بوی عطر خوش عطر آشنایی توی بینیم پیچید. چشم هام رو بستم که اشک هام آروم روی گونم چکید. بی اختیار لب زدم:
-عماد!
《عماد با شنیدن صدای که به خیالش دوباره همان صدای خیالی بود، بی اختیار به سمته صدا چرخید》
صدای بغض آلودی در گوشم پیچید:
-جانم!
قلبم به تپش افتاد، صدای عماد! صدای عماد بود..به سرعت چشم هام رو باز کردم که....
هجوم اشک رو تو چشم هام حس کردم، قلبم تند تر از حالت معمولی میزد..ل*ب*هام مثل ماهی که به دور از آبه بازو بسته میشد اما دریغ از یک کلمه حرف.. نگاهم به پسر رو به روم بود که تازه فهمیدم عماد....اما نه عماد نبود عماد من انقدر لاغر نبود انقدر...یک قدم جلو رفتم.
-عماد!
اشک هاش روی گونش سُر خورد، گیج و ناباورانه با چشم های درشت شده از گریه و تعجب نگاهش می کردم. دست های لرزونم رو بالا بردم تا روی گونش بزارم. اما وسط راه دستم رو نگه داشتم..
یاد 6 سال قبل افتادم؛ دوباره رفتنش و تنهام گذاشت..
سرد شدم، اشک تو چشم هام خشک شد. سردِ سرد..بی حس بی حس تو چشم هاش زل زدم عقب رفتم.
سخت بود این رفتارا اما نمی تونستم جوری دیگه رفتار کنم، سالهاست با خودم عهد کردم وقت دیدنش همینجور باشم..
لبخند تلخی زدم و با طعنه گفتم:
-به آقا عماد برگشتی!؟
لبخند تلخی زد و نگاهش رو به اطراف گردوند، نکن لعنتی نکن... کارهایی که دلم واسشون میره رو انجام نده لعنتی..
اشک هاش رو پاک کرد و به سردی گفت:
-آره برگشتم.
نیش خندی زدم.
-انشالله کی برمی گردی.
تای ابروش رو بالا داد.
-به تو ربطی داره!
سوختم، با این حرفش قلبم سوخت اما به روی خودم نیوردم بغضم رو پس زدم.
با لحن سرد و محکمی گفتم:
-نه، فقط خواستم بدونم کی میری تا من یه نفس راحت بکشم. چون دلم نمیخواد دیگه حتی یهویی هم چشم به چشمت بیوفته.
حرفی نزد و تنها خیره خیره تو چشم هام زل زد. تازه دیده بودمش و دلم پر از حرف ها و گلایه های نگفته بود پس باید می گفتم. الان باید می گفتم چون شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.
-میخوام یه چیزی رو بدونم.
سرش رو پایین انداخت.
-بگو.
بغضم رو پس زدم و به سختی لب باز کردم با صدایی که می لرزید گفتم:
-خیلی دوست دارم بدونم دلیل این اومدن و رفتن بی خودت چی بود؟ خودتو مسخره کردی یا منو مسخره فرض کردی عماد؟؟
یهو میای میگی تو فقط واسه منی؟؟ و یهو میری.
تو فکر تو من انقدر بی ارزش بودم که بخوای دو هفته مونده به عروسی بری، عماد تو انقدر مرد نیستی که مثل آدم یه بار سر حرفت وایسی.
البته تو حق داریا تمامش تقصیر خود احمقمه که جلوی چشمت بی ریا احساساتم رو بیان کردم..
تو که رفتی الانم برو ولی بدون بعد از اون روز
از چشمم افتادی. انقدری که اگه حتی خبر مرگت رو واسم بیارن عین خیالم نیست حتی واسه ات یه "خدابیامرز" هم نمی گم. چون اول من باید تو رو ببخشم بعد خدا.. که نمی بخشم..
دست لرزونم رو بالا آوردم با کف دست زدم رو سـ*ـینه اش و با تحکم بیشتر و صدای لرزون گفتم:
-نمی بخشم چون قلبم هنوز زخمیه. نمی بخشم چون بد کردی عماد..
اشک هام آروم روی گونم سُر خورد، توی طول تمام حرف زدنم سرش پایین بود. حرفم که تموم شد سرش رو بالا آورد یک قدم جلو اومد سرش رو خم کرد و آروم توی گوشم گفت:
-قول میدم دیگه هیچ وقت نبینیم، قول می دم حتی اگه مُردمم کسی خبر مرگم رو واسه ات نیاره. تو فقط منو ببخش یلدا..
سرم رو به روی سـ*ـینه اش بود، بوی عطریی که سالها دلتنگش بود توی بینیم بود، بی قرار بود واسه بغـ*ـل کردنش اما حالم اونقدر بد بود که توی این حالو هوا نباشم. حرف هاش تلخ بود خیلی تلخ. لب باز کردم بگم خدا نکنه تو بمیری اگه بمیری منم نفس کم میارم. اما لب گزیدم و حرفی نزدم..
عقب رفت و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، ازم دور شد.. به سمتی که عماد داشت میرفت برگرشتم، نگاه گریونم رو بهش کمر خمیده اش و هیکل لاغر اندامش انداختم.
کاش میشد داد بزنم و التماس کنم نره..
-یلدا!
برگشتم، ماهور با دیدن چشم های اشک آلودم بستنی های توی دستش روی زمین افتاد و وحشت زده سمتم دوید..
دست هاش رو قاب صورتم کرد.
-یلدا، قربونت بشم چی شد؟
در جوابش فقط گریه می کرد، و به عماد که داشت می رفت نگاه کردم..هق هق گریه ام شدت گرفته بود کم کم داشتم نفس کم می آوردم.
ماهور و مهلا هول شده بودن و صدام میزدن. اما تنها نگاهم به عماد بود..
انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع گرفتم و شروع کردم به عق زدن.
مهراد عصبی جلو اومد و اون دو رو پس زد.
-اه بسه شما دوتا که بدترش می کنید با این داد و فریاداتون.
ماهور با گریه گفت:
-مهراد تو رو خدا یه کار کن.
مهراد بازوم رو گرفت و نشوندم روی نیمکتی که نزدیک بود.
-بشین یلدا، به من نگاه کن..یلدا به من نگاه کن.
سرم رو به زور از سمتی که عماد رفته بود به سمته خودش برگردوندم و آب خنک بطری توی دستش رو توی صورتم خالی کرد..
که نفسم با صدای "هیعی" که از گلوم خارج شد بیرون اومد.
بطری رو گرفت جلوم و آمرانه گفت:
-بخور.
-عماد!
《عماد با شنیدن صدای که به خیالش دوباره همان صدای خیالی بود، بی اختیار به سمته صدا چرخید》
صدای بغض آلودی در گوشم پیچید:
-جانم!
قلبم به تپش افتاد، صدای عماد! صدای عماد بود..به سرعت چشم هام رو باز کردم که....
هجوم اشک رو تو چشم هام حس کردم، قلبم تند تر از حالت معمولی میزد..ل*ب*هام مثل ماهی که به دور از آبه بازو بسته میشد اما دریغ از یک کلمه حرف.. نگاهم به پسر رو به روم بود که تازه فهمیدم عماد....اما نه عماد نبود عماد من انقدر لاغر نبود انقدر...یک قدم جلو رفتم.
-عماد!
اشک هاش روی گونش سُر خورد، گیج و ناباورانه با چشم های درشت شده از گریه و تعجب نگاهش می کردم. دست های لرزونم رو بالا بردم تا روی گونش بزارم. اما وسط راه دستم رو نگه داشتم..
یاد 6 سال قبل افتادم؛ دوباره رفتنش و تنهام گذاشت..
سرد شدم، اشک تو چشم هام خشک شد. سردِ سرد..بی حس بی حس تو چشم هاش زل زدم عقب رفتم.
سخت بود این رفتارا اما نمی تونستم جوری دیگه رفتار کنم، سالهاست با خودم عهد کردم وقت دیدنش همینجور باشم..
لبخند تلخی زدم و با طعنه گفتم:
-به آقا عماد برگشتی!؟
لبخند تلخی زد و نگاهش رو به اطراف گردوند، نکن لعنتی نکن... کارهایی که دلم واسشون میره رو انجام نده لعنتی..
اشک هاش رو پاک کرد و به سردی گفت:
-آره برگشتم.
نیش خندی زدم.
-انشالله کی برمی گردی.
تای ابروش رو بالا داد.
-به تو ربطی داره!
سوختم، با این حرفش قلبم سوخت اما به روی خودم نیوردم بغضم رو پس زدم.
با لحن سرد و محکمی گفتم:
-نه، فقط خواستم بدونم کی میری تا من یه نفس راحت بکشم. چون دلم نمیخواد دیگه حتی یهویی هم چشم به چشمت بیوفته.
حرفی نزد و تنها خیره خیره تو چشم هام زل زد. تازه دیده بودمش و دلم پر از حرف ها و گلایه های نگفته بود پس باید می گفتم. الان باید می گفتم چون شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.
-میخوام یه چیزی رو بدونم.
سرش رو پایین انداخت.
-بگو.
بغضم رو پس زدم و به سختی لب باز کردم با صدایی که می لرزید گفتم:
-خیلی دوست دارم بدونم دلیل این اومدن و رفتن بی خودت چی بود؟ خودتو مسخره کردی یا منو مسخره فرض کردی عماد؟؟
یهو میای میگی تو فقط واسه منی؟؟ و یهو میری.
تو فکر تو من انقدر بی ارزش بودم که بخوای دو هفته مونده به عروسی بری، عماد تو انقدر مرد نیستی که مثل آدم یه بار سر حرفت وایسی.
البته تو حق داریا تمامش تقصیر خود احمقمه که جلوی چشمت بی ریا احساساتم رو بیان کردم..
تو که رفتی الانم برو ولی بدون بعد از اون روز
از چشمم افتادی. انقدری که اگه حتی خبر مرگت رو واسم بیارن عین خیالم نیست حتی واسه ات یه "خدابیامرز" هم نمی گم. چون اول من باید تو رو ببخشم بعد خدا.. که نمی بخشم..
دست لرزونم رو بالا آوردم با کف دست زدم رو سـ*ـینه اش و با تحکم بیشتر و صدای لرزون گفتم:
-نمی بخشم چون قلبم هنوز زخمیه. نمی بخشم چون بد کردی عماد..
اشک هام آروم روی گونم سُر خورد، توی طول تمام حرف زدنم سرش پایین بود. حرفم که تموم شد سرش رو بالا آورد یک قدم جلو اومد سرش رو خم کرد و آروم توی گوشم گفت:
-قول میدم دیگه هیچ وقت نبینیم، قول می دم حتی اگه مُردمم کسی خبر مرگم رو واسه ات نیاره. تو فقط منو ببخش یلدا..
سرم رو به روی سـ*ـینه اش بود، بوی عطریی که سالها دلتنگش بود توی بینیم بود، بی قرار بود واسه بغـ*ـل کردنش اما حالم اونقدر بد بود که توی این حالو هوا نباشم. حرف هاش تلخ بود خیلی تلخ. لب باز کردم بگم خدا نکنه تو بمیری اگه بمیری منم نفس کم میارم. اما لب گزیدم و حرفی نزدم..
عقب رفت و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، ازم دور شد.. به سمتی که عماد داشت میرفت برگرشتم، نگاه گریونم رو بهش کمر خمیده اش و هیکل لاغر اندامش انداختم.
کاش میشد داد بزنم و التماس کنم نره..
-یلدا!
برگشتم، ماهور با دیدن چشم های اشک آلودم بستنی های توی دستش روی زمین افتاد و وحشت زده سمتم دوید..
دست هاش رو قاب صورتم کرد.
-یلدا، قربونت بشم چی شد؟
در جوابش فقط گریه می کرد، و به عماد که داشت می رفت نگاه کردم..هق هق گریه ام شدت گرفته بود کم کم داشتم نفس کم می آوردم.
ماهور و مهلا هول شده بودن و صدام میزدن. اما تنها نگاهم به عماد بود..
انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع گرفتم و شروع کردم به عق زدن.
مهراد عصبی جلو اومد و اون دو رو پس زد.
-اه بسه شما دوتا که بدترش می کنید با این داد و فریاداتون.
ماهور با گریه گفت:
-مهراد تو رو خدا یه کار کن.
مهراد بازوم رو گرفت و نشوندم روی نیمکتی که نزدیک بود.
-بشین یلدا، به من نگاه کن..یلدا به من نگاه کن.
سرم رو به زور از سمتی که عماد رفته بود به سمته خودش برگردوندم و آب خنک بطری توی دستش رو توی صورتم خالی کرد..
که نفسم با صدای "هیعی" که از گلوم خارج شد بیرون اومد.
بطری رو گرفت جلوم و آمرانه گفت:
-بخور.