کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
نگاهش رو به نگاه مهربون مهراد دوخت.
-ها چیه؟
-جرم نگاه کردن به عشقم؟
لبخند عمیقی روی لب ماهور نشست. ابرو بالا انداخت.
-نچ اصلا.
دستش رو دور کمر ماهور حلقه زد و به دیوار چسبوندش.
-پس چی؟
و بـ..وسـ..ـه ی به گونش زد.
-هیچ. نگاه کن تا خودت خسته بشی.
لبخندی زد.
-من از نگاه کردن به تو خسته نمیشم.
نیشش شل شد، با شنیدن حرف های مهراد جان تاره ایی گرفته بود..
-مطمئنی؟
سرش رو بالا گرفت و خیره تو چشم های ماهور زل زد.
-آرامشی که از تو می گیرم رو هیچ کس نمی تونه بهم انتقال بده.
-فقط آرامش..
-هیچ کس رو جز تو نمی تونه کنارم نگهم داره.
-فقط همین.
تک خنده ایی زد.
-نه خیلی دیگه مونده، اما ادامه اش رو شب می گم.
تای ابروش رو بالا داد.
-شب؟ شب مگه چه خبره؟
عقب رفت و چشمکی زد.
-سوپرایز خانوم، سوپرایز. فقط یادت نره به یلدا بگی امشب با عماد می ریم بیرون. 4نفر با هم.
با تعجب به مهراد که امروز عجیب سرخوش بود نگاه کرد.
-مهراد مشکوک میزنی چته؟
-یه امروز که من می خوام خوب باشم تو نمیزاری.
-نه عزیزم. من که از خدامه خوب باشی. چشم می گم.
-چشمت بی بلا.
-من برم پیش دخترا.
-برو عزیزم
**********
-کجا می ریم عماد؟
-کجا دوست داری بریم.
-الان هیچ جا ولی شب با مهراد و ماهور قرار داریم.
تو خیابون اصلی پیچید.
-قرار چی؟
-نمی دونم مهراد گفته با هم بریم، بیرون. می ریم دیگه.
لبخندی زد و در جواب یلدا با مهربونی گفت:
-آره عزیزم.
با ذوق خودش رو به سمته عماد کشوند و به بازوش چسبید.
-آی مرسی عماد جونم.
خندید.
-دوباره تو از این کار کردی.
سرخوش خندید.
-نمی دونی چه حالی میده. نگفتی کجا می ری؟
-مطب لیام.
-اِ جدی؟
-آره.
-مگه این جا هم مطب داره.
-انگار جدیدا زده.
-خوبه.....
تقه ایی به در زد که صدای لیام از داخل اتاق اومد.
-بله بفرمایید.
در رو باز کرد و با سلام سرخوشانه و بلند بالایی وارد شد، لیام با تعجب سرش رو بالا گرفت با دیدن عماد با خوشحالی از پشت میز بلند شد.
-به به عماد جانم، چه بی خبر اومدی. قبلش می گفتی یه گاویی گوسفندی جلو پات می کشتیم.
خندید و ضربه ایی به پشت کمر لیام زد.
-می بینم خوب اصطلاحات فارسی رو یاد گرفتی.
-ما اینم دیگه. شما خوبید یلدا خانوم؟
یلدا متعجب به لیام نگاه کرد، نمی دونست ممکنه لیام او رو بشناسه.
لیام ک تعجب یلدا رو دید با خنده گفت:
-تعجب نکن یلدا جان، عشق تو عماد یکم شدید تر بشه اسمتون مثل لیلی مجنون، شیرین و فرهاد نقل زبونو این و اون میشه.
و چشمکی به عماد زد.
-می دونستم تنها کسی که می تونه تو رو، رو به راه کنه فقط یلدا خانومه.
عماد لبخندی زد و دست یلدا رو گرفت.
-خب بشینید. بگم منشی واستون یه چیزی بیاره.
بیرون رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
رو به روی یلدا و عماد نشست.
-خب عماد از خودت بگو، قرصات رو مصرف می کنی.
نگاه قدرشناسی به یلدا انداخت.
-زیر سایه یلدا بله.
-خوبه خدا رو شکر. ببینید من این حرف ها رو قبلا به خود عماد هم زدم اما بهتر که دوباره بگم و یادآوری کنم. چون اولین و بهترین راهی که به سلامتی و همچنین جلوگیری از اچ آی وی موثر اینکه از این بیماری نترسیم.ﺍﭺ ﺁﯼ ﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﯾﻊﺗﺮﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ که متاسفانه افراد زیادی رو در برگرفته اما..اما انقدر راه هایی گوناگون برای رفع این بیماری وجود داره که اصلا نباید ازش ترسید. البته این ترس یه چیزه عادیه و کافیه به یه نفر بگیم فلانی ایدز داره اونوقت که دیگه از یک کیلومتریش رد نمیشه، ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩی که ﻣﺪﺕﻫﺎﺳﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﭺﺁﯼﻭﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﺷﺪﻩ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻼﺵﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ اکثر دانشمندها و حتی دکترها انجام دادن تا به مردم بفهمونن ﺍﭺﺁﯼﻭﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻤﺎﺱ ﭘﻮﺳﺘﯽ ﯾﺎ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ نمی شه. هنوز خیلیا هستن که این باورهای غلط رو به همراه دارن.
اچ آی وی به هیچ وج از این طریق هایی که من الان می گم به کسی مبتلا نمیشه، ﺗﻨﻔﺲ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺸﺘﺮﮎ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﯾﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ، ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻏﺬﺍﺧﻮﺭﯼ ﻣﺸﺘﺮﮎ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺁﺏﺳﺮﺩﮐﻦ، ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ، ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻭﺳﺎﺋﻞ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ، ﻟﻤﺲ ﮐﺎﺳﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﺗﻮﺍﻟﺖ..
با خنده گفت:
-یعنی اگه دیدین کسی داره از این کارا می کنه با هر چی کم دم دستتون بود بزنید فرق سرش و حرف های من رو واسش بازگو کنید. ببینید من یه جمله می گم و تمام می کنم چون خیلی حرف زدم. اچ آی وی فقط و فقط اسمش بد در رفته، وگرنه مریضیش از سرطان راحت تره. من این جا نیستم که امید واهی بدم و شما رو از بیماری سرطان بترسونم و ذهنیتتون رو در مورد ایدز مثبت کنم. نه این چیزایی که می گم توی عرفه هم پیداس. شما خودتون می بینید کسی که سرطان می گیره فوق فوقش 3،4 سالش یا شاید 5 سال زنده بمونه اونم با دردی که باید بکشه. اما اتفاق افتاده که یه نفر 10، 15 سال ایدز داشته ولی خودش متوجه نشده.. نمی گم بی توجه اش بگیرید و دنبال درمانش نرید، سرماخوردگی ساده هم دنبال مداوش نرید نه اصلا. فقط می گم از این مریضی و کسایی که مبتلاشن نترسید.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    همین، حالا هم قرصات رو عوض می کنم اینا قوی ترن من هنوز دنبال اون ژن هستم واسه ات انشالله که به زودی پیدا میشه.
    -انشالله.
    لیام از جاش بلند شد سمته میزش رفتم، عماد دفترچه رو سمتش گرفت.
    بعد از تجویز قرص دفترچه رو داد.
    -بگیر، سر وقت بخوری.
    -چشم حتما.
    **********
    در حالی که زیر لب به هواس پرتی خودش غر میزد، وارد گالری شد.
    همزمان مهلا از اتاقش بیرون اومد.
    -اِ ماهور تو نرفتی هنوز؟
    -نه بابا، داشتم میرفتم یادم اومد کلیدم رو نبردم.
    -آها، کجا جا گذاشتی برم واسه ات بیارم.
    -نه عزیزم تو برو من خودم پیدا می کنم. فکر کنم تو اتاق قبلی مهراد جا گذاشتم. تو برو من هم سریع جمع می کنم و میرم مهراد زود رفت خونه تا آماده شه.
    -آها باشه. پس من برم. فعلا.
    با رفتن مهیا، ماهور در گالری رو بست و سمته اتاق رفت.
    کلید رو از روی میز برداشت، برگشت تا از اتاق بیرون بره که پاش به بووم نقاشی افتاد.
    از صدای بلندی که در فضا پیچید با ترس تکونی خورد و عقب رفت.
    با حرص پا به زمین کوبید. و با خود غر زد:
    -اه کوری مگه ماهور؟
    خم شو بووم نقاشی رو برداشت.
    با دیدن نقاشی روی بووم شوکه شد، برای لحظه نفس کشیدن از یادش رفت. با صدای خفه ایی لب زد:
    -یلدا؟
    بووم رو به دیوار تکیه زد و از جایش بلند شد، ناباورانه دست روی دهانش گذاشت و قدمی به عقب رفت.
    نگاه بُهت زداش رو به امضای مهراد که پایین عکس بود دوخت، دست های سرد و لرزونش رو جلو برد بووم عکس رو برعکس کرد.
    با چشم و بی صدا نوشته ی پشت بووم رو خوند.
    -و تو ندانستی نگاهت چه بلاها به سر قلب ویرانم آورد.
    قطره اشکی آروم و بی صدا روی گونش سُر خورد.
    یاد عکس چشم هایی که روز اول برایش آشنا بود افتاد، به سرعت و با قدم های لرزون از اتاق بیرون رفت.
    درست رو به روی عکس که هنوز توی گالری بود افتاد، عکسی که بعد از 6 سال مهراد قصد فروشش رو نداشت.
    عکس چشم های یلدا که سالها بود به نظر ماهور آشنا بود.
    بو عجز چشم هاش رو بست.
    -وای!
    از ته دل جیغ زد.
    -نه، نه...
    جنون آمیز به سمته نقاشی حمله کرد از دیوار جداش کرد. محکم به سمته دیوار پرتش کرد.
    جیغ می زد، با مشت به دیوار می کوبید و با صداس بلند گریه می کرد.. فکر به این که مهراد عاشقه یلداس دیووانه اش کرده بود.
    حس اضافه بود؛ بازیچه بودن و...
    یوی یکی نقاشی رو از دیوار جدا می کرد و به زمین می کوبید. گریه می کرد، جیغ می زد تا یه جوری قلب شکسته اش رو آروم کنه.
    **********
    برای دهمین بار شماره ی ماهور رو گرفت، و دوباره صدای زنی که از خاموشی گوشی می گفت.
    عصبی نگاهی به بیرون انداخت، با تصمیم آنی شماره ی مهلا رو گرفت.
    -جانم داداش؟
    -مهلا،ماهور کی از گالری زد بیرون؟
    -وقتی من رفتم هنوز همونجا بود.
    کلافه مشتی روی فرمون زد.
    -من سر ساختمون بودم زنگ زد گفت دار...
    با یادآوری بووم نقاشی که گذاشته تا فردا با خودش به جایی دور ببرد و آتیشش بزند؛ وحشت زده سرش رو بالا گرفت.
    -داداش پشت خطی؟
    به سرعت پرسید:
    -مهلا، ماهور به من گفت داره میره پس چرا دوباره برگشت؟
    -گفت کلیداش رو تو، اتاق تو جا گذاشته.
    با حرص نفس کشید چنگی توی موهاش زد.
    -کدوم اتاق؟
    مهلا نگران پرسید:
    -داداش چیزی شده؟
    فریاد زد:
    -کدوم اتاق مهلا؟
    -قبلی...
    دیگه نشنید چی می گـه، گوشی رو قطع کرد و به سرعت ماشین رو، روشن کرد و حرکت کرد...
    با سرعت بالایی می رفت و بین ماشین ها لایی می کشید و توجه ایی به بوق های پی در پی و فحش های بعضی از رانندها نمی کرد.
    جلوی در گالری به طرز بدی ترمز کرد، در ماشین رو باز کرد و بیرون اومد بدون این که در رو قفل کنه به سمته گالری دوید...
    با دیدن در باز گالری چشم هاش رو با عجز بست و زیر لب نالید:
    -وای.
    با قدم های محکم اما آرومی وارد شد.
    با صدای قدم هایی که در فضا پیچید سرش رو از روی زانوش بلند کرد و برگشت.
    نگاهش به مهراد که افتاد به سرعت از جاش بلند شد. کیفش رو بلند کرد بی توجه به مهراد به سمته در خروجی رفت.
    کلافه و سردرگم به سمتش برگشت و دستش رو گرفت.
    -ماهور!
    منتظر بود، منتظر یک حرکت از مهراد تا شروع کند. به سرعت برگشت و دستش رو به عقب کشید بدون هیچ مکثی دست بالا برد و سیلی توی صورت مهراد زد.
    با بغضی که در گلویش جا گرفته بود فریاد زد:
    -خفه شو! نمی خوام هیچی بشنوم مهراد..
    بی توجه به سوزش جای سیلی ماهور قدمی به جلو برداشت.
    -ماهور خواهش می کنم...
    دستهاش رو،روی گوشش گذاشت و جیغ زد:
    -ساکت شو! ساکت..
    هق هق گریه اش بلند شد، با کف دست محکم به سـ*ـینه ای مهراد زد.
    -نامرد.
    با گفتن جمله ی آخر بی معطلی چرخید و از گالری بیرون زد.
    -ماهور، صبر کن. ماهور خواهش می کنم.
    پا به پای ماهور می دوید تا شاید بهش برسد.
    -ماهور جان.
    وارد خیابون که شد بی معطلی دستی برای تاکسی تکون داد.
    مهراد پشت سرش ایستاد.
    -ماهور ببین منو؛ ماهور عزیزم گوش کن.
    دستی روی شونش زد که ماهور به سرعت برگشت و دستش رو پس زد.
    با خشم و لحن سردی گفت:
    -دست به من نزن.
    دست هاش رو حالت تسلیم بالا برد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -چشم دست نمیزنم. خودت برو تو ماشین بشین حرف بزنیم.
    -من با تو حرفی ندارم.
    -ماهور داری اشتباه می کنی.
    نیش خندی زد.
    -آره من اشتباه می کنم. اون عکس چهره ی یلدا اون چشم ها آره من اشتباه می کنم تو راست می گی.
    تاکسی ایستاد که ماهور به سرعت در رو باز کرد و سوار شد اما در توسط مهراد گرفته شد.
    -ماهور پیاده شو حرف بزنیم.
    -برو عقب، می خوام در رو ببندم.
    -ماهور.
    نگاه تندی به مهراد انداخت و در رو به حرص کشید و محکم بست.
    ضربه هایی به شیشه زد و با عجز گفت:
    -ماهور تو رو خدا نرو؛ پیاده شو..ماهور...
    -حرکت کن آقا.
    ماشین به حرکت در اومد، مهراد ماند با قامتی خم شد و نگاه غمگینش به ماشین.
    ************
    با خنده از ماشین پیاده شد.
    -آماده شدی بگو بیام دنبالت.
    -باشه عشقم.
    اخم هاش رو توی هم کشید.
    -هیسس آروم بابا چه خبرته.
    یلدا با ناز و حال سرخوشی بـ..وسـ..ـه ایی واسه عماد فرستاد.
    -آخ یلدا به قربون این غیرتت که خدا تا می تونه هر روز بهش اضافه می کنه.
    با خنده سری تکون داد.
    -خدا نکنه. کمتر هم زبون بریز برو دیر شد ماهور منتظره زشته.
    -چش..
    با توقف تاکسی جلوی در و بیرون اومدن ماهور. حرف توی دهنش موند.
    آروم لب زد:
    -ماهور!؟
    اما ماهور که متوجه نشده بود سر به زیر وارد خونه شد.
    عماد با شک پرسید:
    -ماهور بود.
    -آره.
    -انگار گریه کرده بود.
    نگران نگاهش رو عماد سوق داد.
    -به گمونم، خب باشه تو برو من خودم خبرت می کنم.
    -باشه مواظب خودت باش.
    -چشم برو.
    《یلدا》
    پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. و سمته اتاق ماهور رفتم بدون در زدن وارد شدم.
    با دیدن وضع اتاق نگران تر شدم، اتاق بهم ریخته و ماهوری که داشت گریه می کرد و لباس هاش رو جمع می کرد.
    -ماهور چکار می کنی؟
    جواب نداد اما اشک هاش شدت گرفت.
    کنارش روی زمین نشستم، شال توی دستش رو کشیدم.
    -ماهور ببین من رو، چی شده قربونت برم؟
    بی طاقت خودش رو تو آغوشم انداخت.
    با مکث دستم رو پشت کمرش گذاشتم، نگرانش بود. احتمال می دادم با مهراد دعوا کرده باشه.
    اما این چه دعوایی بود که ماهور رو به این حال انداخته بود؟
    به فکر رفتن؟ اونم یه شبه؟
    گذاشتم آروم بشه تا خودش به حرف بیاد، یکم که گذشت آرومتر شد.
    گریه می کرد ولی نه به شدت قبل، دوباره شروع کرد به جمع کردن لباسهاش.
    -ماهور؟
    -هوووم؟
    -چی شده؟
    -هیچی، می خوام برم پیش بابام.
    -مگه نگفتی مهراد حالش خوب نیست یکم دیرتر میرم.
    -مهم نیست.
    -دعواتون شده؟
    -نه.
    کلافه نگاهم رو به اطراف گردوندم. دست از کار کشید نگاه اشک آلودش رو که حرف های زیادش درش موج می زد رو به چشم هام دوخت.
    -یادته روزی که فهمیدی مهراد رو دوست دارم.
    با مکث سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    -آره.
    -یادته گفتم عاشقه کسیه.
    با گفتن این جمله صداش لرزید و چوونش از بغض لرزید.
    -اشتباه نکردم یلدا؛ اون عاشق بود حتی عکسش رو هم کشیده. هم عکس کاملش هم چشم هاش رو. عکس چشم هاش رو توی گالری گذاشته بود اما تو ندیدی.
    هق زد. و با عجز ادامه داد:
    -یلدا مهراد من رو دوست نداره. سال هاست جلو چشمش دارم از عشقش جوون میدم نمی فهمه. یک سالیه که باهمیم یه روز هست ده روز نیست یه روز خوبه ده روز بد، وقتی هنوز عکس عشقش توی گالریه ..اینا یعنی چی؟ یعنی هنوز عاشقه اونه. تو بگو یلدا، تو بگو من چکار کنم؟ من بمونم این جا چکار؟
    جنون آمیز لباس هاش رو تند تند توی چمدون انداخت.
    -من باید برم..
    با غم نگاهم رو به ماهور دوختم.
    -با مهراد حرف زدی؟
    -به مهراد چی بگم یلدا؟ مهراد چی داره بهم بگه؟ بگه نه عاشقش نیست دوباره به دروغ بگه عاشقتم. دوباره بشم بازیچه.
    بی طاقت فریاد زد.
    -من بشم عروسک و بازیچه ی دست مهراد تا از عشقش دور نمونه و بتونه ببینش آره؟
    منظور حرفش رو نفهمیدم، یعنی چی از من بشم بازیچه تا از عشقش دور نمونه.
    از جاش بلند شد و سمته کمدش رفت. با شک سمتش برگشتم.
    -یعنی چی؟
    مانتوش رو از کمد بیرون کشید.
    -یعنی این که...
    نگاهش که بهم افتاد ساکت شد. حس کردم یه چیزیی هست که نمی خواد من بفهمم.
    -ماهور چی شده؟
    -نه یلدا، چیزی نشده تو رو خدا دست از سرم بردار می خوام لباس هام رو جمع کنم.
    عصبی مانتو رو از دستش کشیدم.
    -ماهور این بچه بازیا چیه؟ خودت می فهمی چکار می کنی؟ یه شب یه چیزایی فهمیدی با مهرادم که حرف نزدی یهویی می خوای بری واسه چی؟
    با حرص داد زد:
    -خستم یلدا، خستم چرا نمی فهمی.
    کلافه سری تکون دادم. از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
    که همزمان بابا از اتاق بیرون اومد، بعد از اون روز و قبول کردن زوری عماد باهام سرسنگین بود اما می دونستم این سردی زیاد دووم نداره.
    **************
    -آخه یهویی کجا میخوای بری ماهور جان؟
    نگاه حرصی به ماهور انداختم.
    -هیچی یهو دلش تنگه باباش شده.
    ماهور نگاه دلخوری بهم انداخت.
    -میرم زود برمی گردم خاله جون. دیشب اتفاقی رفتم. تو سایت پرواز دیدم واسه امروز پرواز داره. بلیط گرفتم.
    -باشه خاله جان مواظب باش. یلدا تا فرودگاه مواظبش باشی.
    -چشم حتما. بریم ماهور.
    -بریم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خواست خم بشه تا چمدون رو برداره که سریع گفتم:
    -نه خودم میارمش.
    با تعجب نگام کرد که لبخند گشادی تحویلش دادم. با شک پرسید:
    -خوبی؟
    سرخوش خندیدم.
    -آره عالی، تو برو دم در تا من بیام.
    -کجا؟
    به دستشویی اشاره کردم.
    -آها باشه. فقط سریع بیا از پرواز عقب نمونم.
    -باشه.
    از سالن که بیرون زد، بی توجه به مامان به سرعت از پله ها بالا رفتم، سمته اتاقم دویدم وارد که شدم رفتم تو بالکن.
    با دیدن مهراد نیشم شل شد، ایول مهراد به موقع رسیدی.
    فقط کاش ماهور بدغلقی نکنه، هر چند زیاد نمیتونه اذیت کنه چون ممکنه هر آن کسی بیاد تو کوچه..
    ماهور بیرون اومد با دیدن مهراد اخم هاش توب هم رفت. تا خواست برگرده داخل مهراد سمتش خیز برداشت و دستش رو گرفت.
    -وایسا ماهور خواهش می کنم.
    -مهراد برو از این جا.
    -باید حرف بزنیم.
    -حرفی نداریم.
    -تو شاید اما من دارم.
    -وقت دارم.
    -میخرم.
    با شک نگاهی به مهراد انداخت.
    -چی؟
    با خنده گفت:
    -وقت؟
    -دارم میرم.
    -می دونم. برای همین اومدم.
    -آها یعنی اگه...
    مکثی کرد و یهو با شک پرسید:
    -تو از کجا می دونی؟
    مهراد سرش رو بالا گرفت و واسه من دستی تکون داد. با خنده دست تکون دادم.
    -زودتر برید، ممکنه کسی ببینتون.
    اصلا به ماهور نگاه نمی کردم تا مبادا با نگاهش بُکشم.
    مهراد سریع دستِ ماهور رو گرفت و کشید سمته ماشین.
    -راست می گـه بدو سوار شو.
    دستش رو پس زد.
    -گفتم نمیام.
    با مکث به سمتش برگشت.
    -یا میای یا خودم به زور سوارت می کنم.
    دست به سـ*ـینه شد.
    -می تونی ببر.
    مهراد سرش رو بالا گرفت و نگاهی به من انداخت و با لحن شوخی گفت:
    -ببین خودش می خواد.
    بی صدا به کل کل هاشون می خندیدم که مهراد بی هوا ماهور رو بغـ*ـل کرد و روی دوش انداخت که جیغ ماهور بلند شد اما سریع ساکت شد.
    با حرص آروم گفت:
    -مهراد بزارم زمین.
    -عمرا.
    -مهراد.
    سرش رو بالا گرفت و با حرص گفت:
    -مگر این که دستم بهت نرسه.
    واسش بـ..وسـ..ـه ای فرستادم. مهراد تو ماشین گذاشتش و با ریموت تو دستش سریع قفل مرکزی رو زد. سوار شد دستی واسم تکون داد.
    -مرسی.
    -قربانت.
    حرکت کرد. لبخند رضایت آمیزی زدم برگشتم و رفتم تو اتاق.
    لباس هام رو عوض کردم تا برم دفتر. مامان هم که در مورد ماهور پرسید. با گفتن "کنسل شد" از خونه بیرون اومدم.
    دستم رو زیر چوونم گذاشتم. و به دو زوجی که رو به روم ایستاده بودن و فقط کل کل می کردن نگاه کردم.
    نیم ساعتی نشسته بودن جلوم و فقط کل مینداختن. مشکل خاصی نداشتن جز مشکل های بیخودی که اصلا از نظر من مشکل نبودن. می خواستن طلاق بگیرن.
    اونم با پسره بچه ی 6 ساله ایی که الان دقیقا وسطشون نشسته و مثل من کلافه شده بود.
    با داد پسره تکونی تو جام خوردم.
    -اه بسه دیوونمون کردید.
    و رو به من با شیرین زبونی گفت:
    -بابا خانوم وکیل توروخدا طلاق اینا رو بگیر برن. منم دارم دیوونه می کنن.
    هم از حرفش خنده ام گرفته بود هم ناراحت شدم.
    لبخند تلخی زدم.
    -کوچولو شما یک لحظه بیرون می ری.
    از جاش بلند شد با حرص نگاهی به پدر و مادرش انداخت.
    -از خدامه.
    و بیرون رفت.
    با تاسف سری تکون دادم.
    -همین رو می خواستید؟ به نظرتون درسته این حرف ها رو بچتون به من بزنه؟
    مرد با عصبانیت گفت:
    -تیام عادت کرده.
    زن چشم غره ایی بهش رفت.
    -آره بایدم همینی بگی. وقتی از روز اول هی سر کوچک ترین مسئله دعوا می کردی آخرش اینم پیشه.
    دوباره داشتن شروع می کردن. اینبار اجازه ندادم بیشتر پیش برن.
    صدام رو بالا بردم.
    -بسه دیگه. این جا نیومدید دعوا.
    -بله اومدید مشکلمون رو حل کنیم. اون فقط با طلاق.
    -از نظر من شما هیچ مشکلی ندارید. مشکل شما فقط و فقط خودتونید. در ضمن شما که از اولش همین مشکلات رو داشتید بی خود کردید بچه آوردید.
    زن خواست حرفی بزنع که پریدم تو حرفش.
    -اجازه بدید خانوم. من این جا نشستم که به مشکلات برسم نه به بیماری ها. با عرض پوزش شما دوتا بیمارید و باید درمان بشید. شما هیچ مشکلی با هم ندارید فقط بیماری کل کل کردن دارید. من شما رو می فرستم پیش مشاوره اگه تمام جلسات رو رفتید و دوباره همین مشکلات رو داشتید بفرمایید اینجا من قول می دم بدون گرفتن حتی یک درصد از دست مزدم طلاق شما رو بگیرم. ولی خواهش می کنم توی این مدت یا دعوا نکید یا این طفل معصوم رو جایی بفرستید که دور از شما باشه. بچه ها هیچ گناهی ندارن که پا سوز دعواهای شما بشن. تیام الان باید زیباترین روزهاش رو کنار شما بگذرونه نه اینجوری.
    روی برگه آدرس مشاوری رو که آشنا بود رو نوشتم.
    -بفرمایید. فردا ساعت 9 مطبش باشید.
    مرد با تردید از جاش بلند شد، برگه رو ازم گرفت و بیرون رفت.
    با خستگی نفسم رو بیرون دادم و از رو میز بلند شدم.
    که تقه ایی به در خورد، ای وای نه بعدی..
    -بله؟
    جوابی نیومد و در باز شد با دیدن عماد نیشم باز شد.
    -عماد؟
    در رو که بست به سمتش پرواز کرد و در کسری از ثانیه در آغوشش جا گرفتم و کل خستگیم رو فراموش کردم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گونم رو بوسید و عقب رفت.
    -خسته نباشی خانوم.
    -مرسی آقا.
    دستش رو گرفتم و با خودم سمته مبل ها کشوندم.
    -بیا بشین. چقدر خوبه که اومدی خسته شدم.
    روی مبل نشست خواستم برم روی مبل کنارش بشینم که دستم رو کشید.
    -کجا؟
    -بشینم.
    ابروی بالا انداخت.
    -نچ، بیا این جا بشین.
    و روی پاش زدم، با ناز گفتم:
    -سنگینم پات اذیت میشه.
    مهربون لبخندی به روم زد و دستم رو کشید.
    -فدای سرت خانوم.
    روی پاش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه زدم.
    -خب بگو چه خبر؟
    در حالی که انگشت اشاره اش رو نوازش گونه روی گونه ام می کشید نگاه مهربونش رو به چشم هام دوخت.
    -خبرا زیاده.
    -چی؟
    دستش روی پام نشست. خیره تو چشم هام نگاه کرد.
    -آماده ایی تا بگم؟
    با نگرانی پرسیدم:
    -چی شده عماد؟
    تک خنده ایی زد.
    -نترس خبر بد نیست.
    -خب پس چی؟
    -الان کیان زنگ زد.
    -خب؟
    -اولش ازم مژدگونی خواست؟
    گیج نگاهش کردم، این رو که گفت چشم هاش از خوشحالی برق خاصی زد.
    با فکری که به سرم زد هیجان زده از رو پاش بلند شد و با صدای بلندی که از روی هیجان می لرزید گفتم:
    -نگو که ژن پیدا شد.
    لبخند عمیقی روی لبش نشست. این یعنی آره. جیغی از روی خوشحالی زدم..
    دیگه کارام دسته خودم نبود، جیغ میزد میپریدم هوا، عماد رو محکم بغـ*ـل می کردم و جای جای صورتش رو می بوسیدم.
    اشک میریختم ولی اینبار از روی خوشحالی..
    عماد می خندید و سعی داشت جلوم رو بگیرم اما مگه میشد، چه خبری خوشحال کننده تر از این؟ مگه میشد آروم بشم؟
    بعد از 6 سال ژنی که دنبالش بودن پیدا شد و قرار بود عماد عمل بشه.
    عماد بی هوا تو آغـ*ـوش کشیدم و محکم میون بازوهاش نگهم داشت. دم گوشم آروم زمزمه کرد:
    -بسه عزیزم انقدر جیغ نزن حالا صدات می گیره. در ضمن امشب شب اول محرمه خوب نیست انقدر بلند بلند می خندی.
    با شنیدن جمله ی آخرش بغضم سنگین تر شد. خدایا شکرت.. جواب دعام رو دادی.
    -عماد؟
    -جون دلم.
    عقب رفتم و نگاه گریونم رو به چشم هاش دوختم.
    -من از امام حسین شفات رو خواستم.
    هق زدم، لبخندی روی لب هردومون نشست.
    -جوابم رو داد. همین شب اول..نذاشت بیشتر چشم انتظار بمونم.
    دست هاش رو قاب صورتم کرد و اشک هام رو پاک کرد.
    -آره قربونت برم. جوابت رو داد، ببین همه چی درست شد خب دیگه گریه نکن. چشم هات این چند وقته خیلی گریون بود حالا وقتش فقط بخندی و شاکر خدا باشی.
    -چشم هر چی تو بگی. فقط عماد کی باید بری واسه عمل؟
    -عمل که این جا نیست.
    -کجا؟
    -لندن! لیام گفت اونجا. فکر می کردم آلمان عمل میشم ولی لیام می گـه اونجا.
    -خب کی باید بری؟
    -دو روز دیگه.
    بغلم کرد، آروم گفت:
    -دلم واسه ات تنگ میشه.
    -در عوضش می ری خوب میشی برمیگردی.
    -یلدا؟
    -جونم؟
    -روزی که فهمیدم ایدز دارم اصلا فکرش رو نمی کردم روز برسه که خوب بشم. فقط به مُردن فکر می کردم. به اینکه دیگه هیچ وقت خوب نمیشم. از فکر این که بقیه ازم فرار کنن چون ایدز دارم ولی الان....
    صداش بغض داشت، سرش رو توی گودی گردنم برد از لرزش ضعیف شونه اش فهمیدم که داره گریه می کنه.
    دستم رو روی بازوش گذاشتم و عقب فرستادمش.
    -عماد؟
    عقب رفت با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد، با نگاهی اشک آلود به مردی که سراسر غیرت و عشق بود چشم دوختم.
    نمی دونستم اگه عماد نبود قرار بود چکار کنم؟ اگه کسی جز عماد بود می تونستم انقدر عاشقش بشم؟ اصلا کسی هست که تمام خوبی ها ر با هم داشته باشه جز عماد من؟
    آره من عاشق بود، عاشق این مرد سراسر مهربونی مردی که یک روز نبودنش من رو از پا در می آورد.
    -یلدا؟
    -جان دلم؟
    دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه ی روی دستم زد،نگاه مهربونش رو به چشم هام دوخت.
    -مرسی که هستی. دلیل این حال خوبم تویی.
    در آغـ*ـوش کشیدمش.
    -چون دوست دارم.
    ***********
    -یلدا؟
    -ها؟
    -نمی خوای پاشی؟
    بی حوصله از جام بلند شدم.
    -خب چکار داری مهیا؟
    برگشت چپ چپی بهم رفت.
    -خجالت بکش، بیرون کلی کار داریماا، بیچاره ماهور کمرش برید.
    -باشه حالا میام.
    یسنا بیرون رفت، کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
    به حیاط که با اون پارچه های مشکی و دیگ های غذا که بدجور هوای محرم رو گرفته بود نگاه کردم.
    امروز روز 10وم محرم بود، 8روزه که عماد همراه با کیان و لیام رفته بود لندن..هرشب باهاش حرف میزدم اما حتی حرف زدنم باعث نمیشد از دلتنگیم کم بشه. تنها چیزی که تونسته بود سر پا نگهم داره فکر به این که عماد قرار بدون ایدز برگرده..
    نگاهم رو به ماهور دوختم، بالای سر دیگ آش ایستاده بود و بهمش میزد شاید اونم داشت به مهراد فکر می کرد و برای خودش و مهراد دعا می کرد.
    اون روز که خونه برگشتم برعکس این که فکر می کردم ماهور به خونم تشنس برای کاری که کردم، ازم تشکر کرد. بغلم کرد..
    خوشحال بود، درست مثل روزی که خبر دوست شدن با مهراد رو واسم آورد.
    وقتی ازش پرسیدم چی شد گفت. هیچی همه چی حل شد یه سوتفاهم بود که حل شد..
    قصدشون ازدواج بود ولی خب فعلا سال یگانه نشده بود و نمیشد.
    از پنجره کنار اومدم، شال مشکی رنگم رو سر کردم و بیرون رفتم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    《ماهور》
    -ماهور؟
    به سمته یلدا برگشتم.
    -جونم؟
    لبخند مهربونی زد. و به پشت سرم اشاره کرد.
    -مهراد با توء.
    به سمتی که اشاره کرد برگشتم، لب گزیدم.
    یلدا با خندا گفت:
    -برو من حواسم بهت هست.
    با تشویش به اطراف و زن های همسایه نگاه کردم، هر کدومش در ظاهر سرشون به چیزی گرم بود ولی کافی بود برم سمته در.
    دوباره به مهراد که توی کوچه ایستاده بود نگاه کردم، با حرص بهش چپ چپی رفتم بهش گفته بودم نیاداا از لج اومد.
    -برو من پشت سرت میام در رو می بندم.
    -مواظب هستی یلدا.
    با خنده گفت:
    -هستم برو.
    نگران به اطراف نگاه کردم و ناچار بیرون رفتم. خدا رو شکر زیاد کسی تو کوچه نبود.
    بیرون اومدم و یلدا سریع در رو بست.
    -بدو سوار شو.
    مهراد تای ابروش رو بالا داد.
    -همینجا خوبه ها؟
    چشم غره ایی بهش رفتم که خندید.
    -باشه بپر بالا.
    سوار ماشین شدم. با حرص گفتم:
    -آخه الان وقت دلتنگیه؟
    در حالی که رانندگی می کرد، گونم رو کشید.
    -دلتنگی که وقت نمیشناسه.
    با این حرفش لبخندی روی لبم نشست؛ برگشتم سمتش و خیره شدم به نیم رخش.
    آخ که من چقدر عاشقه این مرد بودم. یاد اون روز و حال خراب خودم افتادم. مهراد چقدر کلافه بود و سعی داشت من رو از اشتباه در بیاره.
    《8 روز قبل》
    گوشه خیابون پارک کرد. و برگشت سمتم.
    -گوش کن ماهور.
    سریع دست هام رو روی گوشم گذاشتم.
    -نمی خوام چیزی بشنوم.
    اول به این حرکتم خندید، سعی کرد متقاعدم کنه تا دست هام رو از روی گوشم بردارم.
    -ماهور عزیزم دست هات رو بردار بزار حرف بزنم.
    عصبی نگاهم رو بهش دوختم. دست هام رو برداشتم.
    -می فهمی می گم نمی خوام بشنوم یا نه؟
    -ولی باید گوش بدی.
    بغض کردم.
    -چی گوش بدم؟ گوش بدم تا تو بگی عاشقه دختر خالمی؟ بگی ماهور من عاشق تو نیستم و فقط به خاطر یلدا اومدم سمتت؟
    تک خنده ی زد و زیر لب زمزمه کرد:
    -دیوونه.
    بغضم ترکید داد زدم:
    -آره من دیوونه ام، دیوونه ام که نفهمیدم تو من رو دوست نداری. یلدا رو دوست داری.
    جدی نگاهش رو به چشم هام دوخت.
    -ندارم.
    -داری.
    با مشت رو فرمون کوبید و غرید:
    -به والای علی ندارم ماهور. خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم.
    نگاهش رو از خیابون رو به رو گرفت.
    -از همون موقعی که توی اتاق بیمارستان دیدم تو بغـ*ـل عماد داره گریه می کنم سعی کردم فراموشش کنم.
    نیش خندی زدم.
    -آره واسه همین سالهاست عکس نقاشی شده اش رو تو اتاقت داری.
    کامل سمتم برگشت دست های یخ زده ام رو توی دستش دستش گرفت و به چشم هام خیره شد.
    -به خدا قسم اون عکس رو خیلی وقته فراموش کرده بودم. حتی عکس اون چشم هام رو باور کن خیلی وقته چشمم بهش نخورده. می خواستم همون شب برم ک هر دو بسوزونم که تو دیدیشون. اصلا خودم اون عکس رو گذاشته بود سر دست که دوباره یادم نره.
    نگاهش صادقانه بود، می دونستم دروغ نمی گـه اما..
    -ماهور؟
    سرم رو پایین انداختم که دستش رو زیر چوونم گذاشت و سرم رو بالا گرفت.
    -ببین منو..
    نگاه اشک آلودم رو به چشم هاش دوختم. لبخند مهربونی زد.
    -باور کن یلدا توی قلبم جایی ندارم. نه تنها قلبم بله ذره ذره سلولهای بدنم حالا فقط تو رو می خوان. درست از روی که تُنگ ماهی جلوی پات شکست و به خاطر ماهی ها گریه کردی. همون روز یه چیزی توی قلبم لرزید اما خیلی طول کشید تا بفهمم چی بود..! خیلی دیر تونستم بفهمم دیووانه وار عاشقتم.
    مهرادحرف می زد و من هر لحظه بیشتر از قبل غرق خوشی میشدم.
    -ماهور؟
    بی اختیار لب زدم.
    -جان؟
    چشم هاش رو با لـ*ـذت بازو بسته کرد.
    -به روح مامانم راست می گم.
    دست هاش رو قاب صورتم کرد.
    -من دوست دارم.
    بی طاقت جلو رفتم و در آغـ*ـوش کشیدمش.
    -هیچ وقت تنهام نزار.
    دست هاش دور کمرم حلقه شد.
    -بخوامم نمی تونم......
    ************
    -هی خانوم! کجایی؟
    از فکر بیرون اومدم.
    -جانم؟
    -خوردیم انقدر نگام کردی، حالا خوبه دلتنگم نبودی.
    -کی گفته نبودم.
    تای ابروش رو بالا داد.
    -اِ بودی؟
    -آره، اونم خیلی..
    -چقدر؟
    دست هام رو از هم باز کردم.
    -انقدر.
    خندید و گونم رو کشید.
    -آی مهراد به قربون این کارات. برگردیم؟
    -چقدر زود..
    -مگه کار نداشتی؟
    -آره.
    -خب دیگه.. منم فقط می خواستم دلتنگیم برطرف بشه و بوی خوشت بهم بخوره تا انرژی بگیرم.
    -آی ماهور به قربونت بشه انقدر شیرین حرف میزنی.
    -خدا نکنه عزیزم. من تو رو حالا حالا می خوام.
    لبخند عمیقی رو لبم نشست.
    -منم..
    دور زد و سمته خونه رفت. درم در خونه که پیاده شد واسش دست تکون دادم و اینبار با انرژی بیشتر رفتم برای کمک..
    《یلدا》
    با صدای زنگ گوشیم ظرف آش رو، روی اپن گذاشتم و سمتش رفتم.
    کیان بود با عجله جواب داد.
    -جانم کیان؟ عماد خوبه.
    صدای خنداش بلند شد.
    -بفرما عماد نگفتم تا گوشی رو بردار همین رو می گـه.
    صدای خندون عماد از پشت گوشی اومد.
    -عماد به فدای خانوم مهربونش بشه. من خوبم عزیزم تو خوبی.
    نیشم شل شد.
    -خوب بودم ولی الان صدات رو شنیدم عالی تر شدم.
    صدای عق زدن کیان اومد.
    -عق بسه بابا حالم رو بد کردید.
    آروم خندیدم.
    -خب بگو چته.
    -چه خبر؟ کارا طلاقم رو انجام دادی؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -کیان الان وقتشه؟
    -آره بگو مهمه.
    صدای خنده ی عماد از پشت گوشی می اومد.
    -یلدا این دوباره عاشق شده.
    -اِ جدی؟
    -یلدا می گی یا نه؟
    -آره بابا، انجام دادم فک کنم احضاریه رفت واسش. دادگاهتون افتاد واسه دو هفته دیگه...
    -خوبه.
    -میشه گوشی رو بدی به عماد.
    -نه نمیشه. چون عماد قرارِ از ماشین پیاده بشه.
    -مگه کجایید؟ دیشب که گفتید بیمارستانه؟
    صدای خاک تو سر گفتن عماد اومد. و یهو گوشی قطع شد.
    با تعجب به گوشی نگاه کردم.
    -چی شده؟
    به ماهور که تازه وارد سالن شد بود نگاه کردم.
    -هیچی. آش رو کشیدن؟
    -مگه نخوردی؟
    به کاسه آش رو اپن نگاه کردم.
    -نه این واسه عماده.
    -آها. نه خاله گفت صدات بزنم بیای کشک و پیاز بریزی رو آشا.
    -باشه الان میام. همسایه ها رفتن.
    -آره.
    ورفت بیرون. کاشه آشی که برداشته بودم واسه عماد رو بلند کردم و بردم گذاشتم تو یخچال. نمیدونستم کی قرارِ بیاد اما محال بود واسش نذارم.
    صدای صلوات از توی حیاط بلند شد، کنجکاو برگشتم و سمته پنجره رفتم.
    با دیدن خانواده ی عماد تعجب کردم، آخه مامان به مادرش زنگ زد گفت بیاد واسه نذری گفته بود نمی تونه ولی الان...
    لاله خانوم تو بغـ*ـل مامان بود و گریه می کرد. اما بقیه لبخند رو لبشون بود. چه خبر بود این جا؟
    همزمان در باز شد اول بابا که از صبح رفته بود بیرون اومد داخل و بعد پدر عماد و در آخر...
    با دیدن نفر آخر واسه لحظه ی جون از تنم رفت..
    تمام وجودم شده بود به چشم و فقط خیره به عماد زل زده بودم..
    اشک به چشم هام هجوم آورد، لبخندی روی لبم نشست همزمان اشک هام روی گونم سُر خورد.
    بی طاقت برگشتم و بیرون دویدم..سر از پا نمی شناختم نفهمیدم چه طور و با چه حالی بیرون رفتم.
    از آخرین پله پایین اومدم و ایستادم. نفس نفس میزدم و به چهره ی خندون و مهربون عماد که نگاهش به من بود چشم دوخته بودم.
    عماد اومده بود، این یعنی عمل شده بود...یعنی..
    چند قدم جلو اومد.
    چشم بستم روی کسایی که اونجا بودن، بدون خجالت از بابا به سمتش پرواز کردم و در کسری از ثانیه در آغوشش جا گرفتم.
    گریه نمی کردم حتی نمی خندیدم فقط محکم هم رو بغـ*ـل کردیم و هر لحظه فشار دستامون دور هم بیشتر میشد..
    انگار می خواستیم با این کار دلتنگیمون رو برطرف کنیم. نفس عمیقی کشیدم که بوی همیشگی و خاصش توی بینیم پیچید..
    صدای مهربون و پر احساسش توی گوشم پیچید:
    -دلم برات تنگ شده بود خانوم.
    چشم هام رو با عجز بستم و اشک هام بالاخره راه خودشون رو پیدا کردن.
    عقب رفت و نگاه بی طاقت و دلتنگم رو به چهره ی مهربونش که حالا با ته ریش مردونه تر شده بود دوختم.
    ***********
    چادر مشکی که مامان واسم روی تخت گذاشته بود رو سر کردم و از اتاق بیرون اومدم.
    -من آماده ام.
    بابا به سمتم برگشت با دیدنم لبخندی به روم زد. جلو اومد در آغـ*ـوش کشیدم و پیشونیم رو بوسید.
    -منو ببخش بابا.
    -چرا قربونت برم.
    لبخند تلخی زد.
    -این که می خواستم تو رو به زور...
    دستم رو روی لبش گذاشتم.
    -نگو بابا، نگو قربونت برم تو هر کاری کردی به خاطر خودم بوده.
    لبخند مهربونی به روم زد و در آغـ*ـوش کشیدم...
    یکم بعد همه با هم از خونه بیرون اومدیم و سمته مسجد محله امون حرکت کردیم.
    به رسم همیشگی شب شام غریبان باید میرفتیم مسجد و به سوگ می نشستیم.
    فرق امسال با تمام سال ها این بود که بالاخره آرزوی من برای شمع روشن کردن فرق کرده بود.
    هر سال آرزوی داشتن عماد رو می کردم ولی امسال خوشبختی ابدیم رو کنارش آرزو می کردم.
    -چقدر چادر بهت میاد خانوم
    نگاه اشک آلودم رو از سـ*ـینه زن ها گرفتم و سمته عماد برگشتم
    -کی اومدی؟
    لبخند مهربونی زد.
    -همین الان.
    -من بهت نگفتم بیای گفتم شاید خسته ایی. کی بهت گفت؟
    -بابات.
    لبخندی روی لبم نشست.
    -می دونست دخترش چقدر عاشقمه.
    دستم رو، روی دهنم گذاشتم و آروم خندیدم.
    آروم زد رو دستم و گفت:
    -نکن این کارو.
    خواست از کنارم رد بشه که با تعجب پرسیدم.
    -کجا؟
    مهربون گفت:
    -امسال فرصت نکردم زنجیر زن سیدشهدا باشم حداقل امشب رو از دست ندم.
    غرق خوشی شدم با این حرفش و برای هزارومین بار به انتخابم بالیدم. آخ که چقدر عاشقه این مرد بودم من..
    -باشه برو، فقط قول بده بعدا سروقت بگی عملت چی شد.
    لبخندی زد.
    -جواب دعامون رو از صاحب مجلس گرفتیم فقط همین..
    از تو جیبش شمعی در آورد و سمتم گرفت.
    -به نیت من روشن کن.
    شمع رو ازش گرفتم.
    -به چه نیتی؟
    نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت. سری تکون دادم.
    -اوکی فهمیدم.
    رفت و کنار بقیه مردهایی که وسط مسجد ایستاده بودن و سـ*ـینه میزدن ایستاد.
    نگاهم رو گردوندم تا ماهور و مامان رو پیدا کنم. سمتشوم رفتم.
    ماهور نگاهش به نقطه ی خیره بود و سـ*ـینه میزد.
    رد نگاهش رو گرفتم که به مهراد رسیدم کنار برادرش مهران ایستاده بود و سـ*ـینه میزد.
    لبخندی زدم. پس اونا هم اومده بودن.
    -ماهور؟
    برگشت سمتم.
    -شمع روشن می کنی؟
    به گوشه ی دیوار اشاره کرد.
    -روشن کردم.
    -آها.
    نشستم و شمعی برای خودم و عماد روشن کردم هر دو شمع هم ختم به میشد به یک نیت...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "2ماه بعد"

    -یلدا عزیزم؟
    بدون اینکه چشم هام رو باز کنم نالیدم:
    -هووم؟
    صدای خنده ی مهربون عماد اومد، کنارم روی تخت نشست.
    -نمی خوای بیدار شی عزیز دلم؟
    غلتی زدم و طاق باز دار کشیدم که موهام پخش شد تو صورتم، عماد موهای توی صورتم رو کنار زد و نوازش گونه روی گونم کشید.
    -پاشو دیگه عزیزم دیر شد.
    دستم رو بالا آوردم وبند انگشتم رو نشون دادم با عجز گفتم:
    -فقط انقدر دیگه، بخدا خستم.
    دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه نرمی روی انگشتم زد.
    -دیر میشه آخه.
    روی پهلو شدم سرم رو روی پای عماد گذاشتم و دستم رو دور کمرش حلقه زدم.
    خندید و آروم زد روی گونم.
    -پاشو خانومم، وقت آرایشگاه داری.
    با شنیدن این حرف لبخندی روی لبم نشست. انرژی مضاعفی کردم کلا خواب از سرم پرید. امروز عروسیم بود و داشتم بالاخره بعد از 13سال به عشقم می رسیدیم.
    به سرعت روی تخت نشستم.
    -وای عماد باورم نمیشه بالاخره عروسی می کنیم.
    مهربون نگام کرد.
    -آره فدات بشم. بالاخره واسه خودِ خودم میشی.
    سمتش خیز برداشتم و محکم دست هام رو دور گردنش حلقه زدم. بغض کرده اه بودم از اینکه تمام سختی ها تموم شده بود و بالاخره داشتم به آرزوم می رسیدم.
    اما امروز دیگه گریه نداریم، نباید گریه کنم..
    از آغوشش جدا شدم و از روی تخت بلند شدم.
    -سریع آماده میشم.
    رفتم سمتا کمد لباس عروسم رو در آوردم و روی تخت انداختم، کفش های سفید رنگم رو در آورد با ذوق برگشتم.
    -عماد؟
    -جونم؟
    -ببین اینو.
    سرش رو بالا گرفت با دیدم کفش های پاشنه بلند توی دستم لبخندی زد.
    -قربون قدت برم من. چرا انقدر بلند! نمیوفتی باهاشون.
    کفش ها رو توی جعبه گذاشتم و جعبه رو روی تخت گذاشتم.
    -تا دستم توی دسته تو هست نه خودم میوفتم نه تو میزاری.
    در جواب حرفم تنها با نگاهی پر از عشق بهم چشم دوخت.
    بـ..وسـ..ـه ی واسش فرستادم و رفتم سمته حمام.
    -تا من میرم حمام و میام تو اینا رو ببر تو ماشین بزار.
    -چشم خانوم.
    آخ خانومت قربون اون خانوم گفتنت بشه.
    رفتم حمام، حمام کردم و بیرون اومدم بدون اینکه آرایش کنم لباس پوشیدم که ماهور و یسنا اومدن داخل.
    یسنا با دیدنم گفت:
    -تو هنوز نرفتی؟
    -دارم میرم. شما اینجا چکار می کنید.
    ماهور با خنده گفت:
    -اتاقت قرار بشه سالن آرایشگاه.
    جیغ زدم.
    -چی؟ نخیر کثیفش می کنید.
    یسنا چپ چپی بهم رفت.
    -تو دیگه چکار داری از امشب که دیگه قرار نیست اینجا بخوابی.
    نیشم باز شد.
    -آها راست می گید. من برم دیر شد.
    بیرون اومدن و به دیوونه گفتن یسنا توجه نکردم.
    از پله ها که پایین اومدم مامان همراه با ظرف اسپند توی دستش از آشپزخونه بیرون اومد.
    -ماشالله، ماشالله خوشبخت بشی انشالله.
    بوی خوش اسپند توی اتاق پیچید و هیجانم رو بیشتر کرد. همزمان عماد با اون تیپ اسپرتش وارد شد و دل بی جنبه من لرزوند.
    هیکلش دوباره برگشنه به حالت قبل، دیگه لاغر نبود.. مامان اسپند رو دور سر من و عماد گردوند.
    آروم اشک می ریخت نگاه اشک آلودش اشک من رو هم در آورده. بغلش کردم.
    -قربونت برم مامان جونم. گریه نکن تو رو خدا.
    صدام از بغض می لرزید.
    عقب رفت و گونم رو بوسید.
    -باشه قربونت برم گریه نمی کنم. تو گریه نکن.
    گونش رو بوسیدم و چشمی گفتم.
    -برید خدا به همراتون.
    -خدافظ مامان.
    بابا هم که ماشین رو بـرده بود کارواش هنوز نیومده بود. آخ که امروز چه روزی بود..
    هوای صاف و خنک دی ماه همراه با بادی که می وزید روز رو واسم زیباتر کرده بود.
    به عماد که نگاهش به رو به رو بود و رانندگی می کرد نگاه کردم.
    مردی که سال هاست مثل روز اول عاشقشم و بالاخره بعد از کلی سختی دارم بهش می رسیم.
    2ماه از عمل عماد گذشته بود چند باری برای آزمایش و چکاب رفته بود اما خدا رو شکر هیچ اثری از ایدز نبود. و تازه یک هفته اس که قرص هاش رو به طور کامل قطع کردن ک خبر بهبودی کاملش رو دادن.
    یک هفته قبل درست روز اربعین بود که خبر بهبودی کاملش رو واسم آورد و گفت لیام گفته هیچ خطری تهدیدیش نمی کنه.
    من عماد رو مدیون امام حسین و محرمشم اون بود که عماد رو برای همیشه به من بخشید.
    -خانوم؟
    از فکر بیرون اومدم.
    -جونم؟
    -تو فکری؟
    -داشتم به تو فکر می کردم.
    لبخندی زد.
    -تا کی می خوای ادامه بدی؟
    -به چی؟ به فکر کردن به تو؟
    دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت. بـ..وسـ..ـه ی به پشت دستم زد و گفت:
    -نه به دیوونه کردن من.
    با ذوق خندیدم خودم رو جلو کشیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
    -تا همیشه..
    -فدات شم.
    -راستی عماد غذا چی شد؟
    -هیچی عزیزم سپردم به محمد ساعت 9 غذاها رو از رستوران بیاره.
    -خوبه خدا رو شکر.
    با شیطنت گفت:
    -در ضمن یه خبر دیگه.
    با ذوق گفتم:
    -چی؟
    -همونجور که خانوم امر کرد دفترچه کنکور ارشد گرفتم.
    جیغی از رو خوشحالی زدم.
    -عماد جون یلدا راست می گی.
    خندید و آروم بینیم رو کشید.
    -آره فسقلی.
    -وای عماد این عالیه. خیلی خوب کردی.
    -آره دیگه شما امر کردی مگه میشه انجام داد.
    با عشق به چهره اش زل زدم.
    چقدر خوب بود اون لحظه که دیدمش و عاشقش شدم..
    چقدر خوب که هست و کنار منه..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    عروس خانوم؟
    چشم هام رو باز کردم، نازلی آرایشگرم لبخندی به روم زد.
    -پاشو خوشکلم. تمام شد.
    -ممنون.
    از جام بلند شدم نگاهم از تو آیینه به خودم افتاد. با آرایشی که تو صورتم نشسته بود باعث تغییر چهره ام شده بود. نمیشد بگم خوشکل چون قراز نیست خودم برا خودم نظر بدم باید دید عماد چی می گـه.
    به یاد عماد لبخندی روی لبم نشست.
    بیا عزیزم باید شروع کنیم.
    با صدای فیلم بردار که صدام میزد برگشتم.
    دامن لباس عروسم رو بالا گرفتم و سمتش رفتم.
    رفتیم فضای سبز بیرون آرایشگاه و شروع کرد به ژست دادن و منم بی آخ و اوخ و خستگی انجام می دادم.
    تا این که خبر دادن عماد بود. دست هام یخ زد و هیجانم بالا رفت.
    دیگه هر چی فیلم بردار می گفت نمی شنیدم نگاهم به در آرایشگاه بود تا عماد وارد بشه.
    فیلم بردار هم که دید من گوش نمی دم بی خیال شد. در باز شد عماد همراه با یه فیلم بردار دیگه پشت در بودن.
    نگاهم خیره به چهره ی عماد بود، آخ که چقدر با اون کت و شلوار مشکی زیباتر و خوشتیب تر از همیشه شده بود.
    هنوز باورم نمیشد امروز روز عروسیم و روز وصال با عماد..بغض داشتم ولی اینبار از شدت خوشحالی.
    بقول معروف گریه خوشحالی بود. آروم به سمتش قدم برداشت. لبخند مهربونی روی لبش بود و نگاهش برق میزد. انگار اونم مثل من و به اندازه ی من خوشحال بود.
    رو به روم ایستاد از شدت هیجان هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. نگاهمون به هم قفل بود.
    بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونم سُر خورد. چشم هاش رو آروم بست و در آغـ*ـوش کشیدم.
    زیر گوشم نجوا کنان گفت:
    -دیگه مال خودم شدی. تا همیشه. در ضمن خیلی خوشکل شدی خانوم.
    گونم رو بوسید عقب رفت. دسته گل رو سمتم گرفت.
    -بفرما عزیزم.
    لبخند از ته دلی به روش زدم و دسته گل رو ازش گرفتم دستش رو جلو آورد و رد اشک روی گونم رو پاک کرد.
    -دیگه گریه نکن.
    -چشم.
    مهربون نگاهش رو به چشم هام دوخت و دستش رو جلوم گرفت.
    -بریم.
    دستم رو توی دستش گذاشتم.
    -بریم.
    سوار ماشین شدیم، حرکت کردیم همراه با ماشین فیلم بردار که پشت سرمون می اومد.
    صدای خنده های من و عماد همراه با آهنگ شادی که در فضای ماشین پیچیده بود.
    بوق بوق های بقیه ماشین ها صدای تبریک گفتنشون همه و همه امروز رو واسم خاطر انگیز تر کرده بودن.
    حتی اگه این ها نبود هیچ وقت نمی تونستم این روز رو از یاد ببرم. روز یکی شدن من و عماد..
    با ناز سرم رو سمته عماد گرفتم و با آهنگ خوندم.
    -همه حواست جا مونده پیشم من بگم از تو راضی نمیشم.
    نگاهش رو از خیابون رو به رو گرفت و به من چشم دوخت. دستش رو پیش آورد دستم رو تو دستش گذاشتم.
    همراه با آهنگ خوند:
    -تو پا میذازی تو خونه ی من تو عاشق میشی رو شوونه ی من. ای یه قرارِ بین من تو، کسی عاشق نیست عین من و تو..
    با ذوق و از ته دل خندیدم خودم رو جلو کشیدم و از دستم رو دور گردنش حلقه کردم. گونش رو بوسیدم.
    نگاهش رو به رو دوختم و نوازش گونه دستش رو روی گونم کشید.
    -کی بهتر از تو که بهترینی تو ماه زیبای روی زمینی.
    ********
    صدای دست و جیغ و بوی اسپندی که در فضا پیچیده بود و منی که دست توی دست عماد وسط جمعیت ایستاده بود.
    کلاه شنل رو کمی عقب کشیدم تا بقیه رو ببینم.
    آروم هم قدم با از وسط جمعیت رد میشدیم.
    نگاهم اول به مامان و لاله خانوم افتاد که آروم اشک میریختن و دست میزدن.
    بعد از اون یسنا و صنم که سرجاشون می رقصیدن و با هیجان به من نگاه می کردن لبخندی به روشون شدم.
    ماهور که کنار مهراد ایستاده بود، مهرادی که تازه چند روزه بهد از چند ماه تونست مشکیش رو در بیاره. با، دایی پدر ماهور که به خاطر عروسی من اومده بود ایران صحبت کرد یعنی یه جورایی خواستگاری کرده بود تا حداقل نامزد باشن و برای رفته آمد مشکلی نداشته باشن تا بعد از سال یگانه..
    و در آخر کیان و سهیلی که جلوی من و عماد داشتن می رقصیدم با دیدنشون لبخندم باز تر شده بود.
    کیان که انگار بعد طلاق از مهیا سرحال تر شده بود..
    نگاهم به بابا افتاد که چشم هاش از اشک برق میزد اما گریه نمی کرد مهربون نگاهش کردم و آروم لب زدم:
    -قربونت برم بابایی.
    بالاخره رسیدیم به جایگاه عروس دوماد..
    عاقد هم که با فاصله از صندلی عماد نشسته و منتظر ما بود.
    آهنگ قطع شد و همه کنار رفتم و منتظر چشم به عاقد دوختن.
    نگاه هیجان زده ام رو به عماد انداختم لبخند اطمینا بخشی زد آروم لب زد:
    -قرآن رو بردار.
    خم شدم و قرآن رو برداشتم. ماهور همراه با عسل و دریا دختر خاله ی عماد تور رو برداشتن و بالای سرمون ایستادن.
    سرم رو بالا آوردم همرمان نگاهم به داوود افتاد کنار عمو ایستاد بود و نگاه غمگینش روی من بود. بعد از اون روز که خودکشی کردم نفهمیدم چی شد که دیگه اصلا ندیدمش البته چه بهتر که ندیدم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به نوشته های قرآن چشم دوختم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای عاقد در فضا پیچید:
    - ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﻪ ﻣﮑﺮﻣﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺧﺎﻧﻢ یلدا درویشیﺁﯾﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻭﮐﯿﻠﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺯﻭﺟﯿﺖ ﺩﺍﺋﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﻗﺎﯼ عماد رضایی ﺑﻪ ﺻِﺪﺍﻕ ﻭ ﻣﻬﺮﯾﻪٔ ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﮐﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ مجید، ﯾﮏ ﺟﺎﻡ ﺁﯾﻨﻪ، ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ، ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻣﻌﯿﻦ ﺿﻤﻦ ﺍﻟﻌﻘﺪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ 400 ﺳﮑﻪٔ ﻃﻼﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍﯾﺞ ﺩﺭ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍن که ﺗﻤﺎﻣﺎً ﺑﻪ ﺫِﻣﻪٔ ﺯﻭﺝ ﻣُﮑَﺮّﻡ ﺩِﯾﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋِﻨﺪَﺍﻟﻤُﻄﺎﻟِﺒِﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﻋﺎﻟﯽ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ .ﻭ ﺷﺮﻭﻃﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﻡ .
    ﺁﯾﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻭﮐﯿﻠﻢ؟
    نگاهم هنوز به آیه ها بود که صدای ماهور در فضا پیچید.
    -والا عروس نه رفته گل بچینه نه گلاب بیاره عروس فقط زیر لفظی می خواد.
    صدای خنده بلند شد با خنده سرم رو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم که آروم گفت:
    -بد گفتم؟
    -دیوونه.
    لاله خانوم جلو اومد جعبه قهوه ایی رنگی رو سمتم گرفت.
    -بگیر عزیز دلم ناقابله.
    و همراش گونم رو بوسید و عقب رفت.
    عاقد:
    -خب عروس خانوم یلدا درویشی زیر لفظی رو هم که گرفتید. حالا به بنده حقیر اجاره می دید شما رو به عقد و زوجیت دائم و همیشگی آقای عماد رضایی با مهریه معین شده در بیارم. وکیلم؟
    چشم هام آروم باز و بسته کردم، قرآن رو بستم و بـ..وسـ..ـه ی روش زد و روی میز جلوم گذاشتم.
    از تو آیینه نگاهم رو به نگاه منتظر عماد دوختم و آروم لب زدم:
    -با اجازه ی بزرگترای جمع بله.
    صدا کِل و دست بلند شد.. همه چیز خیلی سریع رد شد حلقه ایی که توی انگشت دست چپم نشست و برقش چشمک میزد بهم..برقی که از یکی شدن می گفت.. طعم شیرین ترین عسل بعد از گفتن بله به عماد و همسر شدن واسه مردی که سال ها کنارش آرزوی همچین روزی رو داشتم.
    امضاء هایی که توی سند ازدواج زدیم و..
    بالاخره سند ازدواجم رو دستم گرفت با هیجان سند قرمز رنگ رو بالا گرفتم و با ذوق بالا پایین پریدم هیجان داشتم و کارهام دست خودم نبود.. صدای دست زدن بلند شد.
    عماد با خنده نگاهش رو من دوخت، بغلش کردم، عقب رفت دست هاش رو قاب صورتم کرد و آروم پیشونی و گونم رو بوسیدکه صدای جیغ ها بلند شد.
    از ته دل می خندیدم و به جمعیتی که در حال جیغ و دست بودن نگاه کردم.
    صدای آهنگ بالا رفت و همه رفتن وسط بی توجه به اینکه عروسم و باید یکم سنگین باشم دسته عماد رو گرفتم و کشوندمش وسط..
    با اضافه شدن من و عماد به جمع صدای جیغ و دست بالا رفت.
    صدای بقیه که با خواننده همرایی می کردن به گوش می رسید.
    جلوی عماد ایستاده بود و با ناز می رقصیدم و با خواننده همرایی می کردم.
    -من مریضم به چشای نازت، عشق میون من وتو یه رازه. دست من نیست این دل شده عاشقه....
    دستم رو دور گردنش حلقه زدم.
    و همراه با خودم تکونش دادم با خند بلند گفتم:
    -عماد باورت میشه.
    خندید.
    -هنوز نه.
    و بی هوا توی آغـ*ـوش کشیدم و محکم به خودش فشردم و بلندم کردم و تابم داد.
    از هیجان جیغی زدم، که دوباره صدای هووو و جیغ بقیه بلند شد.
    روی زمین گذاشتم دست هاش رو قاب صورتم کرد و آروم پیشونیم رو بوسید.
    -حالا باورم شد.
    آهنگ عوض شد و آهنگ آرومی پخش شد.
    کم کم بقیه کنار رفتن و فقط من موندم با عماد..
    صدای آهنگ احساسی علاقه، عماد طالب زاده که در فضا پیچید بغضم سنگین تر شد.
    خودم رو به آغـ*ـوش عماد فشردم و سرم روی سینش گذاشتم.
    صدای آرومش توی گوشم پیچید.
    -هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه روز یه نفر وارد زندگیم بشه که بتونم انقدر عاشقش بشم. انقدر مدیون خوبی هاش بشم. انقدر خوب که با بد بودنم کنار بیاد هر بار رفتم دوباره برگشتم با عشق پذیرفتم. درست مثل رویا بودن، بودنت اما رویایی که به حقیقت پیوست. از این لحظه به بعد قول میدم هیچ وقت نذارم اشک هات روی گونت بیاد. دیگ تا وقتی من هستم اشک بی اشک..
    حلقه ی دست هاش دور کمرم بیشتر شد نگاهم رو از ماهور و مهراد که دست توی دست هم رو به رومون ایستاده بود گرفتم. سرم رو از روی سـ*ـینه اش برداشتم و نگاهم رو به چشم هاش دوختم.
    بغضم رو پس زدم آروم لب زدم.
    -هیچ وقت قرارمون رو یادت نره؟
    -چه قراری؟
    دستم روی روی سـ*ـینه اش گذاشتم تپش قلبش رو حس کردم.
    -هر روز عاشقتر بشیم.
    لبخند مهربونی روی لبش نشست.
    -این قرار نیست. یه قانونه خانوم.
    چاشنی حرف شیرینش بـ..وسـ..ـه ی گرمی شد روی پیشونیم..
    با همین غرق لـ*ـذت شدم و حس کردم خوشبخت ترینم و هستم...
    آهنگ عوض شد و آهنگ دختر از حمید طالب زاده پخش شد که دوباره صدای جیغ و دست بلند شد همه دورمون حلقه زدن.
    -روی پیشونی فرشته ها نوشته هر کی دختره داره جاش وسطه بهشته.......
    #لیلی_ترینم


    #پایان


    سخنی با خواننده های عزیز.
    اول از هر چیزی امیدوارم که خوشتون اومده باشه. و اینکه در مورد بیماری عماد من حرفی نمیزنم فقط اگر کسی شک داره به حرفایی که توی رمان زدم میتونه تنها با یه سرچ توی گوگل شکش رو بطرف کنه. هر حرفی که زدم با تحقیق بوده..
    شاید درمان ایدز یکم غیرواقعی باشه اما واقعا وجود داره. و من دوست داشتم توی رمان این واقعیت رو نشون بدم..
    موضوع اصلی رمان لیلی ترینم برگرفته از عشقی واقعی بود. که امیدوارم احساسات رو قشنگ بیان کرده باشم...
    تشکر ار تمام کسایی که رمان رو خوندن.
    منتظر رمان های بعدی از من باشید..
    اگه نقد یا نظری داشتید میتونید به آیدی اینستاگرامم razi_novel
    یا در نگاه دانلود با آیدی raziyeh.d ارسال کنید.
    یا حق..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا