کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
- خب؟ وقته خوابه خانومی.
سری تکان دادم و از جا برخاستم. کنارم ایستاد و هر دو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
_ چیزی نیاز نداری؟
عقب عقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
_ نه. ممنون.
_ پس شب به خیر.
_ تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
_ وقت زیاده خانوم.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و بـوسه ای کوتاه، اما داغ را به روی گونه ام نشاند. لبخند بزرگی لب هایم را قاب گرفت و تمام وجودم گرم شد.
_ خوب بخوابی.
زمزمه کردم:
_ خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گل های سفید داشت. همه ی اتاق حتی کفپوش ها به همان رنگ زیبا بود. لباس هایم را از تن خارج کردم‌ و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقی مانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلی سریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم‌‌...
با احساس سوزش گلو از خوابِ بدون رویا به بیرون پرت شدم و چشمان خسته ام را از هم گشودم. بدن کرخت و سستم را به سختی از گرمای تشک جدا کردم و روی تخت نشستم. در روشنایی ناشی از مهتاب، اتاق را از نظر گذراندم، اما دریغ از لیوانی آب. غرغر کنان از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم. همان طور که قدم زنان و بدون دمپایی پارکت ها را یکی پس از دیگری طی می کردم، با شنیدن صدایی بسیار زیبا و آهنگین قلبم به تب و تاب افتاد و رمق از پاهایم گرفته شد. قلبم دیوانه وار می کوبید و بدون اغراق می توانم بگویم تا به حال تنها آهنگِ آن کلام بود که این چنین تمام وجودم را تحت تاثیر قرار داده بود. به سمت صدا برگشتم و پاهای لرزانم را به سمت دری که نیمه باز بود و نور سبز رنگ زیبایی از آن بیرون می زد، هدایت کردم و به آرامی در را باز کردم و میان چهارچوب در ایستادم. زیباترین سکانس عمرم در مقابل چشمانم در حال ضبط بود...
قامت بلند و کشیده اش مقابل چشمانم خم شده بود. سر به روی زمین گذاشت و کلمات عربی را به زبان آورد. مقابل پنجره ی نیمه باز و نور مهتاب و هالوژی های سبز رنگ، روی فرشینه ی مشکی رنگ روی دو زانو نشست. نسیم خنکی از میان درگاه پنجره به سویش روانه شد و عطر خوش بویش را به سمت من هدایت کرد. دستی روی رانش زد و تسبیح زیبایش را به دست گرفت و سر بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
زمزمه هایی را با خدای بالای سرش سر می داد که از گوش های من پنهان ماند. این صحنه را در یکی از فیلم های تلویزیونی ایران تماشا کرده بودم، اما یقیناً به زیبایی این صحنه نبود. نامش ″نماز″ بود و مسلمانان واقعی برایش ارزش قائل بودند‌. خیلی خب این گفته درست، اما چرا امیرسام از خواب و آرامشش می گذشت و در ساعتی مابین سحرگاه و نیمه شب قامت راست می کرد برای به جا آوردن نماز. در حالی که من اکثر مواقع زمانی قبل از خواب به راز و نیاز به خدا و مسیح می پرداژم و سر را به راحتی به روی بالشت می گذارم. آیا نماز برای او این همه ارزشمند بود؟ گذشته از آن من در هیچ فیلمی ندیدم در این ساعت نماز بخوانند.
_ بیدار شدی؟
به سرعت نگاه از آسمان زیبا گرفتم و به سمتش برگشتم. چهره ی نورانی و زیبایش مرا وادار به لبخند زدن کرد‌. از اعماق وجودم لبخند زدم و خیره ی چشمانش شدم.
_ چقدر زیبا نماز می خونی‌.
کلامم همان لبخند جذاب را روی لب هایش آورد.
_ بیا داخل خانوم.
چند قدم جلوتر رفتم و درست در کنارش زیر آن نور زیبا رنگ نشستم. دستی به قالیچه ی زیبایش کشیدم.
_ توی فیلما به این زیبایی نماز نمی خوندن.
_ اغراق نکن!
دستم را روی دانه های تسبیح کشیدم و نگاهم را بالاتر کشیدم.
_ هر وقت خودتو توی این حالت دیدی منو درک می کنی.
خنده ی بی صدایی سر داد.
_ حتما عاشق خودم میشم.
به چشمانش دقیق شدم.
_ به احتمال زیاد.
لبخند از روی لب هایش پر کشید و زمزمه ای سر داد:
_ کِی اعتراف می کنی!؟
با لحنی مرموز پرسیدم:
_ چیو؟
وقتی شیطنت را در نگاهم یافت سری تکان داد و زمزمه ای دیگر سر داد:
_ هیچی.
با برخورد نسیم به گونه هایم نگاهم را به همان سمت سوق دادم و در حالی که به تماشای درختان سر به فلک کشیده می پرداختم سوالم را بیان کردم:
_ چرا بی موقع نماز می خونی؟
_ بی موقع نیست.
نگاهم را برگرداندم.
_ نزدیک سحر شده.
_ نماز شب خوندم.
_ نماز شب؟
_ آره... بعد از نیمه شب خونده میشه و بیشتر از نمازای دیگه طول میکشه.
_ خسته نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد.
_ نه. من از این کار لـ*ـذت می برم.
لبخند زدم.
_ چه خوب!
لبخندی زد و نگاهی به ساعت ایستاده ی اتاق زیبایش انداخت و پرسید:
_ نمی خوایی بخوابی؟ داره صبح میشه.
همان طور که از کنارش بلند می شدم گفتم:
_ به کل یادم رفت اومدم آب بخورم. مگه تو برای من حواس میذاری؟
خنده ی کوتاهی سر داد.
_ چه ربطی به من داره؟
زیر لب به گونه ای که متوجه نشود زمزمه کردم:
_ بس که دلبری!
_ چیزی گفتی؟
لبخند زدم.
_ نه.
نگاهم را به اطراف دوختم. سرویس خواب مشکی_طلایی رنگ؛ پارکت های طلایی؛ میز و صندلی مطالعه ی کوچک و... همه و همه اتاق ساده و زیبایی را به وجود آورده بودند که نور مهتاب و حضور امیرسام و نورهای سبز رنگ اتاق زیبایی آن را چندین برابر می کرد.
_ اتاق زیبایی داری.
صدایش در فاصله ای کوتاه گوشم را نوازش کرد:
_ اما نه به زیبایی تو!
از تعریفش لبخندی عمیقی روی لب هایم آمد. همان طور که پشت به او ایستاده بودم به سمت در قدم برداشتم.
_ فعلا‌ً.
از اتاق خارج شدم و با همان حس ناشناخته ی زیبا به سمت طبقه ی پایین و آشپزخانه روانه شدم و بعد از خوردن یک لیوان آب خنک به اتاق خودم بازگشتم و باز این تن و بدن را مهمان گرمای پتو کردم. چشمانم را روی هم گذاشتم و امیرسام را در آن صحنه ی زیبا تجسم کردم که تبدیل به رویایی زیبا در خواب شد...
با گرم شدن گونه ها و داغ شدن پشت پلک هایم چشمانم را به آرامی باز کردم، که با برخورد نور خورشید به سرعت چشمانم را بستم و صورتم را به سمتی دیگر مایل کردم. خمیازه ای کشیدم و همان طور چشم بسته روی تخت نشستم و در حالی که چشمانم را ماساژ می دادم زمزمه ای زیر لب سر دادم:
_ چقدر چسبید.
_ به به... صبح بخیر خانوم.
به سرعت چشمانم را باز کردم و به سمت صدا برگشتم‌. در فاصله ای کم از من نشسته بود؛ یکی از پاهایش را خم و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده بود.
لبخندی زدم و گفتم:
_ صبح بخیر.
خیره ی چشمانم شد.
_ صبح بخیر خانوم کوچولو.
دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
_ خوب خوابیدی؟
خودش را جلوتر کشید و دستش را به صورتم رساند. چشمانم را کمی ریز کردم و با نشستن دستش به روی صورتم و نوازش های ملایمش زمزمه کردم:
_ نمی دونستم غیر از طراحی کار دیگه ای هم بلدی.
_ چه کاری؟
کمی سرم را خم کردم.
_ دلبری!
خنده ای سر داد و خودش را عقب کشید. از روی تخت برخاست.
_ صبحانه آماده ست.
به سرعت پایین پریدم و پرسیدم:
_ اوه. خیلی خوابیدم؟
دهان باز کرد تا پاسخ دهد، اما صدای بلندی که از سالن برخاست مانع شد.
_ نشنیدی؟
_ این چه حرفیه خانجون؟ اونا زن و شرهرن.
_ چه زن و شوهری فاطمه؟ خوب داری بی دین و ایمونی رو یاد این پسر میدی؛ اینا فقط محرم شدن تا باهم آشنا باشن.
_ کدوم بی دین و ایمونی؟ کجای قرآن و دین گفته که زن و شوهر نمی تونن با هم توی یه خونه باشن و...
_ بهت گفتم اینا زن و شوهر نیستن. نمی فهمی؟
_ خانجون؟ بس کنید دیگه!
نگاهم را از در گرفتم و به چشمان عصبی امیرسام دوختم. ابرو در هم کشید و به سرعت از اتاق بیرون زد. چند قدم به سمت دربرداشتم که هرسه نفر را میانه ی سالن با صورت هایی برافروخته مشاهده کردم.
خانجون: اینجا کشور خودش نیست که هر کار دلش خواست انجام بده و ما چیزی نگیم! بهش بگو سعی نکنه امیرسام رو به سمت دین خودش بکشه‌.
امیرسام قدمی پیش گذاشت و با لحنی عصبی اما محترمانه او را خطاب قرا داد:
_ خانجون؟ چی داری میگی؟
خانجون به سمتش برگشت.
_ خیلی واضحه چی میگم. چرا از اتاق اون بیرون اومدی؟‌ کیو داری گول می زنی؟
_ من به شما اجازه نمیدم به کاترین و مادرم بی احترامی کنید. شما برای من خیلی با ارزشی پس خواهش می کنم درست برخورد کنید تا منم خدایی ناکرده به شما بی احترامی نکنم.
_ بخاطر این دختر؟
_ خانجون؟ خواهش می کنم بس کنید!
جلوتر رفتم و در را بستم. نفس عمیقی کشیدم تا مانع ریختن اشک هایم بشوم. دستی به صورتم کشیدم و خودم را به توالت رساندم. بعد از شستن دست و صورتم لباس هایم را با یک شلوار راسته ی سفید رنگ، بلوز یقعه گرد مشکی تعویض کردم و موهایم را دم اسبی بستم. صندل های مشکی ام را به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. از پله ها سرازیر شدم و راهم را به سمت صدای خنده و گفتگو کج کردم. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشاندم و به سمت شان قدم برداشتم‌.
_ صبح بخیر.
همه به جزء خانجون دست از خوردن برداشتند و با محبت پاسخم را دادند.
آقاجون: سلام عزیز دلم. بیا اینجا بشین!
با دستش به صندلی کنارش اشاره کرد. قلبم از محبتش به تب و تاب افتاد و به سرعت خود را به او رساندم و کنارش جای گرفتم. به نگاه زیبای پرستش با لبخند پاسخ دادم و مشغول خوردن یک صبحانه ی خوشمزه به سبک ایرانی شدم..‌ دهانم را پاک کردم و از فاطمه خانم و خدمتکار مهربانش تشکر کردم.
فاطمه خانم: نوش جان عزیزم!
امیرسام که صبحانه اش را تمام کرد، رو کرد به من و پرسید:
_ امروز میایی شرکت؟
ابرویی بالا انداختم و پاسخ دادم:
_ نه. امروز، روز کاریم نیست آقای رئیس.
_ حالا پارتی بازی کن.
_ در اون صورت اضافه کاری می گیرم.
صدای خنده ی همه به هوا خواست.
امیرسام: عجب موجودی هستی تو!
ابرویی بالا انداختم. سری تکان داد و از جا برخاست. نگاهم اندامش را شکار کرد که در آن بلوز سفید وشلوار خوش دوخت شکلاتی معرکه شده بود. کت را از روی صندلی برداشت و در حالی که به تن می کرد خطاب به همه گفت:
_ خب دیگه من رفتم. خداحافظ.
بعد از شنیدن پاسخ های زیبا، به سمتم برگشت و چشمکی حواله ام کردو سالن را ترک کرد و از ساختمان بیرون زد.
طولی نکشید که المیرا و پرستش نیز از جای برخاستند و جمع را به قصد رفتن به مهدکودک و بیمارستان ترک کردند...
صدای خدمتکار از پشت سر آمد که مرا وادار به برگشتن کرد:
_ میز رو جمع کنم خانم؟
فاطمه خانم: بله. لطفاً جمع کن.
با وجود مخالفت های شدیدش در جمع کردن میز یاری اش کردم. بعد از آن به سالن بازگشتم و خطاب به آن ها گفتم:
_ با اجازه ی شما من میرم به کارام برسم.
آقاجون: بیار همین جا باباجان! تو اتاق تنهایی‌.
در مقابل مهربانی اش لبخندی زدم و سر را خم کردم.
_ چشم.
عینکش را به چشمانش زد و کتابی را که در دست داشت باز کرد. به سمت اتاقم هجوم بردم و تمام وسایل مورد نیاز را جمع کردم و به سالن بازگشتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. خبری از خانجون نبود و این موضوع وجودم را شاد کرد. فاطمه خانم مشغول تماشای تلویزیون و آقاجون نیز درگیر کتابش بود. کمی نزدیکش شدم و به آرامی پرسیدم:
_ خانجون نیستن؟
کتاب را بـوسید و با احتیاط کنارش گذاشت و پاسخ داد:
_ پسرم اومد دنبالش رفت خونه ش.
_ شما چرا نرفتید؟
_ مجلس زنونه بود باباجان.
ابرویی بالا انداختم و نگاهی کوتاه به سمت فاطمه خانم انداختم که پاسخِ سوالِ نگاهم را داد:
_ فاطمه اهل این چیزا نیست.
فاطمه خانم باشنیدن نامش به سمت ما بازگشت و خطاب به آقاجون گفت:
_ آخه آقاجون، در عوض کار خیر غیبت می کنن.
کنار آقاجون جای گرفتم و کنجکاو پرسیدم:
_ کارِ خیر؟
فاطمه خانم به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
_ هر دفعه یه مهمونی می گیرن و توی اون مهمونی پول جمع می کنن برای نیازمندان.
_ چقدر خوب. حالا کجاش بدِ؟
_ بعضیا توی این مهمونیا همه ش پشت سر بقیه حرف میزنن؛ تهمت میزنن و اسم خودشونو هم گذاشتن خَیِر.
ابروهایم را در هم کشیدم.
_ منم از صحبت کردن پشت سر آدما متنفرم فاطمه خانم.
_ منم همین طور و اما... دیگه به من نگو خانم.
اخم کرد و پرسید:
_ مگه من مثل مادرت نیستم؟ بگو مامان!
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
_ همینطوره... چشم مامان.
چشمکی زد و گفت:
_ آفرین حالا شد.
در ادامه ی صحبت های قبل گفتم:
_ شرمنده که اینو میگم، اما اگر شما کمک می کردید خیلی خوب می شد.
_ من همیشه سهم خودم رو میدم آتنا؛ خواهر شوهرم.
_ میشه منم کمک کنم؟
_ البته عزیزم. کار خیلی خوبی میکنی.
_ چه عالی! من از این به بعد مبلغی رو به حساب شما واریز می کنم شما هم بدید به عمه جان.
_ حتما عزیزم.
_ ممنونم. شماره حساب تونو برام بفرستید.
_ حتماً.
لبخند پررنگی نثار صورتش کردم و به سمت آقاجون برگشتم.
_ آقاجون؟
_ جانم؟
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم:
_ به شما که نگاه می کنم می فهمم که امیرسام از کی این جذابیت رو به ارث بـرده!
خنده ی آقاجون و مامان به هوا خواست. گوشه ی لبم را گزیدم.
_ جدی میگم.
آقاجون دست از خنده برداشت و دستم را میان دستان مردانه اش گرفت.
_ شیرین زبونیت کار دست پسرم داده.
_ من؟
_ بله، شما خانوم کوچولو!
خنده ی بی صدایی سر دادم. هنگامی که نگاهم کتاب را شکار کرد، خنده ام را تمام کردم و پرسیدم:
_ اون چه کتابیه آقاجون؟
آقاجون نگاه کوتاهی به کتاب انداخت و به سمتم بازگشت و دستم را به آرامی نوازش کرد. مامان تلویزیون را خاموش کرد و کنار ما جای گرفت.
_ کتابه دیگه.
_ اما شما باهاش محترمانه رفتار می کنید.
لبخند مهربانی زد و زمزمه کرد:
_ قرآن.
زمزمه وار پرسیدم:
_ قرآن؟
_ بله. کتاب مقدس ما.
_ مثل انجیل؟
_ درسته.
_ قرآن هم مثل انجیل در مورد سبک زندگی گفته؟
سری تکان داد.
_ بله، اما کامل تر و صحیح تر.
_ کامل تر؟ چرا کامل تره؟
_ چون قرآن توسط آخرین پیامبر خدا ابلاغ شده. قرآن یک کتاب جامع و به روزه.
_ چقدر به روز؟
_ خیلی... با مطالعه ی قرآن خیلی از بیماری های ناشناخته ای که امروزه رواج پیدا کردن رو میشه درمان کرد.
نگاهی کوتاه به کتاب انداختم و زمزمه کردم:
_ حتی اگر این عقیده ها و گفته ها اشتباه باشن، دوست دارم این کتاب جامع رو مطالعه کنم.
لبخند مهربانش که مرا به یاد امیرسام می انداخت، را مهمان لب هایش کرد.
_ درک قرآن کمی دشواره، اما مطالعه ش خیلی کمکت می کنه.
با خوشحالی پرسیدم:
_ پس میشه ازتون قرض بگیرم؟
_ البته دخترم.
دستم را رها کرد و کتاب را محترمانه به دستم داد. ناخودآگاه همانند او کتاب را محترمانه و به آرامی به دست گرفتم و به سـینه ام فشردم.
_ برام خیلی عجیب بود که با یه کتاب این همه محترمانه رفتار کردید.
نفس عمیقی کشید.
_ چون کلام خدا دَرِش حک شده.
سری تکان دادم و با گفتن یک″ببخشید″ از جا برخاستم و پشت میز دیگری کنار وسایلم جای گرفتم. کتاب را روی میز گذاشتم و به جلدِ زیبایش خیره شدم...
دوست داشتم مسلمانان را بهتر بشناسم و دلیل موفقیت های روز افزون شان در تمام عرصه ها را بیابم. و این که بدانم چرا با دیدن این همه مصیبت و سختی باز هم خدا را عاشقانه می پرستند؟! نه به دلیل این که امیرسام مسلمان است، نه! تنها حس کنجکاوی است که مرا به خواندنش مشتاق می کرد...
کتاب زیبا را به لب هایم نزدیک کردم و بـوسه ای به رویش نشاندم که شور عجیب و غریبی وجودم را در برگرفت. با اشتیاقی عجیب کتاب را باز کردم. به زبان عربی نوشته شده بود و ترجمه ی فارسی داشت؛ عربی را به خوبی یاد داشتم، اما ترجیح دادم معنی فارسی اش را بخوانم، پس شروع به خواندن کردم:
_ پناه می برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده. به نام خداوند بخشاینده ی مهربان...
...
...
در کلمه به کلمه ی آن کتاب غرق شده بودم و زمان و مکان برایم اهمیتی نداشت. گاهی همانند داستان برایم جذاب بود؛ گاهی همانند یک مقاله ی علمی مرا وادار به تفکر عمیق می کرد. به راستی که درکِ این کتابِ جامع بسیار مشکل است. آن قدر موضوعات متنوع و جذاب در آن وجود داشت که بدون وقفه یکی پس از دیگری را آغاز می کردم و تمام‌ موضوعات نامفهوم و گنگ را در دفترچه ام یادداشت می کردم تا در فرصتی مناسب از آقاجون یا امیرسام علل آن ها را بپرسم... مشخصات صفحه را یادداشت کردم و کتاب را بستم و همان طوری که دفترچه ام را مرور می کردم آقاجون را خطاب قرار دادم:
_ خیلی ممنونم آقاجون. زیاد نتونستم بخونم، پس باید بازم ازتون قرض بگیرم.
_ عیبی نداره باباجان.
_ ممنونم.
صدای گرم و آشنایی گوشم را نوازش کرد:
_ چیزی هم متوجه شدی خانوم؟
 
  • پیشنهادات
  • M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    با شنیدن صدایش سرم به ضربان افتاد و به سرعت به سمتش بازگشتم.
    _ کی اومدی؟
    جلوتر آمد و سرش را خم کرد و زیر گوشم نجوا کرد:
    _ اون قدری هست که با خیره شدن بهت تونسته باشم صورته مهربونت رو برای سال ها توی ذهنم حک کنم.
    سرش را که بلند کرد، خنده ی ریزی سر دادم و زمزمه کردم:
    _ مگه قراره نباشم که تصویرم رو به جای خودم حک ‌می کنی؟
    نفس عمیقی کشید.
    _ وقتایی که کنارت نیستم و دلتنگ میشم.
    سرش را در گریبانم فرو کرد که نفس های داغش پوستم را سوزاند و تمام تنم از این گرما و نزدیکی مور مور شد. شانه ام را کمی بالا دادم و نامش را به زبان آوردم:
    _ امیرسام!
    _ هوم؟
    خودم را جلوتر کشیدم که حالم را فهمید و فاصله ای میان مان ایجاد کرد. نگاهم بافت بلند و شالی که روی سرم افتاده بود را شکار کرد. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    _ اینا چین؟
    _ اون قدر درگیر بودی که متوجه اومدن منو بقیه نشدی! هوا سرده؛ اینجوری لباس نپوش.
    _ بقیه؟
    به سرعت از جا برخاستم و نگاهی به اطراف انداختم که خالی از هر فردی بود. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    _ بقیه کو؟
    _ توی سالن دیگه.
    _ آقاجون که الان همین جا بود.
    _ خب، رفت... چیز عجیبیه؟
    _ تنها موقع طراحی کردن حواسم از اطراف پرت می شد، اما الان می بینم ساعت ها نشستم و گذر زمان رو حس نکردم!
    دست گرمش صورتم را نوازش کرد.
    _ و حتی ورود منو.
    متعجب خیره اش شدم که ادامه داد:
    _ روز اول کاریت... وقتی طراحی می کردی، حضور منو حس کردی. می دونی چرا؟
    قصدش چه بود؟ گرفتن اعتراف از منی که دستم روز به روز بیشتر پیشَش رو می شد!؟ از منی که روز به روز عاشق تر می شدم، بی آن که خود بخواهم و در آن دخیل باشم. مردِ دیوانه ی من!خبر ندارد که تا اعتراف نگیرم رازهای قلبم را به زبان نمی آورم. لبخند شیطانی ام را روی لب هایم نشاندم و قدمی پیش گذاشتم که تمام وجودم در اندام مردانه و قوی اش حل شد. دستم را به یقعه اش رساندم و در حالی که مرتبش می کردم پرسیدم:
    _ تو بگو چرا؟
    دست او نیز حرکت کرد و چانه ام را میان دو انگشت شصت و اشاره اش محصور کرد.
    _ یعنی تو نمی دونی؟
    _ شاید می دونم و نیاز به یادآوری دارم.
    سکوت کرد و خیره ی چشمانم شد. برای این که چشمانم را بهتر ببیند سرش را خم کرد و زمزمه کرد:
    _ شاید هم تو هم مثل من اون کشش رو حس کردی.
    انگشت اشاره ام را نوازش وار از سرشانه اش به روی بازویش سُر دادم.
    _ خب؟ گزینه ی بعدی؟
    نگاهش پایین کشیده شد و پرسید:
    _ پس داری انکار می کنی؟
    _ انکار به چی؟
    و حال او بود که کلامی به زبان نمی آورد و من به دنبال اعتراف گرفتن از او بودم. با دست آزادش کمرم را چنگ زد و نفسم را بند آورد. دستم به دور بازویش حلقه شد و نفس زنان که ناشی از هیجان بود، سرم را بلند کردم.
    _ شک داری؟
    به آرامی پرسیدم:
    _ به چی؟
    _ به اون حسه توی قلبت.
    این بازی با کلمات عجیب به دلم می نشست. این شیطنت و طنازی کلمات مرا وادار به ادامه دادن می کرد.
    با طنازی پرسیدم:
    _ کدوم حس؟
    _ نمی تونی.
    _ چیو نمی تونم؟
    _ حرف کشیدن از منو.
    خنده ی کوتاه و بی صدایی سر دادم.
    _ تو هم نمی تونی.
    _ چیو؟
    _ شیفته کردن منو.
    _ مطمئنی؟
    چنان جدی و محکم پرسید که خنده از روی لب هایم پر کشید و به حرف های خود شک کردم؛ به این که نکند از مرز دوست داشتن گذشته و حال شیفته و شیدای او شده باشم!؟
    _ بازم شک کردی؟
    تمام تنم نبض گرفت و لحنِ بی نهایت مطمئنش مرا مجبور به سکوت کرد.
    با بدجنسی ادامه داد:
    _ این دفعه به خودت شک کردی.
    آب دهانم را فرو دادم و جسارتم را جمع کردم و پرسیدم:
    _ چرا شک کنم؟
    نیشخند زد.
    _ نگفتی!؟
    _ چیو؟
    _ مطمئنی؟
    _ از چی؟
    _ از این که نمی تونم تو رو عاشق خودم کنم.
    لبم را گزیدم و بدون اطمینان لب زدم:
    _ مطمئنم‌.
    سرش را پایین تر آورد و مرز میان مان را به میلی متر رساند و بینی اش را به زیر گوشم کشید و زمزمه کرد:
    _ پس بدون سخت در اشتباهی. از همین الان باختی!
    نه، نه، نه! او قصد دیوانه کردنِ مرا داشت؟ چه می خواست بر سرِ این دل بیاورد؟! دلی که این همه بی قرارش شده بود.
    _ اعتراف کن!
    با صدایی که به زور شنیده می شد و لرزش نامحسوسی داشت پرسیدم:
    _ به چی؟
    _ به اون حس.
    خودم را عقب تر کشیدم که دستانش به دورِ کمرم محکم تر شد، اما من برای رهایی از آن وضعیت راهی به جز فرار نداشته، پس به تقلا کردنم ادامه دادم که در آخر کمرم را رها کرد و با لبخندی معنا دار گفت:
    _ این دفعه رو فرار کن.
    قدمی به عقب برداشت و ادامه داد:
    _ بریم پیش بقیه. موقع ناهاره.
    چشمکی زد و عقب گرد کرد. قدم زنان از سالن بیرون زد و مرا با حالی دگرگون تنها گذاشت.
    *******
    دستانش را میان دستانم گرفتم.
    _ خیلی دلم‌برات تنگ شده بود.
    خنده ی زیبایی سر داد.
    _ دیدم تو رفتی تو آغـوش یار جا خوش کردی، من بیام بهت سر بزنم حداقل.
    لبم را گزیدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم و مشتم را حواله ی بازویش کردم. خودش را عقب کشید و با خنده اعتراض کرد:
    _ خیلی خب حالا! منو کُشتی.
    اخم کردم تا به جدیت کلامم بیافزایم.
    _ اصلا هم تو آغـوش امیر نیستم‌.
    ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
    _ بیخیال بابا. به کسی بگو که تجربه نداشته باشه.
    خنده ی بلندی سر دادم. آن قدر با طنازی کلامش را بیان کرد که از خنده ریسه رفتم و دستم را به روی شکمم گذاشتم تا بالا نیاید.
    _ کوفته دیگه!
    نفس عمیقی کشیدم و مابقی خنده ام را خوردم. دستی به موهای نامرتبم کشیدم و پرسیدم:
    _ چه خبر آنا؟ اهورا خوبه؟ خواهرت؟
    چهره اش غمگین شد و پاسخ داد:
    _ آیدا بهتره. اگه دکترش بهبودیش رو تایید کنه، برمی‌گردیم شهره خودمون.
    از کلامش متعجب شدم و زمزمه کردم:
    _ برای همیشه!؟
    با صدایی که از انتهای گلو می آمد، پاسخ داد:
    _ اوهوم.
    _ بی اهورا؟
    _ بی اهورا.
    از ناراحتی، حالت صورتم در هم شد و پرسیدم:
    _ چرا آخه؟
    لبخندی زد که آن جمله ی معروف را برایم زنده کرد:″خنده ی من از گریه غم انگیزتر است″
    _ بسه این همه سَربار بودن و حقارت.
    _ چرا حقارت آنا؟ اهورا دوستت داره.
    خنده ی پر اشکی کرد و نالید:
    _ من فقط معشـ*ـوقه اش بودم؛ منو خرید.
    با چشمانی گرد شده خیره ی حرکتِ آرام مروارید های اشک، به روی گونه اش شدم و پرسیدم:
    _ چی؟ خریده؟
    نگاهی عمیق به صورتم انداخت و لب گشود:
    _ من یه دختره شهرستانیه یتیم بودم که واسه ی درس خوندن اومده بودم اینجا. هزینه های دانشگاه و خوابگاه و... این قدر زیاد بود که بعضی وقتا خجالت می کشیدم از پدربزرگم پول بگیرم و شبا گرسنه می خوابیدم. به پشنهاد یکی از دوستانم رفتم توی یه شرکت و با هم دیگه کار کردیم. دوستم منشی خوبی بود، ولی تایپیست خوبی نبود. پس منو به عنوان تایپیست با خودش بُرد. حقوق خوبی می دادن و مخارجم رو تامین می کرد.
    نفس عمیقی کشید و اشک های صورتش را پاک کرد.
    _ همون کاره لعنتی شد یه جرقه برای آشنایی منو اهورا؛ رئیس هیئت مدیره‌ی شرکته ″پا‌پوش″. نمی دونم چطوری و چه جور، فقط می دونم عاشقش شدم... تو اوج خواستن و التهابه عشق، خبر فوتِ پدربزرگم رو اوردن؛ تنها امیدی که منو آیدا داشتیم رو از دست دادیم و من به شهرستان رفتم‌. بعد از چهلم همه ادعای بزرگی کردن و تصمیماتِ عجیب و غریبی برای ما می گرفتن. دست آیدا رو گرفتم و با خودم اوردم به اینجا. چند روز بعد حالِ آیدا بد شد و بردمش دکتر؛ بیماریش تمامِ بدنش رو گرفته بود‌. درمونده و تنها و بی پول! یه دختره تنها... آه خدای من.
    آهی پرسوزی کشید و بغضی که تا زبانِ کوچکش بالا آمده بود را به سختی فرو داد.
    _ آیدا باید عمل می شد و من هیچی نداشتم! نمی دونم لطف خدا بود یا امتحان الهی!؟ اهورا رو توی بیمارستان دیدم که اومده بود به یکی از دوستاش سر بزنه. منو دید و پرسید چرا نمیام سرِ کار!؟اوضاع و احوالم رو براش گفتم که...
    لبش را میان دندان هایش به بازی گرفت. بازگو کردنِ بزرگترین اشتباه و یا بهترین خاطره ی زندگی اش برایش بسیار سخت بود و دردناک. به سختی جان کند و پرسید:
    _ می دونی چه پیشنهادی بهم داد؟
    با تردید زمزمه کردم:
    _ پول، در اِزای بودن با اهورا؟
    اشک در چشمانش حلقه زد و به سرعت صورتش را پر کرد.
    _ آره. بودن با اهورا و سلامتی خواهرم یا... مرگِ آیدا و عذاب وجدان.
    ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:
    _ و تو اهورا و جونِ خواهرت رو انتخاب کردی!؟
    صورتش را پاک کرد و پره های بینی اش را با دستمال پاک کرد و پاسخ داد:
    _ آره و این شد هر روز تحقیر، تنهایی، ولی... آیدا عمل کرد و خوب شد؛ بیشترِ شبا هم اهورا کنارمه و زیر پوستی بهم اهمیت میده، اما... تا کِی توی زندگیِ یه زنِ دیگه باشم؟
    _ این رابـ ـطه ی پنهانی خواسته ی اهورا بوده. تو چرا عذاب وجدان گرفتی؟
    _ این خواسته ی اشتباهیه.
    _ اما حرف تو هم اشتباهه.
    _ چی؟
    _ میگی تا کِی توی زندگی یه زن دیگه باشی؟ پس چطور موقعی که بهش نیاز نداشتی اینجور فکر نمی کردی؟
    _ نه! نه! اینجوری فکر نکن.
    _ مطمئنم اهورا همین فکرو می کنه.
    لب باز کرد تا اعتراض کند و از حقوق خود دفاع که با صدای مامان فاطمه لب هایش را به هم دوخت و به سمت او بازگشت.
    _ خیلی خوش اومدی دخترم... ببخشید که تنهاتون گذاشتم.
    آناهیتا با مهربانی پاسخ داد:
    _ خیلی ممنونم. این چه حرفیه؟ شما باید ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.
    _ این چه حرفیه عزیزم؟
    _ آخه انگار میرید مسافرت.
    من به جای مامان فاطمه پاسخ دادم:
    _ شب که حرکت نمی کنیم! فردا صبح میریم... قراره عید نوروز رو بریم خونه ی آقاجون.
    _ بسلامتی عزیزم. خوش بگذره.
    _ ممنونم.
    به سمت مامان فاطمه برگشت‌ و او را خطاب قرار داد:
    _ کاترین خیلی خوشبخته که شما رو داره‌.
    لبخندی به او زدم و کلامش را تایید کردم:
    _ درست میگی.
    مامان فاطمه خنده زیبایی سر داد.
    _ شکست نفسی می کنید.
    _ جداً میگم.
    آناهیتا نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و گفت:
    _ خب دیگه... من باید برم.
    من و مامان فاطمه متعجب بلند شدیم.
    مامان فاطمه: کجا؟ شما که تازه اومدی!
    آناهیتا: ممنونم. دیگه باید برم. خواهرم تو خونه تنهاست. تازه مرخصش کردم از بیمارستان... الانم دلم برای کاترین تنگ شده بود اومدم بهش سر بزنم.
    لبخندی زدم و مهربانی اش را پاسخ دادم:
    _ خیلی لطف کردی عزیزم.
    دستم را در دستش فشرد و گفت:
    _ وقت کردی بهم سر بزن عزیزم.
    _ حتما. مراقب خودت باش.
    _ تو هم.
    از من و مامان فاطمه خداحافظی کرد و به سمت در وردودی قدم برداشت که صدایش زدم:
    _ آناهیتا!؟
    به سمتم برگشت و منتظرِ کلامم ماند.
    _ هر تصمیمی میگیری خوب فکر کن.
    سری تکان داد و به آرامی زمزمه کرد:
    _ حتماً.
    رو برگرداند و با قدم هایی سست و کم توان از ساختمان بیرون زد.
    _ دوستت ازدواج کرده؟
    به سمت مامان فاطمه برگشتم و پاسخ دادم:
    _ بله. چطور مگه؟
    به آرامی پاسخ داد:
    _ هیچی... همین طوری.
    سری تکان دادم و نگاهی گذرا به مسیر رفتن آناهیتا انداختم و پرسیدم:
    _ آقاجون کجان؟
    _ با امیرسام رفتن توی باغ قدم بزنن. چطور مگه؟
    _ هیچی... می خواستم باهاشون کمی حرف بزنم.
    _ الان وقت استراحته عزیزم. فردا که رسیدیم می تونی ساعت ها باهاشون حرف بزنی.حالا بدو برو بخواب!
    لبخند ی زدم و گفتم:
    _ چشم مامان.
    _ شبت بخیر عزیزم.
    گونه اش را بـوسیدم و شب بخیرش را پاسخ دادم:
    _ شب بخیر.
    رو برگرداندم و به سمت پله ها قدم برداشتم. پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و خودم را به اتاقِ مملو از آرامشم رساندم. موجِ موهایم را به شانه سپردم و دستانِ سفیدم را کرم زدم. پس از تعویض لباس هایم با لباس خوابِ سفید و نازکم و خاموش کردنِ روشنایی اتاق، خودم را به گرمای پتو و تشک رساندم...
    صدای تقه ی کوتاهی که به در خورد باعث شد به سمت در برگردم. صدای زیبای امیرسام را از پشت در شنیدم که به آرامی مرا صدا می زد:
    _ کاتری! خوابیدی؟
    به پشتیِ تخت تکیه دادم و با لبخند او را دعوت کردم:
    _ نه. بیا داخل!
    به آرامی در را باز کرد و سرش را از چهارچوب رد داد و به داخل مایل کرد.
    _ مزاحم نیستم؟
    _ این چه حرفیه؟!
    داخل شد و پشت سرش در را بست. با دستم سیلیِ آرامی به تشک زدم و گفتم:
    _ بیا بشین.
    درست همان جایی را که نشانش دادم، برای نشستن انتخاب کرد. با وجود نوری که از پنجره ی اتاق وارد می شد، به راحتی صورتش را می دیدم و نیازی به روشن کردن چراغ خواب نبود. نگاهِ شرور و سرکشش را به روی شانه هایم سوق داد و به آرامی بالا کشید. گوشه ی لبم را مورد هجوم دندادن هایم قرار دادم و دسته ای از موهایم را به روی شانه ام رها کردم.
    _ بهت میاد.
    همان دو کلمه برای سرمستیِ من کافی بود.
    _ ممنونم.
    فاصله ی مابین مان را به حداقل رساند و شلاقِ نگاهش را از هیچ یک از اعضایِ بدنم دریغ نکرد. برای عوض کردن فضای به وجود آمده سرفه ی کوتاهی کردم و پرسیدم:
    _ فردا کِی میریم؟
    _ خودم بیدارت می کنم.
    _ باشه... امیر؟ چرا آقاجون اینجا زندگی نمی کنه؟
    _ آقاجون اهلِ شهرنشینی نیست. اون دلش پیشه درخت و برکه های طبیعی و صدای پرنده هاست.
    _ چرا شما نمیرید اونجا؟
    _ اینجور جاها رو دوست داری؟
    _ توی ایران تا حالا نرفتم... شاید عاشقش بشم.
    یک تای ابروهایش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
    _ عاشق؟... پس نریم.
    از کلامش تعجب کردم و پرسیدم:
    _ اِ؟چرا؟
    نگاهش را به زیر کشید و لب هایش به آرامی گونه ام را نوازش کرد و زیر گوشم نجوا کرد:
    _ چون قرار بود من، تو رو شیفته کنم.
    نفسش را زیر گوشم رها کرد که ضربان قلبم اوج گرفت و بدنم به گزگز کردن های مـسـت کننده ای افتاد. آب دهانم را به سختی فرو دادم و با سوزشِ رگ گردنم چشمانم را به روی هم گذاشتم و با دستانم پهلوهایش را قاب گرفتم. لب هایش را جدا کرد و پرسید:
    _ یادته؟
    چشمانم را به آرامی از هم باز کردم و با صدایی لرزان پاسخ دادم:
    _ یادمه.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    خودم را عقب کشیدم و از او فاصله گرفتم.
    نمی دانم رفتار و حرکتم درست بود یا نه!؟ اما می دانم قادر به ادامه دادن نبودم و ظرفیتش را نداشتم.
    دستی به صورتم کشید و گفتم:
    _ خوابم میاد.
    به زیر پتو خزیدم و نگاهم را به زیر کشیدم.
    _ از من می ترسی؟
    به سرعت به سمتش برگشتم و پاسخ دادم:
    _ نه!
    ابروهای پر پشت مردانه اش را کمی در هم کشید و پرسید:
    _ پس چرا فرار می کنی؟
    به روی صورتم خم شد و منتظر ماند تا پاسخ بدهم.
    چه جوابی داشتم بدهم؟ بگویم: از خودم می ترسیدم؟ از این که قوانین را بشکنم و خاندانم را به رسوایی بکشانم؟ بگویم این حق را ندارم که آزادانه و عاشقانه با تویی که از آنِ من هستی رفتار کنم و رابـ ـطه ای سوزان را تقدیمِ این همه مردانگی و پاکی ات کنم!؟ چه می شد اگر من، کاترین... برای اولین بار تمام قوانینِ خاندان را به زیر پا می گذاشتم و مُهری از عشق و علاقه ام را به پایِ او می زدم؟ من... با تمام وجود خواهان او بودم، اما به همان اندازه ترسِ شکستن قوانین را داشتم.
    _ کاترین!
    نفس عمیقی کشیدم و لب باز کردم تا از او بخواهم که دلبری هایش را ادامه دهد و بی خیالِ هر چی قوانین است شویم، اما او مانع شد و با لبخندِ همیشه جذابش کلامش را به زبان آورد:
    _ به من اطمینان کن! مطمئن باش از خط قرمزت رد نمی کنم؛ پس از من نترس‌.
    گونه ام را نوازش کرد.
    _ خوب بخوابی.
    از روی تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد و گرمایش را نیز با خود برد.
    مگر می شد با همان جمله ی کوتاه، به یک مرد اطمینان کرد و خیالت تخت شود از هرآن چه که قرار است پیش آید!؟ آره... حداقل در میان مَردان، امیرسام این خصلت را داشت که با یک جمله تمام ذهنم را زیر و رو می کرد و قلبم را لبریز از آرامش...
    دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و درست همان جایی که گرمای وجودِ او قرار داشت، گذاشتم و چشمانم را بستم. طولی نکشید که با خیال آغـوش او به خوابی شیرین فرو رفتم...
    ******
    (فصل هفتم)
    عینکم را به چشمانم زدم و به سمت امیرسام رفتم.
    _ ما پشت سر‍ِ شما میاییم.
    نگاهی عمیق به صورتم انداخت و پرسید:
    _ چرا؟
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    _ چی چرا؟
    دستش را بالا آورد و گونه ام را میان انگشت شصت و اشاره اش گرفت و بی رحمانه آن را کشید و در حالی صورتم از درد در هم شده بود″آیی″ گفتم و او با حِرص پاسخ داد:
    _ این همه با نمکی!
    گونه ام را رها کرد. با خنده گونه ام را ماساژ دادم و گفتم:
    _ نمی دونم. شما بگو!
    _ خانوم بلا!
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و دستور داد:
    _ درست رانندگی می کنی؛ آروم و پشتِ سرِ من.
    _ چشم آقا.
    مبهوتِ کلمه ای که به زبان آوردم، شد. چشکمی حواله ی او کردم و عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم. روی صندلی جای گرفتم و در را بستم.
    دلم برای رانندگی در جاده های طولانی تنگ شده بود، اما می ترسیدم. که این ترس با وجود المیرا و پرستش کم شده بود و مرا وادار می کرد تا تمام حواسم را به رانندگی بدهم.
    به سمت المیرا برگشتم پرسیدم:
    _ چقدر راهه؟
    _ دو، سه ساعت بیشتر نیست.
    _ اگه حالم مساعد نبود، جای من رانندگی می کنی؟
    _ چرا؟ چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
    _ نه! خوبم، اما عادت به رانندگی توی جاده های طولانی رو ندارم.
    _ مطمئنی؟
    _ آره.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _ باشه گلم.
    _ ممنون.
    لبخندی زدم و دکمه ی استارت را فشردم. ماشین را روشن کردم و پشتِ سر امیرسام و بقیه حرکت کردم...
    طول مسیر به شیطنت های پرستش، خنده های من و المیرا و صدای زیادِ آهنگ گذشت. با ایستادن ماشین امیرسام، من هم سرعتم را کم کردم و کشیدم کنار.
    المیرا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _ وقت ناهاره.
    حینی که کمربندم را در می آوردم گفتم:
    _ منم خیلی گرسنه ام.
    _ پس بریم.
    المیرا و پرستش از ماشین پیاده شدند و همین که خواستم پیاده شوم صدای گوشی ام بلند شد. به ناگهان ضربان قلبم اوج گرفت و استرس عجیبی به جانم افتاد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم که با دیدن نام پدربزرگ تمام تنم یخ کرد. نفس عمیقی کشیدم و فلش سبز را لمس کردم. گوشی را کنار گوشم گذاشتم.
    _ سلام پدر...
    _ دختره ی احمق! ما رو چی فرض کردی؟! به چه حقی بدون اجازه ی من ازدواج کردی؟ این همه پست و حقیر شدیم که مخفیانه ازدواج می کنی؟
    از فریاد هایی که می کشید بغض به گلویم هجوم آورد و نالیدم:
    _ پدربزرگ! باور کنید من...
    _ دیگه باورت ندارم. دیگه قبولت ندارم! کاترین... دختره ی احمق!
    _ خواهش... خواهش می کنم...
    _ یک ماه فرصت داری اون پسره ی خارجی رو به من معرفی کنی. اصلا اون بدون صحبت با من چطور جرأت کرده با تو ازدواج کنه؟
    _ اون مقصر نیست.
    _ معلومه که تو مقصری.
    _ من توضیح میدم.
    _ ناامیدم کردی!
    و صدای بوق های ممتد به جای صدای مردانه و پر ابهتش در گوشم پیچید.
    گریه ام را آزادانه سر دادم و سرم را روی فرمان گذاشتم. با تقه ای که به شیشه خورد به سرعت سر بلند کردم. امیرسام با دیدن چهره ی اشک آلود من در را باز کرد و متعجب پرسید:
    _ اتفاقی افتاده؟! چرا گریه می کنی؟
    نامش را با ناله سر دادم:
    - امیرسام!
    _ جانم؟
    هق هق کردم.
    _ پدربزرگم... فکر می کنه من بدون اجازه اش ازدواج کردم.
    _ چی؟ این دیگه از کجا اومد؟! مگه تو در مورد محرمیت مون بهش نگفتی؟
    _ من..م. می دونم که قرار بود بهش بگم، اما... نتونستم، یعنی... نشد!
    به ضرب در رابست و به سرعت خودش به صندلی کنارم رساند.
    با ابروهایی در هم پرسید:
    _ چرا نگفتی؟
    دستم را پیش بردم و به روی بازوی قطورش گذاشتم. تمام عضلاتش منقبض شد و تار و پود پارچه را به بازی گرفت.
    _ خودت بهم فرصت دادی.
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    _ آره دادم، اما تو عین خیالتم نیست.‌.. هر چه سریع تر منو باید با خانواده ات آشنا کنی.
    _ چشم.
    بر خلاف انتظارم، به آرامی خودش را جلوتر کشید و صورتم را پاک کرد.
    _ نگران نباش، من اونا رو راضی می کنم.
    لبخند غمگینی زدم.
    _ امیدوارم به همین راحتی باشه.
    _ همین طوره، شک نکن.
    در را باز کرد.
    _ بریم دیگه!
    سری تکان دادم و هر دو از ماشین پیاده شدیم. وارد رستوران شدیم و به جمع پیوستیم. روی تختِ بزرگ۱۵ نفره جای گرفتم و تکیه ام را به پشتی دادم. امیرسام با فهمیدن این که آقاجون به اصرار برای سفارش رفته او هم به قصد همراهی آقاجون جمع را ترک کرد.
    _ دختر؟
    با صدای خانجون، بی حوصله به سمتش برگشتم که پرسید:
    _ تو خانواده نداری؟
    اوه خدای من! همین یکی را کم داشتم... امروز همه به مسئله ی خانواده پیله کرده بودند و قصد آزار من را داشتند. دستی به چشمانم کشیدم و در حالی که سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم پاسخ دادم:
    _ دارم.
    _ پس کجان؟ توی مراسم آشنایی نبودن!
    _ اون مراسم، مراسم آشنایی من با خانواده امیرسام بود... هنوز هیچ خواستگاری صورت نگرفته که شما با خانواده ام آشنا بشید.
    گویا جوابم او را عصبی کرد که به سرعت ابروهایش در هم شد.
    _ پس چرا پیش امیرسام زندگی می کنی؟
    همینم مانده بود به او جواب پس بدهم. تو را به خدا دست از سرم بردار! من غمِ پدربزرگم را در سر دارم و حوصله ی توبیخ های تو را ندارم.
    _ من خودم‌ خونه دارم.
    _ چه خانواده ای داری که اجازه دادن با یه مرد غریبه زندگی کنی.
    نه! او قصد عصبانی کردن من را داشت و من را رها نمی کرد. درست دست روی نقطه ی اتصالی من گذاشته بود؛ درست همان موضوعی را پیش کشید که چند لحظه ی پیش پدربزرگ به آن اشاره می کرد و من ناراحت می شدم.
    _ اونا همچین اجازه ای رو به من نمیدن.
    پوزخند زد.
    _ پس آفرین به تو که این همه خودسری. البته این چیزا برای شماها عادیه.
    چشمان به خون نشسته ام را روی هم فشردم‌ و باز کردم.
    _ چی برام عادیه؟
    _ زندگی پیش یک مرد غریبه؛ هنوز خواستگاری نکرده و خودتو چسبوندی بهش و...
    صدای متعجب مامان فاطمه بلند شد:
    _ خانجون! این چه حرفیه؟ من از کاترین خواستم پیش ما زندگی کنه.
    خانجون: اشتباه کردی فاطمه! اشتباه!
    _ هیچ اشتباهی نکردم خانجون... من به کاترین و امیرسام اعتماد دارم و خداروشکر اونا این قدر عاقل هستن که نیازی به کنترل ندارن... اگه قرار بود خطایی رخ بده، تو خونه ی کاترین رخ می داد.
    خانجون بی توجه به کلام مامان فاطمه رو کرد به من و تیر خلاص را رها کرد:
    _ بچه های ما با ایمان و با خدا هستن؛ سعی نکن امیرسام رو به دین خودت بکشونی و زندگیش رو خراب کنی.
    لب هایم را روی هم فشردم و اجازه دادم کلامش را تمام کند.
    _ مال و ثروت چکارا با آدمیزاد نمی کنه! رک بگو چی می خوایی؟!
    با آرامشی ساختگی پاسخ دادم:
    _ تمام ثروت خانواده ی امیرسام رو.
    تعجب در چشمان همه موج می زد و من بی توجه از جا برخاستم. کفش هایم را به پا کردم. مامان فاطمه ابرو در هم کشید و پرسید:
    _ کجا میری دخترم؟
    لبخندی زدم و پاسخ دادم:
    _ شنیده بودم ایرانی ها خیلی مهمان نواز هستن، اما چیز دیگه ای رو ثابت کردید.
    رو برگرداندم که با چهره ی متعجب آقاجون و ابروهای درهَم امیرسام مواجه شدم. از حرف هایی که شنیده بودم، خونم به جوش آمده بود که با دیدن امیرسام پرسیدم:
    _ به خانجون نگفتی من کیم؟!
    جوابی نداد که به سمت خانجون برگشتم. پوزخندی زدم و گفتم:
    _ شما منو می شناسید؟ نه... می دونید من کیم؟ نه...
    کمی به سمتش خم شدم و ادامه دادم:
    _ من دختر بزرگترین تاجر فرانسه ام. آیدن ایلیچ؛ صاحب چندین تجارتخانه و هزاران کارمند... من نوه ی لُرد آنسلم؛ لرد آنسل که یکی از پنج سیاستمدار و ثروتمند فرانسه اس... من خواهر زاده ی آلفرد و آرتور هستم؛ کسایی که اسم شونم رعشه به اندام همه میندازه... من کاترینم؛ کاترین ایلیچ؛ کسی که از طرف بزرگترین اشراف زاده ی فرانسه، لقب مادرِزنان اشراف رو گرفته... بعد از مادربزرگم من بزرگترین زنِ اشرافم...
    خودمو عقب کشیدم و نفس زنان ادامه دادم:
    _ متوجه شدید؟ اما من همه ی اینا رو پشت سرم گذاشتم و امیرسام رو انتخاب کردم. تمام القاب و عناوین من با ازدواج با امیرسام سلب میشه و میشم همون کاترین یکی از طراحای فرانسه... همین... بی هیچ لقب و عنوانی، اما خودم اینقدر ثروت دارم که می تونم یک شهر رو باهاش بخرم.
    به سرعت به عقب برگشتم. از آن رستوران کذایی بیرون زدم و خودم را درون ماشین انداختم. سیل اشک هایم راه افتادند و سرم را روی فرمان گذاشتم...
    لعنت به من با این سرنوشت نفرین شده ام. برای جرعه ای آرامش از پاریس فرار کردم، اما این جا هم آرامش از من فراری بود. چرا در مورد من همچین فکری می کردند؟ چه خطایی مرتکب شدم که مرا غارتگرِ مال و ثروت می دانستند؟ اگر بدون خواستگاری صیغه ی امیرسام نشده بودم، حال این همه حرف نمی شنیدم و کسی به من بی احترامی نمی کرد. چرا پدربزرگ را مطلع نکردم؟!چرا؟! عجب خطای بزرگی مرتکب شدم. بزرگترین گـ ـناه نابخشودنی که حال باید چوبش را بخورم.
    با باز و بسته شدن در، سر بلند کردم و نگاه خیسم را به امیرسام دوختم. برعکسِ انتظارم لبخندی زد و گفت:
    _ می بینم که گربه ی وحشیه من خوب از حقش دفاع کرد.
    _ چرا اومدی؟
    سوالم را بی جواب گذاشت و پرسید:
    _ از حرفای خانجون ناراحت شدی؟
    با عصبانیت پاسخ دادم:
    _ توقع داشتی، نشم؟
    _ من همچین حرفی زدم؟
    دستی به صورتم کشیدم و همانند دختر بچه های تنها گفتم:
    _ خانجون خیلی با من بد رفتار کرد. من نمی خوام تو رو...
    انگشتانِ گرمش که چانه ام را اسیر کرد، حرف در دهانم ماسید و سرم به بالا کشیده شد.
    _ من از خانجون دفاع نمی کنم، اما میشه در مقابل این حرف هاش عصبی نشی و به خوبی باهاش رفتار کنی؟
    به آرامی زمزمه کردم:
    _ من بهشون توهین نکردم.
    _ میدونم. از این به بعدم نکن... خانجون خیلی حساسه و فکر میکنه قراره من به خاطر ازدواج با تو مسیحی بشم، ولی نمی دونه که طبق گفته ی مرجع تقلید من، من می تونم به راحتی با تو ازدواج کنم بدون این که دینم رو تغییر بدم.
    _ مرجع تقلید؟
    _ عالمان دینی که برای شبهات دینی و رعایت دستورات به اونا مراجعه می کنیم.
    _ متوجه شدم... من می خوام باهام محترمانه رفتار بشه... همین!
    _ من باهاشون صحبت می کنم.
    _ من چرا باید دنبال ثروت تو باشم؟
    خنده ای سر داد و گفت:
    _ کدوم ثروت؟ خانجون خیالاتی شده‌... اون هنوز تو رو درست نمی شناسه‌.
    بغض کردم و بدون فکر کلامی را که در ذهنم رژه می رفت را به زبان آوردم:
    _ همه ی اینا تقصیر خودمه؛ ای کاش به خونه ت نمی اومدم و صیغه ات نمی شدم.
    به سرعت ابروهایش در هم شد و چانه ام را محکم فشرد که صورتم از درد جمع شد.
    _ پس پشیمونی؟!
    _ پشیمون نیستم.
    پوزخند زد و صورتم را رها کرد. گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و حینی که شماره ای می گرفت، با لحنی قاطع و محکم گفت:
    _ بعد از تحویل سال میریم پیش پدربزرگت.
    از تعجب چشمانم گرد شدند و لب باز کردم تا حرفی بزنم که ادامه داد:
    _ حرف نباشه.
    لب هایم را به هم فشردم و کلامی به زبان نیاوردم.
    اگر پدربزرگ برخورد بدی با او داشته باشد چه؟ او همیشه از ایرانیان کینه به دل داشت، چون که مقصر مرگ پدر را آن ها می دانست... همان راز و قصه ی کهنه. من تحمل بحث و جدالی دیگر را نداشتم. آن هم میان پدربزرگ و مردی که دوستش دارم.
    صدای امیرسام خطاب به فرد پشت گوشی بلند شد:
    _ سلام، خسته نباشید... کیانفر هستم... ممنونم... امکانش هست برام بلیت رزرو کنید؟... بله، ممنون. برای پاریس...
    نگاهی کوتاه به سمتم انداخت و ادامه داد:
    _ بله، ممنون تون میشم... هرچه زودتر بهتر... نه، مشکلی نیست... ممنونم... هزینه شو مثل همیشه پرداخت می کنم... بله... خدانگهدار شما.
    تماس را خاتمه داد و به سمتم برگشت.
    _ برای ۴فروردین بلیت رزرو کردم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    _ اگه پدربزرگم برخورد صحیحی نداشته باشه، چی؟
    _ من یه اشتباهی کردم و پای همه چیش می مونم.
    ناباور لب زدم:
    _ اشتباه؟
    کلافه پاسخ داد:
    _ آره. من به خاطر این که نتونستم در مقابل تو قوی و خوددار باشم، کاری کردم که تو پیش خانواده ت بی آبرو بشی؛ بی ارزش بشی؛ خانجون به خودش اجازه بده اذیتت کنه. همه ی اینا تقصیر منه و منم جبران می کنم.
    فکر می کردم انتخاب من برایش یک اشتباه بود، ولی این همه متواضع؟
    شرمنده زمزمه کردم:
    _ تو اشتباه نکردی.
    _ من اشتباه کردم و بس. پس از این به بعد بذار من همه چیو درست می کنم. فقط تو نباید دخالت کنی.
    سری تکان دادم و لب باز کردم که مانع شد:
    _ فعلا هیچی نگو.
    لب هایم را به هم فشردم. امیدوارم تاثیری که امیرسام به روی قلب من گذاشته بود را روی پدربزرگ هم بگذارد...
    سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. گوشی ام را از جیب شلوارم بیرون اوردم و برایش تایپ کردم:
    _ برو ناهار بخور!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    ارسال کردم که صدای گوشی اش بلند شد. از گوشه ی چشم نگاهش کردم که گوشی اش را در همان حالت بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. با دیدن صفحه، ابروهایش بالا پرید و به سمتم برگشت که سریع نگاهم را دزدیدم و سریع تایپ کردم:
    - من که حرف نزدم. اینم حرف زدن به حساب نمیاد!
    پیام را که خواند، چیزی تایپ کرد و صدای گوشی ام بلند شد. پیام را باز کردم:
    - میل ندارم.
    با اخم پاسخ دادم:
    - خب نخور!
    و به آرامی زیر لب زمزمه کردم:
    - بیا منو بخور!
    - اتفاقا این گزینه ی خوبیه!
    با چشمانی گرد شده به سمتش برگشتم که به سمتم خیز برداشت. ناخودآگاه جیغی کشیدم و خودم را به در چسباندم. در چند میلی متری صورتم ایستاد. نگاهش کل صورتم را رصد کرد و پرسید:
    - ایده تو چه جوری عملی کنم؟
    با نگاهم، نگاهش را دنبال می کردم و در آخر که به چشمانم رسید من هم میخ چشمانش شدم. دستانم را مشت کردم و پاسخ دادم:
    - هیچ جوره.
    دستش را بالا آورد و پشت انگشت هایش را به روی صورتم کشید که ضربان قلبم اوج گرفت. در حالی که حرکت دستش را ادامه می داد، گفت:
    - نوچ! نمیشه. باید تنبیه بشی؛ اونم به روش من.
    - امیر!
    لعنتی. چرا صدایم می لرزید؟!
    نگاهی کوتاه به لب هایم انداخت و زمزمه کرد:
    - جانم؟
    چشمانم را بستم و طوطی وار گفتم:
    - تو ماشین جای تنبیه نیست. قول میدم وقتی رسیدیم با جون و دل تنبیه تو رو قبول کنم.
    مشت هایم را بالا آوردم و مابین مان قرار دادم. به عقب هولش دادم که گرمایش دور شد و من چشمانم را باز کردم. لبخندی روی لب هایش نشاند. نفس عمیقی کشیدم و مرتب نشستم.
    - چه ترسیده این گربه ی وحشی!
    گربه ی وحشی؟ واقعا که به من می آمد. لبم را از هیجان گزیدم و به سمت مخالف چرخی زدم. صدای نفس های عمیقش آمد و چندی بعد پهن شدنش روی صندلی...
    ****
    (فصل هشتم)

    نفس عمیقی کشیدم و با لـ*ـذت به اطرافم خیره شدم. این شهرِ کوچک می توانست یکی از بهترین نقاشی های خداوند باشد. منزل آقاجون، خانه ای ترکیبی از سبک مدرن و سنتی بود؛نمای آجری با سقف شیروانی. محوطه ی خانه پر بود از درختان میوه و گلدان های رنگارنگ در کنار حوضِ بزرگ و سراسر نرده ها. صدای جوش و خروش رودخانه و پرندگان می توانست یکی از بهترین موزیک های لایت دنیا باشد. ای کاش در این خانه به دنیا آمده بودم و به سادگی اهالی این شهر زندگی می کردم نه میان آن همه اشراف زاده و قوانین سخت و دست و پاگیر!
    - اینجا رو دوست داری؟
    به سمت آقاجون برگشتم و پاسخ دادم:
    - آرامش دهنده ست.
    سری به نشانه ی مثبت تکان داد. عصایش را کنار تختِ چوبی جای داد و در کنارم نشست. بلوز و شلوار ساده ی سفید رنگی به تن داشت که با آن لباس نازک و بلند قهوه ای محشر شده بود.
    - آقاجون؟
    - بله باباجان؟
    به لباسش اشاره کرده و پرسیدم:
    - این چیه؟
    نگاهی به لباس بلندش انداخت و پاسخ داد:
    - بهش میگن عَبا؛ لباسی مقدس که پیامبر ما می پوشیدن. مثل لباسی که ″پدرِ روحانی″ می پوشه.
    - شما برای چی می پوشید؟
    - من از نوادگان پیامبر هستم باباجان. عادت کردم موقع عبادت این لباس رو بپوشم؛ یه نوع لباس مقدسه برای ما‌ که بیشتر علمای دینی این لباس رو می پوشن؛ ماهم به تبعیت از جد بزرگ مون.
    با تعجب پرسیدم:
    - یعنی شما از نوادگان پیامبرتون هستین؟
    - من سیّدم. میدونی سیّد یعنی چی؟
    - به عربی یعنی بزرگ و سرور.
    - بله، اما می دونی به چه کسانی میگن سیّد؟
    - نه.
    - کسانی که نسبت شون با هاشم بن عبد مناف (جدّ دوم پیامبر اکرم (ص)) میرسه رو سید میگن. پیامبرِ ما چون پسر نداشته، نسلش از طریق دخترشون ادامه پیدا کرده. همسر دخترشون امام علی(ع) چون پسر عموی پیامبر بودن، پس هر دو (امام علی(ع) و دختر پیامبر حضرت فاطمه (س)) سید محسوب میشن. پس بچه های اونا هم سید هستن. حالا تمام کسانی که شجرنامه و جد اونا به فرزندان و نوادگان پیامبر میرسه رو سید میگن.
    _ چقدر باحال!
    _ بله. شجره نامه ی ما هم میخوره به اولاد پیامبر، اما مثل این که یکی از اجدادمون فامیل مون رو از حسینی کیانفر به کیانفر تغییر داده.
    - یعنی هر کسی فامیلش حسینی باشه سید هسته؟
    - ۹۰℅ فامیل های حسینی، حسنی، زارع، طباطبایی، هاشمی و چندین مورد دیگه.
    - پس الان امیرسام سیّده؟
    - بله.
    - پس منم همسر یک سیدم؟!
    و با ذوق به آقاجون خیره شدم که خنده ی کوتاهی کرد و پاسخ داد:
    - تو نصف دین امیرسامی.
    لبخندم کِش آمد و متعجب زمزمه کردم:
    - نصف دین؟
    - توی دینِ ما وقتی مرد یا زنی ازدواج می کنن نصف دین شون رو تکمیل میکنن، چون از گناهان زیادی مِن جمله فساد دور میشن و به سُنت پیامبر احترام گذاشتن.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - موضوعات زیبایی یاد گرفتم. ممنونم.
    - چقدر خوب!
    زانوهایم را جمع کردم ‌و پرسیدم:
    - الان به امیرسام چی باید بگم؟
    - سید امیرسام کیانفر.
    - المیرا چی؟ اونم سیده؟
    - به دخترانِ سید، میگن سادات.
    - المیرا سادات!؟
    - درسته.
    لبخند پهنی زدم و پرسیدم:
    - بچه ی منو امیرسام هم سید میشه؟
    چشمانش درخشید و پاسخ داد:
    - بله باباجان!
    سرم را به زیر انداختم و زمزمه وار نام امیرسام را بر زبان جاری کردم:
    - سید امیرسام کیانفر.
    با صدای آقاجون به سر بلند کردم.
    - کاترین جان؟
    - جانم آقاجون؟
    - من ازت یک درخواستی داشتم.
    از کلامش متعجب شدم.
    آقاجون از من درخواستی داشت؟ یعنی چی می خواست؟
    به آرامی زمزمه کردم:
    - بفرمایید.
    نفس عمیقی کشید و با لحنی شرمنده گفت:
    - میشه همسر منو ببخشی؟
    چشمانم تا آخرین حد ممکن گرد شد و ابروهایم از پیشانی ام بیرون زدند.
    - حوریه چیزی توی دلش نیست. خدا شاهده خیلی دعواش کردم بابت حرفاش، اما نمی دونم چرا این همه حساس شده!
    آقاجون مرا متقاعد می کرد تا همسرش را ببخشم و از من درخواست بخشش داشت و چقدر بی انصافی بود اگر من درخواستش را رد می کردم. کسی که میان مردمش ارزش والایی داشت. صددرصد درست می گفت که خانجون این چنین نبوده و به احتمال زیاد به خاطر دینِ من ترسیده است.
    - هیچ وقت به مال دنیا اهمیت نمیده، ولی این دفعه برای این که دل تو رو بشکنه این حرفا رو زد و هم منو و هم خودشو شرمنده ی تو کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و لبخند پهنی زدم.
    - آقاجون؟
    - جانم بابا؟
    - من واقعا از خانجون خیلی ناراحت شدم. من از بچگی توی پول و ثروت بزرگ شدم و جوری تربیت شدم که اصلا ثروت این دنیا برام ارزشی نداره.
    برای تایید حرف هایم سری تکان داد.
    - حق داری باباجان.
    سرش را که به زیر انداخت قلبم به درد آمد برای همین به سرعت گفتم:
    - اما می بخشمشون، چون بهشون حق میدم از دین من بترسن.
    سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی زد.
    - قلب خیلی بزرگی داری دخترم.
    - لطف دارید.
    - مطمئن باش حوریه وقتی تو رو به خوبی بشناسه از این رفتارهاش پشیمون میشه.
    در پاسخ کلامش تنها به لبخندی اکتفا کردم. مدتی به سکوت گذشت تا این که آقاجون پرسید:
    - ببینم دختر، اهل شطرنج هستی؟
    - بابام خیلی دوست داشت و بلد بود، ولی من حرفه ای بلد نیستم و وقتی هم نشد ازش یاد بگیرم، اما می تونم بازی کنم‌.
    - پس بازی کنیم؟
    - البته!
    - پس وسایل رو از کنارت بیار اینجا.
    وسایل شطرنج را از کنارم برداشتم و مابین مان قرار دادم. نگاهی به مهره ها انداختم و گفتم:
    - من سفید.
    - باشه. پس شروع کن.
    - چشم.
    بازی را شروع کردیم و من تمام حواسم را به بازی بسیار سخت شطرنج دادم...
    با حرص گفتم:
    _ نه! قبول نیست آقاجون.
    آقاجون خنده ای کرد و پرسید:
    - کدومش قبول نیست؟ باختنت؟
    - بله. کیش و مات شدم که!
    - باختی دیگه دختر!
    دستی میان موهایم کشیدم.
    - قبوله، اما شما قوی تر بودید و این عادلانه نیست.
    با خنده گفت:
    - این همه بهونه نیار بچه!
    - آخه نامردیه! سه بار بازی کردیم و هر سه بار من باختم.
    - یاد می گیری با قوی تر از خودت بهتر بجنگی.
    - همین‌قدر در توانم بود.
    - ای بلا! تو هنوز رو نکردی.
    خنده ای سر دادم‌.
    - وا آقاجون!
    - والا باباجان!
    صدای گرم و دلنشین امیرسام آمد و چندی بعد خودش در کنارمان ایستاد.
    - به به! خوب دوتایی بگو و بخند راه انداختین.
    آقاجون از جا برخاست و عصایش را برداشت.
    - خیلی خب حسود. مال خودت!
    خنده ی من و امیرسام بلند شد و آقاجون عصازنان از ما دور شد. با نگاهم دنبالش کردم که به جمعیت نشسته بر روی فرشِ پهن شده بر روی زمین، رسیدم. با جای گرفتن امیرسام در کنارم به سمتش برگشتم. به یاد حرف های آقاجون افتادم و با لبخند دلنشینی پرسیدم:
    - چکار می کردی آقا سید؟
    ابروهایش بالا پرید و متعجب زمزمه کرد:
    - آقا سید؟
    - بله‌.
    لب هایش به نشانه ی لبخند از هم باز شدند.
    - آقاجون بهت گفت؟
    - بله.
    سری تکان داد و پاسخ سوال قبلم را داد:
    - رفتم اتاقت رو درست کنم.
    - ممنونم.
    - خواهش میکنم.
    خودش را جلوتر کشید.
    - به دیدن پدربزرگت که رفتیم و خواستگاری انجام شد، باید خیلی زود ازدواج کنیم.
    تپش قلبم به صد رسید و با هیجان پرسیدم:
    - خیلی زود؟ یعنی چند وقت دیگه؟؟
    - اگر پدربزرگت قبول کنه، خواستگاری انجام میشه و بعد از سفر به لندن تدارک عروسی رو می بینیم.
    - چرا این همه عجله داری؟
    ابروهایش در هم شد و پرسید:
    - تو مشکلی داری؟
    لبم را گزیدم و سری به نشانه ی منفی تکان دادم. دستانم را مشت کردم و سر به زیر انداختم. ژمزمه کردم:
    - آخه...استرس گرفتم.
    دستانش را به روی مشت هایم گذاشت و پرسید:
    - استرسِ چی، خانوم؟
    سر بلند کردم و پاسخ دادم:
    - نمی دونم. می ترسم!
    - نکنه به احساس من شک داری؟
    ابرویی بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:
    - کدوم حس؟
    اما او زیرکانه ادامه داد:
    - یا به خودت شک داری؟
    - نخیرم‌.
    - پس دوستم داری؟
    به صورت خبیثش خیره شدم.
    - آآ! داری از من حرف می کشی؟
    خنده ای سر داد و هیچی نگفت.
    - کاترین؟
    با گیجی″هومی″گفتم. دستانم را فشرد و گفت:
    - در مورد خانواده ت بیشتر برام میگی؟
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم. برای حفظ آرامشم دستش را بالا آورد و به روی بازویم نشاند. کشیده شدم به دوران کودکی؛ همان دورانی که تنها دغدغه ام فرار کردن از دست ندیمه بود و رفتن به اتاق کار پدرم.
    با یادآوری آن روزها لبخند به روی لب هایم جا خوش کرد. نگاهم را به فضای سرسبز مقابلم دوختم که در عالم رویا فرو رفتم. دخترکی گیسو بلند به همراه ندیمه ها مشغول بازی بود و مادرِ اشرافی اش از پشت پنجره او را تماشا می کرد.
    - آره. بچگی قشنگی داشتم؛ مثل همه ی دختربچه ها پدرم قوی ترین مرد رویاهام بود و مادرم ملکه ی مهربونی. پدرم تاجر بود و مدام در سفر؛ از این دوری ها مدام بهونه می گرفتم و گاهی هم شب ها توی بستر بیماری می افتادم. مادرم برای این که آرومم کنه و منو از اون حال بد نجات بده، منو کنار خودش می نشوند و لباس سفیدی به تنم می کرد و نقاشی کشیدن رو بهم یاد می داد.

    همان صحنه مقابلم زنده شد. دستان رنگی مادر به روی صورتم می نشست و هر دو می خندیدیم. صدایم را کمی بلند کردم تا هر که در موردم کنجکاو است بداند که من که هستم!

    - نقاشی کشیدن بهم آرامش میداد و اجازه نمی داد وقتی پدر نیست مدام بهونه بگیرم و بقیه رو اذیت کنم. وقتی ۱۰سالم بود به خاطر وابستگی شدیدی که پدر و مادر داشتم، هر دو از حجم کاراشون کم کردن. حتی مامان کمتر نمایشگاه می گذاشت.

    جمع پنج نفره مان مقابلم شکل گرفت. لبخندم عمیق تر شد وقتی خنده ی کارولین را دیدم.

    - خانواده بزرگ ترین نعمتیه که خداوند در روز اول به انسان میده. روزهای پر مشغله و زیبای من تند و تند می گذشت‌.

    با یادآوری تنبیه هایم خنده ی کمرنگی کردم و ادامه دادم:
    - گاهی به خاطر اطاعت نکردن از دستورات پدرم زندانی می شدم. خب... روزای اول من نمی تونستم مثل اشراف زاده ها رفتار کنم. دوست داشتم توی باغ بدوم؛ گاهی بلند بخندم؛ تند تند غذا بخورم؛ میهمانی های مختلف نرم؛ من از رقـ*ـص با پرنس ها بیزار بودم!

    خندیدم و به سمت امیرسام برگشتم. لبخند داشت و با کلام آخرم لبخندش عمیق تر شد.
    - خب پرنس ها یه مشت مرد مغرور و نچسب بودن که فقط رقـ*ـص رمانتیک بلد بودن و من و کلارا عاشق هیپ هاپ و دیوونه بازی!

    خندید. باز هم به مقابل خیره شدم. با دیدن صحنه ی مهمانی لبخندم کش آمد.
    - هرچقدر هم سخت بود من یاد گرفتم؛ به سختی و با تنبیه. اون روز همه ی زنان اشراف توی مهمانی حضور داشتند و بانوی ارشد، مادربزرگم رو جایگزین خودش کرد و به من یک سنجاق سـ*ـینه ی فرشته هدیه داد. منو به عنوان مادر اشراف زاده ها در آینده ای نزدیک انتخاب کرد؛ نمی دونم چی توی وجودم دید! مادر اشراف زاده ها؟! کسی که باید با یک اشرافی ازدواج کنه؛ سنت ها رو اجرا کنه؛ قانون شکنی نکنه و هزاران مسئولیت. مرکز توجه بودن باب میل من نبود‌، اما اجبار در اشرافیت همیشه قوی تره.

    نفس عمیق کشیدم. خواهرانه ها و بازی هایم مقابلم رنگ گرفت. لبخندم برگشت.
    - دیگه وقتش بود خانواده ی ما از هم فاصل بگیره. داریان به خواستگاری کلارا اومد. درسته که داریان دوست کودکی ما بود، اما فکر می کردم اون قراره کلارا رو بدزده. بعد از نامزدی، نمی دونم اون دوست ایرانی با کلارا چکار کرد که کلارا رو به ایران کشوند. بماند که چه جنگی میون ما و داریان با کلارا اتفاق افتاد، اما کلارا همیشه قوی تر بود. داریان هم همیشه صبور بود و به خاطر کلارا راضی شد.

    کلارا از میان رویاهایم همچون خاکستر به هوا خواست.
    - نفر بعدی کارولین بود؛ کارولین برای دانشگاهش به شهر دیگه رفت.

    کارولین هم از رویاهم بیرون رفت‌.
    - من موندم و مادر و پدر. هیچ وقت چیزی برام کم نذاشتن. من غرق محبت و زندگی شده بودم. سال آخر مدرسه بودم که‌...
    به سمتش برگشتم و به آرامی گفتم:
    - امیدوارم از من ناراحت نشی.
    به همان آرامی پرسید:
    - چرا بشم؟
    - در مورد نامزد سابقمه.
    ابروهایش در هم شد و بعد از مکثی طولانی پاسخ داد:
    - من اومدم آینده رو بسازیم. گذشته ها مهم نیست.
    دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و به روی صورتش نشاندم.
    - خیلی خوبه.
    - چی؟
    - این که آینده‌ام با تو ساخته میشه.
    از اخم هایش کاسته شد. دستش را از روی بازویم سوق داد و منتظر ماند. دستم را پایین آوردم و به سمت همان فضای رویایی برگشتم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    - پسر یکی از دوستای پدرم به خواستگاریم اومد: مَکس؛مردی اشرافی و مورد تایید همه. من از عشق و دوست داشتن هیچی بلد نبودم و حتی نمی دونستم احساسم به مَکس چیه! فکر می کردم اون یه مرد ایده آله. البته بود، اما نه برای من. این که مَکس می خواست وارد حریم شخصی من بشه و هر دفعه برای من یک فشار روحی بسازه منو سخت عصبی می کرد‌.

    با ابرویی در هم به سمت امیرسام برگشتم. گویی می خواستم به او هم اخطار بدهم که با جدیت ادامه دادم:
    - زنان اشراف حق هیچ کثیف کاری رو ندارن. زنان ما قراره لُرد و پرنس های آینده رو به دنیا بیارن؛ پس رابـ ـطه با مردی به غیر از همسرشون یعنی حکم مرگ. زنان ما باید مثل مادرمون مریم مقدس تا روز ازدواج پاک بمونن تا خداوند به لطف پاکی شون فرزندان شایسته ای بهشون بده. این قانون خط قرمز من بوده و هست.
    از جدیتم ابرویی بالا انداخت و با لـ*ـذت خیره ام شد. به آرامی زمزمه کرد:
    - اخطار میدی؟
    لبخند زدم و برگشتم.
    - درسته... پدرم کمکم کرد تا توی رشته ای که علاقه داشتم رشد کنم و دانشکده ی هنر قبول بشم. وقتی قبول شدم از اونجایی که رابـ ـطه ی خیلی صمیمی با عمو آلفرد و آرتور داشتم رفتیم بیرون و اونا برام جشن گرفتن. از تلفن آلفرد به مَکس زنگ زدم تا اذیتش کنم و این خبر خوب رو بهش بدم، اما کی جواب داد؟

    صحنه ی خـیانت مقابلم شکل گرفت. ماریا و مَکس...
    - ماریا؛ بهترین و صمیمی ترین دوست من با مردی که قرار بود با من ازدواج کنه به من خـیانت کردن. حتما میگی مگه میشه با همچین چیزی به یک خـیانت پی برد؟ نه نمیشه، اما ماریا تلفن رو قطع نکرد و من هرچی که باید می شنیدم رو شنیدم... ضربه ی سختی بود؟ آره. نه به خاطر احساسات دخترانه، نه! به خاطر اعتماد به دختری جاه طلب و مردی...

    لب هایم را به هم دوختم. من مَکس را بخشیده بودم و اجازه ی توهین به او را نمی دادم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - نمی تونستم حرفی به پدرم بزنم، چون ازش خجالت می کشیدم. عمو آرتور همه چی رو به پدرم گفت و طوفان به پا شد. اگر جلوی پدرم رو نگرفته بودم مَکس و خانواده اش به زمین می افتادن. مکس حق نزدیکی به من رو نداشت، چون پدربزرگم دستور داده بود وقتی نزدیکم شد حتما اونو بکشن.
    خندیدم.
    - پدربزرگ خیلی حساس بود و هست؛ مخصوصا روی نوادگان و وارثانش.

    آب دهانم را فرو دادم و با لبخند به قیافه ی آن کودک زیبا که در آغـوش مَکس می خندید خیره شدم.
    - مَکس مرد بدی نبود، اما ماریا زن حیله گری بود. حاصل خـیانت اونا یک بچه شد. من به خاطر اون بچه مَکس رو بخشیدم؛آخه من عاشق بچه هام.

    دانشکده مقابلم رنگ گرفت.
    - وارد دانشکده شدم؛ روز به روز بیشتر عاشق طراحی می شدم؛ زندگی عالی بود.

    اشک در چشمانم با دیدن آن شب لعنتی، حلقه زد.
    - یه شب لعنتی تمام دنیامو مثل خودش سیاه کرد. یه شب که شد کابوس؛ درد؛ عذاب وجدان... یک تصادف لعنتی توی یک شب لعنتی تر. سه تایی داشتیم از شهر خارج می شدیم. همه چی روی دورِ تند افتاده بود؛ داشتم با پدر حرف می زدم که نفهمیدم چی شد؟!

    صدای جیغ مادر توی سرم پیچید که دستم را روی گوش راستم گذاشتم.
    - مادرم جیغ کشید؛ پدرم اسمو فریاد می کشید و سعی می کرد ماشین رو کنترل کنه، اما...

    نفس عمیقی کشیدم و دستم را پایین انداختم. هر چه تلاش کردم نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.
    - قفل کرده بودم و یادم نمیاد چطوری از دره پایین افتادیم... وقتی به خودم اومدم که روی زمین سفت و صخره ای به پشت دراز کشیده بودم و قادر به تکون خوردن نبودم. قلبم؛ به شدت می سوخت و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم و با تمام وجودم احساس می کردم. پدرم کنارم زانو زده بود و می گفت که آروم باشم؛ می گفت که همه مون زنده ایم. بعد از این که مطمئن شد جام امنه، با حالی خراب به سمت ماشین برگشت تا مادرم رو نجات بده...

    تمام فضای زیبای مقابلم به آتش تبدیل شد که رو گرفتم و چشمانم را بستم.
    - یهو همه جا جهنم شد؛ آتیش بود و آتیش. تیکه های ماشین به همه جا پرتاب شدن و پدرم...

    بغضی که تا زبان کوچکم بالا آمده بود را به سختی کنترل کردم و چشمانم را باز کرد. هنوز هم آتش بود.
    - از شدت انفجار پرت شد و سرش به صخره خورد. مادر نازنینم میون آتیش تیکه تیکه شد و سوخت؛ عشقِ پدرم سوخت. درد داشت؛ خیلی درد داشت. نمی تونستم حتی جیغ بکشم.

    به سمت امیرسام برگشتم. بغضم شکست و نالیدم:
    - از دست دادن پدر و مادرم درد داشت، اما وقتی از حال رفتم و دفعه ی بعد به هوش اومدم درد بدتری کشیدم. آلفرد دیر رسید؛ فهمیده بود ماشین دست کاری شده و بازیِ قدرت قراره خاندان ما رو تا سالیان سال عزادار کنه. منو نجات دادن؛ به هوش اومدم اما با یک قلب جدید...

    دستی به صورتم کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم، اما زیاد موفق نبودم. باز هم صورتم خیس شد... یاد آوری سخت بود.
    - موقع تصادف، قلبم از داخل در حال منفجر شدن بود؛ برای زنده موندم فقط چند ساعت وقت بود. پدر بزرگم به دکتر گفت قلب پدرم رو به من بدن؛ به من؛ نوه ی احمقش که جونش ارزش نداشت. امیدی به پدرم نبود! اون ضربه مغزی شده بود.

    از رویای مقابلم پدر و مادر هم خاکستر شدند و من تنها ماندم و غمگین.
    - واسه همینه کارولین از من بیزاره؛ اگه پدرم اول مادرم رو نجات داده بود الان هردو زنده بودن. نهایتا یه دختر کمتر داشتن.

    نفس هایم کم کم سنگین می شدند و قلبم به سوزش می افتاد. حمله هایم در حال درمان بودند، ولی هنوز هم یادآوری درد داشت. دست در جیب مانتوام بردم و اسپری را به لب هایم رساندم و پاف! نفس عمیقی کشیدم و به کاترینِ تنها و غمگینِ رویاهایم خیره شدم. به درخت تکیه داده بود و زانوهایش را در آغـوش کشیده بود. چندین نفس عمیق کشیدم و صورتم را پاک کردم. کاترین هم همانند بقیه به خاکستر تبدیل شد و رویاهایم همانند شب تیره و تاریک شد. متعجب خیره ی مقابلم شدم و لب زدم:
    - نه!
    - کاترین؟
    به سختی از رویای تیره ام دل کندم و به سمتش برگشتم. نگاه شرقی اش غمگین بود؛ همانند تمام سلول های من.
    - از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته.
    - سخت تر از اون اینه که من باعثش شدم.
    - باعث چی؟ خدا به تو مهلت داده‌.
    - من این مهلت رو نمی خواستم! من نفرت خواهرم رو نمی خواستم.
    - اما تو مقصر نیستی... هر کسی به یه روشی می میره.
    - اما همه منو مقصر میدونن!
    - همه اشتباه می کنن! این تصمیم پدرت بود که اول تو رو نجات بده؛ پس به همه ثابت کن تصمیمش اشتباه نبوده.
    زنده ماندن من تصمیم پدرم بود؟ ثابت کنم؟ ثابت کنم که برای پدر و مادرم جان من با ارزش تر از خودشان بود؟ چطور؟
    دستی به صورتم کشید و ادامه داد:
    - تو باید به خواهرت بفهمونی که تو هم دوست داشتی پدر و مادرت کنارت باشن.، اما این خواست خدا بود که تو زنده بمونی. هر انسانی مدتی توی این دنیا امانته. یکی با تصادف می میره؛ یکی هم بی درد.
    سری تکان دادم. به آرامی زمزمه کرد:
    - این که نمی تونم از دردت کم کنه آزارم میده.
    - امیر؟ همین که کنارمی و به حرفام گوش میدی منو خیلی آروم میکنه؛ من کسی رو دارم که دردهامو باهاش تقسیم می کنم. دیگه چی می خوام؟
    لبخند زد.
    - منم اگر جای پدرت بودم، اول تو رو نجات می دادم. تو مهم تر از جونش بودی؛ تو باید به خودت افتخار کنی؛ تو کسایی رو داری که خیلی دوستت دارن و حاضرن جون شونو برای تو بدن... خودتو دست کم نگیر کاترین!

    وجودم گرم شد؛ آن قدر که سوزش سـ*ـینه ام بند آمد. نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
    او همانند پدرم به وجودم امید تزریق می کرد و مرا به افتخار به خودم تشویق می کرد.
    ذهنم را از گذشته ی دردناکم بیرون کشیدم و در مسیر خوشبختی پیچیدم. لبخند پررنگی زدم و گفتم:
    - پدربزرگم اون جور که نشون میده بداخلاق نیست! خیلی دوست داشتنیه. مطمئنم وقتی تو رو ببینه عاشقت میشه.
    لبخند زد.
    - مطمئنی؟
    خندیدم و پاسخ دادم:
    - البته بعد از این که یه حال اساسی از من و تو گرفت.
    خندید؛ مثل همیشه زیبا.
    - راضی کردنش یه دقیقه طول می کشه، چون خیلی جنتلمنه و مثل همیشه به حرف های همه تا آخر گوش میده. البته بماند که کمی با مسلمون ها میونه اش خرابه.
    اوه اوه چرا؟
    - نمیدونم.
    - کارم سخت شد آ!
    شانه ای بالاانداختم.
    - نه بابا! اونقدرام بد نیست‌. وقتی ببینه من انتخابم درست بوده، نرم میشه. البته.. مادربزرگ همیشه تو تیم منه.
    خندید. وند نفس عمیق کشیدم و هوای زیبای باغ را درون ریه هایم فرستادم‌.
    - من همیشه پدربزرگم رو ستایش می کنم؛ به خاطر ما خیلی سختی کشیده و باز هم ما رو می بخشه. مرد خوبیه!
    - حتما همین طوره!
    *****
    با تعجب به جنب و جوش همه خیره شدم.
    چرا این همه اضطراب؟ برای یک عید؟ درست است ما هم همانند آن ها برای کریسمس اشتیاق داشتیم، اما آن ها برای رسیدن سال نو اشتیاق بیشتری داشتند. یکی نماز می خواند و دیگری قرآن؛ دیگری شیرینی می آورد و...
    پسته ی داخل دهانم را جویدم. رو کردم به آقاجون و پرسیدم:
    - چرا این همه اضطراب دارن؟
    کتاب شعرش را کنار گذاشت.
    - مگه شما موقع کریسمس اینجوری نیستید؟
    - درسته، اما اضطراب اینجا بیشتره. قرارنیست که جنگ بشه!
    خنده ای سر داد و گفت:
    - چی بگم والا!
    امیرسام که در کنارم جای گرفت، به سمتش برگشتم و با لبخند خیره ی صورت جذابش شدم.
    - چیه؟ ورا اینحوری نگام میکنی؟
    - همین جوری.
    در حقیقت نزدیک شدن به ۴فروردین ماه و آشنایی امیرسام و خانواده ام، خیلی خوشحالم می کرد. تنها چهار روز تا رسمی شدن رابـ ـطه ی ما باقی مانده بود و در پوست خود نمی گنجیدم.
    صدای آقاجون خطاب به همه بلند شد:
    - لحظه ی تحویل ساله! همه بیایید پای سفره‌؛
    همه روی صندلی ها جای گرفتند و صدای تلویزیون بلند شد. دعای تحویل سال از آن پخش می شد و ثانیه شمار به سرعت پایین می آمد. با بلند شدن صدای توپ همه جیغ کشیدند و شروع به دست زدن کردن... لبخندی به هیجان ها زدم و به جنب و جوش‌شان خندیدم. از امیرسام جدا شدم و به آرامی به سمت آقاجون رفتم. مقابلش سر خم کردم و بـوسه ای به روی دست چروکیده اش نشاندم. قامت راست کردم و گفتم:
    - سال نو مبارک آقاجون!
    با تعجب گفت:
    - این چه کاری بود باباجان؟! عید تو هم مبارک.
    لبخند زدم.
    - این رسم ماست‌.
    به سمت خانجون رفتم. اخم نداشت و خنثی نگاهم می کرد. بـ..وسـ..ـه ای به روی دستش نشاندم و گفتم:
    - سال نو مبارک.
    نگاهی کوتاه به دستش انداخت و به آرامی پاسخ داد:
    - همچنین‌
    نفسم را به آرامی بیرون فرستادم و مشغول روبوسی با بقیه شدم. مقابل امیرسام که رسیدم لبخندم جان گرفت. جای جای صورتم را با نگاهش بـ..وسـ..ـه باران کرد. با نگاه‌مان حرف هایی می زدیم که بوی دلدادگی می داد؛ دلدادگی که روز به روز بیشتر می شد.
    لب هایش را از هم گشود و گفت:
    - اولین سال باهم بودنمون مبارک خانم!
    لبخند دندان نمایی زدم و برای بهتر دیدنش جلوتر رفتم. سر بلند کردم و زمزمه کردم:
    - سال جدید مبارک آقا سید!
    آرام پیش رفتم و جایی میان تیغه ی فک و گردنش را مُهری گداخته از عشق نشاندم. سرم را عقب کشیدم و به چشمانش خیره شدم. چشمان گداخته ی او تنم را به التهاب انداخت و تپش قلبم را چندین برابر کرد.
    ساق دستم را بالا آورد و زمزمه کرد:
    - ای جونِ آقا سید! این‌جوری صدام می کنی جونم در میاد خب خانم!
    قلبم به کف پاهایم افتاد و جانم به آسمان ها پرواز کرد. سرش را به روی دستم کج کرد و بـ..وسـ..ـه ای داغ به روی رگ دستم نشاند.
    - منم بـوس کن بابا!
    با صدای بلند پرستش هر دو تلنگری خوردیم و به سرعت از هم فاصله گرفتیم. به سمتش برگشتیم که لبخند دندان نمایی زد و جلوتر آمد. نگاه خندان جمع را بی پاسخ گذاشتم و دستی به موهایم کشیدم و آن ها را به زیر شال فرستادم. امیرسام مقابل پرستش خم شد و او را در آغـوش کشید. قامت راست کرد و کنارم ایستاد. گونه ی پرستش را بوسیدم و گفتم:
    - عیدت مبارک عزیزم.
    با شیرین زبانی من را خطاب قرار داد:
    - عید توهم مبارک عشقم.
    خنده ای کردم و گونه اش را کشیدم. امیرسام اخم ساختگی روی ابروهایش نشاند و گفت:
    - هی دختر! کاترین فقط مال منه.
    نگاه متعجبم را به چشمان پر از حرفش دوختم. از کلامش صورتم گر گرفت و لبخندم عمیق تر شد. همان طور که خیره ی چشمانم بود ادامه داد:
    - کسی هم حق نداره بهش بگه عشقم!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    خنده ای سر دادم و به سمت پرستش برگشتم که ابرو در هم کشید و گفت:
    - چقدر تو حسودی!
    هر دو خندیدیم و امیرسام پاسخ داد:
    - دلم می خواد. مال خودمه!
    احساس مالکیتی که امیرسام نسبت به من داشت، قلبم را لبریز از عشق کرد. امیرسام در همان حالتی که پرستش را در آغـ*ـوش داشت روی مبل جای گرفت و دست مرا کشید که کنارش تقریباً پرت شدم. دستش شانه ام را در برگرفت و شانه ام را به سـینه اش چسباند. در آغوشش نفس عمیقی کشیدم و بر روی موهای پرستش بـوسه ای نشاندم.
    - خب؟ خب؟دنوبتی هم باشه نوبت عیدیه.
    سرم را عقب کشیدم و به سمت المیرا برگشتم.
    مامان فاطمه به سمت المیرا برگشت و گفت:
    - خجالت بکش دختر! سنی ازت گذشته.
    المیرا با چشمانی گرد شده گفت:
    - وا مامان! من هنوز جوونم.
    رو کرد به آقاجون.
    - عیدی می خواییم یالا!
    آقاجون خنده ای کرد.
    - کِی بزرگ میشی دختر؟
    خم شد و قرآن را از روی میز برداشت. زمزمه ای سر داد و بعد از بوسیدنش کتاب را باز کرد. چشمانم با دیدن آن همه پول در میان کتاب، گرد شدند. به سمت امیرسام برگشتم و با تعجب گفتم:
    - امیرسام! پول!
    با این کلامم همه زدند زیر خنده. لبم را گزیدم و پرسیدم:
    - چیز بدی گفتم؟
    گونه ام را کشید و با لبخند گفت:
    - نه عزیزم. پوله دیگه!
    چشمی چرخاندم.
    - می دونم پوله، اما وسط قرآن؟
    سرش را جلوتر کشید‌.
    - این یک رسمه. میگن برکت داره.
    - چی برکت داره؟ یعنی باعث میشه پول ها بیشتر بشن؟
    - نه! میگن که برکت میاره به زندگی و رزق و روزی رو زیاد میکنه!
    - آها.
    به آرامی زمزمه کرد:
    - قربون شما خانم، با این سوالات!
    لبخندی زدم و رو برگرداندم. آقاجون قرآن را به دست المیرا داد که هرکس حتی بزرگتر ها هم عیدی شان را برداشتند.ا امیرسام هم عیدی اش را برداشت و المیرا مقابلم قرار گرفت که آقاجون مانع شد:
    - بیا اینجا! خودم میخوام عیدی بدم.
    المیرا قرآن را به آقاجون برگرداند و روی مبل جای گرفت. آقاجون قرآن را بـوسید و به سمتم گرفت.
    - عیدت مبارک دخترم.
    _ ممنونم آقاجون.
    قرآن را جلوتر فرستاد که گرفتم و متعجب پرسیدم:
    - ماله منه؟
    چشمانش را به نشانه ی مثبت روی هم فشرد و باز کرد. با احترام کتاب را به سـینه ام فشردم و ناباور لب زدم:
    - اما این که مال شماست.
    - دیگه مال تو شد.
    - ممنونم.
    نگاه مشتاقم را به کتاب دوختم. تمام احساسات خوب در تمام سلول هایم رخنه کرد. حتی نمی دانم چرا آن احساسات به سراغم آمدند و مشتاق شدم برای خواندن؟!
    قرآن را کنارم گذاشتم و به همراه بقیه به باغ رفتیم و من ترجیح دادم از جمع در حال بگو و بخندشان جدا شوم و به روی تخت کنار آقاجون بنشینم. نگاهی میان جمعیت انداختم که امیرسام را نیافتم. از ساختمان بیرون زد و به سمتم آمد. جعبه ای که در دست داشت را مقابلم گرفت و به آرامی زمزمه کرد:
    - ناقابله خانم.
    متعجب چشم به جعبه دوختم و پرسیدم:
    - این چیه؟
    - هدیه ای ناقابل.
    لبخندی زدم و جعبه را از میان دستاتش گرفتم. کنارم جای گرفت و گفت:
    - بازش کن!
    سری تکان دادم و ربانِ قرمز رنگ را از دور جعبه باز کردم. سرِ جعبه را برداشتم و کنارم گذاشتم. برگه ی مخصوص را کنار زدم و به محتوای جعبه چشم دوختم. از فرط تعجب دهانم باز شد و چشمانم به اندا زه ی گردو درشت شدند.
    اوه، خدای من! خودش بود؛ الهه ی عشق!
    دستم را روی لباس کشیدم و ناباور پرسیدم:
    - یعنی مال منه؟
    - معلومه که مال توئه!
    به آرامی سر بلند کردم و نگاه قدردانم را به چشمانش دوختم.
    - خیلی ممنونم امیرسام!
    - قابل تو رو نداره خانم.
    - خیلی برام با ارزشه و خیلی خوشگله!
    - نه به خوشگلیِ تو!
    گوشه ی لبم را گزیدم و زمزمه کردم:
    - فکر نمی کردم مال من باشه!
    - از همون روز اول، از همون خط اول به نیت تو شروع کردم.
    لبخند عمیقی زدم و کمی به سمتش خم شدم. همان جایی که دقایقی پیش بـ..وسـ..ـه ای بر رویش نشانده بودم را هدف گرفتم و لب هایم را مُهر زدم. لب هایم را به آرامی به سمت گوشش سوق دادم و با فاصله ای بسیار کم از لاله ی گوشش نجوا کردم:
    - منم توش تصور کردی؟
    خودم را عقب کشیدم که با نگاهی ملتهب صورتم را برانداز کرد.
    - این کارو نکن!
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - چه کاری؟
    به آرامی و تاکید وار زمزمه کرد:
    - منو... دیوونه... نکن!
    لبخندم عمیق تر شد و نگاه گستاخم را به روی لب هایش کشاندم.
    - اگه اعتراف نکنی... کارای بهتری هم بلدم.
    نگاهم را بلند کردم که او هم با چشمانی بی تاب به چشمانم خیره شد.
    - اعتراف به چی؟
    - به احساساتت نسبت به من.
    لبخند زد؛ لبخندی عمیق و معنی دار.
    - مگه حتما باید گفت؟ احساس نمی کنی؟
    - چیو؟
    - حال خراب منو؟
    ضربان قلبم تشدید یافت و چشمانم دو دو زدند. سرفه ی مصلحتی که از گلوی آقاجون خارج شد، باعث شد به سرعت از او فاصله بگیرم و به سمت آقاجون برگردم. لبخندی زد که با خجالتی بی سابقه سر به زیر کشیدم و لباس را در کنارم گذاشتم.
    امشب هدایای زیبایی را دریافت کرده بودم که خوشحالی این روزهایم را تکمیل کرد. الهه ی عشق و کتاب قرآن.
    با یادآوری هدیه ی زیبای آقاجون، به یاد چند نکته افتادم و از آن جایی که نکات بسیار مهمی بودند، نتوانستم مانعِ پرسیدنم بشوم. پس به سمت امیرسام برگشتم و پرسیدم:
    - وقت داری به چندتا از سوالام جواب بدی؟
    سری تکان داد و تکیه اش را به پشتی سپرد.
    - آره. حتما.
    نفس عمیقی کشیدم و برای جدیت کلامم کمی ابروهایم را در هم کشیدم.
    - شما زن رو می خرین؟ مثل بـرده؟
    به جلو خم شد و با چشمانی گرد شده و متعجب پرسید:
    - بـرده؟ کی همچین حرفی زده؟
    - آره بـرده. شما به زن در قبال وظایفش پول میدین. اسمشم میذارید صداق! این که زن رو خریداری کنن و مثل یک جنس کرایه ای باهاش برخورد کنن، ظلم بزرگیه.
    از تعجبش کاسته شد و گفت:
    - اشتباه متوجه شدی!
    - خب معنی چیزی که من توی قرآن خوندم همین بود.
    - اگه اینجوری تو میگی همه ی دکترا و کارگرا و... آدمای کرایه ای هستن‌. زنی که به اختیار خودش با مردی ازدواج می کنه، آدم کرایه ای نیست. صداق تنها به عنوانه ی یک پشتوانه ی مالی_عاطفی در اختیار زن قرار می گیره. یادته روز نامزدی مهریه مشخص شد؟ صداق همون مهریه است.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - که این طور! اصلاً دقت نکرده بودم.
    - در ضمن... اگه دنبال آدمای کرایه ای هستی باید یه سری به کمپانی های فیلمبرداری توی کشورهای آمریکایی و اروپایی که تمام هنرنمایی و حرکات و ژست های زنان رو برای فروش میذارن، بزنی. دیگه بماند که چه چیزایی به زنـ*ـا یاد میدن! حالا... به نظرت اسلام که جلوی این بهره برداری از زن رو گرفته، زن رو کرایه کرده یا اون کشورها و کمپانی ها؟
    تمام گفته هایش منطقی و عین حقیقت بود. تمام گفته هایش در ذهنم رژه می رفت و حماقت های مردمانم را یادآور می شد. حماقت زنانی کرایه ای که زنانگی شان را در معرض فروش می گذارند، اما دینِ امیرسام از این بهره برداری جلوگیری می کرد و علاوه بر آن پشتوانه ای مالی_عاطفی را برایش در نظر می گرفت تا بی هیچ دغدغه ای زندگی اش را بسازد.
    صدای خانجون باعث شد به سمتِ تختِ چوبی مقابلم برگردم.
    - به‌خاطر امیرسام می خوایی مسلمون بشی؟
    به سرعت پاسخ دادم:
    - اصلا! من دینم رو خیلی دوست دارم.
    نگاهی کوتاه به امیرسام انداختم و ادامه دادم:
    - امیرسام منو با دینم قبول کرده. درسته ما با هم خیلی فرق داریم؛ از نظر فرهنگ و دین، اما این دلیل نمیشه برای هم مناسب نباشیم. من به اسلام علاقه دارم، چون خیلی شیرینه، اما من عاشق مسیح و مادرم مریم هستم.
    صدای آقاجون آمد:
    - ما هم حضرت مسیح رو یکی از پیامبران مون می دونیم.
    نگاهم را به او دوختم و با ناراحتی گفتم:
    - اما اسلام و مسیحیت دو راه جدان.
    - این طور نیست دخترم!
    ادامه ی کلامش را امیرسام به زبان آورد:
    - هر دو به خدا میرسن. اسلام تکمیل کننده ی بقیه ی ادیانه. تو می دونستی حتی مریم مقدس هم حجاب داشتن؟! مثل مسلمونا؟!
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    - آره. برای همین من هر وقت به کلیسا میرم حجاب می گیرم.
    لبخند زد.
    - کلیسا میری؟ این جا هم رفتی؟
    با لبخند سر تکان دادم و پاسخ دادم:
    - آره... اگرهم نتونم برم موقع خواب اعمال رو انجام میدم.
    - چه خوب!
    با صدای آقاجون به سمتش برگشتم‌.
    - بعضی احکام مسیحیت هم مثل اسلام بود، اما بعد از مدتی تحریف شدن و به چند دسته تقسیم شدن.
    - شما درست می گین. هنوز هم میون دسته های مذهبی توی بعضی احکام اختلاف وجود داره.
    - دین یک بهانه است؛ همه باید خدا رو بشناسیم. دین بهونه ای برای رسیدن به خداست.
    «درست است... دین بهانه ای برای رسیدن به خداست.»
    لبخند عمیقی روی لب هایم نشاندم و گفتم:
    - حرف تون خیلی قشنگه آقاجون. منم به این گفته اعتقاد دارم که پایان هر چیزی خداست. این که کاری کنی که خدا رو راضی نگه داری، همون به جا اوردن احکام و تبصره های دینِ.
    سری تکان داد و گفت:
    - درسته باباجان!
    با لبخند به نگاه های زیبای مامان فاطمه و المیرا پاسخ دادم و با یک عذرخواهی، جعبه به دست جمع شان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و جعبه را روی تخت گذاشتم. برای پوشیدنش آن چنان هیجان زده بودم که تمام تنم به هیجان افتاده بود‌. به سرعت لباس هایم را از تن خارج کردم و با احتیاط الهه ی عشق را بر تن نشاندم. گیره ی موهام را باز کردم که خرمن موهایم به روی شانه هایم روانه شد. گوشه ی لباس را به دست گرفتم و یک دور چرخیدم. از هیجان زیادی خنده ای سر دادم و خودم را به سرعت به آینه ی ایستاده رساندم. با دیدنِ اندام عریانم در آن لباس بی نهایت زیبا جیغ خفیفی کشیدم و به دور خود چرخیدم.
    *****
    (دانای کل) "امیرسام″

    با تپش های نامنظم و نگاهی داغ و ملتهب خیره ی آن موجود بی نهایت دلربا و جذاب شد. زمزمه های زیبای دخترک آن چنان روح و تنش را نوازش می کرد که گر گرفتن تنش را به همراه داشت. قدمی پیش گذاشت که کاملا غیر ارادی بود. در را بیشتر باز کرد و خودش را درون اتاق انداخت و به همان آرامی در را پشت سرش بست.
    باید با این همه زیبایی و دلبری چه می کرد؟ آیا توان نگه داشتن خود را داشت؟ آن هم با وجود محرمیت ما بین شان و تعلق داشتن تمام روح و جسم آن دختر به او !؟
    بالاخره طاقتش تمام شد و خودش را به دخترکش که پشت به او در حال رقصیدن و آواز خواندن بود رساند و دستانش را قاب کمر باریک او کرد و گرمای وجودش را به تن او منتقل کرد. "هین" آرامی که از میان لب های کاترین بیرون آمد نیز از نظر او کاملا فریبنده و وسوسه انگیز بود. سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و نجواهای عاشقانه اش را زیر گوش او رها کرد:
    - چه می کنی با این دل بانو جان؟
    دستان کاترین به دور ساعدش پیچیده شد و نفس گرم و سوزانش از میان لب هایش خارج شد و زمزمه ی او را پاسخ داد:
    - امیرسام؟
    همان یک کلمه از زبان دلبرش تمام معادلات و خودداری هایش را به هم زد. بی طاقت او را به عقب برگرداند و سرش را بلند کرد و مهری داغ و سوزان را بر لب های سرخ و لرزان محبوبش نشاند. گویی محبوبش بی طاقت تر از او بود که این گونه خود را میان تار و پود وجود او حل می کرد! دستان گرم دختر که روی سـینه اش نشست و قصد پیش روی داشت، همانند جرقه ای او را به عقب پرت کرد و نفس زنان ساعد نحفیف او را میان مشت های مردانه و قوی اش گرفت و نگه داشت. چشمان مخمور دخترک بی اندازه او را وسوسه می کرد برای شکستن تمام مرز ها و قوانین، اما در مقابل آن وسوسه پیروز شد و بـوسه ای کوتاه به روی دستان کاترین نشاند و زمزمه کرد:
    - تا چند دقیقه دیگه آماده باش بریم بیرون.
    و به سرعت خود را از او و آن گرمای وسوسه انگیز دور کرد و به معنای واقعی از آن جا گریخت. در اتاق را بست و تکیه اش را به آن سپرد. صورتش را میان دستانش قاب گرفت و زمزمه هایی نامفهوم سر داد. با شنیدن صدای خنده های بلند از سوی باغ، به خود آمد و سر بلند کرد. دستی به صورت و گردن ملتهبش کشید و با همان حال خراب از ساختمان بیرون زد و در مقابل اندک چشمان نظاره گر، خودش را به ماشین رساند. سرش را به روی فرمان گذاشت و نفس های عمیق و پی در پی سر داد. تمام تلاش هایش برای منحرف کردن ذهنش از آن دخترک دلبر، بی فایده بود و باز هم ذهنش به همان سمت کشیده می شد؛ به رقـ*ـص فریبنده و حرکات کاملا اغواکننده اش. این همه بی تابی از او بعید بود و اگر راه چاره ای پیدا نمی کرد، وضع از آن بدتر می شد. با بسته شدن در و پیچیدن صدای کاترین درون گوشش سر بلند کرد.
    - بریم.
    نفس عمیقی کشید و به صورت زیبا و اندام زیبایش لبخندی زد. کاترین ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - لباس عوض نکردی؟
    لبخندش پر کشید و زمزمه ای سر داد:
    - مگه حواس میذاری آخه؟
    - چی؟
    سرفه ای کرد.
    - هیچی... لباسام رو تازه عوض کردم. فقط باید پیراهنم رو عوض کنم.
    متعجب پرسید:
    - این‌جا؟
    سری تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت. خوشبختانه ماشین را جایی میان درختان پارک کرده بود و شیشه های دودی مانع دیدِ بقیه می شد. در مقابل چشمان متعجب کاترین دکمه های پیراهنش را یکی پس از دیگری باز کرد و از تن بیرون کشید.″هینی″ از میان لب های زیبای دلبرش بیرون آمد و گونه هاش به سرعت گلگون شد.
    - چکار...کار میکنی امیر؟... یه نفر که...
    ادامه ی کلامش با خم شدن امیرسام به سمتش، در دهانش ماسید. خودش را عقب کشید و چشمانش را به سرعت بست.
    - امیر!
    امیرسام با گاز گرفتن گوشه های لبش مانع بلند شدن خنده اش شد. لباسش را روی صندلی عقب انداخت و از کاور، پیراهنی مرتب بیرون آورد. همان طوری که پیراهن مردانه ی خوش دوخت را به تن می کرد، باکلامی مملو از خنده پرسید:
    - چرا چشماتو بستی؟
    دکمه ی آخرش را بست و با خنده گفت:
    - کاترین؟ تموم شد.
    چشمانش را باز کرد و با اخم های فراوان تمام ابعاد اندام او را از نظر گذراند.
    - خیلی لوسی امیر!
    - ا! فحش نده!
    صورت خندانش را از او گرفت.
    - میگم که... شلوارت خوبه‌. نیازی به تعویض نداره.
    به سرعت به سمتش برگشت و با دیدن صورت نگران کاترین قهقه اش به هوا خواست. بی توجه به حرص خوردن های کاترین ماشین را روشن کرد و گفت:
    - گفتم که تازه عوض کردم.
    زمزمه ی کاترین به گوش رسید:
    - از تو بعید نیست بخوایی همین جا عوض کنی.
    جلوی خنده اش را گرفت و ماشین را به بیرون باغ هدایت کرد. مقصدش یکی از بهترین رستوران باغ های سنتی آن اطراف بود که یکی از طرفداران پر و پا قرص آن جا بود؛ پس به سمت رستوران مسیرش را کج کرد...
    *****
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    (پاریس)
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت امیرسام برگشتم. نگاهش را از عمارت گرفت و ناباور به سمتم برگشت‌.
    - خیلی بزرگه؛ مثل قصر می مونه!
    لبخند زدم.
    - یکی از بزرگترین عمارت های پاریسه. از اون جایی که پدربزرگ عاشق سرسبزی بود این عمارت رو میون این جنگل به این بزرگی بنا کرد.
    - تو هم اینجا زندگی می کنی؟
    - از وقتی پدرومادرم مردن، آره.
    نگاهی به در عمارت انداختم و پرسیدم:
    - بریم؟
    لبخندی زد و دستش را جلو آورد. انگشتانم را میان انگشتانش سوق دادم و شانه به شانه اش قدم برداشتم. خدمتکار در را باز کرد و وارد راهرو شدیم. به سمت سالن بزرگ رفتیم و با دیدن آن ها پاهایم قفل کردند و در جا ایستادم. امیرسام در کنارم جای گرفت و زمزمه کرد:
    - من کنارتم.
    آب دهانم را فرو دادم و دستش را فشردم. با ورودمان همه به سمت ورودی برگشتند. پدربزرگ روی همان صندلی مخصوصش جای گرفته بود. همه ای که شامل مادربزرگ، آلفرد، عمو آرتور، کلارا، کارولین، دنیل و داریان می شد. نگاه خیره ی پدربزرگ که به انگشتان قفل شده مان رسید، به آرامی دستم را عقب کشیدم و سلام دادم.
    - سلام.
    صدای گرم امیرسام گوشم را نوازش کرد که کلام زیبای فرانسوی را بر زبان جاری کرد:
    - Bonjour. Vous heureux!
    (سلام. روزخوش)
    مادربزرگ با همان مهربانی ذاتی اش برخاست و پاسخ داد:
    - سلام. خیلی خوش اومدید. از دیدن تون خیلی خوشحال شدیم سامِ عزیز!
    - خیلی ممنونم. به همچنین.
    آلفرد خودش را به ما رساند و پس از دست دادن با امیرسام گفت:
    - از دیدنت خوش‌وقتم و به انتخاب کاترین آفرین میگم!
    - خیلی لطف دارید.
    - به عمارت ما خوش اومدی.
    - ممنونم.
    صدای پر ابهت پدربزرگ آمد:
    - آلفرد؟
    آلفرد بی هیچ حرفی خودش را عقب کشید و حال بدون هیچ مانعی چشمان توبیخ گر پدربزرگ به من دوخته شد. قدمی پیش گذاشتم و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت او را خطاب قرار دادم:
    - لرد آنسل؟! من...
    رو گرفت.
    - من با تو حرفی ندارم، کاترین!
    لب هایم به هم دوخته شدند و دستانم مشت. به سمت امیرسام برگشت. صدای امیرسام که برخلاف مهربانی که نسبت به من داشت، این بار جدی شد و گفت:
    - کاترین هیچ اشتباهی مرتکب نشده آقای ایلیچ!
    آقای ایلیچ؟! به همین سادگی؟ قسم می خورم این اولین دفعه است که کسی پدربزرگ را به این سادگی صدا می کرد و در مقابلش سـ*ـینه سپر.
    اخم های پدربزرگ در هم شد و عصایش را به زمین کوبید.
    - چه اشتباهی بزرگتر از این که کاترین خانواده اش رو نادیده گرفته و...
    - جسارته منو ببخشید که حرف تونو قطع می کنم. گفتم که کاترین گناهی نداره و اشتباه از من بوده. من بودم که مهلتی برای آشنایی به کاترین ندادم.
    پدربزرگ از جا برخاست و عصبی غرید:
    - پس تو اونو مجبور کردی؟
    نگاه نگرانم را میان هر دو چرخاندم و قدمی به سمت پدبزرگ برداشتم.
    - نه! این طور نیست!
    - کاترین!
    آن چنان محکم صدایم زد که تنم لرزید و ناباور به سمتش برگشتم. ابروهای درهم و نگاه عصبی اش به من فهماند که مداخله ای نکنم. به آرامی عقب کشیدم که نگاه عصبی اش را از من گرفت و به سمت پدربزرگ برگشت. سکوت من بی نهایت همه را شگفت زده کرد؛ حتی پدربزرگ را. این سکوت از کاترین بعید بود...
    برخلاف چند لحظه پیش، پاسخ پدربزرگ را محترمانه داد:
    - هیچ اجباری در کار نبوده و نیست. اگر شما اجازه بدید تنها صحبت کنیم.
    پدربزرگ مدتی را سکوت کرد تا این که ابروهایش از هم باز شد وگفت:
    - همراه من بیا مرد جوان!
    به سمت اتاقش قدم برداشت و امیرسام بی هیچ حرفی او را یاری کرد. وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند. نفس حبس شده ام را با صدا بیرون دادم و نگاه مضطربم را از آن سمت گرفتم.
    - نگران نباش!
    به سمت دنیل برگشتم و صادقانه زمزمه کردم:
    - نمی تونم دنیل.
    مقابلم قرار گرفت.
    - درسته که اشتباه کردی و زودتر به پدربزرگت نگفتی، اما گـ ـناه بزرگی مرتکب نشدی. لرد تو رو می بخشه و به تصمیمت احترام میذاره.
    - اما پدربزرگ فکر می کنه من بدون اجازه ش ازدواج کردم؛ در صورتی که این طور نیست.
    - مطمئنم سام می تونه متقاعدشون کنه.
    دستی به شانه ام کشید و به آرامی زمزمه کرد:
    - من مطمئنم انتخابت درسته!
    لبخند زدم.
    - ممنونم دنیل.
    - تو روزای سختی رو در پیش داری؛ فریب این روزا رو نخور!
    لبخندم پر کشید و پرسیدم:
    - چه سختی؟
    با لبخندش سوالم را بی پاسخ گذاشت. قدمی به عقب برداشت که صدایش زدم:
    - دنیل!
    از حرکت ایستاد.
    - بله؟
    سوالم را نادیده گرفتم و نگاهی کوتاه به چشمان غمگین کارولین انداختم و به آرامی پرسیدم:
    - تو و کارولین... رابـ ـطه تون خوبه؟
    ابروهایش در هم شد. به آرامی پاسخ داد:
    - ما مشکلی نداریم کاترین، اما هنوز سخته برام مثل سابق باشم. درسته که واقعیت چیز دیگه ای بوده و تو همه چیو به من گفتی، اما...
    - اما چی دنیل؟ تو که می دونی اون مرد می خواست رابـ ـطه ی شما رو به هم بزنه. کارولین هیچ رابـ ـطه ای با اون مرد نداشت.
    - رابـ ـطه ی ما با این چیزا به هم نخورد؛ رابـ ـطه ی ما وقتی سرد شد که کارولین برای دیدن اون مرد به من دروغ گفت؛می دونست من از دروغ بیزارم و به من دروغ گفت. اون مرد چقدر ارزش داشت که بخاطرش به من دروغ گفت؟ می تونست بهم بگه می خواد با یکی از دوستان سابقش صحبت کنه.
    - بخاطر یه موضوع کوچیک که...
    - شاید برای شما کوچیک باشه، اما خودت خوب می دونی که من از دروغ گفتن نمی گذرم.
    لب هایم را به هم فشردم و سری تکان دادم. به عقب برگشت و روی اولین مبل جای گرفت.
    - بیا بشین دخترم!
    لبخند بی جانی به مادربزرگ زدم و به سمتش رفتم. روی مبل تک نفره ای نشستم و نگاهی کوتاه به درِ بسته انداختم.
    - سام با دین تو مشکلی نداره؟
    به سمت صدا برگشتم. اولین باری بود که کارولین به آرامی از من سوال می پرسید و نگرانی را در چشمانش مشاهده می کردم. نگرانی از آینده ی من؟
    - تا به حال از دین من صحبت نکرده.
    - من شنیدم مسلمونا روی دین شون حساسن.
    - آره، ولی به دین من کاری نداره.
    - تو چی؟
    - من خیلی هم خوشحالم که اون مسلمونه.
    - چرا؟
    با فکر کردن به خصوصیات و رفتارهای به خصوص آقاجون لبخند به روی لب هایم آمد:
    - خوش برخورد و دوست داشتنی هستن؛ زن براشون خیلی با ارزشه.
    صدای کلارا آمد:
    - خانواده اش چطورن؟
    - آقاجون، المیرا، پرستش و مامان فاطمه واقعا خیلی مهربونن!
    - آقاجون؟
    - پدربزرگ امیرسام.
    سری تکان داد. نگاهم به چشمان خیس مادربزرگ افتاد. متحیر خیره اش شدم و صدایش زدم:
    - مادربزرگ؟
    دستی به صورتش کشید.
    - به مادرش میگی مامان؟
    - بله... خودش ازم خواست.
    - خوبه.. پدر نداره؟
    پدرش... امیرعلی کیانفر... همان راز دیرینه ی من!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم.
    - نه. پدرش فوت شده.
    - دوسِت داره؟
    به سرعت به سمت کلارا برگشتم. پوفی کشید و گفت:
    - تو چی؟ تو واقعا دوسش داری؟
    - نگران نباش! من به خودم مطمئنم.
    - اتفاقا من نگران تو نیستم.
    متعجب و متحیر پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    ابرو در هم کشید.
    - به قول ایرانیا تو هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنی و مطمئنم این دفعه ام تنها دلیلت عشق نیست.
    نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:
    - من امیرسام رو دوست دارم. اهل جا زدنم نیستم، چون امیرسام مثل مَکس نیست، چون امیرسام آدمذ‌خوبیه. من فقط می خوام ازش مراقب کنم.
    با اتمام جمله ی آخرم، از حواس پرتی ام لبم را گزیدم. رنگ نگاه شان به سرعت تغییر کرد.
    - چی میگی کاترین؟ تو امیرسام رو از قبل می شناختی و به من دروغ گفتی؟ تو گفتی برای کار اومدی ایران.
    - کلارا؟
    با عصبانیت از جا برخاست و مقابلم ایستاد.
    - تو دروغ گفتی کاترین. داری چکار می کنی؟ چه نقشه ای توی سرته؟
    مقابلش ایستادم.
    - کلارا؟ از من یه دیو نساز! کدوم نقشه؟ هیچ نقشه ای در کار نبوده و نیست.
    - دیگه کافیه! چقدر دیگه می خوایی دروغ بگی؟ ها؟
    از فریادش عصبی غریدم:
    - سر من داد نزن!
    ابروهایش از تعجب بالا پرید و من ادامه دادم:
    - چرا با من دعوا دارید؟ من بزرگ شدم و نیازی به مداخله ی شما ندارم.
    با صدای عصبی آلفرد به سمتش برگشتم.
    - بسه دیگه!
    - چیو بس کنم؟ مگه خودت تصمیم نگرفتی سیاستمدار بشی؟ مگه کلارا و کارولین خودشون همسرشونو انتخاب نکردن؟ چرا برای من همه چی فرق داره؟
    - تو درست میگی، اما...
    - اما چی؟ چرا به تصمیمات من احترام نمی ذارید؟
    - موضوع این نیست.
    - دقیقا همینه!
    فریاد کشید:
    - بس کن دیگه!
    - بس نمی کنم!
    جلوتر آمد و به آرامی پرسید:
    - چته تو؟
    نمی دانستم. حال خودم را نمی فهمیدم. کلافگی و عصبانیت روز به روز بیشتر و کنترل رفتارها و کلامم برایم دشوارتر می شد.
    دستی به صورتم کشیدم و نالیدم:
    - نمی دونم!
    عذرخواهی از همه کردم و به سرعت از سالن بیرون زدم. خودم را به بیرون پرت کردم و به سمت باغ دویدم...

    ****
    (فصل نهم) "دانای کل"

    دستی به پیشانی اش کشید و نمِ آن را با دستمال گرفت. تعریف کردن قصه ی دلدادگی اش از همان روز اول تا به امروز موجب تپش های نامنظم قلبش می شد؛ تپش هایی که ناشی از نهایت شیفتگی او بود..
    - خب؟
    نگاه از کفپوش های شکلاتی گرفت و به چشمانی که هم رنگ چشمان محبوبش بودند،خیره شد.
    - قبول می کنم که ازدواجی در کار نبوده و بخاطر دین و خانواده ات مجبور شدی.
    لبخند کمرنگی روی لب هایش جا خوش کرد و پرسید:
    -ذپس مشکل حل شد؟
    - نه.
    لبخندش به سرعت کنار رفت ومتعجب پرسید:
    - چرا؟
    - من مشکلی با تو ندارم. وقتی خبردار شدم کاترین ازدواج کرده در موردت تحقیق کردم و مشکلی نمی بینم، اما... با یه چیزی خیلی مشکلی دارم.
    - چی؟
    - اگر کاترین رو مجبور کنی که به دین تو ایمان بیاره... مطمئن باش نمیذارم باهم ازدواج کنید.
    دستانش را درهم گره کرد و با اخم هایی که به روی ابروهایش نشاند، جدیت کلامش را دو چندان کرد.
    - من هیچ وقت کاترین رو مجبور به کاری نمی کنم!
    پوزخند عصبی لرد آنسل ابروهایش را بیشتر درهم کرد.
    - شما مسلمونا خیلی حیله گرید.
    لب گزید تا مانع بی احترامی به آن مرد شود. دست راستش را که کنارش افتاده بود، مشت کرد و ابروهایش را ازهم باز کرد و محترمانه او را خطاب قرار داد:
    - آقای ایلیچ؟
    - بفرمایید؟
    - من قصد حیله گری و فریب کاترین رو ندارم. بهتون قول نمیدم یه زندگی اشرافی براش بسازم، اما قول میدم که اگر خانم خونه‌ام بشه، خوشبختش کنم و همیشه کنارش باشم.
    - و در ادامه باید بگی اونو مجبور نمی کنم که مسلمون بشه.
    - گفتم که... من کاترین رو مجبور به کاری نمی کنم.
    - اگر خواسته ی کاترین هم بود تو باید مخالفت کنی.
    - نه! من همچین کاری نمی کنم.
    - چی؟
    نفسی عمیق کشید.
    - گفتم که مجبورش نمی کنم. کاترین بزرگ شده و خودش باید برای خودش تصمیم بگیره.
    - هر تصمیمی غیراز مسلمون شدنش.
    در مقابل عصبانیت لرد آنسل، صدایش را کمی بلند کرد و پرسید:
    - شما چرا از مسلمونا این همه بیزارید؟ مشکل شما چیه؟
    لرد با عصبانیت از جا برخاست که امیرسام مقابلش ایستاد و قدمی پیش گذاشت.
    - قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم!
    ابروهای لرد آن چنان درهم گره خورده بود که با هیچ چیزی باز نمی شد. از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - اول پسرم رو ازم گرفتین؛ حالا نوبت نوه‌مه؟
    متعجب از کلام لرد، همان طور میخکوب شد. بعد از مدتی به خود آمد و لب باز کرد تا معنای کلامش را جویا شود، اما با صدای عصبی کاترین هر دو به سمت در برگشتند.
    - بس نمی کنم!
    ابروهایش بالا پرید و با عذرخواهی کوتاهی به سمت در قدم برداشت و دستگیره را کشید که صدای لرد مانع رفتنش شد:
    - با ازدواج تون موافقت می کنم.
    به سرعت به سمتش برگشت که ادامه داد:
    - فقط بخاطر کاترین.
    رو برگرداند واز پنجره ی سراسری مقتدرانه به باغ و درختان سربه فلک کشیده اش خیره شد.
    -می تونی بری!
    تمام وجودش سراسر شادی و لبخند شد و قدرشناسانه به ابهت آن مرد خیره شد.
    - خیلی ممنونم آقای ایلیچ.
    دستگیره را کشید و از اتاق بیرون زد. نگاهش را میان افراد حاظر در سالن چرخاند، اما کاترین را نیافت.
    - رفت بیرون. توی باغ.
    به سمت آلفرد برگشت و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه... فقط صحبت کردیم.
    سری تکان داد و از ساختمان بیرون زد و به سمت باغ قدم تند کرد. نگاهش را میان انبوه درختان گرداند و با دیدن دلبرش به سمتش رفت و مقابلش ایستاد.
    - چته خانم؟ چرا ناراحتی؟
    با شنیدن صدای او،سرش را بلند کرد و چشمان نم دارش را به او دوخت. از جا برخاست و پاسخ داد:
    - چیزی نیست.
    - داری دروغ می گی؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - فقط نمی دونم چمه! کلافه ام و سردرگم.
    - بخاطر من؟
    - نه! اینجوری نیست!
    - متأسفم خانم.
    - چرا متأسف؟
    - بخاطر من باید این همه اذیت بشی.
    - امیر؟
    با دیدن اخم های دخترک خنده ای سر داد و گفت:
    - چه جذبه ای داری تو.
    - دیوانه!
    مشت آرامی نصیب بازوی امیرسام کرد و گفت:
    - منو مسخره نکن سید!
    می دانست وقتی آن لقب را به او نسبت می دهد امیرسام چه حالی می شود؟
    - ای جان سید!
    لبخندی به روی لب هایش نشاند و قدمی پیش گذاشت.
    - بریم داخل.
    سری تکان داد و با کاترین هم قدم شد و به سمت ساختمان رفتند.
    ******

    "کاترین"

    در را به آرامی بستم و پاشنه ی کفش هایم را به روی سنگ ریزه های محوطه گذاشتم و نگاه غمگینم را به ساختمان نیمه سوخته و سیاهِ مقابلم دوختم. ساختمان سوخته با دیوارهای سیاه شباهت زیادی به خانه ی ارواح داشت.آن مدارک کجای این خانه قرار داشتند؟
    - چرا وایستادی؟
    نگاه از ساختمان گرفتم و به سمت امیرسام که روی صندلیِ سنگی جای گرفته بود، برگشتم.
    - چرا اینجا این همه ترسناکه؟
    نگاه غمگینش را به ساختمان دوخت و با حالی گرفته پاسخ داد:
    - یه روزی اینجا خیلی قشنگ بود.
    خودم را به ندانستن زدم و پرسیدم:
    - چرا این جوری شده؟
    به سمتم برگشت و دستش را به کنارش زد و گفت:
    - بیا اینجا بشین!
    لبخندی زدم و خودم را به او رساندم و روی صندلی جای گرفتم.
    - خب؟
    نفس عمیقی کشید و نگاهش را به مقابل دوخت و لب گشود:
    - بابا دکتربود؛ پروفسور ژنتیک... پروفسور امیرعلی کیانفر. برای یه سری تحقیقات به فرانسه اومد و به دلیل طول کشیدن تحقیقات و پیشنهادهای کاری مجبور شد اینجا بمونه؛ مامان هم بخاطر عشق و علاقه اش نتونست تحمل کنه و همه مونو راضی کرد و این شد اومدیم فرانسه. اون موقع خیلی جوون بودم و افتاده بودم تو باغ هلو؛ همه رو با شیطنت هام کلافه کرده بودم...
    به سرعت به سمتش برگشتم و مشت محکمی به بازویش زدم که "آخ" آرامی گفت و دستش را روی بازویش گذاشت و به سمتم برگشت.
    - چرا می زنی؟
    - شیطنت؟ دیگه چی؟
    با کلامی که خنده در آن موج می زد گفت:
    - خب عالمِ جوونی بوده دیگه!
    چشم غره ای به او رفتم که به خودش آمد.
    - حالا اخم نکن! خیلی زود سر به راه شدم.
    پشت چشمی نازک کردم.
    - ادامه بده!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    - چشم بانو... به هرحال چندسالی طول کشید تا به همه چی عادت کردیم. منو المیرا و الهام...
    به سمتم برگشت و غمگین توضیح داد:
    - خواهر کوچیکم... مجبور شدیم برای عروسی یکی از اقواممون به ایران برگردیم، اما بابا نتونست بیاد. رفتن ما همانا و آتیش گرفتن اینجاهم همانا.

    نفسش را به همراه آه بیرون داد که قلبم از غمِ درون صدایش به درد آمد.
    - یه نشستی و یه جرقه بابا رو به همراه خاطراتش دود کرد و رفت به هوا. اینجا دیگه جای ما نبود؛ برای همین برگشتیم به ایران.
    دستی به صورتش کشید و با درد ادامه داد:
    - درد از دست دادن بابا سخت بود که الهام و اهورا نامزدی شونو بهم زدن و... لهام برای فرار از این درد به فرانسه اومد و... یه شب بی خبر اومد ایران؛ شبی که مصادف شد با عروسی اهورا... الهام؛ عزیز دردونه ی من، با اون سن کم قلبش طاقت نیورد و سکته کرد؛ رفت پیش بابا... امروز بعداز سال ها اونم به درخواست تو به اینجا اومدم. اینجا دیگه اون آرامش سابق رو نداره و منو به یاد اون سال های کذایی میندازه. اگه بابا بود؛ می تونست الهام رو چنان متقاعد کنه که حتی به فرانسه نیاد و اهورا رو از یاد ببره، اما...

    ادامه ی کلامش را به زبان نیاورد و نفس خسته ای کشید. بغض درون گلویم را به سختی فرو دادم و زمزمه کردم:
    - متأسفم.
    - برای چی؟
    - نباید اصرار می کردم بیاییم اینجا.
    لبخند زد؛ همان لبخند مهربانش.
    - اتفاقاً کار خوبی کردی. گاهی وقتا نباید گذشته رو از یاد برد!
    بازویش را لمس کردم.
    - مطمئنم الهام و پدرت آدمای خوبی بودن و توی اون دنیا زندگی آرومی دارن.
    - حتما همینطوره.
    دستش را روی دستم گذاشت و فشرد. نگاهم که به بازویش افتاد، متعجب پرسیدم:
    - این چیه؟
    رد نگاهم را دنبال کرد و دستش را به سرعت عقب کشید.
    - یه اشتباه تو دوران جوونی... تاتو!
    نگاهم را از روی بازویش به ساعدش سوق دادم و نمونه ی دیگری از آن نشان را مشاهده کردم. با سرانگشت لمسش کردم و پرسیدم:
    - اما انگاری سوخته. چرا میگی اشتباه؟ نکنه برای این که مسلمونا اعتقاد دارن خالکوبی و تاتو حرامه؟
    - درسته؛ برای همین با لیزر پاکش کردم.
    - پس این جای لیزه؟
    - آره.
    نگاهم را بالا کشیدم.
    - چرا کشیدی که بعداً پاک کنی؟
    - اون موقع ها فکر کنم نشونه ی به روز بودنه.
    - پس دوران جوونی سختی داشتی آ!
    سرش را جلو آورد و با نگاهی که شرارت از آن می بارید گفت:
    - سخت و پرهیجان!
    گوشه ی لبم را با حرص میان لب هایم به بازی گرفتم و پرسیدم:
    - چندتا دوستای خانم داشتی؟
    نوک زبانش را به روی لب هایش کشید و پاسخ داد:
    - خب یه چندتایی.
    سرم را برگرداندم و با غمی که در قلبم به وجود آمد آه کشیدم و پرسیدم:
    - رابـ ـطه تون چطوری بود؟
    صدای خنده اش که به هوا خواست به سرعت به سمتش برگشتم و با عصبانیت به صورت خندانش خیره شدم. از این که مرا دست انداخته بود، لب هایم را به روی هم فشردم و مشت بسیار محکمی به بازویش زدم و نالیدم:
    - خیلی لوسی امیرسام!
    با عصبانیت از جا برخاستم و به سمت ساختمانِ بی روح قدم تند کردم که صدایش آمد:
    - کاترین؟ شوخی کردم دیگه!
    ایستادم و به سمتش برگشتم.
    - اما من باورت کردم.
    خودش را به من رساند و مقابلم ایستاد.
    - ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم!
    - اگر مرد دیگه ای جای تو بود اصلاً ناراحت نمی شدم، اما تو فرق داری امیرسام. من نمی خوام تو رو با کسی شریک بشم.
    - قرارم نیست بشی!
    جلوتر آمد و فاصله ی میان مان را به حداقل رساند.
    - من مال تواَم همون طوری که تو تماماً مال منی.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - درست میگم؟
    بی هیچ حرفی با تکان دادن سر تایید کردم. به صورت اخمو و ناراحتم لبخند زد و با دستش صورتم را نوازش کرد. از نوازش دستان گرم و مردانه اش سرمست شده و خود را به او سپردم. سرش را پایین تر آورد و چشمانش را از چشمانم به سمت پایین سوق داد که تاب نیاوردم و نگاهم را به زیر کشیدم. گرمای صورتش را در چند میلی متری گونه ام احساس کردم و آن گرما به مُهری داغ و سوزان تبدیل شد و به روی پوستم نشست. از فرط هیجان و بی قراری دستانم به روی پهلوهایش مشت شدند و به سمت صورتش مایل شدم که ناخواسته حرکت بـ..وسـ..ـه اش را آسان تر کردم و فاصله ی میان مان به هیچ رسید و حرکت لب هایش تمام وجودم را سوزاند...
    با صدای بلند گوشی از هم جدا شدیم. با دیدن نگاه داغش سرم را برگرداندم و با صدایی بسیار ضعیف پرسیدم:
    - نمی خوایی جواب بدی؟
    - نه. برگرد!
    چنان قاطع و محکم گفت که به سرعت برگشتم. با انگشت شصتش به روی گونه ام کشید و با صدای بم شده و جدی اش گفت:
    - هیچ وقت از من رو نگیر. هیچ وقت!
    آن قدر محکم و جدی گفت که بدون فوت وقت پاسخ دادم:
    - چشم.
    بازهم صدای گوشی اش بلند شد.
    واقعاً این چه داستانی بود که گوشی درست موقعی زنگ می خورد که یک صحنه ی احساسی رخ می داد؟!
    کلافه نفس عمیقی کشید و گوشی را از جیبش بیرون آورد و پاسخ داد:
    - بله؟
    آن چنان عصبی گفت که من به جای فرد پشت خط میخکوب کردم. با همان عصبانیت غرید:
    - مگه مهراب نیست؟ من الان موقعیت حرف زدن رو ندارم. خدافظ.
    و تماس را خاتمه داد و گوشی را درون جیبش جای داد. نگاهش را به چشمانم دوخت و از آن جایی که معلوم بود قصد یادآوری آن صحنه ی رمانتیک را دارد، سرفه ای کردم و پرسیدم:
    - از خونه چیزی نمونده؟
    با سوالم حواسش پرت شد و به سمت ساختمان برگشت.
    -ذکل ساختمون سوخته... فقط باغ و گلخونه مونده.
    - حتی قابل تعمیر نیست؟
    - چرا. میشه تعمیر کرد.
    نگاهم را به ساختمان دوختم.
    - حتما آتش سوزی بدی بوده!
    آه کشید و زمزمه کرد:
    - خیلی بد؛ افتضاح!
    برای برگرداندش به این زمان، لبخند مصلحتی روی لب هایم نشاندم و پرسیدم:
    - نمی خوایی گلخونه رو بهم نشون بدی؟
    نگاه از ساختمان گرفت و پاسخ داد:
    - البته! بریم.
    قدمی پیش گذاشت که به دنبالش قدم برداشتم و به سمت گلخانه ی بسیار بزرگ و سرسبز رسیدیم. متعجب پرسیدم:
    - چطوری بعداز این همه سال هنوزم سرسبزه؟
    - اینجا یه باغبون داره؛ فقط بخاطر علاقه ی بابا به این باغ و گلخونه به یه نفر سپردم همیشه به اینا برسه.

    "علاقه ی بابا؟" امکان نداشت که اینجا...

    وارد گلخانه شد و من هم به سرعت دنبالش رفتم. بوی خوش گیاهان و خاکِ آب زده سراسر وجودم را از لـ*ـذت پر کرد."اووومی" زیرلب گفتم و نگاهم را سراسر گلخانه گرداندم. گیاهان سرسبز و درهم پیچیده با آن گل های سرخ و صورتی نمای بسیار زیبایی به آن گلخانه بخشیده بودند.
    - خیلی قشنگه!
    - درسته... و البته آرامش دهنده!
    به نیمرخش خیره شدم که کنارم ایستاد و همان طوری که خیره ی فضای مقابلش بود، ادامه داد:
    - بابا هروقت تحقیق داشت می اومد اینجا.
    متعجب کلامش را تکرار کردم:
    - می اومد اینجا؟
    - آره. تقریباً همیشه اینجا بود و یک لحظه هم دل نمی کند.
    صدای پدر در گوشم پیچید:
    - توی خونه اش یه گلخونه داره که امیرعلی عاشقشه. باید بری ایران واونا رو پیدا کنی و تمام اون گلخونه رو زیرو رو کنی. من مطمئنم اونجاست.
    - کاترین؟
    از گذشته به بیرون پرت شدم و نفس زنان به سمت او برگشتم.
    - کجایی تو؟
    آب دهانم را فرو دادم و دستپاچه پاسخ دادم:
    - هیچی... همین... همین جام.
    - چیزی شده؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    چرا فکر می کردم اون مدارک ایران هستن؟ چرا اینجا به ذهنم نرسید؟ یعنی چندسال تلاشم الکی بود؟ آخرین حرف های پدر قبل از مرگش همین بود، اما منظور از رفتنم به ایران خانواده ی امیرعلی کیانفر بود؟ اوه خدای من!
    - خوبی کاترین؟
    لبخند زدم؛ لبخندی واقعی. بالاخره به هرچه که می خواستم رسیدم و این یعنی رسیدن به خواسته ی پدر.
    - خوبم؛ خیلی خوبم.
    قدمی پیش گذاشتم و نگاهم را میان همه ی گلدان ها گرداندم.
    - بابات... همیشه کجا می نشست؟
    جلوتر آمد و به سمت میز و صندلی انتهای گلخانه رفت. دستی به صندلی زد و پاسخ داد:
    - اینجا... همیشه همینجا بود.
    جلوتر رفتم. با انگشت اشاره اش خط های فرضی به روی میز کشید و ادامه داد:
    - حتی قبل از رفتن ما؛ آخرین شب.
    روی صندلی جای گرفت و گفت:
    - بشین!
    به آرامی روی صندلی جای گرفتم و به درخت تنومند مقابلم خیره شدم.
    حرف های امیرسام مدام در سرم اکو می شد و سرنخ های جدیدی به دستم می آمد. احمق بودم که حتی یک بار هم این خانه را نگشتم و به گلخانه اش سر نزدم اما اینجا مکانی برای مخفی کردن آن مدارک بسیار مهم نیست و نبوده.ا اصلا جایی برای مخفی کردن نداشت؛ مگر آن که در دل خاک پنهان شده باشند... خاک؟ درست است... همین میز و صندلی و زمین زیرِ پایم.
    بدون آن که جلب توجه کنم با پام چند ضربه ی آرام به زمین زدم. خاکش برعکس خاکی که در ورودی قرار داشت خیلی نرم تر بود.
    - چکار می کنی؟
    به سمتش برگشتم و با دیدن نگاه خیره اش به زیر میز سرفه ای کردم که به سمتم برگشت.
    - هیچی. تو فکر بودم.
    ابرو درهم کشید و مشکوک گفت:
    - تو امروز یه جوری شدی آ!
    خنده ی مصلحتی کردم.
    - وا! این چه حرفیه؟
    به شدت اخم هایش افزود.
    - من جِدیم کاترین.
    لب هایم کش آمدند و جدی پاسخ دادم:
    - چرا پلیس بازی در میاری؟
    - تو امروز مشکوک شدی... نه از اون صبح که پیله کردی بیاییم این جا، نه از الان که از وقتی اومدیم هی میری تو فکر و این ور اون ور رو می پایی!
    ابرو درهم کشیدم و ایستادم.
    - این چه حرفایی؟ رسماً داری به من توهین می کنی!
    به سرعت رو برگرداندم و به سمت در ورودی قدم تند کردم و بیرون زدم.
    - این همه سال کنارم بود و...
    - چی داری زمزمه می کنی؟
    به سمتش برگشتم. لب های خشکم را با زبان خیس کردم و پاسخ دادم:
    - هیچی.
    - هیچی رو زمزمه می کنی؟
    چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    - به من شک داری؟
    بدون تعارف پاسخ داد:
    - آره. خیلی مشکوکی کاترین!
    قدمی پیش گذاشت و مقابلم ایستاد. در حالی که نگاه خیره و گستاخش را بی تعارف به چشمانم دوخته بود، لب گشود:
    - آره. شک دارم... اگر فکر کردی بعداز این مدت نفهمیدم که داری پنهون کاری می کنی، سخت در اشتباهی.
    از کلامش تنم رعشه گرفت و چشمانم تا آخرین حدِ ممکن گرد شدند.
    - من احمق نیستم کاترین. قرار شد خودت همه چیو بهم بگی. همه چیو!
    کم کم به حالت جدی اش، عصبانیت نیز اضافه شد و ادامه داد:
    - بهم بگو چرا اومدی ایران؟ چرا این خونه این همه تورو بِهَم ریخته؟
    دستی به صورت سرخش کشید و در حالی که به عقب قدم بر می داشت ادامه داد:
    - یه دختر از فرانسه میاد و اتفاقی عاشق من میشه و اصرار داره که این عروسی خیلی زود سر بگیره. واقعاً برام سخته بخوام به اون فکرای منفی ادامه بدم و پی ببرم تو اون فرشته و الهه ی عشق نیستی و...
    لب هایش را به روی هم فشرد و کنارِ در ایستاد.
    نمی دانستم چه باید انجام بدهم و چگونه با او سخن بگویم. تنها پاسخ من سکوت بود و سکوت. لب هایم به هم دوخته شده بودند و توان حرف زدن را نداشتم. چرا پاسخی در پستوی ذهنم برای او نداشتم؟ می ترسیدم؟ از چی؟ از او که بی نهایت مهربان و منطقی بود؟ از او که صاحب قلبم بود و حال به عشق من شک کرده بود؟ از چی می ترسیدم؟ از ازدست دادن محبوبم؟ از نبودنش؟ از واقعیتی که چندان واقعی نبود و سوءتفاهمات زیادی را به وجود می آورد.
    - نمیایی؟
    به چشمانش خیره شدم که غم، پشیمانی و از دست دادن اعتمادش در آن ها موج می زد. با قدم هایی کوتاه و بی رمق به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم که نگاهش را دزدید و راه کج کرد تا از خانه بیرون بزند که به سرعت به بازویش چنگ انداختم و با تمام توان او را به عقب کشیدم. از این حرکتم غافلگیر شد و محکم به در اصابت کرد و متعجب خیره ام شد. بازویش را محکم تر چسبیدم و خودم را به او نزدیک تر کردم و وجودم را به گرمای تنش سپردم. سرم را به روی قلبش گذاشتم و دست آزادم را به روی سـ*ـینه اش و نفسِ حبس شده در سـ*ـینه ام را به همراه آه بیرون فرستادم که مقاومتم را شکست و بغض،گلویم را دربر گرفت.
    - من... من همه ی این کارا رو برای تو انجام دادم و مردم بی گـ ـناه.
    نفس عمیقی کشید و صدایِ ضربان قلبش دو چندان شد و درسرم پیچید.
    - مردم بی گـ ـناه؟
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و لب باز کردم:
    - امیرم؟ عشقِ من به تو دروغ نیست. من نمی تونم جونِ تورو به خطر بندازم.

    دستانش، بازوهایم را دربرگرفت و به آرامی مرا از خود جدا کرد. صورتم را قاب گرفت و نگران پرسید:
    - داری چی میگی کاترین؟ چه بلایی سرت اومده؟
    - من... من... نمی خواستم چیزی ازت پنهون کنم.
    بغضم ترکید و صورتم به سرعت خیس شد. ابروهایش درهم شد و با هر دو انگشت شصتش گونه هایم را از اشک پاک کرد.
    - گریه نکن! داری منو دیونه می کنی با این حرف زدنات.
    - امیرسام؟
    - جانم؟
    به شدت اشک هایم اضافه شد و نالیدم:
    - من... من... عاشقتم؛ خیلی!
    - کاترین؟
    با صدایی بلند تر ادامه دادم:
    - من عاشقتم. از همون روز اول بودم و هستم.
    صدای او نیز بلند شد:
    - می دونم. منم...
    - اما...
    - اما چی؟
    - من نمی خوام تورو از دست بدم. من فقط بخاطرتو این همه پنهون کاری کردم.
    - متوجه نمیشم چی میگی؟
    قلبش را لمس کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    - تو همون عشق اول منی که برای فراموش کردنت به مَکس رو اوردم... از همون موقعی که وقتی با پدرم اومدیم خونه تون و تو بدون این که به سمت سالن برگردی از خونه بیرون رفتی؛ همون موقعی که توی پارک بی توجه از کنار من رد می شدی و غافل از این که من هر صبح به امید تو میام ورزش.
    ناباور لب زد:
    - چی میگی؟
    قدمی به عقب برداشتم، اما او به سرعت واکنش نشان داد و شانه هایم را محکم نگه داشت.
    - همه چیو بهم بگو کاترین!
    - تو نباید وارد این بازی بشی.
    - کدوم بازی؟
    - بازیِ مرگ.
    گیج و مبهوت خیره ام ماند که ادامه دادم:
    - بازی مرگبار و...
    به آرامی زمزمه کرد:
    - اما من می خوام بدونم.
    - مطمئنی؟
    - مطمئنم.
    - پس ولم کن!
    دستانش که از تنم جدا شد،خودم را عقب کشیدم و دستی به صورت خیسم کشیدم.
    - اینایی که میگم عینه حقیقته.
    منتظر، خیره ام شد و من شروع به بازگو کردن بعضی از حقایق کردم:
    - فکرنکنم اولین دیدارمون رو به یاد بیاری؟!
    - به یاد دارم.
    سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
    - نه! اولین دیدارمون وقتی بود که شما تازه به پاریس اومده بودین. منو بابا اومده بودیم خونه تون؛ همین‌جا... تو هدفون تو گوشات بود و با لباس ورزشی از پله ها پایین اومدی و از اونجایی که ما رو ندیدی با آواز خوندن زدی بیرون.
    ابروهایش درهم شد و گویی در گذشته اش به دنبال دخترِ مو مشکی و چشم آبی می گشت، اما چندان موفق نبود.
    - تو منو به یاد نمیاری. خب، حق داری.
    - همیشه احساس می کردم برام آشنایی، اما نمی دونستم در این حد.
    - آشنا ترم می شیم.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - آشناتر؟
    بغضم را فرو دادم و نفس خسته ام را بیرون فرستادم.
    - آره... پدرت؛ امیرعلی کیانفر، دوست صمیمی پدرم بود. تمام لحظه هایی که دلش برای الهام، المیرا و تو تنگ می شد من کنارش بودم. تا این که شما اومدین و رفت وآمد من کم شد.
    - پس... چرا... چرا من نمی دونستم؟
    - هیچکس نمی دونست؛ حتی خانواده ی من... فقط منو عمو و پدر می دونستیم.
    - چرا؟
    - چون این یه راز بود. برای دور نگه داشتن خانواده ها از خون و خون ریزی.
    چشمانش گرد شد و ناباور پرسید:
    - چه خون ریزی؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    چند قدم دیگر به عقب برداشتم و به تنه ی درخت کهنسال تکیه دادم.
    - همه ی این بدبختی ها از اون روزی شروع شد که منو دزدیدن.
    میان کلامم پرید و پرسید:
    - کیا؟
    خنده ی بی جانی سر دادم و تشر زدم:
    - آروم بگیر امیر! این مال خیلی ساله پیشه.
    اخم هایش باز شد و منتظر ماند تا ادامه بدهم.
    - پدر رو تهدید کردن که اگه کاری که بهش محول شده رو انجام نده منو می کشن و نمی دونم چی شد که چند ساعت بعد برگشتم خونه، ولی پدر و عمو امیرعلی با من در این مورد حرفی نزدن و اجازه هم ندادن کسی بفهمه. درست یک سال قبل از همه ی اون اتفاقات پدر منو به اتاقش دعوت کرد. حتی نمی تونی حدس بزنی چیا شنیدم و چه مسئولیت هایی بهم سپرده شد!
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - مطمئنی می خوایی ادامه بدم؟
    کلافه و عصبی غرید:
    - مطمئنم. ادامه بده! ادامه بده!
    دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا آوردم.
    - خیلی خب... میگم.
    - زودتر!
    دستانم را پایین آوردم. سخت بود یادآوری آن روزهایی که من لحظه به لحظه اش را به سختی به فراوشی سپردم. سخت بود بعداز آن همه تلاش باز خاطرات تلخ را به زبان بیاورم، اما راهی جز اطاعت نداشتم.
    - پدر از قراردادی گفت که خیلی بی رحمانه بود؛ قراردادی که چهار ضلع داشت؛ پدر و امیرعلی، رئیس اصلی... مردم بی گـ ـناه و جنین های کوچیک.
    - چی؟ چی میگی؟
    - درست می شنوی امیرسام. پدرِ منوتو برای یه گروه خلافکار کار می کردن، یعنی کار نمی کردن... اونا مجبور به همکاری بودن. اگه همکاری نمی کردن خانواده هاشون به خطر می افتادن.

    مات و مبهوت خیره ام شده بود و من بی رحمانه ادامه دادم:
    - پدرِ تو، امیرعلی کیانفر روی پروژه ای کار می کرد که درباره ی بیماری های وابسته به x به ویژه ناتوانی ذهنی بود. و وقتی توی این پروژه موفقیت زیادی کسب کرد همه به استعدادش ایمان اوردن و اون مردِ عوضی به سراغش اومد.
    - اون... اون قرارداد چی بود؟
    آب دهانم را فرو دادم و پاسخ دادم:
    - پدرِ تو باید ویروسی رو می ساخت که در رابـ ـطه با کندذهنی افرادجوان و نخبه ها بود و دارویی که مانع پیشرفت کشورهای پیشرفته بشه... این ویروس باید توسط موادغذایی انتقال پیدا می کرد و موجب بیماری های تب دار، خون ریزی داخلی و تجزیه ی بدن از درون می شد. ویروسی به نام *"مرگ خاموش″* این ویروس به کمک پدرت و چندین داروساز ماهر ساخته شد و قرار بر این بود توسط پدرِ من که همه جا آشنا داشت و نفوذ زیادی در دستگاه ها داشت، منتقل بشه و اون دارو هم به کشورها فرستاده بشه... این جنایت هزاران و میلیون ها جوان و جنین رو از پا در می اورد.

    سکوت کردم و اجازه ی تحلیل را به او دادم. دستی میان موهایش کشید و تکیه اش را از در گرفت و نالید:
    - باورم نمیشه! باورم نمیشه که پدرم...
    میان کلامش پریدم:
    - صبرکن!
    به سمتم برگشت.
    - نگو که هنوزم هست؟!
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    - هنوز نصف ماجرا رو گفتم.
    - خدای من!
    دستی به صورتم کشیدم و ادامه ی ماجرا را بیان کردم:
    - این ویروس و دارو ساخته شد و به مراحل نهایی رسید، یعنی کپی و انتقال. اینجا بود که انسانیت پدرم و پدرت نگذاشت بیشتر پیش برن. اونا دارو، پادزهر و تمام تحقیقات رو دزدیدن و پنهان کردن. رئیس که باخبر شد دستور داد تا تمام اعضای خانواده شونو از بین ببرن. خوشبختانه شما ایران بودید؛ اطلاعات خانوادگی ما پاک شده بود و خواهرام جای امنی بودن؛ کلارا ایران بود و کارولین پیش لرد آنسل. اون شب لعنتی قرار بود عمو امیرعلی همراه ما بیاد، ولی... ولی..‌. قبل از رسیدن ما... یه تلفن به پدر شد که خبر مرگ عمو رو داد.
    رنگ نگاهش تغییر کرد و علاوه بر ابهام و درد و غم، حلقه ی اشک نیز در آن جمع شده. از نگاه دردناکش بغض کردم و بی رحمانه ادامه دادم:
    - اونا با یه صحنه سازی خونه رو به آتیش کشیدن و ما خیلی دیر رسیدیم؛ وقتی رسیدیم که عمو میون خاکسترا دفن شده بود. بعد از تحویل جنازه به بیمارستان به بهانه ی رفتن به مهمونی فرار کردیم؛ با همون درد از دست دادن عمو. پدر اشک می ریخت و فریاد می کشید که مقصر مرگ عمو اونه. سعی کردم آرومش کنم، اما تا لب باز کردم یه تصادف ساختگی و ماشین از قبل دست کاری شده و دره ی سنگی پایان اون شب شد... عجب شب دردناکی بود امیر!

    اولین قطره ی اشک که به روی گونه اش چکید، تاب نیاوردم و او را در گریستن یاری کردم.
    - امیر!
    بغض مردانه اش صورتش را درهم کرد و با صدایی گرفته نالید:
    - بس کن!
    به سرعت رو گرفت و پشت به من ایستاد و دستش را بالا آورد.
    - دیگه بسه کاترین! بسه!
    قدمی پیش گذاشتم که با شنیدن صدای کفش هایم به سرعت مانع شد:
    - جلو نیا!
    از حرکت ایستادم.
    - خیلی خب. باشه.
    دستی به صورتم کشیدم و دوباره تکیه ام را به درخت دادم.
    - خودت خواستی همه چیو بدونی.

    تنها پاسخ او نفس های عمیق بود و بس. دستی میان موهای لَخت و خوش حالتش کشید و نالید:
    - باورم نمیشه!
    - من دروغ نمیگم امیر! می تونم مدرک بیارم و...
    میان کلامم پرید:
    - نیازی نیست!
    نمی دانم چه مدت شد که او پشت به من درحال آرام کردن خودش بود و من بی هیچ حرفی خیره ی قامت رشیدش بودم. بعد از مدتی به آرامی به سمتم برگشت و درحالی‌که سعی می کرد کاملاً خونسرد باشد و منطقی برخورد کند پرسید:
    - دیگه چیا می دونی؟
    - میشه... می شه بذاریم برای بعد؟ الان حال خوبی... نداریم!
    بی هیچ حرفی نفس خسته ای سر داد و در را باز کرد. بدون نگاه به ساختمان و باغ بیرون زد و مرا خطاب قرار داد:
    - نمیایی؟
    نگاه خسته ام را سراسر باغ گرداندم و به آرامی بیرون زدم. خودم را به او و ماشین رساندم و سوار شدم. با همان ابروهای درهم و صورتی گرفته ماشین را به سمت عمارت به حرکت در آورد. نگاهم که به دستان حلقه شده به دورِ فرمان افتاد، ابروهایم درهم شد. فشاری که با دستانش به فرمان وارد می کرد باعث می شد رگ های مردانه اش بیرون بزنند و ناله ی استخوان هایش بلند شود. دستم را پیش بردم و به آرامی روی دستش قرار دادم. یکه ای خورد و نگاهی کوتاه به صورتم انداخت. لبخندی روی لب هایم نشاندم و فتیله ی آرامش را درون چشمانم روشن کردم. لبخند ملیحی گوشه ی لبش نشاند و دستش را از زیر دستم بیرون آورد و انگشتان کشیده اش را میان انگشتانم سوق داد. دستم را به سمت صورتش برد و بـ..وسـ..ـه ای بررویش نشاند و به روی فرمان گذاشت. انگشتانش آن قدر بزرگ و کشیده بودند که انگشتانم به زور در آن ها قفل می شدند. مردِ هیولایی من! از کلمه ی زیبایی که به او نسبت دادم، خنده ی کوتاهی سر دادم.
    - چرا می خندی؟
    به سرعت خنده ام را خوردم.
    - کجا خندیدم؟
    - خودم دیدم.
    - تو که حواست به رانندگیه!
    از گوشه ی چشم نگاهی انداخت و گفت:
    - وقتی تو کنارمی، فقط حواسم به توئه.
    دردی که از یادآوری گذشته به سراغم آمده بود، باهمان جمله التیام یافت و وجودم لبریز از آرامش شد. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمان خسته ام را به روی هم گذاشتم.
    امیرسام چرا شک کرده بود؟ از کجا فهمیده بود؟ یعنی کسی چیزی بهش گفته؟ ترس من از حقیقت نیست؛ ترس من از باقی حقایق است که اگر آشکار شوند، امیرسام دیگر نامم را هم بر زبان نمی آورد. حقیقتی که چهره ی واقعی من را به همه نشان می داد...
    تا رسیدن به عمارت در همان وضعیت ماندم و اجازه ی خلوت کردن امیرسام با خودش را صادر کردم. شاید سکوت من زمان بیشتری به او می داد تا خود را آرام کند و از درد درونی اش بکاهد. هنگامی که به عمارت رسیدیم و ماشین ایستاد، چشمانم را باز کردم و به سمتش برگشتم. نفس عمیقی کشید و تمام رخ به سمتم چرخید. دستم را همان طور محصور شده در میان انگشتانش پایین آورد و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش کرد.
    - گفتی مدرک داری؟
    لب های خشکیده ام را با زبان خیس کردم و پاسخ دادم:
    - آره... می خوایی ببینی؟
    - آره. اگه حرفات حقیقت داشته باشن...
    میان کلامش پریدم و با ابروهای درهم، تاکید کردم:
    - که دارن!
    سری تکان داد و ادامه داد:
    - که حقیقت دارن... باید به پلیس اطلاع بدیم.
    به سرعت واکنش نشان دادم و مخالفت کردم:
    - نه! امکان نداره!
    - چی؟
    - من نمی‌ذارم!
    دستم را به آرامی رها کرد و با ابروهای درهم پرسید:
    - چرا؟
    - چون اونا همه چیو خراب می کنن.
    - چیو خراب می کنن؟
    - تمام زحمات منو.
    - چه زحمتی؟
    - من به اونا نزدیک شدم امیرسام. اول باید اونا رو پیدا کنیم و مدارک بیشتری جمع کنیم و وقتی قشنگ گیر افتادن پای پلیس و دولت رو به این بازی باز کنیم.
    عصبی تر از قبل غرید:
    - می فهمی چی میگی؟
    - آره می فهمم. من انتقام اونا رو می گیرم.
    - انتقامِ چی؟ دیوونه شدی؟
    - آره دیوونه ام.
    فریاد کشید:
    - کاترین؟
    فریاد کشیدم:
    - امیر؟ من نمی تونم بذارم اونا راحت زندگی کنن و...
    - این جوری که تو میگی، اونا آدمای خطرناکین!
    به سمتش خم شدم و مقابل صورتش قرار گرفتم و با ابروهایی درهم و صدایی گرفته پرسیدم:
    - تو می ترسی؟
    قاطع و سریع پاسخ داد:
    - نه!
    - پس کمکم کن!
    - کمک کنم که چکار کنی؟
    -ذکه اون لعنتیا رو به جهنم بفرستیم.
    - باید از راه قانونی وارد بشیم.
    - نمیشه.
    - میشه.
    - میگم نمیشه! اگه پلیس قراربود کاری انجام بده، همون لحظه ای که فهمید پدرت رو کشتن انجام می داد.
    همان طور مات و متحیر ماند و مدتی خیره ی چشمانم شد. ابرویی بالا انداخت و متعجب زمزمه کرد:
    - چی؟
    - آره، درست می شنوی. پلیس فهمید و کاری نکرد. می دونی چرا؟ چون اون بالایی ها نذاشتن. چون خودشونم توی این کار شریکن.
    - امکان نداره!
    سرم را جلوتر کشیدم و غریدم:
    - داره... باور کن!
    سکوت کرد؛ شاید کمی طولانی.
    - باید چکار کنم؟
    با تردید پرسیدم:
    - یعنی... کمکم می کنی؟
    - آره.
    لبخند بزرگی روی لب هایم نشاندم و گفتم:
    - فعلا هیچی. تو فقط باید به من اعتماد کنی؛ اعتماد می کنی؟
    خیره در چشمانم نجوا کرد:
    - آره.
    به آرامی روی صندلی جای گرفتم و فریاد کشیدم:
    - عاشقتم.
    و با خوشحالی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی از روی آسودگی کشیدم. کنارم قرار گرفت و با لبخندش جانی چندباره به من هدیه داد. سخاتمندانه لبخندش را پاسخ دادم و به سمت ساختمان قدم برداشتیم.
    از راهرو گذشتیم و وارد سالن اصلی شدیم. با ورودمان گفتگوی پدربزرگ و آلفرد ناتمام ماند و به سمت مان برگشتند. سلام بلند و بالایی به همه دادیم که هر سه (مادربزرگ، پدربزرگ و آلفرد) به گرمی پاسخ دادند.
    آلفرد: جای خاصی رفتین؟
    - بله. رفتیم خونه ی امیرسام رو دیدیم.
    - خونه ی سام؟
    "سام" اسم مخفف شده ی امیرسام که خانواده ام به دلیل محبت و علاقه به او، او را این گونه خطاب می کردند.
    - خونه پدرش.
    - که این طور.
    جلوتر رفتیم و مقابل شان قرار گرفتیم که پدربزرگ پرسید:
    - خانواده ی سام کِی میان؟
    امیرسام به جای من پاسخ داد:
    - کارای ویزاشون درست بشه، تا یک الی دو هفته ی دیگه میان.
    متعجب به امیرسام خیره شدم و پرسیدم:
    - یعنی همه میان؟
    - آره.
    پدربزرگ: این رسمه که نامزدی در محل زندگی دختر باشه.
    به سمت پدربزرگ برگشتم.
    - اما پدربزرگ! این هزینه ی زیادی داره!
    - چاره ای نیست دخترم.
    - چرا ما نمیریم ایران؟
    - نمیشه رسومات رو تغییر داد.
    - اما...
    - اما نداره.
    به سمت امیرسام برگشتم.
    - امیر؟ چرا به من چیزی نگفتی؟
    با صدایی بسیار آرام که فقط او بشنود پرسیدم:
    - اونا این همه پول رو از کجا بیارن؟
    او هم با همان ولوم پاسخ داد:
    - خودم براشون بلیت می گیرم.
    - می دونی داری چکار می کنی؟ شرکت تازه سرِپا شده.
    - از حساب شخصی خودم میدم.
    - من نمی‌ذارم این همه ضرر کنی!
    - ضرری نیست عزیزم.
    - هست.
    ابروهایش را درهم کشید و قاطع گفت:
    - همینی که گفتم!
    لب هایم به هم دوخته شدند و صدایم در نطفه خفه شد.
    - من نظریه ی بهتری دارم.
    همه به سمت آلفرد برگشتیم که لبخندی زد و ادامه داد:
    - بهتره با هواپیمای شخصی خانواده بیان اینجا. کافیه با ایران هماهنگ کنیم و از داریان بخواییم کاپیتان بشه.
    از پیشنهاد بی نهایت عالی آلفرد، ذوق کردم و طبق عادت چند سانتی متر به هوا پریدم و گفتم:
    - تو عالی هستی آلفرد!
    به سمتش رفتم و دستانم را روی تاج مبل قرار دادم و به سمتش خم شدم.گونه اش را بوسیدم و به سرعت ایستادم.
    - همینی آلفرد گفت. باشه؟
    پدربزرگ نگاهی سوالی به امیرسام انداخت که او هم نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:
    - هرچی شما بگید. شما که مشکلی ندارید؟
    به جای پدربزرگ من پاسخ دام:
    - نه. چه مشکلی آخه؟! پس امیرجان شما به خانواده خبر بده.
    از مبل جدا شدم و گفتم:
    - برای شام میام پایین.
    چشمکی به امیرسام زدم و خودم را به تنها اتاقِ طبقه ی اول که متعلق به من بود، رساندم. لباس هایم را با پیراهنِ کشی آبی رنگی که یقعه ی بسیار گشادی داشت و تا روی زانوهایم قرار داشت، عوض کردم و خودم را به روی تخت رها کردم.
    احساس سبکی می کردم و برایم خوشایند بود که این بار از یادآوری گذشته حمله ی عصبی به سراغم نیامده بود. در حقیقت از روزی که کنار امیرسام قرار گرفتم، حمله ای رخ نداد و حال دلم خوب بود و هست. این یعنی که درمانم به مرحله ی نهایی رسیده و تا مدتی دیگه،دیگه از حمله خبری نیست.
    نگاهی به اطراف اتاق انداختم و با دیدن چمدان کوچکم به یاد سفری که در پیش بود، افتادم. فردا صبح به مقصد لندن سفری داشتیم که منجر به پیشرفت عالی امیرسام و مهراب در حیطه ی پوشاک می شد. خوشحال بودم که ضرری که من به بارآوردم، قرار بود به راحتی جبران شود و از عذاب وجدان من کاسته شود.
    چشمانم را برای مدتی به روی هم گذاشتم و نمی دانم چی شد که به سرعت به خواب فرو رفتم؛ یک خواب بدون رویا و عالی...

    *مرگ خاموش: اسمی کاملا ساختگی و فاقد اعتبار است*
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    با صدای در و فردی که به در می زد، از خواب پریدم و هراسان روی تخت نشستم.
    - خانم؟ وقت شام رسیده.
    نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن تایمِ شام به سرعت از تخت پایین پریدم.
    - الان میام.
    دست و صورتم را آب زدم و خودم را به میز شام رساندم. همه روی صندلی منتظر نشسته بودند و ابروهای پدربزرگ درهم بود که این یعنی عصبانی بود. سری کوتاه خم کردم و شرمسار روکردم به پدربزرگ.
    - ببخشید... خواب موندم.
    - خواب دلیل موجهی برای دیر اومدن و توهینت به میز شام نیست.
    - شما درست میگید. معذرت می خوام.
    با دست به صندلی اشاره کرد.
    - بشین! این دفعه رو می بخشم.
    - ممنون.
    روی صندلی کنار امیرسام جای گرفتم. حضور به موقع سر میز شام یک سنت بود و دیرکردن یک سنت شکنی و بی احترامی به صاحب آن خانه و مهمانی بود. خداروشکر که پدربزرگ در مقابل من، بعضی از سنت ها را می شکست واین یک امتیاز عالی برای من بود.
    دستانم را درهم گره کردم و پس از خواندن دعای مخصوص، مشغول خوردن شام شدیم...
    مقداری از نوشیدنی ام را سرکشیدم و به آرامی از امیرسام پرسیدم:
    - وسایلت آماده ان؟
    غذای درون دهانش را فرو داد و پرسید:
    - برای چی؟
    - فردا باید بریم لندن.
    صورتش درهم شد.
    - از مسافرت های کاری اونم پی در پی متنفرم.
    لبخندی زدم و حق به جانب گفتم:
    - معلوم میشه وسایلت رو جمع نکردی!
    با دستمال دهانش را پاک کرد و پاسخ داد:
    - نه.
    سری تکان دادم و با تشکر از پشت میز بلند شدم.
    - من کمکت میدم.
    خطاب به پدربزرگ پرسیدم:
    - مشکلی نیست ما زوتر بریم؟ فردا باید بریم لندن.
    امیرسام هم برخاست و گفت:
    - واقعاً معذرت می خوام.
    پدربزرگ با محبتی که این چند روز بیشتر و بیشتر می شد پاسخش را داد:
    - مشکلی نیست. می تونید برید.
    - ممنونم.
    خطاب به هر سه شب بخیر گفتیم و به سمت پله ها قدم تند کردیم. به طبقه بالا رفتیم و مقابل اتاق امیرسام ایستادیم. در را باز کرد و کنار ایستاد.
    - بفرمایید داخل بانو!
    گوشه ی لباسم را گرفتم و به روی زانو خم شدم.
    - ممنونم سرورم.
    وارد اتاق شدم و نفس عمیقی کشیدم و تمام عطر امیرسام را بلعیدم. با بسته شدن در و محصور شدن پهلوهایم در دستان گرم و بزرگ امیرسام، تنم لرزید و نفسم برید. کمرم را به عقب کشید و به تنش مماس کرد. موهای آشفته ام را به روی شانه ی دیگر انداخت و سرش را به روی شانه ام خم کرد. با فشار ریزی که به سرم وارد کرد، سرم به روی شانه خم شد و به پیشانی اش چسبید. نفس عمیقی در گودی گردنم کشید که تنم رعشه گرفت و با کشیده شدن بینی اش به زیرگوشم و نجوایش سرمست شدم...
    - چقدر خوشگل شدی!
    گرمای نفس هایش به لاله ی گوشم خورد و قلبم لرزید.
    - آبی بهت میاد.
    لبخند بزرگی زدم و در مقابل نوازش های سخاوتمندانه اش، به دنیایی دیگر سفر کردم و در این مسیر خود را به او سپردم. دستانش را به روی پهلوهایم سوق داد و با قدم برداشتنش به سوی تخت مرا وادار به حرکت کرد. مقابل تخت ایستاد و من در آغوشش چرخیدم. چشمان همیشه مهربانش این بار به دو شیطان ماهر تبدیل شده بودند. در مقابل اضطراب شیرینی که تمام وجودم را در برگرفته بود، لبخند معروفش را به روی لب هایش نشاند و پرسید:
    - یادته؟ اون روز توی خونه بهت گفتم که من موفق میشم.
    - کدوم روز؟
    - همون روز که مشغول قرآن خوندن بودی و متوجه من نشدی.
    به سرعت ذهنم کشیده شد به آن روز زیبا. صدای آرام و گرمش به زیر گوشم نجواکنان رها گشت و با هرکلمه مرا وادار به عقب نشینی و خوابیدن به روی تخت می کرد.
    - بهم گفتی نمی تونم تورو شیفته ی خودم کنم.
    با قرار گرفتن سرم به روی تشک نرم، به روی بدنم خیمه زد و دستانش را در دو طرف صورتم قرار داد. لب گزیدم و زمزمه کردم:
    - یادمه.
    سرش را پایین آورد و پرسید:
    - خب؟ چه نتیجه ای گرفتی؟
    خنده ای سر دادم و گفتم:
    - تو که اعتراف گرفتی، چرا دوباره می پرسی؟
    هرم داغ نفس هایش که پوست لب هایم را به سوزش انداخت، ضربان قلبم چند برابر شد و بی تابی اش را آغاز کرد.
    - می خوام بازم بشنوم.
    دستم را بالا بردم و به روی گونه اش نشاندم و در چشمان شرقی اش محوشدم.
    - چرا بهم نمیگی؟
    نگاهش به کنکاش در تمام اعضای صورتم مشغول شد و در آخرروی چشمانم متوقف شد.
    - چیو بگم؟
    - من می دونم.
    - چیو عزیزم؟
    - این که... این که...
    انگشتانم را روی صورت شش تیغش کشیدم و زمزمه کردم:
    - این که عاشقم نیستی!
    لبخند از روی لب هایش پرکشید.
    - می دونم عاشقم نیستی و...
    - اینطور نیست کاترین!
    سرم را بلند کردم که مجبور به عقب نشینی شد. روی تخت نشستم که کنارم جای گرفت و نامم را به زبان آورد:
    - کاترین؟
    لبخند کمرنگی مهمان لب هایم کردم.
    - نیازی نیست دروغ بگی امیر.
    ابروهایش را درهم کشید.
    - من دروغ نمیگم کاترین.
    نفس عمیقی کشیدم و صورتم را برگرداندم، اما او مانع شد و صورتم را با دستانش قاب گرفت. نگاهم را دریغ کردم که با لحنی دستورانه مرا خطاب قرار داد:
    - به من نگاه کن!... با تواَم کاترین.
    چشمانم را به او دوختم که کاملا جدی و با ابروهایی درهم لب گشود:
    - همون روزی که توی آسانسور گیر کردی و جلوی چشمام داشتی جون می دادی فهمیدم دلم لرزیده؛ برای همین عصبی و کلافه بودم؛ عصبی از این که خیلی زود صاحب قلبم شدی و خودم نفهمیدم. اصلا نمی دونم چرا و چطور و کِی اینجور شدم. اصلا چرا تو! تویی که با من هیچ تفاهمی نداشتی! نمی دونم این که وقتی می بینمت ضربان قلبم میره رو هزار و هوش از سرم می پرونی رو عشق میذارن یا نه؟! ولی اینو خوب می دونم که احساسِ الان من بیشتر از اون کششیِ که روز اول بهت گفتم دچارش شدم.
    خودش را جلوتر کشید و نجواهای عاشقانه اش در اتاق پیچید:
    - وقتی ازت خواستگاری کردم فقط یه کشش ساده بود؛ یه خواستن که برام تازه بود برای همین ترسیدم گـ ـناه کنم و خواستم محرم بشیم تا بفهمم دردم چیه؟ از وقتی بله رو به من دادی انگاری دنیام عوض شد و حالم آشوب تر. اون قدر احساسم قوی شد که حتی در مقابل تموم پنهون کاریات از تو در مقابل خودم دفاع می کردم و گاهی خودم رو به اون راه می زدم... می دونی برای چی؟ فقط برای این که داشته باشمت!
    با صدایی که گرمای عشق در آن موج می زد، نجوای عاشقانه اش را دلبرانه سر داد:
    - تمام وجودم پراز خواستن توئه؛ خواستن و داشتن تمام روح و جسم تو.
    جملات آخرش در ذهنم اکو شد:
    - تمام وجودم پر از خواستن توئه!
    اعترافاتش روح و جسمم را سرمست کرده و اشک شوق را مهمان چشمانم کرد. نمی دانستم چه حالی دارم و توان وصفش را نداشتم. آن قدر در گرمای کلامش غرق شده بودم که با به زبان آوردن نامم متوجه ی او شدم.
    - کاترین؟
    دستی به چشمانم کشیدم و خودم را درآغوشش رها کردم و با خنده ای مملو از بغض گفتم:
    - گول خوردی آقا!
    خنده ی جذابی سر داد.
    - ای زرنگ!
    خندیدم و سرم را بیشتر به سـ*ـینه اش چسباندم. دستانش محکم تر مرا میان بازوانش محصور کرد و زمزمه کرد:
    - خانم کوچولوی شیطون!
    نفس عمیقی در وجودش کشیدم و به آرامی عقب کشیدم.
    - بریم وسایلت رو جمع کنیم؟
    لبخند شیطانی زد و پاسخ داد:
    - جمع کردم. توهم گول خوردی خانوم کوچولو.
    ابرویی بالا انداختم ومتعجب پرسیدم:
    - دروغ گفتی؟
    - دروغ نه! فقط گولت زدم.
    سرش را در میان خرمن موهایم فرو کرد و بـ..وسـ..ـه ای آتشین به روی رگ گردنم نشاند. لب گزیدم و خودم را به عقب کشیدم تا روی تخت آرام بگیرم که او نیز به همراهم کشیده شد و بـ..وسـ..ـه هایش را ادامه داد و وجودم را لبریز و سرشار از دلدادگی و مـسـ*ـتی کرد...
    ***
    (دانای کل) "آلفرد"
    - یکی اینجا تنها نشسته!
    نگاه خسته و عصبی اش را به دختر دوخت و مدتی را خیره ماند که همان نگاه جدی به او فهماند که زمان مناسبی برای دلبری نیست. لبخند از روی لب هایش کنار رفت و از روی صندلی برخاست و او را تنها گذاشت. شات را از محتوای بطری لبریز کرد و لاجرعه سرکشید که تمام تنش گر گرفت. شات را به ضرب روی پیشخوانِ بار گذاشت و با نفسی عمیق چشمانِ ملتهبش را به روی هم گذاشت.
    - آلفرد؟
    چشمانش را به آرامی باز کرد و نگاه گستاخش را از گوشه ای ترین نقطه ی چشم به دختر دوخت و منتظر ماند تا ادامه بدهد.
    - هنوزم میایی اینجا؟
    بدون پاسخ دادن، نگاهش را از او دریغ کرد و شات دیگری را مهمان خود کرد. انگشت کشیده و ظریف دختر، نوازش گونه صورتش را لمس کرد و صدای اغواکننده اش در گوشش پیچید و هرم داغ نفس هایش او را داغ تر از قبل کرد.
    - من برگشتم عزیزم؛ پیش تو...
    شاتی که مقابل لب هایش قرار داشت را به ضرب به پیشخوان زد و با فریاد به سمت او برگشت.
    - خفه شو!
    از فریادش سکوتی مرگبار، بار را در برگرفت و دختر ترسان و لرزان عقب کشید. به سرعت صورتش خیس شد و لب زد:
    - من دوسِت دارم!
    بی توجه به او از جا برخاست و کت چرمش را به تن کرد. پول مشروبش را به مسئول بار پرداخت کرد و به سمت در ورودی قدم برداشت.
    - آلفرد؟ خواهش میکنم!
    ایستاد. همانند بشکه ای که مملو از باروت بود و جرقه ی آتش کم کم به او نزدیک می شد، آماده ی فوران کردن بود و کلام دختر آن بهانه و جرقه را به او داد. در حالی که دستانش حریصانه گردن و شانه ی او را نوازش می کردند لب باز کرد:
    - بهم اجازه بده تا امشب بیام خونه ات و...
    با عصبانیتِ فراوان به سمتش برگشت و گردن کشیده ی دختر را میان انگشتان قدرتمندش گرفت و غرشی همچون شیر سر داد:
    - به نفعته نزدیک من نشی؛ وگرنه قسم می خورم با دستای خودم خفه ات می کنم!
    فشار بیشتری به گردن او وارد کرد که دختر به سرفه افتاد و صورت کبودش، دلش را به رحم آورد و او را رها کرد. تلوتلوخوران به عقب رفت و با دستش گلویش را چسبید و به سرفه افتاد. لبخند شیطانی لب های ارغوانی آلفرد را قاب گرفت و بی توجه به او از بار بیرون زد.
    - آلفرد؟
    به سرعت به سمت نیک برگشت و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ چرا نیومدی داخل؟
    - نه. حوصله ی سر و صدا رو نداشتم.
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ساعت از دو هم گذشته بود و او هنوز به خانه برنگشته بود. نگاهش را به آسمان و ستاره های درخشانش دوخت و زمزمه کرد:
    - قدم بزنیم؟
    - بزنیم.
    دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و نگاهی به خیابان خلوت انداخت و بی توجه به دختری که میان جاده ایستاده بود، قدم برداشت، اما به ناگهان هوشیار گشت و به سمت دختر برگشت. صدای گازِ ماشینی که از انتهای خیابان به گوش رسید آلارم هشدار را در مغزش روشن کرد. دختر، دستانش را دو طرفش باز کرد و بدون هیچ ترسی به پیشواز مرگ شتافت. گاهش میان ماشین و دختر در رفت و آمد بود که با نزدیک شدن ماشین به سرعت به سمت او دوید و فریاد کشید:
    - برو کنار! برو کنار!
    صدای نیک نیز از پشت سر اورا خطاب قرار داد:
    - آلفرد؟
    او به سمت دختر و نیک به دنبال او یورش برد. صدای بوق های پیاپی و کشیده شدن لاستیک ها به روی آسفالت، به سرعتش اضافه کرد و خود را به او رساند. درست در لحظه ای که مرگ به زیر گوش دختر نجوا می کرد، دستان قدرتمند آلفرد او را دربرگرفت و با خود به سمت دیگر خیابان کشید. از سرعت زیادش هردو به گوشه ی خیابان پرت شدند و ماشین با تلاش فراوان درست در یک قدمی نیک از حرکت ایستاد. فریاد لاستیک ها و نیک در بطن خفه شدند و خیابان باز مهمان سکوت شد. نگاه لرزان آلفرد از نیک گرفته شد و به آرامی به دخترک ترسیده ای که در میان بازوانش همچون بچه گربه ای می لرزید، دوخته شد. لب های سفید دخترک می لرزید و با چشمانی نیمه هوشیار نام او را نجوا کرد:
    - آلفرد ایلیچ؟ باورم نمیشه!
    شانه ی دردناکش را از جدولِ کنار خیابان جدا کرد و او را در همان حالت نشاند.
    - حالت خوبه؟
    - آلفرد!
    نگاهی گذرا به تمام اندام دخترک انداخت و پرسید:
    - چیزیت نشده؟
    - نه.
    نفس عمیقی سر داد و به چشمان معصوم دخترک خیره شد. او مـسـ*ـت کرده بود یا آن دختر؟ که این گونه تمام ابعاد صورت او را می بلعید.
    دست دختر که به روی گونه اش نشست، گرمای شدیدی به او منتقل کرد و با آرامشی که از وجود او تزریق شده بود، پرسید:
    - منو می شناسی؟ اسمت چیه؟
    صورت دختر برای بهتر شنیدن کلام او، جلوتر آمد و پاسخ داد:
    - بله... امیلی.
    - امیلی؟
    - بله.
    با نشستن گرمای مُهر علاقه و سوزان دختر بر روی لب هایش، گرمای وجودش چندبرابر گشت و تمام حس های خفته ای که سال ها در مقابل زنان اطرافش سرسختانه همان طور خاموش نگه داشته بود، با همان یک حرکت او از هم گسیخت و او را به همراهی دعوت کرد...
    - آلفرد؟ آلفرد؟
    با دستان قدرتمند نیک به سرعت عقب کشیده شد و از دنیایی دیگر به زمین پرت شد. با پی بردن به اشتباهش نفس کلافه ای بیرون داد و به سرعت رو گرفت. نیک با ابروهای درهم کنارش روی دو زانو خم شد و گفت:
    - تو مـسـ*ـتی؟ باید بریم!
    سری تکان داد و به سمت امیلی برگشت، اما با جسم بی جان او روبه رو شد. شانه اش را چندبار تکان داد و صدایش زد:
    - امیلی؟ امیلی؟
    - می شناسیش؟
    دستی به صورت رنگ پریده ی امیلی کشید و پاسخ داد:
    - نه، ولی باید ببریمش بیمارستان.
    دست نیک کنار دستش نشست و امیلی را روی دستانش بلند کرد.
    - به بیمارستان نیازی نیستظ! از ترس بی هوش شده.
    خنده ی بی صدایی کرد و به همراه نیک از جا برخاست.
    - نیک؟
    - بله؟
    - من مـسـ*ـت نیستم.
    - آره معلوم
    - هی!
    ابروهای مردانه ی نیک درهم شد و عرض خیابان را با عصبانیت طی کرد و خود را به ماشین رساند. امیلی را بر روی صندلی عقب خواباند و در رابست و به سمت آلفرد برگشت. در میان جاده ایستاده بود و به محل برخوردش با امیلی خیره شده بود. نیک صدایش را بالا برد و او را صدا زد:
    - آلفرد؟
    نگاه آلفرد از مسیر لاستیک های ساییده شده برروی کف خیابان، به سمت ماشین کشیده شد. در ذهن خود به دنبال دلیل خودکشی امیلی می گشت و صحنه ی احساسی چند لحظه پیش را مرور می کرد. چرا اختیارش را از دست داده بود و ضربان قلبش هنوز هم بالا بود؟ با خود چه کرده بود؟چرا به امیلی اجازه ی قانون شکنی را داده بود؟ به دختری غریبه و کاملا ساده!
    دستی میان موهای خوش حالتش کشید و به سمت ماشین قدم تند کرد. روی صندلی جای گرفت و نیک هم پشت رول جای گرفت و ماشین به حرکت در آمد.
    - کجا برم؟
    نگاهی کوتاه به پشت سرش انداخت و پاسخ داد:
    - نمی دونم.
    از سردرد ناگهانی که از چند لحظه ی پیش به سراغش آمده بود، انگشتان اشاره اش را به روی شقیقه هایش فشرد و کلافه ادامه داد:
    - برو عمارت یا هتل! اصلا با این وضع کجا میشه رفت؟
    - میرم هتل. فکر نکنم با این حال و این دختر جایی توی عمارت داشته باشی.
    از کنایه ی نیک سرش را بلند کرد و عصبی غرید:
    - این قدر کنایه نزن!
    - کنایه نیست! بعداز این همه مدت دوباره رفتی به اون بار مسخره و با حال خراب خودتو انداختی وسط خیابون؛ لز اون بدتر به زور از این دختره جدات کردم.
    شقیقه هایش را محکم تر فشرد و نالید:
    - دست بردار نیک!
    سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و لب باز کرد:
    - بازم توی پیدا کردن اون گروه شکست خوردم و این یعنی یه تهدید برای خونواده ام و کاترین. پس توقع نداشته باش حال خوبی داشته باشم. تازه سوفیا رو هم ملاقات کردم و به اندازه ی کافی به مرز انفجار رسیدم.
    با دست صورتش را پوشاند و ادامه داد:
    - این دخترم... اصلا نفهمیدم چی شد!
    ...
    ...
    دکمه ی دوم پیراهنش را باز کرد و به سمت تخت برگشت. امیلی در حالی که با دست سرش را می فشرد، اتاق را از نظر گذراند. نیک با همان نگاه طلبکارنه به او خیره شده بود و با برخورد نگاهشان ابروهایش را بیشتر درهم کشید و پرسید:
    - ببینم تورو! چه نقشه ای تو سرته؟
    با سوال او نگاه معصومانه ی امیلی رنگ عصبانیت گرفت و طلبکارانه به سمت آلفرد برگشت، اما او بی توجه به حضور او رو برگرداند و تکیه اش را به دیوار سپرد و نگاه خسته اش را به خیابان خالی و سکوت شب سپرد. با بی توجهی او، امیلی ابرو درهم کشید و به سمت نیک برگشت.
    - مگه من خواستم نجاتم بدین؟
    - هی! پرروبازی در نیار!
    - درست صحبت کن!
    از جدال میان آن دو، سردرد و بی تابی آلفرد بیشتر شد و با عصبانیت به سمت شان برگشت. نگاه امیلی به مابین دکمه های آلفرد افتاد و قلبش را به تب و تاب انداخت. هر لحظه که آلفرد به او نزدیک تر می شد بیشتر از قبل گر می گرفت و به واقعیتی که در رویاها به دنبالش می گشت، پی می برد. نگاه پر از خواستن امیلی از چشمان تیزبین و دقیق نیک دور نماند و پوزخند بزرگی به روی لب هایش نشاند. با نشستن آلفرد در کنارش، نفس عمیقی کشید و دستی به صورت ملتهبش کشید.
    - منو می شناسی؟
    صدای گرم و جذاب آلفرد آرامش را به روح و روانش تزریق کرد و با لبخند دلنشینی پاسخ داد:
    - شما آلفرد ایلیچ هستین دیگه! یک سیاستمدار و اصیل زاده. مگه میشه نشناسم؟
    لبخند کمرنگ و مردانه ای لب هایش را قاب گرفت و دستان کوچک دختر را در دست گرفت و بی خبر از همه جا قلب امیلی را به تب و تاب انداخت.
    - چرا می خواستی خودکشی کنی؟
    ابروهای امیلی درهم شد و سرش را پایین انداخت. اگر فردی دیگر مقابلش بود، فریاد می کشید و از دردهایش می گفت، اما او آلفرد بود و همان مرد رویاهایش. چشمانش از اشک پُر و لب هایش به هم دوخته شد. صدای آلفرد نزدیک تر شد.
    - به من اطمینان کن! می خوام کمکت کنم.
    بغضی که تا زبان کوچکش آمده بود را فرو داد و زمزمه کرد:
    - کمک نمی خوام. باید برم!
    برخلاف همیشه که آلفرد زنان را از خود دور می کرد، این بار امیلی بود که او را در کنارش نمی خواست که منجر به عصبانیتش شد. همان طوری که خیره ی ظرافت های دخترانه ی او بود خطاب به نیک گفت:
    - نیک؟ میشه خواهش کنم چند لحظه مارو تنها بذاری؟
    نیک که حال نامعلوم آلفرد و چشمان پراز خواستن امیلی را دیده بود، به سرعت اعتراض کرد:
    - آلفرد؟ تو...
    - نیک؟ خواهش می کنم.
    نگاه عصبی به امیلی انداخت و به سرعت اتاق را ترک کرد. با بسته شدن در، آلفرد نام او را نجوا کرد:
    - امیلی؟
    مگر می شد با یک کلمه مُرد و زنده شد؟ به عقیده ی امیلی با همان کلمه و شنیدن نامش از زبان آلفرد به او جانی دوباره خواهد داد.
    سر بلند کرد و با نگاه شیفته اش او را در آغـ*ـوش کشید.
    - چرا نمی خوایی کمکت کنم؟ من رازدار خوبیم.
    وقتی پاسخی از امیلی نشنید، بار دیگر او را صدا زد؛ همان طور کشیده و جذاب.
    - امیلی؟
    لب باز کرد تا پاسخ بدهد، اما کلام آلفرد مانع شد:
    - بابت اتفاقی که توی خیابون افتاد متاسفم. من حال خوبی نداشتم.
    اما از نظر او جای تاسف نبود. درست در لحظه ای که آماده ی مرگ بود به آرزویش رسید.
    صدای آلفرد اورا به خود آورد:
    - به نیک میگم تورو برسونه.
    کمی خود را عقب کشید تا بلند شود، اما التماس امیلی مانع شد.
    - نه! من نمیرم.
    و گوشه ی لباس آلفرد را در دستش گرفت و مانع رفتنش شد. صورتش به سرعت خیس شد و با دستانش صورتش را پوشاند. دست آلفرد پیش رفت تا او را درآغوش بکشد، اما به سرعت پایین انداخت و ابروهایش را بیش ازپیش درهم کشید.
    امیلی چی داشت که آلفرد را این همه به هم می ریخت؟ چرا کنترلی روی رفتارهایش نداشت؟
    - من به اون خونه برنمی گردم.
    دستی به صورتش کشید و با صدایی بسیار آرام سوالش را بیان کرد:
    - چرا ؟
    - چون... مامان نیست.
    هق هق دختر به هوا خواست و بلندتر ادامه داد:
    - مامان مُرده و وقتی مامان نباشه هیچکس منو دوست نداره؛ هیچکس منو نمی خواد!
    دستانش را پایین آورد ونالید:
    - آخه کی دختر یه معشـ*ـوقه رو دوست داره؟ یه بچه ی ناخواسته رو؟
    پس دردش این بود؟ دختر معشـ*ـوقه بودن و نبود مادرش.
    - چرا فکر می کنی کسی دوستت نداره؟
    - وقتی پدرم دوسم نداره؛ حتی خدمتکارا هم منو به چشم یک مزاحم می بینن.
    دست امیلی را در دستش گرفت و با نهایت احساسات در چشمانش خیره شد.
    - اگه خودت به خودت احترام نذاری بقیه هم تورو دست کم می گیرن. زندگی خیلی باارزشه و تو نباید بذاری تحقیر بشی و راحت ببازی.
    صدای ضعیف اما آرام امیلی آمد:
    - نمی تونم.من هیچی برای امیدواری ندارم.
    - چون تا حالا بهشون فکر نکردی. کافیه فقط یک بار به چیزایی که داری فکر کنی. به جای این که به نداشته هات توجه کنی. تو باید با چیزایی که داری به نداشته و رویاهات برسی.
    سرش را پایین گرفت و برای اولین بار در تمام عمرش از یک زن تعریف کرد:
    - تو زیبایی و...
    به سرعت لب هایش را میان دندان کشید و مانع ادامه دادن شد.
    چی داشت می گفت؟ از دختری که تنها چندساعت بود که او را می شناخت، تعریف می کرد؟ لعنت به او و آن دختر که این گونه به هم ریخته است. عصبی بود؟ از چی ؟ ازخودش؟امیلی؟ از دیدن سوفیا یا...
    پوفی کلافه کشید و از روی تخت بلند شد. دستی میان موهایش کشید و به قالب همیشگی اش برگشت. همان جذبه و مردانگی را در نگاهش جمع کرد و خیلی خشک و سرد پرسید:
    - فامیلیت چیه؟
    جدیت و جذبه اش امیلی را وادار به پاسخ دادن کرد:
    - برونته.
    پاسخش او را متعجب کرد و ناباور پرسید:
    - مطمئنی؟ برونته؟
    سری تکان داد.
    - بله... فرزند دوم فردریک برونته.
    نفسش بند آمد و صورت نفرت انگیز سوفیا جلوی چشمانش نمایان شد. پس او خواهر سوفیا بود؟ چرا هیچ وقت او را ملاقات نکرده بود و سوفیا حرفی از او نزده بود؟
    دستی به پیشانی اش کشید و خود را به روی مبل رها کرد. سرش را به عقب فرستاد و به تاج تخت تکیه داد. چشمانش را بست و شقیقه هایش را با انگشتانش فشرد. لمان از سردرد بی موقعش!
    - آلفرد؟
    با صدای امیلی چشمانش را باز کرد و در همان حالت در گلو پاسخ داد:
    - هوم؟
    صدای قدم های امیلی همچون پتکی بر سرش کوبیده می شد و سردردش را بیشتر می کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را پایین آورد. دختر کم سن و سالِ ریز نقش، مقابلش ایستاد و با نگرانی پرسید:
    - من ناراحت تون کردم؟
    آلفرد در ذهنش او را با سوفیا مقایسه کرد. چقدر تفاوت میان آن دو خواهر بود. سوفیا از هر نظر تکمیل بود و مورد توجه همه ی مردها، اما او آن قدر ساده و تنها بود که حتی زندگی را هم نمی خواست. چشمان مـسـ*ـت کننده سوفیا کجا و چشمان معصوم او کجا؟ نکند او هم همانند خواهرش قصد فریبش را دارد؟ نه نه نه...او حتی به ظاهر هم با سوفیا متفاوت بود.
    امیلی نگاه خیره ی او را به نشانه ی درستی کلامش گرفت و خجالت زده سر به زیر انداخت. با بغضی دردناک گفت:
    - منو ببخشید. نمی خواستم شما رو اذیت کنم... ممنون از کمک تون.
    دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
    - دیگه مزاحم تون نمیشم.
    قدمی به سمت در برداشت تا او را تنها بگذارد، اما در لحظه ی آخر دستان قدرتمند آلفرد مانع شد و او را به عقب کشاند. از عمل ناگهانی و قدرتمند آلفرد قلبش به تب و تاب افتاد و شانه اش به سـ*ـینه ی آلفرد اصابت کرد. نگاهش را بالا کشید و به چشمان او دوخت.
    هنوز هم عصبی بود و اخم داشت، ولی نه بخاطر امیلی. او که مقصر نبود. مقصر تنها سوفیا بود و شکستش در کار. نباید او را با این حال رها می کرد تا باری دیگر جان خود را به خطر بیاندازد. نمی دانست چرا! ولی خوب می دانست که باید از او محافظت کند.
    - کجا میری؟
    بازویش میان دستان آلفرد فشرده شد و صورتش از درد درهم.
    - باید بهم قول بدی. قول میدی؟
    مگر می توانست به او پاسخ منفی بدهد؟ هرچه که می خواهد باشد. با تکان دادن سر، تاییدیه را داد و آلفرد ادامه داد:
    - باید قول بدی که دیگه به خودت آسیب نزنی.
    لرزش مردمک چشمان امیلی برایش تعجب آور بود. او که نمی دانست همین قول چقدر دل او را شاد می کرد و او را به وجد می آورد.اولین بار بود که کسی به غیر از مادرش از او می خواست که مراقب خودش باشد.
    کامل به سمت آلفرد برگشت و در چشمان جذابش خیره شد.
    - قول میدم.
    لبخندی که به روی لب های آلفرد نشست، صدای کوبش قلبش را به هفت آسمان بالاتر رساند.
    - امیدوارم دیدار آخرمون نباشه. اگه تو بخوایی می تونیم بازم همدیگه رو ببینیم.
    لبخند دلنشینی به روی لب های امیلی نشست و با اشتیاق پاسخ داد:
    - حتماً
    - پس، فردا همدیگه رو ملاقات می کنیم.
    - فردا؟
    - زوده؟
    - نه، نه! خیلی هم خوبه‌
    لبخند جذابی زد و گفت:
    - پس بهت زنگ می زنم.
    - شماره مو دارین؟
    از آن همه دستپاچگی اش آرامش عجیب در دل آلفرد نشست و غرور مردانه اش به وجد آمد. عملاً قصد قرار گذاشتن با آلفرد را داشت؟ به همین سرعت؟ رفتارهای کودکانه اش برای آلفرد بسیار جذاب بود و احساساتش از چشمان تیزبین او دور نمانده بود.
    کارتش را از روی میز برداشت و به سمت امیلی گرفت.
    - این شماره ی منه.
    کارت را میان انگشتانش فشرد و زمزمه کرد:
    - به دوست تون شماره مو میدم.
    سری تکان داد.
    - میتونی بری.
    برخلاف میل باطنی اش که رفتن برایش سخت بود، سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک کرد. مقابل نیک ایستاد که با عصبانیت به دیوار تکیه داد و چشمان وحشی اش در حال یورش به او بود.
    - من... بابت بدرفتاری هام خیلی معذرت میخوام. حال خوبی نداشتم.
    بی هیچ حرفی سری تکان داد که صدای آلفرد از پشت سر آمد:
    - نیک؟ می تونی خانم رو برسونی؟
    - حتماً.
    دستش را به سمت آسانسور برد و رو به امیلی گفت:
    - بفرمایید.
    -خیلی ممنون.

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا