- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
با حرص گفتم:بابا
بابا:جانم بابا
_بسته دیگه داری شورشو در میاری نذار به مامان بگم
بابا:اِاِ دخترم؟
مامان:چیو باید به من بگی؟
بگم
بابا:دخترم؟
مامان:بگو مامان جان
ابرو انداختم بالا و به بابا نگاه کردم که گفت:اگه بگی من می دونم و تو
مامان اخم کرد و گفت:به بچم چیکاری داری؟بذار حرفشو بزنه...بگو مادر بگو قربونت برم
_مامانی اون لباس آبیه بود که خیلی دوسش داشتی بعد تو تن عمه تینا دیدی
مامان :خب؟
_بابا چون عمه تینا خوشش اومده بود رفت مثل همونو براش بخره اما دید تموم شده مال تو رو داد به عمه یعنی قضیه سوختن و اینا الکی بود
مامان :تو از کجا می دونی ؟
_آخه خیلی ناراحت بودی رفتم پیش آقا شریف...کلی تحویلم گرفت و گفت لباسو که تحویل دادم منم قضیه سوختن لباستو گفتم که گفت اینطوری نیس...بعدتو مهمونی عمه گفت بابا برام خریده
مامان برگشت سمت بابا که بابا گفت:عشقم
مامان ترکید :زهرمار وعشقم مرگ و عشقم کوفت وعشقم ،خجالت نمی کشی به من دروغ میگی؟تو برداشتی لباسی که من دوس داشتم دادی به آبجیت؟حقا که بی شعوری
بلند شد و رفت بالا. خندیدم و به بابا گفتم :حقته می خواستی. به من نخندی
بابا:زهرمار بی شعور حالا من مامانتو چطور راضی کنم؟
_کاری نداره که
بابا :چطور؟
_حالا
بابا:دخترگلم؟
_به شرطی که رفتیم تهران پول بدی برم با دوستام بیرون
بابا:باشه
_هیچی برو بگو عزیزم من بخاطر این،این کارو کردم چون تو اون لباس تو فوق العاده می شدی من از روی حسادتم این کاررو کردم وگرنه خواهر کیلویی چنده؟
بابا:یعنی حله؟
_صد در صد برو که رد خور نداره
بابا که رفت بی بی گفت :کارت خیلی زشت بود مادر
مهیار :واقعا که
ماهان:خجالت نمی کشی؟
_ای بابا الان با هم آشتی می کنن میان پایین می گی نه نگاه کن 1...2...3
مامان و بابا دست تو دست هم،با لبی خندون اومدن پایین گفتم :دیدین ؟
بی بی:از دست تو
مهیار:ایول داری
ماهان:تو دیگه کی هستی؟
_رویا هستم و در حال حاضر در خدمتتونم
بابا:جانم بابا
_بسته دیگه داری شورشو در میاری نذار به مامان بگم
بابا:اِاِ دخترم؟
مامان:چیو باید به من بگی؟
بگم
بابا:دخترم؟
مامان:بگو مامان جان
ابرو انداختم بالا و به بابا نگاه کردم که گفت:اگه بگی من می دونم و تو
مامان اخم کرد و گفت:به بچم چیکاری داری؟بذار حرفشو بزنه...بگو مادر بگو قربونت برم
_مامانی اون لباس آبیه بود که خیلی دوسش داشتی بعد تو تن عمه تینا دیدی
مامان :خب؟
_بابا چون عمه تینا خوشش اومده بود رفت مثل همونو براش بخره اما دید تموم شده مال تو رو داد به عمه یعنی قضیه سوختن و اینا الکی بود
مامان :تو از کجا می دونی ؟
_آخه خیلی ناراحت بودی رفتم پیش آقا شریف...کلی تحویلم گرفت و گفت لباسو که تحویل دادم منم قضیه سوختن لباستو گفتم که گفت اینطوری نیس...بعدتو مهمونی عمه گفت بابا برام خریده
مامان برگشت سمت بابا که بابا گفت:عشقم
مامان ترکید :زهرمار وعشقم مرگ و عشقم کوفت وعشقم ،خجالت نمی کشی به من دروغ میگی؟تو برداشتی لباسی که من دوس داشتم دادی به آبجیت؟حقا که بی شعوری
بلند شد و رفت بالا. خندیدم و به بابا گفتم :حقته می خواستی. به من نخندی
بابا:زهرمار بی شعور حالا من مامانتو چطور راضی کنم؟
_کاری نداره که
بابا :چطور؟
_حالا
بابا:دخترگلم؟
_به شرطی که رفتیم تهران پول بدی برم با دوستام بیرون
بابا:باشه
_هیچی برو بگو عزیزم من بخاطر این،این کارو کردم چون تو اون لباس تو فوق العاده می شدی من از روی حسادتم این کاررو کردم وگرنه خواهر کیلویی چنده؟
بابا:یعنی حله؟
_صد در صد برو که رد خور نداره
بابا که رفت بی بی گفت :کارت خیلی زشت بود مادر
مهیار :واقعا که
ماهان:خجالت نمی کشی؟
_ای بابا الان با هم آشتی می کنن میان پایین می گی نه نگاه کن 1...2...3
مامان و بابا دست تو دست هم،با لبی خندون اومدن پایین گفتم :دیدین ؟
بی بی:از دست تو
مهیار:ایول داری
ماهان:تو دیگه کی هستی؟
_رویا هستم و در حال حاضر در خدمتتونم
آخرین ویرایش: