کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
-معرفی می کنم هامین جان، ایشون پسر یکی از دوست های عزیز من، امیرمهدی فروزنده هست.
امیرمهدی با همان چهره ی همیشه گشوده‌اش دست دراز کرد و به گرمی لبخندی گرم به روی هامین پاشید.
-خوشبختم جناب امیریان تعریف شما رو زیاد از جناب مهرابی شنیدم.
هامین همانطور که با دقت امیرمهدی را برانداز می‌کرد، دستش را به سوی او برد.
-همچنین!
لبخند روی لب امیرمهدی با لحن سرد او کمی رنگ باخت ولی کاملا ناپدید نشد؛ نمی‌دانست چرا از بدو ورود این مرد حسی ناخوشایند وجودش را دربرگرفته است.
-من شما رو توی تولد خانم مهرابی ندیدم.
امیرمهدی با ابروهای بالا رفته به او نگاه کرد.
-خیر اون زمان من سفر بودم.
مهرابی با لحنی مشتاق خود را میان بحثشان انداخت.
-لطفا بنشینید.
هامین روی مبل کنار امیرمهدی نشست و انگشتانش را در هم گره زد، پا روی پا انداخت و به مهرابی خیره شد. مهرابی چشم های ریز و البته نافذش را کمی ریز کرد.
-خیلی خوش حالم که هردوی شما رو اینجا کنار هم می بینم.
کمی از احوالات هامین پرسید بحث های متفرقه راه انداخت ولی هامین هرلحظه منتظر بود تا مهرابی دلیل اصلی اش را از این دعوت ناگهانی بگوید و البته زیاد هم انتظارش طول نکشید؛ چون بالاخره مهرابی خیلی بی مقدمه به سمت همسرش- که کنارش روی مبل دونفره نشسته بود- چرخید.
-عزیزم شاید باورت نشه من می خوام اگر هامین جان و امیرمهدی قبول کنند، پروژهی تابان رو دوباره از سر بگیرم.
همسر مهرابی چهره اش درخشید و با نگاهی شگرف به آن ها نگاه کرد.
-خدای من! یعنی بالاخره بعد از این همه سال کار ساخت اون هتل تموم می شه؟
هامین که از حرف های مهرابی سر درنمی آورد حسابی عصبانی به نظر می رسید ولی سعی کرد این خشم را پشت نگاه خونسردش پنهان کند.
- می تونم بپرسم جریان چیه؟
مهرابی دستش را به دور شانه های همسرش انداخت.
-من چندسال قبل قصد داشتم توی اصفهان یه هتل خیلی بزرگ بسازم، این پروژه متعلق به همسرمه که سال ها پیش اون رو طراحی کرده ولی متأسفانه مسئول اون پروژه اتفاق تلخی براش پیش اومد و از اون زمان پروژه خوابیده راستش رو بخواید دعوت هر دوی شما به این منظور بوده که بهتون پیشنهاد بدم باز اون پروژه رو از سر بگیرید البته تصمیم نهایی با هر دوی شماست.
امیرمهدی نیم نگاهی به هامین انداخت و دوباره به سوی مهرابی چرخید.
-فکر نمی کنید توی وضعیت اقتصادی موجود، ساخت یه هتل پنج ستاره می تونه ریسک بزرگی باشه؟
مهرابی تکیه به مبل سلطنتی‌اش داد، لیوانی که روی عسلی کنار دستش بود را برداشت و جرعه‌ای از نوشیدنی‌‌اش را مزه کرد.
-درسته این یه ریسکه ولی من حاضرم برای خوشحالی همسرم این کار رو انجام بدم، تازه طوری که من می بینم با این وضعیت تعداد گردشگرهایی که وارد کشور می شن هر روز داره بیشتر می شه.
نگاهی به هر جفت آن‌ها انداخت دستی به صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید.
-نظر شماها چیه؟
با صدای تیز و ظریف سوزان رشته ی افکار هر سه مرد بریده شد. هامین به سمت او- که لباس قبلی اش را با لباسی بنفش تعویض کرده بود و روی صورتش آرایش کاملی داشت- برگشت.
-بابا؟ مگه قرار نبود من هم توی این پروژه باشم؟
همانطور که حرف می‌زد روی دسته ی مبل هامین نشست، طوری که هم اخم‌های او و هم امیرمهدی درهم شد، مهرابی لبخند گرمی روی لب‌های درشتش نشاند.
-درست می‌گی عزیزم تو هم حتما باید باشی.
چشمکی به هامین زد.
-اگر قبول کنید از هفته ی آینده من برای مقدمات اقامتتون توی اصفهان رو فراهم می‌کنم.
هامین با جدیت به صورت او خیره شد فقط خدا می‌دانست چقدر تلاش می‌کند تا نگاهش را از هر گونه نفرتی پاک باشد.
-جناب مهرابی من اصلا خوشم نمیاد انقدر سریع برای هرچیزی تصمیم بگیرم؛ مخصوصا چنین پروژه ی عظیمی که زمان زیادی برای تصمیم گیری احتیاج داره.
مهرابی ابرو در هم کشید به امیرمهدی که رو به رویش نشسته بود کرد.
-نظر تو چیه؟
امیرمهدی متفکر تیغه بینی متناسب خود را لمس کرد.
-حق با مهندس امیریانه، انقدر سریع تصمیم گرفتن واقعا ریسک کردن می‌خواد.
سوزان خود را وسط بحث انداخت.
-چه ریسکی؟ این پروژه برای هر سه نفر پر از سوده، دیگه چی بهتر از این می‌خواید؟
امیر مهدی نیشخندی به او زد همه ی عمر از این دختر به خاطر رفتارهای وقیحانه اش بیزار بود.
-خانم مهندس از شمایی که توی فرانسه درس خوندی دیگه بعیده.
لحنش بوی تحقیر می‌داد؛ طوری که خشم را در وجود سوزان شعله ور کرد، هامین تمام مدت متفکر به آن‌ها زل زده بود. در آخر به سوی مهرابی برگشت.
-من سعی می‌کنم سریع‌تر تصمیمم رو بگیرم.
چهره مهرابی از هم باز شد. هامین می‌دانست برای نزدیک شدن به مهرابی شاید این تنها راه موجود باشد، کار او همیشه ریسک کردن بود پس این دفعه هم باید این راه را انتخاب می‌کرد. تمام شب با مهمان نوازی های مهرابی و همسر و البته نزدیکی‌های بیش از حد سوزان به خودش را تحمل کرد، فقط خدا می‌دانست از این آویزان شدن تا چه حد متنفر است، چقدر تلاش می‌کرد تا باز هم سوزان را نرنجاند و لیچار به او نگوید. تا آخرین لحظات دست سوزان از سر او کم نشد، گاهی نگاهش رو امیرمهدی که با خیال راحت زمان را سپری می‌کرد ثابت می‌ماند و در دل با خود آرزو می‌کرد جای او باشد واقعا تحمل دختری همانند سوزان از توانش خارج بود.
گاهی تصویر چشم های وحشی فرشته جلوی دیدگانش پر رنگ می شد در آن لحظات ترجیح می داد با همان دخترک افسار گسیخته روبرو باشد؛ حداقل اینطور به او آویزان نمی شد و هر چند لحظه یک بار صورت لوس و چهره‌ی مضحک به خود نمی گرفت.
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    امیرمهدی زودتر از جمع آن‌ها جدا شد و نیم ساعت بعد هامین عظم رفتن کرد و مهرابی مسؤلیت بدرقه کردنش را به عهده ی دردانه‌اش گذاشت. سوزان با لوندی لبخندی به روی هامین زد.
    -امشب برای من فوق العاده بود عزیزم، امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه.
    جلوی نیشخندی که می‌رفت روی لبش پر رنگ شود را گرفت.
    -بله شب خوبی بود.
    سوزان قدمی به جلو گذاشته یقه‌ی کت چرمش را از دو طرف در دست گرفت و سرش را کمی جلو برد، نفس‌هایش از فرط هیجان سوزان شده بودند، اغواکننده چشم هایش را خمـار کرد.
    -اوم..تو فوق العاده‌ای هامین هر رفتارت می تونه دیوونه ام کنه!
    و باز هم پیش روی کرد؛ لحظه ی آخرهامین با خونسردی دست روی شانه‌اش گذاشت به نرمی او را از خود جدا کرد. این دفعه در صورتش هیچ حسی دیده نمی‌شد، چشم های شب رنگش همچون فولاد سرد و سخت شده بودند .
    -سوزان داری خیلی سریع پیش می‌ری؛ معنی این همه عجله رو نمی‌تونم درک کنم.
    سوزان سرش را کج کرد، نگاه خمارش را به چشم های او دوخت.
    -چرا؟ ما الان کاملا هم دیگر رو می‌شناسیم پدر هم با این رابـ ـطه مخالفتی نداره وگرنه اجازه نمی‌داد تا این حد بهت نزدیک باشم.
    هیچ گونه نرمشی نشان نداد و تنها به سمت ماشینش رفت درحالی که درش را باز می‌کرد، نگاهی خاص به او انداخت.
    -بهتره نرم‌تر پیش بریم نمی‌خوام بعدش احساس پشیمونی بهت دست بده.
    بعد از آن سریع در ماشین جای گرفت و پس از روشن کردن آن با یک نیش گاز سریع از جلو چشم‌های پر از شیفتگی سوزان ناپدید شد.
    شاید اگر محمد آن حرف ها را نمی زد، امشب با خیال راحت این دخترک دیوانه را اغوا می کرد و بدون عذاب وجدان اهدافش را پیش می برد ولی محمد خوب می توانست گاهی وجدان به خواب رفته ی این مرد را بیدار کند حتی زمانی که نمی دانست چه نقشه هایی در سر دارد. در طول راه افکار خسته اش جایی میان رفتارهای بی پرده ی سوزان و نگاه مرموز مهرابی جا مانده بود و از طرفی اخطارهای محمد در سرش زنگ می زدند و او را به مرز دیوانگی می کشاندند. در آخر لحظه ای که پشت در خانه همه ی آن افکار لعنتی اش را دور ریخت و با فکری تهی کارت را کشید، پس از باز شدن در وارد خانه‌اش- که در تاریکی و سکوت نیمه شب فرو رفته بود- شد. کتش را از تن خارج کرد روی ساعت دستش گرفت با سری به زیر افتاده و قدم‌های همیشه محکمش به سمت پاگرد قدم برداشت. صدای خش، خشی از پشت سر باعث شد کمی قدم‌هایش سست شوند گوش تیز کرد، صدا هر لحظه نزدیکتر می‌شد. حال کاملا هوشیار شده بود لحظه‌ای بعد کسی با زیرکی تمام به سمتش هجوم آورد ولی او با حرکتی چالاک جا خالی داد و مچ دست شخص را به چنگال کشید. نفس‌هایش به خشم آمیخته شدند، کمی نگاه تیز کرد و میان تاریک و روشن فضای خانه توانست فرشته را تشخیص دهد. هنوز مچ دستش میان هوا در چنگالش اسیر بود آن را رها کرد، ابرو بالا برد و نگاهی عاقل اندر سفیه به فرشته انداخت صدای پوزخندش بلند شد.
    -نمی‌دونستم یه ماده ببر آماده ی حمله توی خونه‌ام منتظرمه وگرنه زودتر خودم رو برای شکارش می‌رسوندم.
    چشمکی زد برق نگاه سیاهش حتی در آن فضای نیمه تاریک خانه هم قابل دیدن بود؛ درخششی که لحظه‌ای فرشته را وادار کرد مبهوت نگاهش کند. ولی پس از تجزیه حرفش دوباره تنش به خاطر خشم و نزدیکی بیش از حد هامین به خودش گر گرفت دلش می خواست این مرد را به سزای کاری که کرده بود برساند. صدایش از حرص می لرزید.
    -نه! شاید یکی بدتر از یه ببر ماده قراره امشب تیکه پاره‌ات کنه.
    -تلاشت بی‌فایده‌ است.
    فرشته با مشت به سرش شانه‌اش کوبید.
    نمی دانست چطور آنقدر بی پروا شده است که چنین رفتاری می کند.
    -چطور جرأت کردی انقدر به من نزدیک بشی؟ باید به فکر تلافی من هم می‌افتادی جناب! مطمئن باش چنان دمت رو می‌چینم که دیگه نتونی از چند متری‌ام رد بشی.
    مشت‌های پی در پی‌اش را حواله او می‌کرد و حرف‌هایش با فریاد می‌زد. لبش کج شد، شاید چیزی شبیه به یک لبخند محو بود.
    -این دیگه خیلی خنده داره.
    پس از رفتن هامین به قدری حالش دگرگون شده بود که تا آمدن او مانند ماری زخمی در خود پیچ و تاب می‌خورد و برای او نقشه می‌کشید؛ حتی چند باری در ذهنش به روش‌های مختلف نقشه‌ی قتل او را ریخته بود.
    -لابد حسابی برای کشتن من نقشه ریختی.
    -همین الان به اندازه ی کافی انگیزه برای تیکه پاره کردنت دارم.
    این دختر چطور می توانست جلوی او بایستند و با این لحن گستاخانه تهدیدش کند، اصلا خودش چرا آنقدر بیخیال داشت جواب خط و نشان دادن های او را می داد.
    -فکر نمی کنم این موقع شب زمان مناسبی باشه، یه زمان دیگه...
    مردمک چشم‌هایش را بی‌حوصله در حدقه گرداند با لحن گزنده‌ای جمله‌اش را به پایان رساند.
    -برای تیکه پاره کردنم پیدا کن!
    فرشته دست‌هایش را پیش برد و یقه او را در میان مشت‌های گره شده‌اش فشرد چشم‌هایش را باریک کرد و با سوء ظن به او خیر شد.
    -هدفت از این کار چیه؟
    هامین اول نگاهی به انگشت‌هایی که بند لباسش بودند انداخت سپس با آرامش سمت و سوی خط نگاهش را به چشم‌های فرشته داد.
    -مگه نمی‌گی زورت به من می‌چربه؟ فقط می‌خوام یه فرصت برای نشون دادن خودت بهت بدم.
    فرشته یقه‌اش را رها کرد و یک ضرب خود را پس کشید. -از این به بعد مراقب فاصله‌ات با من باش.
    سپس عقب گرد کرد و در تاریکی خانه، تنها سایه‌اش که هر لحظه دور‌تر می‌شد به جای ماند.

    فرشته:

    -قراره برم سفر؛ معلوم نیست چقدر طول بکشه.
    زبانش را روی لبش کشید و دست به سـ*ـینه به پشتی مبل روبروی من تکیه زد.
    -می‌فرستمت عمارت همایون این مدت رو باید اونجا بگذرونی.
    ‌هاله‌ای از ترس روی افکار مغشوشم سایه انداخت؛ نام همایون در گوشم به طرز مصیبت باری زنگ می‌زد. آب دهانم را به سختی فرو دادم.
    -چرا اینجا نمونم؟
    هیچ نرمشی توی صورتش ندیدم.
    -همین امروز وسایلت رو جمع کن احتمالا فردا می‌فرستمت.
    با بغضی لانه کرده کنج گلوگاهم، سرم را پایین انداختم و با انگشت های دستم شروع به بازی کردم، نا خودآگاه نگاهم دور تا دور خانه به گردش در آمد؛ گویی به دنبال چیزی می‌گشتم تا با بند کردن خودم به آن او را از تصمیمش منصرف کنم. نگاهم به گرگی- که جلوی در اتاق ایستاده و به ما چشم دوخته بود- افتاد. با فکری که به سرم زد، ناگهان به سمت هامین چرخیدم.
    -پس کی به گرگی می‌رسه؟
    چشم‌هایش را ریز کرد و موشکافانه طوری به من زل زد که به خاطر نگاه سنگینش عرق روی تیره کمرم نشست، معذب سر جایم کمی جابجا شدم و کوسنی که کنارم روی مبل بود را در چنگم فشردم.
    -فکر می‌کنی اولین بارمه که دارم به سفر می‌رم؟ خانمی که قبل از تو اینجا خدمتکار من بود به زودی از سفر برمی گرده و خودش مراقب گرگی هست.
    متعجب سرم را بالا بردم.
    -واقعا؟
    نگاه خیره‌اش هنوز روی من بود گاهی از این که نمی‌توانستم از چشم‌های شب رنگش پی به حال درونی‌اش ببرم سخت درعذاب بودم. بی آن که توضیحی در مورد حرفی که زده بود بدهد از جایش برخاست و به سمت پاگرد راه افتاد.
    -با من بیا بالا وسایلی که نیاز دارم رو باید جمع کنی.
    سپس مکثی کرد و با نیم چرخی به سمت من برگشت، انگار که موضوعی را به خاطر آورده باشد.
    -راستی کی بهت اجازه داد که از وسایل بدنسازی من استفاده کنی؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    مچ گیرانه به منی که هنوز از جایم تکان هم نخورده بودم خیره شد، وقتی سکوتم را دید کامل به سمتم چرخید و استفهام آمیز نگاهم کرد با دیدن خیرگی من روی خودش باز هم لبش کج شد.
    -نمی خواهی جواب سوال من رو بدی؟
    از روی مبل برخاستم به او نزدیک شدم.
    -راستش فکر کردم که...که...
    خب چه می گفتم؟ اصلا به چه حقی و با چه جرأتی دست به وسایل او زده بودم؟ این که همین جا با خاک مرا یکسان نکرده و داشت فقط سوال می کرد، برایم عجیب به نظر می رسید.
    -اصلا از کجا...
    نگذاشت حتی سوالم را کامل کنم.
    -اینجا منم که سوالم می پرسم دخترجون پس سریع جواب بده.
    نگاهی به اطرافم انداختم چقدر احمق بودم حتما او هم مثل شهین در خانه اش دوربین کار گذاشته بود و لابد هرشب قبل از خواب آن ها را چک می کرد و احتمالا مرا که هر روز مثل احمق ها توی خانه پرسه می زدم و به این سمت و آن سمت خانه سرک می کشیدم را می دید. با انگشت اشاره تیغه ی بینی ام را لمس کردم.
    -من حوصله ام سر رفته بود راستش فکر کردم وقتی خونه نیستی می تونم از اون ها برای سرگرمی استفاده کنم.
    چشم هایش را بست و با مکثی کوتاه آن ها را باز کرد به نظرم داشت خیلی به خودش فشار می آورد که مرا با خاک یکسان نکند.
    -بهتره برای سرگرم کردن خودت یه چیز دیگه پیدا کنی این دفعه کاری به کارت ندارم چون فکرم مشغول سفرمه وگرنه از خجالتت در می اومدم... الان هم اونطور مثل احمق ها به من نگاه نکن؛ دنبالم بیا.
    زیر لب خدا را شکر کردم که باز دعوایی دیگر راه نینداخت؛ چون واقعا با شنیدن خبر رفتن به عمارت همایون دیگر حوصله‌ی سر و کله زدن با هامین را نداشتم. به دنبال او به سمت پاگرد رفتم، منتظر بودم هر چه زودتراتاقش را رویت کنم، می‌خواستم ببینم هامین چه تحفه‌ای را در اتاقش پنهان کرده است. پله‌ی آخر را که طی کردیم مستقیم وارد اتاق شدم، نگاهم را دور تا دور آنجا چرخاندم خوب نمی‌توانستم منکر شیک بودنش بشوم ولی مانند تمام اتاق‌ خواب‌های تمام دنیا بود و هیچ چیز شگرفی آنجا دیده نمی‌شد. به سمت هامین – که جلوی پنجره سراسری اتاق ایستاده و داشت پرده‌های زخیم را کنار می‌زد- چرخیدم.
    -می‌تونم بپرسم چه گنجی رو اینجا پنهون کردی که اومدن من به اتاقت ممنوع بود؟
    به سمتم چرخید حال به وضوح لبخند پیروزی که روی لبش بود را می‌توانستم ببینم، درخشش نیمی از صورت مردانه‌اش درتلالو نور خورشیدی که داشت غروب می‌کرد واقعا دیدنی بود. سرم را تکان دادم این روزها فکرم زیادی راه خود را کج می‌رفت و گاهی سری ممنوعه‌ها می‌زد. با صدایش دست از کشتی گرفتن با تصوراتِ آشفته‌ام برداشتم .
    -اینجا حریم شخصیه منه دوست ندارم کسی پا به حریمم بذاره.
    -لازم نبود برای این که من پا به حریمت نذارم بخوای بترسونیم اون گرگی هم چنان به من می‌غرید وقتی پام به این سمت می‌اومد که با خودم می‌گفتم نکنه اینجا سر بریده‌ای، جناز‌ه ای، چیزی باشه.
    دستش را میز نقشه کشی که جلوی پنجر گذاشته شد تکیه داد، چشم غره‌ای رفت.
    -پس هـ*ـوس فضولی هم به سرت زده بود.
    دستپاچه کمی سر جایم جا به جا شدم و به مِن، مِن کردن افتادم.
    -ام..خوب..خوب..
    واقعا نمی‌دانستم چطور خودم را توجیه کنم، نگاهم نالان شد به حالتی طلبکار به او چشم دوختم.
    -ای بابا چرا چشم‌هات رو چَپ کردی، من که نیومدم اینجا اصلا اگرهم می‌خواستم بیام؛ گرگی من رو تیکه پاره می‌کرد.
    دستش را بی حوصله در هوا چرخاند و اشاره‌ای به کمد دیواری پشت سرم کرد.
    -چمدونم بالاست، درش بیار لباس‌هام رو توش بچین.
    نفس راحتی کشیدم نمی دانم امروز چرا انقدر راحت از گناهانم می گذشت؟! چرخیدم و به همان سمتی رفتم که اشاره کرد ولی وقتی داشتم از کنار تخت خواب می گذشتم قاب عکسی توجه‌ام را به خود جلب کرد و باعث تعللم شد، سرم را خم کرد و به صورت جذاب دخترکی که درعکس لبخند زیبایی روی لب‌هایش نقش بسته بود، چشم دوختم . دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرده بود نگاه شب رنگش به قدری شفاف و براق بود که گمان می کردم درست رو به رویم ایستاده است، نمی‌دانم چرا ولی همان چند ثانیه‌ای که داشتم او را ارزیابی می‌کردم قلبم سخت در سـ*ـینه‌ام فشرده می‌شد و خود را یک گوشه سـ*ـینه‌ام جمع کرده بود.
    -چقدر معصوم و نازه.
    بغضی دردناک گویی داشت روی گلویم خنجر می‌کشید، دستم را روی قلبم گذاشتم با ریتم ناهماهنگی داشت خودش را به رخ می کشید. صدای هامین را از نزدیک شنیدم.
    -اون با ارزش‌ترین جواهری بود که توی زندگی ام داشتم.
    با تردید به سمتش برگشتم با چشم‌هایی که پر آب شده بودند به او زل زدم، هیچ وقت ندیده بودم که نگاهش آنقدر خاص باشد.
    -بود؟
    خط نگاهش را تغییر داد تا به چشم‌های منتظر من رسید، لحظه‌ای نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد و قلبم به رعشه‌ای دل انگیز افتاد.
    -آره بود!
    باز هم به خود جرأت دادم تا سوالی دیگر بپرسم نمی‌توانستم منکر هیجانات درونی‌ام بشوم.
    -اون کیه؟...
    نگذاشت حرفم را تکمیل کنم کوتاه پاسخ داد.
    -خواهرمه!
    و سریع از جلوی نگاه بهت زده‌ام ناپدید شد. نگاهی دیگر به دخترک زیبای درون عکس انداختم و جملات هامین را کنار هم قرار دادم. خدای من! درست حدس زده‌ام او خواهرش را از دست داده؟ دخترک بیچاره از عکسش معلوم بود که سنی زیادی ندارد شاید بیست سال بیشتر نداشت، خیلی جوان بود. نفسم را با اندوه بیرون فرستادم و برای رهایی از فضای غم انگیزی که قلبم را در بر گرفته بود به سمت کمد دیواری رفتم و به واسطه قد بلندم به راحتی چمدان را بیرون کشیدم و روی تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق گذاشتم. نمی توانستم فکرم را از دخترک داخل قاب عکس بردارم و هرچقدر بیشتر سعی می کردم، چهره ی زیبایش واضح تر جلوی دیدگانم نمایان می شد. آخر چه اتفاقی برای او افتاده؟
    در کمد را که باز کردم؛ با دیدن آن همه لباس لحظه‌ای متعجب سر جایم ماندم زیر لب شروع به غر زدن کردم.
    -کوفتش بشه این همه لباس آخه برای چیه؟! دیدم هر روز یه مدل می‌پوشه؛ نگو اینجا رو کرده فروشگاه مد، ای خدا ببین یکی عین من واسه یه لقمه نون شب تا صبح سگ دو می‌زدم یکی هم عین این هر روز شیک و پیک می‌ره می‌شینه توی شرکتش چندتا خط خطی می‌کنه و خدا تومن پول در میاره، واقعا کرمت رو شکر تو بگو این انصافه؟
    با صدای تک سرفه‌‌ی بلندی با ترس سر تکان سختی خوردم و روی پاشنه پا چرخیدم با دیدن هامین دستم را روی قلبم گذاشتم.
    -من رو ترسوندی این چه طرز اعلام حضور کردنه؟
    دست به سـ*ـینه ایستاد یک ابرویش را بالا برد و عاقل اندرسفیه نگاهم کرد این روزها زیادی این گونه نگاهم می‌کرد. یعنی فکر می‌کرد با یک آدم خنگ طرف است؟ خصمانه نگاهی به سمتش پرتاب کردم دوباره به سمت کمد چرخیدم و لباس ها را از داخل آن بیرون آوردم.
    -حالا کجا قراره بری؟
    -سرکارخانم کارت رو انجام بده.
    لحن صحبتش کاملا کنایه آمیز بود، خط اخمی بین ابروهایم شکل گرفت.
    -باید بدونم کجا قراره بری هواش گرمه، معتدله یا سرده...
    مثل همیشه نگذاشت جمله ام را کامل کنم.
    -اصفهان!
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد.
    -قراره سوزان هم باشه.
    لحظه‌ای دست از کار کشیدم با چشم‌های ریز شده به سمتش برگشتم، لب‌هایم را با حرص جمع کردم و نگاهی خشمگین به رویش انداختم.
    -خب... به من چه؟! نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم و از این که بفهمم داری با یه زن می‌ری سفر حرص می‌خورم؟
    کج شدن نا به هنگام لبش خبر از پوزخند نمی‌داد؛ گویی آسمان به دونیم تقسیم شده بود و بالاخره من لبخندی هر چند محو روی لب‌های این مجسمه ی ابوالهول دیده بودم.
    با چند قدم بلند خود را به تخت رساند و درست کنار چمدان- که داشتم لباس درونش می‌چپاندم- نشست.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با آن نگاه تیزش تمامی عکس ا‌لعمل‌های مرا زیر ذربین گرفته بود.
    -ببینم فرشته تو شخصی به اسم امیرمهدی فروزنده می‌شناسی؟
    نمی‌دانم از هیجان آوردن اسم خودم بود یا امیرمهدی که بنای قلبم سخت لرزید و تی شرت کرم رنگی که قرار بود در چمدان سرمه‌ای رنگ جای بگیرد از دستم رها شد و روی پارکت چوبی کف اتاق جای گرفت.
    هامین تمام حرکاتم را زیر نظر گرفته بود و پس از دیدن عکس المعلم اخم غلیظی کرد.
    - حواست کجاست؟ درست حدس زدم می شناسیش که این طور مثل میت رنگت عوض شده؛ نه؟
    با بغض خم شدم تی شرت را از روی زمین برداشتم در حالی آن را تا می‌زدم به سختی لب باز کردم.
    -می‌شناسمش... حالا تو از کجا متوجه شدی ممکنه من اون رو بشناسم؟
    سعی می‌کردم نگاهش نکنم هنوز آوای "فرشته" گفتنش در گوشم زنگ می‌زد! به گمانم قلبم خیال رسوایی مرا در سر داشت که این گونه پرشتاب خود را این سمت و آن سمت می‌کوبید.
    -چون می‌دونم هستی فروزنده که براش کار می‌کردی خواهر همین امیرمهدی خانه.
    "امیرمهدی خان" را با طعنه گفت سرم را به سمتش چرخاندم لبم را زیر دندان بردم که یک وقت
    . -چرا حرص می‌خوری؟ نکنه رقیب عشقی ات شده.
    آنقدر نگاهش تیز و برنده بود که از گفته‌ام پشیمان شدم. هر لحظه منتظر بودم به سمتم خیز بردارد و گلویم را میان چنگالش بفشارد ولی نگاهش را از من گرفت از روی تخت برخاست دستی به یقه ی پیراهنش کشید.
    -سرت به کار خودت باشه.
    تنها یک زنگ اخطار در صدایش دیده می‌شد؛ انگار می‌گفت"بتمرگ سر جات زر زر نکن واسه من فرشته!" البته ترجیح می‌دادم همین جمله را بگوید ولی یک بار دیگر آوای فرشته گفتنش روحم را نوازش دهد. نفس عمیقی کشیدم، لعنتی به افکار مزاحم فرستادم، داشت از اتاق بیرون می رفت، بین این همه آشفتگی فکری یک سوال مغزم را به خود درگیر کرد.
    -یه سوال دارم.
    قدم‌هایش کند شدند و در آخر سر جایش ایستاد؛ ولی هنوز پشتش به من بود.
    -ام.. می‌خواستم بدونم کیف پولم و موبایلم رو چی کار کردین؟
    این دفعه به سمتم چرخید دست‌هایش را روی سـ*ـینه چلیپا کرد، ابروانش را بالا داد.
    -بعد از این همه مدت الان داری می‌پرسی که وسیله‌‌هایی که باهات بودن چی شدن؟
    این پا آن پا کردم می‌خواستم بگویم آن اوایل حتی نمی‌توانستم مستقیم به چشم‌هایت نگاه کنم؛ چون از تو می‌ترسیدم ولی سکوت کردم هیچ دلم نمی‌خواست متوجه شود که از او و نگاه عقابی‌اش چقدر واهمه داشتم، البته این اواخر رفتارش بهتر شده بود. سپس درحالی که با یادآوری آن اتفاق چند شب قبل گر گرفته نگاهم را از او دزدیدم.
    -خب الان یادم افتاده.
    بی توجه نسبت به رفتار آشفته‌ی من دوباره چرخید و به سمت در رفت.
    -فکر کنم بابک سیم کارتت رو سوزونده و کیف پولتم که چیزی توش نبود به جز کارت ملی ات که اونم دست همایون باید باشه. جمله ی آخر را که گفت همزمان جلوی دیدگانم نا پدید شد. با حرص به مسیر رفته اش نگاه می کردم. -عین جن می‌مونه هم اومدنش هم رفتنش. دستم را با ضرب روی قفسه ی سـ*ـینه‌ام کوفتم، صورتم از خشمی بی‌دلیل برافروخته شده بود.
    -تو دیگه چته داری خودت رو می‌کشی؟
    به سراغ کارم رفتم این دفعه با حرص آن را انجام می‌دادم. آشفتگی درونی‌ام داشت حال جسمی‌ام را هم تحت تأثیر خودش قرار می‌داد، دست‌هایم به وضوح می‌لرزیدند و این لرزش به قدری ادامه پیدا کرد تا این که تکه لباسی که در دستم بود را غیظ روی تخت پرت کردم خودم هم روی زمین نشستم. دستم را به سرم گرفتم گویی چیزی داشت آن جا هم نبض می‌زد. نمی‌دانم چرا قلبم قصد آرام شدن نداشت؟ چرا از آن حالت مچاله‌اش در نمی‌آمد؟ گمان می‌کنم دلم تنگ شده بود برای چه کسی؟ مانند احمق ها بلند، بلند پاسخ خودم را دادم.
    -خب معلومه برای مامان! آره دلت واسه مامان تنگ شده وگرنه تو که کسی رو نداری که این دل وامونده‌ات بخواد واسش تنگ بشه؟
    سکوت کردم، واقعا من کسی را هم نزدیکتر از مادرم به خودم داشتم؟ نه! هیچ وقت آنقدر کسی را نزدیک به خودم حس نمی‌کردم. شاید دایی وخانواده اش را هم دوست داشتم ولی آنقدر به آن‌ها وابسته نبودم که دلم زیادی برایشان تنگ شود مثلا آن اوایل که به تهران آمده بودیم خیلی دلم تنگ می‌شد ولی بعد برایم عادی شده بود حتی گاهی آن‌ها را فراموش می‌کردم. ولی به دوری از مادرم هیچ گاه عادت نکردم حتی اگر گاهی از من ناراحت می‌شد و قهر می‌کرد هم دلم سخت خودش را می‌فشرد. چنگی بین موهایم- که این روزها قدری بلندتر از قبل شده بودند و حال قدشان تا پایین گوش‌هایم می‌رسید- زدم.
    حالم زیادی خوب نبود؛ حساب روزها را از دست داده بودم و نمی‌دانستم چند روز از دزدیده شدنم گذشته است. ولی حداقل می‌بایست دعا می‌کردم که حال مادرم خوب باشد و خدایی نکرده در نبودم زیادی اندوه نخورد؛ برای قلبش غم و غصه مثل سم بود. کاش می‌توانستم به او زنگ بزنم و تنها در یک جمله بگویم "حالم خوب است" ناراحت نباشد، غصه نخورد تا من از بند این آدم‌های بی عاطفه آزاد شوم. البته اگر شانس می‌آوردم و تمام کائنات دست به دست یک دیگر می‌دادند و به نفع من عمل می‌کردند، شاید روزی به رهایی می‌رسیدم.
    دندان‌هایم را روی هم ساییدم از فکر این که قرار بود چند وقتی هامین را نبینم هیچ حس خاصی نداشتم البته سعی می‌کردم به این موضوع تا حد ممکن فکر نکنم؛ نمی‌دانم انگار که از پستوی وجودم چیزی فریاد می‌زد؛ هامین حداقل تومنی دو زار از آن همایونِ بی صفت بهتر است. ولی نمی‌خواستم این را قبول کنم او بود که مرا در این دردسر انداخت و هیچ وقت نمی‌توانستم این را قبول کنم که شاید حداقل کمی انسانیت در ذاتش نهفته باشد. فردای آن روز همانطور که هامین گفته بود من بی صدا و تنها با نوازش سر گرگی از خانه‌ی هامین خارج شدم رفتن به عمارت همایون برای من شوکی بزرگ به حساب می آمد. او با روی گشاده به استقبال من و هامین آمد و مرا تحویل خدمه اش داد و با کمال احترام در یکی از اتاق های بزرگ خانه اش مرا حبس کرد و جز زمان هایی که اجازه می داد حق خروج نداشتم. این دیگر از آن ها زندانی شدن های شاهانه بود، هیچ درک نمی کردم چرا این آدمها اینطور با سیاست با یک دیگر رفتار می کنند جلوی هم مثل رفیق های گرمابه و گلستان بودند ولی از پشت به هم خنجر می زدند نه محبتشان قابل فهم بود و نه دشمنی اشان قابل لمس کردن.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چشم هایم را باز کردم و تمام این افکار را کنار زدم اگر می خواستم به آن ها فکر کنم باید میان هزارتوی افکارم گم می شدم و آخر هم به مقصد نمی رسیدم پس ترجیح دادم به خودم بازگردم و جز مشکلاتم به چیزی اهمیت ندهم.
    دست‌هایم را دور زانوهای جمع شده ام حلقه کردم سرم را به سمت پنجره ی اتاق نگریستم؛ باغ با شکوه عمارت همایون در سکوتی وهم انگیز روزهای سرد زمستانی را سپری می‌کرد، دانه‌های ریز برف با رقصی هماهنگ و پر غمزه خود را به زمین می‌رساندند و گویی قصد داشتند عریانی زمینی که حال عاری از هر گونه سرسبزی بود را بپوشانند. سرم را به پشتی صندلی راحتی تکیه دادم و به یک رنگی فضای جلوی چشمم زل زدم. همانطور که غرق بارش دانه های ریز و درشت برف بودم، در اتاق پس از تقه‌ای کوتاه باز شد ولی حتی برنگشتم که پشت سرم را نگاه کنم. صدای ظریف دخترانه‌ای که این روزها زیادی در خانه همایون طنین انداز می‌شد را شنیدم.
    دستش روی شانه‌ام نشست با لحنی دلنشین مرا از میان اوهامی که به دور افکارم چنبره زده بودند بیرون کشید.
    -بیا پایین مثل این که همایون مهمون داره، از من خواست تو رو هم با خودم پایین ببرم.
    به غیر از آن شهین متکبر چه کسی مهمان همایون می‌شد؟ لب‌های خشکم را از هم باز کردم.
    -برو سوگند حوصله ی دیدن اون شهین عوضی رو ندارم.
    جلو آمد نگاهم را از چهره ی دلربایش گرفتم و به سمت پنجره چرخاندم.
    -نه شهین نیست نمی‌دونم کیه انگار یه دختر جوونه ما شاء الله بزنم به تخته چقدرم که خوشگله و تو دل بروست انگار داشت به همایون می‌گفت "بابا" والله که من تعجب کردم.
    با شنیدن حرف‌هایش در جا سرم را متعجب بلند کردم.
    -چی؟ مگه همایون دختر هم داره؟
    با بی قیدی شانه بالا انداخت کمی از من فاصله گرفت و به کمد دیواری سفید پشت سرش تکیه داد انگشت‌های ظریفش را در هم قلاب کرد لبخندی زیبا تحویلم دا‌د.
    -من هم مثل تو از چیزی خبر ندارم ولی شواهد که این رو نشون می‌دن.
    چشمکی زد.
    -رقیب عشقی پیدا کردی فری جون، از همون اول که اومد داشت سراغ هامین رو می‌گرفت.
    لب‌هایم را با حرص جمع کردم دست‌هایم از فرط خشمی ناگهانی مشت شدند.
    -من عاشق هامین نیستم؛ چندبار باید برات توضیح بدم تا توی مغز نخودی ات فرو بره؟
    چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
    -باشه عزیزم تو راست می‌گی عاشقش نیستی و اون منم که از وقتی اومده اینجا زانوی غم بغـ*ـل گرفته، همش توی هپروت سیر می‌کنه و شب‌ها توی خواب اسم هامین ورد زبونش شده.
    با شنیدن حرف آخرش همانند برق گرفته‌ها از سر جایم خشکم زد و با نگاهی حیران به او زل زدم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و قدرت تکلم نداشتم. به او -که شیطنت بار نگاهم می‌کرد- خیره ماندم، انگار با نگاهم منتظر بودم تا حرفش را پس بگیر بگوید هر چه از زبانش بیرون جسته یک مشت چرندیات هستند که از خود در آورده است. ولی دنیا واقعا با من سرناسازگاری برداشته بود. به کمد دیواری سفید رنگ پشت سرش تکیه زد و پایین شومیز گلداری که به تن داشت را به دور انگشت اشاره اش پیچاند و زیرچشمی مرا پایید.
    -قرارمون این نبود فرشته جونم، می‌دونی اگر...
    نگذاشتم حرفش را تکمیل کند.
    -چرند نگو...
    آنقدر صدایم بلند بود که سوگند تکان سختی خورد و با ترس به من زل زد انگار توقع این حرکت را از من نداشت. دست‌های ظریفش را به حالت تسلیم بالا برد سعی کرد با لحن شوخش کمی از عصبانیت من بکاهد ولی زیاد هم موفق نبود.
    -خب بابا چرا حرص می‌خوری اصلا بیا... آ... آ... دهن من بسته شد حالا راضی هستی؟
    دستم را به نشانه"برو بابا" در هوا تکان دادم و به سمت در اتاق راه افتادم. هنوز دستگیره‌ی در را لمس نکرده بودم که بازویم را از پشت کشید و با جدیت شروع به حرف زدن کرد.
    -فرشته از شوخی گذشته این دختره زیادی خواستنیه من واقعا نگران شدم.
    به سمتش برگشتم پوزخندی به رویش پاشیدم.
    -نکنه خودت عاشق هامین شدی؟
    چشم‌های زیبا و روشنش از متعجب گرد شدند.
    -دیوونه چرا حرف خنده دار می‌زنی؟ اصلا من اون رو کجا دیدم به غیر از اون شب توی خونه‌ی شهین و موقعی که تو رو با خودش اینجا آورد.
    شانه ای بالا انداختم با زیرکی در حالی که می‌خواستم حرف‌هایش را تلافی کنم لبخند زدم.
    -شنیدم عشق تو یه نگاه هم اتفاق میفته نه؟
    مشخص بود که خیلی حرص می‌خورد؛ حقت را کف دستت گذاشتم، حالا مرا مسخره می‌کنی دخترک موذی؟ در یک حرکت ناگهانی با مشت به ستون فقراتم کوبید راستش جای حساسی بود به همین خاطر دردی طاقت فرسا باعث شد صورتم درهم شود. با دیدن حال نزارم نگرانی به نگاه زیبایش هجوم آورد؛ دست روی بازویم گذاشت و مرا به سمت تخت دو نفره ی گوشه ی اتاق برد.
    -فرشته خوبی؟ چی شد؟ دختر تو که ناز نازی نبودی!
    دستم را به پشتم رساندم کمی آنجا را ماساژ دادم این قسمت از زخمی کهنه درد می‌کشید؛ با یاد آوری خاطره‌ای تلخ بغض به گلویم چنگ زد ولی اجازه ندادم تا آن اتفاق نفرت انگیز بیش‌تر از این حالم را دگرگون کند. نفس حبس شده‌ام را به سختی بیرون فرستادم.
    -چیزی نیست؛ یه زخم کهنه‌ است هر وقت بهش ضربه می‌خوره انگار تازه می‌شه.
    نگاهش کمی آرام گرفت ولی هنوز در صورتش آثار ترس را می‌توانستم ببینم.
    -یکم دراز بکش شاید حالت بهتر بشه عزیزم.
    سرم را به نشانه نفی بالا دادم، حالم بهتر شده بود از جایم برخاستم به سمت در رفتم که با صدای سوگند متوقف شدم.
    -حالا که می‌گم عاشقی بگو نه می‌خوای بری رقیبت رو ببینی؟ تو که روحی ات کلا مبارزه طلبه عزیزم، اون دختر بیچاره رو از میدون پرت می‌کنی.
    خنده‌ام گرفت بیچاره سوگند نمی‌دانست این دختر، برادر زاده‌ی هامین است البته به او نمی‌گفتم می‌خواستم کمی با این موضوع اذیتش کنم. لب‌هایم را جمع کردم با حالتی تمسخر آمیز نظری به او انداختم. دست به کمر ایستاده بود و مرا برانداز می‌کرد موهای بلند و بورش، صورت سفیدش را قاب گرفته بودند در این حالت چهره‌اش معصومانه به نظر می‌رسید.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فقط داشتم به این فکر می‌کردم که کاش بتوانم خودم و سوگند را هر چه زودتر از این اسارت آزاد کنم. دستم را به سمتش دراز کردم و لبخندی شیطنت بار به لب نشاندم.
    -بیا بریم رقیب من رو یکم بچزونیم.
    چهره‌اش شکفت با شوق به سمتم آمد و دستم را گرفت با هم از اتاق خارج شدیم. عمارت همایون یک ساختمان دو طبقه بود که طبقه اولش بیشتر حکم تشریفاتی داشت آنجا بیشتر از مهمان‌های خانه پذیرایی می‌شد و طبقه دوم هم یک راهرو طویل بود که دو طرفش اتاق خواب‌ها قرار داشتند سر جمع دوازده اتاق کوچک و بزرگ در این راهرو وجود داشت. روحیه‌ی خشک و خشن همایون باعث شده بود که تمامی اساسیه چیده شده در عمارت از رنگ‌های تیره و کدر استفاده شود. نور ساختمان هم تنها به وسیله لوستر‌های بزرگ و هالوژن‌های سقفی تأمین می‌شد و از آن پنجره‌هایی که سراسر ساختمان وجود داشتند تنها محلی برای نشان دادن پرده‌های مخمل و فاخر استفاده شده بودند.
    پایم را که از پله‌ی آخر پایین گذاشتم نگاهم به دختری افتاد که با لبخند داشت به سمتم ما می‌آمد دستهایش را باز کرد با حالتی شگفت زده به من و سوگند نگاه کرد. صدایش همچون نوای دلنشین موسیقی آرامش بخشی در گوشم نشست.
    -سلام فکر کنم مهمون‌هایی که بابا داشت می‌گفت شماها هستید.
    به او می‌خورد هجده یا نوزده ساله باشد قدی متوسط و اندامی متناسب داشت ولی معصومیت نگاهش مرا یاد آن دخترک سیه مو- که در قاب عکس کوچک و ساده به رویم لبخند می‌زد- انداخت.
    دستم را جلو بردم و انگشت‌های ظریف و لطیفش را لمس کردم؛ خودش را با همان صدای انرژی بخش به ما معرفی کرد.
    -من ماهکم و شما؟
    چه اسم زیبایی! به آن صورت مهتابی‌اش که توسط موهای شب رنگش قاب گرفته شده بودند و تجلی گر رخ مهتاب در دل سیاهی شب بود، چنین اسمی می‌آمد. تکانی به خودم دادم سعی کردم برای یک بار هم که شده خانمانه رفتار کنم.
    -خوشبختم عزیزم، من هم فرشته هستم.
    سوگند با تعجب برگشت و به من نگاه کرد، از دیدن چهره‌اش خنده‌ام گرفت؛ دستم را پس کشیدم و پشت شانه های سوگند قرار دادم.
    -و ایشون هم دوستم سوگند هستند!
    سوگند با حالت گنگی به سمت ماهک برگشت با او دست داد و کمی خوش و بش کرد. ماهک به سمت من برگشت با آن چشم‌های جادویی اش مرا نگاه کرد.
    -فرشته شنیدم تو یه مدت توی خونه‌ی عمو هامین زندگی می‌کردی درسته؟
    قبل از این که بتوانم به سوالش پاسخ بدهم سوگند خودش را وسط بحث انداخت.
    -چی؟ عمو هامین؟
    لبخند پر حرصی به صورت طلبکارش زدم، احتمالا فهمیده بود سر کارش گذاشته‌ام بی توجه رو به ماهک کردم.
    -درسته عزیزم.
    با هیجان دست‌هایش را به هم کوفت.
    -می‌دونی کجا رفته؟ بابا به من نمی‌گـه راستش رو بخوای خیلی از دستش عصبانی هستم؛ اون می‌دونست من قراره بیام ایران ولی حالا که اومدم می‌بینم که نیستش.
    سونگد بیچاره انگار هنوز درک موضوع برادر بودن همایون و هامین برایش سخت بود.
    -یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
    ماهک به سمت سوگند برگشت و با حالت گنگی نگاهش کرد.
    -سوگند جون چی می‌گی؟
    -تو چرا به هامین عمو می گی؟ آخه چطور ممکنه؟
    ماهک بی حوصله دست مرا گرفت و با خودش به طرف پلکان کشاند و در همان حال برای سوگند که پشت سر ما تقریبا می دوید توضیح داد که پدرش و هامین برادر ناتنی هستند و مادر بزرگش- مادر همایون و هامین ‌- پس از فوت همسر اولش با پدر هامین ازدواج کرده است و بعد صاحب دو فرزند شده هامین و هانا که حدس زده‌ام همان دختری که عکسش را دیده‌ام باشد فرزندهای همسر دوم مادر بزرگش هستند.
    ماهک می‌گفت هانا دو هفته مانده به عروسی‌اش خودکشی کرده و هیچ کس هم از دلیلش خبر ندارد؛ چون همیشه دختر آرامی بود و البته شوهرش را هم خیلی دوست داشته است. وقتی حرف‌هایش تمام شدند درست جلوی در اتاقش ایستاده بودیم، با مکث به سمت ما برگشت صورت زیبایش از اشک خیس بود. لبخند پر بغضی به صورتمان پاشید در حالی که در اتاق را باز می‌کرد دوباره شروع به حرف زدن کرد.
    -معذرت می‌خوام ناراحتتون کردم، خیلی عمه هانا رو دوست داشتم؛ من هیچ وقت مادر بزرگم رو ندیدم آخه قبل از این که من به دنیا بیام فوت شده بود ولی رابـ ـطه‌ی خوبی با عمو و عمه‌ام داشتم.
    حس می‌کردم توده‌ای از بغض در گلویم باعث شد راه نفسم تنگ شود. دستم را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم نفسم را آه مانند بیرون فرستادم که البته از نگاه سوگند دور نماند. وارد اتاق ماهک شدیم نگاهم را به اطرافش چرخاندم در یک کلام می‌توانستم بگویم فوق العاده‌ است. ماهک به سمت سرویس مبلمان سلطنتی- که در نزدیکی تخت خواب بزرگش بودند- رفت و روی مبلی تک نفره نشست ما را هم به نشستن دعوت کرد، رو به رویش نشستیم. یک پایش را بلند کرد روی آن یکی پایش گذاشت به نظرم آن لباس بنفش رنگ زیبایی پوست سفیدش را دو چندان نشان می‌داد، دستی به موهای سیاه و پریشانش کشید. -خب فرشته جون هنوز نگفتی عمو هامین کجا رفته. گوشه ی شالم را در دست گرفتم و با رشته‌هایش بازی کردم.
    -خودش که گفت می‌ره اصفهان، مثل این که اونجا درگیر یه پروژه هستن.
    ابرو بالا داد با نگاه درخشانی به ما زل زد.
    -من هم می‌رم اونجا؛ دلم براش خیلی تنگ شده از کریسمس پارسال تا حالا ندیدمش.
    آه غم انگیزی کشید با صدایی پر گله‌ شروع به حرف زدن کرد البته بیشتر شبیه به زمزمه بود انگار داشت با خودش حرف می‌زد.
    -بابا که این روزها اخلاقش از همیشه بدتر شده وقتی اومدم اصلا من رو تحویل نگرفت طوری باهام رفتار می‌کنه که انگار یه موجود اضافی ام توی زندگی اش، عمو هامین هم بعد از مرگ عمه کلا دگرگون شد.
    نگاهی بین من و سوگند رد و بدل شد دخترک بیچاره انگار دلش زیادی پر بود. طوری در خودش فرو رفته بود که انگار ما اصلا آنجا حضور نداشتیم وقتی صورت درهم و حزن انگیزش را دیدم سرم را زیر گوش سوگند که کنارم روی مبل دو نفره نشسته بود بردم.
    -بیا بریم، انگار نیاز داره تنها باشه.
    سوگند سرش را تکان داد و همراه من از روی مبل برخاست بی سر و صدا اتاق ماهک را ترک کردیم.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    موقعی که به اتاقمان برگشتیم سوگند خودش را روی تخت انداخت بالش نرمی که زیر سرش بود را جا به جا کرد.
    -تو می‌دونستی؟
    شالم را از روی سر برداشتم دستی بین موهایم کشیدم جلوی آیینه میز آرایش ایستادم شانه را برداشتم.
    -متوجه نشدم، چی رو می‌دونستم؟
    آیینه طوری گذاشته شده بود که تصویر سوگند را کامل در آن می‌دیدم اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.
    -خودت رو نزن به اون راه، همین که همایون و هامین برادر ناتنی هستن رو می‌گم.
    شانه را روی میز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
    -بله می‌دونستم خب که چی؟
    از حالت دراز کش در آمد با غیظ نگاهم کرد.
    -لعنتی اون...اون‌ها..همشون...
    همین که خواست چیزی بگوید به سمتش خیز برداشتم دستم را روی دهانش گذاشتم و بی صدا با حرص لب زدم.
    -هیس ساکت شو.
    خودش متوجه شد سرش را تکان داد، در تمام اتاق‌های عمارت شنود کار گذاشته بود و سوگند دیوانه هم انگار یادش رفته بود که چندی قبل به خاطر چند ناسزایی که به همایون داد چطور او را تنبیه کردند. دو شبانه روز در انباری پشت عمارت زندانی‌اش کردند، طوری که وقتی بعد از دو روز او را دیدم فکر می‌کردم مرده است و حال باز انگار یادش رفته بود هر حرفش چه عواقبی را در پی دارد.
    محکوم بودیم به سکوت باید آنقدر قفل دهانمان را محکم می‌کردیم تا یک وقت حرفی نا مربوط از دهان مان خارج نشود. سوگند هم که اصلا رعایت نمی‌کرد دخترک زبان نفهم تا خودش و مرا در هچل نمی‌انداخت ول کن نبود. دستم را از روی دهانش برداشتم نفس عمیقی کشید و روی تخت تخت خود را رها کرد لب‌های غنچه مانندش بی صدا تکان خوردند.
    -لعنت به همشون.

    راوی:

    پلک‌های خسته‌اش را بست هنوز چشم‌هایش گرم خواب نشده بودند که صدای فریادی از طبقه‌ی پایین خانه توجه‌اش را جلب کرد. غرلند کنان روی تخت نرم و اسپورتش نشست و سرش را بین دست‌هایش فشرد. هنوز صدای فریاد امیرمهدی می‌آمد ولی حال صدایش نزدیک‌تر شده بود؛ آنقدر نزدیک که چندی بعد پشت دراتاقش نعره می‌زد و بعد بی اجازه در را با ضرب باز کرد، طوری که در چوبی و پر از کنده کاری به دیوار برخورد و صدای وحشتناکش باعث شد هامین از حالت نیمه هوشیاری در بیاید. سرش را از میان دست‌هایش بیرون کشید و به چهره ی برزخی امیرمهدی زل زد. زبان روی لب کشید.
    -چی شده؟
    نگاهش سرد بود و این امیر مهدی را بیشتر می‌سوزاند. امیرمهدی یک قدم جلو گذاشت با خشم شروع به داد و فریاد کرد.
    -هیچی نشده جناب مهندس؛ فقط اون دختره‌ی از خود راضی باز گند زده به پروژه، ببین دیگه نمی‌تونم تحملش کنم به خاطر سهل انگاری های اون دختره‌ی لوس پروژه رو متوقف کردم؛ زنگ زدم به پدرش گفتم اینجا یا جای منه یا جای دخترت...
    هنوز حرف‌هایش را تکمیل نکرده بود که بابک و سوزان پشت سرش قرار گرفتند، سوزان حق به جانب دست به کمر میان چهارچوب درایستاد و با آن چشم‌های آرایش شده‌اش برای امیرمهدی خط و نشان کشید.
    -چی با خودت فکر کردی؟ به خیالت پدرم من رو از این پروژه بیرون می اندازه؟
    انگشت اشاره اش را تهدید کنان بالا گرفت.
    -هیچ کس حق نداره بگه که من از این پروژه کنار بکشم؛ چون من هم به اندازه ی هر دوی شما اینجا سهم دارم.
    هامین از تخت پایین آمده بود و دست به سـ*ـینه و تکیه به دیوار کنار تخت به نزاع بین ان دو نگاه می کرد، خرابکاری دفعه‌ی قبل سوزان را به خاطر داشت. برای سهل انگاری او در مسائل ایمنی نزدیک بود یکی از کارگرها جان خود را از بدهد ولی دخترک با مظلوم نمایی از زیر همه چیز شانه خالی کرد و خدا می‌دانست باز هم چه چیزی اینطور امیرمهدی را آتشین کرده است.
    -قبل از این که سقف خونه رو روی سرم همدیگه خراب کنید؛ اول بگید باز چی شده؟
    امیر مهدی نقشه‌ی لوله کرده‌ای که دستش بود را باز کرد جلو رفت روی میز تحریری که سمت چپ تخت خواب بود قرار داد. هامین به سوی او رفت، دستی به پشت پلک‌هایش کشید دیدش کمی تار نشان می داد از وقتی به اصفهان آمده بودند، آرزوی یک خواب راحت برایش حرام شده بود.
    سرش را روی نقشه خم کرد.
    -خب مشکل این چیه؟
    امیر مهدی روی نقشه خم شد.
    -خوابی مهندس؟
    بعد با صدای بلند تری ادامه داد.
    -اینجا باید یه ستون باشه که نیست؛ امروز تصادفی داشتم این نقشه رو با اصلش مقایسه می‌کردم که متوجه شدم جای یه ستون توی پارکینگ این نقشه خالیه می‌دونی یعنی چی؟ این فاجعه‌ است! اگر دیرتر متوجه می‌شدم ممکن بود کل زحمتی که توی این مدت کشیدیم هدر بره.
    کمر راست کردند نگاه هر دو روی سوزان بود. امیر مهدی باز هم رشته ی کلام را در دست گرفت.
    -از خانم مهرابی جریان رو پرسیدم اون هم با قاطعیت جواب داد که کار خودشه چون به نظرش ستون جای مناسبی نبود؛ هیچ می‌دونی نبود این ستون ممکنه باعث ریزش بشه؟ آخه دختر تو که هیچی سرت نمی‌شه چرا توی کار ما دخالت می‌کنی؟ فکر کردی هیچ کس نمی‌دونه هفت سال اون سر دنیا به جای درس خوندن، داشتی چه غلطی می‌کردی؟ بعد هم ددی جونت برات یه مدرک تقلبی درست کرد و گذاشت کف دستت خیال کردی خبریه؟ نه جانم تو با این کارهات فقط داری به اسم بقیه ی ما گند می‌زنی.
    بابک با دیدن سکوت هامین قدم پیش گذاشت دستش را روی بازوی امیرمهدی قرار داد.
    -هی پسر، آروم باش ببین چطور سرخ شدی؛ خدایی نکرده بلایی به سرت میاد.
    سوزان با شنیدن حرف‌های امیرمهدی آن هم جلوی هامین به معنای واقعی داشت می‌سوخت، زبانش بند آمده بود و رنگش با گچ دیوار یکی شد. چانه‌اش از بغض می‌لرزید و تنش رعشه گرفته بود، آنقدر حالش نا به سامان بود در یک حرکت ناگهانی عقب گرد کرد و با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. واقعا امیر مهدی به سیم آخر زده بود!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هامین اخم داشت به این فکر می‌کرد که هم طوری پروژه را حفظ کند و از طرفی باید سوزان را نگه می‌داشت وگرنه معلوم نبود مهرابی با او کنار بیاید یا نه، رد کردن امیرمهدی هم کارعاقلانه‌ای به نظر نمی‌رسید، حال که اطمینان داشت او واقعا در کارش متخصص است. جلویش یک دو راهی قرار داشت که هر کدام را انتخاب می‌کرد به معنای واقعی شکست می‌خورد؛ چون هم حفظ سوزان و هم امیرمهدی در این آشفته بازار برایش حیاتی بود.
    موبایل بابک زنگ خورد او با یک ببخشید بیرون رفت. لبش را به دندان کشید برای زدن حرفی که نوک زبانش بود قدری تردید داشت ولی بالاخره دل را به دریا زد.
    -می‌دونم برای کاری که انجام می‌دی چقدر ارزش قائلی واقعا وظیفه شناسی ات تحسین برانگیزه خودت خوب می دونی کنار گذاشتن سوزان از این پروژه وقتی که بیشترین سهم رو داره، شاید کار غیر ممکنی باشه اما نیاز به این همه داد و فریاد نبود از اول باید به خودم می‌گفتی درسته اون دختر مهرابیه ولی من تو کارم با کسی شوخی یا رو دروایسی ندارم.
    امیرمهدی با اخم نگاهش می‌کرد. انگار قصد داشت مرد رو برویش را بشناسد در این چند وقت آنقدر هوای سوزان را داشت که الان باورش نمی‌شد او را کنار بزند.
    -اون رو کنار می‌زنم دیگه حق نداره اظهار نظر کنه یا دستی توی پروژه داشته باشه.
    صدای بلند سوزان باعث شد سرش را به سمت در برگرداند. جلوی در ایستاده بود و دسته‌ی چمدانش را در میان مشت می‌فشرد نگاهش به امیرمهدی کینه توزانه بود.
    -لازم نیست کسی کاری بکنه؛ من از این ویلا می‌رم دیگه موندنم اینجا بی‌فایده‌ است ولی این به این معنا نیست که کنار کشیدم؛ امیرمهدی فروزنده مطمئن باش حق تو یکی رو می‌ذارم کف دستت تا بفهمی در افتادن با سوزان چه عواقبی داره.
    میان عسلی نگاهش نفرت شعله کشیده بود. پوست سفید صورتش به سرخی می‌زد. فقط مانده بود دود از بینی قلمی‌ اش بیرون بیاید تا هماننده اژدها شود. دسته‌ی چمدان را با حرص میان انگشت‌های ظریفش فشرده شد، نگاهی پر غیظ به دو مردی که با اخم نگاهش می‌کردند انداخت و با قدم‌های بلندی از جلوی در ناپدید شد. کلافه دستی به گردنش کشید روی لبش پوزخند معناداری نشست سری به نشانه تأسف تکان داد. تا جایی که می دانست سوزان اصلا اهل تسلیم شدن نبود خدا می دانست با چه نقشه ای دوباره برگردد تا روی امیرمهدی بیچاره را زمین بیندازد. طوری رفتار می کرد که انگار غرورش اصلا مهم نیست و در زمان مناسب زخم خودش را به جان کسی که پا روی غرورش می گذاشت می زد و تا انتقام نمی گرفت ساکت نمی نشست مگر این که آن شخص در زندگی او نقش مهمی داشته باشد.
    ساعتی بعد هر سه در نشیمن ویلا نشسته بودند؛ امیرمهدی و بابک هم در خوش گذرانی زیاده روی کردند. بابک با حالت مضحکی ژست سوزان را به خود گرفت.
    -ددی جونم من رو از این پروژه بیرون نمی اندازه.
    امیر مهدی با دیدن چهره ی او قهقهه زنان سرش را روی پشتی مبل گذاشت، پوست گندم گون صورتش از خنده کبود شده بود. بابک به شوخی به شانه‌ی هامین زد.
    -هی پسر تو چرا ساکتی؟ نکنه عاشق شدی؟
    هامین بی اعصاب نگاهش کرد صورت او را که جلوی رویش گرفته بود را کنار زد.
    -برو کنار بابک حوصله ندارم. از روی مبل راحتی که رویش نشسته بود برخاست؛ داشت از نشیمن خارج می‌شد که با شنیدن حرف بابک سر جایش خشک ماند.
    -چیه از روزی که اومدیم اینجا انگار سگ گازت گرفته نکنه دلت برای اون دختره‌ی پسر نما تنگ شده اوم.. اسمش چی بود؟ پری؟ آهان...فر...
    هنوز حرفش را کامل نکرده بود که به سمتش خیز برداشت یقه ی پیراهنش را در دست گرفت با خشم او را بالا کشید. عصبی صدایش را بلند کرد.
    -تا تونستی از اون زهرماری خوردی حالی ات نیست چی می‌گی وگرنه الان آش و لاشت کرده بودم.
    بابک با چشم‌های خمارش به او را نگاه کرد، صدایش کمی کشیده بود.
    -حالا چرا حرص می‌خوری؟ آهان چون می‌خواستم اسمش رو بیارم غیرتی شدی؟
    انگار آن زهرماری سلول‌های خاکستری مغزش را معیوب کرده بود، نمی‌دانست در این شرایط نباید با هامین خشمگین رو برویش شوخی کند. مشت سنگین هامین که روی چانه‌اش فرود آمد تازه هوشیار شد. با ترس به هامین چشم دوخت که همچون شیری درنده قصد داشت حمله کند ولی امیرمهدی او را مهار کرد. نعره هامین شاید آن لوستر پر زرق و برق بالای سرشان هم لرزاند.
    -ولم کن تا حالی اش کنم وقتی اون دهن گشادش رو باز می‌کنه چی نباید زر بزنه.
    با یک حرکت خود را از بند دست‌های امیرمهدی آزاد کرد و دوباره به سمت بابک رفت. همین که خواست باز هم او را مورد لطف انگشت‌های گره کرده‌اش قرار دهد زنگ ویلا به صدا در آمد. یقه‌اش را رها کرد نگاه تهدید آمیزی به او که روی زمین پهن شده بود انداخت.
    -شانس آوردی وگرنه چنان می‌زدمت که اسمت رو هم یادت بره از جلو چشم‌هام گورت رو گم کن... دِ بجمب مگه با تو نیستم؟
    بابک هراسیده خود را جمع کرد تازه متوجه شده بود چه اشتباهی کرده است همین که هنوز می‌توانست پاهایش را تکان دهد زیادی‌اش بود. با سرعت از جلوی چشم‌های به خون نشسته‌ی هامین گریخت.
    امیر مهدی نگاه متعجبش را از بابک که تلو، تلو خوران از نشیمن خارج می‌شد گرفت و به صورت بر افروخته‌ی هامین زل زد در این چند وقت دیگر این بُعد هامین را ندیده بود. دستی روی شانه‌اش نشست با اخم به امیرمهدی نگاه کرد سرش را تکان داد تا حرفش را بزند.
    -خوبی؟
    با نگاه خیره‌اش امیرمهدی را برانداز کرد تا این که دستش را پس کشید. صدایی باعث شد سرش را به سمت دیگری بچرخاند. به نظرش بابک زیادی لفتش داده بود یک در باز کردن که دیگر این همه معطلی نداشت.
    با قدم‌های بلندی از نشیمن خارج شد. همین که پایش را بیرون گذاشت کسی خودش را در آغوشش انداخت. لحظه‌ای با بهت سر جایش خشک شد ولی خیلی زود دستش را روی کمر باریک موجودی که مانند کوالا از گردنش آویزان شده بود، گذاشت و او را کنار زد. با دیدن چهره‌ی ذوق زده‌ی ماهک ابروهای پر پشت و سیاهش بالا رفتند. سر تا پای او را از نظر گذراند با خود فکر کرد ماهک قرار بود تعطیلات کریسمس ایران بیاید. آنقدر روزهایش پر تنش از پشت هم می‌گذشتند که حساب روزها هم دستش خارج شده بودند.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فرشته:

    صبح با سر و صدایی که ماهک در اتاق به راه انداخته بود بیدار شدم، به قدری خسته بودم که نمی توانستم چشم هایم را باز کنم و پلک‌هایم انگار به هم چسبیده بودند و قصد دل کندن از یک دیگر را نداشتند.
    ماهک با دیدن صورت خواب آلوده‌ام لبخند بزرگی به رویم پاشید.
    -بیدار شدی؟ مثل این که خیلی خسته بودی‌ها ساعت از دوازده گذشته.
    با شنیدن حرفش با سرعت برق روی تخت نشستم دستی به چشم‌هایم- که هنوز بر اثر خواب سوزش داشتند- کشیدم.
    -چی؟ خدایا من این همه خوابیدم؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟
    پشتش را به من کرد و تا نیم تنه داخل کمد دیواری خم شد و در همان حال شروع به حرف زدن کرد.
    -دلم نیومد؛ صورت خودت رو توی خواب ندیدی چقدر معصوم بود، اتفاقا چندبار اومدم بیدارت کنم ولی پشیمون شدم.
    نگاه از او گرفتم، چه حرف‌ها، صورت من معصوم بود؟! بی توجه به حرفش پتو را از روی پاهایم کنار زدم و از تخت پایین آمدم گله کردم.
    -کاش زودتر بیدار می‌شدم اینطور که خیلی بد شد.
    سرش را لحظه‌ای به سمت من چرخاند و بعد دوباره به کارش ادامه داد، نمی‌دانم چه از جان آن کمد بخت برگشته می‌خواست.
    -نه بابا چی می‌گی دختر؟ کسی توی ویلا نیست فقط من و تو اینجا هستیم.
    کنجکاو شدم.
    -پس بقیه کجا رفتند؟
    بافتی قرمز رنگ از کمد بیرون کشید و جلوی آیینه قدی کنار کمد رفت و آن را جلوی خود گرفت.
    -ام..بقیه رفتن سر پروژه، بابا هم باهاشون رفته؛ البته فکر کنم برای ناهار برگردند.
    دست‌هایم را به هم مالیدم.
    -خیلی خوب، پس ما بریم ناهار رو آماده کنیم تا اون‌ها بیان.
    این دفعه نگاهش از توی آیینه متعجب روی من ثابت ماند.
    -فرشته اینجا خدمتکار داره نیاز نیست ما دست به چیزی بزنیم.
    ابروهایم را بالا دادم، بیچاره سوگند که نمیدانست من در خانه ی عمویش خدمتکار بودم و فکر می کرد من میهمان هامین هستم و قرار است مدتی را با آن ها بگذرانم.
    -کِی اینطور... پس من برم حموم کنم.
    دیگر حرفی نزد و به کارش ادامه داد در این چند روزی که او را شناخته بودم می‌دانستم روی ظاهرش زیادی حساس است، گاهی چند ساعت رو بروی آیینه می‌ایستاد تا لباس مورد نظرش را انتخاب کند و اصلا برایش مهم نبود یک ساعت یا یک روز این کار طول بکشد، بستگی به موقعیت داشت هرچقدر حضور در جمعی برایش مهم تر بود وقت بیشتری را برای این کار می گذاشت. نگاه از او گرفتم و به سمت حمام رفتم.
    -ماهک می شه بگی حوله ها رو دیشب کجا گذاشتی؟
    این دفعه لباسی لیمویی رنگ را داشت امتحان می کرد.
    -یه کمد گوشه ی حمام هست همه ی حوله ها رو اونجا گذاشتم.
    از او تشکر کردم و در سفید رنگ حمام را گشودم، هنوز خستگی را با تمام وجود احساس می کردم ولی بعید می دانستم این همه درماندگی جسمی باشد اما با این حال دلم می‌خواست بازهم بخوابم ولی جلوی خودم را گرفتم تا یک وقت توی وان به خواب نروم آن وقت زیادی مسخره بود؛ ماهک که نمی‌دانست من بیچاره شب قبل تا سپیده‌ دم بیدار بودم و با احساسات افسار گسیخته‌ام دست و پنجه نرم می‌کردم. ماهک که خبر نداشت من داشتم درون کوره‌ای از آتش در خودم مانند ماری زخمی تاب می‌خوردم و تنم از آتشی بی شعله می‌سوخت، شب قبل تا نوک زبانم آمده بود که به هامین اعتراف کنم دلم چقدر برایش تنگ شده و با دیدن آن چشم‌های تیره چه به روزم آمده بود، تمام خستگی راه را فراموش کرده بودم و تا صبح با احساساتم در نبردی تن به تن بودم. وقتی فکرش را می‌کردم که فاصله مان تنها دیوار پشت سرمان است از درون داشتم خودم را می‌خوردم. فقط خودم می‌دانستم و خدای بالای سرم که شب قبل چه به روز احساساتم آمده. تصورش وحشتناک بود نباید این اتفاق می‌افتاد؛ من باید طوری جلوی این سرکشی را می‌گرفتم؛ قرار این نبود که اینطور جلوی احساسات از پیش تعیین نشده به زانو در بیایم. با صدای تقه‌ای که به در حمام خورد به خودم آمدم، صدای نگران ماهک به گوشم رسید.
    -فرشته؟ دختر زنده‌ای؟ داری اونجا چی کار می‌کنی؟ حالت خوبه؟
    دستم را به چتری‌های خیسم کشیدم و آن‌ها را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم صدایی در وجودم می‌گفت دوباره آن‌ها را کوتاه کنم ولی از یک طرف دلم می‌خواست من هم مثل باقی دخترهایی که می‌دیدم موهای بلند آبشار گونه داشته باشم. سرم را تکان دادم تا افکار مشوشم را پس بزنم؛ باید در اولین فرصت کوتاهشان کنم.
    -حالم خوبه الان میام.
    -باشه عزیزم زود بیا پایین بقیه هم اومدن.
    متعحب به کاشی‌های سفید دیوار رو به رویم خیره ماندم، مگر چه مدت در حمام بوده‌ام؟ نفسم را پر صدا بیرون فرستادم از توی وان بیرون آمدم و دوش گرفتم بعد به سمت کمد کوچک و سفیدی که حوله ها با نظم در آن چیده شده بودند رفتم با پوشیدن حوله‌ام از حمام بیرون رفتم، ماهک در اتاق نبود حدس می‌زدم پایین باشد. با بی قیدی شانه بالا انداختم به سمت کمد رفتم درش را باز کردم یک شلوار جین و بافتی سرمه ای برداشتم به تن کردم. شالی مشکی به سر کردم و با پوشیدن صندل‌هایم از اتاق بیرون رفتم، هم زمان از اتاق رو برویی امیرمهدی بیرون آمد؛ لحظه‌ای هر دو مات به یک دیگر نگاه کردیم. نفس درون سـ*ـینه‌ام گره خورد البته با آن گره خوردگی‌ای که از دیدن هامین در سـ*ـینه‌ام به وجود می‌آمد زمین تا آسمان فرق داشت. تا به خود بیایم با چند قدم عرض راهرو را طی کرد و رو برویم ایستاد. همان طور مسکوت به تیله‌های شکلاتی رنگش زل زدم، زبانم بند آمده بود.
    -هیچ معلومه کجایی؟
    تنها در پاسخ چندبار پشت هم پلک زدم نمی دانم چرا قفل زبانم باز نمی شد؛ چرا همه چیز را به او نمی گفتم؟ چرا پاهایم یارای فرار نداشتند؟ داشت حرف می زد و من تنها به تکان فک مربعی اش چشم دوخته بودم.
    - چند روز بعد از اینکه اومدم خونتون باز هم رفتم محله‌ی شما ولی هر چی در زدم کسی در رو برام باز نکرد... تا این که یه پسره.. اسمش فکر کنم اِبی بود گفت دیده شبونه تو و مادرت از خونه زدین بیرون؛ نمی‌دونی این چند وقت چندبار رفتم اونجا و سراغتون رو گرفتم...
    نگاهش را در صورتم چرخاند لبخند محوی روی لب‌های پهنش شکل گرفت.
    -راستش دلم خیلی برات...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا