- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
رایش
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم..آیا بنده وکیلم!؟
سکوت تو فضای سالن طنین انداخت.ضربان قلبها بالا بود..من که از هیجان و خوشحالی درحال له کردن انگشتام بودم که...
دیانا با صدای نازداری گفت:با اجازه ی پدر مادرم بله.
از صدای بلند جیغ و دست و سوت،حس کردم گوشامو از دست دادم!
با شادی پریدم بالا و دست زدم.فریماه با خنده کنارم دست میزد.
نگاه هامون که تلاقی کرد،دیدیم نمیشه!..همدیگه رو گرفتیم ب*غ*ل!
از پشت سرش چشمم خورد به امیرمسعود که تو شیک و پیک کرده،دست به سـ*ـینه ایستاده بود.
داشت نگاهم میکرد..وای خدایا یعنی میشه یه روز منم به اون برسم؟
لپام گل انداخت..چشمامو بستم و از ب*غ*ل فریماه بیرون اومدم.
بعد از تبریک بزرگترها،ما رفتیم جلو.
صورت دیانا رو ب*و*سیدم:مبارکت باشه عزیزم،خوشبخت بشی.
دیانا:ممنونم عزیزم..ان شاء ا...قسمت خودت بشه.
ریز ریز خندیدم که باز متوجه ی نگاه امیر شدم.
اوف این تا منو نکشه بیخیال نمیشه!
رفتم عقب تا بقیه هم تبریک بگم.
هدیه امم دادم مامان که به دیانا بده.
شیرینی خورون که تموم شد،از محضر اومدیم بیرون.
برای اولین بار خونواده ی ایلیا رو دیدم،یه پدر ایرانی و یه مادر بور خندون!
با لهجه ی غلیظی فارسی صحبت میکرد اما مثل پروانه دور دیانا می چرخید.
خیلی دوست داشتنی بودن هردوشون.
بعد از راهی کردن دیانا و ایلیا،مامان گفت بریم ولی من انگار دلم نمیخواست از اینجا دور بشم..چون امیرمسعود اونجا بود.
دوست داشتم یه مدت طولانی کنارش بایستم و ببینمش.الانا دیگه گذرا تو دانشگاه میدیدمش.
با ناراحتی نشستم تو ماشین..یه جورایی دلم گرفته بود.
ماشین که حرکت کرد،به امیر خیره شدم که با نگاهش بدرقه ام کرد.
آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
نمیدونم این چه انتظاری بود که من داشتم.
ما کلی از هم فاصله داشتیم.درست بود که خانواده هامون همدیگه رو میشناسن ولی ما از هم دور بودیم.
پس غیرممکن بود که اون به من...علاقه مند بشه.
از این فکر غم دنیا به دلم ریخته شد!...اصلا اگه کسیو پیدا کرده باشه چی؟
با کلافگی چشمامو بستم...آه خدایا خودت کمکم کن!
*****
نیاز:آره بنظر منم یه تجدید نظر بکن..اونجوری هم تغییر میکنی هم بهتر میشی!
نازیلا قری به گردنش داد:آره..میخوای برم کاتالوگامو بیارم؟..یه مدل مو به سلیقه ی خودم برات پیدا میکنم.
کلافه هوفی کردم و دستامو کوبیدم روی بالشتکی که رو پاهام بود.
نیاز:از این سادگی و بی روحی هم در میای!
با غضب نگاهش کردم:لازم نکرده.
من اگه بخوام خودمو شبیه شما بکنم که دیگه فرقی با یه دلقک ندارم!
از صبح که اومدم خونه عمو اینا با مامان،این دو نفر منو محاصره کردن و یک ریز تیکه می اندازن!
کار منم شده یا اهمیت ندم یا بچزونمشون!
اما دیگه تحمل ندارم..نه به ذات آدم رحم میکنن نه به ظاهرت!
سریع از بینشون بلند شدم و رفتم آشپزخونه که درحال صحبت با زن عمو بود.
زیر گوشش گفتم:مامان من دارم میرم خونه.
مامان:چی!؟..نه دختر زشته..بمون با هم میریم.
من:مامان دورت بگردم تو که منو به زور اوردی،الانم یادم اومد که یه مقاله هست که تمومش نکردم و فردا باید تحویلش بدم!
ببخشید خدا جون...دروغ که کنتر نمیندازه!
من:حالا اجازه هست؟
مامان ناچار سر تکون داد:چی بگم به تو آخه؟..خیلی خب برو،مواظب خودت باش.
خوشحال گفتم:باشه.
رو کردم به زن عمو:زن عمو من دارم میرم..کاری ندارین؟
زن عمو شیر آب رو بست و برگشت طرفم:بودی حالا عزیزم.
من:نه دستتون درد نکنه..یکم کار دارم با اجازه.
خداحافظی کردم و برای اون پت و مت هم انگشت تکون دادم و تندی از خونه اشون زدم بیرون.
آخیش هوای آزاد..یهو به خودم لرزیدم..ولی کمم سرد نیستا!
سوار ماشین شدم و بخاری رو زدم.
تا ماشین رو به حرکت در اوردم گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسمی که روی صفحه افتاد،داغ کردم!..وای امیرمسعود بود!
حالا چیکار کنم؟..جواب بدم؟
صدای درونم:پس چی!؟..نکنه نمیخواستی جواب بدی!؟...اصلا دلت میاد!؟
سریع به خودم اومدم..نه جواب میدم!
تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم.
من:الو؟
صدای مردونه ی مهربونش به گوشم خورد:سلام رایش.
فقط تونستم بگم:سلام!
قلبم داشت بپر بپر میکرد!
امیر:میخوام ببینمت.
تعجب کردم:چرا؟
امیر:یه موضوع مهمه که تو هم باید بدونی!
نگران گفتم:باشه اما..اتفاقی افتاده؟
آروم خندید:نه خیالت راحت..این روزا همه چیز خوبه،البته اگه بذاری ببینمت.
دلم هری ریخت پایین و همه وجودم آروم شد.
لبخند پهنی زدم ولی با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم:کجا بیام؟
یه آدرس بهم داد که نشناختم ولی چیزی هم نگفتم.
امیر:منتظرتم،مواظب خودت باش.
هول سرمو تکون دادم،حالا انگار اون میبینه!
من:باش،باشه!
صدای خنده اشو شنیدم.اه گندت بزنم!..اینقدر هولم کرد که حرف زدنمم خراب شد!
کشش نیووردم و فرتی قطع کردم!
دنده رو عوض کردم و به طرف اون آدرس روندم.
ده دقیقه ای خودم رو رسوندم.از تو آینه نگاهی به پشت سرم انداختم.
یه خیابون سرما زده ی خلوت.اینجا دیگه کجاست؟
عینک دودی ام رو زدم و پیاده شدم و خودمو تو شیشه ی ماشین دید زدم.
یه جین سفید و پالتوی کرم و شال سفید تیپم بود.
نگاهی به بوت های کرم رنگم انداختم و راه افتادم.
چه نمای قشنگی داشت این خیابون.
دنبال اون پلاکی که بهم داده بود گشتم که تو اون آسمون آبی و اَبری چشمم خورد به یه بادکنک صورتی!
ابروم بالا رفت..نگاهی به سمت چپم انداختم..یه سقف شیروونی نارنجی رنگ پیدا بود و صدای جیغ جیغ عده ای بچه میومد!...وای خدا جریان چیه!؟
چند قدم که برگشتم،هیکل امیرمسعود برام نمایان شد!
هاج و واج جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم.
حالا فهمیدم اون سقف شیروونی مال چیه...یه مهد کودک!
که به در و دیوارش کلی بادکنک رنگی وصل شده بود.
صدای خندونش به گوشم رسید:خوش اومدی!
با همون اَبروهای بالا رفته نگاهش کردم که بادکنک تو دستش رو رها کرد و بادکنک به هوا رفت.
با لبخند نگاهمو نبالش فرستادم..چقدر همه چیز کودکانه و قشنگ بود.
امیرمسعود:دوستش داری؟
مهربون نگاهش کردم:آره.
امیر:همه اش برای توعه!
تنم گرم شد از حرفش ولی با خنده گفتم:چرا؟
و نشستم روی نیمکتی که جلوی در تزیین شده ی مهد.
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم..آیا بنده وکیلم!؟
سکوت تو فضای سالن طنین انداخت.ضربان قلبها بالا بود..من که از هیجان و خوشحالی درحال له کردن انگشتام بودم که...
دیانا با صدای نازداری گفت:با اجازه ی پدر مادرم بله.
از صدای بلند جیغ و دست و سوت،حس کردم گوشامو از دست دادم!
با شادی پریدم بالا و دست زدم.فریماه با خنده کنارم دست میزد.
نگاه هامون که تلاقی کرد،دیدیم نمیشه!..همدیگه رو گرفتیم ب*غ*ل!
از پشت سرش چشمم خورد به امیرمسعود که تو شیک و پیک کرده،دست به سـ*ـینه ایستاده بود.
داشت نگاهم میکرد..وای خدایا یعنی میشه یه روز منم به اون برسم؟
لپام گل انداخت..چشمامو بستم و از ب*غ*ل فریماه بیرون اومدم.
بعد از تبریک بزرگترها،ما رفتیم جلو.
صورت دیانا رو ب*و*سیدم:مبارکت باشه عزیزم،خوشبخت بشی.
دیانا:ممنونم عزیزم..ان شاء ا...قسمت خودت بشه.
ریز ریز خندیدم که باز متوجه ی نگاه امیر شدم.
اوف این تا منو نکشه بیخیال نمیشه!
رفتم عقب تا بقیه هم تبریک بگم.
هدیه امم دادم مامان که به دیانا بده.
شیرینی خورون که تموم شد،از محضر اومدیم بیرون.
برای اولین بار خونواده ی ایلیا رو دیدم،یه پدر ایرانی و یه مادر بور خندون!
با لهجه ی غلیظی فارسی صحبت میکرد اما مثل پروانه دور دیانا می چرخید.
خیلی دوست داشتنی بودن هردوشون.
بعد از راهی کردن دیانا و ایلیا،مامان گفت بریم ولی من انگار دلم نمیخواست از اینجا دور بشم..چون امیرمسعود اونجا بود.
دوست داشتم یه مدت طولانی کنارش بایستم و ببینمش.الانا دیگه گذرا تو دانشگاه میدیدمش.
با ناراحتی نشستم تو ماشین..یه جورایی دلم گرفته بود.
ماشین که حرکت کرد،به امیر خیره شدم که با نگاهش بدرقه ام کرد.
آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
نمیدونم این چه انتظاری بود که من داشتم.
ما کلی از هم فاصله داشتیم.درست بود که خانواده هامون همدیگه رو میشناسن ولی ما از هم دور بودیم.
پس غیرممکن بود که اون به من...علاقه مند بشه.
از این فکر غم دنیا به دلم ریخته شد!...اصلا اگه کسیو پیدا کرده باشه چی؟
با کلافگی چشمامو بستم...آه خدایا خودت کمکم کن!
*****
نیاز:آره بنظر منم یه تجدید نظر بکن..اونجوری هم تغییر میکنی هم بهتر میشی!
نازیلا قری به گردنش داد:آره..میخوای برم کاتالوگامو بیارم؟..یه مدل مو به سلیقه ی خودم برات پیدا میکنم.
کلافه هوفی کردم و دستامو کوبیدم روی بالشتکی که رو پاهام بود.
نیاز:از این سادگی و بی روحی هم در میای!
با غضب نگاهش کردم:لازم نکرده.
من اگه بخوام خودمو شبیه شما بکنم که دیگه فرقی با یه دلقک ندارم!
از صبح که اومدم خونه عمو اینا با مامان،این دو نفر منو محاصره کردن و یک ریز تیکه می اندازن!
کار منم شده یا اهمیت ندم یا بچزونمشون!
اما دیگه تحمل ندارم..نه به ذات آدم رحم میکنن نه به ظاهرت!
سریع از بینشون بلند شدم و رفتم آشپزخونه که درحال صحبت با زن عمو بود.
زیر گوشش گفتم:مامان من دارم میرم خونه.
مامان:چی!؟..نه دختر زشته..بمون با هم میریم.
من:مامان دورت بگردم تو که منو به زور اوردی،الانم یادم اومد که یه مقاله هست که تمومش نکردم و فردا باید تحویلش بدم!
ببخشید خدا جون...دروغ که کنتر نمیندازه!
من:حالا اجازه هست؟
مامان ناچار سر تکون داد:چی بگم به تو آخه؟..خیلی خب برو،مواظب خودت باش.
خوشحال گفتم:باشه.
رو کردم به زن عمو:زن عمو من دارم میرم..کاری ندارین؟
زن عمو شیر آب رو بست و برگشت طرفم:بودی حالا عزیزم.
من:نه دستتون درد نکنه..یکم کار دارم با اجازه.
خداحافظی کردم و برای اون پت و مت هم انگشت تکون دادم و تندی از خونه اشون زدم بیرون.
آخیش هوای آزاد..یهو به خودم لرزیدم..ولی کمم سرد نیستا!
سوار ماشین شدم و بخاری رو زدم.
تا ماشین رو به حرکت در اوردم گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسمی که روی صفحه افتاد،داغ کردم!..وای امیرمسعود بود!
حالا چیکار کنم؟..جواب بدم؟
صدای درونم:پس چی!؟..نکنه نمیخواستی جواب بدی!؟...اصلا دلت میاد!؟
سریع به خودم اومدم..نه جواب میدم!
تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم.
من:الو؟
صدای مردونه ی مهربونش به گوشم خورد:سلام رایش.
فقط تونستم بگم:سلام!
قلبم داشت بپر بپر میکرد!
امیر:میخوام ببینمت.
تعجب کردم:چرا؟
امیر:یه موضوع مهمه که تو هم باید بدونی!
نگران گفتم:باشه اما..اتفاقی افتاده؟
آروم خندید:نه خیالت راحت..این روزا همه چیز خوبه،البته اگه بذاری ببینمت.
دلم هری ریخت پایین و همه وجودم آروم شد.
لبخند پهنی زدم ولی با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم:کجا بیام؟
یه آدرس بهم داد که نشناختم ولی چیزی هم نگفتم.
امیر:منتظرتم،مواظب خودت باش.
هول سرمو تکون دادم،حالا انگار اون میبینه!
من:باش،باشه!
صدای خنده اشو شنیدم.اه گندت بزنم!..اینقدر هولم کرد که حرف زدنمم خراب شد!
کشش نیووردم و فرتی قطع کردم!
دنده رو عوض کردم و به طرف اون آدرس روندم.
ده دقیقه ای خودم رو رسوندم.از تو آینه نگاهی به پشت سرم انداختم.
یه خیابون سرما زده ی خلوت.اینجا دیگه کجاست؟
عینک دودی ام رو زدم و پیاده شدم و خودمو تو شیشه ی ماشین دید زدم.
یه جین سفید و پالتوی کرم و شال سفید تیپم بود.
نگاهی به بوت های کرم رنگم انداختم و راه افتادم.
چه نمای قشنگی داشت این خیابون.
دنبال اون پلاکی که بهم داده بود گشتم که تو اون آسمون آبی و اَبری چشمم خورد به یه بادکنک صورتی!
ابروم بالا رفت..نگاهی به سمت چپم انداختم..یه سقف شیروونی نارنجی رنگ پیدا بود و صدای جیغ جیغ عده ای بچه میومد!...وای خدا جریان چیه!؟
چند قدم که برگشتم،هیکل امیرمسعود برام نمایان شد!
هاج و واج جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم.
حالا فهمیدم اون سقف شیروونی مال چیه...یه مهد کودک!
که به در و دیوارش کلی بادکنک رنگی وصل شده بود.
صدای خندونش به گوشم رسید:خوش اومدی!
با همون اَبروهای بالا رفته نگاهش کردم که بادکنک تو دستش رو رها کرد و بادکنک به هوا رفت.
با لبخند نگاهمو نبالش فرستادم..چقدر همه چیز کودکانه و قشنگ بود.
امیرمسعود:دوستش داری؟
مهربون نگاهش کردم:آره.
امیر:همه اش برای توعه!
تنم گرم شد از حرفش ولی با خنده گفتم:چرا؟
و نشستم روی نیمکتی که جلوی در تزیین شده ی مهد.