رفتم تو آشپزخونه، چند دقیقه گذشت اما رادان نیومد! داشتم دست دست میکردم که صدای خاله رو از بیرون شنیدم:
- رادان مامان نقره کارت داشتا!
صدای رادان:
- عه نشنیدم، نقره نقره!
و پشت بندش اومد توی اشپزخونه :
- چی شده؟
به قوری روی گاز اشاره کردم:
- ببین خوبه!
اومد سمتم خودم رو کشیدم کنار، در قوری رو برداشت:
- به، عالیه!
یه سینی برداشت توش چهارتا لیوان و قندون گذاشت:
- بدو شیرینی رو بیار.
رفتم و از یخچال دراوردم. رادان چای ها رو که ریخت چندتام شیرینی تو ظرفی گذاشت و گذاشت تو سینی بعد سینی رو داد دستم:
- ببر.
رفتم بیرون، خاله با دیدنم شروع کرد قربون صدقه ام بره سینی رو گرفتم جلوی عمو. عمو با چشم های براق گفت:
- به به این چایی خوردن داره!
خاله هم چشم هاش کمی مرطوب بود:
- ماشالله دخترم خانم شده!
رادان هم کنارمون نشست:
- مخصوصا با لباس من!
خاله یه لبخند گنده زد:
- به نقره جونم بیشتر میاد تا تو!
رادان اخم کردو گفت:
- عه مامان!
اروم گفتم:
- حسود!
چپ چپ نگاهم کرد:
- میرسم بحسابت!
عمو گفت:
- اصلا دخترم هرچی بپوشه بهش میاد بس که خوشگله!
رادان با حرص گفت:
- کجاش خوشگله!؟
دهنش هم کج و کُله کرد، ابروهام رو انداختم بالا:
- حسودی نکن، زشته پسر به این گندگی حسودی کنه!
خاله خندید. بعد یهو گفت:
- ببخشید دخترم مجبور شدی بخاطر ما بری خونه عموت.
گفتم:
- نه بابا خاله.
رادان اهم اهمی کردو نذاشت حرف بزنم و خودش گفت:
- خونه عموشه دیگه! حالا یه هفته بمونه چی میشه؟!
سرم رو تکون دادم:
- اره دیگه تازه من که...
دوباره پرید وسط حرفم:
- بیا بریم ازون شیرینیام بیاریم!
و سریع دستم رو کشید و برد تو اشپزخونه . اعتراض کردم:
- چته رادان چرا اینجوری میکنی کدوم شیرینی یه مدل بود کلا!
اروم غرید:
- خنگ بازی درنیاریا! تو این یه هفته رو خونه عموت بودی فهمیدی؟!
منم مثل خودش اروم گفتم:
- پس تو واسه چی اومدی تهران؟
زد تو پیشونیش:
- چقد خنگی تو! اگه قرار بود بخاطر تو برگردم که کلا نمیرفتم، گفتم بخاطر شرکت برمیگردم!
ناراحت شدم:
- یعنی بخاطر من برنگشتی؟
به کابینت تکیه داد:
- دیگه انقد خیلیه!
با همون لحن ناراحتم گفتم:
- چی؟
- دیگه انقدر خنگی زیاده بخدا نگران کنندست!
من خنگم؟ چرا آخه؟ دید بهش نگاه میکنم گفت:
- مامان بابا یکم رو این چیزا حساسند پس سوتی نده لطفا!
لب و لوچم آویزون شد؛
- باشه!
رادان:
داشتم لباسام رو اویزون میکردم که یاد عکس نقره افتادم، چند سال پیش که ازم خواسته بود براش عکس هاش رو چاپ کنم؛ منم از بینشون یکیش که تکی بود و دوستاش نبودن توش رو برای خودم دوتا گفتم ظاهر کنه! و نگهش داشتم. عکس رو از بین وسایلام کشیدم بیرون.
- رادان مامان نقره کارت داشتا!
صدای رادان:
- عه نشنیدم، نقره نقره!
و پشت بندش اومد توی اشپزخونه :
- چی شده؟
به قوری روی گاز اشاره کردم:
- ببین خوبه!
اومد سمتم خودم رو کشیدم کنار، در قوری رو برداشت:
- به، عالیه!
یه سینی برداشت توش چهارتا لیوان و قندون گذاشت:
- بدو شیرینی رو بیار.
رفتم و از یخچال دراوردم. رادان چای ها رو که ریخت چندتام شیرینی تو ظرفی گذاشت و گذاشت تو سینی بعد سینی رو داد دستم:
- ببر.
رفتم بیرون، خاله با دیدنم شروع کرد قربون صدقه ام بره سینی رو گرفتم جلوی عمو. عمو با چشم های براق گفت:
- به به این چایی خوردن داره!
خاله هم چشم هاش کمی مرطوب بود:
- ماشالله دخترم خانم شده!
رادان هم کنارمون نشست:
- مخصوصا با لباس من!
خاله یه لبخند گنده زد:
- به نقره جونم بیشتر میاد تا تو!
رادان اخم کردو گفت:
- عه مامان!
اروم گفتم:
- حسود!
چپ چپ نگاهم کرد:
- میرسم بحسابت!
عمو گفت:
- اصلا دخترم هرچی بپوشه بهش میاد بس که خوشگله!
رادان با حرص گفت:
- کجاش خوشگله!؟
دهنش هم کج و کُله کرد، ابروهام رو انداختم بالا:
- حسودی نکن، زشته پسر به این گندگی حسودی کنه!
خاله خندید. بعد یهو گفت:
- ببخشید دخترم مجبور شدی بخاطر ما بری خونه عموت.
گفتم:
- نه بابا خاله.
رادان اهم اهمی کردو نذاشت حرف بزنم و خودش گفت:
- خونه عموشه دیگه! حالا یه هفته بمونه چی میشه؟!
سرم رو تکون دادم:
- اره دیگه تازه من که...
دوباره پرید وسط حرفم:
- بیا بریم ازون شیرینیام بیاریم!
و سریع دستم رو کشید و برد تو اشپزخونه . اعتراض کردم:
- چته رادان چرا اینجوری میکنی کدوم شیرینی یه مدل بود کلا!
اروم غرید:
- خنگ بازی درنیاریا! تو این یه هفته رو خونه عموت بودی فهمیدی؟!
منم مثل خودش اروم گفتم:
- پس تو واسه چی اومدی تهران؟
زد تو پیشونیش:
- چقد خنگی تو! اگه قرار بود بخاطر تو برگردم که کلا نمیرفتم، گفتم بخاطر شرکت برمیگردم!
ناراحت شدم:
- یعنی بخاطر من برنگشتی؟
به کابینت تکیه داد:
- دیگه انقد خیلیه!
با همون لحن ناراحتم گفتم:
- چی؟
- دیگه انقدر خنگی زیاده بخدا نگران کنندست!
من خنگم؟ چرا آخه؟ دید بهش نگاه میکنم گفت:
- مامان بابا یکم رو این چیزا حساسند پس سوتی نده لطفا!
لب و لوچم آویزون شد؛
- باشه!
رادان:
داشتم لباسام رو اویزون میکردم که یاد عکس نقره افتادم، چند سال پیش که ازم خواسته بود براش عکس هاش رو چاپ کنم؛ منم از بینشون یکیش که تکی بود و دوستاش نبودن توش رو برای خودم دوتا گفتم ظاهر کنه! و نگهش داشتم. عکس رو از بین وسایلام کشیدم بیرون.
آخرین ویرایش: