کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
«به نام خدا»

6wwp_parr.jpg

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: پرواز

ژانر: عاشقانه، پلیسی، اجتماعی
نویسنده: F@EZEH
ویراستار : .:~LiYaN~:.
طراح جلد: فادیا


خلاصه:
نفرت همیشه وجود داره ولی اگه از بچگی باشه تبدیل می‌شه به یه افسانه‌ی قدیمی بلند که پایانش معلوم نیست، داستانی که الآن می‌خونی پر از نفرت و کینه‌ست داستان درباره‌ی دختریه که تو هفت سالگی پدر و مادرش رو جلوی چشم‌هاش کشتن، حالا این دختر بعد از 18سال برگشته تا انتقام بگیره، انتقام از خانواده‌ای که خانواده‌اش رو ازش گرفتن از خانواده‌ای که باعث شد دختر معصوم قصه‌امون طعم تلخ نفرت رو بچشه، شاید هم انتقام از عشقی پاک و داستان ما پر از انتقامه، یعنی نفرت ازش می‌باره. دوست داری نفرت رو ذره ذره حس کنی؟ پس آماده‌ای تا داستانم رو بخونی، امیدوارم خوشت بیاد.

مقدمه:
دیروزم را ورق می‌‌زنم وخاطرات گذشته را مرور می‌‌کنم
گذشته‌ای که هیچ بویی از خوشی و خوشبختی در آن نیست
گذشته‌ای که می‌تونست بهتر باشه اما
به خاطر خیلی‌ها خراب شد
و به خاطر همون خیلی‌هاست که من امروز
اینجا ایستادم تا انتقام بگیرم
انتقام خون‌هایی که به خاطر ناتوانی ریخته شد
من قول دادم قول شرف
قول دادم که اون‌ها رو از بن ریشه کن کنم
اینکار رو هم می‌کنم
چون من قول داده‌ام
قول پرواز
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سخنی باخواننده:
    تمام اتفاقات و حوادث این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    از ذهن نویسنده نشات گرفته است و در دنیای حقیقی ممکن است چنین اتفاقی هرگز به وقوع نپیوندد، تمام شخصیت‌ها و مکان‌ها کاملا خیالی بوده و هرگونه مشابهت اسمی و مکانی کاملا تصادفی بوده و واقعی نیستند، پس در این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انتظار هرگونه اتفاقی و رویدادی را داشته باشید.

    معنی اسم‌های به کار رفته در رمانم:
    ترانه: آواز، سخن معمولا موزون که با موسیقی خوانده می‌‌شود.
    حمید: ستوده، از نام‌های خداوند.
    آرسام: نام پسر داریوش پادشاه هخامنشی، اشک‌هایم.
    ایرسا: آلیسا، رنگین کمان.
    آرمین: مرد همیشه پیروز.
    سونیا: دختر نور، دختری که در اجتماع رتبه بالایی داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل اول:نفرت
    با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم.
    -خانوم رسیدیم.
    کرایه رو حساب کردم و از ماشین خارج شدم نگاهی به عمارت روبرو انداختم پوزخندی زدم و توی دلم گفتم همون طور که این خونه همه‌جاش از سنگه آدم‌های این خونه هم دلاشون از سنگه، نگاهی به در انداختم، هه هنوز هم از نگهبان استفاده می‌کنن، رفتم سمت در و با لحنی خشک که سردی توش موج می‌زد رو به نگهبان‌ها گفتم:
    -من ترانه فرجام هستم دوست خانوادگی خانوم کیانی.
    -منظورتون خانوم بزرگه.
    توی دلم پوزخندی زدم، هه خانوم بزرگ!
    -بله
    نگهبان-بفرمایید داخل ببخشید که نشناختیم.
    توی دلم به این حرفش پوزخندی زدم همینطور که وارد می‌شدم و چمدونم رو می‌کشیدم با قیافه‌ی به ظاهر شاد خانوم کیانی روبرو شدم، هر چه نفرت بود توی چشم‌هام ریختم، اومد جلو و بغلم کرد من هم برای اینکه سه نشه دست‌هام رو دورش حلقه کردم.
    خانوم کیانی: سلام ترانه جان خوش اومدی دخترم.
    لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
    -ممنونم خانوم کیانی.
    خانوم کیانی: خیلی بزرگ شدی دخترم.
    -آدم‌ها توی چندسال هم عوض می‌شن هم عوضی.
    لبخندش محو شد و با لکنت گفت:
    - آره، درست می‌گی.
    لبخندی مصنوعی زدم، به در خونه‌اشون اشاره کردم و گفتم:
    -نمی خواین من رو با اهالی خونه‌اتون آشنا کنین؟
    لبخندی زوری زد وگفت:
    -چرا دخترم الآن.
    همونطور که کنارم راه می‌رفت گفت:
    -دوست داشتم با پدر ومادرت بیای ولی قسمت نبود، خدا رحمتشون کنه.
    -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
    همونطور که به سمت خونه‌شون می‌رفتم تمام خاطرات 18سال پیش توی ذهنم اومد همه‌ی اون خاطرات تلخ داشت برام زنده می‌شد.
    -خاله مچم، ول کن خاله، مچم درد گرفت.
    -مامان
    -بابا
    -از این به بعد تو خدمت کاری.
    -یکی کمکم کنه.
    -این دختره کیه؟
    -خودم کمکت می‌کنم.
    -زود باش فرار کن.
    -زود باش دیگه.
    با صدای خانوم کیانی از خاطراتم دست کشیدم.
    -چیزی گفتین؟
    -بله گفتم بفرمائین داخل.
    لبخندی به اجبار زدم و وارد اون خونه‌ی نحس شدم، با ورودم چند نفر که روی مبل نشسته بودن بلند شدن، سخت بود شناختشون بعد از این همه سال، اما من، همه‌اشون رو شناختم تک به تکشون رو.
    -نمی خواین اعضای خانواده‌تون رو معرفی کنین؟
    -چرا همین الآن.
    رو کرد سمت دختری و گفت:
    -این دختر کوچکم ایرسا ست.
    شناختمش همون دختر مهربون گذشته‌هام، سعی کردم لبخند بزنم.
    -خوشبختم
    ایرسا لبخندی زد و گفت:
    ایرسا-همچنین ترانه جان
    خانوم کیانی سمت پسری رو کرد و گفت:
    -ایشون هم پسر بزرگترم آرسام.
    اگه این رو نشناسم ترانه نیستم که، خود کثافتش بود نفرتم صد برابر شد آرسام با نگاهی پر از هــ ـو*س به من نگاهی انداخت و گفت:
    -از دیدنتون خوشبختم بانو.
    عق! بانو! اول از همه باید این رو از بین ببرم، سعی کردم چیزی نگم و نزنم دهنش رو خورد کنم، به اجبار گفتم:
    -همچنین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    خانوم کیانی به سمت مردی رفت و گفت:
    خانوم کیانی-ایشون هم شوهرم هستن، منوچهر کیانی.
    اگه من اینو نکشتم! انتقام همه رو از این می‌گیرم.
    لبخندی به اجبار زدم و گفتم:
    -خوشبختم آقای کیانی
    آقای کیانی-منم همینطور دخترم امیدوارم توی خونه‌ی ما بهتون خوش بگذره.
    صدایی اومد که گفت:
    -معلومه که خوش می‌گذره خان داداش.
    خانوم کیانی به سمت اون دختر برگشت و گفت:
    -ایشون خواهر شوهرم هستن منا
    عین قبل بود چاق عین بادبادک.
    منا-خوشبختم عزیزم
    -همچنین
    -خب با همه آشنا شدی حالا باید اتاقتو نشونت بدیم. و بعد با صدای بلند کسی رو صدا زد:
    -اقدس، اقدس
    زن کوتاه قدی سریع اومد و گفت:
    -بله خانوم
    سریع شناختمش خودش بود، همون که تو بعضی از کارها با کیانی‌ها همکاری می‌کرد، خودش خدمتکار بود ولی به بقیه یعنی کسایی که پایین‌تر از این بودن دستور می‌داد.
    خانوم کیانی-خانوم ترانه رو به اتاقشون راهنمایی کن و چمدونش رو بده حسن ببره براش بالا.
    اقدس-بله خانوم.
    سریع آقایی رو صدا زد که فهمیدم باید آقا حسن باشه.
    -چمدونم رو خودم می‌ارم لازم نیست.
    حسن-این چه حرفیه خانوم بدینش به من.
    با اقدس رفتم بالا و اتاقمو نشونم داد و حسن چمدونم رو گذاشت و رفت، سریع در رو قفل کردم، لپ تاپم رو بیرون اوردم و گذاشتم روی میز، بقیه‌ی وسایلم رو هم سریع جاسازی کردم، لباسم رو عوض کردم، در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، هنوز بعضی از افراد این خونه نبودن، مشکوک بود اوضاع، روی مبل کنار خانوم کیانی نشستم گفتم:
    -ببخشید که مزاحمتون شدم.
    -این چه حرفیه تو هم مثل دخترم دیگه.
    عمرا اگه دلم بخواد دخترت باشم ولی به لبخندی بسنده کردم.
    - دخترم تو تا حالا کدوم کشور خارجی بودی؟
    -انگلیس بودم، قرار بود وقتی اومدم ایران با یه شرکت خوب قرار داد ببندم که گیرم نیومد و اومدم و مزاحم شما شدم.
    چشم‌هاش برقی زد، می‌دونم برق چی بود برق طمع و حرص.
    -این چه حرفیه عزیزم، دخترم هنوزم دنبال شرکت می‌گردی؟
    -آره ولی پیدا نکردم.
    -آها
    این آها صد تا معنی داشت، یعنی اول می‌ره با شوهر قاتلش حرف می‌زنه کلی نقشه می‌کشه و می‌اد می‌گـه بیا تو شرکت ما یکی از سهام دارها شو، شاید هم نگه، نمی‌دونم.
    -میگم کسی دیگه‌ای هم تو این خونه زندگی می‌کنه؟
    -چرا مادر شوهرم هم هست.


    صدایی گفت:
    -و همچنین من و پسرم.
    به سمت صدا برگشتم، یه زن میانسال و یه مرد جوون چمدون به دست ایستاده بودن.
    خانوم کیانی بلند شد و گفت:
    -ناهید تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    با بهت به روبروم نگاه کردم اون خانم ناهید بود و اون پسر حمید.
    -اومدم توی خونه‌ای باشم که شوهرم قبل از مرگش بود.
    خانوم کیانی سرد گفت:
    -خوش اومدین.
    و بعد چشمش به من افتاد که با تعجب به روبروم نگاه می‌کردم.
    -ترانه جان ایشون هم زن برادر شوهرم یا همون جاریم ناهید و ایشون هم پسرش حمید، پس اینها بودن حمید و مادرش که تو گذشته برای فرار من چه کارها که نکردن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -خوشبختم.
    ناهید-همچنین دخترم.
    حمید با نگاهی عجیب من رو نگاه می‌کرد شاید من رو شناخته بود، ولی من هم خیلی عوض شدم، حمید لبخندی زد و گفت:
    -خوشبختم ترانه خانوم.
    روکردم سمت خانوم کیانی و گفتم:
    -ببخشید شما گفتین مادر شوهرتون، من می‌تونم ایشون رو ملاقات کنم؟
    خانوم کیانی با اضطراب گفت:
    -اوه بله چرا که نه.
    صدایی از پشتم شنیدم:
    -حمید تو اینجا چه کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -دوست نداری هم بازی بچگی‌هاتو ببینی؟
    آرسام لبخندی به اجبار روی لب‌هاش گذاشت و گفت:
    -چرا خیلی دوست دارم.
    حمید هم لبخندی زد و چیزی نگفت.
    -ترانه تو هم اینجایی؟
    از اینکه من رو مفرد خطاب کرده داشتم منفجر می‌شدم، خانوم کیانی هم که انگار از رفتار پسرش راضی نبود رو بهش گفت:
    -پس کجا باشه پسرم؟
    اقدس-خانوم شام حاضره
    خانوم کیانی-بقیه رو هم صدا کن
    اقدس-چشم خانوم
    خانوم کیانی رو به من کرد و گفت:
    -دخترم پاشو بریم سر سفره.
    لبخندی زدم و همراهش شدم، پای سفره سکوت سنگینی حکم فرما بود می‌دونستم این از قانون خونه‌شونه بعد از شام به اتاقم پناه بردم خیلی دوست داشتم مادربزرگ یا همون مادر شوهر خانوم کیانی رو ببینم روی تختم دراز کشیده بود توی فکر بودم که در اتاقم زده شد.
    -بله
    -منم ایرسا، می‌تونم بیام تو؟
    -آره بیا.
    ایرسا اومد تو، در رو بست و روی مبل توی اتاق نشست، من هم روی تخت نشستم و رو بهش گفتم:
    -کاری داشتی که اومدی؟
    -آره مامان گفت که دوست داشتی مادربزرگم رو ببینی منم گفتم بیام ببرمت پیشش، می‌ای؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آره پاشو بریم.
    هردو بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم به محض خارج شدنم رو به ایرسا گفتم:
    - بگو اتاقشون کجاست خودم می‌رم.
    ایرسا-اتاق‌های اینجا شماره داره.
    -واقعا؟ مال من چنده؟
    ایرسا نگاهی به در کرد و گفت:
    ایرسا-شماره‌ی اتاق تو هفته و مال من ده.
    با گفتن عدد هفت فهمیدم این درها هم من رو به عقب برمی‌گردونن، اخه وقتی اون اتفاق افتاد من هفت سالم بود یه بچه‌ی بی‌گـ ـناه و مظلوم ،برای رهایی از گذشته رو به ایرسا گفتم:
    -اتاق مادربزرگت چنده؟
    ایرسا-هجده.
    -آها، ممنون خودم می‌رم.
    می‌دونستم هنوز بهم اعتماد نداره ولی لبخندی زد و گفت:
    -پس فعلا شب بخیر.
    -شب بخیر
    به سمت اتاق مادربزرگ به راه افتادم16، 17، 18خودشه، انگار اتاق‌های هتله، در زدم که صدای پیری گفت:
    -کیه؟
    -می‌تونم بیام تو؟
    -بیا تو
    وارد اتاقش شدم مثل گذشته بود.
    -تو کی هستی دخترم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -من ترانه‌ام دختر همون دوست خانوادگیتون.
    مادربزرگ لبخندی زد و به کنار خودش اشاره کرد و گفت:
    -بیا اینجا
    رفتم کنارش نشستم، لبخندی زد وگفت:
    -دخترم چشم‌هات و اسمت زیادی آشناست.
    اون حافظه‌ی قوی داره ولی من نمی‌خوام کسی من رو بشناسه.
    لبخندم رو پررنگ کردم و گفتم:
    -اشتباه می‌کنید، من تازه از خارج اومدم و می‌شه گفت امکانش نیست شما حتی من رو دیده باشین.
    لبخندی زد و گفت:دخترم شاید اشتباه کرده باشم و اینکه تو چرا اینجایی؟
    -منظورتون اتاقتونه؟
    سری به نشانه‌ی بله تکان داد.
    -اومدم شما رو ببینم.
    با تعجب و حیرت و کمی خوشحالی گفت:
    -من رو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -بله آخه دوست داشتم شما رو ببینم.
    یهو در اتاق به صدا در اومد.
    -کیه
    صدایی گفت:
    -می‌تونم بیام؟
    مادربزرگ لبخندی زد و یواش و رو به من گفت:
    -چه صدای آشنایی درست مثل صدای تو.
    بعد بلند گفت:
    -بیا
    حمید وارد اتاق شد.
    -حمید تویی؟
    -بله مادربزرگ.
    بلند شدم و رو به مادربزرگ گفتم:
    -من دیگه می‌رم ولی هر وقت تونستم می‌ام.
    -ممنون دخترم.
    از در خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم، حالا که شب شده بود بهترین زمان برای ارسال گزارش بود. وارد اتاقم شدم و در رو دو قفل زدم و روی تخت نشستم. بذارید خودم رو خوب معرفی کنم من سروان ترانه ریاحی هستم که به عنوان نفوذی وارد این خونه شدم، گزارش رو ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم، به گذشته‌ها رفتم گذشته‌های تلخ، دقیقا روز تولد هفت سالگیم بود که آوردنم توی این خونه، پدر و مادرم رو جلوم کشتن و من رو خدمتکار خونه‌شون کردن منظورم همین کیانی‌هاست، خانواده‌ی ما فقیر بودن و برای کیانی‌ها کار می‌کردن، به خاطر اینکه پدر و مادرم من رو به کیانی‌ها ندادن کسته شدن، بیشتر مردم این قسمت از شهر یه جورایی بـرده‌ی کیانی‌ها محسوب میشدن، بچه‌های کوچیک که به سن مدرسه رفتن می‌رسیدن رو می‌اوردن و خدمتکارشون می‌کردن، اینقدر ازشون کار می‌کشیدن تا بچه‌های بیچاره جون می‌دادن، من رو هم با بی‌رحمی خدمتکار کردن، شدم کوچیکترین خدمتکار خونه‌شون، توی این خونه فقظ پنج نفر هوام رو داشتن حمید و مادرش، ایرسا و مادربزرگ و پنجمین نفر هم پدر حمید بود که الآن تو این دنیا نیست، البته نسبت به اونها هم خیلی بی‌رحمی می‌شد.شش ماه از اومدنم توی خونه‌ی کیانی‌ها می‌گذشت که یه خانواده وارد این خونه شدن، خانواده‌ی مهربونی بودن و یه پسر داشتن که سه سال ازم بزرگتر بود، اسمش آرمین بود، اونها خیلی مهربون بودن و با کمک یکی از خدمتکارها من رو فراری دادن و بردن به خونه‌ی خودشون، همه فکر کردن ترانه مرده ولی من با اسم خودم و فامیل اون خانواده بزرگ شدم و مدرسه رفتم، آره من الآن صاحب یه خانواده‌ام یه پدر یه مادر و یه برادر و یه دوست خیلی خوب، درست حدس زدین من وارد این خونه شدم تا انتقام خون پدر و مادر واقعی‌ام رو بگیرم، به خاطر اینکه وارد این خونه بشم خیلی تلاش کردم و پلیس شدم تا اینکه برای این ماموریت من رو انتخاب کردن، مکالمه‌ی هفته‌ی پیش خودم و سرهنگ رو به یاد آوردم.
    -دخترم ماموریت جدید داری.
    -چه ماموریتی قربان؟
    -دستگیری منوچهر کیانی و دار و دسته‌اش.
    -واقعا قربان؟ چقدر خوب، من توی این ماموریت چه وظیفه‌ای دارم؟
    -نفوذی هستی.
    -بله قربان.
    -می‌دونی چرا تو رو انتخاب کردم؟
    -نه قربان.
    -به خاطر کینه‌ای که ازشون داری.
    -ممنون قربان
    -ولی دخترم تو تنها نفوذی این ماموریت نیستی.
    -یعنی چی؟
    -یعنی یه نفوذی دیگه هم تو این ماموریت هست و اون یه نفر هم مثل تو از اونها کینه داره.
    -می‌تونم ببینمش؟
    -نه تو اون رو می‌بینی و نه اون تو رو، می‌تونی بعد از پایان ماموریت ببینیش.
    -چشم.
    به امروز اومدم زیاد دوست نداشتم فکرم درگیر اون نفوذی باشه، فقط فکر اینم که ماموریت رو به نحوه احسن تموم کنم، با همین فکرا کم کم به خواب رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل دوم: آشنا
    صبح با افتادن نور تو چشم‌هام از خواب بیدارشدم، نگاهی به ساعت انداختم ساعت هفت بود یه خمیازه‌ی طولانی کشیدم، بلند شدم و به سمت چمدونم رفتم، یه تونیک سبز پررنگ که تا روی رونم بلندی داشت و یه شلوار لوله تفنگی قهوه‌ای ویه شال قهو‌ه‌ای و صندل‌های سبز تیره‌ام رو پوشیدم و به سمت آینه رفتم به خودم زل زدم یه دختر مو مشکی با چشم‌های عسلی که وقتی اشکی می‌شد سبز رنگ می‌شد، سریع در رو باز کردم و رفتم بیرون که همزمان با من حمید هم از اتاقش بیرون اومد، لباس آبی تیره با شلوار مشکی پوشیده بود اهل تعریف زیاد از جنس مخالف نبودم می‌شه گفت یه جورایی ازشون متنفر بودم به جز آرمین و بابای گلم.
    -سلام صبح بخیر
    لبخندی زدم و گفتم:
    -سلام صبح شما هم بخیر.
    به پله اشاره کرد و گفت:
    -بفرمایین.
    -ممنون.
    یواش یواش از پله‌ها پایین اومدم و رفتم توی هال، خانوم کیانی و شوهرش توی هال روی مبل نشسته بودن و با هم حرف می‌زدن، رفتم جلو و گفتم:
    -سلام صبح تون بخیر.
    -اوه دخترم بیدار شدی؟ صبح بخیرعزیزم.
    ایش چطور حرف می‌زنه.
    آقای کیانی-سلام صبحت بخیر دخترم.
    آقا اصلا غلط کردم من نمی‌خوام دختر اینها باشم لبخندی زدم و روی مبل روبروی اونها نشستم.
    اقدس-خانوم جان صبحانه حاضره.
    خانوم کیانی-برو بقیه رو هم صدا کن.
    اقدس-چشم خانوم.
    آقای کیانی- دخترم بفرمایید بریم صبحونه.
    لبخندی مصنوعی زدم و همراه اونها رفتم، روی میز صبحونه پر از هر چیزی بود که فکرش رو بکنید. نشستم روی صندلی و کم کم بقیه اعضای خانواده‌اشون اومدن، از شانس بدم آرسام روبروی من نشست و نیشش رو تا بنا گوشش باز کرد، سعی کردم بهش بی اهمیت باشم برای همین شروع کردم به خوردن صبحانه، ولی مگه می‌شد؟! سنگینی نگاهش رو هنوزم روی خودم حس می‌کردم، اه هر چی خوردم زهرم شد، بدون نگاهی به اون بلند شدم و به اتاقم رفتم، باید یه کاری کنم تازه یک روز از اومدنم گذشته ولی چیزی دستگیرم نشده، من همچین آدمی نبودم که کارم رو عقب بندازم، برای اینکار سه ماه وقت دارم ولی باید حداقل تو دوماه تمومش کنم، در اتاقم زده شد.
    -بله
    -ناهیدم دخترم، می‌تونم بیام تو؟
    چشم‌هام شده بود اندازه هندونه، این چرا باید بیاد توی این اتاق؟
    -بله بفرمائید.
    در رو باز کرد و اومد، داخل نشست روی مبل و گفت:
    -دخترم تو که همه‌اش تو اتاقتی نمی‌خوای تهران رو ببینی؟
    هه من هر روز با سونیا تهران رو متر می‌کنم، کجای کاری خانوم؟ البته فقط روزهای بیکاریم.
    -نمیدونم خانوم کیانی.
    اخماش رفت توی هم و گفت:
    -به من نگو خانوم کیانی بدم می‌اد من ناهیدم.
    -اما شما خیلی از من بزرگترید.
    ناهید-یا بگو خاله ناهید یا بگو ناهیدجون.
    -چشم خاله جون.
    لبخندی روی لب‌هاش اومد و رو به من گفت:
    ناهید-دخترم چرا حس می‌کنم کسی با همین لحن سال‌ها پیش من رو صدا کرده؟
    -نمی‌دونم خاله شاید اشتباه می‌کنید.
    ناهید-اصلا ولش کن تو نمی‌خوای تهران رو بگردی؟
    -نمیدونم.
    ناهید-من می‌رم بیرون اگه خواستی بری خبرم کن، باشه؟ این هم شماره تلفنم.
    بعدکاغذی رو روی میز گذاشت و رفت، دهنم از این همه نبوغ باز مونده بود، رفتم توی فکر، برم؟ نرم؟ چیکار کنم؟ آها فهمیدم، سریع لپ تاپم رو روشن کردم و یه ایمیل به سرهنگ فرستادم و ازش پرسیدم می‌تونم برم یا نه؟ خطری داره یا نه؟ سریع پاسخش رو فرستاد که نوشته بود می‌تونم برم ولی زیاد بیرون نباشم ممکنه یکی از آشنایان من رو ببینه و دیگه قوز بالا قوز. سریع ایمیل رو پاک کردم و لپ تاپم رو خاموش کردم. حالا می‌مونه با کی برم! وای اصلا من با کی برم؟ بمیرم هم با اون آرسام هیز نمیرم. معلوم نیست چطوریه؟ ایش با اون باباش! کاغذ رو برداشتم و شماره رو توی موبایلم سیو کردم و بعد به شماره زنگ زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -بله
    -سلام خاله جون منم.
    -ترانه؟
    -آره
    -زود بیا اتاقم، شماره‌اش هم پنجه زود باش دختر جون.
    و تلفن رو قطع کرد این همه پرو بود من نمیدونستم، سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق پنج رفتم در زدم که ناهید گفت:
    ناهید: بیا تو ترانه.
    رفتم توی اتاقش و همینطور ایستادم، به قول آرمین عین عصا قورت داده‌ها.
    ناهید: دخترم چرا نمی‌شینی؟
    -ممنون راحتم.
    -نمی‌پرسی با کی می‌خوای برسونمت؟
    -خودم هم توی همین فکر بودم که با کی برم؟!
    -به حمید می‌گم ببرتت.
    -نه خاله نمیخواد خودم می‌رم
    -مگه تا حالا تهران اومدی؟
    اه گندم بزنن که سوتی دادم.
    -نه خاله من تا حالا نیومدم یعنی اصلا ایران نیومدم.
    ناهید: خجالت رو بزار کنار باید با حمید بری.
    به ناچار گفتم:
    -خیلی خب باشه.
    لبخندی زد و موبایلشو برداشت و با یکی تماس گرفت زیاد دوست نداشتم به تلفن کسی گوش بدم بعد از چند دقیقه که با تلفن حرف زد با لبخند گوشیش رو قطع کرد.
    -دخترم حمید الآن می‌اد.
    به ناچار لبخندی زدم و چیزی نگفتم بعد از پنچ دقیقه در اتاقش به صدا در اومد و حمید وارد اتاق شد
    حمید: ترانه خانوم آماده‌اید.
    نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
    -نه
    ناهید: زود آماده شو دیگه.
    -چشم.
    رفتم توی اتاقم که توی راه حمید گفت:
    -من پایین تو ماشین منتظرم.
    -باشه.
    رفتم توی اتاقم و مانتو سورمه‌ای که پارسال بابا از مالزی برام خریده بود وشلوار تفنگی مشکی همراه با روسری مشکی پوشیدم، کفش کالج سرمه‌ایم رو هم پام کردم سریع از اتاقم بیرون زدم و رفتم توی حیاط، دست‌هام خود به خود مشت شد، تحمل دیدن این حیاط رو نداشتم با چشم‌های بسته رفتم توی پارکینگ و سوار ماشین شدم چشم‌هام همچنان بسته بود و دستام مشت.
    -ترانه خانوم حالتون خوبه؟
    چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
    -آره خوبم ممنون.
    لبخندی زد و گفت:
    -جای خاصی رو مد نظر دارید؟
    -نه متاسفانه من اولین باره اومدم ایران.
    آره جون عمه جون این حمید که احتمالا الآن تو اتاقش نشسته و شصت پاش رو لاک می‌زنه.
    -آها پس اول می‌برمتون بام تهران.
    اه یه شب قبل از اینکه بیام اونجا رفته بودم، ولی چیزی نگفتم توی سکوت رانندگی می‌کرد و به جاده خیره بود.
    -شما از کدوم کشور اومدید؟
    -انگلیس.
    -پدر و مادرتون کجا تشریف دارن؟
    -عمرشون رو دادن به شما.
    -خدا بیامرزدشون.
    -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
    -خواهری برادری چیزی ندارید؟
    -نه، تک فرزند بودم.
    -تنهایی بَده!
    لبخند تلخی زدم که طعم تلخش رو توی دهنم حس کردم.
    -آدمی که سال‌ها تنها باشه به تنهایی عادت می‌کنه یه جورایی دیگه تنهاییش رو با دنیا عوض نمی‌کنه.
    حمید: شرمنده نمی‌خواستم نارحتتون کنم.
    -مهم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -رسیدیم پیاده شید.
    پیاده شدم و در ماشین رو بستم که حمید گفت:
    -من می‌رم چیزی بگیرم شما هم این اطراف چرخی بزنین.
    -باشه.
    یهو برگشت و شیطون گفت:
    حمید: ولی مواظب باشید گم نشید خانوم کوچولو.
    دستام مشت، اون به من گفت خانوم کوچولو! صبر کن برگردی جدت رو می‌ارم جلو چشم‌هات، اگه دست خودم بود یه گلوله تو مغزش خالی می‌کردم، اوف همینطور که داشتم قدم می‌زدم دیدم یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد و لب پرتگاه ایستاد یه دختر ازش پیاده شد، صورت دختره رو ندیدم، از لرزش شونه‌هاش می‌شد فهمید داره گریه می‌کنه، به اطراف نگاه کردم خیلی خلوت بود، اون دختر تک و تنها اونجا چیکار می‌کرد؟ به نظر می‌رسید از من کوچک تر باشه، یهو رفت لبه‌ی پرتگاه، نه! یعنی می‌خواد...! من اجازه نمی‌دم، سریع رفتم پشت مانتوش رو گرفتم و کشیدمش عقب، یه سیلی محکم زدم تو گوشش که گریه‌اش بند اومد. با تعجب برگشت و من رو نگاه کرد چهره‌ی زیبایی داشت چشم و ابرو مشکی موهاشم هم مشکی بود خیلی خوشگل بود رو کرد سمت من و گفت:
    -چرا نذاشتی خودم رو خلاص کنم؟
    -هی دختر آروم باش.
    نشست رو زمین، سعی کردم خشونت رو کنار بذارم، پس با مهربونی گفتم:
    -خودکشی که راهش نیست باید بهش ثابت کنی قوی هستی.
    کم کم گریه‌اش بند اومد رو به من گفت:
    - چطوری؟
    -بیا اول باهم آشنا بشیم من ترانه‌ام، ترانه ر...، ای وای می‌خواستم بگم ریاحی.
    -فامیلتون رو نگفتی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -فرجام، ترانه فرجام.
    دختره: من هم آنیام، آنیا مهرآرا.
    -سعی کن گریه نکنی، برام توضیح بده چی شده خب دختر خوب.
    سرش رو تکون داد و شروع کرد به حرف زدن.
    -عاشق یه نفر شدم اون هم عاشقم بود، بهم اعتراف کرد، چند ماه اول همه چیز خوب، ولی چند روز پیش خواستم برم دفترش که یه دختر رو اون اطراف دیدم یه لحظه نمی‌دونم چرا برگشت و من رو دید اولش شکه شد ولی بعد تا نزدیکی ماشین دنبالم دوید،اون موقع نفهمیدم از قصد اینکار رو کرد یا من رو با کسی اشتباه گرفته بود، امروز هم یکی بهم زنگ زد و گفت اگه دوست داری چیزهای بیشتری درباره آرتان بدونی بیا شرکتش، منِ ساده‌ام رفتم ولی با چیزهایی که اونجا دیدم...
    دوباره هق هقش اوج گرفت سعی کردم آرومش کنم که موفق هم شدم ادامه داد:
    -با کمک منشی رفتم توی اتاقش، چون ازقبل منشی گفته بود یه نفر داخل اتاقه، سر و صدا کل ساختمون رو گرفته بود، رفتم داخل و در رو محکم بستم سعی کردم گریه نکنم و موفق هم شدم، با چشم‌هایی پر از نفرت رفتم جلو، آرتان اومد جلو و گفت که کجا بودی منم بهش توپیدم به شما هیچ ربطی نداره آقای رستگار، از اینکه اون رو آقای رستگار خطاب کردم شکه شد و دست‌هاش رو مشت کرد. صدای دست زدن اومد برگشتم به طرف صدا که با اون سوگند نفرت انگیز روبرو شدم یهو گفت:
    -تو خیلی چیزها نمی‌دونی.
    گفتم: مثلا چیا؟
    یه پاکت رو پرت کرد طرفم، خم شدم و پاکت رو برداشتم با دیدن عکس‌ها دنیا رو سرم خراب شد. سرم رو بلند کردم که سوگند گفت:
    - بهتره از زندگی ما سه نفر فاصله بگیری.
    درسته اون حامله بود.
    با نفرت برگشتم سمت آرتان که با لکنت گفت:
    - آنیا تو که باور نمی‌کنی؟
    پوزخندی بهش زدم و گفتم:
    - هه، باور!
    گفت:
    - آنیا به عشقمون قسم...
    نذاشتم ادامه بده، گفتم:
    - فقط خفه شو، دیگه عشقی بین من و تو وجود نداره.
    دستم رو بلند کردم که بزنم تو صورتش همزمان با این کارم چشم‌هاش رو بست، دوست نداشتم بزنمش، هنوز هم دوستش داشتم چشم‌هاش رو باز کرد و با تعجب به دست مشت شده‌ام که تو هوا بود نگاه کرد. پوزخندی بهش زدم و گفتم ارزش یه سیلی رو هم نداری، امیدوارم دیگه نبینمت آقای رستگار. از اتاقش بیرون اومدم و الآن هم که اینجام.
    بهم نگاهی انداخت چشم‌هاش خیس از اشک بود، دستاش رو گرفتم توی دستام و گفتم:
    -باید بهش ثابت کنی تو قوی هستی، باشه.
    -می‌دونی دلم یه گواهی دیگه رو می‌ده.
    -یعنی چی؟
    -نمی‌دونم.
    سرش رو تکون داد و بلند شد، خواست سوار ماشین بشه که برگشت سمتم و گفت:
    -میشه شماره‌ای از هم دیگه داشته باشم.
    -آره چرا که نه؟!
    سریع روی کاغذی که به طرفم گرفته بود شماره‌ی خودم رو نوشتم اون هم یه کارت بیرون آورد، پشتش یه شماره نوشت و به سمت من گرفت و لبخند تلخی زد.
    -می‌بینمت.
    بعد خداحافظی کرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا