رمان کوتاه خلسه شکار | شکارچی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام کارکتر رمان را می‌پسندید؟

  • دایان

  • مرجان

  • دانش


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شـکارچی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/18
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
122
امتیاز
151
محل سکونت
جهنم
پارت ۱۹
سارا شهامت به خرج داد و بی پروا گفت:
- وگرنه چی؟
باز به عادت همیشگیش زهرخندی به تمسخر کنج لبش نشاند و ادامه داد:
- وگرنه خودت رو با همونایی که براشون‌ کار می‌کنی به آتیش می کشم!
سارا ناباور دستش را مقابل دهانش گرفت و حیرت زده لب خونی کرد:
- چطور می تونی این قدر عو*ضی باشی!؟
کناره لبش به سمت بالا راه پیدا کر و آواز خنده اش درون ماشین پیچید، کم کم شروع به قهقهه شد. جدی شد و با لحن خاصی زمزمه کرد:
- میدونی یه عمر وسط بلاتکلیفی زندگی کردن یعنی چی؟ این که الان کاریت ندارم رو برو خدا رو شکر کن. من صبر ایوب رو که ندارم خودت گم شو!
لب هایش از شدت اضطراب و نفرت بهم بر می خوردند، دست های لرزانش را بالا آورد و کمی شالش را جلو کشید، بغض حاکم بر گلویش را فرو برد و با لحن شهامت واری که آمیخته به نفرت بود، گفت:
- ماشین نگه دار، می خوام پیاده شم!
قهقهه‌ای سرشار از لـ*ـذت و خوشنودی جانشین پوزخند شاهانه‌اش کرد و ماشین را گوشه اتوبان از حرکت باز داشت، سارا تندرو از ماشین پیاده شد و سپس در جهت غرامت در ماشین را محکم در هم کوباند. دایان لب هایش را برچید و در دل با خود گفت:
- اینطوری حال نمیده، بذار یکم‌ نمک بریزم!
سپس سر ز ماشین بیرون کشانید و با ولومی بلند بالا گفت:
-رفتی دیگه برنگرد! پشت سرت چند کاسه اب ریختم، برگردی خیلی زشت میشه!
در حالی که سرمستانه قهقهه سر می داد، با آینه جلویی ماشین دور شدن دخترک را نظاره کرد، تلهف وار سرش را در جهت های طرفین تکان داد و سپس زیر لب نجوا کرد:
- بازیگر خوبی هستی...
***
کلید را درون قفل چرخاند، بی صدا دستگیره در را به پایین کشید و خود را به درون خانه کشاند!
سوئیچ ماشین را روی اپن بر جای گذاشت سپس چهره اش را که آثاری از فرسودگی در آن نمایان بود به سمت مبل های نشیمن چرخاند که با دیدن چهره عصبی دانش رو به رو شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۰

    دانش با عصبانیت از جایش بر خاست و بی هیچ بینه ای به سمت دایان هجوم برد، مشت گره شده اش را به سمت صورت شکارچی روانه کرد اما شکارچی چابکانه به خود آمد و جایش را به خالی کردن سپرد.
    در حالی که اندورن چهره‌اش منگی مشهود بود، فریاد سر داد:
    - چه مرگته؟ چی شده؟
    دانش حریص تر از قبل به سمت دایان هجوم برد و مشت اولش را به سمت کتف شکارچی پرتاب کرد، چند قدمی به عقب رانده شد، چهره اش در هم جمع شد و درد عمیقی را در گوشه ای از شانه اش محسوس شد، دانش با چهره ای سرخ که انگار کوره ای از خشم می جوشید و صدای دو رگه ای زیر لب غرید:
    - مرتیکه آشغال، اون چرت و پرتای که به سارا گفتی چی بود؟ به تو چه که ما هم رو دوست داریم!
    شکارچی مجنون وار دانش را به عقب هل داد و فریاد دیگری سر داد:
    - پس چغولی من رو پیش تو کرده؟! می‌دونی حقش بود!
    سپس با یک قدم فاصله خود را با دانش کوته کرد، درحالی که انگشاتان کشیده‌اش را در جهت تاکید می‌تکاند، با لحنی عصبی ادامه داد:
    - تو هنوز اون دختر رو خوب نمی شناسی! به خاطر اون دختره دست رو من بلند می کنی!
    - تو بیجا کردی اون رو وسط اتوبان ولش کردی! اصلا می دونی چه بلای سرش اومده؟
    سپس بی محابا مشت دیگری به سمتش رهاند، دایان که دیگر تاب و تحملش به اختتام رسیده بود به سمت دانش یورش برد. هر کدام دیگری را زیر بار مشت و لگد های هم فشرده بودند و به دیگری اضرار می رساندند.
    نبرد سهمگینی در میدان خانه به راه افتاده بود، هیچ کدام قصد کوتاه آمدن را در افکار خود نمی گنجاندند. کسی چه می دانست که پشت پرده این حقه کثیف در ذهن چه کسی پرورش یافته!
    دانش به سختی دستش را به گلوی دایان رساند و نا خواسته قصد خفه کردنش را در ذهنش پروراند. دست هایش را محکم دور گلویش حصار کرد و آن هارا در هم فشرد.
    دایان بی درنگ او را به عقب هل داد و دستش را بالا آورد که بر صورتش فرود بیاورد اما با شنیدن صدای سعید دستش در هوا معلق ماند.
    - این جا چه خبره؟
    لحظه ای سکوت درون خانه اکو وار چرخید، آواز پوزخند شکارچی این طلسم خاموشی را شکست.
    - برات توضیح میده!
    سپس به سمت اتاقش پا تند کرد و دانش و سعید را در نشیمن به تنهایی سپرد. انگار امتیاز این بازی کودکانه نصیب سارا شده بود، سرگرمی که رفته_رفته گره های رفاقت دایان و دانش را از هم می گسست.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۱

    هر یک در پی سر و سامان دادن ذهن های گلاویز خود ملعبه فسوس واری به کار انداخته بودند. ملعبه‌ای که شاید چندان پایان خوشی به سوغات نمی آورد.
    چه چیزی می تواند پشت پرده این عشق ناتمام، این رفاقت ناپیدار و شاید آن خــ ـیانـت افسوس وار باشد؟
    و حال ریشه انتقام به جوانه ای استوار در قلب تاریک شکارچی مبدل شده است و شروع بازی نا معقولی که اکنون مسیر پر تلاطمی را در مقابل بازیکنان این هزار تو در تو قرار می داد.
    برخورد مستقیم نور مهر و آفتاب خواب را از عمق چشم هایش ربود، با بی رغبتی از جایش برخاست و به سمت سرویس بهداشتی گام برداشت.
    نگاهش را روی تک تک اجزای چهره اش چرخاند، سپس سر مسواک را شست و آن را درون جا مسواکی بر جای گذاشت. پس از آن آبی به صورتش کشید و از سرویس بهداشتی خارج شد.
    کت شلوار مشکی ملبس شد و بی آن که لب به صبحانه چیده شده بر روی میز بزند از خانه خارج شد و مسیر شرکت را در پیش گرفت.
    ***
    با آواز تقه در نگاهش را از پرونده ها ربایش کرد و به مردی که حال چهره آشنایش اندکی برایش غریب از نظر می آمد، دوخت.
    سرافکنده نگاهش را رو به زمینی که از تمیزی برق می زد، قفل کرد و در نقطه از مقابل شکارچی مقیم شد.
    دایان پوزخندی حواله ی رخسار شرم زده دانش کرد و با تمام بی رحمی نگاهش را از تک عزیز زندگی تاریکش به استراق کشاند.
    دانش به سختی غرورش را در خود به خاموشی سپرد و لب به سخن تر کرد:
    - داداش من واسه دیروز معذرت می خوام!
    آن وقت پس از اتمام جمله ای که به سختی از حصار گلویش رها شده بود، منتظر به شکارچی چشم دوخت.
    به عادت همیشگیش زهرخندی به آواز در آورد:
    - خب!
    دانش در مانده از لحن یخ بسته جانانش با بهت زمزمه کرد:
    - ازم دلخوری؟
    شکارچی کلامش را در زبان برید و ترجیح داد کمی سکوت پیشه کند.
    -دایان!
    و بار دیگر بی جواب ماند، سرش را به زیر انداخت و پلک هایش رو برای لحظه بر روی هم گذاشت.
    شکارچی طاقتش به انتها رسیده بود پس از چندین دقیقه لب به سخن وا کرد:
    - مهم نیست، بخشیدمت!
    دانش ناباورانه با شتاب سرش را بالا آورد و با نگاه وا مانده ای لب زد:
    - جدی؟
    - آره!
    این بار دم آسوده‌ای از میان لب‌های دانش خروج نهاد، سپس با لحن خنده واری گفت:
    - داداش من میرم یه سر به کار های کارمندا بزنم، مزاحم کار توهم نمیشم.
    سپس بی درنگ اتاق را ترک نمود. هر چند سارا تنها ملکه قلبش بود و عشق این دختر در وجودش می تپید اما حس رفاقتی که با دایان در کنج قلبش اسیر بود، ارزش چندان برابری داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۲
    بی آن که تقه ای روانه در کند، وارد اتاق کار سارا شد. کیف و وسایل سارا روی میز بر جا مانده بودند اما سارا پشت میز حضور نداشت؛ گمان کرد برای کاری به اتاق کارمندان رفته است!
    لحظه ها یک به یک می گذشتند باز هم سارا باز نیامده بود، عزمش را جزم کرد تا از اتاق خارج شود اما تلفن سارا آوازی نواخت، در جایش میخکوب گردید.
    با پاشنه پایش چرخید و به وسایل روی میز نگریست، خبری از وجود تلفن همراه نبود. به سمت کیفش گام برداشت، دستش را بر روی زیپ کشید اما انگار برای برداشتن تلفنش متزلزل گردید، بی ملاحضه به وجدانش وسایل درون کیف را بر روی میز جاری کرد.
    تلفن را از میان باقی وسایل چنگ زد و دستش را به دکمه اتصال نزدیک کرد اما ناگهان تماس قطع شد.
    کمی انتظار تماس دوباره را کشید اما صبرش بی نتیجه بود.
    تلفن را درون کیف برجا گذاشت و سپس نگاه گذرایی به وسایل سارا انداخت.
    چشم هایش بی اختیار بر روی کارت شناسایی دخترک خشکیده گشت، ناگهان کاخ قلبش لرزید، استرس وار کارت را از میان وسایل چنگ زد و نگاهی به سمت نام صاحب عکس روانه کرد "مرجان همتی"
    گویی تمام تنش در هم فرو ریخت. کارت متعلق به سروان مرجان همتی بود. از آن که فکر پلیس بودن سارا را درون ذهنش بگنجاند، می ترسید و حال سرنوشت همین مصیبت را بر زندگیش افزوده بود.
    تمام افکارش چون خاری تک به تک درون قلبش فرو می رفتند. نا سودمندی را در یک به یک سلول های قلب دلباخته اش حس می کرد. دریافته بود در تمام این وهله جز ملعبه چیز دیگری برای سارا نبود.
    حس حقارتی که در افکارش می گنجاند چون شیشه ای درون گلویش تمام رویا های عاشقانه اش را به اسارت خود در آورده بود. قطره اشکی از گوشه چشمش بر چکید و روی گونه اش جریان پیدا کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۳

    هجوم بی امان خاطرات ترکش وار به قلب مکدرش اصابت می کرد، اشک هایش قصد پیشی گرفتن از هم را داشتند و هر یک دانه به دانه بر چهره حزینش جاری می شدند.
    با صدای باز شدن در نگاهش فروهشته به سمت در پیچ خورد؛ قامت سارا در چهار چوب در آشکار شد، با دیدن این حالت دانش در جایش میخکوب شد و رخسار در مانده اش که نشانه های از هراس در آن می درخشید به دانش خیره شد.
    دانش با دو گام بلند خود را به سارا یا همان مرجان همتی رساند، نگاه سارا به لوازم در هم ریخته اش بر روی میز پیچ خورد، یک آن رنگ چهره اش به ته رنگ های هراس و ابهام مبدل شد.
    دانش با نفرت در را به چهار چوبش کوباند، صدای بسته شده در دیواره های اتاق را به رعشه انداخت. با صدای آتشی مزاج زیر لب غرید:
    - جریان چیه؟
    - ببین دانش اون چیزی...
    سخنش با صدای کوبیده شدن دست دانش بر دسته مبل زیر بغض های چال شده در گلویش خفه شد، قطره ای اشک آه سوز از میان پلک هایش بر چکید، دانش ملودی آوازش را به انتهای ولوم رساند و فریاد کشید:
    - جواب من این نیست، من سوال می پرسم و تو مو به مو باید بهم جواب بدی؟
    سارا دستش را بر روی صورت خیسش کشید و با مهارت سعی می کرد قلب دانش را به ترحم وا دارد.
    - تو پلیسی؟
    سارا میخکوب در جایش سیخ شد، بیم گرفته افکارش را جمع و جور کرد، حال هیچ یک از اجزایی هوش و ذکاوتش برای پنهان کردن حقیقت اورا یاری نمی کرد، خوب می دانست چون خاری بر قلب دانش فرو رفته و بخشش تقریبا رویای لا وقوع برایش بود.
    - دانش ببین تو خیلی چیزا راجب دایان...
    دانش به میان سخنش جهید و با تنفرغرید:
    - فقط جواب سوال من رو بده، اره یا نه؟
    سارا چشم هایش را از نگاه آشوبین دانش ربود و به کف زمین دوخت، صدای حرکت لب هایش و نوای مثبتی که از میان حصار گلویش خارج شده بود را خود به سختی می شنید.
    - نشنیدم چی گفتی؟ بلندتر بگو!
    - آره!
    اینبار آتشی در وجود دانش دمید و نفرتش قطعا سارا را نیز در بر می گرفت. سارا در قصد تمام کردن قضیه به نفع خودش ادامه داد:
    - ببین دانش تو هنوز خوب دایان رو...
    دانش عصبی گفت:
    - خفه شو!
    سپس در جهت تاکید شمرده_شمرده لب زد:
    - خف... ف... ه... شو! حالم ازت بهم می‌خوره، منه احمق رو بگو مار تو آستینم پرورش دادم!
    لحظه ای پلک هایش را بر روی هم آمیخت تا کمی آرامش را در میان هوای طوفانین افکارش بیاید. نفس های تند و پی در پی اش در هوای مسموم و جهنده اتاق می آمیخت. انگار دلش هوای صاف شدن را با سارا نداشت، دور تا دور قلبش را حصاری مملو از بیزاری احاطه کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۴
    پلک هایش را از هم گشود، نگاه معصومین سارا در گودال چشمانش به سرعت فرو رفت. انگار این دخترک قصد عقب کشیدن را در ذهنش نمی پرواند و هنوز در پی راه چاره ای تلاشش را به اتمام نمی رساند. انفصالی از جنس دروغین در چشمانش موج میزد و این از نگاه تیز دانش دور نمانده بود.
    - دانش می دونم دیگه تو قلب تو جایی ندارم، امّا تو باید بدونی که دایان داره اشتباه می ره، اون تو کار خلافه! نمی خوام تو راهی که دایان میره تو رو از دست بدم، ازت خواهش می کنم به حرفام گوش بده... ببین
    با آواز پوزخندش حرف در دهان سارا نیمه کاره ماند، صدایش بی نهایت او را یاد کسی می انداخت و قطعا آن کسی جز دایان نبود. تنها زیر لب زمزمه کرد:
    - منو ببخش!
    دانش چشمان نم زده به آتشینش را از نگاه غرق در پیشمانی مرجان گرفت و به سرعت را اتاق را ترک کرد. یک آن سارا با صدای کوبیده شدن در از دنیای افکارش به جهان اصلی پرت شد.
    صدلی فین فینش اکو وار درون اتاق می چرخید، به سرعت از جایش برخاست و به دور میز چرخید. آن وقت که تمامی وسایل هایش را درون کیف برجا گذاشت، به یک بار شروع به گریه کرد.
    به خوبی دریافته بود که حسابی این نقشه شومین را به گند کشانده و دیر یا زود او نیز از بازی شکارچی حذف خواهد شد.
    دستی بر گونه های خیسش کشید و در حالی که آثار اشک را از روی آن ها پاک می کرد، ماهرانه زیر لب گفت:
    - خودت نمی تونی بفهمی که چقد درد داره این که نباشی...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۵

    این سوی دیوار ها هنوز دانش گیج و منگ بود، دریای افکارش را طوفان زده بود و تمام تصوراتش از واژه اعتماد به نقطه نامعلومی در جزیره عشق و نفرت ختم میشد. این دو واژه چقدر برایش حقیقی بودند، هرچه که بود تمام اعتقاداتش در این دو واژه خلاصه میشد.

    گویی این تلاطم های زندگی قصد پایان رسیدن را نداشتند، این پسرک معصوم چه گناهی داشت که درگیر این چنین ملعبه ای شده بود.
    اما نه انگار دانش نیز خود به فراموشی سپرده بود که تمامی جانش را مدیون دایان است.

    اما تصور از دست دادن سارا نیز برایش به حد سنگین بود که فکر طرد کردن این دختر را هم به سر نمی برد! او وابسته شده بود، وابسته کسانی که امکان داشت هر لحظه اورا نیش بزنند...

    کشوی میزش را باز کرد، سیگار و فندکی از آن در خارج کرد. سیگار را از پاکت در آورد و قصد آتش زدنش را کرد اما یک آن منصرف شد و سیگار باز درون همان کشو پرت کرد.

    دستی میان موهایش کشید، چشمان عسلی رنگش را در هم فشرد، تا همین چندی پیش دنیایش فرو ریخته بود! او خوب میدانست که در جهان مافیا ها عشق معنای ندارد اما چه می شد کرد، دل بود دیگر...

    کمی آرام که شد، پلک های غم زده اش را از هم باز کرد. روی صندلی پشت میز لم داد و سرش را به آن تکیه داد.
    چشمانش را که بست باز خاطرات در مقابل چشمانش به رقـ*ـص در آمدند.

    بی درنگ باز کشوی میز را گشود و پاکت سیگار را بیرون کشید. سیگار را به آتش کشید و پک عمیقی زد، سپس هوای مملو از سمی سیگار را آرام_آرام در هوای اطرافش آمیخت.

    به دم سیگار دودی رنگی که آرام_آرام در خفتی این اتاق محو میشد، خیره گشت؛ گویی تمام خاطرات خوبشان مانند این دم خاکین رنگ سیگار دود شده بود و به قصد نابودی پیش می رفت! پلک هایش را محکم در هم فشرد تا افکار سنگینش از اون دور شوند...
     

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۶

    ***
    دایان نگاهی روانه آیینه کرد و خود را بر انداز کرد. خوب به نظر می رسید، بی خیال ز آیینه دل کند و سویچ ماشین را از روی میز کارش ربود. از اتاقش خارج شد، در حالی که گره کرواتش را مرتب می کرد، با آوازی بلند گفت:
    - دانش من آماده شدما، پایین منتظرم فقط یکم عجله کن.
    سپس به سمت درب خروجی پا تند کرد.
    دانش نیز اخرین نگاهش را از آیینه گرفت و خانه را در یک نگاه زیر نظر گرفت، پس از آن که مطمئن شد همه چیز سر جایش است، دیده هایش را جمع کرد و از خانه قصد خروج کرد.
    درب صندلی جلو ماشین را باز کرد و کنار شکارچی جا گرفت.
    - نگفتی کی بر می گردیم؟
    دایان در حالی که خودرو را به حرکت وا می داشت، شمرده_شمرده لب زد:
    - کارمون تموم شه حدوداً ساعت یک یا دو شب بر می گردیم.
    دانش به جهت تایید سرش را کمی تکاند، سپس لبخندی متمایل به پوزخند گوشه لبش سکون کرد و زیر لب به آرامی نوا خواند:
    - خدا کنه بدون دردسر تموم شه.
    شکارچی سرش را در جهت تایید کمی تکاند و سپس افکارش را به سمت رانندگی معطوف کرد. انگشتان دانش آرام_آرام به سمت سیستم صوتی ماشین کشانده شد و آن را روشن کرد، ناگهان با ولوم بالای سیستم هر دو از جایشان پریدند.
    با خیره شدن نگاه خشمگین دایان، دانش دستپاچه اولین دکمه‌ای که نوک انگشتش آن را نشانه گرفته بود کلیک کرد که سیستم صوتی ماشین قطع شد. دم عمیقی گرفت و هوایش را درون خود برای لحظه ای نگه داشت. سپس آن را به آرامی در هوای اندرون ماشین آمیخت.
    دانش دستش را تکیه به شیشه ماشین داده و به اندرون افکارش فرو رفت...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۷

    با خود گنجید نه می تواند شب را بدون سارا روز کند و نه بدون دایان! با فکر این که اگر مجبور شود راهش را از دایان جدا کند، درون قلبش تیر کشید. چشمانی عسلی گونه اش را بر هم فشرد و در دل به چنین راحلش ناسزایی هدیه کرد.
    با اواز تقه ای که به شیشه خورد دانش ز جایش پرید و یک آن سرش به سقف اتومبیل برخورد کرد. با خشم درحالی که سرش را به ارامی ماساژ می داد ز ماشین پیاد شد.
    - چته؟
    - دو ساعته علافمون کردی! چرا پیاده نمی شی!؟
    دانش قدم هایش را تند کرد و درحالی که به سمت ورودی ویلا گام بر میداشت به ارامی زیر لب خواند:
    - هیچی، داشتم فکر می کردم.
    شکارچی تک خنده ای کرد و سرعتی به گام هایش افزود تا با دانش هم قدم شود.
    ***
    جمع در سکوت به سر می رفت و تمامی لحظات به قدری برای دانش حوصله سر بر بود. جمع مافیا ها همیشه دودی و سیه رنگ بود، فضای اتاق رنگ و بوی سنگینی به دور خود گرفته بود، تعدادی از کله گنده های شهر دور هم جمع شده و حکم بازی می کردند.
    دایان مشغول بگو بخند با محمد بود، همان پسری که تا پای اخرین دمش بله قربان گو دایان بود. دیده گانش را ز شکارچی بر گرفت و در جمع حاضر گرداند.
    پر وزینی نگاهی کسی تا حدودی او را می آزرد. به ناگه چشمان تیزش نگاه گران بار مردی از مردان جمع را صید کرد. درز میان چشمانش را کمی تنگ و گشاد کرد و با حالتی مشکوک به بابک نگریست.
    همانی که رقیب بی‌باک شکارچی بود. به استهزا لبخند بی جانی کنج لبش مقیم کرد و مسیر نگاهش را عوض کرد، هنوز هم نگاه درنده بابک را بر خود حس می کرد، زیر لب پوفی کرد و از جایش بر خاست.
    دایان نگاهش را از محمد گرفت و به دانش دوخت، با چشمانش پرسید:
    - چیزی شده؟
    دانش سرش را در معنای "چیزی نیست" کمی تکاند.
    نگاهش را به سمت همانی کشاند که با چشمان قهوه ای روشنش هنوز هم او را بر و بر می نگریست. با سرش اشاره ای کرد و سپس از آن اتاق مخوف خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۲۸

    نگاهش را به نقطه ای نا معلوم دوک زده بود، کمی بعد از انتظار حضورش را در کنار خود حس کرد.
    زمزمه بابک را در گوش های خود چشید:
    - خوبی؟
    - بد نیستم!
    سپس در جهت تمسخر زیر لب بی‌آواز و غلیظ ادامه بر داد:
    - خان داداش!
    بابک سوتی کشید و با لحن خنده واری پرسید:
    - داداش؟ من داداشتم؟ ما هیچوقت داداش نبودیم!
    یک آن صدای بمی در نقطه نزدیک گوشش زمزمه کرد:
    - اما اون پدرمون بود!
    همزمان بابک و دانش با تعجب رویشان را به سمت دایان گرداندند. دایان یک تای ابرویش را با مهارتی خاص به سمت بالا کشاند و بی پروا گفت:
    - نبودیم مگه؟ ما از خون فربد نبودیم اما اون پدر ما سه نفر بود!
    با خود گنجید نام نفر چهارمی را بر جا گذاشته، سپس در دل زبانی گرداند:
    - و سیام...
    تسلط آوازش باعث شد ناخودآگاه دانش و بابک بی‌اختیار لبخندی کنج لبشان سکون دهند.
    - ما هیچوقت نخواستیم تو بری...
    بابک پوزخندی زد:
    - چی می‌خواین ازم؟
    دایان بی جهت سرش را خاراند و درز میان لب هایش را از هم گسست:
    - شرکت رو هرجور شده از باقری بخر! یه مدت زیر دست گروهت باشه، نمی‌خوام کامل عقب بکشم اما یه مدت کوتاه زمین رو برای بقیه باز کنم. می‌خوام وقتی برگشتم دوباره یه جوری ادامه بدم که همه خودشون یکی_یکی عقب بکشن...
    بابک نفس مملو از نارضایتیش را در هوای اطرافش شلیک کرد.
    - قول نمی‌دم اما روش فکر می‌کنم. هرچند هیچوقت نفهمیدم این کارای شما چه سودی برای من داشته...
    سپس برای خاتمه دادن به این بحث حوصله سربر گفت:
    - من میرم داخل، شما هم بیاین داخل هوا سرده...
    دانش سری به معنای تاکید تکاند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا