کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
آلفرد: پس نظر من مهم نیست؟
هرسه پاسخ دادیم:
- نه.
هوگو دستش را مقابل دهانش گرفت تا مانع خندیدنش شود؛درست همانند لوکاس.
آلفرد عصبی از جا برخاست که گفتم:
- اگر بری... دیگه... کاری... برات... نمی کنم.
خشمگین به سمتم برگشت و هنگامی که با جدیت کلام و ابروهای در همم مواجه شد، لب هایش را به روی هم فشرد و خودش را روی مبل پرت کرد. درسته که او منظور رفتارهایم را فهمیده بود؛ اما او آلفرد بود؛ مردی که از همان بچگی اجازه نداد کسی برایش تصمیم بگیرد.
مادربزرگ: خب... آخر همین هفته مهمانی می گیریم و به مناسبت انتخاب یک دوشیزه ی خوب برای پسرمون آلفرد. شماها کسی رو پیشنهاد نمی دید؟
همه با گفتن "نه" از عصبانیت آلفرد دور ماندند؛ چون او را به خوبی می شناختند و اگر هم مورد مناسبی سراغ داشتند، به زبان نمی آوردند.
- خانواده ی... برونته.
به سرعت همه به سمتم برگشتند و مادربزرگ با ابروهایی در هم پرسید:
- سوفیا؟
صورتم در هم شد.
- نه... اصلاً!
- پس کی؟ خانواده ی برونته هیچ دختر دیگه ای نداره.
- داره
- چی؟
- فردریک برونته... یک دختر دیگه... داره
- امکان نداره!
- امیلی... دختر... همسر دوم
- همسر پنهانی؟
سرفه ای سر دادم که مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:
- باورم نمیشه. تو از کجا می دونی؟
- یک... رازه!
- ببینم؟ دختر خوبیه؟
- هنرمند... خوشگل... مؤدب... نقاش... اجتماعی... دیگه چی بگم؟
- اوه. این که عالیه
- اما...
- اما چی؟
- اشراف زاده نیست.
- این که مهم نیست. مهم خودشه!
- یعنی... با برونته... مشکلی... ندارید؟
- با خودش که آره؛ اما با دخترش نه... به نظرم دختر خوبیه که تو پیشنهاد میدی.
- البته!
آلفرد پوزخند عصبی زد و گفت:
- یهویی پیمان عقد رو هم بخونید.
عصبی به سمتش برگشتم. خواهان امیلی بود؛ اما از این که کسی کمکش کند عصبی می شد؟!
نگاه عصبی ام را که دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب.
پوف کلافه ای کشیدم و به سمت مادربزرگ برگشتم.
مادربزرگ: نظرت چیه اول باهاش آشنا بشیم؟ هوم؟
مادربزرگ همیشه در مسائل زنان اشراف از من مشورت می خواست. این بار هم هیچ تفاوتی با روزهای سابق نداشت.
- موافقم.
- پس تو بهشون اطلاع بوده.
خنده ی بی صدایی کردم و گفتم:
- با همین... حال؟
ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
- مگه چته؟
اَدای خودم را در هنگام زنگ زدن به خانه ی آن ها در آوردم:
- الو... سلام... ایلیچ... هستم... زنگ... زدم... تا شما رو... برای... یک...
چشمی چرخاندم و ادامه دادم:
- سه ساعت که... طول می کشه!
خنده ی همه به هوا خواست.
مادربزرگ: دختر دیوانه! خودم زنگ می زنم.
- خیلی هم... خوب
- کاترین؟
با جیغی که کارولین کشید، به سرعت به سمتش برگشتم و ترسان خیره اش شدم. میان چهارچوب ایستاده بود و اشک می ریخت. گویی تلفن مهمی داشت که این گونه گوشی را میان دستش همانند شیء با ارزشی می فشرد. دنیل خودش را به او رساند و نگران و ترسیده پرسید:
- چی شده کارولین؟
میان گریه خندید و پاسخ داد:
- خبر خوبی دارم.
به سرعت به سمتم آمد و درکنارم جای گرفت و گفت:
- یه قلب برات پیدا شده. یه قلب با شرایط خاص!
اشک هایش به سیل تبدیل شدند و من ناباور به صورتش خیره شدم.
- باور نمی کنی؟ گفتم که بسپاریدش به من! از فردا میریم تا آزمایش بدی.
آب دهانم را فرو دادم و پرسیدم:
- راست... میگی؟
- آره.
نتوانستم لبخند بزنم؛ بغض کردم. به آرامی از جا برخاستم و به همراه کیف چرخی جمع شان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و به روی تخت نشستم و به آینه ی مقابلم خیره شدم.
- این منم؟ چقدر... زشت و... بی حالم... یه قلب...پیدا شده... یعنی... یه نفر... داره می میره... تا به من... زندگی بده... یعنی... قلب جدید... کاری می کنه که... امیرسام رو... فراموش کنم؟
به سمت میزم برگشتم. عکس امیرسام در قابی زیبا روی میز قرار داشت.
- تو رو... فراموش می کنم؟... همه چیو... فراموش... می کنم؟
بغضم ترکید و با ضجه صدایش زدم:
- امیرم؟... الان... چند وقته که... ندارمت؟... چقدر... الکی بخندم؟... خودمو... گول بزنم؟... عمل کنم... بچه ی... کارولین رو... می بینم... اما... این قلب جدید... تو رو... دوست داره؟
صدایی مانع ادامه دادنم شد:
- تا خودت نخوایی، نه!
به سمت صدا برگشتم. به احترامش ایستادم که جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. دستی به شانه ام کشید و ادامه داد:
- عشق با عمل از بین نمیره. عشق با گوشت و خون آدم عجین میشه؛ به عقلت غلبه می کنه و میشه تمام وجودت.
هق زدم:
- پدربزرگ؟
دست حمایت گرش شانه ام را فشرد.
- مردی که من دیدم، مرد جا زدن نبود؛ اما نمی دونم چرا این شد!
بینی ام را بالا کشیدم.
- شاید... تظاهر می کرد.
- اما من تظاهری ندیدم.
- گاهی وقتا... دنیا... برخلاف... آرزوهات... عمل می کنه.
جلوتر آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید.
- نباید راحت باخت!
هق زدم در حریم امن سـ*ـینه اش.
- نباختم... منو... با حیله... از بازی... بیرون... انداختن.
سرم را نوازش کرد.
- با قوای بیشتر برگرد و بجنگ! باخت توی خون تو نیست.
صدایش در گوشم پیچید:
"باخت توی خون تو نیست"
*****
(دانای کل) "امیرسام"

عصبی و کلافه دستی میان موهایش کشید و خود را به روی تخت انداخت. به عکس کاترین خیره ماند و زمزمه کرد:
- دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر دوریت رو تحمل کنم؟
به روی تخت نشست و بغض مردانه اش که تا زبان کوچکش بالا آمده بود را به سختی فرو داد و مشت محکمی به روی میز کوبید که درد تا مغز استخوانش کشیده شد. قاب عکس به روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستش را مشت کرد و با همان درد طاقت فرسایی که صورتش را درهم کرده بود، ناله اش را سر داد:
- چرا؟ چرا جلوت رو نگرفتم؟
خم شد و عکس را از میان شیشه ها بیرون کشید و مقابلش گرفت. صورت خندان کاترین قلبش را به درد آورد. او نهایت بی رحمی را در حق کاترین ادا کرده بود. با خود چه کرده بود؟ بعد از رفتن کاترین تازه فهمیده بود که دنیایش بدون او تیره و تاریک است و هیچ چیز به جز خنده های دخترکش او را خوشحال نمی کند.
عکس را روی میز گذاشت و برای رهایی از آن حالت به سرعت از اتاقش بیرون زد و به آشپزخانه پناه برد و جرعه ای آب خنک مهمان تن ملتهبش کرد. خود را به پذیرایی رساند که با همان چهره های همیشه طلبکار اهالی خانه مواجه شد که بی توجه به حضور او به کارهایشان می پرداختند. حتی خانگون او را به چشم سابق نمی دید و به گفته ی خود درست است که آن دختر را دوست نداشت؛ اما عمل امیرسام او را به شدت عصبی کرده بود و از نظر او عمل نابخشودنی مرتکب شده بود. با همان کلافگی مقابل تلویزیون نشست و به صفحه ی تیره اش خیره شد.
- آقاجون؟!
با صدای بغض آلود المیرا، به آرامی به سمتش برگشت. المیرا گوشی اش را روی مبل انداخت و خود را به آقاجون رساند.
- زنگ زدم.
- خب؟ چی شد باباجان؟
صورت خیس از اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سمت امیرسام برگشت.
- امیرسام؟
از حالت چهره و صدایش، نگرانی تمام وجودش را در برگرفت و از جا برخاست و زمزمه وار پرسید:
- چی شده؟ به کی زنگ زدی؟
- گفتی شماره ی خواهر کاترین رو بگیرم و از کاترین احوالی بگیرم.
- خب؟
- کاترین...
قلبش به تب و تاب افتاد و به ناگهان کف پاهایش افتاد. آب دهانش را به سختی فرو داد و ترسیده پرسید:
- کاترین چی؟
- حالش خوب نیست... یعنی... داره... داره می میره!
دنیا بر سرش آوار شد و شانه های مردانه اش به زیر آن آوار خم شدند و تعادلش را از دست داد. دست لرزانش را به مبل رساند و مانع افتادنش شد. سرش سنگین و تنش یخ کرده و چشمانش بی فروغ شدند. لب های لرزانش را تکان داد و با صدایی بریده بریده و کم توان پرسید:
- چی میگی المیرا؟
احوال بد و رنگ صورتش آن چنان هویدا بود که المیرا به سرعت به سمتش آمد و بازوی مردانه اش را میان انگشتان نحیفش کشید. نگاهی به صورت امیرسام انداخت و با نگرانی طوطی وار پاسخ او را داد:
-داداشی؟ به خدا چیز خاصی نیست! من بد خبر دارم؛ بس که هول شدم... منظورم این نبود به خدا.
از حالت او همه نگران ایستادند و به دور او جمع شدند. نفس سنگینش را به سختی بیرون داد و با درماندگی پرسید:
- المیرا؟ تو رو به خدا درست بگو کلارا چی بهت گفته؟
بازویش را فشرد و با دست دیگرش صورت سرد و رنگ پریده ی او را نوازش کرد.
- زنگ زدم. اول همینو به من گفت؛ اما بعدش توضیح داد که می خواد عمل کنه.
از گنگ حرف زدن هایش آقاجون عصبی شد و تشر زد:
- المیرا؟ چرا یاد نمی گیری درست خبر بدی؟ کاترین چی شده؟
به آرامی از امیرسام فاصله گرفت؛اما دستش را از روی بازوی او برنداشت و رو به آقاجون گفت:
- کلارا می گفت قلبش مدتیه که مشکل پیدا کرده.
ضربان قلب امیرسام اوج گرفت و درد تمام عضله های سـ*ـینه و شانه اش را در برگرفت که صورتش درهم شد و مشتش به دور تاج مبل بیشتر فشرده شد.
- گفت که اصلاً نمی خواسته عمل کنه و دکتر گفته نهایتاً تا چندماه بتونه زنده بمونه.
بغضش را فرو داد و با نگرانی به سمت امیرسام برگشت و ادامه داد:
- اما بخاطر بچه ی کارولین یهو نظرش عوض میشه و میگه می خواد عمل کنه. وقتی داشتیم حرف می زدیم صدای بریده بریده ی کاترین رو که می شنیدم، خیلی ضعیف بود... خیلی!
صورت برادرش را نوازش کرد و گفت:
- نگران نباش داداشی. باور کن عمل میشه و حالش خوب میشه.
لب هایش را به روی هم فشرد و سر به زیر کشید و با صدایی بسیار گرفته گفت:
- فکر نمی کردم این جوری بشه.
صدای توبیخگر آقاجون به گوشش سیلی زد:
- فکر نمی کردی؟ تو کِی فکر کردی؟ با وجدانت می خوایی چکار کنی پسر؟ فقط دعا کن اون دختر حالش خوب بشه و تو رو ببخشه که اگه خدایی ناکرده نبخشه، دنیا و آخرتت رو به مفت باختی.
از واقعیت هایی که به گوشش می خورد و سرش را به دیوار حماقت می کوبید، سرش نبض گرفت و بی هیچ حرفی و با همان شانه های افتاده و قلبی پر درد به سمت اتاق کارش قدم برداشت و خود را درون اتاق انداخت. در را قفل کرد و همان جا کنار دیوار به روی زمین سر خورد و نشست. چنگی به موهای آشفته اش کشید و تمام درد قلبش را بر سر آنان خالی کرد و بغض مردانه اش را به سختی بیرون فرستاد.
- چکار کردی امیر؟ چکار؟ کاترین؛ تنها عشق زندگیت به کجا رسیده؟! به مرگ؟! این حقش بود بی غیرت؟ حق اون همه حمایت این بود؟ با زندگیت چکار کردی احمق؟
دستی به صورت خیسش کشید و هق هق مردانه اش به هوا خواست.
- پس وظیفم چی می شد؟ کشورم؟ مردمم؟
مشتش را به دیوار کوبید و فریاد کشید:
- پس خودم چی؟ عشقم؟
از جا برخاست و قدم زنان به سمت میزش رفت. همانند دیوانه ها به دور خود چرخید و ادامه داد:
- اما خون پدرم پایمال می شد. باید این کارو می کردم تا خیلیا عین من طعم نداشتن پدر رو نچشن؛ یا بچه های معلول به دنیا نیارن. باید خودمو قربانی می کردم.
موهایش را کشید و فریاد زد:
- پس چرا کاترین رو قربانی کردی لعنتی؟
از حرکت ایستاد. اتاق دور سرش می چرخید و صداهای بیرون که او را خطاب قرار می دادند، درون سرش اکو می شد. صدای سرهنگ موحد که به او اخطار داده بود، بازی را نبازد؛ صدای سرگرد قاسمی که می گفت بازی با احساسات یک زن بس ناجوانمردانه است. صدای خنده ی کاترین و حتی نگاه نفرت بارش.
از حجم فریادها و سرگیجه روی دو زانو به روی زمین فرود آمد. سرش را میان دستانش قاب گرفت و فریاد کشید:
- بس کنید... خواهش می کنم!
به یک باره همه ی صداها خوابید و سکوت مطلق ایجاد شد. سرش را آزاد کرد و از پنجره ی اتاق به آسمان خیره شد. قلبش برای باری دیگر لرزید. چه مدت بود که نمازش را به درستی اَدا نکرده بود؟ در میان نمازهایش ذهنش منحرف می شد؛ گویی خدا هم از او رو گرفته بود که حتی نماز هم آرامش نمی کرد که مدت ها بود شب ها نمازش را به جا نمی آورد.
هق زد و سرش را پایین انداخت.
- چرا؟ می تونستم با صداقت پیش برم... چرا باهاش بازی کردم و پایان تلخی رو برای عشق مون رقم زدم؟... هزارتا راه برای کمک گرفتن از کاترین وجود داشت؛ چرا دروغ و نیرنگ؟
ضجه ای زد و مشتش را با فریاد بر زمین کوبید که درد، بار دیگر تمام استخوان هایش را تحت فشار قرار داد...
با درد و فریاد عرش خدا را به لرزه در آورد:
- غلط کردم! غلط کردم! خدا!
دستش را به روی سـ*ـینه مشت کرد و با چشمانی گریان و به خون نشسته به آسمان خیره شد.
- خدا!
*****
 
  • پیشنهادات
  • M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    "کاترین"
    - بازم.. باید بریم؟
    - این قدر غر نزن کاترین!
    پوف کلافه ای کشیدم و وارد ساختمان شدم.
    - خسته... شدم.
    - خوبه من همه ی کاراتو انجام دام.
    - من خون... دادم آ!
    خنده ی بلندی سر داد و هردو وارد سالن شدیم. خنده ی روی لب هایم با دیدن سوفیا ماسید. با غرور و تکبر همیشگی اش نشسته بود و در کنار او دختری ریز نقش جای گرفته بود. همیشه از سوفیا و غرور بی جا و زیادش، متنفر بودم؛ اما آن دختر آن قدر آرام و متین نشسته بود که در دل به متانتش آفرین گفتم.
    سرفه ای مصلحتی کردم که توجه شان به سمت من جلب شد. مادربزرگ لبخندی به روی لب هایش نشاند و گفت:
    - خوش اومدین.
    هردو تشکر کردیم و جلوتر رفتیم که سوفیا و امیلی از جای برخاستند. به رسم ادب سری کوتاه خم کردند و سلام دادند. با سوفیا همانند سابق سنگین و اشرافی برخورد کردم و به سمت امیلی رفتم. دستانش را درهم گره زده بود و با استرس خیره ام شد که لبخندی روی لب هایم نشاندم و جلوتر رفتم. دستانش را میان دستانم گرفتم و گفتم:
    - تو باید... امیلیا... باشی... درسته؟
    آب دهانش را فرو داد و به آرامی پاسخ داد:
    - بله، بانو.
    - منو... کاترین... صدا کن!
    لبخند آرامی زد.
    - حتماً.
    - تو... زیباتر از... عکساتی.
    متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - عکسام؟
    با لبخندم پاسخش را دادم و دستانش را رها کردم. آن ها را دعوت به نشستن کردم و کیف چرخی ام را به سمت مادربزرگ بردم و در کنارش نشستم. کارولین در سمت دیگر من قرار گرفت و خطاب به مادربزرگ گفت:
    - همه ی آزمایشات عالی بودن.
    مادربزرگ: جدی میگی دخترم؟
    - بله. اگر آزمایش های نهایی هم خوب باشن تا آخر ماه کاترین میره بستری بشه.
    - این که عالیه!
    به سمتم برگشت و دستم را محکم در دست گرفت. لبخندی به صورت خوشحالش زدم و دستش را محکم گرفتم. به آرامی به سمت امیلی و سوفیا برگشتم و با اجازه ای که از قبل از مادربزرگ گرفته بودم، رو به سوفیا گفتم:
    - می دونید... دلیل... دعوت تون... چیه؟
    پای راستش را روی پای دیگر انداخت که ابروهایم درهم شد. با دیدن عکس العملم به سرعت مرتب نشست و پاسخ داد:
    - نه. مادربزرگ تون، خانم ایلیچ، گفتن که منتظر شما بمونیم.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - بله... من برای... انتخاب همسر... از خانواده ی شما... درخواست یک... مهمانی رو... داشتم.
    صورتش باز شد و با خوشحالی به من خیره شد. امیلی بیشتر در خود فرو رفت و دستانش را بیشتر درهم گره کرد. پشت چشمی برایش نازک کردم و به سمت امیلی برگشتم. سرفه ای کردم و به آرامی صدایش زدم:
    - امیلی؟... عزیزم؟
    به آرامی سر بلند کرد و با صدایی ضعیف پاسخ داد:
    - بله؟
    - ما... مایلیم... تو... عروس... خاندان ما... بشی.
    و به دنبال آن نگاه از صورت مبهوت امیلی گرفتم و به سمت سوفیا برگشتم. چشمانش به خون نشسته بودند و فشار زیادی به فکش وارد می کرد. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - ما... به دنبال... دوشیزه ای... پاک و سالم... برای... مردان مون... می گردیم... دخترانی که... لایق... نام خانوادگی... ما باشن.
    لب هایش را به روی هم فشرد و با نفرت خیره ام شد که ادامه دادم:
    - و ما... این شایستگی رو... در امیلی... دیدیم.
    سر به زیر انداخت و لیوان آبمیوه ی مقابلش را بالا آورد و محتویاتش را لاجرعه سرکشید. صورتش به سرخی می زد و تنها من از حال او باخبر بودم. لیوان را روی میز گذاشت و لب باز کرد تا کلامی بگوید که مانع شدم:
    - شما می تونید... برید و... این خبر رو... به خانواده تون... اطلاع بدید.
    دستانش را مشت کرد و به آرامی از جای برخاست. سری کوتاه خم کرد و با نفرت در چشمانم خیره شد.
    - خیلی ممنونم از لطف تون... روز خوش.
    کیفش را از روی میز برداشت و به سرعت سالن را ترک کرد.
    نگاه از مسیر رفتنش گرفتم و به سمت مادربزرگ برگشتم:
    - با امیلی... آشنا... شدین؟
    لبخند دلنشینی زد و پاسخ داد:
    - بله. امیلی دختر بسیار نجیبیه و کاملاً مورد تأیید منه که فقط به یک سری آداب و رسوم اشرافی آگاه نیست و مسئولیت اون می افته به گردن کلارا و کارولین
    کارولین: با کمال میل!
    به سمت امیلی برگشتم و پرسیدم:
    - امیلی؟... نظرت در مورد... آلفرد... چیه؟
    با همان بهت و تعجب، خیره ام شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
    - من باید فکر کنم.
    می دانستم که این حرف توهین بزرگی به خاندان ما محسوب می شد؛ اما لبخند مهربانی روی لب هایم نشاندم و گفتم:
    - اگرچه... این حرفت... یک توهینه... اما... ما قبلاً... در این مورد... حرف زدیم... قرار شد... بعد از... مهمانی... پاسخ بدین.
    با صورتی مضطرب گفت:
    - من قصد توهین نداشتم.
    - می دونم... عزیزم... با مهمانی... موافقی؟
    - بـَ...بله.
    - ممنونم.
    سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد:
    - شما خیلی بزرگوارید.
    نگاهی خاص میان هرسه نفرمان رد و بدل شد.سرش را بلند کرد و با نگرانی پرسید:
    - پدرم چی میشه؟
    مادربزرگ: جای نگرانی نیست. خودت خوب می دونی که پدرت هرگز قدرت رو پس نمی زنه.
    برای تأیید حرف های مادربزرگ سری تکان داد. بی هوا پرسیدم:
    - از کِی... عاشق آلفرد... شدی؟
    رنگ از رخش پرید و ناباور خیره ام شد. همین امروز تنها با گفتن این که آلفرد هم همانند امیلی دلباخته است خیال مادربزگ را آسوده کردم. وقتی از پاسخ دادن امیلی ناامید شدم، صدایش زدم:
    - امیلی؟
    تلنگری خورد و به سختی جان کند و پاسخ داد:
    - اولین بار توی مهمونی دیدم شون؛ مهمونی که دزدکی رفتم.
    هرسه نفرمان که خندیدیم، احساس صمیمیت کرد و از اضطرابش کاسته شد.
    - پدرم نمی ذاشت مهمونی برم تا این که به20سالگی برسم.
    مادربزرگ: پس اون زمان 18،19ساله بودی؟
    - درسته.
    - فکر نمی کردم هنوزم دختری وجود داشته باشه که به عشق دست نیافتنیش پایبند باشه. یک زمانی لرد آنسل هم برای من دست نیافتنی بود.
    لبخند زدم؛ لبخندی غمگین.
    "گاهی نگه داشتن دست یافتنی ها دشوارتر از به دست آوردن دست نیافتنی ها است"
    امیلی: شما خیلی لرد رو دوست داشتین؟
    مادربزرگ: خیلی... لرد مرد بسیار ایده آلی بود برای من و اگر بخوام حقیقت رو بگم، تمام پسراش هم عین خودشن.
    - شما درست می گید. من همیشه خانواده شما رو تحسین می کردم.
    کارولین: چرا؟
    - چون همیشه کنار هم هستین. عین اشراف دیگه از قوانین سخت و قدیمی پیروی نمی کنید و قوانین خاندان تون برام خیلی جالب و مورد احترامه.
    - اما از نظر من خیلی هم سختن.
    خندیدم و به سمت کارولین برگشتم.
    - چون که... هیچ وقت... بهشون... عمل نکردی.
    صدای خنده شان بلند شد. با ورود خدمتکار و اعلام آمادگی میز ناهار، همه به سمت سالن غذاخوری رفتیم.
    ****
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...


    "امیرسام"
    چشمان به خون نشسته اش را از آن ساختمان و گلخانه گرفت. نفس عمیقی به همراه آه بیرون داد و دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرد.قدمی به سمت گلخانه برداشت؛اما با رسیدنش به همان درخت معروف، ایستاد.به یاد داشت که محبوبش به همین درخت تکیه داده بود و اشک می ریخت. دست پیش برد و به روی درخت نشاند. به سختی نگاهش را از درخت به سمت ساختمان سوق داد؛ ساختمانی که از نظر کاترین ترسناک در عین حال زیبا بود. با دستور بازسازی که همان روز کذایی جدایی داده بود،حال آن ساختمان به زیبایی سابق بازگشته بود و در میان روزنه های آفتاب می درخشید. به یاد آورد بعد از چندسال خدمت در نیروی امنیتی، سرهنگ موحد به سراغش آمد؛ درست در همین خانه. همین خانه ی ترسناک که بعد از مرگ پدرش، بعضی شب ها برای رفع دلتنگی به آن جا می رفت. هنگامی که سرهنگ موحد واقعیت را هم چون پتکی آهنی بر سرش کوبید، تنها به انتقام فکر می کرد و وظیفه ی اصلی یک پلیس را به فراموشی سپرد؛ وظیفه ای به نام انسانیت. هیچگاه به ذهنش نمی رسید که در این بازی عاشق شود و این گونه او را از دست بدهد. به یاد نداشت چندمین بار است که آرزو می کرد ای کاش هیچ وقت سرهنگ موحد را نمی دید. آن گاه با تمام پنهان کاری های کاترین کنار می آمد و برای همیشه او را از آن خود می کرد. او حتی دخترانه های ناب و دست نیافتنی کاترین را از آن خود کرده بود وقرارش بر این بود که تا ابد به پای آن قانون شکنی بماند؛ اما چه شد؟ انتقام و غرور جلوی هرچه قول مردانه است را گرفت و به زیر تمام عقاید و افکارش زد. حال که این جا ایستاده بود؛ بی هیچ دلگیری و حس انتقام و نفرت، واقعیت را بهتر و روشن تر می دید. او حتی به عقایدش پشت کرده بود و به تمام فرصت هایش برای خوشبختی پشت پا زده بود؛ اما دیگر دیر بود..دیر...
    - خیلی قشنگ شده.
    نم چشمانش را گرفت و به سمت فاطمه برگشت. فاطمه با دیدن حال خراب پسرش، غم عالم در دلش نشست و گفت:
    - خدا بزرگه پسرم. درسته خیلی ازت ناراحت بودم؛ اما هرکاری می کنم که کاترین تو رو ببخشه.
    نتوانست لبخند بزند و تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد. نگاهی به اطراف انداخت؛ همه به داخل رفته بودند و تنها او مانده بود و مادرش. به درخت تکیه داد و لب باز کرد:
    - دیگه دیره.
    - چرا دیر باشه؟
    - آخرین بار گفت هیچ وقت منو نمی بخشه.
    - چی؟
    آه کشید.
    - حق داره.
    - کاترین این جوری نیست امیرسام؛ اون نمی تونه این جوری باشه.
    - چرا نتونه؟ برای من هرکاری کرد و من چی جوابش رو دادم؟ خدای من! گند زدم به همه ی احساساتش!
    - امیرم؟
    قلبش لرزید و چشمانش به آتش کشیده شدند. کاترین هم او را این گونه صدا می زد؟! چندباری از زبانش شنیده بود و جان داده بود.
    - پسرم؟ خدا بزرگه. اگه مردونه پای اشتباهت بمونی، مطمئن باش دل کاترین هم نرم می شه. تو یه بار دلشو به دست اوردی، پس دوباره هم می تونی.
    نفس خسته ای بیرون داد و زمزمه کرد:
    - امیدوارم.
    - ما تموم تلاش مونو می کنیم.
    دستی به شانه ی پسرش زد و او را به داخل ساختمان دعوت کرد.
    - بریم داخل عزیزم.
    به آرامی مسیر شنی را در پیش گرفت و وارد ساختمان شد. نگاه خسته اش را از ساختمان گرفت و قدمی به سمت گلخانه برداشت که صدای گوشی اش بلند شد. پوف کلافه ای کشید و خسته و بی حوصله گوشی را بیرون آورد و بدون نگاه کردن به صفحه ی نمایش، پاسخ داد:
    - بله؟
    صدای سرهنگ موحد در گوشش پیچید:
    - این چه نامه ای بود سرگرد؟ بعد از این همه خدمت صادقانه این چه تصمیم مسخره ای بود که گرفتی؟استعفا؟
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    - دیگه نایی ندارم سرهنگ. خودمو بد باختم؛ دیگه واسه انجام وظیفه پیر شدم.
    - چی داری می گی مرد حسابی؟ بازیت گرفته؟ آره منم قبول دارم که اشتباه کردیم؛ اما قابل جبرانه.
    - من خسته ام سرهنگ. الان حوصله ی ستاد و کار کردن رو ندارم.
    - نامه ات رو پاره کردم. برات یه مدت مرخصی رد می کنم.
    - سرهنگ؟
    - بس کن مرد! بفهم داری چه کار میکنی!؟
    از فریاد سرهنگ، متعجب شد و سکوت اختیار کرد. سرهنگ با عصبانیتی فراوان ادامه داد:
    - اگه الان استعفا بدی، همه بهت شک می کنن.
    - برای چی شک کنن؟
    - آزمایشات تموم شدن.
    - خب؟
    - داروها و فرمولا قلابی بودن.
    تقریباً فریاد کشید:
    - امکان نداره!
    - امکان داره.
    - همون روزی که کاترین منو اورد خونه و در مورد گلخونه سوال پرسید، فهمیدم جاشون کجاست. همون موقع بلافاصله رسیدیم لندن، به بچه ها اطلاع دادم. تمام مدت هم کاترین کنار من بود.
    - نمی دونم چی شده؛ اما همه ی برنامه مون خراب شدن.
    - باور نمی کنم.
    - باور کن! رو دست خوردیم.
    - آخه از کی؟
    - نمی دونم. برای همینه که میگم فعلاً کاری نکن. فهمیدی؟
    - بله قربان.
    - من یه تیم امنیتی آماده کرده که از فردا میان پاریس برای پیدا کردن داروها.
    - باشه. پس به من خبر بدید.
    - خیلی خب. یاعلی.
    - یا...
    نتوانست؛ نتوانست آن کلمه ی مقدس را به زبان آورد. شرم داشت؛ شرم...
    - خدافظ.
    تماس را خاتمه داد و گوشی را درون جیبش گذاشت.
    کاترین؟تنها او بود که در ذهنش می آمد؛یعنی کار اوست؟ به احتمال زیاد کار خودش است. هرچه تلاش کرد نتوانست و در آخر به نتیجه ای بسیار واقعی رسید:
    - کار خودته کاترین. تو نمی ذاری به ما آسیبی برسه؛ اما چطوری؟
    به سمت گلخانه قدم تند کرد و به سرعت وارد شد...
    ****
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    "اهورا"
    بـ..وسـ..ـه ای به روی موهای آناهیتا نشاند و از روی تخت برخاست. گوشی اش را از روی میز برداشت و اتاق را ترک کرد. خرامان خرامان از پله ها پایین آمد تا مادرش که خوابی بسیار سبک دارد را بیدار نکند. نگاهی به ساعت ایستاده انداخت که 23:30 شب را نشان می داد. با یک حساب سر انگشتی زمان پاریس را 9 شب در نظر گرفت که زمان مناسبی برای تماس بود. شماره ای را گرفت و گوشی را کنار گوشش قرار داد. چندی بعد صدای خسته ای در گوشی پیچید:
    - به‌به! آقای پدر.
    لبخندی زد و روی مبل نشست.
    - سلام.
    - سلام.
    - خوبی؟ شنیدم حال مساعدی نداردی آ!
    - الان خوبم...بهترم میشم.
    - خوشحال شدمو
    - خانومت... خوبه؟
    - عالی.
    - کوچولوت؟
    خنده ی زیبایی سر داد و با اشتیاق گفت:
    - دختره.
    - چه عالی! تبریک میگم.
    - ممنونم.
    - اگر تونستم... برای دیدن شون... میام‌
    - خوشحال می شیم.
    - خب؟
    - خب چی؟
    - دلیلت برای...زنگ زدن.
    - امانتی رسید؟
    - آره. امشب رسید. ممنونم... تو خیلی... خودتو... به خطر... انداختی!
    - کاترین؟
    - بله؟
    - من برای مهربونیای تو این کارو کردم.
    - ممنونم اهورا.
    - قول بده نذاری اون دارو به دست کسی دیگه بیوفته!
    - قسم می خورم... ازش خوب... مراقب..‌ کنم.
    - بهت اعتماد دارم.
    - ممنونم.
    - یه سوال! چرا من؟ چرا به عموت ندادی؟
    - نمی خواستم... جون شون... به خطر... بیوفته... تو تنها... کسی بودی که... به این داروها... ربطی نداشتی... کسی بهت... شک نمی کرد.
    - درسته.
    - از امروز... همه چیو... فراموش کن... و به کسی..‌ حتی امیرسام... چیزی نگو!
    - خیالت راحت.
    - برای همه چی... ممنونم... خدانگهدار.
    - خدانگهدار.
    تماس را پایان داد و ذهنش را کشاند به آن روز؛ یک روز از رفتن کاترین به پاریس می گذشت که بسته ای به دستش رسید به همراه یک نامه. در آن نامه کاترین همه ی ماجرا را برایش توضیح داده بود و از او خواسته بود هیچ گاه جعبه را باز نکند و همانند جانش از آن مراقبت کند. روزهای بعد کاترین برایش تعریف کرد که هنگامی که به لندن رفتند، به یکی از افراد مورد اطمینان پدرش سپرد تا به گلخانه برود و زیر آن میز و صندلی معروف را بگردد و همان طور مخفیانه و با از کار انداختن دوربین ها پس از جا ساز کردن داروها و مدارک قلابی، آن جا را ترک کند. دارو تا همان روزی که کاترین در ایران بود، نزد آن مرد امانت سپرده شده بود تا این که با آمدنش به پاریس دستور داد آن را به اهورا بسپرد تا زمان مناسبش فرا برسد. جایگزینی داروها و مدارک قلابی برای رد گم کنی پیش آن گروه جنایتکار بود؛ اما او نمی دانست که درست پشت سر آن مرد، نیروهای امیرسام سر رسیدند و آن ها را با خود بردند و حال متوجه ی قلابی بودن شان شدند. او با نمایشی زیبا تا لحظه ی آخر امیرسام را گول زد و بدون آن که کسی متوجه شد خود را به پاریس رساند و همین که از بودن آن ها مطمئن شد به نزد اهورا فرستاد شان.
    - نخوابیدی؟
    به سرعت از گذشته بیرون پرید و به سمت صدا برگشت. به صورت آناهیتا لبخندی زد و پرسید:
    -چرا بیدار شدی؟
    - تشنه بودم.
    و لیوانی که به دستش بود را بالا آورد و مقداری آب نوشید.
    - با کی حرف می زدی؟
    لیوان را روی میز گذاشت و کنار اهورا جای گرفت.
    - با کاترین.
    - خوب بود؟ قلبش چی؟
    - گفت بهتره و گویا واقعاً می خواد عمل کنه.
    - خداروشکر.
    از جا برخاست و دست آناهیتا را گرفت وبه آرامی بلند کرد.
    - بریم بخوابیم عزیزم.
    دستی به دور کمر آناهیتا انداخت و او را به سمت پله ها هدایت کرد.
    *****
    "آلفرد"
    دخترک دلبرش میان انبوهی از آدم ها با روبندی حریر و قرمز رنگ و لباسی به سرخی گل های ممنوعه، قدم بر می داشت و جان او را صد تکه می کرد.
    - پس... فهمیدی... کجاست؟!
    به سختی نگاه از دلبرش گرفت و به سمت کاترین برگشت. تی با وجود آن لوله ها، زیبا و جذاب بود. کت و دامن خوش دوختی که به تن داشت او را از همیشه برازنده تر می کرد.
    - خوشگل شدی!
    لبخند زد.
    - ممنونم.
    نگاهش را باز به امیلی دوخت و گفت:
    - من اون نگاه رو به خوبی حفظ کردم. فکر کرده با یه روبند می تونه منو دور بزنه؟
    خندید و گفت:
    - گفت که می خواد... کمی دنبالش... بگردی.
    بی توجه به کلام کاترین، آب دهانش را قورت داد و از آن جایی که طاقتش طاق شده بود گفت:
    - الان بر می گردم.
    و به سرعت قدم تند کرد و به سمت امیلی رفت. هر قدمی که بر می داشت، جوانه ی امید را در دل دختران می کاشت؛ اما او بی توجه به آن همه برازندگی و زیبایی، یکی پس از دیگری را کنار می گذاشت و تنها با چشم سر و دل او را دنبال می کرد. مقابلش ایستاد و نگاه گستاخ و خواهانش را به سختی بالا کشید و در چشمانش خیره شد.
    - برقصیم؟
    دلبرش تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و دست ظریفش را در دست مردانه و دراز شده ی آلفرد قرار داد. بـ..وسـ..ـه ای به روی دست امیلی نشاند و او را به پیست رقـ*ـص کشاند. کمر امیلی را میان دستانش محصور کرد و دستان امیلی به دور گردن کشیده اش قرار گرفت و هماهنگ با موزیک لایت، ریتم گرفتند.
    - خیلی خوشگل شدی!
    لب های امیلی زیر حریر به لبخند از هم باز شدند و سری کوتاه خم کرد. با تغییر موزیکالِ آهنگ، کمی خم شد و پای راستش را جلوتر کشید و نیم دایره ای کشید و حضار را در حیرت قرار داد. ابرویی بالا انداخت و با نهایت دلبری خودش را جلوتر کشید و در چند میلی متری صورت آلفرد قرار گرفت. لبخند زیبایی لب های آلفرد را قاب گرفت و رقصی زیبا را هماهنگ با امیلی اجرا کرد. دست دخترک را بالا کشید که امیلی بالاتر آمد و شانه ی راستش را به شانه ی چپ او زد. دست راستش را در دست آلفرد و دست دیگرش را روی بازویش قرار داد. به چپ و راست تکان خوردن و امیلی در آغـ*ـوش او چرخی زد و در حالی که نیم تنه اش در خلاف جهت آلفرد بود، شانه اش را محکم به سـ*ـینه ی او مماس کرد و با خم شدن و جلو آمدن پای آلفرد، پای چپش را به دور کمر او حلقه کرد و با هدایت آلفرد پای دیگرش را به بالا کشید. رقـ*ـص فریبنده و بسیار جذاب آن دو سالن را به همهمه انداخت و صدای دستان بسیاری به هوا خواست. خنده ی دلفریبی سر داد و به پایین آمد و با قامت راست کردن آلفرد، بار دیگر در آغـ*ـوش او چرخی زد و از او جدا شد و دو دور دیگر چرخ زد که صدای دست ها بیشتر شد و آلفرد دست او را کشید و در آغـ*ـوش خود انداخت. امیلی را به روی پایش خم کرد و نیم تنه اش را به سمت او مایل کرد. نگاهش را از زیبایی های پشت حریر به سمت چشمان فریبنده ی او بالا کشید و نجوا کرد:
    - خیلی وقت بود منتظر این چشما بودم.
    قلبش لرزید و با صدایی لرزان آلفرد را خطاب قرار داد:
    - منو از این جا ببر!
    لب های آلفرد خندیدند و قلبش به هیجان افتاد. قامت راست کرد و امیلی را مقابل خود قرار داد. بـ..وسـ..ـه ای دیگر به روی دست امیلی نشاند و دستش را کشید و به همراه خود از پیست پایین کشید. در میان آن همه نگاه متعجب و خندان خاندان ایلیچ او را به دنبال خود کشاند و از سالن بیرون زدند. به اتاقش پناه برد و او را به دیوار تکیه داد. در را بست و دستش را به سمت روبند امیلی برد و پایین کشید و به گوشه ای انداخت. نگاهش را به سختی از لب های سرخ امیلی گرفت و به چشمانش دوخت.
    - با سوفیا رابـ ـطه داری؟
    از سوال ناگهانی امیلی، متعجب شد؛ ولی به سرعت ابرو درهم کشید و قاطع پاسخ داد:
    - اصلاً! سوفیا جزئی از گذشته ی منه.
    - اما اینو نشون نمی داد.
    لب باز کرد تا مخالفت کند؛ اما صدای بغض آلود امیلی مانع شد.
    - چرا همیشه هر چی من می خوام باید مال اون باشه؟
    - امیلی؟ عزیزم؟
    - تو گفتی... دیدار آخرمون باشه.
    - اشتباه کردم.
    برای اولین بار اعتراف کرد به اشتباهش؛ اما کلامی از علاقه اش به میان نیاورد. لبخند کمرنگی که روی لب های امیلی نشست، مُهر رضایت را به پای خواستگاری نشاند که لبخندی مردانه زد و به روی صورت امیلی خم شد و خودش را جلوتر کشید؛ اما به ناگهان به عقب پس زده شد و به عقب رفت.
    - امیلی؟
    مشت ظریف امیلی به روی گونه اش نشست که صورتش از حرکت ناگهانی او به سمت مخالف چرخید. دستی به روی گونه اش کشید و ناباور به سمت دخترک جسور برگشت.
    - این برای این که گذاشتی سوفیا ببوستت.
    دستی به صورت خیس خود کشید و به سرعت برگشت و از اتاق بیررون زد. با دلی شکسته به سرعت از مهمانی بیرون زد و به سمت ورودی رفت. همین که از ورودی عمارت بیرون زد، از سکوت ناگهانی فضای اطراف، تنش به رعشه افتاد و به سرعت عقب گرد کرد؛ اما با قرار گرفتن مردی قوی هیکل در مقابلش، نفس در سـ*ـینه اش حبس و پاهایش به زمین قفل شد.
    - شما... شما... کی... هستین؟
    قدمی به عقب برداشت که به فردی برخورد کرد. به سرعت و با ترس به عقب برگشت و با دین مردی قوی هیکل تر، جیغ خفیفی کشید و احساس خطر تمام وجودش را گرفت. به سرعت مسیر کج کرد تا از زیر دستان مرد فرار کند و خود را به آلفرد برساند؛ اما دست نیرومند مرد او را به سمت خود کشید و با دست دیگر پارچه ای به روی دهانش کشیده شد. سعی کرد نفس نکشد تا بوی آن ماده او را بی رمق نکند؛ ولی هرچه دست و پا زد و مقاومت کرد، نتوانست و در آخر تسلیم شد و نفس های عمیق در میان تار و پور پارچه کشید که تقلاهایش پایان یافت و دنیا به روی چشمانش بسته شد....
    ....
    ....
    چشمانش را به آرامی از هم گشود و از سردردش ناله ای سر داد. چندین بار چشمان سنگینش را باز و بسته کرد تا این که سیاهی مطلق و سنگینی پلک هایش از بین رفت. نگاهش را به اطراف دوخت و میان تک به تک وسایل چرخاند؛ اتاقی بسیار مجلل و اشرافی که اصلاً برای او مکان مناسبی نبود؛ اصلاً او آن جا چه می کرد؟
    به ذهنش که فشار آورد، با یادآوری صحنه ی آخر و آن دو مرد قوی هیکل، ترس تمام وجودش را در برگرفت و بی توجه به سردرد و سنگینی سرش، به روی تخت نشست. به سرعت از تخت پایین پرید که از سرگیجه ی ناگهانی، تعادلش را از دست داد؛ اما با گرفتن ستونِ تخت اشرافی، مانع افتادنش شد. با آرام گرفتن سرگیجه اش، نگاه گنگ و ترسناکش را سراسر اتاق گرداند. اشک به چشمانش هجوم آورد و ناله ی لرزانش را سر داد:
    - کسی اینجا نیست؟
    قدم های سستش را به سمت در برداشت. دستش که دستگیره را لمس کرد و باز نشد، تمام وجودش یخ کرد و ترسان فریاد کشید:
    - کمک! کسی اون جا نیست؟ در رو باز کنین.
    و چندین بار پیاپی دستگیره را کشید؛ اما قفل بود. از حرص زیاد و عصبانیت کف دستش را به ضرب به روی در کوبید و غرید:
    - منو برای چی اوردین این جا؟ آهای! کسی صدامو می شنوه؟
    با آمدن صدای پا و چرخش کلید درون قفلِ در، به سرعت عقب کشید و نگاه خیسش را به در دوخت. طولی نکشید که در باز شد و مرد با هیبتی درشت میان چهارچوب نمایان شد.
    - بالاخره به هوش اومدین.
    صدای بم و گرفته ی مرد، لرزه به اندامش انداخت. قطرات اشک یکی پس از دیگری صورت زیبایش را خیس می کردند. بینی اش را بالا کشید و پرسید:
    - با من چه کار دارین؟
    پاسخش را نداد و پرسید:
    - چیزی میل دارید براتون بیارم؟
    از این که پاسخ سوالش را نداده بود، عصبی شد و غرید:
    - نشنیدی چی گفتم؟ شماها کی هستین؟
    با آمدن یکی دیگر از آن مردها، خود را عقب تر کشید و به ستون تخت تکیه داد.مرد دیگر رو کرد به مرد اول و گفت:
    - اربـاب گفتن می خوان ببینن شون.
    مرد سری تکان داد و اجازه ی رفتن را به او داد که مرد دوم آن ها را ترک کرد. به سمت امیلی برگشت که امیلی پرسید:
    - اربـاب دیگه کیه؟
    مرد به سمتش آمد که جیغی کشید و غرید:
    - سمت من نیا... می دونی من کیم؟ اگه خونواده ی ایلیچ بفهمن تیکه تیکه‌ات می کنن.
    بی توجه به حرفای امیلی جلوتر آمد و بازویش را در دست گرفت و گفت:
    - اگه تقلا کنید، روی دوشم میندازم تون.
    آرام گرفت. هرچه که بود دوست نداشت به روی دوش آن مرد حمل شود و شأن خود را به زیر پا بگذارند.
    گریه اش شدت گرفت و به التماس افتاد:
    - تو رو خدا منو اذیت نکنید! من که کاری نکردم.
    ابرو درهم کشید و تشر زد:
    - بفرمایید.
    بازویش توسط مرد کشیده شد و از اتاق بیرون زدند. همان طور که دنبال مرد تلو تلو می خورد نگاهش را سراسر سالن گرداند تا راهی برای فرار پیدا کند؛ اما دستان آن مرد قوی تر از آن بود که راهی برای فرار بگذارد. به داخل اتاقی کشیده شد و مرد او را با بستن در، تنها گذاشت.
    با ترس به عقبت و با دیدن در بسته شده، ناله ای سر داد:
    - کجا رفتی؟ هی؟
    نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن مردی که پشت به از پنجره ی مقابلش به تماشای بیرون ایستاده بود، افتاد. ضربان قلبش به یک باره شدت گرفت و قدمی پیش گذاشت.
    - آقا؟ میشه شما جوابِ منـ...
    با برگشتن مرد، حرف در دهانش ماسید و مرواریدهای اشک خشکید و وجودش گرم شد. در حقیقت شوکه شد و از دیدن آن مرد، آن هم در آن جا مات و متحیر ماند. مرد لبخند مهربانی به روی لب هایش نشاند و گفت:
    - خوش اومدی عزیزم. این جا رو دوست داری؟ قراره خونه مون باشه.
    همانند ماهی بیرون مانده از آب لب هایش از هم باز شدند؛ اما قادر به صحبت کردن نبود. مرد جلوتر آمد و مقابلش ایستاد. دستش را پیش کشید و به روی گونه ی خیس امیلی گذاشت. سرش را پایین تر آورد و پرسید:
    - از دیدنم خوشحال نشدی؟ فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری؟
    ناباور لب زد:
    - آلفرد؟ تو...
    هنوز کلام از دهانش خارج نشده بود که آلفرد سر خم کرد و کار نیمه تمامش را به اتمام رساند. مُهری گداخته و عاشقانه جای جای صورت امیلی نشاند و وجودش را مملو از التهاب و خواستن کرد..
    سرش را عقب کشید و زمزمه کرد:
    - به خونه خوش اومدی امیلی ایلیچ!
    مجال تجزیه و تحلیل را از او گرفت و او را به روی شانه های پهن و مردانه ش انداخت و به سمت دیگر اتاق قدم برداشت. خنده ی امیلی به هوا خواست و نام او را فریاد کشید:
    - آلفرد؟!
    ****
    (فصل پانزدهم) "کاترین"

    نگاه متعجبم را از جمع شان گرفتم و به کارولین دوختم. لبخند اطمینان بخشی به صورتم زد و لب زد:
    - آروم باش!
    سری تکان دادم و به سمت شان برگشتم. لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - شما منو... چی فرض.. کردین؟.. من.. اون قدری که... فکر می کنید... مهربون... نیستم.
    صدای گرفته ی المیرا برای اولین بار از لحظه ی آمدنش، بلند شد:
    - کاترین؟ می دونیم خواسته ی زیادیه؛ اما به خدا...
    دستم را بلند کردم که سکوت کرد.
    - آره... خواسته ی... زیادیه... امیرسام... این قدر... خوب... نقش... بازی کرد... که حتی شما هم... گول خوردین... مهراب و... دلارام... بماند که... رفیق... چند ساله اش بودن.
    مامان فاطمه شرمنده شد و گفت:
    - می دونیم دخترم. امیرسام کارایی کرد که حتی خودشم متعجبه چطوری انجام داده؟ اما می دونم تو اونو درک می کنی. خودتم برای حفظ جون خانواده ت خیلی کارا کردی.
    - اما... من... امیرسام رو... بازی ندادم... عشقم... دروغ نبود!
    سکوت کردند. تمام حرف هایشان را زده بودند و حال به بن بست رسیده بودند؛ چون من دیگر برای امیرسام در قلبم جایی نداشتم و بار دیگر شکست نمی خوردم...
    دلارام خودش را جلوتر کشید و با همان مهربانی ذاتی اش مرا خطاب قرار داد:
    - خودت خوبی؟ عملت در چه حالیه؟
    لبخندی زدم و سری تکان دادم.
    - آره خوبم... چند روز... دیگه... باید... بستری... بشم.
    - برای عمل؟
    - آره.
    - ان شالله که زود خوب می شی.
    - ممنونم.
    نگاهی به حلقه ی درون دستش انداختم و گفتم:
    - مبارک... باشه.
    مهراب به جای او پاسخ داد:
    - ممنونم. دوست داشتیم توی مراسممون باشی؛ اما تو هیچ راه ارتباطی با ما نذاشته بودی.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - ممنونم... دوست نداشتم... به ایران... برگردم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    باز هم سکوتی مملو از حرف، بر سالن حکم فرما شد. با دستم به وسایل پذیرایی اشاره کردم.
    - بفرمایید... نوش جان!
    با بی میلی و به اجبار،به احترام میزبان دست پیش بردند و مشغول شدند. رو کردم و به المیرا و پرسیدم:
    - پرستش... کجاست؟
    - پیش خانجون گذاشتمش. نیوردمش پاریس.
    - وقتی... برگشتی... از طرف... من... ببوسش.
    - حتماً! دلش خیلی برات تنگ شده.
    - منم.
    لیوان آبمیوه ام را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. کارولین و کلارا هردو در کنارم بودند و مرا در تمام لحظات خوب و بد، تنها نمی گذاشتند و حال که هردو از همه ی ماجرا باخبر بودند، رو کردم به آن ها و گفتم:
    - پدربزرگ... نباید... بفهمه!
    کلارا که تا آن موقع جلوی دهانش را گرفته بود، با ابروهای درهم در صورتم غرید:
    -اتفاقاً باید بفهمه. دیگه زیادی کشش دادی کاترین.. عمو آلفرد هم باید بدونه.
    -نه!
    این بار عصبی شد و بر سرم فریاد کشید:
    -دیگه کافیه
    مقابلم ایستاد و ادامه داد:
    - بسه هرچی خودت رو فدا کردی! بسه دیگه! من اجازه نمیدم قربانی این سیاست بشی.تو باید زندگی کنی.

    صدایی از پشت سرم به گوش رسید که در آن لحظه برای مدتی مُردم.
    - درست میگی کلارا.
    به گوش هایم اعتماد نداشتم. آن صدا، دروغی بیش نبود. دروغی شیرین و اما دردناک. آب دهانم را به سختی فرو دادم که در سـ*ـینه ام شکست و وجودم را لبریز از درد کرد. چشمانم به لرزش افتادند و تمام تنم از خواستنش به بی قراری افتادند و او را فریاد کشیدند؛ اما با مشت کردن دستان و بستن چشمانم به روی واقعیت، جایگاه اصلی شان را یادآوری کردم. به ضجه های دستان و قلبم توجهی نکردم و بغض درون گلویم را به سختی فرو دادم.
    - کاترین؟
    صدایم زد و ضربان قلبم شدت گرفت. موهایم را پشت گوش هایم فرستادم و لوله را از بینی ام جدا کردم. تمام احساساتم را پشت نگاهم پنهان کردم و به آرامی ایستادم. نفسم را بیرون دادم و به سمتش برگشتم؛ اما برگشتنم همانا و گریختن احساساتم از پشت پلک هایم همانا. تقلای احساساتم به سوزش چشمانم منجر شد و لرزیدن لب هایم؛ اما او برخلاف من، با صلابت و مقتدر مقابلم قدعلم کرده بود. دستانم را در کنارم مشت کردم و مانع شکستنم شدم و به سختی ابرو درهم کشیدم.
    نگاهش لرزش داشت و دستانش همانند من در کنارش مشت شده بود. جلوتر آمد و فریاد قلبم به آسمان ها رسید. آن طرف مبل و در فاصله ی بسیار کمی در مقابلم ایستاد.
    - چقدر ضعیف شدی!
    نه کاترین! تو قوی هستی؛ همیشه قوی هستی و ضعفی در کار نیست.
    ابروهایم آن قدر در هم شدند که کاملاً در هم گره خوردند و دستش را به آرامی جلو آورد که به سرعت عقب کشیدم و چشم غره ای به صورت نگرانش رفتم.دستش را مشت کرد و در کنارش انداخت.
    -متأسفم.
    لب باز کردم و با هر جان کندنی که بود، پاسخ دادم:
    - دیره!
    - فکر نمی کردم آخرش این جوری بشه.
    پوزخند زدم که با ناراحتی ابرو درهم کشید و گفت:
    - مجبور بودم.
    - مجبور؟
    -آره. مجبور بودم برای مردمم...
    عصبی میان کلامش پریدم:
    -برای... مردمت... منو... قربانی... کنی؟!
    سرفه ی خشکی نصیب سـ*ـینه ام شد که صورتش از نگرانی رنگ باخت. نگران بود؟این مرد سنگدل نگران هم می شد؟ مگر خودش همین حال را نمی خواست؟ پا گذاشتن روی احساسات را.
    - هر دوی ما یه راه رو انتخاب کردیم.
    این بار درست می گفت؛من هم او را فریب داده بودم.
    - اما... من...
    بغضم را به سختی فرو دادم و ادامه دادم:
    - می خواستم... از تو... محافظت... کنم
    نفسم را کلافه بیرون فرستادم و دستی به چشمانم که در حال ذوب شدن بودند، کشیدم.
    - همه ی... خطاهایی که... مرتکب شدم... فقط... برای... حفاظت از... تو بود.
    دستی به گونه ی ملتهبم کشیدم و ادامه دادم:
    - اما تو... از همون... روز اول... می خواستی... منو... بازی... بدی.
    به سرعت و قاطعانه پاسخ داد:
    - نه!
    فریاد کشیدم:
    - آره.
    به دنبال آن سرفه ی خشکی سر دادم و قفسه ی سـ*ـینه ام را با دست نوازش کردم. دندان سایید و سرش را جلوتر کشید و از میان دندان های کلید شده اش با صدایی بسیار آرام؛ اما محکم گفت:
    - من نمی خواستم تو رو اذیت کنم. فقط می خواستم باهات دوست باشم و اعتمادت رو جلب کنم و بی هیچ دردسری اون داروها رو بگیرم تا هم تو توی خطر نیوفتی هم مردم و خانواده ام؛ اما همه چی بهم ریخت. پنهون کاریات رو شد و من روز به روز دیوونه تر و عصبی تر؛ روز به روز بی اعتمادتر... آتش انتقام با کارا و حرفای تو، تو وجود من بیشتر شعله می کشید و هیچ چیزی جز انتقام نمی دیدم.
    نفس نفس زد. دستی به صورت ملتهبش کشید و ادامه داد:
    - یک سرقضیه تو بودی که عاشقت بودم و یک سر قضیه مردم بی گـ ـناه. فکر می کردم برای داشتن تو همیشه وقت هست و برام راه برگشت میذاری. پس به مردم بی گـ ـناه کمک کردم؛ اما دیگه راه برگشتی نبود و توهم نیست شده بودی.
    دندان هایش را به روی فشرد.
    - من کاری رو کردم که اگر هر کسی جای من بود، انجام می داد.
    سیبک گلویش پایین و بالا شد و با صدایی بسیار بم شده و سنگین نجوا کرد:
    - من ازت دست نمی کشم کاترین!
    چشمان سرخ و عصبی اش را از چشمانم دریغ کرد و همان طور سر به زیر از سالن بیرون زد و باز هم سالن را در سرمای عجیب فرو برد...
    هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. او عملاً به علاقه اش به من اعتراف کرده بود و فریاد می کشید که هنوز هم خواهان من است؛ اما اگر این شیوه ای جدید برای فریب من باشد چی؟ نه کاترین. این بار نباید فریب بخوری؛ این یک راه برای پس گرفتن داروها ست و بس. بس بود هرچه حماقت و زودباوری. درست بود که حق را به او می دام؛ اما حق این که مرا ترک کند، نداشت. من برای تکرار گذشته دیگر خام نمی شدم. هرگز.
    *****
    - همه ی علائم برای عمل عادی و عالیه
    برگه را امضا کرد و پرسید:
    - حالت خوبه خانم ایلیچ؟
    ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم و پاسخ دادم:
    - می ترسم.
    - از چی؟ عمل؟
    - بله.
    آقای دکتر اَندرسون لبخند بسیار مهربانی به صورت نگرانم زد و گفت:
    - ترس که نداره. قرار نیست که اتفاق خاصی بیوفته! فقط قراره یه مدتی آروم بخوابی و بعد با حال خوب بیدار شی. ببینم؟ مگه به من اطمینان نداری؟
    لبخندی با بغض زدم و پاسخ دادم:
    - دارم! دلم برای... یه خواب آروم... تنگ شده‌
    با شوخ طبعی گفت:
    - تا روز عمل می تونی این جا راحت بخوابی بدون این که کسی مزاحمت بشه.
    خنده ی غمگینی سر دادم. پرونده را روی میز گذاشت و به سمتم آمد. در کنارم ایستاد و با محبتی پدرانه دستی به روی سرم کشید و گفت:
    - تا روز عمل خوب استراحت کن.
    - حتماً.
    لبخند زد. یکی از بهترین دوست های پدر که محبتی سرشار، نسبت به من و خواهرانم داشت.
    - روز خوش.
    - روز خوش.
    اتاق را ترک کرد و مرا با موجی از تنهایی و غم رها کرد. کارولین به خاطر شرایط بارداری اش، برخلاف میل باطنی اش قادر به همراهی ام نبود؛ اما دلم عجیب محبت هایش را می خواست؛ همان کارولین مهربان و سر به هوا را می خواست. تا روز عمل هیچکس نمی توانست در این جا مستقر شود و به دلیل شرایط حاد و ویژه ای که گریبان گیرم شده بود، از ملاقات های کوتاه مدت خانواده و آقاجون، دلم بیشتر می گرفت و احساس تنهایی می کردم. دلم آقاجون و پدربزرگ را می خواست؛ دلم آغـ*ـوش امن پدربزگ را می خواست؛ دلم قرآن خواندن آقاجون را می خواست.
    - می تونم بیام داخل؟
    به سرعت به سمتش برگشتم و در وحله ی اول نگاهم لبخندش را شکار کرد. همان طور لبخند به لب و گل به دست جلوتر آمد و گل را روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت. پرده های سراسری را کنار کشید و پنجره را باز کرد که تمام اتاق مملو از روشنایی شد. نفس عمیقی در آن هوای تازه کشیدم و به قامت کشیده اش که مقابلم قرار داشت، خیره شدم. دستانش را پشت سرش برد و کف هر دو دست را به روی قاب پنجره قرار داد و تکیه اش را به آن ها سپرد.
    - امروز در چه حالی بانو؟ با دکترت که حرف زدم گفت برای عمل عالی هستی.
    همانند تمام روزهای سابق؛ به موقع و با یک شاخه ی گل. در مقابل تمام بی حرفی ها و بی محلی هایم، باز هم لبخند زد.
    - نمی خوایی حرف بزنی؟ خیلی خب... مشکلی نیست.
    تکیه اش را گرفت و جلوتر آمد و در کنارم روی تخت، با فاصله نشست. لب هایش را به روی هم فشرد و بعد ازمدتی جان کندن، نفس عمیقی کشید و لب باز کرد:
    - با پدربزرگت صحبت کردم؛ تا آخر حرفامو گوش داد.
    ابروهایم بالا پرید و متعجب خیره اش شدم. لبخند غمگینی روی لب هایش نشاند و ادامه داد:
    - همه چیو گفتم؛ از خطاهامون، دروغای من، پنهان کاریات، بازی مرگ، شغلم و گذشته ی پدرم و پدرت... همه چیو! اونم بی هیچ حرفی منو تنها گذاشت و رفت.
    نفس عمیقی کشیدم و ابروهایم را در هم کشیدم.
    - اخم نکن دیگه! همه باید می دونستن؛ مخصوصاً لرد.
    همانند پسر بچه های تخس سرش را به روی شانه ی راست مایل کرد و پرسید:
    - کار بدی کردم؟
    پشت چشمی نازک کردم و ماسک را به روی دهانم قرار دادم.
    - این یعنی نه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا