کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
بوی عطر خوش عطر آشنایی توی بینیم پیچید. چشم هام رو بستم که اشک هام آروم روی گونم چکید. بی اختیار لب زدم:
-عماد!
《عماد با شنیدن صدای که به خیالش دوباره همان صدای خیالی بود، بی اختیار به سمته صدا چرخید》
صدای بغض آلودی در گوشم پیچید:
-جانم!
قلبم به تپش افتاد، صدای عماد! صدای عماد بود..به سرعت چشم هام رو باز کردم که....
هجوم اشک رو تو چشم هام حس کردم، قلبم تند تر از حالت معمولی میزد..ل*ب*هام مثل ماهی که به دور از آبه بازو بسته میشد اما دریغ از یک کلمه حرف.. نگاهم به پسر رو به روم بود که تازه فهمیدم عماد....اما نه عماد نبود عماد من انقدر لاغر نبود انقدر...یک قدم جلو رفتم.
-عماد!
اشک هاش روی گونش سُر خورد، گیج و ناباورانه با چشم های درشت شده از گریه و تعجب نگاهش می کردم. دست های لرزونم رو بالا بردم تا روی گونش بزارم. اما وسط راه دستم رو نگه داشتم..
یاد 6 سال قبل افتادم؛ دوباره رفتنش و تنهام گذاشت..
سرد شدم، اشک تو چشم هام خشک شد. سردِ سرد..بی حس بی حس تو چشم هاش زل زدم عقب رفتم.
سخت بود این رفتارا اما نمی تونستم جوری دیگه رفتار کنم، سالهاست با خودم عهد کردم وقت دیدنش همینجور باشم..
لبخند تلخی زدم و با طعنه گفتم:
-به آقا عماد برگشتی!؟
لبخند تلخی زد و نگاهش رو به اطراف گردوند، نکن لعنتی نکن... کارهایی که دلم واسشون میره رو انجام نده لعنتی..
اشک هاش رو پاک کرد و به سردی گفت:
-آره برگشتم.
نیش خندی زدم.
-انشالله کی برمی گردی.
تای ابروش رو بالا داد.
-به تو ربطی داره!
سوختم، با این حرفش قلبم سوخت اما به روی خودم نیوردم بغضم رو پس زدم.
با لحن سرد و محکمی گفتم:
-نه، فقط خواستم بدونم کی میری تا من یه نفس راحت بکشم. چون دلم نمیخواد دیگه حتی یهویی هم چشم به چشمت بیوفته.
حرفی نزد و تنها خیره خیره تو چشم هام زل زد. تازه دیده بودمش و دلم پر از حرف ها و گلایه های نگفته بود پس باید می گفتم. الان باید می گفتم چون شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.
-میخوام یه چیزی رو بدونم.
سرش رو پایین انداخت.
-بگو.
بغضم رو پس زدم و به سختی لب باز کردم با صدایی که می لرزید گفتم:
-خیلی دوست دارم بدونم دلیل این اومدن و رفتن بی خودت چی بود؟ خودتو مسخره کردی یا منو مسخره فرض کردی عماد؟؟
یهو میای میگی تو فقط واسه منی؟؟ و یهو میری.
تو فکر تو من انقدر بی ارزش بودم که بخوای دو هفته مونده به عروسی بری، عماد تو انقدر مرد نیستی که مثل آدم یه بار سر حرفت وایسی.
البته تو حق داریا تمامش تقصیر خود احمقمه که جلوی چشمت بی ریا احساساتم رو بیان کردم..
تو که رفتی الانم برو ولی بدون بعد از اون روز
از چشمم افتادی. انقدری که اگه حتی خبر مرگت رو واسم بیارن عین خیالم نیست حتی واسه ات یه "خدابیامرز" هم نمی گم. چون اول من باید تو رو ببخشم بعد خدا.. که نمی بخشم..
دست لرزونم رو بالا آوردم با کف دست زدم رو سـ*ـینه اش و با تحکم بیشتر و صدای لرزون گفتم:
-نمی بخشم چون قلبم هنوز زخمیه. نمی بخشم چون بد کردی عماد..
اشک هام آروم روی گونم سُر خورد، توی طول تمام حرف زدنم سرش پایین بود. حرفم که تموم شد سرش رو بالا آورد یک قدم جلو اومد سرش رو خم کرد و آروم توی گوشم گفت:
-قول میدم دیگه هیچ وقت نبینیم، قول می دم حتی اگه مُردمم کسی خبر مرگم رو واسه ات نیاره. تو فقط منو ببخش یلدا..
سرم رو به روی سـ*ـینه اش بود، بوی عطریی که سالها دلتنگش بود توی بینیم بود، بی قرار بود واسه بغـ*ـل کردنش اما حالم اونقدر بد بود که توی این حالو هوا نباشم. حرف هاش تلخ بود خیلی تلخ. لب باز کردم بگم خدا نکنه تو بمیری اگه بمیری منم نفس کم میارم. اما لب گزیدم و حرفی نزدم..
عقب رفت و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، ازم دور شد.. به سمتی که عماد داشت میرفت برگرشتم، نگاه گریونم رو بهش کمر خمیده اش و هیکل لاغر اندامش انداختم.
کاش میشد داد بزنم و التماس کنم نره..
-یلدا!
برگشتم، ماهور با دیدن چشم های اشک آلودم بستنی های توی دستش روی زمین افتاد و وحشت زده سمتم دوید..
دست هاش رو قاب صورتم کرد.
-یلدا، قربونت بشم چی شد؟
در جوابش فقط گریه می کرد، و به عماد که داشت می رفت نگاه کردم..هق هق گریه ام شدت گرفته بود کم کم داشتم نفس کم می آوردم.
ماهور و مهلا هول شده بودن و صدام میزدن. اما تنها نگاهم به عماد بود..
انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع گرفتم و شروع کردم به عق زدن.
مهراد عصبی جلو اومد و اون دو رو پس زد.
-اه بسه شما دوتا که بدترش می کنید با این داد و فریاداتون.
ماهور با گریه گفت:
-مهراد تو رو خدا یه کار کن.
مهراد بازوم رو گرفت و نشوندم روی نیمکتی که نزدیک بود.
-بشین یلدا، به من نگاه کن..یلدا به من نگاه کن.
سرم رو به زور از سمتی که عماد رفته بود به سمته خودش برگردوندم و آب خنک بطری توی دستش رو توی صورتم خالی کرد..
که نفسم با صدای "هیعی" که از گلوم خارج شد بیرون اومد.
بطری رو گرفت جلوم و آمرانه گفت:
-بخور.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    اینبار بی صدا اشک می ریختم، بطری رو به ل*ب*هام نزدیک کرد و مجبورم کرد آب بخورم.
    یکم که گذشت حالم بهتر شد، هنوزم گریه می کردم اما می تونستم حرف بزنم و مثل چند دقیقه قبل تو شوک نبودم.
    ماهور نگران کنارم نشست. دست های یخ زده ام رو توی دست هاش گرفت.
    -منو ببین یلدا!
    سرم رو بالا آوردم و به چشم های که نگرانی درش موج میزد چشم دوختم.
    -چی شد ها؟
    چوونم از بغض لرزید، نگاهم از اشک تار شد سرم رو پایین انداختم.
    ماهور با بغض نالید:
    -یلدا!
    -عماد!
    انقدر آروم گفتم که نشنید با شک پرسید:
    -چی؟
    سرم رو بالا آوردم و به جایی که چند دقیقه قبل عماد ایستاده بود نگاه کردم.
    -عماد اینجا بود.
    -چی؟
    با دادی که زد نگاهش به سمتش کشیده شد، مهراد و مهلا که چند قدمی ازم دور بودن با صدای ماهور برگشتن سمتمون.
    ماهور عصبی گفت:
    -این جا چه غلطی می کرد؟
    سرم رو به نشونه ی نمی دونم تکون دادم.
    -نمی دونم.
    -خب حالا تو چرا گر..
    با دیدن نگاه عاجزانه و پر از اشکم لب گزید و در آغـ*ـوش کشیدم.
    -ببخشید یلدا، حواسم نبود.
    -بهش گفتم اگه بمیره هم ناراحت نمیشم.
    هق زدم.
    -دروغ گفتم ماهور. بهش گفتم از چشمم افتاد..
    هق هق کردم که ماهور عقب رفت.
    -باشه یلدا، حرف نزن قربونت برم دوباره حالت بد میشه.
    مثل آدم های گیج و منگ سرم رو بالا آوردم.
    -ماهور!
    -جون ماهور؟
    -من هنوز عماد رو دوست دارم.
    اینبار ماهور هم همپای من اشک ریخت..
    -پاشو بریم یلدا، خدا منو بکشه یعنی آوردمت تا حالو هوات عوض بشه، پاشو..
    ***********
    پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم، ساعت 3 شده بود اما خوابم نمی برد. فکرم پیش عماد بود..خیلی لاغر و رنگ پریده بود.
    دلم شور میزد یه حس بدی داشتم، یه حس تلخ که هیچ امید و فکر مثبتی برطرفش نمی کنه، نگاه امشبش مثل اونایی نبود که به خواسته ی خودش ترکم کرده باشه. تمام این سال ها فکر می کردم با مهیا ازدواج کرده اما حالا که فهمیده بودم ازدواجی در کار نبود و کیان بهم دروغ گفته بود ذهنم درگیر دلیل رفتنش بود..
    هوای اتاق به نظرم گرفته و خفه می اومد، دکمه ی آخر تاپم رو باز کردم رفتم تو بالکن..
    هوا سرد و باد خنکی می وزید، چشم هام رو بستم که...
    《-کجایی؟
    مکثی کرد و گفت:
    -من الان دقیقا...
    صدای ترمزدستی ماشین اومد و گفت:
    -بیا توی بالکن..!
    سر جام سیخ ایستادم و ناباورانه لب زدم:
    -چی؟
    خندید، از همون خنده هایی که حتی از پشت گوشی دل من رو می برد و قلبم رو تپش می انداخت.
    -قربون اون تعجب کردنت؛ مگه چی گفتم که انقدر تعجب می کنی گوشمو کر کردی خب...! فردا اگه کر شدم خودت تو نمی گی من شوهر کر نمیخوام و ترکم می کنی بعدشم من از دوری تو دق می کنم و...
    با خنده پریدم تو حرفش.
    -اولا که خدا نکنه دوما عماد جدی جدی کجایی؟
    صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد.
    -بیای توی بالکن دیگه نیازی نیست من دقیق بگم کجام..》
    لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست، دستم مشت شد..تک تک ثانیه های اون لحظه رو یادمه، لبخندهای عماد و حرف های قشنگش بعد از اون رفتن تو کوچه و...
    -نخوابیدی؟
    چشم هام رو باز کردم. ماهور کنارم ایستاد و مثل من به خیابون خلوت شب چشم دوخت.
    -خوابم نمیبره.
    -یلدا تا کی میخوای اینجوری کنی؟
    -چکار؟
    -به عماد فکر کنی؟
    تلخ خندیدم.
    -فکر عماد زندگی منه، به عماد فکر نکنم زندگی ندارم.
    ماهور به پهلو به دیوار بالکن تکیه زد و به نیم رخم زل زد.
    بغضم رو به سختی قورت دادم، سرم رو برگردوندم و نگاه اشک آلودم رو به نگاه مهربون و نگران ماهور دوختم.
    -از من نخواه به عشق سیزده سالم فکر نکنم، فکر نکردن به عماد مثل نخوردن آب و غذاس..هر وقت تونستم اونا رو نخورم و زنده بمونم به عمادم فکر نمی کنم.
    چرخیدم تا برم تو اتاق که گفت:
    -اما اون تنهات گذاشت.
    -مهم نیست، صد بار دیگه هم بیادو بره من می گم فقط عماد.
    -تو دیوونه ایی.
    -آره دیوونه ی عماد.
    نذاشتم حرفه دیگه ایی بزنه، رفتم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. تا ماهور فکر کن میخام بخوابم و از اتاق بره بیرون..
    ***********
    کیفم رو برداشتم و در حالی که ساعت مچیم رو می بستم از اتاق بیرون اومدم.
    از پله ها پایین رفتم و داد زدم.
    -مامان من دارم میرم.
    -وایسا یلدا.
    برگشتم سمتش. تند تند از آشپزخونه بیرون دوید. لقمه ایی رو سمتم گرفت.
    -بیا بگیر.
    لقمه رو ازش گرفتم. و گونش رو بوسیدم.
    -ممنون.
    -نوش جانت، فقط یلدا امشب دیر نیای.
    -خیره، چه خبره؟
    -خبری نیست. فقط زود بیا.
    -مثل همیشه میام. دیر که نیست..
    -نه. برو خدافظ.
    -خدافظ.
    از خونه بیرون زدم که جلوی در با صنم و یسنا رو به رو شدم با دیدن شهاب و باران با ذوق ببند گفتم:
    -وووش عشقای خاله.
    هر دو با هم گفتن:
    -سلام خاله جون.
    -سلام عشقای من.
    هر دو بغـ*ـل کردم و گونه اشون رو محکم بوسیدم که صداشون در اومد.
    -اِ خاله یواش خب دردم گرفت.
    -ببخشید خاله، سلام خواهری گرام چه خبرا!
    یسنا رد رژم رو از گونه ی شهاب پاک کرد و گفت:
    -کمتر بمال خب، خبری نیست داری میری دفتر؟
    -آره. برین داخل.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صنم نشگونی از دستم گرفت و آروم گفت:
    -فکر نکن نفهمیدم گریه کردی.
    هولش دادم داخل و با خنده ی مصنوعی گفتم:
    -بیا برو داخل مارپل خانوم.
    در رو بستم، اما صدای باران و شهاب رو شنیدم که گفتن:
    -مامان یسنا مارپل چیه؟
    -آره مامان صنم مارپل یعنی چی؟
    با خنده سری تکون دادم و از خونه دور شدم...
    تا آخر وقت کاریم منتظر اومدن کیان بودم، اما انگار قصد اومدن نداشتن شاید می ترسیدن ازشون دلیل دروغشون رو بپرسم.
    به ساعت نگاه کردم، با دیدن ساعت پنج، از جام بلند شدم که در اتاق باز شد.
    -سلام رقیق قدیمی.
    سرم رو بالا آوردم با دیدن نسرین، جیغی زدم.
    -نسرین.
    میز رو دور زدم و پریدم بغلش.
    -سلام نامرد.
    عقب رفت و چشم غره ایی بهم رفت.
    -نه که تو خبری می گرفتی.
    با خنده سری تکون دادم.
    -بخدا دلم واسه ات یه ذره شده بود.
    -من بیشتر، اون روز آدرس اینجا رو از ماهور گرفتم.
    -خوب کردی، بیا بشین بگم قهوه بیارن.
    -نه بابا، بیا بریم بیرون میخوام ببرمت رستوران شوهرم.
    -اووهو محمد مگه رستوران زده.
    -آرهه په چی، با یه نفر شریک شده اما چه شریکی همش شوهر بدبخت من باید بره بالا سر کار.. تا حالا اصلا اون یکی شریکش رو ندیدم محمد می گـه شاید ماهی یک بار بیاد. حالا اینو ول کن بیا بریم.
    -نسرین والا مامانم گفت زود برم خونه.
    قیافش شیطون شد.
    -نکنه خواستگاره!
    چپ چپی بهش رفتم.
    -عمرا.
    -وا مگه چیه.
    -نه خب اگه ما...
    مکثی کردم، یکم فکر کردم با شک پرسیدم:
    -امروز چند شنبه است؟
    -پنج شنبه، چطور؟
    چشم هام رو با حرص بستم و زیر لب غریدم.
    -مامان، مامان.
    -چی شد یلدا، حالا که کار داری میزاریم برای ب..
    میون حرفش اومدم و گفتم:
    -نه نسرین، بریم منم میام. خیلی وقته هم بیرون نرفتم بریم یکم هوا عوض کنم.
    -وا مگه تو نگ..
    -بی خیال نسرین.
    کیفم رو برداشتم و دستم رو دور بازوش حلقه زدم و با خودم بیرون کشیدم.
    -بریم.
    از اتاق بیرون اومدم.
    -میرزایی میز اتاقم یکم بهم ریخته اس لطفا جمعش کن بعد برو. خسته هم نباشی.
    -چشم. سلامت باشی......
    متحیر به رستوران نگاه کردم. عجب جایی بوداا.
    هم حالت سنتی داشت هم مد روز و جدید..
    -خب کجا بشینیم؟این ور یا اون ور..
    به میزهای سنتی اشاره کردم.
    -اون ور.
    -پس بریم.
    رفتیم نشستیم که یکی از گارسون ها سریع اومد سمتمون. با دیدن من لحظه ی خیره نگاهم کرد. از نگاهش گیج شدم یه جوریی نگاه کرد که انگار من رو می شناسه.
    برگشت سمته نسرین و گفت:
    -بفرمایید خانوم کریمی چی میل دارید.
    -یلدا تو چی می خوری؟
    مِنو رو از دسته گارسون گرفتم، نگاهی به مِنو انداختم و گفتم:
    -ماهی.
    نسرین با تعجب نگام کرد.
    -ماهی؟ مگه تو ماهی می خوری؟
    تلخ خندیدیم.
    -خیلی وقته.
    -دو پرس ماهی لطفا.
    گارسون که رفت برگشت سمتم.
    -یادمه از ماهی متنفر بودی. نکنه عماد قبل از رفتنش...
    سکوت کرد، نگاهم رو به اطراف گردوندم تا نسرین متوجه اشک تو چشم هام نشه؛ لعنتی بعد از 6 سال هنوز نتونستم در برابر اسم "عماد" خودم رو کنترل کنم واشک نریزم.
    -ببخشید یلدا بخدا منظوری نداشتم.
    به زور لبخندی زدم.
    -بی خیال مهم نیست.
    -یلدا!؟
    -هووم؟
    -بیا جامون رو عوض کنیم.
    -چرا؟
    - میز رو به رومون خیلی ضایع نگاه می کنه میترسم محمد ببینه.
    به سمتی که اشاره کرده بود برگشتم، دوتا پسری که روی میز رو به رو نشسته بود بدجور خیره نگاه می کردن. اخم کردم و رو برگردوندم.
    -پاشو.
    نسرین سریع بلند شد، جامون رو عوض کردیم روی میزی نشستیم که هیچ دیدی به اون میز نداشتیم.
    -خوبه اینجا؟
    نسرین لبخند رضایت آمیزی زد.
    -عالیه.
    -دانشگاتو چکار کردی.
    -هیچ دیگه با خودت تمام کردم. محمد یه دفتر واسم پیدا کرد منتظرم تخیله بشه تا کارم رو شروع کنم.
    -خوبه بسلامتی.
    -وای یلدا.
    -چی شد؟
    در حالی که نگاهش به پشت سرمون بود عصبی و نگران گفت:
    -دارن میان میز پشتی تو بشینن. اخم هام تو هم رفتم با حرص گفتم:
    -عجب کنه ایی، ولشون کن نسرین محل نزار.
    چند لحظه بعد اومدن و میز پشت سرم نشستن، سعی کردیم محل نزاریم اما مدام آروم آروم با ما حرف میزدن.
    -خانوما گوش می دیدید با شمایما.
    نسرین با ترس سرش رو پایین انداخت.
    -پایه اید؟ فقط امشب..
    عصبی برگشتم و چشم غره ایی به پسره انداختم.
    -اوخ اخمتو بخورم خوشکل.
    از جام بلند شدم.
    -پاشو نسرین.
    از پشت بازوم کشیده شد.
    -کجا میری هی ناز می کنی.
    با حیرت به پسره که بازوم رو گرفت بود نگاه کردم، تا خواستم حرفی بزنم نمی دونم چی شد که پسره از پشت به عقب کشیده شد و تا به خودش بیاد مشتی حواله ی صورتش شد.
    صدای جیغی منو نسرین و بقیه بلند شد. قدمی به عقب رفتم و متحیر به عماد که داشت پسره رو میزد نگاه می کردم. پسر دومی تا اومد جلو سرو کله ای محمد پیدا شد و افتاد به جونش..
    حالا عماد یکیشون رو میزد و محمو یکی دیگه البته محمد بیشتر گرفته بودش تا سمته عماد نره.
    بقیه هم سعی داشتن عماد رو از پسره دور کنن.
    عماد رو که عقب بردن داد زد:
    -یالا گورتون رو گم کنید تا زنگ نزدم 110.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در همون حالی که میون دست های چند مرد اسیر بود لگدی به پشت پسره که داشت بلند میشد زد که دوباره افتاد و صدای خنده ی آروم مشتری ها بلند شد.
    پسرا که رفتن محمد در حالی که اخم هاش توی هم بود سعی کرد مشتری هم رو آروم کنه.
    رو به نسرین گفت:
    -بیا اتاقم.
    و رفت نسرین هم دنبالش بدو بدو رفت.
    عماد نگاه تندی به من که رنگ به رو نداشتم انداخت، بی هوا جلو اومد دستم رو کشید و سمته اتاقی برد وسط راه بلند گفت:
    -طاهری یه لیوان آب بیار اتاقم.
    در اتاقی رو باز کرد؛ اول من رو فرستاد داخل و بعد خودش اومد. در نگاه اول چشمم به قاب عکسی افتاد که روی میز سمته در گذاشته شده بود.
    عکس من...نگاهم مات موند روی عکس، عماد هم که انگار متوجه شده بود سریع سمته قاب عکس رفت و با حرص گفت:
    -اینو رو کی اینوری کرد.
    طاهری همون گارسونی که اولش اومده بود تا سفارش رد بگیره داخل اومد.
    تا اومد داخل نگاهش اول سمته عکس من رفت، پس بگو چرا اونجوری نگام می کرد.
    عماد عکس رو روی میز برعکس کرد، لیوان آب رو از طاهری گرفت.
    -میتونی بری.
    طاهری بیرون رفت و در رو بست.
    -بگیر.
    -عکس من این جا چکار می کنه؟
    با تحکم گفت:
    -آب بخور، رنگ به رو نداری.
    با حرص زدم زیر لیوان توی دستش که محکم به دیوار خورد و صدای شکستنش کل اتاق رو پر کرد. داد زدم:
    -جوابِ منو بده عماد. عکس من توی اتاق تو روی میز کارت چکار می کنه؟ ها؟
    صدام رو بالا تر بردم.
    -من چی تو رو باور کنم ها؟ این رفتن یهویت رو یا این عکس روی میز؟ اگه دوسم نداری اگه از من بدت میاد پس چرا عکسم رو گذاشتی روی میزت تا هی چشمت بهم بیوفته ها؟ چرا وقتی اون پسره دستم رو گرفت غیرتی شدی ها؟ چرا حاضر شدی بخاطر من مشتریت رو از دست بدی؟
    با مشت زدم روی سـ*ـینه ا و جیغ زدم.
    -حرف بزن عماد.
    بی هوا بازوم رو گرفت و با خشم به عقب پرتم کرد که به پشت محکم به دیوار خوردم، فریاد زد:
    -بسه یلدا، تمامش کن الکی واسه خودت خیال بافی نکن من دوستت ندارم، اتفاقا حالم ازت بفهم می خوره چرا نمی فهمی ها؟ دیگه چقدر ترکت کنم تا بفهمی واسم هیچ ارزشی نداری؟ چرا انقدر خار و خفیفی که هر چی از خودم دورت می....
    با سیلی که توی صورتش زدم، حرفش رو ناتمام رها کرد. با نگاهی اشک آلود بهش چشم دوختم.
    با صدای لرزون و پر از بغض گفتم:
    -ازت بدم میاد عماد، نامردی، نامرد. برو بمیر.
    به سرعت برگشتم تا برم بیرون که یاد چیزی افتادم، برگشتم سمته میز رفتم قاب عکس رو برداشتم نگاه آخری به عماد که سرش پایین بود انداختم و از اتاق بیرون زدم. منتظر نسرین نموندم و بیرون اومدم.
    هوا آزاد بود اما برای من نفس گیر ترین هوا بود. داشتم خفه میشدم. هر چی گریه می کردم بغضم سنگین تر میشد.
    نمیدونستم کجا دارم میرم، فقط می فهمیدم دارم میرم و اشک میریزم به مردم جلوب راهم تنه میزدم. بعضیاشون حالم رو درک میکردم بعضیا فحش می دادن..
    صدای عماد مثل ناقوس مرگی در گوشم می پیچید و حالم رو بدتر می کرد..انقدر گریه کردم انقدر راه رفتم که پاهام در گرفته بود.
    ساعت ده و نیم بود که دیگه رسیدم خونه، می دونستم تا در رو باز کنم مامان روی سرم آوار میشه.
    ولی مهم نبود. دیگه هیچی مهم نبود.
    کلید زدم و در رو باز کردم. رفتم تو خونه طبق انتظارم بابا و مامان تو پذیرایی منتظرم نشسته بودن.
    خبری از مهمون ها هم نبود، هر چند اخلاق عمو رو خوب می دونستم که بیشتر از ده جایی نمی مونه.
    -سلام.
    -کجا بودی؟
    نیش خندی زد. کلیدا رو روی میز انداختم و رو به روی مامان، بابا نشستم و گفتم:
    -گوش میدم شروع کنید.
    بابا تلویزیون رو خاموش کرد و از جاش بلند شد.
    -قرار نیست کسی چیزی بهت بگه، از اولش گفتم هر چی یلدا بگه حالا هم می گم. اگه امشب خالتینا برای مهمونی می اومدن و تو به عمد نمی اومدی بهت غُر میزدم ولی الان نه...
    نگاهی به مامان انداخت و گفت:
    -زری کاری بهش نداشته باشه، شاهدم که ده بار گفت داوود رو نمی خواد.
    مامان حرفی نزد. و فقط نگام کرد.
    از جام بلند شدم، گونه هر دو رو بوسیدم و گفتم:
    -مرسی بابا. شب بخیر.
    رفتم تو اتاق، در رو بستم.
    با خستگی لباسهام رو تند تند در آورم، و روی زمین انداختم. قاب عکسی که از اتاق عماد برداشتم رو از تو کیف در آورم.
    با دیدن عکس دوباره بغض توی گلوم نشست. قاب عکس رو، روی میز انداختم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم..
    خسته بودم از فکر کردن، خسته بودن از قول های آخر شب ها مبنی بر اینکه دیگه به عماد فکر نمی کنم. ولی صبح تا چشم هام رو باز می کنم اولین اسمی که به ذهنم میاد "عمادِ" خسته ام، خیلی خسته..
    *******،
    وارد دفتر شدم،توی کیفم داشتم دنباله گوشیم می گشتم که میرزایی با ورودم از روی صندلیش بلند شد.
    -سلام خانوم درویشی.
    گوشی رو در آوردم و سرم بالا گرفتم.
    -سلام عزیزم، صبحت بخیر.
    رفتم سمته اتاقم؛ دستم روی دستگیر نشست که میرزایی گفت:
    -خانوم مهمون دارید.
    با تعجب تای ابروم رو بالا دادم.
    -مهمون؟
    -بله.
    -کی؟
    -آقای آیین فر.
    با شک پرسیدم:
    -کی؟
    -کیان آیین فر.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با شک پرسیدم:
    -کی؟
    -کیان آیین فر.
    -با همسرشون؟
    -نه خانوم با یه آقایی اومدن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -اوکی ممنون به کارت برس.
    در رو باز کردم و رفتم داخل که کیان و سهیل به سمتم برگشتن.
    -سلام.
    سریع بلند شدن،انگار هول کرده بودن چون حتی جواب سلامم رو هم ندادن. شونه ی بالا انداختم و سمته میزم رفتم. سعی کردم عادی رفتار کنم تا نفهمن که کنجکاوم دلیل اومدنش رو بفهمم.
    کیفم رو، روی میز گذاشتم و برگشتم سمتشون.
    هنوز ایستاده بودن و فقط به من نگاه می کردن.
    تو نگاهش یه نگرانی و اضطراب خاصی بود که ناخوداگاه باعث دل نگرانیم میشد.
    میز رو دور زدم و رو به روشون ایستادم.
    -چیزی شده؟
    کیان سر برگردوند و به سهیل که شونه به شونه اش ایستاده بود نگاهی کرد. سهیل هم تا تردید چرخید.
    کم کم داشتم از این سکوتشون عصبی میشدم، نگران شده بودم نکنه بلایی سر عماد اومده و...
    وای خدا نه، من غلط کردم به عماد گفتم برو بمیر..نه خواهش میکنم از ته دل نگفتم.
    کیان به سمتم چرخید آب گلوش رو با سرو صدا قورت داد و لب تر کرد.
    -یلدا من..من باید یه چیزی بهت بگم ولی بای قول بدی خودت رو کنترل کنی.
    -چی!؟ اینجوری کیان؟ اینجوری که دارم پس میوفتم.
    وحشت زده نگاهم رو به سهیل و بعد کیان گردوندم.
    -عماد آره! عماد چیزیش شده؟
    تا این رو گفتم سهیل به سمته مخالفم چرخید و "وای" کنان چنگی به موهاش زد.
    ترسم صد برابر شد، بی طاقت ضربه ی به سـ*ـینه ی کیان زدم و داد زدم:
    -می گید چی شده یا نه!
    کیان سریع برگشت و عصبی بازوی سهیل رو کشید.
    -بسه سهیل اینجوری نکن.
    دست و پاهام شروع به لرزیدن کردن تمام تنم یخ بسته بود عاجزانه به کیان چشم دوخته بودم از ترس دیگه توان حرف زدن نداشتم.
    -یلدا اومدم بهت دلیل رفتن عماد رو بگم.
    -چی؟
    سرش رو پایین انداخت.
    -مجبور بود بره!
    گیج نگاهم رو بین سهیل و کیان گردوندم.
    -یعنی چی؟ چرا مجبور بود؟
    سرش رو بالا گرفت، نگاه اشک آلودش رو به چشم هام دوخت.
    -یلدا، عماد...عماد....
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد، با صدای تحلیل رفته ایی لب زدم.
    -عماد چی کیان؟
    نگران نگاهم کرد و آروم لب زد:
    -می گم اما...
    میون حرفش پریدم با صدای بغض آلودی فریاد زدم:
    -عماد چی کیان؟ حرف بزن جون به لبم کردی..
    سهیل بی طاقت با صدای بلند زد زیر گریه که همزمان کیان آروم لب زد:
    -عماد ایدز داره.
    حس کردم جون از تنم رفت، رنگ از صورتم پرید و....هیچی حس نمی کردم هیچ صدایی نمی شنیدم.. حتی دیگه چشمام اشک نداشت. مات و مبهوت به کیان زل زده بود که وحشت زده نگام می کرد.
    چشم هام رو بستم و با ته مونده ی انرژی که داشتم لب زدم:
    -دروغ می گی!
    دستش روی بازوم نشست.
    -یلد..
    دستش که روی دستم نشست به خودم اومدم، وحشیانه دستش رو پس زدم و محکم به عقب هولش دادم.
    جیغ زدم.
    -دروغ میگی، داری دروغ می گی. عماد بهتون گفته بیاید این دری وریا رو بهم بگید ها؟
    زدم رو سـ*ـینه اش که دوباره عقب رفت.
    -چون بهش گفتم اگه خبر مرگت هم بیاد ناراحت نمیشم میخواد تنبیه ام کنه ها؟ میخواد بیینه هنوز دوسش دارم یا نه؟
    از ته دل جیغ میزدم و به سـ*ـینه ی کیان میزدم.
    هق هق گریه ام کل اتاق رو پر کرده بود.
    -دارم، بقرآن عاشقم بهش بگید عاشقشم. اما دردغ نگید من غلط کردم اون حرفا رو زدم گـه خوردم فقط انقدر بد نباشید.
    عاجزانه مشت آرومی به سـ*ـینه ی کیان زدم.
    -آخه ایدز؟
    کلمه ی "ایدز" ی که گفتم مثل زنگ خطری تو گوشم پیچید و باعث شد وحشت زده سرم رو بالا بیارم.
    -دروغ گفتی مگه نه؟
    با گریه سرش رو پایین انداخت، اخم هام توی هم رفت با قدم های بلند سمته در رفتم، در رو باز کردم و داد زدم:
    -گمشید بیرون، یالا گمشید..
    جلو رفتم بازوی کیان رو گرفتم و سمته در کشوندم.
    -یالا بیرون، گمشو کثافت دروغگو. اینا رو می گیر که دوباره خر بشم.
    -یلدا...
    -یلداو مرگ، عماد کجاو ایدز کجا..
    -یلدا..
    نگاه تندی به کیان انداختم که نگاهم به سهیل که پشت سرش بود افتاد. عصبی گفتم:
    -سهیل تو چرا دیگه؟ چند گرفتی تا این مریضی رو به داداشت نصبت بدی ها؟
    کیان آروم تر از قبل گفت:
    -یلدا گوش..
    دست هام رو روی گوشم گذاشت که کیان عصبی دست هامو رو از روی گوشم برداشت و داد زد:
    -بقرآن، به جون خود عماد، عماد ایدز داره یلدا. به جون خودت دروغ نمی گم. ایدز داره و قرصاش رو نمی خوره. عماد داره می میره یلدا و فقط تو میتونی کمک...
    دیگه نفهمیدم چی شد، جون از تن رفت و توی آغـ*ـوش کیان بی هوش شدم...
    ***********
    -شوکه عصبی بهش وارد شده، سرمش که تموم شد می تونید ببریدش.
    با شنیدن این جمله ی دکتر، به هوش اومدم، چشم هام رو باز کردم. کیان و سهیل بالا فاصله از من کنار در ایستاده بودن و با نگرانی به حرف های دکتر گوش می دادن.
    اما تمام فکر من سمته عماد بود. با یادآوری حرف کیان بغضی توی گلوم نشست.
    "ایدز" عماد ایدز داشت و من نمی دونستم. آه یلدا آه..چه حرفایی به عماد زدی..
    آروم نالیدم:
    -عماد.
    سهیل نگران به سمتم اومد.
    -یلدا.
    نگاه گریونم رو بهش دوختم.
    -منو ببر پیش عماد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کیان از دکتر فاصله گرفت و سمتم اومد، دستش رو روی شونم گذاشت و مانع از بلند شدنم شد.
    -صبر کن یلدا سُر..
    بی هواس دستی که سوزن سُرم بهش وصل بود رو بالا آوردم و زیر دست کیان که سوزن با سوزش بدی از دستم در اومد.
    بی توجه به سوزش دستم و خونی که ازش میرفت گفتم:
    -یا می بریم یا خودم میرم.
    کیان کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند.
    -صبر کن.
    یه قدم رفت، که بی طاقت سهیل رو کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم.
    -من صبر ندارم.
    بی هوا برگشت و نعره زد:
    -خب لعنتی بزار با دکترت صحبت کنم.
    بغضم ترکید و آروم گفتم:
    -سر من داد نزن.
    -ببخشید. برمیگردم.
    رفت بیرون سهیل هم همراش رفتم، شالم رو، که روی سرم عقب رفته بود رو درست کردم.
    چند دقیقه گذشت اما نیومدن، بی طاقت سمته در رفتم بدون اینکه منتظرشون بمونم از بیمارستان بیرون زدم.
    سوار یکی از تاکسی های که دم بیمارستان بود، شدم، با عجله آدرس رو دادم و حرکت کرد..
    صدای آهنگی در فضای ماشین پیچید که بغضم رو سنگین تر کرد.

    《من از هوای بی تو بیزارم، به بدونت یه عجمره بیمارام. بالاتر از جونم عزیز من دوست دارم دوست دارم..》

    حرف های کیان لحظه ایی از ذهنم پاک نمیشد، عماد ایدز داشت! داره می م...نه یلدا.. نگو.. شاید دروغ گفته، آره دروغ گفته باید از خودِ عماد بپرسی..
    *
    *
    《بدون تو میدونی می میرم من به هوای تو گرفتارم..
    تموم دنیای من این حرفه دوست دارم، دوست دارم..》

    احساس خفگی داشتم به قفسه سینم چنگی زدم داشتم جون میدادم برای یه ذره هوای آزاد..
    دستهای لرزونم رو سمته دستگیره پنجره بردم و تا آخر بازش کردم.
    همزمان با باد خنکی که توی صورتم خورد صدای کیان تو گوشم پیچید "عماد ایدز داره"
    صدای هق هق گریه ام بلند شد..

    《نرو نرو دوباره نشکن لین شکسینه رو نزار بگیر جاتوم غم نرو، که عاشقت بیاره کم نرو..
    بمون بمون به حرمته روزهای رفتمون نزار بیوفتم از نفس بمون. منو نزار تو این قفس، بمون... نرو نرو》

    کاش دروغ باشه، کاش کیان بهم دروغ گفته باش. می بخشم بخدا عماد رو می بخشم. اگه دروغ باشه. تا برسم هزار بار توی دلم خدا رو قسم دادم ، التماس کردم که کیان دروغ گفته باشه. که عماد من مریض نباشه اون هم این مریضی لعنتی..
    در خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم کرایه رو حساب کردم..
    اما پای رفتنم سست بود؛ می ترسیدم برم و امیدم نا امید بشه. می ترسیدم برم و عماد هم همون حرفه کیان رو بزنه.
    اشک هام نگاهم رو تار و اشک آلود کرده بودن، در رو به روم تار میدیم و...
    با قدم های بی جون و آرومی سمته در رفتم، رستم رفت سمته زنگ در که همزمان در باز شد و عسل بیرون اومد. با دیدن من با تعجب لب زد:
    -یلدا!
    لبخند تلخی زدم. به در خیره شدم. که نگران سمتم اومد.
    -خوبی؟
    آروم گفتم:
    -عماد هستش آره؟
    -آره، واسه چی؟
    -میشه برم داخل.
    سریع از جلو در کنار رفت و در رو باز کردم.
    -حتما برو داخل.
    وارد خونه شدم پشت سرم اومد انگار از رفتن منصرف شد.
    قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، عسل سریع بازوم رو گرفت.
    -نیوفتی.
    حرفی نزدم و تنها با نگاهی اشک آلود به در سالن که از نظرم فرسنگ ها ازم دور بود نگاه می کردم.
    عسل کا انگار متوجه حاله بدم شده بود کمک کرد تا برم داخل.. وارد سالن که شدیم لاله خانوم با دیدنم مثل عسل تعجب کرد اما من که منتظر اونا نبودم. من واسه دیدن اینا اینجا نیومدم.
    اومدم عمادم رو ببینم، اومدم تا از زبون خودش حقیقت رو بفهمم. اومدم خودش بهم بگه کیان دروغ گفته..
    آره یلدا نگران نباش، کیان دروغ گفت عماد مریض نیست.
    هر دفعه که این جمله رو می گفتم برای امید دادن به خودم یاد هیکل لاغر و چهره ی رنگ پریده ی عماد می افتادم و اشک هام شدت می گرفت.
    عسل آروم گفت:
    -بشی..
    -عماد کجاست؟
    -چی؟
    تکرار کردم.
    -عماد کجاست؟
    -بالاس، تو بشین تا بگم بیاد.
    دستش رو از دور بازوم پس زدم که نزدیک بود بیوفتم؛ تا خواست بازوم رو بگیره دوباره دستش رو پس زدم و خودم رو به پشتی مبل تکیه زدم.
    -بگو عماد بیاد.
    -باشه، باشه..
    دوید سمته پله ها و به یک چشم به هم زدن از پله ها بالا رفت. لاله خانوم جلو اومد نگاهشون گریون بود و پر از امید..
    با صدای آروم و بغض آلودی گفت:
    -کیان بهت گفت آره؟
    امیدوارانه پرسیدم:
    -دروغ گفت مگه نه؟
    گوشه ی دستمال توی سرش رو جلوی صورتش گذاشت و گریه کنان دوید توی آشپزخونه..
    پاهام بی جون شد و روی زمین دو زانو نشستم. حالم بد بود، توی قلبم احساس سنگینی می کردم نفس های خستم نامنظم دم و بازدم میشد.
    با صدای قدم هایی که از پله ها پایین می اومد، سرم رو بالا آوردم با دیدن قامت خمیده ی عماد اشک به چشم هام هجوم آورد.
    آروم دست مشت شده ام رو به سـ*ـینه ام زد. آخ یلدا به قربون اون قدت بشه عمادم..آخه چه جور باور کنم!؟
    عماد با دیدنم لحظه ی مکث کرد و روی پله ی اول ایستاد، به وضوح دیدم که رنگ از رخش پرید.
    وحشت زده سمتم دوید و کنارم زانو زد دست هاش رو قاب صورتم کرد.
    -چی شده یلدا؟ چه اتفاقی افتاده؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بی طاقت دستاش رو پس زدم و خودم رو تو آغوشش انداختم. سرم رو، روی سـ*ـینه اش گذاشتم به لباسش چنگ زدم.
    تو بغلش گریه می کردم، هق هق می کردم تند تند سـ*ـینه ، گردن و صورتش رو می بوسیدم. کارام دست خودم نبود..یادم رفته بود چرا و واسه چی اومدم اینجا..
    افسار دلم از دستم در رفته بود، عپیق نفس کشیدم و بوی عطر همیشگی و خاص عماد رو به ریه هام فرستادم.
    -یلدا قربونت بشم چی شده؟
    بازوهام رو گرفت و عقبم بردم نگران نگام کرد.
    -چی شده یلدا؟
    قیافم از درد و غم توی هم رفت.
    -دروغه مگه نه؟
    -چی؟
    هق زدم. دست هام رو دو طرف صورتش قاب کردم.
    -دروغ می گن مگه نه؟ کیان دروغ گفت آره؟
    اخم هاش توی هم رفت، نگاهش سمته در کشیده شد، رد نگاهش رو گرفتم کیان و سهیل کنار در با رنگی پریده ایستاده بود.
    با تردید برگشت و جدی پرسید:
    -کیان چی بهت گفت!؟
    آب گلوم رو به زور قورت دادم. انگار داشتن ذره ذره جونم رو ازم می گرفتن، توان پرسیدن این سوال لعنتی رو نداشتم. انگار اگه می پرسیدم می مردم..
    -یلدا، گفتم کیان چی گفت!
    قطرا اشکی آروم روی گونم چکید، بی جون لب زدم.
    -تو ایدز داری عماد؟
    تا این رو گفتم تو جاش به شدت بلند شد، سمته کیان برگشت و نعره زد.
    -چه گهی خوردی عماد؟
    از ترس تکونی خوردم، اما خودم رو نباختم. بلند شدم و بازوی عماد رو سمته خودم کشوندم.
    -منو ببین عماد، بگو دروغه.
    کلافه بازوش رو از دستم بیرون کشید.
    -دست از سرم بردار.
    کیان جلو اومد و داد زد:
    -چرا نمی گی؟ چرا بهش نمی گی که دروغ نمی گم؟ خب بگو بخاطر همین بود که ولش کردی رفت بگو قرصای لعنتیت رو نمی خوره..
    عماد غرید:
    -کیان.
    -کیانو مرگ، کیانو درد..یلدا من دروغ نمی گم این احمق ایدز داره و قرصاش رو مصرف نمی کنه، یه روش درمانی جدید برای ایدز اومده...
    -کیان تمام کن این شرو ورا رو شش ساله منتظریم اما هن..
    نگاهش به نگاه ناباور من که خورد، حرفش رو خورد. پس دروغ نبود..
    یک قدم عقب رفتم که وحشت زده سمتم اومد.
    -یلدا..
    -حقیقت داره آره؟
    چشم هاش رو با درد بست و نالید:
    -یلدا.
    با بغض عاجزانه لب زدم:
    -آخه چطور؟
    بازوم رو گرفت و سمته مبل ها بردم.
    -بیا بشین یلدا، رنگ به روت نمونده.
    روی مبل نشستم، خواست بره که دستش رو گرفتم.
    -نرو.
    -برمیگردم.
    -نه نرو.
    نگاه نگرانش رو به چشم هام دوخت.
    -حالت خوب نیست.
    -من خوبم.
    -آخه!
    نالیدم:
    -بشین خواهش می کنم.
    کنارم نشست و رو به عسل که کنار پله ها آروم داشت گریه می کرد گفت:
    -یه لیوان آب بیار واسش.
    خیره به چهره اش زل زده بودم، تک تک اجزای صورتش رو از برمیکردم. صورتش لاغر شده بود اما هنوز همون نگاه مهربون رو داشت نگاهی که دلم رو طپش می انداخت.
    دست سردم رو روی دستش گذاشتم.
    -چرا بهم نگفتی عماد؟
    حرفی نزد و فقط سرش رو پایین انداخت.
    -نگفتی چون میترسیدی من هم...
    سریع گفت:
    -خدا نکنه.
    -پس چی؟
    -از همین می ترسیدم.
    میون گریه تلخ خندیدم.
    -نترسیدی از دوریت بمیرم.
    سرش رو بالا آورد و عمیق تو چشم هام خیره شد
    -چیه؟ نکنه میخوای بگی تو که از دوریم نمردی آره!؟
    لبخند کوچیکی روی لبش نشست، همین لبخندش تمام دردهام رو به دسته فراموشی سپرد اینبار میون بغض و گریه از ته دل خندیدیم. دستش رو محکم تر گرفتم و گفتم:
    -توی تمام این 6سال من هر روزش مُرده بودم. یه مُرده متحرک..
    سرش رو پایین انداخت.
    -ببخشید.
    -چی رو ببخشم عماد!؟ فداکاری تو رو؟ یا حرف های که به ناحق بهت زدم؟
    دستش رو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد.
    -نمیشه یلدا؟
    سر بالا کردم و نگاش کردم.
    -چی نمیشه؟
    نگاهش رو ازم دزدید.
    -من و تو دیگه نمیشه.
    از جام بلند شدم و با تحکم گفتم:
    -این رو تو دیگه تصمیم نمی گیری.
    کلافه چنگی زد تو موهاش و عصبی گفت:
    -انگار حرف های دیشبم رو یادت رفت.
    لبخندی روی لبم نشست.
    -همون دیشبم اون حرفا رو باور نکردم عماد. نسرین بهم گفت شریک شوهرش ماهی یک بار میره رستوران. پس حتما ماهی یک بار توی اون اتاق می رفتی و عکس رو می دیدی اگه دوسم نداشتی..
    -گفتم خیال بافی نکن.
    جالبی این بحث و حرف های عماد این بود که در هین حرف زدن اصلا نگام نمی کرد. نگاهی به کیان و سهیل که لبخندی رو لبشون بود و منتظر به من نگاه می کردن انداختم.
    -اوکی. فقط ثابت کنم بهم، تو چشم هام زل بزن و بگو یلدا من تو رو دوست ندارم؛ تا باور کنم. باور کن اگه بگی میرم و دیگه برنمی گردم.
    گوشه ی پیرهنش رو گرفتم و سمته خودم کشوندم.
    -نگام کن و بگو.
    سرش رو برگردوند و تو چشم هام زل زد. نفس تو سینم حبس شد..
    با اکراه پلک میزدم دوست نداشتم حتی واسه لحظه چشم روی هم بزارم تا یک لحظه از دیدنش عقب بیوفتم.
    حرف نمیزد فقط نگام می کرد، هی لب باز می کرد تا حرف بزنه اما دوباره لب هاش روی هم قفل میشد.
    زمان به کُندی می گذشت و عماد هنوز سکوت اختیار کرده بود. من که می دونستم نمی..
    -یلدا..
    نفسم تو سـ*ـینه حبس شد. وحشت زده تو چشم هاش زل زدم. با حرص چشم هاش رو بست و غرید:
    -برو لعنتی، برو دست از سرم بردار.
    این رو گفت و به تندی از کنارم رد شد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخند عمیقی روی لبم نشست، چشم هام رو بستم..بی جون روی مبل نشستم.
    نتونست بگه..
    سهیل و کیان با عجله جلو اومدن و هر کدوم یه سمتم روی مبل نشستن.
    سهیل سریع گفت:
    -چی شده؟
    متعجب به هر دو نگاه کردم.
    -مگه خودتون نبودید!
    کیان دستش رو پشت گردنم برد، خم شدم که پس گردنی به سهیل زد.
    -تو لال شو.
    سهیل دستش رو پشت گردنش برد و ماساژ داد.
    -اِ خب چرا میزنی؟
    -هیسس! بگو یلدا...
    -چی بگم؟
    -میخوای چکار کن.
    خیلی عادی از جام بلند شدم.
    -هیچ همونجور که خودش خواست میرم.
    کیان و سهیل با هم داد زدن:
    -چی؟
    -الان میرم. ولی فردا برمیگردم.
    سمته در رفتم که کیان از جاش بلند شد.
    -بزار می رسونمت.
    -نه خودم میرم.
    صدای عماد از روی پله ها اومد.
    -دستت رو تمیز کن بعد برو. خودتم تنها نمی ری.
    چرخیدم سمتش،با دیدن چهره ی رنگ پریده اش بغضی توی گلوم نشست. الهی یلدا فدای این دل نگرانی هات بشه.
    دستم رو بالا گرفتم، رد خونی که دلیل سوزن سُرم بود روی دستم بود. لبخند تلخی زدم.
    -چشم.
    چرخید و از پله ها بالا رفت، همزمان لاله خانوم با چشم های گریون از آشپزخونه بیرون اومد. سینی توی دستش بود. یه لیوان آب و قرص..
    داشت سمته پله ها می رفت که سه جفت نگاه سمتم برگشته شد..
    به ترتیب عسل_سهیل_کیان..
    بدون هیچ تردیدی کیفم رو، روی زمین گذاشتم و سمته لاله خانوم رفتم.
    -لاله خانوم!
    برگش سمتم، دستم رو سمته سینی گرفتم و آروم گفتم:
    -من میبرم.
    بی هیچ حرفی سینی رو داد. از پله ها بالا رفتم و سمته اتاق عماد رفتم.
    بغضم هر لحظه سنگین تر میشد. هیچ وقت فکر این لحظه ی تلخ رو نکرده بودم.
    در رو باز کردم و وارد شدم، عماد پشتش به در بود تا صدای باز شدن در رو شنید عصبی گفت:
    -مامان من قرص نمیخورم بردار ببر.
    سینی رو روی میز گذاشتم، قرص رو همراه با لیوان آب برداشتم و سمتش رفتم.
    -ساعت قرص هات رو هم حفظی اما به خودت زحمت نمی دی بخوری؟
    سریع برگشت سمتم.
    -یلدا؟!
    -با خودت لج می کنی یا با این بی چاره ها؟
    اخم هاش توی هم رفت، گوشیش رو روی تخت انداخت و یک قدم جلو اومد.
    -مگه نمی خواستی بری؟
    بسته قرص و لیوان آب رو از دستم گرفت.
    -حالا برو.
    دست به سـ*ـینه جلوش ایستادم و خیره خیره نگاهش کردم.
    -بخور.
    قرص و لیوان رو روی عسلی گذاشت و با لحن کلافه و عصبی گفت:
    -نمی خورم، برو بیرون.
    -باید بخوری.
    بسته قرص رو برداشتم و سمتش گرفتم.
    -بگیر و بخور.
    ازم گرفتش و پرتش کرد روی زمین. داد زد:
    -گفتم نمی خورم یلدا، برو بیرون عصبیم نکن.
    لجوجانه پا به زمین کوبیدم و شمرده شمرده گفتم:
    -نِ..می..رم. قرصت رو بخور.
    عصبی چنگی تو موهاش زد، سری تکون داد پوزخند عصبی روی لبش نشست.
    -باید حدس میزدم چرا کیان دست به دامن تو شد، که بیای گیر بدی به من تا قرص هام رو بخوری.
    نگاه سردش رو به چشم هام دوخت.
    -چی شد؟ اون نفرت تو نگاهت چی شد؟ تو همونی نبودی که گفت اگه بمیرمم یه خدا بیامرز واسم نمیگی؟ چی شد فهمیدی مریضم حس ترحمت گل کرد؟ میخوای بشی خوبه ی داستان آره؟
    با حرف هاش بغضم ترکید و اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
    دست هام رو، روی گوشم گذاشتم و با صدای لرزونی گفتم:
    -بسه عماد، بسه نگو نمی خوام بشنوم.
    با خشمی غیر قابل کنترل چنگ زد به دستام و از رو گوشم برداشت فریاد زد:
    -نه باید گوش بدی، یلدا نمی خوامت چرا نمی فهمی ها؟ نه خودت رو نه این ترحم مسخره اتو... اگه بحث این قرص های لعنتیِ باشه میخورمشون به جون خودت می خور...
    حرفش رو قطع کرد، با چشم های اشکی و درشتم به ل*ب*هاش خیره شدم. حتی خودش هم با خودش یه دل نبود.. می گـه دلش نمی خوادتم اما هنوز هم قسم اسم من روی لبهاشه..
    میون گریه از ته دل خندیدم. دستم رو، روی دهنم گذاشتم با صدای بلند هم می خندیدم هم گریه می کردم.
    عقب عقب رفتم و گفتم:
    -تو دیوونه ایی؛ عماد تو دیوونه ایی منم دیوونه کردی.
    جنون آمیز به سمتش خیر برداشتم در حالی که مشت های پی در پی به سـ*ـینه اش میزدم با گریه و صدای جیغ جیغویی گفتم:
    -آخه احمق من و ترحم؟ اونم به تو؟ دیگه واسه ات چکار کنم تا بفهمی عاشقتم؟ تا بهت بفهمونم من از لیلیِ مجنون هم واسه تو لیلی ترینم؟ چقدر دیگه می خوای بری و بیای و من با همون علاقه ی روز اول قبولت کنم تا بفهمی چقدر می خوامت؟
    مشت آخری به سینش زدم و سرم رد روی سـ*ـینه اش گذاشتم. هق زدم.
    -تا کی عماد؟ تاکی..؟
    دست سردش رو پشت کمرم گذاشت صدای غم آلودش توی گوشم پیچید:
    -گریه نکن یلدا، غلط کردم گریه نکن.
    بازوهام رو گرفت و به عقب بردم، چشم هاش از اشک نم دار شده بودن اما دوباره نگاهش مهربون شده بود، همون نگاه مهربونی که دوست داشتم.
    -من بدم یلدا، لیاقتت رو ندا...
    انگشت اشاره ام روی روی لبش گذاشتم.
    -هیس! نگو عماد هیچ کس جز تو لیاقت من رو نداره. تو خوبی انقدر خوب که اندازه نداره.
    لب ورچیدم.
    -اما اون موقع هایی که بدون در نظر گرفتن من یهو می ری بدی خیلی بد..
    با اتمام این حرفم اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد، ناباورانه لب زدم:
    -عماد!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -سخت بود یلدا؛ برام سخت بود تنهات بزارم و ما روی دلم بزارم اما سخت تر از اون این بود که خدای نکرده این مریضی لعنتی به تو منتقل بشه.
    چشم هاش رو بست. و عقب رفت.
    -برای همین می گم برو؛ برای همین میگم من و تو دیگه ما نمی شیم.
    بغضی که راه نفسم رو گرفته بود رو به سختی پس زدم و با صدای لرزون و هش داری گفتم:
    -ما هیچ وقت من و تو نبودیم. من از وقتی تو رو، اون نگاه مهربونتو اون لبخند زیباتو دیدم گفتم ما واسه همیمم. دیگه هیچ وقت این ما به من و تو تغییر نکرد. حتی این مریضی که کیان می گـه درمون داره هم نمی تونم ما رو از هم جدا کنه عماد، اینبار دیگه نمیزارم صد بار هم از خودت برونیم من کم نمیارم. ما با هم این مریضی رو از بین می بریم.
    نیش خند تلخ زدی.
    -کیان بهت گفته چقدر هزینه ی این عمله یا نه؟
    سری به نشونه ی نه تکون دادم، تا خواست حرفی بزنه گفتم:
    -عماد! نمیخوام از ناامیدی هات بگی. در ضمن کیان بهم نگفت اما خودم یه جایی خوندم که هزینه ی داروهای افراد مبتلا به ایدز رو دولت میده و کاملا رایگانه.
    دستی به بازوش زدم.
    -پس ناامید نباش، من تا آخرش کنارتم.
    خم شدم بسته قرص رو برداشتم و سمتش گرفتم.
    -بگیر تا برم آب سرد بیارم این گرم شد.
    -نمی خواد با همین می خورم.
    لیوان رو از گرفت و بالاخره یک قرص در از بسته در آورد و خورد.
    -حالا خوب شد؟
    لبخند عمیقی به روش زدم.
    -آره عالیه.
    قرص و لیوان رو ازش گرفتم برگشتم و توی سینی گذاشتم.
    -یلدا...؟
    -جانم؟
    -قول می دی اگه بیماریم خوب نشد خودت بری؟
    نگاهم رو از داخل آیینه بهش انداختم.
    -جوابم رو خودت می دونی؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و چنگی تو موهاش زد.
    -نمیشه.
    لبخندی روی لبم نشست؛ سمتش برگشتم.
    -چی نمیشه؟
    آروم زدم رو سـ*ـینه اش و با حرص گفتم:
    -من دیرم شده، دیگه برم خونه تو هم کمتر حرف ناامید کننده بزن.
    حرفی نزد، که بی مقدمه جلو رفتم و گونش رو بوسیدم.
    -خدافظ عزیزم.
    برگشتم سمته در که دستم رو گرفت.
    -صبر کن، تنها نری با کیان برو.
    رگ شیطنتم زد بالا،سر برگشتم سمتش و مثل دختر بچه های شیطون به در تکیه زدم و ابرو بالا انداختم.
    -نچ.
    اخم ریزی کرد.
    -یلدا تنها نمی ری.
    -اوکی.
    -پس برو.
    -گفتم اوکی نگفتم که با کیان میرم.
    دست هاش رو تو جیب شلوارش برد و یک قدم جلو اومد.
    -پس چی؟
    انگشت به دندون گرفتم و با شیطنت نگاهش کردم. که لبخندی روی لبش نشست.
    -انگار نه دیگه دختر 20 ساله نیستی.
    با این حرفش قهقه زدم، جیغ زدم.
    -اِ عماد.
    لبخندش عمیق تر شد، جلو اومد سرش رو تو گردنم برد و بـ..وسـ..ـه ی ریز به گردنم زد.
    -جان عماد؟
    چشم هام رو با لـ*ـذت بستم، انگار همه چی برگشته بود به شیش سال قبل. می دونستم عماد از خود بی خود شده و حواسش به کارش نیست اما همینم واسه قلب عاشق من غنیمت بود.
    -خودت من رو ببر.
    دستش دور گردنم حلقه شد، سرش هنوز توی گودی گردنم بود نفس عمیقی کشید.
    -دیر شده میخوای نرو.
    لبخندی روی لبم نشست، نه انگار جدی جدی داشت راه می اومد. انگار خودش هم از این دوری خسته کننده، خسته شده بود.
    بدون فکر دهن باز کردم و گفتم:
    -اگه شیش سال قبل به جای رفتن می موندی حالا زنت بودم و..
    تا این حرف رو زدم عقب رفت. اخم روی پیشونیش رنگ گرفته بود. به سردی گفت:
    -نخواستم، و تا وقتی این مریضی لعنتی نرفته هم نمی خوام. برو بیرون تا لباس عوض کنم.
    با اینکه حرفش تلخ بود اما برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم حق به جانب گفتم:
    -تو غلط کردی.
    چرخید سمتم و با چشم های گرده شده از تعجب نگاهم کرد، انقدر نگاهش با حال بود که ناخوداگاه خنده ام گرفت. دستم رو، روی دهنم گذاشت و ریز خندیدم.
    که لبخندی روی لبش نشست دستش رو جلو آورد و دستم رو از روی دهنم برداشت.
    -هنوز این عادتو ترک نکردی.
    لبخند از روی لب هام رفت، آروم گفتم:
    -خیلی وقته از ته دل و اینجوری نخندیدم برای همین هنوز عادتم از سرم نرفته.
    لبخندش محو شد و غم تو چشم هاش نشست. اشک تو چشم هام هجوم آورد سریع چرخیدم سمته در و با گفتن "بیرون منتظرتم" از اتاق بیرون اومدم.
    که همزمان دز اتاق رو به رو باز شد و پدر عماد بیرون اومد، با دیدنم چشم هاش گرد شد . آروم لب زد:
    -تو؟
    می دونستم اصلا از من خوشش نمیاد برای همین فقط به گفتن "سلام" اکتفا کردم. و بدون هیچ حرف دیگه ایی از پله ها پایین رفتم.
    پا روی آخرین پله که گذاشتم هر 4 نفر سمتم برگشتن و منتظر نگاهم کردن.
    لاله خانوم مضطرب از روی مبل بلند شد.
    -چی شد؟
    لبخندی به روش زدم.
    -قرصش رو خورد. فقط شرمنده یادم رفت سی..
    هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش رو بهم رسوند و در آغـ*ـوش کشیدم. با گریه گفت:
    -قربونت برم دخترم، ممنون که اومدی می دونستم عماد دوست دارم و حرف روی حرفت نمیذاره، مرسی دخترم.
    گونش رو بوسیدم و عقب رفتم.
    -من کاری نکردم لاله خانوم، نیاز به این همه تشکر نیست.
    -نه قربونت برم تو خودت نمی دونی چه فرشته ایی هستی واسه زندگی از روح افتاده ی عمادم...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ************
    با لبخند روی لبم و نگاهی که از خوشحالی برق میزد به ماشین عماد که دور میشد نگاه کردم، سر پیچ کوچه که گذشت سمته در برگشتم که همزمان ماشینی جلوی پام ترمز کرد.
    کنجکاو برگشتم تا ببینم کیه، با دیدن داوود اخم هام توی هم رفت پا تند کردم سمته در که به عجله از ماشین بیرون اومد و سمام دوید.
    -صبر کن یلدا، خواهش می کنم.
    کلید رو تو قفل بردم که دستش روی دستم نشست به سرعت دستش رو پس زدم و نگاه تندی بهش انداختم.
    -چته چی می خوای؟
    -باید حرف بزنیم.
    -من با تو حرفی ندارم.
    در رو باز کردم که با یه حرکت خودش رو جلوم انداخت.
    -یلدا باید حرف بزنیم.
    عصبی عقب رفتم تا فاصله ام رو باهاش کم کن.
    -چه خبرته؟ برو عقب ببینم.
    -خواهش می کنم گوش کن به حرفام.
    چشم هام رو با حرص بستم.
    که صدای دلخورش بلند شد.
    -به خاطر اون پسره اس که بهم جواب منفی می دی آره؟ یلدا بخدا من دوست دارم یکم من رو ببین. محض رضای خدا برای یکبار هم که شده به خواستم فکر کن. دیگه وقتشه فکر اون پسره ی نامرد رو که دم عروسی...
    چشم هام با خشم باز کردم و داد زدم:
    -بسه داوود، دیگه نمی خوام بشنوم من جوابت رو یک بار که چه عرض کنم صد بار دادم. تو نمی فهمی دیگه مشکل من نیست.
    با کیف زدم به بازوش که عقب رفت.
    -پس هنوز دوسش دارم.
    سرم رو چرخوندم سمتش و نگاه تند و تیزی بهش انداختم. نخواستم جوابش رو بدم اما نتونستم و در نهایت با لحن تلخی گفتم:
    -آره هنوزم دوسش دارم، در ضمن اون پسری که تو می گی نامرد، از تو مرد تره. فکر نکن یادم رفته حرفاتو..
    این رو گفتم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب داوود باشم، داخل رفتم و در رو بستم.
    -یلدا!
    از چت عماد بیرون اومدم و صحفه گوشی رو خاموش کردم.
    -جانم مامان؟
    -بیای بیرون بهت می گم.
    پوفی کردم بی حوصله از جام بلند شدم و رفتم بیرون، مامان کنار پله ها منتظر ایستاده بود.
    -خب مادر من تو که تا اینجا اومدی یه چند قدم جلوتر بیا. و بیا داخل.
    -خوبه خوبه کم زبون بریز، برو پیش ماهور ببین چشه از صبح که اومده همش تو اتاقشه به منم که چیزی نمی گـه.
    با این حرفه مامان نگران به در اتاق بسته ی ماهور نگاه کردم "باشه" ایی گفتم و رفتم سمته اتاقش.
    تقه ایی به در زدم که صدای گرفته و آرومش اومد.
    -بیا داخل.
    وارد اتاق شدم، با دیدن ماهور که زیر پتو بود و گوشیش هم روی زمین پرت بود نگرانتر سمتش رفتم.
    -ماهور چی شده؟
    جوابی نداد؛ پتو رو از سرش کشیدم که..
    در حالی که طاق باز دراز کشیده بود نگاه گریونش رو بهم دوخت.
    -ماهور چته؟
    تا این رو گفتم بلند و شد ک گریه کنان خودش رو تو آغوشم انداخت.
    -ماهور عزیزم ی شده؟ نگرانم کردی...
    -یلدا، یگانه..
    و هق هق گریه اش فضا رو پر کرد، با شنیدن اسم یگانه نفس تو سـ*ـینه ام حبس شد.
    آروم و ناباورانه لب زدم:
    -یگانه چی؟
    -یلدا هنوزم باورم نمیشه، یگانه مُرد.
    جون از تن رفت، نمی تونستم نفس بکشم تنها چهره ی معصوم یگانه جلوی چشم هام زنده شد.
    ماهور در همون حالی که گریه می کرد به سختی گفت:
    -دیشب به مهراد گفت دلش هوای پدرش رو کرده، بردش.
    هق هق کرد و مکثی تو حرف زدنش افتاد.
    -شبونه بردش شیراز، انگار همون دیشب سر قبر فوت کرد.
    بی اختیار چشم هام از اشک پر شد و تا به خودم بیام اشک هام روی گونم سُر خورد.
    *******
    صدای گریه های گوش خراشی که در فضا پیچیده بود و صدای قرآن هر لحظه حالم رو بد و بدتر می کرد. نگاه گریونم به عکس قاب شده ی یگانه که درست رو به روم بود، مات مونده بود.
    هر لحظه، از یک گوشه صدای شیون بالاتر می رفت. اما هیچ کدوم گوش خراش تر از صدای گریه های بلند و مردونه ی مهراد و مهران نبود که با این همه سرو صدا باز هم بلندتر از همه بود.
    نگاهم به سمته ماهور که از پشت پنجره با نگاهی گریون به مهراد چشم دوخته بود، چرخید.
    انگار حال ماهور از تمام کسایی که یه جورایی فامیل یگانه حساب میشدن بدتر بود.
    -خانوم یه لیوان آب می دید؟
    با صدای زنی که از کنارم بلند شد به خودم اومدم.
    گیج برگشتم سمتش با دیدن لیوان توی دستم موقعیتم رو یادم اومد.
    سریع پارچ رو بالا گرفتم و آب واسش ریختم.
    -ممنون.
    زن که رفت، رو به خواهر زاده ی یگانه که با فاصله از من داشت حلوا بر می کرد گفتم:
    -دنیا جان حلوا فرستادی سمته مردا؟
    -نه به خدا وقت نکردم.
    -خودم میبرم.
    رفتم توی آشپزخونه دو ظرف حلوا از نرگس خواهر یگانه گرفتم و سمته در سالن رفتم.
    از در که بیرون زدم با چشم دنباله عماد گشتم، صبح تا بهش خبر دادم که میخوام بیام اینجا با عجله خودش رو بهم رسوند.
    وقتی هم اومد با دیدن حاله مهراد و مهران و دست تنها بودنشون گفت که می مونه.
    بالاخره پیداش کردم، کنار دیگ غذا ایستاده بود و با مردی صحبت می کرد.
    سرم رو پایین انداختم و سمتش رفتم.
    -عماد!
    برگشتم سمتم.
    -جانم؟
    سرم رو بالا گرفتم برای چند لحظه میخش شدم، آخ که چقدر تیپ مشکی بهش می اومد.
    -یلدا...یلدا..
    به خودم اومدم، تکونی خوردم ک سریع گفتم:
    -ها بله؟
    لبخند مهربونی زد.
    -اونا رو بده خودتم سریع برو داخل.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا