کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
*** نســـــــــــــرین
یه ویلای بزرگ روبه دریا که واسه یکی از همکارهای همسرم بهزاد بود.
یک حیاط تقریبا بزرگ پراز درخت های پرتقال ، که روی همشون یک عالمه پرتقال های سبزرنگ وکوچیک بود جوری که تو همون نگاه اول می شد فهمید نارسه...
گوشه حیاط یه آلاچیق بزرگ قرار داشت که با موزاییک سیمانی به در ورودی ویلا و در حیاط ختم میشد .
بعدازاینکه رسیدیم و مستقرشدیم نیلیا و شمیلا با یه کلاه حصیری که روی سرشون به طرف ساحل رفتن و مشغول عکس گرفتن شدن.
عرشیاهم با یک گرم کن ورزشی که قد بلندواندام ورزیده شو به نمایش گذاشته بودکنار دخترا قدم میزد وکمکشون میکرد تا بهتر ژست بگیرن.
بهزادو مهدی هم داشتن توی دریا شنامی کردن و به شوخی سر هم دیگه روزیرآب می دادن.
من و هانیه هم توی آلاچیق نشسته بودیم و حرف میزدیم:
-دیدی دختر أختر شب عروسیش چقد زشت شده بود !!
هانیه : آره ، وای خدا به دور، اون چه تاجی بود گذاشته بود روی سرش!! وای لباس عروسشو بگو .آخه کی لباس عروس آبی می پوشه...
-خب هرکی یک سلیقه ای داره دیگه ولی به نظر من سفید ازهمه چیز واسه عروس قشنگ تره . حالاهانیه جون، اینارو ول کن اون سیخ کباب هارو بده به من .
-بیا عزیزم، همشو میخوای؟
-آره همشو بده .
-بفرما.
-مرسی .
خم شدم ومرغ هایی رو که شب قبل توی مواد خوابونده بودمو سمت خودم کشیدم بعدش رو به هانیه گفتم:
- بیا ، تو هم این گوجه هارو سیخ بزن زودتر تموم شه ، غروب شد بچه ها مُردن از گشنگی .
بیست دقیقه ی بعد کارمون تموم شد رفتم توی ویلا ودستامو شستم بعدش درحالی که سمت بیرون ویلا می رفتم باصدای نسبتأ بلندی داد زدم:
- هـــــــانیه من دارم میرم بهزاد و مهدی رو صدا بزنم بیان....
-باشه .
طولی نکشید که آقایون با شلوارک وزیرپوش خیس ازآب بیرون اومدن.
بهزاد :خب خانوم جان بده کبابو بپزیم که باید زودتر بریم تو آب من روی این داداشتو کم کنم ...
مهدی:اشتباهی پیش اومده بهزاد جان شما هیچ وقت نمی تونی بیشتراز من نفس بگیری....
بهزاد درحالی که کباب هارو روی ذغال میذاشت،خندید وسری تکون داد وگفت:حالا می بینی ....
تواین فاصله که اینا کل کل می کردن فرصت رو مناسب دیدم که خبری از دخترم بگیرم :
-تاشما غذارو آماده کنین من زنگ بزنم نیلا ببینم چیکار می کنن ...
گوشیشو برداشتم و شماره ی نیلارو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
-الو نیلا ...
-سلام مامان .
-سلام دخترم خوبی ؟حالت خوبه؟؟
-مرسی مامان خوبم شما چطوری خوش میگذره ؟؟
-آره دخترم جای تو خالی کاش میومدی.
چه خبر پانیذ خوبه !!غذا خوردین دیگه!!
-آره .. آآ ...ره مامان ....خیالت راحت پانیذم خوبه .
-باشه عزیزم زنگ زد خبرتونو بگیرم مواظب خودتون باشیدا ...
-چشم شما هم همینطور خدافظ.
-خدافظ عزیزم .
مهدی کباب های آماده شده رو توی سینی قرار می داد وبهزاد هم رفت نیلیا وشمیلا وعرشیارو صدازد :
-بچه هابیاید غذا حاضره ...
کمی بعد همگی دور سفره نشستن ومشغول غذا خوردن شدن ...
*** نیـــــــــــلا
بعد از رفتن پانیذ رفتم روی تراس نشستم و زل زدم به حیاط می ترسیدم برم توی خونه ...
وای خدایا کمکم کن منو که می شناسی ترسوأم خدا جونم تورو خدا نزار بترسم...
کم کم خورشید داشت جای خودشو به ماه می داد وهوا رو به تاریکی می رفت هرلحظه که هوا تاریک تر می شد ترس توی بدنم بیشترریشه می زد.
همش حس می کردم یکی داره نگام می کنه،از جام بلند شدم و رفتم توی خونه تا هوا تاریک نشده باید تموم چراغارو روشن کنم اینجوری کمتر می ترسم.
بعد از روشن کردم تموم لامپ ولوسترهای خونه، روی مبلی که پشتش راه پله ها قرار داشت نشستم وتلوزیونو روشن کردم، داشت یه فیلم خارجی می داد ...
مومیایی ۳ ..
وای نه !! بلافاصله زدم یه کانال دیگه مشغول تماشای برنامه آشپزی شدم ....
آه تأسف باری کشیدم وزمزمه کردم :
ببین نیلا واسه سرگرم شدنت باید بشینی اینارو نگاه کنی نچ... نچ...نچ ...
نگاهی به ساعت انداختم ۹ بود هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و من توی این باغ بزرگ تنهای تنها بودم به اضافه ی اتفاقایی که دیشب افتاد که حتی یه ثانیه هم اون صحنه از جلوی چشمم کنار نمیره ...
ده دیقه ای می شد که داشتم این برنامه رو نگا می کردم که دوباره همون صدای دیشب اومد، از طبقه ی بالا ...تق ...تق ..تق مثل راه رفتن اسب روی آسفالت بود مثل حیوونی که ثم داره .
با عجله برگشتم وبه پشت سرم که راه پله بود نگاه کردم چیزی ندیدم اما صدا هر لحظه نزدیک تر می شد تا اینکه یک دفعه قطع شد....
حسابی ترسیده بودم قلبم داشت میومد توی دهنم، ضربان قلبمو به خوبی حس می کردم ولبام می لرزید.
سرمو چرخوندم که ادامه ی برنامه رو ببینم وبیخیال بشم اما...
تاصورتمو چرخوندم چیزی دیدم که باعث شد فقط جیغ بکشم.
بی اختیار دستامو گذاشتم روی صورتم جیغ می کشیدم وگریه میکردم....
یه موجود ترسناک با موهای بلند که جلوی صورتشو پوشونده بود و چشمای قرمز که از لابه لای موهاش برق می زدو پوستی چروک که انگار با آب جوش سوخته داشت از صفحه ی تلوزیون بیرون میومد.
من جیغ می کشیدم و خودمو محکم توی پشتی مبل فشار می دادم ، می خواستم فرار کنم ولی زانو هام شل شده بود وقدرت نداشتم کاری انجام بدم وفقط جیغ می کشیدم.
اما بی فایده بود چون هیچ کس نبود صدامو بشنوه ...هیچ کس. من بودم و این موجوده ترسناک ... تنها ...تنهای تنها.
هرلحظه به من نزدیک تر می شد تااینکه موهامو گرفت توی دستش ومی کشید دست ترسناکشو که ناخنای کثیف وبلندی داشت گذاشت روی گلوم وداشت فشار می داد که گوشیم زنگ خورد ....
با بلند شدن صدای گوشیم تموم اون صحنه ها از بین رفت من که جیغ کشیدنم تبدیل شده بود به هق هق کردن با چشمای نیمه جونم به گوشیم خیره شده بودم وجرعت تکون خوردن نداشتم ...
یه بار ...دوبار....سه بار
بالاخره به هر زحمتی بود گوشیمو از روی میزبرداشتم و جواب دادم ...
-أأأ ....أأل ...لو.
-سلام نیلا .
-سَ..سَ..سل.ااام
صدای رهان رنگ نگرانی گرفت وکمی صداشو بالا برد:
-نیلا حالت خوبه ؟؟
جوابی ندادم .
-نیلا با توأم میگم حالت خوبه ؟چرا هق هق میکنی؟؟؟نیلا.
-رُه...هان من ...من.. می..ترسم.
-چی شده نیلا دیونم کردی چرا اینجوری میکنی.کسی بهت چیزی گفته !!
-اذ..یتم می... میکنه..
گوشی از دستم افتاد پایین و باطریش در اومد وخاموش شد ....
زانوهامو محکم توی بغلم گرفتم وروی مبل خودمو جمع کردم ،فقط گریه کردم ...یک گریه ی بی امون یک گریه از روی ترس ...از روی تنهایی.
چشام از زور گریه کردن باز نمی شد با این حال بازم تلاشی واسه جلوگیری از اشکام نمی کردم....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    نیم ساعتی گذشته بود.
    آیفون زنگ خورد؛ یعنی کیه؟!
    کمی نور امید توی وجودم روشن شد. سریع سمت آیفون رفتم و با دیدن چهره‌ی پانیذ، بی درنگ در رو باز کردم و منتظر موندم بیاد تو؛ وقتی رسید داخل و من رو توی اون وضعیت دید، محکم بغلم کرد و پرسید:
    -پس رهان درست گفت داشتی گریه می کردی ،چی شده نیلا بهم بگو !!!
    من که تو بغـ*ـل پانیذ گریه هام بیشتر شده بود بهش لابه لای اشک هام التماس میکردم:
    - نرو پانـــــــــي... نـــــــرو خواهش میکنم تنهام نزار.
    پانیذ دستشو روی سرم می کشید ونوازشم می کرد :
    - آروم باش آجی آروم باش من اینجام
    یک دفعه صدای در اومد . از ترس محکم به پانیذچسبیدم وچشامو بستم که پانیذ گفت:
    -آروم باش نیلی، رهان اینجاست توکه نمی خوای سوتی بدی جلوش ها!!
    اسم رهان رو که شنیدم برگشتم سمت در، آره خودش بود پس رهان به پانیذ گفته ...
    یه شلوار جین سورمه ای با یک پیراهن مشکی پوشیده بود، که عضله های بدنشوکاملا نشون می داد، یک ساعت نقره ای مردونه هم توی دست راستش بود به اضافه سوئیچ وگوشی موبایلش.
    با دیدن رهان از بغـ*ـل پانیذ اومدم بیرون و خودمو کمی جمع کردم ، فورأ موهامو دادم پشت گوشم واشکامو پاک کردم .
    -سلام نیلا حالت خوبه؟؟
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم :
    -اهوم .
    پانیذ دستمو گرفت ومنو روی مبل نشوند وروبه رهان گفت:
    - بیا بشین چرا واستادی؟؟
    خودش هم رفت توی آشپزخونه و یک لیوان آب واسم آورد وگرفت طرفم .
    -بیا نیلا این آبو بخور .
    -نچ.
    -بخور دیگه ای بابا رنگ به رخسارش نمونده ، شام خوردی؟؟
    -نچ.
    - حالت خوب نیست!! ببرمت دکتر؟
    - نچ .
    پانیذ که اعصابش خورد شده بوددادزد:
    - عَع نچ و کوفت حرف بزن دیگه .
    بعدش لیوان آبو به زور گذاشت روی لبم همشو خالی کرد تو دهنم .
    آب از گوشه های لبم ریخت روی لباسم وحسابی سرفه ام گرفت....
    رهان : عِع پانیذ خانوم کُشتیش خب حتما تشنش نیست دیگه .
    پانیذ: غلط کرده من میدونم تشنشه بخور ببینم .
    باعصبانیت لیوان رو پس زدم :
    - خوردم دیگه بسه .
    کمی گذشت که حالم جا اومد.
    رهان : نیلا عزیزم نمیخوای بگی چرا این جوری شدی ؟؟
    من که از بیان اون اتفاق می ترسیدم سرمو تکون دادم وگفتم :
    - چیزی نشد، من از تنهایی می ترسم و هروقت تنها میشم اینجوری گریه میکنم امشبم کسی پیشم نبود این جوری شدم .
    پانیذکه ناراحت شده بودوسرشو انداخت پایین وزیرلب گفت :
    -الهی فدات بشم ، ببخشید نیلا تقصیر من شد.
    -عیبی نداره پیش میاد.
    - من داشتم با پرستار حرف می زدم که رهان زنگ زد وآدرس اینجا رو خواست پرسیدم واسه چی گفت بهت زنگ زده دیده حالت اصلا خوب نیست نگران شده بود منم دیدم تنهایی زشته رهان بیاد اینجا این شد که به پرستاره گفتم هوای مادر جونو داشته باشه من یه ساعته برمی گردم.
    من: مرسی آقا رهان حسابی افتادی تو زحمت .
    رهان: منو تو الان باهمیم دیگه لازم نیست بهم بگی آقا رهان راحت باش.
    - اهوم .
    پانیذ خندید وگفت :
    - نیلا راست میگیا رهان خیلی زود صمیمی میشه...
    یهو دوتایی بلند خندیدن ولی من به یک لبخند ساده اکتفا کردم.
    رهان : پس شما دوتا پشت من حرف می زنین اره ؟؟
    پانیذ که نیشش باز شده بود جواب داد :
    - اره مشکل داری ! زنه وغیبتش ...
    حدود نیم ساعتی می شد که پانیذ ورهان سعی می کردن منو بخندونن.
    پانیذ:
    - خب دیگه من باید برم رهان تو می مونی؟؟
    -آمم .... نمی دونم شاید نیلا سختش باشه آخه انگارهنوز منو قبول نکرده .
    من که از زور ترس و تنهایی پیهِ همه چیو به تنم مالیده بودم جواب دادم:
    - نه نه اشکالی نداره بمون اتاق های بالا خالیه ....می تونی اونجا بخوابی...
    رهان : تو سختت نیست عزیزم ؟؟
    سکوت کردم و چیزی نگفتم .
    پانیذ: پس من زنگ بزنم آژانس و برم.
    ده دقیق بعد آژانس اومد دنبال پانیذ ورفت بیمارستان .
    من و رهان تنها موندیم ...
    روی مبل نشسته بودم وبه تلوزیون خاموش نگاه می کردم.
    رهان ازروی مبل بلندشد وپرسید:
    -نیلا دسشویی کجاست؟؟
    -اونجا زیر راه پله .
    -مرسی .
    چند دقیقه بعد اومد، پشت من ایستاد واسممو صدازد :
    -نیلا.
    -بله .
    -بیا حرف بزنیم.
    -راجبه چی!!
    - خودمون .
    -باشه .
    اومد کنارم روی مبل نشست اما بامن فاصله داشت :
    -شروع کن .
    - من اسمم رهانه .
    لبخندی زدمو جواب دادم:
    - اینو که میدونم .
    - رشته ی تحصیلی مو هم که می دونی ۲۵سالمه ، خونمون هم توی خیابون ... یک داداش کوچیک تراز خودم دارم به اسم رهام که سال آخر دبیرستانه ...
    مامانم پرستار بود ولی الان خونه داره باباهم دندون پزشکه،
    تا حالا بایک دختر دوس شدم چون آداب وفرهنگش به من نمی خورد ازهم جدا شدیم
    این اطلاعات اصلی من بود حالا فرعی هارو توبپرس.
    آروم خندیدم وگفتم:
    -همه چیو که گفتی.
    - آره ولی هرچی دوس داری بپرس .
    - آممم چرا شمارمو میخواستی!!اصلا چرا از من خوشت اومد!!
    -نمی دونم وقتی دیدمت این حس تو وجودم پیدا شد دلم خواست مال من باشی به علاوه تعریف هایی که پانیذ ازت کرد مطمعن شدم نمی تونی دختر بدی باشی...
    -ممنون رهان توهم خیلی خوبی،
    خب منم باید بگم که خونمون اینجاست خودت که اطلاع داری .
    بعدش جفتمون خندیدیم و من ادامه دادم :
    مامان و بابام جفتشون آرشیتکت ساختمونن.
    ۲۲ سالمه.
    یه خواهر دارم کوچیکتراز خودم که پیش دانشگاهیه اسمش نیلیاست.
    و توهم اولین تجربه ام هستی.
    -آرههه پانیذ گفت .
    همینجوری باهم گپ می زدیم که کم کم خمیازه ای کشیدم ورهان فهمید باید بخوابم .
    رهان : می خوای بخوابی عزیزم؟
    -آره .
    -شام نخوردی که ..
    -سیرم مرسی، تو هم اینجا راحت باش هرچی خواستی بردار خودت .
    - مرسی نیلا ، من کجا می تونم بخوابم؟؟
    طبقه ی بالا دوتا اتاق خالی هست که واسه مهمونه می تونی اونجا بخوابی...
    -باشه مرسی .
    بعد از تشکر کردن رفت طبقه ی بالا ...
    منم که جرعتم با بودن رهان بیشتر شد سمت توالت رفتم ، شیرآبو باز کردم و صورتمو که جمع شده بود بخاطر اشکام شستم. سرمو بالا آوردم تا خودمو توآیینه ببینم اما.....
    اینبار همون تصویر ترسناک توی آیینه بود
    موهای بلند که از روی صورتش کنار رفته بود ،پوستی چروک و لبهای آویزون دندون های تیز وزرد وچشمایی قرمز درخشان... دستمو گذاشتم جلوی دهنم و بلند جیغ کشیدم جامسواکی رو برداشتم ومحکم کوبیدم به آینه ، آینه ی تقریبا بزرگ دسشویی خورده خورد شد و روی زمین ریخت وشیشه هاش توی پام فرو رفت...
    صدای در بلندشد :
    نیلا...نیلا بیام تو ...
    -دستمو گذاشتم روی دستگیره و دروباز کردم، دوباره شوک بهم وارد شده بود وفقط گریه می کردم ...
    رهان دستمو گرفت توی دستش و با اون دستش آروم اشکامو از روی صورتم پاک می کرد با قیافه ی غمگین گفت :
    -نیلا ببخشید، ببخشید که رفتم بخوابم ، چت شده عزیزم چرا اینجوری جیغ میکشی!! من پیشتم دیگه تنها نیستی که از تنهایی بترسی نیلا آروم باش.
    سیل اشکام صورتمو می شست ودوباره هق هق هام اومده بود سراغم ،
    رهان آروم منو سمت مبل سه نفره ی پذیرایی برد و گفت:
    - دراز بکش...
    منم سرمو گذاشتم روی دسته ی مبل ودراز کشیدم، رهان رفت توی آشپزخونه ودنبال پنبه وبتادین گشت بعدش اومد شیشه هارو بااحتیاط از توی پام در آورد وضدعفونی کرد وبعدش با باند بست.
    رفت از توی اتاق مامانشون پتو آورد و روم کشیدو درآخر یه لیوان آب آورد ، بعد از اینکه بهم داد خوردم، پایین مبل نشست و دستمو توی دستش گرفت:
    -اروم بخواب نیلا من پیشتم مواظبتم
    خیالم راحت بود از اینکه یکی پیشمه چشامو بستم وخوابم برد .....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    *پانیذ...............
    - الو سلام مامان.
    - سلام دخترم تو راه بیمارستانم قطع کن.
    - باشه خدافظ.
    - خدافظ.
    روی صندلی، توی راهروی بیمارستان نشسته بودم و با پای راستم ضرب روی زمین ضرب گرفته بودم.
    وای خدا! کاش مامان زودتر برسه و من برم؛ نگران نیلام.
    ای بابا، همش همه چی بر عکس می‌شه .
    خدایا اتفاقی واسه نیلا نیوفته. مامانش اون رو به من سپرده...
    وای نه نکنه... نکنه رهان خطایی ازش سر بزنه. ای امیر! خدا خفت نکنه با اون دوستای خل و چل تر از خودت...
    داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم و ناخنام رو می‌خوردم که پرستار اومد.
    -سلام خانوم شما همراه بیمار اشرف جواهریان هستین؟
    رنگ صورتم نگران شد و در حالی که سعی می‌کردم عادی باشم، گفتم:
    - بله بله من نوه‌اش هستم. اتفاقی افتاده؟!
    - نه خانوم؛ چیزی نیست؛ حال بیمار خوبه.
    - آخیش خدا رو شکر.
    - شما لطف کنید از داروخونه این نسخه رو تهیه کنید.
    -باشه ممنون.
    کاغذ رو از دست پرستار گرفتم و یه نگاهی بهش انداختم.
    هرچی نگاهش کردم سر در نیاوردم.
    نگاهی به ساعت موبایلم انداختم؛ ۹صبح بود.
    بهتره تا مامان برسه من برم داروخونه.
    توی اتاق مادر جون رفتم که خوابیده بود و یه ماسک اکسیژنم روی دهنش بود و موهای سفیدش از زیر روسری سبزش بیرون بود. یه سُرُم هم پشت دست چپش زده بودن، کیفم رو برداشتم و از بیمارستان رفتم بیرون.
    وارد داروخونه که شدم شلوغ بود، توی صف واستادم و منتظر موندم تا نوبتم بشه:
    - سلام آقا؛ این داروها رو می‌خواستم.
    - چند لحظه منتظر باشید، لطفاً.
    -چشم، ممنون.
    کمی بعد داروها آماده شد و بعد از گرفتنش دوباره سمت بیمارستان رفتم.
    وقتی به اتاق رسیدم، دیدم مامان اومده بود و داشت موهای مادر جون رو نوازش می‌کرد و قربون صدقش می‌رفت.
    لبخندی زدم و سلام کردم.
    - سلام عزیزم خسته نباشی.
    -خسته نیستم؛ مامان جون خودم.
    -الهی قربون دخترم برم که این قدر مهربونه!
    - خواهش می‌کنم؛ وظیفه بود.
    داروها رو دست مامان دادم و گفتم:
    - هر وقت دکترش اومد، اینارو بهش بده؛ من باید برم پیش نیلا.
    -باشه؛ بازم ببخشید پانیذ؛ شبتون رو خراب کردم.
    - مامان دیگه داری ناراحتم میکنیا!
    -باشه ببخشید برو.
    آروم پیشونی مادر جون رو بوسیدم و از مامان خدافظی کردم.
    *نیلا...................................................
    نور خورشید از لابه لای پرده های هال وارد خونه می‌شد؛ آروم چشام رو باز کردم.
    رهان نبود ولی صداش می‌اومد؛ انگار داشت با کسی حرف می‌زد...
    پتو رو از روم کنار زدم و بلند شدم ‌، صدا از توی اشپزخونه میومد:
    -حالش چطور بود دیشب هم اونجوری شد؟
    -اره تا صبح بالا سرش نشستم .
    -ممنون افتادی تو زحمت کاری که من باید میکردمو تو انجام دادی.
    -این چه حرفیه من به نیلا علاقه دارم این وظیفمه...
    وارد اشپزخونه شدم
    پانیذ ورهان روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بودن وحرف میزدن:
    -سلام
    پانیذ بادیدن من از جاش بلند شد وگفت:
    -سلام نیلااااعزیزمم الهی قربونت برم
    -خوبی ؟
    -اره عزیزم خوبم تو خوبی؟؟
    رهان که اذیتت نکرد ها !!
    رهان که یهو چشاش از حدقه زد بیرون گفت:
    دستت درد نکنه پانیذ یعنی به من شک داری!!
    پانیذ در حالی که زبونشو واسه رهان در میاورد گفت :
    تو خونه ای که پسر دختر نامحرم باشن شیطون میاد...
    هممون زدیم زیر خنده رهان نیشش تا بنا گوش بازشد وگفت :
    استغفرالله ، من بی جنبه نیستم درضمن نیلا پیش من امانت بود.
    پانیذ : به به از کمالات شیخمان چه عجب...
    -عجب به جمالت .
    -اون خُبه نه عجب .
    -حالا هرچی ...
    من که حسابی خندم گرفته بود از کل کل این دوتا پرسیدم :
    خیله خب بابااااا پانیذ امشب پیشم میمونی؟؟
    -اره عزیزم اومدم بمونم اینقد پیشت میمونم تا بابات با بیل منو بندازه بیرون
    اصن چرا بیل عین سیمان پهن میشم تو خونتون تا بابات با کُلنگ منو جابه جا کنه چطوره؟؟
    -ههههه خوبه
    اخیشششش خیالم راحت شد امشبم یکی پیشم میمونه .
    حدود یه ربعی گذشت تا اینکه پانیذ پاشد ومیز صبحانه رو اماده کرد....
    بعد از خوردن صبحانه رهان گفت :
    من باید برم خیلی کار دارم اگه کاری داشتین خبرم کنین .
    -ممنون رهان ممنون که دیشب پیشم موندی.
    -چیکار کنم ترسویی دیگه تنهایی که ترس نداره.
    لبخند کمرنگی زدم وتو دلم گفتم : اره تنهایی ترس نداره ولی اگه اون چیزایی که من دیدم و توهم میدیدی الان اینجا نبودی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    رهان : نیلا عزیزم بامن کاری نداری؟؟
    -نه بازم ممنون.
    -کاری نکردم که ، مواظب خودت باش خانومی خدافظ.
    بعدش سرشو چرخوند سمت پانیذ خدافظی کرد و رفت .
    پانیذ: نیلا
    -‌جانم
    - چت شده اجی چرا این دوروزه اینجوری میکنی؟؟
    - بخدا سخته پانیذ سخته.
    -چی سخته نیلا با من حرف بزن .
    -نمیتونم ازم نخواه حتی فکرشم آزارم میده .
    -باشه عزیزم اروم باش .
    پانیذ ظرف ها و لیوان هارو برداشت وبرد که بشوره ...
    از روی صندلی پاشدم میخواستم سمت اتاقم برم اما میترسیدم ازطبقه ی بالای خونمون می ترسیدم ...
    اروم دستمو روی نرده های فلزی گذاشتم و دونه دونه پله هارو با ترس رفتم بالا لرزش زانو ها ودستامو حس میکنم .
    به پله ی اخر رسیدم، هیچ چیز ترسناکی ندیدم .
    اروم وارد راه رو شدم با ترس به همه جا نگاه میکردم همش توفکر این بودم که الان بازم می بینمش .
    اروم اروم به سمت اتاقم رفتم درش باز بود.
    رفتم داخلش و روی تختم نشستم تموم اتفاقا رو مرور کردم اتاق بهم ریخته ، گربه ی سیاه توی باغ ،اونشب ترسناک توی اتاقم ، صفحه ی تلوزیون ، آیینه ، خدایا یعنی تا کی ادامه داره !!
    منو ازاین کابوس ها نجات بده ....
    چشامو بستم ونفس عمیقی کشیدم ناگهان در با صدای بلندی بسته شد.
    با ترس چشامو سریع باز کردم پنجره که بسته اس بادنمیاد چرا در بسته شد.
    نکنه .... واییییی نهههه نا خوداگاه دوباره سیل اشکام جاری شد .
    نه نهههه با عجله سمت در رفتم دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم محکم تکونش میدادم وبالا پایینش میکردم لعنتیییی باز شوووو ......
    محکم با مشت به در میزدم و وسط گریه های بی امونم فریاد میزدم ...پاااااانیذ..... پااااانیذذذذ تورو خدا کمکم کنننننن پانیذذذ ......
    هرچی تلاش میکردم در باز نمیشد محکم با مشت به در میکوبیدم لگد میزدم اما انگار یه نیرویی مانع باز شدن در میشد .از پشت سرم صدایی شنیدم یه صدای بی نهایت زشت و گوش خراش یه صدای بی نهایت وحشت انگیز که داشت یه جمله رو تکرار میکرد...
    چشمامو بسته بودم و التماس میکردم که یکی نجاتم بده ....
    صدا هر لحظه به من نزدیک تر میشد ....
    -تو راجبه من به کسی چیزی نمیگی...
    این اجازه به تو داده نشده ...
    به کسی نگوووووو به کسی نگوووو .....
    احساس کردم موهام داره از پوست سرم جدا میشه اون صدای نفرت انگیر دم گوشم میگفت به کسی نگووووو......
    و موهامو توی چنگال های زشتش میکشید
    قلبم باشدت با سـ*ـینه ام برخورد میکرد دستوپام یخ زده بود از درد شدید نمیتونستم حتی جیغ بکشم و تقلای فرار کردن بکنم علاوه برهمه ی اینا یه بوی خیلی بدی توی اتاق پیچیده بود که هر لحظه بیشتراز قبل بهم حالت تهوع دست میداد ...
    کم کم از شدت درد از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.....
    پانیذ : نیلااااا نیلااااا
    پانیذ سرمو توی بغلش گرفته بود وبا دستش به صورتم سیلی میزد واسممو صدا میکرد
    اروم چشامو باز کردم و هیچی نگفتم قدرت تکلمم رو از دست داده بودم انگار..
    فقط نگاه پراز التماسمو به پانیذ دوختم...
    - سرتو بالا کن این اب قندو بخور عزیزم
    سرمو بالا اورد واب قندو اروم اروم میفرستاد توی دهنم ...
    - ازبس هیچی نمیخوری فشارت میوفته پایین اینجوری از حال میری .
    بعد از خوردن اب قند کمی حالم جا اومد
    پانیذ : نیلا عزیزم پاشو لباس بپوش اصن بریم بیرون ها ؟ به نظرت فکر خوبیه؟؟
    اروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
    باید میرفتم ....باید ازاین خونه میرفتم بیرون .
    پانیذ اروم سرمو روی زمین گذاشت و رفت لباسامو بیاره...
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعدازاینکه لباسامو پوشیدم پانیذ کمکم کرد تا بتونم از پله ها برم پایین روی مبل نشستم تا پانیذ آماده شه .
    پانیذ : نیلا جون هرکی دوس داری بگو چته دیگه ای بابا خسته شدم همش عین این جن زده ها جیغ میکشی...
    - بیا بشین تا بهت بگم چی شده ...
    پانید در حالی که دکمه های مانتوی ابی شو که تا بالای زانوش بودو می بست کنارم نشست و موهاشو داد پشت گوشش وگفت:
    -خب میشنوم
    - راستش ‌، راستش من دوروزه همش....
    یک دفه یاد حرف اون موجوده ترسناک افتادم.....
    ( راجبه من نباید با کسی حرفی بزنی ، این اجازه به تو داده نشده ...به کسی نگووووو به کسی نگووووو.)
    دوباره ترس توی بدنم رخنه کرد با به یاد اوردن اون صحنه خونم یخ می بست و دستام حساااابی سرد میشد وسرم گیج میرفت
    پانیذ : چی شد نیلا دوباره رفتی تو فکر تعریف کن دیگه جون به لب شدم .
    - پانیذ اجی بیخیال شو پاشو بریم .
    - اااااه شورشو در اوردی دیگه ....
    -پانیذ جون من ناراحت نشو نمیتونم ازم نخواه .
    - خب حالا ، بریم نکبت.
    سوئیچ ماشین مامانو برداشتم ودادمش به پانیذ من که با این حالم نمیتونستم رانندگی کنم ...
    بعد از قفل کردن در خونه سوار پژو پارس سفیدرنگ مامان شدیم ورفتیم.....
    خیابونا مثل همیشه شلوغ بود تا شب فقط تو خیابونا میگشتیم و مغازه ها رو نگا میکردیم البته ناگفته نماند که پانیذ خانوم حسابی از خجالت جیبش در اومد وهرچی می دید میخرید.
    ساعت نزدیکای ۹ بود که حس کردم خیلی گشنمه اخه اصلا وقت نکردم ناهار بخورم فک کنم پانیذم گشنه بود...
    -پاني
    -هاااااا
    -ععععع بی ادب ها چیه. میگم تو هم گشنته.
    - می ترسم بگم اره باز بگی کارد بخوره تو شکمت....
    -هههه دیونه بیا بریم من یه رستوران خوب میشناسم اونجا شام بخوریم .
    - مهمون تو هاااا. از الان گفته باشم اینقد خرید کردم شپش ها دارن تو جیبم کارته بازی میکنن...
    -چششششم مهمون من بریم سوارماشین شیم.
    -بزن بریم
    خریدای پانیذو گذاشتیم صندلی عقب و راه افتادیم...
    کمی جلو تر جلوی یه رستوران شیک که یه تابلوی بزرگ روی سردرش بود واستادیم
    نمای تمام شیشه ی رستوران با برچسب های رنگی تزئین شده بود با طی کردن چهارتا پله جلوی در اتوماتیک رسیدیم ورفتیم تو ....
    پانیذ که همش میخواست منو بخندونه تا همه چیو فراموش کنم گفت :
    -نیلا نیلا....
    -هومممم
    -فک کنم پیش خدا برگزیده شدیم
    - چطور!!
    -عععع دختر ندیدی مگه در خود به خود باز شد برامون ....
    من که حسابی خنده ام گرفته بود دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدام کنترل شه ...
    پشت یک میز چهارنفره نشستیم منوی غذاهارو برداشتیم ومشغول انتخاب شدیم ....
    گارسون که یه شلوار و جلیقه ی مشکی با یه پیراهن سفید تنش بود اومد یه دفترچه وخودکارم دستش بود...
    گارسون: سلام به رستوران ف... خوش امدید بفرمایید چی میل دارین ؟؟
    پانیذ منو رو روی میز گذاشت وگفت :
    لطفا واسه ی من یه پرس باقالی پلو با گوشت قرمز و یه نوشابه مشکی بیارید..
    گارسون صورتشو چرخوند سمت من و گفت :
    - وشما چطور!!
    -آممممم .... منم یه پرس پلو زعفرونی با کوبیده میخوام... بایه دونه دوغ ممنونم.
    -لطفا کمی منتظربمونین .
    گارسون بعد از گرفتن سفارشات رفت
    پانیذ: نیلایی
    -جانم
    -نظرت راجبه رهان چیه ؟؟
    -نمیدونم اولش که تولد تو دیدمش خیلی ازش خوشم اومد اماوقتی دیدم اینجوری خیلی زود صمیمی میشه یه جوری شدم .
    - چجوری ؟؟
    -گفتم که نمیدونم نسبت بهش سرد شدم .
    - به نظرمن پسر خوبیه .
    - اره ، منم نگفتم بده ولی خودت که بهتر میدونی من نمیتونم با پسرجماعت رابـ ـطه داشته باشم کلا مشکل دارم با این موجود دوپا...
    -ههههه دیونه بیچاره شوهرت..
    - تو دلت واسه شوهر خودت بسوزه خااااانوم.....
    گارسون با یه میز چرخ دار که سفارش هامون توش بود اومد
    -بفرمایید این مال شماست .
    این هم مال شماست ، چیز دیگه ای میل ندارید؟؟
    نه ممنون...
    جفتمون بدون هیچ حرفی شاممون رو خوردیم و فقط موزیک اروم و بی کلامی که پخش میشد سکوت فضا رو از بین میبرد...
    خب پانی تو تا غذاتو تموم کنی من برم صورت حسابو بگیرم حساب کنم بریم ..
    پانیذ در حالی که دهنشو تا اخرین حد باز کرده بود قاشقو گذاشت تو دهنش و با دهن پر گفت:
    -اهوممم اهوووم برو .
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعداز تموم شدن کارمون تو رستوران سمت خونه حرکت کردیم حیاط تاریکه تاریک بود وصدای واق واق سگ میومد و غیر اون هیچ صدایی شنیده نمیشد
    حتی صدای باد وماشین های توی خیابون ...
    هیچ چیزی جز سکوت مطلق به گوش نمیرسید.
    پانیذ درحالی که در ماشینو می بست با چهره ای در هم گفت :
    نی ..نی...نیلا
    -هوم
    - اینجا چرا ، چرا یه جوری شده !
    - حالا دلیل جیغ کشیدنامو فهمیدی؟
    - پانیذ که چشاش داشت از حدقه میزد بیرون با عجله سمت کلیدای برق روی تراس رفت ولامپارو روشن کرد
    کلیدو گذاشتم توی در وچرخوندمش و رفتیم تو ....
    داشتم در هال و می بستم که صدای جیغ بلندی درست از ته حیاط به گوشم که پشت سرش تئو تا حدی بی قراری کرد که میخواست زنجیرشو پاره کنه ....
    با عجله درو بستم ...خدایا کی تموم میشه من خسته شدممممم....
    پانیذ که قیافش خیلی نگران ومضطرب بود نگاهی به من انداخت وگفت : تو هم شنیدی ؟؟
    -ارههه شنیدم
    - بیخیال نیلا بهش فک نکن شاید همسایه ها بودن ....
    ای خدا این پانیذ چرا اینقد خونسرده بخدا حس میکنم روزای اخر عمرمه .... اروم سمت اشپزخونه رفتم لامپشو روشن کردم و همش برمیگشتم پشتمومی دیدم ...
    جلوی سینک ظرفشویی واستاده بودم وداشتم دست وصورتمو میشستم که پانیذ صدام زد :
    نیلااااااا نیلااااااا بیابالا....
    بلند داد زدم : الان میااااام
    شیر ابو بستم و صورتمو با گوشه ی شالم پاک کردم .
    داشتم سمت راه پله میرفتم که پانیذ از طبقه ی بالا دوباره صدام زد : نیلااااا بیااااا
    اروم اروم داشتم پله هارو بالا میرفتم که دیدم پانیذ بالای پله ها واستاده و داره نگام میکنه ..
    شیش هفت تا پله ی دیگه مونده بود تا برسم بهش فضای تاریکی بود
    بهش گفتم :
    - دیونه چرا اومدی بالا چراغاروروشن نکردی ....
    پانیذ با توام چرا زل زدی به من ...
    داشتم با پانیذ حرف میزدم که از زیر راه پله صدای در دسشویی اومد :
    نیلاااا نیلا کارت تو اشپزخونه تموم شد داری میای یه لیوان اب واسم بیار..
    چیییییی پانیذذذذذ نگاهی به هال انداختم پانیذو دیدم که داره سمت تلوزیون میره دوباره سریع سرمو چرخوندم سمت بالای پله ها پانیذ اونجا واستاده بود وبدون هیچ حرفی بهم نگاه میکرد
    وایییییی ینی چیییی کدوم پانیذ ای خداااااا ای خدااااا دارم دیونه میشمممم
    دستام می لرزید و نفسم به شمارش افتاده بود تموم تنم مور مور میشد
    قلبم با شدت میزد وداغ شده بودم
    تموم قدرتمو جمع کردم و بلندجیغغغغغغغ کشیدم
    پانیذ از روی مبل بلندشد وبدو بدو سمت پله ها میومد
    گلدون فلزی کنار دستمو که توی پاگرد راه پله بود برداشتم
    جلونیااااا جلو نیاااا میزنمت
    کدومتون پانیذین هاااااااا کدوووممممم !!!!
    چی شده نیلا ینی چی کدوممون پانیذیم خب معلومه منم اصلا غیر مادوتا هم مگه کسی هست!!
    چشامو چرخوندم سمت پانیذی که طبقه ی بالا واستاده بود
    تبدیل شده بود به همون موجود ترسناک قبل که با ناخنای بلندش روی سقف ودیوار می پرید وجهش میکرد....
    گلدون از دستم افتاد و همونجا نشستم ، صدای هق هق هام بلند شد و دستای گرم پانیذ صورتمو بوسید.....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    (فصل پنجم)
    خودمو انداختم تو بغـ*ـل پانیذ و بلند گریه میکردم و میگفتم :
    -این چه موجودیه که اینقد اذیتم میکنه ....
    من زندگی اروم خودمو میخوااااااممم پااااانیذذذ من ازش میترسمممممم
    می تررررررسمممم....
    پانیذ که اشکاش دراومده بود با پشت دست صورتشو پاک کرد و گونمو بوسید وبعدش دستامو گرفت و بلندم کرد :
    اروم باش عزیزم بیا بریم دسشویی صورتت و بشور پاشو نیلا پاشو الهی قربونت برم....
    جونی توی تنم نمونده بود روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود و لبام خشک شده بود اشک تموم صورتمو خیس کرده بود و دست و پاهام میلرزید
    محکم دستای پانیذ و گرفتم بهش چسبیدم اما راستش از خود پانیذ هم می ترسیدم
    توی رمان قبلی که خونده بودم
    نوشته بود:
    ( جن ها موجودات عجیب و غریبی هستند گاهی اروم و بی آزار میشن گاهی خبیث و وحشی...
    گاهی به یه انسان کمک میکنند وگاهی اونو اذیت میکنن.....
    به شکل هر موجودی که دلشون بخوان نمایان میشن
    آیینه تصویرشونو نشون میده
    عاشق تاریکی ان ....
    با بو کشیدن ظرف های نشسته سیر میشن
    سایه ندارن ....قدرت حرکت کردنشون به صدم ثانیه هم نمیرسه....و ...و...و)
    اروم اروم منو از پله ها پایین برد ‌،
    روی صندلی چوبی میز ناهار خوری داخل هال نشستم و دستامو گذاشتم روی صورتم. پانیذهم ترسیده بود واسه همین خیلی زودرفت توی اشپزخونه ویه لیوان اب واسم اورد وروی صندلی نشست وهمش برمیگشت وپشت سرشو نگاه میکرد ، با صدای گرفته به پانیذ گفتم :
    -تلفن و بهم میدی؟؟
    -اهوم
    -مرسی
    پاشد ورفت گوشی بی سیم و از روی میز تلفن اورد وداد دستم ...
    شماره ی مامانو گرفتم چندتا بوق خورد جواب نداد....
    دوباره شمارشو گرفتم.....
    -الو سلام دخترم
    -سلام
    -خوبی نیلا؟
    من که حسابی دلم پربود واز زور ترس عصبی شده بودم گفتم :
    -اهوم چرا نیومدین ها مگه قرار نبود امشب خونه باشین چرا نیومدین کجایین این بود تفریح دوسه روزه تون!!!
    -واااااا نیلاااا این چه طرز حرف زدنه
    - به سوالم جواب بده مامان کجایین چرا نیومدین؟؟
    - داشتیم میومدیم بچه ها اصرار کردن امشبم بمونیم فردا صبح زود حرکت میکنیم .
    -شما هم موندین !!! کارم که اصلاااا ندارین و.....
    - اوووفففف نیلا حوصله جرو بحث ندارم گفتم فردا خونه ایم مواظب خودت باش خدافظ
    بدون خدافظی با حرص گوشیو قطع کردم وانداختمش روی میز.
    پانیذ : چی شد نیلا ، چی گفت؟؟
    -هیچی فردا میان .
    -باووش
    -اصلا درک ن....ند..اا....
    وسط حرف زدن یهو لال شدم وبه راه پله که جلوی من وپشت سر پانیذ بود خیره موندم وچشام تا اخرین حد ممکن بازشده بود تنم دوباره شروع به لرزیدن کرد ... با لکنت اسم پانیذو صدا زدم ولی چشامو از اون جا برنداشتم...
    پاپاپانیذ....
    پانید که از ترس حتی نمیتونست سرشو بچرخونه با التماس گفت:
    -نیلا نه نگو چی دیدی ....
    -دستامو گذاشتم روی چشام توی سکوت خونه فقط جیغ کشیدم
    تصویرش میومد جلوی چشمم...
    روی پله ها نشسته بود پاهاش جای ناخن وانگشت، ثم داشت موهای بلند و عـریـ*ـان مشکی دور تا دورشو برداشته بود پوست چروک وزخمی... لب و لوچه اویزون ..ناخنای بلند وسیاهش ، دهنش که بدون لب بود و بیشتر دندونای تیز و زردش رو نشون میداد وچشای قرمزش میتونست هرکسیو از ترس تا مرز مرگ ببره....
    پانیذ دستاشو گذاشته بود روی صورتش و هق هق میکرد من هم بدتر از اون ...
    با ترس ووحشت بی نهایت دستای لرزونمو از روی صورتم برداشتم
    چیزی ندیدم ، رفته بود....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    حدود یه ساعتی گذشت
    نه من چیزی میگفتم نه پانیذ جفتمون عین چی ترسیده بودیم وفقط با نگاهمون باهم حرف میزدیم
    خونه ساکته ساکت بود هیچ صدایی شنیده نمیشد هیچی ، سکوت مطلق و همین بیشتر باعث ترس و وحشت ما میشد....
    صدای smsسکوت روشکست چند دیقه بعدش گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد اما هیچ کدوم حتی جرعت نداشتیم بریم دسشویی چه برسه به اینکه بریم گوشی منو از توی راه پله ها که از جیبم افتاده بود بیاریم ...
    یه بار دوبار هشت بار ، نخیر هر کی بودول کن نبود بی خیالش شدیم ....
    -پانی!!
    -هوم
    -امیر کی میاد؟
    -پس فردا‌ ، چطور!!
    -هیچی.
    -بگو
    -میخواستم ببینم اگه امشب هست بیاد اینجا پیشمون بمونه .
    پانیذ کمی ساکت شد ویه دفه گفت:
    عجب فکریییییی نیلا پاشو بریم خونه ی ما بمونیم تا مامانت اینا فردا بیان ...
    من که از خوشحالی با شنیدن این کلمه همه چیز یادم رفت باعجله پاشدم وگفتم اره ارهههه پاشو بریم پاشو...
    پانیذ هم بلند شد وبا لبخند یه چشمک قشنگ زد و رفت سمت اویز ....
    مانتوشو برداشت ودوباره پوشیدش منم که اصلا لباسامو عوض نکرده بودم شالمو انداختم روی سرم
    پانیذ سوئیچ ماشینو برداشت و رفتیم بیرون ....
    پانیذ : نیلا گوشیتو برنمیداری؟؟
    با کف دست راستم محکم زدم رو پیشونیم و بعداز اخ بلندی ، گفتم:
    - یادم رفته بود ، ولی ....
    -ولی چی
    -هیچی پانیذ توی راه پله اس بریم ولش کن ـ
    با عجله در خونه رو قفل کردیم وگاردشو بستیم وسوار ماشین شدیم و دم در حیاط رسیدیم
    پانیذ : نیلا ریموت خرابه؟؟
    -نه درسته واسه چی!
    -اخه درو باز نمیکنه
    -شاید داری اشتباه میزنی
    -نه بابا
    ریموتو از دستش گرفتم وچندبار دکمه ی بازشو رو زدم ولی انگار نه انگار
    با عجله از ماشین پیاده شدم و فضا تاریک بود ووفقط نور مهتاب کمی همه جا پخش شده بود که اون هم درختای بلند جلوی ورودشو گرفته بودن ....
    بدو بدو سمت در بزرگ و مشکی حیاط رفتم هرچی تکونش دادم و باهاش ور رفتم باز نشد ....
    ای بابااااا یعنی چی چرا در باز نمیشه....
    دوباره ترس توی وجودم نشست میدونستم کار همون جنه اس نمیخواد از این خونه بریم بیرون
    هرچی تقلا میکردم کمتر نتیجه می رسیدم ...
    برگشتم که برم سمت ماشین اما توی شمشادای کنار حیاط صدای خش خش اومد عین باد از همه جا رد میشد ولی دیده نمیشد...
    صورتمو چرخوندم سمتش چشامو کامل باز کردم تا ببینم چیه ولی ته دلم گواهی میدادم که جنه ....
    با سرعت از جلوم رد شد و از سمت راست رفت به چپ
    چیزی جز یک هاله ی سیاه ندیدم
    زمان متوقف شده بود و فقط من بودم ومن توی این سیاهی شب حتی پانیذ هم عکس العملی نشون نمیداد انگار منو نمیبینه یا صدامو نمیشنوه ...
    دوباره صدای خش خش اومد با عجله برگشتم پشت سرمو نگا کردم چیزی نبود اما یک دفه یه حس خیلییییی بدی بهم دست داد احساس کردم یه چیزی از توی وجودم ردشد و تموم انرژیمو با خودش برد
    بی حال روی زمین افتادم و فقط پانیذ و دیدم که داره بدو بدو سمتم میاد...
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    باصدای پانیذ چشامو باز کردم :
    -اره امیر حالمون خوبه .
    اره اره زنگ زدم بهش تو راست داره میاد نه خیالت راحت باشه مواظب خودت باش چشم عزیزم ،دوست دارم خدافظ
    توی دستم کمی احساس سوزش داشتم
    نگاهی بهش انداختم انژیکت توی دستم بود ویه سرم هم روی سرم اویزون بود
    توی یک اتاق سفید رنگ بودم که تا نصفه سنگ بودو یه پنجره ی بزرگ داشت با پرده های صورتی ....
    -منو اوردی بیمارستان!!
    -پ ن پ بشین روصندلی دست بزن الان عروس میاد...
    لبخند کم رنگی روی لبم نشست و کمی خودمو جابه جا کردم
    - کی منو اورد اینجا !!!
    - کریستین رونالدو.
    -عععع پانیذ الان وقت شوخی نیست .
    - (چشم چشم منو نزن فقط.
    دیدم افتادی یهو وسط حیاط ازماشین پیاده شدم جمعت کردم عین جنازه انداختمت صندوق عقب ... ببخشید یعنی منظورم همون صندلی عقبه ....
    بدش سرشو خاروند وقیافشو جمع کرد وادامه داد : اره اره همونجا بدش دروباز کردم وحرکت کردم دیدم خیلی ترافیکه سرمو از شیشه ماشین اوردم بیرون وصدای امبولانس در اوردم راه باز شد تااینکه الان اینجایی دیگه نجاتت دادم
    دیدی باید ازم تشکر کنی تو جونتو مدیون منی فهمیدی دختر......)
    -اوففففف پانیذ چقدر حرف میزنی..
    یعنی تو هیچ کدوم اون اتفاقا رو ندیدی؟؟
    - (نه من که از اولم چیزی ندیدم تو اینقد جیغ جیغ کردی والکی گفتی دیدمش دیدمش منم ترسیدم .)
    -درو چجوری باز کردی؟؟
    -(اونم ماجرا داشت...... جونم برات بگه که وقتی دیدم اونجوری افتادی دلم طاقت نیاورد واستم درو بازکنم انداختمت صندوق عقب ... ای باباااا من همش این صندلی وصندوق عقبو قاطی میکنم حالا هرچی انداختمت اونجا بدش رفتم دنده عقب وبا سرعت رفتم تو در ، نصف ماشین جمع شد ولی خب .... عوضش تو زنده موندی...)
    من که دستمو گذاشتم روشکمم وحسابی بعد یه مدت گریه کردن خندیدنم ....
    تااینکه رهان با یه پلاستیک پراز کمپوت وابمیوه وارد اتاق شد ...
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    -سلاممممم به همگیییی
    شما نمیخواین یه خبری از ما بگیری نیلا خاااانوم جااان...
    پانیذ : به به ببین رهان چه کرده ، اون تو کمپوت گیلاس پیدا نمیشه بدی بخورم فشارم افتاده ...
    بدش سرشو چرخوند سمت من زبونشو در اورد .
    وای خدا این پانیذ عجب دختر لوسیه بیچاره امیر ، حالا میفهمم مامان چرا بخاطر لوس بازیای من غرمیزنه...
    رهان پلاستیک خریدوروی میز کنار تخت گذاشت وخودش هم روی صندلی سمت راست تخت نشست.
    -سلام حالت خوبه ؟؟
    -سلام رهان ممنونم که اومدی .
    -وظیفه اس خانومی .
    با لبخند جوابشو دادم وروبه پانیذ گفتم :
    میشه تختو یکم بدی بالا سرم داره گیج میره ..
    -سرم گیج میره وکوفت سرم گیج میره وبلا رهان پاشو برو واسش غذا بگیر بیار اینا چیه خریدی این کمپوتارو من میخورم که پولت حروم نشه تو برو واسش غذا بخر بیار
    رهان : چشششم شما امربفرمایید.
    نیلا عزیزم چی میخوری واست بگیرم !!
    تا میخواستم دهنمو باز کنم وحرفی بزنم پانیذ پیش دستی کرد :
    - چلو کباب بگیر ،خیلی دوس دارم .
    من که دیگه صورتم سرخ شده بود از شدت خنده خودمو به زور کنترل کردم رهانم دست کمی از من نداشت اما پانیذ بر وبر زل زده بود به ما وگفت:
    چیه خب گشنمه این خنده داره ؟؟
    رهان : نه نداره ، من رفتم زود میام .
    بدش ازروی صندلی پاشد واز اتاق خارج شد.
    - پانیي بزار حالم خوب بشه میکشمتتتتت....
    - چیه خب چرا امروز اینجوری میکنی ، همه رو برق میگیره مارو کبریت سوخته....
    -پانیذ
    -هومممممم
    -تو به رهان گفتی بیاد!!
    -اره چطور.
    -چرا اینقد بیچاره رو زابه راه میکنی گـ ـناه داره بخدا شده مسئول رسیدگی به بدبختی های من...
    - گفت وظیفشه یعنی وظیفشه دیگه ...
    - خیلی پررویی.
    سرمو چرخوندم سمت پنجره وبه بیرون نگاهی انداختم هوا تاریک بود بیچاره رهان الان رفته بیرون دنبال غذا ....
    نگاهی به ساعت انداختم چهارصبح بود
    چقد زمان دیر میگذره انگار پای ثانیه ها لنگ شده ....
    پانیذ مشغول جابه جاکردن محتویات توی پلاستیک بود ، داشت دنبال کمپوت گیلاس می گشت...
    -پانیذ.
    - جااااانم
    -هیچی بیخیال.
    شونه هاشو بالا انداخت وگفت : هرطور راحتی....ودوباره مشغول فضولیش شد. تااینکه اون چیزیو که میخواست پیدا کرد و مشغول خوردنش شد.
    - نیلا نمیخوری؟؟؟
    -نه
    -دهنتو وا کن اقا گاوه بره تو دهنت...
    -هههه دیونه تو بخورش.
    -نیلا.
    -جانم
    -امیر فردا عصرمیاد من باید برم پیشش مامان وبابات کی میان !!
    -امروز.
    -اخیششش خداروشکر تنها نمیمونی.
    - اره خداروشکر...
    در اتاق باز شد و پرستار جوونی اومد داخل
    یه دختر با قد بلند واندامی پر که موهای رنگ شدش یه طرف صورتش ریخته بود ویه عینک ریبن مربعی هم روی چشاش بود.
    توی دستش یه سینی فلزی بود که چندتا قرص وامپول وشیشه توش بود.
    بدون هیچ حرفی امپولارو از مواد توی شیشه ها پر کرد و وارد سرم کرد رنگ سرم از سفید به زرد تبدیل شد
    پانیذ : ببخشید این چی بود؟
    -داروی تقویتی .
    -اهان
    -این قرصارو هم نیم ساعت دیگه بهش بدین.
    -ممنون
    پرستار از پایین تخت صفه ی فلزی رو برداشت روی کاغذ شرح حال منو نوشت رفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا