کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
برگشتم سمت میکا.
-خودش بود......خود ناکسش بود....
مشتم رو گرفتم جلو دهنم.
-اِ اِ اِ....پسره ی پروی قلدر....یه تو دهنی حقش بود!
مشتم رو محکم زدم کف دستم اون یکیم.
-شانس اورد نشناختمش!....به من قانون شکنی یاد میده؟...من خودم ته همه قانون شکنام!...یه بار دیگه ببینمش نشونش میدم با کی در افتاده!....بیشعور انگار نه انگار اون دفعه چه بلایی سرم اورد!... وایساده بود بین رفقاش پوزخند خرکی تحویلم میداد.....میکشمش!...لعنتی قلدر....جز جیـ*ـگر بگیره الهی....همون پسره بود که روز اولی که رفتم اکادمی توی سالن پوزخند می زد و بعدش بال هام
اتیش گرفت....کار خودش بود کار خودش همون نبوده باشه مطمئنن دستور خودش به گروهش بود دیگه!....
میکا – چی؟ کِی؟ کجا؟کی؟...چه خبر شده آنیس؟
وایسا وایسا استــــوپ....چشمم روشن آنیس کیه؟....برگشتم سمتش بدون اینکه حواسم باشه چی میگم دهنم و وا کردم.
-آنـــیس؟؟؟...چشم ننت روشن سر من و لایلا هوُ آوردی نه؟...بگو من طاقش رو دارم یه جوری باش کنار میا....
وسط حرفم یهو ترمز کردم!.....اوه اوه...سوتــــی!...دندونام رو بهم فشار دادم و لای چشام یه نگاه به قیافش انداختم....گیج نگام میکرد....خدایا معنی هوُ رو بلد نباشه، باشه؟....منم عوضش بعد خودم رو تنبیه میکنم!
ندای درون- اها حالا شد یه چیزی....چه جور تنبیه ای؟؟؟
اوممم...بیشتر از ظرفیتم غذا می خورم تا بترکم باش؟
ندای درون-اینطور که خیلی خوش به حالت میشه!....یه چی دیگه
از این توت بومبی ها میخورم تا شکمم منفجر شه
ندای درون-بد نیست!....چیز دیگه ای تو ذهنت نداری؟
آمممم....میشه بجاش روزی ده دقیقه حرف نزنم....ترکیدن خیلی دردناکه.
ندای درون- عالــــــیه! روزی ده دقیقه خفه خون میگیری.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    با تکون دست میکائیل جلو صورتم از رو ابرها پرت شدم تو دریا....ای ول چه تشبیه باحالــی!
    میکا- چت شده آنیس؟
    شاخک هام تکون خورد....سریع برگشتم پشت سرم ....کسی نبود ....دور و برم هم یه نگاه کردم ....سرک کشیدم پشت بوته ها.... پَ این آنیس کوش؟....
    میکا-دنبال چیزی میگردی؟
    برگشتم سمتش دست به کمر روبه روش وایسادم....چون من بالای سرش وایساده بودم و اون چهار زانو روی تخته سنگ نشسته بود برای اینکه صورتم رو ببینه سرش رو بالا گرفته بود...
    -دنبال آنیس می گردم!....راستش رو بگو کلک....کجا قایمش کردی؟
    پقی زد زیر خنده....وا....قیافم شکل کَرِه ی در حال اب شدن بود!
    میکا-آنیس خودتی ، راویآنیس!
    تازه مغزم داشت لود می شد....راست میگه....راویآنیس میشه آنیس .... یعنی اینطوری میشه.....راو+آنیس= راویآنیس.....خخخخ معادله طرح کردم!....هر کی تونست حل کنه!....از بس فکرم درگیر این پسرقلدره بود اسم خودمم یادم رفت!
    -آره هااااا.....آنیس منم(نیشم و وا کردم) نکه از وقتی یادم میاد همه راو
    یا راویس صدام کردن اسم کاملمم داشت یادم میرفت چه برسه به مخفف دوم اسمم.....آنیس!...جدیده برام!
    لبخندی زد که چشماش باریک شد!...با هیجان دستام رو بالا پایین کردم.
    -منم انجوری می شم وقتی می خندم....چشام باریک میشه همین شکلی!...نگا.
    نیشم رو تا بناگوش وا کردم.... ظاهر شدن چال لپام و باریک شدن چشام رو خودمم حس کردم!...دستی به پشت گردنش کشید.
    میکا-خنده من قشنگ تره! چشام هم از تو قشنگ تر باریک میشه! نگا!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    و لبخند دیگه ای زد! بَـــــــه میکا خان هم راه افتاده! همنطور که نیش بازم رو حفظ می کردم دستام رو دراز کردم سمت صورتش....انگشت های شست و اشاره ام رو گذاشتم دو طرف چشاش و از بالا، سمت بالا و از پایین، سمت پایین کشیدم! قیافش شده بود شکل تام تو موش و گربه وقتی که چوب کبریت میزاشت لای چشاش تا خوابش نبره!!
    -مال من قشنگتر میشه! ... چشای تنگ چینی ت رو وا کن ببین!
    برای اینکه از پشت سر نیُفته هول با دستاش بازوم رو گرفت. بعد از اینکه از نیُفتنش مطمئن شد دستش رو بالا اورد و کرد تو چشم....چشمام بسته بود و اون با دستاش میخواست پلکام رو از هم فاصله بِده....کورم کرد کثافت! جالب اینجا بود که هیچ کدوم قصد بستن نیش های باز زوری مون رو نداشتیم! دیگه واقعا داشتم کور می شدم! گونه هاش رو توی دستم گرفتم و با تمام توانم کشیدم....از درد صدای شبیه(آآاا آاا) یا یه همچین چیزی از ته گلوش بیرون اومد....خخخ....ولی بیشعور تلافی کرد! بینی ام رو گرفت و تا می تونست کشید....حالا نوبت من بود تا صدایی شبیه(آآاا آاا) از ته حنجره ام بیرون بیاد!!
    -ول کــــــــــن!
    صدام خیلی مزخرف شده بود ... خودمم خندم گرفته بود...اونم همونطور که من لپاش رو از دو طرف مث پنیر پیتزا می کشیدم جواب داد:
    میکا- اول عذر بخواه!
    - عمرا!

    کف دستم رو کامل گذاشتم رو صورتش و به عقب هلش دادم .. خوب مثل اینکه انتظار همچین چیزی رو نداشت چون از پشت سر از رو سنگه افتاد! خوب از اونجایی که بینی من و گرفته بود منم با کله باهاش افتادم! خدا لعنتت کنه میکا که بینیم جراحی لازم شد!
    ندای درون – اوه فک کن...بینیت مث بینی جادوگرای عجوزه دراز شده باشه. ولی بهت میادآاا!
    نمی دونم سر و کله ی اب از کجا پیدا شد ولی حدس می زنم باید پشت تخته سنگی که میکا روش نشسته بود نهر بوده باشه! چون.... مــــــا، یهنــی مــن و اون میـــکای عقده ای رفتــــیم توش!! مـــن با کلــــه اون با پــــس کلـــــــه!....جـون شما!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    بال هام خیس و سنگین شده بودن! زیر اب بودم و بخاطر اب شورِ نهر چشمام می سوخت. چشمام و بستم و پلکام و فشار دادم ... کور شدم! سعی کردم با بال، با دست ،با پا، خلاصه با هر چی میتونم خودم رو بالا بکشم. سرم رو از اب بیرون اوردم و یه نفس عمیق و پر سر و صدا کشیدم .اووووف بخیر گذشت. با دست موهام رو از تو صورتم کنار زدم بعد چشمام رو وا کردم .جهان پیش چَشمان این بنده ی حقیر روشن شد! کوری هم بد دردیِ ها! یکی از بالهام رو جلو صورتم اوردم دستم رو جلو بردم، دست رو روی بال می کشیدم و سعی می کردم اب هایی که روشه رو پایین بریزم یا خشک کنم یا یه همچین چیزی! راستی چه اینجا یهو ساکت شده! وایسا ببینم! میکا کجاس؟! دست از سر بالم برداشتم و برگشتم عقب. یهـــنی چه؟ پَ کجاس؟. اروم با دست اب رو کنار زدم که برم اونور اب دنبالش بگردم که یهو ... یه چیزی دور پام پیچید و کشیدم پایین! یا حضـــرت شتـــر مــرغ! قبل از اینکه کامل برم زیر اب به چیزی که پام رو گرفته بود لگد زدم که پام رو ول کرد. عینهو یوزپلنگ آبی دَر رفتم ... با بیشترین سرعتم به سمت تخته سنگی که قبلا میکا روش نشسته بود شنا کردم. از سر و صدا میشد فهمید اون چیزه هم پشت سرم داره دنبالم میاد! واااااای! الان مــی گیـرتــم ... مـــی بـرتــم ... مــی خـورتــم! کمـــک!! ..... حتما میکا هم گرفته، بـرده ، خورده ...کمـــــک به توان ۲ لطفا!! رسیدم به تخته سنگ، سریع ازش بالا رفتم و از اون ورش خودم رو پرت کردم روی زمین. برگشتم سمت نهر که چشام از حدقه در اومد. یا خــودِ خـــداا... پری دریایی؟ تو این فصل؟ اینجا؟؟! مگه داریم؟ مگه میشه؟. همونطور که چشمم به اون پری دریایی بود که با حرص و عصبانیت ناخن های تیزش رو روی سنگ می کشید و می خواست عین وحشی ها ازش بالا بیاد. خودم رو عقب عقب روی زمین کشیدم .اونم بعد از یه مشت درگیری با خودش و سنگ، پرید توی اب و رفت! دوباره نهر و جنگل به طرز خفناکی ساکت شد .توی همون حالت خشک شده بودم و قفسه سـ*ـینه ام بخاطر سرعتی که شنا کردم بالا پایین می رفت. این دیگه از کجا پیداش شد؟! از پری دریای ها نمی ترسمااااا ولی خو، اجداد من اعتقادات و باور های عجیب و ترسناکی در مورد پری دریایی ها داشتن و اگه مطالبی که اونها باور داشتند راست باشه... ترجیح می دم هیچ وقت با یه پری دریایی در نیفتم! و دلیل دوم اینکه ازش فرار کردم هم اینه که وقتی بچه بودم تقریبا هشت ساله... یه پری دریایی می خواست گوشت صورتم رو با ناخوناش بکنه! خیلی وحشی ان!
    ندای درون – اِاِاِاِاِه! ... که وحشی ان؟!....چرا دقیقا نمی گی که کی وحشیه عزیزم؟
    بابا وکیل وصیِ دریایی!! باشه بابا...یه کوچولوش تقصیر خودم بود چون اول من چنگ انداختم موهاش رو کشیدم ! خو بچه بودم و فضول دیگه!... راسی،
    تو کار و زندگی نداری که همش چسبیدی به من؟
    اروم از جام بلند شدم. هنوز چشمم به سطح صاف نهر بود. همونطور که چشمم به اب بود بدون اینکه با کوچکترین صدایی سکوت جنگل رو بشکنم دستای گِلیم رو با روپوش خیسم تمیز کردم. خیلی اروم برگشتم عقب تا برم که با صحنه ای که دیدم بی اختیار پریدم عقب دهنم رو مث دهن کروکدیل موقع خواب، وا کردم داد زدم! اونم داد زد! یعنی همزمان با هم یه داد بلند و طولانی زدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    -خدا لعنــتت کنه میکـا!
    سرش رو بالا انداخت و از بالا بهم نگاه کرد و با یه لحن شاکی جواب داد:
    میکا – چـــــرا اونوقت؟
    شاکی گفتم:
    -مثل زامبی ها اینطوری (دستام رو دراز کردم ، سر رو کج انداختم رو شونه ام فکم رو دادم جلو و زبونم رو در اوردم) پشت سرم وایسادی! انتظار داشتی بپرم بغلت بگم ماچ ماچ کجا بودی جوجو؟...اَه . زهرم ترکید!
    با ابرو های بالا رفته و دهن باز با اون دست عضلانیش به خودش اشاره کرد.
    میکا – من؟؟؟جوجو؟؟؟؟!؟
    سرم رو کج کردم حرصی سر تا پاش رو اسکن کردم. قد: با اون شاخ هاش، نردبونیِ واسه خودش! هیکل: گفته زکی به هرچی گرگینه است! بوکسریِ واسه خودش!! با اون بال های خفناک گُنده اش!
    -نوچ! تو جوجو؟ اصلا... تو دیگه یه شتر مرغ بالغی، جوجو کجا بود!
    اوشکول بعد از ماجرای اون پری دریایی وحشی بدون هیچ سر و صدایی یهو با قیافه ی زامبی ها پشت سرم تو یه قدمیم ظاهر شده بود، منم جوگیر! زهرم ترکید! از ترس قلبم افتاد تو پاچه شلوارم ....والا!.اژدهایی ِواسه خودش اونوقت میگه من جوجو!
    -اصلا تو کجا رفتی؟
    با انگشت شست به تی شرت تنگ سیاهش اشاره کرد.
    میکا -رفتم واسه تعویض لباس دیگه.
    -رفتی لباس عوض کنی؟ کِی؟ مگه تو دست و بالت لباس هم پیدا می شه؟
    نگاه عاقل اندر سفهی ای بهم کرد.
    میکا - نع، فقط تو دست و بال تو لباس پیدا می شه!
    - جوش نیار پسر! می خواستم بدونم تو جنگل چطو لباس گیر میاری؟!!
    میکا- لایلا از شهر برام میاره!
    -آووو.
    لبخند بچگونه ای زد که چشماش یه خورده باریک شد. خیلی جلو خودم و گرفتم تا دستم رو نکنم تو چشمش و کورش نکنم!. ایششش چشم تنگ چینی! روم رو برگردوندم و راه افتادم تا برم یه جایی وایسم تا خشک شم! اَه دیگه از این بهتر نمی شد! رفتم سمت یکی از درخت ها روپوش خیسم رو بیرون اوردم و پهن کردم رو پایین ترین شاخه درخت و بعد خودم از زیر سایه درخت رفتم کنار ... توی افتاب وایسادم دستام رو از دو طرف باز کردم و مثل چوب خشک زیر نور مستقیم خورشیدها ایستادم!. اووو یه چیز جالب. بهتون گفتم هر چهار دنیا سه تا خورشید دارن؟ ... نه؟!....خوب حالا می گم! هر چهار دنیا سه تا خورشید داره که هر صد و هجده سال یکبار یکی میشن! یعنی هر سه خورشید تو یه ردیف قرار می گیرند و ما یه خورشید میبینیم! و اینکه روزی که سه خورشید یکی بشن روز خیلی خاصی هستش و تمام قوانین فقط برای اون روز برداشته میشن. ما اون روز رو جشن می گیریم و طبق سنت کارهایی رو انجام میدیم مثل قربانی دادن(یکم غیر اخلاقیه ولی خوب سنته دیگه ولی کسایی هم هستند که توی جشن هاشون مراسم قربانی دادن ندارن!) و یا کمک کردن به جادوگر های سرزمینمون برای تهیه ی موادی خاصی که فقط توی روز دِرُودُور(Derodor=روزی که سه خورشید یکی میشن) ظاهر میشن و یه سری چیزای دیگه و خیلی ها هستن که اعتقاد دارن تو روز دِرودور هر چیز غیر ممکنی ممکن میشه! والا ما که تا حالا این افتخار نصیب مون نشده که به راست یا دروغ این حرف پی ببریم ولی اشکال نداره یه هشت سال دیگه که شد 118 سالم منم میتونم یکی شده سه خورشید رو ببینم! ...آی حال بده!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    میکا – راویس... الان دقیقا داری چیکار میکنی ؟
    -میخوام خشک شم خو.
    میکا – اها... خوب خشک شو،فقط از روپوشت دور نشو البته اگه میخوایش!
    یه نگاه به قیافه خبیث و ابرو های بالا رفتش کردم ... میگم ندا، ماذا فاذا این؟
    ندای درون – نمی دونم!
    خو باش بزا از خودش بپرسیم.
    -چرا؟!
    میکا- چون ممکنه باز میمون ها شوخیشون بگیره!
    -آی کلک تجربه داریاا.
    انگار یه صحنه شرم اور رو یاد اورد چون دندوناش رو بهم فشار داد، چینی به بینیش داد و دستی به پشت گردنش کشید
    میکا – اُوووَ ... تا دلت بخواد!
    خخخ معلوم نی چی یادش اومد که خجالت کشید بچم! برای یه لحظه لبخند خجولی زد و برگشت رفت سمت غار. خب برگردیم سر کارمون ... دستام رو باز تر کردم چشمام رو بستم و سرم رو بالا گرفتم.
    میگم ندایی بنظرت چقده طول میشه تا خشک شم؟
    ندای درون – خیلی
    مرسی جواب دقیق ... دیگه چه خبر؟
    ندای درون – راو ... میای یه بازی؟ اسمش ساکــــــت موشکِ!
    اِاِاِاِاِه مامانم همیشه باهام این بازی رو می کرد من همیشه تو این بازی اول می شدم! باشه بازی کنیم فقط من یه سوال کوچیک دارم....................نـــــدا ساکت موشک چیه؟؟!
    ندای دردن- بَستنیه! میخوای!!!!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    *****
    دستم رو روی حصار گذاشتم و از روش پریدم. قبل از اینکه راه بی افتم برگشتم و برای میکا که رو شاخه یکی از درخت ها مثل گربه نشسته بود، دست تکون دادم و بعد شروع کردم به دویدن سمت اکادمی. یه مسافتی رو دویدم تا نزدیک اکادمی شدم .اکادمی یه ساختمون...
    ندای درون – نه بابا اینجا بزرگتر از یه ساختمونه!
    خوب پَ یه عمارت؟ ... بعدشم وقتی گفتم جسد بعد بپر وسط!
    ندای درون – در تالار مزخرفاتت رو ببند لطفا! عمارت؟ واقعا؟
    ببین یه جوری میزنمت که از وسط تاشی به مزایک بگی کاشی... شیرفهم شدی؟
    ندای درون – بیشتر بهش نمی یاد برج باشه؟
    بابا اصلا یه قصـــــــــر! خوبه؟! خوب، داشتم نالش می کردم(حرف میزدم) ... اکادمی یه قصر پنج طبقه بزرگ و بلند سیاه رنگه با پنجره های زیاد که شیشه هاشون دودیه! از چهارچوب پنجره هاش بگیر تا سنگ کاری های روی سقفش همه سیاه رنگ ان! ... ولی عوضش نصف وسایل داخلش طلایی و قرمزه! نمای بیرونش جوریه که انگار یه قصر مخوف و خفناک پر از موجودات وحشی و ترسناک رو از یه سیاره ی دیگه کندن اوردن اینجا! ولی اگه واردش بشید با یه فضای کاملا مدرن، شیک و بیشرفته مواجه میشی! و بیرون از اکادمی فضای باز زیادی وجود داره که حیاط اکادمی به حساب میاد و گوشه ی این فضای باز اسطبل قدیمی سوخته هست که دارن خرابش میکنن و کنارش اسطبل بزرگتری در حال ساختنه و بقیه ی فضای باز برای مسابقات استفاده میشه. و الان دارن روش کار میکنن ، بعضی ها هستن که نقشه هایی دست گرفتن و دارن بقیه رو راهنمایی میکنن و بعضی ها در حال ساخت چیزایی مثل جایگاه تیراندازی، رقـ*ـص، مبارزه و کلی چیزای دیگه هستن. خلاصه که همه در حال کارن ولی من مث علافا میچرخم! که یهو با پریدن چیزی روم افتادم زمین!. و باز کردن چشمام همانا سکته کردنمم همانا! یــــــــــــا مــــــادر اژدهــــــــــا! یه چیز دراز سیاه و استخونی و مش مشیِ.... اِه اینکه از خودمونه! بابا همون اسبِ است که تو اسطبل ازم خوشش اومده بود! ببخشید ببخشید یادم رفت بگم تو فضای باز اسب ها هم برا خودشون قدم میزنن چون تا اطلاع ثانویه اسطبلی در کار نیست! حالا این اسبه چرا کنار نمیره؟ میخ شده تو چش ما نگاه میکنه، ما میخ شدیم تو چش اون نگاه میکنیم!
    ندای درون –راو اون که چشم نداره!
    منظورم همون دوتا سولاخ (سوراخ) رو صورتشه!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    ندای درون – خدا عقلت بده!
    "خود درون"خیلی بی تربیت شدیاااا. تا رفتارت رو درست نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم . قهرم!
    ندای درون – |:
    میدونی چیه؟ تو درست بشو نیستی از این به بعد من دیگه با تو قطع رابـ ـطه میکنم!!
    ندای درون – |:
    برا من اینطوری قیافه نگیرا که جفت پا میام تو حلقت دماغت منفجرشه!
    ندای درون – (>_<) داشتم به این فکر میکردم که چطور ممکنه تو اینقدر خُل باشی و من اینقدر متواضع، درصورت اینکه ما هر دو یه نفریم! ... و یا اینکه تو الان با خودت قطع رابـ ـطه کردی!!؟! .... و یا اینکه چطور میتونی جفت پا بیای تو حلقم و بدون منفجر کردم بینی خودت بینیم رو منفجر کنی!
    |: خو فکر کنم بهتر باشه بعدا صحبت کنیم ... بعدا من تکلیفم رو با تو مشخص میکنم فهمیدی چی میگم؟؟؟
    ندای درون – بعله چشم!
    خو حالا بر میگردیم سر موضوع اصلی ... همونطور که خوابیده بودم رو زمین دستام رو به نشونه ی تسلیم گذاشتم دو طرف سرم! مثل اینکه از این حرکتم خوشش اومده بود چون زبونش رو بیرون اورد و گونه ام رو لیس زد! اووووووووووق ... زبون نبود که یه چی شبیه یه غضروف پهن و لزج بود!. ووییی حالم بهم خورد!! سعی کردم از همون روشی که اکثر اوقات رو میکا اجرا میکردم استفاده کنم. دستم رو گذاشتم رو صورت اسبه و هلش دادم عقب. اخی جواب داد، اسبه یکم رفت عقب منم سریع پا شدم. رو به روش وایسادم و دوباره روز از نو روزی از نو... اون میخ شده تو چش ما نگاه میکنه، ما میخ شدیم تو چش اون نگاه میکنیم! فاصله بین چهار تا پاش یکم زیاد بود و سرش رو خم کرده بود و زبون غضروفیِ استخونی رنگش رو بیرون اورده بود و نتد نتد نفس میکشید ! یا خودِ خدا این چرا این طوریه؟ حالتاش بیشتر شبیه یه سگ بود تا اسب ! نکنه الان مثل این سگا بی افته دنبالم... مثل اینکه فکرم رو خوند چون همون لحظه دوید سمتم!!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    منم الفرار! حالا جالب اینجا بود که منم از بازی ای که اسبه راه انداخته بود خوشم اومد. زدم رو ترمز و چرخیدم عقب . اسبه هم برای اینکه دویدنش رو متوقف کنه مجبور شد بشینه و کنجکاو نگام کنه تا ببینه چه غلطی میخوام بکنم! یه لبخند مرموز زدم و دستام رو آوردم بالا و ژست حمله گرفتم و دِ بدو .... اسبه هم که دید وضعیت خر تو الاغه در رفت! حالا اون بدو من دنبالش! خلاصه بعد از کلی جست و خیز بالاخره بازی تموم شد. اسب باحالی بود و بیشتر بهش میومد سگ باشه تا اسب!!...اسمش رو هم بعد از کلی فکر کردن که باعث رگ به رگ شده مخم شد، گذاشتم جوکر ...یه یکی دو ساعت با جوکر بازی کردم و بعد رفتم سمت آکادمی. ورودی آکادمی سه تا پله پهن و بزرگ سنگی میخورد و می رسید به در اصلی بزرگ ساختمون آکادمی که از چوب آبنوس ساخته شده بود! پام رو پله سومی بود که با افتادم مایع گرم رو پیشونیم و سرخوردنش تا روی گونه م سر جام وایسادم .دستم رو بالا بردم و رد مایع رو، روی گونه ام لمس کردم. دستم رو جلوی صورتم آوردم سر انگشتام قرمز و......خونی بود؟؟. دوباره یه قطره گرم رو صورتم افتاد. اینبار رو نوک بینیم! با اخمای توهم و سردرگم سرم رو بالا گرفتم. حتی یه خون آشام کودن هم میتونست پسر هیکلی و بوری رو که آرنج هاش رو روی لبه ی بلند بوم گذاشته بود و بطری تو دستش رو که حاوی مایعی قرمز رنگی بود رو با سرگرمی آروم و دایره وار تکون می داد ببینه! وقتی دید نگاش میکنم گوشه لبش بالا اومد! بطریش رو با لج بازی کج کرد و دو سه قطره دیگه از اون خون روی صورتم چکید! بیشعور خر! می خوای بازی کنی اره؟ اونقدر تنهایی بازی کن تا جونت بالا بیاد!. دستم رو بالا آوردم و با عصبانیت روی صورتم کشیدم....اَه لعنتی باید صورتم رو بشورم! با قدم های بلند رفتم توی آکادمی .بعد از ورودی یه سالن بزرگ دایره ای شکل بود که از هر طرف یه راه پله داشت و میرفت به یه قسمت یا طبقه. کلی راه پله داشت که باعث میشد سرت گیج بره! من نمیدونم این خون اشاما چه علاقه ای به مرموز بنظر رسیدن دارن!! به سمت راه پله ای که کنارش روی تابلوی کوچیک نوشته بود( مسابقه دهنده ها) و به دیوار اویزون بود رفتم .اینو برای گم نشدن " ما" گذاشته بودن. و منظورم از "ما" مسابقه دهنده های آکادمی خودمون . گرگینه ها. و هیولا ها هست! یه پنجاه و خوردی پله رفتم بالا تا رسیدم به یه سالن بزرگتر که از هر طرف یه راهروی طولانی داشت. میگم طولانی یعنی طـــولــــــانـــی هـــا!
    این سالن، سالن اجتماعات آکادمی های مهمون که ما باشیم هست! و توی هر کدوم از این راهرو ها کلی اتاق هست که اتاق های موقت ما برای اقامت توی این اکادمیه .و خوب الان توی این سالن اجتـــماعـــات، بوته خاردار هم نمی چرخه! حتی یه مگس هم پر نمی زد! خوب....شاید...همه رفتن واسه مسابقه خودشون رو آماده کنن دیگه!. رفتم سمت راهرویی که سومین اتاقش از سمت راست اتاق خودم بود تا آماده شم و منم برم تمرین تا عقب نموندم!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    در رو باز کردم. شومینه روشن بود و نور قرمز رنگش افتاده بود روی پرهای سفید بلود که با چشمای بسته نشسته بود روی پایه مخصوصش کنار شومینه! به غیر نور اتیش شومینه، نور دیگه ای اتاق رو روشن نمی کرد و همین باعث شده بود که سایه های همه وسایل اتاق بی افته رو در و دیوار! بَببه چه اتاق مرموز و خفنی داشتم و خودم خبر نداشتماا! هنوز لباس هام نم دار بود. بخاطر همین، سریع پوتین ها و جلیقم رو بیرون آوردم انداختم جلو شومینه تا خشک شن. رفتم سمت کمد و یه لباس و شلوار از توش بیرون آوردم که از دستم افتاد روی زمین. با بی حوصلگی خم شدم تا بَرشون دارم که موهای خیسم ریخت جلوم روی زمین و توی صورتم! هووووووف! سریع حرصی بلند شدم موهام رو کنار زدم و رفتم سمت میز توالت اولین کشو رو باز کردم هیچی توش نبود به جز، یه قیچی بزرگ و تیز و ماشین اصلاح سر. دستم رو جلو بردم و قیچی و ماشین رو برداشتم! کشو رو محکم بستم و راه افتادم سمت حموم.
    *****
    جلوی آیینه قدی وایسادم و شروع کردم از پایین به اسکن کردن خودم. یه جفت کفش ورزشی سیاه و سفید نایک . شلوار سند بادی شیش جیب سیاه. لباس استین کوتاه سفید فوق العاده گشاد که توش گم می شدم و جلوش عکس یه جفت بال بزرگ سیاه رنگ بود البته به پای بالهای خودم که نمی رسید!! لباس کلاهی هم داشت که بخاطر گشادی زیادی خود لباس، کلاهش هم خیلی گشاد بود و بخاطر جنس لَخت لباس خیلی شل و وله بود! قشنگ کلاهه از اولین مهره ستون فقراتم تا گودی کمرم طول داشت! بالای یقه گرد لباس، استخون ترقوه ام رو کاملا واضح میتونستی ببینی و بالاتر از اون پوست نرم سفید مات صورتم .لبهای گوشتی و بزرگ سفید_صورتی .بینی عروسکی .گونه های استخوانی. چشمای کشیده و درشت گربه ای با مردمک های لوزی شکل که بین نارنجی-قرمز و زرد چشمام گیر افتاده بود و در آخر...موهای نسکافه ای تیره با رگه های یخی .طلایی. کاراملی و پرکلاغی که مدل پسرونه کوتاه شده بود! به شدت احساس سبکی میکردم! انگار یه سه چهار کیلویی کم‌ کرده باشم! اخر کار خودم رو کردم. هر چند که از سه چهار روز دیگه رشد سریع السیر موهام دوباره شروع میشه! موهام رو پسرونه کوتاه کردم دقیقا مثل الویس! بالای گوش هام کوتاهِ کوتاه کردم جوری که اندازشون به نیم سانت یا به زور یک سانت میرسه .و جلو موهام رو بلند گذاشتم البته نه خیلی خیلی بلند! با دست جلو موهام رو تو پیشونیم پخش کردم. بلود یه جوری بهم نگاه میکرد! غلط نکنم چشش رو گرفتم! خخخ....ولی خدایی قیافم خیلی خیث و شیطون تر شده بود .یه دستبند چرم پهن سیاه با یه دستبند بندی سیاه دست کردم و از اتاق بیرون رفتم.
    *****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا