fatemeh t
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2017/01/23
- ارسالی ها
- 171
- امتیاز واکنش
- 4,336
- امتیاز
- 416
بعدم چپ چپ نگاش کردگفت
-ببین آبجی رژقرمزمیزنی میای بیرون هواست باشه ها
هرپنج تامون خندیدیم.
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد .شام مونم خوردیم واومدیم تواتاق لاله ها خوابیده بودن به ساعت نگاه کردم دونیم نصفه شب بود.رفتم توبالکن گشتم دنبالش که کنارماه گیرش آوردم بهش لبخندزدم .نشستم توبالکن یاهاموگرفتم توبغلم ودستاموروش گره زدم تکیمودادم به دیوارو محوش شدم.عادت داشتم شبا قبل ازخوابم برم باهاش حرف بزنم وگرنه غمبادمیکنم.وقتی بچه بودم ومادربزرگم فوت کرد مامانم بهم گفت وقتی کسی میمیره ومیرپیش خداتبدیل میشه به یه ستاره بعدم یه ستاره درخشانوبهم نشون دادوگفت اوناهاش اون مادربزرگته .حالامامان خودمم تبدیل شده به یه ستاره رفته پیش خدا شنیدم خداآدمای خوبوزودمیبره کاش منم اونقدرخوب بودم که الان پیش مامانم بودمو میشدم یه ساره واسه خودم.دوباره بهش نگاه کردم درخشان ترازهمه ستاره های دیگه بود پس اون مامان منه .مامان چرا بدقولی کردی مگه نگفتی برومنم بعدامیام مگه نگفتی برومراقب خودت باش منکه به حرفت گوش دادم پس چرا توبدقولی کردی چرا نیومدی چرا مراقب خودت نبودی ...آره مامان چرا چراچرا؟اشکام پشت سرهم میومدن.چرا بدقولی کردی مگه خودت نگفته بودی آدم بدقول جایی پیش خدانداره پس توچرا بدقولی کردی توکه اینقدباخدابودی توکه اینقدخوب بودی آخه چرا؟دلم برات تنگ شده خیلی زیاد مامان کاش بودی کاش تنهام نمیزاشتی کاش هیچ وقت نمیرفتی پیش خدا.کجایی ؟صدامواصلا میشنوی اصلا حواست به من هست .خودم جواب خودمومیدادم نه نیست نیست اگه بودحداقل میومدبه خوابم اگه حواسش بهم بود الان که دارم گریه میکنم میومدوبغلم میکرداگه حواسش به من بود ...به هق هق افتاده بودم جلودهنموگرفتموکناردستموگازگرفتم که صدام بلندنشه ازشدت بغض به خودم میلرزیدم.اونقدرگریه کردم وبامامانم حرف زدم که کم کم داشت سپیده میزد وصبح میشد آروم رفتم تواتاق به لاله وخسرونگاه کردم یه نیشخندزدم خوش به حالشون فارق ازهرچیزی راحت خوابیدن.افتادم روتخت خوابم پتوروتا سرم کشیدمو به ثانیه نکشیدکه خوابم برد.
-ببین آبجی رژقرمزمیزنی میای بیرون هواست باشه ها
هرپنج تامون خندیدیم.
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد .شام مونم خوردیم واومدیم تواتاق لاله ها خوابیده بودن به ساعت نگاه کردم دونیم نصفه شب بود.رفتم توبالکن گشتم دنبالش که کنارماه گیرش آوردم بهش لبخندزدم .نشستم توبالکن یاهاموگرفتم توبغلم ودستاموروش گره زدم تکیمودادم به دیوارو محوش شدم.عادت داشتم شبا قبل ازخوابم برم باهاش حرف بزنم وگرنه غمبادمیکنم.وقتی بچه بودم ومادربزرگم فوت کرد مامانم بهم گفت وقتی کسی میمیره ومیرپیش خداتبدیل میشه به یه ستاره بعدم یه ستاره درخشانوبهم نشون دادوگفت اوناهاش اون مادربزرگته .حالامامان خودمم تبدیل شده به یه ستاره رفته پیش خدا شنیدم خداآدمای خوبوزودمیبره کاش منم اونقدرخوب بودم که الان پیش مامانم بودمو میشدم یه ساره واسه خودم.دوباره بهش نگاه کردم درخشان ترازهمه ستاره های دیگه بود پس اون مامان منه .مامان چرا بدقولی کردی مگه نگفتی برومنم بعدامیام مگه نگفتی برومراقب خودت باش منکه به حرفت گوش دادم پس چرا توبدقولی کردی چرا نیومدی چرا مراقب خودت نبودی ...آره مامان چرا چراچرا؟اشکام پشت سرهم میومدن.چرا بدقولی کردی مگه خودت نگفته بودی آدم بدقول جایی پیش خدانداره پس توچرا بدقولی کردی توکه اینقدباخدابودی توکه اینقدخوب بودی آخه چرا؟دلم برات تنگ شده خیلی زیاد مامان کاش بودی کاش تنهام نمیزاشتی کاش هیچ وقت نمیرفتی پیش خدا.کجایی ؟صدامواصلا میشنوی اصلا حواست به من هست .خودم جواب خودمومیدادم نه نیست نیست اگه بودحداقل میومدبه خوابم اگه حواسش بهم بود الان که دارم گریه میکنم میومدوبغلم میکرداگه حواسش به من بود ...به هق هق افتاده بودم جلودهنموگرفتموکناردستموگازگرفتم که صدام بلندنشه ازشدت بغض به خودم میلرزیدم.اونقدرگریه کردم وبامامانم حرف زدم که کم کم داشت سپیده میزد وصبح میشد آروم رفتم تواتاق به لاله وخسرونگاه کردم یه نیشخندزدم خوش به حالشون فارق ازهرچیزی راحت خوابیدن.افتادم روتخت خوابم پتوروتا سرم کشیدمو به ثانیه نکشیدکه خوابم برد.