یکم موندم پیششون و بعد گفتم که میرم وسایلام رو جمع کنم برای شب که باید برم خونه عمو هوشنگ. وسایلی که لازم داشتم رو ریختم توی کولم. لباس هام رو عوض کردم؛ از پله ها که اومدم پایین رادان رو دیدم. جلو تلوزیون نشسته بود؛ خیلی کم پیش میومد که وقتی کسی نیست بیاد تو ساختمون ما! نزدیکش میشم:
- چی شده؟
برمیگرده سمتم:
- من میبرمت!
گوشه لبم کش میاد:
- بی خیال!
تلویزیون رو خاموش میکنه و میاد سمتم!
- هیچ سالی انقد ناراحت نمیشدی!
دست به سـ*ـینه بهش نگاه میکنم:
- میشدم تو نمیدیدی! اصلا کلا من رو نمیدیدی! حالام نمیدونم واقعا چت شده؟
هیچی نمیگه! ادامه میدم:
- ازم قول گرفتی هیچ شبی بیرون این خونه نمونم! حالا چی؟ عیب نداره؟ چون خودت داری میری مهم نیست تو خونه خودمون نخوابم؟
دستش رو میبره سمت موهاش و انگشت هاش رو بین موهای خوش حالت و تیره اش فرو میبره:
- ازم میخوای نرم؟
از خودم عصبی ام.. این چه بحث مزخرفیه!؟ از رادان هم که این حرف عجیب رو زده ام متنفرم. چطور میتونه همچین چیزی بگه؟ به چه جرات؟ بغضم رو قورت میدم:
- دارم بیخودی شلوغش میکنم رادان! به دل نگیر.. فقط حس میکنم خانواده ام که همیشه دورم بودن دارن بدون من میرن گشت و گذار!
میخندم:
- برای خودم تراژدی ساختم که واقعیت نداره چون من خانواده ای ندارم! چون شما خانواده ام نیستید!
نفسش صدا داره:
- این خوبه که مارو خانوادت میدونی! تو هر سال بخاطرش اذیت شدی..
لبخند میزنم:
- بی خیال.. اینطور قدرتون رو بیشتر میدونم.. انقدرها هم اذیت کننده نیست.. بیشترش بخاطر عوض شدن ساله.. حساس ترو اینا..
سوئیچ رو تو مشتم فشار میدم:
- به سلامت برید!
و ازش فاصله میگیرم!
***
دیگه منتظر نموندم مسیح بیاد خودم راه ساختمون رو پیش گرفتم.. تا جلو ساختمون برسم مسیح در رو باز کرد و سریع بغلم کرد:
- ساله نوی خانم من مبارک!
من هم تبریک گفتم و باهم رفتیم داخل. تو خونه اش خبری از سفره هفت سین نبود! نشستم رو مبل و منتظر مسیح موندم تا بره برام قهوه بیاره. چند دقیقه بعد مسیح با سینی اومد و کنارم نشست:
- خوبی خانم؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم. قهوه مون رو که خوردیم مسیح بلند شد:
- تی وی رو روشن کن تا برم بگم یه شام درجه یک واسه خانم ایندشون آماده کنند..!
سرم رو تکون دادم و اون هم رفت. دُلا شدم کنترل و بردارم از اونور میز ، که نگاهم به یه دستبند با سنگ های رنگی رنگی خورد. خواستم برش دارم؛ اما پشیمون شدم. شاید مسیح میخواست سورپرایزم کنه اگه بفهمه دیدمش ذوقش کور میشه.
نشستم سر جام و تی وی رو روشن کردن. چند دقیقه بعد مسیح برگشت لم داد روی کاناپه و گفت:
- بدو بیا اینجا..!
- چی شده؟
برمیگرده سمتم:
- من میبرمت!
گوشه لبم کش میاد:
- بی خیال!
تلویزیون رو خاموش میکنه و میاد سمتم!
- هیچ سالی انقد ناراحت نمیشدی!
دست به سـ*ـینه بهش نگاه میکنم:
- میشدم تو نمیدیدی! اصلا کلا من رو نمیدیدی! حالام نمیدونم واقعا چت شده؟
هیچی نمیگه! ادامه میدم:
- ازم قول گرفتی هیچ شبی بیرون این خونه نمونم! حالا چی؟ عیب نداره؟ چون خودت داری میری مهم نیست تو خونه خودمون نخوابم؟
دستش رو میبره سمت موهاش و انگشت هاش رو بین موهای خوش حالت و تیره اش فرو میبره:
- ازم میخوای نرم؟
از خودم عصبی ام.. این چه بحث مزخرفیه!؟ از رادان هم که این حرف عجیب رو زده ام متنفرم. چطور میتونه همچین چیزی بگه؟ به چه جرات؟ بغضم رو قورت میدم:
- دارم بیخودی شلوغش میکنم رادان! به دل نگیر.. فقط حس میکنم خانواده ام که همیشه دورم بودن دارن بدون من میرن گشت و گذار!
میخندم:
- برای خودم تراژدی ساختم که واقعیت نداره چون من خانواده ای ندارم! چون شما خانواده ام نیستید!
نفسش صدا داره:
- این خوبه که مارو خانوادت میدونی! تو هر سال بخاطرش اذیت شدی..
لبخند میزنم:
- بی خیال.. اینطور قدرتون رو بیشتر میدونم.. انقدرها هم اذیت کننده نیست.. بیشترش بخاطر عوض شدن ساله.. حساس ترو اینا..
سوئیچ رو تو مشتم فشار میدم:
- به سلامت برید!
و ازش فاصله میگیرم!
***
دیگه منتظر نموندم مسیح بیاد خودم راه ساختمون رو پیش گرفتم.. تا جلو ساختمون برسم مسیح در رو باز کرد و سریع بغلم کرد:
- ساله نوی خانم من مبارک!
من هم تبریک گفتم و باهم رفتیم داخل. تو خونه اش خبری از سفره هفت سین نبود! نشستم رو مبل و منتظر مسیح موندم تا بره برام قهوه بیاره. چند دقیقه بعد مسیح با سینی اومد و کنارم نشست:
- خوبی خانم؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم. قهوه مون رو که خوردیم مسیح بلند شد:
- تی وی رو روشن کن تا برم بگم یه شام درجه یک واسه خانم ایندشون آماده کنند..!
سرم رو تکون دادم و اون هم رفت. دُلا شدم کنترل و بردارم از اونور میز ، که نگاهم به یه دستبند با سنگ های رنگی رنگی خورد. خواستم برش دارم؛ اما پشیمون شدم. شاید مسیح میخواست سورپرایزم کنه اگه بفهمه دیدمش ذوقش کور میشه.
نشستم سر جام و تی وی رو روشن کردن. چند دقیقه بعد مسیح برگشت لم داد روی کاناپه و گفت:
- بدو بیا اینجا..!
آخرین ویرایش: