رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
یک بار دیگه به خودم تو اینه نگاه کردم. عالی بودم! بهتر از این نمیشدم. لباسم رو چک کردم که صاف باشه.. دودل بودم ، از یه طرف ازش خوشم نمیومد و از طرف دیگه آدرس خونه امون رو بهش داده بودم. کار درستی کرده بودم که ادرس خونه امون رو داده بودم بهش؟ اخه اصرار کرد.. اما میدونستم که نباید اینکارو میکردم. کیفم رو از روی تختم برداشتم. اصلا این آخرین باری بود که قبول میکردم باهاش برم بیرون. اصلا امروز بهش میگم که بیخودی تلاش نکنه چون هیچ فایده ای نداره. خدارو شکر حالا رادان و بابا خونه نبودن که بخوان بهم گیر بدن. در رو باز کردم. چشمهام رو از ماشینش که احتمالا گذرموقت هست گرفتم و به مسیح که بهش تکیه داده بود انداختم. با دیدنم لبخند زد. رفتم پیشش:
- سلام ببخشید معطل شدی!؟
- نه عزیزم .
خوش باش که این آخرین باره پسر جون!
در ماشینش رو باز کرد تا سوار شم و خودش هم سوار شد. چند دقیقه گذشته بود و هردومون ساکت بودیم.. اینم قرار بود مثل رادان حرف نزنه؟ اوه خیلی رو مخ اگه اینطور باشه. هرچند از حرف زدنش خوشم نمیومد اما به اینکه کلا حرف نزنه ترجیحش میدم! سکوت رو شکستم:
- کجا میخوایم بریم؟
و زل زدم بهش، به من زل میزنی مرتیکه؟ اما هیچ وقت تا بعد ها هم متوجه نشدم که خیره شدن تو چشمهای مسیح اشتباه بود! حتی برای تلافی.. برگشت و یه لحظه نگاهم کرد:
- راستش خودمم نمیدونم!
متعجب گفتم:
- نمیدونی؟
خندید:
- راستش من به مکانش فکر نکردم؛
دوباره برگشت و بهم نگاه کرد:
- من فقط میخوام باتو باشم جاش مهم نی!
تو دلم اداش رو در اوردم. میدونم چجور حالت رو بگیرم:
- باشه پس من میگم؛ بریم سمت سعادت اباد..
سوالی پرسید:
- سعادت اباد؟
سرم رو تکون دادم:
- اره یه پارک داره عالی؛ اصلا محشره!
دوباره برگشت و این بار متعجب بهم نگاه کرد؛ گفتم:
- ژوراسیک!*
سرش رو تکون داد:
- حتما عالیه!
یعنی داشت مسخره ام میکرد؟ مهم نبود مهم این بود که ناامید شه ازم!

*ژوراسیک: بوستان دایناسورهای متحرک؛ یک بوستان اموزشی گردشگری و تفریحی در میدان بهرود سعادت اباد تهران است. انواع دایناسور ها با ابعاد واقعی متحرک همراه با صدا که در اویل اسفند 92 به بهره برداری رسید. مساحت بوستان 30هزار متر مربع است.


واقعاهم پارک محشریه ها ولی به نظر من واسه اردوهای مدرسه ای خوبه.. و گشت و گذار های دوستانه.. نه واسه اولین قرار ها! بیای ببینی این دایناسور چقد غذا میخوره چقد عمر میکنه و اون یکی چقدر.. و منم از قصد این پیشنهادو داده بودم! حالا مونده بود یکم اوسکل بازی در بیارم تا خودش بیخیالم شه! رفتم سمت شناسنامه یکی از دایناسور ها و شروع کردم بلند بلند نحوه زندگیشون رو بخونم.. برگشتم مسیح پشتم ایستاده بود:
- خیلی هیجان انگیزند نه؟
چشمهاش میخندید اما رو لبش یه لبخند ملیح بود!
- تو هیجان انگیز تری..
الکی خندیدم و از پله ها رفتم بالا. به تمساح پشت نرده ها اشاره کردم
- این اینجا چی کار میکنه؟
- خب مگه چه اشکالی داره؟..
با لجبازی گفتم:
- اخه تمساحه دایناسور که نی، منقرضم که نشده نباید میذاشتنش اینجا..
زیر چشمی نگاهش کردم؛ کلافه نبود؟ عصبی نبود؟ احساس نمیکرد داره وقتش رو تلف میکنه؟ نکنه کارام بی فایده است، و فقط خودم و دارم جلو بقیه مردم احمق نشون میدم؟ پله های جلوم رو چند تا چند تا بالا رفتم.
صدای مردونه اش رو شنیدم:
- تو باعث میشی فکر کنم یه پسر بیست ساله‌ام.
خدای من چی میگه؟ خوشش اومده یعنی؟
- این که تو انقدر شیطون و بازیگوشی خیلی خوبه نقره!
یعنی نفهمیده بود؟ نفهمیده بود که اصلا ازش خوشم نمیاد؟ که میخوام همینجا ولش کنم و برم؟
باید بهش میگفتم. باهاش که رو دروایستی نداشتم! یه کلمه میگفتم نمیخوام ولم کن بابا؛
برگشتم سمتش.. یکهو بازوم رو گرفت:
- ع نیوفتی!.. حواست هست؟..
سرم رو اوردم پایین و به پام که لبه پله بود نگاه کردم. و بعد دوباره به مسیح.. حرفی که رو زبونم بود تا بگم رو قورت دادم! به بازوم که با دست های اون گرفته شده بود نگاه کردم، در واقع به دست های مردونه اون بود که خیره شدم:
- آ.. مرسی..
به خودت بیا نقره! اره باید به خودم میومدم و حواسم رو جمع میکردم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    کنارش و باهاش هم قدم شدم.. داشت حرف میزد اما حواسم بهش نبود، به چیزای دیگه فکر میکردم. باباهم انقدر نگران مامان بود انقدر مواظبش بود؟ این نوع توجه خیلی برام آشنا اومد.. کی اینطور رفتار میکرد؟ ارشام؟! آره.. توجه‌ش بهم مثل ارشام به سوگل بود! چرا باید بهش میگفتم که دیگه بهم توجه نکنه؟ دیگه نگرانم نباشه! مراقبم نباشه؟ و بهم فکر نکنه؟ اگه اون میخواست همه این کار هارو انجام بده، خب انجام بده! چرا جلوش رو بگیرم؟ دیگه با دقت به حرفاش گوش دادم.

    ***

    روبه روی در خونه ایستاد:
    - نقره..
    حس کردم دلم میخواد که من رو باز هم صدا کنه! انگار احتیاج داشتم به اینکه باز هم صدام کنه..گفتم:
    - بله؟
    و به صورتش نگاه کردم، لبخند ملیحش همچنان روی صورتش بود:
    - میشه باز هم باهم وقت بگذرونیم؟
    بدون اختیار سرم رو به معنای باشه تکون دادم. و به محض پیاده شدن از ماشینش و قدم گذاشتن تو خونه پشیمون شدم! حماقت کرده بودم، گاردم رو پایین اورده بودم، بهش حرفم رو نزده بودم، و قول داده بودم که بازم باهاش بیرون برم! سعی کردم خودم رو آروم کنم، هیچ اشکالی نداشت، هنوز که چیزی نشده بود، حتما دفعه ی بعد بهش میگفتم، آره حتما همینکارو میکنم! و بعد از اون روز برای مدت طولانی دفعه ی بعد به دفعه ی بعدی موکول شد. انقدر که در نهایت یادم رفت قرار بود بهش چی بگم.
    هر موقع که دیدمش یادم رفت که باید بگم نمیخوام بببینمش..
    نمیخوام با اون در ارتباط باشم، نمیخوام اون رو وارد زندگیم کنم نمیخوام با اون احساساتم رو شکل بدم و... انقدر که گذروندن یه تایم هایی از هفته ام باهاش برام شده بود یه عادت.

    ***

    تماس رو قطع کردم.. با صدای راه رفتن کسی برگشتم، رادان بود؛چشم هاش رو ریز کرد:
    - با کی یه ساعته حرف میزنی؟
    گوشیم رو توی دستم فشار دادم:
    - دوستم..
    دروغ گفتم.. مسیح بود .. اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به رادان درباره اش بگم..انگار میترسیدم..برای اینکه ادامه نده گفتم:
    - این ریشاتم برو بزن..
    دستش رو روی ته ریش همیشگی روی صورتش کشید:
    - چیکار به اینا داری؟!
    سرم رو کج کردم:
    - حالا واسه امشب بزن اگه نخواستی دیگه هیچ وقت نزنشون!
    بعد به کنار موهاش اشاره کردم:
    - اینجاهای موهاتم از ته کوتاه کن، بعد این وسط رو بده بالا.
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - شما پدر و دختر امروز چه گیری دادید به من؟
    از حرفش متعجب شدم، ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
    - بابای من؟ چی گفت مگه؟
    شونه هاش رو انداخت بالا :
    - گفت به خودت برس امشب!
    خندم گرفت، معلوم نبود چه نقشه ای برای رادان کشیده!
    - حتما میخواد زنت بده!!
    خندید. چپ چپ نگاهش کردم:
    - خوشت اومد؟
    بلندتر خندید:
    - تو چرا حرص میخوری حالا؟!
    حق با رادان بود چرا یهو عصبی شده بودم؟ نگاهم رو ازش گرفتم:
    - والا به من چه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    انگار میخواست چیزی بگه اما من سریع تر از کنارش رد شدم. از اینکه بهش دروغ گفتم از دست خودم عصبانی بودم. بخاطر مهمونی شب خونه امون شلوغ و پر رفت و امد شده بود. خواستم در اتاقم رو باز کنم که صدای مامان متوقفم کرد:
    - پس تو چرا ارایشگاه نرفتی؟
    برگشتم سمتش و بی حوصله گفتم:
    - مگه عروسیه؟
    معلوم بود داره حرص میخوره اتفاقا گفته بودم که حرص بخوره.
    - امشب همه هستند!
    شونه هام رو انداختم بالا :
    - خب باشن به من چه!؟
    و منتظر نموندم چیزی بگه وارود اتاقم شدم و در رو بستم.. شماره ارایشگرم رو گرفتم و قرار امروزو کنسل کردم!
    با سوگل و ارشام تو پذیرایی راه میرفتیم و هر ازگاهی که یه مهمون جدید میدیدم سلام و احوال پرسی میکردم باهاشون. هرچی چشم میچرخوندم رادان رو نمیدیدم.. باباهم پیش عمو هوشنگ و چند تا مرد ایستاده بود..
    - دخترعمو، رادان نی؟
    برگشتم سمت هوراد پسر عمو هوشنگ.
    - نمیدونم والا..
    هنوز حرفم کامل نشده بود که هوراد گفت:
    - ع اومد!
    نگاه هوراد رو دنبال کردم تا به رادان رسیدم. موهاش همون جوری بود که من گفته بودم. صورتش از صافی برق میزد و یه کت مشکی شیک و پیراهن سفید تنش بود؛ هیکل خوب و قد بلندش باعث شده بود جذابیتش چند برابر شه! چه خوب بود که به حرفم گوش داده بود! نگاه خیره من باعث شد بگرده سمتم و یه لبخند بزنه. هوراد رفت سمتش و جلوی دید من رو گرفت؛ سوگل زد بهم:
    - نخوری پسر مردم رو!!
    چرخیدم سمت سوگل و گفتم:
    - نگاه به حرف من گوش دادها!
    سرش رو تکون داد و من ادامه دادم:
    - عجیب نه؟!
    خندید خواست چیزی بگه که ارشام زود گفت:
    - بیاین بریم یچی بخوریم من گشنه‌ام!!
    سوگل و ارشام راه افتادند سمت میز من هم راهم رو ازشون جدا کردم و رفتم سمت رادان.. پشت سرش ایستادم و اروم دم گوشش گفتم:
    - اقای خوش تیپ!
    برگشت سمتم با لبخندی که رو لبش بود گفت:
    - جانم..
    لبخندم گشاد تر شد! امشب عجیب تر از همیشه شده بود، با نیش بازم گفتم:
    - به من افتخار میدید؟!
    خندید بازوش رو گرفت جلوم.. بازوش رو گرفتم و اروم گفتم:
    - اوه چه جذاب!
    اونم مثل من اروم گفت:
    - چه خوب که میتونم یه خانم زیبارو همراهی کنم!
    خندیدم.. اونم اروم خندید.. چه خوب که میخندید! همه چی خیلی خوب نشده بود؟! رادان خوب شده بود باهام! مسیح به زندگی خلوتم اضافه شده بود کسی که همیشه بیادم بود به فکرم بود هیچ وقت فراموشش نمیشدم؛ حتی تو شلوغی کار هاش!
    - دوستات کجان؟
    با حرف رادان سرم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم:
    - رفتن یچیزی بخورند، ماهم بریم؟..
    کنار دیوار شیشه ای سالنمون ایستاد.. منم مجبور شدم دستش رو ول کنم و رو به روش بایستم.. اروم زمزمه کرد:
    - خوشگل شدی!
    زل زدم به چشمهاش:
    - جدی میگی؟!
    سرش رو به علامت مثبت تکون داد؛ اخم کمرنگی کردم:
    - داری مسخره میکنی منو ؟!
    متعجب ابروهاش رو انداخت بالا:
    - مسخره برای چی؟!
    ناراحت گفتم:
    - مسخره‌ام میکنی دیگه، من اصلا آرایشی نکردم که بخوام خوشگل شم!!
    خندید و لب زد"دیوونه"
    خب حق داشتم تعجب کنم، شنیدن این حرف ها از رادان بعید بود! اروم گفتم:
    - من برم پیش دوستام..
    و در حالیکه داشتم ازش فاصله میگرفتم صدای خنده مردونش رو میشنیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ساعت چهار صبح مامان اینا پرواز داشتند و با رفتن مهمونا رادان اون هارو هم برد فرودگاه. به سختی لباس هام رو عوض کردم و خودم رو روی تختم کشوندم. چشمهام داشت بسته میشد که گوشیم زنگ خورد! بدون اینکه به صفحه نگاه کنم جواب دادم:
    - جانم مسیح؟
    - خسته نباشی خانمم مادر و پدرت رفتند؟!
    چشمهام رو بستم:
    - اوهوم..
    - خب به سلامتی، توهم خسته شدی بخواب..!
    با صدای کم جونم گفتم:
    - تو چرا بیداری؟!
    صدای مردونه اون هم خسته به نظر میومد:
    - کلی کار دارم؛ فردا هم خیلی کار دارم..
    هنوز زمان زیادی نگذشته بود. اما میتونم بگم کاملا به مسیح عادت کرده بودم، به بودنش تو زندگیم و زدن حرفایی که تا چند وقت پیش ازشون متنفر بودم!

    ***
    مسیح سرش شلوغ بود، نمیتونستیم باهم وقت بگذرونیم و من هم کاملا بی حوصله بودم، هر چند دقیقه یک بار گوشیم رو چک میکردم و باز دوباره، اما همچنان خبری از مسیح نبود. وارد صفحه چتمون شدم و شروع به خوندن چت هامون کردم. هنوز چند تا پیام بیشتر نخونده بودم که هانیه زنگ زد گفت میخواد واسه عروسی دختر خالش لباس بخره و از منم خواست تا باهاش برم.. اما من گفتم نمیرم، احساس کردم که ناراحت شد اما چیزی نگفت و قطع کرد. بهتر بود میرفتم پایین و یکم ورزش میکردم و از این بی حوصلگی نجات پیدا میکردم!! رو پله ها بودم که گوشیم توی دستم لرزید. آوردم بالا؛ مسیح پیام داده بود:
    - بیا جلو درتون، بدو!
    سریع برگشتم تو اتاقم خودم رو توی آینه نگاه کردم خب سرو وضعم مرتب بود یه شال انداختم رو سرم و دم دست ترین پالتوم رو تنمم کردم و دویدم بیرون. در رو باز کردم، مثل همیشه به ماشینش تکیه داده بود؛
    لبخند بزرگی روی لب هام نشست، به سمتش رفتم، و درست تو چند قدمیش خودم رو لوس کردم:
    - تو که سرت خیلی شلوغ بود اینجا چیکار میکنی!؟
    یه ذره ام از جاش تکون نخورد همون جور دست به سـ*ـینه ایستاده بود:
    - ‌سوار شو یه کار مهم دارم باهات..
    ماشین رو دور زدم ، با این حرفش استرس گرفته بودم، حتی واسم در ماشین رو هم نمیخواست باز کنه!؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟ در رو که باز کردم. نگاهم به جعبه مشکی و قرمزه رو صندلی افتاد؛ این چی بود دیگه؟
    صدای مسیح از پشت سرم اومد:
    - نمیخوای ببینی چیه؟!
    دُلا شدم و از روی صندلی برش داشتم:
    - ماله من؟!
    با سرش که تایید کرد، سریع درش رو باز کردم چند ردیف گل های رز قرمز که وسطشون یه رز مشکی بود!
    با ذوق گفتم:
    - وای محشرند‌‌‌‌‌... خیلی قشنگند مسیح!!
    خندید و انگشت سبابم رو گرفت تو دستش و برد سمت گل مشکیه!
    با لحن شیطونی گفتم:
    - حلقه اس توش؟؟
    بلند خندید.. انگشتم رو فرو بردم وسط گل ، با حس یه زنجیر ظریف آروم کشیدمش بیرون.. من به گردنبند نگاه میکردم و مسیح حرف میزد:
    - حالا به حلقه‌اش هم میرسیم.. یکی یکی.
    لبم رو گاز گرفتم به پلاکی که اسم مسیح بود و از زنجیر آویزون بود اشاره کردم:
    - چه اسم خودشم هست.
    و با چشمهام بالارو نگاه کردم؛ خودش رو بهم نزدیک تر کرد و سرم رو بوسید:
    - آدم که اسم خودش رو نمیندازه گردنش..
    برگشتم سمتش:
    - دوستش دارم..
    مسیح قد بلند بود و شونه های پهنی داشت، شونه هایی که حالا برای من بودند! همون جا جلوی خونه امون توی ماشینش نشسته بودیم و من با پلاک گردنبندم بر میرفتم. با اسم مسیح! سرم و اوردم بالا مسیح خیره بود بهم، ابروهام رو دادم بالا:
    - تو مگه کار نداشتی؟
    لبخند زد. چقدر قشنگ لبخند میزد!
    - دیشب همش رو درست کردم..
    گردنبند رو گذاشتمش دوباره وسط گل مشکی!
    - ینی میخوایم بریم بگردیم؟!
    چشمهاش رو روی هم فشار داد:
    - نمیشه، قرار ناهار کاری دارم..
    سرم رو تکون دادم:
    - پس برو، دیرت نشه!
    خواستم پیاده شم که بازوم رو گرفت:
    - نقره!
    برگشتم سمتش:
    - لطفا بنداز گردنت و هیچ وقت هم درش نیار!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    پلاک رو که توی گردنم انداخته بودم کشیدم جلو بهش نگاه کردم؛ چه حس خوبی بود! حس دوست داشتن و دوست داشته شدن! و حالا این انگار نمادی از این احساسات بود.
    - نقــرههه.. بیا پایین..!
    صدای رادان باعث شد گردنبند رو رها کنم و برگردم سمت در اتاقم، یعنی چیکارم داشت؟ بلند شدم نزدیک در اتاق ایستادم پلاک رو زیر یقه لباسم انداختم و بعد از اتاقم خارج شدم! رادان روی مبل تو نشیمن نشسته بود. رفتم سمتش و روی دسته ی مبلی که نشسته بود، نشستم:
    - چی شده؟!
    فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز جلوش و برگشت سمتم، نگاهم کشیده شد سمت فنجون ها.
    - هیچی میخواستم بگم..
    وسط حرفش پریدم و به فنجون‌های رو میز اشاره کردم:
    - تو درست کردی؟
    یکم رو مبل چرخید سمتم:
    - نه مامان.. تو اشپز خونه‌اس!
    سرم رو تکون دادم:
    - خب چیکارم داشتی؟
    دستم رو گرفت:
    - بیا رو مبل بشین..
    به دستش و دستم که توی دستش بود نگاه کردم:
    - نه خوبه، کارت رو بگو باید برم!
    بدون توجه به نگاه متعجبم به دستش همچنان دستم رو توی دستش نگه داشته بود:
    - فردا منو سعید با دوست دخترش میخوایم بریم پیست اسکی!
    سرم رو تکون دادم:
    -خب؟
    و همچنان که منتظر بودم ادامه حرفش رو بزنه، دُلا شدم سمت میزو فنجونه قهوم رو برداشتم و دوباره صاف شدم:
    - میخواستم ازت بخوام که توهم..
    وقتی دیدم سکوت کرده گفتم:
    - من چی؟ منم بیام؟ ام فکر خوبیه! قبول!
    و نگاهم رو از قهوه ی توی فنجون گرفتم و بالا اوردم، نگاه رادان رو یقه ی لباسم بود؛ اب دهنم رو قورت دادم! لب زد:
    - مسیح!
    چشمهاش خیره بود به پلاک! دستم از تو دستش ول شد. سرم رو اوردم پایین؛ این کی از تو یقه ام در اومده بود! خدای من! بهش نگاه کردم حالا با چشمهای عصبانیش چشم هام رو نگاه میکرد، اخم کرد و با عصبانیت گفت:
    - چرا اسم اون مرتیکه گردنته؟!
    لبام رو محکم روهم فشردم.. بلند تر گفت:
    - با توام نقره!
    دوباره سرم رو انداختم پایین، حالا باید چیکار میکردم حالا که دیگه نمیشد پنهانش کنم، اروم مثل دختری که کار اشتباهی انجام داده گفتم:
    - یه ماهه باهاشم!
    - چی؟
    صداش اروم شده بود، انگار که تحليل رفته باشه، بی رمق گفت:
    - یه ماهه و من تازه میفهمم؟ فکر میکردم بیشتر از اینا بهت نزدیکم!
    و بی محابا بلند شد. و تا به خودم بیام ازم دور شد! صداش زدم:
    - رادان..
    توجه نکرد، بلندتر گفتم:
    - منم نمیخواستم اینجوری شه.. باور کن!
    برگشت سمتم، اون هم بلند گفت:
    - نمیخواستی به من میگفتی..نمیخواستی این گردنبند کوفتی تو گردنت نبود نقره!
    و دوباره راه افتاد سمت در و درو محکم پشت سرش بست؛ حق با اون بود باید بهش میگفتم!
    - چیشده مادر؟ رادان بود؟!
    برگشتم و به چهره ی نگران خاله نگاه کردم:
    - نه خاله چیزی نی!

    فردا صبح که میخواست بره سرکار رفتم تا باهاش حرف بزنم. اما بهم توجه ای نکرد و دستش رو از تو دستم کشید و رفت. تا یه ساعت تو اتاقم نشسته بودم و زانوی غم بغـ*ـل کرده بودم تا بالاخره مسیح بهم زنگ زد و گفت میاد دنبالم و من رو با خودش برد به یه پاساژ. و واقعا پیش مسیح بودن حالم رو خوب میکرد! عجیب بود که لحظه ها و ساعت ها پیش مسیح انقدر سریع میگذشت. خواستم از ماشین پیاده شم که صدای مسیح نذاشت:
    - این پسر رفت خونه شما!
    برگشتم به رادان که داشت در رو باز میکرد نگاه کردم:
    - اره
    - چرا؟
    بی حوصله گفتم:
    - خونه اش اینجاس..
    خواستم پیاده شم که دستم رو کشید:
    - ینی چی که خونه‌اش اینجاست؟؟
    برگشتم سمتش معلوم بود که از جواب رو هوام سر در گم شده بود! گفتم:
    - از بچگی با خانواده اش خونه ما زندگی میکنه، برای کمک به کارای خونه امون! حالا میتونم برم؟
    اخم کرد:
    - اره برو به، مراقب خودت باش!
    سرم رو تکون دادم و پیاده شدم نمیدونم چرا دیدن رادان عصبیم کرده بود! با عجله در رو باز کردم و وارد حیاط شدم اما نبود! فرداش هم که کلا ندیدمش! بعد از اون روز هم چند باری خواستم باهاش حرف بزنم اما حتی از چند ماه پیش هم بدتر شده بود. بعدش من هم دیگه زحمت نزدیک شدن بهش رو نکشیدم. ینی در واقع.. همون رابـ ـطه کم و کوتاهی که باهاش داشتم هم از بین رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    مسیح شده بود انگیزه ی جدیدم!! و با رفتار محبت آمیـ*ـزش با مهربانی هاش باعث شده بود دیگه به هیچ چیز و هیچ کس توجه ای نکنم! دیگه آخر هفته ها مهمونی هایی که بچه ها میگرفتند رو نمیرفتم.. خریدهام فقط با مسیح بود.. هنوزهم غذا های ایتالیایی رو دوست نداشتم، اما انقدر خورده بودم که نه قیافه‌اش نه مزه اش حالم رو بد نمیکرد! به جای پارتی های کوچیکی که با بچه ها میرفتیم؛ جاهایی میرفتم که اصلا سن پایین راه نمیدادند!
    و پارتی فقط تو یه طبقه خلاصه نمیشد! حتی بعضی از مهمون ها ایرانی نبودند.. و مسیح میگفت:
    - به این میگن پارتی..!
    و واقعا هم پارتی بود.. لباس‌هایی که زن هاشون میپوشیدند من رو اون وسط مثل نخود ترش نشون میداد. دیگه حتی انقدرا هم سوگل رو نمیدیدم که وقت کنه ازم سوال بپرسه‌! بگه چرا اینجوری شدم ، چرا نمیرم مهمونیاشون و باهاشون تقریبا رابـ ـطه‌ام قطع شده، کلاس هام که تموم میشد یک راست میومدم خونه. خاله اعظم هم روزی دو سه دقیقه موقع ناهار و صبحانه میدیدم..! و عمو رو در حد سلام و خداحافظ!
    میومدم خونه تا شب تو اتاقم بودم، اگه با مسیح قرار داشتم که همش به خودم ور میرفتم تا برم سر قرار اگر هم نه که تا مسیح بخواد کارهاش رو قرار های کاری و معامله و کارای غیرش.. تموم شه و بیاد بهم زنگ بزنه، صد بار پی ام هایی که داده بود رو میخوندم.. میگفت بابات پاش رو بذاره فرودگاه من تورو خواستگاری میکنم و سر هفته عقد!
    میگفت میخواد تمام لحظه هاش رو باهام شریک باشه نه فقط چند ساعت در روز.! میگفت میخواد توی همه چیز باهام شریک باشه نه فقط تفریح و گشت و گذار... میگفت میخواد شب ها قبل خواب آخرین رنگی که میبینه نقره ای چشمهام باشه.. وهمین طور صبح وقتی چشمهاش رو باز میکند! میگفت هدفش تو زندگی قراره به دست اوردن من باشه به هر قیمتی!! و چقدر خوب بود هدف کسی بودن!

    آخرای اسفند بود دیگه کسی دانشگاه نمیومد ماهم که میرفتیم استاد نبود.. سوگلم منو گیر آورده بود و تند تند میگفت چرا بی معرفت شدم چرا بهش زنگ نمیزم چرا جواب پی اماش رو نمیدم.. مونده بودم چی جوابش رو بدم کلافه بودم از دستش و بی حوصله! آرشام صداش زد:
    - من میرم خونه کامبیز؛ نیم ساعت دیگ خونه ای..
    و انگار من اونجا نیستم از کنارمون رد شد، بلند داد زدم:
    - نترس دوست دخترت رو از راه به در نمیکنم اصلا کاری ندارم باهاش..
    ارشام که داشت میرفت ایستادو برگشت سمتم با چشمهایی که از عصبانیت قرمز شده بود بهم زل زدو با حرص گفت:
    - چون باهاش کاری نداری میگم بره خونه و بیشتر از اینا خودش رو سبک نکنه..!
    سوگل سعی کرد ارومش کنه ولی ارشام معلوم بود خیلی پره.. خونسرد زل زدم بهش ادامه داد:
    - تو فقط یه دختره عوضی که فکر کردی چه تحفه ایی گیر آوردی..
    سوگل گفت:
    - آرشام بسته!
    آرشام داد زد:
    - اما اون از توهم عوضی تره..
    دست هام مشت شد، داشت زیاده روی میکرد به مسیح من میگفت عوضی!
    منم مثل خودش داد زدم:
    - خفه شو آرشام بفهم چی میگی..
    آرشام دست سوگل رو کشید و با خودش برد.. نشستم رو نیمکتی که اونجا بود بغض گلوم رو گرفته بود.. احساس خالی بودن میکردم، احساس هیچ بودن، انگار میخواستم از درون منفجر شم! زنگ زدم به مسیح و تا صداش رو شنیدم بغضم ترکید و با گریه گفتم که دیگه دوستام دوستم ندارند..
    حقم داشتند! من به کل فراموششون کرده بودم! فقط این وسط هانی بود که نشون نداده بود ازم دلخوره.
    مسیح گفت که نگران نباشم خودش دوستام رو باهام آشتی میده..
    با اینکه هرکاری که میگفت رو انجام میداد اما باز هم مطمئن نبودم از پس این یکی بر بیاد، عمرا دوباره میتونستم بهشون نزدیک شم، بین ما خیلی فاصله افتاده بود!

    در حیاط رو باز کردم و اروم رفتم تو و بستم.. به عادت همیشگی با چشم دنبال رادان گشتم.. اما حیاط بزرگمون سوت و کور بود.. ساعت هفت شب بود. هوا تاریک بود.. با صدای باز شدن در خونه خاله اینا با خوشحالی برگشتم، عمو حسن رو که دیدم بادم خالی شد، عمو با لبخند گفت:
    - سلام دخترم..
    سرم رو تکون دادم:
    - سلام عمو حسن!
    به چه امیدی هنوز ام امیدوار بودم که رادان رو دوباره اطراف خودم ببینم؟ اون همش دنبال بهونه بود تا از من فرار کنه و حالا من هم خوب بهونه ای برای مدت طولانی دستش داده بودم! یه راست رفتم تو اتاقم حرفای آرشام تو سرم میپیچید. با خودم همش فکر میکردم که چرا اون ها من رو درک نمیکردند ؟ سوگل و ارشام هم رو داشتند! نیما و پروانه.. مخصوصاهم اون سامان که به جای یکی ده تا داشت.. اما انگار من حق نداشتم کسی رو دوست داشته باشم! انگار اون ها حسودیشون میشد به من، به زندگیم و به مسیح، شاید برای همین فکر هاهم بود که ازشون فاصله گرفته بودم ! این روزا اصلا حوصله نداشتم، چون مسیح چند شبی بود که سرش شلوغ بود و وقت نمیکرد بیاد به دیدنم!

    ***

    دستم پر از جعبه و ساک خرید بود، داشتم از پله ها میرفتم بالا که کفشم گیر کرد به لبه پله و افتادم رو پام با حرص جعبه هارو پرت کردم پایین پله ها و همشون یه سمتی پرت شدن! اه! اصلا روز خوبی نیست! انقدر پام درد میکرد که حتی نمیتونستم تکونش بدم. یکم تحمل کردم تا شاید خوب شه. اروم دستم رو روی مچ پام کشیدم اما اصلا فرقی نکرده بود! درد داشت اذیتم میکرد و نمیتونستم تا ابد همونجا بشینم ، با لجاجت اومدم بلند شم اما از درد زیادش جیغم در اومد.. همه بدبختیام با درد فجیهی که توی پام احساس میکردم باعث شد اشک هام شر شر از چشم هام بریزه پایین! همینطور که گریه میکردم شماره خونه خاله رو گرفتم، تا تماس‌ وصل شد نالیدم:
    - وای خاله دارم، میمیرم تورو خدا کمکم کن.. بدو خاله..
    همین جور که گوشی رو میاوردم از کنار گوشم پایین صدای رادان رو شنیدم که وحشت زده میگفت"چیشده نقره؟"
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    رادان:

    با صدای بغض الود و پر درد نقره یک لحظه قلبم ایستاد.. بدون اینکه جوابم رو بده تماس رو قطع کرد.. آشفته بلند شدم. متوجه برگشتش به خونه شده بودم! با عجله سمت در رفتم خواستم باز کنم صدای مامان متوقفم کرد
    - چیشده رادان، اتفاقی افتاده؟
    بدون معطلی گفتم که نقره بودو از خونه در اومدم.‌. نمیدونم چطور خودم رو رسوندم به ساختمون ویلا و تا چشمهام به نقره نخورد نفسم هم در نیومد! خریدهاش پایین پله پخش و پلا بود. خودش هم روی پله نشسته بود و گریه میکرد سریع رفتم سمتش:
    - چی شده نقره؟
    قلوپ قلوپ اشک میریخت.!! با هر قطره اشکش انگار دلم رو اتیش میزدند.
    - پام.. پام رادان دارم میمیرمم!
    تا دست زدم به پاش جیغ کشید
    - دست نزن..
    مامان هم انگار پشت سرم اومده بود، با نگرانی به پای نقره نگاه کرد:
    - نشکسته باشه!!
    تو دلم گفتم "خدا نکنه" نقره با لحن پر ازخواهش و درد گفت:
    - تو رو خدا خاله دارم میمیرم.. یکاری کنید!
    مامان گفت:
    - باید ببریمش بیمارستان!
    کنارش روی پام نشستم؛ دست راستم رو بردم زیر زانو و دست چپم رو هم گذاشتم پشت کمرش، صداش زدم:
    - بگیر منو.
    تا نقره چسبید بهم بلندش کردم.. همچنان گریه میکرد و هعی میگفت که درد داره!
    مامان هم با نگرانی دنبالمون اومد. و هعی میگفت اینکارو کن اونکارو کن! اعصابم از گریه های نقره خورد شده بود..‌ تا حالا گریه اش رو ندیده بودم.. همیشه تخس بود.. اگر هم ناراحت بود هیچ وقت به روی خودش نمیاورد..
    مامان هم میخواست باهامون بیاد اما چون حاضر شدنش طول میکشید گفتم که خودم میبرمش.

    ***

    مچ پاش در رفته بود؛ دکتر جاش انداخت و گفت سعی کنه چند روزی رو روی پاش راه نره و استراحت کنه.. لبخند مسخره ای با حرف دکتر رو لبم نشست که از چشمهای اشکی نقره دور نموند..! دکتر که رفت بیرون گفتم:
    - پاشو بریم دیگه جاش انداخت تموم شد..!
    بهش نگاه نمیکردم اما اون همینجوری زل زده بود به من؛ برگشتم سمتش:
    - چته بیا پایین از روی تخت دیگه!
    و منتظر موندم. صداش مظلوم و آروم تو گوشم نشست:
    - خب میبینی که نمیتونم راه بیام دکترم گفت..
    اخم کردم:
    - خودت رو لوس نکن، نکنه میخوای بغلت کنم؟
    لباش آویزون شده بود، یه کوچولو اخم کرد:
    - تو که نمیخوای رو ویلچر هلم بدی ها؟
    کلافه دستم رو فرو بردم بین موهام..! رفتم سمتش.. از خدام بود؟ نبود؟ معلومه که از خدام بود..! دوباره یه دستم رو بردم زیر زانوش و بغلش کردم اونم محکم من رو چسبید..
    غریدم:
    - فقط دردسر درست کن!
    چشمهاش نمناک شد:
    - تقصیر من نبود..
    اخم کردم.. و سعی کردم به صورت اشکی و مظلومش نگاه نکنم. حرم نفس هاش حتی از پیرهنمم میگذشت.. گرمی دستش روی شونم و من سعی کردم مسیر رو سریع تر طی کنم.

    ***

    نقره:

    ارایشگر اومد تو خونه و من رو ساخت؛ با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوزهم پام درد میکرد و زیاد روش راه نمیرفتم.. امشب مسیح قرار بود یه مهمونی برگذار کنه و گفته بود باید حتما برم..! به قیافه ام تو اینه نگاه کردم دیگه مثل قدیم یه ارایش ساده و ملایم نداشت؛ لباس تنم یه دکلته قرمز کوتاه بود که با سفیدی پوستم تضاد قشنگی درست کرده بود.. سریع پالتوم رو تنم کردم و یه شالم انداختم روی سرم..
    با بدبختی به رادان رو انداخته بودم که من رو ببره. قدیم بزور خودش من رو میبرد و میاورد اما الان همه چی تغییر کرده بود. جلو ساختمان سامان ایستاد مسیح گفته بود برم اونجا.. لابد قراره باهم بریم بعد یه جای دیگه.. کل راه اصلا یه کلمه ام با هم حرف نزده بودیم. اروم زیر لبم گفتم:
    - خدافظ.
    یه لحظه فقط بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد.. تا از ماشین پیاده شم.. مسیحم اومده بود پایین!

    ***

    رادان:

    نگاهم رو به مسیح انداختم که سریع نقره رو بغلش کرد و به سمت ساختمون رفت.. صدای خنده اشون اعصابم رو خورد میکرد. راه افتادم،خب مسیح کجا من کجا.. ؟ تازه دوستش هم داره.. ! مهم هم اینکه خود نقره‌ام دوستش داره کنار اون خوشحاله؛ مگه کنار من خوشحال نبود؟ هرچی باشه دیگه لازم نیست چای درست کردن و کار با اجاق گازه ساده رو یاد بگیره و بافتنی ببافه.. به قول مامان نقره باید خانومی کنه اصلا واسه همین هم به دنیا اومده!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    خب من هم نمیذاشتم دست به سیاه و سفید بزنه؛ تو خونه منم خانومی میکرد دیگه.! اما خودم هم میدونستم که از دست دادن نقره همه اش تقصیر خودم بود! بیخودی ازش دوری کردم، بهش بی توجهی کردم و ازش دور شدم، سعی کردم باهاش رو درو نشم و هروقت اون دورو ورم پلکید جوابش رو ندادم! چون فکر میکردم عشق و احساس من بدبختش میکنه! و بهش صدمه میزنه! اما حالا پشیمون بودم، خیلی دیر پشیمون شده بودم و کاش قبلا خودخواه تر بودم، شاید اونوقت دیگه نقره سمت کس دیگه ای جذب نمیشد، و تا الان هم اون نسبت به من احساس داشت، مطمئنم اگه اون رو از خودم نرونده بودم این اتفاق میوفتاد، چون نقره رو خوب میشناختم و میدونستم همینجوریش هم خیلی من رو دوست داره، و چون هم این رو میدونستم اینطور از خودم میرنجوندمش! اما دقیقا اون روز که شنیدم داره با عمو درباره با من حرف میزنه، انگار یه تلنگر بزرگ بهم خورد! یچیزی شبیه یه چک، که من رو به خودم بیاره!

    ***

    ساعت دوازده بود.. یک شب شد.. خیره به سقف.. صدای در نمیومد.. تو جام جا به جا شدم.. به گوشیم زل زدم.. ساعت یک و نیم شد.. بلند شدم تو جام نشستم. دو که شد از اتاق زدم بیرون.. هوای اتاق داشت خفه ام میکرد.. مامان داشت اب میخورد تو اشپزخونه..
    - تو بیدار بودی؟ نقره برگشته ؟
    نمیتونستم اونم نگران کنم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.. مامان که رفت تو اتاق رفتم از خونه بیرون.. هوا سرد بود ولی من اون موقع سرما حالیم نبود.. با صدای در دویدم. حتی منتظر نموندم تا نقره در رو باز کنه و خودم سریعا در رو باز کردم! نگاه متعجب و نگرانم رو از آرشام به نقره انداختم. و از نقره به آرشام..

    ***

    نقره:

    مسیح گذاشتم رو کاناپه و خودش کنارم نشست.. با اشتیاق خیره شد بهم، وقتی دیدم همچنان بهم خیرست و حرفی نمیزنه، با خنده گفتم:
    - خب!! نمیخوای چيزي بگی؟
    دستم رو گرفت:
    -نقره! تورو میبینم همه چیز یادم میره!
    دستم رو کمی فشرد، چهره‌اش کمی توهم رفت:
    - اینجا که داریم میریم زیاد نمیتونم پیشت باشم..!
    خواستم اعتراض کنم که نذاشت و ادامه داد:
    - اما یه سوپرایز دارم برات تا تنها نباشی!
    و یه لبخند گرم بهم زد، لب هام کشیده شد و سرم رو تکون دادم!
    - حالا وایسا تا سامانم حاضر شه..
    چند دیقه بعد سامان حاضر از اتاق اومد بیرون. وقتی گفت با سامان میری و من چند تا کار دارم اما سریع میام دلم گرفت. فکر میکردم میخواهیم باهم بریم اما خب اگه اونجوری بود میگفت بیا خونه خودم؛ یا خودش میومد دنبالم.

    ***

    یه باغ خیلی خیلی بزرگ بود.. یه میز پر از نوشیدنی و الـ*کـل.. مردمم بدونه توجه به سردی هوا با لباس های بازشون ریخته بودند و میرقصیدند.! صدای سامان باعث شد بهش توجه کنم:
    - اینجا رو نگا نقره!
    برگشتم و به جایی که سامان اشاره کرده بود نگاه کردم؛ آرشام با سوگل بودند. لبخند زدم و تو کسری از زمان دویدم سمتشون! سوگل بغلم کرد. منم ازش معذرت خواهی کردم. آرشام فقط باهام دست داد معلوم بود هنوز ازم دلگیره. اما مگه من نباید ازش دلگیر می بودم!؟ ماها رفتیم داخل.. پالتوم رو که در اوردم رفتم پیش بچه ها؛ آرشام گفت:
    - خیلی تغییر کردی تو این یه ماهه..!
    یه لبخند کج و موج تحویلش دادم، خودمم نمیخواستم اینجوری لباس بپوشم اما دیگه برام عادی شده بود.. نشستیم رو کاناپه جلوی در.. سعی میکردم با سوگل زیاد حرف بزنم مثل قبل تا از دلش در بیارم؛ نمیدونم مسیح چجوری کشونده بودشون اینجا ولی واقعا ممنونش بودم! حالا که سوگل پیشم بود، آرشام بود، تازه فهمیده بودم که این یک ماه چه اشتباهی کرده بودم! داشتم با سوگل حرف میزدم که در باز شد مسیح با یه دختر باهم اومدن داخل.. دختر کی بود؟.. به سوگل گفتم :
    - یه لحظه سوگل، من الان میام!
    و سریع بلند شدم رفتم سمت مسیح و اون دختره! مسیح لبخند زد اما دختر پرو پرو وایساده بود و از کنارش جم هم نمیخورد تا بالاخره مسیح گفت:
    - پری جان شما بفرمایید.. من الان میام!
    اون هم یه نگاه بد به من انداخت و من هم بهش چشم غره رفتم؛ تا دور شد سریع گفتم:
    - این دختره کی بود؟
    برگشت سمت من با چشم های شیطونش زل زد تو چشم هام:
    - زنم..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    یک لحظه ته دلم خالی شد اما با عصبانیت گفتم:
    - مسخره بازی در نیار جدیم..
    ابرو هاش رو انداخت بالا:
    - خنگ نشو نقره..
    اخم کردم. با لحن شیطونی گفت:
    - وقتی حسودی میکنی قیافه ات خوردنی میشه..
    اخمم پرنگ تر شد:
    - بخاطر اون دختر من و با سامان فرستادی؟!
    خندید:
    - نه عزیزِ من این چه حرفیه؟ کار داشتم اگه با من میومدی کلی باید معطل میموندی. گفتم با سامان بیای که بیشتر پیش دوستات باشی.!
    - پس چرا با اون دختره اومدی تو؟ میشناختیش؟
    خم شد سرم رو بوسید:
    - فدای حسودی کردن هات.. باهم رسیدیم.. دختر ریس شرکتیه که دارم باهاش شراکت میکنم..
    با دستش چند تا تاره مویی ک تو صورتم بود رو داد عقب:
    - عزیزم من باید برم پیششون توهم پیش دوستات بمون..خب؟
    و سریع رفت.. نگاهم به همون دختر "پری" افتاد که با عصبانیت بهم نگاه میکرد.. منم چپ چپ نگاهش کردم عجب دختر پرویی بود! دوباره برگشتم پیش سوگل و آرشام. نگاهم دنبال مسیح بود؛ رفت جایی که اون دختر با چند تا مرد بود! تمام زمان رو مسیح پیش اون ها بود، حتی یک لحظه ام برنگشت به من نگاه کنه.. اون دختر ام که هی خودش رو میچسبوند به مسیح بیشتر حرصم رو در میاورد. گیلاس رو نزدیک لبم بردم.. انگار زندگی من قرار نبود هیچ وقت در آرامش قرار بگیره. چند باری خواستم بلند شم برم پیششون که سوگل نذاشت. آرشام هم بزور جام رو از دستم کشید:
    - بده من نقره داری زیاده روی میکنی..
    افتادم ب جونه لبم..

    ***

    رادان:

    داد زدم:
    - این چه وضعیه؟
    و از جلوی در رفتم کنار.. آرشام کمک کرد نقره راه بیاد، پشت سرش هم سوگل امد تو.. نقره دوید سمت باغچه سوگلم دنبالش رفت. برگشتم سمت آرشام، کلافه دستش رو فرو برد تو موهاش.. منم منتظر ایستاده بودم. این دومین باری بود که آرشام نقره رو اینجوری میاورد خونه دفعه قبل حق داشت شب تولدش بودو هیچکسی به این موضوع توجه نکرده بود. یا هرچی که بود از سر نادونی و ناراحتی بود اما این بار چی؟ اون که خوشحال بود مسیح رو داره. ارشام میون افکار بهم ریخته ام پرید:
    - اون مسیح بی غیرت که ولش کرده بود رفته بود اونور، پیش یه دختر دیگه..
    ساکت شد و هردومون خیره شدیم به نقره که داشت عق میزد..
    - منم برش داشتم آوردمش، نمیاوردمش یا یه بلا سر خودش میاورد یا اون دختر..
    سر خودش که معلوم بود آورده!... کلافه به صورتم دست کشیدم :
    - مرسی آرشام.. ممنون که حواست بهش بود!
    سرش رو تکون داد، معلوم بود اصلا از اوضاعی که پیش اومده دل خوشی نداره و داغونه، بلند گفت:
    - سوگل بریم..
    رفتم سمت نقره که حالا نشسته بود لب باغچه. سوگل ازمن خداحافظی کرد و با آرشام رفتند. رو کردم به نقره، با عصبانیت گفتم:
    - پاشو برو تو بدو..
    سرش رو آروم اورد بالا.. با صداش که بخاطر خوردن بیش از حد نوشیدنی کشدار شده بود گفت:
    - پام.. درد.. میکنه.. آخه..
    سرش به سمت شونه اش کج بود و چشمهاش قرمز. بازوش رو گرفتم و کشیدم، مجبور شد بایسته:
    - همین جوریشم عصبانیم صدام رو در نیار..
    چشمهاش به ثانیه نکشیده پر از اشک شد:
    - چـرا.. داد.. میزنی.. خو..
    یکم خم شدم و از روی زمین بلندش کردم. با نوایی که قلبم رو به مرز انفجار میبرد صدام میزد..
    - رادانی..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سعی کردم بهش نگاه نکنم:
    - چیه؟
    سرش رو چسبوند به شونه ام:
    - حس میکنم.. دارم.. میمیرم..!
    مظلوم بود انقدر که میخواستم اشک بریزم اما حس عصبانیت و پرخشام نسبت بهش از بین نرفته بود:
    - اره خدا بخواد!
    سرش رو بیشتر فرو کرد تو سـ*ـینه ام.. طوری که حس کردم قلبم هر لحظه ممکنه منفجر بشه:
    - من.. نمیخوام.. بمیرم..
    چطور میتونست انقدر با نمک و خاص چرت و پرت بگه؟ چطور میتونست با همین حرف های مزخرف باز هم دل من رو ببره؟
    - رادان.. نذار.. نذار بمیرم..
    مسیر رو در سریع ترین حد طی کردم تا به اتاقش برسم.. گذاشتمش رو تختش.‌. چشم های نیمه بازش به من خیره بود.. دستش هنوز هم پشت گردنم بود.. نمیدونم چقدر به چشمهاش زل زدم.. تو اون نور کم.. به چشمهای نیم بازش که انگار گرده نقره پاشیده بودن روش. دستش رو از روی شونم کندم و بلند شدم و ایستادم:
    - پالتوت رو در بیار بگیر بخواب!
    بزور روی تخت نشست. با سختی دستش رو برد سمت دکمه پالتوش.. از همونجا بهش خیره بودم که چطور کلنجار میره باهاش! یکهو عصبی شد:
    - اه..باز نمیشه..
    خم شدم سمتش..:
    - تو امشب من رو میکشی..!
    دکمه های پالتوش رو باز کردم عطر خوب و همیشگیش خورد به صورتم...نفسم رو حبس کردم و از تنش در آوردم. شالش رو هم برداشتم، :
    - حالا بخواب.
    لباس هاش رو انداختم رو پشتی صندلی کنار تختش.. وقتی برگشتم سمتش کلنجارش رو واسه در آوردن ساپورتش دیدم.. نگاهم افتاد به لباسش.. خدای من.. ساپرتش رو پرت کرد رو زمین. چشمام رو از پاهای کشیده اش به صورتش بردم بی اختیار داد زدم:
    - این چه وضعشه؟!
    ترسیده سرش رو آورد بالا.. حس میکردم هر لحظه ممکنه بخاطر فشار عصبی که بهم وارد شده بود سکته کنم..
    با چشمهای پر اشکش خیره شده بود بهم. رفتم سمتش خودش رو کشید عقب:
    - ببخشید.. من کاری نکردم..
    معلوم بود بی اختیار از ترس داره میگه شون.. اما باعث نشد چیزی نگم.. عصبی بودم خیلی..‌ احساس بدی داشتم:
    - این چه لباسیه نقره؟؟ این چیه تنت؟ این لباسه؟!
    سـ*ـینه اش از هق هقایی که میزد بالا وپایین میرفت.. دستم رو فرو کردم تو موهام.. پلکهام رو بهم فشار دادم:
    - زود باش بخواب.. پتوهم بکش رو سرت..
    سریع به حرفم گوش داد خودم هم همون جا روی زمین کنار تختش نشستم و سرم روگرفتم تو دستم..
    - رادان..
    سرم رو آوردم بالا مگه میشد وقتی اینجوری با این لحن صدام میزد دلم نلرزه؟
    - هیس بخواب.. صدات زدم خوابی فهمیدی؟
    آروم گفت:
    - چشم..
    و دوباره رفت زیر پتو. چند دقیقه همین طوری سرم رو زانو هام بود.. داشت پلک هام سنگین میشد که بلند شدم پتو رو از روی صورتش کنار کشیدم..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا