*** نســـــــــــــرین
یه ویلای بزرگ روبه دریا که واسه یکی از همکارهای همسرم بهزاد بود.
یک حیاط تقریبا بزرگ پراز درخت های پرتقال ، که روی همشون یک عالمه پرتقال های سبزرنگ وکوچیک بود جوری که تو همون نگاه اول می شد فهمید نارسه...
گوشه حیاط یه آلاچیق بزرگ قرار داشت که با موزاییک سیمانی به در ورودی ویلا و در حیاط ختم میشد .
بعدازاینکه رسیدیم و مستقرشدیم نیلیا و شمیلا با یه کلاه حصیری که روی سرشون به طرف ساحل رفتن و مشغول عکس گرفتن شدن.
عرشیاهم با یک گرم کن ورزشی که قد بلندواندام ورزیده شو به نمایش گذاشته بودکنار دخترا قدم میزد وکمکشون میکرد تا بهتر ژست بگیرن.
بهزادو مهدی هم داشتن توی دریا شنامی کردن و به شوخی سر هم دیگه روزیرآب می دادن.
من و هانیه هم توی آلاچیق نشسته بودیم و حرف میزدیم:
-دیدی دختر أختر شب عروسیش چقد زشت شده بود !!
هانیه : آره ، وای خدا به دور، اون چه تاجی بود گذاشته بود روی سرش!! وای لباس عروسشو بگو .آخه کی لباس عروس آبی می پوشه...
-خب هرکی یک سلیقه ای داره دیگه ولی به نظر من سفید ازهمه چیز واسه عروس قشنگ تره . حالاهانیه جون، اینارو ول کن اون سیخ کباب هارو بده به من .
-بیا عزیزم، همشو میخوای؟
-آره همشو بده .
-بفرما.
-مرسی .
خم شدم ومرغ هایی رو که شب قبل توی مواد خوابونده بودمو سمت خودم کشیدم بعدش رو به هانیه گفتم:
- بیا ، تو هم این گوجه هارو سیخ بزن زودتر تموم شه ، غروب شد بچه ها مُردن از گشنگی .
بیست دقیقه ی بعد کارمون تموم شد رفتم توی ویلا ودستامو شستم بعدش درحالی که سمت بیرون ویلا می رفتم باصدای نسبتأ بلندی داد زدم:
- هـــــــانیه من دارم میرم بهزاد و مهدی رو صدا بزنم بیان....
-باشه .
طولی نکشید که آقایون با شلوارک وزیرپوش خیس ازآب بیرون اومدن.
بهزاد :خب خانوم جان بده کبابو بپزیم که باید زودتر بریم تو آب من روی این داداشتو کم کنم ...
مهدی:اشتباهی پیش اومده بهزاد جان شما هیچ وقت نمی تونی بیشتراز من نفس بگیری....
بهزاد درحالی که کباب هارو روی ذغال میذاشت،خندید وسری تکون داد وگفت:حالا می بینی ....
تواین فاصله که اینا کل کل می کردن فرصت رو مناسب دیدم که خبری از دخترم بگیرم :
-تاشما غذارو آماده کنین من زنگ بزنم نیلا ببینم چیکار می کنن ...
گوشیشو برداشتم و شماره ی نیلارو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
-الو نیلا ...
-سلام مامان .
-سلام دخترم خوبی ؟حالت خوبه؟؟
-مرسی مامان خوبم شما چطوری خوش میگذره ؟؟
-آره دخترم جای تو خالی کاش میومدی.
چه خبر پانیذ خوبه !!غذا خوردین دیگه!!
-آره .. آآ ...ره مامان ....خیالت راحت پانیذم خوبه .
-باشه عزیزم زنگ زد خبرتونو بگیرم مواظب خودتون باشیدا ...
-چشم شما هم همینطور خدافظ.
-خدافظ عزیزم .
مهدی کباب های آماده شده رو توی سینی قرار می داد وبهزاد هم رفت نیلیا وشمیلا وعرشیارو صدازد :
-بچه هابیاید غذا حاضره ...
کمی بعد همگی دور سفره نشستن ومشغول غذا خوردن شدن ...
*** نیـــــــــــلا
بعد از رفتن پانیذ رفتم روی تراس نشستم و زل زدم به حیاط می ترسیدم برم توی خونه ...
وای خدایا کمکم کن منو که می شناسی ترسوأم خدا جونم تورو خدا نزار بترسم...
کم کم خورشید داشت جای خودشو به ماه می داد وهوا رو به تاریکی می رفت هرلحظه که هوا تاریک تر می شد ترس توی بدنم بیشترریشه می زد.
همش حس می کردم یکی داره نگام می کنه،از جام بلند شدم و رفتم توی خونه تا هوا تاریک نشده باید تموم چراغارو روشن کنم اینجوری کمتر می ترسم.
بعد از روشن کردم تموم لامپ ولوسترهای خونه، روی مبلی که پشتش راه پله ها قرار داشت نشستم وتلوزیونو روشن کردم، داشت یه فیلم خارجی می داد ...
مومیایی ۳ ..
وای نه !! بلافاصله زدم یه کانال دیگه مشغول تماشای برنامه آشپزی شدم ....
آه تأسف باری کشیدم وزمزمه کردم :
ببین نیلا واسه سرگرم شدنت باید بشینی اینارو نگاه کنی نچ... نچ...نچ ...
نگاهی به ساعت انداختم ۹ بود هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و من توی این باغ بزرگ تنهای تنها بودم به اضافه ی اتفاقایی که دیشب افتاد که حتی یه ثانیه هم اون صحنه از جلوی چشمم کنار نمیره ...
ده دیقه ای می شد که داشتم این برنامه رو نگا می کردم که دوباره همون صدای دیشب اومد، از طبقه ی بالا ...تق ...تق ..تق مثل راه رفتن اسب روی آسفالت بود مثل حیوونی که ثم داره .
با عجله برگشتم وبه پشت سرم که راه پله بود نگاه کردم چیزی ندیدم اما صدا هر لحظه نزدیک تر می شد تا اینکه یک دفعه قطع شد....
حسابی ترسیده بودم قلبم داشت میومد توی دهنم، ضربان قلبمو به خوبی حس می کردم ولبام می لرزید.
سرمو چرخوندم که ادامه ی برنامه رو ببینم وبیخیال بشم اما...
تاصورتمو چرخوندم چیزی دیدم که باعث شد فقط جیغ بکشم.
بی اختیار دستامو گذاشتم روی صورتم جیغ می کشیدم وگریه میکردم....
یه موجود ترسناک با موهای بلند که جلوی صورتشو پوشونده بود و چشمای قرمز که از لابه لای موهاش برق می زدو پوستی چروک که انگار با آب جوش سوخته داشت از صفحه ی تلوزیون بیرون میومد.
من جیغ می کشیدم و خودمو محکم توی پشتی مبل فشار می دادم ، می خواستم فرار کنم ولی زانو هام شل شده بود وقدرت نداشتم کاری انجام بدم وفقط جیغ می کشیدم.
اما بی فایده بود چون هیچ کس نبود صدامو بشنوه ...هیچ کس. من بودم و این موجوده ترسناک ... تنها ...تنهای تنها.
هرلحظه به من نزدیک تر می شد تااینکه موهامو گرفت توی دستش ومی کشید دست ترسناکشو که ناخنای کثیف وبلندی داشت گذاشت روی گلوم وداشت فشار می داد که گوشیم زنگ خورد ....
با بلند شدن صدای گوشیم تموم اون صحنه ها از بین رفت من که جیغ کشیدنم تبدیل شده بود به هق هق کردن با چشمای نیمه جونم به گوشیم خیره شده بودم وجرعت تکون خوردن نداشتم ...
یه بار ...دوبار....سه بار
بالاخره به هر زحمتی بود گوشیمو از روی میزبرداشتم و جواب دادم ...
-أأأ ....أأل ...لو.
-سلام نیلا .
-سَ..سَ..سل.ااام
صدای رهان رنگ نگرانی گرفت وکمی صداشو بالا برد:
-نیلا حالت خوبه ؟؟
جوابی ندادم .
-نیلا با توأم میگم حالت خوبه ؟چرا هق هق میکنی؟؟؟نیلا.
-رُه...هان من ...من.. می..ترسم.
-چی شده نیلا دیونم کردی چرا اینجوری میکنی.کسی بهت چیزی گفته !!
-اذ..یتم می... میکنه..
گوشی از دستم افتاد پایین و باطریش در اومد وخاموش شد ....
زانوهامو محکم توی بغلم گرفتم وروی مبل خودمو جمع کردم ،فقط گریه کردم ...یک گریه ی بی امون یک گریه از روی ترس ...از روی تنهایی.
چشام از زور گریه کردن باز نمی شد با این حال بازم تلاشی واسه جلوگیری از اشکام نمی کردم....
یه ویلای بزرگ روبه دریا که واسه یکی از همکارهای همسرم بهزاد بود.
یک حیاط تقریبا بزرگ پراز درخت های پرتقال ، که روی همشون یک عالمه پرتقال های سبزرنگ وکوچیک بود جوری که تو همون نگاه اول می شد فهمید نارسه...
گوشه حیاط یه آلاچیق بزرگ قرار داشت که با موزاییک سیمانی به در ورودی ویلا و در حیاط ختم میشد .
بعدازاینکه رسیدیم و مستقرشدیم نیلیا و شمیلا با یه کلاه حصیری که روی سرشون به طرف ساحل رفتن و مشغول عکس گرفتن شدن.
عرشیاهم با یک گرم کن ورزشی که قد بلندواندام ورزیده شو به نمایش گذاشته بودکنار دخترا قدم میزد وکمکشون میکرد تا بهتر ژست بگیرن.
بهزادو مهدی هم داشتن توی دریا شنامی کردن و به شوخی سر هم دیگه روزیرآب می دادن.
من و هانیه هم توی آلاچیق نشسته بودیم و حرف میزدیم:
-دیدی دختر أختر شب عروسیش چقد زشت شده بود !!
هانیه : آره ، وای خدا به دور، اون چه تاجی بود گذاشته بود روی سرش!! وای لباس عروسشو بگو .آخه کی لباس عروس آبی می پوشه...
-خب هرکی یک سلیقه ای داره دیگه ولی به نظر من سفید ازهمه چیز واسه عروس قشنگ تره . حالاهانیه جون، اینارو ول کن اون سیخ کباب هارو بده به من .
-بیا عزیزم، همشو میخوای؟
-آره همشو بده .
-بفرما.
-مرسی .
خم شدم ومرغ هایی رو که شب قبل توی مواد خوابونده بودمو سمت خودم کشیدم بعدش رو به هانیه گفتم:
- بیا ، تو هم این گوجه هارو سیخ بزن زودتر تموم شه ، غروب شد بچه ها مُردن از گشنگی .
بیست دقیقه ی بعد کارمون تموم شد رفتم توی ویلا ودستامو شستم بعدش درحالی که سمت بیرون ویلا می رفتم باصدای نسبتأ بلندی داد زدم:
- هـــــــانیه من دارم میرم بهزاد و مهدی رو صدا بزنم بیان....
-باشه .
طولی نکشید که آقایون با شلوارک وزیرپوش خیس ازآب بیرون اومدن.
بهزاد :خب خانوم جان بده کبابو بپزیم که باید زودتر بریم تو آب من روی این داداشتو کم کنم ...
مهدی:اشتباهی پیش اومده بهزاد جان شما هیچ وقت نمی تونی بیشتراز من نفس بگیری....
بهزاد درحالی که کباب هارو روی ذغال میذاشت،خندید وسری تکون داد وگفت:حالا می بینی ....
تواین فاصله که اینا کل کل می کردن فرصت رو مناسب دیدم که خبری از دخترم بگیرم :
-تاشما غذارو آماده کنین من زنگ بزنم نیلا ببینم چیکار می کنن ...
گوشیشو برداشتم و شماره ی نیلارو گرفتم ، بعد از چندتا بوق جواب داد:
-الو نیلا ...
-سلام مامان .
-سلام دخترم خوبی ؟حالت خوبه؟؟
-مرسی مامان خوبم شما چطوری خوش میگذره ؟؟
-آره دخترم جای تو خالی کاش میومدی.
چه خبر پانیذ خوبه !!غذا خوردین دیگه!!
-آره .. آآ ...ره مامان ....خیالت راحت پانیذم خوبه .
-باشه عزیزم زنگ زد خبرتونو بگیرم مواظب خودتون باشیدا ...
-چشم شما هم همینطور خدافظ.
-خدافظ عزیزم .
مهدی کباب های آماده شده رو توی سینی قرار می داد وبهزاد هم رفت نیلیا وشمیلا وعرشیارو صدازد :
-بچه هابیاید غذا حاضره ...
کمی بعد همگی دور سفره نشستن ومشغول غذا خوردن شدن ...
*** نیـــــــــــلا
بعد از رفتن پانیذ رفتم روی تراس نشستم و زل زدم به حیاط می ترسیدم برم توی خونه ...
وای خدایا کمکم کن منو که می شناسی ترسوأم خدا جونم تورو خدا نزار بترسم...
کم کم خورشید داشت جای خودشو به ماه می داد وهوا رو به تاریکی می رفت هرلحظه که هوا تاریک تر می شد ترس توی بدنم بیشترریشه می زد.
همش حس می کردم یکی داره نگام می کنه،از جام بلند شدم و رفتم توی خونه تا هوا تاریک نشده باید تموم چراغارو روشن کنم اینجوری کمتر می ترسم.
بعد از روشن کردم تموم لامپ ولوسترهای خونه، روی مبلی که پشتش راه پله ها قرار داشت نشستم وتلوزیونو روشن کردم، داشت یه فیلم خارجی می داد ...
مومیایی ۳ ..
وای نه !! بلافاصله زدم یه کانال دیگه مشغول تماشای برنامه آشپزی شدم ....
آه تأسف باری کشیدم وزمزمه کردم :
ببین نیلا واسه سرگرم شدنت باید بشینی اینارو نگاه کنی نچ... نچ...نچ ...
نگاهی به ساعت انداختم ۹ بود هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و من توی این باغ بزرگ تنهای تنها بودم به اضافه ی اتفاقایی که دیشب افتاد که حتی یه ثانیه هم اون صحنه از جلوی چشمم کنار نمیره ...
ده دیقه ای می شد که داشتم این برنامه رو نگا می کردم که دوباره همون صدای دیشب اومد، از طبقه ی بالا ...تق ...تق ..تق مثل راه رفتن اسب روی آسفالت بود مثل حیوونی که ثم داره .
با عجله برگشتم وبه پشت سرم که راه پله بود نگاه کردم چیزی ندیدم اما صدا هر لحظه نزدیک تر می شد تا اینکه یک دفعه قطع شد....
حسابی ترسیده بودم قلبم داشت میومد توی دهنم، ضربان قلبمو به خوبی حس می کردم ولبام می لرزید.
سرمو چرخوندم که ادامه ی برنامه رو ببینم وبیخیال بشم اما...
تاصورتمو چرخوندم چیزی دیدم که باعث شد فقط جیغ بکشم.
بی اختیار دستامو گذاشتم روی صورتم جیغ می کشیدم وگریه میکردم....
یه موجود ترسناک با موهای بلند که جلوی صورتشو پوشونده بود و چشمای قرمز که از لابه لای موهاش برق می زدو پوستی چروک که انگار با آب جوش سوخته داشت از صفحه ی تلوزیون بیرون میومد.
من جیغ می کشیدم و خودمو محکم توی پشتی مبل فشار می دادم ، می خواستم فرار کنم ولی زانو هام شل شده بود وقدرت نداشتم کاری انجام بدم وفقط جیغ می کشیدم.
اما بی فایده بود چون هیچ کس نبود صدامو بشنوه ...هیچ کس. من بودم و این موجوده ترسناک ... تنها ...تنهای تنها.
هرلحظه به من نزدیک تر می شد تااینکه موهامو گرفت توی دستش ومی کشید دست ترسناکشو که ناخنای کثیف وبلندی داشت گذاشت روی گلوم وداشت فشار می داد که گوشیم زنگ خورد ....
با بلند شدن صدای گوشیم تموم اون صحنه ها از بین رفت من که جیغ کشیدنم تبدیل شده بود به هق هق کردن با چشمای نیمه جونم به گوشیم خیره شده بودم وجرعت تکون خوردن نداشتم ...
یه بار ...دوبار....سه بار
بالاخره به هر زحمتی بود گوشیمو از روی میزبرداشتم و جواب دادم ...
-أأأ ....أأل ...لو.
-سلام نیلا .
-سَ..سَ..سل.ااام
صدای رهان رنگ نگرانی گرفت وکمی صداشو بالا برد:
-نیلا حالت خوبه ؟؟
جوابی ندادم .
-نیلا با توأم میگم حالت خوبه ؟چرا هق هق میکنی؟؟؟نیلا.
-رُه...هان من ...من.. می..ترسم.
-چی شده نیلا دیونم کردی چرا اینجوری میکنی.کسی بهت چیزی گفته !!
-اذ..یتم می... میکنه..
گوشی از دستم افتاد پایین و باطریش در اومد وخاموش شد ....
زانوهامو محکم توی بغلم گرفتم وروی مبل خودمو جمع کردم ،فقط گریه کردم ...یک گریه ی بی امون یک گریه از روی ترس ...از روی تنهایی.
چشام از زور گریه کردن باز نمی شد با این حال بازم تلاشی واسه جلوگیری از اشکام نمی کردم....
آخرین ویرایش: