-سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
-سلام صبح بخیر، خوبی؟ چه خبر؟
-صبح بخیر، خوبم، تو خوبی؟
-عالیام.
-چیزی شده؟
-نه، باید چیزی بشه؟ راستی لباس صورتی خیلی بهت میاد.
-واقعا؟
-اهوم.
لبخندی زدم که گفت:
-خب پس بیا بریم صبحانه.
و بدون اینکه به من اجازه صحبت بده سریع دستم رو کشید و من رو به سمت پلهها کشوند، وای دوسه بار نزدیک بود بیوفتم که با کمک خود ناکسم نیوفتادم، سریع به هال رسیدیم یه نفسی تازه کردم، این دیگه چیه؟! یاد فیلمهای هری پاتر افتادم رو بهش گفتم:
-ایرسا مطمئن باشم حالت خوبه دیگه؟
-آره آره خوبم حالا بیا بریم تو سالن غذا خوری.
-باشه.
به سمت سالن غذاخوری رفتیم، نشستم رو صندلی ایرسا هم کنارم، بقیه بعد از اومدن ما شروع کردن به غذا خوردن، اما این وسط یه نفر کم بود، اونم حمید بود، نمیدونم کجاست از یه طرف هم دلم نمیخواست از یکیشون بپرسم، پس به ظاهر ریلکس شروع کردم به صبحونه خوردن، بین صبحونه خوردن خاله نگران به در نگاه میکرد، انگار اون هم نمیدونست حمید کجاست، هی به در نگاه میکرد هی به موبایلش، آخر سر ایرسا طاقت نیاورد و سکوت رو شکست و رو به خاله گفت:
-زن عمو چیزی شده؟
-نه دخترم نگران حمید هستم، آخه گفت میره جایی کار داره و برمیگرده به خاطر همین.
-آها
و به بقیه خوردنش پرداخت، اما من دیگه میلی به غذا نداشتم، نمیدونم به خاطرچی بود؟ شاید به خاطر نیومدن حمید؟ شاید هم به خاطر استرسی که داشتم؟ اصلا معدهام داشت از حلقم بیرون میاومد، سریع بلند شدم که خاله گفت:
-کجا دخترم؟
-خاله سیر شدم من میرم بالا.
و سریع از اونجا فرار کردم و به سمت اتاقم رفتم، چرا حس میکم یه اتفاقی قراره بیوفته؟ یه اتفاق خیلی بد! سریع وارد اتاق شدم، نشستم رو تخت، همیشه تو دوره دبیرستان موقع امتحان اینجوری میشدم با اینکه درسم عالی بودا اما استرسی بودم دیگه، همیشه تو مدرسه به ترانه استرسی معروف بودم، نمیدونم چرا!
همین الان یهویی دلم واسه مامان و بابا خیلی زیاد تنگ شد، کاشکی میتونستم باهاشون صحبت کنم، ای خدا چرا اینقدر بدبختی؟ کی تموم میشه این دزد و پلیس بازی لعنتی؟ ِاِ چه هم قافیه شدا، ولش کن استرس رو بچسب، سریع به سونی زنگ زدم چون باید همین الان بهش میگفتم وگرنه ظهر یادم میرفت، سریع گوشی رو برداشت اما صداش از همیشه شادتر بود، چون تا گوشی رو برداشت یه جیغ خفه زد که گوشم یه دور رفت ماه عسل و برگشت، با غیظ گفتم:
-سونی!
-جانم
-چی شده همه امروز شادن؟
-ام بقیه رو نمیدونم، اما من به خاطر یه چیزی خوشحالم.
-چی؟
-خجالت میکشم.
-جانم؟تو و خجالت؟ اصلا هم رو میشناسین؟
-مسخره نکن دیگه.
-خب خانوم خجالتی تعریف کن بگو ببینم.
=-خب دیروز که از ادارهی پلیس خارج شدم...
حرفش رو قطع کردم و با حرص داد زدم:
-زود بگو دیگه جونم به لبم اومد.
سونیا فکر کنم از اون ور قرمز شد بود، مطمئن نبودم ولی این حس رو داشتم.
-سونی بگو دیگه وگرنه...
-باشه باشه
بعد از چند دقیقه سکوت آروم گفت:
-سلام صبح بخیر، خوبی؟ چه خبر؟
-صبح بخیر، خوبم، تو خوبی؟
-عالیام.
-چیزی شده؟
-نه، باید چیزی بشه؟ راستی لباس صورتی خیلی بهت میاد.
-واقعا؟
-اهوم.
لبخندی زدم که گفت:
-خب پس بیا بریم صبحانه.
و بدون اینکه به من اجازه صحبت بده سریع دستم رو کشید و من رو به سمت پلهها کشوند، وای دوسه بار نزدیک بود بیوفتم که با کمک خود ناکسم نیوفتادم، سریع به هال رسیدیم یه نفسی تازه کردم، این دیگه چیه؟! یاد فیلمهای هری پاتر افتادم رو بهش گفتم:
-ایرسا مطمئن باشم حالت خوبه دیگه؟
-آره آره خوبم حالا بیا بریم تو سالن غذا خوری.
-باشه.
به سمت سالن غذاخوری رفتیم، نشستم رو صندلی ایرسا هم کنارم، بقیه بعد از اومدن ما شروع کردن به غذا خوردن، اما این وسط یه نفر کم بود، اونم حمید بود، نمیدونم کجاست از یه طرف هم دلم نمیخواست از یکیشون بپرسم، پس به ظاهر ریلکس شروع کردم به صبحونه خوردن، بین صبحونه خوردن خاله نگران به در نگاه میکرد، انگار اون هم نمیدونست حمید کجاست، هی به در نگاه میکرد هی به موبایلش، آخر سر ایرسا طاقت نیاورد و سکوت رو شکست و رو به خاله گفت:
-زن عمو چیزی شده؟
-نه دخترم نگران حمید هستم، آخه گفت میره جایی کار داره و برمیگرده به خاطر همین.
-آها
و به بقیه خوردنش پرداخت، اما من دیگه میلی به غذا نداشتم، نمیدونم به خاطرچی بود؟ شاید به خاطر نیومدن حمید؟ شاید هم به خاطر استرسی که داشتم؟ اصلا معدهام داشت از حلقم بیرون میاومد، سریع بلند شدم که خاله گفت:
-کجا دخترم؟
-خاله سیر شدم من میرم بالا.
و سریع از اونجا فرار کردم و به سمت اتاقم رفتم، چرا حس میکم یه اتفاقی قراره بیوفته؟ یه اتفاق خیلی بد! سریع وارد اتاق شدم، نشستم رو تخت، همیشه تو دوره دبیرستان موقع امتحان اینجوری میشدم با اینکه درسم عالی بودا اما استرسی بودم دیگه، همیشه تو مدرسه به ترانه استرسی معروف بودم، نمیدونم چرا!
همین الان یهویی دلم واسه مامان و بابا خیلی زیاد تنگ شد، کاشکی میتونستم باهاشون صحبت کنم، ای خدا چرا اینقدر بدبختی؟ کی تموم میشه این دزد و پلیس بازی لعنتی؟ ِاِ چه هم قافیه شدا، ولش کن استرس رو بچسب، سریع به سونی زنگ زدم چون باید همین الان بهش میگفتم وگرنه ظهر یادم میرفت، سریع گوشی رو برداشت اما صداش از همیشه شادتر بود، چون تا گوشی رو برداشت یه جیغ خفه زد که گوشم یه دور رفت ماه عسل و برگشت، با غیظ گفتم:
-سونی!
-جانم
-چی شده همه امروز شادن؟
-ام بقیه رو نمیدونم، اما من به خاطر یه چیزی خوشحالم.
-چی؟
-خجالت میکشم.
-جانم؟تو و خجالت؟ اصلا هم رو میشناسین؟
-مسخره نکن دیگه.
-خب خانوم خجالتی تعریف کن بگو ببینم.
=-خب دیروز که از ادارهی پلیس خارج شدم...
حرفش رو قطع کردم و با حرص داد زدم:
-زود بگو دیگه جونم به لبم اومد.
سونیا فکر کنم از اون ور قرمز شد بود، مطمئن نبودم ولی این حس رو داشتم.
-سونی بگو دیگه وگرنه...
-باشه باشه
بعد از چند دقیقه سکوت آروم گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: