رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
رفتم تو آشپزخونه، چند دقیقه گذشت اما رادان نیومد! داشتم دست دست میکردم که صدای خاله رو از بیرون شنیدم:
- رادان مامان نقره کارت داشتا!
صدای رادان:
- عه نشنیدم، نقره نقره!
و پشت بندش اومد توی اشپزخونه :
- چی شده؟
به قوری روی گاز اشاره کردم:
- ببین خوبه!
اومد سمتم خودم رو کشیدم کنار، در قوری رو برداشت:
- به، عالیه!
یه سینی برداشت توش چهارتا لیوان و قندون گذاشت:
- بدو شیرینی رو بیار.
رفتم و از یخچال دراوردم. رادان چای ها رو که ریخت چندتام شیرینی تو ظرفی گذاشت و گذاشت تو سینی بعد سینی رو داد دستم:
- ببر.
رفتم بیرون، خاله با دیدنم شروع کرد قربون صدقه ام بره سینی رو گرفتم جلوی عمو. عمو با چشم های براق گفت:
- به به این چایی خوردن داره!
خاله هم چشم هاش کمی مرطوب بود:
- ماشالله دخترم خانم شده!
رادان هم کنارمون نشست:
- مخصوصا با لباس من!
خاله یه لبخند گنده زد:
- به نقره جونم بیشتر میاد تا تو!
رادان اخم کردو گفت:
- عه مامان!
اروم گفتم:
- حسود!
چپ چپ نگاهم کرد:
- میرسم بحسابت!
عمو گفت:
- اصلا دخترم هرچی بپوشه بهش میاد بس که خوشگله!
رادان با حرص گفت:
- کجاش خوشگله!؟
دهنش هم کج و کُله کرد، ابروهام رو انداختم بالا:
- حسودی نکن، زشته پسر به این گندگی حسودی کنه!
خاله خندید. بعد یهو گفت:
- ببخشید دخترم مجبور شدی بخاطر ما بری خونه عموت.
گفتم:
- نه بابا خاله.
رادان اهم اهمی کردو نذاشت حرف بزنم و خودش گفت:
- خونه عموشه دیگه! حالا یه هفته بمونه چی میشه؟!
سرم رو تکون دادم:
- اره دیگه تازه من که...
دوباره پرید وسط حرفم:
- بیا بریم ازون شیرینیام بیاریم!
و سریع دستم رو کشید و برد تو اشپزخونه . اعتراض کردم:
- چته رادان چرا اینجوری میکنی کدوم شیرینی یه مدل بود کلا!
اروم غرید:
- خنگ بازی درنیاریا! تو این یه هفته رو خونه عموت بودی فهمیدی؟!
منم مثل خودش اروم گفتم:
- پس تو واسه چی اومدی تهران؟
زد تو پیشونیش:
- چقد خنگی تو! اگه قرار بود بخاطر تو برگردم که کلا نمیرفتم، گفتم بخاطر شرکت برمیگردم!
ناراحت شدم:
- یعنی بخاطر من برنگشتی؟
به کابینت تکیه داد:
- دیگه انقد خیلیه!
با همون لحن ناراحتم گفتم:
- چی؟
- دیگه انقدر خنگی زیاده بخدا نگران کنندست!
من خنگم؟ چرا آخه؟ دید بهش نگاه میکنم گفت:
- مامان بابا یکم رو این چیزا حساسند پس سوتی نده لطفا!
لب و لوچم آویزون شد؛
- باشه!

رادان:

داشتم لباسام رو اویزون میکردم که یاد عکس نقره افتادم، چند سال پیش که ازم خواسته بود براش عکس هاش رو چاپ کنم؛ منم از بینشون یکیش که تکی بود و دوستاش نبودن توش رو برای خودم دوتا گفتم ظاهر کنه! و نگهش داشتم. عکس رو از بین وسایلام کشیدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    شاید دیگه درست نبود که این عکس رو پیش خودم داشته باشم، اما خب مگه چی میشد داشته باشمش تازه لباس مدرسه تنشه! اما خب دیگه.. همین جوری بین داشتن و نداشتنش با خودم جنگ داشتم که یهو داد نقره حواسم رو سر جاش اورد. هی سرک میکشید ببینه چیه گذاشتم عکس رو سر جاش و اومدم از اتاق بیرون ولی چون میدونستم نقره چقد فوضول و کنجکاوه همش فکرم تو اتاق بود. شانس اوردم که زودتر رفتم تو اتاق وگرنه اگه میدید ممکن بود همه چیز رو بفهمه! وقتی ام که میخواستم برم دنبال مامان اینا عکس رو با خودم بردم!

    ***

    نقره:

    دو روزی از برگشتن خاله اینا گذشته بود، قرار بود با پرواز فردا عصر برم شیراز. تو این چند روز انقدر دلم برای مسیح تنگ شده بود. که انگار چند ماهه ندیدمش! با ذوق لباسام رو در میاوردم نگاهشون میکردم و اونایی که به نظرم خوب بود رو میذاشتم رو تخت و بقیه رو پرت میکردم دوباره تو کمد. صدای هانی اومد:
    - نقره! نقره!
    کم کم خودش هم اومد تو اتاق، در کمدم رو بستم:
    - تو این دو روز ده بار اومدی خونمون! به این سامان بگو تو که بیل زنی چرا باغچه خودتو بیل نمیزنی؟!
    ناراحت میشه:
    - یعنی دیگه نیام خونتون؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    - خب نگرانتیم نقره!
    - نگران چی؟ بیخودی نگرانید، زندگی و کوفت منم کردید!
    نشست رو تخت منم نشستم کنارش:
    - الان بگو کجای رابـ ـطه ما اشتباهه؟ هوم؟!
    یکم با انگشتاش ور رفت:
    - قبول کن نقره سامان بدم نمیگه، حرفاش درسته، از بهمنِ که مسیح رو میشناسی، تازه هیچ شناختی از زندگیش تو فرانسه و خانوادش نداری، داری عجله میکنی!
    نفسم رو فوت کردم:
    - الان میخوای نرم شیراز؟
    سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد:
    - نه نمیگم اینکار رو نکن یا بکن! فقط میگم عجله نکن صبر کن، شاید احساساتت فقط یه تب تند باشه!
    دستاش رو گرفتم:
    - شاید از نظرت دیوونگی باشه اما حتی اگه واقعا یه تب تند باشه که قراره چند ماه دیگه از بین بره دلم میخواد این چند ماه رو تجربه کنم، دلم میخواد تا میتونم لـ*ـذت ببرم بعدش مهم نی برام.
    یکم به لباس های روی تخت نگاه کرد و بلند شد:
    - من باید برم داداشم و زنش میخواند بیان..
    شاید به این نتیجه رسید که کارا و حرفاش بی فایده اند!

    ***

    رادان:

    باید زنگ میزدم به همایون خان و میگفتم نذاره نقره بره؟ شده بودم مثل بچه هایی که هیچ کاری از دستشون برنمیاد. باید چیکار میکردم!؟ کاش همایون خان ایران بود، کاش من انقدر بدبخت نبودم، کاش میتونستم جلوش رو بگیرم! نگاهم رو چرخوندم مامان داشت بهم نگاه میکرد، نقره داشت براش از رابـ ـطه اش با مسیح میگفت، از قرارشون، از اینکه می‌خواهند باهم ازدواج کنند! یعنی من و احساسم انقد تابلو بودیم؟ یا مامانم دلش میخواسته نقره عروس خودش باشه که حالا اینطور نگاهم میکنه؟ یه نگاه انداختم به ساعتم و گفتم:
    - دیر شد نقره! پاشو.
    دلم میخواست بلند نشه، دیر شه از پروازش جا بمونه. اما سریع بلند شد از مامان خداحافظی کرد تا من برم و ماشین رو روشن کنم رفت ته حیاط و از باباهم خداحافظی کرد. رو به رو رو نگاه میکردم اما زیر چشمی حواسم بهش بود. میخواست یک چیزی بگه اما نمیگفت، گفتم:
    - چیه؟
    - اآ.. هیچی..
    یکم مکث کرد و بالاخره گفت:
    - نمیخوای مثل قبلا بگی نرو؟
    هیچی نگفتم؛
    - اخه این سری که همه میگن نرو، تو هیچی نمیگی!
    فرمون رو تو دستم فشار دادم:
    - به حرفم گوش میدی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    - خب تهدیدمم نکردی که به بابا میگی!
    نفسم رو فوت کردم:
    - چون فایده ای نداشت!
    - از کجا میدونی؟!
    برگشتم و بهش نگاه کردم. اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم، میدونستم دیگه! ماشین رو نگه داشتم، منتظر موندم تا پیاده شه. یکم که گذشت گفت:
    - توهم جای من بودی این کارو میکردی!
    اره حق با اون بود. اگه باهوش بود میفهمید که همین چند روز پیش این کار رو انجام داده بودم! سـ*ـینه ام میسوخت. فقط گفتم:
    - مراقب خودت باش!
    لبخند زد:
    - توهم مراقب خودت باش، مرسی که رسوندیم.
    پیاده شد رفت. رفت! به این سادگی؟ بلند شو رادان جلوش رو بگیر آدم که نمیذاره عشقش به همین سادگی بره از دستش! این غرور بود؟! این حس لعنتی چی بود که جلوم رو گرفته بود؟
    از ماشین پیاده شدم! با گام های بلند دنبالش رفتم. دستش رو گرفتم و مجبورش کردم برگرده:
    - نرو نقره!
    احساس خفگی میکردم. سرش رو پایین انداخت. تکونش دادم:
    - میخوام بزور برت گردونم خونه!
    دست راستش رو میذاره روی دستم که تو دستشه. قلبم انگار که تیکه تیکه میشه. با چشمهای ملتمسش خیره میشه بهم:
    - جون هرکی دوست داری، بذار برم رادان!

    ***

    نقره:

    با نگاهم دنبال مسیح میگشتم، مطمئن بودم که میاد فرودگاه دنبالم، شدت ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد! گوشیم زنگ خورد! اسم مامان افتاده بود رو صفحه. نکنه رادان چيزي بهشون گفته. خدای من! اما مامان زیاد پیگیر اینکه چیکار میکنم و کجا میرم و میام نبود! جواب میدم:
    - بله مامان؟
    بی معطلی میگه:
    - چیکارا میکنی؟
    - هیچی چیکار کنم؟ روزا رو میگذرونم!
    - خوبه وقتت رو همینطور هدر بده! لااقل با ادم های درست و حسابی بگرد!
    کلافه میشم:
    - زنگ زدی که اینارو بگی؟
    - اونجا سال تحویل شده! زنگ زدم بگم یه مدت بیای پیش ما!
    قبل از اینکه چیزی بگم سریع خودش میگه:
    - میدونم خوشت نمیاد. اما لااقل یکبار بیا شاید نظرت عوض شد! من هنوزم سر حرفمم، اینجا برای تو بهتره!
    به پیشونیم دست میکشم:
    - باشه مامان. من الان جایی ام بعدا باهم حرف میزنیم!
    خودم هم نمیدونستم بعدا ای که میگم کی میشه! تماس رو قطع میکنم تو فکرم که دستم کشیده شد، برگشتم، ساردین بود! پس مسیح کو؟ شروع کرد انگلیسی صحبت کردن، بی خود سرم رو تکون دادم. حتی به خودم زحمت ندادم از نرم افزار های ترجمه استفاده کنم تا بفهمم چی میگه! اعصابم هم خورد شده بود. که پس چرا خود مسیح نیومده و من رو با این یارو تنها گذاشته! چمدونم رو از دستم گرفت و راه افتاد منم دنبالش! یک ماشین منتظر بود و ساردین سوار شد منم سوار شدم سریع رو به راننده گفتم:
    - کجا میرید آقا؟
    از تو اینه یه طور خاصی بهم نگاه کرد:
    - بیمارستان!
    بیمارستان؟! بیمارستان چرا؟ دلم شور افتاد. احساس تهوع داشتم. چه اتفاقی برای مسیح افتاده بود! چشم هام رو بستم و فقط براش دعا کردم تا برسیم بیمارستان؛ دیونه شدم انقدر فکر کردم! سریع از پله ها رفتم بالا و یه راست دویدم سمت پذیرش، همین جور که نفس نفس میزدم گفتم:
    - مسی...ح...مسیح..ساریان..کو؟ کجاست؟
    قلبم داشت میومد تو دهنم زن هم عین خیالش نبود و سرش تو مانیتور جلوش.
    - نقره!
    با سرعت نور برگشتم. از سر تا پاش رو نگاه کردم موهاش نامرتب پیشونیش زخم بود و روش یه تیکه چسب چسبیده بود، چندتاهم خراش روی گونش بودو دستش، دستش تا کتف تو گچ بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چشمهام روی لبخند کج و کولش ثابت موند! با صدای گرم مردونش و اون لحجه فرانسویش گفت:
    - نمیخوای بیای جلو؟
    جلوش ایستادم و با احتیاط بغلش کردم:
    - چه بلایی سر خودت اوردی؟!
    خندید، پیشونیم رو چسبوندم به سینش:
    - نخند، نمیدونی چی کشیدم تا برسیم!
    - عه نگاه چیزیم نی، گریه نکن!
    سرم رو اوردم بالا:
    - از کجا فهمیدی گریه میکنم!
    باز هم خندید، انگار نه انگار که دستش شکسته! شاید هم من بیخود حساس بودم!
    - نصف پیراهنم خیس شد!
    با دست چپش که سالم بود هُلم داد:
    - خب دیگه اينجا کارمون تمومه، بریم هتل!
    - خوشحالی؟ انگار نه انگار دستت شکسته! تا گردنت تو گچه هی میخندی!
    باز هم مردونه میخنده:
    - عوضش یه پرستار خوشگل و مهربون اومده پیشم، نباید خوشحال باشم؟!
    بعد ساردین رو صدا زد و باهاش حرف زد. ساردین که رفت گفت:
    - حتما کلی خسته ای بریم!
    دست هم رو گرفتیم و رفتیم سوار همون ماشین شدیم. چند دقیقه بعد هم ساردین اومد. رفتیم هتلی که اقامت داشتن!

    ***

    قاشقم رو فرو کردم تو برنج و همین طور زیر چشمی مسیح رو میپاییدم، سعی میکرد با دست چپش قاشق رو پر کنه و بالا بیاره. از صندلی رو به روش بلند شدم و رفتم کنارش نشستم:
    - بذار کمکت کنم!
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - لازم نکرده غذای خودت رو بخور!
    من هم اخم کردم:
    - نمیخورم!
    لب هاش رو با زبونش تر کرد:
    - عجبا من میتونم خودم غذام رو بخورم، تو غذای خودت رو بخور!
    لب هام آویزون شد:
    - اصلا مگه من پرستارت نیستم؟
    بالاخره تسلیم شدو قاشقش رو گرفت سمتم:
    - تو که ول کن نیستی، من باید کوتاه بیام!
    خندیدم و قاشق رو از دستش گرفتم. یه قاشق به مسیح میدادم و یه قاشق هم خودم میخوردم؛ فکر کنم طولانی ترین شام عمرم بود! نشستم رو تخت، مسیح دُلا شد با دست چپش یه بالشت رو کشید سمت خودش:
    - خوب بخواب که فردا کلی کار داریم!
    بالشت رو که برداشت، گفتم:
    - تو اینجا نمیخوابی؟!
    لبه پایینم رو کردم تو دهنم. ابروهاش روطبق عادت همیشگیش انداخت بالا:
    - بیرون میخوابم!
    - اذیت میشی اخه!
    لبش کش اومد:
    - عیب نداره!
    بعد هم موهام رو بهم ریخت:
    - بگیر بخواب!
    دراز کشیدم؛ برگشت بره گفتم:
    - مطمئنی خارج زندگی میکردی؟
    هیچی نگفت و رفت! یعنی حتی نمیخواست کنارم بخوابد؟ رفتارش کمی عجیب بود!

    ***
    - نقره جون،خانمم!
    ملحفه رو کشیدم روی سرم:
    - ولم کن تورو خدا!
    تخت پایین رفت:
    - پاشو خانمم تنبل نشو دیگه!
    چقدر صداش شبیه مسیحه! اروم پلکام رو باز کردم! این که تخت و روتختی من نبود! اروم سرم رو اوردم بیرون، مسیح کنارم نشسته بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    مسیح با تکون خوردنم برگشت سمتم:
    - خوب خوابیدی؟
    سرم رو آروم تکون دادم. اصلا برای چند دقیقه حواسم نبود که من کجام! از روی تخت بلند شد:
    - پاشو زود حاضر شو که دیر شدش!
    و خودش از اتاق رفت بیرون. بلند شدم، دسشتویی رفتم حاضر شدم. خواستم گوشیم رو بردارم که نگاهم به ساعت افتاد تازه ساعت نه بود. از اتاق رفتم بیرون، مسیح پشت میز توی اشپزخونه نشسته بود. رفتم سمتش:
    - تازه ساعت نه! کجا میخوایم بریم؟
    برگشت سمتم:
    - یجوری میگی نه انگار شش صبحه!
    نشستم پشت میز، مسیح ادامه داد:
    - صبحونت رو قشنگ بخور به منم بده! میخوایم بریم فروشگاه خرید کنیم بعد برمیگردیم هتل ناهارو باهم درست میکنیم! یه لقمه درست کردم و دادم دستش:
    - من که غذا بلد نیستم درست کنم!
    سرش رو تکون داد:
    - باید کم کم یاد بگیری دیگه!
    نیشم باز شد، خودشم خندید؛ گفتم:
    - ولی بلدم چای دم کنم!
    خندید:
    - افرین همونم خیلیه!

    نشستم تو سبد چرخ دارو چرخیدم سمت مسیح:
    - مسیح هلم بده!
    مسیح با دست پر برگشت سمتم:
    - عه چرا نشستی اون تو؟
    لب و لوچم رو اویزون کردم:
    - همه دخترا میشینن اینجا پسراهم هلشون میدن!
    بسته هایی که دست چپش بود رو ریخت رو پام:
    - یه لقمه رو نمیذاری خودم بخورم حالا میگی هلم بده!
    قیافم رو مظلوم کردم:
    - بیام پایین یعنی؟
    سرش رو تکون داد:
    - نمیخواد!
    و سبد رو با دست چپش هل داد، فکر اینکه مسیح اذیت میشه نذاشت یکم حال کنم و سریع از تو سبد اومدم پایین، بهتر یه موقع دیگه اینکارو کنم!

    با هم دیگه برگشتیم هتل، خریدارو گذاشتیم رو اپن. نشستم رو صندلی وسط اشپز خونه:
    - حالا این هارو چیکار کنیم اخه؟!
    مسیحم نشست کنارم:
    - چقد نق میزنی تو! الان باهم غذا درس میکنیم خیلیم کِیف میده!
    اخم بانمکی کردم:
    - اخه من که غذا بلد نیستم درست کنم! توهم که دستت شکسته!
    زل زدم بهش، سرش رو انداخت پایین :
    - متاسفم دست شکسته ام مسافرتمون رو بهم زد!
    و بلند شد:
    - من میگم چیکار کنی!
    از حرفم پشیمون شدم. گفت میخواسته بره برام گل بخره که یه موتوری بهش میزنه و این بلا سرش میاد. انوقت من اینطور با حرفم اذیتش کرده بودم! سعی میکنم جو رو تغییر بدم با حال خوب و ذوق میگم:
    - یعنی من درست کنم؟
    سرش رو تکون داد:
    - باید یاد بگیریا من دلم میخواد غذاهایی که تو میپزی رو بخورم!
    خندیدم و به همچین روزی فکر کردم. چی میشد! کتش رو در اورد و اویزون کرد پشت صندلی اشپزخونه، دست چپش رو اورد جلوم، استینش رو براش تا زدم، گفت:
    - پاشو نقره خانوم!
    بلند شدم مانتوم رو در اوردم و من هم استینام رو بالا زدم دستام رو شستم و منتظر مسیح شدم تا بهم بگه که چیکار کنم! نشست کنارم منم هرکاری که میگفت رو انجام میدادم! طی درست شدن غذا کلا داشتم جیغ میزدم چون انقد اروم اروم انجام میدادم که همش میسوخت! سرم رو گذاشتم رو میز:
    - خیلی بد شد! اصن خوب نشد،
    دستش رو گذاشت رو شونم:
    - به نظر من که بهترین غذای عمرمه، پاشو.. پاشو بجای ناراحتی بیار بخوریمش!
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
    _ نمیخوام!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چهره اخمالوی با نمکی به خودش گرفت:
    - من بلند شم؟ با این دستم؟
    سرم رو از رو میز بلند کردم، لباش کش اومد:
    - افرین، خانوم خوشگلم! غصه خوردن نداره که،
    بلند شدم رفتم سمت گاز:
    - تلخه دیگه، غذای سوخته خوردن داره اخه؟! توهم که همش میخندی!
    از پشت که بغلم کرد حرفم رو نصفه نیمه ول کردم. شقیقم رو بوسید:
    - فدا سرت ناراحت نباش دیگه، من میخواستم باهم خوش بگذرونیم!
    - اخه..
    - هیش..

    ***

    رادان:

    بوی سوختنی باعث شد بلند شم. رفتم بیرون، مامان جلوی گاز ایستاده بود اما مشخص بود اصلا حواسش نیست. رفتم تو اشپز خونه زیر گازو خاموش کردم:
    - مامان حواست کجاس؟
    مامان برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد:
    - چی..
    تازه متوجه شد و تابه رو از روی گاز برداشت. تکیه دادم به کابینت پشت سرم:
    - توهم نگران نقره ای؟!
    سرش رو تکون داد:
    - اشتباه کردیم نباید میذاشتیم بره!
    - ما که نمیتونیم بهش بگیم چیکار کنه چیکار نکنه.
    - اگه میگفتیم نرو نمیرفت!
    به رو نیاوردم که بهش گفتم نره، اما اون قبول نکرده بود! یه پیاز دیگه برداشت؛ رفتم سمتش و صورتش رو بوسیدم:
    - نگرانش نباش دیگه! مگه باهاش حرف نزدی؟ همین که حالش خوب باشه برای ما کافیه.
    برگشتم:
    - من میرم بیرون..
    با صدای پر از نگرانی گفت:
    - پس ناهار چی؟
    - بیرون یه چی میخورم!
    و سریع از خونه اومدم بیرون! خونه ای که نقره توش نفس نکشه انگار اصلا هوا نداره! هنوز دو قدم هم از خونه دور نشده بودم که بارون شروع به باریدن کرد:
    - اقا رادان!
    برگشتم سوگل بود، سرعت قدماش رو با ایستادن من بیشتر کرد:
    - نقره گوشیش خاموشه، خونه هست؟
    عجیب بود که خبری از نقره نداشت مگه دوست صمیمیش نبود؟ جلوم که ایستاد گفتم:
    - مگه خبر نداری؟
    - ازچی؟
    چهره اش نگران شد:
    - چیزی شده اتفاقی افتاده؟!
    سریع گفتم:
    - نه چیزی نشده نقره شیرازه!
    قیافش متعجب شد:
    - شیراز؟! با اون مرد؟اون که پاش رو از تهران بیرون نمیذاره!
    گوشه لبم کش اومد، چیشده بود که مسیح حالا براش اون مرد شده بود؟ دوباره پرسید:
    - نکنه با مسیح رفته؟
    سرم رو تکون دادم.
    - سامان هم رفته باهاشون؟
    - نه نرفته، ببخشید من کار دارم باید برم!
    معلوم بود اونم با حرفام داغون شده! شاید هم کلا داغون بود! خودم انقدر حالم بد بود که نمیتونستم نگران اوضاع بقیه باشم!
    - ببخشید؛ مرسی، خدا نگهدار.
    برگشت و شروع کرد به دویدن! بارون داشت کم کم شدت میگرفت و همینطور کم کم تمام لباس هام خیس شده بودند. اما برگشتم و به راه رفتنم ادامه دادم!

    ***

    نقره:

    تماس رو قطع کردم و برگشتم تو اتاق؛مسیح سرش رو اورد بالا:
    - چیشده؟
    جلوش نشستم:
    - رادان مریض شده !
    ابروهاش رو داد بالا. شروع کردم به بستن دکمه هاش.
    - همون پسر مستخدمتون؟ بخاطر اون انقد ناراحت شدی! خوب میشه دیگه!
    از حرفش خوشم نیومد. انگار از قصد اونطور گفت!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بلند شدم بیام از اتاق بیرون که دوباره گفت:
    - حالا چش شده؟
    مکث کردم:
    - هیچی!
    بلند شد اومد سمتم:
    - ناراحت شدی؟!
    سرم رو تکون دادم، گفت:
    - خب وقتی میبینم غصه مریضی اون رو میخوری حسودیم میشه!
    لبخند نصفه و نیمه ای زدم:
    - دیونه!
    شالم رو روی سرم مرتب کرد:
    - چه اتفاقی براش افتاده؟
    - زیر بارون مونده سرما خورده!
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - پَس یارو عاشقه!
    سرم رو انداختم پایین :
    - بریم دیگه!
    دستم رو گرفت:
    - چشم خانمم بریم!
    مطمئنم حالش اونقدرا هم خوب نبود که خاله انقدر پریشون بود! با مسیح راه میرفتیم من سمت چپش بودم و دستش رو محکم تو دستم گرفته بودم و هی عقب جلو میبردم؛
    - میخوای این یکی دستمم بِکنی؟
    دستش رو ول کردم:
    - اصلا مال خودت!
    دستش رو کرد تو جیبش و گوشیش رو در اورد:
    - بیا باهم عکس بگیریم بذار پروفایلت، اصلا خوشم نمیاد همش خودتی!
    گوشیش رو ازش گرفتم:
    - خب پروفایل خودمه! عکس تورو بذارم!؟
    سرش رو تکون داد:
    - اره، از این به بعد همه عکسات باید دوتایی باشه؛ منم باشم! وگرنه حق نداری بذاری!!
    گوشی رو اوردم بالا خواستم عکس بگیرم که گوشیش زنگ خورد شمارش عجیب غریب بود دادم به مسیح،
    شروع کرد حرف زدن من هم رفتم یکم جلو تر روی پله ها نشستم، سوگل کلی بهم پی ام داده بود و فحشم داده بود. تایپ کردم:
    (- چه عجب خانم برگشتند!
    خوش گذشت؟
    کی برگشتی؟
    خوبی؟؟)
    اومدم از پی ویش بیرون، یکم فهرست چتام رو رفتم پایین تر. دایره کنار عکس رادان رنگی شد، سرم رو اوردم بالا مسیح هنوز داشت حرف میزد! رفتم تو پی ویش، تایپ کردم:
    - مگه مریض نیستی چرا انلاینی!؟
    داشتم از سین خوردن پی امم نا امید میشدم که بالاخره خوند و ایزتایپینگ شد! تو صفحه اش، منتظرش موندم.
    + کی گفته مریضم!؟
    - خاله!
    - مگه نیستی؟
    + نه! فقط یکم سرما خوردم! حافظ نفهمیده بود که فهمید!
    - مگه من غریبم که ناراحت شدی؟
    + کجایی؟
    - باغ دلگشا..
    + باشه.
    از نحوه تایپ و حرفاش معلوم بود اصلا دلش نمیخواد جوابم رو بده! سریع تایپ کردم:
    - مراقب خودت باش! خدافظ.
    خوند و چیزی نگفت! سرم رو اوردم بالا، مسیح داشت میومد سمتم. بلند شدم، مشخص بود اصلا حالش خوب نیست:
    - چیزی شده مسیح؟
    لبخند ساختگی زد:
    - نه خوبم، بریم!

    ***

    رادان:

    گوشی رو گذاشتم بالای سرم، اب دهنم رو به بدبختی قورت دادم، همین که نگرانم شده بود خوب بود، همین که گفته بود مراقب خودم باشم. اه اه اه پتو رو کشیدم روی سرم!، در اتاق باز شد:
    - خوبی مادرجون؟
    فقط سرم رو تکون دادم!
    - دوستاتون اینجاند!
    کدوم دوستامون، دوستای منو کی؟ دوباره سرم رو تکون دادم. باید میرفتم بیرون اما سرم سنگین شده بود اصلا انگار بدنم به زمین چسبیده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    زمزمه های مامان رو نصفه و نیمه می شنیدم:
    - الهی من قربون پسرم بشم! بلندشو پسرم.. بلند شو مادر فدات شه که به این روز افتادی. خدایا این چه بلایی اخه؟
    مامان با چهره همیشه نگرانش بالا سرم نشسته بود، چشمهای نیمه بازم رو که دید شروع کرد خدارو شکر کنه! هر کار کردم بلند شم، نشد. مامان چرا داشت خدارو شکر میگفت؟ مگه چیشده حالا؟ نگاه پر اشک مامان به بالا سرم خیره شد:
    - بیا ببین پسرم چشمهاش رو باز کرد!
    مگه قرار بود باز نکنم؟ اروم لب زدم:
    - ماما..
    - جونم؟ جون مادر چی میخوای؟
    اروم لب زدم:
    - کمکم.. کن!
    پلکهام رو بستم، خودم سعی کردم بلند شم؛ دست های مامان رو حس میکردم که داشت کمکم میکرد. بوی عطر نقره میومد! عطرش چشمهای خشکم رو تر میکرد!
    - مادر یه لیوان اب میاری؟
    مامان کی رو مخاطب قرار داده بود؟ با فکری که به ذهنم خطور کرد؛ سریع چشمهام رو باز کردم، اما فقط مامان جلوم بود، پس نقره کو؟ اشتباه فکر کرده بودم! نگاهم کشیده شد سمت در. ته دلم همچنان امید داشتم؛ نقره با یه لیوان اب اومد داخل اتاق. پس واقعا برگشته بود! چطور ممکن بود انقدر زود برگرده؟ اومد جلو لیوان رو داد به مامان و زل زد بهم، چشمهاش قرمز بود:
    - تو که گفتی خوبم!
    حالا که واقعا خودش بود! حالا که واقعا برگشته بود؛ میتونستم با خیال راحت چشم هام رو ببندم، انگار باز نگه داشتنشون تمام انرژیم رو میگرفت، با صدایی که خودمم نمیشنیدم گفتم:
    - خوبم دیگه! نمیبینی؟

    ***

    نقره:

    بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، اصلا حالم خوب نبود. توقع نداشتم رادان رو اینجوری ضعیف و ناتوان ببینم؛ هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش. اون همیشه برام حکم یه پسر محکم و قوی رو داشت که هیچ چیز نمیتونه از پا دربیاردش. حالا به خاطر یه سرما خوردگی اینجوری داغون شده بود! خاله که اومد بیرون اشکام رو سریع پاک کردم‌.
    - بیا مادر استراحت کن.
    - خوبم خاله جون، شما استراحت کنید من حواسم به رادان هست!
    همراه خاله رفتم اشپز خونه.
    - سه شبه چشم رو هم نذاشتم همش بالا سرشم. اگه امشب بیدار نمیشد دق میکردم.
    لب زدم:
    - خدا نکنه.
    یه بشقاب سوپ ریخت، بشقاب رو از خاله گرفتم:
    - من میبرم!
    رفتم تو اتاق رادان، سرش رو گرفته بود تو دستاش، نزدیکش شدم:
    - خوبی رادان؟!
    سرش رو بزور بلند کرد مشخص بود اصلا خوب نیست. خوش رو کمی کشید عقب و تکیه داد. کنارش رو تخت نشستم. چند دقیقه به صورت تب دارش نگاه کردم. سرش رو تکیه داده بود به دیوار پشت سرش و چشمهاش رو بسته بود، پشت دست راستم رو بردم بالا و گذاشتم روی پیشونیش داغ بود، سریع چشمهاش رو باز کرد، گفتم:
    - سرمت تازه تموم شد؛ فکر کنم بهتره دوباره به پزشک زنگ بزنیم؟!
    دوباره چشمهاش رو بست، آروم گفت:
    - نمیخواد، خوبم!
    - میتونی سوپ بخوری؟!
    سرش رو اورد پایین:
    - اره.
    بشقاب رو گذاشتم روی پاش و قاشق رو دادم دستش. منتظر نگاهش کردم تا قاشق اول رو بخوره. مشخص بود به سختی قاشق رو توی دستش گرفته. قاشق دوم رو که خورد گفت:
    - چرا برگشتی؟!
    سرم رو انداختم پایین:
    - دلم طاقت نمیاورد!
    محتویات سوپ رو با قاشق جلو عقب میکرد:
    - مگه قراربود بمیرم؟!
    تو دلم گفتم خدا نکنه، بعد گفتم:
    - اخه امروز که زنگ زدم، خاله گریه کرد گفت تو سه روزه خوابی، منم نمیخواستم خاله رو تنها بذارم!
    صداش متعجب شده بود:
    - سه روز؟
    سرم رو تکون دادم:
    - البته من امروز فهمیدم! بخور دیگه!
    بزور قاشق رو برد سمت لبش. سوپش رو نصفه نیمه خورد و گفت دیگه نمیتونه بخوره. بشقاب رو برداشتم و اومدم از اتاقش بیرون، همون موقع هم عمو اومد خونه؛ از دیدن من خیلی خوشحال شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    رادان:

    بشقاب سوپ رو برداشت و رفت بیرون. کاش همیشه انقدر حواسش بهم بود. صدای بابا میومد که با نقره حرف میزد. انگار تازه اومده بود. نشنیدم نقره چی گفت اما بابا گفت:
    - بخاطر پا قدم توئه دیگه!
    بعد چند لحظه اومدش توی اتاقم:
    - سلام پسرم، خوبی بابا؟!
    سرم رو تکون دادم:
    - خوبم بابا!
    اومد سمتم دلا شد و سرم رو بوسید:
    - بایدم خوب باشی!
    گیج نگاهش کردم، خندید؛ کلافه گفتم:
    - بابا!
    - خب راست میگم دیگه، منم یکی بهم سوپ میداد خوب میشدم!
    نذاشت چیزی بگم و رفت بیرون. دوباره دراز کشیدم تو جام! کاش کل بشقاب رو میخوردم، اینجوری نقره بیشتر پیشم بود! سه تاییشون بیرون بودند، مثلا من مریضم باید بهم توجه کنند؛ اون وقت کلا من رو ول کرده بودند! بلند شدم و نشستم، نگاهم به کناره تخت افتاد کیف نقره بود. بلند شدن خیلی سخت بود برام، اخه چجوری سه روز هست که خوابم؟ دستم رو گرفتم لبه تخت و بلند شدم. رفتم بیرون، مامان و بابا و نقره نشسته بودند دور سفره. همه سرشون چرخید سمت من، نقره سریع بلند شد:
    - کمک میخوای؟!
    چه اصراری داشت بهم کمک کنه؟! گفتم نه و برگشتم تا برم سمت دستشویی، هنوز یه قدم برنداشته بودم که دستم رو گرفت، برگشتم سمتش:
    - گفتم نمیخواد!
    هیچی نگفت، ولمم نکرد، به دستش که بازوم رو گرفته بود نگاه کردم:
    - الان مثلا داری کمک میکنی!؟
    انگشتهاش از دور بازوم باز شد. رفتم تو دستشویی، زیر چشمهام گود شده بود ، کلا قیافه ام بهم ریخته بود. از دستشویی که اومدم بیرون نقره سر سفره نبود، یعنی از حرفی که زدم ناراحت شد؟! اره بد حرف زدم باش، گفتم:
    - نقره کو مامان؟
    قبل از اینکه مامان چیزی بگه خودش از اشپزخونه اومد بیرون:
    - اینجام!
    اخه نقره کی از دست من ناراحت شده بود که این بار بشه؟ خودش ادامه داد:
    - من میرم لباسام رو عوض میکنم میام!
    نقره که رفت بیرون، مامان گفت:
    - چیزی میخوای بیارم برات؟
    سرم رو تکون دادم:
    - نه مامان.
    رفتم تو اتاق کیفش رو که نبرده بود! نشستم رو تخت، گفتش میره لباساش رو عوض میکنه و میاد! دراز کشیدم تو جام، باید منتظر میموندم تا برگرده، چقدر انتظار کشیدن خوب بود! گوشیش شروع کرد زنگ خوردن صداش داشت مخم رو سوراخ میکرد، چرخیدم کیفش رو برداشتم دستم رو کردم توش و گوشیش رو در اوردم، یه کاغذم باهاش اومد بیرون، مسیح داشت بهش زنگ میزد! صدای زنگ گوشی رو قطع کردم، خواستم بذارمش سر جاش که کاغذ توجه ام رو جلب کرد! بازش کردم بیشتر از انگلیسی بودنش متنش من رو متعجب کرد! کی این رو به نقره داده؟ منظورش از رییس کیه؟ مسیح؟! پس بخاطر همین برگشته بود تهران! به خاطر مسیح! چجوری روش میشد بگه بخاطر من و مامان اومده!

    ***

    نقره:

    یه تاپ و شلوار سفید پوشیدم، سریع موهام رو هم خشک کردم. حالا منم سرما نخورم تو این گیرودار! خواستم از اتاق برم بیرون پشیمون شدم برگشتم یه پیراهن دکمه دار استین بلند صورتی، روی تاپم تنم کردم و اومدم بیرون. اینکه رادان مریض بود اصلا خوب نبود؛ ولی اینکه من میتونستم امشب رو خونه خاله اینا بمونم خیلی خوب بود. چند ضربه زدم به در و رفتم داخل. خاله داشت پرتقال هارو از وسط نصف میکرد و عمو هم ابش رو میگرفت، از دور، توی اتاق رادان سرک کشیدم ساعدش رو چشم هاش بود!
    با صدای عمو برگشتم سمتشون؛ عمو لیوان اب پرتقال رو گرفت سمتم:
    - بیا این رو بده رادان!
    بعد رو به خاله گفت:
    - پاشو توهم باید بخوابی!
    رفتم تو اتاق رادان ، اروم گفتم:
    - بیداری؟
    - اره!
    چه خشن! دوباره خوب نشده شروع کرد! با همون لحن ارومم گفتم:
    - پس پاشو اب پرتقالت رو بخور!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بلند شد نشست، لیوان رو ازم گرفت:
    - کس دیگه ای تو این خونه نی که تو برام اوردی؟
    لبم رو گاز گرفتم، چرا اینجوری حرف میزد؟ به زور همه ی لیوان رو خورد و داد بهم:
    - کیفتم بردار ببر!
    دلا شدم کیفم رو از روی زمین برداشتم و اومدم بیرون؛ خاله تو جایی که عمو براش پهن کرده بود نشسته بود، عمو تا من رو دید گفت:
    - نگاه! نقره هم هست، تو دیگه بگیر بخواب، میخوای رادان خوب نشده خودتم مریض شی؟
    رفتم تو اشپز خونه کیفم رو گذاشتم رو کابینت و لیوان رادان رو شستم، دستم رو خشک کردم و برگشتم بیرون. خاله همچنان نشسته بود، رفتم کنارش نشستم، مجبورش کردم دراز بکشه:
    - به حرف شوهرت گوش بده دیگه خاله!
    خاله غر زد:
    - تو دیگه نگو!
    - عه خاله، رادان که بچه نی انقدر نگرانشی، الانم که حالش خوب خوبه!
    دستش رو فشار دادم:
    - بگیر بخواب من و عمو هم مراقبشیم.
    انقدر نشستم کنارش که بالاخره خوابید، رفتم تو اشپزخونه. از تو کیفم گوشیم رو برداشتم، مسیح چند بار زنگ زده بود، حتما بخاطر صدای زنگش رادان اعصابش خورد شده بود، هوف! زنگ زدم به مسیح همون بوق اول سریع جواب داد:
    - کجایی پس تو؟
    - ببخشید حموم بودم!
    نگرانی موج میزد تو صداش:
    - خب، خوبی؟
    - اوهوم!
    - دوستت خوبه؟
    - اوهوم بهتره!
    - خداروشکر، چه خبر چیکار میکنی؟
    - هیچی الان اومدم خونه خاله اینا ، بیچاره خاله ام داغونه.
    - تو مراقب خاله اتم باش تا خوب شه، من تجربه دارم که چه پرستار خوبی هستی، فقط خودت رو مریض نکنیاا!
    - نه حواسم هست.
    صداش انگار که خسته است:
    - افرین، اون پسر که چیزی نگفت؟
    یاد کاری که ساردین کرد افتادم:
    - چرا اتفاقا یه چیزی رو یه تیکه کاغذ نوشت داد بهم!
    صداش عصبی شد:
    - عجب عوضی ها، چی نوشت؟
    - نمیدونم من که زیاد سر در نمیارم.. زحمت ترجمشم به خودم ندادم!
    - بهتر لازم نی بخونیش بندازش دور!
    با دست چپم کاغذ رو از تو کیفم در اوردم، دوخط بیشتر نبود! گفتم:
    - تو میدونی چی نوشته؟ برات عکسش رو بفرستم؟
    یکم مکث کرد:
    - چرت و پرت، تو به هرچی که من میگم گوش بده! اون کاغدم نگاه نکن، بنداز بره!
    حتی نمیخواستم به کلمه هاش نگاه کنم که یه وقت ازش چیزی نفهمم، کاغذ رو مچاله کردم:
    - باشه اصلا میندازمش دور، من برم دیگه مراقب خودت باش، خدافظ!
    - توهم عزیز دلم مراقب خودت باش، خدانگهدار!
    گوشیم رو گذاشتم توی کیفم؛ کاغذ مچاله رو هم پشیمون شدم و انداختم تو کیفم! وقتی بهش فکر میکردم که ممکنه چه چیزی توش نوشته باشه‌‌، احساس عجیبی بهم دست میداد..
    رفتم بیرون عمو جلوی تلویزیون نشسته بود و با صدای کم نگاه میکرد، صداش زدم:
    - عمو!
    جواب نداد!
    رفتم پیشش، خوابش بـرده بود. از تو اتاق رادان یه پتو برداشتم و روی عمو انداختم، کنترل تلویزیون رو برداشتم و خاموشش کردم.همه جا تاریک بود و فقط چراغ خواب کنار تخت رادان روشن بود. نور ملایم ابی تو فضای اتاق پخش شده بود . برگشتم تو اتاق رادان، کنار تختش روی زمین نشستم؛ سرم رو گذاشتم روی تخت. چند دقیقه که گذشت چشم هام رو باز کردم روی میز کنار تختش چند تا قرص و کپسول بود ساعت هاشم نوشته شده بود؛ به ساعت نگاه کردم دقیق یازده بود، نشستم کنار رادان رو تخت، پتو رو از رو صورتش کشیدم کنار، صورتش از شدت گرما ذوب شده بودو تمام اجزاش تو هم فرو رفته بود از وحشت خودم رو کشیدم عقب! چشمهام رو باز کردم قلبم هنوز تند میزد، من کی خوابم بـرده بود؟ سرم رو بلند کردم، چه خواب وحشتناکی! کنار تخت رادان بودم. به ساعت رو میز نگاه کردم، ساعت ۱۱ شب بود، سریع به قرصای رو تخت نگاه کردم و ساعتش.
    یکی از کپسول هاش واسه ساعت یازده بود، به جسم رادان که زیر پتو بود نگاه کردم. قلبم محکم میزد. دستم رو بردم سمت پتو، همش صورت داغونش که تو خواب دیده بودم جلو صورتم بود، دستم رو کشیدم عقب، تاریکی فضا هم بیشتر وحشت زده ام میکرد!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا