کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
رایش
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم..آیا بنده وکیلم!؟
سکوت تو فضای سالن طنین انداخت.ضربان قلبها بالا بود..من که از هیجان و خوشحالی درحال له کردن انگشتام بودم که...
دیانا با صدای نازداری گفت:با اجازه ی پدر مادرم بله.
از صدای بلند جیغ و دست و سوت،حس کردم گوشامو از دست دادم!
با شادی پریدم بالا و دست زدم.فریماه با خنده کنارم دست میزد.
نگاه هامون که تلاقی کرد،دیدیم نمیشه!..همدیگه رو گرفتیم ب*غ*ل!
از پشت سرش چشمم خورد به امیرمسعود که تو شیک و پیک کرده،دست به سـ*ـینه ایستاده بود.
داشت نگاهم میکرد..وای خدایا یعنی میشه یه روز منم به اون برسم؟
لپام گل انداخت..چشمامو بستم و از ب*غ*ل فریماه بیرون اومدم.
بعد از تبریک بزرگترها،ما رفتیم جلو.
صورت دیانا رو ب*و*سیدم:مبارکت باشه عزیزم،خوشبخت بشی.
دیانا:ممنونم عزیزم..ان شاء ا...قسمت خودت بشه.
ریز ریز خندیدم که باز متوجه ی نگاه امیر شدم.
اوف این تا منو نکشه بیخیال نمیشه!
رفتم عقب تا بقیه هم تبریک بگم.
هدیه امم دادم مامان که به دیانا بده.
شیرینی خورون که تموم شد،از محضر اومدیم بیرون.
برای اولین بار خونواده ی ایلیا رو دیدم،یه پدر ایرانی و یه مادر بور خندون!
با لهجه ی غلیظی فارسی صحبت میکرد اما مثل پروانه دور دیانا می چرخید.
خیلی دوست داشتنی بودن هردوشون.
بعد از راهی کردن دیانا و ایلیا،مامان گفت بریم ولی من انگار دلم نمیخواست از اینجا دور بشم..چون امیرمسعود اونجا بود.
دوست داشتم یه مدت طولانی کنارش بایستم و ببینمش.الانا دیگه گذرا تو دانشگاه میدیدمش.
با ناراحتی نشستم تو ماشین..یه جورایی دلم گرفته بود.
ماشین که حرکت کرد،به امیر خیره شدم که با نگاهش بدرقه ام کرد.
آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
نمیدونم این چه انتظاری بود که من داشتم.
ما کلی از هم فاصله داشتیم.درست بود که خانواده هامون همدیگه رو میشناسن ولی ما از هم دور بودیم.
پس غیرممکن بود که اون به من...علاقه مند بشه.
از این فکر غم دنیا به دلم ریخته شد!...اصلا اگه کسیو پیدا کرده باشه چی؟
با کلافگی چشمامو بستم...آه‌ خدایا خودت کمکم کن!
*****
نیاز:آره بنظر منم یه تجدید نظر بکن..اونجوری هم تغییر میکنی هم بهتر میشی!
نازیلا قری به گردنش داد:آره..میخوای برم کاتالوگامو بیارم؟..یه مدل مو به سلیقه ی خودم برات پیدا میکنم.
کلافه هوفی کردم و دستامو کوبیدم روی بالشتکی که رو پاهام بود.
نیاز:از این سادگی و بی روحی هم در میای!
با غضب نگاهش کردم:لازم نکرده.
من اگه بخوام خودمو شبیه شما بکنم که دیگه فرقی با یه دلقک ندارم!
از صبح که اومدم خونه عمو اینا با مامان،این دو نفر منو محاصره کردن و یک ریز تیکه می اندازن!
کار منم شده یا اهمیت ندم یا بچزونمشون!
اما دیگه تحمل ندارم..نه به ذات آدم رحم میکنن نه به ظاهرت!
سریع از بینشون بلند شدم و رفتم آشپزخونه که درحال صحبت با زن عمو بود.
زیر گوشش گفتم:مامان من دارم میرم خونه.
مامان:چی!؟..نه دختر زشته..بمون با هم میریم.
من:مامان دورت بگردم تو که منو به زور اوردی،الانم یادم اومد که یه مقاله هست که تمومش نکردم و فردا باید تحویلش بدم!
ببخشید خدا جون...دروغ که کنتر نمیندازه!
من:حالا اجازه هست؟
مامان ناچار سر تکون داد:چی بگم به تو آخه؟..خیلی خب برو،مواظب خودت باش.
خوشحال گفتم:باشه.
رو کردم به زن عمو:زن عمو من دارم میرم..کاری ندارین؟
زن عمو شیر آب رو بست و برگشت طرفم:بودی حالا عزیزم.
من:نه دستتون درد نکنه..یکم کار دارم با اجازه.
خداحافظی کردم و برای اون پت و مت هم انگشت تکون دادم و تندی از خونه اشون زدم بیرون.
آخیش هوای آزاد..یهو به خودم لرزیدم..ولی کمم سرد نیستا!
سوار ماشین شدم و بخاری رو زدم.
تا ماشین رو به حرکت در اوردم گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسمی که روی صفحه افتاد،داغ کردم!..وای امیرمسعود بود!
حالا چیکار کنم؟..جواب بدم؟
صدای درونم:پس چی!؟..نکنه نمیخواستی جواب بدی!؟...اصلا دلت میاد!؟
سریع به خودم اومدم..نه جواب میدم!
تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم.
من:الو؟
صدای مردونه ی مهربونش به گوشم خورد:سلام رایش.
فقط تونستم بگم:سلام!
قلبم داشت بپر بپر میکرد!
امیر:میخوام ببینمت.
تعجب کردم:چرا؟
امیر:یه موضوع مهمه که تو هم باید بدونی!
نگران گفتم:باشه اما..اتفاقی افتاده؟
آروم خندید:نه خیالت راحت..این روزا همه چیز خوبه،البته اگه بذاری ببینمت.
دلم هری ریخت پایین و همه وجودم آروم شد.
لبخند پهنی زدم ولی با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم:کجا بیام؟
یه آدرس بهم داد که نشناختم ولی چیزی هم نگفتم.
امیر:منتظرتم،مواظب خودت باش.
هول سرمو تکون دادم،حالا انگار اون میبینه!
من:باش،باشه!
صدای خنده اشو شنیدم.اه گندت بزنم!..اینقدر هولم کرد که حرف زدنمم خراب شد!
کشش نیووردم و فرتی قطع کردم!
دنده رو عوض کردم و به طرف اون آدرس روندم.
ده دقیقه ای خودم رو رسوندم.از تو آینه نگاهی به پشت سرم انداختم.
یه خیابون سرما زده ی خلوت.اینجا دیگه کجاست؟
عینک دودی ام رو زدم و پیاده شدم و خودمو تو شیشه ی ماشین دید زدم.
یه جین سفید و پالتوی کرم و شال سفید تیپم بود.
نگاهی به بوت های کرم رنگم انداختم و راه افتادم.
چه نمای قشنگی داشت این خیابون.
دنبال اون پلاکی که بهم داده بود گشتم که تو اون آسمون آبی و اَبری چشمم خورد به یه بادکنک صورتی!
ابروم بالا رفت..نگاهی به سمت چپم انداختم..یه سقف شیروونی نارنجی رنگ پیدا بود و صدای جیغ جیغ عده ای بچه میومد!...وای خدا جریان چیه!؟
چند قدم که برگشتم،هیکل امیرمسعود برام نمایان شد!
هاج و واج جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم.
حالا فهمیدم اون سقف شیروونی مال چیه...یه مهد کودک!
که به در و دیوارش کلی بادکنک رنگی وصل شده بود.
صدای خندونش به گوشم رسید:خوش اومدی!
با همون اَبروهای بالا رفته نگاهش کردم که بادکنک تو دستش رو رها کرد و بادکنک به هوا رفت.
با لبخند نگاهمو نبالش فرستادم..چقدر همه چیز کودکانه و قشنگ بود.
امیرمسعود:دوستش داری؟
مهربون نگاهش کردم:آره.
امیر:همه اش برای توعه!
تنم گرم شد از حرفش ولی با خنده گفتم:چرا؟
و نشستم روی نیمکتی که جلوی در تزیین شده ی مهد.
 
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با سادگی دستاشو از هم باز کرد:خب نمیدونستم دقیقا از چی خوشت میاد و چی خوشحالت میکنه.
    الهی فدات شم،چقدر مهربونی تو پسر!..ببینش بخاطر من اینکارا رو کرده.یعنی اگه میشد ها می پریدم یه ماچ آبدار ازش میکردم!
    لبخند کوچیکی زدم:حالا مناسبتش چیه؟
    چند لحظه نگاهم کرد..چیزی از حرف چشماش نفهمیدم ولی چون درد خودمو میدونستم،قلبم لرزید.
    امیر بی طاقت اومد نشست کنارم.ل*بمو دادم جلو...نمیدونستم چشه!
    صداشو صاف کرد:ببین رایش میدونم اگه این حرفا رو بشنوی تعجب میکنی..خب حقم داری چون خودمم توش موندم.
    من:تو چی!؟
    با حالت عجیبی تو چشمام نگاه کرد:حست نسبت به من چیه!؟..از من که بدت نمیاد ها!؟
    خنده ام گرفت..هی آقا پسر تو کجای کاری که من یک دل نه صد دل عاشقت شدم!
    سری به نشونه ی نه تکون دادم.
    با آسودگی نفسش رو داد بیرون:خدا رو شکر!
    آب دهنش رو قورت داد و چرخید طرفم:من میدونم که آشناییمون با لجبازی بود.حتی اعتراف میکنم وقتی فهمیدم سر اون پیست باید با شما رقابت کنیم خواستم بزنمت کنار..لج داشتیم.
    بامزه ادامه داد:تو هم کم به حسابم نرسیدی.
    با خجالت سرمو دادم پایین و خندیدم.
    امیر:وقتی هم که تو خونه امون دیدم که حالم گفتن نداشت،خواستم دوری کنم اما نشد..کم کم با این همه اتفاق شناختمت.
    با سوال زل زده بودم بهش که عرق پیشونیش رو گرفت.یه لامپ هایی تو ذهنم نیم سوز شده بودن ولی مگه چی میخواد بگه که تو این سرما شر شر عرق کرده!؟
    زمزمه اشو به زور شنیدم:نفهمیدم کی اینطور شد که شناختمت و...قسمت من شدی!
    درست نشنیدم چی گفت..اخمی از روی سوال کردم:چی؟
    یهو سرش رو داد بالا:قسمتم شدی رایش!..افتادی تو طالع ی من..میخوام که کنار من باشی!
    یخ بستم! و ثانیه ی بعد آب جوش به سرم ریختن!...بهت زده نگاهم تو چشماش خشک شده بود.
    به گوشام،به حضورم شک کردم!...این حقیقت داشت!؟ یعنی دعام اینقدر زود مستجاب شد!؟ خدا اینقدر دوستم داشت!؟ امیرمسعود فروزش بهم اعتراف کرد!؟
    امیر:نظرت چیه؟..راجع به من!
    به سختی نفسم رو رها کردم...اگه اون اینطور عرق میکرد حق داشت!..چون حالا خودمم گلوله ی آتیش بودم!..حتما لپام صورتی شده.
    سرمو دادم پایین که یکم نزدیک شد.
    امیرمسعود:بهم میگی حرف دلتو؟
    انگشتامو به هم گره دادم و چشمامو دادم بالا..وای خدایا من خجالت میکشم ازش ولی از یه طرفم داشتم از خوشی روی ابرها قدم میزدم!
    حس کردم صداش ناراحت و ترسیده اس.
    امیرمسعود:ها رایش؟...نکنه تو این احساس رو نمیخوای؟
    فهمیدم اگه از این بیشتر کشش بدم فکرای بد میکنه!
    پس سرمو دادم بالا و راست نشستم.
    خیلی آروم گفتم:نه فقط...باورش سخته.
    صداش نرم شد و استرسش پر زد:چه سختی؟مگه من دل ندارم؟...اینقدر در نظرت خشک و بَدَم که نمیتونی باور کنی..من بهت...علاقه مند شدم!
    چشمامو بستم تا با همه وجودم حرفشو مزه مزه کنم...خوشی یعنی چی؟..کی میگه خوشی چیزی به غیر از شنیدن اعتراف علاقه ی یارته!؟..هرکی بگه دیوونه اس!
    لبخند گرمی زدم:تو بد نیستی...میدونم که بد نیستی.
    لبخند ذوق زده اش رو دیدم..بی اختیار خودش رو کشید جلو:خب؟
    خودمو زدم به اون راه:خب!؟
    با بیچارگی آه کشید و دستش رو به پیشونیش زد و با خودش غر زد:هنوز داره اذیت میکنه.
    پر ناز خندیدم!..آخ که فناتم خدا جون! ماچ ماچ..ولی حالا دیگه نوبت منه دل آب کنم!..ها ها ها.
    یهو یه صدای بچگونه از پشت دیوار کوتاه مهد گفت:خب قبول کن دیگه!
    با چشمای گرد پریدم بالا!...واه این صدای چی بود!؟
    امیر سرش رو چرخوند.لبخند پر رنگی روی ل*باش بود و سیاهیه چشماش از شیطنت برق میزد!
    از جا بلند شدم و رفتم روی نیمکت و اونور دیوار رو دید زدم که چندتا دختر و پسر پنج شش ساله دیدم که تو حیاط مهد بودن.
    پسر بچه که انگار همون بود که اون حرفو زد،دوباره گفت:خاله قبولش کن دیگه..ببین چه دوسٍت داره!
    یه دختر مو خرگوشی گفت:آره دیگه،گ*ن*ا*ه داره!
    امیرمسعود که هنوز نشسته بود خندید.
    داشتم از خنده میترکیدم اما سعی کردم اخم کنم:شماها گوش وایساده بودین!؟
    یه پسر بچه دیگه که قدش کوتاه بود و فکر کنم از بقیه ام کوچیک تر بود بامزه گفت:ما داشتیم باژی میتَلدیم(میکردیم) ته(که)بادتُنَت ها لو(بادکنک ها رو)دیدیم!
    تو دلم قربون صدقه ی لحنش رفتم.امیرمسعود با طنز کوبید به سـ*ـینه اش که یعنی الهی الهی!
    دیگه کنترل کردن خنده ام خیلی سخت شده بود،دستمو زدم به کمرم و رو بهش گفتم:چرا بادکنک اوردی؟
    فورا دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:همه اش واسه تو بود خب!
    الکی به نشونه ی تاسف سرمو تکون دادم.
    امیر هم بلند شد و دستی به کتش کشید و صداش رو صاف کرد.
    لحنش رو کرد مثل جنتلمن هایی که اومدن خواستگاری!
    امیرمسعود:ببین این کوچولوها هم دارن میگن قبول کن.
    شیطون شد:قول میدم پشیمون نشی ها.
    خندیدم:پررو!
    بچه ها بپر بپر کردن:قبول کن قبول کن.
    ایناهم جَو گیر بودنا!..فکر میکنن الکیه و انگار خودشونن که دارن با تکرار و شادی میخوان که بابا مامانشون ببرنتون پارک!
    امیرمسعود:رایش؟
    با لبخند نگاهش کردم.
    لحنش لبریز شد از عشق:قبول میکنی؟..قول میدم هیچوقت ناراحتت نکنم..قبول میکنی یارم بشی؟
    بدنم سست شد.چشمامو بستم و دوباره و هزارباره لبخند زدم.اصلا همه ی آرامش و خوشی ها و حس های خوب برای من بود.
    بچه ها هنوز سر و صدا میکردن.
    امیرمسعود جلو اومد و گرم و یواش گفت:معنیه این لبخندای شیرین که دل منو میلرزونه چیه؟
    به روی صورت جذابش چشم باز کردم...دیگه کافیه،من فقط امیرو میخوام.
    من:معنیش؟
    به بچه ها نگاه کردم:معنیش اینه که..
    سرم دادم بالا داد زدم:قبوله!!
    بچه ها جیغ زدن:هورا!
    صدای دست زدنشون با قهقه ی پر شعف امیرمسعو قاطی شد.
    با لـ*ـذت خندیدم و خدایا شکرت...بابت دادنش بهم.
    یهو دستم کشیده شد و دوباره نشستم روی نیمکت.
    امیر جلوی پام زانو زد و بی حرف خیره خیره نگاهم کرد.
    آره حالا منم می تونستم بدون خجالت و دزدکی به صورت مردونه ی تو دلبروی محشرش نگاه کنم.
    زمزمه کرد:ممنون خدا.
    دستش اومد بالا و نشست روی اَبروم..پلک بستم.
    بدنم لرزش خفیفی گرفته بود.
    انگشتش لغزید روی پلکم و صدای افسانه ایش پیچید تو گوشم.
    امیرمسعود:خیلی زیبایی!
    با خجالت ل*بمو به دهن گرفتم و چشمامو باز کردم.
    با خنده ی بی صدایی دستش رسوند به چونه ام:همیشه دلم میخواست اینو بهت بگم.
    آروم خندیدم که متوجه شدم سرش نزدیک تر شده!..
    امیرمسعود:حتما قشنگ میشه!
    من:چی؟
    امیر:ادامه زندگیم اگه تو توش باشی!
    وایی خدا چه حرفای شیرینی میزنه..باعث میشه فقط بخندم.
    دوباره جلو اومد..آ آ !...ولی این نمیشه که من اذیتش نکنم!..کلک اول کاری نقشه داری ها!؟...یوهاهاها.
    فاصله امون چند سانت که شد،بی هوا دستم زدم روی سـ*ـینه اش،درست روی قلبش!
    ناز کردم:آم...من باید برم خونه.
    اینبار بی هوا دست بزرگش نشست روی دست من!
    امیر:بمون کنار قلبم..نمیتونم ازت دور بشم،خیلی زوده!
    سر تکون دادم:نوچ...اگه الان نگهم داری دیگه کلا ممکنه نتونی ببینیم.
    امیر:هی بابا..
    بلند شد:باشه.
    دستشو به طرفم گرفت:بریم.
    با خوشحالی دستمو گذاشتم تو دستش و بلند شدم.
    تا ماشین همراهیم کرد.حتی درو هم برام باز کرد.
    سرخوش نشستم پشت فرمون.درو که بست شیشه رو دادم پایین.
    امیر:مراقب خودت باش عزیزم.
    عین بچه ها سرمو تند تند تکون دادم.لپم رو لمس کرد.
    امیر:رسیدی بهمم خبر بده.
    من:عه چه نگران شدی یهو.
    امیر:آدم باید نگران خودش باشه دیگه..تو خود منی!
    خندیدم:خیلی خب من حرفی دارم.
    امیر:فردا تو یونی میبینمت.
    من:باشه.
    بوقی براش زدم و راه افتادم.
    حالا زندگیه با عشق شروع شده بود..حالا دیگه دنیا مال ما بود.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دستامو فرو بردم تو جیب پالتوی مشکی رنگم و با دو وارد سالن کلاس ها شدم.
    وایی مامان مُردم از سرما..چقدر سرده وویی!
    از رو به رو بهار رو دیدم که داشت میزد که برم پیشش.
    سری براش تکون دادم و به طرفش رفتم که چشمم خورد به امیرمسعود که با دوستاش کنار دیوار ایستاده بود و منو دید میزد.
    لبخندی تحویلش دادم و از سرما خودمو ب*غ*ل کردم..وایی میگما این چرا سر کلاسش نیست!؟
    بهشون که رسیدم سلامی بهشون دادم که با خوشرویی جوابمو دادن.
    مهان با نیش باز گفت:خوبی زن داداش!؟
    کپ کردم!..با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که امیر کوبید تو شکمش:ببند دهنتو.
    و به من لبخند زد:برو تو کلاس ما هم الان میایم.
    ای جانم تاریخشون با ما بود دیگه،کنار هم بودم این یک ساعتو..
    ولی وایی!..دوستاش خبر داشتن!؟
    خجالت کشیدم:باشه.
    اومدم برم که زیر گوشم گفت:مواظب عشقم باش.
    خنده ام گرفت و خودم که گیج و مَلَنگ بودم دیگه با این حرفش رفتم تو فضا!
    خب لامصب الان میای تو دیگه تو هم!..این حرفا و کارا چیه؟..نمیگی الان یه حرکتی میزنم شرفمون میره!؟
    سر به زیر باشه ی با ادایی گفتم و وارد کلاس شدم.
    با همون حس خوبم ایستادم کنار پنجره.
    سودا پرید کنارم:کجایی تو بابا؟..سه ساعته تو دستشویی.
    بی حواس گفتم:سودا..منو نشگون بگیر!
    سودا:واه!..دیوونه ای؟
    من:نشون بگیر.
    دو ثانیه بعد حس کردم بازوی سمت چپم سوخت!
    دادم در اومد:آیی!..یواش!
    سودا ل*بشو داد جلو:خب خودت گفتی.
    فریماه که پشت صندلیش نشسته بود گفت:یه چیزیتون میشه شماها.
    سرخوش گفتم:نه میخواستم از دیروز تا حالا بفهمم بیدارم یا نه..یعنی حقیقت داشت.
    گلسا دست به کمر ایستاد:درست حرف میزنی یا نه!
    با خنده سرمو گذاشتم روی شیشه:بچه ها؟
    یک صدا گفتن:ها!؟
    بی مقدمه و بی توجه بهشون،گفتم:من و امیرمسعود عاشق هم شدیم!
    یهو جیغ زدن:چی!؟
    از جا پریدم که فریماه که تازه پاش رو از گچ در اورده بود،لنگ زنان و با عجله اومد طرفم:تو چی گفتی؟
    من:همین که شنیدی.
    دیانا با شعف گفت:وای خدای من!
    سودا با ذوق پرید ب*غ*لم:ای جونمی جفتمون جور شد..مبارکت.
    تک خنده ای زدم که امیرمسعود با دوستاش وارد کلاس شدن.رفتن و ته کلاس نشستن.
    خودمو دادم عقب و یواش گفتم:هیس دیگه تابلو نکنید.ببینید انگار دوستای امیرم میدونن،عاقل باشید!
    غش غش خندیدن و سودا کوبید به شونه ام.
    نشستیم روی صندلیهامون که دیانا با لبخند محوی گفت:میگما کم کم باید از دانشگاه هم مرخصی بگیرم..شکمم یکم اومده بالا.
    ناخوداگاه به شکمش نگاه کردم،با مهربونی گفتم:الهی خاله فداش .آره کم کم گرد و قلمبه میشی!
    دوباره شلیک خنده هامون...همه بنظر خوشبخت می اومدن.
    دیگه اگه شکی هم میکردن خانواده هاشون دیگه اعتراضی درکار نبود..چون حالا عقد بودن و تو خونه ی خودشون.
    اومدم از فریماه بپرسم برنامه ی شما چیه برای ازدواج که استاد پرید تو کلاس!
    پــوف نکه خیلی حال داشتم،ایشونم اومد درس و مطلب تومار کنه بده دستمون.
    دستمو زده بودم زیر چونه و چشمام نیمه باز بود.
    حس میکردم که بدنم و صورتم و گوشام داغ شدن.گیج و منگ بودم..اصلا انگار شناورم کرده بودن!
    بهار:هی رایش؟
    بی جون نگاهش کردم.
    بهار:چند باره دارم صدات میکنم،حواست کجاست؟
    دستمو تکون دادم که یعنی«برو بابا»!
    حالم خوب نبود واقعا.فکر کنم مریض شدم.
    تو حال خودم بودم که استاد با لحن طلبکارانه ای گفت:خانوم بازرگان بنظر میاد میلی به گوش دادن درس ندارید!؟
    به سختی آب دهنم رو قورت دادم:ببخشید استاد یکم حالم خوب نیست..اگه اجازه بدین من برم.
    استاد متفکر سر تکون داد:بله بنظر خوب نمیرسید..حتما برید دکتر.
    من:بله ممنون.
    از جام بلند شدم که نگاه متعجب دخترا هم به دنبالم کشیده شد.
    کیفم رو برداشتم و نیم نگاهه بی اختیاری به امیر انداختم.راست نشسته بود و با نگرانی منو نگاه میکرد.
    نمیشد عکس العملی نشون بدم،برای همین هم سرمو انداختم زیر و از کلاس خارج شدم.
    با ورودم به سالن سوز باد رو حس کردم که لرزی بدنم رو گرفت.
    بهتره برم خونه.فایده نداره بمونم اینجا.ای بخشکی شانس که این از دور دیدن های امیرمسعود رو هم برامون نمیخواستن!
    حالا کی نمیخواد و نمیدونم!...هوفی کردم و رفتم تو حیاط دانشگاه.
    با همون قدم اول تا بالای مچ پا فرو رفتم تو برف!
    من:زرشک!..فقط همین مونده بود.
    سرمو دادم بالا:آخه خداجون این همه برف برای چیه؟..خو قندیل بستم!
    بی حال به خودم خندیدم..کم کم چشمامم داشت تار میدید.
    هن هن کنان نیم متر از حیاط رو گز کردم که نمیدونم چی شد جلوی چشمام تار شد یا سرم گیج رفت...فقط لحظه بعد دیدم چپه شدم روی برف ها.
    دیگه داشت اشکم در میومد.نالیدم:ای خدا یخ کردم..چم شد یهو؟
    با نشستن روی برفا حس کردم سرما تا ته وجودم رخنه کرده!
    اینقدر سر شده بودم که حتی نمیتونستم بلند شم.فقط تو جام به شدت میلرزیدم.
    بالاخره از روی ناچاری و کلافگی قطره اشکی چکید روی گونه ام و پلکام میرفت که بسته بشه که...
    صدای قدم هایی با عجله ای روی برفا به گوشم رسید و پشت بندش صدای گرم و مردونه ای.
    امیرمسعود:رایش!؟..رایش اینجا چیکار میکنی؟..چرا نشستی؟
    شونه هامو گرفت و به خودش تکیه ام داد:ببینمت؟
    بی حال نگاهش کردم:خودت اینجا چیکار میکنی؟
    آروم گفت:نگرانت شدم گفتی حالت خوب نیست.
    و دستش نشست روی پیشونیم.
    دوباره بی جون گفتم:میخواستم برم خونه.
    صدای بهت آمیـ*ـزش حتی من رو هم متعجب کرد.
    امیر:تو تب داری!..خیلی هم بالاست.
    محکم گرفتم:بلند شو ببینم.
    من:برای چی؟
    با قدرت بلندم کرد و من روی پاهای بی حس و سستم ایستادم.
    راه افتاد و منم دنبال خودش کشید:میبرمت دکتر.
    از در دانشگاه خارج شدیم.
    من:نه امیر کلاست..
    یهو برگشت و تو چشمای سرخم به نرمی گفت:امیر به فدات،اینقدر قشنگ صدام نزن منو هم بهم میریزی!
    خواستم بخندم ولی جون نداشتم..سرم رفت پایین که دوباره گیج رفت.
    نزدیک بود باز پخش زمین بشم که امیر با دست راستش کمرم رو گرفت و با اون دستش،در ماشینو باز کرد.
    امیر:بشین خانوم خانوما.
    بی اراده نشستم تو ماشینش.چند لحظه بعد خودش هم نشست کنارم و راه افتاد.
    امیرمسعود:کی اینطوری شدی؟
    با چشمای بسته سرمو تکیه دادم به پشتیه صندلی:فکر کنم از دیروز.
    امیر:پس چرا نگفتی؟
    اعتراض کردم:ای بابا چیزیم نیست که،نگران چی؟..الان اینطور شد خب.
    هوفی کرد و اینبار پشت دستش نشست روی گونه ام.
    فکر کنم داغیه گونه ام باعث شد پاش روی پدال گاز فشرده بشه!
    ده دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و من روی یک تخت قرار گرفتم.
    هرچند از نظر من نیاز نبود و با استراحت و داروی های گیاهی مامان سر پا می شدم..ولی کیه که بتونه رو حرف آقای فروزش نه بیاره؟
    امیر مهربون گفت:نگران نباش الان دکتر میاد،خوب میشی.
    تخس و بامزه گفتم:من نگران نیستم تو نگرانی!
    خنده اش گرفت که با غر غر پشت چشمی نازک کردم:والا..من مریضم ولی عین خیالمم نیست،اونوقت این بال بال میزنه.
    امیر حرفش نیومد و فقط با خنده لپم رو کشید:شیطونک!
    بالاخره دکتر اومد و بعد از معاینه گفت:سرما خوردگیه،دارو مینویسم..الان هم یه آمپول و سٍرُم دارید که بعد از تزریق بهتر میشید.استراحت هم فراموش نشه.
    دکتر تند و تند تجویزاشو ردیف میکرد و من با دهن باز نگاهش میکردم!
    آمپول!؟...یعنی دیگه راهی جز آبکش کردن ما نموند آقا!؟
    دکتر رفت که صدای خنده ی امیر آزاد شد.
    امیر:چیه نکنه میترسی؟
    همین لحظه یه پرستار با سلاح هاش(نیدل و سوزن و الـ*کـل)پیداش شد!
    با حرص گفتم:اَمان از دست تو..برو بیرون!
    امیر با نگاه شیطونش ازم دور شد و من دراز شدم تا پرستار کارشو بکنه!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سٍرُم به دست روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و در سکوت از لغزیدن موهام تو دست امیرمسعود لـ*ـذت می بردم.
    هیچکدوم حرفی نمیزدیم.من به یقه ی اون نگاه میکردم و اون به یک نقطه ی نامعلوم.
    با اینکه کسل بودم ولی به بودنمون در کنار هم میارزید..اصلا خوب شد که مریض شدم..تو دلم به حرفم خندیدم.
    دیگه سکوت رو تحمل نکردم،دلم میخواست باهاش حرف بزنم.
    با لحن ناز و گش داری صداش زدم:امیر؟
    همونطور که خیره ی اون نقطه بود،بَم گفت:جونه امیر!
    دلم قیلی ویلی شد و برای خودم لبخند زدم.
    من:ناراحتی؟
    با تعجب نگاهم کرد:نه،از چی ناراحت باشم؟
    بهونه گرفتم:خب پس چرا ساکتی؟
    آروم خندید و پشت دست آزادم رو نوازش کرد:داشتم فکر میکردم.
    اَبرومو دادم بالا:به چی؟
    امیرمسعود:به خودمون..اینکه چطور شد که الان من پیش تو ام!؟
    ل*ب زیرینم رو بردم تو و نامفهوم گفتم:هوم!..یه سوال بپرسم؟
    نفس عمیقی گرفت:بفرمایید عزیزدلم.
    من:تو..از کی فهمیدی که منو...
    ادامه ندادم،خجالت میکشیدم.هنوز خودمم باورم نشده بود که باهاشم چه برسه به زبون اوردنش!
    اونم کم نیوورد و اَبروشو داد بالا:که تو رو...!؟
    با خنده نق زدم:عه..بگو دیگه.
    امیر:خیلی خب خیلی خب..
    متفکر دستشو زد زیر چونه اش:اوم..خب فکر کنم از اونجایی که از کارم پشیمون شدم و بعد تو خونه امون دیدمت..تو از اسپایک ترسیدی و...
    نذاشتم ادامه بده و بینیم رو چین دادم:واه واه نگو..اون که سگ نیست،گودزیلاس!..آخه اینو از کجا گیر اوردین!؟..آدم به چشماش که نگاه میکنه ها زهرترگ میشه.
    امیر خندید:خب از بچگی با ما بوده،از همدان اوردیم.
    نگاه عاقل اندرسهیفی بهش انداختم:نگی که همبازیت بوده!؟
    غش غش خندید:نه دیگه در اون حد.
    آروم که شد زل زد به چشمام..چند ثانیه که شد حس کردم دیگه تاب نگاهشو ندارم.
    ولی امیر بیخال دستاشو تو طرفم تکیه داده بود و خیره ی چشمام بود.
    برای شکستن سکوت گفتم:ولی گفته باشما باید برام کامل تعریف کنی که چیشد..چرا من.
    آروم آروم خم شد طرفم...وایی اوضاع بدتر شد که!
    چونه اش رسید به چشماش و بعد...ل*باش به آرومی پیشونیم رو لمس کرد.
    حس کردم جون گرفتم..نیرو گرفتم..اصلا زنده شدم! این برام ته لـ*ـذت بود.
    صدای زمزمه وارش باعث شد آروم آروم به زمین فرود بیام.
    امیرمسعود:چشم..ولی یه چیز دیگه هم هست که بهت نگفتم.
    صدامو پیدا کردم:چی؟
    سرشو داد پایین و پیشونیامون رو به هم چسبوند.صداش برای مثل یه ملودی آروم شد.
    امیرمسعود:اینکه....دوستت دارم!
    تو یک لحظه زمان متوقف شد و گوشام شروع کردن به زنگ زدن!
    با نفس حبس شده ام،نگاه مبهوت و سرگردونم رو دوختم به دو آسمون شب زده اش.
    واقعا!؟..این جمله ی جادویی رو امیر بهم گفت!؟..خودش به حرف اومد.
    امیرمسعود:این جمله خیلی مهمه نه؟..از تمام حرفا و کارا پرده برمیداره.پس بذار بدونی رایش..
    مکث کرد:من دوستت دارم که ناشیانه هواتو دارم،من دوستت دارم که دیروز زور زدم تا حرف دلمو بهت بزنم..من دوستت دارم که الان با همه وجودم اینجام.
    سرشو چسبوند به بالشت..فکر کنم اونم خیلی نیرو از دست داد تا اینارو بگه!
    بعد از مرور حرفاش تو ذهنم،کم کم ل*بام به لبخندی از عشق باز شد.
    اراده از کف دادم و گذاشتم دستام کمر مردونه اش رو لمس کنه.
    کنار گوشش زمزمه کردم:منم..منم خیلی دوستت دارم.
    و دستامو تنگ کردم..صورتش چرخید طرفم و گونه ام گوشه ای از محبتش رو به دید.
    امیرمسعود:من به این راحتیا از دستت نمیدم رایش،اینو بهت قول میدم..که اونی که هر روز میبینی من باشم.
    با خنده نگاهش کردم:من آرزومه که زندگیم خالی از تو نباشه..تو اولی هستی،میخوام آخری هم بمونی.
    با لـ*ـذت گفت:تو هم برای من اولی هستی و خواهی موند.
    شیطون چشمک زدم:واقعا؟
    با صدا خندید:البته.
    راست نشست:من وقت شیطنت نداشتم.
    من:اوه آفرین مرد کار و زندگی.
    امیر نگاهی به سٍرُم کرد:دیگه آخرشه برم بگم بیان.
    سرمو تکون دادم که رفت و یکم بعد با پرستار اومد.
    جمع و جور کردیم و بعد از گرفتن داروها از بیمارستان زدیم بیرون.
    مقابل خونه امون که نگه داشت،با لبخند تشکر آمیزی نگاهش کردم:خیلی ممنونم،امروز حسابی اذیت شدی.
    با عشق چونه امو گرفت:نخیر خوشگله،ما تازه تو مرحله ی خاطره سازیم،اینم شد یکی از خاطره هامون.
    غش غش خندیدم:با تو همه جوره خوش میگذره..
    با انگشت یه جا رو نشون دادم که هم صدام شد:حتی ته جهنم!
    با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و یک دفعه زدیم زیر خنده.
    خیلی باحال بود،چه تفاهمی!
    امیرمسعود:برو وروجک که حسابی سرحالم کردی.
    شکلکی در اوردم و پیاده شدم.برام بوق زد و براش دست تکون دادم.
    هعی خدایا شکرت..الحق که میدونی کیو برای کی بسازی.کنارش همه دردام یادم میرفتن.
    کلید انداختم به در و داخل خونه شدم.وارد سالن که شدم دیدم مامان و بابا نشستن کنار هم.
    مامان:رایش دخترم!..چه زود اومدی خونه.
    من:سلام.یکم حالم خوب نبود زودتر اومدم.
    رفتم و نشستم کنارشون.
    بابا:چرا دخترم؟
    من:سرما خوردم،الان از پیش دکتر اومدم.
    پلاستیکو دادم بالا:دارو داد.
    مامان با نگرانیاز دستم قاپیدش:بدش ببینم..هی صبح میگفتی سردمه سردمه..اصلا نبایذدمیرفتی بیرون امروز،من چیکار کنم از دست حرف گوش نکردنای تو دختر؟
    و بدون اینکه اجازه بده من حرف بزنم،رفت تو آشپزخونه!..عجب!
    مقنعه ام رو در اوردم و دستی به موهام کشیدم..به بابا نگاه کردم.
    اخمی ابروهاشو به هم گره داده بود و تو فکر بود.بنظر گرفته میومد.
    من:چی شده بابا جون؟..گرفته ای.
    تکونی خورد:نه دخترم چیزی نیست.
    مامان اومد پیشمون:طبق معمول موضوع کاره.
    آهانی گفتم و دیگه سوالی نپرسیدم.اینجور مواقع سکوت بهترین کاره..چون بابا به آرامش نیاز داشت.
    شب که شد گلسا زنگ زد و حالم رو پرسید و گفت اگه میتونم قرار خرید بذاریم.
    از خدا خواسته قبول کردم و قرار شد فردا ظهر بریم بیرون.
    با خوشحالی از فکر دیدن امیر به خواب رفتم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    از روی صندلی ماشین کامل چرخیدم و عقب رو نگاه کردم:ای بابا کجا موندن اینا.
    امیرمسعود که پشت فرمون نشسته بود با طنز گفت:فکر کنم گمشون کردیم.
    من:هان!؟
    شیطون خندید:بهتر اصلا..خودمون دوتا بریم؟
    خنده ام گرفت اما غر زدم:من نمیدونم این فروشگاه ها چه سٍحری دارن که وقتی سودا و گلسا میرن توشون دیگه بیرون اوردشون غیر ممکن میشه!
    امیر:دختر جماعت این است!
    چشمامو گرد کردم:من اینطوری ام!؟..تو که دیدی،باهم رفتیم خریدیم اومدیم.دیگه هی عین غاز چشم نچرخوندم سر هر لباسی که.
    یهو زد زیر خنده:الان اونا شدن غاز؟
    حرصی دست به سـ*ـینه نشستم..الان نزدیک به یک ساعته که علاف این دوستای ندید بدیدمونیم!
    ای ای ای..من که میدونم رفتن دست تو دست قدم بزنن و بق بقو کنن!
    اونوقت ما رو هم دست میندازن.بذار بیان..یه کاری میکنم خودشون عین مار پوست بندازن!
    داشتم تو ذهنم به حساب تک تکشون میرسیدم که امیر گفت:اومدن.
    بی صبر پریدم بالا:واقعا.
    ماشینو روشن کرد:حالا نوبت ماست!
    بلند و متعجب گفتم:عه کجا!؟
    امیر:بذار یکمم اونا معطل ما بشن.
    با درک قصدش نیشم آروم آروم شل شد!..عقب رو نگاه کردم که دیدم بچه ها با دستای پر دارن هاج و واج ما رو میبینن که داریم ازشون دور میشیم!
    با هیجان جیغ کشیدم:ای ول امیر خودم..حالشون گرفته شد.
    امیر بلند خندید:فقط بخاطر تو.
    و گاز رو تا ته پر کرد.
    غش غش خندیدم:قیافه هاشون دیدن داشت.
    امیر با دست ضرب گرفت روی فرمون:هــوم..
    پخش رو روشن کرد که یه آهنگ قشنگ و پر معنا قسمتمون شد.
    همونطور که با لبخند شیرینی به امیر نگاه میکردم،گوش دادم:
    کاری کردی که منم مثل خودت ساده بشم
    منه مغرور انقدر پیش تو افتاده بشم
    امیر نگاهم کرد:
    کاری کردی بتونم راحت بگم دوست دارم
    دستشو گذاشت روی قلبش:
    وقتی اسمتو می گم دست روی قلبم بزارم
    داد زد:رایش!
    حالمو ببین مگه می تونم ازت جدا بشم
    غش غش خندیدم.
    تا نفس ندی می بینی من نفس نمی کشم
    دستمو گذاشتم روی دستش.
    شبی که گفتی بمون جوری شدم از حس تو
    که به یه زندونی انگار بگن آزادی برو
    دستم رو گرم فشار داد.
    چشمام تو چشماته اما نمی دونم
    تو چشمام نگاه کرد:
    تو گریه می کنی یا من تو بارونم
    پیش تو حاضرم از دنیا بگذرم
    من دنیا اومدم تورو ببینم برم
    بی اراده خم شدم و سرمو گذاشتم روی شونه اش:
    چشمام تو چشماته اما نمی دونم
    تو گریه می کنی یا من تو بارونم
    پیش تو حاضرم از دنیا بگذرم
    من دنیا اومدم تورو ببینم برم
    انگشتامو گره دادم تو انگشتاش:
    دستتو بده نبض دست ساعته جهانمه
    لمس لحظه هام کنارت بهترین زمانمه
    ب*و*سه اش نشست روی سرم:
    چی بگم به جز آرزویی که میشه رو کنم
    چی می خوای بگو منم همونو آرزو کنم
    چشمام تو چشماته اما نمی دونم
    تو گریه می کنی یا من تو بارونم
    بازوش رو ب*غ*ل کردم و پنجه ام تو دستش قفل بود:
    پیش تو حاضرم از رویاهام بگذرم
    من دنیا اومدم تورو ببینم برم
    بلند گفت:رایش.
    چشمام تو چشماته اما نمی دونم
    با خنده جواب دادم:جونم.
    تو گریه می کنی یا من تو بارونم
    داد زد:عاشقتم دختر!
    پیش تو حاضرم از رویاهام بگذرم
    با همه وجودم بلند جواب دادم:من خیلی بیشتر.
    من دنیا اومدم تورو ببینم برم
    کاری کردی از احسان خواجه امیری
    آهنگ که تموم شد،زل زد تو صورتم:خیلی میخوامت دختر.
    با شیطنت قری به گردنم دادم:من بیشتر آقا پسر،حالا جلوتو نگاه کن!
    دست انداخت دور گردنم:تو مال منی.
    با لحن راحتی گفتم:اصلا خدا سند تو رو به نام من زده!
    امیرمسعود با این حرفم قهقه زد.خودمم خنده ام گرفته بود ولی ابراز احساسات بود دیگه..اونم از نوع خرکی!
    بعد نیم ساعت دور دور و حرف زدن و جواب ندادن به تماسای بچه ها،آخرش دلمون سوخت.
    من:میگم دیگه برگردیم؟
    امیر گوشیش رو برداشت:باشه بذار بهشون زنگ بزنم.
    شماره ی یکی از پسرا رو گرفت و بعد از کمی اذیت کردنشون کنار یه کافی شاپ قرار گذاشت.
    به محل که رسیدیم،نمایان شدنم برای دخترا همانا و نشگون ریز شدن همانا.
    سودا:دختره ی بیشعور حالا دیگه ما رو ول میکنی میری گشت و گذار؟
    من:عه نکه تو اصلا جیب مهان رو خالی نکردی!
    سودا:شوهرمه وظیفه اشه.
    من:خو هرچی..اینم یه نوع عشق و حال که هست!
    بهار قاه قاه خندید:خیلی خب حالا نخورید همو.
    فریماه:ولی نه خدایی من به رایش حق میدم،کلی منتظر موندن.
    زیر گوشم ادامه داد:برم خونه باید تا سه روز پاهامو بدم هوا و تکون نخورم،بس که ما رو دور داده.
    یهو زدم زیر خنده،سودا زد به فریماه:هــو چی گفتی بهش که پوکید؟
    کامران از اونطرف گفت:بریم خانوما؟
    گلسا:وای راست میگه بریم خسته شدم.
    دیانا هم دستشو گذاشت پشتش:آره منم کمرم درد گرفته.
    حق داشت.شکمش دیگه کاملا مشخص بود و یونی هم نمی اومد.
    من:الهی بگردم،اذیت شدی..بریم بریم.
    از هم خداحافظی گرفتیم و امیر منو رسوند.
    به خواسته ی خودش ماشین نبردم.چون میخواست باهم باشیم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    لیوان سفالی زرد رنگم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون.
    از جلوی در اتاق مامان و بابام رد شدم که حرفای عصبیشون توجه ام رو جلب کرد.
    مامان:آخه یعنی چی که به هم خورد؟
    بابا کلافه گفت:همین گفتم،اعتماد پدرام به من همینقدر بود.
    مامان:ببین عزیزم اگه بخوای با عصبانیت دور خودت بچرخی هیچی از پیش نمیره.اینجور که تو میگی الان پای ما هم گیره.برام درست بگو که چرا چکت گیر افتاد؟
    صدای نفس بلند بابا رو شنیدم.نگران شدم..یعنی چی شده!؟
    چسبیدم به در و گوش دادم.
    بابا:بهت گفته بودم داریم قطعات جدید میاریم برای ساخت ماشین..خب نصف سرمایه از من باید می بود ولی نمیدونستم قراره تو دردسرم بندازن.
    مکث کرد:به جلیلی که مدیر امور مالیه و قطعات رو میاره یه چک امضاء شده دادم تا مبلغ رو پرداخت کنه،ولی اون رقمی بیشتر از اون چیزی که تو حسابم بود رو نوشته..حالا چک برگشت خورده و ممکنه..
    با بهت و ناراحتی دهنم رو پوشوندم...وای خدایا..ممکن بود بابامو...چهره ام در هم شد..وای نه!
    مامان با صدای لرزونی گفت:حالا...حالا چی میشه؟
    لحن بابا کلافه بود:نمیدونم..نمیدونم،جلیلی مورد اعتماد پدرام هم بود..من قول اون رقم رو نداده بودم،نمیدونستم که این کارو میکنه و حالا...پدرام فکر میکنه تقصیر منه که تو کارش گره افتاد.
    صداش خش گرفت:امیر نگاهش خیلی سنگین بود.
    مامان:خب براش توضیح بده.
    بابا:گفتم..ولی فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه،ممکنه شراکتش رو باهام بهم بزنه.
    از حرفایی که شنیدم و فهمیدن عمق ماجرا ویرونه شدم.
    بی صدا دویدم تو اتاقم و با استرس نشستم روی تخت.
    نه خدایا این درست نیست.ایمان دارم که بابام همچین کاری نمیکنه..عمو پدرام نباید شک به دلش راه بده.
    باید..باید یه کاری بکنم.باید این موضوع حل بشه.
    فکر اینکه پدرمو بخاطر یه اشتباه بخوان بگیرن دیوونه ام میکرد!
    شب تا صبح رو با استرس گذروندم.ببین من که کاره ای نیستم اینقدر ترسیده و نگرانم،خدا میدونه خود بابا چه حالی داره.
    صبح با چشمای گود افتاده رفتم دانشگاه.دخترا با دیدنم قبض روح شدن.
    سودا:عه وا خاک به سرم چرا اینجوری شدی تو؟
    بی توجه گفتم:کلاس ساعت چند شروع میشه؟
    بهار:یعنی تو نمیدونی!؟
    گیج گفتم:نه یادم نمیاد.
    فریماه کوتاه جواب داد:نیم ساعت دیگه..چته تو؟
    بی هوا نگاهمو دور دادم به اطراف که چشمم خورد به امیر که داشت با گوشیش ور میرفت..تنها ایستاده بود.
    من:هیچی.
    راه افتادم طرفش که فریماه گفت:کجا میری؟..میخواستم بهت یه خبر بدم.
    دستمو تو هوا تکون دادم:الان میام.
    گلسا تخمه ای شکوند و با لحن معنی داری گفت:آره زود بیا،خبر شاد داریم!
    به حرفاشون توجه نکردم و رفتم پیش امیرمسعود.
    کنارش ایستادم:سلام.
    یهو متوجه ام شد:آه سلام عروسک من..
    تو چهره ام دقیق شد:البته عروسک بی حال من!..خوبی عزیزم؟
    من:امیر یه موضوعی هست که باید بهت بگم..فکر نکنم بد باشه اگه بدونی.
    اخم کمرنگی نشست روی پیشونیش:چیزی ناراحتت کرده؟
    من:یه جای خلوت اینجا پیدا میشه؟
    امیرمسعود:دنبالم بیا.
    نگاهی به پشتم انداختم و باهاش رفتم..ساختمون رو دور زدیم و رسیدیم به پشت یونی که کسی نبود.
    امیرمسعود:گوش میدم.
    من:دیروز پدر مادرم که حرف میزدن یه چیزایی فهمیدم.
    امیر:چی؟
    ماجرا رو کامل براش تعریف کردم که از کلافگی و کمی عصبانیت چرخی دور خودش زد.
    با غم گفتم:امیر اگه دوستیه پدرامون خراب بشه..روابط خانوادگی و ما..
    برگشت طرفم:رایش آروم..نمیذارم چیزی بشه،با پدرم حرف میزنم.
    چیزی نگفتم.اومد جلو و چونه ام رو گرفت و سرمو داد بالا.
    امیرمسعود:بهم اعتماد داری؟
    من:باورت دارم.
    لبخند زد:پس نگرانیت بی خوده..از کجا معلوم شاید تا الان حلش کرده باشن؟..شاید فقط سوء تفاهم بوده.
    من:نمیدونم.
    ل*باشو گذاشت روی پیشونیم و نفس عمیقی کشید.آروم ب*و*سیدم و چرخوندم و راه افتاد.
    امیرمسعود:بهت بگما من عادت ندارم تو رو آروم ببینم..اصلا بهت نمیاد،پس تو تمرکزت رو بذار رو اذیت کردن من و به این چیزا فکرم نکن.
    به خنده افتادم و دیگه چیزی راجع به اون موضوع نگفتم.
    حرف زدن باهاش آرومم کرد و باعث شد بتونم به حرفای استاد توجه کنم.
    کلاس ها که تموم شدن افتادم به یاد حرف فریماه.
    رو کردم بهش:راستی خبرت چی بود؟
    فریماه دستاشو کرد تو جیب مانتوش:هیچی فقط خواستم بگم خودتو برای یه عروسی دیگه آماده کنی!
    چند لحظه هنگ کردم ولی بعد که گرفتم جریان چیه با خوشحالی پریدم ب*غ*لش.
    من:وایـی عزیزکم مبارکه..پس کیارش دست به کار شد.
    خندید:آره ما هم داریم میریم سر خونه زندگیمون.
    گلسا معنادار گفت:ایشاا...قسمت شما!
    لبخند کجی زدم و حرفی نزدم.من که از تصمیم امیرمسعود خبر نداشتم پس خیال بافی هم نمیکنم فعلا.
    بهار:خب حالا تو چت بود؟
    شونه هامو دادم بالا:من؟.هیچی.
    فریماه:د قایم نکن دیگه.
    من:باور کن نمیدونم اگه جدی باشه که میگم.
    سودا دست فریماه رو گرفت:گیر سه پیچ نشو،به وقتش میگه..بریم یه چیزی بخوریم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    کفشاش رو در اورد و وارد خونه شد.مونیکا با شنیدن صدای فهمید پسرش برگشته.
    از تو آشپزخونه گفت:خوش اومدی مامان جان.
    امیر از حس قوی مادرش لبخند زد و جواب داد:ممنون گله خونه.
    پدرام روزنامه اش رو گذاشت روی میز:مادر و پسر چه هوای همو دارن ها.
    امیرمسعود حس کرد فرصت خوبیه برای صحبت.رفت و نشست مقابل پدرش.
    امیر:احوال پدر ما؟
    پدرام لبخند زد:گفتنی ها پیش شماست،این دانشگاه رفتنا جوابی هم میده؟
    امیر از شوخیه پدرش خندید و آروم گفت:بابا..یه چیزایی شنیدم.
    پدرام لیوان چای اش رو برداشت:چه چیزایی؟
    امیر:راسته که..کارتون با آقا پژمان مشکل پیدا کرده؟
    پدرام:اینا رو از کی شنیدی؟
    امیر:خب..میدونید که با دخترش هم دانشگاهی ام و...
    ابروهای پدرام بالا رفت:آها..یعنی اینقدر به هم نزدیکین که راجع به این موضوعات هم باهم حرف میزنید!؟
    امیرمسعود فقط با چشمایی که پُر از حرف بود به پدرش نگاه کرد.
    امیدوار بود دردش رو به آرومی بفهمه!
    پدرام ل*باشو به هم مالش داد و بعد لبخند کوچیکی زد:درسته.
    نگاه امیر رنگ تعجب به خودش گرفت.
    پدرام:حتما دخترش گفته موضوع چیه،پس لازم نیست من هم تکرار کنم.آره درسته کارمون به مشکل خورده اما حلش میکنم..به احترام رفاقت چندین و چند ساله امون حلش میکنم اما کار باهاش رو...نه،ادامه نمیدم.
    امیر عجول خودش رو جلو داد:شما از کجا میدونید که اشتباهه اونه؟..شما ته توش رو در اوردی؟
    پدرام کلافه شد:کافیه پسر،تو نمیخواد خودت رو درگیر این مسعله بکنی،من تمومش میکنم.
    امیر پوزخند کمرنگی زد:تمومش میکنی؟..دوستیت رو!؟..پس من چی؟
    نگاه پدرام سریع بالا اومد:تو چی؟
    بالاخره که چی؟..باید میگفت دیگه،باید تصمیمش رو با خانواده اش در میون میذاشت تا پدرش براش قدم برداره.شاید اینطوری این کدورَت کوچیک هم از بین میرفت.
    با من من به حرف اومد:من میخواستم..میخواستم برام..رایش رو..خواستگاری کنید..من دو...
    پدرام با خشمی ناگهانی از جا بلند شد:چی داری میگی تو پسر؟..آخه الان وقتشه؟..اونم کی!؟...دختر پژمان..حالا!؟
    امیرمسعود:بابا این چه حرفیه؟..شما که نمیتونید به راحتی رفاقت چندین سالتون رو زیر پا بذارین.اصلا من نمیگم..شما خودتون بهتر از بقیه دوستتون و خانواده اش رو میشناسید..اینقدر زود قضاوت...
    پدرام عصبی صداش رو بالا برد:کافیه!..ادامه نده،همین که گفتم.شاید اگه قبل از این بود اینکارو میکردم ولی الان نه..دیگه دیره.
    امیر با حرص کنترل شده ای غرید:بابا!
    پدرام:دیگه چیزی نشنوم.
    المیرا از پله ها سرازیر شد:چه خبر شده!؟
    امیر با خشم چشماشو بست اما دید نمیتونه آروم بگیره..از جاش جهید و با قدم هلی بلند به طرف اتاقش رفت.
    صدای مادرش رو شنید که داشت با پدرش صحبت میکرد.
    درو کوبید و خودش رو انداخت روی تخت.
    تو همین صحبت اول فهمید که کارش سخته.بیشتر از این ناراحت بود که حالا که نوبت خودش و رایش شده بود مشکلات افتادن روی سرشون.
    اما قصد نداشت کوتاه بیاد..کنار هم نمیکشید،نمیخواست ضعفی نشون بده که باعث ناراحتی رایش بشه.باید درستش میکرد!
    *****
    رایش
    مثل برق و باد دو ماه گذشت و با همکاریه هم همه چیز رو برای جشن ازدواج فریماه و کیارش مهیا کردیم.
    تو این دو ماه امیرمسعود مثل همیشه مهربونی میکرد و رفتارش نرم بود.
    تنهام نمیذاشت،یعنی همه ی تلاشش این بود اما من متوجه ی ناراحتی که سعی داشت از همه پنهونش کنه،بود.
    چندین بار بهش اصرار کردم بگه ولی منکر میشد.
    خودم حدسم این بود که با پدرش حرف زده و نتیجه خوب نبوده.
    تو این دو ماه علاناً بابا گفت که شراکتشون به هم خورده و به گفته خودش پدرام با منت این مشکل رو از دوش بابا برداشته و دیگه هم خبری ازشون نبود.
    بابا برگشته بود سر کار قبلیه خودش.از به هم خوردن این دوستی خیلی ناراحت و غم زده شده بودم.
    اما درست مثل خود امیر سعی میکردم مخفیش کنم و به روی خودم نیارم.
    نمیدونستم ته این راه به کجا ختم میشد ولی از فکرای منفیش شب ها به سختی خوابم میبرد.
    یه جورایی سرد و آروم شده بودم اما امشب بخاطر فریماه به خودم رسیدم و سعی در حفظ ظاهر داشتم.
    با لباس بلند و زمرد رنگم میچرخیدم و رقبتی به همراهیه دخترا توی ر*ق*ص نداشتم.
    بیشتر کنار دیانا بودم و هواشو داشتم تا دو سه ماه دیگه دختر کوچولوشون به دنیا می اومد.
    وقت سرو شام که شد،دیانا رو با شوهرش تنها گذاشتم و رفتم که برم دستشویی.
    دستامو خشک کردم و اومدم بیرون،خواستم از در سالن برم بیرون که نزدیک بود سـ*ـینه به سـ*ـینه ی یه پسر هیکلی بشم که با ترس خودمو دادم عقب.
    پسر:اوه ببخشید،شرمنده حواسم نبود.
    سرمو دادم پایین:خواهش میکنم.
    خواستم برم که گفت:شما رایش خانوم هستین؟
    با تعجب نگاهش کردم..من هیچ خاطره ای از این صورت پهن و مردونه ی ریشو و این چشمای قهوه ای نداشتم،پس این چطور منو میشناسه!؟
    من:بله،اما شما..!؟
    خنده ی هولی سر داد:من بهنام هستم پسر عمه ی دیانا..چون تنها بودم دیانا گفت میتونم بیام به جشن دوستتون..راستش..راستش من عکس شما رو تو گوشیه دیانا دیدم.
    همونطور زل زل نگاهش کردم..واه!..خب که چی!؟..من چیکار کنم الان!؟
    سرمو ناموزون تکون دادم:خب..بااجازه..
    قدمی برداشتم که دوباره گفت:من خیلی دوست داشتم با شما آشنا بشم.
    تو به ریش خودت خندیدی نفله!..من علاقه ای ندارم برو رد کارت!
    پوفی کردم که یهو امیرمسعود از در وارد شد:اینجایی..
    چشمش خورد به پسره،اخم کرد.
    من:داشتم می اومدم.
    امیر از کنارم رد شد و راه رو برام باز کرد که باز صدای نکره ی پسره بلند شد.
    بهنام:ببخشید رایش خانوم،میتونم یه دور ر*ق*ص رو با شما محفوظ بدونم؟
    چشمام از کاسه زد بیرون!..من کجا تو کجا!؟...چه خوشه این!
    صدای طلبکارانه ی امیر رو شنیدم:متاسفانه نمیشه،چون شما سنمی باهم ندارین!
    بهنام با تعجب گفت:ببخشید اونوقت شما دارین!؟
    برگشتم طرفشون که فک قفل شده ی امیرمسعود رو دیدم.
    سریع گفتم:ببخشید ولی رد میکنم..حتما یه پارتنر برای شما پیدا میشه.
    به امیر اشاره زدم:بریم.
    و از سالن زدم بیرون..وسط پله ها امیرمسعود هم قدمم شد.
    امیر:این چی میگفت؟
    من:هیچی مهم نیست.
    امیر:اصلا ازش خوشم نیومد.
    نگاهش کردم،ادامه داد:چون کنار تو دیدمش خوشم نیومد.
    لبخند نمکی زدم که دستمو گرفت:این مدت رو کنار من باش.
    بی اراده دستمو کشیدم:نمیتونم.
    امیر:چی؟..چرا؟
    من:خونواده ات هستن.
    راه افتادم که گرفتم:خب باشن.
    من:میبینن ناراحت میشن.
    بهت زده گفت:رایش دیوونه شدی؟..اونا از خداشونم باشه.
    تلخ خندیدم:فعلا که نیست و منم نمیخوام مشکل بسازم نه برای تو نه و نه برای خودم.
    صداش رفت بالا:بودن من و تو کنار هم مشکل نیست،اونا خودشون خراب کردن.
    تند نگاهش کردم:پس قبول داری که یه چیزایی خراب شده ولی نمیگی،اما خودتو اذیت نکن من خودم متوجه شدم..
    امیر:نه عزیزم نه خانوم این حرفا چیه...من..
    بغض کردم:سعی نکن چیزی که هست رو خوب جلوه بدی.
    به چشمام خیره شد،فقط برای چند لحظه..اما نذاشتم طولانی شه،طاقت نداشتم و ازش دور شدم.
    چند ساعت آخر مراسم رو ساکت و خاموش کنار مامان ایستادم.
    آخر شب هم برای راهی کردن فریماه و کیارش برای ماه عسلشون کلی بوق بوق راه انداختن.
    فقط من بودم که...منقلب بودم!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیرمسعود نگاهی به اطراف انداخت و گفت:خونه ی قشنگیه.
    ایلیا:ممنون.
    کیفم رو گذاشتم روی مبل و گفتم:حالا واقعا لازم بود ماهم باشیم؟
    دیانا با اون شکم قلقلیش در اتاقی رو باز کرد:یعنی تو میخواستی واسه چیدن اتاق خواهرزاده ات نیای!؟..فریماه که نیست،اینا هم که سلیقه ندارن..
    بهار وسط حرفش گفت:دست شما درد نکنه واقعا!
    گلسا:خیلی خب بابا..حالا درستش میکنیم.
    من:بحث بیخود نکنید.
    و وارد اتاق شدم،دیانا هم پشت سرم اومد.
    من:حالا چرا به پسرا گفتی بیان؟
    دیانا:چرا؟..دوست نداشتی باشن؟
    چیزی نگفتم و مانتوم رو انداختم روی صندلی..زیرش یه پیراهن کلفت آستین بلند تنم بود.
    چهار روز از جشن فریماه اینا میگذشت و من حس میکردم دارم جهنم رو تجربه میکنم!
    چون آخرین صحبت و دیدار من و امیرمسعود همون شب بود.
    نه زنگی نه حرفی تا که الان دم در خونه دیانا اینا دیدمش..اینقدر گرفته بودم و خودمو گم کرده بودم که حتی بهش نگاه هم نمیکردم.
    دلم خیلی براش تنگ شد بود..داشتم دیوونه میشدم ولی کاری هم نمیتونستم بکنم.
    سودا:خب از کجا شروع کنیم؟
    من:تمیزکاری.
    شروع کردیم به جا به جایی وسیله ها و گرد گیری در و دیوار و وسایل ها.
    صدای رفت و آمد و صحبت و خرده فرمایشاتی که دیانا به پسرا میداد رو میشنیدم.
    وسایل های دختر کوچولومون سفید و صورتی بودن و دکوری هاش به رنگ قرمز.
    یک ساعتی فقط وسایل ها رو فرضی چیدیم..در آخر هم گلیم فرشش رو پهن کردیم و کمدش رو گذاشتیم کنار دیوار پایینیش.
    دیانا دست به کمر اومد تو چهار چوب در و گفت:بچه ها بیاید تو حیاط یه چای بسکوییت بخورید،خسته شدید شرمنده.
    همونطور که آینه ی کوچولویی رو تمیز میکردم گفتم:تو خودت برو بشین الان از درد از هم می پاشی!..آخرش از دست کارای تو این بچه زودتر میاد.
    دخترا خندیدن و سودا از خدا خواسته بلند شد و دست دیانا رو گرفت و باهاش همراه شد:بیا بریم دیانا جونم،اینا رو ول کن.
    بهار داد زد:رای تو همیشه شکمته!
    گلسا دوختن دکمه ی عروسک رو که در اومده بود رو تموم کرد و گردنش رو تکون داد:آخ گردنم،بچه ها منم خسته شدم بریم یکم استراحت کنیم،بعد ادامه بدیم؟
    بهار:موافقم.
    به من نگاه کرد:میای رایش؟
    نمیتونستم جلوی چشمای امیرمسعود رژه برم..من حالا مثل فراری ها بودم!
    من:شما برید منم کارمو تموم کردم میام.
    بهار:خیلی خب.
    پا شدن و رفتن..صدای زنگ خونه اشون به صدا در اومد اما اهمیتی ندادم.
    سرمو به بنا کردن گهواره ی دخترمون گرم کردم..تا فکر نکنم،تا غصه ام نگیره از اینکه نمیتونم کنار اونی که دوستش دارم بایستم!
    گهواره تکه تکه بود و با پیچ و مهره به هم وصل میشد.
    نصفش رو که به هم وصل کردم یهو دسته ی اَنبردست از سرش جدا شد و افتاد کف دستم!
    من:زرشک!..چیزاشونم مثل خودشون اسقاطی ان!
    بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که یهو بهنام رو دیدم!
    آه از نهادم بلند شد...ای خدا این اینجا چیکار میکنه؟...اوف.
    برعکس من اون با دیدنم کش نیشش در رفت:وای رایش شما اینجایی؟..چه سورپرایز شیرینی!
    اخمی از روی هنگ بودن ابروهامو گره داد..اگه رایش بودم،شما چیه!؟ اگرم شمام دیگه رایش چی بود!؟
    قدمی به عقب رفتم:سلام..آقا بهنام!..شما اینجا؟
    هر هر خندید:من اومدم به دیانا و شوهرش سر بزنم،نمیدونستم شما هم هستین..ولی چه خوب شد.
    نمیدونی که چقدر از نظر من بده!...حوصله تو یکی رو اصلا نداشتم!
    جوابی ندادم که اومد جلو:رایش جان اون شب میخواستم باهات حرف بزنم ولی نشد..
    نگاهم رفت به پشت سرش..
    بهنام:راستش من خیلی از تو..خوشم میاد! خواستم ببینم اگه از نظرت اشکالی نداره شماره ی همو داشته باشیم..
    امیرمسعود با یه اخم بزرگ تو چهارچوب در قرار گرفت!..خشک شدم ولی این مثل ماشین بی ترمز برای خودش ادامه میداد..
    بهنام:برای آشنایی!..آخه من حس میکنم نیمه ام رو پیدا کردم..
    امیرمسعود با همون جدیتش جلو اومد که تو دلم گفتم:کارت ساخته اس بهنام بدبخت!
    بهنام:میخوام یه مدت همو ببینیم و آشنا بشیم تا اگه شد با خانواده خدمت برسم!
    امیر ضربه ای به شونه ی بهنام زد..بهنام بی هوا برگشت عقب که لحظه ی بعد مشت امیر فرود اومد تو دهنش!
    از ترس «هــه» ای گفتم و پریدم بالا و با چشمای گشاد نگاهشون کردم.
    بهنام که غافلگیر شده بود به زور خودش رو کنترل کرد تا نیوفته.
    برگشت ببینه از کی خورده که با صورت خشمگین امیرمسعود مواجه شد.
    امیر انگشتش رو بالا گرفت:اینو زدم که دیگه به اونی که قسمت یکی دیگه اس حتی نگاهم نندازی.
    بهنام بهت زده گفت:بازم تو!؟
    امیرمسعود:آرهه..آره منم و مطمعن باش اگه پیش بیاد بازم هستم!
    بهنام من من کرد:اما من..
    امیر قیافه اشو جمع کرد:از این به بعدم بگرد لقمه اندازه دهنت لقمه بردار..حالا هم راهتو بکش برو.
    بهنام زل زل نگاهش میکرد که یهو دست انداخت به کتش و با یه کشش هلش داد طرف در...
    امیر:د هــری!!
    بهنام با اینکه گنده بود ولی اینقدر سوسول بود که بی حرف بذاره بره.
    امیر نفسشو با شدت داد بیرون و به من که از تعجب و ترس چسبیده بودم به دیوار گفت:من از دست تو چیکار کنم هان!؟
    نگاهمو کشیدم روی صورت سرخش..به راحتی میتونستم رگ های بیرون زده ی گردنش رو ببینم.دست به کمر رو به روم ایستاده بود و با لحن خشن و طلبکارش قلبمو خراش انداخت.
    امیرمسعود:از من رو میگیری بعد می ایستی رو به روی این و باهاش اختلاط میکنی؟
    نتونستم دربرابر این حرفش ساکت بمونم:من با کسی اختلاط نکردم.
    یهو اومد جلو و دستاشو زد به دیوار از دو طرفم که چشمامو بستم.
    با حرص اما خیلی آروم کنار گوشم گفت:پس این نره خر چی میکنه!؟...اون شب هم دور و برت می پلکید.
    صدام لرزید:چیش تقصیره منه اونوقت؟
    و چشم باز کردم نگاهمو دوختم به چشماش.بازدم گرم و تندش میخورد به صورتم.
    امیر:تو نمیخوای با من راه بیای نه؟
    رفت عقب.اشک به چشمام هجوم اورد.
    من:مگه چیکارت کردم؟...اذیتت میکنم نه؟
    صداش با کلافگی رفت بالا:نه، نه دختر این چه فکراییه که تو داری؟
    با حرارت جلو اومد:ببین عزیزکم تو نمیتونی منو درک کنی یعنی؟...بابا من نمیتونم اینو تحمل کنم که کسی بیاد طرفت.
    اشکم در اومد و داد زدم:منم که کاری به کسی ندارم،قبل تو هم نداشتم..
    دستاشو گذاشت روی گردنش و پشت کرد بهم..
    با دلخوری ادامه دادم:درد تو فقط اینه!؟..نمیدونی کاری کاریم؟ امیر اعتباری به بودمون باهم نیست اونوقت تو...
    یهو فریاد زد:هرگز!
    لرزیدم و محکم پلک بستم!
    با جنون گفت:هرگز فکر نکن که ازت دست میکشم..هرگز.
    با خشم نگاهش کردم:ولی بخوای هم نمیتونی کاری بکنی!
    امیر:با این حرفا آزارم نده رایش.
    من:هه حقیقته..حالا که پدرامون از هم دور شدن دیگه چه بودنی؟..تو با هیچکس حرف نزدی..اصلا از کجا معلوم تو با من بمونی!؟
    یهو دستش رفت بالا و عربده زد:بسه!
    روی صورتم فرود نیومد ولی...غرورم خش برداشت!
    با بهت و غم نگاه اشک آلودم رو بین صورت و دستش چرخوندم.
    ل*باش لرزید،مردمکش لرزید اما من تنها لبخند تلخی تحویلش دادم.
    سرمو زیر انداختم و با قدم های سست ازش دور شدم.
    وارد حیاط شدم و همونجا رو پله های دم در نشستم.برای لحظاتی نگاه گنگم به موزاییک ها مونده بود.
    چشمامو که دادم بالا فهمیدم همه دارن منو نگاه میکنن..بهنامم که نبود..خداروشکر!
    هه..کار ما رو ببین،بی توجه به اینکه تو خونه ی مردمیم تازوندیم و ببین تهش چی شد..شایدم من خیلی تند رفتم،حتما تند رفتم.
    دیانا لبخند تسلی دهنده ای زد:اشکال نداره،اینا پیش میاد.
    فقط نگاهش کردم که مهان شوخ شد تا از این سکوت سنگین نجاتم بده:آره راست میگه..عادیه،ایشاا...که در زندگیه مشترک آینده اتون شوری پیش نیاد.
    و بامزه خندید..زندگیه مشترک آینده!...مطمعنا تا تهش رو شنیدن دیگه.
    فرزین:مطمعن باش اون الان بیشتر از تو ناراحته.
    غمیگن نگاهش کردم.
    کامران:امیر وقتی با یکی بحث میکنه بیشتر از بقیه رنج میکشه،مخصوصا اگه اون شخص براش عزیز هم باشه.
    بهار به شوخی گفت:ولی اون اوایل با ما و رایش اینطور نبودا.
    ایلیا خندید:نفرمایید،این خصلت هرکسیه که وقتی تازه با یکی آشنا میشه ممکنه یکم تند و تیز باشه.
    فرزین محو به تک درخت باغچه گفت:هوم..یادمه یه بار با المیرا خواهرش دعوا کرده بود،وقتی اومد پیش من دیدم پشت انگشتاش و گوشه ی اَبروش زخم شده،گفتم چی شده که گفت نخواستم روی المیرا دست بلند کنم!
    دخترا ناباور و احساساتی گفتن:واای!...آخی!
    بغض خفه ام کرد!..دستمو گذاشتم روی سرم و عصبی تند تند پاهامو زدم زمین.
    خب اینا رو میگید که چی؟...خدا منو بکشه که هیچکدوممون اذیت نشه!..من که اونو قد هردو عالم دوست داشتم.
    گلسا:مرد به این میگن.
    کامران:در حق بقیه ظلم نکن دیگه خانومی!
    بچه ها خندیدن.داشتم خفه میشدم،دیگه نتونستم تحمل کنم.
    از روی پله بلند شدم که مهان با خنده گفت:جواب داد.
    بقیه هم ریز ریز خندیدن.بی توجه خواستم برم تو که کامران صدام زد:رایش خانوم؟
    بی روح نگاهش کردم.
    لبخند زد:هیچوقت به حرف یا احساس امیر شک نکن!
    دستمو مشت کردم و نگاهمو گرفتم.قلبم داشت از هم می پاشید.
    دویدم تو خونه و اطراف رو دنبالش گشتم...نبود!
    جلوتر که رفتم صدای شُر شُر آبی از سرویس بهداشتی به گوشم رسید.
    لای در باز بود..سرمو دادم جلو که از دیدنش تو اون حالت بغضم شدیدتر شد.
    شیر آب باز بود و امیرمسعود با صورت خیس روی رو شویی خم شده و بود عصبی پاشو تکون میداد.
    زیر ل*ب تکرار میکرد:لعنتی لعنتی لعنتی...لعنت بهت.
    یهو رفت عقب و سرش رو تو دستاش گرفت:دلشو شکوندی کصافط..دلشو شکوندی!
    قطره اشک داغی غلتید روی گونه ام..چرا این کارو با خودش میکنه؟..همه چیز تقصیر من بود..خدا لعنتم کنه.
    چند ضربه به صورت خودش زد:عوضی..
    یهو مشتی کوبید به دیوار که با صدا زدم زیر گریه!
    برگشت طرف در...دهنمو گرفتم و عقب عقب رفتم.
    در به سرعت باز شد و امیر باهام چشم تو چشم شد.
    به هق هق افتادم..نگاه آزرده و متعجبش وجودم رو به آتیش میکشید.
    زار زدم:داری با خودت چیکار میکنی؟
    بی طاقت شد.قدمی به سمتم برداشت..هق هقم به نفس نفس انداختم که با گریه دویدم تو اتاق بچه.
    سرمو با دستام گرفتم و با عذاب اشک ریختم.من تحمل قهر یا دعوا رو با امیر نداشت.
    در اتاق بی هوا باز شد،برگشتم ببینم کیه که چرخیدنم همانا و فرو رفتنم توی یه آغـ*ـوش گرم و بزرگ همانا!
    امیرمسعود:هیــس آروم..گریه نکن رایش،تمومش کن عزیزم.
    از جوشش اشک چهره ام در هم شد و دستامو دور کمرش طناب پیچ کردم.
    صورتمو گذاشتم بین گردن و شونه اش تا ناراحتیمو از یاد ببرم و لرزش تنم آروم بگیره.
    بریده بریده گفتم:ببخشید امیر..من منظوری نداشتم فقط...خیلی ناراحت بودم.
    موهامو ب*و*سید:میدونم میدونم عزیزم..فدای سرت،اشکال نداره.منم عصبی بودم باید خودمو کنترل میکردم.
    از تو ب*غ*لش بیرون اومدم که لبخند رو روی صورتش دیدم.
    دستامو گذاشتم روی سـ*ـینه اش که اشکامو از روی گونه هام گرفت.
    امیر:از اینکه بخاطر من اشک بریزی متنفرم،دلم میخواد خودمو خفه کنم.
    به صداقت تعریف فرزین پی بردم..پس واقعا عذاب میکشید.
    من:دیگه هیچوقت اون کاری که کردی رو نکن.
    دستاش بی حرکت روی دو طرف صورتم موند.
    نگاه نگران و ناراحتمو دادم به چشماش:قول بده.
    مردمکاشو تو چشمام گردوند و بعد...آهی کشید.
    امیرمسعود:باشه.
    پیشونیم رو ب*و*سید و من سرم رو سُر دادم روی شونه اش.
    از یک طرف دوست داشتم به مدت زمان قهرمون بخندم..همه اش ده دقیقه!
    با صدای بم و آرومی گفت:رایش..من بهت گفته بودم بیخیالت نمیشم پس..اینو حتم بدون که واسه رسیدن بهت هرکاری میکنم.
    فهمیدم منظورش به حرفمه که گفتم"از کجا معلوم با من بمونی!؟"..با شرمندگی ل*بمو گزیدم.
    من:ببخش.
    بی جون خندید و به خودش فشارم داد:اینو نگفتم که تو اینو بگی.
    دستمو گرفت و دنبال خودش برد.نشست پای دیوار و منم روی پاش نگهداشت.
    من:به منم یکم حق بده امیر.هردومون میدونیم که اوضاع به هم ریخته.
    امیرمسعود:نه اونجور که تو فکر میکنی عزیزم..من حلش میکنم.
    با محبت نگاهش کردم.دوست داشتم گازش بگیرم!
    خندید و گفت:چته؟
    با عشق دستامو حلقه کردم دور گردنش و خودمو بهش چسبوندم.
    دوباره خندید و منو سفت گرفت.
    من:امیر من تو رو خیلی دوست دارم خب!؟..برای همینم میترسم از اینکه ازت ناراحت بشم.
    حرفی نزد..خودمو دادم عقب تا منظورمو از تو چشمام بخونه.
    من:خواهش میکنم هیچوقت کاری نکن که دلم ازت بگیره،چون برام مهمی نمیخوام به احساسم نسبت به تو خدشه ای بیوفته.چون دوستت دارم نمیتونم تحمل کنم که یه روزی ازت بدم بیاد یا..
    ادامه ندادم و آروم خندیدم.امیرمسعود که تا الان سرشو به دیوار تکیه داده بود و با لبخند محوی به حرفام گوش میداد،نفس بلندی کشید.
    صورتم رو نوازش داد:فدای احساست بشم..میفهمم چی میگی.برای منم راجع به تو یه چیزی شبیه اینه،یا یه غیرت که فقط واسه تو خودشو نشون داده..برای اینه که میگم نمیتونم کسی رو ببینم که نزدیکت شده.
    لبخند گرمی زدم:من کسی به غیر از تو به چشمم نمیاد که بخوام اجازه بدم کنارم قرار بگیره.
    با سر تاییدم کرد:خوب میدونم ولی مَردم نمیدونن که نباید پا توی دایره ی من بذارن.
    نفسشو بلند داد بیرون و بامزه گفت:آه نمیذارم دست کسی بهت برسه.
    خندیدم..یه خنده ی بی غصه.از روی پاش بلند شدم.
    امیر:عه داشتیم صحبت میکردیما!
    صندلی رو برداشتم و گذاشتم جایی که تقریبی می افتاد بالای سر گهواره.
    من:خب همینجوری هم میتونی صحبت کنی..نصف کارا مونده.
    آویز موزیکال رو که به سقف وصل میشد رو برداشتم و رفتم روی صندلی.
    امیر بلند شد:میدونستی قراره یه مسابقه ی شبانه رو تو پیست برگذار کنن؟..دو سه تا گروه دیگه هم هستن.
    رفتم روی پنجه ی پا و متعجب گفتم:نه!..واقعا!؟
    امیر:آقای شهسواری بهم گفت..باهم بریم؟
    اکهی بازم نمیرسیدم به حلقه ی توی سقف..بیشتر خودمو کش اوردم!
    من:باید مسابقه بدیم ماهم!؟
    امیر نزدیک شد:آره..میتونیم باهم انجامش بدیم،تو کنار من باشی تا ببریم.
    خنده ام گرفت که حواسم پرت شد و پام لغزید،تعادلم رو از دست دادم.
    آویز از دستم افتاد و با یه جیغ برای سقوط پرت شدم که یهو افتادم روی دستای امیرمسعود و سالم موندم!
    امیر لبخند باحالی زد:قبوله!؟
    با تعجب و نفس نفس گفتم:وای چی قبوله!؟..نزدیک بود کتلت بشما!
    امیرمسعود غش غش خندید و گفت:ای جون من کتلت دوست دارم.
    اومدم چیزی بگم که بهار و سودا بی هوا اومدن تو اتاق..
    بهار:میگم رایش اگه جای..
    چشمش که خورد به ما تو اون حالت و لال شد.
    وای خاک بر سرم شد.اینا یه چیز ببینن دیگه کارم تمومه!
    فورا از تو ب*غ*ل امیر پریدم پایین و خودمو جمع و جور کردم.
    من:ام..عه چیزه...چی میخواستین؟
    سودا:امم ما!؟...هیچ!
    امیرمسعود خنده اش رو با فشار دادن ل*باش کنترل کرد.
    دستی به گردنش کشید:من بیرون هستم.
    و رفت!...یکهو دخترا هجوم اوردن به طرفم و شروع کردن به نشگون ریز کردنم.
    سودا:ای دختره ی آب زیر کاه..تو هم آره؟
    اعتراض کردم:من چی آره!؟
    بهار چشم و ابرو اومد:چه سرعت عمل بالایی هم داری ماشاا...! خوب رامش کردی!
    من:برو بابا..این مسئله حیاتی بود!
    یک صدا گفتن:بابا حیاتی!
    و زدیم زیر خنده..یکم بعد گلسا هم اومد و با نظرات خود دیانا گهواره رو سر پا کردیم و جاشو مشخص.
    حال و هوای خونه و خونه داری بود دیگه،خصوصا با این حیاط نقلی و تو دلبروشون.
    اومروز رو خیلی دوست داشتم..با اینکه گریه کردم اما تهش قشنگ بود.
    همیشه وقتی قهری با یه تلنگر منفجر میشی،باز هم بحث میکنی که گاهی آخرش به آشتی مُنجر میشه و یا یه دوریه دیگه.
    اما قهر ما...شد خاطره!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دندونام از شدت سرما داشت به هم میخوردن دیگه.
    وارد زمین که شدم،بچه ها رو دیدم که کنار ماشین ها ایستاده بودن و مشغول صحبت.
    با دو خودمو بهشون رسوندم و با لرزش گفتم:وایی چه سرده،سلام.
    حواسشون جمع من شد و به گرمی جوابم رو داد.
    امیر تکیه اش رو از ماشین گرفت و اومد کنارم.
    آروم گفت:بهت گفتم بذار بیام دنبالت..تنها خوب نیست.
    خودمو ب*غ*ل کردم:نه بابا،واسه اومدنمم به زور اجازه گرفتم..وای به حال اینکه بابا تو رو هم ببینه!
    ناچار نوچی کرد.
    مهان غر زد:ای بابا اینا کدوم گوری موندن!؟
    فرزین بهش تشر زد:عه مودب باش!
    مهان:ولم کن بابا منجمد شدم.
    بهار:هوا به این خوبی!
    ما دخترا یهو با تعجب رو بهش گفتیم:بهار!
    عادی گفت:چیه؟..من که سردم نیست.
    کامران با لبخند گفت:میبینی فرزین،تو این مورد هم تفاهم دارید!
    فرزین با اون ژست دست به سـ*ـینه ایش لبخند خاصشو زد.
    بهار با لحن لاتی گفت:البته آق فرزین شما با این هیکل معلومه که آخ نمیگه!
    فرزین وا رفت و مهان غش غش خندید.بهار با شیطنت زبونشو به فرزین نشون داد!
    مهان:پودر شدی داداشم!
    سودا آروم زد روی سـ*ـینه ی مهان و با اخم گفت:حالا تا فیگور خودت نریخته پایین ساکت شو!
    مهان سریع عین بچه حرف گوش کنا ایستاد که ما زدیم زیر خنده.
    شهسواری صدامون زد:بچه ها آماده بشید،اومدن.
    به سمتی که اشاره کرد نگاه کردیم..دوتا گروه پسرونه چهار نفره بودن.
    گلسا:بریم.
    امیر در ماشین رو برام باز کرد:بفرمایید بانوی رالی!
    خندیدم و روی صندلی جا گرفتم.امیر ماشین رو دور زد و نشست کنارم.
    روشن کرد و گفت:خب..بریم ببینیم چی میشه.
    من:ببر!
    نگاهم کرد:جان؟
    لبخند خفنی زدم:ببرشون امیر.
    دوهزاریش افتاد و با خنده گفت:آها!..ای به چشم!
    و ماشین رو جلو برد و پشت خط نگه داشت.
    همه جفت جفت شده بودیم و ماشین ها،سواری بودن..از اون مدل بالای محکم.
    کمربندا رو بستیم و من دست به سـ*ـینه نشستم.
    امیرمسعود گاز داد و ماشین غرید..شب بود اما لامپ ها زمین رو روشن کرده بودن.
    نزدیک به دو دقیقه گذشت که با شلیک شهسواری،ماشین ها از جا کنده شدن.
    لبخند عمیقی زدم،امیر چیزی نمیگفت و همه دقتش به جلوش بود.
    لحظات اول بود و ما و یه ماشین دیگه جلو بودیم.
    صدای بلند امیر رو شنیدم:ساکت نمون!
    با تعجب گفتم:ها!؟
    چون صدای ویراژ ماشین ها میومد،مجبور بودیم بلند حرف بزنیم.
    امیرمسعود:گفتم ساکت نباش،حرف بزن.
    داد زدم:آخه نمیخوام حواستو پرت کنم.
    خندید:حواسم هست،خیالت راحت.
    به پیچ رسیدیم و امیر فرمون رو پیچوند.از تو آینه همون ماشینه رو دیدم،داشت نزدیک میشد.
    من:امیر یکیشون داره نزدیک میشه،بیا جلوش.
    امیر:حله!
    گاز داد و ماشین رو جلوی راه اون پشت سریه قرار داد.
    برگشتم عقب و نمیدونستم میبینه طرف یا نه ولی از ته حلقم زبونم رو در اوردم و غش غش خندیدم.
    داد زدم:اینه!
    امیرمسعود بلند بلند خندید.پاهامو بردم بالا و گذاشتم روی داشبُرد.
    جعبه آدامس رو از تو کیفم بیرون اوردم و بازش کردم.
    حالا تو اون سرعت سرسام آور،چسبیده بودم به صندلی ها!
    یه دونه گرفتم طرف امیر و گفتم:میخوری؟
    امیر نیم نگاهی به دستم کرد و بعد به رو به روش زل زد:با کمال میل!
    پوستش رو کندم که امیر یهو ماشین رو دور داد و رفتیم واسه راند دو که خوردم به در و با ذوق جیغ خفیفی زدم و خندیدم.
    آدامس رو گذاشتم تو دهنش که درجا ب*و*سه ای انگشتام زد.
    دلم ریخت و با عشق خندیدم.آدامسی انداختم تو دهنم و سفت نشستم!
    امیر چندتا ضربه به فرمون زد و بلند خوند:وای چه خوبه که عشقم کنارمه!
    من:چی شد که اینطور شد امیر؟..هنوز باورم نمیشه.
    دستم رو تو دستش گرفت و با خنده گفت:من بیشتر باورم نمیشه که دارمت رایش!..تو برام محال بودی.
    رسیدیم به پیچ که تند گفتم:بپیچ!
    وارد راند سوم که آخری بود شدیم و گفتم:چرا محال؟
    امیرمسعود:چون فکر نمیکردم تو هم به من حسی داشته باشی،میترسیدم کس دیگه ای رو بخوای.
    من:ولی این ترس رو که تو به جون من انداختی.
    تعجب کرد:من!؟
    لحنم رو دلخور کردم:با اون نامزد گفتنت.
    خنده اش گرفت:آها اون..خب من که گفتم الکی بود..واسه اینکه اینقدر نچسبن بهم.
    من:بله آقا حق با شماست.
    لپم رو کشید:قربون شکل ماهت برم حالا دلخوری رو بذار کنار که وقت بُردنه!
    بیرون رو نگاه کردم که دیدم داریم به سمت خط پایان میریم.
    همین لحظه فرزین اومد کنارمون،ذوق مرگ برای بهار دست تکون دادم که پسرا امیر و فرزین بهمون خندیدن.
    امیر دنده رو عوض کرد و گاز رو تا ته پر کرد.
    جیغ زدم:خدا خدا ما ببریم وایی!
    دوباره اون ماشین سمجه اومد سمت چپمون که نزدیک خط شدیم و لحظه ی ردش کردیم و این مصادف شد با فریاد خوشحالی من و امیر.
    امیر:ای ول!
    من:جونمی جون..یوهو!
    *****
    نیم ساعتی از مسابقه ی دوستانه امون گذشته بود و هنوز دو به دو باهم بودیم.
    یکی یه لیوان قهوه گرفته بودیم و من چون سردم بود تو ماشین بودم و صد البته امیرمسعود کنارم.
    ساعت تازه به نُه نزدیک میشد و ما گرم صحبت بودیم.
    امیرمسعود:میدونی کمتر از یک ماهه دیگه ما فارغ التحصیل میشیم؟
    من:عـه آره..واقعا راحت میشی تبریک میگم!
    خندید:ممنون.
    من:برنامه ات چیه برای بعدش؟
    امیر:نمایشگاه رو میگردونم،یه تولید تازه میزنم برای کارخونه ی تو همدان و از قبیل این چیزا.
    یهو گفت:راستی من یه آپارتمان هم دارم،خواستی بهت نشونش میدم.
    شیطون گفتم:دعوتم کنی حتما.
    خنده اش گرفت:چشم.
    من:پدر مادرت با جدا زندگی کردنت مشکلی ندارن؟
    ابروهاشو بالا داد:عادت کردن..منم که تنهاشون نمیذارم.
    نگاهم کرد:تو بعد فارغ التحصیلی برنامه ات چیه؟
    لیوان رو اوردم پایین:شاید کار کنم.
    امیر:ای یعنی قراره کم تو خونه ببینمت؟
    با سوال نگاهش کردم که ادامه داد:من خوشم نمیاد وقتی میام خونه ببینم زنم مثل خودم خسته اس!
    چند ثانیه با بهت نگاهش کردم و بعد...زدم زیر خنده!
    امیرمسعود بانمک گفت‌:عه چیه؟
    با خنده زمزمه کردم:دیوونه.
    لیوانش رو گذاشت بالا داشبُرد و گفت:اصلا حالا که تو نمیدونی میخوای چیکار کنی،خودم یه برنامه توپ میریزم.
    فورا گفتم:نخیرم کی گفته نمیدونم،منم یه چیزایی برای آینده ام میخوام.
    منتظر نگاهم کرد:مثلا چه چیزایی؟
    با احساس درونیم خیره ی صورت سایه افتاده اش شدم و صدام آروم شد:الانا بیشتر شبیه آرزو شدن.
    فکر کنم متوجه شد..دست گرم و پناه دهنده اش رو گذاشت روی دستم.
    امیرمسعود:نمیذارم چیزی برات آرزو بمونه..با همه وجودم سعی میکنم که به هرچی میخوای برسونمت.
    تو دلم گفتم:حتی به خودت!؟...و لبخندی رو ل*بم نشوندم.
    صداش رو سرحال کرد:حالا بهم بگو ببینم آرزوت چیه؟
    سعی کردم از راه طنز حرفمو بهش برسونم،نیشم رو باز کردم:اینکه پدرامون آشتی کنن!
    اینو که گفتم قهقه ی هردومون سقف ماشین رو شکافت.
    با عشق لپامو گرفت و سرمو تکون داد:اینقدر خوشمزگی نکن،داری از خود بی خودم میکنیا.
    خودمو از دستش نجات دادم و با خنده گفتم:خیلی خب ولم کن کبود شد.تو آرزوت چیه؟
    راست نشست و دم عمیقی گرفت:آه من..خب من تاحالا با تلاش خودم هرچی خواستم رو به دست اوردم ولی الان فقط یه چیز میخوام..اونم اینه که در کنار تو یه زندگی خوب داشته باشم.
    نقل و نبات بود که تو دلم میریختن و سرم از خجالت رفت پایین..با این حرفش احساس کردم بیشتر از قبل دوستش دارم.
    صدای قشنگ و شیطونش به گوشم رسید:چی شد؟..خجالت کشیدی؟
    بی صدا خندیدم و یواش گفتم:پس حرف دلمون یکیه.
    امیر سرمو بالا داد و آروم نوک بینیم رو کشید:البته اگه شما رُک و راست حستو بگی.
    صدای معترضم در اومد:یعنی میخوای بگی من بهت محبت نمیکنم؟
    خودشو لوس کرد:نه..همش من به تو میگم دوستت دارم!
    اَیـی خو من خجالت میکشیدم!..اون دو بارم به زور گفتم،یه سریش که اینقدر ناراحت بودم که چیزی حالیم نبود!
    واسه اینکه کم نیارم با غرور گفتم:کلمات نمیتونن نشون بدن!
    یهو اومد جلو که چشمام از کاسه زد بیرون!
    امیرمسعود:خب یه جور دیگه نشون بده!
    اَی آدم زرنگ..فکر کردی گولتو میخورم؟...زرشک!
    سرشو هل دادم:ایش نمیخوام...اصلا اگه بلدی خودت نشون بده.
    دستاشو باز کرد:بفرما دیدی باز من باید بگم.
    ناز کردم:وظیفه اته..مگه منو ندوست!؟
    مجنون وار اومد جلو و با یه لحن اغواگرانه گفت:من تو رو عاشق،روانی!..نه تنها دوست،خانوم گل.
    غش غش زدم زیر خنده...چه شیطون شده بود.
    امیر:ولی باشه..الان یه چشمه اشو بهت نشون میدم.
    و طبق معمول پخش رو روشن کرد.با شنیدن ریتم آهنگ دستمو گذاشتم روی پیشونیم و با ته خنده گفتم:وای این!
    این پسر تو نشون دادن احساساتش با آهنگ،خیلی ماهر بود.
    شروع کرد به خوندن با خواننده:
    تو فقط با قلب من در ارتباطی
    امیر دستشو به شونه ی«وای وای»تکون داد:
    اونم چه ارتباطی
    من با تو بدجوری دارم تله پاتی
    من فقط با قلب تو ، تو فقط با قلب من
    زل زد تو صورتم و تند تند اَبرو بالا انداخت:
    من فقط با چشم تو ، تو فقط با چشم من
    من فقط با اسم تو ، تو فقط با اسم من
    من فقط با حس تو ، تو فقط با حس من
    دستمو محکم گرفت:
    من به تو منحصرم ، تو رو منحصرا میخوامت با دلم ، به تو متصلم
    تو داری حق وتو ، میدم حقو به تو
    من به جز اینکه رو تو ، من جز اینکه رو تو بمونه سرم
    چیزی نیست تو سرم ، به تو منحصرم
    منم همینو میخواستم..اینکه همیشه سایه اش بالای سرم باشه..
    من دچاره توام ، من دچاره ترسه یه لحظه نبوده توام
    لبخندی بهش هدیه کردم..
    با وجود تو هم ، حتی بی قرارتم
    تماما من در انحصارتم
    به اینجاش که رسید،شروع کردم به تکون دادن خودم:
    تو فقط با قلب من در ارتباطی ، اونم چه ارتباطی
    من با تو بدجوری دارم تله پاتی
    دستامو قر دادم که برام دست زد:
    من فقط با قلب تو ، تو فقط با قلب من
    یهو خم شد و چشم چپم رو ب*و*سید!
    من فقط با چشم تو ، تو فقط با چشم من
    من فقط با اسم تو ، تو فقط با اسم من
    حال و هوای عاشقی باهاش چه معرکه ای بود:
    من فقط با حس تو ، تو فقط با حس من
    من به تو منحصرم ، تو رو منحصرا میخوامت با دلم ، به تو متصلم
    نزدیکش شدم تا جواب ب*و*سه اش رو روی گونه اش بدم:
    تو داری حق وتو ، میدم حقو به تو
    من به جز اینکه رو تو ، من جز اینکه رو تو بمونه سرم
    سرشو چسبوند به سرم..دیوونگی هم عالمی داره!
    چیزی نیست تو سرم ، به تو منحصرم
    من دچاره توام ، من دچاره ترسه یه لحظه نبوده توام
    با وجود تو هم ، حتی بی قرارتم
    تکرار کرد:
    تماما من در انحصارتم
    تله پاتی از بنیامین بهادری
    آهنگ تموم شد اما ولم نکرد..منم دلم نمیخواست ازش جدا بشم.
    دوباره با حسرت صورتمو چسبوندم به ته ریشش و چشمامو بستم.
    زیر گوشم زمزمه کرد:حالا فهمیدی حسمو؟
    آروم جواب دادم:آره.
    امیرمسعود:کاملا فهمیدی که تو فقط برای من وجود داری؟
    بدنم از هرم داغ نفسش لرزید که بازتابش تو صدام مشخص شد:آره.
    چند سانت سرمو بردم عقب و دستمو گذاشتم روی صورتش.
    چشماشو بسته بود و حالتش مثل کسی بود که از آرامشش داره حض میبره.
    با انگشت اشاره ام پوست گونه اش رو نوازش کردم..چشمام روی تک تک اجزای صورتش چرخید و در آخر رسید به ل*باش و خشک شد.
    بند بند وجودم فریاد میزد که فاصله بردار!...اما من نمیخواستم زیاد پیش بریم.
    میخواستم برای هم ناب بمونیم..اما نتونستم از این بگذرم..
    برای چند ثانیه خجالت و غرور دخترانه ام رو کنار گذاشتم و درست گوشه ی ل*باش رو،جایی کنار گونه اش رو با ل*بام لمس کردم.
    بدنش لرزید و خودم آتیش گرفتم..نفسم کند شد.
    آروم صورتم رو دادم عقب و پایین بردم که نبینم!
    امیرمسعود:چه خوب بلدی آتیشم بزنی و خاکسترم رو به هوا بدی.
    بهت زده نگاهش کردم..یعنی ناراحت شده؟..چشماشو که دیدم فهمید ای وای که دارن چراغ میزنن!
    خجالت کشیدم..با لبخند پرنازی خودمو از آغـ*ـوش خواستنیش بیرون کشیدم که صدای بلند بچه ها رو از بیرون شنیدم.
    بهار:بچه ها..رایش؟..نمیاید بریم؟
    هردو به خودمون اومدیم و من با عجله پیاده شدم.
    من:بله؟
    سودا:خیلی خوش میگذره انگار که نمیتونی دل بکنی.
    قیافه گرفتم:کافر همه را به کیش خود پندارد!
    سودا:برو..من خودم زغال فروشم!
    اهمیتی ندادم و گفتم:بریم خونه؟
    گلسا:آره.
    به پسرا هم که گفتیم موافقت کردن..از آقای شهسواری خداحافظی گرفتیم و زدیم بیرون.
    سودا:میگما جای دیانا خالی.
    گلسا:به اومدن کوچولوش نزدیکه،باید مواظب باشه و تو سرما نیاد.
    بهار:ایلیا هم که حساس!
    زدیم زیر خنده.از هم خداحافظی گرفتیم و من باز افتادم گردن امیرمسعود.
    چون باز ماشینم خراب شده بود.
    مقابل خونه امون نگه داشت:بفرمایید عزیزم.
    با لحن خانومانه ای جواب دادم:خیلی ممنون آقا.
    هردو خندیدیم و اونم برای بدرقه ام از ماشین پیاده شد.
    من:شب بخیر.
    چشم بست و سرش رو کج کرد:شب بخیر.
    چند قدم ازش دور شدم..حس میکردم اگه این جمله رو نگم،این شب تموم نمیشه.
    بی فکر برگشتم عقب و گفتم:امیر..
    با کمی تعجب نگاهم کرد:بله!؟
    لبخندی به روش پاشیدم:خیلی دوستت دارم.
    مات شد..اما با درک حرفم،رفته رفته لبخند به خصوصش اومد که خودش رو نشون بده که با شیطنت خندیدم و دویدم طرف خونه.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با صدای تشویق دست ها،امیرمسعود به همراه دوستاش و باقیه هم دوره ای هاش رفتن بالا.
    سر پا ایستاده بودم و با شوق براش دست میزدم و هر چند دقیقه یک بار قربون قد و بالاش میرفتم که تو اون لباس فارغ التحصیلی معرکه و بامزه شده بود!
    گروه گروه شده بودن و یک نفر رو می فرستادن پشت میکرفن تا به نمایندگیشون حرف بزنه.
    دو سه تا آهنگ مجاز هم برای شادی روح ماها زدن و تو شلوغ کاریه پایان یافتن جشنشون،شیرینی پخش کردن.
    با علامتی که امیر دادن،دست دخترا رو گرفتم و کشوندمشون تو حیاط.
    خودمو رسوندم به امیر و مثل بچه ها ورجه وورجه کردم:مبارکه مبارکه،چه بامزه شدی فدات شم.
    جعبه شیرینی رو گرفت جلوم و خم شد تو صورتم:خدا نکنه من فدات شم..از اون بالا که تو رو دیدم بیشتر خوشحال شدم تا جشن فارغ التحصیلی.
    این پا اون پا کردم:وایی امیر من نمیخوام..اینجوری دیگه نمیبینمت.
    کلاهش رو در اورد و گذاشت سر من و گفت:نوبت تو هم میرسه عروسک..ولی کی گفته نمیبینیم همو؟..اصلا خودم چاکترم میبرم و میارمت.
    خندیدم و کلاه رو روی سرم صاف کردم:نه دیگه اونجوری هم نمیخوام اذیتت کنم.
    امیرمسعود:اذیت نیست،عشق دنیا رو میبرم من.
    شیرینی گذاشتم دهنم که امیر بعد از یه مکث کوتاه گفت:میخوام با پدرت صحبت کنم.
    یهو پَر شیرینی جست بیخ گلوم و به سرفه افتادم.
    امیر هول کرد:چیشدی؟
    محکم چندتا سرفه کردم و اشک از چشمام جاری شد!
    نفس بلندی کشیدم:وای خفه شدم.
    امیر نگران گفت:بذار برم آب بیارم.
    تند گفتم:نه نه خوبم..وایسا ببینم تو چی گفتی!؟
    امیرمسعود جعبه رو گذاشت روی پله و دستاشو تکوند و نگاهم کرد:گفتم میخوام برم پدرت رو ببینم و صحبت کنم.
    با شک گفتم:چرا؟
    کوتاه خندید:بنظرت چرا؟..میخوام راجع به خودمون حرف بزنم و بعد خدمت برسیم.
    با استرس به لحن شوخش لبخند زدم:ولی امیر الان..وقت مناسبی نیست..چطور ممکنه وقتی اونا باهم کاری ندارن بعد من و تو بگیم میخواییم..
    امیرمسعود محکم گفت:رایش!..من دیگه نمیتونم صبر کنم.از کجا معلوم که اینا به حرف بیان؟..من میرم جلو تا شاید سَببٍ این اتفاق شدیم.
    از نگرانی حرفم نمیومد.هنوز هیچی نشده دشوره ی بدی به جونم افتاده بود.
    میترسیدم از اینکه یه «نه» بزرگ بخوره به پیشونیمون.
    امیر:رایش عزیزم تو نباید نگران باشی،این منم که باید خودمو ثابت کنم..پس فکرای منفی نکن.
    سعی کردم آروم باشم،حداقل مقابل امیرمسعود.نمیخواستم ناراحتش کنم.
    لبخند کمرنگی زدم و کلاه رو اوردم پایین و ب*و*سه ی محکمی بهش زدم!
    دادمش دستش و گفتم:موفق باشی.
    لبخند گرمی زد و سرشو تکون داد.
    پشت کردم بهش و ازش دور شدم.
    *****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا