و بدون این که منتظر پاسخی باشم؛ بی توجه به نگاه بهت زدهاش چرخیدم و به سمت بار برگشتم. دخترک
دیوانه! واقعا با چه انگیزه ای به من پیشنهاد دوستی می داد؟!
پوفی کشیدم. شاید واقعا حق با مادرم بود و این ظاهر مردانه به زودی برایم دردسر می شد.
خدا امشب را به خیر کند؛ همه اش تقصیر این هستی بی فکر است که من را در چنین دردسری انداخته
است. آخر این دختر باید بین این همه مرد پولدار و خوشتیپ، از من بدبخت خوشش بیاید!؟
بدون جلب توجه اطرافم را بررسی کردم. خدا را شکر همه در حال شام خوردن بودند و کسی متوجه من
نبود. می دانستم بعد از شام تازه کار ما شروع می شود و باید از مهمانها با نوشیدنی پذیرایی کنیم.
با عجله سر جای خودم پشت بار برگشتم؛ به محض رسیدن پشت پیشخوان، پیمان که با سرعت در حال
چیدن لیوان در سینی بود؛ سینی دیگری برداشت و به سمتم گرفت.
- زود باش پسر، الان کارمون شروع می شه.
سینی را گرفتم و همراهش شروع به چیدن لیوان ها کردم. بعد از این که تمام لیوان ها را چیدیم؛ با خستگی
دست به کمر زدم و صاف ایستادم. نگاهم در سالن چرخید. مثل این که کم، کم شام تمام می شد و باید
برای پذیرایی آماده می شدیم. هستی را دیدم که کت و شلوار خوش دوخت کرم رنگی به تن داشت و در
جمع مردانه ای ایستاده بود و با لبخندی به وسعت صورتش گرم حرف زدن بود. ظاهرا چشم امیر مهدی را
دور دیده بود که اینگونه عشـ*ـوه گری میکرد. صورتم را با انزجار جمع کردم .
صدای پیمان باعث شد نگاهم را از هستی بگیرم
- حواست کجاست پسر؟
با شرمندگی گوشهی ابرویم را خاراندم. واقعا یادم رفته بود که برای چه آنجا هستم.
- الان چی کار کنم؟
پیمان بی حوصله چشم هایش را در حدقه گرداند و یکی از سینی ها را برداشت.
- بیا این سینی رو ببر؛ مراقب باش نریزی. من هم پشت سرت می یام.
سینی را برداشتم و به سمت اولین میز حرکت کردم پیمان هم پشت سرم حرکت کرد و به سمت دیگر
سالن رفت.
میان جمعیت نوشیدنی تعارف می کردم؛ که صدایی باعث شد در جایم ثابت شوم و به سمت مرد جوانی
که سر تا پا مشکی پوشیده بود؛ بچرخم.
هیکل تنومند و چهره ی خشنش ترسی در دلم ایجاد کرد. مطمئن بودم که با یک ضربه می تواند نفسم را بگیرد. درست مثل بادیگارهای خشن فیلم های خارجی بود. مخصوصا با خط عمیقی که مشخص بود جای زخم کهنهای است و بین ابروهایش را شکافت باریکی زده بود. وقتی نزدیک شدم؛ لیوانی شربت شاه توت برداشت و به سمت مردی که روی مبل مخصوی مهمان های ویژه نشسته بود خم شد.
-بفرمایید جناب مفاخری.
مردی که نشسته بود؛ بدون توجه به من لیوان را گرفت.نیم تعظیمی کردم و خواستم به عقب برگردم؛ که صدای بم مرد نگاهم داشت.
- صبر کن جوون. زیر نگاه سنگین مرد، در جا خشک شدم.
آنچنان نافذ نگاهم می کرد؛ که حس می کردم میتواند ذهنم را بخواند. طرز نگاهش را اصلا دوست نداشتم. سعی کردم اضطرابم را مخفی کنم.
-بله، امری دارید قربان؟
هنوز موشکافانه سر تا پایم را برانداز میکرد. معذب در جایم تکانی خوردم. نکند فهمیده است که من یک دختر هستم! خدایا نکند به امیر مهدی گزارش بدهد؟ به سختی آب دهانم را فرو دادم. از چشم های تیزبینش می گریختم. بعد از دقایق نفسگیری نگاه سنگینش را از صورتم برداشت.
- میتونی بری.
نفسم را پر حرص بیرون دادم. مردک مزخرف یک ساعت من را نگه داشته است تا مسخره ام کند. متوجه،ی دستپاچگیام شد؛ اما اهمیتی ندادم. عقب گرد کردم و با حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم.
- کی این شب مزخرف تموم می شه.
کف دست هایم عرق کرده بودند و برخالف همیشه سر به زیر افکنده بودم و همانطور با سرعت و غرولندکنان به سمت بار می رفتم و اجداد هستی را مورد عنایت قرار میدادم که ناگهان به چیزی برخورد کردم و سینی از روی دستم واژگون شد.
دیوانه! واقعا با چه انگیزه ای به من پیشنهاد دوستی می داد؟!
پوفی کشیدم. شاید واقعا حق با مادرم بود و این ظاهر مردانه به زودی برایم دردسر می شد.
خدا امشب را به خیر کند؛ همه اش تقصیر این هستی بی فکر است که من را در چنین دردسری انداخته
است. آخر این دختر باید بین این همه مرد پولدار و خوشتیپ، از من بدبخت خوشش بیاید!؟
بدون جلب توجه اطرافم را بررسی کردم. خدا را شکر همه در حال شام خوردن بودند و کسی متوجه من
نبود. می دانستم بعد از شام تازه کار ما شروع می شود و باید از مهمانها با نوشیدنی پذیرایی کنیم.
با عجله سر جای خودم پشت بار برگشتم؛ به محض رسیدن پشت پیشخوان، پیمان که با سرعت در حال
چیدن لیوان در سینی بود؛ سینی دیگری برداشت و به سمتم گرفت.
- زود باش پسر، الان کارمون شروع می شه.
سینی را گرفتم و همراهش شروع به چیدن لیوان ها کردم. بعد از این که تمام لیوان ها را چیدیم؛ با خستگی
دست به کمر زدم و صاف ایستادم. نگاهم در سالن چرخید. مثل این که کم، کم شام تمام می شد و باید
برای پذیرایی آماده می شدیم. هستی را دیدم که کت و شلوار خوش دوخت کرم رنگی به تن داشت و در
جمع مردانه ای ایستاده بود و با لبخندی به وسعت صورتش گرم حرف زدن بود. ظاهرا چشم امیر مهدی را
دور دیده بود که اینگونه عشـ*ـوه گری میکرد. صورتم را با انزجار جمع کردم .
صدای پیمان باعث شد نگاهم را از هستی بگیرم
- حواست کجاست پسر؟
با شرمندگی گوشهی ابرویم را خاراندم. واقعا یادم رفته بود که برای چه آنجا هستم.
- الان چی کار کنم؟
پیمان بی حوصله چشم هایش را در حدقه گرداند و یکی از سینی ها را برداشت.
- بیا این سینی رو ببر؛ مراقب باش نریزی. من هم پشت سرت می یام.
سینی را برداشتم و به سمت اولین میز حرکت کردم پیمان هم پشت سرم حرکت کرد و به سمت دیگر
سالن رفت.
میان جمعیت نوشیدنی تعارف می کردم؛ که صدایی باعث شد در جایم ثابت شوم و به سمت مرد جوانی
که سر تا پا مشکی پوشیده بود؛ بچرخم.
هیکل تنومند و چهره ی خشنش ترسی در دلم ایجاد کرد. مطمئن بودم که با یک ضربه می تواند نفسم را بگیرد. درست مثل بادیگارهای خشن فیلم های خارجی بود. مخصوصا با خط عمیقی که مشخص بود جای زخم کهنهای است و بین ابروهایش را شکافت باریکی زده بود. وقتی نزدیک شدم؛ لیوانی شربت شاه توت برداشت و به سمت مردی که روی مبل مخصوی مهمان های ویژه نشسته بود خم شد.
-بفرمایید جناب مفاخری.
مردی که نشسته بود؛ بدون توجه به من لیوان را گرفت.نیم تعظیمی کردم و خواستم به عقب برگردم؛ که صدای بم مرد نگاهم داشت.
- صبر کن جوون. زیر نگاه سنگین مرد، در جا خشک شدم.
آنچنان نافذ نگاهم می کرد؛ که حس می کردم میتواند ذهنم را بخواند. طرز نگاهش را اصلا دوست نداشتم. سعی کردم اضطرابم را مخفی کنم.
-بله، امری دارید قربان؟
هنوز موشکافانه سر تا پایم را برانداز میکرد. معذب در جایم تکانی خوردم. نکند فهمیده است که من یک دختر هستم! خدایا نکند به امیر مهدی گزارش بدهد؟ به سختی آب دهانم را فرو دادم. از چشم های تیزبینش می گریختم. بعد از دقایق نفسگیری نگاه سنگینش را از صورتم برداشت.
- میتونی بری.
نفسم را پر حرص بیرون دادم. مردک مزخرف یک ساعت من را نگه داشته است تا مسخره ام کند. متوجه،ی دستپاچگیام شد؛ اما اهمیتی ندادم. عقب گرد کردم و با حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم.
- کی این شب مزخرف تموم می شه.
کف دست هایم عرق کرده بودند و برخالف همیشه سر به زیر افکنده بودم و همانطور با سرعت و غرولندکنان به سمت بار می رفتم و اجداد هستی را مورد عنایت قرار میدادم که ناگهان به چیزی برخورد کردم و سینی از روی دستم واژگون شد.
آخرین ویرایش: