کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
گوشیم زنگ می‌خوره.برش میدارم.
-بله.؟
-چرا گوشیت رو جواب نمیدی.
-جواب دادم مگه چند تا زنگ خورد.
-چی شده باز دنده ی چپ بلند شدی.
چته؟
-هیچی بابا حوصله ندارم.کارن از صبح کچلم کرده از بس میگه باید بیای عروسی.
-اره دیگه همیشه برای گند اخلاقیه تو پای کارن وسطه.خوب مگه نمیای.
-بیتا به تو هم توضیح بدم.باباش اگه منو ببینه ممکنه به بابام خبر بده.بعدش من چکار کنم.
-خبر نمیده مگه نمیگی باهم دعوا کردن.
-خوب برای همین میگم ممکنه بخاطر اینکه با بابام دعوام کرده بگه.
-من نمیدونم تو کار شما ها موندم از اولم نه ازدواج کردنتون مثل آدم. بود نه عاشق شدنتون
من نمیدونم تو آدم قطح بود اون کارن بداخلاق رو انتخاب کردی.
-بیتا تو رو خدا بجای اینکه بهم راه حل نشون بدی . بیشتر داری بهم استرس وارد می‌کنی.
-بابا من که همون اول بهت گفتم بیا. بعدم آقا فرهاد بیکار نیست بره به بابات بگه.
بعدم باید از خداش باشه که برای حفظ ابروش داری میری عروسی.
الان همه منتظرن ببینن تو چه شکلی هستی .آخه نیست کارن خیلی تحفست.
-بیتا!.
-باشه بابا آقا کارن خیلی هم خوبه.
-بیتا پشت خطی دارم حتما کارنه.
-اره دیگه خانم وقت ندارن همش کارن.
-بیتا!.
-باشه خداحافظ تو عروسی می‌بینمت.
فقط خوشگل بشی ها عروسیه جاریته .
-دیونه.
بیتا قطع کرد.
-بله.
-سلام عزیزم خوبی.
-نه .نمیدونم چکار کنم.
-هنوز حاضر نشدی.
-نه.
-رزیتا الان میام اونجا .
-نه نیای.
-پس بلند شو حاضر شو من ساعت ۷دم خونتوم.
-کارن نیا اینجا.زهرا خانم میبینتت.
-خوب ببینه.
-کارن اذیت نکن من به اندازه‌ی کافی استرس دارم.
-خیلی خوب پس میام سر کوچه.
-نه. من خودم با یکی از محافظا میام.
-لازم نکرده ساعت ۷سر کوچم فهمیدی.
گوشی رو قطع کرد.
خدایا داشتم دیونه میشدم‌.کارن هیچی حالیش نمی‌شد.
رفتم سراغ لباسی که مامان برای روز عقدم خریده بود .
درش آوردم.
یک لباس دکلته ی کرم رنگی بود که آستین کوتاهی داشت که روی آستینش سنگ دوری بود.دامنشم مدل ماهی بود که بعضی قسمت هاش سنگ دوزی قشنگی داشت.
رفتم حموم.
با این وضع که من داشتم نمیتونستم برم آرایشگاه.
شروع کردم به آرایش کردن.
اول سایه دودی به چشمم زدم .خط چشم کلفتی کشیدم.
بعد ریمل زیادی هم زدم.
آخرم رژ قرمز زدم.موهامو اتو کردم.
فرق کج گذاشتم. یک گل رنگ لباسم کنار سرم زدم.
ساعت ۷بود.
مانتوم تنم کردم.رفتم پایین.
-زهرا خانم.!
زهرا خانم از آشپزخونه اومد بیرون.
-بله.وای مادر چقدر خوشگل شدی.
میخوای بری مهمونی.
-اره ولی قراره دوستم بیاد دنبالم میشه یک کاری کنی این مرده که جلوی دره منو نبینه.
-ولی اگه آقا بفهمه دعوا می‌کنه.
-خواهش میکنم.نمیخوام با اینا برم .جلوی دوستام خجالت میکشم.
-خیله خوب فقط خواستی برگردی بهم خبر بده تا نفهمن از خونه رفتی بیرون.
رفتم سمتش صورتش‌رو بوسیدم.
-مرسی .
لبخندی زد.
-پشت در واستا اشاره کردم بیا برو.
زهرا خانم رفت پیش مرده نمیدونم بهش چی گفت که رفت سمت دیگه بهم اشاره کرد .با
سرعت سمت در رفتم از خونه رفتم بیرون.
-مواظب خودت باش مادر.
براش دست تکون دادم.
رفتم سمت سر کوچه.
کارن سرکوچه منتظر بود.
سریع سوار ماشینش شدم.
-سلام.
بهم خیره شده بود.
نگاش کردم کت و شلوار مشکی با بلیز سفیدی تنش بود.موهاشو رو به بالا درست کرده بود.
خیلی جذاب شده بود.
-چه تیپی زدی.؟!
هنوز بهم خیره بود.
-چیزی شده.؟!
-نه.
-پس چرا اینجوری نگام می‌کنی.
زشت شدم.!
اخم کرده بود.
-تو عروسی از کنارم جم نمیخوری.
-برای چی؟!.
-همین که گفتم.
-باشه.ولی چیزی شده بابات چیزی گفته.
مامانت حرفی زده.
باز بهم نگاه کرد.
-نه.
-کارن جون من بگو چی شده .چرا اینجوری می‌کنی.اگه چیزی شده
برگردم برم خونه.
-خیلی خوشگل شدی.
-چی؟!.
با تعجب نگاش کردم.
-دلم نمی‌خواد همه نگات کنن.
-کارن!.
-جانم .خوب چکار کنم دست خودم نیست اخلاقم رو که می دونی.
-دیونه. گفتم چی شده.فکر کردم مامانت حرفی زده.
-رزیتا من می‌دونم اخلاقم بعضی وقتا تند میشه ولی همش بخاطر عشقیه که بهت دارم پس خواهش میکنم ازم دلخور نشو.
-من که حرفی نزدم.
-میدونم عزیزم .تو بهترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده.
هنوز باور نمیکنم که تو کنارمی.
لبخندی زدم.
به دم باغی که عروسی توش بود رسیدیم.
چون هوا سرد شده بود .
عروسی رو تو سالنش گرفته بودن.
از ماشین پیاده شدم.
کارن دستمو گرفت.
-از کنارم تکون نمیخوری.
-باشه .
باهم رفتیم تو .
مهری جون اومد سمتمون.
-سلام چقدر دیر کردید.
رزیتا جون بیا لباساتو عوض کن.
-نمیخواد همین جا مانتوشو در میاره.
-چکارش داری.بزار می‌خوام به دوستام نشونش بدم.
مهری جون دستم رو کشید سمت اتاق پرو برد.
مانتوم رو در آوردم.
موهامو مرتب کردم.
-وای عزیزم چقدر خوشگل شدی.
الان دوستام چشمت می‌کنن.
لبخندی زدم.
باهم رفتیم بیرون.
مهری جون منو به همه نشون میداد.
کارن از دور حواسش به من بود. به گوشیش نگاهی کردبعدسمت کیارش رفت بهش یک چیزی گفت ورفت بیرون.
مهری جون همه روبهم معرفی کرد.
رفتم به نگین سلام کردم.
اونم خیلی خوشگل شده بود.
ازم تشکر کرد که برای عروسیش خودم رو رسونده بودم.
به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
سمت کیارش رفتم.تا از کیارش بپرسم کارن کجاست.
آقای محتشم از دور بهم نگاه کرد.
رفتم طرفش زشت بود بهش سلام نمی‌کردم.
-سلام.
-سلام دخترم.
از رفتارش تعجب کردم.
همون موقع یکی از دوستاش اومد سمتش.
منم از فرصت استفاده کردم.
رفتم دنبال کارن بگردم.
جلوی در ورودی تو حیاط رو نگاه کردم.
کارن نبود.
-سلام.
برگشتم پشتم رو نگاه کردم.
-سلام .
-من محمد هستم پسر عمه ی مهری خانم.
-خوشبختم.
-منم همین طور. اگه افتخار بدید .منو تو رقـ*ـص همراهی کنید.
-نه ممنون .
-نمیخواید یکم بیشتر فکر کنید.
-نه.
-باشه اشکال نداره.
پسره رفت بازم سرک کشیدم.کارن نبود.
رفتم تو همون پسره داشت نگام میکرد.
سمت کیارش رفتم.
-کیارش ،کارن رو ندیدی.
-نه. رفت بیرون یکی باهاش کار داشت.
-کی.؟!
-نمیدونم.
می‌خواستم دوباره برم بیرون که یک خانومی اومد سمتم.
مهری جون هم باهاش بود
-عزیزم بیا با عمم اشنات کنم .چند سالی ایران نبودن تازه برگشتن.
-خوشبختم.
-مهری نگفته بودی دخترت اینقدر بزرگ و خوشگل شده بیخود نبود محمد گفت ازش خوشش اومده.
-ولی..
کارن-عمه جان رزیتا همسر من هستند.
به کارن نگاه کردم اخم کرده بود.
از پشت کمرم رو گرفت.عصبی به نظر می‌رسید.
-اخ ببخشید نمی‌دونستم، فکر کردم کتیه.
.حتما محمد هم اشتباه کرده.من معذرت می‌خوام.
مهری جون-اشکال نداره شما که کتی رو ندیده بودید.
مهری جون با عمش رفتن.
-بهت نگفتم از کنارم تکون نخور.
فقط همین مونده که از زنم خواستگاری کنن.
-من چکار کنم خودت رفته بودی بیرون.
کی باهات کار داشت.
کارن رنگش پرید.
-هیچکی.
-پس کیارش چی گفت یکی کارت داشت.
-اهان یکی از همکارام بود ادرسو نداشت اینجا خوب آنتن نمی‌داد رفتم بیرون بهش آدرس
بدم.
-اهم.
-حالا بیا بریم. بهم افتخار بدید.
باهم رفتیم وسط .
با کارن همه چی خوب بود.
خیلی بهم خوش گذشت.کارن یک دقیقه هم تنهام نمیزاشت .
بیتا اینا هم اومدن.بهترین مهمونی عمرم بود.
آخر شب شده بود.
همه رفتن.
کارن هم قرار بود منو برسونه خونه
-رزیتا تو برو تو ماشین من الان میام .برم به مامان بگم می‌خوام تو رو برسونم.
-باشه.
سمت ماشین رفتم .داشت بارون میومد.
سریع سوار شدم.
یکی زد به شیشه.
شیشه رو دادم پایین
-به به رزیتا خانم پس تو همونی که کارن منو بخاطرش ول کرده.
فکر کردی خیلی زرنگی.
فکر کردی میتونی کارن رو ازم بگیری.
-حرف بیخود نزن کارن هیچ رابطی به تو نداره.
-مطمعنی.
-اره من به کارن اعتماد دارم.
چند تا برگه گرفت سمتم.
برگه ی آزمایش بود.
-خوب که چی.؟
-سواد نداری بچه ی کارنه.
با نفرت بهش نگاه کردم.
-داری دروغ میگی بازیه جدیدته.
-چرا باید دروغ بگم.من باهمین برگه ها میتونم همه چی روثابت کنم .
-این بچه ی کارن نیست خودش گفت هیچ رابـ ـطه ای باهات نداشته.
-دلم برات میسوزه که اینقدر ساده لوحی.
چند تا عکس بهموبایلش بهم نشون داد.
تو یه مهمونی بودن.
-یادت که نرفته کارن نامزد من بود.تو عروسی دوستت فکر کنم ما رو با هم دیده بودی نه.بهت گفته موقعی که ازت جدا شده بود .
همش بامن بود.
در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم.
دستام می‌لرزید.
تنم یخ زده بود.
-حرفتو باور نمیکنم.
-برام مهم نیست چرا ازخودش نمیپرسی.بهت گفت چند ساعت پیش داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه تا با تو روبرو نشم.
خشکم زده بود.
-نگفته نه.خوب منم بودم همه چی رو قایم میکردم.
اگه تو دوباره خودت رو بهش آویزون نمی‌کردی آلان ما داشتیم برای بچمون وسایل میخریدیم.هرچند کارن بهم گفته تو نباید چیزی بدونی .ولی من وظیفم بود بهت بگم.
چون بلاخره پای یه بچه وسطه.

پس اومده بود دم در با پانته‌آ حرف بزنه بهم دروغ گفت که داشت با همکارش حرف میزد.
نگاهی بهم کرد.
پوزخندی زد.
-بهتره پاتو از زندگیه ما بکشی بیرون .کارن هنوز منو دوست داره فقط الان گیج شده.بدون با بودن این بچه
بازم بهم برمیگرده.
پانته‌آ سمت ماشینش شد و رفت.
کنار ماشین واستاد بودم.
بارون شدید شده بود.
راه افتادم .فقط میخواستم برم.نمیتونستم اونجا بمونم.
هیچی رو حس نمی‌کردم.
هنوز برگه های ازمایش تو دستم بود.
خیس شده بودم.
همه جا تاریک بود.نمیدونستم کجا دارم میرم.
یک ماشین یک دفعه پیچید جلوم.کارن ازش پیاده شد.
اومد سمتم
مثل مجسمه نگاش کردم.
-رزیتا !.چیشده؟.
جوابش رو ندادم به راهم ادامه دادم.
اومد روبروم واستاد.
-چی شده ؟!
به برگه های دستم نگاهی کرد.
برگه ها رو سمتش گرفتم .رنگش پرید.
-چرا کارن ..
-بزار برات توضیح میدم.
دستش رو سمتم آورد.
خودمو کشیدم عقب.
-بهم . ...دست..نزن.
-عزیزم آروم باش.بیا سوار ماشین شو داری میلرزی‌.
-تو .گفتی..با..کسی.. نبودی. تو گفتی... هیچ زنی.. برات... مهم نیست.
-رزیتا بزار برات توضیح بدم.
-توضیح.. بده.بگو اون.. بچه مال تو نیست.
بگو . هرچی گفت ...دروغ..بود.
بگو همه ..چی دروغه.. بگو ... بگو دیگه.من مثل تو نیستم.. اینجا واستادم.. تا همه چی.. رو توضیح بدی.
-بیا سوار شو بهت میگم.رنگت پریده.
حالت داره بد میشه
-من برم . .به درک .بگو منتظرم..
-باور کن من هیچی یادم نیست.
اون نامزدیه مسخره برای ناراحت کردن تو بود باور کن.
من باهاش رابـ ـطه نداشتم.
من فقط رفتم اون مهمونی لعنتی .خیلی خورده بودم.هیچی یادم نیست.
باور کن دروغ نمیگم.
-پس بچه ی توه.
داشتم می‌خوردم زمین دستمو به دیوار گرفتم.
-میگم من هیچی یادم نیست.
-بچه ی توه...وای چقدر احمق بودم که حرفاتو باور کردم.
-عزیزم گوش کن من بهت دروغ نگفتم من دوستت دارم.هیچ کسی برام ارزش نداره.

-حالم از هرچی.. .دوست داشتنه.. بهم میخوره.
حالم از خودم . . بهم میخوره.. که بهت اعتماد کردم.
-رزیتا خواهش میکنم .اینجوری نکن.
-میخوای.. چکار کنم.بخندم.میخوای به.. افتخار بچه دار شدنت.. جشن بگیرم.
-رزیتا!.
-کارن تو دیگه هیچ بلایی نبود که سرم بیاری.
اون موقع که داشتی با حرفات و کارات منو اذیت می‌کردی خودت داشتی خوش میگذروندی.اونوقت منه احمق فکر میکردم. که بخاطر اون اتفاق ناراحتی.همیشه تو تمام این مدت حق رو به تو دادم.
هیچ وقت با خودم نگفتم رزیتا تو که کاری نکردی
همیشه می‌گفتم کارن حق داره مرده وقتی منو دیده فکر کرده من با عمادم.
دادزدم.
-همیشه حق رو به تو دادم لعنتی .همیشه از خودم گذشتم.
-رزیتا غلط کردم .تورو خدا بیا سوار شو .
داری یخ می‌زنی.
-کاش بمیرم..کاش همین الان برای همیشه نفسم قطع بشه.
تمام تنم یخ کرده بود از سرما میلرزیدم.
-رزیتا خواهش میکنم اینجوری نکن.بیاسوار شو.
باور کن من ...
-دیگه هیچی نگو.فرصتت تموم شد .بهت فرصت دادم .
سمت سر کوچه دویدم.
زمین خیس بود نزدیک بود چند بار زمین بخورم.
کارن با ماشین اومد جلوم نگه داشت
-رزیتا بیا سوار شو .این وقت شب کجا میری.
-به تو ربطی نداره تنهام بزار.
برو گمشو.برو پیش زن ویچت.
از ماشین پیاده شد اومد سمتم بازومو گرفت منو سمت ماشین کشید.
جیغ کشیدم.
-به من دست نزن لعنتی.ولم کن.
هرکاری میکردم نمیتونستم از دستش خودمو نجات بدم.
منو سمت ماشین برد پرتم کرد تو ماشین خودشم سوار شد.
هردو مثل موش آب کشیده شده بودیم.
چند بار در رو فشار دادم.
-بشین سرجات.
کارن بخاری ماشین رو روشن کرد.
با سرعت می‌رفت.
رومو کردم سمت پنجره.
آسمون هم داشت به حال من گریه میکرد.

به خیابون نگاه کردم.
داشت یک مسیر دیگه می‌رفت.
-کجا میری؟
حرفی نمی‌زد ساکت بود.
دادزدم.
-گفتم کجا میری؟!.
-حرف نزن .تا تکلیف این موضوع مشخص بشه.
میای خونه ی من.
-منو ببر خونه نمی‌خوام بیام خونه ی تو .
دیگه باهات کاری ندارم.
همه چی تموم شده.دیگه نمی‌خوام هیچ وقت ببینمت.
-غلط می‌کنی.تو زن منی جایی هم نمیری.
-چی از جونم میخوای برو پیش زن و بچت.
-زن من تویی فهمیدی.اون بچه هم معلوم نیست مال من باشه.
-برام مهم نیست که بچت هست یا نه.من دیگه نمی‌خوام باهات بمونم.
تو بهم خــ ـیانـت کردی.
-رزیتا کاری نکن خودمو با تو یک جا آتیش بزنم.
-بهتر منو از این زندگی نکبتی راحت می‌کنی.
من نمیتونم خیانتت رو قبول کنم.
هر کاری بکنی نمیخشمت .
-منو ببر خونمون فهمیدی.ازت بیزارم.
کارن دیگه جوابم رو نمی‌داد.
جلوتر تصادف شده بود
ماشینا وایستاده بودن.
ماشین پشتی همش بوق میزد.
کارن اعصابش بهم ریخته بود.
چند تا پسر جون توش بودن.
یکی از پسرها پیاده شد زد به شیشه ماشین.
- آقا داری عروس می‌بری.
کارن شیشه رو داد پایین
پسره نگاهی بهم کرد.
-اره دیگه داری عروس می‌بری.
کارن دیگه طاقت نیاورد از ماشین پیاده شد با پسره درگیر شد.
منم از فرصت استفاده کردم.
از ماشین اومد بیرون.
دویدم سمت دیگه ی خیابون.
کارن تو آخرین لحظه برگشت بهم نگاه کرد.دوید سمتش که من داشتم میرفتم.
به اطراف نگاه کردم یک ماشین داشت رد میشد.
براش دست تکون دادم.
نگه داشت سریع سوار شدم.
-اقا تورو خدا زود برو.
مرده نگاهی بهم کرد.
با سرعت رفت.
هیچی همراهم نبود.
رسیدم به خونه زنگو چند بار زدم.
می‌ترسیدم که کارن هر لحظه برسه.
زهرا خانم در رو باز کرد.باسرعت رفتم تو .
-پول ماشین رو بده.
بیچاره زهرا خانم ماتش بـرده بود. سمت اتاقم دویدم.
حالم داشت بهم میخورد.
رفتم تو دستشویی هرچی خورده بودم بالا آوردم.
دیگه‌توانی نداشتم.
خودمو به زور تا تخت رسوندم.
سرم گیج می‌رفت.
زهرا خانم اومد تو اتاق.
خدامرگم بده چه بلایی سرت اومد.
-میشه کمکم کنی لباسامو عوض کنم.
باکمک زهرا خانم لباسامو عوض کردم.
دیگه توان نداشتم.
زهرا خانم برام قرص آورد تب کرده بودم.
قرصو خوردم نفهمیدم که کی چشمام بسته شد.
....................
الان یک هفته هست که تو خونم از اون شب مریضیه سختی گرفتم.
زهرا خانم زنگ زد دکتر خبر کرد.
بیتا هم چند باری بهم سر زده.گوشیم از اونشب تو ماشین جا مونده.
هیچی به بیتا نگفتم نمی‌خواستم یادم بیاد که چه اتفاقی افتاده
لاغر شدم زیر چشمام گود افتاده.
میل به هیچی ندارم.
زهرا خانم بهم گفته چند باری کارن اومده دم در ولی اجازه ندادن بیاد تو.
نزاشتم‌مامان و بابا بفهمن مریضم.
قرار هفته ی دیگه برگردن.
بابا بهم چند باری زنگ زده.
گفته که آقای نیازی برای آخر ماه قرار عقد رو تایین کرده.
دیگه هیچی برام مهم نیست.
به این نتیجه رسیدم .منو کارن برای هم ساخته نشدیم.
هر دفعه بهم نزدیک میشیم یک اتفاقی میوفته که همه چی خراب میشه.
ولی اینبار فرق داره .کارن داره پدر میشه.
پدر بچه ای که من مادرش نیستم.
اینبار نمیتونم کارن رو ببخشم.
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.
از پاییز متنفرم.
در اتاق رو میزنن.
زهرا خانم میادتو.
-مادر تلفن کارت داره.
-کیه؟!
-بیتا خانومه.
گوشی رو ازش میگیرم.
زهرا خانم میره بیرون.
-بله؟!
-بله و مرض تو مگه گوشی نداری .چرا گوشیت خاموشه.
-گوشیم شکسته.حالا چی شده؟!
-چندبار از صبح بهت زنگ زدم .زهرا خانم همش گفت خوابیدی.چقدر می‌خوابی مگه خرسی؟
-هنوز حالم خوب نشده .
-یک هفتس مریضی .یعنی چی ؟.چرا خوب نمیشی.
-نمیدونم بیتا .حالا چکار داری؟.
-میخواستم بگم امشب تولد بابکه .براش تولد گرفتیم.گفتم بهت زنگ بزنم تو هم بیای.
-نمیتونم بیام حالم خوب نیست.
-بیخود حرف نزن باید بیای.
-بیتا جون من اصرار نکن .واقعا نمیتونم .خودت میدونی که بابک چقدر برام مهمه.ولی باور کن نمیتونم بیام.
-چی شده رز ؟!
-هیچی فقط مریضم.
-تو یه چیزیت هست .مریضی بهانست.
باز اتفاقی افتاده.کارن چیزی گفته.
پدرش حرفی زده.
بابات فهمیده رفتی عروسی.!
-نه .فقط حالم خوب نیست همین.
بیتا فهمیده بود یک چیزی درست نیست.
-باشه اشکال نداره عزیزم.برو استراحت کن.
گوشی رو قطع کردم.
زهرا خانم اومد پیشم.
قرصام رو داد.
-رزیتا جان من امشب باید برم خونه ی دخترم اشکال نداره تنها باشی.
-نه.برو نگران من نباش من خوبم.
یکی دو ساعت دیگه می‌خوابم.
-اخه نگرانتم.
-من خوبم نگران نباش.
-باشه .برات سوپ پختم یک ساعت دیگه بخور.
-ممنونم.
زهرا خانم رفت.ساعت نزدیک ۱۰ بود.احساس ضعف داشتم.
رفتم پایین سوپ بخورم.
برای خودم یکم سوپ کشیدم اومدم تو پذیرایی نشستم.
چند تا قاشق خوردم ولی میلم دیگه نمی‌کشید.
ظرف سوپ رو بردم تو آشپزخونه.
برگشتم سمت پذیرایی.
تلویزیون رو روشن کردم.
نشستم جلوی تلویزیون فقط به تصویر نگاه میکردم.
ولی انگار هیچی نمی‌دیدم.
یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
تو این چند روز خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم.
ولی فایده نداشت.بعضی وقتا اینقدر قلبم می‌سوخت .که اشکام خودش می‌ریخت.
به ساعت نگاه کردم ۱۲ بود.
تلویزیون رو خاموش کردم.رفتم سمت پله ها.
وارد اتاقم شدم.
تا اومدم چراغ رو روشن کنم.
یکی از پشت دهنم رو گرفت.
داشتم سکته میکردم.
-چطوری عزیزم.تاکی می‌خواستی ازم فرار کنی.
قلبم وحشتناک می‌زد.
هرچی دستو پامی‌زدم فایده نداشت.
-بیخود تقلا نکن.چون فایده نداره.
دستمو از رو دهنت برمی‌دارم .ولی اگه صدات در بیاد برای خودت بد میشه.
چون تو زن منی .نمیخوای که پدرت بفهمه شوهرت رو آوردی تو خونه.
فهمیدی.
سرم رو تکون دادم.
آروم دستش رو برداشت.
ولی با اون یکی دستش منو گرفته بود.تند تند نفس می‌کشیدم .
اسپرم رو طرفم گرفت.
پرتش کردم اونور.سرفه میکردم.
منو با خودش کشید سمت تخت. اسپرم رو برداشت گذاشت رو دهنم. سرم رو محکم نگه داشته بود. که تکونش ندم.چند باراسپره رو تو دهنم فشارش داد.
سرفم قطع شده بود.ولی نفسم هنوز خوب نشده بود.
چراغ کنار تخت رو روشن کرد.
میتونستم صورتش رو ببینم.
اونم مثل من زیر چشماش گود شده بود.
ته ریشی هم داشت.
به چشمام نگاه میکرد.
-چی...میخوای....برو...از خونمون...بیرون.
-فعلا حرف نزن تا حالت بهتر بشه.
پوزخندی بهش زدم.
-من...هیچ...وقت ...خوب..نمیشم.
- چه بلایی سر چشمای خوشگلت آوردی.
-برو ...بیرون ..چجوری اومدی تو.
-من بلدم چکار کنم فکر کنم چند وقت اینجا زندگی کردم.البته نگهبانایی که بابات استخدام کرده زیاد وظیفه شناس نیستن.
خیلی منتظر بودم که زهرا خانم از خونه بره بیرون.
-بگم... بخاطر..تلاشت..بهت.. مدال..بدن.
-نیازی نیست دیدن تو از هرچیزی برام مهم تره.
یک هفتهس ندیدمت.دلم برات تنگ شده بود.
بهش نگاهی کردم.
-ولی من دیگه نمی‌خوام ببینمت.ازت متنفرم.
-چشمات که یک چیز دیگه ای میگه.
-برو بیرون.گفتم ازت متنفرم.
-باشه میرم.اگه منو نمی‌خوای باشه.
پس مجبورم برم پیش زنو بچم.
دستام می‌لرزید.
-برو گمشو بیرون لعنتی.
-باشه عصبانی نشو اومدم باهات خدا حافظی کنم.من خیلی دوستت داشتم ولی تو منو نمی‌خوای خوب چاره ای ندارم نمیتونم به کاری مجبورت کنم.
فقط نگاش میکردم.
-فقط یک چیزی ازت برای آخرین دیدار می‌خوام.
سرشو آورد نزدیکم.
میدونستم چکار می‌خواد بکنه.
هولش دادم.ولی دستامو با یکی از دستاش گرفت.
-خسیس نباش عزیزم برای خدا حافظیه.
-برو گمشو.ولم کن.برو پیش همون زن و بچت.
-نه تو برام فرق داری .تو یک چیز دیگه ای هستی.
-واقعا که آدم کثیفی هستی.
حالت نگاش عوض شد.
ازم فاصله گرفت.بلند شد واستاد.
-راست میگی من کثیفم.
من تو این مدت که باهات بودم میتونستم هرکاری بخوام باهات بکنم.
ولی این کار رو نکردم چون عاشقت بودم.
برگه های از جیبش در آورد انداخت رو تخت
-برش دار نگاشون کن.
برگه ها رو برداشتم.
-اینا چیه؟
-هموناست که بخاطرش یک هفته عذابم دادی.
به برگه ها نگاه کردم.
-خوب که چی؟!.
-اصلا بچه ای در کار نیست.من بهت گفتم من چیزی یادم نمیاد.
وقتی اونشب مثل احمقا از ماشین پیاده شدی.
دنبالت اومدم.
به نگهبان دم درتون کلی پول دادم تا بهم گفت تو برگشتی خونه.
وقتی خیالم ازت راحت شد رفتم سراغش ولی
نبود همه جا رو گشتم.
تمام کسایی که تو اون مهمونی بودن رو یکی یکی پیدا کردم تا بفهمم اون شب چی شده.
بلاخره یکی پیدا شد که گفت .وقتی من حالم بد شده بود.منوبا آژانس فرستادن خونه.
راننده ی آژانس گفت وقتی سوارم کرده تنها بودم.
بعدشم نگهبان اون شب اپارتمانم هم گفت کسی اون شب باهام نبوده
رفتم سراغ پانته ا.ولی پدرش گفت رفته مسافرت.بهش گفتم اگه تا فردا برنگرده .شرکتش رو رو سرش خراب می‌کنم.
چند ماهی میشه که دیگه باهاش کار نمی‌کنم.

فرداش زنگ زد گفت پانته‌آ برگشته ولی نمی‌دونه من دنبالشم.
رفتم دم خونشون پدرشم بود.همه چیرو گفتم.
بعدم به زور بردمش آزمایشگاه.
اصلا بچه ای در کار نبود که مال من باشه.
همه ی برگه هاش جعلی بود.
پدرش کلی ازم خواهش کردکه ازش شکایت نکنم.
من بخاطر اینکه یک زمانی شریکم بوده ازش شکایت نکردم.
ولی گفتم اگه یک بار دیگه اونو نزدیک تو یا خودم ببینم .کاری میکنم که دیگه نتونه تو این شهر زندگی کنه.

خشکم زده بود.
اومد کنارم نشست.
-رزیتا باور کن تو تنها زن زندگیم هستی.
اشکام سرازیر شد.
-دیگه گریه نکن .بخدا نمیدونی تو این مدت چقدر عذاب کشیدم که نمی‌تونستم ببینمت.
نمی‌تونی تصور کنی چقدر دوستت دارم.
-چرا رفتی اون مهمونی.چراگفتی چیزی یادم نمیاد.
با مشت میزدم به سینش.
-چرا گفتی یادم نمیاد.چرا رفتی اونجا.
-ببخشید اونشب خیلی داغون بودم .همون شبی بود که از دادگاه برگشته بودم.
قسم میخورم دیگه از این غلطا نکنم.
-میدونی چه بلایی سرم اومد.دلم می‌خواست بمیرم.
-معذرت می‌خوام عزیزم.
-ازت متنفرم کارن.ازت متنفرم.
-حق داری .حق داری.
منو بغـ*ـل کرد.یکم گذشت تا آروم شدم.
بلیزش از اشکام خیس شده بود.
سرمو بلند کردم.
-هیچ وقت نگاهت رو ازم نگیر.
ببخش یکم اذیتت کردم.اون حرفا رو زدم
بخاطر فرار اون شبت بود. خیلی برام گرون تموم شده بود .
اون وقت شب سوار اون ماشین شدی‌
نمیدونی چی بهم گذشت تا رسیدم دم خونتون فهمیدم تو خونه ای‌.
هیچی نگفتم.
-داشتی می‌گفتی ازم متنفری آره.
مشتی به بازوش زدم
-خیلی دست بزن پیدا کردی.باید ادب بشی.

سرشو آورد نزدیک فاصلمون از بین رفت.
ازم فاصله گرفت.
-خیلی دوستت دارم رزیتا.
-منم همین طور.داشتم دیونه میشدم.
هر روز صبح که بیدار می‌شدم
دلم میخواست فکر کنم همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس باشه.دیگه دلم نمی‌خواست زنده باشم.
-دیگه نمیزارم هیچ چیزی بینمون فاصله بندازه.بهت قول میدم.بهم اعتماد کن .من هیچ وقت الکی به کسی قول نمیدم . مخصوصا به تو که با ارزش ترین چیز زندگیمی.
...............................
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    امروز بابا و مامان از سفر برگشتن
    بابا بازم بهم یاد آوری کرده که آقای نیازی برای
    عقد قراره تا آخر ماه بیان.
    فقط دوهفته مونده که آقای نیازی وپسرش برگردن.
    کارن بهم خیلی می‌گـه که خودمو ناراحت نکنم خودش همه چی رو درست می‌کنه ولی من بازم
    استرس دارم.
    امروز دوباره قراره‌ کارن با بابا حرف بزنه.
    نمی‌دونم قراره چی بشه .
    کارن که خیلی خونسرده ولی من استرس دارم.
    ساعت نزدیک به۲شده .
    سریع به کارن زنگ می‌زنم .
    -سلام.
    -سلام عزیزم.
    -چی شد؟!.
    -هیچی قرار شد امشب بیام اونجا ببرمت.
    -کارن لوس نشو دلم داره می‌جوشه.
    -چرا عشقم.
    -کارن!.
    -جان دلم.چرا داد می‌زنی.خوب بابات گفت شب بیایم اونجا باهاش حرف بزنم.
    -اینجا؟!.
    -اره .
    -خوب چرا همون جا تو شرکت حرف نزد.
    -نمیدونم .حالا بده می‌خوام بیایم خونتون.
    -مگه بجز تو کسه دیگه ای هم میاد
    -بابا گفته بابا و مامانم هم باشن.
    -مگه بابات میاد.
    -یک کاریش می‌کنم.
    -وای باز تاشب از استرس می‌میرم.
    -برای چی عشقم.
    -کارن تو چقدر بی‌خیالی.
    -خوب چکار کنم.ببین عزیزم بهت گفتم تو مال منی . هیچ کس هم نمی‌تونه ازم بگیرتت‌
    الآنم فقط به احترام پدرت چیزی نمی‌گم.
    حالا برو کاراتو بکن.
    شب میبینمت.
    -باشه.
    -راستی اون پیراهن آبی باگلهای ریز سفیده رو بپوش.
    -کارن!.
    -ای بابا من هرچی میگم عصبانی میشه.
    خوب هر کدوم رو میخوای بپوش همش بهت میاد.
    -کارن اگه بابات نیاد چی؟.
    -رزیتا من باید برم جلسه دارم .همه چی درست میشه.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ عزیزم.
    گوشی رو قطع کردم.رفتم پایین.
    خودمو خونسرد نشون دادم .نمی‌خواستم کسی به رابـ ـطه ی منو کارن شک کنه.
    بابا تازه اومده بود.
    سمت مبلا رفتم.
    زهرا خانم صدام کرد که برای نهار بریم سر میز.
    بابا هنوز حرفی نمی‌زد.
    تقریبا آخر غذا خوردن بود.
    -رزیتا!.
    سرمو بلند کردم.
    -یادته چه قولی بهم دادی.
    با تعجب به بابا نگاه کردم.
    -چه قولی.؟
    -این که این دفعه موضوع ازدواجت رو به من بسپاری.خودت میدونی من به آقای نیازی قول دادم.
    ولی مجبور شدم علی رقم میلم به خانواده ی محتشم بگم امشب بیان اینجا.
    مامان-چرا؟!.
    -این پسره دست بردار نیست .می‌خوام تا
    هفته ی دیگه که قراره رزیتا عقد کنه تکلیف این پسره روشن بشه.
    نمی‌خوام اون موقع مشکلی پیش بیاد.
    مسایل شخصیم هم نمی‌خواستم
    تو شرکت بپیچه بخاطر همین گفتم امشب بیان اینجا تا تکلیف روشن بشه.
    رزیتا تو هم حرفی نمی زنی.
    تا همه چی تموم بشه
    حرفی نزدم .
    بعد نهار رفتم بالا .
    ساعت۷قرار بود بیان.ساعت نزدیک ۷بود من هنوز دور. خودم می‌چرخیدم.
    هنوز آماده نشده بودم.
    چند باری خط چشم کشیدم.ولی همش خراب می‌شد.پشت چشمم از بس پاک کرده بودم قرمز شده بود.
    بلاخره آماده شدم
    همون پیراهنی که کارن گفته بود رو پوشیدم.

    موهامو باز گذاشتم یک تل سفید هم زدم.
    با صدای زنگ در قلب منم زنگ میزد.
    چند دقیقه گذشت.
    زهرا خانم گفت مهمونا اومدن.
    با استرس از پله ها پایین رفتم.
    کارن نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد.
    رفتم جلو سلام کردم.
    مهری جون بغلم کرد.
    آقای محتشم هم بهم سلام کرد.
    رفتم پیش مامان نشستم.
    بابا رو کرد به کارن.
    بابا- بهتون گفتم بیاید اینجا چون نمی‌خواستم مسایل خانوادگیم تو شرکت سر زبونا بیوفته.خوب منتظرم حرفتون رو بزنید‌.
    کارن- راستش آقای آریان من تا حالا چند باری باهاتون حرف زدم.
    خودتون هم میدونید من چی می‌خوام من دخترتون رو دوست دارم .براش بهترین زندگی رو درست میکنم.
    بابا پوزخندی زد.
    -بهترین زندگی از نظر تو چیه پسر.
    اینکه بعد یک مدت طلاقش بدی .من همین یک بچه رو دارم یک بار دخترم گولت رو خورد باهات ازدواج کرد.
    ولی تو چکار کردی با اون همه فداکاری که درحقت کرد ولش کردی.
    بعد یک مدت هم طلاقش دادی.
    میدونی من دخترم رو وقتی تو بیمارستان مثل یه مرده تحویلم دادم چه حالی شدم.
    دختر من بخاطر نجات تو یک جای سالم از دست اون روانی تو تنش نمونده بود.
    اون موقع شما کجا تشریف داشتید که الان ادا می‌کنی دختر من رو دوست داری.
    کارن دستاش رو‌ مشت کرده بود.
    نگاهی به من کرد .
    -من واقعا متاسفم من نمی‌دونستم که چه اتفاقی براش افتاده.
    بعدشم بخاطر یک سری مشکلات ازش جدا شدم.
    ولی بهتون قول میدم که هیچ وقت نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
    -حرف با هواست چه تضمینی برای خوشبخت کردن دخترم میدی.
    -هرچی شما بگید.
    آقای محتشم-کارن!.
    بابا باز پوزخندی زد.
    -باشه پس هر شرطی که بزارم قبول میکنی.
    -بله!
    آقای محتشم چشم غره ای به کارن رفت.
    -شرطم اینه پدرت باید نصف سهام شرکتش رو به نام رزیتا بکنه .
    آقای محتشم از جاش بلند شد.
    -باشه حتما .فکرکردی دختر قحطه.
    کارن-اقای محتشم من هرکاری میکنم.
    خودم سهام شرکتم رو به نام رزیتا می‌کنم.
    من بهتون هرضمانتی بخواید میدم.
    -نه. من به تو اعتماد ندارم .یک دفعه بهت اعتماد کردم.دخترم اونجوری شد.
    -ولی من بهتون قول میدم.
    -نه.همون که گفتم.شرطم همونه.
    نمی‌دونستم .چکار کنم.

    آقای محتشم -پاشید بریم من که گفتم آریان سر همه چی معامله می‌کنه.از دخترشم نمی‌گذره.
    کارن-بابا!.
    -من معامله میکنم یا پسرت .فکر کردی پسرت بخاطر چی به دختر من آویزون شده.
    عشقو عاشقی همش کشکه همش بخاطر ثروت ماست.
    -پسر من نیازی به ثروت تو نداره ماخودمون اینقدر داریم که چشم به مال شما نداشته باشیم.
    درضمن پسر من آویزون دختر تو شده یا دختر تو همه جا به پسر من چسبیده.
    -دختر من اصلا پسر تو براش مهم نیست.
    الآنم بخاطر من اجازه داده شما بیاید.
    -اره.پس کی بود یک هفته پیش تو عروسیه کیارش بود.لابد من کور بودم .خوب نتونستم تشخیصش بدم.

    رنگم پرید .بابا با عصبانیت بهم نگاه کرد.
    -دختر من اگه کاری کرده حتما دلش به حال خانوادتون سوخته که ابروتون نره.
    وگرنه اونجا نمی اومد.
    حالا بهت ثابت میکنم که دختر من به پسر تو آویزون نیست.
    از الان برای پس فردا همتون جشن عقد دخترم دعوتید.
    اونوقت می‌بینید که ما قراره با چه خانواده ای وصلت کنیم.
    کارن چشمش به دهن بابا خشک شد.
    کارن-آقای آریان معلومه دارید چی میگید.
    -فکر نکنم برای کارام باید به شما توضیح بدم.
    رزیتا دختر منه خودمم براش تصمیم می‌گیرم.
    رنگ صورت کارن سرخ شده بود.
    رگ پیشونیش بیرون زده بود.
    با التماس به کارن نگاه کردم.می دونستم آلان ممکنه هرکاری بکنه.وقتی عصبانی می‌شد کنترلش رو از دست می‌داد.
    -ولی من نمیزارم.
    -ببخشید شما کی باشید که نمیزارید دختر من ازدواج بکنه یا نه مثل اینکه یادت رفته .رزیتا دیگه زن تو نیست و ازت جدا شده.
    قلبم تند تند میزد.
    -رزیتا زن منه و همیشه میمونه.من نمیزارم ازدواج کنه.
    -بفرمایید بیرون آقا .
    آقای محتشم-بیا بریم کارن.بهت گفتم که اینا نقشه دارن ولی تو به حرفم گوش ندادی.
    مهری جون -پاشو بریم کارن.
    -من جایی نمیام تا تکلیفم روشن بشه.
    بابا-تکلیف شما روشنه.بفرمایید بیرون.
    -بابا!.
    -رزیتا تو حرف نزن.یادت رفته این باهات چکار کرد.
    بعدشم طلاقت داد.
    -بابا خواهش میکنم.
    چشمام پراز اشک شده بود.
    کارن با عصبانیت نگام میکرد.
    -رزیتا برو تو اتاقت.
    -رزیتا جایی نمیره.
    -تو چه کارشی.حتی نمی‌تونی یک کار کوچیک برای دخترم انجام بدی.
    آقای محتشم-کار کوچیک !.
    منظورت سهام میلیاردی شرکت منه؟.
    بابا پوزخندی زد.
    -فکر کردی ما اینقدر بدبخت و بیچاره شدیم به اون سهام چشم داشته باشیم.
    من فقط میخواستم بدونم پسرت می‌تونه یک کار برای دخترم انجام بده دیدم نمی‌تونه.
    کارن-اقای اریان من که گفتم همه‌ی شرکتمو به نامش می‌زنم.
    -لازم نکرده.من اصلا به تو دختر نمی‌دم.اینده ی دختر من معلوم نیست با تو چی بشه.
    تو تعادل نداری.شنیدم نامزد سابقتم که پدرش شریک بابات بود هم ول کردی.
    تو سابقه داری نمیشه بهت اعتماد کرد.
    آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.
    رزیتا نامزد داره پس فردا هم عقد می‌کنه.
    به نامزدشم علاقه داره فهمیدی.
    کارن از جاش بلند شد.انگار به مرز انفجار رسیده بود.
    -رزیتا زن منه. چند وقت پیش صیغش کردم.
    هیچ کس حق نداره ازم بگیرتش.
    خشکم زد.
    همه ساکت به کارن نگاه میکردن.
    کارن زده بود به سیم آخر.
    بابا-دیونه شدی !.این حرفا چیه.دختر من همچین کاری نمی‌کنه.
    -رزیتا زود باش.همین الان باهام میای.؟
    بابا-دختر من با تو جایی نمیاد.
    -رزیتا نشنیدی با من میای یانه.!؟
    همه به من نگاه می‌کردن.
    نمیتونستم حرف بزنم.
    -نیازی نیست رزیتا حرف بزنه.رزیتا جایی نمیاد.
    آقای محتشم-چرا نمیزاری خودش بگه .
    رنگم پریده بود.هنوز باور نمی‌کردم که کارن جلوی همه گفته بود با من صیغه کرده.
    ساکت بودم حس خفه گی داشتم.
    -نمیبینی حرف نمی زنه . بفرمایید.
    کارن نگاهی بهم انداخت.
    -پس نمیای .باشه.بریم .
    واقعا داشت می‌رفت.
    همین جوری میخواست مشکلات رو حل کنه.
    -کارن!.
    کارن برگشت سمتم.اینقدر عصبانی بود .که رنگ صورتش طبیعی نبود.
    صدام می‌لرزید.
    -همین جوری بهم قول دادی اره.تو گفتی همه چی رو درست می‌کنی.
    اینجوری!.
    اینجوری میخواستی خوشبختم کنی.
    اینجوری دوستم داشتی.
    اشکام روی صورتم ریخت.
    اینجوری گفتی بهت اعتماد کنم.
    تو بهم قول داده بودی .
    بابا-رزیتا برو تو اتاقت.حرف نزن.
    -نه بابا .بزار حرفم رو بزنم.من اگه ساکت بودم و چیزی نگفتم به این دلیل نبود که دوستت نداشتم.
    فقط می‌خواستم ببینم چقدر برای بدست آوردنم تلاش می‌کنی.
    پول و ثروت تو وخانوادت هیچ ارزشی برام نداره.
    من بخاطر تو حاضر شدم تمام ثروتم رو به عماد بدم فقط برای اینکه با تو باشم.
    تو میدونی من خانوادم رو دوست دارم.
    دست گذاشتی رو تنها چیزی که دارم.
    بهم گفتی پدرمو راضی می‌کنی.
    من مگه چی میخواستم.فقط می‌خواستم مثل تمام دخترای دیگه ازدواج کنم

    مثل بقیه بیان برام خواستگاری، خانوادم تو تمام مراسمم باشن. من چیز زیادی نمی‌خواستم.
    نمی‌خواستم تو یه روستای دور افتاده عقد کنم.
    می‌خواستم پدرم کنارم باشه.
    اشکام بیشترشد.
    -میخواستم وقتی عاقد میگه پدرت کجاست .نگم رفته مسافرت.نمیخواستم وقتی داری عقدم میکنی تنها باشم.
    شاید به نظرتون حرفام احمقانه باشه .ولی این رویای هر دختریه که سر سفره ی عقد میشینه.
    من مگه چی می‌خوام کارن.!
    چی می‌خوام.
    خودت میدونی اینقدر دوستت دارم که حاضرم تا جهنمم باهات بیام.
    ولی تو چکار کردی.ابروم رو بردی.من بخاطر حرف مادرت قبول کردم باهات محرم بشم.
    چون مادرت گفت به بابام میگه من دارم می‌بینمت.بخاطر اینکه بتونم بازم ببینمت قبول کردم.
    ولی تو...
    کارن یکم به طرفم اومد.
    - رزیتا!.
    -هیچی نگو کارن.من برای باتو بودن تاوان زیادی دادم.ولی تو هنوز یاد نگرفتی که همه چی با زور به دست نمیاد.همیشه اولین و آخرین راهت استفاده از زور بوده.منو تحت فشار میزاری که بین تو وپدرم یکی رو انتخاب کنم.
    چرا این کار رو می‌کنی.
    خودت میدونی که من تو چه وضعیم ولی فقط به خودت فکر می‌کنی.
    -رزیتا عزیزم.
    دویدم سمت پله ها.
    کارن اومد سمتم ولی بابا جلوش واستاد.
    -رزیتا عزیزم معذرت می‌خوام.
    باسرعت سمت اتاقم رفتم
    رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
    این جنگ برای من زیاد بود.من توان مبارزه کردن رو نداشتم.از این همه کش مکش خسته بودم.
    کارن چرا نمی‌فهمید نمی‌تونه همه چی رو با زور به دست بیاره.
    سمت کمد رفتم.چمدونم رو در آوردم.
    هرچی وسیله داشتم ریختم توش.
    گوشیم روخاموش کردم.
    چمدون رو زیر تخت قایم کردم.
    مامان چند باری بهم سر زد خودم رو زدم به خواب ساعت نزدیک ۶بود.
    می‌دونستم باباساعت ۸بیدار میشه.
    مانتوم پوشیدم.چمدون رو آروم از پله ها پایین آوردم.
    سمت در ورودی رفتم.
    -کجا میری عزیزم.
    برگشتم. زهرا خانوم با قیافه ی نگران نگام میکرد.
    -خواهش میکنم به کسی حرفی نزنید .می‌خوام چند روزی از اینجا دور باشم از این همه استرس دارم دیونه میشم.
    نمی دونم چکار کنم من کارن رو دوست دارم.
    ولی نمی‌خوام پدرم ازم ناراحت بشه.
    اگه از هردوشون دور باشم بهتره.
    -تو که جایی نداری کجا میخوای بری.
    -نمیدونم زهرا خانم.بلاخره یک جایی میرم.
    -برو پیش خواهرم که تو شمال زندگی می‌کنه.
    اونم تنهاست .اینجوری خیالم راحته که جات امنه.من به کسی حرفی نمی‌زنم تا خودت تصمیمت رو بگیری.
    -ولی!.
    -ولی نداره عزیزم.این دوره زمونه برای یک دختر تنها خطرناکه.
    رفتم سمتش بغلش کردم.
    -ممنونم.
    -قربونت برم برو. الان همه بیدار می شن.به
    خواهرم سلام برسون.
    زهرا خانم آدرس روبهم داد.
    باسرعت از خونه اومدم بیرون.
    ..............
    الان یک هفته هست که اومدم شمال هوا خیلی سرده.
    خواهر زهرا خانم مثل خودش مهربونه.

    چند باری به زهرا خانم زنگ زدم.
    گفته بابام همه جا داره دنبالم می‌گرده.
    گفت کارن اومده دم خونمون فکر کرده بابا منو قایم کرده.ولی بعدش فهمیده که واقعا نیستم.
    می‌گفت کارن خیلی داغونه.
    خودم به بیتا زنگ زدم نمی‌خواستم اونم نگران بشه بهش گفتم که جام امنه.

    گفتم به کسی نگه من بهش زنگ زدم.
    به سمت کنار دریا میرم.
    هوا بارونیه.کنار دریا قدم می‌زنم.
    شالم رو دور خودم می‌پیچم.
    تا کی می‌خواستم اینجا بمونم دلم برای کارن تنگ شده بود.
    گردنبندم رو که کارن چند وقت پیش دوباره بهم داده بود و تو مشتم فشار میدم.
    سمت دریای طوفانی داد می‌زنم.
    -کارن ..کارن..کارن.

    این کار هر روزم شده.با این کار آروم می شم.

    دوباره برمی‌گردم سمت خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    فاطمه خانم-باز رفتی کنار دریا.
    -بله.
    -مریض می شی دختر جان.هوا سرده.
    -ببخشید.
    -زهرا زنگ زد گفت باهات کار واجب داره.
    -نگفت چی شده.
    -نه مادر.
    گوشی رو برداشتم شماره ی زهرا خانم رو گرفتم.
    -الو.
    -سلام فاطمه خوبی.
    زهرا خانم منو به اسم خواهرش صدا میکرد که کسی شک نکنه.
    -سلام .خوبم.چیزی شده؟!.
    -گوشی.
    انگار داشت می‌رفت یک جایی
    -چیزی شده.؟!
    -امروز آقا کارن اینجا بود .می‌گفت یک ردی ازت پیدا کرده.
    -راست میگی.!
    -اره مادر .ولی جایی رو که می‌گفت اصلا اون ورا نبود احتمالا اشتباه کرده.
    -خوب بعدش چی شد.
    -هیچی دیگه با پدرتون رفتن.
    -با بابام.!
    -اره . رفتن تا مثلا پیدات کنن.نگران نباش مادر.
    تاکی میخوای اونجا بمونی.؟.
    -نمیدونم.نمیدونم.
    -خانوادت خیلی نگرانتن عزیزم.بهتره برگردی.
    فکر نکنم این کارت درست باشه.
    -باشه زهرا خانم یک کاری میکنم.
    -خیله خوب من برم کارام مونده.به فاطمه سلام برسون.
    -باشه خداحافظ.

    گوشی رو قطع کردم.کارن با بابام باهم بودن.
    تو فکر رفتم.
    یعنی کارن داشت کجا دنبالم می گشت.
    ..................
    -رزیتا جان دخترم من می‌خوام برم امشب
    خونه ی پسرم عروسک زایمان کرده اشکال نداره تنها باشی.
    -نه، فاطمه خانم نگران نباش من عادت به تنهایی دارم.
    -باشه مادر برات غذا گذاشتم.البته این ورا امنه همه آشنا هستن نگران نباش.فردا تا ظهر میام.
    -باشه خیالتون راحت نگران من نباشید.
    فاطمه خانم رفت .
    شب شده بود.
    برای خودم چایی ریختم
    کنار شومینه نشستم.بارون شدیدی میومد.
    از بیرون سرو صدا شنیدم .سمت پنجره رفتم.
    از پنجره تو حیاط رو نگاه کردم.
    همه جا تاریک بود.چیزی دیده نمیشد.
    حتما صدای بارون ورعدو برق بوده.
    برگشتم سرجام نشستم.
    این دفعه صدای بلندتر شد.
    برقا قطع شد.
    جیغی زدم.
    ولی سریع دستمو رو دهنم گذاشتم.
    همه جا ساکت بود.
    فقط صدای بارون بود.
    هیچ صدایی نمیومد.
    رفتم از تو آشپزخونه یک شمع آوردم .روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
    دوباره سمت پنجره رفتم.
    یک سایه تو حیاط دیدم.
    از ترس داشتم سکته میکردم.
    آروم آروم سمت آشپزخونه رفتم.
    یک چاقو از تو کشو برداشم.
    دستام می‌لرزید.
    از آشپزخونه اومدم بیرون.
    فقط یک قسمت از خونه با شمع روشن بود .
    بقیه جاها تاریک بود.خوب جایی رو نمی‌دیدم.
    دوباره سمت پنجره رفتم.
    یادم اومد در حال رو قفل نکردم.
    برگشتم سمت در تا دررو قفلش کنم.
    یک دفعه یکی از پشت منو گرفت.
    دستش رو گذاشت روی دهنم.
    قلبم تند تند می‌زد.
    تقلا می کردم خودمو خلاص کنم.
    با دست دیگش دستمو گرفته بود.
    می‌خواستم چاقو رو بزنم بهش.
    مچ دستمو فشار داد.چاقو رو ازم گرفت پرتش کرد روی زمین.
    -چاقو کش شدی عزیزم.
    خشکم زد.دیگه هیچ حرکتی نمی‌کردم.
    دستش رو از رو دهنم برداشت.
    منو برگردوند.
    بهم خیره شده بود.
    -حقته اینقدر بزنمت تا دفعه ی دیگه از این غلطا نکنی.
    لال شده بودم.
    -چیه فکر کردی نمی تونم پیدات کنم.تا کی می‌خواستی ادامه بدی.
    حالا دیگه خودتو قایم می‌کنی.
    زود وسایلتو جمع کن بریم.
    اخم کردم.خودمو از حصار دستاش دور کردم.
    -من جایی نمیام.
    -تو غلط...لا اله الا... برو مثل بچه آدم وسایلتو جمع کن.میدونی چقدر پدرت نگرانت شده.
    میدونی تو این یک هفته من چی کشیدم.
    میدونی تا کجا ها دنبالت گشتم.
    به چشمای خستش نگاه کردم.
    معلوم بود خیلی وقته خوب نخوابیده.
    -شما ها همش به فکر خودتون هستید.هیچ کدومتون به من اهمیت نمی‌دید.
    هرکدومتون میخواید حرف خودتون باشه.
    بابام به دوستش قول داده من زن پسرش بشم.
    تو هم فقط میخوای حرف خودت باشه.
    هیچ کدومتون خواسته ی من براتون مهم نیست.
    -این چه حرفیه تو خودت میدونی چقدر برای ما مهمی.

    -اره خیلی.مخصوصا برای تو. هنوز یادم نرفته جلوی بقیه آبروم رو بردی گفتی صیغم کردی.
    قرار بود کسی چیزی نفهمه.
    -ببخشید .
    راست میگی من اشتباه کردم.
    ولی بابات وقتی گفت فردا عقدت می‌کنه منم آتیش گرفتم.
    -اره دیگه چون عصبانی شدی هر کاری باید بکنی.
    -رزیتا .خانومم لج نکن بخدا خیلی خستم.

    - بهت گفتم من جایی نمیام.تو هم بیخود به خودت زحمت دادی اومدی اینجا.
    کارن بهم نزدیک شد. دستش رو سمت صورتم اورد
    خودمو کشیدم عقب.
    -عزیزم چرا لج می‌کنی.بیا بریم.
    -نه.
    -کاری نکن به زور ببرمت.
    -اره دیگه .کار همیشته. اگه به زور ببریم.بازم میرم یک جایی که نتونی پیدام کنی.
    کارن عصبانی شده بود.
    -رزیتا!.
    -کارن برو.
    -یعنی نمیای نه.
    -نه.
    -حرف اخرته.
    -اره.
    -باشه هرجور دوست داری.راست میگی نباید دنبالت می‌گشتم.تو اگه منو دوست داشتی یک هفته بیخبر ول نمی‌کردی بیای اینجا.
    کارن سمت در رفت.
    رومو برگردوندم.
    (آره برو .به جهنم).
    اشک تو چشمام حلقه زد.
    سمت بخاری رفتم صدای بسته شدن در اومد.
    یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
    (برو .بازم تنهام بزار.)
    یک دفعه از پشت بغلم کرد.
    -فکر کردی به همین راحتی ولت می‌کنم.
    یادت رفته بهت گفتم .من اگه بمیرم بازم بخاطر تو برمی‌گردم.
    اشکام بیشتر شد.
    منو برگردوند.
    -بهت نگفتم دیگه دوست ندارم چشمای خوشگلت اینجوری بشه.
    محکم بغلم کرد.
    -چرا اومدی اینجا نمیدونی من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.این یک هفته مثل دیونه ها همه جا دنبالت می گشتم.
    نمی‌دونی وقتی فهمیدم از خونه رفتی چه حالی شدم. فکر کردم بابات داره دروغ میگه .
    نمی‌خواد تو رو به من نشون بده.
    اینقدر عصبی بودن که وقتی بابات نبود مامانت اجازه داد برم تو خونه اونوقت بود فهمیدم واقعا نیستی.داشتم دیونه میشدم.همه جا رو دنبالت گشتم.
    ولی نبودی.
    -از کجا فهمیدی من اینجام.؟
    -یادت رفته من کارن محتشم هستم.
    کسی نمی‌تونه منو گول بزنه.
    زهرا خانم فکر کرده خیلی زنگه.
    من از اولم از بی خیالیش بهش شک کرده بودم
    چون می‌دونستم اینقدر دوستت داره که از گم شدنت رفتارش عوض بشه.
    ولی اون خیلی طبیعی بود.
    فهمیدم یک چیزی هست.
    چند باری که اومدم خونتون زیر نظر گرفتمش.
    بعدم الکی به بابات گفتم که جاتو پیدا کردم.
    بابات رفت شرکت .ولی من دوباره برگشتم.
    میدونستم بهت زنگ می زنه.
    دوربین ها رو چک کردم.وقتی داشت بهت زنگ میزد.اسم فاطمه رو آورد.ولی بعدش گفت که چرا برنمیگردی خانوادت نگرانن فهمیدم داره باتو حرف می‌زنه. از مادرت درباره ی فاطمه پرسیدم.
    اونم گفت خواهر زهرا خانومه که تو شماله. همون لحظه به اینجا حرکت کردم.اینجوری فهمیدم کجایی.
    -بابام می‌دونه من اینجام.
    -بهش گفتم یک چیزای فهمیدم.ولی گفتم اول بیام خودم مطمعن بشم بعد.
    رزیتا دیگه این کار رو نکن.
    تنبیه بدی برام در نظر گرفتی.
    نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    -تقصیر خودت بود.تو بهم قول داده بودی همه چی رو درست کنی ولی اون حرفا رو زدی.
    -خیله خوب فهمیدم.ولی دیگه این کار رو نکن.
    - بابام چی؟!.
    -نگران نباش.همه ی کاراشون نقشه بود.
    -یعنی چی؟!
    -یعنی باهم این نقشه ها رو کشیده بودن ببینن ما چقدر همدیگه رو دوست داریم.
    که مثلاً دوباره بازم به هر دلیلی از هم جدا نشیم‌
    البته بیشتر نقشه ی بابای من بود. بقیه هم باهاش همکاری کردن.بابام به من اعتماد نداشت می‌گفت می‌ترسیده بخوام بازم اذیتت کنم.
    -پس خواستگارم چی؟!
    حلقه و طلاها.؟
    -همش یه بازی بود.برای اینکه ما نشون بدیم که واقعا همدیگه رو دوست داریم.
    چقدر پای همدیگه می‌مونیم.
    -باورم نمیشه.!
    تو از کجا فهمیدی.
    دیشب مامانم داشت با بابام دعوا می‌کرد منم رفته بودم خونه یک چیزی از تو اتاقم بردارم.
    تصادفی شنیدم.
    مامانم گریه میکرد می‌گفت همش تقصیر توه که اینقدر این بازی رو کشش دادی .
    معلوم نیست دختر بیچارم کجا رفته.
    اول فکر کردم درباره ی کتی حرف می‌زنن.
    ولی بعد بابام گفت:
    -من چه می‌دونستم قرار اینطوری بشه.
    من فقط میخواستم کارن باسختی رزیتا رو بدست بیاره تا قدرشو بدونه.
    بیچاره خسرو خان که الان نمی‌دونه دخترش کجاست.
    -من که بهت گفتم فرهاد ،کارن عوض شده واقعا رزیتا رو دوست داره ولی تو قبول نکردی.
    -من چه می‌دونستم قرار اینطوری بشه.
    -بیچاره عاطفه خانم.
    -حالا تو هم اینقدر گریه نکن .بلاخره پیداش میشه.
    رزیتا دختر عاقلیه.فقط یکم از دستمون ناراحته من مطمعنم زود برمی‌گرده.
    کارن- باورم نمیشد نشستن برای ما نقشه کشیدن.
    -همش تقصیر توه.اگه اون دفعه اون کارا رو نمی‌کردی همه بهت بی اعتماد نمی‌شدن.
    -اره دیگه همه چی افتاد گردن من.
    با اخم نگاهی بهش کردم.
    -یعنی تقصیر تو نبود.
    -چرا الان که فکر می کنم می‌بینم تقصیر من بود.
    تو خیلی خطرناک شدی.
    تازه گیها چاقو هم می‌کشی.
    -کارن!.
    -جانم عزیزم.
    -حالا چکار کنیم.
    -برمیگردیم.بهشون میگیم ما همه چی رو میدونیم.
    -نه کارن حرفی نزن. ممکنه فکر کنن چون فهمیدیم باهم خوب شدیم.
    -اگه باز بابات درباره ی خواستگارت گفت چی.
    -مگه نمیگی همش الکی بوده.
    پس برای چی نگرانی.
    -من به این موضوع حساسیت دارم هرچه قدرم الکی باشه.وقتی حرفی از خواستگار برای تو
    می شه نمی‌تونم خودمو کنترل کنم.
    لبخندی زدم.
    -ولی حیف شد .پسر بدی نبود‌.
    کارن با عصبانیت نگام کرد.
    -نشنیدم چی گفتی.
    -شوخی کردم بابا.
    -دیگه از این شوخی ها نکن .شوخیشم قشنگ نیست.
    حالا پاشو وسایل هاتو بردار بریم.
    -این وقت شب تو این بارون کجا بریم.فردا میریم.
    -مگه خواهر زهرا خانم نمیاد.
    -نه .رفته خونه ی پسرش.
    -خوب پس برو یکم شام برای شوهرت بیار که خیلی گشنمه.
    -فکر کردی اومدی مهمونی.برو فردا بیا.
    -ای بابا من تو این بارون کجا برم.
    بخدا چند روزه از دست تو یک غذای درست حسابی نخوردم.
    کارن قیافشو مثل بدبختا کرده بود.
    -باشه یک چیزی میارم بخوری ولی بعدش باید بری.چون فاطمه خانم اگه بفهمه بدون اجازش
    تو رو راه دادم اینجا ممکنه ناراحت بشه.
    -رزیتا فعلا یک چیزی بیار مردم از گشنگی.
    -شکمو!.
    رفتم سمت آشپزخونه.
    یکم غذا از ظهر مونده بود گرم کردم بردم.
    کارن بلیزش رو در آورد بود.کنار بخاری گذاشته بود.
    -چرا لباستو در آوردی.
    -ندیدی خیس بود.
    سفره رو انداختم.
    کارن تند تند غذا ها رو میخورد.
    -خفه نشی. آروم تر.
    -خیلی گشنمه از صبح هیچی نخوردم.
    رفتارش مثل بچه ها شده بود.
    آروم خندیدم.
    سرش رو بلند کرد
    -چیه !.
    -هیچی عزیزم غذاتو بخور.
    سفره غذا رو جمع کردم
    کارن کنار حال نشسته بود.
    -نمیخوای بری.
    -اذیت نکن .من تو این بارون کجا برم.
    همین جا یک گوشه می‌خوابم.تازه لباسامم خیسه سرما می خورم.
    -کارن!.
    -پسر خوبی هستم قول می دم.بعدم هنوز برقا نیومده تو تو این تاریکی نمی ترسی.
    راست می‌گفت ممکن بود حالا حالا برق نیاد.
    نگاهی بهش کردم.
    دست به سـ*ـینه نشست.
    -ببین چه پسر خوبیم.
    خندیدم.
    -باشه بمون پسر خوب.
    -اخ جون.
    -کارن خجالت بکش.
    -چیه دارم خوشحالی میکنم.
    -خیلی دیونه ای.
    -رزیتا.
    -جانم.!
    - غذات که خیلی خوب بود .یک چایی هم بده به شوهرت تا زن نمونه بشی.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    -مطمعنی زن نمونه میشم.
    -اره عزیزم.هرچند الآنم نمونه ای.بعدشم بیا باهات کاردارم.
    -کارن!.
    -باشه بابا کار ندارم.فقط همون چایی رو بیار.
    -ای بدجنس.
    کارن زد زیر خنده.
    .....................‌..........
    نزدیک ظهر فاطمه خانم برگشت.
    ازش خیلی تشکر کردم و خداحافظی کردیم و سمت تهران رفتیم.
    کارن منو دم خونه پیاده کردو رفت.
    من گفتم نمی‌خواد بیاد تو خونه. گفتم شاید بابا یک وقت جلوی اون با من دعوا کنه اونم ناراحت بشه.
    برخورد بابا باهام خیلی بد نبود.
    ولی خیلی دوستانه هم نبود.
    مامانم کلی باهام دعوا کرد که چرا بدون خبر رفتم.
    به کارن سپرده بودم نگه کجا بودم نمی خواستم برای زهرا خانم بد بشه.
    گفتم رفته بودم ویلای یکی از همکارای قلبیم .
    مامان کم کم آروم تر شد.ولی بابا باهام هنوز
    سر سنگین بود.
    دو روز گذشته ولی بابا هنوز حرفی نزده.
    حتی موقع نهار و شامم ساکته .
    از کاری که کردم پشیمونم نمی‌خواستم بابام رو ناراحت کنم
    موقع نهار میرم پایین.
    بازم بابا ساکته نهارم رو می‌خورم از جام بلند می‌شم.
    بابا-رزیتا صبر کن.!
    سرجام می شینم.
    -امشب گفتم خانواده‌ای محتشم بیان تا تکلیفت روشن بشه.
    نمی‌خوام دیگه این ماجرا ادامه پیدا کنه.
    -بابا!.
    -فکر نکنم حرفی مونده باشه بهرحال تو زن کارنی پس حرف زدن من چیزی رو عوض
    نمی کنه.
    -بابا من نمی خواستم اینجوری بشه.
    -حالا که شده.این زندگیه توه خودتم میدونی چکار کنی.
    -بابا من معذرت می‌خوام.
    -تو تقصیری نداری من نباید به کاری که دوست نداشتی مجبورت می‌کردم.
    که مجبور بشی همه چی رو ازم مخفی کنی.
    -بابا!.
    -ساعت ۸ آماده باش.
    -بابا من نمی‌خوام اینجوری ازدواج کنم.دوست دارم شما راضی باشی
    -من چیزی که تورو خوشحال کنه رو می‌خوام.
    هیچ وقت نخواستم تو کاری رو بکنی که دوست نداشتی.
    اگه کارن رو دوست داری من حرفی ندارم.
    اگه حرفی هم زدم بخاطر این بود که نگرانت بودم.نمیخواستم دوباره آسیب ببینی.
    ولی الان می‌دونم کارن لیاقت تو رو داره.
    دیدم تو اون یک هفته برای پیدا کردنت چقدر تلاش میکرد.
    امیدوارم خوشبخت بشی.
    رفتم سمت بابا بغلش کردم.
    -ممنونم بابا .خیلی دوستت دارم.
    -منم دوستت دارم دخترم.
    اون شب همه چی به خوبی تموم شد.
    بابا رفتارش با پدر کارن خیلی تغییر کرده بود.هنورم باورم نمی‌شد.بابا با آقای محتشم تونسته بودن اونقدر خوب نقش بازی کنن.
    ........................
    ۶ماه بعد
    همون فردای روز خواستگاری کارن عقدم کرد انگار میترسید دوباره اتفاقی بیوفته و از هم جدا بشیم
    امروز روز عروسیمونه.
    با بیتا اومدم آرایشگاه.
    -عروس خانم، اقاداماد آمده‌ دنبالتون.
    تو آیینه به خودم نگاه کردم.
    خیلی خوشگل شده بودم.
    بیتا-بدو دیگه کارن دم در پوسید.خوشگل ندیدی.اونجوری به خودت نگاه می‌کنی.
    بیچاره کارن تا شب چی می‌کشه.
    -بیتا خیلی بی ادبی.
    -مگه دورغ میگم منم زنم اینقدر خوشگل بود نمی‌دونستم چکار کنم.
    -بیتا!.
    -برو دیگه.ای بابا.
    از آرایشگاه اومدم بیرون.
    کارن جلوی در منتظر بود.
    تا منو دید خشکش زد.
    هرچی فیلم بردار صداش می‌کرد واستاد بود.نگام می‌کرد.
    -اقای داماد حواستون کجاست.
    -بله .بله.
    بلاخره بعد کلی فیلم برداری سوار ماشین شدم.
    -رزیتا خیلی خوشگل شدی.
    -راست میگی.
    -اره وقتی دیدمت قلبم داشت وامیستاد.
    -خدا نکنه دیونه.
    -عاشقتم رزیتا هر روز بیشتر از قبل عاشقت میشم.
    میگم بیا نریم عروسی .
    می‌خوام همین الان بدزدمت ببرمت یک جایی
    که فقط خودمون دوتا باشیم.کسی تو رو نبینه
    -دیونه شدی.کلی مهمون دعوت کردیم .
    -پس من چکار کنم.
    -یعنی چی؟!.
    -خوب باید تمام مهمونی حرص بخورم که کسی نگات نکنه.
    -کارن!
    -باشه چکار کنم چاره ای ندارم.
    ولی از کنارم تکون نمیخوری.
    -کارن عروسیمه ها یعنی چی تکون نمیخوری.
    -من از پسرعمت خوشم نمیاد.
    -الان باز به اون گیر دادی.
    گفتی پسر آقای کیانی رو دعوت نکن .اون یکی رو دعوت نکن گفتم باشه.
    پسر عمه ملوک ازدواج کرده خودش زن و بچه داره.
    -خوب خواستگارت مگه نبود.
    -چند سال پیش بود بعدم پدربزرگم می‌گفت اون که حرفی نزده بود.
    -باشه ولی بازم همش کنار خودم باش.
    -خیله خوب .
    - دوستت دارم.
    لبخندی زدم.
    -منم عزیزم .
    -حالا تا آخر شب دلم آب میشه.
    چشمام درشت شد.
    -با این کارت اوضاع بدتر شد.
    نگفتم چشماتو اونجوری نکن.حیف این فیلم بردار مثل کنه بهمون چسبیده وگرنه بهت میگفتم عواقب کارت چیه.
    -کارن!.
    -باشه بابا. تا شب صبر میکنم.
    -کارن!.
    -جان دلم.
    -خیلی دیونه ای.
    -اره .دیونه ی تو.
    من کارن رو با همه ی خوبی ها و بدی هایی که داشت انتخاب کرده بودم. درسته هنوز بازم گاهی وقتی بخاطر غرورش کارهایی می‌کرد که باعث ناراحتیم می شد ولی خوب کارن همین بود.
    اگه جوره دیگه ای بود دیگه کارن محتشم نبود.

    من همین کارن محتشم رو دوست داشتم.

    با کارن دیگه تو تاریکی نبودم.انگار کارن با اومدنش زندگیه تاریکم رو روشن کرده بود.


    ای تاریکی ها
    از روشنی برایم بگویید
    ای سپیدی ها کجا هستید
    امشب باز دلم هوای تازه می خواهد
    ای تاریکی ها
    که در دل شب پنهان گشته اید
    سپیدی را نمایان کنید
    دلم تاریک است،سرد گشته
    روشن کنید
    ای شب التماسم را بشنو
    و قدری با من همدردی کن
    و دردم را مرهم شو
    و برو جایت را به روز بده
    هرچند تو هم زیبایی
    ولی دگر
    دلم نمی‌خواهد در تاریکی باشم.


    پایان

    س.شب
    ۹۶/۵/۳
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    خیلی ممنونم که با تشکراتون بهم انگیزه دادید اگر تو رمانم مشکلی بود به خوبیه خودتون ببخشید.
    امیدوارم از رمان بعدیم هم که دارم می‌نویسم خوشتون بیاد.
    خوشحال میشم در اون رمان هم منو با همراهیتون خوشحال کنید.
    اسم رمان جدیدم او مرا کشت هست.
    خیلی دوستتون دارم.
    س.شب
     
    آخرین ویرایش:

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:

    حمیده جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    4,317
    امتیاز
    406
    سلام عزیزم خداقوت رمان خوبی بود امیدوارم تو رمان جدیدی که در دست تایپ دارید پستهای پخته تر و بهتری ببینیم قلمت پایدار بانو
     

    Ravis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    192
    امتیاز
    146
    خسته نباشی گلم مثل رمانای قبلی خوب بود!همینطور که دوستمون گفتن امیدارم ایندفعه قلم پخته تروبهتری ازت ببینیم!
     

    mitra km

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/22
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    6
    سلام .شبتون خوش .
    رمان خوبی بود امیدوارم در کارهای بعدیتون موفق تر باشیدوسلامت وپایدار.
     

    bahar1400

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    71
    امتیاز
    124
    سن
    40
    ممنون از قلم خوبت. امیدوارم که هر روزت رو به جلو و همراه با پیشرفت باشه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا