کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
با حرص گفتم:بابا
بابا:جانم بابا
_بسته دیگه داری شورشو در میاری نذار به مامان بگم
بابا:اِاِ دخترم؟
مامان:چیو باید به من بگی؟
بگم
بابا:دخترم؟
مامان:بگو مامان جان
ابرو انداختم بالا و به بابا نگاه کردم که گفت:اگه بگی من می دونم و تو
مامان اخم کرد و گفت:به بچم چیکاری داری؟بذار حرفشو بزنه...بگو مادر بگو قربونت برم
_مامانی اون لباس آبیه بود که خیلی دوسش داشتی بعد تو تن عمه تینا دیدی
مامان :خب؟
_بابا چون عمه تینا خوشش اومده بود رفت مثل همونو براش بخره اما دید تموم شده مال تو رو داد به عمه یعنی قضیه سوختن و اینا الکی بود
مامان :تو از کجا می دونی ؟
_آخه خیلی ناراحت بودی رفتم پیش آقا شریف...کلی تحویلم گرفت و گفت لباسو که تحویل دادم منم قضیه سوختن لباستو گفتم که گفت اینطوری نیس...بعدتو مهمونی عمه گفت بابا برام خریده
مامان برگشت سمت بابا که بابا گفت:عشقم
مامان ترکید :زهرمار وعشقم مرگ و عشقم کوفت وعشقم ،خجالت نمی کشی به من دروغ میگی؟تو برداشتی لباسی که من دوس داشتم دادی به آبجیت؟حقا که بی شعوری
بلند شد و رفت بالا. خندیدم و به بابا گفتم :حقته می خواستی. به من نخندی
بابا:زهرمار بی شعور حالا من مامانتو چطور راضی کنم؟
_کاری نداره که
بابا :چطور؟
_حالا
بابا:دخترگلم؟
_به شرطی که رفتیم تهران پول بدی برم با دوستام بیرون
بابا:باشه
_هیچی برو بگو عزیزم من بخاطر این،این کارو کردم چون تو اون لباس تو فوق العاده می شدی من از روی حسادتم این کاررو کردم وگرنه خواهر کیلویی چنده؟
بابا:یعنی حله؟
_صد در صد برو که رد خور نداره
بابا که رفت بی بی گفت :کارت خیلی زشت بود مادر
مهیار :واقعا که
ماهان:خجالت نمی کشی؟
_ای بابا الان با هم آشتی می کنن میان پایین می گی نه نگاه کن 1...2...3
مامان و بابا دست تو دست هم،با لبی خندون اومدن پایین گفتم :دیدین ؟
بی بی:از دست تو
مهیار:ایول داری
ماهان:تو دیگه کی هستی؟
_رویا هستم و در حال حاضر در خدمتتونم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    *********
    بی بی خاتون قرار بود فردا صبح با ما بیاد تهران. داشت پسرا توصیه میکرد چیکار کنن ،چیکار نکنن با خودم گفتم :ای بابا این پسرا اندازه ی خره مش غلام حسن سن دارن بچه که نیستن ماشالا برای خودشون گوریلی هستن
    با صدای خنده بلند بابا و اخم اون سه تا کله پوک وقرمزی مامان و بی بی فهمیدم بلند فکر کردم!! سریع گفتم :چه هوای خوبی!
    دیگه نمی شد بابا رو جمع کرد!!!از خنده بابا بقیه به خنده افتادن جز ماکان که با اخم نگام می کرد. از نگاش می ترسیدم اما از اون جایی که تو پررویی استادی بودم برای خودم زل زدم تو چشماش و ابرو انداختم بالا یعنی چیه؟جمع که یکم ساکت شد بی بی دوبار شروع کرد به توصیه کردن!بلند شدم و گفتم:خب پسرای گلم ازاون جایی که بی بی جونم داره بهتون چند تا توصیه می کن منم بهتون چند تا توصیه خوب کنم ...1 قبل از خواب برید جیشتونو کنید که فردا مجبور نشن تختونو تمیز کنن...شب قبل از این که بخوابید شیشه شیرتونو بخورید 3...
    با بلند شدن مامان سریع رفتم بالا تو اتاقم. صدای خنده بابا و مامان که داشت توجیح می کرد به گوشم می اومد. خندیدم و پریدم روی تخت و گوشیم رو برداشتم. به سپی زنگ زدم جواب داد :چیه ؟
    _بی شعور ،کثافت بلند نیستی مثل آدم جواب بدی؟
    سپی :خفه بابا توآخه آدمی که مثل آدم جوابتو بدم
    _آره خب حق داری آخه من فرشتم
    سپی:رویا جان عزیزم بیدار شو این یه رویایی بیش نیس
    _بی شعور
    سپی :خودتی کثافت
    _وا خوبی ؟
    ادام رو در آورد اون روزی که امتحان داشتیم:واااای من نمی دونستم هیچی نخوندم کثافت تو نخونده بودی شدی 20آشغال
    _خخخ حقتتون بود می خواستین دفعه قبل بهم بگید امتحان داریم
    سپی:خفه شو نمی خوام صداتو بشنوم
    گوشی رو قطع کرد!!! چیکار کنم دوستم خله؟ زنگ زدم به آنید جواب داد:من نمی خوام صداتو بشنوم
    بعدگوشی رو قطع کرد!!! این یکی دوستم چله. کنارم هم می شدن خل و چل. اما چیکار کنم باهاشون میسازم و دوسشون دارم. همچین دختری ام من، مهربون،فداکار. یکم قربون صدقه خودم رفتم تا خوابم بگیره. از اون جایی که به قول مامان مثل خرس خوابیده بودم خوابم نمی اومد. گوشیم رو برداشتم تا رمان بخونم. رمانم نزدیک های صبح بود که تموم شد. تا خواستم بخوابم مامان در زد وگفت:رویا بیدار شو می خوایم راه بی افتیم
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سریع بلند شدم و آماده شدم و رفتم پایین. بی حال صبح بخیر گفتم،شروع کردم به خوردن. بابا به مامان اشاره کرد. مامان شونه انداخت بالا وبابا پرسید :چی شده دخترم چرا سرحال نیستی؟
    ادای معتادا رو در آوردم وگفتم:مواد نداشتم بابا نزدم سرحال نیستم
    مامان زد تو صورتش و گفت:خدا مرگم بده چرا معتاد شدی؟ مگه تو این زندگی چی برات کم گذاشته بودم ؟
    ادای گریه کردن درآوردم و با لحنی ادبی گفتم:آه ای مادر این روز گار با من بازی های زیادی کرد...آه مادر دوست های ناباب باعث این وضع من شدن...این زندگیه سرد و تاریک
    مامان مثل خودم:آه فرزندم رها کن این اعتیادرا برگرد به آعوش گرم خانواده من همیشه کنارتم
    تا اومدم حرف بزنم بی بی خاتون گفت:اَهَ بسته دیگه متین یه سوال پرسید مادر و دختر چه نمایشی راه انداختن...مثل آدم جواب بده
    _هیچی بابا نخوابیدم بی حالم
    بی بی :حالا شد
    بعد از خوردن صبحانه مامان وسایل رو جمع کرد. باهم ازخونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. همین که از روستا اومدیم بیرون خوابیدم و وقتی بیدار شدم که تو حیاط خونمون بودیم. سریع در حالی که چشمام بسته بود رفتم تو خونه و رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تخت و خوابیدم.
    *************
    با حس گرسنگی از خواب بیدار شدم. لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون. خونه غرق در سکوت بود همه داشتن استراحت می کردن.آرو رفتم تو آشپزخونه یه بشقاب برداشتم تا برای خودم غذا بریزم. سعی می کر م با کمترین صدا این کار رو کنم اما نشد چون نزدیک بود بشقاب از دستم بی افته! کفگیر پرت کردم تا بشقابم رو بگیرم که خورد به قابلمه بعد افتاد رو در قابلمه،بعد دوتایی باهم افتادن پایین،قاشق و چنگال از دستم افتادن پایین خودمم که خم شده بودم بشقابو گرفته بودم منگ این همه سرو صدایی که شد بودم که با صدای بابا صاف وایستادم :چه خبره این جا؟
    برگشتم که دیدم سه تاشون آشفته و ترسیده دارن نگام می کنن خودم رومظلوم کردم و گفتم:خب گشنم بود
    مامان :زهرمار وگشنم بود کوفت بخوری سکته کردم تو خواب
    دوباره مظلوم گفتم:ببخشید
    صدای شکمم بلند شد که آروم دستم رد گذاشتم روش. مامان با مهربونی گفت:بشین برات بریزم
    بابا و بی بی هم رفتن سمت اتاقشو. مامان بعد از اینکه غذا برام ریخت رفت تو اتاق. شروع کردم به خوردن سیر که شدم یه نفس راحت کشیدم و ظرفام رو شستم و رفتم اتاقم. از سر بی کاری رفتم سر لپ تاپم و روشنش کردم و شروع کردم به بازی کردن. در گیر بازی کردن بودم که در باز شد و سپی و آنید اومدن تو.
    _اَه بازم شما ها؟!منو باش که فکر می کردم از دستتون راحت شدم
    دوتایی پریدن روم و گفتن:بی شعورما رو باش که دلمو ن برات تنگ شده
    نفس نفس می زدم به خاطر سنگینشون گفتم :اول اون هیکلاتونو بکشید کنار پرس شدم
    بلند شدن از روم. دستام رو انداختم دور گردنشون وبا لحن لاتی گفتم :دلم واستون تنگ شده بود رفیقا
    آنید:چاکرتیم داش
    سپی:نوکریتم به مولا
    نیشم رو باز کردم و گفتم:می دونم
    جیغ زدن وگفتن :بی شعور
    بعد سه تایی زدیم زیر خنده. چیکار کنیم دیگه دیونه ایم.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    از اون جایی که خدا خیلی دوسم داشت فردا تعطیل بودبه خاطر همین شب آنید و سپی موندن و تا صبح حرف زدیم و درباره اون سه تا کله پوک گفتم که مثل پسر ندیده ها شروع کردن به ذوق کردن. آخرش قول گرفتن که حتما ببرمشون تاهر کدوم مخ یکی رو بزنه. صبح با حس جسم سنگینی که رو شکمم بود بیدار شدم!! پای آنید رو شکمم بود! با احساس ضربه ای که به صورتم خورد سمت چپم رو نگاه کردم،دست سپی خورده به صورتم!اه من که دیشب با بالش کلی دیوار ساخته بودم تا از دست این دوتا در امان باشم. بالش ها کجان اصلا؟! یه نگاه کردم که دیدم آنید وسپی اومدن روی بالش ها خوابیدن !دست سپی رو از صورتم پرت کردم طرف خودش ،پای آنید هم به زوربلند کردم. از رو تخت بلند شد و رفتم بیرون. اول رفتم آشپزخونه تا آب بخورم که دیدم ننم نامه چسبونده رو یخچال!برداشتم وخوندمش :(هوی خرس قطبی من بی بی رو ردم دکتر نیام خونه ببینم شما گودزیلا ها خونمو ریختین بهم قربونم بری فدام بشی بـ*ـوس بـ*ـوس نفست دریا)
    نامه رو گذاشتم رو میز و آبم رو خوردم. رفتم سمت مبل دوباره خوابیدم.
    با صدای آنیدو سپی بیدار شدم.
    آنید :سپی من از پشت هلش می دم افتاد زمین بیدار شد شروع کن به جیغ و داد کردن بگو زلزله اومد
    سپی :حله
    با رفتن آنید پشت مبل سریع نشستم و یه جیغ کشیدم. اون دوتا هم شروع کردن به جیغ کشیدن. وقتی آروم شدیم گفتم :که می خواستین منو باترس بیدار کنین؟
    سپی:نه بابا آبجی توهم زدی
    آنید :ای بابا تازه از خواب بیدار شدی توهم می زنی
    _شماها که راست می گین
    دوتایی گفتن :صد درصد
    بیکار نشسته بودیم و در کمال تعجب ساکت بودیم که در باز شد و بی بی و مامان اومدن تو. آنید و سپی با دیدن بی بی با خوشحالی دویدن سمتش وگفتن :وااای بی بی جونی خوبی ؟
    مامان با دستش مانع از این شد که این دوتا بی بی روله کنن و گفت:خل و چل بی بی الان خستس باید استراحت کنه اگه با شما ها بیاد از دست دیونه بازی هاتون سرسام می گیرهد
    آنید:خاله؟
    سپی:دریا جون؟
    مامان:واسه من خودتونو لوس نکنید که من می دوم شما چه جونورایی هستید
    بی بی با خنده گفت :حالا نمی خواد لباتونو آویزون کنید یکم که استراحت کردم میام پیشتون
    بعد با مامان رفتن سمت اتاق بی بی. مامان که از اتاق اومد بیرون رفتم سمتش. دوتایی رفتیم تو اتاق رو تخت نشستم و پرسیدم :دکتر چی گفت ؟
    مامان :گفت حالش خدا رو شکر خوبه فقط باید استراحت کنه
    _خدا رو شکر...پس چی بود می،گفتن حالش خیلی بد
    مامان :چه می دونم مش رجبه دیگه...همه چی رو بزرگ می کنه
    این همه آرومی به من مامان نیومده بود به خاطر همین همین بلند شدم و رفتم طرف در اتاق. در رو باز کردم و گفتم :راستی ننه داشتم بهت توجه می کردم که دیدم چاق شدی...بابا سرت هوو نیاره خوبه
    مامان که داشت مو هاش رو شونه می کرد و به کلمه چاقی و هوو آلرژی داشت شونش رو پرت کرد سمتم. سریع رفتم بیرون در رو بستم که شونه به در خورد. از پشت در گفتم:
    نچ نچ چشمات ضعیف شده دریا خانوم پیر شدی رفتا
    با حرص اسمم رو صدا زد :رویاااا
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    *******
    الان دو ماه از رفتن بی بی می گذره ومنم دارم خر می زنم. آخه امتحان نهایی داریم. اووووف خدایا. با صدای حرف زدن مامان و بابا کتابم رو که بی خودی جلوم باز بود بستم و از اتاق رفتم بیرون. یواشکی پشت دیوار وایستادم و به حرفشون گوش کردم.
    بابا:دریا الکی بحث نکن من نمی ذارم رویا بره تو اون روستا
    مامان:آخه متین ما که نمی تونیم بزاریم رویا این جا تنها بمونه ...می بینی که چه قدر شیطونه بره اون جا حداقل پیش مامانم هست خیالمون راحته می تونیم راحت بریم پیش تینا می دونی که الان بهت نیاز داره تو شرایط سخت باید کنار خواهرت باشی...بعد هم معلوم نیس که تا کی کنارشونیم...رویا تنها بمونه تهران؟؟
    بابا:همین که گفتم رویا نمیره روستا اگه اون سری که بردمتون بخاطر این بود که اصرار کردی پس بی خیال روستا رفتن رویا شو حاضرم خواهرم اون ور دنیا تنها بمونه اما رویا نره روستا
    مامان با حرص گفت :از بس که خود خواهی هر چی بهت می گم حرف خودتومی زنی همیشه باید حرف حرف تو باشه
    بلند شد اومد سمت در اتاق که سریع رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم که درس بخونم که در یهویی باز شد! نشستم که مامان هم اومد کنارم رو تخت نشست و گفت :بی شعور ،خود خواه ،عوضی ،حالم ازت به هم می خوره ،دیگه دوست ندارم
    با تعجب گفتم :با منی؟
    مامان :نه بابا با اون بابای خود خواهتم
    _چی شده؟
    مامان:از بس که بابات خود خواهه...هی بهش می گم این جوری بهتره می گـه نه یه بار نشد بدون اینکه اعصابمو خوردکنی حرفمو گوش کنی
    با تعجب گفتم :بابارو می گی ؟
    مامان:نه پس دارم درمورد بابای خدا بیامرزم حرف می زنم
    _اما بابا که تو زن ذلیلی دست هرکی از پشت بسته!!
    نیشش باز شد و گفت :الهی قربونش برم
    _وا مامان؟!
    مامان:چیه خب عشقمه ؟!
    با ناله دستم رو به آسمون بلند کردم و گفتم:خدایا یه عشق مثل بابام زن ذلیل نسیب کن که این جوریذ قربون صدقش بریم
    مامان :آمین ...حداقل از بوی ترشیدگیت راحت شیم
    _مامان؟؟!
    مامان :زهرمار
    بلند شد و گفت :یه زنگ به عمت بزن شوهرش مریضه یکم دلقک بازی در بیار بخنده روحیش شاد بشه
    بعد هم از اتاق رفت بیرون. یعنی من عاشق مهر و محبتشم. گوشیم رو برداشتم و به عمه زنگ زدم و بعد از کلی دلداری دادن و روحیه عوض کردن قطع کردم. کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ******
    از اونجایی که مامان و بابا با هم حرف نمی زدن شام نداشتیم. من نفهمیدم گـ ـناه من این وسط چی بود که گشنه خوابیدم!! صبح با کابوس نمره های صفرم و خنده های بلند و خوش حال ناظممون بیدار شدم. از تخت بلند شدم و صورتم رو شستم. رفتم آشپزخونه کنار بابا نشستم و گفتم :صبح بخیر
    بابا سری تکون داد و مامان با لبخند گفت:صبحت بخیر عزیزم
    چشمام گرد شد! مامان به من گفت عزیزم!!؟ با نگرانی گفتم :مامان خوبی ؟دیشب سرت به جایی خورده؟
    مامان : ایش...لیاقت محبت نداری همون باید عین گاو باهات رفتار کنم و عین خر از خونه بیرونت کنم
    دستش رو گرفتم و گفتم :با اینکه کم مونده یه باغ وحش بهم ببندی اما ازت ممنونم که شدی مامان خودم
    دستش رو فشار دادم که دستم رو زد کنار و گفت :گمشو الاغ
    بعد به بابا گـه داشت بهمون لبخند می زد نگاه کرد و با ذوق گفت :خندیدی ،خندیدی پس آشتی آخ جون
    بابا سری تکون داد و گفت: چیکار کنیم عاشقیم دیگه
    مامان از دور براش بـ ـوسـ فرستاد بعد به من که داشتم صبحانم رو می خوردم با چشم و ابرو اشاره کرد منم با چشمای گرد کارش رو تکرار کردم که با شدت بیشتر کارش رو ادامه داد. آخرش که نفهمیدم با عصبانیت گفت:احمق دارم بهت می گم خبر مرگت برو اتاقت بذار من و بابات دو دقیقه خصوصی حرف بزنیم
    بابا:دریا!؟
    مامان با ناز و آروم گفت :اوف اولی صبحی اعصاب آدم رو خورد می کنه
    بلند شدم و گفتم:مامان جان اعصابتو خورد نکن من رفتم فقط ببین حرف می زنید بـ ـوسـ و بغـ*ـل وسطاش نباشه
    مامان با جیغ گفت :رویااا
    سریع رفتم تو اتاق لباس پوشیدم و رفتم مدرسه.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با آنید و سپی حرف می زدیم و مسخره بازی در می آوردیم،بچه های دیگه هم داشتن تند تند می خوندن. با صدای ناظم عزیزمون که می گفت امتحان شروع شد رفتیم تو کلاس و روی صندلی هامون نشستیم. مراقب ورقه ها رو پخش کرد و گفت: شروع کنید
    شروع کردم به نوشتن و وقتی که تموم شد شروع کردم به خوندن. وقتی از درست بودنشون مطمئن شدم بلند شدم و برگم رو دادم و رفتم بیرون. یکم منتظر شدم ولی آنید و سپی نیومدن .شونه انداختم بالا و رفتم خونه. وقتی در رو باز کردم مامان جلوم ظاهر شد :امتحان چطور بود؟
    _خوب بود
    مامان:ده می گیری؟
    _آره
    مامان:خوبه پس قبولی
    _آره دیگه
    مامان:آخرین امتحانت کی هست؟
    _آخریش بود دیگه!
    مامان :چی!؟
    _می گم آخریش بود
    مامان:الان باید بگی؟
    بعد رفت زنگ زد به بابا و گفت که آخرین امتحانم بوده بهتره بلیط ها رو بگیره
    الکی خودم رو متعجب نشون دادم:می خوایم بریم مسافرت؟!!
    مامان:نه بابا می دونی که شوهر عمت حالش خوب نیس قراره من و بابات بریم پیششون تا تنها نباشن و از اون جایی که اگه تو اون جا باشی من نمی تونم مراقبت باشم گفتم بری پیش مامان بمونی تا برگردیم
    _واقعا؟
    مامان :آره
    _آخ جون یعنی قراره برم پیش بی بی؟هورا هورا
    یهو مامان با بغض گفت:بی شعور شاید کل تابستون اون جا باشیم خر من دلم برات تنگ می شه اون وقت تو خوش حالی؟
    سریع گفتم :نه نه معلوم که ناراحت می شم رفتار الانم رو نبین...به روی خودم نمیارم
    مامان:آره جون عمت گمشو که حوصلتو ندارم
    شب که بابا اومد گفت واسه فردا شب تونسته بلیط گیر بیاره وسایلم رو جمع کنم که من رو ببره پیش بی بی. سریع رفتم وسایلم رو جمع کردم و به آنید و سپی زنگ زدم، بهشون که گفتم اول کلی گفتن تو بری ما چیکار کنیم؟حوصلمون سر می ره چه می دونم تابستون بدون تو معنا نداره. اما بعدش کلی نفرینم کردن که اگه بخوام مخ اون سه تا کله پوک رو بزنم. بعد از قطع کردن دوتا چمدون پره لباس و وسایل جمع کردم. شب به بهونه دلتنگی رفتم وسط مامان و بابا خوابیدم. صبح خیلی زود با بابا از خونه زدم بیرون و رفتیم سمت روستا. کل راه خواب بودم و وقتی رسیدیم بابا من رو دست بی بی سپرد و برگشت تهران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    یکم با بی بی حرف زدم بعد بلند شدم تا برم با حاج رضا حرف بزنم. از عمارت زدم بیرون تا روستا واسه خودم آهنگ می خوندم. به روستا که رسیدم خوندن رو تموم کردم. داشتم می رفتم سمت خونه حاج رضا که اون دوتا غول تشنی که زده بودم ناکارشون کرده بودم رو دیدم. داشتن یه چیزی رو برسی می کردن. با دیدنم اخم کردن که زبونم رو براشون در آوردم که خوردم به دیوار! اما تا اون جایی که یادم مونده بود این جا دیوار نداشت که!!نگاه که کردم ماکان رو دیدم! با اخم گفت :تو این جا چیکار می کنی؟
    اخم کردم و گفتم :به تو چه؟
    با عصبانیت گفت:بفهم حرف دهنتو این جا هر اتفاقی بی افته هر کی وارد بشه به من ربط داره یادته نره من اربابم پس رعیت وظیفه داره جواب اربابشو بده
    با عصبانیت گفتم:هوی یارو ترمز بریدی؟ چه اربابم اربابمی هم می کنه!! تو اربـاب هر کی باشی واسه من یه آدم بی شعوری که طرز رفتار با آدما رو بلد نیستی
    اومد نزدیکم و گفت :ببین کوچولو بفهم چی داری می گی تا نزدم ناقصت نکردم برگرد همون جایی که آدم حسابت می کنن چون من آدمی جلوم نمی بینم تا آدم حسابش کنم
    دستم رو بردم بالا تا بزنم تو صورتش که مچ دستم رو گرفت و فشار داد. از درد گریم گرفت تند تند پلک می زدم تا اشکام نریزن.
    ماکان :دستتو کوتاه کن تا خودم دستتو کوتاه نکردم
    بعد هلم داد که افتادم زمین. یه پوزخند زد و رفت. بلند شدم و برگشتم سمت عمارت. درست نبود با این حال که هر لحظه ممکن بود گریه کنم برم پیش حاج رضا. اون قدر تو خودم بودم و به ماکان فحش می دادم که نفهمیدم کی رسیدم به عمارت. سریع رفتم تو که بی بی گفت:چی شد زود برگشتی؟
    _نبودن
    رفتم بالا تو اتاقم. وااای خدای من هنوز خالی نشدم دلم می خواست ماکان رو می زدم له می کردم. بالش رو برداشتم شروع کردم به زدن انگار که دارم ماکان رو می زنم. آخرش بالش رو پرت کردم و خودمم روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم تا یکم فکر کنم که قیافهی ماکان اومد جلو چشمم! سریع چشمام رو باز کردم و گفتم:بی ریخت حالا خیلی ازت خوشم میاد که قیافت میاد جلو چشمم؟؟
    وجی:رویا نامردی نکن دیگه جذابه
    _جذاب هس که هس اما شعور نداره
    وجی:ای بابا فقط یکم مغروره که باعث شده جذاب تر بشه
    _وجی جون وایستا ببینم تو طرف منی یا اون پسره؟
    وجی :رویا جون شرمنده ولی پسره خیلی جذابه
    با غیض گفتم:ایش گمشو آدم فروش
    سرم رو تکون دادم تا دیگه به ماکان فکر نکنم. وجدان آدم چه قدر می تونه بی حیا باشه؟! وجدان هم وجدانای قدیم!! گوشی زنگ خورد نگاه کردم دیدم مامان داره زنگ می زنه. سریع جواب دادم:بله
    مامان:بله و بلا بی شعور تو رسیدی نباید به من خبر بدی؟
    با لحن بچه گونه ای گفتم:ببشید مامانی
    مامان:اه حالم به هم خورد خرس گنده
    _ای بابا مامان دو دقیقه نزن تو حالمون
    مامان:نمی خوام نمی خوام
    _بله بله
    مامان:زنگ زدم بهت بگم ما داریم می ریم فرودگاه گفتم باهات خداحافظی کنم و چندتا توصیه کنم بهت
    _خب بفرما
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    مامان:1 اول گاو بازی هاتو بذار کنار یکم عشـ*ـوه بیا یکی از اونا بگیرتت 2 مامانم رو اذیت نکن حرفاشو گوش کن 3 عین خرس نخواب بهش کمک کن 4 لباسای درست درمون بپوش5...
    _مامان جون کیه که گوش بده؟
    مامان:من می گم بی شعوری ناراحت می شی
    یکم دیگه با مامان بعدش بابا حرف زدم و قطع کردم. بغض کردم و به گوشی زل زدم. دلم براشون تنگ می شد. به خاطر این که از اون حال و هوا بیام بیرون رفتم پایین که دیدم این سه تا کله پوک این جان. ای بابا مگه خودشون خونه ندارن که همش این جان!!؟ بی بی با دیدنم گفت:بیدار شدی عزیزم؟
    چشمام گرد شد و گفتم:خواب نبودم که
    بی بی تعجب کرد و گفت :آخه رفتی بالا گفتم گرفتی خوابیدی
    _نه بابا بی بی جون بیدار بودم
    کنارش نشستم و به شوخی به پسرا گفتم :ببینم شما کار و زندگی و خونه ندارید که همش این جا پلاسید؟؟
    ماکان اخم کرد. مهیار گفت: کار و زندگی و خونه که داریم اما هیچی بی بی جونمون که نمی شه
    _اما بی بی که ماله منه
    ماهان :سند داری ؟
    _اوه سند چیه؟ بی بی کلا ماله منه
    بی بی سریع حرف رو عوض کرد وگفت:بچه ها گشنتون نیس؟
    مهیار :آخ آخ نگو که دارم می میرم
    بی بی بلند شد رفت تو آشپزخونه. واسه خودم نشسته بودم که دیدم ماهان و مهیار دارن با چشم و ابرو بهم اشاره می کنن!! آخرش پرسیدم:هان چیه ؟
    ماهان:چه قدر خری چشمامون چپ شد
    مهیار :خجالت نمی کشی؟ پاشو برو به بی بی کمک کن
    _برو بابا راست می گی خودت برو کمک کن
    ماهان :زشته پاشو
    بلند شدم رفتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و گفتم :بیاین کمک ببینم
    بردمشون تو آشپزخونه و گفتم :بیا بی بی جون نیروی کمکی آوردم
    بی بی :این کارا چیه ؟برید بشینید فداتون بشم
    _ایش بی بی جون خودشون اصرار کردن
    بعد به دست جفتشون وسایل دادم که چپ چپ نگام کردن. نیشم رو بازکردم که سی و دوتا دندون هام مشخص شدن. خندیدن و رفتن،هر بار که می اومدن وسایل ببرن چپ چپ نگام می کردن. بعد اومدن تو آشپزخونه و کنار بی بی وایستادن. پارچ آب رو بردم بیرون و رو میز گذاشتم. به ماکان نگاه کردم که با اخم بهم نگاه می کرد. زبونم رو واسش در آوردم که با اخم از جاش بلند شد. فرار کردم تو آشپزخونه و با بقیه اومدم. سر میز که نشستیم اول ماکان ریخت بعد بقیه شروع کردن! دیگه کم کم نزدیک بود خوابم بگیره از بس که ساکت بودن!! همه داشتن با آرامش شام می خوردن مثل اینکه یکی از قوانین آقا ماکان این بود که موقع غذا خوردن کسی اول از اون شروع نمی کنه کسی موقع خوردن حرف نمی زنه و کسی تا غذاش رو تموم نکرده از پشت میز بلند نمیشه،ماکان باید بلند می شد بعد بقیه بلند می شدن و اینا واسه منی که پر جنب و جوش بودم سخت بود. آخرش تحملم تموم شد و گفتم :بی بی جون دستت درد نکنه
    بی بی:تو که چیزی نخوردی!!!
    _ای بابا بی بی جون از سکوت خوابم گرفت می رم بخوابم
    بلند شدم که ماکان با جدیت گفت:بشین
    _وا؟ وقتی نمی خوام غذا بخورم چرا بشینم ؟
    ماکان: حتی اگه نمی خوری باید بشینی من دوست ندارم قانونام درست اجرا نشن
    _وا؟ قانونای شما به من چه؟ ما تو خونمون همچین قانونایی نداریم
    ظرفم رو داشتم که یهو داد زد :وقتی می گم بشین یعنی بشین
    خواستم یه چیز بگم که بی بی بهم زل زد و با سر اشاره کرد بشینم. پوفی کشیدم و نشستم. منتظر بودم غذاشون تموم بشه که برم دستشویی. نمی دونم تو این موقع چرا دستشویم گرفته بود!!!! لامصب مگه غذا خوردنش تموم می شد؟شروع کردم به تکون خوردن که یهویی با عصبانیت گفت:چه مرگته نمی تونی دو دقیقه آروم باشی؟
    چشمام رو مظلوم کردم و گفتم : دستشویی دارم
    ماهان و مهیار زدن زیر خنده. ماکان چشماش خندید اما هیچ تغییری تو قیافش ایجاد نشد :برو
    سریع عین فشنگ بلند شدم و دویدم سمت دستشویی. وقتی کارم رو کردم اومدم بیرون و گفتم :آخیش
    دوباره ماهان و مهیار زدن زیر خنده. اخم کردم و گفتم:مرگ
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    **********
    یک هفته از اومدن به روستا گذشته بود و تو این مدت رابطم با ماهان و مهیار خوب شده یعنی جوره جور شده بودیم اما چشم دیدن ماکان رو ندارم اونم همین طور.
    وجی:دلت میاد پسر به اون جیگری؟
    _باز که تو پیدات شد
    وجی:ایش توکه باید از خدات باشه
    _آخی نه این که عاشقتم
    وجی :بی شعور
    می گم وجی،وجدان به بی تربیتیه تو ندیدم
    وجی :همینیه که هس اصلا من برم لیاقت نداری
    سری تکون دادم و از رو تخت بلند شدم. یکم تو اتاق راه رفتم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم که حوصلم سر جاش بیاد که یه فکر خوب به ذهنم رسید. فلشم رو برداشتم و رفتم پایین. بی بی داشت تلویزیون نگاه می کرد. گفتم:بی بی این برنامه رو وللش بیا می خوام برات هنر نمایی کنم
    بی بی:چیکار می خوای کنی ؟
    فلش رو وصل کردم به تلویزیون و یه آهنگ عربی گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. بی بی یه استغفر الله گفت و رفت سمت اتاقش! به صدا زدن هام توجه نکرد! همین جور واسه خودم می رقصیدم بیشتر سعی می کردم بچرخم که دامنم بلند بشه،عاشق این کار بودم. آهنگ که تموم شد خواستم برم آب بخورم که ماکان رو دم در دیدم که زل زده بهم! به خودم نگاه کردم، چشمام گرد شد! با تاپ و دامن عروسکی جلوی ماکان وایستاده بودم! نکنه رقصم رو دیده باشه؟! وااای!!!! یهویی به خودم اومدم و یه جیغ زدم و سریع از پله ها رفتم بالا. خودم رو انداختم تو اتاقم و رفتم جلوی آینه. به قیافم نگاه کردم. سرخ شده بودم بد جور! اووف قلبم چه تند تند می زنه! لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. بی بی و ماکان پایین بودن. بی بی با دیدنم گفت:مادر چرا جیغ زدی ؟
    زیر نگاه ماکان گفتم :هان هیچی هیجان زده شدم
    بی بی با شیطنت گفت :تو چیت به آدمی زاد رفته که هیجان زده شدنت مثل آدم باشه؟
    ماکان سر تا پام رو نگاه کرد که اخم کردم و گفتم:مرسی بی بی جون
    خندید. رفتم آشپزخونه آب خوردم و خواستم برم بالا که بی بی صدام زد:رویا
    _جانم؟
    بی بی:بیا
    رفتم کنارش نشستم که گفت:مهتا داره میاد ایران
    _مهتا کیه؟
    بی بی:ذختر اربـاب وخواهر پسرا
    _آهان
    بی بی:داشتم می گفتم...پسرا می خوان برای ورودش جشن بگیرن ازت می خوان کمکشون کنی
    با تعجب به ماکان نگاه کردم که پوزخند زد و گفت:نظر پسرا بود
    ایش میمون. شیطونه می گـه بزنم تو دهنش با اون پوزخندش.
    بی بی:خب کمک می کنی ؟
    _ آره این طوری دیگه حوصلم سر نمی ره فقط...کی بیام ؟
    ماکان بلند شد و گفت :الان
    با بی بی خداحافظی کرد و رفت بیرون منم دستم رو کنار سرم گذاشتم به معنی مخ نداره تکون دادم و رفتم بیرون.
    با هم وارد عمارتشون شدیم. دهنم باز موند! فکر می کردم وارد که بشم با کلی عتیقه رو به رو می شم اما وسایلش کاملا به روز و کلاسیک بود!! یکی از دخترای جوون خدمتکار از جلوم که رد شد با غیض نگام کرد! یعنی بهتر بگم اسکنم کرد بعد با عصبانیت روش رو برگردوند. به خودم نگاه کردم یه تیشرت مشکی آستین کوتاه با شلوار لی پوشیدم موهامم دورم ریخته هیچ اشکالی تو لباسم نمی دیدم. با صدای مهیار نگاه دختره رو بی خیال شدم :به به ببین کی اومده!!
    _دیگه چیکار کنم دیدم داری از دوریم دیوونه می شی گفتم بیام پیشت
    مهیار :اوووه نه بابا؟! چه خود شیفته
    با اومدن ماهان رفتم سمتش و به مهیار گفتم :تو بی شعوری این داداشت خوبه
    ماهان دستم رو گرفت برد سمت پذیرایی. مهیار داد زد : خیلی نامردید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا