کامل شده رمان کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم | فاطمه و زهرا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه و زهرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
510
امتیاز
186
سن
25
محل سکونت
یه جایی تو همین کره ی خاکی
فاطمه:
وقتی برگشتم پاریس که همه چیز زندگیم تغییر کرده بود،دیگه خبری از اون دختر افسرده ی دیوونه نبود که بخاطر یه جدایی کامل بهم ریخته بلکه الان از اون جدایی کامل راضی بود و از اون پسر نفرت داشت،شده بود یه‌ دختر جدید با یه احساس جدید،یه حس شیرینِ دوست داشتنی...
اونقد مثل همیشه درگیر کارم شدم که نفهمیدم روزها چه جوری از پس هم گذشتن فقط با تماس زهرا متوجه شدم که چهارپنج روز دیگه عید نوروز شروع میشه..خیلی سریع رفتم آژانس هوایی همیشگی و برای دو روز دیگه یعنی یکشنبه بلیط گرفتم (روز تحویل سال نو چهارشنبه بود)
.
با دیدن زهرا و احسان گل از گلم شکفت سریع خودمو بهشون رسوندم
_سلام زوج افسانه ای
_زهرا:سلام رفیق فاب خودم
_احسان:سلام آبجی خودم
_زهرا:حرف نزن بیا بریم که دلم برات خیلی تنگولیده
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه ی زهرا و احسان حرکت کردیم
_احسان:خب فاطمه خانوم چه خبر حال و احوالت چطوره؟؟
_سلامتی،اوضاع اوکیه اوکیه!فقط یه کم خسته ی کارم
_احسان:من نمیفهمم توکه همچین شرایط توپی داری چرا اینقد کار میکنی؟؟
_اونجا شرایط سخته برادر من دارم واسه آیندم ذخیره میکنم
_احسان:اگه شرایط سخته برگرد اینجا که شرایطت آسون شه
_من گوشم از این حرفا پره!!
_زهرا:آره پره و اصنم بدهکار نیس خودم هزاربار بهش گفتم برگرد هی میگه من عاشق فرانسه و کارمم قصدم ندارم برگردم فقط میخوام ببینم کی میتونه مجبورش کنه برگرده..
از لحن زهرا خندم گرفتو گفتم:شوهرم
زهرا با تعجب به سمتم برگشتو گفت:شوهرت؟؟تو این چندماه خبری شده ما نمیدونیم؟؟!
_نه والا چه خبری؟
_زهرا:راستشو بگو فاطمه من طاقتشو دارم!!!!
_نه به جون عمم
_احسان:باشه حالا قسم نخور،برین پایین رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه وسایلمو توی اتاق همیشگی گذاشتم.یه شام حاضری خوردیم و خوابیدیم.
.
صبح ساعت حدودا 11 بود که فرهاد زنگ زد:
_فرهاد:سلام خانومِ عاشق!!
_اولا که سلام،دوما که بارآخرت باشه اینجوری منو صدا میکنیا یه موقع یکی کنارته میفهمه
_فرهاد:باشه چشم معذرت میخوام،کی اومدی؟؟
_دیشب
_فرهاد:اِ چرا نگفتی؟
_دبروقت بود گفتم یه موقع خوابی،خب کاری داشتی زنگیدی؟؟
_فرهاد:آره عصر میخوام برم خرید عید،گفتم توام باهام بیای!
_من باهات بیام؟
_فرهاد:آره،دلمم برات یه ذره شده میخوام ببینمت
_باشه،میای دنبالم؟؟
_فرهاد:آره ساعت 5 آماده باش
_اوکی زودبیا
_فرهاد:باجه بای
_خدافظ
بعداز ناهار دوباره فرهاد زنگ زد
_فرهاد:سلام
_سلام خوبی؟چیزی شده؟
_فرهاد:خوبم آجی نه چیزی نشده زنگ زدم بگم مصطفی و نارگلم میان باهامون.!
_اِ چه خوب!!!باشه مشکلی نیس،همون ساعت؟
_فرهاد:آره عزیزم همون ساعت.کاری نداری؟؟
_نه،خدافظ
_فرهاد:خدافظ
به احسان و زهرا رفتنمونو اطلاع دادم.حدود نیم ساعت خوابیدم تا سرحال باشم.یه دوش توپم گرفتم و حاضرشدم.یه مانتوی مشکی پوشیدم که تا بالای زانو بود و یه کمربند آبی کاربنی میخورد با شلوار کتون مشکی دم پا،کفشای مشکی عروسکی و روسری آبی که طرف چپم گِرَش زده بودم کیف دستی کوچیک آبیم برداشتم و بعداز زدن رژصورتیم و یکم خط چشم و خالی کردن ادکلن (خخخ) از اتاقم خارج شدم.ساعت درست 5 بود،گوشیم به صدا دراومد فرهاد بود از زهرا و احسان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
_سلام داداشی
_فرهاد:سلام آبجی خوشگل خودم چطوری؟
_عالی تو چی؟
_فرهاد:منم عالی،بریم؟
_بعله. کمربندمو بستمو گفتم:میریم نارگل و مصطفی رو سوار کنیم؟
_فرهاد:آرره،اونور چه خبر بود؟؟
_بی خبری..کار و کار و کار!!!
_فرهاد:دلتنگ نشدی؟
_چرا خیلی ولی دیگه اینقد سرگرم کارم بودم فراموش میشد،بازیا چطور بود؟؟
_فرهاد:بازیا که خوب بود بازم تیم ما دوم شد!!!!
با خنده گفتم:واای دوباره؟؟کی قهرمان لیگ شد؟(تیمی که فرهاد و مصطفی و پدرام و علی توش بازی میکردن سه سال متوالیه که نایب قهرمان لیگ شده)
_فرهاد:معلوم نیس واقعا؟؟
_مسعووود؟؟؟
_فرهاد:آرره سوختیم ینی!!
_حقتونه،شد سه سالا!!
_فرهاد:قول میدم سال بعد قهرمانیو ازشون میگیریم
_ههه شترمرغ در خواب بیند پنبه دانه!
فرهاد خندید با توقف ماشین و بوق زدن فرهاد مصطفی و نارگل از خونشون اومدن بیرون و به سمت ماشین اومدن منم به رسم ادب رفتم عقب نشستم.نصف مرکز خریدارو سر زدیم و کلی چیزمیز خریدیم به حدی که دیگه هیچکدوممون نای راه رفتن نداشتیم به پیشنهاد مصطفی رفتیم کافی شاپ داخل مرکز خرید تا هم یه چیزی بخوریم و هم استراحت کنیم
_گارسون:چی میل دارین؟
_فرهاد:بچه ها چی میخورین؟
_مصطفی:آب هویج فقط خنک باشه
_نارگل:منم آب هویج خنک
_من بستنی میوه ای رو به همه چیز ترجیح میدم
_فرهاد:خب منم بستنی میخورم،همینا فقط سریع بیارین
_گارسون:به روی چشم آقای ثامن امر دیگه ای؟
_فرهاد:نه مرسی
_مصطفی:فاطمه تو چرا ازدواج نکردی تا حالا؟؟
خندیدمو گفتم:نشده دیگه!
_فرهاد:انشالا به زودی
_نارگل:جدی؟؟؟
_فرهاد:آره فعلا پروسه ی عاشقی رو طی میکنن
_فرهاااد
_فرهاد:چیه؟؟
_نارگل:کیه ما میشناسیمش؟؟
_فرهاد:بعله آشنای آشناس!!!!!
مصطفی و نارگل باهم:مسعوووود؟؟؟؟
فرهاد با خنده:باریک الله
سرمو پایین انداختم یه حسی بهم دست داد شاید الان واسه مطلع شدن بقیه یکم زود بود.نارگل دستمو گرفتو گفت:خجالت و ناراحتی نداره که عزیزم.منو مصطفی چهارسال عاشق هم بودیم تا تونستیم بهم برسیم فقط باید صبور باشی همین!
لبخند زدمو گفتم:مرسی نارگل
_مصطفی:نارگل راس میگه فاطمه،اصن نگران نباش ما این روزا رو سپری کردیم..باخبری از این حس پیشمون امانت میمونه!
_مرسی مصطفی،حرفاتون دلگرمیه
_فرهاد:بهش قول دادم دستشو بزارم تو دست مسعود!
_نارگل:عزیزم!!انشالا
_مصطفی:فقط فاطمه یه چیزی هس که باید بدونی..مامان نارگل با مامان مسعود آشنایی داره میگفت مامان بزرگ مسعود اصرار داره که مسعود با دختر عمش ندا ازدواج کنه..این قضیه به چندسال قبل برمیگرده همه ی ما در جریانیم.اون زمان مسعود خیلی بهم ریخت چون میگفت هیچ‌حسی نسبت به دخترعمش نداره البته اوضاع الانشم خوب نیست.فاطمه ما تا جایی که بتونیم بهت کمک میکنیم آبجی. بخاطرهمینه که میگیم باید صبور باشی
با بغض گفتم:اما اگر مسعود عاشق نشد چی؟؟من باید چیکار کنم؟؟
_مصطفی:ما تو شمال یه حدسایی زدیم،حال مسعود اونجا یه جور دیگه بود دیگه کسل و بی حوصله نبود و ازهمه مهم تر هوای تورو خیلی داشت..دو روزآخر وقتی فرهاد بهت نزدیک بود حالش دگرگون میشد..میتونم بهت اطمینان بدم که مسعودم نسبت به تو بی تفاوت نیست فقط نشون دادن و ابراز حسش زمان میخواد چون مسعود یه فرد مغروره و تو اولین دختر دوست داشتنی دوران زندگیشی چون خواهرم نداره..صبوری کنی همه چی درست میشه
_مرسی مصطفی توام مثل فرهاد خوب دلداری میدی
_مصطفی:کاری نکردم به نظرم لازم بود که این چیزارو بدونی!
سفارشارو آوردن با بستنیم بغضمو قورت دادم.راست میگفتن؟ با صبوری همه چی حل میشه؟...میتونم به عشق اول زندگیم برسم؟ میتونم باهاش یه زندگی جدید بسازم؟اصن آیا واقعا اونم حسی به من داره؟؟!!
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    سر سفره ی هفت سین از خدا خواستم بهم صبر بده تا بتونم با این عشق یک طرفه مطمئنا برای مدت طولانی سر کنم..خواستم که خوشبختم کنه و بتونم با عشق زندگیم روزهای خوبیو رقم بزنم.
    احسان رفت اردوی تمرینی برای مسابقات ملی پیش رو و منو زهرا رفتیم شهرستان،اونجام یکم با خانواده بودیم یکم باهم که توی این مدت قضیه ی عشقی که به دلم رسوخ کرده بودو برای زهرا تعریف کردم
    _زهرا:خیلی خوشحالم فاطمه خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستی نیمه ی گمشتتو پیداکنی،شما دوتا لایق همین.میدونم که اگه برای هم باشین که مطمئنا هستین خوشبخت میشین...از الان تبریک میگم آبجی بزرگ‌خودم
    _مرسی زهرا برام دعا کن که بتونم صبوری کنم
    _زهرا:حتما میتونی اینو مطمئنم
    لبخند زدمو بغلش کردم همونموقع موبایلش زنگ خورد:
    _زهرا:سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ههههه،جدی؟؟باشه تا شب خودمونو میرسونیم،باشه باشه،مواظب خودت باش،خدافظ
    _زهرا:فاطمه احسان شب میرسه
    _ا واقعا پس پاشو وسایلتو جمع کن راه بیفتیم
    فوری وسایلمونو جمع کردیمو راه افتادیم به سمت تهران اونقد که زهرا تند رانندگی کرد حتم دادم که سالم نمیرسیم خونه ولی رسیدیم وقتیم رسیدیم که احسان خونه بود.درو که بازکردیم احسان پرید جلومون و گفت:سلام خانومای زیبا
    _زهرا:وای احسان ترسیدم
    _احسان:ترسیدنتم قشنگه! اینو گفتو زهرا رو در آغـ*ـوش کشید
    _خب حالا اینجا دخترمجرد وایساده
    _احسان:اِه فاطمه توکه از خودمونی!!
    _علیک سلام پرروخان
    _احسان:سلام آبجی خوشگلم خوبی؟؟
    _آره خوبم توام که معلومه خیلی خوبی
    _احسان:آره شدید
    _زهرا:خیلی زود اومدی
    _احسان:ناراحتی برم!!
    _زهرا:نه بابا،شام خوردی؟
    _احسان:آره شامم خوردم الان فقط دلم یه خواب آروم میخواد
    با حالت خاصی گفتم:پس ما رفتیم شب بخیر،به خواب آرومتون برسین!!
    احسان ریز خندیدوگفت:شب بخیر عزیزم
    رفتم تو اتاقمو درو پشت سرم بستم از اونجایی که چشمامو به زور بازنگه داشته بودم خودمو روی تخت پرت کردم و خیلی سریع خوابم برد..
    .
    با وحشت از خواب پریدم به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم 7:20 بود یه نفس عمیق کشیدم خواب بدی بود فقط اینو میدونم چون چیزی ازش یادم نمیاد...از اتاق خارج شدم زهرا تو آشپزخونه بود و داشت میزصبحونه رو میچید با سلامم سرشو بالاآورد
    _زهرا:سلام چقد زود بیدار شدی!؟
    _خواب بد دیدم
    _زهرا:چی بود مگه؟؟
    _نمیدونم یادم نیس فقط میدونم بد بود
    _زهرا:خیره انشالا فکرشو نکن
    _احسان:سلام صبح بخیر
    _زهرا:سلام صبح شمام بخیر
    _سلام
    احسان روبه روم نشستو گفت:چته؟؟
    _هیچی
    صبحونه رو خوردیم..نمیدونم چرا ولی دلم عجیب هوای مسعودو کرده بود الان فرصت خوبی بود برای اینکه ببینمش به بهانه ی گردنبندی که بهم داده بود
    _احساان
    _احسان:بله
    _میتونی شماره ی مسعودو بدی!
    احسان با تعجب گفت:مسعود خودمون؟!؟
    _آره،لطفا
    _احسان:باشه یادداشت کن
    شماره رو تو گوشیم سیو کردم و با یه ببخشید رفتم تو اتاق،دلم واسش تنگ بود و عجیب واسش بی قراری میکرد شمارو گرفتم:بوق بوق بوق،بله
    صداش باعث شد دوباره دلم بلرزه من گرفتارش بودم گرفتاااار
    _سلام
    _مسعود:بفرمایید
    _فاطمه هستم
    با همون لحن جدیش گفت:سلام خوبین؟
    _ممنون شما خوبین رسیدن به خیر
    _مسعود:مچکر،کاری داشتین؟؟
    _بله میخواستم بیینمتون‌‌..اگه‌‌..میشه!
    _مسعود:اوم....باشه،فقط کی کجا؟
    _ساعت 5 آسمان
    _مسعود:خوبه..خدافظ
    _خدافظ
    مسعوووود مسعوووود مسعوووود مرد مغرور و دوست داشتنی زندگی من!!!
    ناهارو با زهرا و احسان خوردیم و درباره ی قرارم با مسعود خیلی مختصر بهشون توضیح دادم در کمال ناباوریم احسان گفت:خب فک کنم دوروز دیگه این دوتا کفتر عاشقم میرن سر خونه زندگیشون
    با تعجب بهش نگاه کردم یه لبخند مسخره زدو گفت:زهرا گفت¡¡
    به زهرا نگاه کردمو گفتم:فک میکردم هنوزم مثل قدیما رازداری!!
    احسان:زهرا تقصیری نداره فاطمه من خودم اصرار کردم
    _اما اصلا
    _احسان:منو ببخش مجبور شد بگه
    نفسمو با فشار بیرون دادمو گفتم:باشه
    _احسان:حالا تعریف کن ببینیم فاطمه خانوم از کی شیفته ی آقامسعود شده!!
    تیز نگاش کردم که گفت:باشه ببخشید!
    _من قوانین عاشقیو نمیدونم باید چیکارکنم؟؟مسعود میخواد با دخترعمش ازدواج کنه؟؟!!!!
    _احسان:مسعود؟؟؟؟نه کی این مزخرفو بهت گفته؟؟
    _مصطفی گفت،اگه مسعود بره من میمیرم‌!!!
    _احسان:این موضوع مال خیلی وقت پیشه هیچی بین اونا وجود نداره اگه داشت مسعود همون موقع که ندا ازش خواستگاری کرد قبولش میکرد
    _از مسعود خواستگاری کرد؟؟؟!!
    _احسان:آره مادربزرگ مسعود به این ازدواج اصرار میکنه و چون مسعود و ندا آخرین نوه هاشن که به فاصله ی یک شب به دنیا اومدن شرط گذاشته اگه باهم ازدواج کنن چندتا خونه و زمین بهشون ارث میرسه،،مسعود هیچ علاقه ای به ندا نداشت و نداره ندام وقتی دید که مسعود پاپیش نمیزاره خودش به مسعود پیشنهاد ازدواج داد تا به خونه و زمین برسه مسعودم یکی خوابوند تو گوش ندا و آب پاکیو روی دستش ریخت و بهش گفت یه خونه و دوتا زمین اونقد ارزش نداره که بخاطرش غرورشو شکسته اونم با گریه از خونه رفت بیرون فک کنم چهارپنج سال از این ماجرا میگذره و هیچ اتفاقی نیفتاده دیگه هیچکی هیچی نمیگه فقط تماسای گاه و بیگاهِ ندا به به مسعوده که اصلا جواب نمیده اون روز من خونه ی مسعود اینا بودم که این اتفاق افتاد و همه رو به خوبی یادمه،همین!!!...
    یه اشک از گوشه ی چشم سرازیر شد گفتم:مامان بابای مسعود چی؟؟اونا نظرشون چیه؟؟
    احسان:اونام پیرو مسعودن،مامان بابای مسعود آدمای فهیمی هستن و از اینکه مسعود هیچ علاقه ای به ندا نداره باخبرن ولی نمیتونن به رو حرف مادربزرگ حرفی بزنن..
    تو آغـ*ـوش زهرا فرو رفتم چقد شنیدن این واقعیات برام سخت بود چرا مادربزرگ مسعود اینقد سنگدله؟؟پول همیشه باعث خوشبختی نمیشه گاهیم میتونه زندگی یک تا چندنفرو خراب کنه!!!!!
    احسانم کنارم نشست دستشو روی دستم گذاشتو گفت:فاطمه منو زهرا بهت قول میدیم هرکاری بکنیم تا تو مسعود بهم برسین،من مسعودو بهتر از هرکس دیگه ای میشناسم عوض شده،شده یه آدم دیگه،دیگه خبری از اون مسعود سرد بداخلاق نیست که ابروهاش گره ی کور خوردن. توی این چندروز که باهم بودیم شوخی میکرد و میخندید همه از این رفتاراش تعجب کرده بودیم...آبجی من فقط عشقه که باعث میشه یکی تا این حد تغییرکنه!!
    به احسان نگاه کردم و گفتم:ینی مسعود!!
    _احسان:آره ایناهمه ینی مسعود عاشقه...اینو بهت قول میدم
    _پس...پس ندا چی؟؟شرط مادربزرگش؟؟خونه و زمین؟؟
    _احسان:هیچی.....عشق خونه و زمین و پول و شرط و مرط نمیشناسه،،عشق قویه اونقد قوی که باعث تغییر آدما و شرایط میشه!!دلت قرص باشه که این عشق یه طرفه نیس بلکه دوطرفس که دو قطبشم حسابی عاشقن ولی شخص مذکر این عشق یکم مغروره و باید بهش زمان داد تا بیادو به عشقش اعتراف کنه..یه اعتراف رویایی و شیرین...
    احسانو بغـ*ـل کردم دست خودم نبود یکم زیادی احساساتی شده بودم فقط محض تشکر بودو بس!!!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    یه دوش گرفتم بعدم حاضرشدم. مانتو شلوار مشکی،شال سفید با کفشای عروسکی سفید.آرایشمم ملایم بود سوییچ ماشین زهرارو برداشتمو بعداز خدافظی اومدم پایین و سوار مزدا جان زهرا شدم و حرکت کردم به سمت آسمان یکم استرس داشتم واسه روبه رویی با مردی که احسان میگفت خیلی عوض شده و مطمئن بود عشق تغییرش داده!!وارد که شدم دیدمش پشت یه میز کنار پنجره نشسته بود یه پیراهن آبی کمرنگ با یه شلوارلی پوشیده بود رفتم پیشش
    _سلام
    بلند شدو سلام داد و تعارف کرد بشینم،نشستمو گفتم:خوبین؟؟
    _مسعود:بله شماچی؟
    _منم خوبم
    _گارسون:چی میل دارین؟؟
    _شیرپسته ی مخصوصتون لطفا
    _مسعود:دوتا شیرپسته
    _گارسون:بله
    _مسعود:هنوز نمیدونم چرا اینجام
    جعبه ی گردنبندو از توی کیفم درآوردمو گذاشتم روی میز گفتم:هرچی فکر کردم به یه نتیجه رسیدم اونم اینکه درست نیست هدیه ی مادرتون به شما دست من باشه،برای اینکه یادش باهام باشه و آرامش بگیرم یکی برای خودم خریدم(گردنبدی که گردنم بود و مثل گردنبند خودش بودو نشون دادم)
    با لبخند گفت:ولی قابلی نداشت!
    منم بالبخند گفتم:صابحش لازم داشت!
    شیرپسته هامونو آوردن مشغول خوردن شدیم،هیچ کدوم هیچی نمیگفتیم از کنارش بودن خوشحال بودم یه حس امنیت خاصی داشتم که هیچوقت نداشتم یه جورایی ته دلم ایمان داشتم که این مردی که روبه روی من نشسته مردمنه!!شایدم به حرفای احسان دلم قرص شده بود..شیرپستش تموم شده بود و داشت بهم نگاه میکرد در حالی که تو دبم آشوب بود ولی سعی کردم خودمو عادی نشون بدم گفتم:ممنون
    _مسعود:برای چی؟؟
    _واسه اون اتفاقا که تو شمال افتاد..
    _مسعود:آهان،،نیازی به تشکر نیس!بهش فکرنکنین...
    دوباره سکوت کردیم گفتم:خب مرسی که اومدین،من برم
    _مسعود:خواهش میکنم،منم باهاتون میام
    باهم از رستوران خارج شدیم ماشینو توی کوچه ی کنار رستوران پارک کرده بودم ماشین مسعودم اونجا بود
    _خوشحال شدم آقامسعود
    _منم همینطور
    _.ولی من اصلا!!!
    به سمت صدا برگشتم علیرضا؟؟؟اینجا چیکار میکرد؟؟؟
    _علیرضا روبه من:انگاری خعلی خوش گذشته دختر دایی!
    _فک نمیکنم به کسی ربطی داشته باشه!
    _علیرضا:به هرکی نداشته باشه به من داره،نگرانت بودم
    _وظیفه ی تو نگرانی برای من نیست
    _علیرضا:چرا نمیفهمی عاشقتم،چرا نمیفهمی؟؟؟
    با داد گفتم:تو چرا نمیفهمی که من ازت متنفرم
    _علیرضا:نکنه با همین پسره ریختی روهم(مسعودو نشون داد)
    _حرف دهنتو بفهم روانی
    _علیرضا:نچ نچ نچ دختردایی چندتا چندتا اون قاتله حالام این یارو
    _خفه شو اصن فکر نمیکردم همچین حیوونی باشی چی از جونم میخوای؟؟
    _علیرضا:من میخوامت نکنه بخاطر این مرتیکه منو رد میکنی!
    _مسعود:مؤدب باش آقا
    علیرضا فاصلشو با مسعود کم کردو روبه روش وایسادو گفت:مثلا اگه مؤدب نباشم میخوای چیکارکنی بچه؟
    همونطور که اشکام میریختن گفتم:بس کن علیرضا میدونی داری باکی حرف میزنی؟؟
    _علیرضا:باهرخری که حرف میزنم به تو هیچ ربطی نداره!
    _مسعود:گفتم مؤدب باش
    یقه ی مسعودو گرفت که باعث شد جیغ بزنم:داری چیکارمیکنی احمق!!
    _علیرضا:بهت گفته بودم دوبارم میگم اگه باهرکس دیگه ای غیراز من ازدواج کنی زندگیتو به آتیش میکشم میکشمش
    _تو هیچ کاری نمیتونی بکنی
    مسعودو کوبوند به ماشین:چرا نتونم؟؟؟
    _برو گمشو از زندگیم پاتو بکش بیرون
    _علیرضا:فعلا که یکی دیگه باید بکشه بیرون،،،قبول میکنی یا نه..دوباره کوبوندش به ماشین نمیدونم چه جوری ولی گفتم:باشه باهات ازدواج میکنم فقط کاری به اون نداشته باش
    مسعودو از ماشین کندو پرتش کرد رو زمین روبم گفت:اگه حرفتو برگردونی خودت میدونی چی میشه!!!!!
    سوار ماشینش شدو صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت بود که پشتمو لرزوند‌.‌.با چشمای خیسم خودمو رسوندم بالاسرمسعود،از روی زمین بلندشد داد زدم:سرت خون میاد بیا بریم بیمارستان.دیدم حرکتی نمیکنه هولش دادم سمت ماشینم و فوری حرکت کردم......
    اشکام میریخت و رانندگی میکردم مسعود هیچ گناهی نداره چرا باید بخاطرمن زندگیش خراب شه وقتی به بیمارستان نزدیک آسمان رسیدیم رفتم پایینو پرستارا رو صدا کردم که اومدنو بردنش،اونقد گریه کرده بودم که سردرد گرفته بودم روی صندلی نشستمو سرمو بین دستام گرفتم،همچنان اشکام میریختن..
    _.عزیزم پاشو حالش خوبه
    سرمو آوردم بالا با صورت سرشار از انرژی پرستار مواجه شدم یه لبخند سرد زدم و رفتم تو اتاقی که مسعودو بردن روی تخت نشسته بود دم در وایسادم نای راه رفتن نداشتم و نمیتونستم تو چشمای مسعود نگاه کنم فقط گفتم:متاسفم
    _مسعود:چیزی نیست بریم
    _اما..
    _مسعود:گفتم که چیزی نیست!!
    از روی تخت پایین اومدو با شتاب ازکنارم رد شد دوباره اشکام ریختن علیرضا با من چیکارکردی خدایا....
    سوارماشین شدم بی هیچ حرفی کنارم نشست میخواستم براش توضیح بدم که هیچی بین ما نبوده ولی زبونم بند اومد،وقتی رسیدیم دم در خونش بایه خداحافظ کوتاه رفت پایین و درو محکم بهم زد.... خدایا آخه چرا؟؟؟من عاشق شدم چرا نباید به عشقم برسم چرا باید تن به ازدواج با کسی بدم که یه عمری ازش متنفر بودم!!!؟؟؟
    زنگ درو زدم زهرا بازکرد یه سلام بی جون دادم
    _زهرا:چرا گوشیتو جواب نمیدادی میدونی چقد نگرانت شدیم!!
    _ببخشید
    _احسان:خوبی؟؟
    _آره
    رفتم تو اتاقم روی تخت نشستم حالم بد بود تحمل این همه فشارو نداشتم،به علیرضا جواب مثبت داده بودم جوری که خودمم نفهمیدم فقط برای نجات مسعود، تنها عشق زندگیم.کسی که حس شیرین عاشق شدنو باهاش تجربه کردم.....
    موبایلم زنگ خورد مامانم بود
    _بله
    _مامان:سلام دختر خوبی؟؟
    _آره مامان خوبم
    _مامان:عمه پری زنگ زده بود یه چیزایی میگفت درباره ی تو و علیرضا و مراسم فردا قضیه چیه؟؟
    _هرچی گفته درسته من جوابم مثبته
    _مامان:ینی چی؟؟؟
    _ینی همین مامان.نگفت مراسم کیه!
    _مامان:فکراتو کردی؟مطمئنی تصمیمت درسته؟؟؟
    _آره درسته ساعت مراسمو نگفت؟؟
    _چرا...ساعت 6
    _خب من صبح خودمو میرسونم خدافظ
    _مامان:خدا به همرات
    گوشیمو انداختم رو تخت و با شتاب از اتاق خارج شدم و به سمت دست شویی دویدم...فشار عصبی و استرس و بازم بالاآوردن محتویات معده و افتادن فشار،به صورتم آب زدمو اومدم بیرون زهرا و احسان پشت در وایساده بودن
    _زهرا:فاطمه چته؟؟چی شده؟؟چرا حرف نمیزنی!!؟
    _چیزی نیست
    _زهرا:چیزی نیستو حالت اینه
    _خوبم،فردا میرم شهرستان
    _زهرا:شهرستان میخوای بری چیکار با این حالِت
    _چیزیم نیس،مامانم بهت میگه شب بخیر
    دوباره به اتاق هجوم آوردم چندتا قرص انداختم بالا و با حال بدی خوابم بررررد....!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    زهرا:
    میتونستم از چشمای فاطمه بفهمم که یه چیزی شده یه اتفاق بد که اینقد بهم ریختس و گریه هم کرده ولی هیچی نگفت،،دلم یه جوری بود سریع خودشو به دست شویی رسوند بیشتر یقین پیداکردم که حالش خوب نیست معلوم بود که فشار عصبی زیادیو تحمل کرده اما گفت خوبه و رفت تو اتاقش.ذهنمو عجیب درگیر کرده بود با احسان روی کاناپه نشسته بودیم و هرکدوممون توی افکارخودمون سیر میکردیم تا اینکه موبایل احسان زنگ خورد:سلام داداش خوبی،الان؟نه،باشه مشکلی نیس میام،خدافظ
    فوری پرسیدم:کی بود؟؟
    _احسان:مسعود!!!
    _چیکار داشت؟
    _احسان:گفت برم پیشش
    _چیکارت داره این وقت شب؟
    _احسان:نمیدونم انشالا که خیره من میرم زودی برمیگردم حواست به فاطمه باشه
    _باش
    _احسان:خدافظ
    احسان با تماس مسعود از خونه زد بیرون. این اواخر همه چیز بهم پیچیده. خیلی گیجم و هیچ درکی از شرایط موجود ندارم. تا اومدن احسان زمان به سختی گذشت. نمیدونم چرا ولی دلم گواهی بد میداد. در خونه باز شد و چند ثانیه بعد احسان خودشو روی کاناپه جلو تلویزیون پرت کرد. به سرعت از آشپزخونه رفتم بیرون و کنارش نشستم:احسان جان خوبی؟؟نگام کرد فهمیدم یه چیزی شده. تو چشماش نگرانی موج میزد.
    سرشو گذاشت روی پاهام و گفت:اگه قبل از ازدواج بامن کسی به زور مجبورت میکرد باهاش ازدواج کنی حاضر بودی تن به ازدواج باهاش بدی؟
    _یعنی چی احسان؟حالت خوبه؟
    _احسان:خوبم زهرا فقط بگو آره یا نه.این قضیه خیلی برام مهمه!
    _خب معلومه که نه مگه عهد دقیانوسه که مجبور به ازدواج با کسی باشم که دوسش ندارم. اینا رو برای چی میپرسی؟
    _احسان:اگه عادل تهدیدت میکرد که اگه بامن ازدواج کنی منو میکشه و مجبورت میکرد برای زنده بودن من باهاش ازدواج کنی چیکار میکردی؟ بازم با من ازدواج میکردی یا ترجیح میدادی با عادل ازدواج کنی؟
    با عصبانیت گفتم:چه میگی احسان؟ اون مرتیکه غلط میکنه این حرفو بزنه.اصلا چرا داری میپرسی؟ اون عوضی حرفی زده؟
    _احسان: نه ولی میخام بدونم در این شرایط چیکار میکردی؟
    نفسمو دادم بیرون و گفتم:خودمو میکشتم!
    _احسان:اگه شجاعتشو نداشتی یا نمیدونم هر چیزی که اجازه نده این کارو بکنی بجاش چیکار میکردی؟
    _نمیدونم احسان اصلا تو موقعیتش قرار نگرفتم.نمیخامم خودمو تو اون شرایط بزارم ولی مطمئن باش تحت هیچ شرایطی باهاش ازدواج نمیکردم!
    _احسان:یعنی اینقدر برات بی ارزشم؟
    _این چه حرفیه میزنی احسان؟ اصلا اینجوری نیست تو نگفتی که برای حفظ جونت مجبورم باهاش ازدواج کنم.فقط گفتی غیر اون نباید با کسی ازدواج کنم. منم ترجیح میدم تا آخر عمرم برای زندگیت تنها زندگی کنم تا اینکه بشم همخوابه چنین آدمی. حالا میگی مسعود چیکارت داشت؟
    _احسان:مسعود گفت فاطمه داره به اجبار زن علیرضا میشه
    _چی؟؟؟؟
    _احسان:دارم دیوونه میشم زهرا. فاطمه داره گند میزنه به زندگیش. نمیتونم تحمل کنم._یعنی چی؟
    _احسان:مسعود گفت با فاطمه که بیرون بودن علیرضا رفته سراغشون و یه سری چرت و پرت گفته تهدیدش کرده که باید باهاش ازدواج کنه و اگه این کارو نکنه یه بلایی سر مسعود میاره فاطمم قبول کرده. علیرضا با مسعودم گلاویز شده و زده سرشو شکونده. اونام رفتن بیمارستان.
    _چرا اینکارو کرده من باید باهاش حرف بزنم
    _احسان:نه الان وقت مناسبی نیس،ما نباید بزاریم این وصلت سر بگیره..فاطمه فقط برای نجات دادن مسعود راضی به این ازدواج شده!!
    _احساااان
    _احسان:زهرا باید با باباش صحبت کنیم،خودش الان تو شرایط مناسبی نیست
    _پس چرا مسعود چیزی نگفته!!حتما براش مهم نیس
    _احسان:اینو نگو مطمئن باش براش مهمه که به من اطلاع داد و سفارش کرد نزارم این اتفاق بیفته،الانم دیگه بهش فکرنکن فردا همه چی حل میشه
    .
    صبح که از خواب بیدار شدم فاطمه تو اتاقش نبود فقط یه یادداشت روی تخت گذاشته بود:سلام،من رفتم شهرستان ببخشید بی خبر رفتم عصر منتظرتونم...فاطمه
    .
    نگاهی به آیینه انداختم.هی... کی فکرشو میکرد؟؟؟ یا بهتره بگم کدوم یک از ما فکرشو میکرد که یه روز زندگی اینجوری برامون رقم بخوره!! من،زهرا حسام، کسی که تو تموم عمرش از همه مردای دنیا بدش میومد، با مردی ازدواج کنه که بی شک ازدواج با اون آرزوی هر دختریه...!واما فاطمه... بهترین دوست زندگیم... تصمیم داره با مردی ازدواج کنه که مطمئنم درکنارش خوشبخت نیست. هنوز درگیر اینم که چطور یه دختر میتونه به مردی تکیه کنه که تموم عمرش ازش متنفر بوده!!! درسته که من هم توی تموم زندگیم از مردا بدم اومده و ازشون متنفر بودم ولی با عشق ازدواج کردم. عشقی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم ولی منو به زانو درآورد و من برای اولین بار تسلیم کسی شدم که دنیامو برای خودش کرد...! ولی مطمئنم این حس درمورد فاطمه صدق نمیکنه چون فاطمه کسی نیست که با علیرضا عشق و برای اولین بار تجربه کرده باشه... همه حرکتاش... نگاهاش... حرفاش... حتی تو عمق چشماش،این عشق به مسعوده که موج میزنه... ولی داره برای نجاتش با منفورترین شخصیت زندگیش ازدواج میکنه. یه تیپ سفید سورمه ای زدم. احسانم که اصلا حال خوبی نداشت چون اونم میدونست که این ازدواج کاملا اجباریه بخاطر همین یه بلوز جذب خاکستری با یه شلوار مشکی پوشیده بود. تا خود محضر هر دو سکوت کرده بودیم. به محض ورودمون به محضر به سمت فاطمه رفتم که خیلی آروم روی صندلی نشسته بود. با اینکه زیاد به خودش نرسیده بود ولی عجیب خوشگل شده بود. محکم بغلش کردمو گفتم:سلام عروس خانوم. خوشمل کردیا بی معرفت!!! تو چشمام نگاه کرد. دلم لرزید. سرماشو تا عمق وجودم حس کردم. خیلی آروم گفت:ممنون.
    با علیرضا هم خیلی سرد و جدی سلام کردم. از این بشر اصلا خوشم نمیاد... با احسان روی دوتا از صندلی ها نشستیم. تو گوشم گفت:نمیتونم ببینم حالش اینقدر خرابه زهرا.تو عمرم اینقد بی حال ندیده بودمش.
    _نمیدونم احسان واقعا نمیدونم. فاطمه منطقی تر از این حرفاس که چنین تصمیم احمقانه ای رو بگیره ولی داره گند میزنه به زندگیش!!
    _احسان:الان وقتشه باید با پدرش صحبت کنی زهرا
    _ولی احسان این پسره، پسر خواهرشه غریبه که نیست بیاد عقد و بهم بزنه!
    _احسان:از دخترش که بیشتر دوستش نداره.داره؟؟ برو زهرا. فاطمه بهت نیاز داره. خودش داره با دیونه بازیش گند میزنه به آینده و زندگیش دلیل نمیشه که منو تو ساکت باشیم.من مطمئنم اگه پدرش میدونست عمرا اجازه میداد باهم ازدواج کنن. برو باهاش حرف بزن زهرا...!
    از روی صندلی بلند شدمو به سمت پدر فاطمه که کنار چند تا مرد دیگه ایستاده بود، رفتم. وقتی متوجهم شد با لبخند گفت:بله دخترم کاری داشتی باهام؟
    _بله عمو جون فقط اگه میشه چند دقیقه وقتتونو بدین به من میخام یه حرف مهمی رو بهتون بگم.
    _عمو:چیزی شده دخترم؟
    _نه نگران نباشید فقط میخام قبل از اینکه خطبه خونده بشه یه چیزی رو بهتون بگم!
    _عمو:باشه بیا بریم بیرون!
    از اتاق عقد رفتیم بیرون.
    _عمو:خب دخترم بگو ببینم چی شده؟
    نفسمو دادم بیرون و گفتم:شما نباید اجازه بدین فاطمه با علیرضا ازدواج کنه!
    با تعجب گفت:چرا؟
    _چون... چون... ببینید عمو فاطمه داره به زور با علیرضا ازدواج میکنه اون هیچ علاقه ای به علیرضا نداره و فقط خسته شده همین!
    _عمو:یعنی چی؟ کسی فاطمه رو مجبور به ازدواج با علیرضا نکرده!!
    _شما اینجوری فکر میکنید عمو. راستش این اواخر یه اتفاقایی افتاده که فکر نکنم شما خبر داشته باشین. علیرضا فاطمه رو تهدید کرده که اگه باهاش ازدواج نکنه اجازه نمیده با شخص دیگه ای ازدواج کنه و اگرم ازدواج کنه یه بلایی سرش میاره. بعد اون شکست که حال روحی فاطمه خراب کرد فاطمه خیلی ناامید شد. حالشو میفهمیدم میدونستم تنهاس. بهم نیاز داشت. به صحبت کردن باهام ولی این اواخر خیلی ازم دور شده. اما با این اوصاف خوب حالشو میفهمم. اون خسته شده از این کش مکش هایی که داره آزارش میده. از روزای سختی که مجبوره به تنهایی تحمل کنه چون مردی نیست که حمایتش کنه. همه اینا باعث شده که فاطمه برای فرار ازش تن به ازدواج با علیرضا بده و این ازدواج تنها نتیجه ای که داره طلاقه. این اتفاق دیر یا زود بالاخره یه روزی رخ میده. میدونید خیلی سخته قلبت برای یه آدم دیگه ای بتپه ولی تموم لحظه های قشنگی رو که میتونی با مرد مورد علاقه ات بسازی، با آدمی اون لحظه ها رو سپری کنی که هیچ احساسی بهش نداری. اون وقت اون لحظه های شیرین حالتو خوب نمیکنه بدتر عذابت میده و احساس گـ ـناه میکنی. هم بخاطر اینکه داری به شخصی که باهاش زندگی میکنی خــ ـیانـت میکنی وهم همیشه خودتو،عشقتو، عاشقانه هاتو تو خیالت برای یه مرد دیگه خرج میکنی...! این وظیفه من بود که بهتون بگم خاسته یا ناخواسته. درست یا نادرست. فاطمه درگیر احساسی شده که معلوم نیست به ثمر برسه ولی تنها نکته مثبتی که داره اینه که این وسط یه قلبی داره میتپه و وابسته شده. میدونم شاید تهش به جایی نرسه ولی در این صورتم فاطمه چیزی رو از دست نداده اما اگه ازدواج کنه مسبب همه اتفاقای تلخی که بعداً قراره رخ بده شمایین. چون من تمام تلاشمو کردم که بهتون بگم این ازدواج اشتباهه. امیدوارم شما اون آدم بده ی این ماجرا نباشین!!!
    و با سرعت ازش دور شدم. فشارم افتاده بود. احسان با دیدنم گفت:زهرا خوبی؟؟چرا رنگت پریده؟
    _احسان!!!
    _احسان:جانم؟ چی شده زهرا؟ بهش گفتی؟؟
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. کنارش نشستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.
    دستمو گرفت توی دستاش و گفت:خب نظرش؟؟
    _چیزی نگفت... نکنه باور نکنه و این ازدواج ثمر بگیره؟؟
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    بابام اومد سمتون ناخودآگاه ایستادم علیرضام ایستاد بابام گفت:فاطمه تو داری با زور با علیرضا ازدواج میکنی؟؟
    پشتم لرزید از کجا میدونست؟خدای من!!!
    دوباره گفت:آررره؟؟؟داری به زور ازدواج میکنی؟؟
    زبونم قفل شده بود تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سرمو پایین بندازم ولی صدای فروداومدن دست بابام روی صورت علیرضا بود که باعث شد سرمو بالا بیارمو بهشون نگاه کنم!!
    _عمه پری:چیکار میکنی ‌داداش؟؟؟
    _بابا:تو ساکت پری
    روبه علیرضا گفت:اینو زدم که بدونی این زمونه هیچی زوری نیست حتی عشق!!!...اینجام شهر هرت نیست که دختر مردمو تهدید به مرگ عزیزش کنی و به زور پای سفره ی عقد بشونیش..اگه یک بار دیگه فقط یک بار دیگه دوروبر دخترم و خانوادم ببینمت میدمت دست پلیس....
    روبه جمع ادامه داد:این مسخره بازیم تموم کنین جشنی در کار نیس.
    دستمو گرفتو باهم از محضر خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم وقتی نشستیم اشکام جاری شدن گفتم:گفت میکشتش...گفت زندگیمو ازم میگیره...مجبور شدم بابا...بخدا مجبورم کرد...
    در آغوشم گرفت هیچی نگفت فقط سرمو نوازش کرد..حسابی اشک ریختم خالی خالی شدم خالی از هر حس دردو اندوه حالم بهتر شده بود سرمو آوردم بالا و تو چشمای اولین مرد زندگیم ینی پدرم خیره شدم
    _بابا:خوبی؟؟؟
    با لبخند گفتم:آرره
    _بابا:دخترم تو لایق بهترینایی،امیدوارم با کسی که آرزوشو داری خوشبخت بشی!
    دوباره لبخند زدم چی بهتراز اینکه یه پدر خوب بالاسرت باشه که همه جوره هواتو داشته باشه!!!! بابا و مامانم زهرا و احسانو خونمون دعوت کردن و اجازه ندادن که برگردن و بابام به شوخی گفت وقتی رفتین دخترمارم با خودتون میبرین!!که زهرا و احسان تایید کردنو بابام خداروشکری گفت......
    10 فروردین توی شهرستان در کنارخانواده شروع شد و خونه ی زهرا و احسان تموم شد.
    روزبعد خیلی شیک از راه رسید با تفکراتی که کردم فهمیدم تنها کسی که از ماجرای ازدواج اجباری خبر داشت مسعود بود ازطریق اون زهرا و احسان و بعدم بابام..خدایا حکمتتو شکر!!!!
    ناهارو که خوردیم احسان بهمون گفت:بچه ها علی و ستاره شب پارک .... دعوتمون کردن!
    _زهرا:اِ بقیم هستن؟
    _احسان:آره گفتن واسه تنوع میریم پارک
    _زهرا:چه خوب،فاطمه نظرت؟؟
    _خیلی خوبه. از روی مبل بلندشدمو گفتم:زهرا من میرم بخوابم یک ساعت و نیم دیگه بیدارم کن
    _زهرا:باشه
    وارد اتاق که شدم متوجه صدای موبایلم شدم وصل کردم
    _فرهاد:چه عجب معلوم هس کجایی؟؟
    _علیک سلام
    _فرهاد:گیرم که سلام،چرا گوشیت دیروز خاموش بود؟یه موقع زنگ نزنی یه خبر از خودت بدی!من باید از زبون احسان بفهمم تا پای سفره عقد رفتی برگشتی...بالاخره پسرعمه جانت کار خودشو کرد؟؟توام که بی عقل فوری جواب مثبت دادی نشستی سر سفره..واسه نجات جون مسعود!!آخه دیوانه مگه شهرهرته که تو ازدواج کنی اونم بنابه تهدیدش ییاد شوهرتو بکشه!
    _خب حالا فرهاد یه نفس بگیر نیفتی رو دستم!!
    _فرهاد:جوش نزن شیرت خشک میشه..!
    _اولا که ببخشید شارژ گوشیم دیروز تموم شده بود.دوما عشقه دیگه کوروکرم کرده
    _فرهاد:توام بااین عشقو عاشقیت..داشتی خودتو بدبخت میکردی میفهمی!؟؟؟
    _آره بخدا میفهمم
    _فرهاد:میدونی اگه مسعود ماجرارو به احسان نمیگفت چی میشد؟؟چقد خریت میکنی آخه بچه!!!
    _آره داداشی میدونم چی می شد حالا که چیزی نشده همه چی عادی و عالیه خداروشکر..دم مسعودم گرم که ماجرارو به احسان گفت
    _فرهاد:ای روتو برم،،انگار نه انگار دیروز این موقع داشتی واسه عقدت آماده میشدی...
    _خب چیکارکنم؟؟
    _فرهاد:هیچی فقط اگه دیروز خطبه جاری میشد الان ماه عسل بودی!
    _وااای فرهاد بس کن دیگه دیوونم کردی!!!.
    _آره کافیه،راستی چرا منو دعوت نکردی؟؟؟
    _تورو؟؟؟؟بخدا یادم رفت اصن تواین باغا نبودم
    _وقتی عروسیم دعوتت نکردم معنی باغُ بوستانو میفهمی!!
    _عروسیت؟؟؟؟؟؟نکنه خبریه خان داداش!!؟؟
    _فرهاد:حالا بماند
    _آرررره؟؟کی هس حالا؟؟
    _فرهاد:بیخودی شلوغش نکن دختر هنوز چیزی معلوم نیس
    _اِ لوس نشو دیگه بگو
    _فرهاد:یه کلام دیگه بگی خودت میدونی¡
    _اه اه حالمو بهم زدی،خیلی خب..امشب که میای مهمونی ستاره و علی؟؟
    _فرهاد:نو آیم ساری
    _مرضُ آیم ساری،اِشکل دَرَم نیسی چه برسه به ساری!!!
    بلند خندید:چته گوشم کر شد!!
    _فرهاد:وااای تو دیونه ای فاطمه..اصن عین خیالشم نیس دیروز قرار بوده به زور با کسی که ازش متنفره ازدواج کنه...بیچاره مسعود چی بکشه از دست تو!!!!!
    با خنده گفتم:کوفت،حالا واقعا شب نمیای؟؟
    _فرهاد:نه دیگه شما و عشقتونو باهم تنها میزارم یکم حال کنین
    _باشه خوبه کاری نداری؟؟
    _فرهاد:نه پررو خانوم خدافظ
    _خدافظ..از طرف من زنداداشمو ببوس
    _فرهاد:ای بی حیا برو که صداتو نشنوم
    قطع کردم «فقط یکم صحبت با فرهاد مساوی بود با شادی بسیار»
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    سرمو گذاشتم روی بالشت و سریع خوابم برد...زهرا که بیدارم کرد یه دوش گرفتمو بعد حاضر شدم یه تیپ ساده ی کرم زدم ولی شیک شده بودم.راه افتادیم به سمت خونه ی علی و ستاره چون قرار بود همه از اونجا باهم بریم..همه اومده بودن و گویا ما آخری بودیم ولی غیراز فرهاد نیما و میلادم نیومده بودن بعداز سلام و احوال پرسی روبه ستاره گفتم:میلاد و نیما نمیان ستاره؟
    _ستاره:نه بهشون زنگ زدم نیماکه شهرستان بود میلادم گفت میخواد با مامان باباش باشه امشبو!!
    _آهان
    _علی:بچه ها ما هرچی فک‌کردیم به نتیجه ای درمورد شام نرسیدیم خودتون پیشنهاد بدین!
    _شهاب:یه چیز سبک باشه فقط‌ که فردا تو پرواز اذیت نشیم (تیم میرفت چین واسه بازیای آسیایی)
    با پیشنهادایی که مطرح شد فلافل انتخاب شد علیم تو مسیر خریدو رفتیم به سمت پارک..سریع وقتی رسیدیم خوردیمش و بچه ها گریه زاری کردن که میخوان برن چرخ و فلک سوار شن.
    _علی:خب به غیراز مسعود همه میان
    گفتم:منم نمیام علی،حالت تهوع دارم
    _علی:باشه
    چه دروغی!!حالت تهوع کجا بود ولی یه ذره سردردو دیگه داشتم خدایا منو ببخش..فقط بخاطر موندن پیش مسعود
    همه رفتن و منو مسعود تنها موندیم واسه اینکه ضایع نباشه موبایلمو از تو کیفم درآوردم و اسمس میلادو خوندم:سلام آبجی خانوم خوش میگذره
    فرستادم:علیک چرا نیومدین؟؟
    _میلاد:ما که میخواستیم بیایم فرهاد گفت نیایم تا تو و مسعود یکم باهم تنها باشین!!
    _ینی تو و نیمام همه چیو فهمیدین؟
    _میلاد:مبارکککه
    _حالا یه بار تو عمرمون ما عاشق شدیم همه فهمیدن تنها کسی که نمیدونه فک کنم خودشه!!
    _میلاد:هههه،اشکال نداره ماکه خودی ایم!
    _بعله،بزا من این فرهادو ببینم معلوم نیس سرش کجا گرمه..
    _میلاد:فرهاد؟؟؟؟!!
    _آره،یه عروسی افتادیم به زودی
    _میلاد:ایول بابا،برم یه زنگ بش بزنم توام به خوش گذرونیت برس!
    _باش،خدافظ
    _میلاد:خدافظ
    سرمو بالاآوردم مسعودم سرش تو گوشیش بود چرا حرف نمیزنه؟؟بخدا اگه بیاد بزنه تو گوشم بگه چرا اینکارو کردیَم راضیم..فیلم هندیه مگه؟؟خواب دیدی خیر باشه فاطمه خانوم..ایشون مسعود رادفره نه اون علیرضای بیشعور..
    _واااااااای چقد کیف داد
    به آرتان نگاه کردمو لبخند زدم:خوش گذشت خاله؟؟؟
    _آرتان:آرره خیلی
    _عسل:تو چرا نیومدی خاله؟
    _حالم خوب نبود
    _عسل:واقعنی؟؟
    خندیدمو گفتم:آرره واقعنی
    یکم دیگه نشستیم و هیچ اتفاق مهمی نیفتاد،،،،بدتر از همه خداحافظی سرد و بی روح مسعود بود که دلمو لرزوند به قدری سرد که نارگلوزهرا بهم خیره شدن...واقعا حکمت این اتفاقا رو نمیفهمم خدایا.......
    روز بعد احسان و تیم رفتن به سمت بازیای سخت پیش رو و ما بدرقشون کردیم و بماند که زهرا چقد اشک ریخت..دیوونس کلا بیخی¡¡
    توی گروهی که داشتیم مشغول حرف زدن شدیم و اینکه مهیا آقایونم اضافه کرده بود
    _نارگل:بچه ها فردا سیزده بدره چیکاره این؟؟
    _سایه:هیچ کاره!!
    _مهیا:بیاین باهم باشیم
    _ستاره:آره من هستم
    _مهیا:میاین کرج؟؟
    _سایه:آرره چراکه نه؟!
    _مهیا:بقیه چی،نارگل؟زهرا؟فاطمه؟ستاره؟یکیم به لیلا خبر بده لفطا!
    همه تایید کردیم و قرار شد صبح راه بیفتیم..بازهرا وسایلمونو جمع کردیم و دیروقت بود که خوابیدیم ساعت 5 صبح بود که راه افتادیم و لیلام‌ با ما اومد..عاشق جمعای زنونه بودم به محض رسیدنمون شوخی و خنده ها شروع شد گفتیمو خندیدیمو مسخره بازی درآوردیم ناهارم به نون پنیر و سبزی راضی شدیم و کیف کردیم عصرم یکم تو باغ چرخیدیم و بازی کردیم و عکس گرفتیم،شب شده بود که اومدیم تو خونه.یکی یکی دوش گرفتیم و شام پیتزا درست کردیم اونم با همکاری همدیگه..خیلی خوش گذشت بعد از یه مدت طولانی از ته دلم قهقهه میزدم و واقعا شاد شدم..
    تو پذیرایی تشک و پتو انداختیم تا بخوابیم ولی باز مشغول صحبت شدیم و خنده تا اینکه با صدای خوردن سنگ به شیشه سکوت کردیم
    _لیلا:بچه ها شمام شنیدید؟؟
    _ستاره:آره چی بود؟
    دوباره صدا اومد
    _آرتان:من میترسم هیولاها میخورنمون،!!بابامو میخوام..(گریه)
    _سایه:چیزی نیس پسرم باده نترس
    _مهیا:یکی بره ببینه چیه؟؟
    با اعتماد به نفس گفتم:چیزی نبود که من الان میرم میبینم
    _زهرا:مواظب خودت باش
    با خنده گفتم:باشه نترس.
    درو بازکردم یه نگاهی به چپ و راستم کردم رفتم بیرون و درو بستم یکم رفتم جلو کسی نبود:اااااااااا جیغ
    جلوی دهنمو گرفت کشوندم زیر درخت نمیتونستم صورتشو ببینم واای خدایا درحد مرگ ترسیده بودم و همین طور جیغ میکشیدم که یکی بفهمه بیاد نجاتم بده..به درخت چسبوندم و خودش همونطور که با دستش دهنمو گرفته بود روبه روم وایساد..خودشو بهم نزدیک کرد باز جیغ کشیدم تو گوشم گفت:آروم باش مسعودم!!!!
    ساکت شدم. مسعووود؟اینجا چرا؟؟مگه قرار نبود الان چین باشه؟؟
    دستشو از روی دهنم برداشت آره مسعود بود نور لامپ افتاده بود تو صورتش و واضح میتونستم ببینمش.چشماش حول صورتم میچرخید یه جوری بودن یه جور خاص..خیره بودم تو چشماش..قلبم طاقت این شرایطو نداشت و تند تند تو قفسه ی سینم میکوبید...چندسانت فاصله..چشمای خمـار و خیره...با تته پته گفتم:میشه..ولم...کنی؟¡
    فوری خودشو کشید عقب..آب دهنمو قورت دادم دوباره دلم بی تابش شده بود،،الان یه مسعود دیگه بود همون مسعودی که منو شیدای خودش کرد..
    گفتم:اینجا..چرا؟؟
    باز تو‌ چشام خیره شدو گفت:هیچی..برو تو بگو همه چی عادیه..
    _همه چی عادیه؟؟چرا؟؟
    _مسعود:هیچی
    از درخت جداشدم و به یه جوری خودمو رسوندم پیش بچه ها هنوز برق خاموش بود
    _سایه:چرا اینقد دیر کردی فاطمه چی بود؟؟
    _هیچی همه چی عادیه
    هنوز دم‌در وایساده بودم در بازشدو درد عجیبی تو کمرم پیچید و افتادم رو زمین...نمیتونستم تکون بخورم فقط صدای یکیو میشنیدم که میگفت:فاطمه!!فاطمه!!خوبی چی شدی؟؟؟
    برق روشن شد حالا تونستم چهرشو ببینم باز مسعود بود،،خانوما با دیدن من قضیه ترس یادشون رفت و فوری خودشونو بالاسرم رسوندن
    _زهرا:فاطمه چی شده؟؟میتونی حرف بزنی؟؟
    _آره چیزی نیست..در که بازشد خورد تو کمرم
    _سایه:خاک تو سرم آخه این چه کار مسخره ای بود که انجام دادین؟؟
    _شهاب:چیزی نشده که بد بود شادتون کردیم؟؟
    _ستاره:الان شادی ای تو چهره های ما میبینین؟؟
    شهاب سرشو خاروندو گفت:نه خب
    _چیزی نشده حالا فقط کی درو بازکرد
    _احسان:من!!!
    _می کشمت احسان
    _احسان:ببخشید معذرت
    _باشه،کمکم کنید بلندشم فقط.
    با مدد خانوما بلندشدم و روی مبل نشستم دردش کمتر شده بود.گویا آقایون اصن دیروز نرفته بودن به دلیل آلودگی هوا و چون فهمیدن ما اومدیم اینجا اومدن بترسوننمون..
    و اما مسعودِ خودم تا وقتی بیدار بودیمو مشغول صحبت سرش پایین بود تو شرایط بدی برق روشن شد مسعود کنارمن نشسته بود و صورتش دقیقا روبه روی صورت من بود،،فکرای بد بد نکنین فقط داشت صدام میکرد دلم واسش سوخت......
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    چند روز بعد برگشتم پاریس..روزها پشت سرهم میومدنو میرفتن و من باز مثل همیشه درگیر کارم شدم و روز و شبم باهم قاطی شد..
    _____
    یکی از روزهای نیمه ی دوم سال بود که زهرا به موبایلم زنگ زد:
    سلام دکترجان حالو احوال؟؟
    _سلام مهندس،بدنیستم تو خوبی؟
    _زهرا:من که خوبم ولی صدات نمیگه خوبیا!!
    _خستم یکم..
    _زهرا:نبینم دکترژونمون خسته باشه ها..یه خبر برات دارم هلو که مطمئنم اگه بفهمی تا دوشب خوابت نمیبره..
    _اِ ینی اینقد توپه؟؟
    _زهرا:آره،،حدس نمیزنی؟؟
    _نه زهرا خودت بگو حال فکرکردن ندارم
    _زهرا:خب باشع..مسعود امشب میاد پاریس!!!!!!!!!!
    _چیییییییییییی؟؟؟
    _زهرا:آروم بابا کر شدم..
    _یه بار دیگه بگو چی گفتی زهرا!!
    _زهرا:مسعود با یه تیم فرانسوی قرار داد بسته امشب میرسه برو استقبالش!!
    _باشع خدافظ....
    مات مونده بودم مسعود داره میاد؟؟؟واااای خداااای من مگه میشه!!داشتم از دلتنگی می مردم ینی امشب میتونم ببینمش..
    لباسامو پوشیدمو بعد از مرخص کردن کاترین حرکت کردم به سمت خونه.‌..از خوشحالی بالا و پایین میپریدمو میرقصیدم.یه دوش گرفتم.یه پالتوی صورتی پوشیدم با شلوار مشکی و شال و کلاه صورتی مشکی چون هوا عجیب سرد بود و البته چکمه های صورتی..تند تند آرایش کردمو از خونه زدم بیرون..بیشتراز همیشه واسه ی دیدنش بی تاب بودم..با فکراینکه مسعود غیراز من کسی دیگه ایو توی این دیار (کشور خودمون) نمیشناسه کیف میکردم و بی اختیار لبخند میزدم..ساعت 8:10 بود که رسیدیم فرودگاه..نشستم نشستم نشستم و بالاخره ساعت 11:30 بود که هواپیماش نشست...از اون دور تونستم تشخیصش بدم داشت اینورو اونورو نگاه میکرد به سمتش رفتم بیش تراز اونی که فک میکردم دلتنگ بودم دوباره و دوباره قلب عاشقم بود که شروع کرده بود به خودنمایی.....با دیدن من چشمای عسلیش شد اندازه ی دوتا دیگ ولی با لبخند گفت:سلام،شما اینجا؟؟
    منم بالبخند گفتم:سلام،خوش اومدین...گفتم بیام استقبالتون تا احساس غریبی نکنین!!و تبریک بگم تیم جدیدتون رو!!
    خندیدوگفت:مرسی لطف کردین.
    _خواهش میکنم
    _مسعود:حتما خیلی وقته اینجایین شرمنده هواپیما تاخیر داشت..
    _نه بابا این چه حرفیع!!
    _مسعود:کسیو ندیدین که سراغ منو بگیره؟؟
    _نه،،،از باشگاتون قرار بوده بیان دنبالتون؟؟
    _مسعود:آرره قرار بود ولی فک کنم دیراومدم رفتن!!
    _اشکالی نداره،،پیش میاد دیگه!آدرسی ندارین؟؟
    _مسعود:نه متاسفانه!!
    _خب.....امشب میتونین بیاین خونه ی من!!!!!!!!
    خاک تو سرم چی گفتم!!!وااای فکرای بد نکنه پیش خودش،،،چیکارکنم حالا!!هرچی بگم بدترش میکنم فقط سرمو پایین انداختمو لبمو به دون گرفتم..سکوت مضخرفی حاکم شده بود..و صدای زنگ موبایل من بود که سکوتو شکست که اونم تا رفتم وصلش کنم قطع شد و پشت خط کسی نبود جز زهرای فوضول.
    _مسعود:ممنون اگه شما نبودین واقعا نمیدونستم چیکار کنم!!
    بهش نگاه کردم چشماش میخندید ینی آبروریزی بدتراز این وجود نداره دیگه،،چه کردم.....گفتم:خب....
    _مسعود:ام....ماشینتون نزدیکه؟؟
    داشتم از خجالت آب میشدم دستشو جلوی صورتم تکون دادو گفت:ام..بریم؟؟؟
    _ها بله
    سوار ماشین شدیم دلشوره گرفته بودم و داشتم محو میشدم.._ینی نمیشد لال شی؟؟آخع این چه پیشنهادی بود؟؟؟_خب چیکارکنم دیگه،،همش تقصیر حس انسان دوستیه!!_مردشور اون حس انسان دوستیتو ببره...تو و مسعود تنها تو خونه!!!!_اه خفه چی میگی؟؟من بیشتراز چشمام به مسعود اعتماد دارم!!_ههههه خانوم اعتماد کننده،،هرچی باشه اونم یه مَرده مثه بقیه ی مردا!!!!!
    ته دلم لرزید نع نع مسعود اونجوری نیس اینو مطمئنم...مسعود خاصه اینو خودم میدونم......
    کلیدو توی قفل چرخوندمو درو بازکردم و به مسعود تعارف کردم وارد شه که گفت:شما بفرمایید خانوما مقدم ترند!!
    وارد شدم اتاق مهمانو بهش نشون دادمو گفتم:بفرمایید این اتاق شماست امیدوارم راحت باشین..
    _مسعود:ممنون..بعد.....شُ..ما؟!
    _من بالام شب بخیر
    اینو گفتمو رفتم بالا،لباسامو عوض کردمو خودمو انداختم روی تخت..دروغ چرا ترسیده بودم ولی بازم بخودم اطمینان میدادم که اتفاقی نمیوفته...فکروخیال نمیزاشت میخوابم و بدبختی اینکه یادم رفته بود باخودم آبم بیارم بالا..شالمو روی سرم انداختم و آروم آروم از پله ها اومدم پایین..برقا خاموش بودن و خداروشکر کردم که مسعود خوابه.رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم از آشپزخونه که خارج شدم با دیدن هاله ی سیاهی که داشت به سمتم اومد جیغ کشیدم.......برقا که روشن شدن مسعود اومد کنارم و گفت:هییییس نترس...منم نگام کن..
    بهش نگاه کردم روبه روم وایساده بود بی اختیار یه اشک از چِشم ریخت..
    _مسعود:چرا گریه میکنی؟!آروم باش آروم...من بودم میخواستم آب بخورم...هیچی نشد...
    سعی میکردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم ولی نمیتونستم. خععلی ترسیده بودم..مسعود یه لیوان آب به سمتم گرفت ازش گرفتمو خواستم بخورم که حس کردم هرچی خوردم داره میاد بالا (ببخشید توروخدا حالتونو بهم زدم) دویدم سمت دستشویی.....وقتی اومدم بیرون مسعود با چشمای پرازاسترسش پشت در وایساده بود گفت:خووبی؟؟میخوای بریم دکتر؟؟
    _خوبم،،چیزی نیس...ببخشید..
    اینو گفتمو خودمو سریع به اتاقم رسوندم..مسعود؟؟؟؟؟؟
    .
    ساعت 12 بود که بیدارشدم سرم درد میکرد لباسامو پوشیدمو رفتم پایین..در اتاق مهمان بازبود و تخت خواب هم مرتب بود، بوی ادکلن داشت دیوونم میکرد بخاطرهمین از اتاق خارج شدم..مسعود کو پس؟؟؟صدای موبایلم باعث شد از فکرخارج شم
    _بله
    _مسعود:سلام..خوبین؟؟؟
    _اِ..سلام..کجایین شما؟؟؟؟
    _مسعود:ببخشید بی خداحافظی رفتم‌‌..گفتم بیدارتون نکنم‌..از باشگاه زنگ زدن آدرس دادن منم اومدم باشگاه که زحمت ندم
    _اممم..این چه حرفیه شرمندم واقعا..نتونستم میزبان خوبی باشم‌‌
    _مسعود:دشمنتون شرمنده..ببخشید دارن صدام میکنن،،اگه کاری ندارین..
    _نع کاری ندارم به کارتون برسین..ببخشید بازم خدافظ
    _مسعود:خدافظ
    ینی مسعود به من هیچ حسی نداره اگه نداره پس چرا رفتاراش اینجورین؟؟؟ خداااایا دیگه دارم دیوونه میشم.....
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    یه هفته گذشت..خبری از مسعود نبود چندبار خواستم بهش زنگ بزنم ولی بهونه ای نداشتم تا بتونم صداشو بشنوم.....شب عید بود روی کاناپه دراز کشیده بودمو داشتم واسه خودم نقشه میکشیدم:تلفن خونه رو میکِشم،موبایلمو خاموش میکنم،راحت میخوابم تا شب....وقتیم بیدار شدم میرم بیرون یه گشتی میزنم میام.....ها نه به مسعود زنگ بزنم ببینم برنامش واسه فردا چیه!!!موبایلمو برداشتم و شماره ی جدید مسعودو گرفتم بعداز دوبوق صدای جدیش توی گوشی پیچید:بله
    _سلام،،خوبین؟؟
    _مسعود:سلام ممنون شما خوبین؟
    _مرسی..عیدتون مبارک
    _مسعود:عید شماهم مبارک
    _ممنون،،ام...واسه فرداکه برنامه ای ندارین؟؟
    _مسعود:.....نه چطور؟؟
    _گفتم فردا رو مهمون من باشین...تا یکم با شهر آشناشین!!
    خندیدوگفت:حتما چرا که نه!!
    منم خندیدمو گفتم:خب...مرسی
    _مسعود:فقط من فردا تا ساعت 1 باید توباشگاه باشم..
    _پس واسه ی ناهار میریم..ساعت 1:30 اینجا باشین
    _مسعود:باشه میام..
    _منتظرتونم خدانگه دار
    _مسعود:فردا میبینمتون،،خدافظ
    تلفنو قطع کردم...تو دلم عروسی بود بازم واسه دیدنش در حد مرگ خوشحال بودم و دلم میخواست فقط جیغ و داد کنم.‌‌
    صبح زود از خواب بیدارشدم به زهرا زنگ زدمو خوشحالیمو باهاش شریک شدم..یکم خونه رو تمیزکردم و لباسامو شستم و ساعت 12 و خورده ای بود که آماده شدم..پالتوی سورمه ای پوشیدم با یه پیراهن بافتنی یقه دار سفید زیرش و شال و کلاه و کفش سفید و شلوار سورمه ای...یکم کرم زدم به همراه ریمل و رژلب و خط چشم‌..چندتا عکس خوشل از خودم گرفتم و اومدم پایین که متوجه زنگ موبایلم شدم مسعود بود یه نفس عمیق کشیدم و بعد وصل کردم:بله
    _مسعود:سلام من پایینم
    _سلام الان میام..
    کلیدامو از روی میز برداشتم و رفتم پایین....با دیدنش دلم یه دل دیگه شد پالتو و شلوار و چکمه و شال گردن مشکی پوشیده بود با یه پیراهن سفید زیرش...عشق قشنگ من چه خوشتیپی تو آخه!!بهش رسیدم.
    _سلاام،،ظهربخیر
    _مسعود:سلاممم،،،مرسی.عیدتون مبارک
    _ممنون عید شماهم مبارک...خب بهتره حرکت کنیم‌.فقط پیشنهاد میزبان اینه که ماشین نبریم.
    _مسعود:اونوقت چرا پیشنهاد میزبان اینه؟؟
    _چون شهر خعلی شلوغه و با ماشین مجبورمیشیم مدت زیادیو تو ترافیک بمونیم...یه مسیریو پیاده میریم بقیشم با اتوبوس
    _مسعود:آهان!!باشه هرچی میزبان بگه...
    خندیدم...من عاشق این مسعود بودم این روی مسعود..یه آدم مهربونِ شوخِ خوش خنده...همون آدمی که اون شب کناردریا و زیربارون باعث شد حالم عوض شه،،دلداریم داد و مهربونی کرد و باعث شد عاشق شم و برای اولین بار توی عمرم حس شیرین عشقو حس کنم..باعث شد واسه ی نجات دادن جونش با شخصی که ازش متنفرم سرسفره ی عقد بشینم....و صبر کنم تا اونم عاشق شه!!!!!!!!....
    کنارش راه میرفتمو توی این افکار بودم..با دیدن مغازه ی ساندویچ فروشی از افکارم خارج شدم با دستم مغازه رو نشون دادمو گفتم:ناهار امروز
    _مسعود:خوبه!!
    وارد مغازه شدیم فروشنده با دیدنم گفت:به به فاطمه خانوم نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟؟مامان بابا خوبن؟؟
    _سلام عمو،،ببخشید خیلی گرفتار بودم نشد بهتون سر بزنم..مامان بابام خوبن سلام دارن..
    به سمت مسعود برگشتم یه جوری داشت نگاه میکرد گفتم:ایشون یکی از دوستای قدیمی بابان که چندسالیه با خانوادشون اینجا زندگی میکنن.بعدم روبه عمو پرویز گفتم:ایشونم مسعود رادفر که مطمئنا میشناسین عمو..
    مسعود با عمو دست داد و ابراز خوشبختی کرد عمو پرویز گفت:بعله کیه که ایشونو نشناسه!!
    روبه مسعود:خبر داشتم که بایکی از تیمای فرانسوی قرارداد بستی آقامسعود..مبارک باشه..
    _مسعود:ممنون
    _عمو:فقط یه سؤال شما فاطمه خانوم مارو از کجا میشناسی؟؟
    مسعود با لبخند گفت:آشناییمون به خیلی وقت پیش برمیگرده
    _عمو:آره فاطمه؟؟
    _بله عموجون..لیلا دختر عمومجتبی با فربد همسال ازدواج کرد و این ازدواج سبب آشنایی ما شد.!!¡
    _عمو:جدی؟؟؟پس لیلام رفت...
    _آره
    _عمو:خوبه...حالا جدا از اینا چی بزارم؟؟
    _همون همیشگی
    عمو با خنده گفت:ای آتیش پاره،،
    منم خندیدم...توی سکوت سپری شد تا ساندویچامون حاضر شد و هرکاری کردم عمو پولشو قبول نکرد...از مغازه خارج شدیم نیمکت بغـ*ـل مغازه رو نشون دادمو گفتم:اونجا بشینیم..مسعودم تایید کرد..نشستیمو مشغول خوردن ساندویچا شدیم
    _مسعود:چه خوشمزس!
    _آره خیلی
    چون بسیار بسیار گرسنه بودیم سریع خوردمش و به درخت روبه روم خیره شدم..یه درخت بزرگ بود که روش برف نشسته بود و خوشگلیشو چندبرابر کرده بود..!
    _مسعود:میخوای عکس بگیری؟
    به سمتش برگشتم...چه شیرین واسش شده بودم دوم شخص!!
    _آره خیلی قشنگه،،
    _مسعود:خیییلی!!میخوای ازت بگیرم؟؟
    _ممنون میشم!!
    _مسعود:باخودم یه دوربین دارم اشکالی که نداره با اون بگیرم؟؟
    _اوم...نع فقط عکاسی بلدی؟؟
    _مسعود:آره...پسرداییم هومن عکاسه و آتلیه داره...قبلنا باهم کار میکردیم..
    _چه جالب نمیدونستم...
    لبخند زد و از روی نیمکت پاشد منم پاشدمو کنار درخت وایسادم...فک کنم ده بیستایی عکس ازم گرفت با ژستای مختلف..یهویی کیف یکی از عابرارو گرفتو ازش خواست تا ازمون عکس بگیره...عابرم که یه پسر جوون بود قبول کردو دوربینو از مسعود گرفت...اونم فوری اومدو کنارم وایساد از حرکتش خندم گرفت و یه جوری بهش نگاه کردم اونم نگام کردو خندید..پسره علامت داد عکسو گرفته!!مسعود یکم خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:به دوربین نگاه کن..!
    نگاه ازش گرفتم و به لنز خیره شدم..دوتا عکس صمیمی دیگم گرفتیمو مسعود پسره رو مرخص کردو روی نیمکت نشست و گفت:بیا عکسارو ببین...
    رفتم کنارش نشستم خودشو بهم چسبوند و عکسارو آورد...خیلی خوشگل شده بودن مخصوصن عکس اولی با مسعود که عالی شده بود..نیمرخمون بود که داشتیم بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم و ازهمه جالب تر چال روی گونه ی هردومون بود........
    _مسعود:همش خوب شده میدم هومن ظاهر کنه!!
    _مرسی
    _مسعود:خواهش
    _خب پاشین بریم باید با اتوبوس بریم مرکزشهر
    _مسعود:باشه،،بلندشدو ادامه داد:حالا چرا مرکزشهر؟؟
    _چون میخوایم خرید کنیم دیگه
    _مسعود:آهااان..
    وقتی به مرکزشهر رسیدیم با خنده گفتم:من عاشق اینجام!!
    _مسعود:واسه فروشگاهاش دیگه؟؟!؛
    باخنده گفتم:هی آره..
    ینی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین همه ی فروشگاه هارو الکی باهم زیرورو کردیمو آخرشم مسعود فقط یه جوراب خرید!!!
    باخنده روبه مسعود گفتم:فقط یه جوراب؟؟؟!!؛؛
    مسعودم خندیدوگفت:آرره!!!!!!
    یکم باهم خندیدیم بعدش گفتم:شب شد....
    مسعود نگاهی به ساعت مچیش انداختو گفت:اوه اوه ساعت 8 شد که!!
    _مگه جایی کاری داشتین؟؟
    _مسعود:راستش امشب باشگاه یه مهمونی داره که ساعت 8:30 شروع میشه!!
    _خب چرا زودتر نگفتین!!اگه میگفتین زودتر برمیگشتیم!
    _مسعود:اشکالی نداره..ایفلو ندیدیم هنوز.!.
    _اونور شلوغه الان..اگه بریم به مهمونی نمیرسین..
    _مسعود:باشه..فقط قول بدین که منو ببرین!!
    بالبخند گفتم:باشه حتما..الان با اتوبوس میریم همونجا که سوارشدیم بعدش میریم خونه من خودم میرسونمتون!
    _مسعود:اینطوری که نمیشه زحمت نمیدم
    _نه بابا این چه حرفیه تعارف نداریم که..به هرحال میزبانم دیگع..
    _مسعود:باشه..قبول
    همونطور که گفتم رفتیم خونه و ماشینو برداشتیم و با آدرسی که مسعود داد بردمش باشگاهش...
    _مسعود:الان میرین خونه؟؟
    _آره دیگه
    _مسعود:همه ی بازیکنا میتونن با خودشون یه همراه بیارن..من میتونم شمارو به عنوان همراه ببرم؟؟؟
    _خب......ام....باشه
    مسعود با لبخند خوشگلش:ممنون
    اینو گفتو پیاده شد منم ماشینو پارک کردمو رفتم پایین...باهم وارد باشگاه شدیم..عجیب شلوغ بود و تاریک،،یه آن ترسیدم ولی دست مسعود که روی کمرم قرارگرفت و به سمت جلو هولم داد،یه جوری شدم یه حس آرومی به دلم رسوخ کرد که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم...با چندنفر سلام علیک کردیم و مسعودمنو همراه خودش معرفی کرد...یکی از صندلیارو بهم نشون دادوگفت:اونجا بشینین لطفا من یه دقیقه برم اونطرف برگردم!!
    _باشه..
    روی همون صندلی ای که گفت نشستم....یه خانمی یه سینی رو گذاشت روی میزجلوم....محتویات شیشه برام عادی بود!!این چندسال زندگی اینجا و توی این شرایط باعث نشده بود به سمتش کشیده بشم..اصلا ازاینجور به قول بقیه عشقوحالا خوشم نمیومد...به روبه روم خیره شدم..کجا رفت این مسعود پس؟؟؟!!!..دوباره چشمم خورد به شیشه از فکری که به ذهنم اومد یه جوری شدم!!نع اصلا بمیرمم نمیخورمش..¡ ولی........
    درشیشه رو بازکردم و یه لیوان پرکردم...دستام میلرزیدن ولی لازم بود وانمود کنم خوردم تا تکلیفم با مسعودو همین امشب روشن کنم!!یه نفس عمیق کشیدم.دوروبرمو نگاه کردم..لیوانو به دهنم نزدیک کردم و یکم از محتویاتشو هورت کشیدم و تو دهنم چرخوندم و برگردوندم تو لیوان...بعدش کل لیوانو توی گلدون کنارم خالی کردم....بالاخره امشب میفهمم مسعود حسی بهم داره یا نه.......¡¡¡¡
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    خداااایا خودمو میسپرم به خودت،،،اگه امشب اتفاقای بدی افتاد منو ببخش..مسعودو دیدم که با لبخندشیرین روی لبش داره به سمتم میاد از جام بلند شدمو رفتم سمتش..با لحن کشداری گفتم:مسعوووود....
    لبخندش خشک شد..چشماش قفل شد تو چشمام،،سعی کردم چشمامو بی حالو خمارکنم و فک کنم موفق بودم چون اخم کردو با صدای بلندی گفت:چی کار کردی فاطمه!!!
    از جدیتش پشتم لرزید ولی نباید کوتاه میومدمو می باختم امشب همون موقعیه که چندوقتیه منتظرشم اگه مسعود عشقی به من داره همین امشب باید واسم مشخص بشه..!
    با همون حالت گفتم:چیکارکردم مگه؟؟؟
    محکم مچ دستمو گرفت و دوید به سمت در اونقد سریع اینکارو انجام داد که نزدیک بود از سر بخورم زمین خوشبختانه خودمو نگه داشتم به ماشین که رسید گفتم:چیکارم داری؟؟میخواستم خوش باشم واسه چی به زور آوردیم بیرون..؟
    کیفمو از دستم کشید و درشو بازکرد با صدای بلند گفتم:اوی به کیف دخترمردم چیکارداری مامانت بت یادنداده نباید دستتو تو کیف کسی کنی؟؟؟
    سوییچ ماشینو درآوردو بعداز بازکردن قفل در جلو رو بازکرد و منو هول داد تو...خودشم پشت فرمون نشست..!ماشینو روشن کردو راه افتاد گفتم:منو کجا میبری؟؟جیغ میزنما!!! هیچی نگفت حتی نگامم نکرد،،داد زدم:آی کمک این پسره منو دزدید!!منو نجات بدید!!! شیشه ها رو داد بالا..ساکت شدم..اصن منو داره کجا میبره؟؟غلط کردم حالا چی بگم چیکارکنم؟؟؟
    سکوتو شکستم:مسعووود..هیچی نگفت..دوباره صداش کردم:مسعووود
    _مسعود:ساکت شو فاطمه داری با بوی اون زهرماری حالمو بد میکنی!!
    خودمو بهش نزدیک کردمو با لحن پراز عشـ*ـوه و کش دار گفتم:پس اونقدر حرف میزنم تا توام مـسـ*ـت بشی...!!اونوخ...
    به طرز وحشتناکی پاشو گذاشت رو ترمز که باعث شد بیفتم تو بغلشو بینیم بخوره به سرش...با دستش هولم داد عقب و برگشتم رو صندلی خودم.و نگام افتاد تو آینه از بینیم خون میومد با جیغ گفتم:خون خون،،،خون..من میترسم!!رنگ نگاه مسعود عوض شد چندتا دستمال از جعبه درآوردو به سمتم گرفت محلش ندادم پسره ی جاخالی حیف که برام با همه فرق داری!!!دستشو آورد جلو و دستمالارو گذاشت رو بینیم..از دردش چشمامو محکم روی هم فشار دادم دستشو پس زدم و خودم دستمالارو گرفتم..اونم در ماشینو بازکردو رفت پایین..میخواستم گریه کنم نمیتونستمم به اون شکایت کنم چون تقصیر خودم بود میترسیدم یه چیزی بگم با این اعصاب خوردش یه دست کتکم ازش بخورم!!کلا معلوم بود چقد عصبیه،خداایا سکته مکته نکنه بیفته رودستم؟!نه نفوس بد نمیزنم هیچی نمیشه..فقط بعداز چندماه بالاخره میفهمم منو میخواد یا نه!!..در بازشدو رو صندلی نشست..زیرچشمی نگاش میکردم،،دوتامون خطرناک شده بودیم من از خشم اون میترسیدم و طبیعتا اونم از زهرماری ای که من خورده بودم...ماشین راه افتاد واسه اینکه جوُ عوض کنمو درصد عصبانیتشو بسنجم روبش گفتم:من دست شویی دارم!!!
    نیم نگاهی بهم انداختو عادی گفت:الان میرسیم!!!
    _منو داری کجا میبری؟؟
    _مسعود:هرجا
    _من دست شویی دارم!!
    _مسعود:الان دست شویی از کجا بیارم؟؟
    _من دست شویی دارم!!
    نفسشو محکم بیرون داد و دور زد..کنار یه رستوران وایسادوگفت:برو
    _توام بیا
    چشماش یه جوری شدن و دوباره اخم کرد و گفت:من براچی بیام
    مچشو گرفتمو گفتم:باید بیای!!!
    به دستش نگاه کرد و بعد به چشمای من خیره شد..با دست آزادش ماشینو خاموش کرد منم مطمئن شدم که میاد دستشو ول کردم و از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد رفتم پیششو دست آزادمو دور بازوش حلقه کردم..بهم نگاه کرد منم تو چشماش خیره شدم،،صدای زنگ موبایلش باعث شد که چشم ازم بگیره..موبایلشو از جیبش درآورد صفحشو دیدو دوباره گذاشت تو جیبش...تا دم دست شویی باهم رفتیم...وارد دست شویی شدمو بینیمو شستم خونش بند اومده بود تو آینه به خودم نگاه کردم چشمام واقعا قرمز شده بودن چون خیره شده بودمو پلک نزده بودم..بالاخره باید همه چی طبیعی باشه..از دست شویی اومدم بیرون..مسعود همونجا وایساده بود و پشتش به من بود و داشت با تلفن حرف میزد
    _صدهزاربار بهت گفتم به من زنگ نزن چرا نمیفهمی؟؟ها؟؟بین منو تو چیزی نبوده و نیست....چقد بهت بگم نمیخوامت،،،اندازه ی یه ارزن عزت نفس نداری فقط برا رسیدن به دوتیکه زمین خودتو خارکردی!!!مطمئن باش دفعه ی بعدی که زنگ بزنی یه جور دیگه باهات برخورد میکنم....
    به طرفم برگشت..!!داشتم میلرزیدم نمیدونم چرا!!!!مسعود دوید سمتم و دستمو گرفت و گفت:چته تو؟؟بیا بریم تو ماشین..
    تا ماشین راهنماییم کردو رو صندلی نشوندم خودشم کنارم نشست سرمو به صندلی تکیه دادم..نع نباید از نقشم خارج شم نباید مسعود بویی ببره..
    _مسعود:فاطمه خوبی؟؟؟؟نگام کن!!
    بهش نگاه کردمو گفتم:میخوام برم
    هیچی نگفتو حرکت کرد..دستام یخ کرده بودن...با خودم کلی کلنجار رفتم که حرکت بعدیم چی باشه و چیکارکنم!!!خوشحال بودم از اینکه چیزایی که از احسان و مصطفی درباره ی قضیه ی ندا شنیده بودم دروغ نبوده..و با این حال مسمم ترشدم برای ادامه ی نقشه..
    ماشین دم در خونم وایساد به مسعود نگاه کردم گفت:برو خونه
    _توام میای!!؟؟
    _مسعود:ماشینو به سرایدار میسپارم
    _توام میای!!؟؟
    _مسعود:دیروقته
    بهش نزدیک شدم سرشو کشید عقب از حرکتش خندم گرفت ولی خودمو نگه داشتم گفتم:میای بالا چون من میخوام..
    خودم از حرفم مورمورم شد بیچاره مسعود.. از ماشین پیاده شدیم جلو راه افتادم نمیخواستم جلو سرایدار به مسعود بچسبم به هرحال زشت بود آبرو داشتم..مسعود سوییچو داد به سرایداروبهش گفت ماشینو ببره تو پارکینگ.. وقتی از آسانسور خارج شدیم دستشو کشیدم سمت در خونه..درو بازکردم و رفتم تو اونم دنبالم کشیده شد...وسط پذیرایی دستشو ول کردم و خودم رفتم سمت پله ها چندتا از پله هارو رفتم بالا و به سمتش برگشتم،همونجا وایساده بود و به زمین خیره شده بود گفتم:چرا وایسادی؟؟بیا بالا
    بهم نگاه کردو گفت:خوبه!!
    راه رفترو برگشتم دوباره دستشو گرفتم و به سمت پله ها کشوندمش دراتاق خوابمو بازکردم و وارد شدیم....کلاهمو درآوردمو انداختم رو تخت چون موهامو تو کلاه جمع کرده بودم با درآوردنش همه ریخت تو صورتم..پالتومم درآوردم و برگشتم سمت مسعود باز به زمین خیره بود..منو ببخش عشقم ولی لازمه...!
    تو فاصله ی چندسانتیش وایسادم که باعث شد فوری سرشو بیاره بالا یه کله ای ازم بلند بود سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم..باز موبایلش زنگ خورد از جیبش درآورد با دیدن صفحش اخمش توهم رفت..دستمو زدم زیر دستش جوری که گوشیش افتاد رو زمین داد زدم:چرا فقط اخم میکنی؟؟چرا به پلیس نمیگی؟؟چرا نمیذاره منو تو باهم باشیم!؟چرا میخواد خودشو بهت بچسبونه!!من نمیتونم اینارو ببینم!!توام بخاطراون سمت من نمیای!!؟؟
    اشکام ریختن خدایا چی گفتم؟؟الان چه فکری پیش خودش میکنه...
    دوتا دستاشو گذاشت رو بازوهامو گفت:هیچی نیس فاطمه،،گوش کن..من با اون هیچ کاری ندارم..من...من..من تورو میخوام!!یکم دیگه صبرکن بهت میگم،،میام خواستگاریت،،،ازدواج میکنیم هیچکسم نمیتونه جلومونو بگیره...تو الان نمیفهمی چی میگم فردام که از خواب بیدارشی هیچی یادت نمیاد..بهت قول میدم که میام صبوری کن!!!!
    دویدم سمت دست شویی و درو بستم..حالم بد شد..صورتمو شستم.؛هضم حرفاش واسم سخت بود عشق مغرور من اعتراف کرده بود دوسم داره ولی من نمیتونستم باورکنم..درو بازکردم پشت در وایساده بود گفتم:حالم بده!!
    دستمو گرفتو نشوندم رو تختو گفت:بخوابی خوب میشی..!
    _خوابم نمیاد..
    هیچی نگفت و فقط پتورو کنارزد و آروم هولم داد تا بخوابم مقاومتی نکردم پتورو انداخت روم..دستشو گرفتم چشمامو مظلوم کردمو گفتم:پیشم بمون!!
    چشماشو روی هم فشار داد..اون یکی دستشو گذاشت روی دستم و فشارداد و گفت:نباید اینجا بمونم،،،!!!
    _من میترسم!!
    _مسعود:ترسی نداره..فقط همین یه باره قول میدم وقتی مال هم شدیم هیچ وقت تنهات نزارم!!بهم فرصت بده
    دستشو ول کردم ته دلم یه جوری بود..همه ی حرفاش تو ذهنم چرخید..خجالت کشیدم..ازش چی خواسته بودم!!نمیشد اینجا بمونه!!...برقو خاموش کردو درو بست........چشمامو بستم.......نکنه خواب بوده باشه......یا صبح هیچی یادم نیاد.........
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    با زنگ ساعت موبایلم از خواب بیدار شدم...همه چی یادم بود با فکر به اینکه مسعودم منو دوس داره نیشم بازشد..تختو مرتب کردمو رفتم پایین.سیروپر صبحونمو خوردم و آماده شدم برای رفتن به دانشگاه..ماشین تو پارکینگ بود سوار که شدم حس کردم بوی ادکلن مسعود هنوز تو ماشین هس خندیدمو دیوونه ای نثارخودم کردم...سرکلاس بودم و مشغول تدریس که موبایلم زنگ خورد بعداز معذرت خواهی از دانشجوها رفتم بیرون.
    _بله.
    _فرهاد:سلام فاطمه خانوم
    _اِ سلام فرهاد چطوری؟؟
    _فرهاد:چطورم؟؟؟خسته نباشی!!
    _سلامت باشی!!بخدا گرفتاربودم داداش ببخشید،،الانم سرکلاس بودم زنگ زدی!
    _فرهاد:خب حالا،،اشکل نداره!فاطمه زنگ زدم واسه عروسیم دعوتت کنم!!!
    _چییییی؟؟!!عروسیت؟؟؟!!
    _فرهاد:آرره..پنج شنبه مراسمه
    _ینی چی؟؟درست صحبت کن ببینم چی میگی؟؟
    _هیچی دیگه یادت نیس یه حدسایی زده بودی،،درست بود..رفتیم خواستگاریو جواب مثبتو گرفتیم
    _وااای باورم نمیشه!!!
    خندیدوگفت:باورکن‌.میای دیگه؟؟!!
    _الان واقعا جاشه بزنم لهت کنم..جمعه صبح به من زنگ زدی میگی پنج شنبه ی آینده عروسیمه بیا،،آخه آدم عاقل مگه من سرکوچتون زندگی میکنم که پنج دقیقه ای خودمو برسونم!!چرا زودتر نگفتی!؟؟
    _فرهاد:ببخشید دیگه یادم رفت!!
    _اِ یادت رفت؟؟؟وقتی اصن عروسیم دعوتت نکردم میفهمی!!
    _فرهاد:چه چیزا !!!حالا کی هس این داماد بدبخت؟؟
    _فک کردی میگم؟؟؟
    _فرهاد:قید مسعودو زدی؟؟
    _مسعود؟؟؟؟؟...نمیتونم بیخود منتظربمونم!!!..¡
    _فرهاد:چی میگی فاطمه؟؟
    _همین که میشنوی!!!
    _فرهاد:واقعا نمیفهمم..مگه عاشقش نبودی؟؟اونوخ چه جوری میتونی ازش بگذری؟؟
    _عاشق؟؟؟؟دیوونشم!!
    _فرهاد:پس چرا میخوای ازدواج کنی؟؟
    _خب میخوام باش ازدواج کنم دیگه!!!
    _فرهاد:مثه آدم حرف بزن ببینم
    _بهم گفت فرهاد...!!
    _فرهاد:چیو؟؟؟
    _بهم گفت دوسم داره
    _فرهاد:راس میگی؟؟؟!!!
    _بخدا
    _فرهلد با خنده:واااای دختر خوشحالم کردی...دیدی گفتم نسبت بهت بی تفاوت نیس!!!
    _آره گفتی دیشب مطمئن شدم...وقتی اومدم همه چیو برات میگم..به کسی چیزی نگو
    _فرهاد:باشه،،منتظرتم مواظب خودتم باش!!
    _توام همینطور خدافظ
    _خدافظ
    کلی اینورواونور زدم تا تونستم واسه پنج شنبه صبح بلیط رفت،یکشنبم بلیط برگشت بگیرم..وسایلمو جمع کردم و رفتم فرودگاه..هیچ خبری از مسعود نداشتم و این باعث دلشورم شده بود..اگه الکی گفته باشه که فقط منو آروم کنه چی؟؟؟!!تو عروسی چیکارکنم؟؟!!ینی رفتارش چه جوریه؟؟!! تا وقتی که هواپیما تهران فروداومد با این فکروخیالا سرکردم و واقعا اعصابم خرد شده بود..با دیدن زهرا و احسان از افکارم فارغ شدمو خودمو بهشون رسوندم و پریدم تو بغـ*ـل زهرا
    _زهراااااا
    _زهرا:اول سلام فاطمه خانوم!سالمی؟؟
    ازش فاصله گرفتمو گفتم:خب سلام،،نمیزاری ابراز محبت کنم
    _زهرا:این ابراز محبتتو نخواستم احسانو دیدی؟؟
    روبه احسان:سلام داداشی خوبی؟؟
    _احسان:سلام چه عجب والا مارم دیدی!
    _اذیت نکنین دیگه بریم عروسی تموم شد!!
    _زهرا:حالا کو تاشب!!خوب خودتو واسه عروسی رسوندی من اگه خودمم میکشتم نمیومدی!!
    همونطور که میرفتیم سمت در گفتم:واای زهرا نمیدونی اینقد این آژانس اون آژانس رفتم تا تونستم بلیط بگیرم این فرهاد دیوونه ورداشته جمعه زنگ زده به من!!
    _زهرا:آروم حالا،،خون خودتو کثیف نکن
    زدم به بازوشو گفتم:دیوونه
    سوار ماشین که شدیم احسان گفت:خب فاطمه خانوم از آقامسعود چه خبر؟؟؟ وااای دوباره داغ دلم تازه شد کاش میتونستم بهشون بگم اون شب چی گذشت و چی شد ولی نمیشه!!
    گفتم:هیچی خبرندارم!!!!
    _احسان:واقعا؟؟؟چرا؟؟؟
    _چرا نداره دیگه،از اون شبی که رفتم فرودگاه دیگه ندیدمش..اون درگیر بازیا و باشگاهش بوده منم درگیر کاروزندگیم!!
    _احسان:آهان!!
    تا خونه دیگه کسی چیزی نگفت ناهار خوردیمو،،یکم استراحت کردیم..این عروسیم ساعت 8 شروع میشد..یه دوش گرفتم و دوروبرای 4 بود که آماده شدم...لباسم دورنگ بود.یه پیراهن سفید ساده بود که آستیناش تا آرنج بود و گیپور..دامنمم لیمویی بود تا روی زانوم که یه کمربند طلایی پاپیونی میخورد..چون دوس نداشتم پاهام پیدا باشن یه ساپورت سفیدم پوشیده بودم به همراه کفشای پاشنه بلند سفید..خیلیم ساده و دخترونه آرایش کردم.سر موهامو بابلیس کردم تا زیاد ساده نباشه جلوشم کج کردمو دوتا گیرسر کوچولوی لیمویی زدم.همین آماده شدن سادم تا ساعت 7 طول کشید..مانتو و شال و کیف سفیدمم برداشتم و از اتاق خارج شدم..خیلی دلم میخواست صورتیِ لباسمو بگیرم ولی حیفش که واسه بزرگ بود..زهرا و احسانم آماده بودن که شیری ست کرده بودن و عجیب نازشده بودن..سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت عروسی استرس روبه رو شدن با مسعود تا مرز دیوونگی کشوندم ولی وقتی رسیدیم متوجه شدم نیومده¡¡
    _ستاره:چطوری فاطمه رسیدن بخیر
    _خوبم ممنون تو خوبی؟؟
    _ستاره:آره چه خبرا
    _سلامتی،،
    _علی:فاطمه از مسعود خبرنداری؟؟اومده؟؟
    _نمیدونم منم به زور بلیط گیرآوردم!!
    _شهاب:اوه اوه ینی اگه نیومده باشه فرهاد بیچارش میکنه!!
    _وا؟؟!!!!
    _شهاب:والا،،،بهش تاکید کرد که حتما بیاد..
    _پس خدا بخیر بگذرونه!!!
    _پدرام:واقعا!!
    با اجازه از بچه ها با زهرا رفتیم تو یکی از اتاقای ساختمون و لباسامونو عوض کردیم (چون زمستون بود مراسم توی ساختمون برگزار میشد)
    وقتی برگشتیم پیش بقیه فربد و لیلام اومده بودن،،لیلا بغلم کردوگفت:سلام دخی عموی خوشگلم!
    _سلام لیلی!!
    _فربد:سلام عرض شد دخترعموجان!
    روبه فربد گفتم:واای سلام فربد نمیدونی دلم چقد برات تنگ شده بود..اینو گفتمو دستمو توی دستش که روبم دراز شده بود گذاشتم
    خندیدوگفت:منم خیییلی
    _لیلا:خوبه والا
    _اوه ببخشید لیلی بخدا دلم واسه جفتتون تنگیده بود!!
    _لیلا:باشه ماسمالی نکن
    همه خندیدن فربد پسربغل دستشو نشون دادوگفت:فاطمه ایشون داداشم فرزاده که روسیه زندگی میکنه..یه پسر قدبلند چشم آبی بود که پیراهن آبیم پوشیده بود،،همیشه معتقد بودم پسر خوب نیس اینقد خوشگل باشه¡¡
    فرزاد دستشو به سمتم دراز کردوگفت:خوشبختم خانوم
    دستمو توی دستش گذاشتمو گفتم:منم همین طور
    _پدرام:به به آقامسعودم تشریف آوردن!!
    _مسعود:سلاام
    با دیدن مسعود که کنار فربد وایساد دلم لرزید به زور دستمو از دست فرزاد کشیدمو سرمو پایین انداختم..کم مونده بود گریم بگیره..نباید اینجوری میدیدم نکنه مثه اون روز فکر بدی دربارم بکنه!!
    مسعود با آقایون دست داد و باخانومام همینطوری حالواحوال کرد و لپ آرتان و ایمانو کشید،،و روبه عسل گفت:چطوری عمو؟؟
    توی این مدت هیچ وقت ندیدم با خانوما دست بده ولی من....خدایا غلط کردم همینجا قول میدم دیگه با مردا دست ندم!!!باشه؟؟کمکم کن فقط¡¡
    کنار زهرا نشستم میلادم کنارم نشست و درگوشم گفت:چت شد یهو خوبی؟؟
    _آره چیزی نیس
    _میلاد:مسعود؟؟؟
    روبش برگشتمو گفتم:هیس چرا داد میزنی؟؟
    شونشو بالاانداختو با خنده گفت:من که داد نزدم!!واقعا کوروکر شدی!!
    _میللااااد
    _میلاد:راس میگم خو..آروم باش بابا،،نترس اگه عاشق باشه با این چیزا قیدتو نمیزنه که!!
    _چی میگی!!!
    _میلاد:اون روز که به فرهاد گفتی منو فربد پیشش بودیم وقتی قطع کرد مجبورش کردیم بگه بهش چی گفتی!!در حد مرگ براتون خوشحالم خیلی بهم میاین!!!!
    _من این فرهادو میکشم...
    _میلاد:اشکال نداره دیگه آبجی،،ما به کسی نمیگیم خیالت جمع،فربد حتی به لیلام نگفته..فرزادم بخاطر تو آورده که یکم غیرتی شدن داداش مسعودو ببینی!!
    _ینی چی؟؟؟
    _میلاد:ینی همین دیگه!!
    _مگه الکیه!!من اذیتش نمیکنم!!..
    _میلاد:فقط یکم!!دوس نداری بفهمی چقد براش مهمی!!
    _خب...چرا ولی..
    _میلاد:ولی نداره دیگه،،فرزادم درجریانه نگران اون نباش..
    نفسمو بیرون دادمو گفتم:باشه فقط اگه هراتفاق بدی افتاد من از چشم توی نیم وجبی و اون فربدخان میبینما!!
    _میلاد:نترس چیزی نمیشه،،
    سرمو که بالا آوردم مسعودو دیدم که روبه روم نشسته بود و میخ شده بود رو منو میلاد..
    _میلاد مسعود داره نگامون میکنه نکنه چیزی فهمیده باشه!!
    _میلاد:نترس لبخونیش صفره!!
    _خب خداروشکر..
    یکم روصندلیم جابه جاشدمو با لحن خنده داری گفتم:برو اونورتر چقد چسبیدی به من بی حیا!!
    میلاد خندیدو بعداز اینکه صندلیشو جابه جا کردگفت:باشه ببخشید..
    یکم میوه خوردم و زهرا گفت:فاطمه ما میریم برقصیم تو نمیای؟؟
    _نع منتظرم فرهاد بیاد
    _زهرا:باش
    سرمو که چرخوندم دیدم میز خالی شد بی معرفتا همشون رفته بودن مسعودم نبود!!!!
    _شما نمیرقصین؟؟؟
    به طرف صدا برگشتم،،فرزاد بود که سمت راستم نشسته بود یکم به سمت چپ مایل شدمو گفتم:نع
    _فرزاد:خیلی وقته فرانسه زندگی میکنین؟؟
    _نزدیک 10 ساله،،شما چی؟؟
    _فرزاد:من 7 ساله رفتم..تنهایی خیلی سخته!!
    _بله،،دیگه شده عادت
    _فرزاد:اونکه بله ولی دلتنگی عادت نمیشه
    _نه..اصلا
    چنددقیقه ای هیچی نگفت بعد صدام کرد:فاطمه خانوم
    _بله
    _فرزاد:لیلا داره صدامون میکنه
    _به لیلا نگاه کردم که کنار بلندگو وایساده بود و ماکسی پسته ایش فوق العاده نازش کرده بود علامت داد که بریم پیشش!
    از جامون بلند شدیم به لیلا که رسیدیم گفت:شما دوتا چرا نشستین؟؟
    با تعجب گفتم:پس انتظار داری واست پشتک بزنم؟؟
    _لیلا:خب برین باهم برقصین!!!
    _رقصم نمیاد!!
    _لیلا:چه ربطی داره برین وسط مراسم رقـ*ـص دونفره میطلبه!!
    _چرا خودت با فربد نمیری وسط!؟
    _لیلا:فربد رفته بیرون..تو و فرزاد که هستین
    _فرزاد:زن داداش ول کن،،شاید نمیخوان برقصن
    _لیلا:تو که نمیدونی فرزاد تو همه عروسیا مجلس گرمکنمون اینه،،اونوخ دوس نداشته باشه برقصه!!
    _:عروس دوماااد اومدن
    با اعلام رسیدن عروس دوماد همه رفتن تو باغ و لیلا دست از سرکچلم برداشت....دوتا نفس عمیق کشیدم و از ساختمون خارج شدم..فرهاد که دیدم گفت:به به خوشگل خانوم
    _سلام آقا دوماد،،خوش میگذره؟؟
    _فرهاد:خیییلی!!ایشالا عروسی خودت
    سرمو پایین انداختمو ریز خندیدم..وقتی سلام احوال پرسیا تموم شدو تو جایگاه خودشون نشستن بهم علامت داد که برم پیشش..
    وقتی رسیدم پیششون گفتم:اولا که سلام عروس خانوم..خوبی؟؟چون شوهرت دقیقه نود منو دعوت کرد من حتی اسمتم نمیدونم!!
    خندیدوگفت:سلام عزیزم،،شیرینم
    با خنده گفتم:اوخی عزیزم،،قربونتون برم من زوج تاریخی
    دوتاشون خندیدنو شیرین گفت:خدا نکنه!!
    فرهاد رو به شیرین گفت:خب اینم از فاطمه که سراغشو میگرفتی!!
    _جدی؟؟؟پس ذکرخیرم بوده!!
    _شیرین:بله چه جورم!!
    _خاک تو سرم،،معلوم نیس چیا گفته!!
    شیرین خندیدو من روبه فرهاد گفتم:آهان راستی،،بازم نتونستی یه حرفو پیش خودت نگه داری فوری تحویل فربدومیلاد دادی!!!
    فرهاد خندیدوگفت:فرزاد اومده؟؟؟
    _آره پسره ی قزمیت دراز!!
    _فرهاد:دراز؟؟؟؟آهان نه اینکه آقا مسعودتون نیم متره!!!
    _ینی فرهاد برو خداروشکر کن که اینجا مجلس عروسیه توام دامادشی وگرنه چنان کتکی میخوردی که اسمتم یادت بره!!!
    فرهاد باز خندید ولی شیرین با لحن بامزه ای گفت:چیزی نشده که فقط به میلادوفربد گفته مسعودم تورومیخواد!!
    چشمام شد اندازه ی دوتا قابلمه و گفتم:یا خدا!!!!ینی به شیرینم گفتی!!!
    _فرهاد:اگه اول زندگی پنهون کاری وجود داشته باشه باید فاتحه ی اون زندگیرو خوند از من به تو نصیحت!!
    با پام محکم زدم رو پاش که آخش به هوا رفت و گفتم:فعلا اینو داشته باش خان داداش تا بعدا!!!
    و ازشون دور شدم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا