- خب؟ وقته خوابه خانومی.
سری تکان دادم و از جا برخاستم. کنارم ایستاد و هر دو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
_ چیزی نیاز نداری؟
عقب عقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
_ نه. ممنون.
_ پس شب به خیر.
_ تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
_ وقت زیاده خانوم.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و بـوسه ای کوتاه، اما داغ را به روی گونه ام نشاند. لبخند بزرگی لب هایم را قاب گرفت و تمام وجودم گرم شد.
_ خوب بخوابی.
زمزمه کردم:
_ خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گل های سفید داشت. همه ی اتاق حتی کفپوش ها به همان رنگ زیبا بود. لباس هایم را از تن خارج کردم و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقی مانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلی سریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم...
با احساس سوزش گلو از خوابِ بدون رویا به بیرون پرت شدم و چشمان خسته ام را از هم گشودم. بدن کرخت و سستم را به سختی از گرمای تشک جدا کردم و روی تخت نشستم. در روشنایی ناشی از مهتاب، اتاق را از نظر گذراندم، اما دریغ از لیوانی آب. غرغر کنان از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم. همان طور که قدم زنان و بدون دمپایی پارکت ها را یکی پس از دیگری طی می کردم، با شنیدن صدایی بسیار زیبا و آهنگین قلبم به تب و تاب افتاد و رمق از پاهایم گرفته شد. قلبم دیوانه وار می کوبید و بدون اغراق می توانم بگویم تا به حال تنها آهنگِ آن کلام بود که این چنین تمام وجودم را تحت تاثیر قرار داده بود. به سمت صدا برگشتم و پاهای لرزانم را به سمت دری که نیمه باز بود و نور سبز رنگ زیبایی از آن بیرون می زد، هدایت کردم و به آرامی در را باز کردم و میان چهارچوب در ایستادم. زیباترین سکانس عمرم در مقابل چشمانم در حال ضبط بود...
قامت بلند و کشیده اش مقابل چشمانم خم شده بود. سر به روی زمین گذاشت و کلمات عربی را به زبان آورد. مقابل پنجره ی نیمه باز و نور مهتاب و هالوژی های سبز رنگ، روی فرشینه ی مشکی رنگ روی دو زانو نشست. نسیم خنکی از میان درگاه پنجره به سویش روانه شد و عطر خوش بویش را به سمت من هدایت کرد. دستی روی رانش زد و تسبیح زیبایش را به دست گرفت و سر بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
زمزمه هایی را با خدای بالای سرش سر می داد که از گوش های من پنهان ماند. این صحنه را در یکی از فیلم های تلویزیونی ایران تماشا کرده بودم، اما یقیناً به زیبایی این صحنه نبود. نامش ″نماز″ بود و مسلمانان واقعی برایش ارزش قائل بودند. خیلی خب این گفته درست، اما چرا امیرسام از خواب و آرامشش می گذشت و در ساعتی مابین سحرگاه و نیمه شب قامت راست می کرد برای به جا آوردن نماز. در حالی که من اکثر مواقع زمانی قبل از خواب به راز و نیاز به خدا و مسیح می پرداژم و سر را به راحتی به روی بالشت می گذارم. آیا نماز برای او این همه ارزشمند بود؟ گذشته از آن من در هیچ فیلمی ندیدم در این ساعت نماز بخوانند.
_ بیدار شدی؟
به سرعت نگاه از آسمان زیبا گرفتم و به سمتش برگشتم. چهره ی نورانی و زیبایش مرا وادار به لبخند زدن کرد. از اعماق وجودم لبخند زدم و خیره ی چشمانش شدم.
_ چقدر زیبا نماز می خونی.
کلامم همان لبخند جذاب را روی لب هایش آورد.
_ بیا داخل خانوم.
چند قدم جلوتر رفتم و درست در کنارش زیر آن نور زیبا رنگ نشستم. دستی به قالیچه ی زیبایش کشیدم.
_ توی فیلما به این زیبایی نماز نمی خوندن.
_ اغراق نکن!
دستم را روی دانه های تسبیح کشیدم و نگاهم را بالاتر کشیدم.
_ هر وقت خودتو توی این حالت دیدی منو درک می کنی.
خنده ی بی صدایی سر داد.
_ حتما عاشق خودم میشم.
به چشمانش دقیق شدم.
_ به احتمال زیاد.
لبخند از روی لب هایش پر کشید و زمزمه ای سر داد:
_ کِی اعتراف می کنی!؟
با لحنی مرموز پرسیدم:
_ چیو؟
وقتی شیطنت را در نگاهم یافت سری تکان داد و زمزمه ای دیگر سر داد:
_ هیچی.
با برخورد نسیم به گونه هایم نگاهم را به همان سمت سوق دادم و در حالی که به تماشای درختان سر به فلک کشیده می پرداختم سوالم را بیان کردم:
_ چرا بی موقع نماز می خونی؟
_ بی موقع نیست.
نگاهم را برگرداندم.
_ نزدیک سحر شده.
_ نماز شب خوندم.
_ نماز شب؟
_ آره... بعد از نیمه شب خونده میشه و بیشتر از نمازای دیگه طول میکشه.
_ خسته نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد.
_ نه. من از این کار لـ*ـذت می برم.
لبخند زدم.
_ چه خوب!
لبخندی زد و نگاهی به ساعت ایستاده ی اتاق زیبایش انداخت و پرسید:
_ نمی خوایی بخوابی؟ داره صبح میشه.
همان طور که از کنارش بلند می شدم گفتم:
_ به کل یادم رفت اومدم آب بخورم. مگه تو برای من حواس میذاری؟
خنده ی کوتاهی سر داد.
_ چه ربطی به من داره؟
زیر لب به گونه ای که متوجه نشود زمزمه کردم:
_ بس که دلبری!
_ چیزی گفتی؟
لبخند زدم.
_ نه.
نگاهم را به اطراف دوختم. سرویس خواب مشکی_طلایی رنگ؛ پارکت های طلایی؛ میز و صندلی مطالعه ی کوچک و... همه و همه اتاق ساده و زیبایی را به وجود آورده بودند که نور مهتاب و حضور امیرسام و نورهای سبز رنگ اتاق زیبایی آن را چندین برابر می کرد.
_ اتاق زیبایی داری.
صدایش در فاصله ای کوتاه گوشم را نوازش کرد:
_ اما نه به زیبایی تو!
از تعریفش لبخندی عمیقی روی لب هایم آمد. همان طور که پشت به او ایستاده بودم به سمت در قدم برداشتم.
_ فعلاً.
از اتاق خارج شدم و با همان حس ناشناخته ی زیبا به سمت طبقه ی پایین و آشپزخانه روانه شدم و بعد از خوردن یک لیوان آب خنک به اتاق خودم بازگشتم و باز این تن و بدن را مهمان گرمای پتو کردم. چشمانم را روی هم گذاشتم و امیرسام را در آن صحنه ی زیبا تجسم کردم که تبدیل به رویایی زیبا در خواب شد...
با گرم شدن گونه ها و داغ شدن پشت پلک هایم چشمانم را به آرامی باز کردم، که با برخورد نور خورشید به سرعت چشمانم را بستم و صورتم را به سمتی دیگر مایل کردم. خمیازه ای کشیدم و همان طور چشم بسته روی تخت نشستم و در حالی که چشمانم را ماساژ می دادم زمزمه ای زیر لب سر دادم:
_ چقدر چسبید.
_ به به... صبح بخیر خانوم.
به سرعت چشمانم را باز کردم و به سمت صدا برگشتم. در فاصله ای کم از من نشسته بود؛ یکی از پاهایش را خم و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده بود.
لبخندی زدم و گفتم:
_ صبح بخیر.
خیره ی چشمانم شد.
_ صبح بخیر خانوم کوچولو.
دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
_ خوب خوابیدی؟
خودش را جلوتر کشید و دستش را به صورتم رساند. چشمانم را کمی ریز کردم و با نشستن دستش به روی صورتم و نوازش های ملایمش زمزمه کردم:
_ نمی دونستم غیر از طراحی کار دیگه ای هم بلدی.
_ چه کاری؟
کمی سرم را خم کردم.
_ دلبری!
خنده ای سر داد و خودش را عقب کشید. از روی تخت برخاست.
_ صبحانه آماده ست.
به سرعت پایین پریدم و پرسیدم:
_ اوه. خیلی خوابیدم؟
دهان باز کرد تا پاسخ دهد، اما صدای بلندی که از سالن برخاست مانع شد.
_ نشنیدی؟
_ این چه حرفیه خانجون؟ اونا زن و شرهرن.
_ چه زن و شوهری فاطمه؟ خوب داری بی دین و ایمونی رو یاد این پسر میدی؛ اینا فقط محرم شدن تا باهم آشنا باشن.
_ کدوم بی دین و ایمونی؟ کجای قرآن و دین گفته که زن و شوهر نمی تونن با هم توی یه خونه باشن و...
_ بهت گفتم اینا زن و شوهر نیستن. نمی فهمی؟
_ خانجون؟ بس کنید دیگه!
نگاهم را از در گرفتم و به چشمان عصبی امیرسام دوختم. ابرو در هم کشید و به سرعت از اتاق بیرون زد. چند قدم به سمت دربرداشتم که هرسه نفر را میانه ی سالن با صورت هایی برافروخته مشاهده کردم.
خانجون: اینجا کشور خودش نیست که هر کار دلش خواست انجام بده و ما چیزی نگیم! بهش بگو سعی نکنه امیرسام رو به سمت دین خودش بکشه.
امیرسام قدمی پیش گذاشت و با لحنی عصبی اما محترمانه او را خطاب قرا داد:
_ خانجون؟ چی داری میگی؟
خانجون به سمتش برگشت.
_ خیلی واضحه چی میگم. چرا از اتاق اون بیرون اومدی؟ کیو داری گول می زنی؟
_ من به شما اجازه نمیدم به کاترین و مادرم بی احترامی کنید. شما برای من خیلی با ارزشی پس خواهش می کنم درست برخورد کنید تا منم خدایی ناکرده به شما بی احترامی نکنم.
_ بخاطر این دختر؟
_ خانجون؟ خواهش می کنم بس کنید!
جلوتر رفتم و در را بستم. نفس عمیقی کشیدم تا مانع ریختن اشک هایم بشوم. دستی به صورتم کشیدم و خودم را به توالت رساندم. بعد از شستن دست و صورتم لباس هایم را با یک شلوار راسته ی سفید رنگ، بلوز یقعه گرد مشکی تعویض کردم و موهایم را دم اسبی بستم. صندل های مشکی ام را به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. از پله ها سرازیر شدم و راهم را به سمت صدای خنده و گفتگو کج کردم. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشاندم و به سمت شان قدم برداشتم.
_ صبح بخیر.
همه به جزء خانجون دست از خوردن برداشتند و با محبت پاسخم را دادند.
آقاجون: سلام عزیز دلم. بیا اینجا بشین!
با دستش به صندلی کنارش اشاره کرد. قلبم از محبتش به تب و تاب افتاد و به سرعت خود را به او رساندم و کنارش جای گرفتم. به نگاه زیبای پرستش با لبخند پاسخ دادم و مشغول خوردن یک صبحانه ی خوشمزه به سبک ایرانی شدم.. دهانم را پاک کردم و از فاطمه خانم و خدمتکار مهربانش تشکر کردم.
فاطمه خانم: نوش جان عزیزم!
امیرسام که صبحانه اش را تمام کرد، رو کرد به من و پرسید:
_ امروز میایی شرکت؟
ابرویی بالا انداختم و پاسخ دادم:
_ نه. امروز، روز کاریم نیست آقای رئیس.
_ حالا پارتی بازی کن.
_ در اون صورت اضافه کاری می گیرم.
صدای خنده ی همه به هوا خواست.
امیرسام: عجب موجودی هستی تو!
ابرویی بالا انداختم. سری تکان داد و از جا برخاست. نگاهم اندامش را شکار کرد که در آن بلوز سفید وشلوار خوش دوخت شکلاتی معرکه شده بود. کت را از روی صندلی برداشت و در حالی که به تن می کرد خطاب به همه گفت:
_ خب دیگه من رفتم. خداحافظ.
بعد از شنیدن پاسخ های زیبا، به سمتم برگشت و چشمکی حواله ام کردو سالن را ترک کرد و از ساختمان بیرون زد.
طولی نکشید که المیرا و پرستش نیز از جای برخاستند و جمع را به قصد رفتن به مهدکودک و بیمارستان ترک کردند...
صدای خدمتکار از پشت سر آمد که مرا وادار به برگشتن کرد:
_ میز رو جمع کنم خانم؟
فاطمه خانم: بله. لطفاً جمع کن.
با وجود مخالفت های شدیدش در جمع کردن میز یاری اش کردم. بعد از آن به سالن بازگشتم و خطاب به آن ها گفتم:
_ با اجازه ی شما من میرم به کارام برسم.
آقاجون: بیار همین جا باباجان! تو اتاق تنهایی.
در مقابل مهربانی اش لبخندی زدم و سر را خم کردم.
_ چشم.
عینکش را به چشمانش زد و کتابی را که در دست داشت باز کرد. به سمت اتاقم هجوم بردم و تمام وسایل مورد نیاز را جمع کردم و به سالن بازگشتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. خبری از خانجون نبود و این موضوع وجودم را شاد کرد. فاطمه خانم مشغول تماشای تلویزیون و آقاجون نیز درگیر کتابش بود. کمی نزدیکش شدم و به آرامی پرسیدم:
_ خانجون نیستن؟
کتاب را بـوسید و با احتیاط کنارش گذاشت و پاسخ داد:
_ پسرم اومد دنبالش رفت خونه ش.
_ شما چرا نرفتید؟
_ مجلس زنونه بود باباجان.
ابرویی بالا انداختم و نگاهی کوتاه به سمت فاطمه خانم انداختم که پاسخِ سوالِ نگاهم را داد:
_ فاطمه اهل این چیزا نیست.
فاطمه خانم باشنیدن نامش به سمت ما بازگشت و خطاب به آقاجون گفت:
_ آخه آقاجون، در عوض کار خیر غیبت می کنن.
کنار آقاجون جای گرفتم و کنجکاو پرسیدم:
_ کارِ خیر؟
فاطمه خانم به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
_ هر دفعه یه مهمونی می گیرن و توی اون مهمونی پول جمع می کنن برای نیازمندان.
_ چقدر خوب. حالا کجاش بدِ؟
_ بعضیا توی این مهمونیا همه ش پشت سر بقیه حرف میزنن؛ تهمت میزنن و اسم خودشونو هم گذاشتن خَیِر.
ابروهایم را در هم کشیدم.
_ منم از صحبت کردن پشت سر آدما متنفرم فاطمه خانم.
_ منم همین طور و اما... دیگه به من نگو خانم.
اخم کرد و پرسید:
_ مگه من مثل مادرت نیستم؟ بگو مامان!
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
_ همینطوره... چشم مامان.
چشمکی زد و گفت:
_ آفرین حالا شد.
در ادامه ی صحبت های قبل گفتم:
_ شرمنده که اینو میگم، اما اگر شما کمک می کردید خیلی خوب می شد.
_ من همیشه سهم خودم رو میدم آتنا؛ خواهر شوهرم.
_ میشه منم کمک کنم؟
_ البته عزیزم. کار خیلی خوبی میکنی.
_ چه عالی! من از این به بعد مبلغی رو به حساب شما واریز می کنم شما هم بدید به عمه جان.
_ حتما عزیزم.
_ ممنونم. شماره حساب تونو برام بفرستید.
_ حتماً.
لبخند پررنگی نثار صورتش کردم و به سمت آقاجون برگشتم.
_ آقاجون؟
_ جانم؟
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
_ به شما که نگاه می کنم می فهمم که امیرسام از کی این جذابیت رو به ارث بـرده!
خنده ی آقاجون و مامان به هوا خواست. گوشه ی لبم را گزیدم.
_ جدی میگم.
آقاجون دست از خنده برداشت و دستم را میان دستان مردانه اش گرفت.
_ شیرین زبونیت کار دست پسرم داده.
_ من؟
_ بله، شما خانوم کوچولو!
خنده ی بی صدایی سر دادم. هنگامی که نگاهم کتاب را شکار کرد، خنده ام را تمام کردم و پرسیدم:
_ اون چه کتابیه آقاجون؟
آقاجون نگاه کوتاهی به کتاب انداخت و به سمتم بازگشت و دستم را به آرامی نوازش کرد. مامان تلویزیون را خاموش کرد و کنار ما جای گرفت.
_ کتابه دیگه.
_ اما شما باهاش محترمانه رفتار می کنید.
لبخند مهربانی زد و زمزمه کرد:
_ قرآن.
زمزمه وار پرسیدم:
_ قرآن؟
_ بله. کتاب مقدس ما.
_ مثل انجیل؟
_ درسته.
_ قرآن هم مثل انجیل در مورد سبک زندگی گفته؟
سری تکان داد.
_ بله، اما کامل تر و صحیح تر.
_ کامل تر؟ چرا کامل تره؟
_ چون قرآن توسط آخرین پیامبر خدا ابلاغ شده. قرآن یک کتاب جامع و به روزه.
_ چقدر به روز؟
_ خیلی... با مطالعه ی قرآن خیلی از بیماری های ناشناخته ای که امروزه رواج پیدا کردن رو میشه درمان کرد.
نگاهی کوتاه به کتاب انداختم و زمزمه کردم:
_ حتی اگر این عقیده ها و گفته ها اشتباه باشن، دوست دارم این کتاب جامع رو مطالعه کنم.
لبخند مهربانش که مرا به یاد امیرسام می انداخت، را مهمان لب هایش کرد.
_ درک قرآن کمی دشواره، اما مطالعه ش خیلی کمکت می کنه.
با خوشحالی پرسیدم:
_ پس میشه ازتون قرض بگیرم؟
_ البته دخترم.
دستم را رها کرد و کتاب را محترمانه به دستم داد. ناخودآگاه همانند او کتاب را محترمانه و به آرامی به دست گرفتم و به سـینه ام فشردم.
_ برام خیلی عجیب بود که با یه کتاب این همه محترمانه رفتار کردید.
نفس عمیقی کشید.
_ چون کلام خدا دَرِش حک شده.
سری تکان دادم و با گفتن یک″ببخشید″ از جا برخاستم و پشت میز دیگری کنار وسایلم جای گرفتم. کتاب را روی میز گذاشتم و به جلدِ زیبایش خیره شدم...
دوست داشتم مسلمانان را بهتر بشناسم و دلیل موفقیت های روز افزون شان در تمام عرصه ها را بیابم. و این که بدانم چرا با دیدن این همه مصیبت و سختی باز هم خدا را عاشقانه می پرستند؟! نه به دلیل این که امیرسام مسلمان است، نه! تنها حس کنجکاوی است که مرا به خواندنش مشتاق می کرد...
کتاب زیبا را به لب هایم نزدیک کردم و بـوسه ای به رویش نشاندم که شور عجیب و غریبی وجودم را در برگرفت. با اشتیاقی عجیب کتاب را باز کردم. به زبان عربی نوشته شده بود و ترجمه ی فارسی داشت؛ عربی را به خوبی یاد داشتم، اما ترجیح دادم معنی فارسی اش را بخوانم، پس شروع به خواندن کردم:
_ پناه می برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده. به نام خداوند بخشاینده ی مهربان...
...
...
در کلمه به کلمه ی آن کتاب غرق شده بودم و زمان و مکان برایم اهمیتی نداشت. گاهی همانند داستان برایم جذاب بود؛ گاهی همانند یک مقاله ی علمی مرا وادار به تفکر عمیق می کرد. به راستی که درکِ این کتابِ جامع بسیار مشکل است. آن قدر موضوعات متنوع و جذاب در آن وجود داشت که بدون وقفه یکی پس از دیگری را آغاز می کردم و تمام موضوعات نامفهوم و گنگ را در دفترچه ام یادداشت می کردم تا در فرصتی مناسب از آقاجون یا امیرسام علل آن ها را بپرسم... مشخصات صفحه را یادداشت کردم و کتاب را بستم و همان طوری که دفترچه ام را مرور می کردم آقاجون را خطاب قرار دادم:
_ خیلی ممنونم آقاجون. زیاد نتونستم بخونم، پس باید بازم ازتون قرض بگیرم.
_ عیبی نداره باباجان.
_ ممنونم.
صدای گرم و آشنایی گوشم را نوازش کرد:
_ چیزی هم متوجه شدی خانوم؟
سری تکان دادم و از جا برخاستم. کنارم ایستاد و هر دو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
_ چیزی نیاز نداری؟
عقب عقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
_ نه. ممنون.
_ پس شب به خیر.
_ تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
_ وقت زیاده خانوم.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و بـوسه ای کوتاه، اما داغ را به روی گونه ام نشاند. لبخند بزرگی لب هایم را قاب گرفت و تمام وجودم گرم شد.
_ خوب بخوابی.
زمزمه کردم:
_ خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گل های سفید داشت. همه ی اتاق حتی کفپوش ها به همان رنگ زیبا بود. لباس هایم را از تن خارج کردم و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقی مانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلی سریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم...
با احساس سوزش گلو از خوابِ بدون رویا به بیرون پرت شدم و چشمان خسته ام را از هم گشودم. بدن کرخت و سستم را به سختی از گرمای تشک جدا کردم و روی تخت نشستم. در روشنایی ناشی از مهتاب، اتاق را از نظر گذراندم، اما دریغ از لیوانی آب. غرغر کنان از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم. همان طور که قدم زنان و بدون دمپایی پارکت ها را یکی پس از دیگری طی می کردم، با شنیدن صدایی بسیار زیبا و آهنگین قلبم به تب و تاب افتاد و رمق از پاهایم گرفته شد. قلبم دیوانه وار می کوبید و بدون اغراق می توانم بگویم تا به حال تنها آهنگِ آن کلام بود که این چنین تمام وجودم را تحت تاثیر قرار داده بود. به سمت صدا برگشتم و پاهای لرزانم را به سمت دری که نیمه باز بود و نور سبز رنگ زیبایی از آن بیرون می زد، هدایت کردم و به آرامی در را باز کردم و میان چهارچوب در ایستادم. زیباترین سکانس عمرم در مقابل چشمانم در حال ضبط بود...
قامت بلند و کشیده اش مقابل چشمانم خم شده بود. سر به روی زمین گذاشت و کلمات عربی را به زبان آورد. مقابل پنجره ی نیمه باز و نور مهتاب و هالوژی های سبز رنگ، روی فرشینه ی مشکی رنگ روی دو زانو نشست. نسیم خنکی از میان درگاه پنجره به سویش روانه شد و عطر خوش بویش را به سمت من هدایت کرد. دستی روی رانش زد و تسبیح زیبایش را به دست گرفت و سر بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
زمزمه هایی را با خدای بالای سرش سر می داد که از گوش های من پنهان ماند. این صحنه را در یکی از فیلم های تلویزیونی ایران تماشا کرده بودم، اما یقیناً به زیبایی این صحنه نبود. نامش ″نماز″ بود و مسلمانان واقعی برایش ارزش قائل بودند. خیلی خب این گفته درست، اما چرا امیرسام از خواب و آرامشش می گذشت و در ساعتی مابین سحرگاه و نیمه شب قامت راست می کرد برای به جا آوردن نماز. در حالی که من اکثر مواقع زمانی قبل از خواب به راز و نیاز به خدا و مسیح می پرداژم و سر را به راحتی به روی بالشت می گذارم. آیا نماز برای او این همه ارزشمند بود؟ گذشته از آن من در هیچ فیلمی ندیدم در این ساعت نماز بخوانند.
_ بیدار شدی؟
به سرعت نگاه از آسمان زیبا گرفتم و به سمتش برگشتم. چهره ی نورانی و زیبایش مرا وادار به لبخند زدن کرد. از اعماق وجودم لبخند زدم و خیره ی چشمانش شدم.
_ چقدر زیبا نماز می خونی.
کلامم همان لبخند جذاب را روی لب هایش آورد.
_ بیا داخل خانوم.
چند قدم جلوتر رفتم و درست در کنارش زیر آن نور زیبا رنگ نشستم. دستی به قالیچه ی زیبایش کشیدم.
_ توی فیلما به این زیبایی نماز نمی خوندن.
_ اغراق نکن!
دستم را روی دانه های تسبیح کشیدم و نگاهم را بالاتر کشیدم.
_ هر وقت خودتو توی این حالت دیدی منو درک می کنی.
خنده ی بی صدایی سر داد.
_ حتما عاشق خودم میشم.
به چشمانش دقیق شدم.
_ به احتمال زیاد.
لبخند از روی لب هایش پر کشید و زمزمه ای سر داد:
_ کِی اعتراف می کنی!؟
با لحنی مرموز پرسیدم:
_ چیو؟
وقتی شیطنت را در نگاهم یافت سری تکان داد و زمزمه ای دیگر سر داد:
_ هیچی.
با برخورد نسیم به گونه هایم نگاهم را به همان سمت سوق دادم و در حالی که به تماشای درختان سر به فلک کشیده می پرداختم سوالم را بیان کردم:
_ چرا بی موقع نماز می خونی؟
_ بی موقع نیست.
نگاهم را برگرداندم.
_ نزدیک سحر شده.
_ نماز شب خوندم.
_ نماز شب؟
_ آره... بعد از نیمه شب خونده میشه و بیشتر از نمازای دیگه طول میکشه.
_ خسته نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد.
_ نه. من از این کار لـ*ـذت می برم.
لبخند زدم.
_ چه خوب!
لبخندی زد و نگاهی به ساعت ایستاده ی اتاق زیبایش انداخت و پرسید:
_ نمی خوایی بخوابی؟ داره صبح میشه.
همان طور که از کنارش بلند می شدم گفتم:
_ به کل یادم رفت اومدم آب بخورم. مگه تو برای من حواس میذاری؟
خنده ی کوتاهی سر داد.
_ چه ربطی به من داره؟
زیر لب به گونه ای که متوجه نشود زمزمه کردم:
_ بس که دلبری!
_ چیزی گفتی؟
لبخند زدم.
_ نه.
نگاهم را به اطراف دوختم. سرویس خواب مشکی_طلایی رنگ؛ پارکت های طلایی؛ میز و صندلی مطالعه ی کوچک و... همه و همه اتاق ساده و زیبایی را به وجود آورده بودند که نور مهتاب و حضور امیرسام و نورهای سبز رنگ اتاق زیبایی آن را چندین برابر می کرد.
_ اتاق زیبایی داری.
صدایش در فاصله ای کوتاه گوشم را نوازش کرد:
_ اما نه به زیبایی تو!
از تعریفش لبخندی عمیقی روی لب هایم آمد. همان طور که پشت به او ایستاده بودم به سمت در قدم برداشتم.
_ فعلاً.
از اتاق خارج شدم و با همان حس ناشناخته ی زیبا به سمت طبقه ی پایین و آشپزخانه روانه شدم و بعد از خوردن یک لیوان آب خنک به اتاق خودم بازگشتم و باز این تن و بدن را مهمان گرمای پتو کردم. چشمانم را روی هم گذاشتم و امیرسام را در آن صحنه ی زیبا تجسم کردم که تبدیل به رویایی زیبا در خواب شد...
با گرم شدن گونه ها و داغ شدن پشت پلک هایم چشمانم را به آرامی باز کردم، که با برخورد نور خورشید به سرعت چشمانم را بستم و صورتم را به سمتی دیگر مایل کردم. خمیازه ای کشیدم و همان طور چشم بسته روی تخت نشستم و در حالی که چشمانم را ماساژ می دادم زمزمه ای زیر لب سر دادم:
_ چقدر چسبید.
_ به به... صبح بخیر خانوم.
به سرعت چشمانم را باز کردم و به سمت صدا برگشتم. در فاصله ای کم از من نشسته بود؛ یکی از پاهایش را خم و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده بود.
لبخندی زدم و گفتم:
_ صبح بخیر.
خیره ی چشمانم شد.
_ صبح بخیر خانوم کوچولو.
دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
_ خوب خوابیدی؟
خودش را جلوتر کشید و دستش را به صورتم رساند. چشمانم را کمی ریز کردم و با نشستن دستش به روی صورتم و نوازش های ملایمش زمزمه کردم:
_ نمی دونستم غیر از طراحی کار دیگه ای هم بلدی.
_ چه کاری؟
کمی سرم را خم کردم.
_ دلبری!
خنده ای سر داد و خودش را عقب کشید. از روی تخت برخاست.
_ صبحانه آماده ست.
به سرعت پایین پریدم و پرسیدم:
_ اوه. خیلی خوابیدم؟
دهان باز کرد تا پاسخ دهد، اما صدای بلندی که از سالن برخاست مانع شد.
_ نشنیدی؟
_ این چه حرفیه خانجون؟ اونا زن و شرهرن.
_ چه زن و شوهری فاطمه؟ خوب داری بی دین و ایمونی رو یاد این پسر میدی؛ اینا فقط محرم شدن تا باهم آشنا باشن.
_ کدوم بی دین و ایمونی؟ کجای قرآن و دین گفته که زن و شوهر نمی تونن با هم توی یه خونه باشن و...
_ بهت گفتم اینا زن و شوهر نیستن. نمی فهمی؟
_ خانجون؟ بس کنید دیگه!
نگاهم را از در گرفتم و به چشمان عصبی امیرسام دوختم. ابرو در هم کشید و به سرعت از اتاق بیرون زد. چند قدم به سمت دربرداشتم که هرسه نفر را میانه ی سالن با صورت هایی برافروخته مشاهده کردم.
خانجون: اینجا کشور خودش نیست که هر کار دلش خواست انجام بده و ما چیزی نگیم! بهش بگو سعی نکنه امیرسام رو به سمت دین خودش بکشه.
امیرسام قدمی پیش گذاشت و با لحنی عصبی اما محترمانه او را خطاب قرا داد:
_ خانجون؟ چی داری میگی؟
خانجون به سمتش برگشت.
_ خیلی واضحه چی میگم. چرا از اتاق اون بیرون اومدی؟ کیو داری گول می زنی؟
_ من به شما اجازه نمیدم به کاترین و مادرم بی احترامی کنید. شما برای من خیلی با ارزشی پس خواهش می کنم درست برخورد کنید تا منم خدایی ناکرده به شما بی احترامی نکنم.
_ بخاطر این دختر؟
_ خانجون؟ خواهش می کنم بس کنید!
جلوتر رفتم و در را بستم. نفس عمیقی کشیدم تا مانع ریختن اشک هایم بشوم. دستی به صورتم کشیدم و خودم را به توالت رساندم. بعد از شستن دست و صورتم لباس هایم را با یک شلوار راسته ی سفید رنگ، بلوز یقعه گرد مشکی تعویض کردم و موهایم را دم اسبی بستم. صندل های مشکی ام را به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. از پله ها سرازیر شدم و راهم را به سمت صدای خنده و گفتگو کج کردم. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشاندم و به سمت شان قدم برداشتم.
_ صبح بخیر.
همه به جزء خانجون دست از خوردن برداشتند و با محبت پاسخم را دادند.
آقاجون: سلام عزیز دلم. بیا اینجا بشین!
با دستش به صندلی کنارش اشاره کرد. قلبم از محبتش به تب و تاب افتاد و به سرعت خود را به او رساندم و کنارش جای گرفتم. به نگاه زیبای پرستش با لبخند پاسخ دادم و مشغول خوردن یک صبحانه ی خوشمزه به سبک ایرانی شدم.. دهانم را پاک کردم و از فاطمه خانم و خدمتکار مهربانش تشکر کردم.
فاطمه خانم: نوش جان عزیزم!
امیرسام که صبحانه اش را تمام کرد، رو کرد به من و پرسید:
_ امروز میایی شرکت؟
ابرویی بالا انداختم و پاسخ دادم:
_ نه. امروز، روز کاریم نیست آقای رئیس.
_ حالا پارتی بازی کن.
_ در اون صورت اضافه کاری می گیرم.
صدای خنده ی همه به هوا خواست.
امیرسام: عجب موجودی هستی تو!
ابرویی بالا انداختم. سری تکان داد و از جا برخاست. نگاهم اندامش را شکار کرد که در آن بلوز سفید وشلوار خوش دوخت شکلاتی معرکه شده بود. کت را از روی صندلی برداشت و در حالی که به تن می کرد خطاب به همه گفت:
_ خب دیگه من رفتم. خداحافظ.
بعد از شنیدن پاسخ های زیبا، به سمتم برگشت و چشمکی حواله ام کردو سالن را ترک کرد و از ساختمان بیرون زد.
طولی نکشید که المیرا و پرستش نیز از جای برخاستند و جمع را به قصد رفتن به مهدکودک و بیمارستان ترک کردند...
صدای خدمتکار از پشت سر آمد که مرا وادار به برگشتن کرد:
_ میز رو جمع کنم خانم؟
فاطمه خانم: بله. لطفاً جمع کن.
با وجود مخالفت های شدیدش در جمع کردن میز یاری اش کردم. بعد از آن به سالن بازگشتم و خطاب به آن ها گفتم:
_ با اجازه ی شما من میرم به کارام برسم.
آقاجون: بیار همین جا باباجان! تو اتاق تنهایی.
در مقابل مهربانی اش لبخندی زدم و سر را خم کردم.
_ چشم.
عینکش را به چشمانش زد و کتابی را که در دست داشت باز کرد. به سمت اتاقم هجوم بردم و تمام وسایل مورد نیاز را جمع کردم و به سالن بازگشتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. خبری از خانجون نبود و این موضوع وجودم را شاد کرد. فاطمه خانم مشغول تماشای تلویزیون و آقاجون نیز درگیر کتابش بود. کمی نزدیکش شدم و به آرامی پرسیدم:
_ خانجون نیستن؟
کتاب را بـوسید و با احتیاط کنارش گذاشت و پاسخ داد:
_ پسرم اومد دنبالش رفت خونه ش.
_ شما چرا نرفتید؟
_ مجلس زنونه بود باباجان.
ابرویی بالا انداختم و نگاهی کوتاه به سمت فاطمه خانم انداختم که پاسخِ سوالِ نگاهم را داد:
_ فاطمه اهل این چیزا نیست.
فاطمه خانم باشنیدن نامش به سمت ما بازگشت و خطاب به آقاجون گفت:
_ آخه آقاجون، در عوض کار خیر غیبت می کنن.
کنار آقاجون جای گرفتم و کنجکاو پرسیدم:
_ کارِ خیر؟
فاطمه خانم به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
_ هر دفعه یه مهمونی می گیرن و توی اون مهمونی پول جمع می کنن برای نیازمندان.
_ چقدر خوب. حالا کجاش بدِ؟
_ بعضیا توی این مهمونیا همه ش پشت سر بقیه حرف میزنن؛ تهمت میزنن و اسم خودشونو هم گذاشتن خَیِر.
ابروهایم را در هم کشیدم.
_ منم از صحبت کردن پشت سر آدما متنفرم فاطمه خانم.
_ منم همین طور و اما... دیگه به من نگو خانم.
اخم کرد و پرسید:
_ مگه من مثل مادرت نیستم؟ بگو مامان!
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
_ همینطوره... چشم مامان.
چشمکی زد و گفت:
_ آفرین حالا شد.
در ادامه ی صحبت های قبل گفتم:
_ شرمنده که اینو میگم، اما اگر شما کمک می کردید خیلی خوب می شد.
_ من همیشه سهم خودم رو میدم آتنا؛ خواهر شوهرم.
_ میشه منم کمک کنم؟
_ البته عزیزم. کار خیلی خوبی میکنی.
_ چه عالی! من از این به بعد مبلغی رو به حساب شما واریز می کنم شما هم بدید به عمه جان.
_ حتما عزیزم.
_ ممنونم. شماره حساب تونو برام بفرستید.
_ حتماً.
لبخند پررنگی نثار صورتش کردم و به سمت آقاجون برگشتم.
_ آقاجون؟
_ جانم؟
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
_ به شما که نگاه می کنم می فهمم که امیرسام از کی این جذابیت رو به ارث بـرده!
خنده ی آقاجون و مامان به هوا خواست. گوشه ی لبم را گزیدم.
_ جدی میگم.
آقاجون دست از خنده برداشت و دستم را میان دستان مردانه اش گرفت.
_ شیرین زبونیت کار دست پسرم داده.
_ من؟
_ بله، شما خانوم کوچولو!
خنده ی بی صدایی سر دادم. هنگامی که نگاهم کتاب را شکار کرد، خنده ام را تمام کردم و پرسیدم:
_ اون چه کتابیه آقاجون؟
آقاجون نگاه کوتاهی به کتاب انداخت و به سمتم بازگشت و دستم را به آرامی نوازش کرد. مامان تلویزیون را خاموش کرد و کنار ما جای گرفت.
_ کتابه دیگه.
_ اما شما باهاش محترمانه رفتار می کنید.
لبخند مهربانی زد و زمزمه کرد:
_ قرآن.
زمزمه وار پرسیدم:
_ قرآن؟
_ بله. کتاب مقدس ما.
_ مثل انجیل؟
_ درسته.
_ قرآن هم مثل انجیل در مورد سبک زندگی گفته؟
سری تکان داد.
_ بله، اما کامل تر و صحیح تر.
_ کامل تر؟ چرا کامل تره؟
_ چون قرآن توسط آخرین پیامبر خدا ابلاغ شده. قرآن یک کتاب جامع و به روزه.
_ چقدر به روز؟
_ خیلی... با مطالعه ی قرآن خیلی از بیماری های ناشناخته ای که امروزه رواج پیدا کردن رو میشه درمان کرد.
نگاهی کوتاه به کتاب انداختم و زمزمه کردم:
_ حتی اگر این عقیده ها و گفته ها اشتباه باشن، دوست دارم این کتاب جامع رو مطالعه کنم.
لبخند مهربانش که مرا به یاد امیرسام می انداخت، را مهمان لب هایش کرد.
_ درک قرآن کمی دشواره، اما مطالعه ش خیلی کمکت می کنه.
با خوشحالی پرسیدم:
_ پس میشه ازتون قرض بگیرم؟
_ البته دخترم.
دستم را رها کرد و کتاب را محترمانه به دستم داد. ناخودآگاه همانند او کتاب را محترمانه و به آرامی به دست گرفتم و به سـینه ام فشردم.
_ برام خیلی عجیب بود که با یه کتاب این همه محترمانه رفتار کردید.
نفس عمیقی کشید.
_ چون کلام خدا دَرِش حک شده.
سری تکان دادم و با گفتن یک″ببخشید″ از جا برخاستم و پشت میز دیگری کنار وسایلم جای گرفتم. کتاب را روی میز گذاشتم و به جلدِ زیبایش خیره شدم...
دوست داشتم مسلمانان را بهتر بشناسم و دلیل موفقیت های روز افزون شان در تمام عرصه ها را بیابم. و این که بدانم چرا با دیدن این همه مصیبت و سختی باز هم خدا را عاشقانه می پرستند؟! نه به دلیل این که امیرسام مسلمان است، نه! تنها حس کنجکاوی است که مرا به خواندنش مشتاق می کرد...
کتاب زیبا را به لب هایم نزدیک کردم و بـوسه ای به رویش نشاندم که شور عجیب و غریبی وجودم را در برگرفت. با اشتیاقی عجیب کتاب را باز کردم. به زبان عربی نوشته شده بود و ترجمه ی فارسی داشت؛ عربی را به خوبی یاد داشتم، اما ترجیح دادم معنی فارسی اش را بخوانم، پس شروع به خواندن کردم:
_ پناه می برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده. به نام خداوند بخشاینده ی مهربان...
...
...
در کلمه به کلمه ی آن کتاب غرق شده بودم و زمان و مکان برایم اهمیتی نداشت. گاهی همانند داستان برایم جذاب بود؛ گاهی همانند یک مقاله ی علمی مرا وادار به تفکر عمیق می کرد. به راستی که درکِ این کتابِ جامع بسیار مشکل است. آن قدر موضوعات متنوع و جذاب در آن وجود داشت که بدون وقفه یکی پس از دیگری را آغاز می کردم و تمام موضوعات نامفهوم و گنگ را در دفترچه ام یادداشت می کردم تا در فرصتی مناسب از آقاجون یا امیرسام علل آن ها را بپرسم... مشخصات صفحه را یادداشت کردم و کتاب را بستم و همان طوری که دفترچه ام را مرور می کردم آقاجون را خطاب قرار دادم:
_ خیلی ممنونم آقاجون. زیاد نتونستم بخونم، پس باید بازم ازتون قرض بگیرم.
_ عیبی نداره باباجان.
_ ممنونم.
صدای گرم و آشنایی گوشم را نوازش کرد:
_ چیزی هم متوجه شدی خانوم؟