کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 49"





نگاش رنگ تعجب گرفت:جدی میگی روژان؟
سرمو به نشونِ آره تکون دادم.
-چرا؟
واسه اینکه شک نکنه.
سرمو بالا آوردم، لبخندی زدم:میخوام تو خونه بمونم، واسه شوهرم غذا درست کنم منتظر بمونم تا بیادو با دیدنم خستگیش در بره.
با این حرفم لبخندی رو لبش اومد.
دستشو دور کمرم حلقه زد. و منو به خودش نزدیک کرد:ولی اگه شوهرت بخواد تو هر لحظه نزدیکش باشی چی؟ اینجا باش و من هر وقت دلم تنگ شد بیام ببینمت انرژی بگیرم و برم سرکارم.
بغض توی گلوم خیلی داشت بزرگ میشد.
واسم همین، سریع بغلش کردم:فرهاد، بزار من تو خونه بمونم.
خواست از بغلم بیاد بیرون، که نذاشتم.
-روژان؟ چیزی شده؟
-نه، فقط خسته شدم از کار کردن.
از بغلم بیرون اومد، با شک نگام کرد:جدی میگی دیگه؟
-آره.
با مکث گفت:باشه عزیزم، هر جور خودت میخوای.
لبخندی زدم:ممنون.....


******
ویدا با حرص روی مبل نشست:تو چه غلطی کردی روژان؟
کلافه نگاهی به روژان انداختم:مجبور بودم ویدا، وگرنه شرکت ورشکست میشد.
با لحن قبلی گفت:بدرک، الان خوب شد؟ دست دستی فرهاد رو سپردی دست اون گرگ.
با لحن خسته ی گفتم:ویدا تو رو خدا انقدر غر نزن. سرم درد میکنه.
صدای نگران فرهاد اومد:روژان؟
وحشت زده سرمو بالا آوردم، به ویدا نگاه کردم.
صدای قدم های فرهاد که بهم نزدیک میشد، میومد.
از جام بلند شدم.
برگشتم سمتش.
نگران بهم نگاه میکرد.
دستشو یه طرف صورتم گذاشت:چی شد؟ سرت درد میکنه؟
به میلاد که پشت سر فرهاد بود. نگاه کردم. از نگاه میلاد میشد فهمید، که چیزی نفهمیدن.
لبخند مصنوعی زدم:هیچ، یکم سرم درد میکرد. الان خوب شدم.
با تعجب گفت:چقدر زود.
ویدا با خنده گفت:تو رو که دید خوب شد.
فرهاد مهربون نگام کرد.
چقدر دلم میخواست.
بغلش کنم. و بهش بگم مینا رو قبول نکن. نزار بیاد تو شرکتت کار کنه.
اما فقط لبخندی زدم.
میلاد:اومدیم، نجات پیدا کردنه شرکت از ورشکستگی رو جشن بگیریم.
و با قدردانی نگام کرد:البته به لطف روژان.
لبخندی زدم.
ویدا به من نگاه کرد:فرهاد!
با وحشت نگاش کردم.
لب زدم:نه.
نگاهشو از من گرفت:باید یه چیزی بهت بگم.
سرم گیج رفت.
دستمو رو شونه ی فرهاد گذاشتم.
فرهاد هول شده برگشت سمتم:چی شد؟
به ویدا نگاه کردم.
نشستم رو مبل.
ویدا نگران گفت:الان آب میارم واسه ات.
و دوید سمته آشپزخونه.
فرهاد:روژان؟ عزیز دلم نگام کن.
سرمو بالا آوردم:خوبم عزیزم، نگران نباش.
میلاد کنارم نشست:میخوای بریم بیمارستان؟
با خنده گفتم:نه، بزرگش نکن میلاد.
ویدا اومد. لیوان آب رو سمتم گرفت:بخور.
فرهاد لیوان رو گرفت. و به لبام نزدیک کرد.
یکم خوردم. و دستشو عقب زدم.
-بسه.
با چشم های نگران نگام کرد:هنوز سرت گیج میره؟
لبخندی بهش زدم:نه. یه لحظه بود. اومد و رفت.
موهای توی صورتمو کنار زد:مطمئنی؟
لبخند اطمینان بخشی زدم:آره خوبم.
از جام بلند شدم:خب میخواستیم جشن بگیریم.
-ویدا بریم یه چیزی آماده کنیم.
فرهاد:ولی...
اخمی کردم:خوبم من فرهاد. برو لباساتو عوض کن و بیا.
لبخندی زد:چشم.
چشمکی واسش زدم.
وارد آشپزخونه شدم.
سریع سمته شیرین خوری روی میز رفتم.
ویدا:چی شد.
با قیافه ی جمع شده گفتم:لامصب دهنم همش تلخ میشه.
شیرینی رو تو دهنم انداختم.
-خب چی درست کنیم.
ویدا با ذوق گفت:ذرت.
-عالیه، پس تو ذرتا رو از تو کابینت در بیار.
تا من میوه ها رو تو چا میوه ی بزارم.
-باشه.
یهو برگشت سمتم:روژان!
-هوم؟
ظرف میوه رو برداشتم
-میلاد my friend داره.
از حرفش انقدر تعجب کردم.
که سریع برگشتم. که باعث شد. ظرف از دستم بیوفته.
صدای دویدن اومد.
و در عرض چند ثانیه فرهاد اومد داخل.
مظلوم نگاش کردم:ظرف شکست.
نفس راحتی کشید.
میلاد با خنده گفت:روژان؛ قصد داری امشب فرهاد رو جون به لب کنیا.
لبخندی زدم:ببخشید فرهاد.
مهربون گفت:اشکالی نداره عزیزم. حواست به خودت باشه.
و عاشقانه نگام کرد.
و رفتن بیرون.
ویدا سریع گفت:منم برم باهاشون.
دستشو گرفتم:وایسا ببینم. سوالتو دوباره بگو.
خجالت زده سرشو پایین انداخت.
با شوخی گفتم:میگن عشق های بزرگ از تنفر شروع میشه.
با حرص گفت:اِ روژان. چه عشقی؟
با خنده گفتم:آره. آره مشخصه.
و اداشو در آوردم:میلاد my friend داره.
و با صدای بلند زدم زیر خنده.
آخرین تیکه شیشه رو تو سطل زباله انداختم.
ویدا چشم غره ی بهم رفت.
ظرف ذرتها رو برداشت.
-دهن لغ حالا نری به فرهاد بگی.
با شیطنت گفتم:ببینم چی میشه.
بیشوری نثارم کرد. و رفت بیرون
ظرف میوه ها رو برداشتم.
قدم اول رو که برداشتم.
حس کردم. سرم داره گیج میره.
سریع ظرف میوه رو، روی میز گذاشتم.
چشم هامو بستم.
-روژان.
با صدای فرهاد هول شدم.
سریع تو جام درست ایستادم:بله عزیزم.
اومد داخل.
با لبخندی که روی لبش بود.
سمتم اومد.
-خانوم خوشکله من چرا نمیای؟
دستمو دور کمرش حلقه زدم. و با ناز گفتم:دلم واسه ات تنگ شده بود. گفتم دیر بیام. شاید خودت اومدی.
تای ابروشو بالا برد.
یه قدم نزدیک شد. کمرم به میز خورد:دیدی اومدم. حالا بگو چکار کنم تا دلتنگی خانومم رفع بشه.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 50"







    دستمو دور صورتش گذاشتم:الان رفع میشه.
    و دو طرف گونه بــ..وسـ...ید.
    -آخیش رفع شد.
    با انگشت اشارش موهای تو صورتمو کنار زد:منم دلتنگت بودم.
    صورتمو سمتش گرفتم.
    با خنده گفت:نه مال من خیلی زیاده.
    از حرفش خندم گرفت.
    دستمو پشت سرش گذاشتم و....
    عقب رفتم:خوب شدی؟
    با لبخندی که روی لبش بود. گفت:تو نبودی من چکار میکردم.
    شونه ی بالا انداختم:زندگی.
    و با ناز گفتم:اما به شیرینی الان نبود.
    آروم خندید. گونمو کشید: صددر صد
    با صدای میلاد یکم ازم دور شد.
    میلاد:شما دوتا کجا رفتید؟
    فرهاد داد زد:اومدیم.
    برگشت سمتم و آروم گفت:راستی میلاد انگار از ویدا خوشش اومده.
    با هیجان گفتم:جدی؟چیزی گفت؟
    دستمو گرفت:بیا بریم تا بهت بگم.
    ظرف میوه رو برداشتم:باشه، بریم.
    از آشپزخونه بیرون اومدیم.
    نگاه متعجب من و فرهاد روی میلاد و ویدا بود.
    کنار هم نشسته بودن.
    و هر هر و کر کر راه انداخته بودن.
    یهو میلاد موهای تو صورته ویدا رو کنار زد.
    من با دهنی باز به فرهاد نگاه کرد.
    فرهاد با تعجب گفت:اوهو. وضع از اونی که فکر میکردیم جدی تر شده.
    -دقیقا، ولی چقدر یهویی؟
    برگشت نگام کرد:مگه من و تو با برنامه ریزی عاشقِ هم شدیم؟
    متفکر بهش خیره شدم.
    ابرویی بالا انداختم:نچ. یهویی نبود
    لبخندی زد:خب دیگه. اینا هم یهویی نبود.
    سمتشون برگشتن.
    انقدر گرم صحبت شده بودن. که متوجه نبودن ما داریم نگاشون میکنم.
    فرهاد تو هوا بشکنی زد:هی آقا!
    میلاد برگشت.
    اشاره کرد بهشون:میشه بیایم؟ یا مزاحمیم.
    ویدا خجالت زده سرشو پایین انداخت.
    ریز خندیدم.
    رفتیم کنار هم رو به روی میلاد و ویدا نشستیم.
    ویدا:خب روژان چکار کردی که آقای خرمی قبول کرد.
    میلاد با هیجان گفت:آره جدی چه کار کردی.
    لبخند از روی لبم محو شد.
    و سرد به فرهاد نگاه کردم.
    داشت نگام میکرد. انگار اون هم منتظر بود. توضیح بدم.
    فرهاد:اصلا آقای خرمی رو از کجا میشناختی روژان؟
    به ویدا نگاه کردم.
    فرهاد دستشو روی دستم گذاشت:روژان؟
    -ها؟
    -چیزی شده؟
    هول شدم:نه، چی بشه. آقای خرمی.
    ویدا:دایی یکی از دوست های روژانِ. هفته پیش رفته بودیم بیرون. روژان داشت توضیح میداد. اون هم گفت که میتونه کمکمون کنه.
    فرهاد با شک گفت:اون کیه؟
    ویدا یهو هول شد و بلند گفت:مینا.
    حس کردم.
    جون از بدنم رفت.
    میلاد:مینا؟؟
    منو ویدا به هم نگاه میکردیم.
    ویدا سریع گفت:مینا دیگه. چیز..
    فرهاد:چیز؟
    یهو گفتم:دوستم دیگه، اسمه دوستمه.
    فرهاد با شک نگام کرد.
    با لحن هیجانی گفتم:انقدر دختره خوبیه، خیلی ماهه.
    ویدا با حرص پنهان تو صداش گفت:خیلی.
    میلاد:خدا رو شکر که مشکلِ شرکت حل شد.
    ولی فرهاد با شک نگام میکرد.
    به مبل تکیه زدم:چی شده؟
    سری تکون داد:هیچی..



    درو بستم.
    و سریع شالمو در اوردم.
    سمته مبل رفتم. و روی مبل لم دادم.
    به گوشیه فرهاد که روی مبل بود. نگاه کردم.
    نگاه کوتایی به پله ها انداختم.
    هنوز نیومده بود.
    گوشیو برداشتم.
    نمیدونم چرا ولی حس میکردم. مینا پیام داده.
    وارد پیام ها شدم.
    دقیقا همونجور که حدس زده بودم.
    پیامشو باز کردم.
    م:سلام عزیزم، فرهاد میخواستم فردا بیام شرکت. کار مهمی دارم.
    ف:نیا.
    م:لطفا فرهاد، میگم که کار مهمی دارم.
    فرهاد دیگه جواب نداده بود.
    -روژان.
    سرمو بالا آوردم.
    داشت از پله ها پایین میومد.
    طاقت نیوردم و بلند گفتم:مینا پیام داد؟
    آخرین پله رو پایین اومد.
    اخم کرد:تو گوشیمو گشتی؟
    هول شدم:خب نه. ولی..
    حرفمو ادامه ندادم.
    و با حرص گفتم:اصلا تو چرا نگفتی که مینا پیام داد.
    -دوتا پیام دیگه گفتن داره؟
    عصبی گفتم:آره داره، انگار متوجه نیستی مینا کیه؟
    بی حوصله رفت سمت مبل:کیه؟
    داد زدم:عشق قبلیت.
    با تعجب برگشت سمتم:چی؟
    اخم هاش تو هم رفت:دیگه داری چرت میگی روژان.
    رفتم سمتش:من دارم چرت میگم؟ اصلا چرا نمیتونی یک بار هم شده به مینا درست و حسابی بگی نه.
    با چشم های درشت شده از تعجب نگام مبکرد:روژان؟
    داد زدم:چیه؟ مگه دروغ میگم.
    -من نگفتم..
    وسط حرفش پریدم:ها نگفتی که من حساس نشمم. آره دیگه نگفتی که مینا برنگشته چون حساس نشم نگفتی پیام داده چون حساس نشم.
    فردا هم برو باهاش بگو نگفتم چون که نمیخواستم حساس بشی.
    با آخرین حرفم.
    رنگ چشم هاش عوض شد.
    دلخور نگام کرد.
    لبخند تلخی زدم:دستت درد نکنه روژان.
    پشیمون از حرفم گفتم:فرهاد.
    ولی از کنارم رد شد.
    و سمته اتاق رفت.
    رفتم دنبالش:فرهاد صبر کن.
    وارد اتاق شدم.
    داشت لباس هاشو عوض میکرد.
    لباسشو گرفتم:فرهاد.
    لباسشو از دستم کشید. پوشیدش و رفت سمته تخت.
    کلافه صداش زدم:فرهاد. بخدا..
    -خوابم میاد.
    با حرص گفتم:دارم حرف میزنما.
    برگشت سمتم. پوزخندی زد:حرف دیگه ی مونده؟
    حرفی نزدم و سرمو پایین انداختم.
    دراز کشید و پشتشو به من کرد.
    خواستم برم سمتش. ولی ایستادم.
    یکم آرومتر بشه. بعدا میرم.
    و از اتاق اومدم بیرون.

    آخرین ظرف رو خشک کردم.
    -آخیش تمام شد.
    دوباره سرم گیج رفت. روی صندلی نشستم.
    -خدای من چمه آخه؟ دوتا پیام این همه کولی باز داشت آخه؟
    و با لحن غمگینی گفتم:آخه من چه جوری از دل فرهاد در بیارم...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 51"







    تکونی خوردم. و چشم هامو باز کردم.
    نگاهم به ساعت خورد.10..
    با دیدن ساعت سریع روی جام نشستم:فرهاد!
    کنارمو نگاه کردم. نبود.
    با حالت گیج و کنجکاوی از جام بلند شدم.
    بلند گفتم:فرهاد؟؟
    تمام خونه رو گشتم. اما نبود.
    ناراحت روی مبل نشستم.
    -پس هنوزه هم ناراحته.
    گوشی رو برداشتم. شمارشو گرفتم.
    چند تا بوق خورد. و در آخر صدای مینا تو گوشی پیچید.
    -بگو.
    ناباورانه لب زدم:مینا؟
    بلند زد زیر خنده.و قطع کرد.
    حتی 1دقیقه صبر نکردم..دویدم سمته اتاق. تند تند لباسامو عوض کردم.
    داشتم از پله ها پایین میومدم.
    که حس کردم. حالم داره بد میشه.
    چیزی نخورده بودم. ولی هر چی تو معدم بود اومد تو دهنم.
    دویدم سمته دستشویی.
    عق زدم. جونم داشت در میومد. از فکر اینکه مینا الان پیشِ فرهاد اشکم در اومد.
    با صدای بلند زدم زیر گریه.
    و عق میزدم.
    صورتمو شستم. و اومدم بیرون.



    با قدم های سریع سمته آسانسور رفتم.
    تو آیینه آسانسور به خودم نگاه کردم. رنگم پریده بود. و به سفیدی میزد. چشم ها قرمز شده بود.
    آسانسور که ایستاد. بیرون اومدم.
    بدون توجه به بقیه رفتم سمته اتاق فرهاد.
    بدون توجه به نگاه متعجب سیدی وارد اتاق شدم.
    با دیدن اتاق خالی فرهاد دنیا رو سرم آوار شد.
    آروم زمزمه کردم:کجایی فرهاد.
    از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمته اتاق میلاد.
    بدون در زدن وارد شدم.
    میلاد سرشو بالا آورد.
    با دیدن من نگران از جاش بلند شد:روژان؟
    اشک هام روی گونم ریختن:فرهاد کجاست؟
    به هق هق افتادم:چرا زنگ زدم مینا گوشیشو جواب داد؟
    میلاد اومد سمتم. دستمو گرفت:روژان آروم باش. بیا بشین.
    روی مبل نشستم:ناراحتش کردم. دیشب ناراحتش کردم.
    با وحشت به میلاد نگاه کردم:نکنه رفت با مینا. چون ناراحتش کردم.
    میلاد:روژان؛ عزیزم آروم باش. فرهاد همین جاس الان بهش میگم بیاد.
    با حس اینکه همه چی اومد تو گلوم دستمو رو دهنم گذاشتم.
    میلاد که متوجه شد. سریع سطل زباله رو سمتم آورد.
    سرم جلو بردم. و عق زدم.
    بی حال به مبل تکیه زدم.
    در اتاق باز شد.
    فرهاد وارد شد. سرش پایین بود.
    از جام بلند شدم.
    سرشو بالا آورد.
    به ثانیه نکشید. که رنگ نگاهش تغییر کرد.
    با وحشت نگام میکرد.
    میلاد عصبی گفت:کجا رفتی فرهاد؟
    نگران گفت:چی شده؟
    اجازه ندادم میلاد حرفی بزنه.
    و خودمو تو بغـ*ـل فرهاد انداختم.
    محکم بغلش کردم.
    صدای گریم بالا رفت.
    هیچکس تو این زمان نمیتونست حس من رو درک کنه. اینکه چقدر ترسیدم فرهاد رو از دست داده باشه.
    از بغـ*ـل فرهاد بیرون اومدم.
    فرهاد با شک و نگرانی گفت:روژان چی شده؟ حالت خوبه؟
    با بغض تو صدام گفتم:هنوز از دستم ناراحتی؟
    بی توجه به حرفم گفت:روژان تو خوبی؟این چه حالیه؟
    میلاد:زنگ زده بهت مینا جواب داد.
    فرهاد برگشت سمتم:آره.
    سرمو به نشونِ آره تکون دادم.
    اخم هاش تو هم رفت:این حالت این رنگ پریدگی واسه اینه؟
    میلاد با لحن آردمی گفت:فرهاد.
    فرهاد عصبی گفت:نه صبر کن میلاد. روژان دارم سوال میپرسم. واسه اینه؟
    حرفی نزدم. شاید من یکمی زیاد تند رفتم.
    صدای دادش تو اتاق پیچید:ترسیدی رفته باشم سمته مینا؟
    آروم گفتم:ترسیدم از دسته من ناراحت باشی..
    پرید تو حرفم: از دسته تو ناراحتم و برم سمته مینا؟ انقدر منو کثافط فرض کردی؟
    سرمو بالا آوردم. پشیمون گفتم:فرهاد. من..
    -هیس! الان مینا اومده بودم پیشم واسه کار.
    وحشت زده نگاش کردم.
    منتظر ادامه حرفش موندم.
    -گفتم نه.
    لیخندی رو لبم نشست.
    سری تکون داد:ولی نه..
    گوشیشو در آورد:به نظرم خوبه که رو پیشنهاد کارش فکر کنم.
    ناباورانه به میلاد و بعد به فرهاد نگاه کردم.
    دستمو جلو بردم که گوشی رو ازش بگیرم که داد زد:برو کنار روژان.
    -باید به من اعتماد داشته باشی.
    شماره رو گرفت:نه فقط به من؛ به عشقی که بهت دارم. نه اینک..
    حرفشو قطع کرد:الو، سلام....
    بی حوصله گفت:مینا داری زیاد حرف میزنی.........خوبه، فردا میتونی کارتو شروع کنی.
    و قطع کرد.
    لبخند تلخی رو لبم نشست.
    به میلاد که نگران به من نگاه میکرد، نگاه کردم.
    فرهاد خواست بره بیرون که گفتم:باشه، هر جور تو بخوای. مینا بیاد اینجا.
    فرهاد برگشت سمتم.
    لبخند تلخی زدم:هر جور تو بخوای.
    کیفمو از رو مبل برداشتم.
    و بدون حرف دیگه ی از اتاق زدم بیرون.
    بدترین حال ممکن رو داشتم.
    سر گیجه ،حال تهوع الان هم که استرس فرهاد و مینا..
    با قدم های آروم و سست از شرکت بیرون اومدم..


    "فرهاد"

    کلافه به میلاد نگاه کردم.
    با تاسف سری واسم تکون داد:کاش یکم به حالش توجه میکردی. داشت جون میداد تا تو بیای.
    عصبی گفتم:چرا میلاد؟ این حالش واسه چیه؟چون به من اعتماد نداره.
    میلاد:همه اینا درست. ولی اینکه مینا بیاد تو این شرکت چیه دیگه فرهاد؟ تو که میبینی روژان چقدر حساسه سر مینا.
    -باید بفهمه مینا واسم ارزشی نداره.
    و روی مبل نشستم.
    پوزخندی زد.
    -چرا پوزخند میزنی میلاد؟ مگه نشنیدی چی ها میگفت؟
    -هر دوتون بچه اید. تو بچه تر که گذاشتی با اون حال تنها بره.
    با حرف آخرش نگران روژان شدم.
    بلند شدم. و با حالت دو رفتم بیرون.
    ولی نبود.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 53"






    شمارشو گرفتم. اما جواب نداد.
    -کجا رفتی روژان؟
    دوباره و دوباره شمارشو گرفتم.
    اما جواب نمیداد.
    کلافه تو موهام چنگی زدم.
    دوباره رفتم تو شرکت.
    میلاد:چی شد؟
    -نیستش میلاد، باید بدم خونه. فعلا.
    از تو اتاق سویچ و کتمو برداشتم. و اومدم بیرون.


    "روژان"

    وارد بیمارستان شدم.
    چشم هام داشت بسته میشد.
    دیگه جونی تو پاهام حس نکردم. دنیا دور سرم چرخید. و... سیاهی کامل.....

    چشم هامو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم.
    آخرین لحظه ی که اومدم تو بیمارستان رو یادم افتاد.
    زنگ کنار تخت رو زدم.
    بعد از چند دیقه پرستار وارد اتاق شد.
    -بله؟
    -میخوام برم، بیا این سُرمو در بیار.
    -صبر کن به آقای دکتر بگم بیاد.
    بی حوصله گفتم:سریع لطفا.
    بیرون.
    خودمو بلند کردم. و به تخت تکیه زدم.
    در باز شد.
    با دیدن تکرار با تعجب گفتم:شما؟
    لبخندی زد:پای داداشت خوب شد؟
    حرفی نزدم.
    که اومد کنارم روی صندلی نشست.
    بی حوصله گفتم:میشه سُرمو در بیاری میخوام برم. اصلا ساعت چنده؟
    به ساعت روی دستش نگاه کرد:8و نیم.
    وحشت زده گفتم:چی؟ وای تا الان فرهاد کلی نگران شده.
    خواستم از رو تخت بیام پایین که نذاشت:خانوم لطفا بشینید. سُرم هنوز تمام نشده.
    عصبی زدم زیر دستش:بدرک، باید برم. کیف من کجاست؟
    -شما حامله اید.
    سرمو جوری برگردوندم که صداش اومد:چی؟
    -بشینید تا بگم.
    روی تخت نشستم.
    -شما 2ماه حامله اید.
    دهنم باز مونده بود.
    با شک گفتم:شوخی میکنید مگه نه؟
    جدی گفت:نخیر، خانوم بهادری. شما حامله اید.
    -آخه من فقط 2ماه و نیم که ازدواج کردم.
    با خنده گفت:خانوم چه ربطی داره؟
    با شک گفتم:شما مطمئنید دیگه؟
    سرشو به نشونِ آره تکون داد.
    از جاش بلند شد.
    سُرم رو در آورد:فردا واسه چکاب کامل بیاید. باید یه سری توضیحات رو بگم.
    سُرم رو تو سطل زباله انداخت:میتونید برید.
    و از اتاق بیرون رفت.
    هنوز تو بُهت بودم.
    دستمو رو شکمم گذاشتم. یعنی الان من حامله ام؟
    کم کم لبخندی رو لبم اومد.
    سریع کمدی که کنار تخت بود رو باز کردم.
    کیفمو برداشتم.
    میخواستم به فرهاد زنگ بزنم. اما هر چی گشتم نبود.
    -اه، گوشی رو هم نیوردم.
    از تخت پایین اومدم. رفتم حساب کردم و اومدم بیرون.



    پول تاکسی رو دادم. و از ماشین دیدم.
    نگاهم به فرهاد، ویدا و میلاد که تازه از ماشین پیاده شدن افتاد.
    آروم سمتشون رفتم.
    اول نگاه ویدا بهم افتاد:روژان؟
    به ثانیه نکشید. که فرهاد و میلاد برگشتن سمتم.
    ویدا دوید سمتم.
    بغلم کرد. و با بغض توی صداش گفت:کجا بودی قربونت بشم. تو که ما رو جون به لب کردی.
    نگاهم روی فرهاد بود.
    مشخص بود که خیلی عصبیه.
    ویدا از تو بغلم بیرون اومد و آروم گفت:باهاش کل کل نکنی روژان؛ اعصابش داغونه.
    حرفی نزدم. و سمتشون رفتم.
    -سلام.
    فرهاد با صدای که سعی میکرد بالا نره گفت:کجا بودی؟ گوشیتو چرا جواب ندادی؟
    به میلاد نگاه کرد.
    چشم هاشو آروم بست.
    با لحن آرومی گفتم:رفته بودم هوا بخورم. گوشیمو نبرده بودم.
    -همین؟ رفته بودی هوا بخوری؟ اصلا هم نگفتی یه فرهادی هست که شاید نگران بشه.
    پوزخندی روی لبم نشست:نگران؟ جدی؟ چرا اونوقت که با اون حال از شرکت زدم بیرون نگران نشدی؟
    حرفی نزد. فقط با چشم های به خون نشسته نگام میکرد.
    آروم گفت:بریم داخل.
    میلاد سریع گفت:ما بریم ویدا.
    فرهاد نگاه کوتای بهش انداخت:کجا؟ زوده که، بریم داخل.
    آروم گفتم:بریم داخل که جلو شما خودشو خالی کنه.
    برگشت و عصبی نگام کرد:ساکت شو روژان.
    پوزخندی زدم.
    میلاد:نه دیگه ما بریم. فعلا داداش. خداحافظ روژان
    سری تکون دادم:خداحافظ.
    با ویدا رو بوسی کردم:خداحافظ.
    -ببخشید اگه نگران شدید.
    میلاد با لحن مهربونی گفت:خواهش میکنم. خدا رو شکر سالمی.
    به فرهاد نگاه کردم:آره خدا رو شکر که سالمم. خدارو شکر که حداقل تو گفتی.
    و با حالت قهری رفتم تو خونه....
    داشتم لباس هامو عوض میکردم. که اومد تو اتاق.
    بدون هیچ حرفی رفت تو حمام.
    دستمو رو شکمم گذاشتم:نی نی امشب نمیشه به بابایی بگم که تو هم هستی.
    حس خوبی بهم دست داد. از اینکه حس میکردم. بچه ام تو شکمم و داره بزرگ میشه.
    لبخندی روی لبم نشست.
    -چته؟ دلت درد میکنه؟
    با ترس برگشتم سمته فرهاد:چی؟
    اومد سمتم.
    بغلم کرد.
    -معذرت میخوام میدونم یکم تند رفتم امروز.
    زیر گوشمو بوسید.
    لبخندی روی لبم نشست.
    دستمو دور کمرش حلقه زدم:من اشتباه کردم که بهت اعتماد نکردم.
    کنار رفت. با انگشت اشارش موهای تو صورتمو کنار زد:فردا به مینا میگم که نیاد شرکت.
    لبخند از روی لبم محو شد.
    سریع گفتم:نه.
    با تعجب نگام کرد.
    واسه اینکه شک نکنه گفتم:بزار باشه، من بهت اعتماد دارم.
    با تعحب گفت:جدی میگی روژان؟ تو که تا دیشب نمیخواستی اسمم از زبونش بشونی. الان قبول کردی تو شرکت کار کنه؟
    با ناز دستمو دور گردنش حلقه زدم:آره، چونکه فهمیدم تو منو دوست داری نه مینا رو.
    لبخندی رو لبش نشست:من به فدای این خانوم خوشکلم.
    گونه بــ..وسـ...ید:بریم غذا بخوریم؟
    با خنده گفت:مگه چیزی هم آماده کردی؟
    مظلوم گفتم:نچ.
    لپمو کشید:اشکال نداره، بریم یه چیزی آماده کنیم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 54"




    دستش دور کمرم حلقه شد:باور میکنی من لحظه ی که بیدارم کردی رو تو خواب دیده بودم.
    با خنده برگشتم سمتش:آره، چون من روز عروسیمون رو تو رویاهام تصور کردم.
    تای ابروشو بالا داد:جدی؟
    دستمو رو گونش کشیدم:آره،من تمام اون 4سالو هر روزش کنارت بودم. واسه همین مهریه امو بخشیدم چون تمام اون 1460روز تو کنارم بودی.
    لبخندی روی لبش نشست.
    از بغلش بیرون اومدم:خب بدو دیگه، دیر شد منم باید برم بیمارستان.
    نگران و با تعجب گفت:چی؟ بیمارستان واسه چی؟
    ای وای چی گفتم من.
    سریع گفتم:پیش یکی از دوستام. تو نمیشناسیش.
    -همون مینا؟
    گیج گفتم:مینا کیه؟
    در حالی که لباسهاشو میپوشید گفت:مینا دیگه، بچه خواهر خرمی.
    تازه متوجه شدم چی میگه:ها، نه اون نیست. یکی دیگه. با ویدا میرم.
    -آهان. باشه برو فقط حواست به خودت باشه.
    گوشیمو از روی میز آرایش برداشت:این رو هم ببر با خودت.
    ریز خندیدم:چشم.
    با هم پایین اومدیم. صبحانه خوردیم.
    و بعد فرهاد رفت.
    من هم سریع رفتم بالا آماده شدم. که برم بیمارستان.

    "فرهاد"

    -میلاد، این نقشه ها رو تو کشیدی؟
    میلاد:آره؛ مشکلی داره؟
    نگاش کردم. سرش تو گوشی بود.
    پرونده رو، روی میز انداختم:میلاد؟
    بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:بله؟
    گوشیو دم گوشش گذاشت:الو، سلام!
    با تعجب نگاش کردم.
    لبخند پهنی رو لبش نشست:ممنون خوبم؛ تو خوبی؟...... من شرکت، تو کجایی؟......آها، داری میری پیش روژان.
    با این حرفش چشم هام تا آخرین درجه گشاد شد.
    ناباورانه بلند گفتم:ویداس؟
    میلاد با حرص زد تو دستم:هیس، چه خبرته؟ آره ویداس.
    -ها! نه فرهاده.....باشه.
    و رو به من گفت:روژان خونه اس.
    رفتم سمته صندلی:نه رفته بیمارستان.
    -ویدا رفته بیمارستان....... نمیدونم والا.
    -فرهاد بیمارستان واسه چی؟
    نگاهی بهش انداختم:گفت دوستش مریضه؟
    میلاد، حرفمو به میلاد زد.
    نمیدونم ویدا چی گفت، که گوشی رو سمتم گرفت:بگیر کارت داره.
    گوشی رو گرفتم:سلام......سلام، فرهاد کدوم بیمارستان رفته........ نمیدونم، چطور؟.......حالش خوبه فرهاد؟......
    با شک گفتم:چی شده ویدا؟ چرا صدات نگرانِ؟ روژان گفت که با تو میره بیمارستان.
    سریع گفت:آها، یادم اومد. دیروز بهم گفته بود یادم رفت.
    -اوکی... گوشی رو بدم به میلاد.
    -نه خودم بعدا بهش زنگ میزنم.
    و قطع کرد.
    با تعجب به گوشی نگاه کردم.
    میلاد:چی شد؟
    گوشی رو سمتش گرفتم:قطع کرد.
    میلاد حرفی نزد.
    تقه ی به در خورد.
    و مینا وارد اتاق شد.
    میلاد نگاه حرصی بهش انداخت.
    با ناز گفت:سلام. خوبید؟
    جدی گفتم:ممنون، کاری داشتی؟
    پرونده رو روی میزم گذاشت:اومدم این رو بهت بدم عزیزم.
    پرونده رو ازش گرفتم:باشه، میتونی بری.
    میلاد بدون توجه به مینا گفت:فرهاد، باید امشب
    این نقشه ها رو کامل کنیم.
    -امشب نمیتونم بمونم شرکت، خونه مامانینا دعوتیم.
    دیدم میلاد حرفی نزد.
    سرمو بالا آوردم. داشت منتظر به مینا نگاه میکرد.
    منتظر بودم بره. اما ایستاده بود. و به من نگاه میکرد.
    بشکنی تو هوا زدم.
    به خودش اومد:بله؟
    به در اشاره کردم:میتونی بری.
    لبخند پر عشـ*ـوه ی زد:آها. چشم عزیزم.
    خواست بره که صداش زدم:خانوم مختاری.
    برگشت سمتم:جانم؟
    با جدیت گفتم:دیگه از لفظ عزیزم استفاده نکن.
    قیافش وا رفت:چشم
    میلاد با حرص گفت:حالا میتونی بری.
    مینا نگاه پر نفرتی به میلاد انداخت.
    و رفت بیرون.
    به صندلی تکیه دادم:اوف.
    میلاد با خنده گفت:خوب ریدی بهش پسر.
    سرمو برگردوندم سمتش:لطف داری. کاری نکردم روی دلم مونده.
    صدای خندش بالا تر رفت. منظور حرفمو فهمید.
    انگشت شصتمو رو لبم کشیدم:خب!تو تعریف کن؟چی شد که تخت گاز رفتی با ویدا.
    با لبخند دندون نمایی نگام کرد.
    -زهرمار.

    "روژان"

    روی تخت دراز کشیدم.
    شهاب، یا همون دکتر، به پرستاری که کنارم بود. گفت دستگاه رو، روی شکمم گذاشت.
    سرمو برگردوندم سمته دکتر.
    لبخندی روی لبش بود.
    -چی شد دکتر؟
    بعد از چند دقیقه برگشت سمتم:سالمه سالمه.
    با هیجان گفتم:چیه؟
    با تعجب نگام کرد.
    فهمیدم، چرت و پرت گفتم.
    -ببخشید.
    پرستار ریز خندید.
    دکتر:خب خانوم بهادری، میتونید بلند شید.
    با دستمال های که پرستار داد. شکممو پاک کردم.
    بلند شدم.
    رو به روی میز دکتر نشستم.
    -2هفته ی 1بار باید واسه چکاب بیاید.
    و درحالی که داشت چیزی رو تو برگه مینوشت گفت:ماه های اول رو خیلی باید مواظب باشید. نه استرس، نه نگرانی نداشته باشید.
    سرشو بالا آورد:و اینکه حتما بار بعد شوهرت همرات باشه، چون باید اون هم باشه. بعضی عا تو این ماه های اول خیلی زیاد حساس و زود رنج میشن. واسه همین باید اطرافیانتون شما رو درک کنند.
    دفترچه رو سمتم گرفت:بفرمایید.
    دفترچه رو گرفتم:ممنون.
    بلند شدم و بیرون اومدم.
    درو که باز کردم.
    چشمم به ویدا افتاد. که سردرگم داشت به اطراف نگاه میکرد.
    با شک صداش زدم:ویدا؟
    برگشت سمتم. با دیدنم با خوشحالی گفت:روژان...
    ولی حرف تو دهنش موند.
    به سر در اتاق نگاه کرد.
    نگاهشو با شک به من تغییر داد:روژان؟
    لبخند عمیقی رو لبم نشست.
    دستشو رو دهنش گذاشت.
    به من اشاره کرد:حامله ای؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 55"






    سرمو به نشونِ بله تکون داد.
    جیغ آرومی زد. و بلند خندید.
    با لبخند عمیق روی لبم بهش نگاه میکردم.
    بغلم کرد:وای روژان باور نمیشه خره...
    خندیدم:هیس بابا، آروم. بریم بیرون تا بهت بگم.

    روی نیمکت نشستیم.
    با ذوق گفت:اول اینو بگو، به فرهاد گفتی؟
    -نه، امشب تو مهمونی بهش میگم.
    هیجان زده گفت:وای روژان، نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
    لبخندی زدم:خودم خیلی هیجان دارم، با اینکه خیلی زود بود ولی..
    اخمی کرد:اصلا هم زود نیست.
    با یاداوری حرف دکتربا لحن غمگینی گفتم:ولی ویدا دکتر گفت نباید استرس داشته باشم واسه بچه خوب نیست.
    -مگه استرس داری؟
    با انگشتهام بازی کردم:مینا!
    سرمو بالا آوردم:تا وقتی مینا تو اون شرکتِ من یه لحظه هم بدون استرس نمیتوتم بمونم ویدا. شاید به فرهاد اعتماد داشته باشم ولی مینا نه..
    ویدا با لحن ملایمی گفت:قربون اون چشم هات بشم، استرس واسه چی؟ تو که میدونی فرهاد چقدر دوست داره.
    با این حرفش یکم آروم شدم. ولی باز هم نگران بودم.
    دستمو گرفت:پاشو بریم، خاله این نی نی میخواد هر چی دوست داره بخره.
    با خنده گفتم:جدی؟
    دستمو کشید:جدی؛ بریم.
    -پس بریم کاکائو فندقی بخرم واسم.
    -چشمممم مامانی..



    *******
    به ساعت نگاه کردم، 7بود.
    الانِ که فرهاد بیاد.
    بلند شدم رفتم تو اتاق.
    از تو کمد، مانتو طوسی رنگم که زیریه سورمه داشت در آوردم.و شلوار کتون سورمه ی رنگم.
    و شال سورمه ی و پوشیدمشون.
    رو به روی میز آرایش نشستم.
    آرایش کردم. داشتم رژ لب میزدم.
    که دست فرهاد دور کمرم حلقه شد.
    زیر گوشمو بوسید.
    و آروم گفت:نگفتم رژ قرمز نزن.
    با لحن خواهش گفتم:فرهاد لطفا، آخه دوسش دارم.
    کمرو گرفت و برگردوندم و....
    عقب رفت.
    با حرص زدم رو سینش:بدجنس.
    چشمکی بهم زد:نزن این قرمزه رو. خواستی بزنی تو خونه بزن.
    و رفت سمته کمد.
    با حرص روی زمین زدم:زورگو.
    مداد قهوه ی رو، روی لبم زدم.
    -خوبه؟
    در حالی که داشت ساعتشو رو دستش میبشت برگشت:عالیه.
    لبخندی زدم.
    به تیپش نگاه کردم.
    یه پلیوره سورمه ی رنگ که خط های مشکی روش بود، و کت سورمه ی رنگ همراه با شلوار کتون مشکیش.
    با شیطنت گفتم:تو که مخ منو زدی، این تیپو واسه کی زدی؟
    آروم خندید:میخوام بیشتر مختو بزنم.
    رفتم سمتش.
    دستمو دور کمرش حلقه زدم:تو لبا س های کثیف هم بپوشی منو دیوونه میکنی.
    لبخندی رو لبش نشست.
    آروم زیر گوششو بوسیدم.
    سریع سرشو عقب برد:نکن روژان، دیوونم نکن.
    با ناز و شیطنت گفتم:چرا؟
    و دوباره زیر گوششو بوسیدم.
    -روژان، نکن عواقبش پا خودتااا..
    بلند زدم زیر خنده:باشه عزیزم.
    با یه حرکت انداختم رو تخت. و خودش رو خیمه زد.
    صورتشو نزدیک آورد.
    -الان خوبه نرم خونه مامانینا؟
    دستمو دور گردنش حلقه زدم:خب نریم.
    دستشو رو گونم نوازش گونه کشید:باشه.
    و سرشو نزدیک آورد.. چشم هامون بسته شد. که همزمان صدای گوشیم اومد.
    با حرص چشم هاشو باز کرد:اه.
    ناچار بلند شدم.
    گوشی رو از روی میز برداشتم.
    -جانم مامان......کجایید روژان؟.....داریم میایم مامان.....باشه عزیزم،منتظریم......باشه خداحافظ....
    قطع کردم.
    برگشتم سمته فرهاد که داشت نگام میکرد:پاشو دیگه.
    روی تخت دراز کشید:میشه نریم.
    با تعجب گفتم:فرهاد؟
    نگام کردم:جونم.
    رفتم سمتش. دستشو کشیدم:پاشو ببینم.
    بلند شد.
    دستمو کشید.رفتم تو بغلش. گونمو بوسید:باشه، بریم.
    و رفت بیرون.
    کیفمو برداشتم و اومدم بیرون.....



    مامان رو محکم بغـ*ـل کردم:وای مامان دلم واسه ات تنگ شده بود.
    دلخور گفت:آره؛ مشخصه چقدر میای.
    دوباره بوسش کردم:ببخشید، دیگه هر روز میام. قول میدم.
    -بیا قربونت بشم. من که از خدامه.
    لبخندی زدم و کنار روژا نشستم.
    آروم گفت:چه خبره؟ خوش میگذره.
    ریز خندیدم:عالیه.
    زدم رو پام:پروو.
    به فرهاد که داشت با رهام حرف میزد. نگاه کردم.
    یعنی اگه بفهمه حامله ام چکار میکنه.
    مطمئنا خیلی خوشحال میشه.
    انگار سنگینی نگامو حس کرد. چون برگشت و لبخندی بهم زد.
    همه داشتن حرف میزدن.
    منم با روژا حرف میزدم. که صدای گوشیم اومد:به گوشیم نگاه کردم.
    ویدا بود.
    -گفتی؟چی گفت؟بدو بگو.
    -نگفتم هنوز.
    استیکر عصبی. چرا؟
    لبخندی رو لبم نشست:الان میگم.
    -باشه بدو. بعد بهم بگو چی گفت.
    -باشه.
    نگاهی به همه کردم.
    و از جام بلند شدم:میشه چند لحظه به من گوش بدید.
    همه برگشتن سمتم.
    خاله با لحن مهربونی گفت:چی شده عزیزم؟
    لبخند عمیقی رو لبم نشست.
    هیجان زده گفتم:من...
    و حرفمو قطع کردم.
    روژا:تو چی؟ بگو دیگه.
    برگشتم سمته فرهاد:فرهاد من..
    با صدای گوشی فرهاد حرفمو قطع کردم.
    صداش از تو کیف من میومد.
    آخه داده بودش دسته من که بزارم تو کیف.
    خم شدم. با حرص از تو کیف درش اوردم:لعنت به خروس بی محل.
    گوشی رو برگردوندم.
    با دیدن اسم مینا.
    اخم هام تو هم رفت.
    فرهاد:کیه؟
    برگشتم سمتش:مینا.
    گوشی رو سمتش گرفتم:بگیر.
    گوشی رو گرفت و سریع قطع کرد.
    و رو به من گفت:بگو عزیزم.
    ذوقم رفته بود. ولی باید میگفتم.
    تا خواستم حرف بزنم.
    دوباره صدای گوشیش اومد.
    چشم هامو از روی حرص بستم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 56"






    صدای عصبی فرهاد اومد:بله....بله خودم هستم.....چی......باشه، الان میام......
    و قطع کرد.
    از جاش بلند شد:من باید؛ برم. زود برمیگردم..
    اجازه نداد. حرفی بزنیم. و رفت
    عمو:کی بود مگه روژان؟
    به بابا نگاه کردم.
    داشت جدی نگام میکرد.
    -از شرکت.
    دیگه کسی حرفی نزد.
    نپرسیدن که چی میخواستی بگی. من هم حرفی نزدم.
    حس بدی داشتم. دلم میخواست همینجا جلوی همه بزنم زیر گریه.
    دستمو رو شکمم گذاشتم.
    کوچولوی من امشب هم نشد به بابا بگم.
    فرهاد گفته بود زود میاد.
    ولی ساعت 10شد، نیومد. زنگ زدم جواب نداد.
    غذا خوردیم نبودش. باباینا خواستن برن. نرفتم باهاشون گفتم فرهاد میاد ولی نیومد.
    ساعت 11 شد و نیومد.
    از جام بلند شدم:خاله من برم.
    خاله با تعجب گفت:کجا؟
    -میرم خونه.
    عمو:بشین روژان جان. این وقت شب کجا میری آخه؟
    لبخند مصنوعی زدم:نه ممنون. باید برم.
    عمو از جاش بلند شد:باشه، پس بیا میرسونمت.
    سری تکون دادم.
    خاله کنارم اومد:میدونم از دسته فرهاد ناراحتی. واقعا کار اشتباهی کرد.
    حرفی نزدم.
    خاله گونمو بوسید.
    خداحافظی کردم. و اومدم بیرون.....


    وارد خونه شدم. بدون اینکه لامپ ها رو روشن کنم. سمته مبلها رفتم
    کیفمو روی مبل انداختم.
    همزمان اشک هام روی گونم سُر خورد.
    خودمو روی مبل انداختم.
    دستمو روی صورتم گذاشتم.
    صدای هق هق گریه ام تو فضای خونه پیچید.
    نمیدونم چقدر گریه کردم. و کی بود که خوابم برد.
    با صدای بستن در چشم هامو باز کردم.
    به ساعت رو به روم نگاه کردم.
    ساعت 3..
    صدای پای فرهاد که به مبل نزدیک میشد. اومد.
    از جام بلند شدم.
    برگشتم سمتش.
    سرجاش ایستاد:سلام.
    پوزخندی زدم:به جا سلام، بگی صبح بخیر بهتره.
    به ساعت اشاره کردم.
    با لحن ملایمی گفت:معذرت میخوام روژان. بخ..
    وسط حرفش پریدم با شک گفتم:چی؟ معذرت میخوای؟
    ادامه دادم:واسه چی؟ واسه اینکه ساعت 9 رفتی و 3 برگشتی؟ یا اینکه جلو بقیه ضایع شدم؟ یا اینکه یه زن جوون شب تو خونه ی به این بزرگی تنها موند؟ یا یه زنِ ح...
    بقیه حرفمو نزدم.
    آروم گفتم:واسه کدوم فرهاد؟
    فقط پشیمون نگام میکرد.
    -رفته بودی پیش مینا آره؟ چش بود؟
    آروم گفت:تصاد فکر کرده بود.
    بلند گفتم:بدرک، به تو چه؟ ها به تو چه؟
    با جیغ و گریه گفتم:تا کی فرهاد؟ تا کی من باید به خاطر مینا استرس داشته باشم؟
    سمتم اومد.
    بغلم کرد:آروم باش، ببخشید، میدونم اشتباه کردم.
    زدمش کنار، اشک هامو پاک کردم:نه، نمیبخشم. اشتباه کردی. ولی اینبار بد اشتباه کردی.
    برگشتم که برم تو اتاق.
    اما برگشتم:امشبو یادت باشه فرهاد. تلافی میکنم. این تحقیرو این تنهایی رو تلافی میکنم. این 3شبو تلافی میکنم.
    خواستم برم که دستمو گرفت:صبر کن ببینم.
    دستشو پس زدم. و رفتم سمته پله ها.
    داد زد:صبر کن.
    اومد جلوم ایستاد:منظورت چیه روژان؟ چیو تلافی میکنی؟
    پوزخندی زدم:از کجا معلومه شاید یه روز یکی از دوستای پسرم تصادف کنه. اونوقت نیاز باشه من برم پیشش. تا 3صبح هم پیش باشم.
    چشم هاشو بست و داد زد:خفه شو روژان. خفه شو
    با دادش تو جام تکونی خوردم.
    چشم هاش به خون نشسته بود.
    شاید حرفم یکم بچگونه بود.ولی لازم بود.
    با لحن قبلی گفتم:چی شد؟بدت اومد؟ چطور واسه تو میشه تا 3صبح پیش عشق قبلیت باشی. واسه من..
    نذاشت حرفمو کامل بزنم، داد زد:روژان گفتم خفه شو.
    داد زدم:نمیخوام، میخوام حس کنی وقتی من کنار یه مرد غریبم چه حس بدیه.
    با این حرفم تمام صورتش خون شد:گفتم ببند دهنتو روژان
    دستش بالا رفت.
    جیغی زدم. و دستمو جلو صورتم گرفتم.
    بعد از چند دقیقه چشم هامو باز کردم.
    دستش تو هوا مشت شد. و محکم زدش به دیوار.
    با ترس یه قدم عقب رفتم.
    نگاه عصبی بهم انداخت. و از کنارم رد شد.
    نفسم به سختی بالا میومد.
    همونجا روی پله ها نشستم. اشک هام بی وقفه روی گونم میریخت.
    به فرهاد که روی مبل نشست بود نگاه کردم.
    روی مبل دراز کشیده بود. و آرنجشو روی چشم هاش گذاشته بود.
    خدا لعنتت کنه مینا که خوشیمون رو گرفتی....




    روژا لیوان شربت رو برداشت.
    ویدا:خوب تا کی روژان؟
    روی مبل نشستم.
    -تا هر وقت بیاد معذرت خواهی.
    روژا چشم غره ی بهم رفت:اوهو.
    با حرص گفتم:ها چیه؟ مگه فقط من مقصرم؟
    روژا و ویدا به هم نگاه کردن.
    و سری به نشونِ نه تکون دادن.
    به مبل تکیه زدم:اگه اون، اون شب تنها نمیذاشت من که اون حرفا رو نمیزدم.
    روژا:والا درست میگه ویدا.
    ویدا سری تکون داد.
    به ساعت نگاه کردم.
    با حرص به ساعت اشاره کردم:ببینید! ساعت 8ونیم شد و هنوز نیومده. آخر ای بچه از دسته باباش سقط میشه.
    و برگشتم سمته ویدا و روژا.
    روژا بُهت زده نگام میکرد.
    تازه فهمیدم چی گفتم.
    روژا ناباورانه لب زد:چی گفتی؟
    صدای چرخش کلید تو در اومد.
    سریع رو به ویدا گفتم:اینو آروم کن جان مادرت.
    ویدا دسته روژا رو گرفت:هیس روژا، اصلا حرف نزنی باشه؟
    روژا آروم گفت:حامله اس.
    فرهاد وارد شد.
    ویدا آروم گفت:آره، ولی فرهاد هنوز نمیدونه.
    نگران به روژا نگاه میکردم.
    نمیخواستم الان فرهاد بفهمه.
    و به فقط خاطر بچه این قهر 3روزه رو تمام کنه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 57"





    برگشت سمتمون.
    ویدا و روژا بلند شدن.
    -سلام.
    لبخندی زد:سلام، خوش اومدید؟
    روژا که هنوز تو بُهت بود یهو برگشت سمتم:روژان تو واقعا حا....
    ویدا با وحشت برگشت. و دستشو رو دهن روژا گذاشت.
    به فرهاد نگاه کردم.
    گیج به ویدا نگاه میکرد.
    ویدا با خنده احمقانه به فرهاد نگاه کرد:میخواست بگه حاضری....
    انگار نمیدونست چی بگه.
    چون با لحن کلافه ی گفت:هیچی، بیخیال.
    فرهاد آهانی گفت. و بدون توجه به من رفت سمته پله ها.
    از این رفتارش بغضم گرفت.
    تا فرهاد رفت.
    روژا با هیجان گفت:روژان واقعا حامله ی؟
    ویدا عصبی زد رو بازوش:زهرمار، نه گفتیم تو روحیت عوض بشه، آره دیگه حامله اس، نزدیک بود لو بدی.
    انگار هر دو متوجه ی حالم شدن.
    چون ساکت شدن.
    روژا:ویدا ما بریم.
    با بغضی که تو صدام بود گفتم:روژا؟
    با لحن مهربونی گفت:جان روژا؟
    -میشه من بیام خونه؟
    هر دو ناباورانه نگام کردن.
    از جام بلند شدم:صبر کن لباس بپوشم.
    اجازه ندادم حرفی بزنن و رفتم سمته اتاق.
    فرهاد تو حمام بود.
    نگاهم به لباساش افتاد.
    از رو تخت بلندش کردم.
    به بینیم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم.
    دلم واسه بوی تنش تنگ شده بود.
    با بسته شدن در حمام.
    تکونی تو جام خوردم.سریع لباس ها رو انداختم رو تخت.
    و برگشتم. نمیدونم دید یا نه.
    ولی خیلی عادی رفتم سمته کمد.
    لباس عوض کردم.
    زیر چشمی نگاش کردم.
    واسه اینکه حرصش در بیاد.
    رژ قرمز رو برداشتم.
    و به لبم کشیدم. نگام به برق لب افتاد. لبخند شیطانی زدم.
    برق لب رو به لبام زدم.
    کیف رو برداشتم. و اومدم بیرون.
    صداش اومد:کجا با اون وضع؟
    جوابشو ندادم.
    از پله ها اومدم پایین.
    -بریم بچه ها.
    ویدا با تعجب گفت:رژ لب دیگه نبود بزنی؟
    تند گفتم:بریم تا نیومده.
    صدای بلندش اومد:روژان.
    دستشونو کشیدم:بریم دیگه.
    روژا:داره صدات میزنه.
    -بدرک بریم.
    یهو دستم از پشت کشیده شد.
    جیغی زدم و برگشتم.
    فرهاد عصبی گفت:گفتم کجا؟
    دستشو پس زدم:خونه بابام.
    ابروهاش بالا رفت:اِ؟
    -آره.
    کفش هامو پوشیدم:بریم بچه ها.
    ویدا:رو...
    برگشتم سمتش و جدی گفتم:بریم.
    درو باز کردم.
    فرهاد:درو ببند.
    محل نذاشتم. یه قدم رفتم.
    که دستمو کشید. درو چنان محکم بست که گفتم الان میوفته روم و همراش به همون بلندی صدای در داد زد:گفتم ببند درو.
    از صدای بلندش چشم هامو بستم.
    روژا با لحن ارومی گفت:فرهاد بزار امشب روژان بیاد.
    فرهاد در حالی که به من نگاه میکرد گفت:نه روژا...شما برید.
    و نگاه جدیشو به روژا انداخت.
    روژا بیچاره از ترس گفت:باشه، بریم ویدا.
    ویدا دستمو گرفت:حواست باشه.
    فرهاد رو کنار زدم:منم میخوام بیام.
    فرهاد با لحنی که سعی میکرد آروم باشه گفت:روژان تمامش کن.
    صدام لرزید، مثل بچه ها گفتم:نمیخوام، میخوام برم پیش مامانم.
    رنگ نگاه فرهاد عوض شد.
    حس کردم آرومتر شد.
    ویدا نگاه آخری به فرهاد انداخت. و درو بست.
    با بسته شدن در، اشک هام ریختن.
    با حرص مشت زدم رو سـ*ـینه ی فرهاد:عوضی، زورگو. میخوام برم چرا نمیزاری؟ تو که بدون من هم میتونی.
    به هق هق افتادم:پس بزار برم.
    و مدام بهش مشت میزدم.
    دستمو گرفت.
    تقلا میکردم دستمو از دستش در بیارم.
    -آروم روژان، فدات بشم آروم. الان باز حالت بد میشه.
    داد زدم:بدرک، بزار بمی...
    با حرکتش حرف تو دهنم موند.
    سریع کنارش زدم.
    خواستم برم. که دستمو گرفت. و بغلم کرد.
    محکم تو بغـ*ـل گرفته بودم.
    تقلا کردم، که ولم کن اما نمیشد.
    دستشو پشت سرم گذاشت:هیس، گریه نکن فرهاد به قربونت. گریه نکن.
    با این حرفش گریم شدت گرفت.
    دست از تقلا برداشتم. سرمو رو سینش گذاشتم.
    مدام زیر گوشم حرف میزد. و سعی میکرد آرووم کنه.
    گریم قطع شد.
    از بغلش بیرون اومدم.
    رومو ازش گرفتم.
    یه قدم رفتم. که سرم گیج رفت.
    نزدیک بود بیوفتم. که کمرمو گرفت.
    سمته مبل ها بردم.
    -بشین اینجا.
    و خودش رفت تو آشپزخونه.
    بعد از چند دقیقه با لیوان تو دستش اومد.
    کنارم نشست:بگیر.
    آب قند بود.
    یکم خوردم. همه چی تو گلو اومد.
    سریع لیوان رو بهش دادم. و دویدم سمته دستشویی.
    در عجبم که با این همه عق زدن، فرهاد چرا نمیفمه من حامله ام.
    صداش از پشت سرم اومد:روژان؟ خوبی؟
    برگشتم سمتش:من خوبم.
    نگران گفت:همش همینجور میشی. بریم بیمارستان. من نگرانم.
    کنارش زدم:نمیخواد نگران باشی. من خوبم.
    وارد اتاق شدم.
    فرهاد هم پشت سرم اومد.
    همزمان صدای گوشیم اومد.
    با دیدن اسم شهاب رنگ از روم پرید.
    به فرهاد نگاه کردم.
    -کیه؟
    گوشیو قطع کردم:ویدا.
    روی تخت نشستم.
    اومد سمتم. جلوی پام نشست:روژان!
    حرفی نزدم.
    ادامه داد:میدونم اون شب من یکم زیادروی کردم. ولی....
    دوباره گوشیم صدا داد.
    باز هم شهاب بود.
    میدونستم اگه فرهاد میفهمید. خون به پا میکرد.
    با صدای فرهاد به خودم اومدم.
    -روژان!
    -هان؟
    -جواب بده دیگه.
    هول شدم:نه نمیخواد، بعدا خودم زنگ میزنم.
    اما شهاب که انگار بیخیال نبود. باز هم زنگ زد.
    اینبار فرهاد گوشی رو از دستم کشید.
    چشم هامو بستم.
    صدای کنجکاوش تو گوشم پیچید:شهاب!؟
    زیر لب:وای!
    عصبی گفت:روژان؟ شهاب کیه؟
    صدای گوشی قطع شد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 58"







    صدای دادش تو اتاق پیچید:روژان بهت میگم شهاب کیه؟
    چشم هامو باز کردم.
    با صدای که از ترس میلرزید گفتم:بخدا دوستِ دانشگاهم؟
    از جاش بلند شد.
    دوباره داد زد:دوست دانشگاهت چکار با تو داره؟ هان؟ چکار؟
    صداش بالا تر رفت:چکار روژان؟ چکار که 3بار زنگ میزنه؟
    تا میخواستم حرف بزنم. اجازه نمیداد.
    -اصلا غلط کردی شمارتو به پسرای دانشگاه دادی.
    -فرهاد، بخدا من نمیدونم چکار داره. خیلی وقته زنگ نزده.
    پوزخند عصبی زد:دوست دانشگاهته؟ همونی که میخوای باهاش تلافی در بیاری؟
    وحشت زده گفتم:نه بخدا...
    دستشو رو دهنم گذاشت:هیس!ساکت شو روژان.
    و با یه حرکت گوشی رو، به دیوار زد.
    از ترس جیغی زدم.
    نگاه عصبی بهم انداخت. و رفت بیرون.
    روی تخت وا رفتم.
    صدای بسته شدن در اومد.
    -رفت.


    با صدای بسته شدن در چشم هامو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم.
    در کمد باز بود.حتما فرهاد اومد لباس عوض کرد و رفت شرکت.
    با حالت کلافه ی رو تخت نشستم.
    نمیدونم چی شد، چرا یهو اینجوری شدیم؟
    ما که خوب بودیم. خیلی خوب.
    با این فکر اشک هام روی گونم ریختن.
    از جام بلند شدم. باید میرفتم با مینا حرف میزدم.
    باید بهش بفهمونم که توی زندگی ما جایی نداره.
    دستمو رو شکمم گذاشتم:باید به فرهاد بگم حامله ام.
    یه مانتو شلوار در آوردم. پوشیدم.
    موبایلمو از روی زمین برداشتم.
    روشنش کردم، فقط صحفش شکسته بود.
    گوشیمم مثل خودم، فقط میشکنه.
    از خونه بیرون اومدم......



    *******

    -سیدی، خانوم مختاری اومدن؟
    -بله، خانوم مهندس.
    -ممنون
    با قدم های محکم سمته اتاق مینا رفتم.
    درو باز کردم.
    سرشو بالا آورد.
    با دیدنم اخم هاش تو هم رفت:مگه اینجا طویله اس؟؟
    پوزخندی زدم:آره، تو هم حیوون داخلشی.
    چشم غره ی بهم رفت.
    خواست بره بیرون.
    که دستشو گرفتم.
    -وایسا ببینم.
    دستمو پس زد:چته وحشی؟
    عصبی گفتم:خفه شو، گوش کن ببین چی میگم. از زندگیم گمشو بیرون. فهمیدی؟ گفتی بزار بیام اینجا گفتم باشه. پس دست از سر فرهاد بردار.
    با لبخند حرص دراری گفت:اِ؟ راستی قهرید مگه؟ آخه امشب دایم یه مهمونی گرفته. من به فرهاد گفتم با هم بریم اون هم قبول کرد.
    دستشو رو شونم گذاشت:میدونی منم تعجب کردم. که چرا نگفت با زنم میاد. اون موقع بود که فهمیدم نقشه ی اون شبم گرفت.
    و با صدای بلند زد زیر خنده.
    دست هام مشت شده بود.
    تو صورتم اومد و آروم گفت:دور نیست که دوباره برمیگرده به من.
    با این حرفش تحملم سر اومد.
    و محکم زدم تو صورتش:ببند دهنتو عوضی.
    دستشو رو صورتش گذاشت.
    نگاه پر نفرتی بهش انداختم.
    و از اتاق اومدم بیرون.
    داشتم از کنار میز سیدی میگذشتم.
    که نگاهم به کارت روی میز افتاد.
    ایستادم. کارت رو برداشتم.
    با دیدن فامیلی خرمی سریع کارت رو تو کیف گذاشتم و اومدم بیرون.



    وارد خونه شدم.
    کارت رو از تو کیف در آوردم.
    ساعت 8 جشن شروع میشد.
    امشب باید به این قهر خاتمه بدم.
    نمیتونم بزارم فرهاد ازم دلسرد بشه.....
    رفتم تو آشپزخونه.
    با این فکر که امشب با فرهاد آشتی میکنم.
    جون گرفتم.
    تا ساعت 3 داشتم خونه رو تمیز میکردم.
    بعد از اون از خستگی خوابم برد.
    ساعت 7 بیدار شدم.
    اول رفتم صورتمو شستم.
    و اومدم بیرون.
    سمته کمد رفتم.
    از بین لباس هام. لباس نیلی رنگمو که گردنی بود. ومدلش یکم گشاد بود.
    چون جدیدا لباس های تنگ که میپوشم احساس خفگی میکنم.
    لباس رو پوشیدم.
    موهام ساده دم اسبی بستم. و جلوی موهام کج تو صورتم ریختم.
    یه آرایش صورتی رنگ تو صورتم زدم.
    تو آیینه به خودم نگاه کردم.
    خوب شده بودم. به ساعت نگاه کردم 7و نیم بود.
    دستمو رو شکمم گذاشتم:خب بریم بابایی رو از دست اون دختره بگیریم


    "دانای کل"

    نقشه رو کنار زد.
    به صندلی تکیه زد.
    با لحن خسته ی گفت:اوف خسته شدم.
    میلاد وارد اتاق شد:فرهاد نمیری؟ همه رفتن
    -چرا الان میرم.
    کنجکاو پرسید:با کی میای جشن؟
    گوشی از روی میز برداشت و بلند شد:مینا.
    با تعجب گفت:کی؟
    جدی به میلاد نگاه کرد:گفتم که مینا...
    تا میلاد خواست حرفی بزنه بی حوصله گفت:میلاد تو رو خدا حوصله ندارم.
    نگاه عصبی به فرهاد انداخت.
    تقه ی به در خورد.
    -بیا تو.
    مینا وارد اتاق شد.
    میلاد نگاهی پر نفرتی به مینا انداخت.
    پوزخندی زد و با کنایه گفت:همرات اومد.
    و رفت از اتاق خارج شد.
    نگاهشو از مینا گرفت.
    مینا با ناز گفت:فرهاد.
    جدی گفت:بگو
    سمته فرهاد رقت.
    در حال جمع کردن نقشه بود،
    که دست مینا روی دستش نشست:میشه نگام کنی.
    سرمو بالا آوردم.
    با جدیت نگاش کردم. و دستشو پس زدم.
    -حرفتو بزن. لازم نیست نگات کنم
    اینبار دستش رو بازوم نشست:خواهش میکنم فرهاد.
    برگشت سمته مینا؟ دست مینا رو که روی بازوش بود رو گرفت.
    و به شدت پسش زد.
    -دستتو به من نزن.
    مینا نگاهی به پشت سرش انداخت. و بی هوا.......
    به ثانیه نکشید که، فرهاد پسش زد.
    و پشت بندش سیلی محکمی تو صورتِ مینا زد.
    داد زد:معلومه چه غلطی میکنی احمق.
    مینا با تزس گفت:فرهاد، گوش کن.. بب....
    داد زد:خفه شو گمشو بیرون.
    دستشو گرفت، و به سمته در هولش واد:گمشو بیرون. گمشو.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 59"








    سعی کرد دست فرهاد رو پس بزنه اما نمیشد.
    به بیرون اتاق هولش داد:گمشو از شرکت بیرون.
    و با لحن تهدید وارانه ی گفت:فقط 1 بار دیگه. تو این شرکت ببینمت بخدا میکشمت.
    مینا با لحن خواهشی گفت:فرهاد، تو رو خدا بزار حرف بزنم.
    نگاه پر نفرتی به مینا انداخت و رفت تو اتاق.
    با بسته شدن در پوزخندی روی لب مینا نشست.
    و رفت تو اتاق کارش.
    وارد شد. نگاهی به پیمان انداخت:گرفتی؟
    پیمان با لحن مغروری گفت:اوهو بیا و ببین چه کردم.
    مینا خنده شیطانی کرد.
    و گوشی رو گرفت.
    به عکس ها نگاه کرد.
    -روژان خانوم ببینم. الان با دیدن این عکس ها چکار میخوای بکنی؟
    ***

    با چشم دنبالِ فرهاد میگشت.
    آروم زمزمه کرد:کجایی پس فرهاد؟
    صدای گوشیش اومد.کنجکاو گوشی رو از تو کیف در آورد.
    با دیدن اسم مینا، تعجب کرد.
    پیام رو باز کرد.
    ناباورانه به عکس ها نگاه میکرد.
    یک بار نه چند بار عکس ها رو نگاه کرد.
    باورش نمیشد.
    روی مبل کنارش نشست.
    حالش به هم ریخته بود.
    بغض داشت. دنیا دور سرش میچرخید.
    اولین قطره اشکش روی صحفه ی گوشی افتاد.
    پسری کنارش نشست:خانوم خوشکله؟ چته گریه میکنی؟
    بی حوصله برگشت سمته پسر:پاشو گمشو حوصله ندارم.
    پسره با تعجب بهش نگاه کرد.
    آروم گفت:دیوونه.
    و جام توی دستش رو کنار روژان گذاشت.
    نگاهش به لیوان پر از نوشید*نی افتاد.
    بلندش کرد. و بی توجه به بچه ی توی شکمش یه سر خوردش.
    حس خوبی بهش دست داد.
    دلش میخواست یادش بره، فرهادو، اون عکس ها رو، مینا رو که شده بود درد زندگیش.
    بلند شد سمته میزی که نوشیدنی روش بود رفت.
    دومین لیوان رو سر کشید. سومی و چهارمی پشت سر هم.
    صدای آهنگ بلند شده بود.
    با خنده گفت:اینجا پارتی یا جشن شرکتی.
    و سرخوش خندید.
    صدای گوشیش اومد.
    جواب داد و با لحنی کشیدهی گفت:بله ویدا؟ چیه؟
    وبا خندا بلند گفت:فرهاد کجاست؟ من که نمیدونم تو میدونی.
    ویدا وحشت زده به میلاد نگاه کرد و داد زد:روژان تو کجایی؟ نکنه مـسـ*ـتی؟
    -آره مگه بده، انقدر خوبه ویدا. تو هم بیا. یه جای توپم.
    ویدا داد زد:روژان داری چه غلطی میکنی؟ نخور اون زهرماریو.
    خنده ی بلندی سر داد:نه زهرمار نیست مشروبه.
    و گوشیو روی میز گذاشت.
    ویدا:روژان؛ روژان؟
    جوابی نداد.
    به گریه افتاد، رو به میلاد با گریه گفت:میلاد، روژان معلوم نیست کجاست؟ مـسـ*ـت کرده.
    میلاد ماشین رو کنارِ خونه ی خرمی نگه داشت:ویدا چرا انقدر رنگت پریده، خب مـسـ*ـت کرده که کرده، الان میریم پیداش میکنیم. به احتمال زیاد اینجاست.
    برگشت که از ماشین پیاده شه.
    اما با حرف وبدا تو جاش خشکش زد:حامله اس؟
    وحشت زده برگشت سمته ویدا:چی؟
    صدای گریه اش بالا رفت:روژان حامله اس.
    میلاد سریع به خودش اومد،گفت:منتظر چی ویدا، پیاده شو تا بیشتر نخورده.
    پیاده شدن؛ و سمته خونه دویدن.
    وارد خونه شدن.
    با نگاه دنبال روژان میگشتن.
    نگاه ویدا به جمعیتی که یه جا جمع بود افتاد.
    با شک لب زد:روژان؟
    با کنار رفتن مردی.
    نگاهش به روژان افتاد.
    بلند گفت:میلاد؛ روژان.
    میلاد به سمتی که اشاره کرد، نگاه کرد.
    دوید سمته روژان.
    همه رو کنار زد.
    کنار روژان زانو زد:روژان؟
    تو صورتش زد:روژان؟
    جوابی نداد.
    داد زد:ویدا کیفشو بردار. بدو.
    و با یه حرکت روژان رو تو بغـ*ـل گرفت.
    ویدا خواست بره، که نگاهش به گوشی افتاد.
    با دیدن عکس توی جاش خشکش زد.
    گوشی رو برداشت.
    با داد میلاد به خودش اومد:ویدا بیا دیگه........

    وارد خونه شد.
    که با خونه ی تاریک مواجه شد.
    داد زد:روژان؟
    جوابی نشنید.
    دوباره صدا زد. اما باز صدایی نیومد.
    نگران شد.
    گوشیشو در آورد. و شماره روژان رو گرفت.
    با دومین بوق صدای خسته ی میلاد تو گوشی پیچید:فرهاد بیا بیمارستان.
    وحشت زده از روی مبل بلند شد:میلاد؟
    زبونش بنده اومده بود.
    از این فکر که بلایی سر روژان اومده، دنیا رو سرش آوار شد لب زد:روژان.
    -روژان خوبه فرهاد، بیا بیمارستان.
    گوشیو قطع کرد.
    و با سرعت دوید سمته بیرون.


    گوشی روژان رو به ویدا داد:بگیر.
    اشک هاشو پاک کرد:میلاد؟
    با لحن مهربونی گفت:جانم؟ اینو ببین.
    و گوشی رو سمته میلاد گرفت.
    با شک گوشی رو گرفت.
    با دیدن عکس ها اخم هاش تو هم رفت.
    با صدای لرزون گفت:روژان این عکس ها رو دید میلاد.
    به هق هق افتاد:اگه بلایی سر، روژان و بچه بیاد
    ویدا رو تو بغـ*ـل گرفت:آروم باش عزیزم هیچی نمیشه.
    گریش شدت گرفت.
    صدای فرهاد اومد:میلاد.
    برگشت.
    رنگ از روی فرهاد رفته رفته بود.
    به چشم های اشکی ویدا نگاه کرد.
    جونی تو پاهاش نبود. و به زور روی پا ایستاده بود.
    با صدای لرزون گفت:روژان کجاست میلاد؟ اینجاید واسه چی؟
    ویدا طاقت نیورد. سمته فرهاد حمله کرد.
    با مشت زد به بازوش جیغ زد:به خاطر تو به خاطر مینا به خاطر این.
    و گوشی رو سمتش گرفت.
    فرهاد گوشی رو گرفت.
    به عکس ها نگاه کرد.
    ویدا با گریه بلند گفت:این عکسا رو دید.
    همراه گریه با عجز گفت:الان جون خودشو بچه ات در خطره فرهاد.
    ناباورانه سرشو بالا گرفت.
    میلاد دست ویدا رو گرفت:آروم باش ویدا.
    داد زد:چه جوری میلاد؟ چه جوری آروم باشم؟ مگه حالِ روژان رو ندیدی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا