- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
سالن پر بود. با همه سلام و علیک کردیم و رفتیم تو حیاط؛ چون آخر شهریور بود، هوا خنک بود. بعد از چند دقیقه بچهها اومدن پایین. ای جانم همهاشون با لبخند شادی به همه سلام میکردن. رفتن تو جایگاه عقدشون و عاقد اومد و اول سهند و مهتا بله دادن و بعد مهیار و سپیده و بعدش ماهان و آنید. این آنید خَر این قدر عجله داشت که همون اول بله داد. ماهان با عشق نگاهش میکرد. از خدا خواستم همیشه همین جوری عاشق باشن. بعد به فکر ماکان رفتم که واقعاً دوستم داره؟ چرا یه بار نمیگه پس؟!
احساس کردم که دستی دور کمرم اومد. نگاه کردم و دیدم ماکانه. یه لبخند زدم. گفت:
_ چیه؟! تو فکری؟
گفتم:
_نه؛ چیزی نیست عزیزم.
دی جی شروع کرد به موزیک پخش کردن و همهی جوونا ریختن وسط و من هم داشت قرم خشک میشد ولی ماکان سفت کمرم رو چسبیده بود. نوبت رقـ*ـص عروس و دومادا شد و بعد دو تا آهنگ، دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
_ ماکان من برم وسط؟ قرم خشک شد.
گفت:
_ باشه ولی جلب توجه نکن!
یکم اخم کردم و گفتم:
_ من کی جلب توجه کردم؟ الانم میخوام برم برقصم. عروسی خواهر و برادرمه.
بعدش محل ندادم و بلند شدم و رفتم وسط و با سه تا مُنگول این قدر رقصیدم که دیگه پاهام ترکیده بود؛ خواستم برم بشینم که سهند دستم رو گرفت و گفت:
_ پس داداشی چی؟ بامن نمیرقصی؟
گفتم:
_ چاکر داداشمون هم هستیم.
با سهند شروع کردیم رقصیدن و تقریباً هماهنگ میرقصیدیم.
دیگه واقعاً خسته شدم و رفتم سر میزمون. ماکان نبود؛ یه لیوان شربت سر کشیدم و دوباره یکم استراحت کردم و بعدش رفتم وسط. دیگه بابا و مامانم هم با خانواده و بچهها وسط بودن. گشتم ببینم ماکان کجاست که یهو دستم کشیده شد؛ ماکان بود. یه ابروش رو بالا داد و گفت:
_ خسته نباشی!
من هم لوس گفتم:
_ خسته نیستم.
با ماکان هم کلی رقصیدیم. شام هم سرو شد و بعد شام هم تا دو شب بزن و به رقـ*ـص بود. من دیگه چشمام باز نمیشد. سر میز یهو خوابم برد که ماکان اومد بلندم کنه. اصلاً حسش نبود که جوابش رو بدم که صدای بابام اومد و گفت:
_ ماکان جان؛ رؤیا الان تهِ باطریشه. زحمتش با خودت؛ ببرش بالا.
ماکان بغلم کرد، حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم و بگم بیدارم.
فقط صداش رو شنیدم که گفت:
_ دختره مجبوره؟! خودش رو کشت!
دیگه چیزی نفهمیدم تا صبح بیدار شدم و دیدم ای وای، لباسام کو؟! چرا لُ*خ*تم؟ نکنه بهم ت*ج*اوز شده. وای بی آبرو شدم؛ جواب بابا و مامان رو چی بدم؟!
بعدش چرخیدم و دیدم ماکان خوابه! خخ من تا تجـ*ـاوز رفتم؛ یادم رفته بود شوهر کردما! اونم چه شوهری! تجـ*ـاوز که هیچ، خودم ولش نمیکردم لامصب رو.
بلند شدم و دوش گرفتم. اومدم دیدم ماکان هم بیداره.
احساس کردم که دستی دور کمرم اومد. نگاه کردم و دیدم ماکانه. یه لبخند زدم. گفت:
_ چیه؟! تو فکری؟
گفتم:
_نه؛ چیزی نیست عزیزم.
دی جی شروع کرد به موزیک پخش کردن و همهی جوونا ریختن وسط و من هم داشت قرم خشک میشد ولی ماکان سفت کمرم رو چسبیده بود. نوبت رقـ*ـص عروس و دومادا شد و بعد دو تا آهنگ، دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
_ ماکان من برم وسط؟ قرم خشک شد.
گفت:
_ باشه ولی جلب توجه نکن!
یکم اخم کردم و گفتم:
_ من کی جلب توجه کردم؟ الانم میخوام برم برقصم. عروسی خواهر و برادرمه.
بعدش محل ندادم و بلند شدم و رفتم وسط و با سه تا مُنگول این قدر رقصیدم که دیگه پاهام ترکیده بود؛ خواستم برم بشینم که سهند دستم رو گرفت و گفت:
_ پس داداشی چی؟ بامن نمیرقصی؟
گفتم:
_ چاکر داداشمون هم هستیم.
با سهند شروع کردیم رقصیدن و تقریباً هماهنگ میرقصیدیم.
دیگه واقعاً خسته شدم و رفتم سر میزمون. ماکان نبود؛ یه لیوان شربت سر کشیدم و دوباره یکم استراحت کردم و بعدش رفتم وسط. دیگه بابا و مامانم هم با خانواده و بچهها وسط بودن. گشتم ببینم ماکان کجاست که یهو دستم کشیده شد؛ ماکان بود. یه ابروش رو بالا داد و گفت:
_ خسته نباشی!
من هم لوس گفتم:
_ خسته نیستم.
با ماکان هم کلی رقصیدیم. شام هم سرو شد و بعد شام هم تا دو شب بزن و به رقـ*ـص بود. من دیگه چشمام باز نمیشد. سر میز یهو خوابم برد که ماکان اومد بلندم کنه. اصلاً حسش نبود که جوابش رو بدم که صدای بابام اومد و گفت:
_ ماکان جان؛ رؤیا الان تهِ باطریشه. زحمتش با خودت؛ ببرش بالا.
ماکان بغلم کرد، حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم و بگم بیدارم.
فقط صداش رو شنیدم که گفت:
_ دختره مجبوره؟! خودش رو کشت!
دیگه چیزی نفهمیدم تا صبح بیدار شدم و دیدم ای وای، لباسام کو؟! چرا لُ*خ*تم؟ نکنه بهم ت*ج*اوز شده. وای بی آبرو شدم؛ جواب بابا و مامان رو چی بدم؟!
بعدش چرخیدم و دیدم ماکان خوابه! خخ من تا تجـ*ـاوز رفتم؛ یادم رفته بود شوهر کردما! اونم چه شوهری! تجـ*ـاوز که هیچ، خودم ولش نمیکردم لامصب رو.
بلند شدم و دوش گرفتم. اومدم دیدم ماکان هم بیداره.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: