کامل شده رمان پلیس های دردسرساز | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم

پست هجدهم:

بردیا:
بابچه ها تا ساعت 9چالوس بودیم،ومن باید سرساعت10 خونه می بودم.
وماهنوزراه نیوفتاده بودیم،بااین برنامه ریزی حتما سرساعت10 میرسم خونه.
-جمع کنید بریم دیگه..دیره!
پدرام حرفم روتایید کرد،روکردسمت جمع.
-راس میگه اقاجمع کنید..
پرهام درحالی که داشت،به همراه پدرام وسایل روجمع می کرد:
- نیما رفته پول شام روحساب کنه!
-پس من برم ماشین روبیارم.
-بردیا منم باهات میام!
باسینا رفتیم ماشین روبیاریم،ماشینمو کنارچندتا ماشین دیگه پارک کرده بودم یاد اون روز افتادم که با آترینا زدیم لاستیکاروپنجر کردیم!
-سینا!
-هوم بله؟
-میگم پایه ای بزنیم لاستیکای ماشینارو پنجرکنیم؟
سینا صورت گرد داشت سبزه قدش متوسط هیکلشم خوب بود .میشه گفت نمک اکیپمون بود،چشم های سبزابی داشت،موهاشم کج میزدبالا،پرهام پدرام باهم برادربودن پرهام صورت کشیده ای داشت وگندمی بود پدرامم همینطور پرهام موهاش رو فشن زده بود.ولی پدارم موهاش رو بلندکرده بودوپشتش میبست عین دخترا پرهام چشم های مشکی داشت پدرامم چشم هاش به خاکستری میزدهردوشون قدبلندبودن.پدرام نسبت به پرهام هیکلی توپرتربود.
نیمامثلا جدی اکیپ بود.صورت اونم نسبتا کشیده بود رنگ پوستشم سفید بود چشم های قهوای تیره موهاشم یه طرفش روزده بود انقدر بهش میخندیدم منم گل اکیپ اروم بی سروصدا اصلا بچه مثبت!
-ببین بردیا هستم.ولی میگم بیا یه دونه لاستیک پنجرکنیم.قبول؟
-باش
جای آترینا خالی بود،ولی بهترازهیچی بود!
رفتیم باسینا قشنگ بایه سوزن ته گرد قشنگ باد لاستیکا روخالی کردیم فقط یکیش روخالی نکردیم،میخواستم زیرلاستیک یه چیزتیزمثلا سوزن یاهرچیزی که لاستیکش موقع حرکت پنجربشه پیداکنم.ازشانسم هیچی پیدانکردم.
ازلجم زدم جفت لاستیکای جلوش روپنجر کردم...
-حرصت خالی شد؟
ب-چجورم...خب دیگه بریم!
وقتی رفتیم پیش ماشینم دیدم بچه ها امدن دارن مثل بزمنو سینارونگامیکنن منم نیشمو تا جایی که میشد بازکردم!
-جونم عزیزای من!
-کدوم گوری رفتین؟
-جون اون موهات حرص نخور پدی جون،کارداشتیم که انجام شد،خب بریم!
-صبرکن ببینم..چه کاری؟
-نیما،این وسط داری ازم بازجویی می کنی؟
-بردیا؟
-جانم پری خودم!
-درد!
-بی ادب..خب بریم تو راه میگم الان بابام منو میکشه،ماشینم دیگه نداریم!
پدرام سریع ترازبقیه بچه ها،رفت نشست روی صندلی عقب.
-اوه اوه..بریم خوب شدگفت!
-بله که خوب شد گفتم ساعت چنده؟
باحرف سینامطمئن شدم سر10 خونم.
- 9:30
-ممنون...بریم؟
-اره!
بلاخره همه سوارماشین شدیم وراه افتادیم یعنی تا خود تهران این بی نمکا نمک ریختن منم مثل اقاها رانندگی کردم فقط چون اب نزدیک من بود پرهامم اب میخواست پدرام نمک،به جای نمک بهش فلفل دادم چون هردوش رواورده بودیم،جفتشم شبیه هم بود،نمی دونم اخه کی توماشین میوه میخوره..؟
به پرهامم به جای اب چون خیلی ارادت داره به دلسترخیلی ریلکس بهش دلستردادم شیشه هاشون چون شبیه هم بود متوجه نشد!
-مثلا من رانندما،خب سیناتوجلوچه غلطی می کنی؟
-یعنی بردیا یه آهنگ مثل ادم نداری تو؟
تا اومد جواب سیناروبدم دادپرهام،پدرام رفت هوا.
-یعنی بخدا بردیا دستم بهت برسه زندت نمیذارم!
-ای خدابگم چیکارت کنه(داد)آتیــش گرفتـــم!
-اخ گوشم،کرشدم..حالا چیزی نشده که سینا ببین اینا چی میگن من حواسم به رانندگیه!
-یه رانندگی به تونشون بدم.
-جون اون موهات حرص نخور!
تا اومد جوابمو بده نیما نذاشت!
-اقاالان بخیال شین..بلاخره میرسیم!
-بلاخره منم دارم رانندگی می کنم..منم باید برسونمتون دیگه!
نیماباتعجب:
-بردیا!
اخه یه بارکه ازشمال برمیگشتیم وسط جاده کرج پیادشون کردم..حقشون بودتا کجا داشتن دنبال ماشین میومدن
-جانم؟(بانیش باز)
-ازاین هرچیزی برمیاد!
-حرص نخورتو پری جون!
هرطوری بود صحیح وسالم رسیدیم تهران بعدازپیاده کردن بچه ها خودم رفتم خونه وقتی رسیدم خونه ماشین روپارک کردم توی حیاط
تازه نگام افتاد به ساعت فکم چسبیدبه زمین فقط یه دوساعت دیرکرده بودم همین به جای 12،10 رسیدم
خدایا خودمو سپردم بهت...
خیلی اروم اروم به سمت درخونه قدم برمیداشتم...
دروکه بازکردم همه چراغاخاموش بود اروم اروم درو بستم تا امدم ازپله برم بالا دقیقا پله سومی بودم که بابا رو روی پله اخری ازبالا دیدم!
جون خوبی بودم
-چه عجب..میذاشتی دوساعت دیگه میمودی؟!
-سلام!
-چه پسره اقاییم همیشه اول سلام می کنم.
به قیافه بابا نمی یومد شوخی داشته باشه.
-بردیا!
-جانم؟
-قراربود 10 خونه باشی!
-بابا باورکن تقصیراین بزغاله هاشد!
-این چه طرزحرف زدنه؟انوقت دانشکده افسری هم میخوای بری؟
جانم؟
-من غلط کردم!
-بس کم خودتو لوس کن!
-مامان کجاس؟
-منتظرجنابعالی!
-اجازه هست؟
-بیابروببینم..
تا امدم ازبغل بابارد بشم یه پس گردنی زد که اجدادمو یادکردم!
-ایــی...قطع نخانع شدم!
-حقته،تا ادم شی!
-با اجازتون برم پیش مامان؟
-برو...فقط دفعه اخرته انقدرمامانتو نگران میکنی.بردیا دفعه دیگه ازدرنمیذارم پاتو بذاری تو فهمیدی؟
بابا،مامانم عاشق هم بودن
-چشم من غلط بکنم!
رفتم بالا جلوی دراتاق اروم درزدم بعد رفتم تو،مامان داشت کتاب میخوند روی تخت درازکشیده بود یه نیم نگاهم ننداخت بهم
باسررفتم پیش مامانم جلوی تخت روی دوتا زانوهام نشستم داست راستش روگرفتم تودستم اروم روش بـ..وسـ..ـه زدم
-مامان خوشگلم!پریایی من،بردیا غلط کرد؛منونگاه نکنی تا صبح همینجا هستماااا!
-تا الان کجابودی دلم هزارراه رفت؟
-الهی دورت بگردم غلط کردم،تا راه بیوفتیم طول کشید،ببخشید!
-بردیا..دفعه اخرته ها؟
فقط خوبیش این بود خودم راه به راه به مامان زنگ میزدم نگران نشه
-قول!شما اخمات روبازکن..
-بچه پرو..
اروم صورتش روبوس کردم مامانم پیشونیم روبوسید. بایه شب بخیرراهی اتاقم شدم اول رفتم یه دوش گرفتم ،لباسام روعوض کردم موهام رو خشک نکردم چون حسش نبود.رفتم گرفتم خوابیدم به سه نرسیده بیهوش شدم.


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست نوزدهم:
    آترینا:
    بعدازشام بود،همه جمع بودیم توی پذرایی خونه خان عمو.
    عمه آزاده اخماش داشت زمین روجارومی کرد،ازبس توهم بود.
    راشا،شادی ونفس ازوقتی اومدم باهام قهربودن،ولی تاقبل ازشام باهام دوست شدن.
    سهند ازوقتی اومدم درحال تیکه انداختن بود،سپهرم کلاداشت می خورد،بیخیال،بیخیال.

    شاهین،ازهمشون بدتربود،جرئت نمی کردم اصلابرم سمتش.
    همه ساکت نشسته بودیم.
    به قول راشا یکی ازعجیب ترین اتفاقات قرن،ساکت بودن منه،که امشب اتفاق افتاد.
    اونم از ترس عصبانیت عموامیرعلی بود.
    صورت گرد ، سبزه ،هیکلی،چشم وابرومشکی.
    عموامیرپاراسا هم صورت گرد سبزه بود کنارشقیقشم سفید شده بود یه ذره،چهارشونه بود،چشم هاش قهوای روشن بود ابروهاش مشکی بود،
    عمه آزادم صورتش مثل عموهام گرد بود ،پوستش به مامانجونم رفته سفیده چشم ها وابروشم مشکی بود،
    بابا کاملا به مامانجون رفته بود. پوست سفید چشم های عسلی قدبلند چهارشونه موهای قهوای روشن بود.

    عموامیرعلی بلاخره سکوت سنگین جمع روشکست.
    -دست سه تاتون باهم دردنکنه!
    -باید الان خبرداربشیم که آترینابرگشته؟
    -عمه! غلط کردم ببخشین!
    تاعمه اومد صحبت کنه،عمو پیش دستی کرد.
    -ببخشه؟به همین راحتی؟
    خان عموباجدیت،روکرد سمت عمو.
    -امیرعلی!
    -جانم خان داداش؟خون خونمو داره میخوره،اخه یعنی چی؟حالامیگم امیرپاشا سرش شلوغ بوده چیزی نگفته این سه تا نه باید حرف بزنن؟شمامسافرت بودین،منوآزاده نبودیم؟
    -عمو...
    -ساکت.هیس..شمادوتا ساکت

    -عمو؛خب من الان چی کارکنم؟؟؟؟؟
    عموامیرعلی خیلی عاقل اندرسفیه داشت نگام می کرد منم بانیش باز!
    -:ببینم تواز رو نمیری؟
    -من؟من که کم روام!
    راشا گوشیش روگذاشت رومیزعسلی شیشه ای بغـ*ـل دستش.
    -خیلی کمرویی،اصلا به سنگ پا نگفتی برو من جات هستم!
    -اون شغل دوم خودته!
    -چی شغل دوم خودمه؟
    -سنگ پا بودن دیگه!خداوکیلی چطوری معماری قبول شدی؟
    -فقط موندبود توبگی!
    - خب زودترمیگفتی،انقدر معطلت نذارم والا!
    مطمئن بودم اگه عمو خودش رودخالت نمی داد،تافردا صبح کل می نداختیم.
    -بس کنید،ولشون کنی تافردا صبح میخوان کل بندازن!
    -آشتی دیگه؟غلط کردم!
    -ازدست تو!
    -عمه خودمی.
    زن عموسمیرا،درحالی که داشت سیب پوس می گرفت،روکردسمت عمو:
    -حالا اتفاقی که افتاده،اشتباه کرد،دیگم تکرار نمی کنه!
    زن عمولعیا حرف زن عموسمیراروتاییدکرد.
    -درست میگه سمیرا جون،

    -دخیخا.
    -مگه من صدمرتبه به تونگفتم مثل ادم حرف بزن؟دخیخا یعنی چی؟
    -خب داداشی دوش دارم اینجور حرف بژنم.
    -بی خودکردی شما.مثل ادم حرف میزنی اتریناخب؟
    فقط خداروشکر دم دسته شاهین نبودم.
    -چشم،توفقط منونزن،ازوقتی اومدم می خوای منوبزنی.
    -حقته.
    -اِاِاِبی ادب.
    -کی بی ادب دقیقا؟
    -راشا.
    راشا یهوسرش رواوردبالا.
    -من؟من دقیقا اینجا چی کارم؟
    -تو؟نمی دونم.
    خان عمو درتمام مدتی که داشتیم حرف میزدیم داشتن نگاهم می کردن،پاهاش روانداخته بودن روی هم،دستاشون روقلاب کرده بودن بهم.
    -ازدست تو چیکارکنم آترینا؟هوم؟خودت بگو؟
    -هیچی..بیام بغـ*ـل؟
    عمو،زودترازخان عمو پیش دستی کرد،منم سریع رفتم بین جفتشون نشستم،سهندکلا درحال خوردن بود.
    -بیا پیش خودم ببینم!
    -ای خدا بازاین ننرشد!
    -بی ادب لوس..ترشیده!
    -کـــی؟مــن؟من کجام ترشیدس؟
    -هواسم نبود،یک سالی هست ازاین ترشیدگی دراومدی.

    سهند دوسالی هست که ازدواج کرده،یک سالی هست عقدکردس.قراره سال دیگه بره سرخونه زندگیش،امشب چون خانومش تولدیکی ازدوستاش دعوت بود،مجلس زنونه بود،سهنداینجابود.
    -الان خوبی دیگه؟
    -مگه قبلش بدبودم؟
    -اخه نشسته بودی،تعجب کردم!
    سپهرهم سن رادوین بود،بیشترمواقع خنثی به سرمیبرد.
    واقعا نمی دونم چرا کلا خنثی اهستش؟هرچی هم فکر می کنم به هیجا نمی رسم.
    باحرف سپهرچشم هام رو ریزکردم.بالحن تهدیدآمیز.
    -منطورت چی بود؟
    -هیچی...هیچی..من غلط کردم!
    -اون که صد درهزار!
    -روت زیاد نشه دیگه!

    باحرف راشا انگاردنیا روبهم دادن،چون عاشق شهربازی بودم.به خصوص قطارش.

    -پایین بریم بیرون؟
    -اله بریم شهربازی!
    -بازتواینجوری حرف زدی؟
    -راس میگه بریم!
    -واقعا حالشون دارین؟
    رادوین هیچ موقع حال وحوصله شهربازی نداشت،برعکس ادوین.
    فقط نکته جالبش اینکه همیشه هم رادوین میاد،با اینکه اولش سازمخالف می زنه هاااا.
    -اره دیگه،همه باهم میخواییم بریم!
    رادوین:بیخیال!
    -من نمی دونم..خودت میدونی خان عموم؛من برم لباسامو عوض کنم بای!
    یعنی کلا بادیوار یکیش کردم داداشمو اخه نمی تونه روی حرف خان عموم حرف بزنه.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیستم:
    آترینا:
    دیشب ازشهربازی ساعت 1برگشتیم خونه،وقتی هم که برگشتیم تنهاکاری کردیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ازبس خسته بودیم،الانم که ساعت 1 ظهره به زور عمه آزاده وزن عمو سمیرا ازخواب پاشدم..
    -آترینا...تا دودیقه دیگه پایین بودی بودی.وگرنه خودت میدونی!
    به زور لای چشامو بازکردم؛
    -عمه..بزارمن بخوابم..گشنم نیست!خواهش میکنم.
    صدام انگارازته چاه میمود...
    -یعنی چی بزاربخوابم؟پاشو ببینم!
    زن عموسمیرا:
    -آزاده جان خوب بزاربخوابه گرسنش نیست!
    -سمیرا..ازتو دیگه توقع نداشتم..واقعا داداش رونمی شناسی؟
    واقعا دعوای زن برادروخواهرشوهر خیلی کیف میده دیدنش...ولی خداوکیلی به دلم مونده یه بارباهم دعواکنن.
    -اصلا حواسم نبود..پاشو ببینم آترینا!
    -بیا یکی بود شد دوتا،خداسومیش روبخیرکنه...
    چشمام رو بسته بودم،باصدای عمه فاتحمو خوندم،خب مگه مجبورم بلندفکرکنم؟؟؟
    -نشنیدم چی گفتی؟یه باردیگه بگو!
    -اِاِاِ بلند فکرکردم؟
    زن عمو باحرص جوابم روداد،فقط خداروشکر چشم هام بسته بودم.
    -اره عزیزم!
    -عیب نداره،من الان خوابم...خواب پیش،خواب پیش.
    -آتــــــرررریـــنا!
    همچین عمه جیغ کشید بغـ*ـل گوشم صد مترپریدم هوا!
    ازاون جایی که خیلی جون دوستم،ازجام بلند شدم.
    -عمه!خواب بودماااااا!
    -معلومه..پاشوببینم ...سه ساعت لافم کرده اینجا!
    -بیا بعدمیگم سر راهیم بگین نه!
    یعنی جفتشون همچین نگام کردن که رفتم جزءتاریخ وجغرافیا.
    -خب ببشید!
    جای رادوین خالی،اگه الان اینجا بود"صدمرتبه بهت گفتم مثل ادم حرف بزن"
    -آترینا جان!پامیشی یابگم عموت بیاد؟
    باتهدید زن عمو،متوجه شدم،کسی هست که بدترازمامای گلم تهدیدکنه.
    -عموبیاد راحت تر راضی میشه لالاکنم!
    -تاسه میشمرم...پاشدی پاشدی..پانشدی خودت میدونی...
    حالتم روی تخت خیلی باحال بود...موهام رفته بود هوا عین پسرجنگل،یکی ازپاچه های شلوارم رفته بود بالا،روی تخت چهارزانو نشسته بودم،عروسکمم بغلم...چشامم نیمه باز...نیشم تابناگوشم بازبود،بلکه دلش به رحم بیاد بذاره یه ذره دیگه بخوابم..فقط یه کوچولو اندازه نانخن کوچیکه انگشت کوچیکه مورچه!
    -یک....دو....
    تاعمه اومدبگه سه؛دراتاق بازشد،خان عمواومدتو،فقط خداروشکرقبل ازاینکه چیزی بگم خان عمو اومدن تو.
    حلامیفهمم اخلاق ادوین ورادوین به کی رفته،درنمی زنن.
    -چه خبراینجا؟سه ساعته امدین آتریناروبیدارکنید؟
    -امیرپاشا خودت بهترآترینارومیشناسی که..جون به لب میکنه ادم روتا ازخواب بیدارشه!
    -شماهابرین پایین خودم میارمش!

    خدایا!غلط کردم،همون عمه بهتربود،اصلا من منظورم خان عمونبودکه،عموامیرعلی بود.
    خدایا.
    بارفتن عمه،زن عمو نیشم روتا اونجایی که میتونستم بازکردم.
    -خان عموی عزیزم،یه کوشولوی دیگه بخوابم؟؟؟
    وبازهم جای داداش گرامی خالی بود.
    خان عمو،همیشه لحنش محکم بود.
    -نه خیر!همین الان میای پایین ازتخت قیافت رومثل ادم میکنی میریم پایین!
    -خوابم میاد!
    -مگه مجبورتون کردن دیشب تا 2 بیداربمونید؟
    خیلی ریزگفتم:
    -تایک!
    ولی انگارخیلی ریزم نبود،چون لحن خان عمو،به حدی محکم بودکه سریع ازروی تخت پریدم پایین.
    -آترینا!
    -ببینم توباید سرهرچیزی حرف بگیزی ازادم؟
    -خب لالادارم!
    -سریع پایین،هیچ حرفی هم نمی شنوم.
    انقدرجدی حرف میزدن خان عمو،که مستقیم بعدازرفتن خان عمو رفتم،سمت سرویس.
    لباسامو عوض کردم یه سارافون لیمویی بایه جوراب شلواری سفید کفشای عروسکی سفیدمم پوشیدم موهام بافتم بایه کش لیمویی که روش یه عروسک بود بستم.شال لیمویمو هم سرم کردم خب اینم ازاین.
    مطمئن بودم شب میومنیم خونه خان عمو
    بعدازنیم ساعت رفتم پایین...وقتی رفتم پایین همه دورمیزناهارخوری بودن!
    باوردم همه سرها چرخید طرفم.
    -چه عجب؛آترینا خانوم!
    -دلام!

    مثل همیشه اخمای رادوین وشاهین رفت توی هم.اندفعه به جای رادوین،شاهین شروع کرد.
    -یه دفعه مثل ادم صحبت کن،مگه بچه دوساله ای؟
    -خب خوشم میاد.
    قبل ازاینکه شاهین ادامه بده،راشا:
    -سلام،بیابشین دیگه.
    بعدازراشا همه به نوبت جواب سلام رو دادن.
    -من کجا بشینم؟
    -بیا پیش من!
    -باش!
    تنهاجای خالی پیش نگاربود.
    رفتم پیش نگار نشستم ناهاز غذای محبوب خودم بود قورمه سبزی وایی خداا.
    وسط غذاخوردن بودم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید .سپهر وادوین نزدیک من نشسته بودن .
    -آترینا اون فلفل روبده.
    -صبرکن الان.
    سپهر داشت سالاد میخورد معمولاروی سالادش یه ذره فلف میریخت .منم خیلی ریلکس فلفل روبرداشتم،روی قسمت زیادش تنظیم کردم،فلفل رودادم به سپهر.
    -آترینا..اون سس رومیدی!
    -الان!

    سس روهم درش روشل کردم،دادم به ادوین.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست ویکم:
    بردیا:
    صدای موزیک رو،تااخرزیادکردم،نشستم روی صندلی کارم.شروع کردم باآهنگ هم خوانی کردم.
    توی حس وحال خودم بود،کسی بامشت به درمی کوبید.ازجام بلندشدم،رفتم سمت در.
    پشت پروانه با صورت قرمزازخشم ایستاده بود.
    صدام روبردم بالا.
    -چرامشت میزنی؟؟؟
    -صدای اهنگ روکم کن
    سریع رفتم صدای موزیک روکم کردم.
    باصدای درازجام پریدم.
    -اوووو دره هااا..طویله نیست
    -خوب شدگفتی
    -چته حالا خواهرکم؟
    -هیچی،دوستات اومدن دنبالبت.
    یادپسربچه های هفت،هشت ساله افتادم.باخندروکردم سمت پروانه
    -وامگه خلن؟خب بگو بیان تو
    -بابا دوعتشون کرداومدن تو،موقعی که من پایین اوناهم پایین بودن
    -خیله خب،من برم میزو جمع کنم.
    -منم میشینم نگاهت می کنم.
    رفتم سمت میزتحریرم،روش پرازخرت وپرت،کتاب ازاین جور چیزابود،پروانه هم نشست روی تختم،یکی ازکوسن های گرد روی تخت روهم برداشت،دستاش رودورش قلاب کرد.
    باصدای "گرومپ"درمنو پروانه دستامون رو،روی قلبمون گذاشتیم،من آخر متوجه نشدم این اتاق درنداره؟؟؟؟
    سینا،نیما،پدرام وپرهام چهارتاشون باهم داشتن دادمیزن:
    -بربرهووووبربرهووووو.
    پکرفیس داشتم نگاهشون می کردم.
    -چه تون آژیرمیشکین؟
    - هیچ،می خواستیم بریم بیرون،گفتیم بیایم توروهم ببریم.
    - حالاکی خواست بیادباشماها؟؟؟؟
    پروانه سری ازروی تاسف تکون داد:
    -نچ نچ خجالتم نمی کشن...واقعا که،منو دوستام ازاین لوس بازیا درنمی یاریم که شماها درمیارین.
    پروانه شال سرش بود،مشکلی نداشتم توی اتاق بمونه.
    -بله دیدم اصلا لوس بازی درنیمارین...بعدم مگه تو درس ومشق نداری؟بدترازسیماس.
    منو سینا ازبچگی باهم دوست بودیم.
    پروانه باخواهرسینا،سیما ازبچگی دوست بودن عین خواهربودن باهم.
    -کی می گـه؟اجیم به این خوبی!
    - واقعا چرا انقدر دخترا زبونشون درازه؟
    پروانه وپدرام باهم کماکان کل مینداختن،ازاونجایی هم که پدرام پروانه رو مثل خواهرخودش می دونست مشکلی نداش.
    ازطرفی هم پروانه واقعا خودش روخیلی نگه داشته بود تاچیزی به پروانه نگه.
    پروانه از روی تخت بلندشد،کوسن گردتخت روگذاشت سرجاش.
    -توموهات روجمع کن
    -فقط حیف پروانه اینجاس،وگرنه من میدونستم تو بردیاخان.
    - باداداشی من درست صحبت کن،بی تربیت.
    فداش بشم من.عشق داداششه.
    -فدات بشه داداشیی.
    - چاکریم داداشی.
    پرهام یکی ازدستاش روگذاشته بود توی جیب شلوارجین مشکیش،داشت ادکلن هامو برسی می کرد.
    -پرهام جان،بهتر همین جا کل کل روتموم کنی،به نفعت خودته.
    پدرام رفت نشست روی یکی ازمبلاکنارسینا.
    سیناهم کلا سرش توی گوشیش بود،کلاسایلنت بود.
    -بیا این که داداششه..خواهرشم میشه پروانه دیگه
    -شما کش موهات رو ببیند..موهات باز، موخوره میگیره
    پدارم نمی دونست ازحرص چیکارکنه:
    - فقط مونده توی یه وجبی به من تکیه بندازه
    - می گفتی معطلت نذارم
    مطمئن بودم اگه پروانه بیشتر،توی اتاق می موند یه اتفاقی میفتاد.
    -پروانه،خواهری گلم..برو سردرست ..برو خواهری خوشگلم
    - اول ب*و*س
    بعدازاینکه یه ب*و*س ازاون لپای خوشگلش کردم رفت توی اتاق خودش
    -با وروجک من درس حرف بزن پسر ننره
    -بخدا روبهش میدی بردیا.
    -ببخشین خواهرمه ها،مثل توخوبه؟بخداموندم این بچه چی میشکه ازدست تو پرهام.
    پدرام وپرهام یه خواهرداشتن 12سالشون بود
    پرهام عصبی برگشت سمتم:
    -من کی عین این بودم؟؟؟
    انگشت اشارش روگرفت سمت پدارم.
    نیما خودش رودخالت داد:
    -بسه دیگه..پاشین بریم بیرون.
    نمی دونم چرا امروز این چهارتا کلا به تیپ مشکی علاقه پیداکردن.
    نیما،پرهام وسینا شلوارلی،یاجین مشکی پوشیده بودن.پدارم هم شلوارلی سورمه ای.
    -خب برین بیرون لباس عوض کنم میام
    بلاخره سینا زبون بازکرد:
    -مارومون رومی کنیم اون طرف
    -بیرون بینم
    بعدازاینکه همشون روبیرون کردم،رفتم سراغ لباسام،یه شلوار اسپرت سفید پوشیدم بایه تیشرت جذب سفید که روش نوشته مشکی انگلیسی داشت!
    باکفش اسپرت سفید باکت اسپرت مشکی ساعت مشکیمم انداختم کیف پولو سویچمم برداشتم ادکلنم روی خودم خالی کردم.
    وقتی رفتم پایین دیدم دارن عین قحطی زده ها می خورن!
    -خب شد اومدین اینجا،وگرنه ازگشنگی طلف میشدین
    مامان با اخم برگشت سمتم:!
    -بردیا این چه طرز حرف زدنه؟
    -این کلا همینطوری هست خاله،ولش کن!
    -ازدست توبردیا!
    -چه خبرتونه شماها؟
    باصدای بابا دست ازخوردن کشیدن.
    -تقصیربردیا بود!
    -عین این دختربچه هاشدی..موهاتم خواستی خرگوشی کن!
    تا اینو گفتم همچین گذاشت دنبالم که کل اجدادمو یادکردم...
    ازهمون دم در با مامان،بابا خداحافظی کردم!
    -من رفتم بای
    درحین دویدن رفتم نشستم پشت فرمون پدرام امد نشست روی صندلی کمک راننده یه دونه زد پس کلم!
    -اویی،گردنه ها!!!!
    -خدایی خیلی خری!
    -مرسی میدونم همیشه بزرگتون بودم!
    همون موقع بچه هام امدن نشستن عقب..سینا پشت من نشست پرهام وسط نیماهم پشت پدرام!
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست ودوم:
    بردیا:​
    بعدازدوساعت گشتن توی خیابون ها،بلاخره جلوی یک فست فودنگه داشتم.
    تا سویچ روزدم،صدای"گرومپ"اومد،هممون بابهت برگشتیم.
    وقتی برگشتم یه ماکسیمای مشکی،قشنگ زدبود به ماشین عزیزم.
    من ایندفعه خسارت می گریم.
    -داداش ماشینت!
    همچین پدارم رونگاه کردم بچه حرفش روخورد،خب مگه کورم؟خودم دارم میبینم.
    باخونسردی کامل دستام روکردم توی جیبم:
    -می خوام ببینم کی پشت فرمون نشسته،بردیا نیستم این دفعه خسارت نگیرم.
    بادیدن دختری ازماشین امدبیرون دهنم واموند،آتریناا؟؟ینجا؟ .همین رو کم داشتیم لابد این دفعه من امدم جلوش؟
    باخونسردی تمام داشت نگاهم می کرد:
    -اِاِاِ ماشین شمابود؟؟؟؟
    باحرص ادامه دادم:
    -نه ماشین عمم بود.
    هنوزحرفم خشک نشده بودکه،درسمت کمک راننده بازشد،بادیدن شخصی که ازماشین پیاده شد،آب دهنم روباسروصدا قورت دادم همچین درو کوبید بهم که سه مترپریدم هوا. ازدرهای عقب،سه نفراومدن بیرون،دوتاپسرویه دختر.
    کسی که ازدر جلو اومده بود پایین با اخم داشت نگاهم میکرد:
    -چه خبره؟
    اوه اوه فکرکنم دوس پسرشه.
    اروم اومدسمت من،بالحن جدی شروع کردبه حرف زدن،اصلا فکرنمی کردم،شنیده باشه.
    -دفعه اخرته بایه دختراینطوری حرف میزنی؟
    -ببخشید.
    باصدای آتریناهمه برگشتیم سمتش:
    -داداشی میای این قفل فرمون روبزنی؟ سخته نمی تونم.
    یا اکثرامام زاده ها.داداششه .من کلا پوکرفیس بودم!بنظرم حق داشت بگه هرکول.
    یکی ازپسرایی که ازسمت عقب پیاده شده بود ،روکردسمت آترینا،باجدی ترین لحن ممکن:
    -آترینا..باراشا ونفس برین تو!
    آتریناکیفش رو،روی دوشش درست کرد:
    -پس ماجامیگریم تاشمادوتابیایین!فعلا داداشی
    یاخدا..دوتا داداشاش بودن.اینطور که یادمه گفت اسماشون ادوین ورادوین
    مجدداآب دهنم روقورت دادم.
    ازبغلم که گذشت که نیش خند تحویل داد اروم توری که خودم بشنوم:
    -حقته
    یکی ازداداشاش:
    -مگه من به تونگفتم بروتو؟
    من داشتم میرفتم تو دیوار .وای به حال آترینا..
    آترینا باپسری که متوجه شدم اسمش راشاهست رفت بودباهمون دختره که همراهشون بود رفتن بود .
    بعدازاینکه داداشای گرامی آترینا ماشین روقفل کردن امدن سمت ما
    نیما:
    -وای بدبخت شدیم رفت.
    باحالت گریه،روکردم سمت بچه ها:
    -حالاهی بگین خسارت،خسارت،خسارت توسرمن بخور.
    پرهام باحالت چندش:
    -جمع کن خودتو مردگنده
    تا امدم جواب پرهام رو بدم داداشای آترینا امدن.
    یکیشون شروع کردبه حرف زدن:
    -من رادوین برقعی هستم،اگه ماشین خسارتی دیده بگین تا..
    سریع ادامه دادم:
    -نه این چه حرفیه؟چه خسارتی؟
    اون یکی ادامه داد:
    -ولی خودتون داشتین می گفتین خسارت می گیرین.درسته؟
    -من یه چیزی گفتم.
    رادوین سری به معنی باشه تکون داد:
    -میشه بدونم خواهرمنو ازکجامیشناسی؟
    -خب،قبلاباهم تصادف کردیم.
    اون یکی که مطمئن بودم اسمش ادوین ادامه داد:
    -پس شماهمونی هستین که توی خیابون باهاتون تصادف کرده؟
    -بله!
    رادوین،دست کرد توی جیب کتش یه کارت گرفت سمتم:
    -این کارت منه،برای خسارت اگه خواستین تماس بگیرین.
    -این چه حرفیه؟خسارت برای چی بگرم؟اصلا چیزی نشد.
    ادوین:
    -هرجورخودتون مایلید.با اجازه.
    بعدازرفتن ادوین ورادوین،ماچهارتاهم رفتیم تو.
    رفتیم تو همون اول آترینا اینارو دیدم دوریه میز12 نفره گرد نشسته بودن گوشه ترین جای سالن .
    رنگ دکو سبزوسفید بود اول یه سری میزوصندلی یه نفرچیده شده بود،بامیزهای مربعی وصندلی های گرد سبز،
    بعدگوشه های دیوار یه صورت گرد میزوصندلی های،چهارنفره،شیش نفر،،هشت نفره ودوازده نفرگذاشته بودن دقیقا اخرین جای سالن هم پذیرش بود.
    مارفتیم روی میز8 نفره نشستیم که دقیقا روبه روی میزآترینا اینا بود .آترینا میشه گفت روبه روی من بود.
    نیماو پرهام بعدازسفارش دادن امدن نشستن .
    سینا زیرچشمی داشت منو نگاه می کرد،یه نگاهم توی گوشیش بود:
    -به چی نگاه میکنی؟
    بردیا:
    -هوم!آترینارو
    نیما باحرص ادامه داد:
    -دلت کتک نمیخوادکه احیانا؟؟
    بابیخیالی روکردم سمت نیما:
    -نچ
    دلم کتک نمی خواست حوصلم سررفته بود،یاد اون روز افتادم چه روز خوبی بود یادش بخیر.به یاد اون روز نیشم بازشد البته سریع جمعش کردم.
    روکردم سمت پرهام:
    -پرپربرای من چی گرفتی؟من کنتاکی،استریپس،همبرگروپیتزاباچیبس اضافه میخواستم بانوشابه مشکی.
    پرهام باچشمای گردداشت نگاهم می کرد:
    -چشم امردیگه؟
    خیلی جدی ادامه دادم:
    -خداوکیلی نگفتی برم درستش کنم.
    نیما باحالت مسخره ای،که احساس می کرد خیلی نمک شده:
    -نترکی یهو.
    منم بالحن خودش،درحالی که گوشیم رومیذاشتم توی جیب شلوارم:
    -تاکورشودهرکه نتوان دید.والا.
    بعدازنیم ساعت غذاهارو اوردن داشتم غذامیخوردم که چشم افتاد به آترینا اونم داشت استیرپس میخوردعین من ،نگاهش افتادبه من خندش گرفت ولی سریع جمعش کردچون داداشای گرامش پیشش بودن،دلم کتک نمی خواست که
    بعدازخوردن شام رفتیم سوارماشین بشیم وقتی به چرخا نگاه کردم دیدم..بادش خالیه انگاریکی امده پنجرش کرده.
    تاحالا همچین اتفاقی برای خودم نیوفتاده بود،این من بودم که همیشه لاستیک دیگران روپنجر می کردم،حالایکی اومده لاستیک ماشین منو پنجره کرده.
    باحالتی کلافه برگشتم سمت بچه ها:
    -بچه ها!!
    پدرام درحالی که داشت جعبه سیگارش رومیذاشت توی کتش:
    -هان؟بازچی شده؟؟
    -یکی زده لاستیک جلویی ماشین روپنجر کرده!
    همون موقع آترینا اومدبیرون،بانیش بازاومد سمت ما:
    -مشکلی پیش اومده؟؟؟
    شیطنت توی صداش موج میزد.
    -چیزی نشده،فقط یکی امده لاستیک ماشینمو پنجر کرده
    تیپ آترینا کلا سفیدبود،دستاش به حالت فکرکردن گذاشت روی چونش:
    -آخی،یعنی کارکی میتونه باشه؟؟؟
    یعنی می خواستم کلش روبکنم،بالحنی که حرص ازش میبارید:
    -نه،شمامیدونی کی بوده؟؟؟
    -نچ!
    دستام روگذاشتم توی جیب شلوارم،خیلی جدی:
    -ولی من میدونم کارکی بوده.
    -خب...حقت بود.
    -ممنون واقعا.
    -خب اگه قانع نشدی زنگ بزنم داداشم.
    -نه!قانع شدم.
    پدارم اخماش روکشید توی هم،خیلی جدی روکردسمت آترینا:
    -ببخشین چرا؟
    آترینا درکمال خونسردی،دستاش رو گذاشت توی جیب پالتوش:
    -شما فعلا چرخ رو بگیرین نره
    هنوزحرفش تموم نشده بود،پدرام دوید دنبال چرخ،خیلی جلوی خودمون گرفته بودیم، از زور خنده قرمز شده بودصورتامون.
    هنوز دودقیقه ازخندمون نگذشته بود،نیما ادامه حرف پدرام روزد:
    -چرامی گی مقصرداداش بوده؟
    آترینا تکیش روداده بود به ماشینش:
    -چون اومد جلوی من پارک کرد.
    نیما حالت پکرفیس داشت آترینارونگاه می کرد:
    -ببخشین ولی شما زدین به ماشین داداش من.
    تا آترینا اومد جواب نیماروبده،صدای ادوین مانع شده:
    -مشکلی پیش اومده؟؟؟
    هنوزحرفش تموم نشده بود،پدرام باصورت قرمز،همراه بالاستیک رسید:
    -وای....وایی..مردم...بیا...بگیر..این..لاستیک ..رو
    ادوین متعجب داشت پدارم رونگاه می کرد.
    احتمال میدادم چی می خوادبپرس خودم پیش دستی کردم:
    -پنجرکردیم،پدارم رفت دنبال لاستیک.
    ادوین سری از روی فهمیدن تکون داد،روکردسمت آترینا:
    -آترینا،سریع توماشین،تاالانم خیلی دیرکردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست وسوم:
    آترینا:​
    از روزی که بردیا رو دیدم دو روزی می گذشت.
    جلوی تلوزیون لم داده بودم،داشتم فیلم می دیدم،ولی حواسم جای دیگه بود،ازبس توی خونه بودم خسته شدم.
    حوصلم سررفته بود از بس بیکاربودم،با اینکه دیانا،درسا میان پیشم ولی فایده ای نداره.
    باصدای ادوین ازجام پریدم:
    -آترینااااا!
    -بله!چی شده؟
    اخماش حسابی توهم بود،معلوم نیست ازکی اینجانشسته؟!

    -حواست کجاست؟سه ساعت دارم صدات می کنم.
    -کی اومدی اصلا؟؟؟؟
    -خانوم روباش،سه ساعت نشستم دارم صدات می کنم،حالاچی شده انقدرکلافه ای؟
    -هیچی،فقط مخم داره میپوکه ازبس بیکاربودم.
    -خب؛پاشو یه کاری بکن.
    -ممنون واقعا ازپیشنهادت.
    ظرف پف فیل رو از روی میزبرداشتم گذاشتم روی پام،کنترل هم گرفتم دست راستم.
    انقدر کانال هاروبالاپایین کردم خسته شدم،ادوین داشت بالب تابش ورمیرفت.
    ادوین یه شلوار چهارخونه سفیدمشکی،بایه تیشرت آستین کوتاه سفید تنش بود،سرش روازلب تاب بیرون اورد:
    -می خوای بری بیرون؟
    دلاشدیه ظرف میوه جلوی خودم،خودش گذاشت،کلافه کنترل روانداختم بغـ*ـل دستم:
    -نه بابا؛انقدر رفتم بیرون خسته شدم.
    یه مشت پف فیل گذاشتم دهنم.
    -خب می خوای چی کارکنی؟
    واقعا طمع پف فیل عالی بود،مخصوصا پنیریش.
    ازفرصت استفاده کردم:
    -می خوام برم دانشگاه،همون رشته ای که خودم میخوام،بااینکه می دونم شرایط قبولیم سخته،ولی دوس دارم برم.
    همونطورکه برای خیاری که پوس گرفته بود توی پیش دستی خوردمی کرد،اخماش روکشیدتوهم:
    -حرفشم نزن،حالاشرایطش هرچی می خوادباشه.
    ظرف پف فیل روگذاشتم روی میز،چندتا ازخیارهای ادوین برداشتم خوردم:
    -باش،خودم باخان عموحرف میزنم.
    درحالی که لب تابش رومیذاشت روی میز،بالحن جدی ادامه داد:
    -باش قبول.می خوام ببینم چطوری خان عمورو راضی می کنی.
    ازجام بلندشدم،رفتم سمت تلفن بیسم:
    -باش!
    شماره خونه خان عمورو گرفتم که بعدازسه تابوق جواب دادن.
    اول بازن عمو سلام احوال پرسی کردم.بعداز زن عمو؛عموتلفن روگرفت:
    -سلام آتریناجان خوبی عمو؟
    درحین حرف زدن،رفتم نشستم پیش ادوین،پاهم روانداختم روی هم:
    -سلام عمو،ممنون شماخوبین؟
    -ممنون عزیزم.خب چه خبر؟
    سرم روگذاشتم روی شونه ادوین،ادوین هم دستش رو دورم حلقه کرد.
    -خبره که سلامتی، خان عمو میشه ازتون یه چیزی بپرسم؟
    ادوین اروم روی سرم روب*و*س*ی*د*.خودم روبیشترتوی آغوشش جادادم:
    -حتما!
    ادوین،اروم داشت موهام رو،ن*و*ا*ز*ش می کرد.
    می دونستم خان عمو عصبانی می شن،ولی نمی شددست رودست گذاشت.
    -شما...موافقیدبرم دانشکده افسری؟؟
    تلفن ازگوشم فاصله داد:
    -چــییی؟کجـا
    -خان عمو،خواهش میکنم ازتون،هم حوصلم سررفته،هم اینکه..من هیچ رشته ای دیگه ای رودوس ندارم برم.
    ازسکوت خان عموترسیدم،ولی باید ادامه میدادم.
    -خان عمو،میدونم الان شرایطم خیلی سخت ترشد،ولی باورکنید بیشترازهرچیزی دوس دارم برم،خودتون باباهمیشه می گفتین هررشته ای دوس دارم برم.خب الانم همین کارو می خوام انجام بدم.
    ادوین داشت نگاهم می کرد،ببینه اخرش به کجامیرسم،رادوین هم بیمارستان شیفت بود.
    صدای جدی خان عموپیچید توی گوشی:
    -الان می خوای چیکارکنم؟
    -لطفا اجازه بدین!
    -باید ببینم امیرپاش چی میگه!
    -باباکلا مخالفن.فقط شمامیتونید باباروراضی کنید.
    -به امیرپاشا زنگ زدم،قرارشد پس فردا بیاد ایران،درمورد این موضع هم حرف میزنیم.
    -اگه بابامخالفت کردن چی؟
    - اون مسئله جداس.
    - بابا مخالفن خان عمو خواهشا بابارو راضی کنید،چون من هیچ رشته ی دیگه ای نمی رم
    -خیله خب..خیله خب،باامیرپاشاحرف میزنم لج بازخانوم..خیالت راحت.
    سعی کردم به روی خودم نیارم که خان عمو می خوان کلم روبکنن.
    -قول دیگه؟
    -قول شیطونک خانوم ،کاری نداری ورجک؟
    -نه خان عموی خودم..فعلا.
    تلفن روکه قطع کردم،ادوین شروع کرد به حرف زدن،تلفن روگذاشتم روی میز.
    -خب نتیجه؟
    -نتیجه مثبت،خان عموگفتن با،باباتماس گرفتن،پس فردابرمیگردن.
    -عالیه،واقعاخوشحال شدم.ولی کی قراره باباروراضی کنه؟
    همونطورکه داشت باموهام بازی می کرد،به حرف هامم گوش میداد.
    -خان عمودیگه،مطمئنم بابارازضی میشن.
    ادوین،خیلی اروم سرش رونزدیک گوشم اورد:
    -اگه....من ورادوین..مخالف باشیم چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست وچهارم:

    آترینا:
    واقعا لجم درامده بود،ازطرفی باید نگران موافقت کردن بابا باشم؛ازطرفی هم باید نگران مخالفت کردنای ادوین ورادوین باشم!
    وای خدا فقط خودت میتونی کمک کنی.
    بابا،مامان وآتریسا یک هفته ای هست برگشتن ایران،امروز همه قراربریم خونه خان عمو!برای ناهار.
    جلوی آیینه داشتم خودمو براندازمی کردم یه شلوارلی،بایه تیشرت ابی که روش دوتا خرگوش داشت،مانتو شنلی ابی،باشال ابی کیف وکفشم ابی بود.
    بعدازاینکه با عطرم دوش کامل گرفتم ازآیینه دل کندم.
    تاامدم برم پایین رادوینم ازاتاقش امد بیرون،خیلی باحال بود باهم ست کرده بودیم..
    -میخوای شالتو بکشی جلوتر؟
    گوشیم روازتوی کیفم بیرون اوردم،خودم توش نگاه کردم بنظرخودم خوب بود.
    -خوبه هااا!
    رادوین دوتادستاش رو پشتش بهم قلاب کردرفت سمت راه پله:
    -اون دیگه بابا می گن.
    سریع خودم روبهش رسوندم:
    -لوس.
    رادوین هم مثل من آبی سرمه ای پوشیده بود.
    ازپله هاکه امدیم پایین بابایی خوشگلم جلوی راه پله ایستاده بود داشت باگوشیش ورمیرفت منم که حسابی کرمم شروع به فعالیت کرده بود،قبل ازاینکه متوجه بشه سریع رفتم پشت سرش چون پشتش به ما بود.
    -دخترخوشگلم،وقتی میخوای یواشکی بیایی پشت سرکسی؛ مواظب کفشات باش.
    درحالی که بابا داشت صحبت می کردبرگشت سمت من.
    -عع بابایی!
    باخنده داشت نگاه می کردم،عاشق باباییم بودم.
    -جان دلم دخترلوسم؟
    چشمام رومظلوم کردم:
    -من لوس نیستم!
    رادوین یکی ازدستاش روی نرده بود،اون یکی دستش توی جیب شلوارش،دقیقا پشت سرمن ایستاده بود:
    -اصلا لوس نیستی!
    ازلحن حرف زدنش واقعا لجم دراومد:
    -بازخوبه لوسم ننرنیستم!
    بابا به وضوح اخماش رفت توهم:
    -آترینا!
    بدجوراخطاری بود آترینا گفتن بابا
    -خب بابا به منچه...ننردیگه!
    بدون اینکه توی لحنش تغییری ایجادکنه،اخماش روکشیدتوهم:
    -بیابروکنارببینم...می خوام ردشم لوس!
    -واقعا ردنمی شی؟بعدبهت میگم هرکول بهش برم میخوره!
    -جوجه خانوم..کنار!
    -ازاون طرف ردشو!البته فکرنمی کنم ردشی!
    -جانم؟
    -بس کنید دیگه!این چه طرزحرف زدنه؟
    -ب..
    بابا با عصبانیت حرفم روقطع کرد،خب همش تقصیررادوین به منچه.
    -بسهدفعه اخرته اینطوری با برادربزرگترت حرف میزنی!شمام دفعه اخرته رادوین خان باخواهرت اینطوری حرف میزنی!
    قشنگ نیشم بازشد
    -بابایی همش بامن بدحرف میزنه.
    چشم های رادوین گردشد:
    -کــی؟مــن؟
    -نه په!
    باصدای ادوین جفتفمون رفتیم کنار:
    -چتونه؟برین کنارببینم!
    - هرکول اول وارد می شود!
    -یه هرکولی نشون تو بدم حض کنی دختره پرو!
    رادوین تیپ نسکافه ای زده بود،واقعا بهش میومد.
    آتریسا جیغ جیغ کنان ازپله اومدپایین،واقا شبیه گوجه سبزشده بود.
    -وای بازاین سه تا افتادن به جون هم!
    -هیی آتریسا خواهرم چرا شبیه گوجه سبزشدی؟!
    -آتــریـنااا!
    -وای جیغ نزن..گوشه هااا!
    ادوین وسط پله دوم ایستاده بود:
    -برین پایین دعواکنید!
    -اگه هرکول جون بزارن!
    سعی می کردم به بابا نگاه نکنم!
    -نچ نچ،اینم ادبه خواهرمن داره اخه؟
    -خب ازداداشام یادگرفتم...نه که خیلی با ادبن!
    همون موقع صدای مامان امد!
    -بسه دیگه،دیرشدامیرپاشا.تووایسادی داری اینارو نگاه می کنی؟دیرشدخب!
    -عزیزدلم اروم باش، اومدن.بدویین سریع.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست وپنجم:

    بردیا:
    همه دورهم جمع بودیم درمورد بی کاربودن من حرف میزدیم. دستم زیرچونم بود داشتم بقیه رونگاه می کردم!
    عمه رخساره،کلافه روکردسمت آقاجون:
    -بابا!من میگم براش یه کارتوی شرکت پیداکنید،حداقل ازاین بیکاری درمیاد!
    مامان عصبی،درحدی که اگرنزدیکش بودم کلم روحتمامی کند:
    -اخه رخساره جون،کم بابا براش کارپیدا کردن؟
    عموپدارم،پای راستش رو گذاشت بود روی پای چپش،تکون میداد:
    -خدایی راس میگه زن داداش اخه این تن لش به غیرازاذیت چه کاری بلده؟
    درکمال خونسردی،یه سیب ازتوی ظرف میوه برداشتم:
    -تیراندازی!
    عمه روژان همچین برگشت طرف من به جای گردنش دردم گرفت:
    -ازدست تو!
    -چه ربطی داشت عمه؟خب من هرچی بگم.شماحرف خودتون رومیزنید...ای بابا!
    عموروهام:
    -خب عزیزعمو نمی شه بیکارباشی که!
    -من خیلی وقته گفتم چی دوس دارم خان عمو!
    -اخه من به توچی بگم؟
    -بابا خودتون گفتین قبول کردین!نمی دونم چرا الان دارین مخالفت می کنید؟
    آقاجون که تااون موقع سکوت کرده بودن سکوتشون روشکونندن:
    -الان به فرض رفتی دانشکده افسری چی میخوای بخونی؟
    -کشف جرم!
    خانوم جون باچشم های گردشده داشتم نگاهم می کردن:
    -همین مونده دیگه!
    -وا خانوم جون!به این هیجان انگیزی.
    حسین نذاشت حرف خانوم جون تموم بشه:
    -بدم نیستا؛یه ذره ازاین کرم بودنش کم میشه!
    -تو شیشتو بساب!
    -چه ربطی داره؟
    -شرکت نظافطی ربط نداره؟
    -بی نمک!
    -اون تویی نه من!
    بهروز،کلا سرش توی کتابش بود،ازبس خرخونه این بشره:
    -خب که چی الان؟
    -تویکی ساکت!فقط مونده توبگی..پاش برو درستون بخون...
    -:ممنون واقعا!
    -خواهش.
    -الان اعصاب نداری به منچه؟
    بهروز پسرعمه رخساره بود!
    - ربط داره.
    -کی میگه؟
    -من!
    -اها!
    واقعا عصاب نداشتم،این بهروزم کلا رفته بود روی عصابم،فقط خداروشکرخودآقاجون بحثمون روتموم کردن.
    -بس..بردیا جان!من مخالفتی ندارم...الان فقط مشکل پدرته!
    -خواهش می کنم..بابا خب اجازه بدین دیگه.
    -به یه شرط!
    -چه شرطی پدرعزیزم؟
    -فقط بردیا..دلم می خواد...
    خانوم جون،عصبی روکردن سمت بابا:
    -بسه دیگه ..کشتی بچه رو!
    منم ازخداخواسته؟
    -گل گفتین خانوم جون!
    -پررو نشو دیگه!
    سعی کردم صدام مثل کسایی باشه که دارن گریه می کنن:
    -واقعاکه..
    بابا برگشت سمت خانوم جون:
    -وقتی من میگم نه؛یه چیزی می دونم!اخه خانوم جون این اینطوری بره دانشکده افسری که همون روز اول پرتش میکنن بیرون.
    -بیا بعد می گن چرا میری معتاد میشی هـــی.
    عموروهام بالحن تهدیدامیزاسمم روصدازد،که ترجیح دادم ساکت شم:
    -بردیا!

    -قبل ازاینکه خودم ساکتت کنم ساکت!
    کلا خفه شدم!
    عموپدارم،درحالی که گوشیش رومیدادبه پروانه روکردسمتم:
    -کی می خوای بری ثبت نام؟
    -_____
    -بردیا!باتوام!
    همونطوربادهن بست:
    -هوم؟
    -دردو هوم!چرا حرف نمی زنی؟
    -ههاهه ههه
    عموکم کم داشت سیستم عصبیش میریخت بهم:
    -بردیا!پاشم میزنمتاومثل ادم حرف بزن.
    -قبلا ازاینکه جون مرگ بشم،به حرف اومدم:
    -خب به منچه،خان داداشتون میگن ساکت باش!
    عمه روژان یه چشم غره حسابی بهم رفت:
    -توکی حرف گوش کن بودی؟
    -ازبچگیم.

    دانیال پسرعمو روهام بود،که من بهش می گفتم دنی،ازبچگی باهم دوست بودیم.
    -من یادم نمی یاد!
    -چشم بصیرت میخواد دنی جان.،..فردام میرم برای ثبت نام دیگه.
    -خیلی خب...ببینم چیکارمی کنی..
    -نوکرم!
    واقعا خداروشکرحل شد...
    واقعا به پلیسی علاقه داشتم!
    -بریم یه دست فوتبال بزنیم!
    واقعا باحرف حسین حس فوتبال،هجوم اوردسمتم،ولی باحرف پروانه پوکرفیس داشتم نگاهس می کردم.
    -بریم!
    -خیلی رودارین!
    بهروز ازجاش بلندشد:
    -برای چی؟
    بهارکه ازپروانه لوس تربود،بالحن بچگونه که نزدیک بودم یه بلایی سرش بیارم ادامه داد:
    -خب داداشی حوصلمون سررفته!
    -بریم بالا بشینم بازی کنیم!
    خیلی سعی کردم چیزی بهش نگم،چون حوصله گریه نداشتم.
    -چه بازیی؟
    -شماپاشیین..خب میرم اسم فامیل،مافیا..چه میدونم پاشین!
    پروانه گوشی عموپدرام روبهش داد:
    -باشه..فقط عموهم باید بیاد!
    دستام روبردم توی جیب شلوارمشکیم:
    -مگه میشه نه یاد؟
    -شایدمن دلم نخواد!
    زن عموباران،باتعجب داشت عمورونگاه می کرد:
    -پدرام!
    -انقدر دلم می خواد...بریم!
    یعنی حال کردم خدایی حقشه.

     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم

    پست بیست وششم:

    بردیا:
    خیلی خوشحال بودم بلاخره همه راضی شدن.
    واقعا خیلی هیجان انگیزه،مخصوصا افسری.وایی خدا!
    توی حیاط داشتم برای خودم راه می رفتم امروز صبح که رفتم برای ثبت نام آترینارو هم اونجا رودیدم،اونم امده بود برای ثبت نام،رشته ای هم که انتخاب کرد عین من کشف جرائم بود.
    اونطورکه من متوجه شدم کلاسهامون باهم دیگس،یعنی هردمون توی یک کلاسیم چه تخصصی چه عمومی.
    واقعا امروز هوای خیلی خوبی بود،کلاسام ازهفته دیگه شنبه شروع میشد.اولین کلاسمم نقشه خوانی بود ساعت هفت صبح دقیقا تایک کلاس داشتم.
    درسای تخصصیمون هم جرم‌شناسی ، حقوق جزای عمومی، حقوق جزای اختصاصی داشتیم.
    انقدرکه خوشحالم همه روحفظ کردم
    باصدای پروانه دست ازفکرکردن کشیدم.
    -داداشی!
    -جانم!
    قدم هامو سریع کردم،تابهش برسم.
    -بیاتو.
    -چی شده؟چرا؟
    دستام روپشتم قلاب کردم،داشتم نگاهش می کردم.
    -بیاباهم بازی کنیم،حوصلم سررفته!
    -اول بدوبیا بغلم!
    -باش!
    دستام ازهم بازکردم پروانه هم سریع امد بغلم بخداکه عاشق خواهریم بودم.
    -خب عشق داداشی،بریم تو چه بازی؟
    -اومم نی دونم..بیاتوحالا!
    -چشم،بریم تو!
    باهم دیگه رفتیم تو،مستقیم رفتیم توی اتاق ستاره،مامان خونه مادرجون بود(مامانش)باباهم که سرکارتوی شرکت پدرجون!
    -راستی پروانه داداشی!
    پروانه همونطورکه داشت دنبال بازی فکریش می گشت بامنم حرف میزد:
    -جانم داداشی؟
    بدجور ذهنم رودرگیرکرده بود،میتونستم حدس بزنم سرچی داشتن بحث میکردن.
    -دیشب وقتی من بابچه ها رفتم بالا،مامان اینا چی می گفتن؟
    -هیچی بابا،پروژه جدیدمی خوان رابندازن!
    -خدابه دادبرسه!حالاچی هست؟
    رفتم نشستم روی تختش عروسکی که روی تختش بودرو بغـ*ـل گرفتم،واقعا عروسک شیاءجالبیه.نرم،پشمالو،وسیله بازی،البته خداروشکرکه دخترنشدم،توپ ازهمه چی جالب تره.
    -هیچی می خوان پسرای فامیل روزن بدن،دخترای فامیل هم شوهر!
    -اینکه چیزه جدیدی نیست!
    -ایندفعه می خوان تو،حسین وبهروز رو زن بدن!
    -یاخدا..
    -تازه چندنفرم زیرنظردارن!
    بادیدن غلطی که پروانه داره انجام میده سریع ازجام بلندشم،اخمام روکشیدم توهم،باجدی ترین لحنی که ممکن بود:
    -بیا پایین ببینم،بدو
    رفته بود بالای کمدش دختره...
    -چرا دعوامی کنی؟
    اصلا برام مهم نبود که چقدرقیافش رومظلوم کرده:
    -چون میوفتی،بیابشین اسم فامیل می زنیم!
    کمکش کردم ازکمدبیادپایین.
    -داشتم می گفتم،فعلاکه دوتا دختر پیداکردن برای بهروز وحسین!
    -خدارشکر،فعلا من درامانم
    -اهوم!حالاهم بیا اسم فامیل!
    -باش.چشم!


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست وهفتم:

    آترینا:
    بلاخره بابا راضیت داد من برم داشنکده افسری،واقعا خوشحال بودم،ولی راضی کردن ادوین ورادوین یه ذره طول کشیده،با اینکه هنوزم خیلی راضی نیستن.ولی امروز بعدازچندروز تحقیق ازطرف دانشکده،رفتیم برای ثبت نام.
    امروز که رفتم برای ثبت نام بردیا روهم اونجا دیدم،خیلی جالب بود که هردمون کشف جرائم رو انتخاب کردیم،اخه خیلی هیجان داره،منم خیلی دوسش دارم.
    کلاسامون ازهفته دیگه شنبه شروع میشه،خیلی خوشحال بودم.
    توی اتاقم برای خودم آهنگ گذاشته بودم داشتم بالب تاپم توی نت ول می چرخیدم که کسی دراتاقم مثل خربازکرد امدتو،منم بدون اینکه رومو برگدونم صدام روبردم بالا:
    -هـــووووو،مگه اینجا طولیس؟در داره مثلا.بهت یاد ندادن دربزنی؟
    یهو باصدای ادوین کلاآف شدم!
    -اولاصدای اون آهنگتو کم کن،خیرسرم دارم درس می خونم .دومااین چه طرز حرف زدن با برادربزگترته؟
    درعرض سه سوت آهنگ روخفه کردم طوری که آهنگه محوه شد..
    بعدم سریع برگشتم نیشمو تا جایی که می شد بازکردم،ولی اخماش بدتوهم بود،اوه اوه..
    -اِاِاِ چیزه!فکرکردم آتریساس.ببشید.
    -به فرضم که آتریسا باشه،این طرز حرف زدنه؟حالا امدیم به جای من بابابودن چه غلطی می خواستی بکنی؟
    -خب باباکه نبودن،توبودی.
    -بعنی می خوام تا جایی که می خوری بزنمت آترینا.
    -هـــیی،بیا به اخلاقیات گلت دست بزنم اضافه شد،بعدمیگه چراکسی به من زن نمی ده،چرا درسا هی قهرمی کنه!
    نمی دونم بابا ازکجا پیداشون شد؟
    -درسا؟؟
    یهو هردومو مثل فشنگ پردیدیم!
    -درسا!..دوست منه!
    - چرادوست جنابعالی باید با ادوین قهرکنه؟
    خدایا!خودت به دادبرس،قول میدم بچه خوبی باشم،کمترادوین،رادوین وآتریسارواذیت کنم،خواهش.
    - همینطوری گفتم!
    -به قیافت نمی خوره!
    -غلط کردم!
    یه نگاه به ادوین انداختم کل اجدادمویادکردم،همچین برام خط نشون می کشید.
    بابا اروم اومدن داخل اتاق،جدی ترازقبل ادامه دادن:
    -درسا کیه؟
    -گفتم که.
    بلاخره ادوین به حرف اومد،خدایاخودم به خودت سپردم،ادوین منوبه تیکه های مساوی تقسیم میکنه.
    -درسا دوسته آتریناس!
    -جدی؟
    اصلا به لحن بابانمی خوردکه باورکرده باشه.
    -بابا!
    -بله!
    -بابایی واقعاکه،فکرکردین من دلوخ می گم؟
    دراین حالت اصلا مهم نبود ادوین اخماش بدتررفت توهم.فقط الان مهم بودکه ازاین مخمصه نجات پیداکنیم.
    -این چه حرفیه دخترعزیزم..فقط کی وقت کردی باکسی دوست بشی،که بخواین باهم رفتو امدم داشته باشین.
    خدایا خودت یه فرجی برسون!
    -خب بابایی منو نمی شناسی؟
    -چطور؟
    -خب من کلا روابط عمومیم بالاس...مثل این دوتا هرکول نیستم!
    -آترینا خانوم!
    خدایا،ازاون آتریناخانوماااابودااا،به خودت توکل.
    -جانم؟بدمی گم بابایی بگو بدمی گم!باورکن هرکول ازروی این دوتا ساختن!
    -دست دردنکنه دیگه!
    هرجوری هست باید ازاین جوسنگین نجات پیداکنیم.
    -خواهش می کنم....راستیییی بابایییی..نبودی ادوین می خواست منو بزنه!
    خداخیرم بده.

    بابایی چشاش گردشد،ادوینم که هیچی عین منگلا داشت نگام می کرد.
    -کـی؟
    آترینا:ادوین گفت می خوام بژنمت!
    ادوین باچشمای گردشده داشت نگاهم می کرد:
    -کـــــی؟مـــن؟
    -آله!
    ادوین زیرلبی یه"کوفت اله"ریزگفت.
    -ادم خوبه راست بگه!
    -باج!
    خودش خواست به منچه،منم که ادم راست گو!اول خیلی شیک ازاتاق امدم بیرون!
    -کجا؟
    دریک لحظه کرم درونم شروع به فعالیت کرد،هرچی بودرولو دادم،بعدم صحنه روترک کردم به سمت پایین:
    -تاب بازی!راستیی بابایی،نبودین،ادوین ماشینش رو به من نداد...وقتی هم که اومدم دیدم ادوین ورادوین خدمتکارشخصی دارن!اسماشونم سوگند وسوگوله،الانم هستن فقط مرخصین.....
    فقط صحنه رو ترک کردم،ادوینم داشت قشنگ برام خط ونشون می کشیدفقط جیم زدم تا اومدم برم پایین آتریسارو دیدم داره میره بالا!چون بابایی،خیلی روی این موضوع حساس بود،همینطور مامان،به نظرمامان همه باید کاراشون روخودشون بکنن،به خاطرهمین به زور راضی شده بابایی چندتا خدمتکاربیاره.
    -نری بالاها،بدو دریم!
    -چی شده اجی؟
    -فقط بدو بریم،ادوین دستش بهم برسه کشتتم..بـــدو!
    یعنی هردمون دویدیم،تا اونجایی که تونستم...
    درعرض پنج دیقه خودمون رو رسوندیم به تاب!
    آ-وای..وایی...بازچی گفتی؟
    -هیچی...هیچی...چیزی نگفتم...فقط گفتم ادوین ورادوین خدمه شخصی داشتن،البته الانم دارن فقط مرخصین!
    -هـــییی،بخدا ادوین ورادوین کشتنت اجی...
    آت-می دونم،تازشم می خواستم بگم بادیانا ودرسا دوستن،ولی دلم براشون سوخت!
    -خب می گم می خوای بعدابگو!
    -باج.
    -ولی خیلی رودارناااا...تازشم من یه چیز دیگم فهمیدم.
    -چیی؟
    هردمون روی تاب نشسته بودیم داشتیم تاب بازی می کردیم!وقتی آتریسا اومد همه چی رو بهش گفته بودم!
    آتریسا شروع کردبرام با آب وتاب اون چیزایی که پشت دراتاق ادوین شنید:
    -رادوین ازدیانا خواستگاری کرده!
    -چــــــیییییییییی؟چرا من نفهمیدم؟
    آتریسا:منم وقتی داشت برای ادوین تعریف می کرد فهمیدم،چندشب پیش که گفت دیرمیام،تولد دیانابوده،باهم رفتن رستوران همونجا ازش خواستگاری کرده.
    -اتریسا فقط بدو ادوین اومد!
    صدای داد ادوین ازدور می اومد!
    -جرئت دارین وایسن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا