پارت ۱۹
سارا شهامت به خرج داد و بی پروا گفت:
- وگرنه چی؟
باز به عادت همیشگیش زهرخندی به تمسخر کنج لبش نشاند و ادامه داد:
- وگرنه خودت رو با همونایی که براشون کار میکنی به آتیش می کشم!
سارا ناباور دستش را مقابل دهانش گرفت و حیرت زده لب خونی کرد:
- چطور می تونی این قدر عو*ضی باشی!؟
کناره لبش به سمت بالا راه پیدا کر و آواز خنده اش درون ماشین پیچید، کم کم شروع به قهقهه شد. جدی شد و با لحن خاصی زمزمه کرد:
- میدونی یه عمر وسط بلاتکلیفی زندگی کردن یعنی چی؟ این که الان کاریت ندارم رو برو خدا رو شکر کن. من صبر ایوب رو که ندارم خودت گم شو!
لب هایش از شدت اضطراب و نفرت بهم بر می خوردند، دست های لرزانش را بالا آورد و کمی شالش را جلو کشید، بغض حاکم بر گلویش را فرو برد و با لحن شهامت واری که آمیخته به نفرت بود، گفت:
- ماشین نگه دار، می خوام پیاده شم!
قهقههای سرشار از لـ*ـذت و خوشنودی جانشین پوزخند شاهانهاش کرد و ماشین را گوشه اتوبان از حرکت باز داشت، سارا تندرو از ماشین پیاده شد و سپس در جهت غرامت در ماشین را محکم در هم کوباند. دایان لب هایش را برچید و در دل با خود گفت:
- اینطوری حال نمیده، بذار یکم نمک بریزم!
سپس سر ز ماشین بیرون کشانید و با ولومی بلند بالا گفت:
-رفتی دیگه برنگرد! پشت سرت چند کاسه اب ریختم، برگردی خیلی زشت میشه!
در حالی که سرمستانه قهقهه سر می داد، با آینه جلویی ماشین دور شدن دخترک را نظاره کرد، تلهف وار سرش را در جهت های طرفین تکان داد و سپس زیر لب نجوا کرد:
- بازیگر خوبی هستی...
***
کلید را درون قفل چرخاند، بی صدا دستگیره در را به پایین کشید و خود را به درون خانه کشاند!
سوئیچ ماشین را روی اپن بر جای گذاشت سپس چهره اش را که آثاری از فرسودگی در آن نمایان بود به سمت مبل های نشیمن چرخاند که با دیدن چهره عصبی دانش رو به رو شد.
سارا شهامت به خرج داد و بی پروا گفت:
- وگرنه چی؟
باز به عادت همیشگیش زهرخندی به تمسخر کنج لبش نشاند و ادامه داد:
- وگرنه خودت رو با همونایی که براشون کار میکنی به آتیش می کشم!
سارا ناباور دستش را مقابل دهانش گرفت و حیرت زده لب خونی کرد:
- چطور می تونی این قدر عو*ضی باشی!؟
کناره لبش به سمت بالا راه پیدا کر و آواز خنده اش درون ماشین پیچید، کم کم شروع به قهقهه شد. جدی شد و با لحن خاصی زمزمه کرد:
- میدونی یه عمر وسط بلاتکلیفی زندگی کردن یعنی چی؟ این که الان کاریت ندارم رو برو خدا رو شکر کن. من صبر ایوب رو که ندارم خودت گم شو!
لب هایش از شدت اضطراب و نفرت بهم بر می خوردند، دست های لرزانش را بالا آورد و کمی شالش را جلو کشید، بغض حاکم بر گلویش را فرو برد و با لحن شهامت واری که آمیخته به نفرت بود، گفت:
- ماشین نگه دار، می خوام پیاده شم!
قهقههای سرشار از لـ*ـذت و خوشنودی جانشین پوزخند شاهانهاش کرد و ماشین را گوشه اتوبان از حرکت باز داشت، سارا تندرو از ماشین پیاده شد و سپس در جهت غرامت در ماشین را محکم در هم کوباند. دایان لب هایش را برچید و در دل با خود گفت:
- اینطوری حال نمیده، بذار یکم نمک بریزم!
سپس سر ز ماشین بیرون کشانید و با ولومی بلند بالا گفت:
-رفتی دیگه برنگرد! پشت سرت چند کاسه اب ریختم، برگردی خیلی زشت میشه!
در حالی که سرمستانه قهقهه سر می داد، با آینه جلویی ماشین دور شدن دخترک را نظاره کرد، تلهف وار سرش را در جهت های طرفین تکان داد و سپس زیر لب نجوا کرد:
- بازیگر خوبی هستی...
***
کلید را درون قفل چرخاند، بی صدا دستگیره در را به پایین کشید و خود را به درون خانه کشاند!
سوئیچ ماشین را روی اپن بر جای گذاشت سپس چهره اش را که آثاری از فرسودگی در آن نمایان بود به سمت مبل های نشیمن چرخاند که با دیدن چهره عصبی دانش رو به رو شد.
آخرین ویرایش: