"پست 49"
نگاش رنگ تعجب گرفت:جدی میگی روژان؟
سرمو به نشونِ آره تکون دادم.
-چرا؟
واسه اینکه شک نکنه.
سرمو بالا آوردم، لبخندی زدم:میخوام تو خونه بمونم، واسه شوهرم غذا درست کنم منتظر بمونم تا بیادو با دیدنم خستگیش در بره.
با این حرفم لبخندی رو لبش اومد.
دستشو دور کمرم حلقه زد. و منو به خودش نزدیک کرد:ولی اگه شوهرت بخواد تو هر لحظه نزدیکش باشی چی؟ اینجا باش و من هر وقت دلم تنگ شد بیام ببینمت انرژی بگیرم و برم سرکارم.
بغض توی گلوم خیلی داشت بزرگ میشد.
واسم همین، سریع بغلش کردم:فرهاد، بزار من تو خونه بمونم.
خواست از بغلم بیاد بیرون، که نذاشتم.
-روژان؟ چیزی شده؟
-نه، فقط خسته شدم از کار کردن.
از بغلم بیرون اومد، با شک نگام کرد:جدی میگی دیگه؟
-آره.
با مکث گفت:باشه عزیزم، هر جور خودت میخوای.
لبخندی زدم:ممنون.....
******
ویدا با حرص روی مبل نشست:تو چه غلطی کردی روژان؟
کلافه نگاهی به روژان انداختم:مجبور بودم ویدا، وگرنه شرکت ورشکست میشد.
با لحن قبلی گفت:بدرک، الان خوب شد؟ دست دستی فرهاد رو سپردی دست اون گرگ.
با لحن خسته ی گفتم:ویدا تو رو خدا انقدر غر نزن. سرم درد میکنه.
صدای نگران فرهاد اومد:روژان؟
وحشت زده سرمو بالا آوردم، به ویدا نگاه کردم.
صدای قدم های فرهاد که بهم نزدیک میشد، میومد.
از جام بلند شدم.
برگشتم سمتش.
نگران بهم نگاه میکرد.
دستشو یه طرف صورتم گذاشت:چی شد؟ سرت درد میکنه؟
به میلاد که پشت سر فرهاد بود. نگاه کردم. از نگاه میلاد میشد فهمید، که چیزی نفهمیدن.
لبخند مصنوعی زدم:هیچ، یکم سرم درد میکرد. الان خوب شدم.
با تعجب گفت:چقدر زود.
ویدا با خنده گفت:تو رو که دید خوب شد.
فرهاد مهربون نگام کرد.
چقدر دلم میخواست.
بغلش کنم. و بهش بگم مینا رو قبول نکن. نزار بیاد تو شرکتت کار کنه.
اما فقط لبخندی زدم.
میلاد:اومدیم، نجات پیدا کردنه شرکت از ورشکستگی رو جشن بگیریم.
و با قدردانی نگام کرد:البته به لطف روژان.
لبخندی زدم.
ویدا به من نگاه کرد:فرهاد!
با وحشت نگاش کردم.
لب زدم:نه.
نگاهشو از من گرفت:باید یه چیزی بهت بگم.
سرم گیج رفت.
دستمو رو شونه ی فرهاد گذاشتم.
فرهاد هول شده برگشت سمتم:چی شد؟
به ویدا نگاه کردم.
نشستم رو مبل.
ویدا نگران گفت:الان آب میارم واسه ات.
و دوید سمته آشپزخونه.
فرهاد:روژان؟ عزیز دلم نگام کن.
سرمو بالا آوردم:خوبم عزیزم، نگران نباش.
میلاد کنارم نشست:میخوای بریم بیمارستان؟
با خنده گفتم:نه، بزرگش نکن میلاد.
ویدا اومد. لیوان آب رو سمتم گرفت:بخور.
فرهاد لیوان رو گرفت. و به لبام نزدیک کرد.
یکم خوردم. و دستشو عقب زدم.
-بسه.
با چشم های نگران نگام کرد:هنوز سرت گیج میره؟
لبخندی بهش زدم:نه. یه لحظه بود. اومد و رفت.
موهای توی صورتمو کنار زد:مطمئنی؟
لبخند اطمینان بخشی زدم:آره خوبم.
از جام بلند شدم:خب میخواستیم جشن بگیریم.
-ویدا بریم یه چیزی آماده کنیم.
فرهاد:ولی...
اخمی کردم:خوبم من فرهاد. برو لباساتو عوض کن و بیا.
لبخندی زد:چشم.
چشمکی واسش زدم.
وارد آشپزخونه شدم.
سریع سمته شیرین خوری روی میز رفتم.
ویدا:چی شد.
با قیافه ی جمع شده گفتم:لامصب دهنم همش تلخ میشه.
شیرینی رو تو دهنم انداختم.
-خب چی درست کنیم.
ویدا با ذوق گفت:ذرت.
-عالیه، پس تو ذرتا رو از تو کابینت در بیار.
تا من میوه ها رو تو چا میوه ی بزارم.
-باشه.
یهو برگشت سمتم:روژان!
-هوم؟
ظرف میوه رو برداشتم
-میلاد my friend داره.
از حرفش انقدر تعجب کردم.
که سریع برگشتم. که باعث شد. ظرف از دستم بیوفته.
صدای دویدن اومد.
و در عرض چند ثانیه فرهاد اومد داخل.
مظلوم نگاش کردم:ظرف شکست.
نفس راحتی کشید.
میلاد با خنده گفت:روژان؛ قصد داری امشب فرهاد رو جون به لب کنیا.
لبخندی زدم:ببخشید فرهاد.
مهربون گفت:اشکالی نداره عزیزم. حواست به خودت باشه.
و عاشقانه نگام کرد.
و رفتن بیرون.
ویدا سریع گفت:منم برم باهاشون.
دستشو گرفتم:وایسا ببینم. سوالتو دوباره بگو.
خجالت زده سرشو پایین انداخت.
با شوخی گفتم:میگن عشق های بزرگ از تنفر شروع میشه.
با حرص گفت:اِ روژان. چه عشقی؟
با خنده گفتم:آره. آره مشخصه.
و اداشو در آوردم:میلاد my friend داره.
و با صدای بلند زدم زیر خنده.
آخرین تیکه شیشه رو تو سطل زباله انداختم.
ویدا چشم غره ی بهم رفت.
ظرف ذرتها رو برداشت.
-دهن لغ حالا نری به فرهاد بگی.
با شیطنت گفتم:ببینم چی میشه.
بیشوری نثارم کرد. و رفت بیرون
ظرف میوه ها رو برداشتم.
قدم اول رو که برداشتم.
حس کردم. سرم داره گیج میره.
سریع ظرف میوه رو، روی میز گذاشتم.
چشم هامو بستم.
-روژان.
با صدای فرهاد هول شدم.
سریع تو جام درست ایستادم:بله عزیزم.
اومد داخل.
با لبخندی که روی لبش بود.
سمتم اومد.
-خانوم خوشکله من چرا نمیای؟
دستمو دور کمرش حلقه زدم. و با ناز گفتم:دلم واسه ات تنگ شده بود. گفتم دیر بیام. شاید خودت اومدی.
تای ابروشو بالا برد.
یه قدم نزدیک شد. کمرم به میز خورد:دیدی اومدم. حالا بگو چکار کنم تا دلتنگی خانومم رفع بشه.
نگاش رنگ تعجب گرفت:جدی میگی روژان؟
سرمو به نشونِ آره تکون دادم.
-چرا؟
واسه اینکه شک نکنه.
سرمو بالا آوردم، لبخندی زدم:میخوام تو خونه بمونم، واسه شوهرم غذا درست کنم منتظر بمونم تا بیادو با دیدنم خستگیش در بره.
با این حرفم لبخندی رو لبش اومد.
دستشو دور کمرم حلقه زد. و منو به خودش نزدیک کرد:ولی اگه شوهرت بخواد تو هر لحظه نزدیکش باشی چی؟ اینجا باش و من هر وقت دلم تنگ شد بیام ببینمت انرژی بگیرم و برم سرکارم.
بغض توی گلوم خیلی داشت بزرگ میشد.
واسم همین، سریع بغلش کردم:فرهاد، بزار من تو خونه بمونم.
خواست از بغلم بیاد بیرون، که نذاشتم.
-روژان؟ چیزی شده؟
-نه، فقط خسته شدم از کار کردن.
از بغلم بیرون اومد، با شک نگام کرد:جدی میگی دیگه؟
-آره.
با مکث گفت:باشه عزیزم، هر جور خودت میخوای.
لبخندی زدم:ممنون.....
******
ویدا با حرص روی مبل نشست:تو چه غلطی کردی روژان؟
کلافه نگاهی به روژان انداختم:مجبور بودم ویدا، وگرنه شرکت ورشکست میشد.
با لحن قبلی گفت:بدرک، الان خوب شد؟ دست دستی فرهاد رو سپردی دست اون گرگ.
با لحن خسته ی گفتم:ویدا تو رو خدا انقدر غر نزن. سرم درد میکنه.
صدای نگران فرهاد اومد:روژان؟
وحشت زده سرمو بالا آوردم، به ویدا نگاه کردم.
صدای قدم های فرهاد که بهم نزدیک میشد، میومد.
از جام بلند شدم.
برگشتم سمتش.
نگران بهم نگاه میکرد.
دستشو یه طرف صورتم گذاشت:چی شد؟ سرت درد میکنه؟
به میلاد که پشت سر فرهاد بود. نگاه کردم. از نگاه میلاد میشد فهمید، که چیزی نفهمیدن.
لبخند مصنوعی زدم:هیچ، یکم سرم درد میکرد. الان خوب شدم.
با تعجب گفت:چقدر زود.
ویدا با خنده گفت:تو رو که دید خوب شد.
فرهاد مهربون نگام کرد.
چقدر دلم میخواست.
بغلش کنم. و بهش بگم مینا رو قبول نکن. نزار بیاد تو شرکتت کار کنه.
اما فقط لبخندی زدم.
میلاد:اومدیم، نجات پیدا کردنه شرکت از ورشکستگی رو جشن بگیریم.
و با قدردانی نگام کرد:البته به لطف روژان.
لبخندی زدم.
ویدا به من نگاه کرد:فرهاد!
با وحشت نگاش کردم.
لب زدم:نه.
نگاهشو از من گرفت:باید یه چیزی بهت بگم.
سرم گیج رفت.
دستمو رو شونه ی فرهاد گذاشتم.
فرهاد هول شده برگشت سمتم:چی شد؟
به ویدا نگاه کردم.
نشستم رو مبل.
ویدا نگران گفت:الان آب میارم واسه ات.
و دوید سمته آشپزخونه.
فرهاد:روژان؟ عزیز دلم نگام کن.
سرمو بالا آوردم:خوبم عزیزم، نگران نباش.
میلاد کنارم نشست:میخوای بریم بیمارستان؟
با خنده گفتم:نه، بزرگش نکن میلاد.
ویدا اومد. لیوان آب رو سمتم گرفت:بخور.
فرهاد لیوان رو گرفت. و به لبام نزدیک کرد.
یکم خوردم. و دستشو عقب زدم.
-بسه.
با چشم های نگران نگام کرد:هنوز سرت گیج میره؟
لبخندی بهش زدم:نه. یه لحظه بود. اومد و رفت.
موهای توی صورتمو کنار زد:مطمئنی؟
لبخند اطمینان بخشی زدم:آره خوبم.
از جام بلند شدم:خب میخواستیم جشن بگیریم.
-ویدا بریم یه چیزی آماده کنیم.
فرهاد:ولی...
اخمی کردم:خوبم من فرهاد. برو لباساتو عوض کن و بیا.
لبخندی زد:چشم.
چشمکی واسش زدم.
وارد آشپزخونه شدم.
سریع سمته شیرین خوری روی میز رفتم.
ویدا:چی شد.
با قیافه ی جمع شده گفتم:لامصب دهنم همش تلخ میشه.
شیرینی رو تو دهنم انداختم.
-خب چی درست کنیم.
ویدا با ذوق گفت:ذرت.
-عالیه، پس تو ذرتا رو از تو کابینت در بیار.
تا من میوه ها رو تو چا میوه ی بزارم.
-باشه.
یهو برگشت سمتم:روژان!
-هوم؟
ظرف میوه رو برداشتم
-میلاد my friend داره.
از حرفش انقدر تعجب کردم.
که سریع برگشتم. که باعث شد. ظرف از دستم بیوفته.
صدای دویدن اومد.
و در عرض چند ثانیه فرهاد اومد داخل.
مظلوم نگاش کردم:ظرف شکست.
نفس راحتی کشید.
میلاد با خنده گفت:روژان؛ قصد داری امشب فرهاد رو جون به لب کنیا.
لبخندی زدم:ببخشید فرهاد.
مهربون گفت:اشکالی نداره عزیزم. حواست به خودت باشه.
و عاشقانه نگام کرد.
و رفتن بیرون.
ویدا سریع گفت:منم برم باهاشون.
دستشو گرفتم:وایسا ببینم. سوالتو دوباره بگو.
خجالت زده سرشو پایین انداخت.
با شوخی گفتم:میگن عشق های بزرگ از تنفر شروع میشه.
با حرص گفت:اِ روژان. چه عشقی؟
با خنده گفتم:آره. آره مشخصه.
و اداشو در آوردم:میلاد my friend داره.
و با صدای بلند زدم زیر خنده.
آخرین تیکه شیشه رو تو سطل زباله انداختم.
ویدا چشم غره ی بهم رفت.
ظرف ذرتها رو برداشت.
-دهن لغ حالا نری به فرهاد بگی.
با شیطنت گفتم:ببینم چی میشه.
بیشوری نثارم کرد. و رفت بیرون
ظرف میوه ها رو برداشتم.
قدم اول رو که برداشتم.
حس کردم. سرم داره گیج میره.
سریع ظرف میوه رو، روی میز گذاشتم.
چشم هامو بستم.
-روژان.
با صدای فرهاد هول شدم.
سریع تو جام درست ایستادم:بله عزیزم.
اومد داخل.
با لبخندی که روی لبش بود.
سمتم اومد.
-خانوم خوشکله من چرا نمیای؟
دستمو دور کمرش حلقه زدم. و با ناز گفتم:دلم واسه ات تنگ شده بود. گفتم دیر بیام. شاید خودت اومدی.
تای ابروشو بالا برد.
یه قدم نزدیک شد. کمرم به میز خورد:دیدی اومدم. حالا بگو چکار کنم تا دلتنگی خانومم رفع بشه.
دانلود رمان های عاشقانه