-معرفی می کنم هامین جان، ایشون پسر یکی از دوست های عزیز من، امیرمهدی فروزنده هست.
امیرمهدی با همان چهره ی همیشه گشودهاش دست دراز کرد و به گرمی لبخندی گرم به روی هامین پاشید.
-خوشبختم جناب امیریان تعریف شما رو زیاد از جناب مهرابی شنیدم.
هامین همانطور که با دقت امیرمهدی را برانداز میکرد، دستش را به سوی او برد.
-همچنین!
لبخند روی لب امیرمهدی با لحن سرد او کمی رنگ باخت ولی کاملا ناپدید نشد؛ نمیدانست چرا از بدو ورود این مرد حسی ناخوشایند وجودش را دربرگرفته است.
-من شما رو توی تولد خانم مهرابی ندیدم.
امیرمهدی با ابروهای بالا رفته به او نگاه کرد.
-خیر اون زمان من سفر بودم.
مهرابی با لحنی مشتاق خود را میان بحثشان انداخت.
-لطفا بنشینید.
هامین روی مبل کنار امیرمهدی نشست و انگشتانش را در هم گره زد، پا روی پا انداخت و به مهرابی خیره شد. مهرابی چشم های ریز و البته نافذش را کمی ریز کرد.
-خیلی خوش حالم که هردوی شما رو اینجا کنار هم می بینم.
کمی از احوالات هامین پرسید بحث های متفرقه راه انداخت ولی هامین هرلحظه منتظر بود تا مهرابی دلیل اصلی اش را از این دعوت ناگهانی بگوید و البته زیاد هم انتظارش طول نکشید؛ چون بالاخره مهرابی خیلی بی مقدمه به سمت همسرش- که کنارش روی مبل دونفره نشسته بود- چرخید.
-عزیزم شاید باورت نشه من می خوام اگر هامین جان و امیرمهدی قبول کنند، پروژهی تابان رو دوباره از سر بگیرم.
همسر مهرابی چهره اش درخشید و با نگاهی شگرف به آن ها نگاه کرد.
-خدای من! یعنی بالاخره بعد از این همه سال کار ساخت اون هتل تموم می شه؟
هامین که از حرف های مهرابی سر درنمی آورد حسابی عصبانی به نظر می رسید ولی سعی کرد این خشم را پشت نگاه خونسردش پنهان کند.
- می تونم بپرسم جریان چیه؟
مهرابی دستش را به دور شانه های همسرش انداخت.
-من چندسال قبل قصد داشتم توی اصفهان یه هتل خیلی بزرگ بسازم، این پروژه متعلق به همسرمه که سال ها پیش اون رو طراحی کرده ولی متأسفانه مسئول اون پروژه اتفاق تلخی براش پیش اومد و از اون زمان پروژه خوابیده راستش رو بخواید دعوت هر دوی شما به این منظور بوده که بهتون پیشنهاد بدم باز اون پروژه رو از سر بگیرید البته تصمیم نهایی با هر دوی شماست.
امیرمهدی نیم نگاهی به هامین انداخت و دوباره به سوی مهرابی چرخید.
-فکر نمی کنید توی وضعیت اقتصادی موجود، ساخت یه هتل پنج ستاره می تونه ریسک بزرگی باشه؟
مهرابی تکیه به مبل سلطنتیاش داد، لیوانی که روی عسلی کنار دستش بود را برداشت و جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد.
-درسته این یه ریسکه ولی من حاضرم برای خوشحالی همسرم این کار رو انجام بدم، تازه طوری که من می بینم با این وضعیت تعداد گردشگرهایی که وارد کشور می شن هر روز داره بیشتر می شه.
نگاهی به هر جفت آنها انداخت دستی به صورت تازه اصلاح شدهاش کشید.
-نظر شماها چیه؟
با صدای تیز و ظریف سوزان رشته ی افکار هر سه مرد بریده شد. هامین به سمت او- که لباس قبلی اش را با لباسی بنفش تعویض کرده بود و روی صورتش آرایش کاملی داشت- برگشت.
-بابا؟ مگه قرار نبود من هم توی این پروژه باشم؟
همانطور که حرف میزد روی دسته ی مبل هامین نشست، طوری که هم اخمهای او و هم امیرمهدی درهم شد، مهرابی لبخند گرمی روی لبهای درشتش نشاند.
-درست میگی عزیزم تو هم حتما باید باشی.
چشمکی به هامین زد.
-اگر قبول کنید از هفته ی آینده من برای مقدمات اقامتتون توی اصفهان رو فراهم میکنم.
هامین با جدیت به صورت او خیره شد فقط خدا میدانست چقدر تلاش میکند تا نگاهش را از هر گونه نفرتی پاک باشد.
-جناب مهرابی من اصلا خوشم نمیاد انقدر سریع برای هرچیزی تصمیم بگیرم؛ مخصوصا چنین پروژه ی عظیمی که زمان زیادی برای تصمیم گیری احتیاج داره.
مهرابی ابرو در هم کشید به امیرمهدی که رو به رویش نشسته بود کرد.
-نظر تو چیه؟
امیرمهدی متفکر تیغه بینی متناسب خود را لمس کرد.
-حق با مهندس امیریانه، انقدر سریع تصمیم گرفتن واقعا ریسک کردن میخواد.
سوزان خود را وسط بحث انداخت.
-چه ریسکی؟ این پروژه برای هر سه نفر پر از سوده، دیگه چی بهتر از این میخواید؟
امیر مهدی نیشخندی به او زد همه ی عمر از این دختر به خاطر رفتارهای وقیحانه اش بیزار بود.
-خانم مهندس از شمایی که توی فرانسه درس خوندی دیگه بعیده.
لحنش بوی تحقیر میداد؛ طوری که خشم را در وجود سوزان شعله ور کرد، هامین تمام مدت متفکر به آنها زل زده بود. در آخر به سوی مهرابی برگشت.
-من سعی میکنم سریعتر تصمیمم رو بگیرم.
چهره مهرابی از هم باز شد. هامین میدانست برای نزدیک شدن به مهرابی شاید این تنها راه موجود باشد، کار او همیشه ریسک کردن بود پس این دفعه هم باید این راه را انتخاب میکرد. تمام شب با مهمان نوازی های مهرابی و همسر و البته نزدیکیهای بیش از حد سوزان به خودش را تحمل کرد، فقط خدا میدانست از این آویزان شدن تا چه حد متنفر است، چقدر تلاش میکرد تا باز هم سوزان را نرنجاند و لیچار به او نگوید. تا آخرین لحظات دست سوزان از سر او کم نشد، گاهی نگاهش رو امیرمهدی که با خیال راحت زمان را سپری میکرد ثابت میماند و در دل با خود آرزو میکرد جای او باشد واقعا تحمل دختری همانند سوزان از توانش خارج بود.
گاهی تصویر چشم های وحشی فرشته جلوی دیدگانش پر رنگ می شد در آن لحظات ترجیح می داد با همان دخترک افسار گسیخته روبرو باشد؛ حداقل اینطور به او آویزان نمی شد و هر چند لحظه یک بار صورت لوس و چهرهی مضحک به خود نمی گرفت.
امیرمهدی با همان چهره ی همیشه گشودهاش دست دراز کرد و به گرمی لبخندی گرم به روی هامین پاشید.
-خوشبختم جناب امیریان تعریف شما رو زیاد از جناب مهرابی شنیدم.
هامین همانطور که با دقت امیرمهدی را برانداز میکرد، دستش را به سوی او برد.
-همچنین!
لبخند روی لب امیرمهدی با لحن سرد او کمی رنگ باخت ولی کاملا ناپدید نشد؛ نمیدانست چرا از بدو ورود این مرد حسی ناخوشایند وجودش را دربرگرفته است.
-من شما رو توی تولد خانم مهرابی ندیدم.
امیرمهدی با ابروهای بالا رفته به او نگاه کرد.
-خیر اون زمان من سفر بودم.
مهرابی با لحنی مشتاق خود را میان بحثشان انداخت.
-لطفا بنشینید.
هامین روی مبل کنار امیرمهدی نشست و انگشتانش را در هم گره زد، پا روی پا انداخت و به مهرابی خیره شد. مهرابی چشم های ریز و البته نافذش را کمی ریز کرد.
-خیلی خوش حالم که هردوی شما رو اینجا کنار هم می بینم.
کمی از احوالات هامین پرسید بحث های متفرقه راه انداخت ولی هامین هرلحظه منتظر بود تا مهرابی دلیل اصلی اش را از این دعوت ناگهانی بگوید و البته زیاد هم انتظارش طول نکشید؛ چون بالاخره مهرابی خیلی بی مقدمه به سمت همسرش- که کنارش روی مبل دونفره نشسته بود- چرخید.
-عزیزم شاید باورت نشه من می خوام اگر هامین جان و امیرمهدی قبول کنند، پروژهی تابان رو دوباره از سر بگیرم.
همسر مهرابی چهره اش درخشید و با نگاهی شگرف به آن ها نگاه کرد.
-خدای من! یعنی بالاخره بعد از این همه سال کار ساخت اون هتل تموم می شه؟
هامین که از حرف های مهرابی سر درنمی آورد حسابی عصبانی به نظر می رسید ولی سعی کرد این خشم را پشت نگاه خونسردش پنهان کند.
- می تونم بپرسم جریان چیه؟
مهرابی دستش را به دور شانه های همسرش انداخت.
-من چندسال قبل قصد داشتم توی اصفهان یه هتل خیلی بزرگ بسازم، این پروژه متعلق به همسرمه که سال ها پیش اون رو طراحی کرده ولی متأسفانه مسئول اون پروژه اتفاق تلخی براش پیش اومد و از اون زمان پروژه خوابیده راستش رو بخواید دعوت هر دوی شما به این منظور بوده که بهتون پیشنهاد بدم باز اون پروژه رو از سر بگیرید البته تصمیم نهایی با هر دوی شماست.
امیرمهدی نیم نگاهی به هامین انداخت و دوباره به سوی مهرابی چرخید.
-فکر نمی کنید توی وضعیت اقتصادی موجود، ساخت یه هتل پنج ستاره می تونه ریسک بزرگی باشه؟
مهرابی تکیه به مبل سلطنتیاش داد، لیوانی که روی عسلی کنار دستش بود را برداشت و جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد.
-درسته این یه ریسکه ولی من حاضرم برای خوشحالی همسرم این کار رو انجام بدم، تازه طوری که من می بینم با این وضعیت تعداد گردشگرهایی که وارد کشور می شن هر روز داره بیشتر می شه.
نگاهی به هر جفت آنها انداخت دستی به صورت تازه اصلاح شدهاش کشید.
-نظر شماها چیه؟
با صدای تیز و ظریف سوزان رشته ی افکار هر سه مرد بریده شد. هامین به سمت او- که لباس قبلی اش را با لباسی بنفش تعویض کرده بود و روی صورتش آرایش کاملی داشت- برگشت.
-بابا؟ مگه قرار نبود من هم توی این پروژه باشم؟
همانطور که حرف میزد روی دسته ی مبل هامین نشست، طوری که هم اخمهای او و هم امیرمهدی درهم شد، مهرابی لبخند گرمی روی لبهای درشتش نشاند.
-درست میگی عزیزم تو هم حتما باید باشی.
چشمکی به هامین زد.
-اگر قبول کنید از هفته ی آینده من برای مقدمات اقامتتون توی اصفهان رو فراهم میکنم.
هامین با جدیت به صورت او خیره شد فقط خدا میدانست چقدر تلاش میکند تا نگاهش را از هر گونه نفرتی پاک باشد.
-جناب مهرابی من اصلا خوشم نمیاد انقدر سریع برای هرچیزی تصمیم بگیرم؛ مخصوصا چنین پروژه ی عظیمی که زمان زیادی برای تصمیم گیری احتیاج داره.
مهرابی ابرو در هم کشید به امیرمهدی که رو به رویش نشسته بود کرد.
-نظر تو چیه؟
امیرمهدی متفکر تیغه بینی متناسب خود را لمس کرد.
-حق با مهندس امیریانه، انقدر سریع تصمیم گرفتن واقعا ریسک کردن میخواد.
سوزان خود را وسط بحث انداخت.
-چه ریسکی؟ این پروژه برای هر سه نفر پر از سوده، دیگه چی بهتر از این میخواید؟
امیر مهدی نیشخندی به او زد همه ی عمر از این دختر به خاطر رفتارهای وقیحانه اش بیزار بود.
-خانم مهندس از شمایی که توی فرانسه درس خوندی دیگه بعیده.
لحنش بوی تحقیر میداد؛ طوری که خشم را در وجود سوزان شعله ور کرد، هامین تمام مدت متفکر به آنها زل زده بود. در آخر به سوی مهرابی برگشت.
-من سعی میکنم سریعتر تصمیمم رو بگیرم.
چهره مهرابی از هم باز شد. هامین میدانست برای نزدیک شدن به مهرابی شاید این تنها راه موجود باشد، کار او همیشه ریسک کردن بود پس این دفعه هم باید این راه را انتخاب میکرد. تمام شب با مهمان نوازی های مهرابی و همسر و البته نزدیکیهای بیش از حد سوزان به خودش را تحمل کرد، فقط خدا میدانست از این آویزان شدن تا چه حد متنفر است، چقدر تلاش میکرد تا باز هم سوزان را نرنجاند و لیچار به او نگوید. تا آخرین لحظات دست سوزان از سر او کم نشد، گاهی نگاهش رو امیرمهدی که با خیال راحت زمان را سپری میکرد ثابت میماند و در دل با خود آرزو میکرد جای او باشد واقعا تحمل دختری همانند سوزان از توانش خارج بود.
گاهی تصویر چشم های وحشی فرشته جلوی دیدگانش پر رنگ می شد در آن لحظات ترجیح می داد با همان دخترک افسار گسیخته روبرو باشد؛ حداقل اینطور به او آویزان نمی شد و هر چند لحظه یک بار صورت لوس و چهرهی مضحک به خود نمی گرفت.