کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
#پارت۱۸۶


سینا:سیلورنا


بالا سر سما ایستادم و گفتم
_خیلی مونده؟
عینک مخصوصشو روی پیشونیش گذاشت و رو به من گفت
_نه خیلی...دیگه آخراشه.
سری تکون دادم و رفتم کنار سعید ایستادم که داشت به دستگاه نگاه میکرد
_دیگه داری بر میگردی زمین...
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به دستگاه نگاه کرد
_آره...خیلی سال گذشته...خیلیا قربانی سفر من شدن.من اولین دروازه رو توی سیاه چاله باز کردم. من همه ی این جریانا رو شروع کردم...
_چرا ناظری انقدر از دستت شاکیه؟
لحظه ای اخماش تو هم رفت. انگار به دستگاه نگاه میکرد ولی فکرش یه جای دیگه بود و نمیفهمید داره به چی نگاه میکنه.
_من...یه جورایی زندگیشو نابود کردم...
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_من بهش نارو زدم که باعث شد زندگیش از هم بپاشه.اون دوست صمیمی من بود.
_منظورت چیه؟
_سر رقابت برای یه قرارداد که هر کی توش میباخت...زندگیشم میباخت...دو تا دوست که مثل برادر بودن توی یه رقابت مالی روبروی هم قرار میگیرن.این وسط یه نفرشون به اون یکی نارو میزنه و رقابتو میبره.شرکت اون یکی ورشکست میشه.همسرش ازش جدا میشه.پسر کوچولوش تو بدترین شرایط بزرگ میشه...

حالا میفهمیدم که ناظری چرا انقدر از این مرد متنفر بود. انقدر از درد کشیدن آیدا لـ*ـذت میبرد...پس گذشته به اونم رحم نکرده بود...


آیدا: زمین


خیلی از دست ناظری ناراحت بودم. اصلا فکرشم نمیکردم که عمدا پدرمو به اون سفر لعنتی فرستاده.آیدا دیگه داشت کار کنترلو تموم میکرد.
_منو نمیبخشی نه؟
صدای ناظری بود که بهم نزدیک میشد.عمو!!!کنارم ایستاد.فکرم رفت سمت گذشته.
_پدرمو بخشیدی؟
لحظه ای بهم نگاه کرد و گفت:
_هردو ی ما بهم بدی هایی کردیم ولی...من اونو مثل برادرم دوست دارم.امید وارم اون منو بخشیده باشه. فقط میخوام بدونی که چقدر ازون کارم پشیمون شدم.
عمو منو بعد از پدرم بزرگ کرده بود. اون منو به سمت این کار و علاقه به فضا کشوند. اون راهو نشونم داد. اون تو نبود پدرم واسم پدری کرد ...
خواستم حرفی بزنم که آیدا گفت
_کار کنترل تموم شد.
نیم نگاهی بهش انداختم و قبل ازینکه به سمت آیدا برم گفتم:
_تو هم ببخشش...
فرصت ندادم چیزی بگه.آیدا بلند شد و روبروی دستگاه ایستاد. کنارم همزاد ناظری و کنار آیدا ، عمو...
آیدا رو به من گفت:
_حاضری؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
#پارت۱۸۷


کیان:کپلر

منطقه خالی شده بود.شب بود و هوا یکم سرد تر از همیشه...
وقتش رسیده بود دستگاه روشن بشه. سهیل یه سری تغییرات به دستگاه داده بود تا اتفاقی که برای آیدا افتاد تکرار نشه و بتونیم انرژی خروجی رو کنترل کنیم و امنیت استفاده از دستگاه بیشتر شده بود.
سینا ی کپلری...
امشب شب آخری بود که میدیدمش.
رفتم سمتش و گفتم:
_خب داداش...امشب دیگه رفتنی شدیم.
_اوهوم
اوهوم و زهر مار.بی احساس سیب سیلورنایی:|
_سینا اگه اینجا بود خیلی ازت...
وقتی مثل میرغضبا نگام کرد ترجیح دادم جملمو عوض کنم.
_خیلی ازت خوشش میومد.اصن حال میکرد از داشتن همزادی مثه تو.
نگاشو ازم گرفت و گفت:
_بهتره آماده بشی.الانا دیگه دستگاهو روشن میکنم.
_از کجا بفهمیم میریم زمین؟
_سهیل میدان مغناطیسی زمین رو با دستگاه تنظیم کرده.مشکلی پیش نمیاد.
یه دفه ای رفتم سمتش بغلش کردم. دوتا ضربه زدم پشتش و گفتم:
_خوبی بدی دیدی حلال کن.
قبل ینکه بتونه عکس العملی نشون بده رفتم سمت کیان.
کیان کنارم ایستاد. سینا از دور دستگاهو کنترل میکرد. گفت
_حاضرین؟
کیان آره ای گفت و بعد از چند ثانیه دایره های دستگاه شروع به چرخیدن کردن و هر لحظه سرعتشون بیشتر شد


سینا:سیلورنا


سما بلند شد و گفت سعید باید روبروی دستگاه بایسته.
همه ازش فاصله گرفتیم و سما گفت
_الان دستگاهو روشن میکنم.
سعید سری تکون داد و جلوش ایستاد.
سما اول روبروی یه صفحه ی نمایش ایستاد و یه سری دکمه ها رو لمس کرد بعد کنترل لمسی ای که اندازه ی یه تبلت بیست در ده بود رو برداشت.
دکمه ی قرمزو زد و دایره ها شروع به چرخیدن کردن. انقدر سرعتشون زیاد شد که هر چیز سبکی توی اتاق به پرواز درومده بود و ما به سختی چشمامونو باز نگه داشتیم.منبع ، نورانی شد و بین دایره ها شکاف نقره ای رنگی به وجود اومد.


آیدا:زمین


آیدا دستگاهو تنظیم کرد و برگشت.من و آیدا کنار هم. بغـ*ـل دست من عمو و کنار آیدا ناظری ایستاد
چهار همزاد کنار هم ایستاده بودن.دو نفر آیدا و دونفر محمود ناظری
یه دفه چهار دایره ی دستگاه شروع به چرخیدن کردن.آیدا با تعجب به کنترل توی دستش نگاه کرد و گفت:
_عجیبه.
در حالی که سعی میکردم چشمامو به خاطر باد شدید ز نگه دارم تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه
_چی عجیبه؟
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_من هنوز دستگاهو روشن نکردم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۸۸


    سینا:سیلورنا

    شکاف بزرگ و بزرگتر میشد. سعید آماده شده بود تا به سمت شکاف کشیده بشه.
    ولی یه دفه شکاف کوچیک شد و کم نور.
    سرعت دستگاها کمتر شد. سعید با تعجب برگشت و نگاهی به ما انداخت.به سمت دستگاه رفتم تا ببینم چه مرگشه.
    داشتم یکی از چهار دایره رو بررسی میکردم. برگشتم و رو به سما و سهیل گفتم
    _این که چیزیش نیست
    یه دفعه حس کردم نیروی شدیدی داره منو به سمت شکاف میکشه انقدر شدید که حتی قدرت ایستادنمو هم از دست دادم. دایره ها شروع به چرخیدن کردن و شکاف دوباره بزرگ و نورانی شد.
    فقط یادمه که با حس خلا و معلق بودن از حال رفتم.

    آیدا : زمین


    داد زدم
    _منظورت چیه؟
    جوابی نداد و با تعجب و اخم به دستگاه خیره شد.
    نور شدید و آبی رنگی توجهمو جلب کرد.
    بعد ازون یه نور سبز رنگ که فضای دستگاهو پر کرد.
    نیروی شدیدی داشت به دستگاه وارد میشد و این خیلی خطر ناک بود.
    رو به آیدا با تمام قدرت گفتم
    _بدو
    دستشو کشیدم و به سمت مخالف دستگاه دوییدم.


    کیان:کپلر

    نور سفید شدید و شدید تر شد و شکاف به سمت کف اتاق کشیده شد.
    خودمونو آماده ی بلعیده شدن توسط شکاف کردیم.
    دستشو تو مشتم گرفتم و یه دفعه حس کردیم تو هوا معلقیم و بعدش تاریکی...


    آیدا:زمین


    آیدا نمیتونست زیاد سریع بدوعه.
    ولی تا جایی که تونستیم به سمت مخالف رفتیم. عمو و همزادش هم به تبعیت از ما دوییدن و یه دفعه نیرویی هلمون داد.آیدا با میز جلوییش برخورد کرد و من سرم خورد به پایه ی میز.
    در عرض چند ثانیه همه جا آروم شد و فقط صدای افتادن چیزی شنیده شد. نه بادی نه نیرویی نه نوری...
    سرم به شدت درد میکرد.
    به سختی برگشتم و به پشت دراز کشیدم.
    دستمو روی سرم گذاشتم و نگاهش کردم. خونی بود.
    مایع گرمی رو حس کردم که روی پوست سرم حرکت میکرد.
    آیدا اومد بالا سرم و چند بار تکونم داد و صدام کرد. قدرت حرف زدن نداشتم. کم کم دیدم داشت تار میشد و چشمامو ریز میکردم تا بتونم بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت.
    از شدت درد صورتم جمع شده بود.
    آیدا رو کاملا تار میدیدم و بعدش ناخوداگاه چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۸۹



    ***
    سرم خیلی درد میکرد.چشمامو باز کردم و خودمو توی اتاقک با پرده ی سفید دیدم .
    سرم باند پیچی شده بود.
    به سختی از جام بلند شدم که یه دفه در باز شد.
    نفس کشیدن یادم رفت.
    باورم نمیشد.فکر کردم دارم خواب میبینم. یه خواب شیرین که توش پدرم روبروم ایستاده بود.
    لب زدم
    _بابا؟
    _جان بابا...
    چند قدم جلو اومد و یه دفه منو به آغـ*ـوش کشید.
    زیر لب گفتم
    _خواب میبینم ؟
    دستی به موهام کشید و گفت
    _نه عزیزم.بیداری دخترم...
    دخترم!!این کلمه هی تو ذهنم اکو شد و صورتم خیس شد.شوک دوم...
    مردی که به چار چوب در تکیه زده بود و دست به سـ*ـینه و با لبخند نگامون میکرد.
    مردی که زمینی نبود.مردی که اهل آسمون بود.
    خدایا اگه خوابم...بیدارم نکن...

    ***

    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.حتی هنوزم باورم نمیشه که پدرم کنار مادرم نشسته.کیان کنار منه و نگاهم میکنه.آیدا کنار همسرشه.
    تموم شد؟باورم نمیشه.
    همزاد ناظری به دیوار تکیه داده بود و با حسرت به کیان نگاه میکرد.
    کمی خودمو کشیدم و کنار گوش کیان گفتم
    _برو پیشش.
    با اخم گفت
    _ولی تو که...
    _برو کیان.
    با لبخند اطمینان بخشی نگاهش کردم که از جاش بلند شد و به سمتش رفت. ناظری هم بدون تردید پسرشو به آغـ*ـوش کشید.
    بعد از چند لحظه کیانم دستاشو دور پدرش حلقه کرد.
    صحنه ی قشنگی بود.
    تو این اتاق پر از صحنه های قشنگ بود.
    سینا رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود.
    یادمه وقتی رفتم خونه ی ثناشون روژان بهم گفت که برادرش توی تصادف مرده.
    حالا سینا اینجا بود.
    چرا نزارم ثنا یه بار دیگه برادرشو ببینه؟
    #پارت۱۹۰


    ثنا

    آخرین مریضو هم مرخص کردم و بلند شدم که برم خونه.
    کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امروز خیلی خسته بودم.ولی خب پنج شنبه بود.طبق عادتم باید میرفتم سر خاک داداشم.
    با وجود خستگی زیادم رفتم سر خاک. توی راه چند تا شاخه گلم گرفتم.
    ماشینو یه جا پارک کردم.رفتم پیشش.
    نشستم روی زمین وگلارو گذاشتم روی سنگ سرد و مشکی روبروم.
    _ثنا؟
    صداش تو گوشم زنگ میخورد.
    _ثنا خانوم ؟
    کاشکی این صداها واقعی بودن.
    _دلت واسه داداشت تنگ نشده؟برنمی گردی ببینیش؟
    یهو صاف نشستم. صدا واضح بود. آشنا بود. واقعی بود.نکنه دیوونه شدم؟
    با تردید برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
    سینا دست به جیب با اشک و لبخند نگام میکرد.
    دیوونه شدم.حتما دیوونه شدم.ناخوداگاه صورتم خیس شد. حرف زدن یادم رفت. چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد.
    چشماشو توی جزء به جزء صورتم گردوند. انگار میخاست ثبت کنه تو ذهنش که چی میبینه.
    بی هوا به آغـ*ـوش کشیدم.
    نه دیوونه نشدم. داداشم بود. سینا بود.
    ولی چطور ممکنه...

    ***

    _ینی تو کیانی.تو هم کیانی . تو هم کیانی؟
    سه تاییشون خندیدن و همزمان گفتن
    _آره.
    سه نفر دقیقا شبیه به هم بدون ذره ای تفاوت کنار هم ایستاده بودن.
    سه تا کیان...
    سینا همزاد برادرم بود. ولی همونم کافی بود تا دلتنگیمو رفع کنه.
    وقتی اون دم و دستگاه و اون آدمای شبیه همو دیدم بیشتر به حقیقی بودن حرفای آیدا پی بردم.
    چشمم که به ناظری خورد اخم کردم.وقتی دیدم کیان باهاش مشکلی نداره خیلی تعجب کردم. بهتر دونستم که بعدا از خودش بپرسم


    #پارت۱۹۱


    آیدا


    قیافه ی ثنا دیدنی بود وقتی سه تا کیانو کنار هم دید.
    مادرم حتی یک لحظه از بابا جدا نمیشد. بابا هم داشت ریز به ریز اتفاقا رو براش توضیح میداد.
    الهه هم کنارشون بود. اونم مثل من گیج شده بود. ولی بیشتر از من!
    اولین بار بود که هر چارتامون بعد از سالها کنار هم بودیم.
    اولین بار بود که دیگه کسی توی این اتاق ناراحت نبود. نگران نبود.
    بدترین آدما یه روزی بهترین بودن. ولی بدی دیدن. نامردی دیدن که انسانیت براشون پوچ شد.
    همون آدما وقتی گذشتشونو روبروشون ببینن میشن شکننده ترین فرد!
    _تو فکری.
    سرمو به سمت کیان گرفتم.کنارم نشست و مثل من به بقیه نگاه کرد
    _دارم به قبلنا فکر میکنم.
    تک خنده ای کرد و گفت
    _هنوزم باورم نمیشه...
    زیر لب ادامه داد
    _که دارم خانوم زمینیمو میبینم
    نیم نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرمو پایین انداختم.
    خندید و از جاش بلند شد.
    سریع و یهویی سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت
    _دوسِت دارم...
    انقدر سریع بود که حتی فکر کردم اشتباه شنیدم. بلند تر گفت
    _کیان...با تو نیستم...اون یکی کیان...آره...میگم بیا ببینم بلدی چار تا چایی بریزی.


    دو ماه بعد...

    با استرس توی راهرو قدم میزدم. دستامو بالا پایین میکردم و چشمامو میبستم.خدا کنه حالش خوب باشه.
    _بسه کشتی خودتو.باباش منم اونوقت تو از من بیشتر نگرانی.ریلکس باش.
    _یه چیزیش نشه یه وقت.
    با خونسردی گفت
    _نه بابا هیچی نم...
    یهو با شتاب بلند شد و جهید طرف دکتری که از اتاق بیرون اومد.
    _دکتر چی شد؟حالش خوبه؟مشکلی پیش نیومد؟
    با تعجب بهش نگاه کردم. این همونی بود که دو ثانیه پیش میگفت ریلکس باش:|
    دکتر ماسکشو برداشت و با لبخند گفت
    _هم حال مادر هم بچه خوبه.یه دختر فرشته نصیبتون شده.

    #پارت۱۹۲


    از ته دل خدارو شکر کردم که حال آیدا و بچش خوبه. ترسیده بودم بخاطر فشارای اخیر یه وقت بلایی سرشون اومده باشه.
    کیان(کپلر)با خوشحالی گفت:
    _خدایا شکرت.
    یه تخت از اتاق بیرون آوردن که آیدا بیهوش بود. کیان همراهشون رفت و منم منتظر موندم تا حالش بهتر شه.
    نشستم رو صندلیا و با گوشیم ور رفتم.
    نمیدونم چقد گذشته بود که پیام اومد
    _میگم چقد این گوشیای زمینی پیچیدن.سخته کار کردن باهاشون:|
    کیان(سیلورنا)بود.
    لبخندی زدم و نوشتم
    _از گوشیای عجیب غریب شما ها آسون تره.
    استیکر خنده فرستاد و نوشت
    _حال آیدا چطوره؟
    _هر دوشون حالشون خوبه.
    _خب خداروشکر. کی میاین؟
    _هر وقت آیدا رو مرخص کنن.
    اینو گفتم و دیگه چیزی نگفت.
    دو ماه گذشته بود. تو این دوماه خیلی چیزا عوض شده بود. من دوباره خونوادمو کامل داشتم. پدر...مادر...
    ثنا و کیان(زمین)با هم نامزد کردن و یکم دیگه عروسیشون بود.
    سینا مرتب به ثنا سر میزد ولی نتونست خودشو به مادر ثنا نشون بده. میترسید بهش شوک وارد شه و مشکلی پیش بیاد.
    مادرم این روزا خیلی خوشحال بود و سرحال...
    و اما من...
    من و محمودای ناظری یه تغییرات خیلی زیاد به دستگاه دادیم. اندازشو کوچیکتر کردیم. انرژی خروجی رو کمتر کردیم و حالا کاملا تحت کنترل بود.
    دیگه هیچ خطری نداشت. حالا دستگاه به راحتی قابل استفاده بود و خطر جدی ای نداشت.
    اجازه ندادیم آیدا برگرده چون نیرویی که دستگاه برای مکش به سمت دریچه وارد میکرد برای سلامتیش خطر داشت...

    ***
    _من الان چیکاره ی ندا میشم؟
    کیان(زمین)بود که میپرسید.سه تا کیان روبروی ندا نشسته بودن. همسر آیدا وسط، همزاد زمینی و سیلورنایی هم کنارش نشسته بودن.
    بابای ندا خندید و گفت
    _همزاد باباشی دیگه.میتونه هَم هَم صدات کنه.
    هر سه خندیدن.
    بیچاره ندا گیج میشه ببینه سه تا بابا روبروش نشستن!
    آیدا دراز کشیده بود و مامانم مرتب بهش میرسید.
    ثنام پیششون بود و همش سوال میپرسید دیگه آیدا کلافه شده بود ولی گویا همزاد من خیلی صبور تشریف داره!
    #پارت۱۹۳

    ***

    همه چیز خوب بود.
    بالاخره همه چیز آروم شده بود.
    دوره ی استراحت آیدا تموم شد.دیگه وقتش بود برگردن.
    دستگاه حالا دیگه فقط توی یه مکعب،با ابعاد چهل سانتی خلاصه میشد که منبع داخل اون مکعب بود.
    رفتیم همونجایی که من هرشب میرفتم اونجا. همونجایی که ماه کامل بود و چندین نفر به حسشون اعتراف کرده بودن.
    دستگاهو روی زمین گذاشتم. من،همزادم،کیان،همزاداش و محمودای ناظری دورش جمع شدیم. روشنش کردم.
    اضلاع مکعب کمی از هم باز شدن و نور زرد رنگی ازشون بیرون زد.
    نورا بیشتر و بیشتر شد. اشاره کردم ازش فاصله بگیریم.
    یه دفه باد شدیدی وزید ولی نه به اندازه ی دفعات قبلی.
    یه شکاف روبروی دستگاه به رنگ قرمز به وجود اومد. دقیقا کنار همون شکاف،دریچه ی سبز رنگی باز شد.
    کنار دریچه،یه شکاف بنفش.
    شیش دروازه کنار هم،دور دستگاه حلقه زده بودن.
    قرمز،سبز،بنفش،آبی،نارنجی و صورتی
    شیش دروازه به شیش سیاره.
    خیلی قشنگ و باورنکردنی بود.
    ما هم بین حلقه ای از دروازه ها ایستاده بودیم.
    آیدا دستشو روی دهنش گذاشت و ناباور به دوروبرش نگاه کرد.
    رنگ هر شکاف به رنگ ماه اون سیاره بود
    آیدا به سمتم اومد و بغلم کرد
    _خیلی ازت ممنونم.این مدت اگه تو نبودی نمیدونستم چه بلایی سرم میومد.
    دستمو به پشتش کشیدم و گفتم
    _همزادمی دیگه این حرفارو نداریم که.
    خندید و ازم جدا شد. تو چشماش اشک جمع شده بود
    _ار مامان خدافظی کن.
    لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. یکی یکی باهمه خدافظی کرد و دست کیانو گرفت. روبروی دروازه ی سبز رنگ ایستادن.ندارو محکم تر توی بغلش گرفت برای آخرین بار به پشت سرشون نگاهی انداختن و وارد دریچه شدن.
    دریچه اول نور شدیدی بیرون فرستاد و بعد هم بسته شد.
    محمود ناظری هم با هم با همون حس شرمندگی از همه خدافظی کرد. قبلا ازم طلب بخشش کرده بود و خب منم...بخشیده بودمش.
    روبروی دروازه ی آبی ایستاد و بعد از چند لحظه واردش شد.
    اون دریچه هم بسته شد.
    نگاهی به کیان انداختم که هنوز نرفته بود. میگفت هنوز یه کار نیمه تموم داره.
    دستگاهو خاموش کردم و همه ی شکافا بسته شدن.
    انگار دروغ بود که چند لحظه پیش چند تا همزاد کنارمون بودن.
    انگار یه خواب بود همه ی این اتفاقات که فقط با وجود کیان تبدیل به بیداری شده بود....

    # پارت۱۹۴


    راوی:سیلورنا


    سما با ترس سمت دستگاه دویید و زیر لب اسم برادرشو تکرار کرد. رو به سهیل با آشفتگی گفت
    _حالا چیکار کنیم؟
    سهیل هم ترسیده بود که نکنه اتفاقی برای سینا افتاده باشه ولی سعی میکرد خودشو آروم نشون بده ولی میدونست سینا فقط میتونست ازون دنیا برگرده و کاری از دستشون بر نمیومد. با این حال گفت
    _نگران نباش.دوباره دستگاهو را میندازیم
    سما دیگه داشت اشکش درمیومد. که یه دفه بین چهار دستگاه نور سفید رنگی به تشکیل شد.از شدت بادی به وجود اومد اتاق به هم ریخت.
    سهیل داد زد
    _سما بیا این طرف
    سما سریع از دستگاه دور شد.
    شکاف اونقدر بزرگ شد که به کف اتاق رسید.
    نیرویی از سمتش بیرون اومد و در عرض چند لحظه همه جا آروم شد.
    سما سینارو دید که روی زمین افتاده.
    به سمتش دویید و برادرشو تو آغوشش کشید.
    سهیل هم به طرفشون رفت.
    سینا زیر لب گفت
    _ببخشید نگرانتون کردم. شما تو این دو ماه همش درگیر من شدین.
    سهیل با تعجب نگاهش کردو گفت
    _منظورت چیه؟تو فقط ده دقیقس که رفتی

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۹۵


    چند ماه بعد...راوی:کپلر

    صحنه ی تیرخوردن پسرش همش جلوی چشمش رژه میرفت.
    عصبی بود.غمگین بود.ترسیده بود؟نه نترسیده بود. چون میدونست تهش قراره چه اتفاقی براش بیفته.حالا تیتر همه ی اخبارا شده بود یه جمله...
    _محمود ناظری ، تروریست،به حبس ابد محکوم شد...

    ***


    _ندا کوچولو...عزیز بابا...بخواب بابایی.خوشگل من...
    کیان ندا رو روی پاش گذاشته بود و تکونش میداد تا خوابش ببره. ولی ندا چشماش باز باز بود و به کیان خیره شده بود.
    آیدا با خنده اومد سمتشون و کنار کیان نشست
    _نمیخوابه نه؟
    کیان خمیازه ی بلند و بالایی کشید و گفت
    _نه بابا.من خوابم گرفت این فسقلی نه.
    آیدا بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی کیان کاشت و بچه رو بغـ*ـل کرد.
    راه رفت و لالایی خوند.
    انقدر که ندا آروم خوابش گرفت.
    خونوادشم دیده بود.حتی گاهی با اون دستگاهی که آیدا جدیدا ساخته بود به دیدنشون میرفت.تمام مدت کیان آیدا رو تماشا کرد و تو دلش خدا رو واسه ی زندگی ای که داشت شکر کرد...


    راوی:سیلورنا


    _برای بار سوم عرض میکنم.عروس خانوم وکیلم؟
    قرآنو بوسید و از ته قلبش از خدا خوشبختی رو طلب کرد
    _با اجازه ی بزرگترا و روح پدرومادرم...بله
    صدای هل کشیدن و سوت و دست اتاقو پر کرد.
    سینا با لبخند خواهرشونگاه کرد و مطمئن بود که اونو دست آدم درستی سپرده.
    سهیل و سما با سر از همه تشکر میکردن.
    نگاهشون توی آینه ی سفره ی عقد گره خورد و لبخند زدن.اونا خوشبخت بودن...
    بعد از اون همه اتفاق حالا اونا زندگی آرومی داشتن...
    ***

    محمود روی ساحل شب دراز کشیده بود و به آسمون نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد زمین کجای این آسمون مخفی شده...
    سعی میکرد ذهن خستشو آروم کنه.
    سعی میکرد درنشو تغییر بده...
    سعی میکرد بتونه خودشو ببخشه...


    #پارت۱۹۶
    #قسمت_آخر


    آیدا::::

    _ممنونم ایشالا که خوشبخت بشن.خدافظ شما
    نگاهی به کارت انداختم و دروبستم.
    به اسمای روش لبخند زدم و زیر لب گفتم
    _ثنا...کیان...
    شالمو رو جالباسی گذاشتمو روی مبل ولو شدم.
    کارتو یه بار دیگه نگاه کردم و گذاشتمش روی میز کناریم.
    _کی بود؟
    کیان چایی به دست کنارم نشست.دستاشو دورم حلقه کرد تا بهش نزدیک تر شم.
    خندیدمو گفتم:
    _عروسی همزادته...
    _جدی؟کیانم رفت قاطی مرغا؟
    کارتو برداشت و نگاهش کرد. با رنجم به پهلوش زدم و گفتم
    _جنابالی خودت قاطی مرغاییا...
    بیشتر منو به خودش فشرد و گفت
    _من قاطی فرشته هام...
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    چاییمو دستم داد و مال خودشم برداشت.
    بعد از چند لحظه گفت:
    _بریم؟
    _کجا؟
    با لبخند نگام کرد که فهمیدم منظورش همونجاییه که خیلی چیزا شروع شد...
    ***
    یکم خوراکی با چایی هم برداشتم. مثل خیلی وقتا به تخته سنگ بزرگ تکیه دادیم و به آسمون خیره شدیم.
    آسمونی که ماه نقره ای توش میدرخشید...ایندفه آرامش داشتم. ایندفه آروم بودم...
    _آیدا...
    سرمو به بازوش تکیه دادم و آروم گفتم
    _هوم؟
    _ماه شما قشنگ تره.
    خندیدمو گفتم
    _ماه ما الان ماه توهم هست.
    تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.
    چند لحظه ای به سکوت گذشت.تا اینکه گفت
    _راستی بالاخره اسم رمانی که مینویسی رو چی گذاشتی ؟
    _اسمشو گذاشتم تکرار بی شباهت...
    زیر لب تکرار کرد
    _تکرار بی شباهت..
    ادامه داد
    _اسم جالبیه...چرا اینو گذاشتی رو داستانمون؟
    یکم جابجا شدم و گفتم
    _چون توی دنیاهای موازی زندگی هامون تکرار شدن.آدما هم تکرار شدن. ولی شباهتی به هم ندارن. نه آدما. نه زندگیا.
    سری تکون داد و با لحن با مزه ای گفت
    _عجب...
    خندیدم و گفتم
    _زیاد درگیرش نشو.
    _نمیتونم درگیرش بشم اصن.
    این خنده ها واسم خیلی شیرین بود...
    _آیدا؟
    _هوم؟
    _میگم اسم بچمونو چی بزاریم؟
    یه ذره نگاش کردم که گفت
    _چیه خب؟
    _پررو
    خندید و گفت
    _حالا...
    بعد ادامه داد
    _چی بزاریم؟
    به حالت قبل برگشتم و گفتم
    _اسمشو بزاریم...سیمای...
    _یعنی نور نقره ای ماه...
    _اوهوم.
    _اولین کسی که اسمش با همزادش یکی نیست....
    _حتی ازش کوچیک تره.
    خندید و گفت
    _آره...
    بودن کنار یک مرد که اهل آسمون بود.
    زندگی ای که خاص بود.
    گذشته ای که دردناک و شیرین بود.
    اون گذشته باعث شد ابعاد دیگه ی زمینو ببینم.
    باعث شد شباهت ها و تفاوت هارو ببینم.
    باعث شد عاشق بشم...
    زندگی من الان آروم و قشنگ بود.
    زندگی ای که برای هیچ کس تکرار نمیشه.
    سرنوشتی که هیچ کس مشابهشو تجربه نمیکنه...



    #پایان
    ساعت سه بامداد
    شب خوش:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    حمیده جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    4,317
    امتیاز
    406
    فاطمه جان خداقوت امیدوارم رمان بعدیت بهتر و پخته تر باشه عزیزم منتظرم رمان بعدی رو قویتر شروع کنی موفق و موید باشی جانم
     

    mellisa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    19
    امتیاز
    16
    سن
    24
    محل سکونت
    بوشهر
    خسته نباشي عزيزم
    منتظر كاراي بعديت توي اين سبكم يعني جهاناي موازي،مثلا ميتوني علمي_تخيليش كني،عالي ميشه با ذهن خلاقت.موفق باشي
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا