- عضویت
- 2016/06/28
- ارسالی ها
- 71
- امتیاز واکنش
- 510
- امتیاز
- 186
- سن
- 25
- محل سکونت
- یه جایی تو همین کره ی خاکی
فاطمه:
وقتی برگشتم پاریس که همه چیز زندگیم تغییر کرده بود،دیگه خبری از اون دختر افسرده ی دیوونه نبود که بخاطر یه جدایی کامل بهم ریخته بلکه الان از اون جدایی کامل راضی بود و از اون پسر نفرت داشت،شده بود یه دختر جدید با یه احساس جدید،یه حس شیرینِ دوست داشتنی...
اونقد مثل همیشه درگیر کارم شدم که نفهمیدم روزها چه جوری از پس هم گذشتن فقط با تماس زهرا متوجه شدم که چهارپنج روز دیگه عید نوروز شروع میشه..خیلی سریع رفتم آژانس هوایی همیشگی و برای دو روز دیگه یعنی یکشنبه بلیط گرفتم (روز تحویل سال نو چهارشنبه بود)
.
با دیدن زهرا و احسان گل از گلم شکفت سریع خودمو بهشون رسوندم
_سلام زوج افسانه ای
_زهرا:سلام رفیق فاب خودم
_احسان:سلام آبجی خودم
_زهرا:حرف نزن بیا بریم که دلم برات خیلی تنگولیده
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه ی زهرا و احسان حرکت کردیم
_احسان:خب فاطمه خانوم چه خبر حال و احوالت چطوره؟؟
_سلامتی،اوضاع اوکیه اوکیه!فقط یه کم خسته ی کارم
_احسان:من نمیفهمم توکه همچین شرایط توپی داری چرا اینقد کار میکنی؟؟
_اونجا شرایط سخته برادر من دارم واسه آیندم ذخیره میکنم
_احسان:اگه شرایط سخته برگرد اینجا که شرایطت آسون شه
_من گوشم از این حرفا پره!!
_زهرا:آره پره و اصنم بدهکار نیس خودم هزاربار بهش گفتم برگرد هی میگه من عاشق فرانسه و کارمم قصدم ندارم برگردم فقط میخوام ببینم کی میتونه مجبورش کنه برگرده..
از لحن زهرا خندم گرفتو گفتم:شوهرم
زهرا با تعجب به سمتم برگشتو گفت:شوهرت؟؟تو این چندماه خبری شده ما نمیدونیم؟؟!
_نه والا چه خبری؟
_زهرا:راستشو بگو فاطمه من طاقتشو دارم!!!!
_نه به جون عمم
_احسان:باشه حالا قسم نخور،برین پایین رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه وسایلمو توی اتاق همیشگی گذاشتم.یه شام حاضری خوردیم و خوابیدیم.
.
صبح ساعت حدودا 11 بود که فرهاد زنگ زد:
_فرهاد:سلام خانومِ عاشق!!
_اولا که سلام،دوما که بارآخرت باشه اینجوری منو صدا میکنیا یه موقع یکی کنارته میفهمه
_فرهاد:باشه چشم معذرت میخوام،کی اومدی؟؟
_دیشب
_فرهاد:اِ چرا نگفتی؟
_دبروقت بود گفتم یه موقع خوابی،خب کاری داشتی زنگیدی؟؟
_فرهاد:آره عصر میخوام برم خرید عید،گفتم توام باهام بیای!
_من باهات بیام؟
_فرهاد:آره،دلمم برات یه ذره شده میخوام ببینمت
_باشه،میای دنبالم؟؟
_فرهاد:آره ساعت 5 آماده باش
_اوکی زودبیا
_فرهاد:باجه بای
_خدافظ
بعداز ناهار دوباره فرهاد زنگ زد
_فرهاد:سلام
_سلام خوبی؟چیزی شده؟
_فرهاد:خوبم آجی نه چیزی نشده زنگ زدم بگم مصطفی و نارگلم میان باهامون.!
_اِ چه خوب!!!باشه مشکلی نیس،همون ساعت؟
_فرهاد:آره عزیزم همون ساعت.کاری نداری؟؟
_نه،خدافظ
_فرهاد:خدافظ
به احسان و زهرا رفتنمونو اطلاع دادم.حدود نیم ساعت خوابیدم تا سرحال باشم.یه دوش توپم گرفتم و حاضرشدم.یه مانتوی مشکی پوشیدم که تا بالای زانو بود و یه کمربند آبی کاربنی میخورد با شلوار کتون مشکی دم پا،کفشای مشکی عروسکی و روسری آبی که طرف چپم گِرَش زده بودم کیف دستی کوچیک آبیم برداشتم و بعداز زدن رژصورتیم و یکم خط چشم و خالی کردن ادکلن (خخخ) از اتاقم خارج شدم.ساعت درست 5 بود،گوشیم به صدا دراومد فرهاد بود از زهرا و احسان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
_سلام داداشی
_فرهاد:سلام آبجی خوشگل خودم چطوری؟
_عالی تو چی؟
_فرهاد:منم عالی،بریم؟
_بعله. کمربندمو بستمو گفتم:میریم نارگل و مصطفی رو سوار کنیم؟
_فرهاد:آرره،اونور چه خبر بود؟؟
_بی خبری..کار و کار و کار!!!
_فرهاد:دلتنگ نشدی؟
_چرا خیلی ولی دیگه اینقد سرگرم کارم بودم فراموش میشد،بازیا چطور بود؟؟
_فرهاد:بازیا که خوب بود بازم تیم ما دوم شد!!!!
با خنده گفتم:واای دوباره؟؟کی قهرمان لیگ شد؟(تیمی که فرهاد و مصطفی و پدرام و علی توش بازی میکردن سه سال متوالیه که نایب قهرمان لیگ شده)
_فرهاد:معلوم نیس واقعا؟؟
_مسعووود؟؟؟
_فرهاد:آرره سوختیم ینی!!
_حقتونه،شد سه سالا!!
_فرهاد:قول میدم سال بعد قهرمانیو ازشون میگیریم
_ههه شترمرغ در خواب بیند پنبه دانه!
فرهاد خندید با توقف ماشین و بوق زدن فرهاد مصطفی و نارگل از خونشون اومدن بیرون و به سمت ماشین اومدن منم به رسم ادب رفتم عقب نشستم.نصف مرکز خریدارو سر زدیم و کلی چیزمیز خریدیم به حدی که دیگه هیچکدوممون نای راه رفتن نداشتیم به پیشنهاد مصطفی رفتیم کافی شاپ داخل مرکز خرید تا هم یه چیزی بخوریم و هم استراحت کنیم
_گارسون:چی میل دارین؟
_فرهاد:بچه ها چی میخورین؟
_مصطفی:آب هویج فقط خنک باشه
_نارگل:منم آب هویج خنک
_من بستنی میوه ای رو به همه چیز ترجیح میدم
_فرهاد:خب منم بستنی میخورم،همینا فقط سریع بیارین
_گارسون:به روی چشم آقای ثامن امر دیگه ای؟
_فرهاد:نه مرسی
_مصطفی:فاطمه تو چرا ازدواج نکردی تا حالا؟؟
خندیدمو گفتم:نشده دیگه!
_فرهاد:انشالا به زودی
_نارگل:جدی؟؟؟
_فرهاد:آره فعلا پروسه ی عاشقی رو طی میکنن
_فرهاااد
_فرهاد:چیه؟؟
_نارگل:کیه ما میشناسیمش؟؟
_فرهاد:بعله آشنای آشناس!!!!!
مصطفی و نارگل باهم:مسعوووود؟؟؟؟
فرهاد با خنده:باریک الله
سرمو پایین انداختم یه حسی بهم دست داد شاید الان واسه مطلع شدن بقیه یکم زود بود.نارگل دستمو گرفتو گفت:خجالت و ناراحتی نداره که عزیزم.منو مصطفی چهارسال عاشق هم بودیم تا تونستیم بهم برسیم فقط باید صبور باشی همین!
لبخند زدمو گفتم:مرسی نارگل
_مصطفی:نارگل راس میگه فاطمه،اصن نگران نباش ما این روزا رو سپری کردیم..باخبری از این حس پیشمون امانت میمونه!
_مرسی مصطفی،حرفاتون دلگرمیه
_فرهاد:بهش قول دادم دستشو بزارم تو دست مسعود!
_نارگل:عزیزم!!انشالا
_مصطفی:فقط فاطمه یه چیزی هس که باید بدونی..مامان نارگل با مامان مسعود آشنایی داره میگفت مامان بزرگ مسعود اصرار داره که مسعود با دختر عمش ندا ازدواج کنه..این قضیه به چندسال قبل برمیگرده همه ی ما در جریانیم.اون زمان مسعود خیلی بهم ریخت چون میگفت هیچحسی نسبت به دخترعمش نداره البته اوضاع الانشم خوب نیست.فاطمه ما تا جایی که بتونیم بهت کمک میکنیم آبجی. بخاطرهمینه که میگیم باید صبور باشی
با بغض گفتم:اما اگر مسعود عاشق نشد چی؟؟من باید چیکار کنم؟؟
_مصطفی:ما تو شمال یه حدسایی زدیم،حال مسعود اونجا یه جور دیگه بود دیگه کسل و بی حوصله نبود و ازهمه مهم تر هوای تورو خیلی داشت..دو روزآخر وقتی فرهاد بهت نزدیک بود حالش دگرگون میشد..میتونم بهت اطمینان بدم که مسعودم نسبت به تو بی تفاوت نیست فقط نشون دادن و ابراز حسش زمان میخواد چون مسعود یه فرد مغروره و تو اولین دختر دوست داشتنی دوران زندگیشی چون خواهرم نداره..صبوری کنی همه چی درست میشه
_مرسی مصطفی توام مثل فرهاد خوب دلداری میدی
_مصطفی:کاری نکردم به نظرم لازم بود که این چیزارو بدونی!
سفارشارو آوردن با بستنیم بغضمو قورت دادم.راست میگفتن؟ با صبوری همه چی حل میشه؟...میتونم به عشق اول زندگیم برسم؟ میتونم باهاش یه زندگی جدید بسازم؟اصن آیا واقعا اونم حسی به من داره؟؟!!
وقتی برگشتم پاریس که همه چیز زندگیم تغییر کرده بود،دیگه خبری از اون دختر افسرده ی دیوونه نبود که بخاطر یه جدایی کامل بهم ریخته بلکه الان از اون جدایی کامل راضی بود و از اون پسر نفرت داشت،شده بود یه دختر جدید با یه احساس جدید،یه حس شیرینِ دوست داشتنی...
اونقد مثل همیشه درگیر کارم شدم که نفهمیدم روزها چه جوری از پس هم گذشتن فقط با تماس زهرا متوجه شدم که چهارپنج روز دیگه عید نوروز شروع میشه..خیلی سریع رفتم آژانس هوایی همیشگی و برای دو روز دیگه یعنی یکشنبه بلیط گرفتم (روز تحویل سال نو چهارشنبه بود)
.
با دیدن زهرا و احسان گل از گلم شکفت سریع خودمو بهشون رسوندم
_سلام زوج افسانه ای
_زهرا:سلام رفیق فاب خودم
_احسان:سلام آبجی خودم
_زهرا:حرف نزن بیا بریم که دلم برات خیلی تنگولیده
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه ی زهرا و احسان حرکت کردیم
_احسان:خب فاطمه خانوم چه خبر حال و احوالت چطوره؟؟
_سلامتی،اوضاع اوکیه اوکیه!فقط یه کم خسته ی کارم
_احسان:من نمیفهمم توکه همچین شرایط توپی داری چرا اینقد کار میکنی؟؟
_اونجا شرایط سخته برادر من دارم واسه آیندم ذخیره میکنم
_احسان:اگه شرایط سخته برگرد اینجا که شرایطت آسون شه
_من گوشم از این حرفا پره!!
_زهرا:آره پره و اصنم بدهکار نیس خودم هزاربار بهش گفتم برگرد هی میگه من عاشق فرانسه و کارمم قصدم ندارم برگردم فقط میخوام ببینم کی میتونه مجبورش کنه برگرده..
از لحن زهرا خندم گرفتو گفتم:شوهرم
زهرا با تعجب به سمتم برگشتو گفت:شوهرت؟؟تو این چندماه خبری شده ما نمیدونیم؟؟!
_نه والا چه خبری؟
_زهرا:راستشو بگو فاطمه من طاقتشو دارم!!!!
_نه به جون عمم
_احسان:باشه حالا قسم نخور،برین پایین رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه وسایلمو توی اتاق همیشگی گذاشتم.یه شام حاضری خوردیم و خوابیدیم.
.
صبح ساعت حدودا 11 بود که فرهاد زنگ زد:
_فرهاد:سلام خانومِ عاشق!!
_اولا که سلام،دوما که بارآخرت باشه اینجوری منو صدا میکنیا یه موقع یکی کنارته میفهمه
_فرهاد:باشه چشم معذرت میخوام،کی اومدی؟؟
_دیشب
_فرهاد:اِ چرا نگفتی؟
_دبروقت بود گفتم یه موقع خوابی،خب کاری داشتی زنگیدی؟؟
_فرهاد:آره عصر میخوام برم خرید عید،گفتم توام باهام بیای!
_من باهات بیام؟
_فرهاد:آره،دلمم برات یه ذره شده میخوام ببینمت
_باشه،میای دنبالم؟؟
_فرهاد:آره ساعت 5 آماده باش
_اوکی زودبیا
_فرهاد:باجه بای
_خدافظ
بعداز ناهار دوباره فرهاد زنگ زد
_فرهاد:سلام
_سلام خوبی؟چیزی شده؟
_فرهاد:خوبم آجی نه چیزی نشده زنگ زدم بگم مصطفی و نارگلم میان باهامون.!
_اِ چه خوب!!!باشه مشکلی نیس،همون ساعت؟
_فرهاد:آره عزیزم همون ساعت.کاری نداری؟؟
_نه،خدافظ
_فرهاد:خدافظ
به احسان و زهرا رفتنمونو اطلاع دادم.حدود نیم ساعت خوابیدم تا سرحال باشم.یه دوش توپم گرفتم و حاضرشدم.یه مانتوی مشکی پوشیدم که تا بالای زانو بود و یه کمربند آبی کاربنی میخورد با شلوار کتون مشکی دم پا،کفشای مشکی عروسکی و روسری آبی که طرف چپم گِرَش زده بودم کیف دستی کوچیک آبیم برداشتم و بعداز زدن رژصورتیم و یکم خط چشم و خالی کردن ادکلن (خخخ) از اتاقم خارج شدم.ساعت درست 5 بود،گوشیم به صدا دراومد فرهاد بود از زهرا و احسان خداحافظی کردم و رفتم پایین.
_سلام داداشی
_فرهاد:سلام آبجی خوشگل خودم چطوری؟
_عالی تو چی؟
_فرهاد:منم عالی،بریم؟
_بعله. کمربندمو بستمو گفتم:میریم نارگل و مصطفی رو سوار کنیم؟
_فرهاد:آرره،اونور چه خبر بود؟؟
_بی خبری..کار و کار و کار!!!
_فرهاد:دلتنگ نشدی؟
_چرا خیلی ولی دیگه اینقد سرگرم کارم بودم فراموش میشد،بازیا چطور بود؟؟
_فرهاد:بازیا که خوب بود بازم تیم ما دوم شد!!!!
با خنده گفتم:واای دوباره؟؟کی قهرمان لیگ شد؟(تیمی که فرهاد و مصطفی و پدرام و علی توش بازی میکردن سه سال متوالیه که نایب قهرمان لیگ شده)
_فرهاد:معلوم نیس واقعا؟؟
_مسعووود؟؟؟
_فرهاد:آرره سوختیم ینی!!
_حقتونه،شد سه سالا!!
_فرهاد:قول میدم سال بعد قهرمانیو ازشون میگیریم
_ههه شترمرغ در خواب بیند پنبه دانه!
فرهاد خندید با توقف ماشین و بوق زدن فرهاد مصطفی و نارگل از خونشون اومدن بیرون و به سمت ماشین اومدن منم به رسم ادب رفتم عقب نشستم.نصف مرکز خریدارو سر زدیم و کلی چیزمیز خریدیم به حدی که دیگه هیچکدوممون نای راه رفتن نداشتیم به پیشنهاد مصطفی رفتیم کافی شاپ داخل مرکز خرید تا هم یه چیزی بخوریم و هم استراحت کنیم
_گارسون:چی میل دارین؟
_فرهاد:بچه ها چی میخورین؟
_مصطفی:آب هویج فقط خنک باشه
_نارگل:منم آب هویج خنک
_من بستنی میوه ای رو به همه چیز ترجیح میدم
_فرهاد:خب منم بستنی میخورم،همینا فقط سریع بیارین
_گارسون:به روی چشم آقای ثامن امر دیگه ای؟
_فرهاد:نه مرسی
_مصطفی:فاطمه تو چرا ازدواج نکردی تا حالا؟؟
خندیدمو گفتم:نشده دیگه!
_فرهاد:انشالا به زودی
_نارگل:جدی؟؟؟
_فرهاد:آره فعلا پروسه ی عاشقی رو طی میکنن
_فرهاااد
_فرهاد:چیه؟؟
_نارگل:کیه ما میشناسیمش؟؟
_فرهاد:بعله آشنای آشناس!!!!!
مصطفی و نارگل باهم:مسعوووود؟؟؟؟
فرهاد با خنده:باریک الله
سرمو پایین انداختم یه حسی بهم دست داد شاید الان واسه مطلع شدن بقیه یکم زود بود.نارگل دستمو گرفتو گفت:خجالت و ناراحتی نداره که عزیزم.منو مصطفی چهارسال عاشق هم بودیم تا تونستیم بهم برسیم فقط باید صبور باشی همین!
لبخند زدمو گفتم:مرسی نارگل
_مصطفی:نارگل راس میگه فاطمه،اصن نگران نباش ما این روزا رو سپری کردیم..باخبری از این حس پیشمون امانت میمونه!
_مرسی مصطفی،حرفاتون دلگرمیه
_فرهاد:بهش قول دادم دستشو بزارم تو دست مسعود!
_نارگل:عزیزم!!انشالا
_مصطفی:فقط فاطمه یه چیزی هس که باید بدونی..مامان نارگل با مامان مسعود آشنایی داره میگفت مامان بزرگ مسعود اصرار داره که مسعود با دختر عمش ندا ازدواج کنه..این قضیه به چندسال قبل برمیگرده همه ی ما در جریانیم.اون زمان مسعود خیلی بهم ریخت چون میگفت هیچحسی نسبت به دخترعمش نداره البته اوضاع الانشم خوب نیست.فاطمه ما تا جایی که بتونیم بهت کمک میکنیم آبجی. بخاطرهمینه که میگیم باید صبور باشی
با بغض گفتم:اما اگر مسعود عاشق نشد چی؟؟من باید چیکار کنم؟؟
_مصطفی:ما تو شمال یه حدسایی زدیم،حال مسعود اونجا یه جور دیگه بود دیگه کسل و بی حوصله نبود و ازهمه مهم تر هوای تورو خیلی داشت..دو روزآخر وقتی فرهاد بهت نزدیک بود حالش دگرگون میشد..میتونم بهت اطمینان بدم که مسعودم نسبت به تو بی تفاوت نیست فقط نشون دادن و ابراز حسش زمان میخواد چون مسعود یه فرد مغروره و تو اولین دختر دوست داشتنی دوران زندگیشی چون خواهرم نداره..صبوری کنی همه چی درست میشه
_مرسی مصطفی توام مثل فرهاد خوب دلداری میدی
_مصطفی:کاری نکردم به نظرم لازم بود که این چیزارو بدونی!
سفارشارو آوردن با بستنیم بغضمو قورت دادم.راست میگفتن؟ با صبوری همه چی حل میشه؟...میتونم به عشق اول زندگیم برسم؟ میتونم باهاش یه زندگی جدید بسازم؟اصن آیا واقعا اونم حسی به من داره؟؟!!
دانلود رمان های عاشقانه