رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
یکم موندم پیششون و بعد گفتم که میرم وسایلام رو جمع کنم برای شب که باید برم خونه عمو هوشنگ. وسایلی که لازم داشتم رو ریختم توی کولم. لباس هام رو عوض کردم؛ از پله ها که اومدم پایین رادان رو دیدم. جلو تلوزیون نشسته بود؛ خیلی کم پیش میومد که وقتی کسی نیست بیاد تو ساختمون ما! نزدیکش میشم:
- چی شده؟
برمیگرده سمتم:
- من میبرمت!
گوشه لبم کش میاد:
- بی خیال!
تلویزیون رو خاموش میکنه و میاد سمتم!
- هیچ سالی انقد ناراحت نمیشدی!
دست به سـ*ـینه بهش نگاه میکنم:
- میشدم تو نمیدیدی! اصلا کلا من رو نمیدیدی! حالام نمیدونم واقعا چت شده؟
هیچی نمیگه! ادامه میدم:
- ازم قول گرفتی هیچ شبی بیرون این خونه نمونم! حالا چی؟ عیب نداره؟ چون خودت داری میری مهم نیست تو خونه خودمون نخوابم؟
دستش رو میبره سمت موهاش و انگشت هاش رو بین موهای خوش حالت و تیره اش فرو میبره:
- ازم میخوای نرم؟
از خودم عصبی ام.. این چه بحث مزخرفیه!؟ از رادان هم که این حرف عجیب رو زده ام متنفرم. چطور میتونه همچین چیزی بگه؟ به چه جرات؟ بغضم رو قورت میدم:
- دارم بیخودی شلوغش میکنم رادان! به دل نگیر.. فقط حس میکنم خانواده ام که همیشه دورم بودن دارن بدون من میرن گشت و گذار!
میخندم:
- برای خودم تراژدی ساختم که واقعیت نداره چون من خانواده ای ندارم! چون شما خانواده ام نیستید!
نفسش صدا داره:
- این خوبه که مارو خانوادت میدونی! تو هر سال بخاطرش اذیت شدی..
لبخند میزنم:
- بی خیال.. اینطور قدرتون رو بیشتر میدونم.. انقدرها هم اذیت کننده نیست.. بیشترش بخاطر عوض شدن ساله.. حساس ترو اینا..
سوئیچ رو تو مشتم فشار میدم:
- به سلامت برید!
و ازش فاصله میگیرم!

***
دیگه منتظر نموندم مسیح بیاد خودم راه ساختمون رو پیش گرفتم.. تا جلو ساختمون برسم مسیح در رو باز کرد و سریع بغلم کرد:
- ساله نوی خانم من مبارک!
من هم تبریک گفتم و باهم رفتیم داخل. تو خونه اش خبری از سفره هفت سین نبود! نشستم رو مبل و منتظر مسیح موندم تا بره برام قهوه بیاره. چند دقیقه بعد مسیح با سینی اومد و کنارم نشست:
- خوبی خانم؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم. قهوه مون رو که خوردیم مسیح بلند شد:
- تی وی رو روشن کن تا برم بگم یه شام درجه یک واسه خانم ایندشون آماده کنند..!
سرم رو تکون دادم و اون هم رفت. دُلا شدم کنترل و بردارم از اونور میز ، که نگاهم به یه دستبند با سنگ های رنگی رنگی خورد. خواستم برش دارم؛ اما پشیمون شدم. شاید مسیح میخواست سورپرایزم کنه اگه بفهمه دیدمش ذوقش کور میشه.
نشستم سر جام و تی وی رو روشن کردن. چند دقیقه بعد مسیح برگشت لم داد روی کاناپه و گفت:
- بدو بیا اینجا..!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بلند شدم رفتم پیشش که دستم رو کشید و مجبورم کرد تا سرم رو روی پاش بذارم:
    - حالا باهم فیلم میبینیم؛ اینجوری حالش بیشتره نه؟
    من شبکه هارو عوض میکردم و اون هم باموهام بازی میکرد. حس خوبی داشتم. حسی که نمیخواستم هیچ وقت تموم شه. ساعت هفت شام خوردیم و هشت بلند شدم تا برم خونه عمو؛ خیلی اصرار کرد تا پیشش بمونم اما گفتم که عمو منتظره تا من برم خونه اشون. اون هم راضی شد که برم!

    ***

    خاله آتنا بغلم کردو با مهربونی بوسیدم. عموم هم! همیشه حسرت هوراد رو میخوردم؛ و بخاطر اینکه قدر عمو و خاله رو نمیدونست ازش عصبانی بودم! یکی دوساعتی پیششون نشستم باهم حرف زدیم با عمو تخته نرد بازی کردم، اما خبری از هوراد نبود. ساعت ده و نیم رفتم تو اتاقی که خاله برام اماده کرده بود. نمیدونم ساعت چند بود داشت خوابم میبرد که ضربه ای به در خورد و در باز شد. چند ثانیه بعد هم چراغ روشن شد. هوراد با لبخند بزرگی که رو لبش داشت گفت:
    - عیدت مبارک دختر عمو! چرا منتظر پسرعمو جانت نموندی پس؟
    پتو رو کشیدم رو صورتم:
    - گمشو هوراد داشت خوابم میبرد، بیدارم کردی!
    صدای خنده اش و بسته شدن در. چراغ رو خاموش نکرد! خدای مردم ازاری!

    ***

    نشستم پشت میز، رو به خاله آتنا گفتم:
    - این پسره خلو چلتون کو؟
    تا حرفم تموم شد سر و کله ی هوراد پیدا شد:
    - غیبت منو میکردین؟!
    و سر میز باهامون نشست. بدون اینکه جوابش رو بدم شروع کردم به خوردن، از هرچی یه لقمه خوردم.
    خاله ام مدام بهم میگفت که بیشتر بخورم. هوراد مربای نارنجی رنگ رو گذاشت جلوم:
    - قرار نی من با نقره ازدواج کنم؟!
    با حرفی که هوراد انقدر یهویی زد نه تنها من، بلکه خاله و عمو هم سرشون رو آوردن بالا متعجب زل زدیم به هوراد. هوراد مسخره خندید:
    - چتونه؟!
    عمو گفت:
    - چرا چرت و پرت میگی دوباره تو؟
    هوراد با همون نیش بازش گفت:
    - خب همه همین کارو میکنن! اول از همه که عقده مارو تو اسمونا بستن..
    لبخند کج و کوله ای زدم. که عمو خاله ناراحت و شرمنده تر از این نشن! اگه نبودند صددرصد هوراد مرده بود!!
    - تازشم اگه نقره زنم شه ثروت تو خاندان میمونه!! فکره خوبیه نه؟؟
    خاله حرفش رو قطع کرد:
    - لازم نی تو بفکر این چیزا باشی نقره با هرکی که دوست داره ازدواج میکنه!
    اما عمو انگار زیاد بدش هم نیومده بود! هوراد هم چند باری سرش رو تکون داد؛ بعد لقمه توی دهنش رو قورت داد و گفت:
    - خب نقره ام منو دوست داره!
    - بسه هوراد!
    با این حرف عمو هوراد دیگه چیزی نگفت، این پسر واقعا دیوونه است. باهر چیزی مسخره بازی در میاره.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بخاطر عید بیشتر مستخدمینشون رفته بودن. فقط یه خانم بودش که من تاحالا ندیده بودمش! رفتم تو اشپزخونه که هوراد هم پشت سرم اومد:
    - ولی ایده خوبی بودا!
    پوکر برگشتم سمتش:
    - خفشو من یه دقیقه ام نمیتونم تو رو تحمل کنم!
    عجب ادمیه اینم ها. البته رفتارش که نه ولی حرفاش جدید بود! خندید خواستم بیام بیرون که گفت:
    - نبینم دوست های من رو اذیت کنیا!
    برگشتم سمتش، متعجب گفتم:
    - دوستات؟؟!
    - اره دیگه.. مهتاج و فائزه جونم!
    یاد خانم هایی که اومده بودند خونه افتادم:
    - اها.. نه من کاری بهشون ندارم!
    - خوبه!!

    با هانیه قرار داشتم. لباس هام رو عوض کردم و زدم بیرون. عجیب بود که روز تعطیلی مسیح کار داشت. تو کافه نشسته بودیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد. سامان بود! حتما دوباره حرف های جدیدی داشت، جواب دادم:
    - جانم سامان؟
    - باید حتما بهت زنگ بزنم تا آنلاین شی؟
    فکر کنم دوباره حق با من بود:
    - چیشده؟
    - بدو آنلاين شو!
    و قطع کرد. گوشیم رو آوردم پایین و سریع رفتم تلگرام .سامان یه عکس فرستاده بود. دانلود که شد دیدم همون دستبندست که خونه مسیح دیدم! هانیه سرش رو اورد جلو:
    - چیه؟
    با دیدن عکس گفت:
    - وای چقد قشنگه!
    همون موقع سامان هم ایز تایپینگ شد؛
    - این ماله توئه؟
    هانیه گفت:
    - سامان پسرعموی مسیحه؟
    سرم و تکون دادم و واسه سامان تایپ کردم؛
    - نه!
    جواب داد:
    - کجایی؟
    نوشتم:
    - بیرون
    - لوکشین بفرس.. بدو!
    این کارا چی بود سامان میکرد؟ کاری که خواسته بود رو انجام دادم! هانیه متعجب گفت:
    - داره میاد پیشمون؟
    سرم رو تکون دادم:
    - آره!.. میشناسیش که.. بهش رو نده!
    سرش رو تکون داد:
    - نه بابا.. اصلا ازش خوشم نمیاد!
    دلم شور میزد نمیدونم چرا! مامان بابای سامان از هم طلاق گرفته بودند و سامان و مامانش ایران زندگی میکردند و باباش خارج از کشور. حتی وقتی که مامانش هم مُرد از ایران نرفت! تنها بودنش و این که کسی نبود واسه کارایی که میکنه ازش بازخواست کنه باعث شده بود یکم بی بندو بار باشه اما همیشه واسه دوست هاش بهترین بود! یک ربع طول کشید تا سامان بیاد؛ هرقدم که بهمون نزدیک میشد. اضطرابم بیشتر میشد. سلام کرد و پشت میز نشست. سریع گفتم:
    - سامان کشتیم بگو چیشده؟
    قیافه اش داغون بود:
    - من یه حدسایی زدم!
    بعد برگشت و به هانیه نگاه کرد:
    - میخوام تنها حرف بزنیم.
    میگم:
    - تو امدی تو قرار ما؛ بعدم هانی دوست صمیمی منه بگو حرفت و!
    سامان برمیگرده سمتم:
    - مگه نمیگی صمیمی هستید؟ بعدا خودت بهش بگو!
    هانیه بلند میشه:
    - من میرم!
    بهش نگاه میکنم.مطمئنم دلخور شده بود! لبخند میزنه:
    - باهم در تماسیم..
    و میره!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    اخم میکنم:
    - نباید این رو میگفتی بهش!
    بی حوصله میگه:
    - ولم کن نقره!
    دوباره دلم شور افتاد سامان جدی بود! این من رو میترسوند! خیره است بهم:
    - اون دختر تو اون مهمونی کی بود؟
    یاد مهمونی بزرگی که رفتیم افتادم:
    - مسیح گفت که جمعشون کاری بوده و اگه مهم نبوده هیچ وقت منو ول نمیکرده!
    - ینی نگفت کیه!؟
    - چرا گفت اونم دختر رییس بوده.. و خیلی ام سیریش!
    سرش رو تکون داد:
    - ببین نقره من خودمم اونشب خیلی ناراحت شدم.. از رفتارش مخصوصا هم از اینکه تو اونجوری مـسـ*ـت کردی. تو بهترین دوستمی من نمیخوام ناراحت شی. مخصوصا که باعثش فامیلاو اطرافیان من باشند!
    دقیق بهش نگاه کردم میخواست چی بگه یعنی؟
    - فرداش رفتم پیشش که باهاش حرف بزنم گفت از دلت در میاره همین حرفا و چیزایی که به تو گفته بود . گفت خودشم از اون وضع راضی نبوده.
    یک قلوپ از اب پرتقالی که رو میز بود رو خورد:
    - کتاب هام تو اتاق کارش جا موند اون روز رفتم که کتابام رو ازش بگیرم!
    اخم کرد؛ ترس تو دلم افتاده بود! نمیخواستم ادامه بده!
    - من رفتم دسشویی مسیحم رفت کتاب هارو بیاره داشتم برمیگشتم پذیرایی که تو صدام کردی! خیلی تعجب کردم اخه چند لحظه پیشش که از جلوی اتاق مسیح رد شدم خیلی خوشحال شدم..
    همین جوری زل زدم بهش چرا انقدر میپیچوند! داشت بدتر سر در گمم میکرد!
    - اخه داشت با تلفن فارسی حرف میزد و بایکی قرار میذاشت گفتم لابد تویی از اینکه دوباره خوب شدین خوشحال شدم؛ اما تو، تو خونش بودی!
    وقتی سکوت کرد نفس حبس شدم رو فوت کردم بیرون:
    - همین؟! ترسوندیم سامان!
    ادام رو در اورد:
    - همین؟
    خندیدم؛ چه کاراگاه بازی در میاورد اینم ها:
    - خب مسیح تا الان با صد نفر قرار کاری گذاشته، اصلا واسه همین اومده ایران!
    چپ چپ نگاهم کرد:
    - میگم خری میگی نه!
    لیوانم رو از دستش کشیدم:
    - اخه چیز خاصی نی اینا که میگی؟
    اخم کرد:
    - میدونم میفهمی چی میگم نقره! میدونم حالیته! پس خودت رو به خریت نزن که؛ لحن و کلمات قرار با قرار فرق داره! لحن و کلمات حرف زدن آدم با آدم فرق داره چه برسه قرار کاری و عاشقانه چه برسه قرار با مرد یا قرار با یه زن!
    احساس میکردم قلبم داره از جا در میاد! پلک هام رو روی هم فشردم:
    - من به مسیح اعتماد دارم!
    معلوم بود کلافه شده:
    - باشه باشه اونا به کنار؛ قضیه دستبنده چی؟
    سرم رو گرفتم تو دستهام:
    - چرا انقدر به مسیح بد بینی؟ خب لابد واسه من خریده! یادش رفته بده بهم، الانم که سرش شلوغه!
    خم شد سمتم:
    - چون نمیشناسمش نقره، خود توهم مگه چقدر میشناسیش؟! اگه میخواست دستبند رو بده به تو، میگفت واسه نقره خریدم چرا گفت نقره جا گذاشته؟ هوم!؟ چون فقط خواسته یه جوابی سریع بده که حواسم رو پرت کنه ازش!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرم رو بلند کردم:
    - نمیخوام دیگه به حرفات گوش کنم سامان! من نمیتونم محبت های مسیح رو الکی فرض کنم، نمیتونه احساسش به من دروغ باشه!
    از جام بلند شدم:
    - حتما درمورد دستبندم میفهمم و بهت میگم که اشتباه کردی!
    اروم شنیدم گفت:
    - خدا کنه!
    و اومدم بیرون. جلوی پاساژ هانی رو دیدم، نرفته بود. باهم شروع کردیم قدم زدن:
    - هیچی نفهمیدم هانی! میخواست بهم بفهمونه مسیح داره بهم خــ ـیانـت میکنه؛ اما من گفتم بهش اعتماد دارم؛ ولی حالا دلم شور میزنه؛ حس میکنم من قرار نیست هیچ کس رو کاملا برای خودم داشته باشم!

    ***

    ساعت پنج عصر برگشتم خونه عمو هوشنگ. سرو صدا ها نشون میداد مهمون دارند اصلا از فامیلی که سالی یک بار میدیدمشون خوشم نمیومد. خداروشکر در ورودیشون یه جا بود که کسی متوجه اومدنم نمیشد اروم از پله ها رفتم بالا. یواشکی پایین رو نگاه میکردم ببینم کین! سرم رو که اوردم بالا هوراد جلوم سبز شد هینی کشیدم نزدیک بود بیفتم که هوراد بازوم رو گرفت:
    - خودتو به کشتن ندی!
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت اتاقی که توش استراحت میکردم. پشت سرم امد و دستم رو دستگیره ی در اتاق بود که صدام زد، برگشتم سمتش:
    - چیه دوباره؟!
    - فرنازو پیش خودت نگه دار!
    با بی حوصلگی گفتم:
    - فرناز دیگه کیه؟!
    یهو به خودم امدم و جیغ زدم:
    - چی؟
    - هیس چته؟!
    رفتم تو اتاق:
    - عمرا.. چرا اون دختر و باید پیش خودم نگه دارم؟ واقعا نمیفهممت!
    وارد اتاق شد و در رو بست، بهش تکیه زد:
    - به مامان بگو هوراد اذیتم میکنه بگو نمیخوای که اینجا بمونی بعد واسه اینکه تنها نباشی زنگ میزنی به مامان فرناز ازش میخوای که فرناز بیاد پیشت بمونه !؟
    باورم نمیشد باز داشت حرف خودش رو میزد! پس بگو چرا اون حرفای مسخره رو میزد پس برنامه داشته! گنگ بهش نگاه کردم:
    - چی میگی هوراد؟
    چند قدم اومد سمتم:
    - خواهش میکنم!
    همین جور گیج نگاهش میکردم.
    - نباید فردا صبح بره شهرستان!
    بیخیال نشستم رو تخت؛
    - بهتر دختر سیریش.. بذا بره!
    هوراد هم کنارم نشست، تو چشمهاش التماس موج میزد و درموندگی!! تاحالا انقد درمونده ندیده بودمش!! اصلا اینطور ندیده بودمش.. این باعث میشد که حال عجیبی پیدا کنم!
    - نقره نذار بره! پیش خودت نگهش دار.. میدونم میتونی مامانش رو راضی کنی؛ خود فرنازم کلی به مامانش نق زده، تو که زنگ بزنی صد درصد راضی میشه!
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - چرا باید اینکارو کنم من اصلا ازش خوشم نمیاد!
    کلافه گفت:
    - چون نباید بره!
    یه لحظه از لحنش ترسیدم، متعجب گفتم:
    - چرا خب هوراد، بره چی میشه مگه؟
    - اگه بره شوهرش میدن!
    ای بابا چرا همه میخوان منو بترسونند! بی تفاوت گفتم:
    - خب همه دخترا شوهر میکنن چیه مگه؟ اتفاقا خوبه براش!
    چشمهاش قرمز شده بود! چرخیدم رو تخت سمتش. سرم رو بردم سمت صورتش و کج کردم و با دقت زل زدم بهش. هوراد پسر خوش چهره ای بود که راحت به دل هر کسی مینشست. دقتش تو انتخاب لباس و تیپش باعث چند برابر شدن جذابیتش هم میشد! باید منتطر میموندم تا چیزی بگه، اما خودم زودتر گفتم:
    - چرا نمیخوای ازدواج کنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    حس میکردم رطوبت توی چشمهاش بیشتر و بیشتر میشه! لب هاش خیلی اروم باز شدند و تکون خوردند:
    - چون زن منه!
    از حرفش جا خوردم! فکر میکردم فوقش بگه ازش خوشم میاد؛ یا دوست دخترمه، یا چبدونم ازین حرف ها. با صدای خفه ای گفتم:
    - ینی چی که زنته؟ فرناز؟ مگه میشه؟ اصلا تو کی اونو دیدی؟ پس عمو و زن عمو چی؟وای! من نمیفهمم چی میگی هوراد!
    بازوهام رو گرفت و نگهم داشت:
    - تو قول بده کمکم کنی بهت توضیح میدم، خب!؟
    - سریع باش همه چیو بگو!
    سرش رو تکون داد:
    - باشه باشه!
    منتطر بهش خیره شدم! تو چشمهاش هاله ای از امید بود:
    - مامان فرناز قبلا اینجا کار میکرد، فرناز هم بعضی روزا میومد میبردش منم چند باری دیدمش..
    مکث کرد، یجور که فکر کردم کلا پشیمون شده از اینکه چیزی بگه اما دوباره شروع کرد:
    - من و فرناز به خواست خودش بهم محرم شدیم ینی صیغه خوندیم بین خودمون کسیم نمیدونه، تو باید کمکم کنی که مامانش با خودش نبردش پیش دایی ایناش، وگرنه اونجا مجبورش میکنند که زنه پسر داییش شه!
    خیلی سریع همه اینارو گفت. نمیدونم چرا عصبانی شده بودم، لب هام رو روی هم فشار دادم:
    - چیکار کردی هوراد؟
    دوباره چشم هاش رو با دست هاش فشار داد؛
    - چرا این کارو کردی هوراد؟!
    نمیدونم چرا دلم واسه دختری که تا چند دقیقه پیش ازش متنفر بودم سوخت. اروم گفت:
    - چون دوسش دارم!
    هوراد رو به روم اصلا شبیه هوراد همیشگی نبود! قیافه داغونش، لحن ارومش وچشمهای نم دارش. هیچ کدوم به هوراد نمیخورد!
    - این چه دوست داشتنیه هوراد؟ چرا به عمو و زن عمو چیزی نمیگی؟! چرا خواستگاریش نکردی؟چرا یواشکی؟ چون بابا نداره و مامانش براتون کار میکنه؟
    دوباره مسخره خندید، این انگار نمیخواد آدم شه!
    - شادیا نقره، به هوشنگ خان بزرگ بگم بریم فرناز و واسه پسرت تنها وارثت بگیر، بگه چشم؟! خودت داری میگی مامانش براتون کار میکنه؛ فکر کردی عمو جونت با همه مثل تو مهربون وخوش رفتاره؟
    بعد صداش رو آروم تر کرد:
    - همینم تا چند بار دید منو فرناز باهم حرف میزنیم مامانش رو فرستاد خونه شما تا دیگه کلا نبینمش!
    نگران گفتم:
    - پس بالاخره ک باید بفهمند!
    بلند شد:
    - اره ولی نه الان، صبحم اگه اون حرفارو زدم واسه این بود که بابا کلا بیخیال فرناز شه! و شَکِش از بین بره!
    مهمون ها که رفتند مسخره ترین نمایش عمرم رو با هوراد راه انداختم. هوراد هی چرت و پرت میگفت ؛ زنم زنم میکردم و منم مجبور بودم به این بازیای مسخرش تن بدم. تو اتاق داشتم وسایلم رو جمع میکردم و هوراد مثلا جلوم رو داشت میگرفت و هی لباس هام رو از کیفم در میاورد. عصبی گفتم:
    - بس کن!
    - تو بس کن.. خجالت بکش! مگه بچه ای داری وسایلات رو جمع میکنی؟
    خاله اومد کنارم:
    - اره نقره جان ول کن این هوراد و خودت که میشناسیش..!
    عمو در اتاق و باز کرد و امد داخل:
    - چه خبره؟
    سرم رو چرخوندم سمت عمو:
    - عمو خسته شدم میخوام برم خونه امون.. این هوراد واقعا رو مخمه!
    هوراد اخم کرد:
    - این چه چرتیه گفتی؟
    عمو داد زد که هوراد بره بیرون و. هوراد ول کرد رفت. منم منتطر موندم یکم جو بخوابه و بعد با ملایمت باهاشون حرف زدم. گفتم که میخوام شب رو با دوستام بگذرونم و بخاطر هوراد نمیرم. شما هم از هوراد عصبانی نباشید و..! ولی باز هم معلوم بود بدجور از دستش کفریند!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از خونشون که زدم بیرون هوراد سر خیابون تو ماشینش منتطرم مونده بود. وقتی من رو دید از ماشینش پیاده شدو امد سوار ماشین من شد. خندیدم:
    - عجب وضع چرتی شد!
    تشکر کرد، و شماره مامان فرناز رو گرفت با گوشیم:
    - بیا این یکارو هم بکن برام!
    گفتم:
    - اخه منو یه روز هم نی که میشناسه چجوری قبول کنه؟
    دستش رو کرد تو جیب شلوارش. گوشی خودش رو هم در اورد:
    - خانواده مارو خیلی وقته میشناسه بعدم میدونه تو دختر عمومی دیگه!
    همین جور که با گوشیش بر میرفت گفت:
    - تازه الان انقدر نازی تو گوشش نق زده که سریع قبول میکنه!
    به صفحه گوشیش خیره بودم داشت با فرناز چت میکرد؛
    - خو فرناز قبول نکنه که شوهر کنه! مگه زوره؟ بگه نمیخوام!
    اخم کرد:
    - اون مرتیکه زورش میکنه. پارسالم که رفته بود به زور از زیرش در رفت!
    - مرتیکه کیه؟!
    - داییش دیگه یه پسره گوهیم داره!..
    سرش رو گرفت بالا:
    - مامان نازی رفته خونه!
    به گوشیم نگاه کردم و مجبورا تماس گرفتم باهاش، صدای فائزه خانم اومد:
    - بله؟
    - سلام فائزه خانم!
    - سلام بفرمایید؟
    - منو نشناختید؟ نقره ام!
    - عه نقره خانوم شمایید ببخشید متوجه نشدم!
    اخه من چطور این حرف هارو بزنم؟
    - راستش مزاحم شدم اجازه فرناز جون و ازتون بگیرم..
    هی من میخواستم با ادب و شخصیت صحبت کنم، هوراد بیشعورم ادام رو در میاورد. اخم کردم و ادامه دادم:
    - راستش من الان خونه تنهام بعد فرناز جونم گفت میخواد تهران بمونه، خواستم اگه میشه بذارید بیاد این چند روز و خونه ما پیش من بمونه که دوتاییمون تنها نباشیم!
    چشم هام رو محکم بستم، اخه من چی بگم؟ من کیم؟
    - اخه دخترم فرنازم میخواد بمونه ولی نمیشه که، من سالی یه بار میرم پیش داداشم، اگه فرنازم نخواد بیاد نمیشه؛ مرسی از تماست!
    تماس رو قطع کردم:
    - بیا کار کرد؟
    برگشتم سمت هوراد؛ لبخند چند دقیقه قبلش محو شده بود:
    - نقره تو بهم قول دادی!
    - خب چیکار کنم الکی هی التماس کنم؟
    - حداقل باید همه تلاشتو میکردی!
    برگشت خواست از ماشین پیاده شه که دستش رو گرفتم:
    - هوراد، صبر کن!
    بی حوصله گفت:
    - ولم کن!
    در رو باز کرد. دلا شدم سمتش:
    - میریم خونه اشون!
    چرخید و بهم نگاه کرد:
    - بریم خونه اشون؟!
    - اره دیگه اینجوری بهتره، تو رودربایستی قرار میگیره! پشت تلفن که نمیبینه منو میگه نه! بعدم اگه قبول کنه باید فرنازو بیاریم با خودمون یا نه؟!
    چشماش برق زد:
    - اره اره راست میگیا! بریم پس!

    ***
    خونه اشون تو محله های حواشی شهر بود،چقدر طول میکشه تا برسند خونه ی ما. فائزه خانوم با خوشحالی دعوتم کرد داخل، فرنازم سرش رو انداخته بود پایین، نظرم درباره اش چقدر با اولین باری که دیده بودمش فرق کرده بود، روز اول ارزو میکردم هیچ وقت دیگه پاش رو تو خونه امون نذاره و حالا اومده بودم با خودم ببرمش خونه امون. هوراد بیرون تو ماشین مونده بود! من با فائزه خانوم نشسته بودیم تو پذیرایی ، فرنازم رفته بود تو اشپزخونه، تا حالا از این کارها نکرده بودم، نمیدونستم چی باید بگم، اما بالاخره که باید یجوری قانعشون میکردم:
    - ببخشید خاله مزاحم شدما..
    - نه خاله جون این چه حرفیه؟
    بیچاره کلی تعجب کرده بود فکر کرده بود بیخیالش شدم، فرناز هم که مشخص بود کلی خوشحال شده! حالا باید چی میگفتم؟! اخه من تاحالا از مادر هانیه ام نخواسته بودم که بذاره هانی شب رو پیشم بمونه چه توقعی از فائزه خانوم داشتم؟ باید حرف های تکراری و با تاثیر تری بهش میگفتم، با انگشت های دستم بازی کردم:
    - فرناز باید خیلی خوش شانس باشه که مامان خوبی مثل شما داره؛ منم همیشه دلم میخواست که مادرم پیشم باشه به فکر من باشه، میدونم نگرانش هستید و نمیتونید خیلی راحت بسپاریدش دست من و برید، اما خواهش میکنم بهم اعتماد کنید؛ قول میدم تا برگردید مراقبش باشم.
    فرناز با یه سینی چای و شیرینی اومد پیشمون.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    فائزه خانوم گفت:
    - نه دخترم بحث اعتماد نی، من میخوام فرناز رو ببرم که اونجا موندگار شه! اینجا من نمیتونم هیچ کاری براش کنم!
    لیوان چای رو از سینی که فرناز سمتم گرفته بود برداشتم و اروم تشکر کردم.
    - حتی بچه ام نتونست درسش رو بخونه، پس فردا من بمیرم کسی رو نداره!
    فرناز کنار مامانش نشست:
    - بس کن مامان کی گفته قرار بمیری؟ بعدم من نمیخوام زنه اون شم! من همین زندگی که دارم رو دوست دارم!
    سریع پشت بند فرناز گفتم:
    - فرناز جون راست میگه انشالله تا صدو بیست سال دیگه سایه اتون بالا سرشه، تازه وقتی فرناز دوستش نداره، چرا میخواین مجبورش کنید؟
    مادرش درمونده گفت:
    - اخه چی بگم به داییت؟
    معلوم بود انقد فرناز مخالفت کرده باهاش که همین الان هم کوتاه اومده. فرناز گفت:
    - بگو فرناز ازتون متنفره!
    بعدم سریعا پاشدو رفت. قیافه فائزه خانم داغون شده بود گفتم:
    - به داییش بگید کار داشت نتونست بیاد بعدا میاد، بذارید فرناز با من بیاد! نذارید بخاطر موقعیت کمی بهتر، یک عمر پشیمون باشه! مطمئنا اینجا هم میتونه به موقعيت های خیلی خوبی برسه.. چیز های خوبی در انتظارشه!
    اما خودمم مطمئن نبودم با این کارای هوراد! از روی ناچاری سرش رو تکون داد:
    - من فقط خوبش رو میخوام!
    لبخند میزنم:
    - مطمئن باشید یه هفته پر از اتفاقای خوب رو با من تجربه میکنه! لطفا قبول کنید بخاطر من!
    وقتی دیگه چیزی نگفت؛ سریعا پیش دستی کردم و فرناز رو صدا زدم تا حاضر شه. اون هم بدون معطلی حاضر شد و امد. لحظه آخر به قیافه ناراحت فائزه خانوم نگاه کردم. فقط امیدوار بودم که این کار من صدمه ای در آینده به این خانواده کوچک نزنه! به این مادر، به این دختر! فرناز دنبالم میومد:
    - نقره خانوم!
    گفتم:
    - نقره ام!
    - اخه..
    برگشتم سمتش و اخم کمرنگی کردم؛
    - پیاده میریم؟
    مطمئنا منظورش از پیاده رفتن این بود که هوراد کجاست پس؟ یکم اطراف رو نگاه کردم!
    - اینجور که به نظر میاد!!
    تا سر خیابون پیاده رفتیم تا بالاخره هوراد رو دیدیم که تو ماشین نشسته. تا ما نزدیک شدیم هوراد هم از ماشین پیاده شد، سریع رفتم تو ماشین نشستم که راحت باشند، البته هوراد پررو تر از این حرفاست! اما خب فرناز مشخص بود یکم خجالتی، شاید حالا اولش اینجوریه! پس یچیزیم تو دنیا بود که هوراد بخواد بخاطرش نگران شه، چه خوبه که یک نفر نگرانت بشه، ولی چه روزای سختی رو داشتند! مسخره اس ببرنت مسافرت که شوهرت بدن، اونم زوری، نکنه رادانم زن بدن! چه فکر مسخره تری به ذهنم خطور کرده بود! یعنی رادان هم دختر عمو مجرد داشت؟ باید ازش میپرسیدم!

    ***

    فرناز یه دختر ریزه میزه سبزه با یه صورت معصوم، اما از چشم های قهوه ایش شیطنت میبارید، لباس ساده اش، ظاهر ساده اش و چهره ساده اش اون رو از دخترای اطراف هوراد متمایز میکرد و برای همین تعجبی نداشت که توجه هوراد رو به خودش جلب کنه! بهشون گفتم راحت باشند و خودم رفتم تو اتاقم. امروز چقدر ذهنم پر شده بود از اتفاق های عجیبی که پشت هم افتاده بودند! باید در مورد اون دستبند لعنتیم با مسیح حرف میزدم، باید به سامان ثابت میکردم اشتباه میکنه، فکر میکنه همه مثل خودشند! گوشیم رو برداشتم رفتم تو مخاطبام، لیست رو پایین رفتم رسیدم به اسم رادان امروز با خاله و عمو حرف زده بودم اما رادان نه، بیخیالش شدم و رفتم پایین تر تا به مسیح رسیدم! از صبح تا حالا ازش خبری نبود هم دلم واسش تنگ شده بود هم نگرانش شده بودم، هم نیاز داشتم، انگار باید به خودم ثابت میکردم من هم یکی رو دارم! داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که بالاخره جواب داد:
    - سلام خانم!
    صداش مثل همیشه پر انرژی نبود!
    - سلام مسیح خوبی؟! چرا یه زنگ نمیزنی بهم از صبح؟!
    - ببخشید نقره، خودم هم خسته شدم!
    - عیب نداره، خب چرا خودتو خسته میکنی! اونم تو روز تعطیل؟
    - اخه عزیزم اینجا تعطیله فرانسه که تعطیل نیست کارای اونجام هست!
    - باشه پس من مزاحمت نمیشم زود تموم کن و بخواب!
    - چشم عزیزم مرسی که زنگ زدی! دوست دارم نقره، شببخیر!
    - منم، شب بخیر!
    خوابیدم رو تخت و گوشیم رو گذاشتم روی شکمم، کاش کارهاش زودتر تموم شه، فکر میکردم این عید، عید خوبیه!!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    رادان:

    با همه حرف زد الا من! اول که با بابا بعدهم مامان. اما با من حرف نزد حتی حالم رو هم نپرسید. از ظهر تا حالا گوشیم دستمه که شاید بهم زنگ بزنه!
    - عمو جون بیا تو این بیرون سرده!
    سرم رو تکون دادم:
    - باشه عمو شما برین تو الان منم میام.
    دوباره به صفحه گوشیم زل زدم؛ دروغ میگفتم بهش که ازش دلخور نمیشم. من همیشه ازش دلخور بودم! بلند شدم که برم تو، اما پشیمون شدم. اون بهم زنگ نمیزد من که میتونستم زنگ بزنم! تا بوق اول رو خورد سریع جواب داد:
    - سلام رادان!
    لبخند رو لب هام مینشینه!
    - گوشیت تو دستت بود؟ چقدر زود جواب دادی..!
    - اوهوم!
    صداش بغض داشت! چرا؟
    - ناراحتی؟!
    - نه..
    پرسیدم:
    - چیشده؟!
    - هیچی..
    مکث کرد، من هم ساکت بودم. تا ل*ب*هام رو باز کردم، گفت:
    - زنت ندن رادان!
    متعجب میگم:
    - چی؟
    - هیچی.. فقط خواستم بگم.. یعنی.. فکر کردم.. شاید بخوان تو رو زن بدن!
    میخندم:
    - کی زن من میشه آخه؟
    هیچی نمیگه! عوضش فقط میگه که زود برگردیم! و تماس رو قطع میکنه! چش شده بود؟ نکنه دوباره مسیح اذیتش کرده؟ وقتی برگشتیم تهران باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم.

    ***

    نقره:

    - نقره..
    نگاهم رو از صفحه خاموش گوشی میگیرم و به هوراد که صدام زده بود میدوزم:
    - چیشده؟
    - من دارم میرم مراقب خودتون باشید!
    دستی به صورتم میکشم:
    - نمیمونی؟!
    سرش رو به چپ و راست تکون میده. از رو تخت بلند میشم:
    - فرناز کو؟
    - بیرون، سپردمش دستتا!
    ازم تشکر کرد و بعد هم خداحافظی. با رفتنش بلند شدم و رفتم تو سالن؛ فرناز نشسته بود، کوله ام که رو مبل بود رو برداشتم:
    - فرناز ساکت رو بردار و بیا!
    فرناز بلند شد و دنبالم اومد. در اتاقم رو باز کردم:
    - اتاق من..
    بعد رفتم سمت اتاق بغـ*ـل اتاقم:
    - اینجاهم ماله تو!
    در اتاق رو باز کردم:
    - مثلا اتاق مهمونه ولی تا حالا کسی ازش استفاده نکرده!
    برگشتم سمتش، با ذوق گفت:
    - وای نقره خانم مرسیی!
    اخم ظریفی میکنم:
    - نقره! نه نقره خانم، میندازمت بیرون دفعه بعدا!
    خندید! وسایلش رو گذاشت تو اتاقش. هیچ وقت اجازه نداشتم بیرون از خونه بخوابم! با اینکه همیشه خونه امون سوت وکور بود اما خوابیدن تو خونه امون رو ترجیح میدادم! برا همین دوستام هم نمیومدن خونه امون و تا حالا شبی رو با دوستام تنهایی نگذرونده بودم، باهاشون اکیپی رفته بودیم مسافرت اما اینکه تنهایی باهاشون تو خونه خودمون بخوابم نه، یه حس متفاوت داشت ، بودن فرناز برام هیجان اور بود. چقد خوب بود که دیگه نسبت به فرناز اون حس بد رو نداشتم!! زنگ زدم پیتزا اوردن برامون بعد نشستیم تا صبح با هم فیلم دیدیم. برگشتم سمت فرناز معلوم بود به زور چشم هاش بازه به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بود! لپتاپ رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز فرناز خواست بلند شه که گفتم:
    - میخوای اینجا بخوابا، تخت بزرگه!!
    چرخید سمتم:
    - بدت نمیاد که تو تختت بخوابم؟
    برای خود من هم عجیب بود که چطور اون رو توی اتاقم راه داده بودم! و طوری باهاش توی این چند ساعت راحت شده بودم که انگار مدت طولانیه که میشناسمش! سرم رو به چپ و راست تکون دادم! لب هاش کشیده شد:
    - فکر کنم بمونم بهتره!
    خندیدم:
    - میترسی؟!
    سرش رو تکون داد:
    - اوهوم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با فاصله کنارم داراز کشید:
    - من تا حالا تنها نخوابیدم!
    زل زدم به سقف، حرف دلم رو بلند گفتم:
    - خوش به حالت، من همیشه تنها میخوابم!
    چقدر خوب بود که یکی موقع خواب، پیشت باشه! ای کاش خواهر داشتم. چقد خواهر داشتن خوب بود!

    ***

    از اینکه روی پهلو خوابیده بودم بدنم درد میکرد امدم توی جام چرخ بزنم که زیرم خالی شد و افتادم زمین..! چشمهام رو باز کردم هوا روشن بود. بلند شدم نشستم. فرناز نبود! نکنه توهم زدم اتفاق های دیشب رو! خودم رو دوباره پرت میکنم رو تخت.
    - نقره.. نقره.. بیدار شو!
    و بلا فاصله فرناز تو چارچوب در ظاهر شد، چشم هایی که داشت دوباره بسته میشد رو با خوشحالی باز کردم:
    - ساعت چنده؟
    - یازده!.. پاشو صبحونه بخوریم!
    برخلافه همیشه که یا نمیخوردم یا یکی دو لقمه با زور خاله میخوردم تا تونستم خوردم انقد که داشت حالم بهم میخورد! هنوز پشت میز بودم که گوشیم زنگ خورد "رادان" بود!
    با خوشحالی جواب دادم:
    - سلام جناب!

    ***

    رادان:

    زنگ زدم به هوشنگ خان که از حرف هاش فهمیدم نقره برگشته خونه! عصبی شدم؛ نگران شدم، تنها بودنش خطرناک بود! فورا زنگ زدم بهش که با صدای پرانرژیش بلند گفت:
    - سلام جناب..!
    عصبی حرفش رو قطع کردم:
    - کجایی؟
    مکث کرد. دوباره پرسیدم:
    - با توام نقره!
    با تردید گفت:
    - ام .. خونه!
    نفسم رو با عصبانیت فوت کردم؛ خودش شروع کرد حرف زدن:
    - بخدا تنها نیستم فرنازم پیشمه، مراقب همیم بعدم؛ خونه هزارتا قفل و دزدگیرو اینا داره، نگران نباش لطفا!! مجبور شدم وگرنه تورو نگران نمیکردم به خاله ایناهم چیزی نگو لطفا!
    میپرم بهش:
    - فرناز کیه؟ مگه تو بدت نمیومد ازش؟ چیشد حالا؟!
    صداش دوباره شاد شد:
    - نه دیگه دوستش دارم، وقتی برگردین واست تعریف میکنم!
    - نمیشه نقره برگرد خونه عمو هوشنگ!
    شکست خورده نالید:
    - تو رو خدا رادان!
    پلکام رو روی هم فشار میدم:
    - قسم خوردن نداریم! دوتا دختر تنها؟ نمیشه که برمیگردی!
    - چرا نشه؟
    - خودت خوب میدونی که الویت امینیت توئه!
    میناله:
    - چر انقد الکی نگرانی چیزی نمیشه که!؟
    با لحن جدی میگم:
    - چون بابات تورو سپرده دست ما! میخوای مامان بابا رو تو دردسر بندازی؟
    مکث کرد. فکر کردم کوتاه اومده که یهو گفت:
    - باشه میگم یکی بیاد!
    از دست این دختر:
    - کی مثلا؟! سوگل؟؟ یا هانیه؟! چه فرقی کرد اونوقت؟! تازه بدترم شد، چهارتا دختر تنها!
    با حرص گفت:
    - مشکلت نبودن مرده؟ باشه میگم مسیح شب ها بیاد خونه ما بخوابه!!! خوبه؟ خیالت راحت شد!؟
    احساس کردم گوش هام اشتباه شنیده. اما نه! واقعا بی پروایانه این رو گفته بود، بی اختیار داد زدم:
    - مسیح کیته که بیاد خونه؟! هان؟ این چه حرف چرتیه که میزنی؟
    اما اون انگار اصلا براش مهم نبود:
    - چته رادان؟! مسیح و نمیشناسی مگه؟ یجور میگی انگار غریبه اس!
    برای من غریبه بود یه غریبه لعنتی!
    - ما قراره تا چند ماه دیگه باهم ازدواج کنیما!
    احساس کردم سرم تیر میکشه. صدای ممتد چیزی توی مخم میپیچید! به موهام چنگ میزنم!
    - گوش میدی؟!
    با عصبانیت میگم:
    - بدونه ننه بابات تصمیم گرفتی؟!
    - منتظر میمونیم تا اونا بیان دیگه!! حالا اینا مهمه الان؟
    نمیدونستم چی بگم، یعنی نمیتونستم دیگه حرف بزنم! اروم غریدم:
    - با همون فرناز بکپ نفهمم به اون یارو زنگ زدی!
    قطع کردم! چشمهام رو بستم. چند بار نفس عمیق کشیدم، حس کردم گوشیم الان تو دستم خورد میشه!
    صدای مامان رو به سختی میشنوم:
    - رادان مادر چیزی شده؟
    چشم هام رو آروم باز کردم مامان با نگرانی خیره بود بهم:
    - نه مادر جون چیزی نی!
    مردد می پرسه:
    - مطمئنی؟!
    سرم رو چند باری تکون دادم:
    - اره کارای شرکت به مشکل خورده!
    سریع از جلو نگاه پر از سوال مامان رد میشم و میرم داخل! لعنت به این زندگی! لعنت به نقره! به من میگفت زن نگیر و خودش میخواست ازدواج کنه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا