#پارت۱۸۶
سینا:سیلورنا
بالا سر سما ایستادم و گفتم
_خیلی مونده؟
عینک مخصوصشو روی پیشونیش گذاشت و رو به من گفت
_نه خیلی...دیگه آخراشه.
سری تکون دادم و رفتم کنار سعید ایستادم که داشت به دستگاه نگاه میکرد
_دیگه داری بر میگردی زمین...
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به دستگاه نگاه کرد
_آره...خیلی سال گذشته...خیلیا قربانی سفر من شدن.من اولین دروازه رو توی سیاه چاله باز کردم. من همه ی این جریانا رو شروع کردم...
_چرا ناظری انقدر از دستت شاکیه؟
لحظه ای اخماش تو هم رفت. انگار به دستگاه نگاه میکرد ولی فکرش یه جای دیگه بود و نمیفهمید داره به چی نگاه میکنه.
_من...یه جورایی زندگیشو نابود کردم...
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_من بهش نارو زدم که باعث شد زندگیش از هم بپاشه.اون دوست صمیمی من بود.
_منظورت چیه؟
_سر رقابت برای یه قرارداد که هر کی توش میباخت...زندگیشم میباخت...دو تا دوست که مثل برادر بودن توی یه رقابت مالی روبروی هم قرار میگیرن.این وسط یه نفرشون به اون یکی نارو میزنه و رقابتو میبره.شرکت اون یکی ورشکست میشه.همسرش ازش جدا میشه.پسر کوچولوش تو بدترین شرایط بزرگ میشه...
حالا میفهمیدم که ناظری چرا انقدر از این مرد متنفر بود. انقدر از درد کشیدن آیدا لـ*ـذت میبرد...پس گذشته به اونم رحم نکرده بود...
آیدا: زمین
خیلی از دست ناظری ناراحت بودم. اصلا فکرشم نمیکردم که عمدا پدرمو به اون سفر لعنتی فرستاده.آیدا دیگه داشت کار کنترلو تموم میکرد.
_منو نمیبخشی نه؟
صدای ناظری بود که بهم نزدیک میشد.عمو!!!کنارم ایستاد.فکرم رفت سمت گذشته.
_پدرمو بخشیدی؟
لحظه ای بهم نگاه کرد و گفت:
_هردو ی ما بهم بدی هایی کردیم ولی...من اونو مثل برادرم دوست دارم.امید وارم اون منو بخشیده باشه. فقط میخوام بدونی که چقدر ازون کارم پشیمون شدم.
عمو منو بعد از پدرم بزرگ کرده بود. اون منو به سمت این کار و علاقه به فضا کشوند. اون راهو نشونم داد. اون تو نبود پدرم واسم پدری کرد ...
خواستم حرفی بزنم که آیدا گفت
_کار کنترل تموم شد.
نیم نگاهی بهش انداختم و قبل ازینکه به سمت آیدا برم گفتم:
_تو هم ببخشش...
فرصت ندادم چیزی بگه.آیدا بلند شد و روبروی دستگاه ایستاد. کنارم همزاد ناظری و کنار آیدا ، عمو...
آیدا رو به من گفت:
_حاضری؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
#پارت۱۸۷
کیان:کپلر
منطقه خالی شده بود.شب بود و هوا یکم سرد تر از همیشه...
وقتش رسیده بود دستگاه روشن بشه. سهیل یه سری تغییرات به دستگاه داده بود تا اتفاقی که برای آیدا افتاد تکرار نشه و بتونیم انرژی خروجی رو کنترل کنیم و امنیت استفاده از دستگاه بیشتر شده بود.
سینا ی کپلری...
امشب شب آخری بود که میدیدمش.
رفتم سمتش و گفتم:
_خب داداش...امشب دیگه رفتنی شدیم.
_اوهوم
اوهوم و زهر مار.بی احساس سیب سیلورنایی:|
_سینا اگه اینجا بود خیلی ازت...
وقتی مثل میرغضبا نگام کرد ترجیح دادم جملمو عوض کنم.
_خیلی ازت خوشش میومد.اصن حال میکرد از داشتن همزادی مثه تو.
نگاشو ازم گرفت و گفت:
_بهتره آماده بشی.الانا دیگه دستگاهو روشن میکنم.
_از کجا بفهمیم میریم زمین؟
_سهیل میدان مغناطیسی زمین رو با دستگاه تنظیم کرده.مشکلی پیش نمیاد.
یه دفه ای رفتم سمتش بغلش کردم. دوتا ضربه زدم پشتش و گفتم:
_خوبی بدی دیدی حلال کن.
قبل ینکه بتونه عکس العملی نشون بده رفتم سمت کیان.
کیان کنارم ایستاد. سینا از دور دستگاهو کنترل میکرد. گفت
_حاضرین؟
کیان آره ای گفت و بعد از چند ثانیه دایره های دستگاه شروع به چرخیدن کردن و هر لحظه سرعتشون بیشتر شد
سینا:سیلورنا
سما بلند شد و گفت سعید باید روبروی دستگاه بایسته.
همه ازش فاصله گرفتیم و سما گفت
_الان دستگاهو روشن میکنم.
سعید سری تکون داد و جلوش ایستاد.
سما اول روبروی یه صفحه ی نمایش ایستاد و یه سری دکمه ها رو لمس کرد بعد کنترل لمسی ای که اندازه ی یه تبلت بیست در ده بود رو برداشت.
دکمه ی قرمزو زد و دایره ها شروع به چرخیدن کردن. انقدر سرعتشون زیاد شد که هر چیز سبکی توی اتاق به پرواز درومده بود و ما به سختی چشمامونو باز نگه داشتیم.منبع ، نورانی شد و بین دایره ها شکاف نقره ای رنگی به وجود اومد.
آیدا:زمین
آیدا دستگاهو تنظیم کرد و برگشت.من و آیدا کنار هم. بغـ*ـل دست من عمو و کنار آیدا ناظری ایستاد
چهار همزاد کنار هم ایستاده بودن.دو نفر آیدا و دونفر محمود ناظری
یه دفه چهار دایره ی دستگاه شروع به چرخیدن کردن.آیدا با تعجب به کنترل توی دستش نگاه کرد و گفت:
_عجیبه.
در حالی که سعی میکردم چشمامو به خاطر باد شدید ز نگه دارم تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه
_چی عجیبه؟
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_من هنوز دستگاهو روشن نکردم...
سینا:سیلورنا
بالا سر سما ایستادم و گفتم
_خیلی مونده؟
عینک مخصوصشو روی پیشونیش گذاشت و رو به من گفت
_نه خیلی...دیگه آخراشه.
سری تکون دادم و رفتم کنار سعید ایستادم که داشت به دستگاه نگاه میکرد
_دیگه داری بر میگردی زمین...
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به دستگاه نگاه کرد
_آره...خیلی سال گذشته...خیلیا قربانی سفر من شدن.من اولین دروازه رو توی سیاه چاله باز کردم. من همه ی این جریانا رو شروع کردم...
_چرا ناظری انقدر از دستت شاکیه؟
لحظه ای اخماش تو هم رفت. انگار به دستگاه نگاه میکرد ولی فکرش یه جای دیگه بود و نمیفهمید داره به چی نگاه میکنه.
_من...یه جورایی زندگیشو نابود کردم...
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_من بهش نارو زدم که باعث شد زندگیش از هم بپاشه.اون دوست صمیمی من بود.
_منظورت چیه؟
_سر رقابت برای یه قرارداد که هر کی توش میباخت...زندگیشم میباخت...دو تا دوست که مثل برادر بودن توی یه رقابت مالی روبروی هم قرار میگیرن.این وسط یه نفرشون به اون یکی نارو میزنه و رقابتو میبره.شرکت اون یکی ورشکست میشه.همسرش ازش جدا میشه.پسر کوچولوش تو بدترین شرایط بزرگ میشه...
حالا میفهمیدم که ناظری چرا انقدر از این مرد متنفر بود. انقدر از درد کشیدن آیدا لـ*ـذت میبرد...پس گذشته به اونم رحم نکرده بود...
آیدا: زمین
خیلی از دست ناظری ناراحت بودم. اصلا فکرشم نمیکردم که عمدا پدرمو به اون سفر لعنتی فرستاده.آیدا دیگه داشت کار کنترلو تموم میکرد.
_منو نمیبخشی نه؟
صدای ناظری بود که بهم نزدیک میشد.عمو!!!کنارم ایستاد.فکرم رفت سمت گذشته.
_پدرمو بخشیدی؟
لحظه ای بهم نگاه کرد و گفت:
_هردو ی ما بهم بدی هایی کردیم ولی...من اونو مثل برادرم دوست دارم.امید وارم اون منو بخشیده باشه. فقط میخوام بدونی که چقدر ازون کارم پشیمون شدم.
عمو منو بعد از پدرم بزرگ کرده بود. اون منو به سمت این کار و علاقه به فضا کشوند. اون راهو نشونم داد. اون تو نبود پدرم واسم پدری کرد ...
خواستم حرفی بزنم که آیدا گفت
_کار کنترل تموم شد.
نیم نگاهی بهش انداختم و قبل ازینکه به سمت آیدا برم گفتم:
_تو هم ببخشش...
فرصت ندادم چیزی بگه.آیدا بلند شد و روبروی دستگاه ایستاد. کنارم همزاد ناظری و کنار آیدا ، عمو...
آیدا رو به من گفت:
_حاضری؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
#پارت۱۸۷
کیان:کپلر
منطقه خالی شده بود.شب بود و هوا یکم سرد تر از همیشه...
وقتش رسیده بود دستگاه روشن بشه. سهیل یه سری تغییرات به دستگاه داده بود تا اتفاقی که برای آیدا افتاد تکرار نشه و بتونیم انرژی خروجی رو کنترل کنیم و امنیت استفاده از دستگاه بیشتر شده بود.
سینا ی کپلری...
امشب شب آخری بود که میدیدمش.
رفتم سمتش و گفتم:
_خب داداش...امشب دیگه رفتنی شدیم.
_اوهوم
اوهوم و زهر مار.بی احساس سیب سیلورنایی:|
_سینا اگه اینجا بود خیلی ازت...
وقتی مثل میرغضبا نگام کرد ترجیح دادم جملمو عوض کنم.
_خیلی ازت خوشش میومد.اصن حال میکرد از داشتن همزادی مثه تو.
نگاشو ازم گرفت و گفت:
_بهتره آماده بشی.الانا دیگه دستگاهو روشن میکنم.
_از کجا بفهمیم میریم زمین؟
_سهیل میدان مغناطیسی زمین رو با دستگاه تنظیم کرده.مشکلی پیش نمیاد.
یه دفه ای رفتم سمتش بغلش کردم. دوتا ضربه زدم پشتش و گفتم:
_خوبی بدی دیدی حلال کن.
قبل ینکه بتونه عکس العملی نشون بده رفتم سمت کیان.
کیان کنارم ایستاد. سینا از دور دستگاهو کنترل میکرد. گفت
_حاضرین؟
کیان آره ای گفت و بعد از چند ثانیه دایره های دستگاه شروع به چرخیدن کردن و هر لحظه سرعتشون بیشتر شد
سینا:سیلورنا
سما بلند شد و گفت سعید باید روبروی دستگاه بایسته.
همه ازش فاصله گرفتیم و سما گفت
_الان دستگاهو روشن میکنم.
سعید سری تکون داد و جلوش ایستاد.
سما اول روبروی یه صفحه ی نمایش ایستاد و یه سری دکمه ها رو لمس کرد بعد کنترل لمسی ای که اندازه ی یه تبلت بیست در ده بود رو برداشت.
دکمه ی قرمزو زد و دایره ها شروع به چرخیدن کردن. انقدر سرعتشون زیاد شد که هر چیز سبکی توی اتاق به پرواز درومده بود و ما به سختی چشمامونو باز نگه داشتیم.منبع ، نورانی شد و بین دایره ها شکاف نقره ای رنگی به وجود اومد.
آیدا:زمین
آیدا دستگاهو تنظیم کرد و برگشت.من و آیدا کنار هم. بغـ*ـل دست من عمو و کنار آیدا ناظری ایستاد
چهار همزاد کنار هم ایستاده بودن.دو نفر آیدا و دونفر محمود ناظری
یه دفه چهار دایره ی دستگاه شروع به چرخیدن کردن.آیدا با تعجب به کنترل توی دستش نگاه کرد و گفت:
_عجیبه.
در حالی که سعی میکردم چشمامو به خاطر باد شدید ز نگه دارم تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه
_چی عجیبه؟
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_من هنوز دستگاهو روشن نکردم...
آخرین ویرایش: