که دیانا رو زودتر پیدا می کنه !

    ـ پس چطور اونقدر بد که می گی !؟

    ـ ذاتش بده ... وجودش برای فریما بده همین ... خودش و اخلاقش که بد نیست ... اینم بگم کهخیلی فریما رو دوست داره ... اما ممکن اونم جفتی از مردم خودش انتخاب کنه ... اینجا زمیننیست و خیلی احساسی هم برخورد نمیشه کرد !

    سرم تکان دادم ؛ سمیر ایستاد و به در اشاره کرد ، نفسم را فوت کردم و در باز شد ، داخل شدمو به فریما که وسط اتاق با لباس زمینی که به تن داشت و موهاش دور شونه هاش رها شدهبودند ، ایستاده نگاهم کرد .

    قدم های سستم بیشتر ترغیب شدند ، به سمتش رفتم ، سمیر تعظیمی کرد و کنار ما ایستاد ،همراه با بغض گفتم :

    ـ فریمام !!!

    لبخندی زد و قطره های اشکش روی گونه هاش نمایان شدند ، به سمتم آمد و توی بغلم پرید ونالید :

    ـ مامان ... باورم نمیشه که توی واقعیت بغلت کردم !

    موهایش را نوازش کردم و چشمای اشکیم به سمت سمیر برگرداندم که با چشماش دعوت بهآرامشم کرد .

    ***

    دست هایش در دستم بود و کنار هم لبی تخت نشسته بودیم :

    ـ فریمام ... چقدر زیبا و خواستنی شدی !

    لبخندی زد :

    ـ شما مثل همیشه بودید و هستید ... همیشه فکر می کردم اگه زنده بودید چطوری نوازشم میکردید ... چطور باهم حرف های مادر و دخترانه می زدیم ... هیچ وقت بیشتر از وقتی کهعروس شدم جاتون خالی ندیدم !

    لبخندی زدم و صورتش را نوازش کردم :

    ـ اگه خدا بخواد دوباره عروس می شی ...این بار من خودم آمادت می کنم !

    هق هق می کرد و سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت :

    ـ دیگه تنهام نذار لطفا ...فقط تو آغوشت حس آرامش کهنه بهم دست می ده !

    سرم به سرش تکیه دادم :

    ـ دیگه هرگز تنهات نمی ذارم دخترم ... هرگز !

    سرش روی زانوانم بود و به خواب رفته بود ، هنوزم موهاش را نوازش می کردم ، سمیر نفسیکشید و گفت :

    ـ بهتر بریم ... پرنسس باید استراحت کنه فردا روز اول آکادمیه !

    به یکباره یاد چیزی افتادم :

    ـ سمیر ... فریما روی زمین انجمن شب رفته ... !

    مجیر حرفم را قطع کرد :
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ برای همین آکادمی تصمیم داره این بار بر خلاف همیشه همه ساکنین رو یه جا آموزش بده !

    نگاهش کردم :

    ـ منظورت چی ...یعنی فریما همزمان با بچه های روک ها هم باشه ... این دیگه کجای قانون نوشته شده ...!

    کنارم نشست و صورت فریما را نوازش کرد و گفت :

    ـ گفتم که من خود قانونم ... سمیر مایا رو به اتاقش ببر !!!

    سمیر چشم گفت و من بلند شدم ؛ مجیر، فریما رو روی تخت گذاشت و لبی تختش نشست و بهش خیره شد ، نمی توانستم باور کنم که مجیر دارد دخترمان را قبول می کند ، لبخندی زدم و همراه سمیر بیرون رفتیم .

    ***

    هیربد در اتاقش را بست و دستور داد :

    ـ آدیس ظاهر شو !

    آدیس ظاهر شد و به هیربد تعظیم کرد و گفت :

    ـ امر کنید سرورم ... غلامتون آماده اجراست !

    هیربد بلند شد و دورش گشتی زد :

    ـ چرا سالمی ... مگه نگفتم برو به محل ممنوعه ... می خوام بدونم چرا تا الان فریما به حسم جواب نداده ! ؟

    آدیس با ترس گفت :

    ـ متاسفم سرورم ...هیچ اطلاعی از شاهزاده گفته نمیشه ... دیگر اجنه ها می گند چون درمانگر مانع هستند !

    هیربد عصبی لگدی به پهلوی آدیس زد و او نقش زمین شد :

    ـ بی عرضگی خودتو برام توجیه نکن ... می دونی که ازش متنفرم !

    آدیس با ترس گفت :

    ـ بله سرورم !

    هیربد کلافه در اتاقش قدم می زد و نمی دانست دیگر چکار کند که به چیزی که می خواهد برسد ، در اتاقش صدا داد :

    ـ سرورم ملکه اجازه ورود می خوان !

    زمزمه مانند گفت :

    ـ گمشو از جلو چشمام برو ...حتی شد ه فسیل برگردی باید بهم بگی چرا فریما سمتم نمیاد ... تا جوابش رو نگرفتی بر نمی گردی ... برگشتت مساوی با سوختنته !

    آدیس با درد نالید :

    ـ بله سرورم !!!

    و ناپدید شد ، هیربد صاف ایستاد و دست هایش را پشتش برد و مادرش در را باز کرد ، لبخندی به چهره عصبی مادرش زد :

    ـ چی شده مامان جان ... باز که عصبی هستی ! ؟

    رز به او نزدیک تر شد و شانه هایش را گرفت و گفت :

    ـ من این همه زحمت می کشم ... تو چرا اینقدر کوته فکری !؟

    هیربد دستی به موهایش کشید و گفت :

    ـ خب من همه کار های که گفتید و کردم ... چرا هنوز کوته فکرم !؟

    رز نفسش را فوت کرد :

    ـ تو فردا می ری آکادمی ... پس چرا سر جلسه های استاد هات نیستی ... اون هیچی چرا اتاقت خالی چرا با پری که گفتم نیستی ! ؟

    هیربد لبی تختش نشست و سرش را تکان داد شاخ ها و بدن براقش که جرقه می زد نمایان شد :

    ـ یادتون نره که پری های که می فرستین برای من کمه ... من چند پری بی اساس نمی خوام !

    صداش درست مثل آتش فشان وهم آور بود ، رز کنارش نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد و به برق نگاه سرخش خیره شد :

    ـ پسرم ... می دونم که هر چه بهت بدم برای وجود ت کمه ... اما قرار بری آکادمی اگه نتونی جفتت رو پیدا کنی ... مجبوریم به جات کسی دیگری معرفی کنیم ... از اون گذشته ... پدرت با من خوب و خوش تو چرا ...! ؟

    وسط حرفش پرید :

    ـ من نگفتم که پری نمی خوام ... جفت من همینجاست ...تو سرزمین مالمون ها ...شاهزاده فریما !

    لبخند خبیثش نمایان شد و به چهره و تعجب مادرش خیره شد :

    ـ زیاد خواهی پدرم رو به ارث بردم نه!؟

    رز بلند شد و رو به رویش ایستاد :

    ـ پس مراقب باش ... میکسا بیشتر از چیزی که فکر می کنی ازت برتری داره ... در ضمن اینم یادت نره وجود فریما از نسل ماست ...درست مثل مادرش ...!

    هیربد سری تکان داد و خود انسانیش شد و گفت :

    ـ می دونم ...ولی با تمام وجودم تشنه اشم ... از وقتی که شیطان درونم دیدش داره براش می میره !

    رز سری تکان داد :

    ـ نبرد سختی در پیش داری ... روحش رو غصب کن ... اگه تونستی پری درونش و جذب کنی از میکسا بردی ... فریما همسرت میشه و همه چیز های که از میکسا به یاد داره پاک میشن !

    هیربد سری تکان داد و رز پیشانیش را بوسید و بیرون رفت ، با اینکه به پسرش دل داری و امید داد که به عشقش می رسد اما چیزی در درونش می گفت که رقیب او کسی است که قدرت دوم بعد از مجیر در عالم هستی می باشد ، پسر او درست که یه دورگه مثل میکساست؛ اما میکسا به مراتب از او سر تر بود زیرا وجود میکسا اگر تجزیه شود سه قدرت داشت یکی را از مادر و دوتا را از نسل پدرش به ارث بـرده بود ، میکسا نسخه کامل عالمش بود و هیربد هنوز خام و ناقص .

    نفسی کشید و در اتاقش را باز کرد و به فربد نگاه کرد که داشت بیرون را نگاه می کرد ، از پشت بغلش کرد و گفت :

    ـ چی شده عزیزم!؟

    فربد برگشت سمتش و لبخندی زد :

    ـ تو فکر اولین روز آکادمی هیربدم ... یادم چطور برای تثبیت و پادشاه شدنم اونجا چه سختی های رو پشت سر گذاشتم !

    رز دستش را روی دست فربد گذاشت :

    ـ نترس ...وروجک خانت هم دست کمی از تو نداره ... شرر خدا به داد اساتید و هم دوری هاش برسه !

    فربد خندید و گفت :

    ـ پاک یادم رفته بود ها ... پری خانم من شر و شیطونی من و می خواد ...!

    چشمای شیطانی فربد باعث شد رز عقب گرد کند :

    ـ نه منظورم ...!

    اما هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که فربد سمتش یورش برد و در کسری از ثانیه اتاقشان پر از صدای شیطنت و خنده آنها شد .

    ( آویر )

    کبیر تازه رفته بود بیرون و من در ویلای که میکسا بهم داده بود منتظرش بودم در آینه به چشمام خیره بودم ، به خوف نگاه ام خیره بودم ، کبیر گفت بود " اولین کار این که زمینی رفتار کنیم "

    به همین دلیل می خواست که فعلا باید سر و وضعم را درست کند .

    با کلی وسایل برگشت و به من که غمزده بهش خیره بودم لبخند زد :

    ـ چند جا پرسیدم که از رنگ چشمام خوشم نمیاد چکار کنم ... چیز به اسم لنز معرفی کردنن ... بین منم رنگ آبی برات گرفتم !

    به جعبه لنز خیره شدم و با تردید ازش گرفتم :

    ـ دیانا رو دیدی ! ؟

    کبیر با لکنت گفت :

    ـ آره تو خیابون بود !!!

    نیشخندی زدم :

    ـ نترس فعلا که بهش نزدیک نمی شم !!!

    بلند شدم که لنز بزنم :

    ـ اما نمی فهمم چطور معشـ*ـوقه ام باشه ...ولی بهش دست نزنم ... اگه بالغ بشه چی !!!؟

    کبیر سری تکان داد گفت :

    ـ نمی دونم درمانگر گفت فعلا لمسش نکن !

    نفسی کشیدم و لنز را روی چشمانم گذاشتم و پلک زدم و به چشمام نگاه کردم ، اما در کسر ثانیه چشمام دچار سوزش شدند دردش بد طوری اذیتم کرد ، انگار داشتند در چشمام ذوب می شدند ، کبیر به سمتم آمد و کمک کرد ، اما او هم نمی دانست چکار کند ، داد زدم :

    ـ درش بیار ... درش بیار !!!

    کبیر گیج بود بیچاره نمی دانست که چکار کند .

    سرم را روی بالش گذاشتم و به سقف خیره بودم ، کبیر برای تجدید قواش به آسمان رفته بود ، شب تنها چیزی بود که من می توانستم در آن حس آرامش کنم .

    بلند شدم و پرده اتاقم را کنار کشیدم و به خانه دیانا نگاه کردم ، نفسم روی شیشه غبار گرفته فوت کردم لبی پنجره نشستم ، به پنجره اش زل زدم ، به یاد آلا افتادم ، به کمکی که واقعا بی تفکر بود ، نباید می ذاشتم بیاد داخل آن هم زمانی که قدرتم در مقابل هـ*ـوس کنترل نمی شد .

    چراغ اتاقش روشن شد و قامت کوچولوش مثل فشنگ به سمت در اتاق رفت و بعد از آن چراغ ها ی دیگر هم روشن شدند ، دوست داشتم بدانم چه چیز خانم کوچولویم را بیدار کرده است .

    اما می دانستم نمی توانم ، نمی توانستم هیچ قدرتی نداشتم ، تنها قدرتم ذات پریم بود که نمی توانستند او را ازم بگیرند ، سرم به چار چوب پنجره تکیه دادم و چشم بستم .

    آن روز که دیدمش وقتی مُهر دستم روشن شد ، فهمیدم الهه من درست جلو روی من مشغول بازیست ، از پشت شنل نگاهش کردم ، موهای قهوه ی تیره و چشمای قهوه ی که انگار تمام معصومیت دنیا جمع شده در چهره برفیش بودند .

    همون لحظه فهمیدم چرا درمانگر اینقدر داشت توصیفش را می کرد ، دیانا واقعا الهه هستی بود .

    نفسی کشیدم به اتاقش خیره شدم مادرش او را به اتاق برگرداند و کمک کرد بخوابد .

    می دانستم من باعث ترس روحش شدم ، بلند شدم و از پنجره دور شدم ، دراز کشیدم و چشم بستم .

    ***

    صدایی شُر شُر قطره های باران باعث شد چشم باز کنم و به پرده که توسط باد تکان می خورد خیره بشم ، به پهلو دراز کشیدم و به باران خیره شدم ، ساعت دیواری 9 صبح را نشان می داد ، اینجا باران و هوای همیشه گرفته اش من را یاد شهرمان می انداخت یاد باران یاد نگاه گرم و بهاری مادرم .

    نفسم با درد بیرون فرستادم ، متاسفانه می ترسیدم که حتی از دور به دیدنش بروم .

    بلند شدم و لبی تخت نشستم به بدنم دستی کشیدم و صورتم با دستهام مخفی کردم ، حوصله نداشتم پیراهنم را تنم کنم ، به سمت پنجره رفتم و از پشت پرده به خیابان خیره شدم ، تنها چند عابر با چتر در حال رد شدن بودند .

    هر کاری کردم نتوانستم به خانه دیانا نگاه نکنم ، در باز شد و دیانا با بارانی زرد رنگ و چکمه بیرون زد ، صدایی داد مادرش تا اینجا هم میامد :

    ـ دیانا ... برگرد !!!

    اما دیانا گوش نکرد و از پرچین حیاطش به پشت ساختمون رفت ، داشت می رفت جنگل ، برگشتم و پیرهنم برداشتم و با سرعت تمام سویشرت تنم کردم و از خونه زدم بیرون ، در باران می دویدم .

    وقتی به جنگل رسیدم نفس نفس می زدم ، همه جا را نگاه کردم درخت ها طوری به هم نزدیک بودند که داخل جنگل که می شدی کسی متوجه ات نمی شد ؛ قطره های باران از بین شاخ و برگ به زمین گلی می خوردند .

    کلاه سوشرتم را پایین کشیدم و به مُهر نگاه کردم ، دیانا نزدیکم بود .

    هنوز در فکر بودم که صدای خنده باعث شد به سمت صدا بروم پشت درخت مخفی شدم و دیدم که دارد با خودش تنهای بازی می کند .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]لبخندم زنده شد بعد از مدت ها دیانا باعث شد لبخند بزنم ، به تنه ی درخت تکیه و دست به سـ*ـینه به چرخش و رقـ*ـص و بازگوشیش خیره شدم .

    دستی روی شانه ام قرار گرفت ، با ترس برگشتم ، کبیر بود نفس راحتی کشیدم و دوباره به دیانا نگاه کردم :

    ـ کبیر نمی خوام دنیایی بی دغدغه شو پر از ترس کنم ... من نمی خوام اون دنیاش مثل مادرم بشه !

    خواستم برم که جیغ دیانا باعث شد برگردم سمتش ، دستش را روی شقیقه اش گذاشت و از حال رفت به سمتش دویدم ، قبل از اینکه بلندش کنم یاد قولم افتادم ، دور شدم ، کبیر متوجه حالم شد و شکل انسانیش در آمد و دیانا را بلند کرد .

    مُهرم در دستم گرمایش را داشت از دست می داد نالیدم :

    ـ داره می میره ! ؟

    کبیر غمگین نگاه ام کرد و گفت :

    ـ چیزی تو بدنش مثل یه سم ...!

    به اطراف نگاه کردم اما چشمای من بیش از اندازه زمینی شده بودند .

    خود کبیر گفت :

    ـ نترس سم یه حیوونه...مثل عقرب !

    زانوزدم :

    ـ خب ... خوبش کن ... نمی خوام که بمیره !

    کبیر نگاش رویم ماند ، داد زدم :

    ـ چرا منتظری ... میگم کمکش کن این یه دستوره !

    کبیر سر به زیر شد :

    ـ تنها راهش سم خودتون ... اگه دیر کنیم و منتظر کمک انسانی باشیم ...!

    حرفش را قطع کردم و از کمرش خنجره را برداشتم و دستم را بریدم ، دردش تا مغز استخونم رفت و تمام توانم را گرفت ، اما برام فعلا فقط زنده ماندن دیانا مهم بود نه چیز دیگری .

    خواستم دستم را روی لب هاش بزارم که کبیر مانعم شد :

    ـ بهتر فکر کنی ... خون تو نباید توی وجودش باشه ... این طوری حسی که ازش می ترسیدی به وجود میاد !

    چشم بستم دردم را فراموش کردم و دستم را پایین کشیدم ، اما دیانا مهم بود مایه آرامشم بود ، دست کبیر و پس زدم و دستم بالا لب هاش نگه داشتم و چشم بستم و منتظر شدم .

    با سرفه دیانا بلند شدم و با سرعت باد به سمت تاریک جنگل رفتم و به خنجره دستم نگاه کردم زانو زدم و سرم را میان دست هایم قایم کردم ، دیدم که کبیر او را بلند کرده بود و می برد سمت خانه اش .

    از امروز همه چیز تغییر می کرد ، حسم داشت تمام وجودم را دیوانه می کرد ، نمی خواستم که عطشم را روزی تجربه کنم اما حال خودم استارتش را زدم .

    ***

    رو به روی شمینه نشسته بودم و داشتم به معجون داده شده کبیر نگاه می کردم .

    ـ نترس خوب خوب میشه از لحاظ فیزیکی !

    چشم بستم :

    ـ می خوام به پدرم خبر بدی ... بگی که مجبور بودم ... وگرنه معشـ*ـوقه ام میمرد !

    کبیر جلوم روی مبل نشست :

    ـ فکر می کنی باور می کنه ... اون که هیچی ...دیانا رو چکار کنیم ... چشم که باز کنه حسی که داری رو بهش منتقل می کنی !

    چشم هایم را بستم :

    ـ مگه مادرم نگفت که معشـ*ـوقه ام پیدا کنم ... کردم ...باید مواظبش باشم !!!؟ ... یا باید بینم چطور می میره !!!؟ ... کبیر تو جای من بودی چکار می کردی ... خسته شدم از این همه قانون مضخرف ... خسته شدم ... یک قدمی عشقم باشم ولی مثل سایه ... ببینمش حتی لمسش نکنم ... کدوم پری توی عالم می تونه این مجازات و تحمل کنه ... مجازات من چرا باید این باشه چرا هم قدرت هام و گرفتن هم زندگی خصوصیم !

    داشتم داد و بیداد می کردم ، کبیر می دانست دارم چی می کشم به همین دلیل چیزی نمی گفت ، به سمت اتاقم رفتم نرسیده به پله آخرگفتم :

    _ اومد ردش کن... به هیچ وجه ممکن نمی خوام دوباره ببینمش ... اینم به پدرم بگو می خوام برم یه جای گم و گور بشم !

    در اتاق را محکم بستم و بهش تکیه دادم از زور عصبانیتم سـ*ـینه ام بالا و پایین می شد ، مهرم روی تخت چشمک می زد ، عصبی سمتش رفتم و برش داشتم به دیوار زدم ، خورد خورد شد ، سرم گیج می رفت زانو زدم با دو دست سرم گرفتم و روی زمین دراز کشیدم پاهام و در شکمم جمع کردم .

    روی پنجه پا نشسته بود و دستم بالا برد و به بریدگیم نگاه کرد ، دستم را پس کشیدم :

    ـ تنهام بزار ... برو !

    بلند شد و رفت سمت پنجره و به اتاق دیانا خیره شد :

    ـ می دونم که مجازات تو خیلی سخت بوده ... می دونم که نزدیک بودن بهش و تحمل احساساتت چقدر سخته ... !

    برگشت سمتم :

    ـ ولی آویر من اینقدر ضعیف نبود ...تنها یکم باید صبر کنی ... اون موقع می بینی که همه چیز به نفع تو تموم میشه !

    داد زدم :

    ـ چطور این طوری من هیچم ... یه روح در یه قفس از جنس رعد و برق ... وقتی سعی می کنم بیشتر شکنجه می شه ... دیگه نمی کشم ... نمی تونم ... می خوام برم برای همیشه دور بشم از همه چیز هم آدم ها هم پری ها ... یه جای که من باشم و تنهای !

    دستش را روی صورتم کشید و گفت :

    ـ اگه اینقدر ساده بود من الان پیش مادرت نبودم !

    چشم بستم و قطرهای اشکم روی گونه هام چکیدند ، موهام و نوازش کرد و گفت :

    ـ فعلا باید تحمل کنی پسرم ... رسیدن به عشقت اگه ساده بود که ماموریت های ما اون همه طول نمی کشید !!!

    سرم تکان دادم :

    ـ فرض کن این همون ماموریت که قرار بود بری و بعدش پادشاه بشی !

    به جای خالیش خیره شده بودم و بی صدا اشک می ریختم ، نفسی کشیدم و نشستم ، کبیر پشت سرم بود :

    ـ حالش چطوره!؟

    کبیر جلوم نشست و گفت :

    ـ خوبه ... از بیدار شدنش می ترسم !

    نگاهش کردم و لبخند کجی زدم :

    ـ دیگه نباش ... می خوام درباره خانوادش همه چیز رو بدونم همه چیز یعنی همه چیز !

    سری تکان داد و غیب شد ، به سمت جعبه ها خریده شده رفتم و وسایل بیرون کشیدم ، به پالتو و پیراهن و شلوار سیاه خیره شدم .

    تغییر لباس دادم و به خودم در آینه نگاه کردم ، به تیپ و لباس جدیدم نیشخند زدم ، موهام بد جور اذیتم می کرد می خواستم کس دیگری باشم همه چیز و تغییر بدم ، اما می دانستم نمی توانم ، کلاه لب دار سیاهی برداشتم و بیرون زدم ، می خواستم چیزهای که ناجی آسمانی من فراموش کرده بود را بخرم .

    ***

    وقتی برگشتم کبیر داشت شومینه را با قدرتش روشن می کرد ، برگشت سمتم و از سر تا پایم را نگاه کرد ، لبخندی زد :

    ـ این طوری می تونم دیانا رو ببینم از نزدیک !

    کبیر سری تکون داد و گفت :

    ـ اگه بگه عینکت تو بردار چی !؟

    لبخندی زدم :

    ـ میگم نمی تونم به داداش بزرگم قول دادم !

    خندید می دانست که دارم به خودش می گم ، روی مبل نشستم و وسایل دیگرم را روی میز گذاشتم :

    ـ خب چی دستگیرت شد !؟

    رو به روم نشست و گفت :

    ـ از کجا شروع کنم ... !؟

    با حرکت سرم گفت :

    ـ دیانا تنها فرزند پدر و مادرش ... اینم بگم که پدر و مادرش به هیچ وجه ممکن توسط هیچ پری یا موجودات پشت پرده لمس نشدن !

    ـ خوبه !

    سرش را پایین گرفت و گفت :

    ـ مادرش قبل آشنای با پدرش توی کاواره کار می کرد ... بعدش خانم خانه شده و تقریبا یه سال بعد دیانا به دنیا میاد ... پدر دیانا از یه خانواده یهودی خشک مذهب بوده به همین دلیل پسر رو بخاطر انتخابش طرد می کنن ... مادر دیانا هم بچه تجـ*ـاوز بوده به همین دلیل تو پرورشگاه بزرگ شده ... این هم بگم نترس مادر و پدر مادرش هم هیچ کدوم نسل در نسل هیچ موجودی از دنیا ما رو لمس نکردند و نشدند ... پدر پدر دیانا آخر عمری حس گـ ـناه می کنه و ارثی رو بهش می ده ... بعد از اون زندگیشون بهتر می شه ... ولی پدر دیانا دچار سرطان شده و تمام پول و زندگیشون داره خرج درمان پدر میشه ... چیزی که دنیایی ساده دیانا ازش بی خبر و خانواده شادشون پشت نقاب قایم شده این که مادر دیانا دوباره معتاد الـ*کـل و مواد مخدرئه برای بر طرف کردن نیازش تن...می کنه ولی به شوهر مریض و دخترش چیزی نگفته !

    ـ محل کارش ! ؟

    متعجب نگاه ام کرد و آدرسش را داد .

    منتظرش در ماشین نشسته بودم ، با لباس تن نماش از کلوب خارج شد مـسـ*ـت بود ، سر خیابان ایستاد :

    ـ سلام !

    به خودم و ماشینم نگاه کرد و خنده مسـ*ـتانه ی کرد و گفت :

    ـ با بچه ها نمی رم بیرون !

    سرم را تکان دادم :

    ـ بشین من بچه نیستم ...هر چقدر می خواهی می دم !

    آدامسش را باد کرد و به سمت پنجره آمد و دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و گفت :

    ـ گرون تموم میشه برات !

    با سرم اشاره کردم سوار شود ، لبخندی زد و سوار شد ؛

    داشت با پخش ماشین ور می رفت :

    ـ کجا بریم ... تو ماشین یا جای خاصی ...!

    نگاهش کردم ماشین نگه داشتم و به او نگاه کردم :

    ـ بزار ببینم چشمات چه رنگیه ... !

    قبلش دست هاش را گرفتم و پرتش کردم اخمی کرد ولی زود عشوکی گفت :

    ـ نه به هیکلت نمیاد همچین زوری داشته باشی ...خوشم اومد!

    ـ خفه شو به حرف های که می زنم خوب گوش کن !

    متعجب نگاهم کرد .

    ماشین و گاز دادم و رفتم ، می خواستم فکر کند ، می خواستم معاملمان کامل رضایتی باشد .

    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا