کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
بعد از این حرف وارد اتاق شدم سامیار رو به روی پنجره بود و پشتش به من بود و داشت مثل همیشه سیگار میکشید برای اینکه اعلام وجود کنم،در رو محکم پشت سرم بستم با اخم برگشت سمتم و زل زد بهم،یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با من کاری داشتید؟
خداوکیلی خودم قبول داشتم خیلی پروعم ولی واقعا دیگه دست خودم نبود،اینطوری بزرگ شده بودم با همون اخماش نزدیکم شد و چند سانتی متریم وایساد دود سیگارش رو فوت کرد توی صورتم؛مطمئن بودم یه آدم باشه که از من یکی بیشعورتر باشه این بابا لنگ درازه صورتم جمع شد و با اخمای مثل خودش زل زدم بهش و دوباره گفتم:با من کاری داشتید؟
سیگار تموم شده اش رو کف اتاق پرت کرد و با پا حسابی لهش کرد همینطور که نگاهش به سیگار له شده کف اتاق بود گفت:بهت گفته بودم کارتو درست انجام ندی شوتی بیرون
نگاهش رو از سیگار برداشت و زل زد بهم و گفت:نگفته بودم؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که باز گفت:علاوه بر اینکه دست و پا چلفتی،بچه پررو هم هستی
هرچند میترسیدم ولی میموند رو دلم اگه چیزی بهش نمیگفتم و میذاشتم هرچی دلش میخواد زر بزنه،اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:دست و پا چلفتی اونی که نمیتونه یه سوپ برای خودش بکشه و به خدمتکارش میگه براش بکشه
لب پایینش رو کشید داخل دهنش و خونسرد سری تکون داد سیگاری از جیب پیرهنش درآورد و با فندک روشنش کرد و پک محکمی بهش زد.دست آزادش رو آورد جلو،موهای جلوی سرم رو که یه مقدارش بیرون از شال ریخته شده بود رو کامل درآورد شوک زده بهش خیره شدم؛نکنه میخواد باز
باهام گیس و گیس کشی کنه.دستش رو خیلی نرم روی موهام کشید و گفت:موهای قشنگی داری
فندکش رو روشن کرد و گرفت زیر موهام و گفت:حالا دیگه نداری
شوک زده به موهام که داشت کز میخورد و میرفت بالا نگاه کردم کل اون موهایی که از زیر شال درآورد و با فندک تا یه ذره به سرم کز داد و بعد با دست خاموشش کرد دهنم باز مونده بود مخم تازه داشت ارور میداد که این مردک چه غلطی کرد؛اومدم دهنم باز کنم که هوار و حسین کنم که گفت:اگه مدل موی جدیدت رو دوست نداری میتونی همین الآن از این خونه بری
دهنم که واسه هوار کردن باز مونده بود همینطور خشک و ثابت شده باز موند،کثافت بی همه چیز،بغضی قد یه سیب گلوم رو نرم و آروم نوازش میداد عقب عقب رفتم و همینطور که بهش خیره بودم،دست بردم به پشت سرم و در رو باز کردم و از اتاق بیرون زدم،دست گرفتم جلوی دهنم و خودمو پرت کردم توی اتاق بچه و در رو به روی بستم به سمت گهواره رفتم و روی صندلی نشستم و زل زدم به رها،اشکام بی صدا پایین میریخت خدایا من باید تقاص چی رو توی این دنیا پس بدم؟تقاص بی فکری پدر و مادرم رو یا بچه طلاق بودنم رو؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بخدا این رسمش نیست که تو این سن آواره ی این خونه و اون خونه بشم تا بفهمن پناهگاهی ندارم هرجور دلشون میخواد باهام تا کنن اشکام رو پاک کردم و روبه رها سری با تاسف تکون دادم و گفتم:خاکبرسرت با این بابات
    باباش بیشعوره با این بچه بیچاره چکار داری،هق هقم بیشتر شد و گفتم:تصحیح میکنم،خاکبرسر بابات با این بچه اش
    چشمام گشاد شد،وااااا دوباره که به این بچه بدبخت فحش دادم کلافه گفتم:ببخشید،اصن خاکبرسر بابات با اون خودش
    خفه شو بابا آهو توام.یه فحش رو نمیتونم جمله بندی کنم و نثارش کنم بعد میخوام تلافی هم کنم؛از جام بلند شدم و رفتم پشت آیینه،دوباره گریه ام شدت گرفت؛ببین موهای نازنینم را چکار کرده عوضی...شاید فقط یک سانتی متر از جلوی موهام سالم مونده بود حالا قیچی از کجا میاوردم؟
    با دست اون موهای کز خورده رو کندم ولی بازم خیلی ضایع بود صدای گریه بچه بلند شد اشکام رو پس زدم و به سمت گهواره بچه رفتم و بغلش کردم گریه اش هرلحظه بیشتر میشد شیشه شیر رو گذاشتم داخل دهنش ولی نخورد و همینطور نعره زنان گریه میکرد یاد حرف شهناز افتادم که گفت پوشکش رو عوض کن چشم چرخوندم توی اتاق که دیدم پوشکش و زیر اندازش روی اون تخت دونفره اس،روی تخت نشستم چقد گرم و نرم بود...حالا من اینو چجور پوشک کنم؟
    مگه من تا حالا بچه پوشک کرده بودم؟روی جلد پوشک رو نگاه کردم که خوشبختانه طرز بستنش رو تا حدودی نقاشی کرده بود چسب مای بی بی بچه رو باز کردم که دیدم اوووف کله باباش چقد تخیله کرده بود با دستمال کاغذی تمیزش کردم و به سختی پوشکش کردم سرم رو خاروندم و با دقت به کار خودم نگاه کردم آنچنان بدم پوشکش نکردما،قشنگ ضایع بود زمینه کلفت شدن رو دارم وگرنه اینقد زود همه چیز رو یاد نمیگرفتم...با اکراه مای بی بی کثیف رو برداشتم و بردم دسشویی که توی اتاق قرار داشت یه سطل آشغالی بزرگ توی دسشویی بود که مای بی بی رو انداخته بودن توی اون منم مای بی بی رو شوت کردم توش و درش رو بستم دستام رو شستم و از دسشویی بیرون اومدم،رها شدت گریه اش کمتر شده بود ولی همچنان گریه میکرد شیشه شیرش رو برداشتم و رفتم سمتش و گذاشتم دهنش با میـ*ـل شروع به خوردن کرد؛با چشمای خوابالود لبخندی زدم؛چقد شیرین بود این بچه،کم کم خوابش برد و منم شیشه شیر رو گذاشتم رو عسلی کنار تخت و روی تخت دراز کشیدم و رها رو هم کنار خودم خوابوندم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با تکون دستی چشمام رو به سختی باز کردم فاطمه بود که سعی در بیدار کردنم داشت لبخندی زد و گفت:صبح بخیر
    سری تکون دادم و گفتم:فاطمه توروخدا بیخیال شو خیلی خوابم میاد
    خواستم چشمام رو ببندم که گفت:توروخدا تو بیدار شو برای ما شر نشو،آقا الان که بیدار بشه و همش هم از تو سوال میپرسه
    با حالت گریه روی تخت نشستم و گفتم:اون آقات خو بیماری روانی داره،از دیشبم خو این رها یه ربع یه بار گریه نصف و نیمه میکرد من رو از خواب میپروند و تا چشمام سنگین میشد دوباره از نو شروع میکرد،به خدا دارم میمیرم واسه یه ذره خواب
    همینطور که من داشتم حرف میزدم فاطمه با دهن باز به بالای سرم خیره بود دستی جلو صورتش تکون دادم و صداش زدم:فاطمه
    به خودش اومد و با چشمای گشااد شده پرسید:موهات چی شده؟
    داغ دلم رو اول صبحی تازه کرد بغض کرده گفتم:مثل اینکه شهناز خانم آیت الکرسی رو اشتباه خونده،مرتیکه دیشب فندک گرفت زیر موهام
    فاطمه یه خورده با اون چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد و یهو بلند زد زیر خنده،دستش رو گرفته بود به دلش و میخندید با اخم گفتم:هر هر
    رفتم زیر پتو که با خنده گفت:بخدا خیلی بهت میاد ناراحت نشو حالا
    پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو جان هرکی دوست داری،الان پدرمونو درمیاره ها
    دیدم سمج تر از این حرفاست واسه همین با بدبختی از جام بلند شدم و لباسای کارم رو تنم کردم و شالی رو هم سرم انداختم و سعی کردم موهام زیاد مشخص نباشه فاطمه گفت:تو برو پایین منم رها رو جاش رو عوض کنم میام
    سری تکون دادم و راه طبقه ی پایین رو در پیش گرفتم به شهناز و مهناز و فروزان صبح بخیری گفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم یکمی چرت زدم که چند دقیقه بعد شهناز صدام کرد:آهو خانم
    با چشمای بسته گفتم:با همون آهو راحت ترم
    مکثی کرد و گفت:خیله خب آهو
    -هوم
    -پاشو سینی رو ببر اتاق آقا
    یه چشمم رو به سختی باز کردم و به سینی نگاهی کردم وسیله صبحونه توی سینی چیده شده بود و کل سینی رو پر کرده بود با همون یه چشم باز گفتم:چخبرش میمیره این همه رو بخوره
    شهناز که انگار یه چیزی یادش اومده باشه با نگرانی پرسید:راستی دیشب چی شد؟
    شالم رو با بی حالی عقب روندم و با دست اشاره ای به موهام کردم و گفتم:موهام رو این شکلی کرد
    شهناز هینی کشید و مهناز چشماش گشاد شد و فروزان هم زد زیر خنده و گفت:چه خوشگل شدی
    حال نداشتم براش چشم غره برم واسه همین سری تکون دادم و اون یکی چشمم که به زور باز نگه داشته بودم دوباره بستم.شهناز وایساد نصیحت کردن که سر به سرش نذاره و بدتر از اینا رو سرت پیاده میکنه و فلان و بمان؛منم هرچند دقیقه یک بار با چشمای بسته یه هومی میگفتم.وقتی نصیحتاش تموم شد گفت:پاشو این سینی رو ببر بالا
    دوباره یکی از چشمام رو باز کردم و گفتم:چرا نمیاد پایین کوفت کنه؟
    شهناز:دختر تو آخر، سر خودت رو به باد میدی با این طرز حرف زدنت،امروز رو دلشون نخواسته بیان پایین حالا پاشو برو
    خمیازه ای کشیدم و گفتم:چرا همش من کار کنم اصن بده فروزان ببره من حال ندارم از دیشب دارم بچه داری میکنم
    مهناز:د اگه آقا به این چیزا کار نداشت که ما خودمون تا حالا صبحونه آقا رو بـرده بودیم منتهی به آبجی شهناز گفته باید تمام کارای ایشون رو شما انجام بدی حالا پاشو برو تا دیرش نشده و عصبانیتش رو سر هممون خالی نکرده
    ای خــــــدا گیر چه جونوری افتادم آخه بگو هشت صبح پاشدی که چی بشه،وضعت که خوبه بگیر بخواب برا خودت تا لنگ ظهرو ما رو هم زا به راه نکن لعنتی،به سختی از جام بلند شدم و سینی رو برداشتم و به سمت پله ها رفتم ماشاالله پله هم که چهار پنج تا نبود،انگار رفته بود سر کوه اتاق ساخته بود که این همه پله رو باید میرفتی بالا؛تلو تلو خوران به پشت در اتاقش رسیدم و خواستم همینطور سرم رو بندازم پایین و داخل بشم که یادم افتاد این یکی استثناعه و مشکل روانی داره به زور دوتا تقه در زدم که بعد از دقایق طولانی نطق کرد:بیا
    بیشعور بدبخت نمیتونست بگه بفرما آهو خانم گل گلاب،سینی رو روی یه دستم نگه داشتم و با دست آزادم در رو باز کردم و قبل از اینکه سینی بیفته سریع با اون یکی دستمم سفت نگهش داشتم داخل اتاق شدم و با پا محکم در اتاق رو بستم روی تختش نشسته بود و با اخم نگاهم میکرد:منم همینطور مثل بز بهش زل زده بودم که گفت:یعنی تو ادب و شعور صفر
    همینطور که چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم گفتم:صحیح می فرمایید کسی که به بفرما بگه بیا باید نمره صفر رو بهش داد
    تکونی به خودش داد که بلند بشه،ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و تند تند گفتم:سلام صبح شما بخیر قربان
    به طرف میزی که گوشه ی اتاق بود رفتم و سینی رو گذاشتم روش و تند و فرز رفتم گذاشتم جلوی پاش،قوری رو برداشتم و یه استکان چای براش ریختم و گفتم:براتون شیرین کنم؟
    با عصبانیت گفت:نخیر وایس اونور صبحونه ام که تموم شد جمع کن ببر اینا رو
    سری تکون دادم یه گوشه از اتاق وایسادم شروع به خوردن کرد چقد آروم و شیک میخورد،نکنه جلوی من اینجوری میخوره که حفظ آبرو بکنه؛اوخی نه که تو رو به هیچ جاش حساب میکنه واسه اونه،همینطور داشتم به خوردنش نگاه میکردم که چشمام نرم و اروم بسته شد و پلکام سنگین شد...
    با صدای کوبیده شدن چیزی یه متر از جام پریدم گیج و منگ به دست سامیار نگاه کردم که محکم استکان رو به روی نعلبکی کوبیده بود قلبم هنوز داشت از ترس تند تند میزد خبر مرگت خو ترسیدم ببین چقد خوابم میومد که سرپایی خوابم بـرده بود ولی با این حرکت وحشیانه اش کلا خواب از سر و کله و دست و پام پرید بهش خیره شدم که با اخم گفت:بیرون
    برگشتم که برم،گفت:سینی
    برگشتم سمتش و گفتم:اسمم آ...
    با دیدن سینی صبحونه دهنم رو بستم و سریع رفتم و سینی رو از جلوش برداشتم و در کسری از ثانیه از جلو چشماش ناپدید شدم وارد آشپزخونه شدم و نفس آسوده ای کشیدم که دور از چشم اون چهارتا نموند فروزان با لبخند گفت:خانم زبون دراز آقا صبحونه اشون رو میل کردن
    قیافه ام رو کج و کوله کردم و به سینی اشاره ای کردم و گفتم:میبینی که کوفت کرده
    شهناز به زور خنده اش رو نگه داشت و گفت:بیا خودتم صبحونه بخور
    رفتم کنارشون پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن و از هر دری حرف زدن...
    ساعت یک بعدازظهر بود و خسته و کوفته داشتم غذاها رو بو میکشیدم مهناز وارد آشپزخونه شد و روبه من گفت:پاشو سه تا چایی ببر سالن
    به سمت سماور رفتم و سه تا چایی مشتی ریختم و به سالن رفتم فخری با دوقولوهاش نشسته بود و فیلم میدید سرفه ای کردم که حواسشون به من جمع شد و منم کلی شعور به خرج دادم و گفتم:ظهر بخیر
    فخری سری تکون داد و سارینا و سلینا با لبخند نگاهم کردن به سمت فخری رفتم و چای تعارف کردم،یکی از استکانا رو برداشت و پرسید:اسمت چیه؟
    نگاهش کردم و گفتم:آهو
    یکی از اون دوقولوها با ذوق گفت:چه اسم قشنگی
    سینی رو به سمت دوقلوها بردم که یکیشون پرسید:چن سالته؟
    لبخندی زدم و گفتم:17
    دوتاشون با هم گفتن:همسن مایی
    سینی رو به سمت اون یکی بردم که صدای شهناز رو از پشت سرم شنیدم،روبه فخری گفت:خانم میز ناهار رو حاضر کنیم؟
    سینی خالی رو به شکل برعکس توی دستم گرفتم و صاف ایستادم و زل زدم به فخری؛فخری رو به شهناز گفت:مگه سامیار اومده؟
    شهناز:نه خانم
    فخری:پس منتظر میمونیم تا سامیار بیاد
    شهناز گفت:آقا زنگ زدن گفتن عمل دارن برای ناهار تشریف نمیارن
    با چشمای گشاد شده زل زدم به شهناز و یهو از دهنم پرید:معتاده؟
    یهو فهمیدم چه حرف مفتی زدم و با دست محکم جلوی دهنم رو گرفتم سارینا و سلینا غش غش زده بودن زیر خنده و فخری هم لباش نمیخندید ولی چشماش داشت قهقه میزد شهناز لبش رو گاز گرفت و گفت:آهو جان این چه حرفیه،سامیار خان متخصص مغز و اعصابن از اون لحاظ گفتم عمل دارن یعنی عمل جراحی دارن
    با چشمای گشاد شده به شهناز زل زدم متخصص چی چی بود؟مغز و اعصاب؟اون خودش اصن مغز تو کله اش بود خدایا آدم تو این دوره زمونه چه چیزایی میشنید آخه اون روانی متخصص مغز و اعصاب بود؟چه چیزا،چه غلطا...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    داشتم کف زمین رو طی میکشیدم که دیدم در ورودی باز شد و سامیار و با یه دختر قد بلند و لاغری وارد خونه شد،زل زدم به دختره؛24 یا 25 سالش میخورد صورت سفید و کشیده ای داشت با چشمای خیلی ریز و قهوای،ابروهای پهن و کوتاه و با بینی متناسب با صورتش،ل*ب*هاش هم نه آنچنان قلوه ایی بود نه آنچنان نازک...کلا صورت متوسطی داشت اخمای سامیار رو که دیدم فهمیدم هنوز سلام نکردم برای اینکه جلوگیری کنم از هر وحشی گری روبه جفتشون گفتم:سلام
    دختر با چشمای گشاد به من نگاه کرد و سامیار رو مخاطبش قرار داد و گفت:اوه سامی خدمتکار جدید استخدام کردی؟
    یه جوری میگفت استخدام کردی انگار میخواست برجی سه چهار میلیون،شصتش رو تفی کنه برام پول بشماره آخه این بدبخت از کجا بدونه خب،سامیار فقط به تکون دادن سری اکتفا کرد دختر برگشت سمت من و لبخند گشادی به روم زد؛به سمتم اومد و زیر چونه ام رو گرفت،واااا این چرا اینجوری میکنه...زل زد به چشمام و لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:چه چشمایی
    چشمام گشاد شد چکار چشمای من داشت انگار که رفته بود کله پاچه ای اینجور به چشمام نگاه میکرد باهمون لبخندش برگشت سمت سامیار و گفت:سامی خداییش ببین چه چشمای خوشگلی داره
    با غرور به سامیار زل زدم که دیدم مثل همیشه با اخم داره نگام میکنه همینطور که خیره بودم بهش چند بار با ناز پشت سر هم براش پلک زدم که پوزخندی تحویلم داد و چشم ازم برداشت اون دختره رو به سامیار گفت:خدمتکار خوشگلی استخدام کردی سامی
    دوباره بادی به غبغب انداختم و خواستم برای سامیار فیس و کلاس بیام که سامیار رو به من با اخم گفت:ده دقیقه دیگه وسایل پذیرایی رو بیار تو سالن
    بیشعور فقط بلد بود من بدبخت رو ضایع کنه خو همش تقصیر خودته احمق قده چس مثقال جنبه نداری یکی ازت تعریف کنه اخمام رو درهم کشیدم سامیار روبه اون دختره گفت:گندم توام برو بشین،منم لباسم رو عوض میکنم میام
    اون دختره که حالا میدونستم اسمش گندم سری تکون داد و رفت سامیار خواست از کنارم رد بشه که مکثی کرد و کنار گوشم گفت:دور برندارت گندم زیادی از همه تعریف میکنه آنچنان مالی هم نیستی
    خودم رو به شدت کنترل کردم تا نخوابونم دهنش با عصبانیت به سمت آشپزخونه رفتم و یهو از دهنم پرید:مردک روانی
    فقط مهناز تو آشپزخونه بود مهناز با چشمای گشاد گفت:باز چی شده؟
    -احمق
    مهناز همینطور بر و بر زل زده بود بهم که باز گفتم:بیشعور
    مهناز نگران رو به روم ایستاد و گفت:چته؟
    بغض کرده گفتم:وسایل پذیرایی رو بده ببرم مهمون اومده
    مهناز:نمیخوای بگی چی شده؟
    بغضم رو قورت دادم و سرم رو به علامت نه بالا بردم مهناز باز پرسید:حالا کی اومده؟
    حالا اسم اون دختره هم پاک یادم رفته بود بس که عصبی بودم روبه مهناز گفتم:اسمش یه چیزی تو مایه های کشاورزی و برداشت محصول بود
    مهناز زد زیر خنده و گفت:گندم رو میگی؟
    بشکنی زدم و گفتم:آ باریکلا همون گندم حالا کی هست؟
    مهناز همینطور که داشت وسایل پذیرایی رو حاضر میکرد گفت:دختر خاله آقاس،بین خودمون بمونه ولی از رفتارایی که میکنه مشخصه آقا رو دوست داره
    با چشمای گشاد شده گفتم:جدی؟
    سری تکون داد که باز پرسیدم:حتی اون موقع که زن داشت
    مهناز:والا خدا که شاهده من دیگه چرا باید دروغ بگم آقا شش ساله عروسی کرد و ماهم شش ساله خدمتکار این خونه ایم توی این شش سال که هانیه خانم زنده بود،ما از گندم خانم یه حرکت غلط ندیدیم که بخواد زندگی کسی رو از هم بپاشه،از روی نگاهش میشد حدس زد آقا رو دوست داره ولی همیشه دوری میکرد،هانیه خانمم که فوت شدن،گندم خانم خیلی ناراحت شد ولی خب از اونموقع خیلی سعی میکنه خودش رو به آقا نزدیک بکنه
    ابرویی بالا انداختم که گفت:بیا این میوه ها و زیر پوستی ها رو ببر بقیه رو خودم میارم
    میوه ها و زیرپوستی ها رو برداشتم و به سالن نشیمن رفتم گندم چندتا چیز کادو کرده روی مبل کناریش گذاشته بود و یکی از اون کادو کرده ها هم سمت سامیار گرفته بود من رو که دید لبخندی زد و رو کرد سمت سامیار و گفت:قابل تو رو نداره
    سامیار از دستش گرفت و گفت:چی هست؟
    گندم:باز کن میفهمی
    گندم رو کرد به من و گفت:خاله فخری و سارینا و سلینا جون کجان
    -بعد ناهار رفتن چرت بزنن الآنا دیگه باید بیدار بشن
    به سمتشون رفتم و زیر پوستی ها رو جلوشون چیده ام و ظرف میوه رو جلوی گندم گرفتم که سیبی برداشت و گفت:ممنون عزیزم
    سامیار که حالا اون چیز کادو پیچ شده رو باز کرده بود روبه من گفت:برام پرتقال بزار
    منم برای اینکه یکم طولش بدم تا بفهمم گندم بهش چی داده گفتم:پس بزارید یه پرتقال خوب براتون سوا کنم
    چشم غره ای برام رفت و گفت:نمیخواد بزار روی میز خودم برمیدارم
    به درک سیاه که نمیخوای به دستش نگاه کردم که دیدم پیرهن آبی رنگ شیکی توی جلدش خودنمایی میکنه سامیار تشکر زیرلبی از گندم کرد که گندم گفت:نخریدم که فقط تشکر کنی خریدم که مشکیتو دربیاری
    سامیار:با این مشکی ها راحتم
    گندم:تو راحتی بقیه شاید راحت نباشن،سامیار جان چهلم رد شده دیگه وقتشه مشکی هاتون رو دربیارید
    منم دخالت کردم و گفتم:آره بابا دربیار
    گندم اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع کرد به ریز ریز خندیدن؛سامیار عصبی گفت:تو اینجا وایسادی چکار برو
    گندم همینطور که میخندید روبه سامیار گفت:چکارش داری سامی دختر با نمکی
    سامیار با اخم اشاره ای بهم کرد که برو،منم خونسرد برگشتم و به آشپزخونه رفتم که همون لحظه مهناز با وسایل دیگه از آشپزخونه بیرون زد،روی یکی از صندلی ها نشستم.پس اون مراسمی که من اونروز دیدم مراسم چهلم بود نه ختم؛ولی بنظرم گندم اصلا دختر بدی نمیومد حیف بود واسه اون بوفالو.مثلا چی داشت که گندم عاشقش شده بود؟اگه به خاطر قیافه و هیکل و پولش بود که یه عالمه پسر خوش قیافه و پولدار ریختههههه،خفه شو بابا آهو توام کجا ریخته ولی خب حالا هرچی بنظرم پول اصلا مهم نبود مهم شعورو اخلاق بود که این به قول خودش صفر بود.نه تو خودت بگو آهو پول واقعا مهم نبود؟نه اینو به من بگو پول مهم نبود؟
    سرم رو خاروندم خب چرا مهم بود ولی دیگه نه قد شعور و اخلاق،خب مثلا تو یکم شعور و اخلاق داشته باش و از این خونه بزن بیرون ببینم گرسنه ات بشه کسی تف کف دستت میندازه؟خب خداییش نه،آخرش به این نتیجه رسیدم که خودم با خودم بحث نکنم چون کم میاوردم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    -شهناز خانم یه چایی دست ما میدی
    برگشتم و با ریخت نحس جواد رو به رو شدم با دیدن من اخماش رو کشید تو هم و گفت:پس بقیه
    -رفتن برای شما چایی بریزن
    با حالت دستور گفت:پاشو یه چایی بریز زیادی هم حرف نزن
    پوزخندی زدم و گفتم:نه بابا چیز دیگه ای میل نداری مثل کوفت و درد و زهرمار،این سه تا با چایی خیلی میچسبنا
    عصبی به سمتم اومد؛فکر کرد من خیلی میترسم مثلا،از جام بلند شدم و سـ*ـینه ام رو دادم جلو و سرم رو گرفتم بالا؛نزدیکم که رسید تعجب کرد،فکر کرد منم مثه بعضی دخترا که یه مردی براشون پخ میکنه دست و پاشون یخ میکنه،اونطوریم،اخمام روتوی هم کشیدم و گفتم:ببین فکر کردی چندسال از من بیشتر توی این خونه کار کردی حق انجام هر غلطی رو داری عوضی فکر کردی،دفعه بعدی هم بخوای زور و بازوت رو به من نشون بدی یه کاری میکنم از کرده و نکرده ی خودت پشیمون بشی
    از کنارش رد شدم و به طبقه ی بالا رفتم و داخل اتاق شدم؛پوشک رها رو عوض کردم و توی آغوشم گرفتمش و بوش کشیدم شاید اون لحظه بوی خوبه تن بچه تنها مامن گاه آرامش من بود بـ..وسـ..ـه ای رو پیشونی رها کاشتم که اشکم سر خورد؛چرا بابام باید این کار رو با من میکرد،با منی که هیچکس جرات نداشت بهم بگه بالا چشمت چندتار مو به نام ابروعه،حالا شدم کسی که هر کی هر چی دلش میخواد بارش میکنه اون یکی که موهام رو با فندکش کز میده و این یکی برای اینکه ثابت کنه مرده سمت من حمله میاره...بیچاره غرورم،چقدر دردش میگیره گاهی اوقات؛کاش رها هم همیشه اینطور بچه میموند حداقلش دیگه درد بی پدری و بی مادری رو نمیفهمید...نمیفهمید مادرش مرد واسه اینکه میخواستن بچه دار بشن نه اینکه وجود اون مادرش رو کشت،نمیفهمید پدرش با اینکه زنده بود با اینکه نفس میکشید ولی نداشتش درد این بی رحمی ها و باعث بودنها رو حس نمیکرد اگه به همین کوچیکی میموند زندگی من و رها خیلی شبیه هم بود مادر رها رفت و مادر منم همینطور.درسته جنس رفتنشون فرق میکرد ولی به هر حال جفتشون نبودن،پدر رها اون رو واسه ی نبود یه زن نمیخواست و پدر من هم واسه ی داشتن یه زن،اوج بی رحمی که حق هیچکدوممون نبود در باز شد و سارینا و سلینا وارد اتاق شدن اشکام رو تند تند پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم که دو تاشون اومدن روی تخت و روبه روی من نشستن یکیشون گفت:آهو
    -بله
    اون یکی گفت:گریه میکردی؟
    خودم رو زدم به اون راه و گفتم:کی من؟
    دوتایی سر تکون دادن برای اینکه حواسشون رو پرت کنم گفتم:راستی شما خیلی شبیه همید من چطور بفهمم کدومتون سارینا و کدومتون سلینایید؟
    اوناهم کاملا حواسشون پرت شد و یکیشون با لبخند گفت:ببین من سارینام
    صورت خواهرش رو یه وری کرد و زیر گوشش رو نشون داد...یه خال ریزی زیر گوشش بود،ادامه داد:اینم با این خالش معروفه به سلینا
    خندیدم و گفتم:یعنی هر وقت بخوام بدونم شما کدومید باید زیر گوشتون رو وارسی کنم؟
    سلینا که سمت چپ نشسته بود گفت:چاره ی دیگه ای نداری
    سه تایی خندیدیم که سارینا به رها نگاهی کرد و گفت:میشه بگیرمش بغـ*ـل
    با تعجب گفتم:معلومه که میشه شما عمه هاشید
    سلینا گفت:آخه ما تا حالا رها رو بغلش نکردیم فقط یه چند باری از دور دیدیمش حالا الان با سارینا تصمیم گرفتیم یواشکی بیاییم اتاقش...قول میدی به داداشمون نگی؟
    با تعجب پرسیدم:چرا دعواتون میکنه؟
    سارینا با غم سرش رو پایین انداخت و گفت:دعوا که نه ولی خب میدونیم ناراحت میشه،اون میگه این بچه نحسه و باید از خودمون دور نگهش داریم ولی من و سلینا قبل از اینکه به دنیا بیاد خیلی ذوقش رو داشتیم قبول کن که سخته نخوایم دوسش داشته باشیم
    زهر خندی به اندازه ی تلخی کلمه ی"نحس"زدم،یه بچه چهل و چند روزه چطور میتونست صفت نحس بگیره؛واقعا که معرکه بود.آروم توی بغـ*ـل سارینا قرارش دادم که لبخندی زد و با شصتش روی پیشونیش رو نوازش کرد سلینا با ذوق گفت:سارینا یه دیقه بدش به من
    سارینا با اخم گفت:حالا بزار دو دیقه دسته من بمونه بعد بگو بدش
    ناراحت به رهای غرق در خواب نگاه کردم بخواب آروم عروسک کوچولو و هیچوقت نبین و نفهم که برای دیدنت یواشکی به اتاقت میان...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    -آهــــــــــو
    از اتاق رها بیرون اومدم و گفتم:جانم شهناز خانم
    شهناز:دنبال من بیا
    پشت سرش رفتم و وارد اتاق سامیار شدیم سامیار خونه نبود سه چهارتا پیرهن روی تخت افتاده بود که شهناز اشاره ای به پیرهن ها کرد و گفت:اینا رو باید اتو بزنی و بزاری تو کمد دیواری
    سرم رو خاروندم و گفتم:اتو بزنم؟
    -خب آره دیگه
    کلافه نگاهش کردم که گفت:نکنه بلد نیستی
    قیافه ام رو کج و کوله کردم و گفتم:میدونی شهناز خانم نه که بلد نیستما ولی...
    -ولی چی؟
    نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:راستیش نه بلد نیستم
    لبخندی زد و اتو و میزش رو آورد و گفت:کاری نداره من یکی از پیرهنا رو اتو میزنم خب گوش بده ببین چطور اتو میزنم بقیه رو تو بزن
    اتو رو زد به برق و یکی از پیرهنا رو برداشت و همینطور که توضیح میداد اتو زد کم و بیش یاد گرفته بودم پیرهن رو وصل کرد به یه رگال و به سمت کمد دیواری رفت و درش رو باز کرد و گفت:وقتی همه رو اتو زدی همینطوری میزنیش به داخل کمد دیواری
    رگال رو آویزون کرد به چوب لباسی داخل کمد دیواری و از داخل کمد دیواری بیرون اومد و گفت:یاد گرفتی؟
    هرچند مطمئن نبودم ولی سری تکون دادم که گفت:فقط دقت کن آقا خیلی به پیرهناش حساسه
    این رو گفت و از اتاق بیرون زد،به درک که حساسه؛خیلی ازش خوشم میاد میخوام براش پیرهن هم قشنگ اتو کنم که هی حساسه حساس میکنه انگار مثلا من به موهام حساس نبودم که برداشت موهام رو این شکلی کرد داغ دلم بدجور تازه شد اتو رو با حرص برداشتم و کشیدم به پیرهن قهوه ای رنگی؛مگه قرار نبود تلافی کنم پس چرا هیچ کاری نمیکردم کارشم اونقد کوچیک نبود که بخوام به همین راحتی از خیرش بگذرم همینطور که داشتم یقه ی پیرهنش رو اتو میکردم چشمام گشاد شد اتو رو سر پا گذاشتم و دستی به زیر چونه ام کشیدم و به زمین خیره شدم بدجور رفته بودم توی فکر،لبخند خبیثانه ای زاویه ی لبام رو شکل داد و خبیثانه به پیرهن نگاه کردم...
    فاطمه وارد آشپزخونه شد و روبه من گفت:آهو یه قهوه برای آقا ببر
    به ساعت دیواری داخل آشپزخونه نگاهی انداختم و گفتم:دوازده نصف شب قهوه میخوره که وقت خوابه؟قهوه که کم خوابی میاره
    مهناز همینطور که فنجون قهوه رو میذاشت تو سینی گفت:تو چی کار داری کارت رو بکن
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:اینم حرفیه
    سینی رو از دستش گرفتم و به طبقه ی بالا رفتم پشت در وایسادم و در زدم که گفت:بیا
    سری از تاسف تکون دادم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.روی یکی از این صندلی ها که تکون میخورد نشسته بود و همینطور که آروم صندلی رو عقب جلو میکرد،سیگار هم میکشید فنجون رو روی میزی که جلوی پاش بود،قرار دادم،خواستم از اتاق بزنم بیرون که گفت:وایس حیوون خانم
    با اخم برگشتم سمتش و گفتم:چی؟
    سیگارش رو توی زیر سیگاریش خاموش کرد و فنجونش رو برداشت و بو کشید و گفت:چیه؟اسمت رو صدا زدم
    قشنگ ضایع بود میخواد کرم بریزه.با همون اخما گفتم:اسم من حیوونه؟
    یه قلپ از قهوه اش خورد و گفت:اوهوم خودت گفتی
    با حرص گفتم:محض اطلاعتتون یک بار دیگه تکرار میکنم اسم من آهوعه
    پوزخندی زد و گفت:چه فرقی میکنه اینم اسم یه حیوونه
    یکی باید این از خود راضی رو سرجاش میشوند مطابقش پوزخندی زدم و گفتم:بله دیگه واسه کسی که یه چیز رو نداشته باشه این چیزا واسش اصلا فرقی نمیکنه
    دقیقا هدفم شعورش بود که خب نشونه گرفته بودم سری تکون داد و از سرجاش بلند شد قلبم شروع به کوبش کرد نمیدونم چرا جواد حمله بهم میکرد نمیترسیدم ولی از این یارو بدجور میگرختیدم آخه بگو تو که مثه سگ ازش میترسی مرض داری حرف میزنی با این حال خودم رو نباختم و با جسارت زل زدم به چشماش،نزدیکم شد که نزدیک بود خودم رو خیس کنم ولی به زور حالتم رو ثابت نگه داشتم خم شد و زیر گوشم گفت:زیادی حرف مفت میزنی
    یه دستش رو پیچوند دور کمرم و به پهلوم فشار آورد؛مردک روانی چرا دست از سرم برنمیداشت،فشار دستش هر لحظه روی پهلوم بیشتر میشد و داشتم از درد میمردم با حرص خندید و گفت:چیه دردت میاد؟
    به روبه روم زل زده بودم و حتی یه نیم نگاهم بهش ننداختم از زور درد خم شدم و همینطور که به روبه رو خیره بودم جیکمم درنمیومد باز با همون حرص خندید و گفت:میخوای ولت کنم
    همون لحظه فشار دستش رو باز بیشتر کرد که "آخ" خیلی آرومی گفتم چشمام رو روی هم فشار دادم که گفت:بگو دیگه از این غلطا نمیکنم و از این حرفای مفت نمیزنم آقا
    محال بود حتی یه کلمه ی این چیزی که گفت رو به زبون بیارم اون نمیدونست من لجم که دربیاد هیچکس نمیتونه وادارم کنه به کاری،فشار داد و باز گفت:بگو دیگه از این غلطا نمیکنم و از این شکرا نمیخورم آقا
    زل زدم بهش و همینطور که سوزش اشک رو توی چشمام حس میکردم با نفرت گفتم:ولم کن
    فشارش رو بیشتر کرد که از زور درد ناخودآگاه ناخنای بلندم رو داخل دستش کردم و چنگول ریز و محکمی ازش گرفتم اخماش توی هم رفت و دستش رو سریع از روی پهلوم برداشت به سمت در دوییدم و خواستم در برم که موهام از پشت کشیده شد دستم رو گرفته بودم به سرم و سعی میکردم موهام رو از زیر دستش بیرون بکشم ولی زور من کجا زور این کرگدن کجا،همینطور که موهام رو میکشید،کنار گوشم با حرص گفت:واسه من دم درآوردی آره؟
    همینطور با موهام چرخوندم سمت خودش و هلم داد که کوبیده شدم به دیوار؛درد بدی توی کمرم پیچید که چشمام رو بستم؛دوتا دستاش رو کنارم به دیوار چسبوند،از زور عصبانیت نفساش تند شده بود و با چشمای به خون نشسته زل زده بود به چشمام؛ترسیده بهش خیره شدم و با لحن ملتمس گفتم:بزار برم
    قلبم تند تند میزد و هرآن امکانش رو میدادم از حرکت بایسته،سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت:بزارم بری؟
    آب دهنم قورت دادم و به روبه روم زل زدم که گفت:میزارم بری،ولی
    داغی نفسش پوست گردنم رو میسوزوند و خبر از شدت عصبانیتش میداد بعد از مکث طولانی با صدای آرومی گفت:ولی قبلش باهات یه کاری دارم
    بغض بدی توی گلوم چنبره زد و صورت شهرام و محسن جلوی چشمام جون گرفت دستی به گلوم کشیدم و همونجا آروم آروم سر خوردم و روی زمین نشستم به روبه رو خیره شده بودم و عرق سردی روی پیشونیم جا خوش کرده بود خدایا یعنی یه نر توی این دنیا نیافریدی که مرد باشه؟
    کم ضربه خوردم از مردی که اسم پدر رو به یدک میکشید؟یا اون عشق یک ساله ام که تمام روزای دوستیمون توی گوش من آواز"بزن از خونه بیرون"رو خوند و من خرم باور کردم که بشم وسیله خوشگذرونی خودش و رفقای کثیف تر از خودش؛پناه بردم به کسی که یه زمان خواهرم بخاطرش جلوی کل خونوادش وایساد تنها دست مزد خواهرم شد نشون دادن وجود کثیفش و کلمه ی نحس خــ ـیانـت که شاید هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد با صداش به خودم اومدم:برو بیرون
    کل صورتم خیس از اشک شده بود بدون اینکه خودم متوجه بشم دستی روی گونه ام کشیدم و به سامیار که پشتش به من بود و کلافه دستش رو داخل موهاش کرده بود،زل زدم آروم آروم از سرجام بلند شدم از اتاق بیرون زدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با صدای شهناز چشمام رو باز کردم و از روی تخت بلند شدم...روبه شهناز گفتم:ساعت چنده؟
    -هشت زودتر پاشو که کلی کار داریم
    سری تکون دادم که شهناز از اتاق بیرون زد لباسم رو دادم بالا و زل زدم به پهلوم،لعنتی جای انگشتاش روی پهلوم جا مونده بود...ولی خوب به حساب دستش رسیدم به ناخنام نگاهی انداختم و گفتم:لامصب گاهی اوقات از چاقو هم بیشتر امنیت ادم رو تضمین میکنه
    لبخندی زدم و بعد از اینکه جای رها رو عوض کردم به طبقه پایین رفتم وارد آشپزخونه شدم که مهناز با سینی صبحونه جلوم ظاهر شد و با عجله گفت:بدو صبحونه ی آقا رو ببر بالا
    با تعجب گفتم:بزارید پامو بزارم توی آشپزخونه
    سینی رو از دستش گرفتم و راهی پله ها شدم یعنی با این همه پله آرتروز پا نگیرم خودش کلیه،با کلی نفس نفس بالاخره به جلوی در اتاقش رسیدم دوباره قلبم به صورت اتومات وار شروع به تالاپ و تولوپ کرد،نکنه دیشب حال نداشت کارش رو انجام بده الان بخواد تلافی کنه؟یا پنج تن خودت به دادم برس؛با دستای لرزون در زدم که طبق معمول شعور به خرج داد و گفت:بیا
    در رو خیلی اروم باز کردم و وارد اتاق شدم وسط اتاق وایساده بود و تاب مشکی تنش بود و هیکل خوش فرمش رو به نمایش گذاشته بود چشمم رو سوق دادم به بازوهای پر و پیمونش و لبم رو باز زبونم تر کردم مطمئنا به احترام من از جاش بلند شده بود...سنگینی نگاهش رو حس کردم که چشم از بازوهاش گرفتم و زل زدم بهش و گفتم:صبح بخیر
    با اخم سرش رو انداخت پایین و کمربند شلوار کتان قهوه ایش رو بست سینی رو روی میز گذاشتم و گوشه ای از اتاق ایستادم و دوباره زل زدم به هیکلش؛آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود آخه این چه وضعشه جلو یه دختر عذب میگردن؟باصداش به خودم اومدم که گفت:برو در کمد رو باز کن
    با گیجی مثل بز زل زدم بهش که ولومش رو برد بالا و گفت:مگه با تو نیستم
    سری تکون دادم و به سمت کمد دیواری رفتم و درش رو به سمت راست کشیدم و بازش کردم چشمم که به پیراهنای توی کمد افتاد برق از سرم پرید با رنگی پریده برگشتم سمتش که دیدم داره به پیرهنا نگاه میکنه برگشت و کت کرم رنگش رو از روی تخت برداشت و نگاهی کلی به کتش انداخت و بعد از مکثی زل زد به داخل کمد دیواری نگاهش رو از کمد دیواری به من سوق داد و گفت:پیرهن قهوه ای رو بیار
    یا پیغمبر اینو کجای دلم جا بزارم خدایا غلط کردم خواستم تلافی کنم با تته پته گفتم:بنظرم این پیرهن به اون کت نمیاد
    با عصبانیت خیره شد بهم و گفت:باز که زیادی حرف زدی
    اصلا حقته مثه اینکه؛داخل کمد دیواری شدم و پیرهن رو از رگال بیرون آوردم و به پشتش زل زدم و لبم رو گاز گرفتم؛پشت پیرهن رو به تنم چسبوندم و جلوش رو به سمت سامیار گرفتم و از کمد بیرون اومدم لبخند دلقک نمایی زدم و به سمتش رفتم،دستش رو دراز کرد و خواست پیرهن رو از دستم بگیره که با اون لبخند مسخره گفتم:بزارید خودم تنتون کنم
    چشماش رو ریز کرد و بهم زل زد خودمم تعجب کردم از حرفم،آخه آهو و این همه شعور؟
    پایین پیرهن رو گرفت و خواست از دستم بکشه که من سفت گرفته بودمش؛لامصب مسابقه طناب کشی اینقد کشمکش نداشت...با اخم گفت:ولش کن
    لبخندی زورکی زدم و گفتم:ازتون خواهش میکنم
    یکی از ابروهاش رو برد بالا و پیرهن رو ول کرد که نفس بلند بالایی کشیدم،مشکوک بهم زل زد که گفتم:عادت دارم بعد از یه کشمکش نفس بلند بکشم
    خاکبرسرت با این دلیل آوردنت آهو؛چشم ازم گرفت و به روبه رو زل زد...رفتم پشتش وایسادم و گفتم: دستتون رو بیارید بالا
    به خودش زحمت داد و دستش رو دوسانت آورد بالا که ایش یواشی گفتم،پیرهن رو به بدبختی تنش کردم و دکمه هاش رو بستم؛خواست پیرهنش رو داخل شلوارش کنه و که باز گفتم:اجازه بدید من...
    با چشم غره ایی که برام رفت دهنم رو بستم؛خواست بره پشت آیینه که سریع کتش رو دادم دستش و گفتم:کتتونم تنتون کنید
    بدون اینکه بهم نگاه کنه کتش رو تنش کرد و بعد رفت پشت آیینه،با خیال راحت چشمام رو بستم و باز کردم این مرحله از وحشی گری جلوش گرفته شد؛خواست از اتاق بیرون بزنه که گفتم:صبحونتون؟
    -نمیخورم
    بعدش از اتاق بیرون زد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    راوی
    وارد مطبش شد که منشی از جایش بلند شد و سلام داد به تکان دادن سری اکتفا کرد و گفت:ده دقیقه دیگه بیمارا رو بفرست بیان داخل
    منشی:چشم آقای دکتر
    نگاه از صورت پر آرایش منشی گرفت و وارد اتاقش شد کتش را درآورد و پشت صندلی چرخیش گذاشت معمولا عادت نداشت روپوشی را تنش کند از خیر پوشیدن روپوش سفید رنگ گذشت و پشت میزش نشست درست سر ده دقیقه در اتاقش به صدا درآمد؛خشک و سرد به در زل زد که زنی میانسال وارد اتاق شد و سلام کرد؛با اخم کمرنگی سری تکان داد بیمارش دفترچه اش را روی میز دکتر گذاشت و روی صندلی مقابلش نشست از وضعیت بیماریش پرسید و وراجی های زن شروع شد بی حوصله سر تکان میداد و با اخم داخل دفترچه چیزهایی نوشت مطمئن بود اگر کار خوبش را فاکتور میگرفت هیچ بیماری توی این مطب به خاطر اخلاق گندش پر نمیزد نفسی گرفت و توصیه هایی که لازم بود را به بیمارش کرد و دفترچه را به او برگرداند و آن زن هم بعد از کلی تشکر رضایت داد و از اتاق بیرون رفت،نفر بعد خانمی جوان با دخترک پنج یا شش ساله اش وارد اتاق شد و سلام کرد دخترک خود را درآغوش گرفت و روی صندلی نشست و شروع به توضیح وضعیتش داد به حرفای زن گوش میکرد و چشمش به دختربچه بود...رهای او چه شکلی بود؟همه میگفتن شبیه مادرش است ولی او حتی یک بار هم حاضر نشده بود رها رو با دقت نگاه کند.شاید دقیق ترین نگاهش همان شبی بود که آهو به دنبال پدر و مادر رها بود و میخواست برایشان خط و نشان بکشد با صدای زنگ گوشی موبایلش دستش رو بالا گرفت که زن دیگر ادامه ندهد برگشت و خواست از جیب کتش که به پشت صندلیش آویزان شده بود،گوشی اش رو بیرون بیاورد که صدایش قطع شد بیخیال دوباره به سرجایش برگشت که دید دختربچه با انگشت اشاره او را نشانه گرفته است و میخندد مادر دختر بچه که خودش را به شدت کنترل کرده بود که خنده بر لبانش نیاورد دست دختر بچه را کشید و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشید اخمش را پررنگ کرد و روبه آن زن گفت:مشکلی پیش اومده؟
    زن قبل از اینکه دخترش حرفی بزند تند تند گفت:نه آقای دکتر دخترم یکم زیادی شاده به هرچیزی الکی میخنده
    پوزخندی زد و گفت:مشکل شاد بودن نیست،مشکل تربیته که برخی والدین از عهده اش به خوبی بر نمیان
    زن سرخ و سفید شد و چیزی نگفت مطمئن بود اگر آهو جای این زن بود قطعا جوابش را بدجور شلیک میکرد داروها را در دفترچه نوشت و با اخم پر رنگی به بیمار برگرداند بیمار بعدی مردی لاغر و با قدی بلند وارد اتاق شد بعد از معاینه بیمار خواست که داروهای لازم را در دفترچه اش بنویسد که خودکار از دستش در رفت و زیر میزش افتاد کمی صندلی اش را عقب داد و خم شد تا خودکار را بردارد به سمت بالا آمد که دید لبخند پهنی نزدیک به خنده روی لبهای مرد جا خوش کرده است ابروهایش بالا رفت،چه چیز جالبی اتفاق افتاده بود که او بی خبر بود،مرد دفترچه اش را گرفت و همراه با آن لبخندش که روبه منفجر شدن بود از اتاق بیرون زد خانم جوانی دیگر وارد اتاق شد و همان لحظه دوباره گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد،برگشت و گوشی اش را از جیب کتش بیرون آورد اسم جواد روی صفحه خودنمایی میکرد؛خواست جواب دهد که با دیدن آن خانم جوان روبه رویش منصرف شد آن زن جوان سرش را پایین انداخته بود و ریز ریز میخندید،صبرش دیگر سرآمده بود؛به راستی امروز همه زیادی شاد بودند یا مشکل تربیتی داشتند؟
    زن سنگینی نگاه دکتر را روی خودش حس کرد و کمی خودش را جمع و جور کرد اخمی کرد و گفت:مشکلتون؟
    زن با خجالت شروع به توضیح دادن کرد و بعد دفترچه اش را گرفت و از اتاق بیرون رفت...تلفن مطبش به صدا درآمد،با عصابی متشنج جواب داد که صدای نازک منشی درگوشش پیچید:آقای دکتر،آقای زند تشریف آوردن الان بفرستمشون داخل یا بعد از اینکه کل بیمارا رو معاینه کردید؟
    -خیر الآن بفرستشون داخل
    -چشم
    در اتاق زده شد و قامت بلند رفیق چندساله اش در چارچوب در ظاهر شد از جایش بلند شد و به سمت او رفت و محکم دستش را فشرد...چقدر شبیه هانیه بود هادی اخم الکی کرد و گفت:به برادر زنی قبولم نداشتی درست،رفیقت که بودم نباید سراغی از ما بگیری بی معرفت
    دستی داخل موهایش کشید و گفت:تقصیر خودته که شبیه هانیه ایی وگرنه خودت میدونی اینقدرا هم بی معرفت نیستم
    هادی خواست لحن غمگینش را شاد جلوه بدهد ولی چندان موفق نبود:خب چه اشکال داره شبا میام رو بازوت میخوابم و کلی برات ناز و عشـ*ـوه میریزم چطوره؟
    با حالت چندش به او خیره شد و گفت:خفه شو بابا بیا بشین
    خودش جلوتر از او قدم برداشت که با صدای خنده ی بلند هادی سرجایش خشک شد؛برگشت و به هادی نگاه کرد که دید از زور خنده سرخ شده است،ابرویی بالا انداخت و گفت:مرگ چته؟
    هادی همانطور که میخندید گفت:مد جدیده؟
    -چی؟
    با خنده گفت:کی لباستو اتو کرده؟
    با چشمای گشاد شده گفت:معلوم هست چی میگی؟
    -پیرهنتو دربیار میفهمی چی میگم
    بعد از این حرف روی صندلی نشست و دوباره شروع به خندیدن کرد یاد خنده های بیمارانش افتاد...به سرعت دکمه های پیراهنش رو باز کرد و از تنش درآورد با دیدن پشت پیراهنش چشمانش قد یک نعلبکی گشاد شد طرف راست و چپ پیراهن به صورت منظم مثلث های کف اتو جا گذاشته بود،صورتش هرلحظه بیشتر سرخ میشد و آمپرش هر لحظه بیشتر به سقف نزدیک میشد؛زیاد حدسش سخت نبود تا بفهمد چه کسی جرات همچین کاری را داشته است فقط از ته حلقش چند کلمه با عصبانیت بیرون آمد:دختره ی روانی
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    آهو
    داخل باغ قدم میزدم و همینطور نرمش میکردم که اگه سامیار اومد بدنم گرم باشه و بتونم بدوم دستام رو بـرده بودم بالا و همینطور که میکشیدمشون به سمت بالا داد میزدم:1 2 3 4
    جواد که داشت باغ رو جارو میزد با اخم گفت:داد نکن حوصلت رو ندارم
    تمام حنجره ام رو به کار گرفتم و دستم رو به سمت راست کشیدم و بیشتر فریاد زدم:1 2 3 4
    جواد هم داد زد:مگه با تو نیستم
    لبخندی زدم و همینطور که دستام رو به جلو میکشوندم فریاد زدم:سخت نگیر جوادی
    خواست دوباره چیزی بگه که در باغ باز شد و ماشین مشکی سامیار با سرعت وارد باغ شد با صورت قرمز از ماشین پیاده شد و در رو محکم بهم کوبید هنوز اون پیرهن و کت تنش بود،داشت با قدمای بلند به سمتم میومد که برگشتم و شروع به دوییدن کردم هوار کشید:وایســــــــا
    برگشتم و بهش نگاه کردم که دیدم اونم داره میدوعه یا خدا من زور زیادی نداشتم تنها امیدم که اون کار رو کردم فقط دوییدن خوبم بود ولی حالا اینطور که میبینم دوییدن این از من بهتر نباشه بدترم نیست؛پله ها رو دوتا یکی کردم و در ورودی رو باز کردم و مثل اسب یه پرش زدم و پریدم داخل خونه؛کم مونده بود بیتیکو بیتیکو کنم شهناز و مهناز و فروزان و فاطمه با چشمای گشاد شده از آشپزخونه بیرون زدن و به من خیره شدن پشت شهناز سنگر گرفتم و با ترس و التماس گفتم:شهناز جان یه دونه دخترت منو نجات بده
    شهناز با رنگ پریده گفت:چکار کردی؟
    همون لحظه سامیار با دو وارد خونه شد و چشم داخل خونه چرخوند و با دیدنم پشت شهناز دویید به سمتم،اومد از پشت شهناز بکشم بیرون که شهناز رو با خودم چرخوندم؛شهناز ترسیده گفت:آقا چی شده؟
    سامیار رو به شهناز داد زد:بیا برو اونور
    همینطور که هر طرف میومد شهناز رو با خودم میچرخوندم داد زد:فکر کردی میتونی از دستم در بری به خدا قسم زنده ات نمیزارم
    دوباره روبه شهناز داد زد:مگه با تو نیستم
    اومد موهام رو بگیره که جا خالی دادم؛همون لحظه فخری هراسون از پله ها پایین اومد و داد زد:چی شده؟
    سامیار توجه ای به مادرش نکرد و همینطور سعی در گیر انداختن من داشت شهناز رو با خودم چرخوندم و با دو رفتم پشت سر فخری سنگر گرفتم که باز سامیار اومد سمتم و همینطور که رگ گردنش از زور عصبانیت تیر شده بود گفت:به نفعته که از اون پشت دربیای
    زیرگوش فخری با التماس گفتم:توروخدا فخری خانم قول میدم جبران کنم
    فخری با اخم روبه سامیار گفت:هیچ معلوم هست چکار میکنی؟چکار این دختره داری؟
    همون لحظه سلینا و سارینا با لباس های مدرسه وارد خونه شدن و با تعجب به صحنه ی جنگ خیره شدن سامیار روبه مادرش گفت:شما دخالت نکنید
    فخری:چشمم روشن،من اینجوری پسر بزرگ کردم که روی یه دختر17 18 ساله دست بلند کنه
    سامیار نفس نفس میزد و به مادرش که حالا از خودش هم عصبانی تر بود خیره موند؛بعد از دقایقی کتش رو درآورد و دکمه های پیرهنش رو باز کرد و با حرص از تنش درآورد و برعکسش کرد و روبه مادرش تقریبا داد زد:ببین چه غلطی کرده،امروز هرکدوم از بیمارام وارد اتاق میشد غش غش میخندیدن آبرو برام نذاشته
    به جای اتو زل زدم خداییش خنده هم داشت؛جراتی به خودم دادم و گفتم:بابا گفتم بیمارات اعصاب مصاب ندارن یکم شاد بشن وگرنه قصدی نداشتم بخدا
    دوباره خواست به سمتم حمله کنه که فخری دستش رو گرفت و گفت:آروم باش
    فخری با اخم برگشت سمتم و گفت:فکر کردی خیلی بامزه ای همچین کاری کردی
    -نمیدونم باید فکر کنم
    سامیار دوباره عصبی دست دراز کرد و گفت:این آدم نمیشه
    فخری دستش رو گرفت و گفت:بس کن سامیار
    تندی گفتم:به جان خودم از قصدی نبود حواسم پرت شد پیرهن رو سوزوندم
    داد زد:اره منم گوشام مخملی باور کردم
    چشمام رو مظلوم کردم و گفتم:دور از جونتون ولی باور کنید
    لباش رو از زور حرص گاز گرفت و زیر لب لا اله الا الله گفت برزخی نگاهم کرد و پیرهن رو کوبید توی صورتم و از پله ها بالا رفت...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    با صدای گریه رها یه چشمم رو باز کردم و به ساعت روبه روم زل زدم ساعت یک نصف شب رو نشون میداد بیخیال خودش الان صداش میوفته اون یکی چشم بازم رو هم بستم یه ده دقیقه ای بود که داشتم اینور اونور میکردم ولی رها هنوز داشت گریه میکرد با حالت گریه از جام بلند شدم و کورمال کورمال دنبال شیشه ی شیرش گشتم شیرو گذاشتم دهنش ولی هر کاری کردم نخورد کل شیر رو یه جا میریخت بیرون؛جاش رو نگاه کردم ولی خشک خشک بود؛اوووف خو الان چکار کنم با این؟
    بالش رو گذاشتم روی پامو رها رو خوابوندم روش شروع کردم به تکون دادن ولی پاش رو کرده بود توی یه کفش که امشب من بدبخت بی نوا رو بیدار نگهداره با حرص نگاهش کردم و دستم رو به حالت کتک زدن تکون دادم و گفتم:یعنی اگه بچه نبودی
    یهو دیدم گریه اش شدت گرفت چشمام گشاد شد خو حالا، هنوز که نزدمت دستم رو به صورت التماس به طرفش گرفتم و گفتم:تو رو روح مادرت و جون اون پدر روانیت امشبو بیخیال من بدبخت شو
    نخیر التماس هم کار ساز نبود گرفتمش بغـ*ـل و از جام بلند شدم و دور اتاق چرخوندمش‌هنوز همونطوری داشت گریه سر میداد شروع کردم بلند بلند خوندن براش،اونم با ریتم آهویی:یه دختر داریم شاه نداره به خوشگلی تا نداره صورتی داره که ماه نداره به کَس کَسونش نمیدیم
    همینطور که میخوندم قرم میدادم،حالا نمیدونم چجور نصف شبی حال داشتم برقصم:به همه کسونش نمیدیم به راه دورش نمیدیم به کسی میدیم که کَس باشه شاه میاد با لشگرش شاهزاده ها دور و برش واسه ی پسر کوچیکترش
    صدام رو بردم بالاتر و تقریبا داد زدم:آِیـــــــــــــــــا بدم؟
    در با شتاب باز شد و باسنم رو که واسه قر دادن به عقب رونده بودم همینجور خشک زده عقب موند؛تو همون وضعیتم داشتم با دهن باز به چشمای قرمزش نگاه میکردم این چرا اومده اینجا،حتما بیدار شده دیگه،میخواستی با این صدای نکره ات از خواب بیدار نشه برای اینکه جمعش کنم این بساط ضایع بازارو با یه دستم محکم رها رو گرفتم و اون یکی دستم رو زدم به کمرم،لبم رو گاز گرفتم و گفتم:آی کمــــــرم
    همون شکلی دولا دولا به سمت تخت رفتم و رها رو خوابوندم روش و خودم آواز کمرم کمرم سر دادم بلکم بزاره بره ولی همینطوری بر و بر زل زده بود به نقش بازی کردن من...یعنی اینقد ضایع بازی میکردم؟
    داخل اتاق شد و با عصبانیت زل زد بهم.همینطور با صورتی که الکی مثلا از زور درد جمع شده بود نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
    با لحن همیشه عصبیش گفت:اینقد بی عرضه ای که یه بچه رو نمیتونی ساکت کنی همه رو از خواب بیدار کردی
    -ظاهرا که فقط شما بیدار شدید
    -حرف مفت نزن ساکتش کن
    من میگم شعور نداره اونوقت میگن چرا میگی...شیطون میگه تا همه خوابن همینجا خفتش کنی و به درک واصلش کنی،شیطون غلط کرد بدبخت شیطون میخواد گولت بزنه به کشتنت بده وگرنه تو حرف زدن هم زور این بوفالو رو نداری اخمام رو کردم توی همو گفتم:به من چه،اصن من کمرم درد میکنه
    چشماش رو ریز کرد و همینطور که نزدیک میشد گفت:بلــــه؟
    آب دهنم رو قورت دادم و با حالت گریه گفتم:به پیر به پیغمبر به جون اون جواد بشکه هرکاریش میکنم ساکت نمیشه
    حالا نصف شبی چکار به اون جواد ریقو داشتم خدا داند آخه نه که جونش واسم عزیز بود واسه خاطر اون گفتم وسط اتاق وایساد و با اخم گفت:شیر بهش دادی
    سرم رو تکون دادم و گفتم:نمیخوره تازه هیچ نشاشیده
    چشمام گشاد شد و محکم جلوی دهنم رو گرفتم این چی بود من گفتم؟ماشاالله اصن توی ادبی صحبت کردن یه پا فردوسی بودم...صدام رو صاف کردم و گفتم:منظورم این بود یعنی...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:خیل خب نمیخواد چیزی بگی
    یه نیم نگاه به رهای در حال گریه انداخت و گفت:حتما دلش درد میکنه
    ابروهامو انداختم بالا و گفتم:چایی نبات چطوره؟
    برزخی نگام کرد که تند تند گفتم:واسه کمرم میگم
    بی توجه به حرفم گفت:شهناز هیچ شربتی واسه دل درد بهت نداد؟
    -کمرم درد میکنهــا
    عصبی گفت:کاری نکن نصف شبی یکی از من بخوری دوتا از دیوار
    اه دیونه،اصلا یه کلمه از دهنت درمیومد میزد کانال جکی جان...لبم رو با زبونم تر کردم و مثل بچه ی آدم گفتم:نه نداده
    سری تکون داد و گفت:میرم داروخونه میگیرم و میام
    -منم میام
    اخماش رو بیشتر کرد توی هم و گفت:نمیخوام برم مهمونی که میخوای پشت سرم راه بیوفتی
    شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:میل خودتون ولی اینجور که رها گریه میکنه الان دیگه تقریبا همه از خواب بیدار میشن
    یه خورده زل زد بهم و بعد نفس پرحرصی کشید و گفت:حاضرشو بیا تو ماشینم
    ذوق زده گفتم:باشه
    از اتاق رفت بیرون که با دو به سمت کمد رفتم،به لطف لباسایی که برای فاطمه و فروزان دیگه کهنه شده بود یه چند دست لباس بیرون و تو خونگی داشتم شلوار لی مشکی و با پالتوی مشکی و با یه شال سورمه ای سرم کردم؛لباسای گرمی هم تن رها کردم و پتوش رو پیچوندم دورش و به طبقه ی پایین رفتم از پله ها حیاط پایین رفتم و با دیدن ماشین سامیار صحنه های قشنگ روز اولی که من رو سوار ماشینش کرد زنده شد به رها نگاه کردم و غمبرک زده گفتم:چقد ذوق کردم میخواییم بریم دَدَ
    داشت از آیینه میپاییدم بهش که نگاه کردم اشاره کرد بیا؛سرم رو به معنی نه بالا بردم که کلافه دستش رو کرد داخل موهاش...عه خو نمیخوام برم از ماشین پیاده شد و عصبی گفت:سوار میشی یا با چک و لگد سوارت کنم
    یهو از دهنم پرید:الان میخوای مثل اون روز شبیه وحش...
    حرفم رو قطع کردم و همینطور داشتم دهنم رو کج و کوله میکردم تا کلمه ای به جای کلمه ی وحشی جایگزین کنم،سرم رو خاروندم و یهو بشکنی از اینکه چیزی به ذهنم خطور کرده زدم و گفتم:آها فهمیدم شبیه وحشتناکا میخوایید رانندگی کنید
    نگاه ترسناکی بهم کرد و اشاره کرد که یعنی سوار شو،به سمت ماشین رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم؛قسم میخوردم که توی این 17 ساله ای که از خدا عمر با عزت گرفتم اینقد از یکی مثه سگ نترسیدم بابام و معلمای مدرسه اگه وضع الآن منو میدیدن مطمئنا یه اسکاری چیزی برای سامیار در نظر میگرفتن؛با ریموت در حیاط رو باز کرد سرعتش رو زیاد کرد ولی نه تا اون حدی که بخواد سکته ام بده به بیرون از پنجره زل زدم و نفسی گرفتم و گفتم:چقد تهران عوض شده
    برگشتم و بهش نگاه کردم به رو به رو زل زده بود و هیچ نمیگفت تو با کی پوست لبم رو کندم و دوباره گفتم:آره تهران خیلی عوض شده خلاصه
    باز چیزی نگفت که دستم رو بردم سمت بازوش و پالتوش رو کشیدم تند و با اخم برگشت نگاهم کرد که گفتم:تهرانو میگم
    ولومش رو یکم برد بالا و گفت:چه مرگته؟
    دستم رو کشیدم و گفتم:هیچی فقط میگم عوض شده تهران
    نگاهش رو ازم گرفت و سیگاری از جیبش درآورد و آتیش زد لپم رو باد کردم و بعد خالی کردم و گفتم:سیگار کشیدن حال میده نه؟
    هیچی نگفت که باز گفتم:میشه یه نخ هم به من بدی؟
    همینطور که به روبه رو خیره بود گفت:نصف شبی چطوری اینقد ور میزنی
    -به آسونی اینو فقط یه زن میفهمه
    پوزخندی زد و گفت:مگه زنی؟
    بیشعور نکبت؛اخمام رو درهم کردم و چشم ازش گرفتم و به خیابون خیره شدم؛یه ذره شعور نداشت با یه دختر چجوری حرف بزنه...بعد از چند دقیقه به داروخونه ی شبانه روزی رسیدیم همینطور که به داروخونه خیره بودم گفت:از ماشین پیاده نمیشی تا من بیام
    سری تکون دادم و که در ماشین رو کوبید بهم و به سمت داروخونه رفت همینکه وارد داروخونه شد،بلافاصله در ماشین رو باز کردم و با رها از ماشین پیاده شدم؛به سمت داروخونه رفتم و درو باز کردم و وارد داروخونه شدم سامیار داشت با یه زن با روپوش سفید حرف میزد؛سلام دادم که زن با دیدن من لبخند پررنگی زد و گفت:سلام بفرمایید چیزی میخواستید؟
    به سامیار که داشت با اخم نگاهم میکرد اشاره ای کردم و زن رو مخاطب قرار دادم و گفتم:با ایشونم
    با همون لبخندش سری تکون داد و شیشه شربتی آورد و روبه من با خوشرویی گفت:بیا خوشگلم
    خرذوق به سمتش رفتم که گفت:بچتون چند وقتشه؟
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:نزدیک بره توی دوماه
    -اوخی عزیزم میشه ببینمش
    پتو رو از روی صورت رها کنار زدم که با ذوق گفت:خیلی نازه ولی نه به خودتون بـرده
    اشاره ای به سامیار کرد و لبخندی زد و ادامه داد:نه به همسرتون
    یه نگاه به سر تا پای خودم کردم و یه نگاه به سرتا پای سامیار؛یعنی من با این تیپ و قیافه میخوردم زن سامیار باشم؟چه باحال میشد من زن این سگ اخلاق میشدم خخخخ...سامیار با اخم به زمین زل زده بود کلا دیگه براتون نگم سامیار اخم کرده خودتون بدونید همیشه اخم داره هروقت تغییر حالت داد خودم خبرتون میکنم روبه اون زن گفتم:ای بابا فعلا که بچه،هنوز چیزی مشخص نیس شبیه کی میشه
    -بله اون که آره
    شربت رو توی پلاستیکی گذاشت و گفت:هر هشت ساعت یه قاشق از این شربت بهش بده مامان کوچولو
    با تعجب زل زدم بهش که ریز ریز خندید و گفت:خداییش سنت خیلی کم میخوره واسه مامان شدن
    سامیار پول شربت رو حساب کرد و خودش از داروخونه بیرون زد...لبخندی به روی زن پاشیدم و گفتم:باید برم الان سگی میشه پاچه امو میگیره
    خندید و گفت:خوشبخت بشین خیلی بهم میاین
    با چشمای گشاد شربت رو برداشتم و ازش خداحافظی کردم...معلوم بود از اون آدما که سریع با هرکسی گرم میگیره و هی الکی تعریف میکنه؛وگرنه من کجا و اون کجا،سوار ماشین شدم که دیدم هنوز داره سیگار میکشه در رو که بستم برگشت و نگاهم کرد شیشه شربت رو از توی جلدش درآوردم و رو به رها گفتم:الان بهت به به میدم دلت خوب بشه،باشه عزیزم
    رهای بیچاره اینقد گریه کرده بود که دیگه به هق هق افتاده بود رها رو یهویی و بی مقدمه گذاشتم روی پای سامیار و گفتم:دختر خوبی باش بغـ*ـل بابا اروم باش تا بهت به به بدم
    سامیار با چشمای گشاد داشت به رها نگاه میکرد همینطور که شربت رو توی قاشق میریختم صدام رو بچگونه کردم و گفتم:بابایی ما لو لو خور خوره نیسیم بخدا ببین چقد ناز و خوردنی ایم
    سامیار هنوز داشت به رها نگاه میکرد انگار که اولین بارش بود بچه میبینه؛دوباره ادامه دادم:دلت میاد منو دوست نداشتی باشی بابایی؛بابایی میگن دخترا بابایین،باباییا دختریین راست میگن؟
    زهرخندی به حرف خودم زدم.چقد این جمله در خصوص من یکی صدق میکرد سعی کردم بابایی بودن خودم رو به یاد نیارم واسه همین لبخندی زدم و باز گفتم:بابایی سر ما رو یکم میگیری بالا تا خاله آهو بهمون شربت بده
    قفسه سـ*ـینه ی سامیار بالا و پایین میشد بعد از مکث طولانی همینطور که به رها خیره بود دستاش رو زیر سر رها برد و یکم آوردش بالا؛شربت رو داخل دهنش ریختم صورتش واسه خوردن شربت جمع شد و گریه سرداد سامیار همونطور که صورتش رو به طرف پنجره چرخونده بود رها رو به سمتم گرفت یه نگاه به سامیار و یه نگاه به رها کردم از دستش گرفتم و بـ..وسـ..ـه ایی روی پیشونیش کاشتم ماشین رو راه انداخت و از داروخونه که یکم دورتر شدیم یاد حرفای اون زن که افتادم شروع کردم ریز ریز خندیدن،برگشت و نگاهم کرد و چیزی نگفت؛نفسی گرفتم و گفتم:میگما آنچنان بدتم نیومد من رو زنت نسبت دادنا
    برگشتم و نگاهش کردم که دیدم داره چپ چپ نگاهم میکنه بادی به غبغب انداختم و گفتم:قشنگ یکی دو سانت با حرف اون زن که گفت من زنتم سرت به نشانه ی افتخار بالا رفت
    اخماش غلیظ تر شد و گفت:دیگه داری زیادی حرف از نوع مفتش میزنی
    -نه خدایی اصلا برق تحسین رو توی چشمات میدیدم
    پوزخندی زد و گفت:حس های خودتو به من نسبت نده
    سری تکون دادم و گفتم:من که میدونم امشب با رویای آهو میخوابی
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:اصلا نذار تو دلت بمونه هر حسی الان بهم داری رو بگو من ناراحت نمیشم از اون دختراشم نیسم بزنم توی گوش طرف چون بهم علاقه داره فوقش جواب نه میشنوی
    لحنم رو شبیه این هندیا کردم و گفتم:فقط ازت خواهش میکنم راجو افسرده نشو
    دستی به دور لبش کشید تا خنده اش رو جمع و جور کنه،لامصب خوبم بلد بود...خو یه بار مثه آدم بخند ببینم چطوری میشی لعنتی؛همینطور که رانندگی میکرد گفت:حواست باشه جلوی کی نشستی و چی بلغور میکنی
    ایـــــش از خود راضی؛چه خودشم تحویل میگیره گودددددی زیلا،دیگه تا خود خونه هیچ حرفی نزدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا