کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
سالن پر بود. با همه سلام و علیک کردیم و رفتیم تو حیاط؛ چون آخر شهریور بود، هوا خنک بود. بعد از چند دقیقه بچه‌ها اومدن پایین. ای جانم همه‌اشون با لبخند شادی به همه سلام می‌کردن. رفتن تو جایگاه عقدشون و عاقد اومد و اول سهند و مهتا بله دادن و بعد مهیار و سپیده و بعدش ماهان و آنید. این آنید خَر این قدر عجله داشت که همون اول بله داد. ماهان با عشق نگاهش می‌کرد. از خدا خواستم همیشه همین جوری عاشق باشن. بعد به فکر ماکان رفتم که واقعاً دوستم داره؟ چرا یه بار نمیگه پس؟!
احساس کردم که دستی دور کمرم اومد. نگاه کردم و دیدم ماکانه. یه لبخند زدم. گفت:
_ چیه؟! تو فکری؟
گفتم:
_نه؛ چیزی نیست عزیزم.
دی جی شروع کرد به موزیک پخش کردن و همه‌ی جوونا ریختن وسط و من هم داشت قرم خشک می‌شد ولی ماکان سفت کمرم رو چسبیده بود. نوبت رقـ*ـص عروس و دومادا شد و بعد دو تا آهنگ، دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
_ ماکان من برم وسط؟ قرم خشک شد.
گفت:
_ باشه ولی جلب توجه نکن!
یکم اخم کردم و گفتم:
_ من کی جلب توجه کردم؟ الانم می‌خوام برم برقصم. عروسی خواهر و برادرمه.
بعدش محل ندادم و بلند شدم و رفتم وسط و با سه تا مُنگول این قدر رقصیدم که دیگه پاهام ترکیده بود؛ خواستم برم بشینم که سهند دستم رو گرفت و گفت:
_ پس داداشی چی؟ بامن نمی‌رقصی؟
گفتم:
_ چاکر داداشمون هم هستیم.
با سهند شروع کردیم رقصیدن و تقریباً هماهنگ می‌رقصیدیم.
دیگه واقعاً خسته شدم و رفتم سر میزمون. ماکان نبود؛ یه لیوان شربت سر کشیدم و دوباره یکم استراحت کردم و بعدش رفتم وسط. دیگه بابا و مامانم هم با خانواده و بچه‌ها وسط بودن. گشتم ببینم ماکان کجاست که یهو دستم کشیده شد؛ ماکان بود. یه ابروش رو بالا داد و گفت:
_ خسته نباشی!
من هم لوس گفتم:
_ خسته نیستم.
با ماکان هم کلی رقصیدیم. شام هم سرو شد و بعد شام هم تا دو شب بزن و به رقـ*ـص بود. من دیگه چشمام باز نمی‌شد. سر میز یهو خوابم برد که ماکان اومد بلندم کنه. اصلاً حسش نبود که جوابش رو بدم که صدای بابام اومد و گفت:
_ ماکان جان؛ رؤیا الان تهِ باطریشه. زحمتش با خودت؛ ببرش بالا.
ماکان بغلم کرد، حتی نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم و بگم بیدارم.
فقط صداش رو شنیدم که گفت:
_ دختره مجبوره؟! خودش رو کشت!
دیگه چیزی نفهمیدم تا صبح بیدار شدم و دیدم ای وای، لباسام کو؟! چرا لُ*خ*تم؟ نکنه بهم ت*ج*اوز شده. وای بی آبرو شدم؛ جواب بابا و مامان رو چی بدم؟!
بعدش چرخیدم و دیدم ماکان خوابه! خخ من تا تجـ*ـاوز رفتم؛ یادم رفته بود شوهر کردما! اونم چه شوهری! تجـ*ـاوز که هیچ، خودم ولش نمی‌کردم لامصب رو.
بلند شدم و دوش گرفتم. اومدم دیدم ماکان هم بیداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با نیش باز گفتم:
    _ صبح بخیر آقایی.
    کلافه گفت:
    _ صبح به خیر.
    بلند شد و رفت حموم. شونه‌ام رو بالا انداختم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. دیدم این شش تا خُل و چل نشستن و نیششون بازه؛ البته همتا جون و عمو نبودن. بلند داد زدم:
    _ سلام بر غنچه‌های شکفته شده. کِیفتون کوکه؟! دماغاتون چاقه؟!
    دخترا جیغ کشیدن و گفتن:
    _ زهرمار!
    _ بی شعورا!
    پسرا اعتراض کردن و اسمم رو صدا زدن:
    _ رؤیا!
    _ ایش! زن ذلیلا.
    نسشتم و گفتم:
    _ خب کاچیاتون رو خوردید؟!
    مهتا و سپی سرخ شدن اما آنید گفت:
    _ آره بابا؛ من که دو تا کاسه خوردم.
    به ماهان نگاه کردم و گفتم:
    _ ماهان اگه از الان جلوش رو نگیری، قد گاو می‌شه؛ دیگه از در اتاق رد نمی‌شه.
    آنید جیغ کشید و ماهان رو صدا زد که ماهان اخم کرد و گفت:
    _ هی زن داداش؛ زنم رو اذیت نکن که زنده‌ات نمی‌ذارم.
    که صدای ماکان اومد که خیلی جدی گفت:
    _ کافیه انگشتت بهش بخوره؛ اون وقت می‌بینی چی می‌شه.
    بچه‌ها همه سوت زدن و من به ماکان نگاه می‌کردم و قربون صدقه‌‎‌اش می‌رفتم. یه لحظه که بچه‌ها حواسشون نبود، براش بـ*ـوس فرستادم که لباش کج شد؛ یعنی لبخند زد. بعد به داداشاش گفت:
    _ پاشید؛ کلی کار داریم.
    بلند شدن و سهند هم باهاشون رفت. من هم تا تونستم بچه‌ها رو اذیت کردم. مهتا همه‌اش سرخ می‌شد اما سپی و آنید با پرویی جوابم رو می‌دادن. بعدش هم آهنگ گذاشتیم و کلی مسخره بازی در آوردیم. بعدش هم که آقاهامون اومدن، هر کدوممون رفتیم تو اتاقای خودمون. یکم واسه ماکان دلبری کردم که آخرش دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:
    _ دلبری نکن!
    دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم:
    _ واسه آقا دلبری نکنم، واسه کی بکنم؟
    زمزمه کرد:
    _ پس عواقبش پای خودت.
    لبخند زدم و خواست بوسم کنه که در رو زدن. ماکان زیر لب گفت:
    _ لعنت به هر چی آدم وقت نشناس.
    ولم کرد و رفتم در رو باز کردم که قیافه‌ی شیطون این سه تا کله پوک رو دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    رفتم بیرون و اخم کردم و گفتم:
    _ هی با شما دوتا ور پریده‌هام؛ اگه بخواید از این به بعد این مسخره بازی‌ها رو در بیارین، کاری می‌کنم که مرغ‌های آسمون به حالتون گریه کنن؛ فهمیدین؟!
    سپی: ایش! خب بابا یه شوخی بود!
    آنید: جنبه داشته باش.
    _ آقا من جنبه دارم؟!
    مهتا: باشه زن داداش؛ حرص نخور.
    _ مگه می‌ذارید.
    آنید: خب بابا.
    سپی: گفتیم این مهتا که آخر هفته می‌ره تهران. حداقل تا اون موقع کنار هم باشیم!
    با گریه‌ی الکی گفتم:
    _ مهتا تو نمی‌تونی این کار رو با من بکنی؛ تو نباید من رو تنها بذاری.
    آنید اومد بغلم کرد و گفت:
    _ اَه آروم باش. رؤیا این بازی زمونه‌اس؛ اون باید بره.
    مهتا: ناراحت نباش.
    _دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:
    _ تو جات همیشه اینجاس.
    سپی قلبش رو گرفت و گفت:
    _ من طاقت این همه ناراحتی رو ندارم.
    چهار نفر، هم دیگر رو بغـ*ـل کردیم و الکی گریه می‌کردیم و مهتا رو صدا می‌زدیم. خیلی رفته بودیم تو عمق نمایشی که راه انداخته بودیم که با صدای شوهرامون به خودمون اومدیم، البته آقای من چیزی نمی‌گفت فقط نگاهم می‌کرد.
    ماهان: خاک تو سرتون.
    مهیار: نُچ نُچ؛ شما دیگه کی هستید؟!
    سهند جواب داد:
    _ چهار تا خُل و دیوونه.
    آنید و مهتا و سپی شروع کردن با شوهراشون کل کل کردن؛ ماکان دستش رو انداخت دور کمرم و جدی گفت:
    _ بس کنید؛ من الان می‌خوام استراحت کنم؛ بهتره صدا از هیچ‌ کدومتون در نیاد.
    همه ساکت شدن و ما رفتیم تو و در رو بست. با هم رفتیم سمت تخت و دراز کشید و بغلم کرد و با لحن دستوری گفت:
    _ بخواب.
    _ آخه خوابم نمی‌آد؛ تو که الان بیدار شدی؛ چطوری می‌تونی بخوابی؟!
    ماکان: چون تا صبح بیدار بودم؛ تازه خوابیده بودم که با سر و صدا بیدار شدم.
    _ چرا نخوابیدی؟
    یکم نگاهم کرد و گفت:
    _ بخوابیم.
    پوفی کشیدم و چشمام رو بستم و سرم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و به صدای قلبش گوش می‌دادم که خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    حس کردم که کسی داره با موهام بازی می‌کنه، چشمام رو باز کردم که دیدم ماکان بیداره و دستش روی صورتمه. یه بـ*ـوس کوچولو به دستش زدم. گفتم:
    _ سلام آقا.
    یه لبخند زد و گفت:
    _ سلام چه عجب بیدار شدی.
    خندیدم و گفتم:
    _ حالا مثلاً نمی‌خواستم بخوابم؛ ساعت چنده؟
    گفت :
    _ 4.
    سریع روی تخت نشستم و گفتم:
    _ نه بابا؟
    گفت:
    _ آره بابا. پاشو بریم یه چیزی بخوریم؛ گشنمه.
    با هم دیگه اومدیم پایین و باز هم خلوت بود.
    رفتیم آشپزخونه و بی بی جونم داشت کار می‌کرد. رفتم بغلش کردم و گفتم:
    _ قربونت برم من؛ خاتونم خسته نباشی.
    برگشت یه بوسم کرد و گفت:
    _ خدا نکنه دختر گلم.
    ماکان هم سلام داد و روی صندلی نشست و گفت:
    _ بی بی یه چیز بده بخوریم که گشنمه.
    بی بی هم قربون صدقه‌اش رفت و گفت:
    _ ناهارتون رو کنار گذاشتم؛ الان میارم.
    باز هم تو سکوت غذامون رو خوردیم.
    گفتم:
    _ ماکانی حالا چیکار کنیم؟ هیچکی هم نیست.
    گفت: من باید برم هم یه سر به روستا بزنم و هم اینکه کارام عقب افتاده؛ ببین دخترا کجان، برو پیششون. ولی جایی نریا؛ یا بهتره قبلش خبر بدی.
    منم مثل یه خانم فقط گفتم:
    _ باشه.
    زنگ زدم مهتا و گفتم:
    _ کجایین؟
    گفت:
    _ با بچه‌ها اومدن پشت عمارت نشستن و من هم برم اونجا. فردا مثل اینکه سهند و مهتا می‌خواستن برن تهران دیگه تابستون هم تموم شد. رفتم دیدم مرغ و خروس های منافق لم دادن و دارن حرف می‌زنن.
    پشت سر آنید بودم و نفهمیده بودن که من اومدم. خیلی آهسته آهسته نزدیک شدم و یه پخ بلند گفتم:
    _ پـخ!
    همشون جیغ کشیدن ولی ماهان همچین یه جیغ زنونه زد که پخش زمین شدم. دیدش که ضایع شده و با همون لحن زنونه گفت:
    _ خدا نکشتت دختر؛ گوشت تنم رفت. ایش.
    از خنده ترکیده بودیم.
    نشستم پیششون و کمِ کم سه ساعت فقط حرف زدیم. ما سه تا از خاطراتمون می‌گفتیم.
    سپی گفت:
    _ راستی رؤیا الان من و تو و آنید باید چیکار کنیم؟ برا درسمون؟ باز هم مثل همیشه کنار همیم. برا دانشگاه چیکار کنیم؟
    گفتم:
    _ راست می‌گی. اصلاً بهش فکر نکرده بودم. خُب معلومه ادامه می‌دیم. دیگه باید با ماکان هم حرف بزنم ببینم چی می‌گـه.
    رفتم تو فکر؛ اصلاً یادم نبود. امشب یا فردا حتماً باید بهش بگم. نمی‌شه ول کرد که.
    کم کم بلند شدیم و اومدیم سمتِ عمارت. مهتا خیلی گرفته بود؛ ای جانم؛ حق داشت. خب سخت بود براش که بره از جایی که بچگی اون جا بوده و بزرگ شده.
    یکم نشستیم دور هم و فیلم نگاه کردیم. ساعت نُه شبه که ماکان هنوز نیومده. حتماً سرش شلوغه که تا الان نیومده. نیم ساعت دیگه هم گذشت که بالاخره آقا اومدن.
    رفتم جلو و سلام دادم و خسته نباشی گفتم. معلوم بود خسته شده؛ با یه لبخند جوابم رو داد. سریع به خدمتکارا گفتم:
    _ میز رو بچینین.
    همگی شام خوردیم.
    یکمی ماهان و مهیار تو خودشون بودن و مهتا رو از خودشون دور نمی‌کردن. قرار شد صبح زود حرکت کنن و برای همین تا دوازده شب دور هم نشستیمو بعدش با سهند و مهتا خداحافظی کردیم و قول گرفتیم که زود زود بیان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سه ماه از زندگی ما چند نفر گذشته. الان وسطای آذریم. واقعاً طبیعت اینجا عالیه! تمام برگ‌ها رنگ طلایی گرفتن و ماه دیگه حتماً همشون کامل می‌ریزن.
    تو این چند ماه مهتا، ماهی دو دفعه می‌اومد و می‌رفت. مامان و بابام هم یه بار بیشتر نیومدن. به ننه‌ام می‌گم:
    _ دلم تنگ شده؛ می‌خوام بیام؛ یا شما بیاید.
    می‌گـه:
    _ وای نه! تو رو خدا نیایا!
    می‌گم:
    _ وا؛ چرا آخه؟ چی شد؟
    می‌گـه:
    تازه داره به ما هم، مثل اوایل ازدواجمون خوش می‌گذره. ما خودمون به هوای دیدنت می‌آیم که مسافرت هم برامون باشه.
    گفتم:
    _ واقعاً که خوبه شوهر کردم وگرنه آرزو به دل می‌موندی، ننه.
    گفت:
    _ زر نزن بابا؛ برم به خودم برسم؛ الان شوهرم میاد. سلام برسون؛ بای عزیزم.
    یعنی هنگ کردم، این چه بی جنبه شده بود. هر چند خودم هم دسته کمی از ننم ندارم.
    با سپیده و آنید شروع کردیم که واسه کنکور بخونیم.
    اونا هم خدا رو شکر کنار هم خوش بودن.
    یه نگاه به ساعت کردم؛ ماکان دیگه باید می‌رسید خونه. بلند شدم و اتاق رو یکم تمیز کردم و به خودم رسیدم. یه نیم ساعت شد که آقامون اومد. رفتم جلو و سلام دادم و خسته نباشی گفتم. یه بـ*ـوس آبدار هم کردم؛ یکم دراز کشیدیم که واسه شام صدامون کردن. رفتیم پایین و سر میز نشستیم . همه بودن؛ کل خانواده‌ی ما.
    ماهان و آنید که همیشه‌ی خدا کل کل داشتن و ماهان خیلی اذیت می‌کرد و آنید هم که دمش گرم؛ اصلاً کم نمی‌آورد.
    باز هم تو سکوت غذا خوردیم که یهو پام درد گرفت و نزدیک بود جیغ بزنم. سرم رو آوردم بالا و دیدم سپی با مظلومیت داره نگاهم می‌کنه.
    زیر لب فقط فحش دادم و بد گفتم:
    _ چته؟
    گفت:
    _حوصله‌ام سر رفته.
    یه چشم غره رفتم و گفتم:
    _ مرض نگیری آخه.
    بعد شام ماکان یکم کنارمون نشست و گفت:
    _ خسته‌اس و می‌خواد بخوابه.
    من هم مجبوری بلند شدم و گفتم: شب بخیر.
    ولی خوابم نمی‌اومد و دوس داشتم کنار بچه‌ها باشم.
    ماکان گفت: اگه خوابت نمی‌آد؛ پیش بچه‌ها باش و بعد بیا. گفتم:
    _ ناراحت نمی‌شی؟
    گفت:نه.
    پیشونیم رو بوسید و رفت بالا.
    با بچه‌ها قرار شد اسم و فامیل بازی کنیم و ماهان همش چرت و پرت می‌نوشت و اعصاب آنید رو خورد می‌کرد و ما هم برا کاراشون می‌خندیدیم.
    یه نگاه به ساعت کردم و دیدم 12 شده؛ دیگه من هم شب بخیر گفتم و رفتم بالا و آروم در رو وا کردم که ماکان یه موقع بیدار نشه؛ لباسم رو با یه لباس خواب خیلی خوشگل عوض کردم و رفتم آروم کنارش خوابیدم. آخیش! چه خوبه خواب؛ تا چشام رو بستم، ماکان برگشت طرفم و بغلم کرد و با صدای خواب آلود گفت:
    _ اومدی؟
    گفتم: وای ببخشید بیدارت کردم؟
    گفت: اصلاً خواب نبودم.
    منتظر من بوده؛ چنان ذوق مرگ شدم که خدا می‌دونه؛ گفتم:
    _ چرا عزیزم؟ خسته بودی می‌خوابیدی.
    گفت: تا تو کنارم نباشی خوابم نمی‌بره.
    یه بـ*ـوس به لبام زد و گرفت خوابید.
    صبح شد و ماکان داشت آماده می‌شد که بره و گفت:
    _ رویا معلوم نیس که کی بیام؛ اگه چیزی خواستی زنگ بزن بهم.
    من هم باشه ای گفتم و باز خوابیدم؛ دیگه ظهر بود که بیدار شدم. جدیداً هم خیلی می‌خوابیدم و هم کسل بودم. خیلی تنبل شدم انگاری.
    رفتم پایین و همتا جون نشسته بود و من رو دید و گفت:
    _ به به! عروس خوشگلم بیدار شد. ضعف نکردی دختر؟
    گفتم:
    _ چرا اتفاقاً.
    همتا جون اومد سمتم و گفت:
    _ بیا مادر؛ بیا بریم یه چیزی بخوری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    تو آشپزخونه، دور میزا نشسته بودیم و من داشتم صبحونم رو می‌خوردم و همتا جون هم از قدیم برام می‌گفت که بچه ها شیطنت می‌کردن ولی ماکان همیشه جدی بوده و حواسش جمع بوده.
    کلی خورده بودم و گفتم:
    _ یه سر برم تا روستا و بیام و یه سر هم به دکی جون و سوسن بزنم. خیلی وقته که ازشون خبر ندارم.
    ***
    از عمارت اومدم بیرون و هوای شمال همیشه سرد و بارونی می‌شد؛ خدا رو شکر بارون نمی‌اومد؛
    ولی زمین خیس بود. رسیدم به روستا و یه راست رفتم درمانگاه و رفتم دربزنم که از اتاق صدا می‌اومد؛ انگار مریض داشت؛ منتظر شدم تا کارش تموم شه و یه دو سه تا مریض دیگه هم بودن و اونا رو هم انگار ویزیت کرد که کم کم خلوت شد و رفتم در زدم و گفتم:
    _ اجازه هست دکی جون؟!
    سرش رو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _ ببین کی اینجاست؛ دختر زبون دراز. چه عجب بی معرفت؛ بیا تو.
    با خنده داخل شدم و رفتم جلو و دست دادم و گفتم: ببخشید؛ واقعا نشد که بیام. امروز هم گفتم هم پیاده روی کرده باشم و هم یه سر به شما بزنم؛ خانومت کو؟ کجاست؟ خوبه؟
    گفت:
    _ ممنون؛ اون هم خوبه. خونس؛ گاهی اوقات می‌گفت رویا دیگه خبری ازمون نمی‌گیره. من هم آرومش می‌کردم. خودت چه خبر؟ با آقاتون خوبه ؟
    گفتم:
    _ اون هم خوبه؛ ما هم می‌گذرونیم.
    یه لحظه سکوت شد و سهیل گفت:
    _ رویا، خوب شد اومدی؛ می‌شه یه کار بگم و انجام بدی؛ یعنی همراهیم کنی؟
    گفتم:
    _ خب چی هست؟ شاید بتونم.
    گفت:
    _ پس فردا تولد سوسن می‌شه. می‌آای بریم با هم یه کادویی براش بگیریم. یکم فکر کردم و ماکان هم که دیر می‌اومد. بهتر از بیکاریه؛ گفتم:
    _ باشه پس الان بریم که من باید زود بر گردم.
    گفت:
    _ باشه انگار مریض دیگه‌ای هم ندارم.
    با هم از درمانگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم که بریم سمتِ شهرشون.
    یه چهل دقیقۀ دیگه رسیدیم و در و اطراف پر مغازه بود و از تابلوها فهمیدم اومدیم شهر باران رشت.
    یکم گشتیم و چند تا مغازۀ لباس فروشی رفتیم که چیز جالبی نداشتن.
    یکم فکر کردم و گفتم:
    _ سهیل، سوسن بیشتر از چی خوشش میاد؟ می‌دونی؟
    گفت:
    _ از عطر و لباس و این چیزا ولی همش رو گرفتم و دلم می‌خواد یه چیز دیگه بگیرم و یکم فکر کردم و گفتم:
    _ خودشه؛ بریم یه طلا فروشی.
    با هم داخل مغازه شدیم و گفتم:
    _ آقا یه گردبند می‌خوام که اسم سهیل به لاتین نوشته شه؛ تا پس فردا هم می‌خوام.
    سهیل انگار خوشش اومده بود و یه نگاه راضی بهم انداخت.
    سفارش رو دادیم که تقریباً ساعت 4 بود و گشنم شده بود؛ گفتم:
    _ بهتره برگردیم.
    که سهیل گفت:
    _ کجا آجی کوچیکه؟ بعد کلی گشتن، بریم یه چیزی بخوریم.
    من هم گشنم بود و قبول کردم.
    همش احساس می‌کردم وقتی از طلا فروشی اومدیم بیرون، یکی داره نگا هم می‌کنه ولی یکم اطرافم رو نگاه و دیدم کسی نیس.
    با کلی خنده و شوخی، ساندویچامون رو خوردیم و بلند شدیم که دیگه بیایم سمتِ خونه.
    تقریبا شش رسیدم جلو در عمارت رفتم و تو و سلام دادم که سپی گفت:
    _ ور پریده کجا بودی باز؟
    گفتم: رفتم روستا یکم.
    دیگه دور هم جمع شده بودیم و حرف می‌زدیم و چایی می‌خوردیم.
    رفتم بالا که استراحت کنم و یه چند دقیقه بعد، در محکم باز شد و ماکان بود. بلند شدم رفتم طرفش که بغلش کنم؛ سلام دادم که محکم هُلم داد و افتادم رو تخت. در رو بست و قفل کرد؛ چقدر ترسناک شده بود.
    با تعجب گفتم:
    _ چیکار می‌کنی؟ چی شده آخه؟ چرا اخم کردی، ترسناک شدی؟
    اومد جلو و من هم وایستادم که یه دونه محکم زد تو صورتم؛ جوری که گوشم صوت کشید.
    نگاهش کردم و گفتم:
    _ چته؟ تو به چه حقی دست روم بلند می‌کنی؟
    گفت:
    _ خفه شو، خفه هرزۀ آشغال. آره دیگه کاریت نداشتم؛ خوشی زد زیر دلت که با این و اون می‌پری؟ گریه می‌کردم و می‌گفتم:
    _ من چیکار کردم که می‌گی هـ*ـر*زه؟ هان؟
    یه دونه دیگه محکم زد و این دفعه خیلی ترسناک بود و من رو انداخت رو تخت و با دستاش گلوم رو محکم فشار داد و می‌گفت:
    _ می‌کشمت آشغال؛ تا حالا هیچ خری نتونسته به ماکان نارو بزنه؛ تو که هیچ خری نیستی.
    دیگه نفس نداشتم که انگار متوجه شد و بلند شد و موهام رو کشید و محکم می‌زد تو صورتم و فحش می‌داد و نمی‌ذاشت حرف بزنم؛ آخه چی شده که اینطوری می‌کنه؟! دیگه حال نداشتم. محکم من رو می‌زد؛ حتی چند دفعه هم لگد زد به پهلوم که بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با درد چشمام رو باز کردم و هوا تاریک شده بود. من همون جا، کفِ اتاق افتاده بودم و ماکان نبود. بلند شدم؛ بدنم و صورتم خیلی درد می‌کرد. رفتم جلو آینه؛ یا خدا! صورتم رو چیکار کرده؛ عصبی شدم و سریع یه ساک برداشتم و چند دست لباس انداختم توش و گوشی و شارژرم رو هم برداشتم و با کیف پولم راه افتادم.
    خدا رو شکر هیچکی نبود؛ مگه ساعت چند بود؟ به گوشیم نگاه کردم و دیدم یک شبه. یعنی من از 8 تا الان بی هوش بودم ماکان و بی شعور من رو همون جوری ول کرده بود؟
    سریع رفتم سمتِ تاکسی که همیشه تو روستا بودن و گفتم:
    _ آقا دربست؛ می‌خوام برم.
    آدرس رو دادم که یکم بد نگاهم کرد و گفت:
    _ آبجی این چه وضعشه آخه؟ اول بیا بریم دکتر.
    گفتم: نه آقا؛ اگه می‌شه، لطفاً بریم.
    یه پوفی کرد و گفت:
    _ باشه سوار شو.
    تو ماشين خوابم برد و با صدای راننده بیدار شدم که گفت:
    _ رسیدیم.
    پیاده شدم و کرایه‌اش رو دادم. ساعت 8 صبح بود. خدا کنه باشن؛ به امید اونا اومدم.
    چند بار در زدم و دیگه نا امید شده بودم که در باز شد.
    با دیدنم اول تعجب کرد؛ سریدار ویلامون بود؛ بعد گفت:
    _ خدا مرگم بده! چی شده خانوم جان؟! چه بلایی سرت اومده؛ بلا میسر؟
    سلام دادم و گفتم:
    _ چیزی نیست لطیفه خانوم؛ بیام تو؟ خیلی خسته‌ام.
    گفت:
    _ بله بله؛ بفرما خانوم جان؛ خونه‌ی خودته.
    دلم هم واسه اینجا تنگ شده بود.
    رفتم داخل ویلا. همه چی مرتب بود و مثل همیشه رفتم تو اتاقم که لطیفه هم دنبالم بود و کمکم کرد که روی تخت دراز بکشم. خیلی بدنم کوفته بود؛ گفتم:
    _ ببین لطیفه خانوم، به هیچ کی نگو اینجام؛ زنگ زدن و هر چی گفتن، چیزی نمیگیا! باشه؟
    گفت:
    _ آخه خانوم جان؛ دردت به جونم، کی این طوری باهات کرده؟ شنیدم ازدواج کردی.
    گفتم:
    _ آره؛ می‌خوام تنها باشم. نذار کسی بفهمه که اینجام؛ باشه؟
    گفت:
    _ چشم خانوم جان، هر چی شما بگید. بخواب دختر جان؛ بخواب که برات برم چیزی درست کنم تا بخوری؛ جون نمونده تو تنت.
    همین که رفت، یکم به کار ماکان فکر کردم. آخه مگه آدم دیونس تا صبح خوب باشه و بعد شب این جوری کنه.خیلی کلنجار رفتم. فهمیدم نکنه من و سهیل رو دیده که می‌گفت هـ*ـر*زه.
    به قدری عصبی بودم که فحشش دادم؛ مرتیکه‌ی بی شعور! نذاشت لااقل حرف بزنم و جریان رو بگم. یعنی به خاطر یه سوءتفاهم این کار رو کرد؟ این قدر شکاک بود؟ دیگه نمی‌خوامش؛ این که یه همراه شدن رو دیده، وای به حال بقیه‌اش. این قدر غر زدم تا خوابم برد.
    با صدای لطیفه بیدار شدم؛ آخیش یکم بهتر شده بود.
    لطیفه: بیاید خانوم جان، یکم غذا بخورید و جون بگیرید.
    به سینی غذا نگاه کردم؛ خیلی گشنه‌ام بود و از دیشب چیزی نخورده بودم.
    غذا فسنجون بود و با کلی اشتها خوردم.
    رفتم پایین و از لطیفه خانوم تشکر کردم. رفتم بیرون؛ دریا چند دقیقه بیشتر باهام فاصله نداشت؛ از ویلا زدم بیرون و قدم زنون رسیدم به ساحل.
    هوا سرد بود و خیلی هم گرفته بود؛ مثل دلِ من.
    گریه‌ام گرفت و یاد اون شب افتادم که ماکان با بی رحمی می‌زد و انگار نه انگار که آدمم؛ حداقل می‌ذاشت حرف بزنم تا همه چی درست می‌شد. حقشه؛ دیگه نمی‌خوام ببینمش.
    دلم رو بد جور شکوند.
    زیاد کنار ساحل نتونستم وایستم و سرما زیاد بود.
    برگشتم ویلا و رفتم تو؛ آخیش! چقدر گرمه.
    لطیفه خانوم یه استکان چایی با کیک برام آورد؛ گفت:
    _ چیزی نمی‌خواید؛ دیگه؟
    یه تشکر کردم و تلویزیون روشن کردم.
    یه لحظه گوشیم رو ور داشتم که سایلنت بود و متوجه نشده بودم.
    اوووف چه خبره؟! بالای 50 تا میس کال بود و 36 تا هم اس اومده؛ بازشون کردم.
    همگیشون اس داده بودن و اظهار نگرانی کرده بودن.
    ماکان بیشعور هم بود نوشته بود:
    _ رؤیا کجایی؟ مگه این که دستم بهت نرسه؛ حالا من رو دور می‌زنی گربه وحشی؟ صبر کن فقط پیدات کنم، زنده‌ات نمی‌ذارم؛ دختره‌ی نفهم؛ کجایی؟ جواب بده.
    این هم که همه‌اش تهدید کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    گوشی دستم بود که زنگ خورد و نگاه کردم و دیدم ماکانه. محل ندادم؛ چون واقعاً پروعه.
    بذار این قدر زنگ بزنه تا ببینم می‌تونه باز تهدید کنه.
    رو همون مبل باز خوابم برد و احساس کسلی زیادی داشتم.
    دیگه بلند شدم و هوا تاریکِ تاریک بود و به ساعت نگاه کردم. 8 بود؛ چقدر خوابیده بودم.
    خدا کنه شب خوابم ببره.
    رفتم تو اتاقم و لباسام رو از ساک در آوردم. حوله از کمد ور داشتم و رفتم حموم. آخیش؛ چه حالی داد، آب گرم آدم رو زنده می‌کنه.
    بعد نیم ساعت بیرون اومدم و رفتم جلو آینه و گونه‌ام کبود و سیاه شده بود. پشت پلکم هم یه خط سیاه افتاده بود و باد کرده بود.
    کنار لبم کبود بود و کلاً کوبیده بود؛ دیگه گفته بزنه نکنه جایی سالم تو صورتم بمونه.
    یکم ازش بدم اومده بود؛ من هیچ اشتباهی نکردم ولی اون... اوف! بیخیالش؛ با فکر کردن چیزی درست نمی‌شه.
    لباسام رو پوشیدم و معده‌ام و زیر دلم درد می‌کرد. البته یه چند وقتی بود ولی گفتم شاید چیز مهمی نباشه.
    اومدم تو حال و لطیفه خانوم گفت:
    _ خانوم جان؛ شام آماده‌اس؛ برات بیام؟
    دیدم اشتها ندارم و گفتم:
    _ نه؛ مرسی لطیفه جون؛ برو استراحت کن؛ گشنه‌ام شه، خودم می‌خورم.
    بعداز رفتن لطیفه مونده بودم که چیکار کنم. گوشیم رو ورداشتم که داشت زنگ می‌خورد. شماره‌ی آشنا نبود. ورداشتم و دمِ گوشم گذاشتم؛ ولی حرف نزدم. دیدم یه مرده و گفتم:
    _ ماکان؟
    ولی نه صداش فرق داشت.
    گفت:
    _ الو رؤیا، کجایی؟ صدام رو داری؟ منم سهیل.
    آه؛ دکی خودمونه که. سلام دادم که گفت:
    _ معلومه کجایی؟ کل روستا دنبالتن؛ از همه چی خبر دارم؛ آقات هم اومد دم خونه‌ام و حسابی غوغا کرد.
    گفتم:
    _ مگه چی شده؟
    گفت:
    _ اومد گفتش که با زن من می‌ری بیرون؟ ناکِس می‌کشمت. هم فحش می‌داد و هم می‌زد؛ نامرد. داد زد که چه طور جرأت می‌کنی؟ من اربـاب این روستام؛ پدرت رو در می‌آرم. بیچاره سوسن داشت سکته می‌کرد.
    خیلی ناراحت شدم؛ ماکان به جا این که بپرسه که قضیه چیه، این همه سر و صدا کرده.
    سهیل گفت:
    _ من هم داد زدم که این قدر اربـاب اربـاب نکن. اگه عاقلی، به جا زدن و فحش دادن، صبر کن به حرفام گوش کن. این قدر عصبی بود که نمی‌شد جلوش رو گرفت. گفتم: اولاً داری به زنت تهمت می‌زنی، دوماً جریان اینه که... و جریان اون روز رو براش گفتم؛ حتی گفتم بریم طلا فروشی.مثلِ این که اونجا هم گفته بودن که کادو می‌خواستن؛ یه آقایی برا همسرشون؛ انگار خواهرشون هه همراهشون بودن.
    _ خب؛ خدا رو شکر لااقل فهمید که جریان چیه.
    از سهیل معذرت خواستم که گفت:
    _ نه من بهش حق می‌دم؛ مردِ هر کی باشه هم قاطی می‌کنه.
    هر چی هم گفت آدرس بده، گوش نکردم؛ چون باید آدم می‌شد.
    با دکی هم خداحافظی کردم و دیدم باز زنگ می‌خوره. این بار بابا بودش. جوابش رو دادم؛ اونا حق نداشتن ناراحت بشن:
    _ سلام بابا جونم!
    صداش اومد و آرامش گرفتم که گفت:
    _ یه‌ دونۀ من، کجایی؟ نمی‌گی دق می‌کنیم؟ چی شده آخه دخترم؟
    من هم جریان رو به بابام گفتم و گفتم هم که کجام؛ ولی به جونم قسمش دادم که به ماکان نگه. قبول کرد و گفت:
    _ آره این طوری بهتره؛ یکم قدر می‌دونه.
    ***
    دلم همش پیچ می‌خورد؛ آخه دوران ماهانم هم که نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بیخیال بابا! این چند روزه اعصابم خورد بوده، سیستمم قاطی کرده. رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده؛ پسره‌ی عوضی!
    گوشیم صفحه‌اش روشن شد و یه پیام بود از طرف ماکان.
    بازش کردم که نوشته بود:
    رویا، کجایی؟ می‌دونم بد کردم ولی نفهمیدم؛ عصبی بودم. کجایی بیام دنبالت؟
    جوابش رو دادم و گفتم:
    لازم نیست بیای دنبالم؛ اون موقع که باید حرف می‎زدیم، تو من رو با کیسه بوکس اشتباه گرفته بودی؛ نمی‌خوام ببینمت.
    دیگه محل ندادم و گرفتم خوابیدم.
    صبح حس کردم که حالت تهوع دارم و بلند شدم و سریع رفتم سمتِ دستشویی و این قدر (گلاب به روتون) بالا آوردم که الانه که معدم هم بالا بیاد.
    حتما شام نخوردم و حالم رو بد کرده. رفتم یکم غذا داغ کنم که بخورم. یه ذره که خوردم، باز هم حالم بد شد؛ ای بابا! من چمه؟ چرا نمی‌تونم غذام رو بخورم. آیی! نکنه وقتشه که زیر دلم درد گرفته. حالا تو این وضع چیکار کنم؟
    رفتم باز خوابیدم؛ انگار بدنم ضعیف شده بود. دلم ماکان رو می‌خواست؛ بغلش رو می‌خواست. زدم زیر گریه تا باز خوابم برد.
    لطیفه جون صبح داشت بیدارم می‌کرد. باز هم حالت تهوع داشتم و بدنم چقدر کوفته بود؛ آخه.
    لطیفه جون: وای خانوم جان، چت شده؟ چرا رنگت پریده؟
    گفتم: نمی‌دونم؛ همه‌اش حالت تهوع دارم و بدنم انگار کوفته.
    یه لحظه مکث کرد و گفت:
    _ خانوم جان! نکنه حامله‌ای دورت بگردم؟
    چشمام چهار تا شد. نه! وایی؛ یعنی می‌شه؟!
    گفتم: لیطفه خانوم چجوری بفهمم؟
    گفت:
    _ صبر کن بلا میسر می‌رم تا داروخونه و بر می‌گردم.
    من هم بی حال باز، روی تخت افتادم و خوابیدم.
    نمی‌دونم چقدر گذشت که باز لطیفه خانوم صدام کرد و یه جعبه کوچیک دستش بود و گفت: خانوم جان، پاشو پاشو؛ بهت بگم چیکار کنی تا بفهمی.
    بلند شدم و بِی بی چک رو گرفتم و رفتم دستشویی.
    ***
    الهی مامان فدات شه عزیزم! خدایا شکرت که این هدیه رو دادی! با خوشحالی اومدم بیرون و رو به لطیفه خانوم کردم و گفتم:
    _ مثبته! نی نی دارم؛ آخ جون.
    لطیفه خانوم ذوق کرد و تبریک گفت و رفت تا برام یه صبحونه‌ی محلی درست کنه.
    الان ماکان بفهمه، چی کار می‌کنه؟ خوشحال می‌شه یا نه؟ 4 روز اینجام؛ یعنی نفهمیده.
    یه صبحونۀ توپ زدم و لباس گرم پوشیدم و رفتم ساحل. هوا امروز خوب بود؛ آخیش! داد زدم:
    _ خدایا شکرت؛ من دارم مامان می‌شم؛ هورا، یوهو.
    می‌گفتم و می‌خندیدم و از بس ذوق داشتم، نفهمیدم که یکی پشتمه و دستش رو دورم انداخته. یکم برگشتم و دیدم؛ اَه ماکانه! که اخم کردم و خواستم فاصله بگیرم که سفت بغلم کرد و می‌بوسیدم و می‌گفت:
    _ دلم برات تنگ شده بود.
    دیدم ولش کنم، می‌خواد کارش رو ادامه بده. پس گفتم:
    _ بسه؛ چیکار می‌کنی؟
    این چقدر شلخته شده بود؛ ته ریشاش بلند شدن و موهاش رو هوا بود.
    گفت:
    قهری هنوز؟ نمی‌خوای من رو ببخشی؟ معذرت می‌خوام؛ اشتباهی بود که انجام دادم. بیا بریم آماده شیم و برگردیم خونه.
    یکم رفتم عقب و گفتم:
    _ نمی‌آم. تو حتی نذاشتی یه کلمه بگم؛ فقط تهمت زدی؛ من رو هر....
    سریع بغلم کرد و لبام رو بوسید و گفت:
    _ می‌دونم تو پاکی؛ اینقدر روت حساسم که یه لحظه تو رو با اون دکتر دیدم، دنیا رو سرم خراب شد و ترسیدم ازت نارو بخورم. منی که تا حالا کسی جرأت نداره کاری کنه. بدون نمی‌تونم بدون تو بمونم؛ رویای من؛ رویای شیرین من. حالا هم بیا برگردیم. نه برا تو خوبه و نه این فسقلی. قیافش رو نگاه کردم؛ چقدر جدی! یکم هم صورتش رو ناراحت نشون نمی‌ده. آدم بگه باشه بچه پرو.
    یه پشت چشم نازک کردم و گفتم:
    _ نه خیر؛ اگه باز بزنی چی؟
    گفت:
    _ من دیگه هرگز دست روت بلند نمی‌کنم. قول اربـاب، قوله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دستش رو دراز کرد و گفت:
    _ بریم مامان کوچولو.
    یه نگاه بهش انداختم و تو دلم گفتم:
    _ واقعاً دوست دارم، مرد من.
    دستم رو دراز کردم و گفتم:
    _ بریم.
    داشتیم طرفِ ویلا می‌رفتیم که صدای دست و سوت اومد.
    دیدم سهند و مهتا و سپی و مهیار و آنید و ماهان روبه رومون هستن و دست میزنن. اینا اینجا چیکار می‌کردن؟!
    نزدیکشون شدیم که سهند اومد جلو و گفت:
    _ ماکان خدا رو شکر کن که آشتی کرد وگرنه...
    ماکان با اخم جدی گفت:
    _ وگرنه چی؟
    سهند گفت:
    _ هیچی دادا؛ هیچی.
    نگاهش کردم و سر تکون دادم و گفتم:
    _ داداش ما رو نگاه!
    همگی ذوق کردن که من رو دیدن و هی بغلم می‌کردن و فشارم می‌دادن که ماکان داد زد:
    _ بسه دیگه؛ هم زنم رو هم بچه‌ام رو خسته کردین؛ برید اونور دیگه.
    اول یکم با تعجب هم دیگه رو نگاه کردن و بعد یهو آنید جیغ کشید:
    _ وای! تو حامله‌ای؟ داریم خاله می‌شیم؟!
    سپی گفت: زن عموهم میشیم
    همگی‌شون خوشحال بودن و خوشحال‌تر شدن و با هم دیگه رفتیم ویلا و ناهار خوردیم و راه افتادیم سمتِ خونمون.
    ***
    الان ماه آخر بارداریمه و تو این نُه ماه، همگی‌شون حواسشون بهم بود؛ آخه خیلی حالم بد می‌شد.
    دیگه ماکان نمی‌ذاشت از پله‌ها بیام پایین و اگه بود بغلم می‌کرد و پایین می‌آوردم.
    اون چهار تا خل و چل هم تا فهمیدن بچه‌ام دختره، لباس یا اسباب بازی‌ای نبود که نخرن.
    بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و وقتی اومدم بیرون، زیر دلم تیر کشید و باعث شد جیغ بکشم که سپی و آنید اومدن تو و دیدن خم شدم و جیغ می‌زنم که هول کرده بودن؛ سپی سریع لباسام رو پوشوند. آنید هم همه‌ رو خبر کرد و 10 دقیقه شد که ماکان خودش رو رسوند و بغلم کرد و رفتیم بیمارستان.
    چشمام رو باز کردم؛ آیی چقدر درد دارم! بچه‌ام... بچه‌ام کجاست؟
    صدای ماکان اومد و گفت:
    _ آروم باش عزیزم؛ اون خوبه. تو خوبی؟
    گفتم:
    _ درد دارم.
    گفت:
    _ تحمل کن خانومم.
    یکم دیگه خوابیدم ولی بیدار شدم، سرحال‌تر بودم و مامان پیشم بود. اومد بوسم کرد و گفت:
    _ خوبی عزیزم؟
    گفتم: مامان، بچه‌ام کو؟ بگو بیارنش.
    گفت: باشه صبر کن.
    بعد از چند دقیقه مامان با یه پتو صورتی اومد داخل و گفت:
    _ بیا؛ این هم کوچولوی خوشگلمون.
    بغلش کردم و بوسیدمش؛ چقدر ریزه میزه بود؛ سفید بود مثل برف.
    یه روز بیمارستان بودم و همگی‌شون خدایی محبت داشتن.
    ***
    تو اتاقمون بودیم و یه گوشۀ اتاق رو برا این وروجک درست کردیم. تا یکم بزرگتر شد یه اتاق جدا گونه درست کنیم. ماکان اومد کنارم و رو تخت اسم خوشگل مامان رو گذاشته بودیم. آنوشا؛ ماکان که عاشقش بود. وقتی بود، کسی حق نداشت وارد خلوت سه نفرمون بشه. آنوشا رو داشتم شیر می‌دادم که ماکان گفت:
    _ نونش رو من می‌دم؛ خرجش رو من می‌دم که یکی دیگه داره استفاده می‌کنه؛ این نامردیه. خندیدم و گفتم:
    _ حسود خان.
    دستش رو انداخت دورم و گفت:
    _ خوشحالم که دارمت و این خانوم کوچولو، هدیۀ قشنگی بود که بهم دادی.
    منم گونش رو بوسیدم و گفتم:
    _ ماکانم خیلی دوست دارم؛ تو عشق منی.
    خندید و آروم زیر گوشم گفت:
    _ من هم دوست دارم.
    با تعجب نگاش کردم که لبخند زد و گفت:
    _ اگه اون جوری نگاه کنی، دوباره صاحب بچه می‌شیم.
    سرم رو پایین انداختم که بلند خندید و آروم زیر لب گفتم:
    _ کوفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا