یک بار دیگه به خودم تو اینه نگاه کردم. عالی بودم! بهتر از این نمیشدم. لباسم رو چک کردم که صاف باشه.. دودل بودم ، از یه طرف ازش خوشم نمیومد و از طرف دیگه آدرس خونه امون رو بهش داده بودم. کار درستی کرده بودم که ادرس خونه امون رو داده بودم بهش؟ اخه اصرار کرد.. اما میدونستم که نباید اینکارو میکردم. کیفم رو از روی تختم برداشتم. اصلا این آخرین باری بود که قبول میکردم باهاش برم بیرون. اصلا امروز بهش میگم که بیخودی تلاش نکنه چون هیچ فایده ای نداره. خدارو شکر حالا رادان و بابا خونه نبودن که بخوان بهم گیر بدن. در رو باز کردم. چشمهام رو از ماشینش که احتمالا گذرموقت هست گرفتم و به مسیح که بهش تکیه داده بود انداختم. با دیدنم لبخند زد. رفتم پیشش:
- سلام ببخشید معطل شدی!؟
- نه عزیزم .
خوش باش که این آخرین باره پسر جون!
در ماشینش رو باز کرد تا سوار شم و خودش هم سوار شد. چند دقیقه گذشته بود و هردومون ساکت بودیم.. اینم قرار بود مثل رادان حرف نزنه؟ اوه خیلی رو مخ اگه اینطور باشه. هرچند از حرف زدنش خوشم نمیومد اما به اینکه کلا حرف نزنه ترجیحش میدم! سکوت رو شکستم:
- کجا میخوایم بریم؟
و زل زدم بهش، به من زل میزنی مرتیکه؟ اما هیچ وقت تا بعد ها هم متوجه نشدم که خیره شدن تو چشمهای مسیح اشتباه بود! حتی برای تلافی.. برگشت و یه لحظه نگاهم کرد:
- راستش خودمم نمیدونم!
متعجب گفتم:
- نمیدونی؟
خندید:
- راستش من به مکانش فکر نکردم؛
دوباره برگشت و بهم نگاه کرد:
- من فقط میخوام باتو باشم جاش مهم نی!
تو دلم اداش رو در اوردم. میدونم چجور حالت رو بگیرم:
- باشه پس من میگم؛ بریم سمت سعادت اباد..
سوالی پرسید:
- سعادت اباد؟
سرم رو تکون دادم:
- اره یه پارک داره عالی؛ اصلا محشره!
دوباره برگشت و این بار متعجب بهم نگاه کرد؛ گفتم:
- ژوراسیک!*
سرش رو تکون داد:
- حتما عالیه!
یعنی داشت مسخره ام میکرد؟ مهم نبود مهم این بود که ناامید شه ازم!
*ژوراسیک: بوستان دایناسورهای متحرک؛ یک بوستان اموزشی گردشگری و تفریحی در میدان بهرود سعادت اباد تهران است. انواع دایناسور ها با ابعاد واقعی متحرک همراه با صدا که در اویل اسفند 92 به بهره برداری رسید. مساحت بوستان 30هزار متر مربع است.
واقعاهم پارک محشریه ها ولی به نظر من واسه اردوهای مدرسه ای خوبه.. و گشت و گذار های دوستانه.. نه واسه اولین قرار ها! بیای ببینی این دایناسور چقد غذا میخوره چقد عمر میکنه و اون یکی چقدر.. و منم از قصد این پیشنهادو داده بودم! حالا مونده بود یکم اوسکل بازی در بیارم تا خودش بیخیالم شه! رفتم سمت شناسنامه یکی از دایناسور ها و شروع کردم بلند بلند نحوه زندگیشون رو بخونم.. برگشتم مسیح پشتم ایستاده بود:
- خیلی هیجان انگیزند نه؟
چشمهاش میخندید اما رو لبش یه لبخند ملیح بود!
- تو هیجان انگیز تری..
الکی خندیدم و از پله ها رفتم بالا. به تمساح پشت نرده ها اشاره کردم
- این اینجا چی کار میکنه؟
- خب مگه چه اشکالی داره؟..
با لجبازی گفتم:
- اخه تمساحه دایناسور که نی، منقرضم که نشده نباید میذاشتنش اینجا..
زیر چشمی نگاهش کردم؛ کلافه نبود؟ عصبی نبود؟ احساس نمیکرد داره وقتش رو تلف میکنه؟ نکنه کارام بی فایده است، و فقط خودم و دارم جلو بقیه مردم احمق نشون میدم؟ پله های جلوم رو چند تا چند تا بالا رفتم.
صدای مردونه اش رو شنیدم:
- تو باعث میشی فکر کنم یه پسر بیست سالهام.
خدای من چی میگه؟ خوشش اومده یعنی؟
- این که تو انقدر شیطون و بازیگوشی خیلی خوبه نقره!
یعنی نفهمیده بود؟ نفهمیده بود که اصلا ازش خوشم نمیاد؟ که میخوام همینجا ولش کنم و برم؟
باید بهش میگفتم. باهاش که رو دروایستی نداشتم! یه کلمه میگفتم نمیخوام ولم کن بابا؛
برگشتم سمتش.. یکهو بازوم رو گرفت:
- ع نیوفتی!.. حواست هست؟..
سرم رو اوردم پایین و به پام که لبه پله بود نگاه کردم. و بعد دوباره به مسیح.. حرفی که رو زبونم بود تا بگم رو قورت دادم! به بازوم که با دست های اون گرفته شده بود نگاه کردم، در واقع به دست های مردونه اون بود که خیره شدم:
- آ.. مرسی..
به خودت بیا نقره! اره باید به خودم میومدم و حواسم رو جمع میکردم!
- سلام ببخشید معطل شدی!؟
- نه عزیزم .
خوش باش که این آخرین باره پسر جون!
در ماشینش رو باز کرد تا سوار شم و خودش هم سوار شد. چند دقیقه گذشته بود و هردومون ساکت بودیم.. اینم قرار بود مثل رادان حرف نزنه؟ اوه خیلی رو مخ اگه اینطور باشه. هرچند از حرف زدنش خوشم نمیومد اما به اینکه کلا حرف نزنه ترجیحش میدم! سکوت رو شکستم:
- کجا میخوایم بریم؟
و زل زدم بهش، به من زل میزنی مرتیکه؟ اما هیچ وقت تا بعد ها هم متوجه نشدم که خیره شدن تو چشمهای مسیح اشتباه بود! حتی برای تلافی.. برگشت و یه لحظه نگاهم کرد:
- راستش خودمم نمیدونم!
متعجب گفتم:
- نمیدونی؟
خندید:
- راستش من به مکانش فکر نکردم؛
دوباره برگشت و بهم نگاه کرد:
- من فقط میخوام باتو باشم جاش مهم نی!
تو دلم اداش رو در اوردم. میدونم چجور حالت رو بگیرم:
- باشه پس من میگم؛ بریم سمت سعادت اباد..
سوالی پرسید:
- سعادت اباد؟
سرم رو تکون دادم:
- اره یه پارک داره عالی؛ اصلا محشره!
دوباره برگشت و این بار متعجب بهم نگاه کرد؛ گفتم:
- ژوراسیک!*
سرش رو تکون داد:
- حتما عالیه!
یعنی داشت مسخره ام میکرد؟ مهم نبود مهم این بود که ناامید شه ازم!
*ژوراسیک: بوستان دایناسورهای متحرک؛ یک بوستان اموزشی گردشگری و تفریحی در میدان بهرود سعادت اباد تهران است. انواع دایناسور ها با ابعاد واقعی متحرک همراه با صدا که در اویل اسفند 92 به بهره برداری رسید. مساحت بوستان 30هزار متر مربع است.
واقعاهم پارک محشریه ها ولی به نظر من واسه اردوهای مدرسه ای خوبه.. و گشت و گذار های دوستانه.. نه واسه اولین قرار ها! بیای ببینی این دایناسور چقد غذا میخوره چقد عمر میکنه و اون یکی چقدر.. و منم از قصد این پیشنهادو داده بودم! حالا مونده بود یکم اوسکل بازی در بیارم تا خودش بیخیالم شه! رفتم سمت شناسنامه یکی از دایناسور ها و شروع کردم بلند بلند نحوه زندگیشون رو بخونم.. برگشتم مسیح پشتم ایستاده بود:
- خیلی هیجان انگیزند نه؟
چشمهاش میخندید اما رو لبش یه لبخند ملیح بود!
- تو هیجان انگیز تری..
الکی خندیدم و از پله ها رفتم بالا. به تمساح پشت نرده ها اشاره کردم
- این اینجا چی کار میکنه؟
- خب مگه چه اشکالی داره؟..
با لجبازی گفتم:
- اخه تمساحه دایناسور که نی، منقرضم که نشده نباید میذاشتنش اینجا..
زیر چشمی نگاهش کردم؛ کلافه نبود؟ عصبی نبود؟ احساس نمیکرد داره وقتش رو تلف میکنه؟ نکنه کارام بی فایده است، و فقط خودم و دارم جلو بقیه مردم احمق نشون میدم؟ پله های جلوم رو چند تا چند تا بالا رفتم.
صدای مردونه اش رو شنیدم:
- تو باعث میشی فکر کنم یه پسر بیست سالهام.
خدای من چی میگه؟ خوشش اومده یعنی؟
- این که تو انقدر شیطون و بازیگوشی خیلی خوبه نقره!
یعنی نفهمیده بود؟ نفهمیده بود که اصلا ازش خوشم نمیاد؟ که میخوام همینجا ولش کنم و برم؟
باید بهش میگفتم. باهاش که رو دروایستی نداشتم! یه کلمه میگفتم نمیخوام ولم کن بابا؛
برگشتم سمتش.. یکهو بازوم رو گرفت:
- ع نیوفتی!.. حواست هست؟..
سرم رو اوردم پایین و به پام که لبه پله بود نگاه کردم. و بعد دوباره به مسیح.. حرفی که رو زبونم بود تا بگم رو قورت دادم! به بازوم که با دست های اون گرفته شده بود نگاه کردم، در واقع به دست های مردونه اون بود که خیره شدم:
- آ.. مرسی..
به خودت بیا نقره! اره باید به خودم میومدم و حواسم رو جمع میکردم!
آخرین ویرایش: