کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
-سلام تو اینجا چیکار می‌کنی؟
-سلام صبح بخیر، خوبی؟ چه خبر؟
-صبح بخیر، خوبم، تو خوبی؟
-عالی‌ام.
-چیزی شده؟
-نه، باید چیزی بشه؟ راستی لباس صورتی خیلی بهت می‌اد.
-واقعا؟
-اهوم.
لبخندی زدم که گفت:
-خب پس بیا بریم صبحانه.
و بدون اینکه به من اجازه صحبت بده سریع دستم رو کشید و من رو به سمت پله‌ها کشوند، وای دوسه بار نزدیک بود بیوفتم که با کمک خود ناکسم نیوفتادم، سریع به هال رسیدیم یه نفسی تازه کردم، این دیگه چیه؟! یاد فیلم‍های هری پاتر افتادم رو بهش گفتم:
-ایرسا مطمئن باشم حالت خوبه دیگه؟
-آره آره خوبم حالا بیا بریم تو سالن غذا خوری.
-باشه.
به سمت سالن غذاخوری رفتیم، نشستم رو صندلی ایرسا هم کنارم، بقیه بعد از اومدن ما شروع کردن به غذا خوردن، اما این وسط یه نفر کم بود، اونم حمید بود، نمی‌دونم کجاست از یه طرف هم دلم نمی‌‌خواست از یکیشون بپرسم، پس به ظاهر ریلکس شروع کردم به صبحونه خوردن، بین صبحونه خوردن خاله نگران به در نگاه می‌کرد، انگار اون هم نمی‌دونست حمید کجاست، هی به در نگاه می‌‌کرد هی به موبایلش، آخر سر ایرسا طاقت نیاورد و سکوت رو شکست و رو به خاله گفت:
-زن عمو چیزی شده؟
-نه دخترم نگران حمید هستم، آخه گفت می‌ره جایی کار داره و برمیگرده به خاطر همین.
-آها
و به بقیه خوردنش پرداخت، اما من دیگه میلی به غذا نداشتم، نمی‌دونم به خاطرچی بود؟ شاید به خاطر نیومدن حمید؟ شاید هم به خاطر استرسی که داشتم؟ اصلا معده‌ام داشت از حلقم بیرون می‌اومد، سریع بلند شدم که خاله گفت:
-کجا دخترم؟
-خاله سیر شدم من می‌رم بالا.
و سریع از اونجا فرار کردم و به سمت اتاقم رفتم، چرا حس می‌کم یه اتفاقی قراره بیوفته؟ یه اتفاق خیلی بد! سریع وارد اتاق شدم، نشستم رو تخت، همیشه تو دوره دبیرستان موقع امتحان اینجوری می‌شدم با اینکه درسم عالی بودا اما استرسی بودم دیگه، همیشه تو مدرسه به ترانه استرسی معروف بودم، نمی‌دونم چرا!
همین الان یهویی دلم واسه مامان و بابا خیلی زیاد تنگ شد، کاشکی می‌تونستم باهاشون صحبت کنم، ای خدا چرا اینقدر بدبختی؟ کی تموم می‌شه این دزد و پلیس بازی لعنتی؟ ِاِ چه هم قافیه شدا، ولش کن استرس رو بچسب، سریع به سونی زنگ زدم چون باید همین الان بهش می‌گفتم وگرنه ظهر یادم می‌رفت، سریع گوشی رو برداشت اما صداش از همیشه شادتر بود، چون تا گوشی رو برداشت یه جیغ خفه زد که گوشم یه دور رفت ماه عسل و برگشت، با غیظ گفتم:
-سونی!
-جانم
-چی شده همه امروز شادن؟
-ام بقیه رو نمی‌دونم، اما من به خاطر یه چیزی خوشحالم.
-چی؟
-خجالت می‌کشم.
-جانم؟تو و خجالت؟ اصلا هم رو می‌شناسین؟
-مسخره نکن دیگه.
-خب خانوم خجالتی تعریف کن بگو ببینم.
=-خب دیروز که از اداره‌ی پلیس خارج شدم...
حرفش رو قطع کردم و با حرص داد زدم:
-زود بگو دیگه جونم به لبم اومد.
سونیا فکر کنم از اون ور قرمز شد بود، مطمئن نبودم ولی این حس رو داشتم.
-سونی بگو دیگه وگرنه...
-باشه باشه
بعد از چند دقیقه سکوت آروم گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -آرمین ازم خواستگاری کرد.
    هنگ کردم کی؟ چطوری؟ بدون من؟
    سونیا: اما نه رسمی، بلکه بین خودمون دوتا.
    عجب!پس داداش ما هم بالاخره عشقش رو اعتراف کرد.
    -واقعا؟ بگو جون من؟
    -جون تو!!
    -بهت گفته باشما من خواهرشوهر بدی هستما.
    -ترانه؟؟
    -هومم
    سونیا: چرا زنگیدی
    -تا صدای قشنگت رو بشنوم
    بعد از چند دقیقه گفتم:
    -آخه الاغ مگه صدای تو هم شنیدن داره؟ خواستم یه خبر رو بهت بگم.
    -مرگ! بمیری.
    -نچ خودت بمیری یه مملکت از دستت خلاص شن.
    -اگه من بمیرم داداشت بی زن می‌شه ها.
    -نترس براش زن سراغ دارم.
    -ببخشیدا اما تو خیلی بی جا کردی برای شوهر آینده من زن پیدا کردی.
    خندم بالا رفت بیچاره چقدر حرص می‌خورد
    -بخند بخند روزی می‌شه منم قاه قاه بهت بخندم.
    شدت خندم بیشتر شد اصلا استرس یادم رفته بود با خنده و با لکنت گفتم:
    -وای، خیلی باحال حرص میخوری
    -ترانه!
    اهه پرده گوشم پاره شد.
    -مرگ، چته داد می‌زنی؟ پرده گوشم پاره شد.
    -به درک
    -خیلی خب بابا کارت داشتم.
    -بنال
    -خب با اینکه با بی ادبی حرف زدی اما من دختر خوبی‌ام و بهت می‌گم
    -اهم اهم مثل اینکه قراره یه بمب بذارن که...
    و همش رو توضیح دادم بعد از اینکه حرفم تموم شد خانوم گفت:
    -تو مطمئنی؟
    با مسخرگی گفتم:
    -نه خواستم اسکل‌ات کنم.
    -ترانه! جدی‌ام.
    -منم اینارو جدی گفتم
    سونیا: آها و یه چیز دیگه فکر کنم باید آخرای ماموریت باشه.
    -مطمئنی!
    -اگه اینطور که تو می‌گی باشه پس آخراشه
    با یادآوری دیروز به سونی گفتم:
    -چقدر زود گولش زدی.
    -کی رو؟
    -داداشم رو! خب خنگه منظورم منوچهره.
    سونیا-اوه آره منم دیگه.
    -خیلی خب خیلی برای خودت نوشابه باز کردی، بای.
    - با اینکه خیلی مزاحمم شدی اما اشکال نداره باشه، بای.
    تماس قطع شد، آرمین چه زود کارهاشو کردا، این داداش منم عجب مارمولکیه ها، در اتاقم زده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -کیه؟
    ایرسا-منم بیا دم در کارت دارم.
    چه عجب! نمردیم و دیدم یه روز ایرسا جدی شده و سونیا خجالتی، هی خدا این خوشی‌ها رو ازم نگیر، سریع رفتم و در رو باز کردم که دیدم شال و کلاه کرده، رو بهش گفتم:
    -به سلامتی کجا؟
    -خونه پسر شجاع، می‌خوام برم بیرون.
    -خب منم گفتم کجا؟
    -آها خرید
    با اومدن اسم خرید فشارم افتاد، من از خرید متنفرم، متنفر.
    -نکنه می‌خوای منم باهات بیام؟
    نیشش باز شد و گفت:
    -دقیقا، نه بیاری ناراحت می‌شم.
    به زور لبخندی زدم و گفتم:
    -ایرسا بهتر نیست...
    -توروخدا نه نیار
    -خیلی خب باشه من می‌رم آماده شم.
    سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم دلم می‌خواست فقط گریه کنم، خدا من از خرید کردن متنفرم، نمی‌خوام برم نمی‌خوام، اوف سریع به سمت مانتوهام رفتم، حالا چی بپوشم؟
    آبی رو برداشتم، نه این خوب نیست.
    بعدی که سبز بود رو برداشتم، نه این هم زشته عین مال پیرزن هاست.
    صورتی رو برداشتم، نه این زیادی بچگونه‌ست.
    قرمز رو برداشتم، نه این زیادی تو چشم هست.
    بنفش رو برداشتم، آره این خوبه.
    سریع مانتوی بنفشم رو با ساپورت بنفشی پوشیدم، کفش ال استار بنفشم رو پام کردم، شال سفیدم رو برداشتم و سرم کردم کیف سفیدم رو هم برداشتم و توش وسایلم رو ریختم، خب اینم از این سریع رفتم بیرون که دیدم ایرسا خانوم هم ایستاده با یه نیش باز، سریع به لباسش نگاهی اندختم باورتون می‌شه کامل قرمز شده بود! مانتو قرمز، ساپورت قرمز، شال قرمز و کفش قرمز و تازه کیفش هم قرمز، با نیش باز رو به من گفت:
    -خوردی من رو.
    -خوردنی نیستی.
    -نه بابا.
    -زن بابا.
    -بریم.
    پوفی کردم و گفتم:
    -بریم.
    ***
    دم یه پاساژ بزرگ ایستاد و رو به من گفت:
    -پیاده شو.
    سریع پیاده شدم و همراهش وارد پاساژ شدم، آخه یکی نیست بگه اسکل چرا اومدی پاساژ؟ اگه یکی شناختت چی؟ سرم پایین بود و همراهش راه می‌رفتم، یهو دستم رو گرفت و کشوندم تو یه مغازه و رو به آقاهه گفت:
    -لطفا اون لباس تو ویترین رو بدین.
    مرده هم کله‌اش رو تکون داد و به سمت یه لباس شب رفت، باورتون می‌شه لباسه قرمز بود، وای خدا دلم می‌خواست بشینم کف مغازه و گریه کنم؟ آخه چرا قرمز؟ وای خدا، مغازه دار لباس رو آورد و داد دست ایرسا،ایرسا هم لباس رو گرفت و رفت تو اتاق پرو، بعد از ده دقیقه صدام کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -ترانه؟
    -بله.
    -یه لحظه بیا.
    سریع به سمت اتاق پرو رفتم و در رو باز کردم، از دیدنش تو اون لباس خشکم زد، لباس قرمز بی اندازه به پوست سفیدش می‌اومد چشمکی زدم و گفتم:
    -میخوای کی رو تور کنی؟
    -هیچکس به خدا.
    -باشه مظلوم، فهمیدم.
    -لوس.
    -موش.
    یهو یه جیغ کشید و پرید تو بغلم و گفت:
    -کوش؟
    -چی؟
    -موش.
    نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و یواش یواش خندیدم، آی کیویی بودا، آخه موش اونم تو فروشگاه به این بزرگی چه کار می‌کنه؟ ایرسا وقتی چشمش بهم افتاد که داشتم از خنده روده بر می‌شدم جیغ فرا بنفشی کشید که کل پاساژ لرزید، رو بهش با اخم گفتم:
    -چته تو؟ سگ گازت گرفته هار شدی؟
    -تو گازم گرفتی مرض هاری از تو بهم منتقل شد.
    -باشه بابا زودباش بریم.
    -خیلی خب می‌ام.
    سریع در رو بست و بعد از ده دقیقه اومد بیرون و لباسش رو حساب کرد و از مغازه بیرون اومدیم.
    ***
    با خستگی وارد خونه شدم، یعنی حتی نای حرف زدن هم نداشتم رو بهش گفتم:
    -به خدا خیلی بی‌شعوری کشتی منو.
    از همون لحظه که رفتیم بیرون تا الان که ساعت 7 شبه همش تو پاساژ بودیم، نمی‌دونید این ایرسا چقدر خرید کرد، اوووف خدایا منو بکش راحتم کن.
    -نمردی که زنده ای.
    -حالا حتما باید بمیرم؟
    ایرسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    -آره
    -ایش
    -بخور کیشمیش
    -ایرسا
    -درد
    -مرگ
    یهو داد زد:
    -حسن؟ حسن کجایی؟
    اهه چقدر جیغ می‌کشه، یهو حسن با دو اومد و گفت:
    -بله خانوم چیزی شده؟
    ایرسا تمام وسایلش رو داد دست حسن و گفت:
    -این وسایل رو ببر اتاقم.
    -چشم خانوم.
    و از اونجا دور شد، رو به ایرسا گفتم:
    -نمی‌تونستی وسایلت رو خودت ببری بالا.
    -به خدا خسته شدم وگرنه من هیچوقت از اینا کمک نمی‌خوام.
    -آهان
    ایرسا دستم رو گرفت و من رو کشوند به سمت مبل و گفت:
    -بشین.
    نشستم که کنارم نشست و گفت:
    -آخ خسته شدما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -نه پس می‌خواستی خسته نشی.
    -باشه باشه غرغر نکن.
    -خیلی خب بابا، من می‌رم تو اتاقم.
    -باشه.
    سریع بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم که محکم خوردم به یکی، دست گذاشتم رو دماغم و چشم‌هام رو بستم، بعد از چند دقیقه چشم‌هام رو باز کردم که با حمید مواجه شدم، خواستم رد بشم که گفت:
    -از صبح کجا بودین؟
    برگشتم سمتش و تو چشم‌هاش زل زدم، متقابلا تو چشم‌هام زل زد.
    -فکر نکنم به شما هیچ گونه ربطی داشته باشه.
    خواستم برم که بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید و تو چشم‌هام نگاه کرد، می‌تونم به جرات قسم بخورم که از چشم‌هاش خون می‌بارید آب دهنم رو قورت دادم که گفت:
    -فعلا که مربوطه، کجا بودی؟
    -هیچ دلیلی نداره براتون توضیح بدم.
    -دِ می‌گم کجا بودی؟
    -منم می‌گم بهتون ربطی نداره.
    به دستم فشاری بیشتری وارد کرد آخ دستم داشت می‌شکست ولی آخم در نیومد.
    حمید-میگم بگو.
    فشار دستم غیر قابل تحمل شد یواش گفتم:
    -ولم کن.
    ولم نکرد بلکه بیشتر فشار داد، یهو داد زدم:
    -حمید ولم کن.
    با تعجب نگاهم می‌کرد مگه من چی گفتم؟ یکم فکر کردم که یادم اومد بهش گفتم حمید، اولین بار بود بهش گفتم البته بعد از 18 سال، یه لبخند نشسته بود گوشه لبش.
    -ولم نمی‌کنی؟
    -دارم قشنگ ازت می‌پرسم کجا بودی؟
    -من دارم قشنگ بهت می‌گم ولم کن.
    -کجا بودی؟
    اهه دلم نمی‌خواد بگم.
    -تو رو خدا ولم کن تو رو جون عزیزت.
    اول با تعجب نگام کرد و بعد کم کم فشار دستاش کم شد دستام رو کشیدم و گفتم:
    -بیرون بودم با ایرسا.
    خواستم برم اما یه چیز به ذهنم اومد.
    -اگه باور نمی‌کنی می‌تونی از ایرسا بپرسی فکر کنم به اون بیشتر اعتماد داشته باشی.
    سریع وارد اتاقم شدم در رو محکم بستم، اصلا ازش انتظار نداشتم یعنی اینقدر نسبت به من بی‌اعتماده، اه برم بمیرم با این عاشق شدنم، سریع موبایلم رو از جیبم در آوردم، هه این موبایل اصلا به دردم نخورد چون نه می‌تونستم به خانواده‌ام زنگ بزنم نه هیچ کس دیگه‌ای، محکم زدمش تو دیوار که موبایله هزار تیکه شد، حرصم رو سر اون موبایل بیچاره که الان خدا بیامرز شده خالی کردم، حالا می‌فهمم آنیا چه زجری می‌کشیده! تو فکر بودم و داشتم قشنگ حرص می‌خوردم که یهو در اتاقم به صدا دراومد.
    -کیه؟
    اقدس-خانوم بیایید شام.
    پوزخندی زدم، هه 18 سال پیش از هر فرصتی برای زورگویی به من استفاده می‌کرد، اما حالا جلوم خم و راست می‌شه و خانوم صدام می‌کنه.
    -باشه تو برو
    اقدس-چشم خانوم.
    اولین باره که بعد از صحبت من نمی‌ره، عجب سریع بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن غذا خوری رفتم، وارد سالن که شدم همه نشسته بودن، بی‌حال نشستم رو صندلی و شروع کردم به غذا خوردن، بین غذا نگاهم رفت سمت حمید، با غذاش بازی می‌کرد، نمی‌دونم چش شده! نگاهی به کیانا انداختم که دیدم با منوچهر یواش دارن حرف می‌زنن، اوووف خدا آخر و عاقبت منو با اینا به خیر کنه، غذام رو که خوردم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، در رو بستم اصلا حوصله هیچی نداشتم سریع به سمت کیفم رفتم و ازش یه کتاب بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن، کتاب خیلی جالبی بود و دلم نمی‌اومد ولش کنم پس با اشتیاق خوندمش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل نهم: انتقام
    کتاب رو بستم بالاخره تموم شد، یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت 11 بود، مطمئنا تو عمارت الان همه خواب بودن و از دنبا بی‌خبر، یهو گوشم زنگ زد و بعد از برقراری ارتباط صدای هول سونیا به گوشم رسید.
    -الو ترانه خوبی؟ ترانه امشب می‌خواد یه اتفاقی بیوفته.
    -چی شده سونیا؟
    -نمی‌دونم فقط می‌دونم امشب می‌خواد یه اتفاق خطرناک بیوفته.
    -خاک تو سرم، وقتشه؟
    -آره.
    -باشه شما نیروی کمکی بفرستید.
    -فرستادیم، خونه تا دو دقیقه‌ی دیگه محاصره‌ست، اما منوچهر و کیانا تو اتاقی تو حیاط خونه‌شون دارن به چهار مکان نظارت می‌کنن و اون چهارتا مکان از نقاط مهم تهرانه که اونجا بمب گذاشتن، هرچه سریع تر بمب‌ها رو متوقف کن.
    -آها که اینطور؛ پس ماموریت دیو سیاهش اینه.
    -آره همونطور که خودت گفتی قراره با این کار تمام مردم رو از بین ببرن.
    -می‌دونم، برو فعلا موفق باشی.
    - All the best
    سریع تماس قطع شد، خوبه، سریع از اتاقم خارج شدم، عمارت تو سکوت افتضاحی به سر می‌برد و این نشونه آرامش قبل از طوفان بود، سریع رفتم بیرون و کلاه مخصوصم رو که فقط چشم‌هام پیدا بود رو سرم کردم، به سمت اتاقی که سونیا بهم گفته بود رفتم و اسلحه‌ام رو که قبلا از کیفم در آورده بودم رو پشتم قایم کردم، در رو با ضربه‌ی محکمی باز کردم که منوچهر و کیانا با بهت از رو صندلی بلند شدن و به من نگاه کردن، یکم صدام رو بم کردم و داد زدم:
    -اینجا در محاصره پلیسه، بهتره تسلیم شید.
    کیانا پوزخندی زد و گفت:
    -به چه دلیل به حریم شخصی ما وارد می‌شید.
    -برای پلیس هیچ جا حریم شخصی نیست، بهتره هرچه زودتر تسلیم بشید.
    منوچهر: کیانا تو برو من اینو حلش می‌کنم.
    -حل بی حل
    داد زدم:
    -بچه ها!
    که یهو از در و دیوار پلیس وارد خونه شد.
    منوچهر: باشه که اینطور.
    و دکمه‌ای رو زد و این یعنی تا بیست دقیقه دیگه اون چهار مکان منفجر می‌شه، البته اگه من بذارم خطی رو مردم کشورم بیوفته، کیانا خواست بره بیرون که سریع گرفتمش و تفنگ رو گذاشتم رو شقیقه‌اش و رو به منوچهر گفتم:
    -اگه زنت رو دوست داری اون رو متوقف کن.
    منوچهر: خیلی خب، خیلی خب
    سریع دستگاه رو متوقف کرد، من خنگ هم کیانا رو ول کردم که فرار کرد، نگاهی به بیرون انداختم بچه‌ها با چند نفر درگیر بودن اینا از کجا اومدن؟ یهو منوچهر گفت:
    -گول خوردی.
    و دوباره بمب‌ها رو فعال کرد و تفنگ رو به سمتم نشونه گرفت رفتم جلوش ایستادم و زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:
    -می‌خوای من رو بکشی؟ بکش تو من رو سال‌ها پیش کشتی.
    -منظورت رو نمی‌فهمم؟
    -بهتره نفهمی.
    تفنگ رو به سمت سرم گرفت، تفنگ رو گذاشت رو پیشونیم و داد زدم:
    -خوب به این چشم‌ها نگاه کن، نه غصه مردن توش هست و نه غصه شکست، فقط افتخاره افتخار،
    شکه نگاهم کرد نمی‌دونم چرا یهو گفت:
    -چشم‌هات چقدر آشناست.
    -دردی که برام درست کردی چی؟ برات آشنا نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -کدوم درد؟
    -ولش کن می‌خواستی منو بکشی بکش دیگه.
    بعد ماشه رو کشید، یکی محکم زد زیر دستش که باعث شد تفنگش بیوفته و تیرش خطا بره و بخوره به دستگاهش و دستگاهش خورد بشه، یکی دیگه محکم زدش که باعث شد از درد دولا بشه، سریع به سمت یارو نگاه کردم صورتش رو پوشونده بود و به خاطر همین نمی‌شناختمش، سریع دستم رو گرفت و گفت:
    -باید بریم با این کار نداریم.
    دستم رو از دستش خارج کردم و گفتم:
    -من بدون منوچهر از اینجا نمی‌رم.
    منوچهر با درد از رو زمین بلند شد و با پوزخند گفت:
    -منو می‌خوای چیکار؟
    -بکشمت
    -نمی‌تونی.
    و با چشم به یکی اشاره کرد، من اصلا به پشتم نگاه نکردم و شلیک کردم، صدای دوتا گلوله تو فضا پیچید و پشت بندش دردی وحشتناک توی تمام بدنم پیچید، دستهام کم کم شل شد و اسلحه از دستم افتاد، یهو همون مرد نقاب پوش منو گرفت و مانع افتادنم شد، به چشم‌هاش نگاه کردم فقط تونستم یه چیز بگم اونم یواش و آروم:
    -حمید
    و بعد چشم‌هام بسته شد، فکر کنم اینجا آخر زندگیمه ولی خوشحالم که انتقامم رو گرفتم حتی شده از راه کشتن منوچهر.
    ***
    با بهت به کسی که تو دست‌هام افتاده بود نگاه کردم، ترانه غیرممکن بود، رو به آرسام داد زدم:
    -عوضی می‌کشمت.
    سریع همه ی بچه‌ها به سمت من و ترانه اومدن، یه سرباز با نفس نفس گفت:
    -قربان، قربان شما جناب سروان رو ببرین.
    جناب سروان؟منظورش کیه؟
    -منظورتون کیه؟
    -قربان ایشون دیگه.
    و به ترانه اشاره کرد، یعنی این پلیسه؟ رو به سربازه گفتم:
    -من می‌رم اینا رو دست گیر شده می‌خوام.
    -اطاعت قربان.
    داشتن آرسام و عمو رو که زخمی شده بود دستگیر می‌کردن، رفتم نزدیک آرسام و تو یه حرکت کلاه‌ام رو برداشتم، با تعجب نگاهم کرد، رو بهش گفتم:
    -از غافلگیریم خوشت اومد؟
    آرسام با لکنت گفت:
    -تو؟
    -آره من، خوب بود؟ قشنگ نقش بازی کردم نه؟
    منتظر جوابش نشدم، سریع ترانه رو به آمبولانسی که باهامون اومده بود رسوندم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم، ماسکش رو از رو صورتش برداشتم، خدایا نکنه من دیگه این چشم‌ها رو نبینم! نه، نه.
    ***
    سریع وارد بیمارستان شدیم اونو رو برانکارد گذاشتن و به سمت اتاق عمل بردن، نشستم دم اتاق که یکی از پشت داد زد:
    -سرگرد کیانی؟
    سریع برگشتم که با سرهنگ مواجه شدم، احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
    -بله سرهنگ
    لبخندی زد و گفت:
    -بهت تبریک می‌گم ماموریت با موفقیت به پایان رسید و منوچهر کیانی و کیانا محمدی و آرسام کیانی دستگیر شدن و منتظر بازجویی هستن، کدومتون می‌خوایین بازجوییشون کنید؟
    -کدوممون؟
    -آره تو یا ترانه؟
    -سرهنگ قضیه ایشون چیه؟
    -خب قضیه زیادی هم نیست، یادته بهت گفتم دوتا نفوذی هست؟ خب اون یه نفر ترانه بود دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -اون؟ نفوذی؟
    -آره حالا هم می‌رم به پدر و مادرش خبر بدم تا بیان، نمی‌دونم دخترم در چه حاله!
    تازه یادش اومده، سه ساعته داره باهام حرف می‌زنه، سریع ازم دور شد، بذارید خودم رو کامل تر براتون معرفی کنم، من سرگرد حمید کیانی هستم، تو این ماموریت شرکت کردم تا انتقام خون پدرم رو از خاندان عموم بگیرم، از از اول هم با نقشه وارد عمارت شدم، نشستم رو صندلی و با استرس با پام رو زمین ضرب گرفتم، صدایی از دور اومد سرم رو که بلند کردم خشکم زد، بلند شدم اونا هم خشکشون زده بود، اما دختری که باهاشون بود انگار من رو نشناخته بود، رو به سرهنگ که تازه برگشته بود گفت:
    -سرهنگ ترانه کجاست؟
    -خب؛ تیر خورده.
    خانوم ریاحی هین بلندی کشید، آره من اونها رو شناختم، خوبِ خوب، ولی ترانه چه ربطی به اونا داره؟ آقای ریاحی جلو اومد و گفت:
    -تو حمیدی؟
    -آره، اما شما اینجا چیکار می‌کنید؟
    آقای ریاحی- ترانه دخترمه.
    سرشو انداخت پایین، اینا که ترانه نداشتن، یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم، نکنه این ترانه بچگی‌هام باشه، رو به آقای ریاحی گفتم:
    -شما که دختر نداشتید!
    لبخندی زد و گفت:
    -فکر می‌کردم زودتر از اینا بفهمی اما نه.
    -منظورتون...
    - دیر یا زود باید بفهمی که ترانه کیه
    بعد ادامه داد: بهت گفتن مرده اما زنده‌ست و داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه.
    شکه شدم، می‌تونم به جرات قسم بخورم انتظار هر چیزی رو داشتم به غیر از این، تا خواستم چیزی بگم دکتر با عجله بیرون اومد خواست بره سمت جایی که جلوش رو گرفتم و گفتم:
    -دکتر حالش چطوره؟
    دکتر سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
    -فقط براش دعا کنید حالش خیلی وخیمه.
    بعد رفت، نتونستم اونجا بمونم، سریع خودم رو به بیرون از بیمارستان رسوندم، تو خیابون راه رفتم هندزفری‌ام رو بیرون آوردم و گذاشتم تو گوشم.
    این همه آدم تو دنیا بود چرا من
    من که قلبم خیلی تنها بود چرا من
    *اشک‌هام ریخت رو لباسم، رو تمام وجودم، رو تمام غرور و مردونگی‌ام، اما در برابر وضعیت الان ترانه، اه هیچکس تو خیابون نبود، چرا؟ این اشکها هیچ بود، دیگران هم برام مهم نبودن.
    من دلم خونه خسته از عشقم
    آوردی اشکو تو چشمم چرا من,چرا من
    *یهو بارون شروع کردن به باریدن انگار ابرا هم دلشون گرفته
    دل بریدم از یه دنیا خسته بودم گیجو تنها
    هم صدای بغض ابرا گریه کردم من خدایا
    تو خیابون کسی نبود هه مردم کجا رفتند
    راه می‌رفتم تو خیابون
    دل شکسته خیلی داغون
    اشتباه بود غصه هامون
    بازمن اینجام زیر بارون
    *آخه خدایا چرا من رو برای کارها آزمایش می‌‌کنی؟ کشش ندارم.
    این همه آدم تو دنیا بود چرا من
    من که قلبم خیلی تنها بود چرا من
    من دلم خونه خسته از عشقم
    بازم آوردی اشکو تو چشمم چرا من,چرا من
    رسم دنیاست دل شکستن
    رسمش اینه بدشه با من
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    خیلی موندم خیلی رفتم
    خیلی خستم پس چرا من
    حس نموده توی شعرام,واسه اینه خیلی تنهام
    هیچکسی نیست توی دنیا من همیشه خیسه چشم‌هام
    این همه آدم تو دنیا بود چرا من
    من که قلبم خیلی تنها بود چرا من
    من دلم خونه خسته از عشقم
    بازم آوردی اشکو تو چشمم چرا من,چرا من
    «آهنگ چرا من از علی عبدالمالکی»
    رسیدیم عمارت همه چیز مثل قبل بود، اما ترانه‌ی من...، اشک‌هام توی قطرات بارون گم شد وارد عمارت شدم می‌دونستم داخل عمارت هیچ اتفاقی نیوفتاده، اتفاقها فقط مال بیرون بود، خودم رو با دو رسوندم به اتاق مادربزرگ، در زدم و وارد شدم، داشت قرآن می‌خوند صداش کردم.
    -مادربزرگ.
    سرش رو بلند کرد که من رو دید
    -پسرم چی شده؟
    نشستم پیشش و گفتم:
    -مادربزرگ ترانه رو پیدا کردم، اما فرقی با یه مرده نداره.
    با تعجب نگاهم کرد که همه چیز رو براش تعریف کردم، رو بهم گفت:
    -پسرم برو پیشش، کاش منم می‌تونستم بیام.
    سرم رو تکون دادم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
    هوای خونه دلگیره تو که نیستی پریشونم
    ببین بعد تو یک روزم تو این خونه نمی‌‌مونم
    تو این خونه نمی‌‌مونم
    از چشم‌هام اشک ریخت خدا مگه من چقدر تحمل داشتم
    نمی پرسی چرا هر شب چقدر طولانیه ترسم
    شاید فهمیده باشی من از این که نیستی می‌‌ترسم
    از این که نیستی می‌‌ترسم
    راهی که منو سمت تو می‌‌کشه بی راهه که نیست
    هرجای راه رفتنی تو رو به عاشقت بایست
    بیا و پرسه هام و باز دچار اضطراب نکن
    شبای این دیوونه رو مهتاج قرص خواب نکن
    *هنوز هم تو شوک بودم، کسی که اومد خونه‌ی عموم، بهش شک داشتم،کارهای مشکوکش، عاشق شدنم، بداخلاق شدن‌های اخیرش، پلیس از آب در اومدنش، ترانه بچگی‌هام.
    تموم کوچه های شهر منو بی تو نمی‌‌شناسه
    نبودی و ندیدی که چه کرده رفتنت با من
    چه کرده رفتنت با من
    همه می‌گن که دیوونم پس شاید راهش رو گم کرده
    ولی عاشق تو بی تابه به خونه بر نمی‌‌گرده
    به خونه بر نمی‌‌گرده
    *تعادلم رو از دست ‌می‌دادم عین کسی که مـسـ*ـت کرده باشه، سریع دستم رو گرفتم به دیوار.
    راهی که منو سمت تو می‌‌کشه بی راهه که نیست
    هرجای راه رفتنی تو رو به عاشقت بایست
    بیا و پرسه هام و باز دچار اضطراب نکن
    شبای این دیوونه رو مهتاج قرص خواب نکن
    *خواستم برم که بازم نزدیک بود بیوفتم که یکی زیربغلم رو گرفت، بهش نگاه کردم، مامان بود با تعجب نگام می‌‌کرد، لب زد:
    -حمید
    -مامان، مامان.
    -چی شده که پسرم داغونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -مامان
    -اصلا یه سوال، چرا عمارت اینقدر خلوته؟ نکنه...
    -نه مامان ماموریتم به خوبی به پایان رسید.
    -پس چرا؟
    -مامان...
    و همه چیز رو براش تعریف کردم دستش رو گذاشت رو سرش و گفت:
    -یا خدا این دیگه چه مصیبتیه؟
    -مامان من می‌رم بیمارستان.
    -صبر کن منم میام.
    بدون اینکه به من اجازه صحبت بده به سمت اتاقش که طبقه بالا بود رفت، سر هم پنج دقیقه هم نشد که رسید و رو به من گفت:
    -بریم.
    زیرلب باشه گفتم و به سمت در خروجی به راه افتادم. سریع به سمت ماشین که دست نخورده تو پارکینگ پارک شده بود نگاه کردم، سوار ماشین شدم و مامان هم نشست، به سمت بیمارستان به راه افتادم، خبری از نگهبان‌ها نبود و این یعنی همه رو جمع کردن، دستم رو به سمت ضبط بردم و روشنش کردم، یه آهنگ پخش شد تو ماشین.


    تو رو اون لحظه ی خوب عاشقی هدیه داد به من
    چقد خوب بود اون لحظه ی عاشقت شدن
    تا که یه لحظه ی شوم رسید تورو از من دور کرد
    تو که می‌دونی طاقت نمی‌ارم برگرد
    آخه می‌کشه خاطرات منو! منه دیوونه عاشق تو رو
    بمون دیوونه تر نشم آواره و دربه در نشم
    از گریه هام عشقمو بخون , نفس بکش نفسم من بمون
    به خاطر خدا نرو من که فراموش نمی‌کنم تو رو
    اگه اومدی بیا نزدیک آخه چشم‌هام سو نداره
    مردی که عشقش نباشه دیگه آرزو نداره
    فکر نمی‌کردم یه روزی داغتو ببینم عشقم
    تا ابد تا زنده هستم چشم به رات بشینم عشقم
    یه روز می‌کشه خاطرات منو! منه دیوونه عاشق تو رو
    بمون دیوونه تر نشم آواره و دربه در نشم
    از گریه هام عشقمو بخون , نفس بکش نفسم من بمون
    به خاطر خدا نرو من که فراموش نمی‌کنم تو رو
    «آهنگ بمون از محسن یاحقی»
    ضبط رو خاموش کردم، این آهنگ‌ها هم بدتر اعصاب منو مختل می‌‌کنه، رسیدیم بیمارستان، دونفری پیاده شدیم و به سمت در اصلی بیمارستان رفتیم، تو راه آدمای زیادی رو دیدم یکی گریه می‌‌کرد و از خدا طلب کمک می‌کرد، یکی می‌‌خندید و از خدا تشکر می‌کرد و یکی هم با استرس راه می‌رفت و زیرلب خدا خدا می‌کرد، به سمت اتاق عمل رفتم که همشون رو دیدم مامان با دیدن خانواده ترانه شکه نشد چون از قبل بهش گفته بودم، به سمت مامان ترانه که در حال گریه کردن بود رفت و اونو بغـ*ـل کرد، نشستم رو صندلی و به چراغ در اتاق عمل خیره شدم پلک هم نمی‌‌زدم، بعد از نیم ساعت صبر چراغ خاموش شد و دکتر بیرون اومد، سریع خودم رو به دکتر رسوندم و با عجله گفتم:
    -دکتر، حالش چطوره؟
    دکتر ماسکش رو بیرون آورد و گفت:
    -تیر به جایی نزدیک به قلبش خورده بود اما بیمار شما انگار خیلی امید به زندگی داشت...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا