آلفرد: پس نظر من مهم نیست؟
هرسه پاسخ دادیم:
- نه.
هوگو دستش را مقابل دهانش گرفت تا مانع خندیدنش شود؛درست همانند لوکاس.
آلفرد عصبی از جا برخاست که گفتم:
- اگر بری... دیگه... کاری... برات... نمی کنم.
خشمگین به سمتم برگشت و هنگامی که با جدیت کلام و ابروهای در همم مواجه شد، لب هایش را به روی هم فشرد و خودش را روی مبل پرت کرد. درسته که او منظور رفتارهایم را فهمیده بود؛ اما او آلفرد بود؛ مردی که از همان بچگی اجازه نداد کسی برایش تصمیم بگیرد.
مادربزرگ: خب... آخر همین هفته مهمانی می گیریم و به مناسبت انتخاب یک دوشیزه ی خوب برای پسرمون آلفرد. شماها کسی رو پیشنهاد نمی دید؟
همه با گفتن "نه" از عصبانیت آلفرد دور ماندند؛ چون او را به خوبی می شناختند و اگر هم مورد مناسبی سراغ داشتند، به زبان نمی آوردند.
- خانواده ی... برونته.
به سرعت همه به سمتم برگشتند و مادربزرگ با ابروهایی در هم پرسید:
- سوفیا؟
صورتم در هم شد.
- نه... اصلاً!
- پس کی؟ خانواده ی برونته هیچ دختر دیگه ای نداره.
- داره
- چی؟
- فردریک برونته... یک دختر دیگه... داره
- امکان نداره!
- امیلی... دختر... همسر دوم
- همسر پنهانی؟
سرفه ای سر دادم که مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:
- باورم نمیشه. تو از کجا می دونی؟
- یک... رازه!
- ببینم؟ دختر خوبیه؟
- هنرمند... خوشگل... مؤدب... نقاش... اجتماعی... دیگه چی بگم؟
- اوه. این که عالیه
- اما...
- اما چی؟
- اشراف زاده نیست.
- این که مهم نیست. مهم خودشه!
- یعنی... با برونته... مشکلی... ندارید؟
- با خودش که آره؛ اما با دخترش نه... به نظرم دختر خوبیه که تو پیشنهاد میدی.
- البته!
آلفرد پوزخند عصبی زد و گفت:
- یهویی پیمان عقد رو هم بخونید.
عصبی به سمتش برگشتم. خواهان امیلی بود؛ اما از این که کسی کمکش کند عصبی می شد؟!
نگاه عصبی ام را که دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب.
پوف کلافه ای کشیدم و به سمت مادربزرگ برگشتم.
مادربزرگ: نظرت چیه اول باهاش آشنا بشیم؟ هوم؟
مادربزرگ همیشه در مسائل زنان اشراف از من مشورت می خواست. این بار هم هیچ تفاوتی با روزهای سابق نداشت.
- موافقم.
- پس تو بهشون اطلاع بوده.
خنده ی بی صدایی کردم و گفتم:
- با همین... حال؟
ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
- مگه چته؟
اَدای خودم را در هنگام زنگ زدن به خانه ی آن ها در آوردم:
- الو... سلام... ایلیچ... هستم... زنگ... زدم... تا شما رو... برای... یک...
چشمی چرخاندم و ادامه دادم:
- سه ساعت که... طول می کشه!
خنده ی همه به هوا خواست.
مادربزرگ: دختر دیوانه! خودم زنگ می زنم.
- خیلی هم... خوب
- کاترین؟
با جیغی که کارولین کشید، به سرعت به سمتش برگشتم و ترسان خیره اش شدم. میان چهارچوب ایستاده بود و اشک می ریخت. گویی تلفن مهمی داشت که این گونه گوشی را میان دستش همانند شیء با ارزشی می فشرد. دنیل خودش را به او رساند و نگران و ترسیده پرسید:
- چی شده کارولین؟
میان گریه خندید و پاسخ داد:
- خبر خوبی دارم.
به سرعت به سمتم آمد و درکنارم جای گرفت و گفت:
- یه قلب برات پیدا شده. یه قلب با شرایط خاص!
اشک هایش به سیل تبدیل شدند و من ناباور به صورتش خیره شدم.
- باور نمی کنی؟ گفتم که بسپاریدش به من! از فردا میریم تا آزمایش بدی.
آب دهانم را فرو دادم و پرسیدم:
- راست... میگی؟
- آره.
نتوانستم لبخند بزنم؛ بغض کردم. به آرامی از جا برخاستم و به همراه کیف چرخی جمع شان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و به روی تخت نشستم و به آینه ی مقابلم خیره شدم.
- این منم؟ چقدر... زشت و... بی حالم... یه قلب...پیدا شده... یعنی... یه نفر... داره می میره... تا به من... زندگی بده... یعنی... قلب جدید... کاری می کنه که... امیرسام رو... فراموش کنم؟
به سمت میزم برگشتم. عکس امیرسام در قابی زیبا روی میز قرار داشت.
- تو رو... فراموش می کنم؟... همه چیو... فراموش... می کنم؟
بغضم ترکید و با ضجه صدایش زدم:
- امیرم؟... الان... چند وقته که... ندارمت؟... چقدر... الکی بخندم؟... خودمو... گول بزنم؟... عمل کنم... بچه ی... کارولین رو... می بینم... اما... این قلب جدید... تو رو... دوست داره؟
صدایی مانع ادامه دادنم شد:
- تا خودت نخوایی، نه!
به سمت صدا برگشتم. به احترامش ایستادم که جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. دستی به شانه ام کشید و ادامه داد:
- عشق با عمل از بین نمیره. عشق با گوشت و خون آدم عجین میشه؛ به عقلت غلبه می کنه و میشه تمام وجودت.
هق زدم:
- پدربزرگ؟
دست حمایت گرش شانه ام را فشرد.
- مردی که من دیدم، مرد جا زدن نبود؛ اما نمی دونم چرا این شد!
بینی ام را بالا کشیدم.
- شاید... تظاهر می کرد.
- اما من تظاهری ندیدم.
- گاهی وقتا... دنیا... برخلاف... آرزوهات... عمل می کنه.
جلوتر آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید.
- نباید راحت باخت!
هق زدم در حریم امن سـ*ـینه اش.
- نباختم... منو... با حیله... از بازی... بیرون... انداختن.
سرم را نوازش کرد.
- با قوای بیشتر برگرد و بجنگ! باخت توی خون تو نیست.
صدایش در گوشم پیچید:
"باخت توی خون تو نیست"
*****
(دانای کل) "امیرسام"
عصبی و کلافه دستی میان موهایش کشید و خود را به روی تخت انداخت. به عکس کاترین خیره ماند و زمزمه کرد:
- دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر دوریت رو تحمل کنم؟
به روی تخت نشست و بغض مردانه اش که تا زبان کوچکش بالا آمده بود را به سختی فرو داد و مشت محکمی به روی میز کوبید که درد تا مغز استخوانش کشیده شد. قاب عکس به روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستش را مشت کرد و با همان درد طاقت فرسایی که صورتش را درهم کرده بود، ناله اش را سر داد:
- چرا؟ چرا جلوت رو نگرفتم؟
خم شد و عکس را از میان شیشه ها بیرون کشید و مقابلش گرفت. صورت خندان کاترین قلبش را به درد آورد. او نهایت بی رحمی را در حق کاترین ادا کرده بود. با خود چه کرده بود؟ بعد از رفتن کاترین تازه فهمیده بود که دنیایش بدون او تیره و تاریک است و هیچ چیز به جز خنده های دخترکش او را خوشحال نمی کند.
عکس را روی میز گذاشت و برای رهایی از آن حالت به سرعت از اتاقش بیرون زد و به آشپزخانه پناه برد و جرعه ای آب خنک مهمان تن ملتهبش کرد. خود را به پذیرایی رساند که با همان چهره های همیشه طلبکار اهالی خانه مواجه شد که بی توجه به حضور او به کارهایشان می پرداختند. حتی خانگون او را به چشم سابق نمی دید و به گفته ی خود درست است که آن دختر را دوست نداشت؛ اما عمل امیرسام او را به شدت عصبی کرده بود و از نظر او عمل نابخشودنی مرتکب شده بود. با همان کلافگی مقابل تلویزیون نشست و به صفحه ی تیره اش خیره شد.
- آقاجون؟!
با صدای بغض آلود المیرا، به آرامی به سمتش برگشت. المیرا گوشی اش را روی مبل انداخت و خود را به آقاجون رساند.
- زنگ زدم.
- خب؟ چی شد باباجان؟
صورت خیس از اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سمت امیرسام برگشت.
- امیرسام؟
از حالت چهره و صدایش، نگرانی تمام وجودش را در برگرفت و از جا برخاست و زمزمه وار پرسید:
- چی شده؟ به کی زنگ زدی؟
- گفتی شماره ی خواهر کاترین رو بگیرم و از کاترین احوالی بگیرم.
- خب؟
- کاترین...
قلبش به تب و تاب افتاد و به ناگهان کف پاهایش افتاد. آب دهانش را به سختی فرو داد و ترسیده پرسید:
- کاترین چی؟
- حالش خوب نیست... یعنی... داره... داره می میره!
دنیا بر سرش آوار شد و شانه های مردانه اش به زیر آن آوار خم شدند و تعادلش را از دست داد. دست لرزانش را به مبل رساند و مانع افتادنش شد. سرش سنگین و تنش یخ کرده و چشمانش بی فروغ شدند. لب های لرزانش را تکان داد و با صدایی بریده بریده و کم توان پرسید:
- چی میگی المیرا؟
احوال بد و رنگ صورتش آن چنان هویدا بود که المیرا به سرعت به سمتش آمد و بازوی مردانه اش را میان انگشتان نحیفش کشید. نگاهی به صورت امیرسام انداخت و با نگرانی طوطی وار پاسخ او را داد:
-داداشی؟ به خدا چیز خاصی نیست! من بد خبر دارم؛ بس که هول شدم... منظورم این نبود به خدا.
از حالت او همه نگران ایستادند و به دور او جمع شدند. نفس سنگینش را به سختی بیرون داد و با درماندگی پرسید:
- المیرا؟ تو رو به خدا درست بگو کلارا چی بهت گفته؟
بازویش را فشرد و با دست دیگرش صورت سرد و رنگ پریده ی او را نوازش کرد.
- زنگ زدم. اول همینو به من گفت؛ اما بعدش توضیح داد که می خواد عمل کنه.
از گنگ حرف زدن هایش آقاجون عصبی شد و تشر زد:
- المیرا؟ چرا یاد نمی گیری درست خبر بدی؟ کاترین چی شده؟
به آرامی از امیرسام فاصله گرفت؛اما دستش را از روی بازوی او برنداشت و رو به آقاجون گفت:
- کلارا می گفت قلبش مدتیه که مشکل پیدا کرده.
ضربان قلب امیرسام اوج گرفت و درد تمام عضله های سـ*ـینه و شانه اش را در برگرفت که صورتش درهم شد و مشتش به دور تاج مبل بیشتر فشرده شد.
- گفت که اصلاً نمی خواسته عمل کنه و دکتر گفته نهایتاً تا چندماه بتونه زنده بمونه.
بغضش را فرو داد و با نگرانی به سمت امیرسام برگشت و ادامه داد:
- اما بخاطر بچه ی کارولین یهو نظرش عوض میشه و میگه می خواد عمل کنه. وقتی داشتیم حرف می زدیم صدای بریده بریده ی کاترین رو که می شنیدم، خیلی ضعیف بود... خیلی!
صورت برادرش را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش داداشی. باور کن عمل میشه و حالش خوب میشه.
لب هایش را به روی هم فشرد و سر به زیر کشید و با صدایی بسیار گرفته گفت:
- فکر نمی کردم این جوری بشه.
صدای توبیخگر آقاجون به گوشش سیلی زد:
- فکر نمی کردی؟ تو کِی فکر کردی؟ با وجدانت می خوایی چکار کنی پسر؟ فقط دعا کن اون دختر حالش خوب بشه و تو رو ببخشه که اگه خدایی ناکرده نبخشه، دنیا و آخرتت رو به مفت باختی.
از واقعیت هایی که به گوشش می خورد و سرش را به دیوار حماقت می کوبید، سرش نبض گرفت و بی هیچ حرفی و با همان شانه های افتاده و قلبی پر درد به سمت اتاق کارش قدم برداشت و خود را درون اتاق انداخت. در را قفل کرد و همان جا کنار دیوار به روی زمین سر خورد و نشست. چنگی به موهای آشفته اش کشید و تمام درد قلبش را بر سر آنان خالی کرد و بغض مردانه اش را به سختی بیرون فرستاد.
- چکار کردی امیر؟ چکار؟ کاترین؛ تنها عشق زندگیت به کجا رسیده؟! به مرگ؟! این حقش بود بی غیرت؟ حق اون همه حمایت این بود؟ با زندگیت چکار کردی احمق؟
دستی به صورت خیسش کشید و هق هق مردانه اش به هوا خواست.
- پس وظیفم چی می شد؟ کشورم؟ مردمم؟
مشتش را به دیوار کوبید و فریاد کشید:
- پس خودم چی؟ عشقم؟
از جا برخاست و قدم زنان به سمت میزش رفت. همانند دیوانه ها به دور خود چرخید و ادامه داد:
- اما خون پدرم پایمال می شد. باید این کارو می کردم تا خیلیا عین من طعم نداشتن پدر رو نچشن؛ یا بچه های معلول به دنیا نیارن. باید خودمو قربانی می کردم.
موهایش را کشید و فریاد زد:
- پس چرا کاترین رو قربانی کردی لعنتی؟
از حرکت ایستاد. اتاق دور سرش می چرخید و صداهای بیرون که او را خطاب قرار می دادند، درون سرش اکو می شد. صدای سرهنگ موحد که به او اخطار داده بود، بازی را نبازد؛ صدای سرگرد قاسمی که می گفت بازی با احساسات یک زن بس ناجوانمردانه است. صدای خنده ی کاترین و حتی نگاه نفرت بارش.
از حجم فریادها و سرگیجه روی دو زانو به روی زمین فرود آمد. سرش را میان دستانش قاب گرفت و فریاد کشید:
- بس کنید... خواهش می کنم!
به یک باره همه ی صداها خوابید و سکوت مطلق ایجاد شد. سرش را آزاد کرد و از پنجره ی اتاق به آسمان خیره شد. قلبش برای باری دیگر لرزید. چه مدت بود که نمازش را به درستی اَدا نکرده بود؟ در میان نمازهایش ذهنش منحرف می شد؛ گویی خدا هم از او رو گرفته بود که حتی نماز هم آرامش نمی کرد که مدت ها بود شب ها نمازش را به جا نمی آورد.
هق زد و سرش را پایین انداخت.
- چرا؟ می تونستم با صداقت پیش برم... چرا باهاش بازی کردم و پایان تلخی رو برای عشق مون رقم زدم؟... هزارتا راه برای کمک گرفتن از کاترین وجود داشت؛ چرا دروغ و نیرنگ؟
ضجه ای زد و مشتش را با فریاد بر زمین کوبید که درد، بار دیگر تمام استخوان هایش را تحت فشار قرار داد...
با درد و فریاد عرش خدا را به لرزه در آورد:
- غلط کردم! غلط کردم! خدا!
دستش را به روی سـ*ـینه مشت کرد و با چشمانی گریان و به خون نشسته به آسمان خیره شد.
- خدا!
*****
هرسه پاسخ دادیم:
- نه.
هوگو دستش را مقابل دهانش گرفت تا مانع خندیدنش شود؛درست همانند لوکاس.
آلفرد عصبی از جا برخاست که گفتم:
- اگر بری... دیگه... کاری... برات... نمی کنم.
خشمگین به سمتم برگشت و هنگامی که با جدیت کلام و ابروهای در همم مواجه شد، لب هایش را به روی هم فشرد و خودش را روی مبل پرت کرد. درسته که او منظور رفتارهایم را فهمیده بود؛ اما او آلفرد بود؛ مردی که از همان بچگی اجازه نداد کسی برایش تصمیم بگیرد.
مادربزرگ: خب... آخر همین هفته مهمانی می گیریم و به مناسبت انتخاب یک دوشیزه ی خوب برای پسرمون آلفرد. شماها کسی رو پیشنهاد نمی دید؟
همه با گفتن "نه" از عصبانیت آلفرد دور ماندند؛ چون او را به خوبی می شناختند و اگر هم مورد مناسبی سراغ داشتند، به زبان نمی آوردند.
- خانواده ی... برونته.
به سرعت همه به سمتم برگشتند و مادربزرگ با ابروهایی در هم پرسید:
- سوفیا؟
صورتم در هم شد.
- نه... اصلاً!
- پس کی؟ خانواده ی برونته هیچ دختر دیگه ای نداره.
- داره
- چی؟
- فردریک برونته... یک دختر دیگه... داره
- امکان نداره!
- امیلی... دختر... همسر دوم
- همسر پنهانی؟
سرفه ای سر دادم که مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:
- باورم نمیشه. تو از کجا می دونی؟
- یک... رازه!
- ببینم؟ دختر خوبیه؟
- هنرمند... خوشگل... مؤدب... نقاش... اجتماعی... دیگه چی بگم؟
- اوه. این که عالیه
- اما...
- اما چی؟
- اشراف زاده نیست.
- این که مهم نیست. مهم خودشه!
- یعنی... با برونته... مشکلی... ندارید؟
- با خودش که آره؛ اما با دخترش نه... به نظرم دختر خوبیه که تو پیشنهاد میدی.
- البته!
آلفرد پوزخند عصبی زد و گفت:
- یهویی پیمان عقد رو هم بخونید.
عصبی به سمتش برگشتم. خواهان امیلی بود؛ اما از این که کسی کمکش کند عصبی می شد؟!
نگاه عصبی ام را که دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب.
پوف کلافه ای کشیدم و به سمت مادربزرگ برگشتم.
مادربزرگ: نظرت چیه اول باهاش آشنا بشیم؟ هوم؟
مادربزرگ همیشه در مسائل زنان اشراف از من مشورت می خواست. این بار هم هیچ تفاوتی با روزهای سابق نداشت.
- موافقم.
- پس تو بهشون اطلاع بوده.
خنده ی بی صدایی کردم و گفتم:
- با همین... حال؟
ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
- مگه چته؟
اَدای خودم را در هنگام زنگ زدن به خانه ی آن ها در آوردم:
- الو... سلام... ایلیچ... هستم... زنگ... زدم... تا شما رو... برای... یک...
چشمی چرخاندم و ادامه دادم:
- سه ساعت که... طول می کشه!
خنده ی همه به هوا خواست.
مادربزرگ: دختر دیوانه! خودم زنگ می زنم.
- خیلی هم... خوب
- کاترین؟
با جیغی که کارولین کشید، به سرعت به سمتش برگشتم و ترسان خیره اش شدم. میان چهارچوب ایستاده بود و اشک می ریخت. گویی تلفن مهمی داشت که این گونه گوشی را میان دستش همانند شیء با ارزشی می فشرد. دنیل خودش را به او رساند و نگران و ترسیده پرسید:
- چی شده کارولین؟
میان گریه خندید و پاسخ داد:
- خبر خوبی دارم.
به سرعت به سمتم آمد و درکنارم جای گرفت و گفت:
- یه قلب برات پیدا شده. یه قلب با شرایط خاص!
اشک هایش به سیل تبدیل شدند و من ناباور به صورتش خیره شدم.
- باور نمی کنی؟ گفتم که بسپاریدش به من! از فردا میریم تا آزمایش بدی.
آب دهانم را فرو دادم و پرسیدم:
- راست... میگی؟
- آره.
نتوانستم لبخند بزنم؛ بغض کردم. به آرامی از جا برخاستم و به همراه کیف چرخی جمع شان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و به روی تخت نشستم و به آینه ی مقابلم خیره شدم.
- این منم؟ چقدر... زشت و... بی حالم... یه قلب...پیدا شده... یعنی... یه نفر... داره می میره... تا به من... زندگی بده... یعنی... قلب جدید... کاری می کنه که... امیرسام رو... فراموش کنم؟
به سمت میزم برگشتم. عکس امیرسام در قابی زیبا روی میز قرار داشت.
- تو رو... فراموش می کنم؟... همه چیو... فراموش... می کنم؟
بغضم ترکید و با ضجه صدایش زدم:
- امیرم؟... الان... چند وقته که... ندارمت؟... چقدر... الکی بخندم؟... خودمو... گول بزنم؟... عمل کنم... بچه ی... کارولین رو... می بینم... اما... این قلب جدید... تو رو... دوست داره؟
صدایی مانع ادامه دادنم شد:
- تا خودت نخوایی، نه!
به سمت صدا برگشتم. به احترامش ایستادم که جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. دستی به شانه ام کشید و ادامه داد:
- عشق با عمل از بین نمیره. عشق با گوشت و خون آدم عجین میشه؛ به عقلت غلبه می کنه و میشه تمام وجودت.
هق زدم:
- پدربزرگ؟
دست حمایت گرش شانه ام را فشرد.
- مردی که من دیدم، مرد جا زدن نبود؛ اما نمی دونم چرا این شد!
بینی ام را بالا کشیدم.
- شاید... تظاهر می کرد.
- اما من تظاهری ندیدم.
- گاهی وقتا... دنیا... برخلاف... آرزوهات... عمل می کنه.
جلوتر آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید.
- نباید راحت باخت!
هق زدم در حریم امن سـ*ـینه اش.
- نباختم... منو... با حیله... از بازی... بیرون... انداختن.
سرم را نوازش کرد.
- با قوای بیشتر برگرد و بجنگ! باخت توی خون تو نیست.
صدایش در گوشم پیچید:
"باخت توی خون تو نیست"
*****
(دانای کل) "امیرسام"
عصبی و کلافه دستی میان موهایش کشید و خود را به روی تخت انداخت. به عکس کاترین خیره ماند و زمزمه کرد:
- دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر دوریت رو تحمل کنم؟
به روی تخت نشست و بغض مردانه اش که تا زبان کوچکش بالا آمده بود را به سختی فرو داد و مشت محکمی به روی میز کوبید که درد تا مغز استخوانش کشیده شد. قاب عکس به روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستش را مشت کرد و با همان درد طاقت فرسایی که صورتش را درهم کرده بود، ناله اش را سر داد:
- چرا؟ چرا جلوت رو نگرفتم؟
خم شد و عکس را از میان شیشه ها بیرون کشید و مقابلش گرفت. صورت خندان کاترین قلبش را به درد آورد. او نهایت بی رحمی را در حق کاترین ادا کرده بود. با خود چه کرده بود؟ بعد از رفتن کاترین تازه فهمیده بود که دنیایش بدون او تیره و تاریک است و هیچ چیز به جز خنده های دخترکش او را خوشحال نمی کند.
عکس را روی میز گذاشت و برای رهایی از آن حالت به سرعت از اتاقش بیرون زد و به آشپزخانه پناه برد و جرعه ای آب خنک مهمان تن ملتهبش کرد. خود را به پذیرایی رساند که با همان چهره های همیشه طلبکار اهالی خانه مواجه شد که بی توجه به حضور او به کارهایشان می پرداختند. حتی خانگون او را به چشم سابق نمی دید و به گفته ی خود درست است که آن دختر را دوست نداشت؛ اما عمل امیرسام او را به شدت عصبی کرده بود و از نظر او عمل نابخشودنی مرتکب شده بود. با همان کلافگی مقابل تلویزیون نشست و به صفحه ی تیره اش خیره شد.
- آقاجون؟!
با صدای بغض آلود المیرا، به آرامی به سمتش برگشت. المیرا گوشی اش را روی مبل انداخت و خود را به آقاجون رساند.
- زنگ زدم.
- خب؟ چی شد باباجان؟
صورت خیس از اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سمت امیرسام برگشت.
- امیرسام؟
از حالت چهره و صدایش، نگرانی تمام وجودش را در برگرفت و از جا برخاست و زمزمه وار پرسید:
- چی شده؟ به کی زنگ زدی؟
- گفتی شماره ی خواهر کاترین رو بگیرم و از کاترین احوالی بگیرم.
- خب؟
- کاترین...
قلبش به تب و تاب افتاد و به ناگهان کف پاهایش افتاد. آب دهانش را به سختی فرو داد و ترسیده پرسید:
- کاترین چی؟
- حالش خوب نیست... یعنی... داره... داره می میره!
دنیا بر سرش آوار شد و شانه های مردانه اش به زیر آن آوار خم شدند و تعادلش را از دست داد. دست لرزانش را به مبل رساند و مانع افتادنش شد. سرش سنگین و تنش یخ کرده و چشمانش بی فروغ شدند. لب های لرزانش را تکان داد و با صدایی بریده بریده و کم توان پرسید:
- چی میگی المیرا؟
احوال بد و رنگ صورتش آن چنان هویدا بود که المیرا به سرعت به سمتش آمد و بازوی مردانه اش را میان انگشتان نحیفش کشید. نگاهی به صورت امیرسام انداخت و با نگرانی طوطی وار پاسخ او را داد:
-داداشی؟ به خدا چیز خاصی نیست! من بد خبر دارم؛ بس که هول شدم... منظورم این نبود به خدا.
از حالت او همه نگران ایستادند و به دور او جمع شدند. نفس سنگینش را به سختی بیرون داد و با درماندگی پرسید:
- المیرا؟ تو رو به خدا درست بگو کلارا چی بهت گفته؟
بازویش را فشرد و با دست دیگرش صورت سرد و رنگ پریده ی او را نوازش کرد.
- زنگ زدم. اول همینو به من گفت؛ اما بعدش توضیح داد که می خواد عمل کنه.
از گنگ حرف زدن هایش آقاجون عصبی شد و تشر زد:
- المیرا؟ چرا یاد نمی گیری درست خبر بدی؟ کاترین چی شده؟
به آرامی از امیرسام فاصله گرفت؛اما دستش را از روی بازوی او برنداشت و رو به آقاجون گفت:
- کلارا می گفت قلبش مدتیه که مشکل پیدا کرده.
ضربان قلب امیرسام اوج گرفت و درد تمام عضله های سـ*ـینه و شانه اش را در برگرفت که صورتش درهم شد و مشتش به دور تاج مبل بیشتر فشرده شد.
- گفت که اصلاً نمی خواسته عمل کنه و دکتر گفته نهایتاً تا چندماه بتونه زنده بمونه.
بغضش را فرو داد و با نگرانی به سمت امیرسام برگشت و ادامه داد:
- اما بخاطر بچه ی کارولین یهو نظرش عوض میشه و میگه می خواد عمل کنه. وقتی داشتیم حرف می زدیم صدای بریده بریده ی کاترین رو که می شنیدم، خیلی ضعیف بود... خیلی!
صورت برادرش را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش داداشی. باور کن عمل میشه و حالش خوب میشه.
لب هایش را به روی هم فشرد و سر به زیر کشید و با صدایی بسیار گرفته گفت:
- فکر نمی کردم این جوری بشه.
صدای توبیخگر آقاجون به گوشش سیلی زد:
- فکر نمی کردی؟ تو کِی فکر کردی؟ با وجدانت می خوایی چکار کنی پسر؟ فقط دعا کن اون دختر حالش خوب بشه و تو رو ببخشه که اگه خدایی ناکرده نبخشه، دنیا و آخرتت رو به مفت باختی.
از واقعیت هایی که به گوشش می خورد و سرش را به دیوار حماقت می کوبید، سرش نبض گرفت و بی هیچ حرفی و با همان شانه های افتاده و قلبی پر درد به سمت اتاق کارش قدم برداشت و خود را درون اتاق انداخت. در را قفل کرد و همان جا کنار دیوار به روی زمین سر خورد و نشست. چنگی به موهای آشفته اش کشید و تمام درد قلبش را بر سر آنان خالی کرد و بغض مردانه اش را به سختی بیرون فرستاد.
- چکار کردی امیر؟ چکار؟ کاترین؛ تنها عشق زندگیت به کجا رسیده؟! به مرگ؟! این حقش بود بی غیرت؟ حق اون همه حمایت این بود؟ با زندگیت چکار کردی احمق؟
دستی به صورت خیسش کشید و هق هق مردانه اش به هوا خواست.
- پس وظیفم چی می شد؟ کشورم؟ مردمم؟
مشتش را به دیوار کوبید و فریاد کشید:
- پس خودم چی؟ عشقم؟
از جا برخاست و قدم زنان به سمت میزش رفت. همانند دیوانه ها به دور خود چرخید و ادامه داد:
- اما خون پدرم پایمال می شد. باید این کارو می کردم تا خیلیا عین من طعم نداشتن پدر رو نچشن؛ یا بچه های معلول به دنیا نیارن. باید خودمو قربانی می کردم.
موهایش را کشید و فریاد زد:
- پس چرا کاترین رو قربانی کردی لعنتی؟
از حرکت ایستاد. اتاق دور سرش می چرخید و صداهای بیرون که او را خطاب قرار می دادند، درون سرش اکو می شد. صدای سرهنگ موحد که به او اخطار داده بود، بازی را نبازد؛ صدای سرگرد قاسمی که می گفت بازی با احساسات یک زن بس ناجوانمردانه است. صدای خنده ی کاترین و حتی نگاه نفرت بارش.
از حجم فریادها و سرگیجه روی دو زانو به روی زمین فرود آمد. سرش را میان دستانش قاب گرفت و فریاد کشید:
- بس کنید... خواهش می کنم!
به یک باره همه ی صداها خوابید و سکوت مطلق ایجاد شد. سرش را آزاد کرد و از پنجره ی اتاق به آسمان خیره شد. قلبش برای باری دیگر لرزید. چه مدت بود که نمازش را به درستی اَدا نکرده بود؟ در میان نمازهایش ذهنش منحرف می شد؛ گویی خدا هم از او رو گرفته بود که حتی نماز هم آرامش نمی کرد که مدت ها بود شب ها نمازش را به جا نمی آورد.
هق زد و سرش را پایین انداخت.
- چرا؟ می تونستم با صداقت پیش برم... چرا باهاش بازی کردم و پایان تلخی رو برای عشق مون رقم زدم؟... هزارتا راه برای کمک گرفتن از کاترین وجود داشت؛ چرا دروغ و نیرنگ؟
ضجه ای زد و مشتش را با فریاد بر زمین کوبید که درد، بار دیگر تمام استخوان هایش را تحت فشار قرار داد...
با درد و فریاد عرش خدا را به لرزه در آورد:
- غلط کردم! غلط کردم! خدا!
دستش را به روی سـ*ـینه مشت کرد و با چشمانی گریان و به خون نشسته به آسمان خیره شد.
- خدا!
*****