کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
با نوک انگشت قطره‌ی اشکی که لجوجانه از گوشه‌ی چشمم چکید رو گیر انداخت. انگشتش رو مقابل صورتم قرار داد و با صدای ضعیفی گفت:
- بعداً دلیل این رو واسم توضیح میدی؟باشه؟
به ناچار تایید کردم. تلفنش دوباره به صدا در اومد. بلافاصله دستم کشیده شد و بی اختیار به حرکت در اومدم. از چهارچوب در که خارج شدیم، یاسی جلومون ظاهر شد.
یاسی: وا رها جون واقعاً داری میری؟ ببین دلیلت اصلاً قانع کننده نبود، من هنوز کیک رو نیاوردم.
از فرصت استفاده کردم و دستم رو از دست رها بیرون کشیدم. آهسته قدمی برداشتم. با چشم دنبال سامیا می‌گشتم. صدای رها هرلحظه دورتر می‌شد.
رها: آخه یاسی جون من که برای تو توضیح دادم. این رهام رو که می‌شناسی. خودت می‌دونی اخلاقش چه جوریه. حالا ایشاالله توی عروسیت جبران می‌کنم.
نگاهم به امیر و سپهر افتاد که مشغول صحبت بودند. صداشون نزدیک شد.
سپهر: امیر تو روحت با این تولدت. خیلی خلوته بابا من پارتنر می‌خوام. حوصلم پوکید.
امیر: لال بابا تقصیر من چیه؟ یاسی خودش تولد گرفته من که روحمم خبر نداشت. اگه می‌دونستم، چندتا ازوناشم میاوردم یکم حال کنیم. از این‌ها که هیچ آبی گرم نمیشه. حالا می‌خوای یه زنگ بزنم به چند تا از دوست دخترهام بیان یه حالی بهت بدند؟
بالاخره سامیا رو پیداش کردم. روی کاناپه لم داده بود و ویسکی می‌خورد. به یه نقطه‌ی نامعلوم زل زده بود. معلوم بود تو حال خودش نبود. صدای بلند و جیغ جیغوی یاسی روی اعصابم رژه رفت.
یاسی: هوی امیرخان؟ چی داری برای خودت اون جا بلغور می‌کنی؟
امیر: هیچی عزیزم، داشتم به سپهر می‌گفتم تو تنها عشقمی، می‌خوای مطمئن بشی؟
دیگه صدایی نشنیدم. دست از تماشای سامیا برداشتم و برگشتم. امیر یاسی رو در آغـ*ـوش گرفته بود و لباشون روی هم بود. دیگه به این کارهای یاسی عادت کرده بودم. از همون چند سال پیش که با دوست پسرهای قبلیش می‌گشت. حالم بهم خورد. سرم رو به طرف دیگه‌ای متمایل کردم. گوشه‌ی لباسم کشیده شد.
- بیا بریم.
نگاهم به طرف صاحب صدا کشیده شد. رها بود که لبش رو به دندون گرفته بود و می‌گزید. آخرش هم نتونست این عادتش رو ترک کنه. به طرف در حرکت کرد. نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و برای آخرین بار همه رو از نظر گذروندم. امیر و یاسی رو ندیدم. چشمم به سامیا افتاد. کاش می‌شد حداقل ازش معذرت خواهی کنم. این هم یکی دیگه از همون ای کاش ها بود. سرم رو به طرفین تکون دادم و خداحافظی بلندی کردم. ولی هیچ کس جوابم رو نداد. با صدای بهم خوردن در اتاق خواب لبخندی روی لبم نشست. این دفعه دیگه یاسی کار دست خودش می‌داد. سری تکون دادم و با تاسف از خونه، خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    کفشم رو پوشیدم و با عجله وارد آسانسور شدم. رها پشت سرم وارد شد و بلافاصله همکف رو فشرد. در باز شد. بی وقفه شروع به دویدن کردم و طولی نکشید که کنار ماشین ایستاده بودم.
    در حالی که نفس نفس می‌زدم، سوار شدم و ماشین به حرکت در اومد. یاسی به طرز وحشیانه‌ای رانندگی می‌کرد و من، به طرز عجیبی تو عالم خیال پرسه می‌زدم. تا به خودم اومدم، ماشین رو‌به‌روی خونه ترمز کرد. درحالی که پیاده می‌شدم کلید و از تو کیفم در آوردم. در و باز کردم و بی سروصدا وارد شدیم. پاورچین پاورچین راه رفتم و عرض حیاط رو طی کردم.
    - دیوونه چرا اون جوری راه میری؟ کسی خونه نیست که... خدا رو شکر زود رسیدیم.
    خواستم چیزی بگم که همون موقع گوشیش به صدا در اومد.
    یه دستش رو به علامت سکوت بالا برد و با اون یکی دستش گوشی رو به گوشش نزدیک کرد.
    - الو؟
    در حالی که همه‌ی حواسم رو بهش داده بودم، در اصلی رو باز کردم و وارد شدم.
    - داداش تویی هی زنگ می‌زنی نمی‌ذاری ما بخوابیم؟!
    هم‌زمان با تغییر صداش به صدای کسی که تازه از خواب بیدار شده، قیافشم کج و کوله می‌کرد. دستم رو جلو دهنم گرفتم تا نخندم.
    - خونه دیگه می‌خواستی کجا باشیم؟ ببین خیلی خستم بعداً بهت زنگ می‌زنم باشه؟
    خمیازه‌ای کشید تا صداش از اون ور خط شنیده بشه.
    - چه بدونم لابد خواب بودم نشنیدم.
    درکمال تعجب صدای آشنایی شنیدم ولی لب‌های رها هیچ تکونی نخورد.
    - چه جالب! معنی خواب بودن رو هم فهمیدیم!
    راستش، یکم بم بود. احتمالاً متعلق به یه مرد بود. یه مرد مثل... مثل رهام!
    به سرعت چرخیدم و با دیدن رهام که دست به سـ*ـینه روبه‌روم ایستاده بود، حدسم به واقعیت تبدیل شد. اخم غلیظی که بین ابروهاش نشونده بود، رنگ از رخسارم پروند. با سر بهمون اشاره کرد و گفت:
    - خوابیدن با چشم باز، لباس بیرون و البته، سرپا! اون هم جلوی در!
    با هر کلمه‌ای که از دهنش خارج می‌شد، یه قدم نزدیک‌تر می‌شد. با تموم شدن حرفش، رها جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. بی اختیار دنبالش دویدم و شک نداشتم که رهام هم دنبالمون کرد.
    رهام: وایستید ببینم، که با لباس بیرون می‌خوابید آره؟ چشم مامان و بابا رو دور دیدید برای من آدم شدید؟
    رها: به تو هیچ ربطی نداره ما بچه نیستیم این رو بفهم.
    رها این رو گفت و وارد اتاق شد و در و بست. فقط با این حرفش جری‌ترش کرد. لباسم از پشت کشیده شد. جیغ بنفشی کشیدم و به سمت در خیز برداشتم و با مشت کوبیدم.
    در باز شد و توسط رها به داخل پرتاب شدم. با زانو روی زمین افتادم اما از پشت سرم، صدای چرخیدن کلید توی در و مشتی که از اون طرف روی در کوبیده شد رو شنیدم.
    رهام: بالاخره که از اون خراب شده بیرون میاید. اون موقع می‌دونم باهاتون چیکار کنم
    و باز هم مشتی که نثار در شد. دری که سپر بلامون شده بود.
    دیگه صدایی نشنیدم به جز نفس راحتی که رها کشید.
    رها: اون موقع می‌دونم باهاتون چیکار کنم. هه، آره جون عمش!
    این رو گفت و خودش رو روی تخت پرتاب کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -یعنی الان چی میشه؟
    غلتی زد و با بی‌خیالی جواب داد:
    - شرط می‌بندم تا فردا یادش میره.
    بلند شدم و بالای سرش ایستادم. به زورخودم رو کنارش جا کردم و طولی نکشید که اسیر دنیای بی خبری شدم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با عجله این طرف و اون طرف می‌رفت. خواستم از پشت شیشه لمسش کنم چه قدر بامزه بود.
    - روشا، مادرکجایی؟
    کاش کاملاً قرمز بود. رنگ سیاه اطراف پولکاش رو دوست نداشتم. با این که غرق تماشای ماهی بودم ولی صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شدند رو شنیدم.
    - روشا؟ بسته دیگه چه قدر به اون آکواریوم زل می‌زنی!
    دست از تماشاش کشیدم و آروم گفتم:
    - جانم مامان.
    انگشت‌های دستش رو قلاب کرد و با بی‌قراری روی مبل نشست.
    - نمی‌دونم چرا این قدر دلم شور می‌زنه. نگرانشم مادر!
    بلند شدم و کنارش نشستم. یه دستم رو دور گردنش قلاب کردم و سرم رو روی شونش گذاشتم.
    - نگران، چرا مامان گلم؟ داریم میریم پسرت رو سر و سامون بدیم. قرار عقد و عروسی و با خونوادش بزاریم. مامانم باید خوشحال باشی.
    محکم‌تر بغلم کرد.
    - مادر نیستی که بدونی. ایشاالله یه روز عروس میشی. تو هم مادر میشی. اون وقت می‌فهمی پاره‌ی تن یعنی چی! آرزومه خوشبختی تو رها و به چشم ببینم. فقط همین. بعدش با خیال راحت سرم رو روی زمین می‌زارم.
    یه لحظه به نبودش فکر کردم.
    قلبم زیرو رو شد. من طاقتش رو حتی برای یه لحظه نداشتم.
    - این چه حرفیه که می‌زنی مامان من زیر سایه‌ی شماست که زنده‌ام. بدون تو من حتی نمی‌خوام نفس بکشم. ایشاالله سایه‌ات همیشه بالا سرم باشه.
    چشمام پرو خالی می‌شد . چه قدر این مادر مهربون ولی غرغر رو دوست داشتم. قطره‌ی‌‌‌ اشکی لجوجانه چکید. صدای رها از پشت سر به گوشم رسید.
    - از همون بچگی هم خود شیرین بودی. نگاهش کن چه خودشم واسه مامانش لوس می‌کنه.
    سرم رو چرخوندم و به چهره‌ی رها نگاه کردم. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و با پررویی زبون درازی کردم.
    - به تو چه مامان خودمه دلم می‌خواد صبح تا شب بغلش کنم و خودم رو واسش لوس کنم.
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - هر کاری می‌کنی بکن ولی الان باید زود بری آماده بشی که خیلی دیر شده.
    دیگه جوابش رو ندادم و راهم رو به سمت اتاقم کج کردم پام رو که داخل گذاشتم گوشی روی میز ویبره رفت. یاسی بود. صفحش رو لمس کردم و به گوشم نزدیک کردم.
    - جانم، یاسی جان!
    - آب دستته بزار زمین و بیا این جا.
    هول شدم. تند گفتم:
    - چی؟ کجا؟ چیزی شده؟ الان تو کجایی؟
    صداش می‌لرزید. انگار از گریه بود.
    - خونمون، به خونمون بیا. زودباش!
    یه لحظه یاد مهمونی امشب افتادم. با قاطعیت گفتم:
    - عزیزم من امروز خیلی کار دارم. یعنی می‌دونی چیه؟ یه جا دعوتیم. واسه...
    پرید وسط حرفم.
    - خیلی مهمه. ازت خواهش می‌کنم. اگه دوستیمون واست مهمه بیا.
    صدای بوق گوشم رو پر کرد.گوشی رو روی تخت پرت کردم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه یاسی می‌خواست سرکارم بزاره؟ نه، صداش خیلی طبیعی بود. نمی‌دونستم چیکار کنم. به مامان چی می‌گفتم؟ به عادت همیشگی لبم رو به دندون گرفتم.
    - روشا این رژ صورتیه‌ی من و تو برداشتی؟ نمی‌دونم چرا هر چی می‌گردم نیست.
    رها روبه‌روم ایستاده بود. باید اول از همه به اون می‌گفتم. دست از جویدن پوست خشکیده‌ی لبم برداشتم و راهش رو سد کردم.
    - رها همین الان یاسی زنگ زد بهم و گفت اتفاق مهمی افتاده باید به خونشون برم.
    جا خورد چینی لای ابروهاش انداخت.
    - یعنی چی؟ کجا بری؟ مگه الان نباید بریم.
    کف دستم رو جلوی صورتش گرفتم و حرفش رو قطع کردم.
    - می‌دونم. تو میگی چیکار کنم؟ باید برم ببینم چه خبره؟حالا امروز تاریخ عقد و عروسی رو مشخص می‌کنند. نباشم زیاد بد نمیشه که میشه؟
    دست به کمر ایستاد.
    - نمی‌دونم. شاید بتونم مامان رو راضی کنم نری.
    مامان با نگرانی وارد اتاق شد.
    - چی؟ درست شنیدم؟ می‌خوای مجلس به این مهمی رو نیای؟ این امکان نداره.
    گوشی زنگ خورد سرم بی‌اختیار چرخید. یه لحظه چشمم بهش افتاد. وقتی برگشتم مامان داشت از اتاق بیرون می‌رفت.
    - مامان اصلاً اون طور که فکر می‌کنی نیست. دوستم زنگ زد و گفت کار واجبی داره.
    دنبالش راه افتادم.
    - ای بابا میگم خیلی مهمه تازه من نگفتم که کلا نمیام. یکی دو ساعت بعد شما اون جا هستم.قول میدم!
    در حالی که به طرفم برمی‌گشت گفت:
    - نه، نه، نه، چند بار بگم؟ می‌خوای آبرومون رو ببری؟
    چشم چرخوندم رهام و بابا با تعجب نگاهم می‌کردند.
    بابا: بابا جان کار خیلی مهمیه؟
    - آره بابا به خدا اگه می‌دونستم...
    حرفم رو قطع کرد.
    - نمی خواد توضیح بدی بابا جان.
    رو کرد به مامان و ادامه داد:
    - حتما کار واجبی داره. بذار بره. قول میده که زود برگرده. من به دخترم اعتماد دارم.
    مامان- امّا...
    رها سوئیچ ماشینش رو کف دستم گذاشت. دم گوشم گفت:
    - می‌خوای منم باهات بیام.
    - نه تو نری دیگه خیلی زشت میشه.
    - باشه پس هرچی شد خبرم کن.
    با سر اُکی دادم. قبل از رفتنم چشمم به رهام افتاد که با دلخوری نگاهم می‌کرد. با سر عذرخواهی کردم و کفشم رو پوشیدم. سوار ماشین که شدم. تخته گاز راه خونه‌ی یاسی رو در پیش گرفتم.
    طولی نکشید که انگشتم زنگ خونشون رو لمس کرد.
    - بله؟
    - میشه در و باز کنید، روشا دوست یاسی هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    در باز شد. با احتیاط وارد شدم. مامان یاسی رو می‌شناختم. قبلاً چند بار دیده بودم. قدمی برداشتم جلوی در ایستاده بود. سلام دادم جوابم رو داد. با کمک سرفه‌ای گلوم رو صاف کردم.
    - یاسمن گفت این جا بیام. الان اتاقشه؟
    مادرش نگاهی به مرد سالخورده‌ای انداخت که فکر کنم پدرش بود.
    - شرمنده دخترم . نمی‌دونم چرا یاسمن بهت گفت الان بیای این جا ولی مهمونای ما تا دو ساعت دیگه می‌رسند.
    با خجالت گفتم:
    -یاسمن بهم نگفته بود مهمون دارید. یعنی خودش بهم زنگ زد.
    صدای بلند یاسی حرفم رو نصفه گذاشت.
    - مامان بذار بیاد بالا نترس قبل این که مهمون‌های عزیزتون از راه برسند میره.
    با شرمندگی نگاهشون کردم زیر لب با اجازه‌ای گفتم و راه بالا رو در پیش گرفتم. خونشون دوبلکس بود. وقتی طبقه‌ی بالا رسیدم یاسی به طرفم اومد و به سمت اتاقش همراهیم کرد. وارد شدیم و بعدم در و پشت سرش بست. یاسی عاشق رنگ سبز بود. رنگ کاغذ دیواری، پرده و... حتی رنگ تختش هم سبز بود. دست از تماشای اتاقش برداشتم و با نگرانی گفتم:
    - یاسی مامانت چی می‌گفت؟ کدوم مهمون؟ چرا گفتی من این جا بیام؟
    کاسه‌ی چشماش پر و خالی می‌شد. سرش رو پایین انداخت. قطره‌ی اشکی روی لباسش چکید.
    - امشب قراره با آریا نامزد کنیم.
    آریا؟ کمی فکر کردم. پس اسم پسر عموش آریا بود؟
    - چه قدر زود! فکر نمی‌کردم این جوری بشه.
    - حالا که شده.
    با دست‌هام دو طرف صورتش رو گرفتم سرش رو بالا آوردم.
    - بغض نکن، خب؟ ناراحت نباش. زور که نیست؟ همین امشب میگی که نمیخوای، باشه؟
    سرش رو به طرفین تکون داد.
    - نه، به خاطر اون ناراحت نیستم. اتفاقاً این نامزدی همین امشب باید اتفاق بیفته.
    گیج شدم. با بهت نگاهش کردم.
    - هیچ معلوم هست چی میگی؟ خب منظورت از این حرف چی بود؟
    با نفرت تو چشمام زل زد. چشمای خوش حالت مشکیش قرمز شده بودند.
    - روشا تو شاهدی، می‌دونی چه قدر امیر و دوستش داشتم. وقتی با اون بودم، از همه بریدم، با بقیه پسرها کات کردم.
    نیشخندی زدم.
    -زحمت کشیدی!
    هق زد. اشکاش روان شدند. سر خورد و روی زمین نشست.
    - دکم کرد، گفت دیگه منو نمی‌خواد. گفت حالش ازم بهم می‌خوره و من دختر مناسبی واسه اون نیستم. معلوم نیست قبل اون با چند نفردیگه بودم.
    دهنم وا موند.
    -اون که خیلی دوستت داشت!
    - تو فرق سرش بخوره.
    -جونش واست در می‌رفت!
    دست‌هاش مشت شد.
    -گور باباش!
    - مثلاً عاشقت بود!
    --عشق کیلویی چنده؟
    مشت دست‌هاش باز شد. محکم بغلش کردم.
    - ولی واقعاً عاشقم بود؟
    لب زدم.
    - آره بود.
    تن صداش بالا رفت.
    - پس غلط کرد دکم کرد. مگه خودش خیلی آدم درستی بود؟ هان؟ چرا من رو نخواست؟ مگه خودش نبود که دور و برش پر از دخترهای رنگارنگ بود؟ مگه خودش هر روز با یکی نبود؟ وقتی من و عاشق خودش کرد، دکم کرد. مثل یه دستمال دست خورده پرتم کرد یه گوشه و سراغ یکی دیگه رفت.
    سعی کردم کنترلش کنم.
    -باشه باشه عزیزم، آروم باش! الان مامانت این‌ها می‌شنوند.
    هق هقش رو توی گلوش خفه کرد. دست‌های آزاد شدش دوباره مشت شد. با دلسوزی نوازشش کردم. پوزخندی زد و گفت:
    - درکش نمی‌کنم. چرا باید حرف از عاشقی بزنه و بره؟ یعنی این قدر ضعیف بودم که جدی نگیرتم؟ این قدر بی ارزش بودم که با نامردی بذاره و بره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - حالا می‌خوای چیکار کنی؟
    بی هیچ مکثی گفت:
    - تلافی!
    کمی نگران شدم. از این دختر هیچی بعید نبود. می‌ترسیدم کاری دست خودش بده.
    - مثلاً چه طوری؟
    - می‌دونم که دوستم داره. باید بری خبر نامزدیم رو به گوشش برسونی.
    عجب دیوونه‌ای بود. باید سر عقل میاوردم.
    - یاسی چرا این کار و با خودت می‌کنی؟ الان داغی نمی‌فهمی، حقیقت تلخه، ولی باید یکی باشه که چشمات رو باز کنه.
    آب دهانم رو قورت دادم. برای به زبون آوردن چیزی که تو ذهنم بود، کمی شک داشتم. سرم رو پایین انداختم و تن صدام رو پایین‌تر آوردم.
    - تو هیچ ارزشی واسش نداری!
    نگاهش کردم. کاسه‌ی چشماش دوباره پر شد.
    - می‌خوای به خاطر امیری که به راحتی ولت کرد و رفت، با یکی که دوسش نداری نامزد کنی؟ هم اون و بازی بدی هم خودت رو حیف کنی؟ تو زیادی واسه اون عاشق چند ساعته حیف بودی. هنوزم دیر نشده نباید...
    نذاشت حرفم رو تموم کنم. از لای دندون‌های قفل شدش غرید.
    - فکر نمی‌کنی الان به آخرین چیزی که احتیاج دارم، نصیحته؟
    خم شد و از روی میزش، گوشیش رو برداشت. اسم امیر و پیدا کرد و بعد، صفحه‌اش رو مقابل صورتم قرار داد.
    - زنگ بزن، بگو باید باهاش حرف بزنی. همین امروز، همین الان!
    یاد رهام افتادم. صورت ناراحتش وقتی که از در خونه بیرون می‌رفتم، جلوی چشمام نمایان شد. باید هرچه زودتر خودم رو می‌رسوندم
    - روشا؟
    صورت رهام محو شد و چشمای ملتمس یاسی نمایان شد. کدوم و باید ادا می‌کردم؟ عشق به داداشم و یا دوستی در حق یاسی؟
    - اگه دوستیمون برای تو مهمه!
    گوشیش رو از دستش گرفتم و شماره‌ی امیر و وارد گوشی خودم کردم. اگه دست می‌جنبوندم، به هردوشون می‌رسیدم. صدای آروم یاسی تو صدای بوق، گم شد.
    - ممنون.
    طولی نکشید که صدای آشنایی توی گوشی پیچید.
    - بله؟
    خودش بود. امیر، صدای خنده‌ی چند پسر از اون ور خط می‌اومد.
    - سلام!
    در حالی که از خونه خارج می‌شدم جوابش رو شنیدم.
    - سلام. امرتون؟
    - روشا هستم.
    کمی مکث کرد.
    - یادم افتاد. شماره‌ی من رو از کجا آوردی؟
    سوار ماشین که شدم جوابش رو دادم:
    - باید ببینمت. هر جا هستی آدرست رو بده.
    خندید.
    - چی میگی؟ چیزی شده؟ چرا می‌خوای من و ببینی؟
    تقریباً داد زدم:
    - می‌فهمی، الان کاری که گفتم و انجام بده.
    - خب، می‌دونی من الان خونه‌ی مجردی شروینم با چند تا پسر دیگه دور هم جمع هستیم. می‌خوای آدرس رو واست بفرستم؟
    از اون ور خط صدای خنده‌های ریزی اومد. بی تفاوت گفتم:
    - آدرس رو به همین شماره بفرست.
    گوشی رو قطع کردم. ماشین و راه انداختم و آوردم به طرف خیابون اصلی روندم. صدای اس ام اس بلند شد. لبخندی روی لبم نشست. زیاد دور نبود. نهایتاً نیم ساعته می‌رسیدم. دستم رو دراز کردم و ضبط و روشن کردم. بعد از چند تا آهنگ بالاخره رسیدم. کنار خیابون پارک کردم. با تردید نگاهی به آدرس انداختم.
    پلاک 73، خودش بود. پیاده شدم و جلوی در آپارتمان ایستادم. با کمی مکث زنگ طبقه دوم رو به صدا در آوردم. طولی نکشید که صدای شاد و خرمش توی فضا پیچید:
    - به به! خانم مادمازل بفرما بالا هوا تاریکه می‌دزدنتا.
    صدام رو صاف کردم.
    - ممنون، اگه میشه خواهشاً خودت پایین بیا.
    - تعارف می‌کنی؟ بیا بالا هیچ کس نیست. شروین و سامی از خودمون هستند.
    با اصرار گفتم:
    - گفتم که میشه خودت پایین بیای.
    - هر جور راحتی.
    آیفون رو گذاشت. دستم رو توی جیب سوییشرتم گذاشتم و دوباره سوار ماشین شدم. بعد چند دقیقه در سمت راست رو باز شد و امیر کنارم نشست.
    - سلام خانم مادمازل. چه خبرا؟
    - سلام. وقت واسه احوال پرسی ندارم. سراغ اصل مطلب میریم.
    - من آمادم بفرما.
    وقت زیادی نداشتم. تو چشماش زل زدم و بی مقدمه گفتم:
    - می‌دونستی یاسی عاشقته؟
    از رک بودنم جا خورد. ولی زود خودش رو جمع کرد.
    - خب آره، مگه مهمه؟ اصلاً چه ربطی به تو داره؟
    با دقت بیشتری نگاهش کردم. نگاهش سرد بود. سردی چشماش مثل دو تا تیله‌ی یخی که تا مغز استخونم نفوذ کرد. نه، اون نمی‌تونست بی تفاوت از کنار این قضیه رد بشه. تقریباً داد زدم:
    -چه ربطی به تو داره؟ مثل این که این تو بودی که با احساساتش بازی کردی. چه طور دلت اومد؟ چرا دکش کردی؟
    دیگه جا نخورد. مثل این که انتظار دیگه‌ای نداشت. مثل خودم داد زد:
    - اگه تو رو یاسی فرستاده این جا بهش بگو چون دلم خواست. چون فقط یه تفریح بود واسم دوستش نداشتم.
    کمی مکث کرد. نه، دوستش داشت. می‌دونستم، دوستش داشت و انکار می‌کرد.
    - چرا داشتم. ازش خوشم می‌اومد. ولی نه برای ازدواج! اون آدم ازدواج نبود. همش سرش به این ور اون ور خوش بود و دنبال پسرها بود. نمی‌دونم شما دخترها چی فکر کردید؟ این که من میرم با یه دختر بی سرو پای بی حیا ازدواج می‌کنم؟ چرا طلبکارید؟ خوبه ازش سوء استفاده نکردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    خندید. خنده‌اش هیستریک بود.
    - هه، عمراً این و بدونند.
    کاسه‌ی صبرم لبریز شد. حق نداشت به دوستم توهین کنه و با من اون جوری حرف بزنه. حالا نوبت من بود که نیشم رو بزنم. پس معطل نکردم و با بی قیدی گفتم:
    - اگه فکر کردی من و یاسی فرستاده، کاملاً در اشتباهی! من فقط اومدم برای آخرین بار شانست رو امتحان کنم. نمی‌دونستم چه آدم پستی هستی. که الان فهمیدم. یاسمن همین امشب نامزد می‌کنه. خیالت راحت لیاقتش بیشتر از این هاست. حالا هم شما رو به خیر و ما رو به سلامت!
    تن صداش پایین اومد پس این قدر هم که تظاهر می‌کرد بی تفاوت نبود.
    - میرم ولی اول بگو پسره کیه؟
    بی اختیار پوزخند زدم. دیگه یه آدم چه قدر می‌تونست دو رو باشه. در حالی که به روبه‌رو خیره شده بودم گفتم:
    - اولاً، به شما ربطی نداره!
    به سمتش برگشتم.
    - دوماً، مگه اهمیتیم واست داره؟
    دوباره به روبه‌رو خیره شدم:
    - سوماً، باز هم به شما ربطی نداره.
    از صدای کوبیده شدن در فهمیدم که بد جور بهش برخورد. شیشه رو پایین کشیدم و با همون پوزخند گفتم:
    - پسر عموش. این و گفتم که بیشتر بسوزی.
    و قبل این که فرصت هر عکس العملی و بدم، پام رو روی گاز گذاشتم و صدای جیغ لاستیک‌ها آخرین ردی بود که از خودم به جا گذاشتم.

    ***
    در حالی که داشتم از کلافگی دیوونه می‌شدم، سعی کردم با ملایمت برخورد کنم.
    - خواهرم من که گفتم. همش همین بود. بعد این که با امیر صبحت کردم یه راست اومدم خونه‌ی بابا‌ی دلربا! بقیه‌اش هم که خودت می‌دونی همون حرف‌های تکراری عقد و عروسی واسه ماه بعد، سوال دیگه‌ای نموند؟
    رها با دلخوری نگاهم کرد:
    - نمی‌دونم. باید برم با خودش حرف بزنم. ناسلامتی دوستمه! امشب مراسم نامزدیش بود.
    در حالی که پتو رو روی سرم می‌کشیدم گفتم:
    - آفرین خواهر گلم. برو تا صبح باهاش حرف بزن و دردودل کن. فقط دست از سرم بردار.
    - باشه.
    سمت در چرخید. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که به طور ناگهانی برگشت.
    - راستی...
    با حرص گفتم:
    - باز چیه؟
    - میگم خواب نباشه این موقع شب اگه بهش زنگ بزنم!
    غلتی زدم و از زیر پتو داد زدم:
    - من چه بدونم. هرکاری می‌کنی بکن. شبت هم بخیر.
    بعد از صدای کوبیده شدن در زنگ گوشی کفری‌ترم کرد. انگار امروز همه دست به دست هم داده بودند که من و از خواب بی‌خواب کنند.
    دیوانه وار دستم رو روی میز می‌کشیدم. پیداش که کردم بدون توجه به شماره کنار گوشم گذاشتم.
    - چیه؟
    صدایی نیومد. دوباره با لحن حرصی‌تر از قبل گفتم:
    - بله؟ بفرمایید؟
    باز هم هیچی نگفت. با نفرت گوشیم رو جلوی چشمام آوردم. چشمام چهار تا شد. امکان نداشت. همون شماره‌ی ناشناس چند شب پیش بود. چرا حواسم نبود؟
    با نا امیدی گوشی رو کنار گذاشتم و سعی کردم بخوابم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با درد مچ دستم رو مالش دادم و با حرص نگاهم رو از وایت برد گرفتم و به ساعت مچیم انداختم. آه از نهادم بلند شد. نمی‌دونم چرا هر چی بیشتر می‌گذشت، از دقیقه‌های پایانی کلاس دورتر می‌شدم. این صولتی هم که یه ریز حرف می‌زد.
    خودکارم و روی جزوه‌ام گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. همه به طرز وحشیانه‌ای روی برگه‌هاشون خیمه زده بودند غیر از اکتیپ همیشه بی‌خیال پسر‌ها همه سخت مشغول نوشتن بودند.
    سپهر به به نقطه‌ی نامعلوم زل زده بود. فکر کنم با چشمای باز خوابیده بود. شروین هم که رسماً کاپشنش رو روی دسته‌ی صندلی و دستاش رو روی کاپشن و سرش و روی دستاش گذاشته بود و چرت می‌زد. کاسه چشمام چرخید و روی سامیا ثابت موند. مشغول بازی با خودکارش بود و حواسش به من نبود. با دقت بیشتری نگاهش کردم. چهرش زیبا بود ولی باب میل من، نه نبود. همون طور که مشغول تماشاش بودم، بی محابا سرش رو بلند کرد. انگار یه چیزی ته دلم شکست. من، چه طور تونستم دلش رو بشکونم؟ لبخند تلخی زد. شاید هم پوزخند بود. نمی‌دونم.
    با حس این که چیزی مقابل چشمام در حرکته، به خودم اومدم. چند تا از بچه‌ها کیفشون رو روی دوششون انداختند و با خنده از کلاس خارج شدند. نفس عمیقی کشیدم. بالاخره تموم شد.
    - هوی روشا؟
    سرم رو به طرف منبع صدا متمایل کردم. رها بود. خمیازه‌ی جانانه‌ای کشید و دستم رو گرفت و بلندم کرد.
    بدون این که چیزی بگم کیفم رو برداشتم. امروز یاسی و الی نیومده بودند. از هیچ کدومشون خبر نداشتم.
    - حالا تو می‌خوای چیکار کنی؟
    در حال صحبت کردن بودیم که از کلاس خارج شدیم.
    - چی و چیکار کنم؟
    - راستش، من الان کلاس دارم و از اون جایی که خیلی خواهر مسئولیت پذیری هستم، میگم که خودت باید به خونه بری.
    - عجب!
    - حالا تو می‌خوای چیکار کنی؟
    بلافاصله جوابش رو دادم.
    - وا معلومه دیگه سوئیچ رو میدی من با ماشینت میرم.
    به طور ناگهانی ایستاد. به تبعیت ازش منم ایستادم.
    - آها اون وقت میشه بفرمایید خانوم نابغه خودم با چی برم؟
    -به من چه مشکل خودته!
    - اتفاقاً مشکل توعه! من دارم سر کلاس میرم. تو هم اگه خواستی پیاده برو یا مثل یه بچه‌ی خوب بشین همین جا تا من بیام.
    قبل از این که بخوام چیزی بگم راهش رو کج کرد و وارد یکی از کلاس‌ها شد. محلش نذاشتم. آخه این هم خواهره ما داریم؟
    - روش... چیزه... خانم آسایش؟
    انگار کسی من رو صدا می‌زد. طرف صاحب صدا برگشتم. نگاهم توی نگاه سامیا گره خورد.
    - میشه چند دقیقه باهات صحبت کنم؟
    نگاهی به اطرافش انداختم. پس رفیق‌هاش کجا بودند؟ نگاه گذری به اطرافش انداخت. انگار متوجه سوالم شده بود.
    - دنبال نخود سیاه فرستادمشون. حالا میشه صحبت کنیم؟
    - این جا؟ محوطه دانشگاه؟
    لبخند دندون نمایی زدم.
    - دردسر میشه!
    - فقط چند دقیقه.
    به ناچار قبول کردم و با بی میلی دنبالش راه افتادم. کمی که از بقیه دانشجوها فاصله گرفتیم، شروع به حرف زدن کرد.
    - من اهل مقدمه چینی نیستم. یعنی اصلاً استعدادش رو ندارم.
    به نظر می‌اومد که نباید منتظر حرف‌های قشنگی باشم. با دقت بیشتری گوش کردم.
    - تو این چند روز خیلی فکر کردم. فقط می‌خوام بدونم...
    سرش پایین بود. وقتی خواست ادامه‌ی حرفش رو بزنه، سرش رو بلند کرد و مستقیم توی چشمام زل زد.
    - که چیه اون رو به من ترجیح دادی؟
    نفسی تازه کرد. کمی مکث کردم.
    - متوجه منظورت...
    وسط حرفم پرید.
    - منظورم واضحه!
    - فکر کنم حرف من واضح‌تر باشه. متوجه منظورت نمیشم.
    برای حفظ خونسردیش، پوزخند زد.
    - انگار من گوش‌هام درازه و نمی‌فهمم عاشق سپهر شدی.
    خواستم راهم رو بکشم و برم که مانعم شد. مثل این که دست بردار نبود. نفسی تازه کردم و با طعنه جوابش رو دادم.
    - می‌دونی، حسودی خیلی کار بدیه! مخصوصاً اگه نسبت به دوستت باشه.
    دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی اجازه ندادم و ادامه‌ی حرف‌هام رو توی سرش کوبوندم.
    - ولی زود قضاوت کردن از حسودیم بدتره!
    حالت نگاهش تغییر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    ولی برای من مهم نبود. در مقابل چشمای بهت زدش، عقب گرد کردم و از دانشگاه خارج شدم.
    با صدای بوق مانندی به خودم اومدم. سرم رو که چرخوندم، برق ماشین مشکی رنگی چشمم رو خیره کرد. مدلش و نمی‌دونستم. زیاد از مدل ماشینا سر در نمی‌آوردم.
    درجا ایستادم. شیشه‌ی دودی ماشین به آرومی پایین رفت و چهره‌ی آشنایی نقش بست. با دقت بیشتری نگاهش کردم. سپهر؟
    - سلام خانم مادمازل.
    عینک دودیش رو با دست به طرف بالا سوق داد و روی موهای خوش حالتش نگه داشت.
    -علیک سلام. امرتون؟
    - اوه اوه چه بداخلاق! می‌خواستم ببینم می‌تونم این خانوم زیبا رو برسونم یا نه؟
    نمی‌دونم چم شده بود. تموم سعیم رو کردم که وا ندم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
    - لازم نکرده، خودم میرم.
    - مطمئن؟
    سری تکون دادم و تا خواستم بگم آره مطمئنم با صدای بلند لاستیک‌ها هنگ کردم.
    نگاهی به جای خالی ماشینش انداختم. واقعاً رفته بود؟ هرچند که نمی‌خواستم سوار بشم ولی یکم دیگه‌ام تعارف می‌کرد بد نبود.
    (حالا مونده تا این اعجوبه رو بشناسی!)
    ندا خانمم که بیدار شد و طبق معمول تا مغز من و متلاشی نکنه، دست بردار نخواهد بود!
    سری تکون دادم و دوباره مشغول پیاده روی شدم. می‌خواستم کمی پیاده روی کنم و ادامه‌ی مسیر و با تاکسی برم.
    همون طور که داشتم می‌رفتم، چشمم به تابلوی کافی شاپ خورد. صدای قار و قور شکمم بلند شد. دستی روش کشیدم و آروم گفتم:
    - باشه حالا که اصرار می‌کنی، میرم که از خجالتت در بیام!
    وارد شدم و سر اولین میز نشستم. نگاهی به اطراف انداختم. سر ظهر بود و زیادی خلوت بود. سر یکی از میزها نشستم. کمی که گذشت گارسون منو رو آورد. موشکافانه بررسیش کردم.
    کیک اسفنجی،
    بستنی با طعم موز، بستی با طعم سیب، کرم شکلات، کرم نارگیل، قهوه ترک و...
    چشمم که به قهوه افتاد کمی مکث کردم. گمونم این همون چیزی بود که می‌خواستم.
    - دوتا قهوه ترک لطفاً!
    با شنیدن صدای آشناش دلم هری ریخت. صدای قدمای گارسون رو شنیدم که دور شد. با تعلل سر بلند کردم. دو جفت گوی درخشان طوسی! این امروز قصد داشت من رو دیوونه کنه؟ رنگ تعجب رو که توی چشمام دید با آرامش گفت:
    - اگه دوست نداری می‌تونی سفارشت رو عوض کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    از کی روبه‌روم نشسته بود که متوجهش نشده بودم؟
    چشمام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم. دستش رو قلاب کرد و لبخند ملیحی زده بود. نه فرصت تعجب و نه حوصله‌ی اخم کردن داشتم. ناگهان کلمه‌ای از دهانم بیرون پرید. تنها کلمه‌ای که به ذهن قفل کرده‌ام، خطور می‌کرد.
    - تو؟
    لبخندش عمیق‌تر شد.
    - من؟
    چشماش عجیب بود. حالم رو دگرگون می‌کرد. نمی‌دونم چی داشت که نمی‌تونستم ازش دل بکنم. تا سه شمردم.
    1...2...3...
    به سختی چشم از چشماش گرفتم و به ناچار به رومیزی زل زدم که تنها راه نجات از گودال عمیق چشماش بود. با درماندگی گفتم:
    - تو این جا چیکار می‌کنی؟
    - مزاحم شدم؟
    صداش نیرویی داشت که من رو به سمت چشماش می‌کشوند. داشت وسوسه‌ام می‌کرد. کم آوردم. بی‌اختیار سر بلند کردم و باز هم شدم همون زندانی که گرفتار چشماش شده بود. صدای خودم رو شنیدم.
    - نه.
    انگار زبونمم تحت اختیار اون در اومده بود.
    - ببینم تو مگه همون روشا نیستی؟
    با گیجی نگاهش کردم. انگار سردرگمیم رو فهمید چون بلافاصله ادامه داد.
    - همونی که یه جورایی ازش خوشم میاد.
    سکوتم طولانی شد. نگاهش رو از چشمام برداشت و مشغول تماشای اطراف شد. انگار چشمای منم از چنگ نگاهش خلاص شدند و دوباره همون روشای سابق شدم.
    - گمونم همون فرد هستم.
    کلمات توی ذهنم به دهانم هجوم آوردند و با بی‌رحمی اجازه‌ی خروج خواستند. حرف دلم نبود ولی باید می‌گفتم تا دلم خنک می‌شد.
    - تو هم باید همون سپهری باشی که ازش متنفرم.
    از ترسم نگاهم رو روی رومیزی تنظیم کردم تا مبادا که دوباره اسیر و از خود بی خود بشم. فقط صداش رو شنیدم.
    - شروع جالبی نیست.
    گارسون سفارشات رو روی میز گذاشت و اون با پرویی ادامه داد:
    - ولی از بی حسی بهتره.
    یکی از فنجون‌ها رو روبه‌روم گذاشت. موشکافانه نگاهش می‌کردم و با چشمام حرکاتش رو می‌دریدم.
    - این هم عوض اون فنجون قهوه‌ای که روی لباست برعکس کردم.
    منظورش رو گرفتم. لبخند کم‌رنگی روی لبم شکل گرفت. آخ که چه قدر این نزدیکی رو دوست داشتم. از هم‌صحبتی باهاش لـ*ـذت می‌بردم ولی ته دلم ناراضی بود. یه حس عجیب و مبهم سر تا سر وجودم رو در برگرفته بود. یه حسی مثل دلشوره و نگرانی!
    - از یاسمن خبر نداری؟
    نگاهم رو روی اجزای صورتش به جز چشماش چرخوندم.
    - چه طور؟
    - خیلی نگرانشم.
    بی‌اختیار ابروهام گره خوردند. چرا باید نگران یاسی می‌شد؟
    - می‌دونم حالش زیاد خوش نیست. بهش گفته بودم زیاد به امیر نزدیک نشه. خودش خریت کرد و با بی احتیاطی عاشق شد. حالا دیگه هر چه قدرم غصه بخوره نمیگم برای من مهم نیست ولی تقصیر خودشه!
    با این حرفش کمی آروم گرفتم. ولی وقتی یاد گریه‌های یاسی افتادم، دلم زیر و رو شد. بی‌اختیار و بی پروا گفتم:
    - فکر می‌کردم امیرم عاشقشه!
    فقط به یه لبخند تلخ افاقه کرد.
    - اون فقط توی تخت خوابش عاشقه!
    با این حرفش احساس داغی روی گونه‌هام کردم و کمی خودم رو جمع و جور کردم. ولی اون با آسودگی خیال ادامه داد:
    - ولی در رابـ ـطه با یاسمن می‌تونم بگم حق با توعه! امیر اگه عاشقش نبود بهش تعـ*رض می‌کرد و اجازه نمی داد به همین راحتی از دستش در بره. یه عاشق حاضره هر کاری واسه عشقش بکنه. حتی اگه سخت‌ترین راه بهترین باشه و اون چیزی نباشه جز جدایی! حتی اگه بقیه برچسب بی‌رحمی بهش بزنند و بگند این جدایی بی‌رحمیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    چه قدر قشنگ صحبت می‌کرد. آخ که چه قدر حرف‌هاش، لحن و صداش به دلم می‌نشت. بی‌خود نیست که می‌گفتند تا عاشق نشی، نمی‌فهمی!
    -ولی اون حق نداشت یاسی رو دور بزنه. اون قول داده بود.
    لبخند تلخی زد.
    - دیگه یه قول چه اعتباری داره وقتی همه به راحتی دروغ میگن؟ تقصیر ما نیست که روی حرفمون نمی‌مونیم و هم‌دیگر و دور می‌زنیم. ما روی زمینی زندگی می‌کنیم که هر 24ساعت یک بار خودش رو دور می‌زنه!
    بی وقفه گفتم:
    - کلیشه‌ای حرف می‌زنی.
    دستی به موهای لختش کشید.
    - کلیشه‌ها هم بخشی از زندگی هستند. درست مثل رمان‌ها که زندگی خیلی از ماها رو تحت الشعاع قرار می‌دهند.
    نمی‌خواستم کم بیارم. باید حرفی واسه گفتن پیدا می‌کردم.
    - کاش این طور بود. ولی رمان‌هایی که اکثراً پایانی به خوبی و خوشی زندگی‌های افسانه‌ای دارند، نمی‌تونند هیچ ربطی به زندگی واقعی آدم‌ها داشته باشند. اگر همه‌ی پایان‌ها خوب بودند، شاید الان یاسی به عشقش می‌رسید!
    - البته اگر این پایان رمان زندگیش باشه.
    کنجکاو نگاهش کردم که گفت:
    - شاید رمان زندگیش تازه شروع شده، توی همه‌ی رمان‌ها تلخی و جدایی وجود داره، ولی این آخرش نیست. پایان فصلیه که میره تا دوباره شروع بشه. گذشته‌ها رو جبران کنه و در نهایت به خوبی و خوشی تموم بشه.
    از منطقی بودنش خوشم می‌اومد. انگشتم رو روی میز کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم:
    - ولی من معتقدم که همه‌ی پایان‌ها خوش نیستند. اصلاً همین رمان‌هایی که تو میگی،کل رمان روایتگره فقط بخشی از زندگی شخصیت‌هاست. بخشی از زندگی که به انتخاب نویسنده انتخاب میشه و بعداً هم داستان زندگی کات می‌خوره. شاید بعد از تموم شدن رمان و در حالی که ما فکر می‌کنیم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده، اتفاقی بیفته که زندگی همشون رو به گند بکشه.
    انگشت سبابش رو دور دسته‌ی فنجون حلقه کرد و قبل از این که کمی بنوشه، گفت:
    - دیگه این به انتخاب تو بستگی داره که چه جوری به زندگی نگاه کنی. از خوبی‌هاش فاکتور بگیری و بدیاش رو جمع کنی یا با بدی‌هاش کنار بیای و بیشتر خوبی‌ها رو در نظر بگیری. حالا هم دیگه پرچونگی کافیه، قهوت رو بخور که یخ کرد!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا