کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
[HIDE-THANKS]***
سینان شربت را در دستش نگاه داشت و گفت: کجایی نازپری؟
:دارم از داروخونه برمیگردم چه طور؟
:میتونی بچه ها رو بیاری به این ادرس که میگم؟
:اتفاقی افتاده؟
:نه...میخوام ببریمشون پارک..
:تو این اوضاع؟ها؟حال ماهک و نمی بینی؟معلوم نیست کجاست...جواب گوشیش و نمیده ..خانجون داره تگران میشه.
:ماهک پیش منه.
سکوت شد و نازپری لرزان گفت:چیزیش شده؟
سینان خندید و گفت: دارم میبینمش...داره لبخند میزنه...از همونا که چال گونه اش معلوم میشه...داره از یه بچه گل میخره...
نازپری:دروغ میگی سینان...داره میخنده؟
:باید بیاین نازپری....بیا پارک پلیس از اونجا همو پیدا کنیم..
:میام دودقیقه ای رسیدم اونجا.
لبخندی زد.
***
ماهک روی نیمکت نشست و گفت: دیر نکردن؟
سینان سرکی کشید و با دیدن نازپری لبخندی زد و گفت: اونجان!
ماهک سرش را برگرداند و با خنده دست تکان داد برایشان .
اما لبخندش با دیدن باربد پاک شد.
محو شد.
شد همان ماهک یخ .
سینان متعجب از این عکس اعملش دوباره به نازپری نگاه کرد.
نگاهش به باربد افتاد و اخمی صورتش را در بر گرفت: اوف نازپری ..اوف نازپری...
:تو همینجا بشین من میام .
ماهک ارام روری نیمکت نشست.
سینان ارام بازوی نازپری را فشرد و رو به باربد گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
باربد همان طور که به ماهک نگاه میکرد گفت: مطمئنی خوب شده؟
سینان نگاهش را به نازپری دوخت و گفت:تو گفتی؟
:فک میکردم باید بدونه.
:باربد باید برگردی ...
باربد عصبی :چته مثله زنبور ویز ویز میکنی؟
:ماهک نباید باهات روبه رو می شد...نباید می اومدی.
:چرا اونوقت؟
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:ماهک هنوز مریضه ...کاملا درمان نشده...
    باربد اما نشنید او چه گفت.
    فقط چشم شده بود برای دیدن ماهک.
    اخر سر هم با گفتن اینکه بعدا باهم صحبت میکنیم ان ها را ترک کرد.
    سینان پوفی کرد و رو به نازپری گفت:خراب کردی...این چه کارری بود؟
    :اون خیلی عاشقه..
    سینان دستی درون موهایش کشید و کفت:بیا بریم ببینم گندت و میشه جمع کرد.
    دخترا با شادی به سمته وسایل بازی رفتند.
    ماهک هم درمیان باربدی که چون کنه در کنارش قدم بر می داشت و نازپری که شدیدا در فکر بود گیر کرده بود.
    دو به دو روی نیمکتی نشستند.
    ماهک ضربه ای به بازوی نازپری زد و گفت:چته؟
    :هیچی.
    :بهش گفتی؟
    نگاهش کردو گفت: نه هنوز...میگم حالا.
    :نازی...نگفتی؟چرا؟
    :اخه چرا باید براش مهم باشه؟
    :تو واقعا فک میکنی رابـ ـطه تون یه رابـ ـطه ساده اس؟
    :غیر از اینه ماهک؟ما یه دوست معمولی ایم..
    ماهک سری تکان داد.
    خودش باید دست به کار میشد.
    نازنین و ستاره به سمتشان دو یییدند.
    ماهک متعجب گفت: چی شده؟
    :بیا...باید تاب سوار شی.
    :تاب؟نه...بچه شدی؟
    نازپری خندید و گفت: قد و قواره ام و ببین نازنین.
    اما ناچارا سوار شدند.
    ستاره محکم هول داد و ماهک پرواز کرد.
    اوایل فقط غر میزد.
    اما بعد از مدتی صدای خنده اش کل پارک را برداشته بود.
    و باربد مجذوب ان خنده ها شده بود.
    ان موهایی که سخاوتمندانه در باد پرواز میکردند.
    سینان اما نگاهش درگیر پسران جوانی بود که به سمتشان می رفتند.
    میتواسنست از این فاصله حدس بزند چه در ذهنشان می چرخد.
    به سمته تاب رفت .
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:بهتره بریم.
    نازپری:نه تازه سوار شدم سینان.
    :گفتم کافیه.
    نازپری بغ کرد.
    دلش شکست .
    ماهک توقع چه چیز هایی را داشت.
    بی حرف پیاده شد ودست نازنین را گرفت و به سمتی راه افتاد.
    ماهک متوجه دلخوری او شد و به سمتش رفت.
    باربد دست رو شانه سینان گذاشت و گفت: این جوری که از دست دادیش دیوونه.
    سینان کلافه نگاهشان کرد.
    ماهک برای همه بستنی خرید و همه با شوخی خوردند.
    لبخندی که چیزی تا پایانش نمانده بود.
    به سمته ماشین میرفتند.
    ماهک نگاهش را به نازپری دوخت.
    ناز پری به نشانه نفی سر تکان داد.
    ماهک خودش باید دست به کار میشد.
    :راستی!
    توجه همه به او جلب شد.
    :ما فردا بر میگردیم گیلان.
    باربد و سینان هردود سنگ کوب شدند و ایستادند.
    اخر ادم خبر بد را این جوری میدهد.؟
    باربد ارام گفت:میرید؟یعنی چی؟
    ماهک با خونسردی گفت:خوب هر اومدنی رفتن داره..تا الانم اگه موندیم به خاطر حال من بود که خداروشکر بهترم.
    سینان دست نازپری را کشید و گفت:صب کن ببینم.چرا حرف نمیزنی؟چرا بهم نگفته بودی؟
    نازپری خودش را عقب کشید: چرا باید میگفتم؟
    ماهک نگاه رضایت مندی به ان ها انداخت و گوشه لباس باربد را گرفت و همراه خود کشید.
    باربد نگاهش پی گرمای دستی رفت که بدون تماسداشت می سوزاندش!
    دستش را با احتیاط درون دستانش گرفت و گفت: ما باید باهم حرف بزنیم.
    ماهک دستش را کشید و به سمته ماشین رفت و گفت: حرفی بین ما نمونده.
    :در مورد اون روز ..اون اتفاق...باید یه چیزایی و توضیح بدم..
    ماهک : نمیخوام چیزی بشنوم..
    باربد فشار اورد: من باید بگم.
    ماهک با لرز برگشت سمتش و با صدایی مرتعش گفت: نمیخوام...گفتم نمیخوام..
    باربد ترسیده عقب کشید و گفت: باشه باشه..هر چی تو بگی...در موردش حرف نمیزنم..اصلا هر وقت تو بگی باهم حرف میزنیم...باشه؟تو فقط اروم باش...نلرز لعنتی..
    ماهک به سمته ماشین باربد رفت و در را باز کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.
    باربد دستی درون موهایش کشید.
    باید باز هم صبر میکرد.
    نازپری با سینان امد و دختر ها با او همراه شدند.
    ستاره خمیازه ای کشید و گفت: اقای مهربون ممنونم...امروز خیلی خوش گذشت..
    نازنین پشت بندش با صدای گرفته گفت: راست میگه...منم ممنونم ازتون..
    باربد: خوشحالم خوشحالین.
    ماهک خم شد عقب و گفت: بچه ها تا هتل بخوابین..فردا تو راه کسل نباشین.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]نازنین سرش را روی شونه ستاره گذاشت و تقریبا بیهوش شد.
    باربد دستش را به سمته ضبط برد و دکمه اش را فشرد.
    اهنگ عاشق که میشی ماکان بند بود.
    و چه ارتباط محکمی داشت با حال او..
    باربد از شیشه نیم نگاهی به دخترا که بیهوش شده بودند کرد و صدای ضبط را کم کرد و گفت: کی راه می افتین؟
    ماهک همان طور که نگاهش به بیرون بود گفت: فردا ظهر.
    :چه زود .
    :تا الانم خیلی دیر شده ..
    :خیلی عجله داری...بهت خوش نمگذره اینجا؟
    :خاطرات خوبی ندارم .
    باربد اتش گرفت.
    منظورش که او نبود؟
    ماهک ارام پرسید: از ستاره شنیدم برخورد خانجون زیاد باهات خوب نبود..به دل نگیر...چیزی تو دلش نیست.
    لبخند ارامی زد و گفت: حقم بود...
    ماهک سکوت کرد.
    :نبود؟
    ماهک : میتونم پنجره رو کمی باز کنم؟
    باربد سری تکان داد و قفل را باز کرد.
    باربد به عمد ارام می راند.
    دوست نداشت به این زودی این لحظات را از دست دهد.
    :شب گردی و دوست دارم...اینکه تو ماشین بشینم دور دور کنم کل شهر و دوست دارم.
    باربد لبخندی زد و گفت: میخوای یه دور تا ازادی ببرمت؟
    ماهک سری تکون داد و گفت: ممنون اما خستم.
    باربد سری تکان داد.
    ماهک رام تر شده بود اما نمیتوانست ریسک کند ..
    : وقتی برگردی تو بیمارستان مشغول میشی؟
    : نمیدونم...شاید نرم.
    :چرا؟خسته شدی؟
    ماهک خندید و گفت: من؟خسته؟اونم از پزشکی؟نه...ولی به نظرم بهتره پیش ستاره بمونم.
    باربد لبخندی زد و گفت: اما بیکاری بهت فشار میاره..
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]باربد لبخندی زد و گفت: اما بیکاری بهت فشار میاره..
    :میدونم.اما باید یه کم سبک سنگین کنم.
    باربد سری تکون داد.
    انگار این راه دراز بالاخره به پایان رسیده بود.
    باربد نگاهش را از روی ماهک بر نمیداشت.
    واقعا فردا که بیدار میشد او از این شهر رفته بود؟
    :خوب...معذرت میخوام از اینکه باعث شدین مام برسونید ..ولی احساس میکردم اونا یه کم به تنهایی احتیاج دارند.
    و اشاره نامحسوسی به سینان و نازپری که هنوز در ماشین نشسته بودند کرد .
    :من کاری که دوست نداشته باشم رو انجام نمیدم.
    ماهک بی توجه گفت: خداحافظ.
    باربد : امیدوارم بازم همو ببینینم
    ماهک تلخ گفت: اما من فکر نمیکنم امکانش باشه..
    و سریع به سمته لابی هتل رفت.
    باربد دستانش را مشت کرد.
    شده به زور..
    زنش میشد.
    اسمش در شناسنامه اش میرفت.
    فقط در شناسنامه او..
    ***
    :خانوم دکتر؟
    چشم درشت کرد و برگشت.
    :احمد؟
    احمد لبخندی زد و گفت:دا دا من برگشتم.
    ماهک خودش را کنترل کرد تا در اغوشش نگیرد و گفت:کی اومدی؟
    :دیشب.
    :باید میگفتی بیام استقبالت.
    :بهتری؟
    : اره..خداروشکر.
    لبخندی زد و گفت: خوشحالم.
    :من خوشحالم اینجا میبینمت...راستی کو گلسا؟
    لبخند تلخی زد و گفت: نمیدونم.
    :چی؟
    :اون زود تر از من برگشت ایران
    :پس چرا تو بیمارستان ندیدمش؟
    احمد پشتش را به او کرد و همان طور که میرفت گفت: نمیدونم.
    بک چیزی این میان درست نبود.
    گوشی اش را در اورد و اس ام اسی به احمد زد: برگشتنی برسونم خونه..
    همیشه در مقابل برادرش پرو بود.
    جوابش خیلی زود اومد: مامان دعوتت کرده شام خونمون.یادم رفت بهت بگم.
    لبخندی زد و نوشت: مزاحم میشم.
    :گمشو.
    لبخندش به قهقه ای کوتاه تبدیل شد و بعد تند نوشت: پس اول ببرم خونه لباسام و عوض کنم بعد بریم خونه شما.
    جوابش امد: اون که صد البته .. باید بیام دست بـ*ـوس خانجونت .
    صدایی امد: خوبه والا...ما گوشی دستمون میگیریم ساعت نگاه کنیم گیر میدن بهمون ...اما به بعضیا که دم به دقیقه گوشی دستشوونه انگار نه انگار.
    بی توجه نسبت به ماندانا از کنارش گذشت و به سمته اتاق مریضش رفت.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    :بهتری دخترم؟
    نگاهش را به دکتر علوی دوخت و گفت: ممنونم بهترم.
    :ای کاش میزاشتی یه ازمایش کلی دیگه ام خودم بگیرم مطمئن شم.
    :خوبم ممنون.
    و واقعا خوب بود.
    گیتی جان روبه رویش نشست و گفت: خوش اومدی عزیزم..
    :ممنونم...چشمتون روشن گیتی خانوم...پسرتون برگشته..
    گیتی خانوم لبخندی زد و گفت: نمیدونی چه قدر حالم خوب میشه وقتی دختر و پسرم و خوشحال میبینم.
    لبخندی زد و امد حرفی بزند که احمد از بالای پله ها حوله اش را روی سرش پرت کرد.
    جیغ زد: احمد.
    احمد خندید و گفت: ها ها ها ضد حال زدم؟
    ماهک برگشت و با دیدن او که همین جور اب از موهایش میچکید گفت: دیوونه ای؟ موهات و چرا خوش نکردی؟ تو مگه سینوزیت نداری؟
    احمد ایشی گفت :مامان بزرگ .
    گیتی :راست میگه احمد..موهات و خوش کن...سردرد میگیری.
    احمد حوله را برداشت و بی حوصله روی موهایش کشید و گفت: خسته کننده است.
    و به سمته اشپزخانه رفت .
    دکتر علوی گفت: احمد...سیخ کبابا رو گذاشتم تو حیاط...ببینم شما دو تا میتونید یه کباب درست حسابی بهمون بدین یانه؟
    احمد :معلومه که میتونم..
    ماهک لبخندی زد و گفت: میتونیم عزیزم...نیم..
    احمد ادایی برایش در اورد.
    ماهک فنجان خالی قهوه اش را روی میز گذاشت و به سمته حیاط رفت و گفت: واستا ببینم ادا برای چی در میاری؟
    احمد زبونش را برای او بیرون اورد و گفت: دوست دارم.
    ماهک به سمت سیخ ها رفت و همان طور که دستکش ها را دستش کرد گفت: اتیش بلدی درست کنی؟
    احمد تلخ گفت: فک کنم این یه کار و بلدی.
    ماهک نگاهش کرد و گفت:کارا اونجا خوب پیش میرفت؟
    :اره...دوره خوبی بود.کاشکی تو هم میومدی.
    :یعنی میگی گلسا همراه خوبی نبود؟
    انگار تو یه خواب طولانی فرو رفته بود و گفت: خیلی خوب بود..شاید بهتر از ان..
    ماهک نیمچه لبخندی زد و گفت: بهش گفتی دوسش داری؟
    احمد متعجب نگاهش کرد و گفت: به کی؟
    :پس گفتی!
    :مزخرف نگو.
    :بزار حدس بزنم...بهش گفتی و اون قبول نکرد.
    احمد ناچارا گفت:چی کم دارم مگه؟
    ماهک سیخ ها را داد و گفت: نپرسیدی چرا نه گفت؟
    :نه.
    :چی گفتی پس؟
    :مطمئنش کردم اگه پشیمونم بشه کاریش ندارم.
    ماهک قهقه زد و گفت: تو دیوونه ای.
    احمد با خشم نگاهش کرد.
    :کبابا نسوزه اقا.
    احمد نگاهش را به کبابا رساند و برعکسشان کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:خوب..حالا چرا اینقدر پکری؟
    :ماهک داری باهام بازی میکنی؟
    :نه...فقط دارم بهت میفهمونم که یه وقتایی باید برای اون غرور مزخرفت کم کاری کنی.
    :مرده و غرورش.
    ماهک اهی کشید و نگاهش را به اتش دوخت و گفت: مشکل همتون همینه.
    احمد یک سیخ را برداشت و کنارش نشست و تکه ای را اهسته کند و در دهانش گذاشت و گفت: هممون؟
    ماهک نگاهش کرد.
    :مشکوکی ماهک بانو.
    تکه ای از کبابش کند و در دهانش گذاشت.
    باد ویزد و شال ماهک را روی شونه هایش انداخت.
    احمد خندید و خم شد تا موهای ماهک را از روی صورتش کنار بزند.
    اما با دیدن رد بخیه درست کنار شقیقه اش دستش ماند.
    به ماهک نگاه کرد.
    :چیه این چه وعضه نگاه کردنه؟
    :این چیه؟
    :مو دیگه...مو..
    : این موا؟
    و جا روی رد ان گذاشت.
    بالاخره که میفهمید.
    :رد بخیه!
    :نه بابا...
    :احمد اروم باش.
    :چی سرت اومده؟
    : تصادف کردم.
    احمد چشم درشت کرد: چی؟تصادف کردی حالا بهم میگی؟کی؟چرا؟کجا؟
    ماهک نگاهش را به تکه چوب های سوزان رساند و گفت: میخواستم برم پیش مامان وبابا.
    احمد بلند شد و روبه رویش فریاد زد: چیکار میخواستی بکنی احمق؟
    ماهک نگاهش کرد و با ارامش گفت: از شر این دنیا خلاص شم.
    احمد توی صورتش زد: احمق احمق احمق...خودکشی؟تو؟چرا اخه لعنتی؟
    ماهک بلند شد.
    به موازاتش.
    :فشار رومه احمد..من بازیچه اش شدم...بازم از یه مار گزیده شدم.
    احمد نگاهش کرد.
    سربسته چیز هایی از گذشته ماهک میدانست.
    :حق نداشتی ازم پنهون کنی.
    ماهک نگاهش کرد:چیکار میکردی وقتی فرسنگ ها با تختی که من روش مثله یه تکه گوشت بودم فاصله داشتی!
    احمد بازوش را گرفت: فرسنگ ها رو میکردم یه سانتی متر.
    ماهک لبخند زد و گفت: خوبه دارمت.
    ***
    سینان گوشی را دست به دست کرد.
    خانجون:سر هر نمازم دعات میکنم پسرم...دخترم کاملا خوب شده...میگه..میخنده...میرقصه... شده همون ماهک قبلی.
    :خوشحالم اینو ازتون میشنوم..
    :من خیلی بهت مدیونم پسرم.
    :به خدا من کاری نکردم..وظیفه ام و انجام دادم..
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:دوست دارم یه شب بیای اینجا ..
    :من که خیلی دوست دارم..ولی نمیشه.
    :میدونم پسرم...ولی قول بده اگه اومدی گیلان حتما یه سر اینجا بزنی...
    :چشم حتما زحمت میدم بهتون.
    :این چه حرفیه... خوشحال میشم..به امید دیدار.
    :خدا نگهدارتون.
    تلفن را روی میز گذاشت.
    خوشحال بود.
    ماهک به زندگی برگشته بود.
    خوب بود این خبر.
    دوباره گوشی اش را برادشت و صفحه ماهک را باز کرد.
    عکس جدیدش همراه مردی بود که در حال درست کردن کباب بود.
    زیرش نوشته بود: مرسی که مثله همیشه هستی.
    ابرو هایش بالا پرید.
    این پسر خوش رو کی بود؟
    دستش روی فالوور هایش رفت.
    دستش اسم نازپری را لمس کرد.
    مشتش را روی میز کوباند.
    صفحه اش شخصی بود.
    حالا چه میکرد؟
    شاید باید یه زنگ به او میزد.
    اما...
    اخرین حرف هایشان هنوز یادش بود.
    نازپری خودش انتخاب کرده بود از دوستت هم کمتر باشند ...
    در حالی که او له له میزد برای تصاحب روحش.ان جای خالی شناسنامه اش!
    خسته بود.
    گوشی اش لرزید.
    ماهک چه فعال بود.
    عکس دیگری بود.
    چه قدر خدا دوستش داشت.
    او بود و نازپری به همراه همان مرد.
    با لـ*ـذت به نازپری نگاه کرد.
    دلتنگش بود.
    انگاری یقه لباسش تنگ تر و تنگ تر میشد.
    عکسی که به هیچ نوشته ای در صفحه اش گذاشته بود.
    در زده شد: اقای دکتر؟
    لبخند خسته ای زد: بله؟
    :من میتونم زود تر برم؟
    نگاهی به ساعت دیواری کرد و گفت: بله ..خسته نباشید.
    :ممنونم...شماهم همین طور.
    به سمته کیفش رفت.
    پرونده ها را درونش ریخت و بیرون رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]در را قفل کرد و درون اسانسور ایستاد.
    رو به روی اینه ..به چهره اش نگاه کرد.
    دستش شقیقه اش را لمس کرد.
    موهای سفیدش در امده بودند.
    پیر نبود برای نازپری؟
    از وقت ازدواجش داشت میگذشت!
    اما شاید نازپری خیلی برایش کوچک بود.
    اما عشق که حرف حالیش نمیشد.
    : پارکینگ.
    نگاهش را بین ماشین ها چرخاند.
    سویچش را فشار داد.
    ماشینش چراغ داد.
    او همه چی داشت.
    ماشین ..
    خونه ..
    پول ..
    عشق ..
    فقط سنش کمی زیاد بود.
    روی صندلی نشست. مراجعه کنندگانی داشت که خانوم از سن و عقاید کهنه مرد خسته شده بود و در اخر کارشان به طلاق کشیده بود...اگر او و نازپری هم چند سال بعد به این نقطه میرسیدند چه؟
    گوشی اش را روشن کرد .
    به سمته گالری رفت.
    تصویر مادر و پدرش به همراه خواهرش نمایان شدند.
    شماره منشی اش را گرفت.
    :مشکلی پیش اومده ؟
    :نه...فردا یه سر بیا مطب..تایه هفته تمام قرارام و عقب بنداز.
    :چیزی شده ؟
    :نه...میخوام برگردم ترکیه..خودتم نیمه وقت بمون.
    :اقای دکتر...برمیگردین دیگه؟
    استارت زد و گفت: فک نمی کنم.
    ***
    شیشه ماشین را پایین داد.
    باد شلاق شد در صورتش.
    چه بد بود عاشقی..
    امروز برادرش را همراهی کرد.
    رفت.
    این رفت از ان رفتنای همیشگی نبود.
    سینان را میشناخت.
    وقتی در جواب کی برمیگردی اش خندید متوجه شد که دیگر برگشتی در کار نیست.
    او فقط عاشق بود.
    باربد روانشناس نبود
    اما عاشق بود.
    عاشق را میشناخت.
    سینان هم عاشق بود.
    نگران بود.
    سینان فوق العاده منطقی بود و درون ریز..
    میترسید از اینکه این حالت هایش کار دستش بدهند.
    دکمه ریموت را زد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]گوشی اش روشن شد.
    برش داشت.
    اینستای نازپری بود.
    نفسش رفت.
    قلبش -شاید- میزد.
    روی چهره ماهک زوم کرد.
    ارام لب زد: دلتتنگتم.
    ان صورت ارایش شده در قاب شال کبودش زیادی به چشم باربد زیبا می امد.
    نگاهش روی نازپری افتاد.
    موهایش را کلاهی در بر گرفته بود.
    کیکی هم جلوی شان بود.
    تولد نازپری بود.!
    زنگ زد به او.
    قصدش فقط تبریک نبود.
    ته دلش ..
    دوست داشت صدای ماهک را بشنود.
    :بله؟
    :تولدت مبارک.
    :اقا باربد شمایین؟
    :بله..
    :ممنونم...توقع نداشتم..از کجا میدونستید؟
    :اینستات و دیدم.
    صدایش کم انرژی تر شد: اها...خوب هستین؟
    :ممنون..تو هم که خیلی خوبی!
    :اره...بچه ها سوپرایزم کردن.
    :بد موقع که زنگ نزدم؟
    :نه الان تنهام.
    مثله بادکنکی که سوزن خورده است بادش خالی شد.
    تنها بود؟
    /:اقا باربد؟
    :بله؟
    :اوووم....سی..اقا سینان خوبن؟
    لبخندی زد: خوب بود.
    صدایش ارتعاش یافت:بود؟
    :اره...برگشت؟
    :کجا؟
    :ترکیه!
    :اها سفر رفتن؟
    :نه...برای همیشه رفت.
    برای چند دقیقه صدایی نیامد.
    بعد ارام گفت:چه بی خدافظی...مامان صدام میکنن..
    :باشه برو ..سلام برسون .
    :چشم.خدافظ!
    گوشی را جلویش گرفت: شرط میبندم تو هم دلت برای سینان لرزیده!
    لبخندی زد و دوباره ریموت را فشار داد.
    ***
    لبخندی زد و دوباره خودش را توی اینه دید.
    نگاهش را به ورودی دوخت.
    دیدش .
    لبخند پررنگی زد.
    ماشین را جلوی پایش نگه داشت.
    بی توجه به او ماهک راهش را از سر گرفت.
    لبخند مرموزی زد: خانوم برسونمتون.
    ماهک کپ کرد.
    صدای باربد بود؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا