- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
گوشیم زنگ میخوره.برش میدارم.
-بله.؟
-چرا گوشیت رو جواب نمیدی.
-جواب دادم مگه چند تا زنگ خورد.
-چی شده باز دنده ی چپ بلند شدی.
چته؟
-هیچی بابا حوصله ندارم.کارن از صبح کچلم کرده از بس میگه باید بیای عروسی.
-اره دیگه همیشه برای گند اخلاقیه تو پای کارن وسطه.خوب مگه نمیای.
-بیتا به تو هم توضیح بدم.باباش اگه منو ببینه ممکنه به بابام خبر بده.بعدش من چکار کنم.
-خبر نمیده مگه نمیگی باهم دعوا کردن.
-خوب برای همین میگم ممکنه بخاطر اینکه با بابام دعوام کرده بگه.
-من نمیدونم تو کار شما ها موندم از اولم نه ازدواج کردنتون مثل آدم. بود نه عاشق شدنتون
من نمیدونم تو آدم قطح بود اون کارن بداخلاق رو انتخاب کردی.
-بیتا تو رو خدا بجای اینکه بهم راه حل نشون بدی . بیشتر داری بهم استرس وارد میکنی.
-بابا من که همون اول بهت گفتم بیا. بعدم آقا فرهاد بیکار نیست بره به بابات بگه.
بعدم باید از خداش باشه که برای حفظ ابروش داری میری عروسی.
الان همه منتظرن ببینن تو چه شکلی هستی .آخه نیست کارن خیلی تحفست.
-بیتا!.
-باشه بابا آقا کارن خیلی هم خوبه.
-بیتا پشت خطی دارم حتما کارنه.
-اره دیگه خانم وقت ندارن همش کارن.
-بیتا!.
-باشه خداحافظ تو عروسی میبینمت.
فقط خوشگل بشی ها عروسیه جاریته .
-دیونه.
بیتا قطع کرد.
-بله.
-سلام عزیزم خوبی.
-نه .نمیدونم چکار کنم.
-هنوز حاضر نشدی.
-نه.
-رزیتا الان میام اونجا .
-نه نیای.
-پس بلند شو حاضر شو من ساعت ۷دم خونتوم.
-کارن نیا اینجا.زهرا خانم میبینتت.
-خوب ببینه.
-کارن اذیت نکن من به اندازهی کافی استرس دارم.
-خیلی خوب پس میام سر کوچه.
-نه. من خودم با یکی از محافظا میام.
-لازم نکرده ساعت ۷سر کوچم فهمیدی.
گوشی رو قطع کرد.
خدایا داشتم دیونه میشدم.کارن هیچی حالیش نمیشد.
رفتم سراغ لباسی که مامان برای روز عقدم خریده بود .
درش آوردم.
یک لباس دکلته ی کرم رنگی بود که آستین کوتاهی داشت که روی آستینش سنگ دوری بود.دامنشم مدل ماهی بود که بعضی قسمت هاش سنگ دوزی قشنگی داشت.
رفتم حموم.
با این وضع که من داشتم نمیتونستم برم آرایشگاه.
شروع کردم به آرایش کردن.
اول سایه دودی به چشمم زدم .خط چشم کلفتی کشیدم.
بعد ریمل زیادی هم زدم.
آخرم رژ قرمز زدم.موهامو اتو کردم.
فرق کج گذاشتم. یک گل رنگ لباسم کنار سرم زدم.
ساعت ۷بود.
مانتوم تنم کردم.رفتم پایین.
-زهرا خانم.!
زهرا خانم از آشپزخونه اومد بیرون.
-بله.وای مادر چقدر خوشگل شدی.
میخوای بری مهمونی.
-اره ولی قراره دوستم بیاد دنبالم میشه یک کاری کنی این مرده که جلوی دره منو نبینه.
-ولی اگه آقا بفهمه دعوا میکنه.
-خواهش میکنم.نمیخوام با اینا برم .جلوی دوستام خجالت میکشم.
-خیله خوب فقط خواستی برگردی بهم خبر بده تا نفهمن از خونه رفتی بیرون.
رفتم سمتش صورتشرو بوسیدم.
-مرسی .
لبخندی زد.
-پشت در واستا اشاره کردم بیا برو.
زهرا خانم رفت پیش مرده نمیدونم بهش چی گفت که رفت سمت دیگه بهم اشاره کرد .با
سرعت سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
-مواظب خودت باش مادر.
براش دست تکون دادم.
رفتم سمت سر کوچه.
کارن سرکوچه منتظر بود.
سریع سوار ماشینش شدم.
-سلام.
بهم خیره شده بود.
نگاش کردم کت و شلوار مشکی با بلیز سفیدی تنش بود.موهاشو رو به بالا درست کرده بود.
خیلی جذاب شده بود.
-چه تیپی زدی.؟!
هنوز بهم خیره بود.
-چیزی شده.؟!
-نه.
-پس چرا اینجوری نگام میکنی.
زشت شدم.!
اخم کرده بود.
-تو عروسی از کنارم جم نمیخوری.
-برای چی؟!.
-همین که گفتم.
-باشه.ولی چیزی شده بابات چیزی گفته.
مامانت حرفی زده.
باز بهم نگاه کرد.
-نه.
-کارن جون من بگو چی شده .چرا اینجوری میکنی.اگه چیزی شده
برگردم برم خونه.
-خیلی خوشگل شدی.
-چی؟!.
با تعجب نگاش کردم.
-دلم نمیخواد همه نگات کنن.
-کارن!.
-جانم .خوب چکار کنم دست خودم نیست اخلاقم رو که می دونی.
-دیونه. گفتم چی شده.فکر کردم مامانت حرفی زده.
-رزیتا من میدونم اخلاقم بعضی وقتا تند میشه ولی همش بخاطر عشقیه که بهت دارم پس خواهش میکنم ازم دلخور نشو.
-من که حرفی نزدم.
-میدونم عزیزم .تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده.
هنوز باور نمیکنم که تو کنارمی.
لبخندی زدم.
به دم باغی که عروسی توش بود رسیدیم.
چون هوا سرد شده بود .
عروسی رو تو سالنش گرفته بودن.
از ماشین پیاده شدم.
کارن دستمو گرفت.
-از کنارم تکون نمیخوری.
-باشه .
باهم رفتیم تو .
مهری جون اومد سمتمون.
-سلام چقدر دیر کردید.
رزیتا جون بیا لباساتو عوض کن.
-نمیخواد همین جا مانتوشو در میاره.
-چکارش داری.بزار میخوام به دوستام نشونش بدم.
مهری جون دستم رو کشید سمت اتاق پرو برد.
مانتوم رو در آوردم.
موهامو مرتب کردم.
-وای عزیزم چقدر خوشگل شدی.
الان دوستام چشمت میکنن.
لبخندی زدم.
باهم رفتیم بیرون.
مهری جون منو به همه نشون میداد.
کارن از دور حواسش به من بود. به گوشیش نگاهی کردبعدسمت کیارش رفت بهش یک چیزی گفت ورفت بیرون.
مهری جون همه روبهم معرفی کرد.
رفتم به نگین سلام کردم.
اونم خیلی خوشگل شده بود.
ازم تشکر کرد که برای عروسیش خودم رو رسونده بودم.
به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
سمت کیارش رفتم.تا از کیارش بپرسم کارن کجاست.
آقای محتشم از دور بهم نگاه کرد.
رفتم طرفش زشت بود بهش سلام نمیکردم.
-سلام.
-سلام دخترم.
از رفتارش تعجب کردم.
همون موقع یکی از دوستاش اومد سمتش.
منم از فرصت استفاده کردم.
رفتم دنبال کارن بگردم.
جلوی در ورودی تو حیاط رو نگاه کردم.
کارن نبود.
-سلام.
برگشتم پشتم رو نگاه کردم.
-سلام .
-من محمد هستم پسر عمه ی مهری خانم.
-خوشبختم.
-منم همین طور. اگه افتخار بدید .منو تو رقـ*ـص همراهی کنید.
-نه ممنون .
-نمیخواید یکم بیشتر فکر کنید.
-نه.
-باشه اشکال نداره.
پسره رفت بازم سرک کشیدم.کارن نبود.
رفتم تو همون پسره داشت نگام میکرد.
سمت کیارش رفتم.
-کیارش ،کارن رو ندیدی.
-نه. رفت بیرون یکی باهاش کار داشت.
-کی.؟!
-نمیدونم.
میخواستم دوباره برم بیرون که یک خانومی اومد سمتم.
مهری جون هم باهاش بود
-عزیزم بیا با عمم اشنات کنم .چند سالی ایران نبودن تازه برگشتن.
-خوشبختم.
-مهری نگفته بودی دخترت اینقدر بزرگ و خوشگل شده بیخود نبود محمد گفت ازش خوشش اومده.
-ولی..
کارن-عمه جان رزیتا همسر من هستند.
به کارن نگاه کردم اخم کرده بود.
از پشت کمرم رو گرفت.عصبی به نظر میرسید.
-اخ ببخشید نمیدونستم، فکر کردم کتیه.
.حتما محمد هم اشتباه کرده.من معذرت میخوام.
مهری جون-اشکال نداره شما که کتی رو ندیده بودید.
مهری جون با عمش رفتن.
-بهت نگفتم از کنارم تکون نخور.
فقط همین مونده که از زنم خواستگاری کنن.
-من چکار کنم خودت رفته بودی بیرون.
کی باهات کار داشت.
کارن رنگش پرید.
-هیچکی.
-پس کیارش چی گفت یکی کارت داشت.
-اهان یکی از همکارام بود ادرسو نداشت اینجا خوب آنتن نمیداد رفتم بیرون بهش آدرس
بدم.
-اهم.
-حالا بیا بریم. بهم افتخار بدید.
باهم رفتیم وسط .
با کارن همه چی خوب بود.
خیلی بهم خوش گذشت.کارن یک دقیقه هم تنهام نمیزاشت .
بیتا اینا هم اومدن.بهترین مهمونی عمرم بود.
آخر شب شده بود.
همه رفتن.
کارن هم قرار بود منو برسونه خونه
-رزیتا تو برو تو ماشین من الان میام .برم به مامان بگم میخوام تو رو برسونم.
-باشه.
سمت ماشین رفتم .داشت بارون میومد.
سریع سوار شدم.
یکی زد به شیشه.
شیشه رو دادم پایین
-به به رزیتا خانم پس تو همونی که کارن منو بخاطرش ول کرده.
فکر کردی خیلی زرنگی.
فکر کردی میتونی کارن رو ازم بگیری.
-حرف بیخود نزن کارن هیچ رابطی به تو نداره.
-مطمعنی.
-اره من به کارن اعتماد دارم.
چند تا برگه گرفت سمتم.
برگه ی آزمایش بود.
-خوب که چی.؟
-سواد نداری بچه ی کارنه.
با نفرت بهش نگاه کردم.
-داری دروغ میگی بازیه جدیدته.
-چرا باید دروغ بگم.من باهمین برگه ها میتونم همه چی روثابت کنم .
-این بچه ی کارن نیست خودش گفت هیچ رابـ ـطه ای باهات نداشته.
-دلم برات میسوزه که اینقدر ساده لوحی.
چند تا عکس بهموبایلش بهم نشون داد.
تو یه مهمونی بودن.
-یادت که نرفته کارن نامزد من بود.تو عروسی دوستت فکر کنم ما رو با هم دیده بودی نه.بهت گفته موقعی که ازت جدا شده بود .
همش بامن بود.
در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم.
دستام میلرزید.
تنم یخ زده بود.
-حرفتو باور نمیکنم.
-برام مهم نیست چرا ازخودش نمیپرسی.بهت گفت چند ساعت پیش داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه تا با تو روبرو نشم.
خشکم زده بود.
-نگفته نه.خوب منم بودم همه چی رو قایم میکردم.
اگه تو دوباره خودت رو بهش آویزون نمیکردی آلان ما داشتیم برای بچمون وسایل میخریدیم.هرچند کارن بهم گفته تو نباید چیزی بدونی .ولی من وظیفم بود بهت بگم.
چون بلاخره پای یه بچه وسطه.
پس اومده بود دم در با پانتهآ حرف بزنه بهم دروغ گفت که داشت با همکارش حرف میزد.
نگاهی بهم کرد.
پوزخندی زد.
-بهتره پاتو از زندگیه ما بکشی بیرون .کارن هنوز منو دوست داره فقط الان گیج شده.بدون با بودن این بچه
بازم بهم برمیگرده.
پانتهآ سمت ماشینش شد و رفت.
کنار ماشین واستاد بودم.
بارون شدید شده بود.
راه افتادم .فقط میخواستم برم.نمیتونستم اونجا بمونم.
هیچی رو حس نمیکردم.
هنوز برگه های ازمایش تو دستم بود.
خیس شده بودم.
همه جا تاریک بود.نمیدونستم کجا دارم میرم.
یک ماشین یک دفعه پیچید جلوم.کارن ازش پیاده شد.
اومد سمتم
مثل مجسمه نگاش کردم.
-رزیتا !.چیشده؟.
جوابش رو ندادم به راهم ادامه دادم.
اومد روبروم واستاد.
-چی شده ؟!
به برگه های دستم نگاهی کرد.
برگه ها رو سمتش گرفتم .رنگش پرید.
-چرا کارن ..
-بزار برات توضیح میدم.
دستش رو سمتم آورد.
خودمو کشیدم عقب.
-بهم . ...دست..نزن.
-عزیزم آروم باش.بیا سوار ماشین شو داری میلرزی.
-تو .گفتی..با..کسی.. نبودی. تو گفتی... هیچ زنی.. برات... مهم نیست.
-رزیتا بزار برات توضیح بدم.
-توضیح.. بده.بگو اون.. بچه مال تو نیست.
بگو . هرچی گفت ...دروغ..بود.
بگو همه ..چی دروغه.. بگو ... بگو دیگه.من مثل تو نیستم.. اینجا واستادم.. تا همه چی.. رو توضیح بدی.
-بیا سوار شو بهت میگم.رنگت پریده.
حالت داره بد میشه
-من برم . .به درک .بگو منتظرم..
-باور کن من هیچی یادم نیست.
اون نامزدیه مسخره برای ناراحت کردن تو بود باور کن.
من باهاش رابـ ـطه نداشتم.
من فقط رفتم اون مهمونی لعنتی .خیلی خورده بودم.هیچی یادم نیست.
باور کن دروغ نمیگم.
-پس بچه ی توه.
داشتم میخوردم زمین دستمو به دیوار گرفتم.
-میگم من هیچی یادم نیست.
-بچه ی توه...وای چقدر احمق بودم که حرفاتو باور کردم.
-عزیزم گوش کن من بهت دروغ نگفتم من دوستت دارم.هیچ کسی برام ارزش نداره.
-حالم از هرچی.. .دوست داشتنه.. بهم میخوره.
حالم از خودم . . بهم میخوره.. که بهت اعتماد کردم.
-رزیتا خواهش میکنم .اینجوری نکن.
-میخوای.. چکار کنم.بخندم.میخوای به.. افتخار بچه دار شدنت.. جشن بگیرم.
-رزیتا!.
-کارن تو دیگه هیچ بلایی نبود که سرم بیاری.
اون موقع که داشتی با حرفات و کارات منو اذیت میکردی خودت داشتی خوش میگذروندی.اونوقت منه احمق فکر میکردم. که بخاطر اون اتفاق ناراحتی.همیشه تو تمام این مدت حق رو به تو دادم.
هیچ وقت با خودم نگفتم رزیتا تو که کاری نکردی
همیشه میگفتم کارن حق داره مرده وقتی منو دیده فکر کرده من با عمادم.
دادزدم.
-همیشه حق رو به تو دادم لعنتی .همیشه از خودم گذشتم.
-رزیتا غلط کردم .تورو خدا بیا سوار شو .
داری یخ میزنی.
-کاش بمیرم..کاش همین الان برای همیشه نفسم قطع بشه.
تمام تنم یخ کرده بود از سرما میلرزیدم.
-رزیتا خواهش میکنم اینجوری نکن.بیاسوار شو.
باور کن من ...
-دیگه هیچی نگو.فرصتت تموم شد .بهت فرصت دادم .
سمت سر کوچه دویدم.
زمین خیس بود نزدیک بود چند بار زمین بخورم.
کارن با ماشین اومد جلوم نگه داشت
-رزیتا بیا سوار شو .این وقت شب کجا میری.
-به تو ربطی نداره تنهام بزار.
برو گمشو.برو پیش زن ویچت.
از ماشین پیاده شد اومد سمتم بازومو گرفت منو سمت ماشین کشید.
جیغ کشیدم.
-به من دست نزن لعنتی.ولم کن.
هرکاری میکردم نمیتونستم از دستش خودمو نجات بدم.
منو سمت ماشین برد پرتم کرد تو ماشین خودشم سوار شد.
هردو مثل موش آب کشیده شده بودیم.
چند بار در رو فشار دادم.
-بشین سرجات.
کارن بخاری ماشین رو روشن کرد.
با سرعت میرفت.
رومو کردم سمت پنجره.
آسمون هم داشت به حال من گریه میکرد.
به خیابون نگاه کردم.
داشت یک مسیر دیگه میرفت.
-کجا میری؟
حرفی نمیزد ساکت بود.
دادزدم.
-گفتم کجا میری؟!.
-حرف نزن .تا تکلیف این موضوع مشخص بشه.
میای خونه ی من.
-منو ببر خونه نمیخوام بیام خونه ی تو .
دیگه باهات کاری ندارم.
همه چی تموم شده.دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت.
-غلط میکنی.تو زن منی جایی هم نمیری.
-چی از جونم میخوای برو پیش زن و بچت.
-زن من تویی فهمیدی.اون بچه هم معلوم نیست مال من باشه.
-برام مهم نیست که بچت هست یا نه.من دیگه نمیخوام باهات بمونم.
تو بهم خــ ـیانـت کردی.
-رزیتا کاری نکن خودمو با تو یک جا آتیش بزنم.
-بهتر منو از این زندگی نکبتی راحت میکنی.
من نمیتونم خیانتت رو قبول کنم.
هر کاری بکنی نمیخشمت .
-منو ببر خونمون فهمیدی.ازت بیزارم.
کارن دیگه جوابم رو نمیداد.
جلوتر تصادف شده بود
ماشینا وایستاده بودن.
ماشین پشتی همش بوق میزد.
کارن اعصابش بهم ریخته بود.
چند تا پسر جون توش بودن.
یکی از پسرها پیاده شد زد به شیشه ماشین.
- آقا داری عروس میبری.
کارن شیشه رو داد پایین
پسره نگاهی بهم کرد.
-اره دیگه داری عروس میبری.
کارن دیگه طاقت نیاورد از ماشین پیاده شد با پسره درگیر شد.
منم از فرصت استفاده کردم.
از ماشین اومد بیرون.
دویدم سمت دیگه ی خیابون.
کارن تو آخرین لحظه برگشت بهم نگاه کرد.دوید سمتش که من داشتم میرفتم.
به اطراف نگاه کردم یک ماشین داشت رد میشد.
براش دست تکون دادم.
نگه داشت سریع سوار شدم.
-اقا تورو خدا زود برو.
مرده نگاهی بهم کرد.
با سرعت رفت.
هیچی همراهم نبود.
رسیدم به خونه زنگو چند بار زدم.
میترسیدم که کارن هر لحظه برسه.
زهرا خانم در رو باز کرد.باسرعت رفتم تو .
-پول ماشین رو بده.
بیچاره زهرا خانم ماتش بـرده بود. سمت اتاقم دویدم.
حالم داشت بهم میخورد.
رفتم تو دستشویی هرچی خورده بودم بالا آوردم.
دیگهتوانی نداشتم.
خودمو به زور تا تخت رسوندم.
سرم گیج میرفت.
زهرا خانم اومد تو اتاق.
خدامرگم بده چه بلایی سرت اومد.
-میشه کمکم کنی لباسامو عوض کنم.
باکمک زهرا خانم لباسامو عوض کردم.
دیگه توان نداشتم.
زهرا خانم برام قرص آورد تب کرده بودم.
قرصو خوردم نفهمیدم که کی چشمام بسته شد.
....................
الان یک هفته هست که تو خونم از اون شب مریضیه سختی گرفتم.
زهرا خانم زنگ زد دکتر خبر کرد.
بیتا هم چند باری بهم سر زده.گوشیم از اونشب تو ماشین جا مونده.
هیچی به بیتا نگفتم نمیخواستم یادم بیاد که چه اتفاقی افتاده
لاغر شدم زیر چشمام گود افتاده.
میل به هیچی ندارم.
زهرا خانم بهم گفته چند باری کارن اومده دم در ولی اجازه ندادن بیاد تو.
نزاشتممامان و بابا بفهمن مریضم.
قرار هفته ی دیگه برگردن.
بابا بهم چند باری زنگ زده.
گفته که آقای نیازی برای آخر ماه قرار عقد رو تایین کرده.
دیگه هیچی برام مهم نیست.
به این نتیجه رسیدم .منو کارن برای هم ساخته نشدیم.
هر دفعه بهم نزدیک میشیم یک اتفاقی میوفته که همه چی خراب میشه.
ولی اینبار فرق داره .کارن داره پدر میشه.
پدر بچه ای که من مادرش نیستم.
اینبار نمیتونم کارن رو ببخشم.
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.
از پاییز متنفرم.
در اتاق رو میزنن.
زهرا خانم میادتو.
-مادر تلفن کارت داره.
-کیه؟!
-بیتا خانومه.
گوشی رو ازش میگیرم.
زهرا خانم میره بیرون.
-بله؟!
-بله و مرض تو مگه گوشی نداری .چرا گوشیت خاموشه.
-گوشیم شکسته.حالا چی شده؟!
-چندبار از صبح بهت زنگ زدم .زهرا خانم همش گفت خوابیدی.چقدر میخوابی مگه خرسی؟
-هنوز حالم خوب نشده .
-یک هفتس مریضی .یعنی چی ؟.چرا خوب نمیشی.
-نمیدونم بیتا .حالا چکار داری؟.
-میخواستم بگم امشب تولد بابکه .براش تولد گرفتیم.گفتم بهت زنگ بزنم تو هم بیای.
-نمیتونم بیام حالم خوب نیست.
-بیخود حرف نزن باید بیای.
-بیتا جون من اصرار نکن .واقعا نمیتونم .خودت میدونی که بابک چقدر برام مهمه.ولی باور کن نمیتونم بیام.
-چی شده رز ؟!
-هیچی فقط مریضم.
-تو یه چیزیت هست .مریضی بهانست.
باز اتفاقی افتاده.کارن چیزی گفته.
پدرش حرفی زده.
بابات فهمیده رفتی عروسی.!
-نه .فقط حالم خوب نیست همین.
بیتا فهمیده بود یک چیزی درست نیست.
-باشه اشکال نداره عزیزم.برو استراحت کن.
گوشی رو قطع کردم.
زهرا خانم اومد پیشم.
قرصام رو داد.
-رزیتا جان من امشب باید برم خونه ی دخترم اشکال نداره تنها باشی.
-نه.برو نگران من نباش من خوبم.
یکی دو ساعت دیگه میخوابم.
-اخه نگرانتم.
-من خوبم نگران نباش.
-باشه .برات سوپ پختم یک ساعت دیگه بخور.
-ممنونم.
زهرا خانم رفت.ساعت نزدیک ۱۰ بود.احساس ضعف داشتم.
رفتم پایین سوپ بخورم.
برای خودم یکم سوپ کشیدم اومدم تو پذیرایی نشستم.
چند تا قاشق خوردم ولی میلم دیگه نمیکشید.
ظرف سوپ رو بردم تو آشپزخونه.
برگشتم سمت پذیرایی.
تلویزیون رو روشن کردم.
نشستم جلوی تلویزیون فقط به تصویر نگاه میکردم.
ولی انگار هیچی نمیدیدم.
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
تو این چند روز خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم.
ولی فایده نداشت.بعضی وقتا اینقدر قلبم میسوخت .که اشکام خودش میریخت.
به ساعت نگاه کردم ۱۲ بود.
تلویزیون رو خاموش کردم.رفتم سمت پله ها.
وارد اتاقم شدم.
تا اومدم چراغ رو روشن کنم.
یکی از پشت دهنم رو گرفت.
داشتم سکته میکردم.
-چطوری عزیزم.تاکی میخواستی ازم فرار کنی.
قلبم وحشتناک میزد.
هرچی دستو پامیزدم فایده نداشت.
-بیخود تقلا نکن.چون فایده نداره.
دستمو از رو دهنت برمیدارم .ولی اگه صدات در بیاد برای خودت بد میشه.
چون تو زن منی .نمیخوای که پدرت بفهمه شوهرت رو آوردی تو خونه.
فهمیدی.
سرم رو تکون دادم.
آروم دستش رو برداشت.
ولی با اون یکی دستش منو گرفته بود.تند تند نفس میکشیدم .
اسپرم رو طرفم گرفت.
پرتش کردم اونور.سرفه میکردم.
منو با خودش کشید سمت تخت. اسپرم رو برداشت گذاشت رو دهنم. سرم رو محکم نگه داشته بود. که تکونش ندم.چند باراسپره رو تو دهنم فشارش داد.
سرفم قطع شده بود.ولی نفسم هنوز خوب نشده بود.
چراغ کنار تخت رو روشن کرد.
میتونستم صورتش رو ببینم.
اونم مثل من زیر چشماش گود شده بود.
ته ریشی هم داشت.
به چشمام نگاه میکرد.
-چی...میخوای....برو...از خونمون...بیرون.
-فعلا حرف نزن تا حالت بهتر بشه.
پوزخندی بهش زدم.
-من...هیچ...وقت ...خوب..نمیشم.
- چه بلایی سر چشمای خوشگلت آوردی.
-برو ...بیرون ..چجوری اومدی تو.
-من بلدم چکار کنم فکر کنم چند وقت اینجا زندگی کردم.البته نگهبانایی که بابات استخدام کرده زیاد وظیفه شناس نیستن.
خیلی منتظر بودم که زهرا خانم از خونه بره بیرون.
-بگم... بخاطر..تلاشت..بهت.. مدال..بدن.
-نیازی نیست دیدن تو از هرچیزی برام مهم تره.
یک هفتهس ندیدمت.دلم برات تنگ شده بود.
بهش نگاهی کردم.
-ولی من دیگه نمیخوام ببینمت.ازت متنفرم.
-چشمات که یک چیز دیگه ای میگه.
-برو بیرون.گفتم ازت متنفرم.
-باشه میرم.اگه منو نمیخوای باشه.
پس مجبورم برم پیش زنو بچم.
دستام میلرزید.
-برو گمشو بیرون لعنتی.
-باشه عصبانی نشو اومدم باهات خدا حافظی کنم.من خیلی دوستت داشتم ولی تو منو نمیخوای خوب چاره ای ندارم نمیتونم به کاری مجبورت کنم.
فقط نگاش میکردم.
-فقط یک چیزی ازت برای آخرین دیدار میخوام.
سرشو آورد نزدیکم.
میدونستم چکار میخواد بکنه.
هولش دادم.ولی دستامو با یکی از دستاش گرفت.
-خسیس نباش عزیزم برای خدا حافظیه.
-برو گمشو.ولم کن.برو پیش همون زن و بچت.
-نه تو برام فرق داری .تو یک چیز دیگه ای هستی.
-واقعا که آدم کثیفی هستی.
حالت نگاش عوض شد.
ازم فاصله گرفت.بلند شد واستاد.
-راست میگی من کثیفم.
من تو این مدت که باهات بودم میتونستم هرکاری بخوام باهات بکنم.
ولی این کار رو نکردم چون عاشقت بودم.
برگه های از جیبش در آورد انداخت رو تخت
-برش دار نگاشون کن.
برگه ها رو برداشتم.
-اینا چیه؟
-هموناست که بخاطرش یک هفته عذابم دادی.
به برگه ها نگاه کردم.
-خوب که چی؟!.
-اصلا بچه ای در کار نیست.من بهت گفتم من چیزی یادم نمیاد.
وقتی اونشب مثل احمقا از ماشین پیاده شدی.
دنبالت اومدم.
به نگهبان دم درتون کلی پول دادم تا بهم گفت تو برگشتی خونه.
وقتی خیالم ازت راحت شد رفتم سراغش ولی
نبود همه جا رو گشتم.
تمام کسایی که تو اون مهمونی بودن رو یکی یکی پیدا کردم تا بفهمم اون شب چی شده.
بلاخره یکی پیدا شد که گفت .وقتی من حالم بد شده بود.منوبا آژانس فرستادن خونه.
راننده ی آژانس گفت وقتی سوارم کرده تنها بودم.
بعدشم نگهبان اون شب اپارتمانم هم گفت کسی اون شب باهام نبوده
رفتم سراغ پانته ا.ولی پدرش گفت رفته مسافرت.بهش گفتم اگه تا فردا برنگرده .شرکتش رو رو سرش خراب میکنم.
چند ماهی میشه که دیگه باهاش کار نمیکنم.
فرداش زنگ زد گفت پانتهآ برگشته ولی نمیدونه من دنبالشم.
رفتم دم خونشون پدرشم بود.همه چیرو گفتم.
بعدم به زور بردمش آزمایشگاه.
اصلا بچه ای در کار نبود که مال من باشه.
همه ی برگه هاش جعلی بود.
پدرش کلی ازم خواهش کردکه ازش شکایت نکنم.
من بخاطر اینکه یک زمانی شریکم بوده ازش شکایت نکردم.
ولی گفتم اگه یک بار دیگه اونو نزدیک تو یا خودم ببینم .کاری میکنم که دیگه نتونه تو این شهر زندگی کنه.
خشکم زده بود.
اومد کنارم نشست.
-رزیتا باور کن تو تنها زن زندگیم هستی.
اشکام سرازیر شد.
-دیگه گریه نکن .بخدا نمیدونی تو این مدت چقدر عذاب کشیدم که نمیتونستم ببینمت.
نمیتونی تصور کنی چقدر دوستت دارم.
-چرا رفتی اون مهمونی.چراگفتی چیزی یادم نمیاد.
با مشت میزدم به سینش.
-چرا گفتی یادم نمیاد.چرا رفتی اونجا.
-ببخشید اونشب خیلی داغون بودم .همون شبی بود که از دادگاه برگشته بودم.
قسم میخورم دیگه از این غلطا نکنم.
-میدونی چه بلایی سرم اومد.دلم میخواست بمیرم.
-معذرت میخوام عزیزم.
-ازت متنفرم کارن.ازت متنفرم.
-حق داری .حق داری.
منو بغـ*ـل کرد.یکم گذشت تا آروم شدم.
بلیزش از اشکام خیس شده بود.
سرمو بلند کردم.
-هیچ وقت نگاهت رو ازم نگیر.
ببخش یکم اذیتت کردم.اون حرفا رو زدم
بخاطر فرار اون شبت بود. خیلی برام گرون تموم شده بود .
اون وقت شب سوار اون ماشین شدی
نمیدونی چی بهم گذشت تا رسیدم دم خونتون فهمیدم تو خونه ای.
هیچی نگفتم.
-داشتی میگفتی ازم متنفری آره.
مشتی به بازوش زدم
-خیلی دست بزن پیدا کردی.باید ادب بشی.
سرشو آورد نزدیک فاصلمون از بین رفت.
ازم فاصله گرفت.
-خیلی دوستت دارم رزیتا.
-منم همین طور.داشتم دیونه میشدم.
هر روز صبح که بیدار میشدم
دلم میخواست فکر کنم همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس باشه.دیگه دلم نمیخواست زنده باشم.
-دیگه نمیزارم هیچ چیزی بینمون فاصله بندازه.بهت قول میدم.بهم اعتماد کن .من هیچ وقت الکی به کسی قول نمیدم . مخصوصا به تو که با ارزش ترین چیز زندگیمی.
...............................
-بله.؟
-چرا گوشیت رو جواب نمیدی.
-جواب دادم مگه چند تا زنگ خورد.
-چی شده باز دنده ی چپ بلند شدی.
چته؟
-هیچی بابا حوصله ندارم.کارن از صبح کچلم کرده از بس میگه باید بیای عروسی.
-اره دیگه همیشه برای گند اخلاقیه تو پای کارن وسطه.خوب مگه نمیای.
-بیتا به تو هم توضیح بدم.باباش اگه منو ببینه ممکنه به بابام خبر بده.بعدش من چکار کنم.
-خبر نمیده مگه نمیگی باهم دعوا کردن.
-خوب برای همین میگم ممکنه بخاطر اینکه با بابام دعوام کرده بگه.
-من نمیدونم تو کار شما ها موندم از اولم نه ازدواج کردنتون مثل آدم. بود نه عاشق شدنتون
من نمیدونم تو آدم قطح بود اون کارن بداخلاق رو انتخاب کردی.
-بیتا تو رو خدا بجای اینکه بهم راه حل نشون بدی . بیشتر داری بهم استرس وارد میکنی.
-بابا من که همون اول بهت گفتم بیا. بعدم آقا فرهاد بیکار نیست بره به بابات بگه.
بعدم باید از خداش باشه که برای حفظ ابروش داری میری عروسی.
الان همه منتظرن ببینن تو چه شکلی هستی .آخه نیست کارن خیلی تحفست.
-بیتا!.
-باشه بابا آقا کارن خیلی هم خوبه.
-بیتا پشت خطی دارم حتما کارنه.
-اره دیگه خانم وقت ندارن همش کارن.
-بیتا!.
-باشه خداحافظ تو عروسی میبینمت.
فقط خوشگل بشی ها عروسیه جاریته .
-دیونه.
بیتا قطع کرد.
-بله.
-سلام عزیزم خوبی.
-نه .نمیدونم چکار کنم.
-هنوز حاضر نشدی.
-نه.
-رزیتا الان میام اونجا .
-نه نیای.
-پس بلند شو حاضر شو من ساعت ۷دم خونتوم.
-کارن نیا اینجا.زهرا خانم میبینتت.
-خوب ببینه.
-کارن اذیت نکن من به اندازهی کافی استرس دارم.
-خیلی خوب پس میام سر کوچه.
-نه. من خودم با یکی از محافظا میام.
-لازم نکرده ساعت ۷سر کوچم فهمیدی.
گوشی رو قطع کرد.
خدایا داشتم دیونه میشدم.کارن هیچی حالیش نمیشد.
رفتم سراغ لباسی که مامان برای روز عقدم خریده بود .
درش آوردم.
یک لباس دکلته ی کرم رنگی بود که آستین کوتاهی داشت که روی آستینش سنگ دوری بود.دامنشم مدل ماهی بود که بعضی قسمت هاش سنگ دوزی قشنگی داشت.
رفتم حموم.
با این وضع که من داشتم نمیتونستم برم آرایشگاه.
شروع کردم به آرایش کردن.
اول سایه دودی به چشمم زدم .خط چشم کلفتی کشیدم.
بعد ریمل زیادی هم زدم.
آخرم رژ قرمز زدم.موهامو اتو کردم.
فرق کج گذاشتم. یک گل رنگ لباسم کنار سرم زدم.
ساعت ۷بود.
مانتوم تنم کردم.رفتم پایین.
-زهرا خانم.!
زهرا خانم از آشپزخونه اومد بیرون.
-بله.وای مادر چقدر خوشگل شدی.
میخوای بری مهمونی.
-اره ولی قراره دوستم بیاد دنبالم میشه یک کاری کنی این مرده که جلوی دره منو نبینه.
-ولی اگه آقا بفهمه دعوا میکنه.
-خواهش میکنم.نمیخوام با اینا برم .جلوی دوستام خجالت میکشم.
-خیله خوب فقط خواستی برگردی بهم خبر بده تا نفهمن از خونه رفتی بیرون.
رفتم سمتش صورتشرو بوسیدم.
-مرسی .
لبخندی زد.
-پشت در واستا اشاره کردم بیا برو.
زهرا خانم رفت پیش مرده نمیدونم بهش چی گفت که رفت سمت دیگه بهم اشاره کرد .با
سرعت سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
-مواظب خودت باش مادر.
براش دست تکون دادم.
رفتم سمت سر کوچه.
کارن سرکوچه منتظر بود.
سریع سوار ماشینش شدم.
-سلام.
بهم خیره شده بود.
نگاش کردم کت و شلوار مشکی با بلیز سفیدی تنش بود.موهاشو رو به بالا درست کرده بود.
خیلی جذاب شده بود.
-چه تیپی زدی.؟!
هنوز بهم خیره بود.
-چیزی شده.؟!
-نه.
-پس چرا اینجوری نگام میکنی.
زشت شدم.!
اخم کرده بود.
-تو عروسی از کنارم جم نمیخوری.
-برای چی؟!.
-همین که گفتم.
-باشه.ولی چیزی شده بابات چیزی گفته.
مامانت حرفی زده.
باز بهم نگاه کرد.
-نه.
-کارن جون من بگو چی شده .چرا اینجوری میکنی.اگه چیزی شده
برگردم برم خونه.
-خیلی خوشگل شدی.
-چی؟!.
با تعجب نگاش کردم.
-دلم نمیخواد همه نگات کنن.
-کارن!.
-جانم .خوب چکار کنم دست خودم نیست اخلاقم رو که می دونی.
-دیونه. گفتم چی شده.فکر کردم مامانت حرفی زده.
-رزیتا من میدونم اخلاقم بعضی وقتا تند میشه ولی همش بخاطر عشقیه که بهت دارم پس خواهش میکنم ازم دلخور نشو.
-من که حرفی نزدم.
-میدونم عزیزم .تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده.
هنوز باور نمیکنم که تو کنارمی.
لبخندی زدم.
به دم باغی که عروسی توش بود رسیدیم.
چون هوا سرد شده بود .
عروسی رو تو سالنش گرفته بودن.
از ماشین پیاده شدم.
کارن دستمو گرفت.
-از کنارم تکون نمیخوری.
-باشه .
باهم رفتیم تو .
مهری جون اومد سمتمون.
-سلام چقدر دیر کردید.
رزیتا جون بیا لباساتو عوض کن.
-نمیخواد همین جا مانتوشو در میاره.
-چکارش داری.بزار میخوام به دوستام نشونش بدم.
مهری جون دستم رو کشید سمت اتاق پرو برد.
مانتوم رو در آوردم.
موهامو مرتب کردم.
-وای عزیزم چقدر خوشگل شدی.
الان دوستام چشمت میکنن.
لبخندی زدم.
باهم رفتیم بیرون.
مهری جون منو به همه نشون میداد.
کارن از دور حواسش به من بود. به گوشیش نگاهی کردبعدسمت کیارش رفت بهش یک چیزی گفت ورفت بیرون.
مهری جون همه روبهم معرفی کرد.
رفتم به نگین سلام کردم.
اونم خیلی خوشگل شده بود.
ازم تشکر کرد که برای عروسیش خودم رو رسونده بودم.
به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
سمت کیارش رفتم.تا از کیارش بپرسم کارن کجاست.
آقای محتشم از دور بهم نگاه کرد.
رفتم طرفش زشت بود بهش سلام نمیکردم.
-سلام.
-سلام دخترم.
از رفتارش تعجب کردم.
همون موقع یکی از دوستاش اومد سمتش.
منم از فرصت استفاده کردم.
رفتم دنبال کارن بگردم.
جلوی در ورودی تو حیاط رو نگاه کردم.
کارن نبود.
-سلام.
برگشتم پشتم رو نگاه کردم.
-سلام .
-من محمد هستم پسر عمه ی مهری خانم.
-خوشبختم.
-منم همین طور. اگه افتخار بدید .منو تو رقـ*ـص همراهی کنید.
-نه ممنون .
-نمیخواید یکم بیشتر فکر کنید.
-نه.
-باشه اشکال نداره.
پسره رفت بازم سرک کشیدم.کارن نبود.
رفتم تو همون پسره داشت نگام میکرد.
سمت کیارش رفتم.
-کیارش ،کارن رو ندیدی.
-نه. رفت بیرون یکی باهاش کار داشت.
-کی.؟!
-نمیدونم.
میخواستم دوباره برم بیرون که یک خانومی اومد سمتم.
مهری جون هم باهاش بود
-عزیزم بیا با عمم اشنات کنم .چند سالی ایران نبودن تازه برگشتن.
-خوشبختم.
-مهری نگفته بودی دخترت اینقدر بزرگ و خوشگل شده بیخود نبود محمد گفت ازش خوشش اومده.
-ولی..
کارن-عمه جان رزیتا همسر من هستند.
به کارن نگاه کردم اخم کرده بود.
از پشت کمرم رو گرفت.عصبی به نظر میرسید.
-اخ ببخشید نمیدونستم، فکر کردم کتیه.
.حتما محمد هم اشتباه کرده.من معذرت میخوام.
مهری جون-اشکال نداره شما که کتی رو ندیده بودید.
مهری جون با عمش رفتن.
-بهت نگفتم از کنارم تکون نخور.
فقط همین مونده که از زنم خواستگاری کنن.
-من چکار کنم خودت رفته بودی بیرون.
کی باهات کار داشت.
کارن رنگش پرید.
-هیچکی.
-پس کیارش چی گفت یکی کارت داشت.
-اهان یکی از همکارام بود ادرسو نداشت اینجا خوب آنتن نمیداد رفتم بیرون بهش آدرس
بدم.
-اهم.
-حالا بیا بریم. بهم افتخار بدید.
باهم رفتیم وسط .
با کارن همه چی خوب بود.
خیلی بهم خوش گذشت.کارن یک دقیقه هم تنهام نمیزاشت .
بیتا اینا هم اومدن.بهترین مهمونی عمرم بود.
آخر شب شده بود.
همه رفتن.
کارن هم قرار بود منو برسونه خونه
-رزیتا تو برو تو ماشین من الان میام .برم به مامان بگم میخوام تو رو برسونم.
-باشه.
سمت ماشین رفتم .داشت بارون میومد.
سریع سوار شدم.
یکی زد به شیشه.
شیشه رو دادم پایین
-به به رزیتا خانم پس تو همونی که کارن منو بخاطرش ول کرده.
فکر کردی خیلی زرنگی.
فکر کردی میتونی کارن رو ازم بگیری.
-حرف بیخود نزن کارن هیچ رابطی به تو نداره.
-مطمعنی.
-اره من به کارن اعتماد دارم.
چند تا برگه گرفت سمتم.
برگه ی آزمایش بود.
-خوب که چی.؟
-سواد نداری بچه ی کارنه.
با نفرت بهش نگاه کردم.
-داری دروغ میگی بازیه جدیدته.
-چرا باید دروغ بگم.من باهمین برگه ها میتونم همه چی روثابت کنم .
-این بچه ی کارن نیست خودش گفت هیچ رابـ ـطه ای باهات نداشته.
-دلم برات میسوزه که اینقدر ساده لوحی.
چند تا عکس بهموبایلش بهم نشون داد.
تو یه مهمونی بودن.
-یادت که نرفته کارن نامزد من بود.تو عروسی دوستت فکر کنم ما رو با هم دیده بودی نه.بهت گفته موقعی که ازت جدا شده بود .
همش بامن بود.
در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم.
دستام میلرزید.
تنم یخ زده بود.
-حرفتو باور نمیکنم.
-برام مهم نیست چرا ازخودش نمیپرسی.بهت گفت چند ساعت پیش داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه تا با تو روبرو نشم.
خشکم زده بود.
-نگفته نه.خوب منم بودم همه چی رو قایم میکردم.
اگه تو دوباره خودت رو بهش آویزون نمیکردی آلان ما داشتیم برای بچمون وسایل میخریدیم.هرچند کارن بهم گفته تو نباید چیزی بدونی .ولی من وظیفم بود بهت بگم.
چون بلاخره پای یه بچه وسطه.
پس اومده بود دم در با پانتهآ حرف بزنه بهم دروغ گفت که داشت با همکارش حرف میزد.
نگاهی بهم کرد.
پوزخندی زد.
-بهتره پاتو از زندگیه ما بکشی بیرون .کارن هنوز منو دوست داره فقط الان گیج شده.بدون با بودن این بچه
بازم بهم برمیگرده.
پانتهآ سمت ماشینش شد و رفت.
کنار ماشین واستاد بودم.
بارون شدید شده بود.
راه افتادم .فقط میخواستم برم.نمیتونستم اونجا بمونم.
هیچی رو حس نمیکردم.
هنوز برگه های ازمایش تو دستم بود.
خیس شده بودم.
همه جا تاریک بود.نمیدونستم کجا دارم میرم.
یک ماشین یک دفعه پیچید جلوم.کارن ازش پیاده شد.
اومد سمتم
مثل مجسمه نگاش کردم.
-رزیتا !.چیشده؟.
جوابش رو ندادم به راهم ادامه دادم.
اومد روبروم واستاد.
-چی شده ؟!
به برگه های دستم نگاهی کرد.
برگه ها رو سمتش گرفتم .رنگش پرید.
-چرا کارن ..
-بزار برات توضیح میدم.
دستش رو سمتم آورد.
خودمو کشیدم عقب.
-بهم . ...دست..نزن.
-عزیزم آروم باش.بیا سوار ماشین شو داری میلرزی.
-تو .گفتی..با..کسی.. نبودی. تو گفتی... هیچ زنی.. برات... مهم نیست.
-رزیتا بزار برات توضیح بدم.
-توضیح.. بده.بگو اون.. بچه مال تو نیست.
بگو . هرچی گفت ...دروغ..بود.
بگو همه ..چی دروغه.. بگو ... بگو دیگه.من مثل تو نیستم.. اینجا واستادم.. تا همه چی.. رو توضیح بدی.
-بیا سوار شو بهت میگم.رنگت پریده.
حالت داره بد میشه
-من برم . .به درک .بگو منتظرم..
-باور کن من هیچی یادم نیست.
اون نامزدیه مسخره برای ناراحت کردن تو بود باور کن.
من باهاش رابـ ـطه نداشتم.
من فقط رفتم اون مهمونی لعنتی .خیلی خورده بودم.هیچی یادم نیست.
باور کن دروغ نمیگم.
-پس بچه ی توه.
داشتم میخوردم زمین دستمو به دیوار گرفتم.
-میگم من هیچی یادم نیست.
-بچه ی توه...وای چقدر احمق بودم که حرفاتو باور کردم.
-عزیزم گوش کن من بهت دروغ نگفتم من دوستت دارم.هیچ کسی برام ارزش نداره.
-حالم از هرچی.. .دوست داشتنه.. بهم میخوره.
حالم از خودم . . بهم میخوره.. که بهت اعتماد کردم.
-رزیتا خواهش میکنم .اینجوری نکن.
-میخوای.. چکار کنم.بخندم.میخوای به.. افتخار بچه دار شدنت.. جشن بگیرم.
-رزیتا!.
-کارن تو دیگه هیچ بلایی نبود که سرم بیاری.
اون موقع که داشتی با حرفات و کارات منو اذیت میکردی خودت داشتی خوش میگذروندی.اونوقت منه احمق فکر میکردم. که بخاطر اون اتفاق ناراحتی.همیشه تو تمام این مدت حق رو به تو دادم.
هیچ وقت با خودم نگفتم رزیتا تو که کاری نکردی
همیشه میگفتم کارن حق داره مرده وقتی منو دیده فکر کرده من با عمادم.
دادزدم.
-همیشه حق رو به تو دادم لعنتی .همیشه از خودم گذشتم.
-رزیتا غلط کردم .تورو خدا بیا سوار شو .
داری یخ میزنی.
-کاش بمیرم..کاش همین الان برای همیشه نفسم قطع بشه.
تمام تنم یخ کرده بود از سرما میلرزیدم.
-رزیتا خواهش میکنم اینجوری نکن.بیاسوار شو.
باور کن من ...
-دیگه هیچی نگو.فرصتت تموم شد .بهت فرصت دادم .
سمت سر کوچه دویدم.
زمین خیس بود نزدیک بود چند بار زمین بخورم.
کارن با ماشین اومد جلوم نگه داشت
-رزیتا بیا سوار شو .این وقت شب کجا میری.
-به تو ربطی نداره تنهام بزار.
برو گمشو.برو پیش زن ویچت.
از ماشین پیاده شد اومد سمتم بازومو گرفت منو سمت ماشین کشید.
جیغ کشیدم.
-به من دست نزن لعنتی.ولم کن.
هرکاری میکردم نمیتونستم از دستش خودمو نجات بدم.
منو سمت ماشین برد پرتم کرد تو ماشین خودشم سوار شد.
هردو مثل موش آب کشیده شده بودیم.
چند بار در رو فشار دادم.
-بشین سرجات.
کارن بخاری ماشین رو روشن کرد.
با سرعت میرفت.
رومو کردم سمت پنجره.
آسمون هم داشت به حال من گریه میکرد.
به خیابون نگاه کردم.
داشت یک مسیر دیگه میرفت.
-کجا میری؟
حرفی نمیزد ساکت بود.
دادزدم.
-گفتم کجا میری؟!.
-حرف نزن .تا تکلیف این موضوع مشخص بشه.
میای خونه ی من.
-منو ببر خونه نمیخوام بیام خونه ی تو .
دیگه باهات کاری ندارم.
همه چی تموم شده.دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت.
-غلط میکنی.تو زن منی جایی هم نمیری.
-چی از جونم میخوای برو پیش زن و بچت.
-زن من تویی فهمیدی.اون بچه هم معلوم نیست مال من باشه.
-برام مهم نیست که بچت هست یا نه.من دیگه نمیخوام باهات بمونم.
تو بهم خــ ـیانـت کردی.
-رزیتا کاری نکن خودمو با تو یک جا آتیش بزنم.
-بهتر منو از این زندگی نکبتی راحت میکنی.
من نمیتونم خیانتت رو قبول کنم.
هر کاری بکنی نمیخشمت .
-منو ببر خونمون فهمیدی.ازت بیزارم.
کارن دیگه جوابم رو نمیداد.
جلوتر تصادف شده بود
ماشینا وایستاده بودن.
ماشین پشتی همش بوق میزد.
کارن اعصابش بهم ریخته بود.
چند تا پسر جون توش بودن.
یکی از پسرها پیاده شد زد به شیشه ماشین.
- آقا داری عروس میبری.
کارن شیشه رو داد پایین
پسره نگاهی بهم کرد.
-اره دیگه داری عروس میبری.
کارن دیگه طاقت نیاورد از ماشین پیاده شد با پسره درگیر شد.
منم از فرصت استفاده کردم.
از ماشین اومد بیرون.
دویدم سمت دیگه ی خیابون.
کارن تو آخرین لحظه برگشت بهم نگاه کرد.دوید سمتش که من داشتم میرفتم.
به اطراف نگاه کردم یک ماشین داشت رد میشد.
براش دست تکون دادم.
نگه داشت سریع سوار شدم.
-اقا تورو خدا زود برو.
مرده نگاهی بهم کرد.
با سرعت رفت.
هیچی همراهم نبود.
رسیدم به خونه زنگو چند بار زدم.
میترسیدم که کارن هر لحظه برسه.
زهرا خانم در رو باز کرد.باسرعت رفتم تو .
-پول ماشین رو بده.
بیچاره زهرا خانم ماتش بـرده بود. سمت اتاقم دویدم.
حالم داشت بهم میخورد.
رفتم تو دستشویی هرچی خورده بودم بالا آوردم.
دیگهتوانی نداشتم.
خودمو به زور تا تخت رسوندم.
سرم گیج میرفت.
زهرا خانم اومد تو اتاق.
خدامرگم بده چه بلایی سرت اومد.
-میشه کمکم کنی لباسامو عوض کنم.
باکمک زهرا خانم لباسامو عوض کردم.
دیگه توان نداشتم.
زهرا خانم برام قرص آورد تب کرده بودم.
قرصو خوردم نفهمیدم که کی چشمام بسته شد.
....................
الان یک هفته هست که تو خونم از اون شب مریضیه سختی گرفتم.
زهرا خانم زنگ زد دکتر خبر کرد.
بیتا هم چند باری بهم سر زده.گوشیم از اونشب تو ماشین جا مونده.
هیچی به بیتا نگفتم نمیخواستم یادم بیاد که چه اتفاقی افتاده
لاغر شدم زیر چشمام گود افتاده.
میل به هیچی ندارم.
زهرا خانم بهم گفته چند باری کارن اومده دم در ولی اجازه ندادن بیاد تو.
نزاشتممامان و بابا بفهمن مریضم.
قرار هفته ی دیگه برگردن.
بابا بهم چند باری زنگ زده.
گفته که آقای نیازی برای آخر ماه قرار عقد رو تایین کرده.
دیگه هیچی برام مهم نیست.
به این نتیجه رسیدم .منو کارن برای هم ساخته نشدیم.
هر دفعه بهم نزدیک میشیم یک اتفاقی میوفته که همه چی خراب میشه.
ولی اینبار فرق داره .کارن داره پدر میشه.
پدر بچه ای که من مادرش نیستم.
اینبار نمیتونم کارن رو ببخشم.
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.
از پاییز متنفرم.
در اتاق رو میزنن.
زهرا خانم میادتو.
-مادر تلفن کارت داره.
-کیه؟!
-بیتا خانومه.
گوشی رو ازش میگیرم.
زهرا خانم میره بیرون.
-بله؟!
-بله و مرض تو مگه گوشی نداری .چرا گوشیت خاموشه.
-گوشیم شکسته.حالا چی شده؟!
-چندبار از صبح بهت زنگ زدم .زهرا خانم همش گفت خوابیدی.چقدر میخوابی مگه خرسی؟
-هنوز حالم خوب نشده .
-یک هفتس مریضی .یعنی چی ؟.چرا خوب نمیشی.
-نمیدونم بیتا .حالا چکار داری؟.
-میخواستم بگم امشب تولد بابکه .براش تولد گرفتیم.گفتم بهت زنگ بزنم تو هم بیای.
-نمیتونم بیام حالم خوب نیست.
-بیخود حرف نزن باید بیای.
-بیتا جون من اصرار نکن .واقعا نمیتونم .خودت میدونی که بابک چقدر برام مهمه.ولی باور کن نمیتونم بیام.
-چی شده رز ؟!
-هیچی فقط مریضم.
-تو یه چیزیت هست .مریضی بهانست.
باز اتفاقی افتاده.کارن چیزی گفته.
پدرش حرفی زده.
بابات فهمیده رفتی عروسی.!
-نه .فقط حالم خوب نیست همین.
بیتا فهمیده بود یک چیزی درست نیست.
-باشه اشکال نداره عزیزم.برو استراحت کن.
گوشی رو قطع کردم.
زهرا خانم اومد پیشم.
قرصام رو داد.
-رزیتا جان من امشب باید برم خونه ی دخترم اشکال نداره تنها باشی.
-نه.برو نگران من نباش من خوبم.
یکی دو ساعت دیگه میخوابم.
-اخه نگرانتم.
-من خوبم نگران نباش.
-باشه .برات سوپ پختم یک ساعت دیگه بخور.
-ممنونم.
زهرا خانم رفت.ساعت نزدیک ۱۰ بود.احساس ضعف داشتم.
رفتم پایین سوپ بخورم.
برای خودم یکم سوپ کشیدم اومدم تو پذیرایی نشستم.
چند تا قاشق خوردم ولی میلم دیگه نمیکشید.
ظرف سوپ رو بردم تو آشپزخونه.
برگشتم سمت پذیرایی.
تلویزیون رو روشن کردم.
نشستم جلوی تلویزیون فقط به تصویر نگاه میکردم.
ولی انگار هیچی نمیدیدم.
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
تو این چند روز خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم.
ولی فایده نداشت.بعضی وقتا اینقدر قلبم میسوخت .که اشکام خودش میریخت.
به ساعت نگاه کردم ۱۲ بود.
تلویزیون رو خاموش کردم.رفتم سمت پله ها.
وارد اتاقم شدم.
تا اومدم چراغ رو روشن کنم.
یکی از پشت دهنم رو گرفت.
داشتم سکته میکردم.
-چطوری عزیزم.تاکی میخواستی ازم فرار کنی.
قلبم وحشتناک میزد.
هرچی دستو پامیزدم فایده نداشت.
-بیخود تقلا نکن.چون فایده نداره.
دستمو از رو دهنت برمیدارم .ولی اگه صدات در بیاد برای خودت بد میشه.
چون تو زن منی .نمیخوای که پدرت بفهمه شوهرت رو آوردی تو خونه.
فهمیدی.
سرم رو تکون دادم.
آروم دستش رو برداشت.
ولی با اون یکی دستش منو گرفته بود.تند تند نفس میکشیدم .
اسپرم رو طرفم گرفت.
پرتش کردم اونور.سرفه میکردم.
منو با خودش کشید سمت تخت. اسپرم رو برداشت گذاشت رو دهنم. سرم رو محکم نگه داشته بود. که تکونش ندم.چند باراسپره رو تو دهنم فشارش داد.
سرفم قطع شده بود.ولی نفسم هنوز خوب نشده بود.
چراغ کنار تخت رو روشن کرد.
میتونستم صورتش رو ببینم.
اونم مثل من زیر چشماش گود شده بود.
ته ریشی هم داشت.
به چشمام نگاه میکرد.
-چی...میخوای....برو...از خونمون...بیرون.
-فعلا حرف نزن تا حالت بهتر بشه.
پوزخندی بهش زدم.
-من...هیچ...وقت ...خوب..نمیشم.
- چه بلایی سر چشمای خوشگلت آوردی.
-برو ...بیرون ..چجوری اومدی تو.
-من بلدم چکار کنم فکر کنم چند وقت اینجا زندگی کردم.البته نگهبانایی که بابات استخدام کرده زیاد وظیفه شناس نیستن.
خیلی منتظر بودم که زهرا خانم از خونه بره بیرون.
-بگم... بخاطر..تلاشت..بهت.. مدال..بدن.
-نیازی نیست دیدن تو از هرچیزی برام مهم تره.
یک هفتهس ندیدمت.دلم برات تنگ شده بود.
بهش نگاهی کردم.
-ولی من دیگه نمیخوام ببینمت.ازت متنفرم.
-چشمات که یک چیز دیگه ای میگه.
-برو بیرون.گفتم ازت متنفرم.
-باشه میرم.اگه منو نمیخوای باشه.
پس مجبورم برم پیش زنو بچم.
دستام میلرزید.
-برو گمشو بیرون لعنتی.
-باشه عصبانی نشو اومدم باهات خدا حافظی کنم.من خیلی دوستت داشتم ولی تو منو نمیخوای خوب چاره ای ندارم نمیتونم به کاری مجبورت کنم.
فقط نگاش میکردم.
-فقط یک چیزی ازت برای آخرین دیدار میخوام.
سرشو آورد نزدیکم.
میدونستم چکار میخواد بکنه.
هولش دادم.ولی دستامو با یکی از دستاش گرفت.
-خسیس نباش عزیزم برای خدا حافظیه.
-برو گمشو.ولم کن.برو پیش همون زن و بچت.
-نه تو برام فرق داری .تو یک چیز دیگه ای هستی.
-واقعا که آدم کثیفی هستی.
حالت نگاش عوض شد.
ازم فاصله گرفت.بلند شد واستاد.
-راست میگی من کثیفم.
من تو این مدت که باهات بودم میتونستم هرکاری بخوام باهات بکنم.
ولی این کار رو نکردم چون عاشقت بودم.
برگه های از جیبش در آورد انداخت رو تخت
-برش دار نگاشون کن.
برگه ها رو برداشتم.
-اینا چیه؟
-هموناست که بخاطرش یک هفته عذابم دادی.
به برگه ها نگاه کردم.
-خوب که چی؟!.
-اصلا بچه ای در کار نیست.من بهت گفتم من چیزی یادم نمیاد.
وقتی اونشب مثل احمقا از ماشین پیاده شدی.
دنبالت اومدم.
به نگهبان دم درتون کلی پول دادم تا بهم گفت تو برگشتی خونه.
وقتی خیالم ازت راحت شد رفتم سراغش ولی
نبود همه جا رو گشتم.
تمام کسایی که تو اون مهمونی بودن رو یکی یکی پیدا کردم تا بفهمم اون شب چی شده.
بلاخره یکی پیدا شد که گفت .وقتی من حالم بد شده بود.منوبا آژانس فرستادن خونه.
راننده ی آژانس گفت وقتی سوارم کرده تنها بودم.
بعدشم نگهبان اون شب اپارتمانم هم گفت کسی اون شب باهام نبوده
رفتم سراغ پانته ا.ولی پدرش گفت رفته مسافرت.بهش گفتم اگه تا فردا برنگرده .شرکتش رو رو سرش خراب میکنم.
چند ماهی میشه که دیگه باهاش کار نمیکنم.
فرداش زنگ زد گفت پانتهآ برگشته ولی نمیدونه من دنبالشم.
رفتم دم خونشون پدرشم بود.همه چیرو گفتم.
بعدم به زور بردمش آزمایشگاه.
اصلا بچه ای در کار نبود که مال من باشه.
همه ی برگه هاش جعلی بود.
پدرش کلی ازم خواهش کردکه ازش شکایت نکنم.
من بخاطر اینکه یک زمانی شریکم بوده ازش شکایت نکردم.
ولی گفتم اگه یک بار دیگه اونو نزدیک تو یا خودم ببینم .کاری میکنم که دیگه نتونه تو این شهر زندگی کنه.
خشکم زده بود.
اومد کنارم نشست.
-رزیتا باور کن تو تنها زن زندگیم هستی.
اشکام سرازیر شد.
-دیگه گریه نکن .بخدا نمیدونی تو این مدت چقدر عذاب کشیدم که نمیتونستم ببینمت.
نمیتونی تصور کنی چقدر دوستت دارم.
-چرا رفتی اون مهمونی.چراگفتی چیزی یادم نمیاد.
با مشت میزدم به سینش.
-چرا گفتی یادم نمیاد.چرا رفتی اونجا.
-ببخشید اونشب خیلی داغون بودم .همون شبی بود که از دادگاه برگشته بودم.
قسم میخورم دیگه از این غلطا نکنم.
-میدونی چه بلایی سرم اومد.دلم میخواست بمیرم.
-معذرت میخوام عزیزم.
-ازت متنفرم کارن.ازت متنفرم.
-حق داری .حق داری.
منو بغـ*ـل کرد.یکم گذشت تا آروم شدم.
بلیزش از اشکام خیس شده بود.
سرمو بلند کردم.
-هیچ وقت نگاهت رو ازم نگیر.
ببخش یکم اذیتت کردم.اون حرفا رو زدم
بخاطر فرار اون شبت بود. خیلی برام گرون تموم شده بود .
اون وقت شب سوار اون ماشین شدی
نمیدونی چی بهم گذشت تا رسیدم دم خونتون فهمیدم تو خونه ای.
هیچی نگفتم.
-داشتی میگفتی ازم متنفری آره.
مشتی به بازوش زدم
-خیلی دست بزن پیدا کردی.باید ادب بشی.
سرشو آورد نزدیک فاصلمون از بین رفت.
ازم فاصله گرفت.
-خیلی دوستت دارم رزیتا.
-منم همین طور.داشتم دیونه میشدم.
هر روز صبح که بیدار میشدم
دلم میخواست فکر کنم همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس باشه.دیگه دلم نمیخواست زنده باشم.
-دیگه نمیزارم هیچ چیزی بینمون فاصله بندازه.بهت قول میدم.بهم اعتماد کن .من هیچ وقت الکی به کسی قول نمیدم . مخصوصا به تو که با ارزش ترین چیز زندگیمی.
...............................
آخرین ویرایش: