کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
و بدون این که منتظر پاسخی باشم؛ بی توجه به نگاه بهت زدهاش چرخیدم و به سمت بار برگشتم. دخترک
دیوانه! واقعا با چه انگیزه ای به من پیشنهاد دوستی می داد؟!
پوفی کشیدم. شاید واقعا حق با مادرم بود و این ظاهر مردانه به زودی برایم دردسر می شد.
خدا امشب را به خیر کند؛ همه اش تقصیر این هستی بی فکر است که من را در چنین دردسری انداخته
است. آخر این دختر باید بین این همه مرد پولدار و خوشتیپ، از من بدبخت خوشش بیاید!؟
بدون جلب توجه اطرافم را بررسی کردم. خدا را شکر همه در حال شام خوردن بودند و کسی متوجه من
نبود. می دانستم بعد از شام تازه کار ما شروع می شود و باید از مهمانها با نوشیدنی پذیرایی کنیم.
با عجله سر جای خودم پشت بار برگشتم؛ به محض رسیدن پشت پیشخوان، پیمان که با سرعت در حال
چیدن لیوان در سینی بود؛ سینی دیگری برداشت و به سمتم گرفت.
- زود باش پسر، الان کارمون شروع می شه.
سینی را گرفتم و همراهش شروع به چیدن لیوان ها کردم. بعد از این که تمام لیوان ها را چیدیم؛ با خستگی
دست به کمر زدم و صاف ایستادم. نگاهم در سالن چرخید. مثل این که کم، کم شام تمام می شد و باید
برای پذیرایی آماده می شدیم. هستی را دیدم که کت و شلوار خوش دوخت کرم رنگی به تن داشت و در
جمع مردانه ای ایستاده بود و با لبخندی به وسعت صورتش گرم حرف زدن بود. ظاهرا چشم امیر مهدی را
دور دیده بود که اینگونه عشـ*ـوه گری میکرد. صورتم را با انزجار جمع کردم .
صدای پیمان باعث شد نگاهم را از هستی بگیرم
- حواست کجاست پسر؟
با شرمندگی گوشهی ابرویم را خاراندم. واقعا یادم رفته بود که برای چه آنجا هستم.
- الان چی کار کنم؟
پیمان بی حوصله چشم هایش را در حدقه گرداند و یکی از سینی ها را برداشت.
- بیا این سینی رو ببر؛ مراقب باش نریزی. من هم پشت سرت می یام.
سینی را برداشتم و به سمت اولین میز حرکت کردم پیمان هم پشت سرم حرکت کرد و به سمت دیگر
سالن رفت.
میان جمعیت نوشیدنی تعارف می کردم؛ که صدایی باعث شد در جایم ثابت شوم و به سمت مرد جوانی
که سر تا پا مشکی پوشیده بود؛ بچرخم.
هیکل تنومند و چهره ی خشنش ترسی در دلم ایجاد کرد. مطمئن بودم که با یک ضربه می تواند نفسم را بگیرد. درست مثل بادیگارهای خشن فیلم های خارجی بود. مخصوصا با خط عمیقی که مشخص بود جای زخم کهنهای است و بین ابروهایش را شکافت باریکی زده بود. وقتی نزدیک شدم؛ لیوانی شربت شاه توت برداشت و به سمت مردی که روی مبل مخصوی مهمان های ویژه نشسته بود خم شد.
-بفرمایید جناب مفاخری.
مردی که نشسته بود؛ بدون توجه به من لیوان را گرفت.نیم تعظیمی کردم و خواستم به عقب برگردم؛ که صدای بم مرد نگاهم داشت.
- صبر کن جوون. زیر نگاه سنگین مرد، در جا خشک شدم.
آنچنان نافذ نگاهم می کرد؛ که حس می کردم میتواند ذهنم را بخواند. طرز نگاهش را اصلا دوست نداشتم. سعی کردم اضطرابم را مخفی کنم.
-بله، امری دارید قربان؟
هنوز موشکافانه سر تا پایم را برانداز میکرد. معذب در جایم تکانی خوردم. نکند فهمیده است که من یک دختر هستم! خدایا نکند به امیر مهدی گزارش بدهد؟ به سختی آب دهانم را فرو دادم. از چشم های تیزبینش می گریختم. بعد از دقایق نفسگیری نگاه سنگینش را از صورتم برداشت.
- میتونی بری.
نفسم را پر حرص بیرون دادم. مردک مزخرف یک ساعت من را نگه داشته است تا مسخره ام کند. متوجه،ی دستپاچگیام شد؛ اما اهمیتی ندادم. عقب گرد کردم و با حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم.
- کی این شب مزخرف تموم می شه.
کف دست هایم عرق کرده بودند و برخالف همیشه سر به زیر افکنده بودم و همانطور با سرعت و غرولندکنان به سمت بار می رفتم و اجداد هستی را مورد عنایت قرار میدادم که ناگهان به چیزی برخورد کردم و سینی از روی دستم واژگون شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از شوک زیاد تنها به خرده های لیوانی که روی زمین ریخته بودند و شربتی که روی زمین جاری شده بود؛ نگاه می کردم و جرات بالا آوردن سرم را نداشتم. سالن به آن شلوغی، را سکوت سنگینی گرفته بود و صدا از کسی نمی آمد. مطمئن بودم که فاتحه ام خوانده است. حالم به قدری خراب بود که دست هایم می لرزیدند. بلاخره به خودم جرات دادم و کم، کم نگاهم را از زمین گرفتم. اولین چیزی که دیدم کفش های ورنی مردانه ای بود که قطره‌های از شربت آلبالو روی آن سر می‌خورد؛ بعد شلوار مشکی مردانه ای که خیس شده بود و عمق فاجعه زمانی معلوم شد که نگاهم روی پیراهن مردانه ی سفیدی که لکه‌ی بزرگ قرمزی خشک شد. وقتی بلاخره جرات کردم و کمی بالاتر را نگاه کردم؛ آرزو کردم که ای کاش گردنم شکسته بود و با آن چشم های خشمگین روبرو نمی شدم. با دیدن صورت خشمگین مرد جوان بلند قد روبرویم نفس در سـ*ـینه ام قطع شد و برای چند ثانیه نفس کشیدن را از یاد بردم. دهانم نیمه باز مانده بود و حتی جرات عذرخواهی نداشتم. گویی همه‌ی کلمه ها از ذهنم فرار کرده بودند. انگار که تمام حواسم از کار افتاده بودند. صدای تیز هستی، که تا جای ممکن تلاش می کرد آهسته حرف بزند؛ حواسم را به خود آورد.
    - هیچ معلومه حواست کجاست احمق؟ مگه کوری؟ چه غلطی داری می کنی؟
    من را به عقب هول داد و خودش را کمی جلو کشید و دستش را دلجویانه روی بازوی مرد که عضلاتش از زیر کت تنگ هم مشخص بودند؛ گذاشت.
    - من از شما معذرت می خوام جناب امیریان، شرمنده ام، این گارسون تازه کاره و بدون هیچ قصدی این اشتباه رو مرتکب شده. خواهش می کنم ما رو ببخشید.
    مرد بدون این که نگاه سرخش را از روی من بردارد بازویش را از دست هستی بیرون کشید. نگاه متکبرش بی نهایت برایم آشنا بود. با ترس زیر چشمی به جایی که آن مرد مرموز نشسته بود؛ نگاه کردم. نگاه های سنگین و تحقیر آمیز مردمی که در سالن بودند را، روی خودم حس می کردم. درست مثل این که به مفرح ترین تفریح زندگی‌اشان نگاه می کردند. اما چیزی در چشم های مرد جوان بود که دلم را می لرزاند؛ خباثتی محض! صدای بم و گیرای مرد نگاهم را به سمت او کشید و نگاهم در نگاه وحشی و مشکی اش قفل شد. با ابرو به من اشاره کرد.
    - تو، زود باش گندی رو که زدی تمیز کن. حیرت زده به صورت عصبی اش نگاه کردم. چطور تمیزش کنم؟ در مقابل جذبه‌اش به لکنت افتاده بودم.
    -بب..ببخشید م...من...اصلا...
    با صدای فریادش از جا پریدم و با ترس به او که شبیه جگوار سیاهی، آماده ی حمله بود؛ زل زدم. ابروهای مردانه اش به سختی در هم گره خورد. برای رهایی از نگاه سنگینش حاضر بودم در زمین فرو روم. نگاهش چنان نفسم را گرفته بود که انگار داشتم نفس‌های آخرم را می‌کشیدم؛ چرا اینقدر نگاهش نافذ بود؟
    -آ..آخه...چطوری...ای..این..
    بدون توجه به تقلاهای من برای حرف زدن، سرش را به سمت هستی که در کنارش ایستاده بود و مانند اسفندِ روی آتش بالا و پایین می‌پرید - چرخاند.
    -یه لیوان از همین نوشیدنی- که روی لباسم ریخته- برام بیارید.
    هستی بدون لحظه‌ای درنگ عقب گرد کرد و به قسمت نوشیدنی‌ها رفت. من هنوز مات و مبهوت همان جا ایستاده بودم و توان هیچ حرکتی نداشتم. جمعیت حالا با اشتیاق بیشتری به این نمایش به ظاهر هیجان انگیز نگاه می‌کردند. هستی خیلی سریع با لیوانی نوشیدنی برگشت.
    -بفرمایید.
    امیریان لیوان را از روی پیش دستی ای که هستی با احترام به سمتش گرفته بود، برداشت؛ لحظه‌ای نگاهم روی انگشت‌های کشیده‌‌اش ثابت ماند ولی سریع چشم از او گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    همان طور خیره به من، لیوان را به لب‌های نسبتا باریکش نزدیک کرد؛ از نگاه یخ زده اش هیچ چیز نمی‌توانستم بفهمم. تنها ساکت - مثل موشی اسیر نگاه مار- به او که خونسرد محتوی لیوان را مزه می کرد؛ خیره مانده بودم. بعد از چند لحظه لیوان را از دهانش دور کرد به نظر می رسید حتی یک قطره هم از آن نوشیدنی کم نشده است. با یک قدم بلند، به من نزدیک شد بوی عطر سرد ادکلن مردانه‌اش مشامم را نوازش کرد؛ چقدر این عطر آرام بخش بود؛ لحظه ای چشم بستم و عمیق نفس کشیدم. چشم که باز کردم صورت سه تیغه‌اش درست روبرویم قرار داشت؛ بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. نگاه سردش هارمونی عجیبی با خنکای رایحه ی عطر مـسـ*ـت کننده اش داشت. هنوز از شوک بیرون نیامده بودم؛ که سرمای مایعی که از بالای سرم به پایین ریخت؛ نفسم را گرفت و چشم‌هایم گشاد شدند. جریان نوشیدنی چسبناکی که از سر و صورتم می‌چکید؛ باعث شد صورتم از انزجار جمع شود. دستم را بالا بردم و روی صورت خیس و چسبناکم کشیدم تا بتوانم چشم هایم را که بی اختیار بسته شده بودند؛ باز کنم. همین که چشم باز کردم؛ سرم بلند کردم به او زل زدم، کنج لبش از پوزخند تحقیر آمیزی کج شده بود. وجودم از حس حقارت آتش گرفته بود؛ دلم می‌خواست مشتی به فکِ زاویه دارش بکوبم و آن پوزخند اعصاب خورد کن را برای همیشه از روی لب‌هایش پاک کنم. صدای دست زدن میهمان ها، باعث شد تکان شدیدی بخورم و از افکارم به بیرون پرت شوم. چشم از چشم‌های بی روح مرد روبرویم گرفتم و به چهره‌ی خندان و پر از تمسخر بقیه نگاه کردم؛ یکی از آن‌هایی که که داشت با حظ دست می‌زد؛ همان دخترک لوس و از خود راضی بود. خدا را شکر انگار این یکی عقده‌اش خالی شده بود! صدای بم و مردانه ای زیر گوشم شنیدم.
    -فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی.
    آنقدر نزدیک بود که هرم نفس‌های داغش را درست پشت گردنم احساس می‌کردم، سر چرخاندم و دوباره نگاهم با نگاهش گره خورد ولی این بار با فاصله‌ی کمتری کنارم ایستاد؛ طوری که شانه‌‌ی راستم با سـ*ـینه‌اش مماس شده بود. هول زده، با یک قدم بلند خودم را کنار کشیدم. از یک سو شرم و از یک سو حقارت باعث شده بود؛ دستهایم به لرزه بیفتند. بغضی به بزرگی گردو در گلویم جا خوش کرد و حتی اجازه‌ی حرف زدن را از من گرفت. کمی که گذشت تازه متوجه شدم که مدتی است بدون هیچ حرکتی آنجا ایستاده‌ام و این آدم های تازه به دوران رسیده، دارند مرا مسخره می‌کنند. گوش‌هایم از عصبانیت داغ شدند؛ در یک تصمیم آنی عصبی قدم به جلو برداشتم؛ دلم می‌خواست حرفی بزنم تا حداقل کمی خنکای تلافی‌اش به دلم سرازیر بشود. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی هستی طوری به بازویم چنگ زد که جای ناخون‌های مانیکور شده‌اش روی پوستم سوخت؛ ولی سوزش قلبم در برابر زخمی که روی بازویم نشست، هیچ بود. با فریاد بلندش، دهانم را که باز کرده بودم؛ بستم.
    -برو توی اتاقم، تا بعدا بیام به حسابت رسیدگی کنم.
    سرم را پایین انداختم و با قدم‌های بلند از سالن خارج شدم، دلم نمی‌خواست دیگر چشمم به هیچ کس بیفتد. این شب لعنتی انگار قسم خورده بود تا مرا به نابودی بکشاند. راهروی باریک انگار از همیشه طولانی تر به نظر می رسید؛ به سمت راهروی فرعی ای که اتاق هستی در آن قرار داشت؛ رفتم . جلوی در چوبی قهوه ای اتاق لحظه‌ای مکث کردم. نفس عمیقی کشیدم و دستگره‌ی طلایی رنگ در را پایین کشیدم. در را باز کردم و داخل شدم. بدون نگاه به اطراف، کلافه دستی به کلاه روی سرم که بر اثر ریختن نوشیدنی حالت چسبناکی گرفته بود؛ کشیدم. بی اختیار شروع به راه رفتن در اتاق کردم. مطمئن بودم فعلا هستی دل از میهمانی نمی‌کند، مخصوصا حال که دیگر باید اوضاع را هم سامان می‌داد. نگاهی به عقربه‌های ساعت که از نیمه شب هم گذشته بودند؛ انداختم و کلافه‌ پوف کشیدم. با به خاطر آوردن مادر، از جا پریدم. وای، حتما مادرم تا حالا خیلی نگران شده است. چند قدم پیش رفتم و روی مبل نرم و راحتی که جلوی میز مدیریتِ هستی بود؛ نشستم و منتظر به در اتاق نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهم را به اطراف اتاق چرخاندم؛ تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای تیک تاک ساعت چوبی و بزرگ روی دیوار روبرویم و پای ضرب گرفته‌ام روی کف پارکت شده‌ی زمین بود. بالاخره بعد از مدتی طولانی‌ که منتظر شدم در اتاق باز شد، هستی با همان ژست مخصوص قدم به داخل اتاق گذاشت بوی شیرینِ ادکلن گران قیمتش همزمان با ورودش اتاق را پر کرد؛ به سمت میز بزرگ چوبی‌اش رفت، پشت میز روی صندلی چرخدار مدیریتی‌اش نشست و در حالی که به پشتی‌ بلند صندلی تکیه می‌داد به روی من پوزخندی زد؛ از جعبه‌ نقره‌ای رنگ روی میز یک سیگار برگ بیرون آورد و با فندک ست جعبه روشنش کرد. سیگار را بین لب‌های آرایش شده‌اش گرفت و بعد از کام عمیقی دودش را با چشم‌هایی باریک شده ماهرانه از بینی عمل کرده اش بیرون فرستاد. از نگاه پر تمسخرش بیزار بودم ترجیح دادم نگاهم به شکلات خوری‌ای که روی عسلی جلوی مبل بود باشد؛ آخر این دختر چه پدرکشتگی با من بیچاره داشت؟ با صدایش دست از کشمکش درونی برداشتم و منتظر ماندم تا حرف آخرش را بزند گرچه می‌تونستم حدس بزنم چه چیزی در انتظارم است؛ شک نداشتم که اخراجم می‌کرد. -فکر کنم می‌دونی چرا گفتم اینجا منتظرم بمونی. چشم از از شکلات خوری کریستال گرفتم و نگاهم را به او دادم؛ نفسم را پر صدا بیرون فرستادم.
    -حدسش سخت نیست.
    هنوز آن پوزخند نفرت انگیز روی لب‌هایش بود.
    -خیلی خوب، کوتاهش می‌کنم؛ چون نه ارزش وقت گذاشتن داری؛ نه من وقتش رو دارمکه دو ساعت برات مقدمه چینی کنم.
    سیگار را در زیر سیگاری کریستالی که روی میز بود؛ خاموش کرد.
    -اخراجی دخترجون، از کار خرابی امشبت نمی‌شه گذشت تا الان هم فقط به خاطر امیرمهدی بود که تحملت کردم. لب‌هایم را از حرص به هم فشردم و بی پروا به چشم هایش خیره شدم.
    -برای خانوده‌ات متأسفم که دختری مثل تو دارند.
    برق خشم بین نگاهش دوید، صدای تیزش بالاخره به فریاد تبدیل شد.
    - خفه شو همین الان برو بیرون؛ امشب به اندازه ی کافی آبروی من رو جلوی مهمون‌هام بردی؛ زبونت هم درازه؟
    با حرص از روی مبل بلند شدم.
    -رستورانت ارزونی خودت دختره‌ی از خود راضی، فکر کردی من کشته مرده‌ی اون چندرغازی‌ام که ماه به ماه کف دستم می‌ذاری؟
    با یک حرکت از روی صندلی‌اش بلند شد؛ چشم‌هایش از فرط عصبانیت سرخ شده بودند و کم مانده بود مثل شخصیت‌های کارتونی از بینی‌اش دود بیرون بزند.
    -از جلوی چشمم گورت رو گم کن؛ دیگه نمی‌خوام حتی یه لحظه دیگه هم ریخت نحست رو ببینم.
    آنچنان فریادی کشید که پرده ی گوشم صدا کرد. خیلی سریع عقب گرد کردم تا از اتاق بیرون بروم؛ می‌ترسیدم یک لحظه‌ی دیگر آنجا بمانم و بینمان درگیری به وجود بیاید. با قدم‌های بلند از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم محکم به هم کوبیدم. بس بود دیگر کوتاه آمدن جلوی این زن غیر ممکن بود. اصلا از این که بیکار شده‌ام و قرار است از فردا روزگارم را با سماق مکیدن بگذرانم، خیلی هم خوشحال هستم در عوض لازم نبود هر روز چهره ی عبوس و از خود راضی هستی را ببینم. عصبانی و با سرعت راهروی باریک را طی کردم تا به رختکن رسیدم؛ وارد اتاق شدم و به سمت کمد رفتم در را باز کردم.لباس‌هایم را بیرون آوردم و با اونیفرمی که تنم بود، عوض کردم و همان جا روی نیمکت نشستم. مدتی منتظر ماندم تا هستی از رستوران خارج شود، دیگر توان روبرویی با آن عفریته را نداشتم. شب سختی را گذرانده بودم و اعصابم کاملا تحت فشار بود. هنوز هم نگاه سرد و یخی آن مرد عجیب رو به رویم بود و تنم را می لرزاند. پوزخند تحقیر آمیز گوشه‌ی لبش و صدای جمعیتی که مرا با خنده مسخره می‌کردند، کابوسی بود که با چشم های باز هم رهایم نمی‌کرد. وقتی مطمئن شدم که هستی از رستوران بیرون رفته است؛ از اتاق رختکن خارج شدم و با سرعت خودم را به راهرو رساندم و از در پشتیِ رستوران خارج شدم. به محض این که پا در خیابان گذاشتم؛ سوز سرمای پاییزی تنم را لرزاند. دست‌هایم را در جیب‌های کت کهنه و گشادم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم که بازدمش به صورت بخار از دهانم خارج شد. سرم را بالا بردم به آسمان تیره و کدر بالای سرم نگاه کردم. غمی مبهم به قلبم چنگ زد. سری تکان دادم و تلاش کردم همه چیز را فراموش کنم. عجب شب پر ماجرایی بود. به راه افتادم و به سمت کوچه‌ی پشت رستوران رفتم. هنوز زیاد از رستوران دور نشده بودم که صدای جیغِ زنی سکوت شب را شکست؛ سر جایم خشک شدم. اوه به من چه ربطی دارد؛ حتما دعوایی خانوادگی است و یا ... به قدری خسته و عصبی بودم که بی‌تفاوت از آنجا رد شدم؛ اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که عذاب وجدان گریبانم را گرفت. پوفی کشیدم و دست چپم را مشت کردم و عصبی چندبار به کف آن یکی دستم کوبیدم.
    - لعنت، لعنت، لعنت ... لعنت به من و امشب با هم !
    دیگر صبر نکردم و با سرعت به سمتی که صدای جیغ می‌آمد؛ دویدم. با دیدن دو پسر جوان که دختری مچاله شده در خود روی زمین را محاصره کرده بودند. خونم به جوش آمد و با حرص فکم را به هم ساییدم. هیچ وقت نمی‌توانستم ببینم که کسی مزاحمتی برای هم جنس هایم ایجاد می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از پشت به یکی از آن‌ها نزدیک شدم و یقه‌ی ژاکتش را گرفتم و دستم را بالا بردم با یک حرکت سریع مشت سنگینم را روی فکش فرود آوردم. از پشت سر بی صدا به یکی از آنها نزدیک شدم و خیلی ناگهانی یقه ی ژاکتش را گرفتم و محکم به سمت خودم کشیدم که چون انتظارش را نداشت تعادلش به هم خورد و به سمت من کشیده شد و در همان حال صورتش را به سمتم برگرداند که با یک حرکت سریع آرنجم را به شدت روی فکش فرود آوردم. پسرک فریاد دردناکی کشید و گیج از درد روی زمین افتاد و صورتش را با دست پوشاند و نالید. بدون معطلی به سمت راست چرخیدم و گوشه‌ی یقه‌ی کاپشن سرمه‌ای رنگ آن یکی را گرفتم و با چشم‌های به خون نشسته به او نگاه کردم؛ طوری فریاد زدم که پسرک قالب تهی کرد.
    - گورتون رو گم می‌کنید؛ یا همین جا جنازه‌اتون کنم؟ نفس زنان تقلا ‌کرد تا خودش را از دستم آزاد کند ولی تلاشش بی‌فایده بود؛ آن یکی که از درد روی آسفالت سرد به خود می‌پیچید؛ توان بلند شدن نداشت. گمان کنم یک عمل زیبایی فک روی دستش گذاشتته بودم! دوستش ملتمسانه تلاش می کرد تا از چنگ من آزاد شود.
    - داداش تو رو خدا ما رو بذار بریم؛ باور کن فقط یه شوخی بود؛ نمی‌خواستیم کسی رو اذیت کنیم.
    محکم تکانش دادم و مشتم را برای ترساندنش به نشانه ی زدن بالا بردم.
    - بار آخرتون باشه از این غلط ‌ها می‌کنید؛ دفعه‌ی بعدی پَرم به پَرتون بگیره، پَرپَرتون می‌کنم؛ حالیته؟ دیگه این دور و برها نبینمتون.
    دلم به حال کم سن سال بودنشان سوخت؛ در غیر این صورت باید خوب حالشان را جا می‌آوردم؛ یقه اش را رها کردم که به سمت دوستش دوید با ترس و لرز به او کمک کرد تا از روی زمین بلند بشود. دستش را روی لبش گذاشته بود؛ وقتی دستش را برداشت متوجه شدم گوشه‌ی لبش پاره شده است.
    - باشه، باشه ... تو رو خدا فقط بی خیالمون شو. اصلا، اصلا ما غلط کردیم! دستم را بی حوصله تکان دادم.
    - گم شید، نبینمتون!
    به سرعت سوار ماشین مدل بالایی که گوشه ی خیابان پارک شده بود؛ شدند و فرار کردند. چند ثانیه بعد به جز رد لاستیک‌های ماشین روی زمین، هیچ نشانی از آن‌ها نماند؛ انگار که اصلا وجود نداشته‌اند. نگاهم را از مسیر آن‌ها گرفتم و به سمت دختری که روی لبه‌ی جدول نشسته بود و گریه می‌کرد رفتم؛ سایه‌ام که رویش افتاد؛ سرش را بلند کرد. با دیدن صورتش متعجب در جا ایستادم. هر دو بهت زده به هم نگاه کردیم و هم زمان با هم صدایمان بلند شد. -تو؟! با این که آرایشش به هم ریخته بود و در اثر گریه زیر چشم هایش سیاه شده بود؛ باز هم می توانستم صورتش را تشخیص بدهم. با غضب صورتم را برگرداندم و از کنارش گذشتم؛ اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که بازویم کشیده شد. به سمتش برگشتم تا دستش را پس بزنم ولی با شنیدن صدایش که بر اثر گریه خشدار شده بود لحظه‌ای مکث کردم.
    - ممنونم ... دیر وقته، بیا برسونمت ماشین پیدا نمی کنی. اخم کردم و بازویم را از دستش بیرون کشیدم با حرص روی برگرداندم.
    - نیازی به کمکت ندارم، جایی که من می‌رم جای امثال تو نیست؛ بهتره بری نصف شب تو خیابون نمون گیر دو تا جوجه بیفتی فکر کنی عقابن!
    با شرمندگی دستش رو عقب کشید.
    - خواهش می‌کنم بذار برسونمت. در برابر کاری که برام کردی هیچه، ولی خوب تنها کاریه که از دستم برمی یاد.. نگاه حرصی‌ای به او انداختم. این دختر خنگ بود یا خودش را به خنگی می زد؟
    - نوچ! یه کار دیگه هم می‌تونی بکنی.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سوالی به من نگاه کرد؛ ضربه‌ای با انگشت اشاره به پیشانی بلندش زدم.
    - یه خورده از مغزت کار بکش؛ نترس از نویی در نمی یاد؛ امشب اخراجم کردی یادته؟ می‌تونی ... حرفم را کامل نکردم و به صورتش زل زدم. با اخم و غیظ نگاهم می‌کرد.
    - عمرا اگر بذارم دوباره بیایی سرکار که یه خرابکاری تازه راه بیفته!
    بعد هم با تکبر به سمت ماشینش که چند متری با ما فاصله داشت رفت ولی همین که خواست سوار بشود، نگاهش به چرخ عقبی که پنچر شده‌ بود خورد و با نا امیدی همان جا کنار ماشین روی زانو نشست.
    - لعنتی!
    لبخند بدجنسی زدم. انگار خدا آخر شبی بساط شادی‌ام را فراهم کرده بود!
    - خوب، خوب بذار ببینم؛ مثل اینکه یه نفر اینجا گیر افتاده است.
    دست به سـ*ـینه شدم و موذیانه به صورت عاجزش چشم دوختم.
    - برم، یا نظرت عوض می‌شه؟
    خشمگین مشتی به لاستیک پنچر شده کوبید.
    - امشب گندترین شبه عمرمه!
    سرم را به عقب پرتاب کردم و قهقه زدم.
    - سخت نگیر بابا، وضع تو از وضع من که بدتر نیست. لب‌هایش را با حرص جمع کرد.
    - جهنم! باشه فردا دوباره بیا سر کارت، حالا زاپاس رو جا بنداز.
    با پیروزی چند قدمی به سویش برداشتم و بالای سرش ایستادم.
    - آچار چرخ و جک توی ماشینت هست؟ گیج نگاهم کرد. پوفی کشیدم؛ واقعا چه انتظاری داشتم! این که هستی از زاپاس جا انداختن سر در بیاورد؟
    به سمت صندوق عقب ماشین رفتم.
    -بشین تو ماشین در صندوق رو باز کنن ببینم اینجا چی داری.
    از روی زمین بلند شد و به سمت من آمد در صندوق عقب را باز کرد. خم شدم و داخل صندوق را بررسی کردم. خدا را شکر همه چیز در جعبه ی ابزارش موجود بود. چرخ زاپاس را برداشتم و روی زمین گذاشتم. از بین ابزارها هم آچار چرخ و جک را پیدا کردم؛ به سمت چرخ پنچر شده رفتم و روی زمین نشستم در حالی که جلوی ماشین جک را تنظیم می کردم؛ هستی را صدا زدم.
    - یه پاره آجری چیزی پیدا کن، بذار جلوی یکی از چرخ‌ها بعد هم نگاه کن ترمز دستی رو کشیده باشی. زیر چشمی نگاهش کردم که با شتاب کارهایی که گفتم را انجام ‌می‌داد. اول سنگی پیدا کرد و جلوی چرخ ماشین گذاشت و بعد هم سرکی به داخل ماشین کشید.
    - ترمز دستی رو کشیده بودم.
    سرم را بی حرف تکان دادم؛ جک را زیر ماشین سمتی که لاستیک پنچر شده بود قرار دادم؛ اهرم جک را چرخاندم تا زمانی که دقیقا زیر بدنه‌ی خودرو قرار گرفت و به سمت بالا بردم. بعد از آن شروع کردم به باز کردن مهره‌های چرخی که پنچر شده بود؛ وقتی همه‌ی پیچ‌ها شل شدند، تلاش کردم چرخ را بیرون بکشم اما سر جای خود سفت شده بود ناچار چند ضربه با دست به آن زدم تا جا به جا شود و آن را از محلی که قرار گرفته بود بیرون کشیدم؛ زاپاس را برداشتم با دقت آن را جا انداختم. بعد هم که از سفت شدن پیچ ها مطمئن شدم جک را به آرامی پایین آوردم و از زیر ماشین خارج کردم.کارم که تمام شد از روی زمین بلند شدم. هستی تمام مدت بالای سرم بود و با ابروهایی بالا رفته، حرکاتم را دنبال می‌کرد. با تمام شدن کار پنچرگیری و بلند شدنم از جا ، با ذوق کودکانه‌ای دست‌هایش را به هم کوبید.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ممنونم، وای فرشته یه کارهایی از دستت بر می‌ یاد که شک می‌کنم دختر باشی. نگاه عاقل اندر سفیهی به رویش انداختم.
    - یه زاپاس جا انداختن این حرف‌ها رو نداره؛ بعدش چرا شماها فکر می‌کنید یه سری کارها مردونه‌ است؟ والا من یکی که برام اُفت داره کارهام رو یه مرد انجام بده. مگه خودم چمه؟
    یک ابرویش را بالا داد و ضربه‌ای به بازویم زد.
    - ببخشید خانوم اما این زوری که تو داری رو هر دختری نداره! چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم؛ سعی کردم از او همان طور که گردنش را موقع حرف زدن تاب می‌داد، تقلید کنم.
    - به جای این که هر روز چند ساعت جلوی آیینه آرایش کنی و چند ساعت باقی مونده رو هم توی فروشگاه‌های آنچنانی دنبال لباس بگردی؛ یه کلاس دفاع شخصی می‌رفتی که وقتی دو تا جوجه تیغی افتادن به جونت، به غیر از جیغ زدن دو تا لگد هم بتونی بندازی.
    با دهانی باز به حرکاتِ من نگاه ‌کرد و در آخر صورتش را با انزجار جمع کرد و نگاه دلخورش را از من گرفت و به سمت در راننده‌ رفت..
    - بیا. با اون اداهایی که تو درآوردی، حالم از هر چی دختره به هم خورد!
    دست به کمر ایستادم و به او که داشت سوار ماشین می‌شد، زل زدم. مگر حرکاتش به همین زنندگی نیست؟ پوفی کشیدم و من قدمی به جلو برداشتم و در کمال پر رویی در پشتی‌ِ ماشین را باز کردم و عقب ماشین روی صندلی‌های راحت لم دادم. بی اختیار دستی به روکش صندلی‌ کشیدم و نرمی‌اش را زیر پوستم احساس کردم.
    - انگار از پر قو درست شدن، چقدر نرمه!
    صدای خنده‌ی هستی با شنیدن این حرفم بلند شد و به عقب برگشت که چیزی بگوید که با دیدن آرایش ریخته اش، اشاره‌ای به صورتش کردم.
    - جای این که به ندید بدیدی من بخندی، یه نگاه توی آیینه به خودت بنداز تا ببینی کی ضایع تره مادموازل!
    به سرعت برگشت و آیینه را روی صورتش تنظیم کرد و با دیدن ظاهر به هم ریخته‌ی خودش جیغ بلندی کشید که سراسیمه از جایم پریدم.
    - چته دختر؟! زهره‌ام ترکید مگه جن دیدی؟
    در حالی که در آیینه به خود نگاه می کرد دستهایش را روی گونه‌ های تزریقی‌اش کشید.
    - وای خدا، چرا صورتم اینطوری شده است؟ پوزخندی به چهره‌ی ترسناکش زدم.
    - خوب معلومه ایکیو! واس اینکه تا همین چند دقیقه پیش داشتی زر زر می‌کردی.
    با خشم به عقب برگشت..
    - این چه طرز حرف زدنه؟ با بی‌قیدی شانه بالا انداختم و با کوفتگی سر جایم دراز کشیدم..
    - این هم یه جورشه، حالا راه بیفت که به جان تو دارم از خستگی هلاک می‌شم.
    چشم غره‌ای به لحن دستوری من رفت و ماشین را روشن کرد؛ صدای غر، غر های زیر لبی اش را را به وضوح می‌شنیدم.
    - خوبه امشب تا تونسته خراب کاری کرده است و طلب کار هم هست!
    حق به جانب انگشت اشاره‌ام را بالا گرفتم.
    - اول این که آبجی تقصیر من نبود، دویوم ...
    با صدای بلندی بین حرفم پرید.
    - فرشته قسم می‌خورم که اگر به این طرز حرف زدن ادامه بدی؛ فردا نذارم بیایی رستوران!
    لب هایم را جمع کردم و دستم را تکیه گاه سرم قرار دادم.
    - باشه بابا، داشتم می‌گفتم اون مردیکه‌ی روانی خودش عینهو جن جلوم ظاهر شد و ... سری به نشانه ی تأسف تکان داد؛ بین حرفم پرید صدایش از خشم زیادی می‌لرزید.
    - اون به قول تو مردیکه‌، می‌تونه تو و من و کل اون رستوران رو با هم نابود کنه!
    انگشت شستم را به گوشه‌ی لبم کشیدم.
    - اِه؟ آره دیدم رنگت مثل گچ سفید شده بود!
    نگاه پر حرصی از آیینه‌ی جلو به من که راحت لمیده بودم، انداخت.
    - بهتره بدونی که اون خیلی کله گنده است؛ یکی از رقیب‌های امیرمهدی توی ساخت و سازه؛ البته باید بگم شرکت امیرمهدی به گرد پای اطلس امیریان نمی رسه. لب‌هایش را روی هم فشرد و سپس نفس عمیقی کشید.
    - نمی‌دونی چی کشیدم، تا این مهمونی لعنتی تموم بشه. نیم خیز شدم و با چشم هایی خمـار از خواب نیم رخ ناراحتش را از نظر گذراندم.
    - چرا اونقدر برات مهم بود؟ از لحن اندوهگینش، تقریبا می توانستم چهره‌ی غم زده اش را تصور کنم. چه صحنه‌ی نایابی را داشتم تماشا می‌کردم؛ هستی اندوهگین!
    - این مهمونی پر از آدم‌های سرشناس و معروف بود. تموم تلاشم رو کردم تا به بهترین نحو برگذار بشه؛ اون هم فقط برای اعتبار خود رستوران و اسم بابا که همراه اونجا است. سپس آهی عمیق کشید.
    - من نمی‌تونم از پسش بر بیام. هر روز بیشتر از روز قبل خسته می‌شم؛ امیر مهدی هم که همش مسافرته. می‌دونه من دست تنها هستم، به جای این که پروژه‌های نزدیک رو بگیره، همیشه جاهای دور رو انتخاب می کنه.
    برای اولین بار دلم برایش سوخت! راست می‌گفت؛ همیشه تا آخرین ساعت شب در رستوران می‌ماند و تمام کارهای آن جا را انجام می داد؛ ولی باز هم به خاطر زن بودنش کارمندها او را آن طور که باید به حساب نمی‌آوردند.
    - تو داری تموم تلاشت رو می‌کنی. این که یه سری با افکار عقب مونده اشون تو رو به حساب نیارن، نباید برات مهم باشه.
    دست‌هایش به سختی دور فرمان ماشین قفل شدند و صدایش هم نمی‌دانم از بغض بود یا خشم، ولی عجیب به لرزه افتاد.
    - همه فکر می کنند من یه آدم بدخلق و عصبی هستم اما نمی دونند مجبورم به خاطر این که حرفم توی رستوران برو داشته باشه باید جدی رفتار کنم. مخصوصا با اون کارگرهایی که کافیه بهشون لبخند بزنم سوارم بشن!
    حرفی برای گفتن نداشتم؛ هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم یک اتفاق در یک شب سرد پاییزی، اینطور باعث شود هستی عصا قورت داده با من که فقط یک نظافتچی ساده بودم درد و دل کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    البته رفتار هستی در رستوران بیش از حد متکبرانه بود؛ شاید اگر به کارگر‌هایش احترام می‌گذاشت در مقابل احترام دریافت می‌کرد؛ چیزی که اصلا برایش اهمیت نداشت احترام متقابل بود! وقتی سکوتم را دید، لحظه‌ای سرش را به عقب چرخاند و نگاهی به چهره‌ی متفکر من انداخت.
    -دارم راه رو درست می‌رم؟ حداقل یه آدرس درست حسابی بهم بده، از امیرمهدی شنیده بودم این طرف‌ها زندگی می‌کنی.
    کمی سرم را بالا بردم و از پشت شیشه‌ نگاهی به بیرون انداختم، تقریبا رسیده بودیم و خانه های اعیانی جای خود را به خانه های قدیمی و مخروبه داده بودند.
    -آره، دیگه از این جلوتر نرو؛ برای خودت می‌گم از این به بعدش خیابون ها و کوچه ها تنگ می‌شه؛ نمی‌تونی ماشین رو جلوتر ببری، وگرنه باهات تعارف ندارم.
    سرعت ماشین کم شد و گوشه‌ای پارک کرد و اخم همیشگی روی صورتش نشست. حالا درست همان هستی همیشگی مدیر رستورانِ تابش شده بود.
    -اگر خیلی راه مونده بذار برسونمت، تعارف نکن. کاری که برام کردی، خیلی با ارزش بود.
    دستم را روی دستگیره‌ی در و گذاشتم به رویش لبخند زدم.
    -کاری نکردم! وظیفه بود؛ خداحافظ.
    پاسخم را کوتاه داد؛ از ماشین پیاده شدم و دست هایم را در جیب شلوارم فرو کردم و درحالی که عقب، عقب، می‌رفتم با سر اشاره کردم راه بیفتد. دنده عقب گرفت و با سرعت از پیچ خیابانی که مرا پیاده کرده بود؛ گذشت و ماشین از جلوی چشمم ناپدید شد. دست‌هایم را بالا بردم و خودم را در آغـ*ـوش گرفتم. نگاهم به بالا کشیده شد. آسمانِ شب، به زیبایی خودنمایی می‌کرد و حتی میان آن همه کدری می‌توانستم چند ستاره‌‌ای که اطراف ماه در حال چشمک زدن بودند را ببینم. تا رسیدن به خانه در میان اتفاقاتی که افتاده بود، غرق شده بودم و خیال دل کندن از افکارم را نداشتم. لحظه‌ای به خود آمدم که جلوی در پوسیده‌ی خانه ایستاده بودم. کلید را از توی جیبم در آوردم و در قفل فرو کردم. در باز شد؛ آن را هول دادم و پا در خانه گذاشتم. با سری به زیر افتاده، کفش‌هایم را از پا در آوردم و خودم را داخل خانه کشیدم. آنقدر خسته بودم که حس و حال عوض کردن لباس هایم را هم نداشتم. نگاهم روی مادر که به خواب رفته بود ثابت ماند. می‌توانستم حدس بزنم تا همین چند دقیقه پیش هم، انتظار آمدنم را می‌کشیده است ولی خواب او را چنان در آغـ*ـوش گرفته بود که حتی متوجه آمدنم هم نشد. با نگاهی به رخت خوابم که جای همیشگی رو بروی پنجره پهن کرده بود؛ در دل قربان صدقه اش رفتم. دلم می‌خواست صورتش را غرق بـ..وسـ..ـه کنم. ولی از ترس این که او را بد خواب کنم، تنها از راه دور بـ..وسـ..ـه ای برایش فرستادم و بعد بی رمق خودم را به رخت خوابم رساندم و همین که سرم به بالش رسید خواب با شتاب، بیداری را از چشم هایم ربود. صبح که از خواب بیدار شدم، ناچار با همان تن خسته و استخوان‌هایی که به خاطر بیگاری‌های روز قبل - که هستی از من کشیده بود- هنوز هم درد می‌کردند، خودم را به رستوران رساندم. هستی قربانش بروم، مثل همیشه انگار جلوی در منتظر ورود باشکوه من بود تا سیل فرمایشاتش را به سمتم روانه کند. به قدری کار روی سرم ریخته بود که به خودم برای نجات دادنش از دست آن جوان‌های گستاخ، ناسزا می‌گفتم؛ اصلا به این دختر خوبی نیامده است. هنوز زمان زیادی از ورودم نگذشته بود که تا کمر خم شده بودم و کفپوش سالن غذا خوری رستوران را تی می‌کشیدم و همانطور زیر لب هم غر می زدم.
    -آخه دختر، چطور می‌تونی اونقدر سنگ باشی؟ آدم هم انقدر نمک نشناس ؟ ... اه، اه، دارم می میرم از خستگی حالا خوبه دیشب ...
    با شنیدن صدای هستی از پشت سرم هول، از جا پریدم و صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم.
    - تازه متوجه شدی؟ می تونم دیگه... به من می گن هستی فروزنده!
    نگاهی به سرتا پای تیپ جلفش انداختم. دختره ی ... مثل اجل معلق تا اسمش می‌آمد، پشت سر آدم حاضر می‌شد! تکیه به دسته تی دادم و بدون این که به روی مبارکم بیاورم که داشتم پشت سرش غر می‌زدم، لبخند بزرگی تحویلش دادم.
    -داشتم فکر می‌کردم که کاش گذاشته بودم بیفتی دست اون ببو گلابی‌ها تا حساب کار دستت بیاد.
    دست به سـ*ـینه شد و با طلبکاری و سرزنش آمیز نگاهم کرد.
    -ببین فرشته، حساب اون کارت جداست، من هم ازت ممنونم؛ ولی اگر امروز بهت سخت نمی‌گرفتم بقیه هم از دستوراتم سر پیچی می‌کردند بعد هم پیش خودشون هم می‌گفتند اخراجمون که نمی‌کنه؛ پس هر کاری دوست داریم بکنیم!
    واقعا که چه استدلالی هم می کرد؛ کلافه شدم.
    -خوب، اصل ماجرا رو بهشون بگو.
    تک خنده ای عصبی کرد.
    -دقیقا چی بگم؟! که دوتا مشنگ مزاحمم شده بودن و تو نجاتم دادی؟ به نظرت این طوری برای من بد نمی‌شد؟
    با غیظ انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم.
    -پایین نیومدن پرستیژ تو مهم تره یا استخون‌های منِ بدبخت که دارن می شکنند ؟ می دونی امشب تا صبح باید از درد به خودم بپیچم و از درد نخوابم؛ هان؟!
    صدایش را بالا برد و تهدید آمیز سرم فریاد زد.
    -زبونت رو غلاف کن دختر، فکر کردی چون نجاتم دادی می‌تونی هر جور خواستی باهام حرف بزنی؟ فقط یه خطای دیگه ازت ببینم؛ بی برو و برگرد حتما اخراجت می‌کنم! این رو توی گوشت فرو کن.
    و با صورتی کبود از عصبانیت مشتی روی میز کنار دستش زد که باعث شد تمام صندلی‌هایی که برعکس رویش چیده بودم، روی زمین پخش بشوند و جنجالی از سر و صدا به پا شود. با فروکش کردن صدای صندلی ها، یک لحظه ایستاد و به سمت من چرخید؛ چشم‌هایش به خون نشسته بودند.
    -بعد از این که اینجا رو خوب برق انداختی، می‌ری اتاق من رو هم تمیز می‌کنی.
    بعد هم به تندی روی پاشنه‌ی پا چرخید و جلوی چشم های متعجبم از سالن خارج شد. واقعا که هستی در نوع خودش برای خاندانش اعجوبه‌ای بود!
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و صندلی ها را از روی زمین برداشتم و دوباره روی میز چیدم. تی را در سطل آب فرو بردم و باز هم تا کمر برای تی کشیدن خم شدم. انگار مرا فقط برای جارو کشی و حمالی ساخته بودند. آخرهای ساعت کاری صبح بود؛ از صبح تا همین حالا که صدای اذان می آمد؛ تمام کارهایی را که هستی از من خواست؛ انجام داده بودم، ولی هنوز تمیزکاری اتاق خودش باقی مانده بود. با خستگی سطل و تی را برداشتم و از سالن اصلی خارج شدم؛ احساس می‌کردم استخوان کتف و زیر بغلم دارند از هم جدا می‌شوند؛ چشم هایم را چند لحظه‌ای از درد این همه کوفتگی تنم، بستم و باز کردم و در همان حال به سمت اتاق هستی قدم برداشتم. چشم که باز کردم، جلوی در اتاق هستی بودم. نفسم را کلافه بیرون فرستادم ؛ فقط از خدا می‌خواستم در اتاقش نباشد. دیگر واقعا کارهایش برایم غیرقابل تحمل شده بود؛ مخصوصا صدای تیز و بلندش که دیگر گفتن نداشت. دستگیره ی در را به سختی گرفتم و پایین کشیدم، در که باز شد با پهلو هولش دادم تا کامل باز شود و خودم را داخل اتاق کشیدم. سطل و تی را روی زمین گذاشتم و با خستگی کمر راست کردم و دستی به کمرم کشیدم و انگشت هایم را کشیدم و همین که صدای شکستن مفصل ها آمد؛ لبخندی روی لبم نشست. فقط کافی بود مادرم این حرکت را می‌دید؛ آن وقت باید تا یک ساعت نصیحت هایش را می شنیدم! آهی کشیدم و خم شدم دستمال و شیشه پاک کن را برداشتم و به سمت پنجره‌ی بزرگی که رو به باغچه‌ی کوچکی که پشت رستوران باز می‌شد؛ رفتم. نگاهی به اطراف انداختم . با نبود امیر مهدی این باغچه هم دیگر طراوت و زیبایی قبلش را نداشت؛ مگر این هستی بی احساس اهمیتی به آنجا می‌داد؟ چشم هایم را در حدقه چرخاندم و شیشه پاک کن را روی شیشه‌ی پنجره اسپری کردم و آن را حسابی برق انداختم. پس از آن به سمت سطل و تی رفتم ولی هنوز کمرم را، راست نکرده بودم که در اتاق باز شد. به خیال این که هستی است، بدون حتی نیم نگاهی به پشت سرم کارم را ادامه دادم. چند لحظه بعد صدای قدم هایش را شنیدم . عجیب بود که صدای تق، تق پاشنه‌ی کفش‌های او نمی‌آمد. با شک سرم را کمی سرم را کج کردم و از روی شانه به سمت در نگاه کردم. با دیدن امیرمهدی که تکیه به دیوار زده بود، ابروهایم بالا پریدند. با عجله صاف شدم و کاملا به سمتش برگشتم و سرتا پایش را از نظر گذراندم. با آن پیراهن مردانه‌ی چهار خانه‌ی سرمه‌ای و شلوار مشکی پارچه‌ای، چهره‌اش جدی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
    -به ،به! ببین کی اینجاست جناب فروزنده، آفتاب از کدوم طرف در اومده چشم ما به جمالتون روشن شده؟
    در مقابل لوده گری هایم اخم میان ابروهای پر پشتش غلیظ ‌تر شد؛ حال کاملا عصبانی به نظر می‌رسید.
    -شکوری می‌گفت دیشب تا دیر وقت توی رستوران کار می‌کردی، یکی از کارگرها هم می‌گفت تو رو با لباس گارسونی دیده! می خوام بدونم، وقتی نبودم دقیقا چه تغییراتی به وجود اومده؟
    به دسته‌ی تی تکیه دادم و به صورت طلبکارش نگاه کردم، هنوز دست به سـ*ـینه و با عصبانیت داشت نگاهم می‌کرد. کاش همیشه سفر بود! از این نگرانی‌های هدف دار او اصلا حس خوبی نداشتم؛ البته منکر مهربانی و خوبی‌اش نمی‌شدم؛ اگر او نبود شاید حال من باید هنوز مثل قبل برای یک لقمه نان سگ دو می‌زدم. با صدایش از فکر بیرون آمدم.
    -تو یه دختری درست نیست تا اون وقت شب بیرون باشی؛ چرا قبول کردی به عنوان گارسون بین اون همه آدم ناشناس رفت و آمد کنی؟
    تکیه از تی برداشتم و به کارم ادامه دادم با بی‌حوصلگی غر زدم.
    -برو امیر مهدی حوصله‌ی سر و کله زدن با هستی رو ندارم؛ خوبه والله همیشه هم یه کلاغ داری که بهت خبرها رو برسونه.
    آشفته تکیه‌اش را از دیوار برداشت صدایش را بالا برد.
    -هستی غلط کرده! مگه نگفتم دیگه حق نداری تا دیر وقت اینجا بمونی؟
    لب‌هایم را با حرص به هم فشردم، نگاه تیزی حواله‌اش کردم. دلم نمی‌خواست کنترل اموری که به من مربوط می‌شد دست شخص دیگری بیفتد، مخصوصا اگر آن شخص امیر مهدی بود! این دلسوزی‌ها و نگرانی‌های بیش از حد داشت اعصابم را متشنج می‌کرد؛ هر دفعه از سفر می‌آمد همین بساط بود. در جوابش اخمی بین ابروهایم نشاندم.
    -ببین امیر، من الان چند ساله دارم این طوری زندگی ام رو می‌گذرونم، هیچ مشکلی هم برام پیش نیومده؛ اصلا از این دخالت‌های تو نسبت به خودم هم حس خوبی ندارم.
    از رک گویی‌ام جا خورد! طوری که به وضوح در میمیک صورت و چشم‌هایش مشخص بود. نفسی عمیق کشید و با قدم های بلند فاصله‌ای که‌ بینمان بود را پر کرد. از این نزدیکی معذب می‌خواستم یک قدم به عقب بردارم، که دستش روی دسته‌ی تی نشست و مانع حرکتم شد. مثل همیشه با لحن مهربانی شروع به نصیحت من کرد.
    -من هر چی که می‌گم به صلاحته، باور کن؛ دلم نمی‌خواد توی این جامعه‌ی پر از گرگ صدمه ببینی.
    نگاهم را از روی شانه‌اش به پشت سرش بردم در این وضعیت چشم در چشم شدن بدترین حالت ممکن بود. گرچه می‌توانستم آن نگاه شکلاتی‌اش را که دو، دو می‌زد را به خوبی روی صورتم حس کنم.
    -نگرانی ات بی خوده، باور کن من از پس خودم بر میام. دسته ی تی را رها کرد، با ملایمت حرف می‌زد.
    -وقتی دارم باهات صحبت می‌کنم، به من نگاه کن چی اونجا دیدی؟
    سرم را کمی چرخاندم که لبخند پر رنگی به صورتم پاشید؛ زیر نگاه داغ و پر معنایش داشتم جان می‌کندم. خدایا! خودت کاری کن این حسی که من اصلا شاختی از آن ندارم از توی ذهنش بیرون برود.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    من به خاطر ترس از این احساسات گنگ، درون چنین پوسته‌ی سختی داشتم جان می‌کندم. برایم فهمیدن امیر مهدی مثل یک کلاف پیچ در پیچ بود؛ نمی‌توانستم احساساتش را نسبت به خودم درک کنم. تا خواست لب باز کند، صدای پاشنه‌ ی کفش های هستی سکوت میان ما را شکست و من برای اولین بار از حضور بی موقع اش به حدی خرسند شدم که دلم می‌خواست آن صورت پر از آرایش او را غرق بـ..وسـ..ـه کنم. بین چهارچوب در ایستاد و با پوزخند ما را برانداز کرد.
    -خوشم باشه باز که خلوت کردین؛ نچایی امیر! فقط نمی‌دونم، اون خرمن سبیل و ابروهای پاچه بزی این خانم چه دیدنی داره؟
    صورت امیرمهدی از عصبانیت به سرعت سرخ شد، کلافه دستی میان موهای لَخت خرمایی اش کشید. سپس با قدمی بلند به سمت هستی رفت و رو بروی او ایستاد.
    -خجالت بکش هستی؛ تا حالا شده برای یه بار، موقع حرف زدن به اون مغز نخودی‌ات فشار بیاری و به حرفی که از دهنت بیرون میاد فکر کنی؟
    صدای فریادش آنقدر بلند بود که ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشتم. امیر مهدی تنه‌ای به هستی زد و از کنارش با عصبانیت رد شد، از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید؛ هستی هم که از رفتار امیرمهدی به نقطه‌ی انفجار رسیده بود تمام ترکش هایش را به سمت من بی دفاع پرتاب کرد.
    -حالا زیر پای داداش من می‌شینی تا این طور با صدای بلند باهام صحبت کنه؟ رفتی تموم کارهایی که این چند وقت گفتم انجام بدی رو بهش گزارش دادی؛ آره؟
    قدمی آرام به سمتم برداشت؛ چشمکی زد و از لحن زننده‌اش مو بر تنم سیخ شد.
    -چی بهت می‌رسه؟ چقدر برای داداش چشم و گوش بسته‌ام دلبری کردی تا خامت شده؟
    دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم تا هر چیزی که لایق خودش است بار من کند. تی را رها کردم و دو طرف شال حریرش که داشت می‌افتاد را توی مشت گرفتم و به سمت خودم کشیدم. فریادی زدم که حتی خودم هم از صدای بلندش جاخوردم ولی این دفعه پای آبرویم وسط بود دیگر نمی‌توانستم سکوت کنم.
    -هر چی که لایق خودته به من نچسبون دختره‌ی سلیطه، فکر کردی همه مثل جنابعالی برای موقعیت خودشون شرفشون رو به باد می‌دن؟
    صورتش از وحشت مانند گچ سفید شده بود؛ شالش را طوری با ضرب رها کردم که هیکلش پخش زمین شد با ترس به چشم‌های به خون نشسته‌ام زل زد و بعد خودش را وحشت زده جمع کرد. سر تا پایش داشت از ترس می‌لرزید، سری به نشانه افسوس تکان دادم و با قدم‌های بلند از کنارش رد شدم. دیگر ماندن در اینجا برایم ممکن نبود؛ واقعا باورم نمی‌شد هستی چنین تهمتی به من زده باشد! حال فرض بر این که مرا درست نمی‌شناخت یعنی برادر خودش را هم این طور دیده بود؟ آن هم چه کسی؟ امیر مهدی!
    راوی:
    دستش را مشت کرد و ضربه‌ای محکم روی میز چوبی جلویش کوبید با صدای فریادش سعیدی- که رو برویش ایستاده بود- هیکل کوتاه و فربه‌اش را با ترس عقب کشید و با چشم های ریزش که از حدقه بیرون آمده بودند به رگ‌های گردن بیرون جسته‌ی مرد طوفانی‌ رو برویش چشم دوخت. با صدایی که از وحشت بریده شده بود سعی داشت حرف بزند.
    -ق..قرب..قربان... من.. باز هم نعره‌ی مرد سکوت عمارت باشکوه اش را لرزاند.
    -خفه شو، چطور یه دله دزد تونست مدارک به اون مهمی رو به دست بیاره؟
    سعیدی ترسیده از جیب مخفی کت قهوه‌ای رنگش دستمالی بیرون آورد و عرق نشسته به روی پیشانی‌اش را گرفت؛ آنقدر هراسیده بود که صدایش به زور از ته حنجره اش خارج می‌شد.
    -قر..قربان...م..من مطمئنم..یکی بهتون...خــ ـیانـت کرده و... وگرنه باز کردن اون...اون گاو صندوق کار هر کسی نیست. مرد دست‌هایش را با ضرب روی میز کشید و تمام وسایلی که روی آن بودند را پایین ریخت، شکستن چند جسم شیشه‌ای صدای بدی را در فضای اتاق کارش منعکس کرد. سعیدی که از حالت‌های رئیسش واقعا ترسیده بود، سعی کرد آرامش بر قرار کند.
    -قربان...
    مرد روی صندلی چرمی پر ابهتش نشست، دستی به گردن گر گرفته‌اش کشید بین حرف سعیدی-مشاور مورد اعتمادش‌‌- پرید.
    -خبرش کن، همین الان باید اینجا باشه.
    نگاه مشاور روی عقربه‌های ساعت ثابت ماند با تردید سرش را چرخاند و به چهره‌ی عصبی او نگریست.
    -ولی الان...
    نگذاشت کلمه‌ای دیگر از دهان سعیدی خارج شود با غضب فریادی رعد آسا کشید.
    -زود باش، کاری که گفتم رو انجام بده.
    سعیدی با دستی لرزان موبایلش را از جیب کیف چرمی‌ای که در دست داشت بیرون آورد و شماره مورد نظرش را گرفت، منتظر ماند تا تماس برقرار شود؛ زمانی که داشت از پاسخ مخاطبش نا امید می‌شد صدای سرد و عصبی‌ او در گوشی‌اش پیچید.
    -سعیدی، امیدوارم برای این تماس بی موقعه ات دلیل محکمی داشته باشی.
    سعیدی نگاهی نگران به رئیس عصبانی‌اش انداخت لب های لرزانش را به زور تکان داد.
    -قربان، اتفاق بدی افتاده؛ لطفا هر چه زودتر خودتون رو به عمارت جناب مفاخری برسونید. صدای مخاطبش هشیارتر شد.
    -چه اتفاقی افتاده؟
    سعیدی تا به خود بیاید موبایل از دستش کشیده شد؛ مفاخری با فریادی که او به وضوح می‌توانست ترس را درونش احساس کند به حرف آمد.
    -خودت رو برسون اینجا، تا نیم ساعت دیگه باید توی اتاق کارم باشی.
    هامین با رخوت از حالت درازکش خارج شد و روی تخت نشست، با کلافگی دستی به صورتش کشید که ته ریش چند روزه‌اش پوست کف دستش را قلقلک ‌داد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا