کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

عزیز جانه جانان، لطفا هم نظر سنجی بالا شرکت کن و هم اگه نقدی داری تو تاپیک نقد بزار و اگه نظری مثبت یا منفی داری تو پروفایلم بزار، حال دلم رو خوش کنید دیگه گـ ـناه دارم:aiddddddwan_light_blum::aiwan_light_blusfm:
[HIDE-THANKS]
صبح با صدا زدن های صالح از خواب بلند شدم.
صالح: پاشو بهروز جان، تا من صبحانه رو آماده میکنم بورو دست و صورتت رو بشور.
_ممنونم ازت، کلی زحمتتون دادم این چند وقت.
صالح: بورو ببینم، من مثل آدم ها تعارفی نیستم، خوشم هم نمیاد.
تو سرویس بهداشتی همش این افکار تو ذهنم بود که، وقتی موجودات دیگه، تو اتاق هستن، یعنی اینجا هم هستن؟ از حرف خودم مور مور شدم،بلند گفتم:
_نگام نکنید اِ!
از خودم خندم گرفت و سری کارمو انجام دادم و رفتم بیرون.
باز هم طبق معمول، یک صبحانه مفصل و خوشمزه.
بعد از صبحانه، حد فاصله رفتن و برگشتن صالح، مشدی بهم گفت یک کتاب رو از کتاب خانه بیارم.
مشدی: همونطور که بهت گفته بودم، تو رگه جادوگری داری، پس بدون که حفظ کردن اوراد هیچ کاری برات نداره، فقط سعی کن به تمام صحبت های صالح دقت کنی، طرز بیان اوراد خیلی مهمه، یک کلمه جا به جا شه کلا همه چی عوض میشه، ممکنه به خودت آسیب بزنی.
با ورق زدن کتابه قطوره تو دستم گفتم :
_ولی این که خیلی زیاده مشدی، من صد سال سیاه نمیتونم این رو حفظ کنم.
مشدی با عصبانیت، عصاش رو محکم کوبید تو سرم.
همونجور که سرم رو مالش میدادم و میخندیدم، گفتم:
_بزن که چوب مشدی گُلِ، هرکی نخوره خُلِ.
مشدی: اینو زدم از بس که خنگ و حواس پرتی، الان بهت گفتم حفظ کردن اینا برات مثل آب خوردنه، دوما، همش رو قرار نیست حفظ کنی، هرکدوم که لازم باشه.
حفظ کردن اوراد پنج روز طول کشید، سخت ترین کار عمرم بود، هرکدوم که اشتباه می‌گفتم یا فراموشم میشد، مشدی با چوب دستیش میزد تو سرم، فک کنم چنتا توپ رو سرم در اومده بود.
صالح ولی با صبر و شکیبایی سعی در آموزشم داشت و همش دلداریم میداد که تو میتونی!
آیا واقعا میتونم؟ آیا من از پسش بر میام؟
همش به خودم انرژی میدادم که اره من میتونم، من نابودشون میکنم، بهترین دختره دنیا منتظرمه، خانواده ی عزیزم منتظرمن، دوستام منتظرمن.
من میتونم، باید بتونم!
ولی الحق که خیلی سخت بودند، چیزی حدود بیست ورد برای کشتن جنیان، عکس العمل ها و موقعیت های مختلف.
ولی بالاخره تمومش کردم، اره من تونستم همش رو یاد بگیرم، ولی چیزی که مهمه اینه تو عمل، چقدر میتونم کارساز باشم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    من عاشق این چند تا پارت تو مهمونیم :campeon4542:
    از عکس ها خوشتون میاد؟ :aiwan_light_diablo:

    [HIDE-THANKS]
    روز آخر امتحان بود که به صالح گفتم:
    _امروز آخرین امتحانم هستش، بعدش به خونه میرم تا با بچه ها بریم مهمونی تو باغ آرش، تو میتونی بیای؟
    صالح: نمیتونم جلوت رو بگیرم نری، ولی لطفا ل**ب به چیزی نزن، کار غیر شرعی هم نکن، هم چشمت بسته میشه، هم از چشم خدا می افتی، منم دیگه کاری از دستم برنمیاد چون خدا نخواد هیچ دعایی کار ساز نیست،من میام داخل باغ که حواسم بهت باشه، مینا هم میاد، نمیدونم چه نقشه ای داره ولی مراقب باش، این آزمون اولت هست، میخوام خودت از پا درش بیاری، اگه نشد به کمت میام.
    _باشه حتما، نگران نباش.
    پس اون عفریته امشب برام نقشه داره، به حسابت میرسم آشغال.
    به بچه ها زنگ زده بودم که خودم میرم دنبالشون باهم بریم دانشگاه، ازون ور که باهم برگردیم و برای مهمونی حاضر بشیم.
    با این که امتحان سختی بود ولی میدونم پاس میشم، هرکی جای من بود فکر کنم برگه رو سیاه میداد، باز خوبه من ده رو میگیرم.
    نشسته بودم منتظر بچه ها که با صدایی سرمو بلند کردم،
    مینا: امشب تو مهمونی میبینمت خوشگله.
    و یه چشمک زد و رفت.
    یه خوشگلی نشونت بدم، با اون قیافه ی کریه ت،انتر، عفریته ی فلان فلان.
    وحید: چته بهروز؟ زیر ل**ب چی میگی؟
    _خانم اومده به من میگه، امشب تو مهمونی میبینمت خوشگله، فکر میکنه خبر ندارم نقشه چیده امشب منو پخ پخ کنه؟!
    وحید :چی؟ پخ پخ؟ امشب؟ عمرا اگه من بزارم، تیکه و پار‌ش میکنم.
    _نه دادا نگران نباش، من اون همه تمرین بیخودی نکردم که، خودم از پسش بر میام، جان بهروز ازش فاصله بگیر!
    وحید چشم غره ای رفت و مثل دخترا ناز کرد و با عشـ*ـوه گفت:
    _قربونت بشم نگران منی عشقم، چشم آقایی جونم.
    _اوغ، حالم به هم خورد.
    و باهم بلند بلند خندیدیم، بچه ها یکی یکی اومدن و سمت خونه حرکت کردیم.
    بعد از خوردن چای و نسکافمون هرکی بلند شد که حاضر شه، ولی وای چشمتون روز بد نبینه، دقیقا شبیه حمام زنونه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    احسان: احمد اتو موی من کجا گزاشتی لندهور؟
    احمد: لندهور باباته، چشماتو باز کن کنار آیینه کنسوله.
    علی: بهروز اون پاپیون مشکیت کو؟
    _تو کمد سمت چپ، تو جیب کتم. احسان اون تافت من کو؟
    احسان: خوردمش! خب اینجاست دیگه دارم موهامو درست میکنم.
    وحید: علی کشه مو مشکیه منو ندیدی؟
    علی: چرا، رو کابینته.
    احسان با داد و فریاد:
    _آیی سوختم، ترخدا یکی بیاد موهای منو درست کنه.
    و...
    وحید: این کشو نمیگم علی اون یکی کش مشکشیه!
    علی: روانی من از کجا بدونم کش موی تو کجاست اخه؟! انتر با اون موهاش.
    بالاخره همه رضایت دادیم که راه بی افتیم.
    صالح در گوشم گفت:
    _اونجا چشم سومت رو باز نکن، اون باغ خیلی قدیمیه، چیزای ترسناکی داره که حتما سکته میکنی، بزار رو کارت متمرکز باشی.
    _باشه.
    بچه ها چون صدای صالح رو نمیشنیدند، به این که من با خودم حرف میزدم عادت کرده بودند.
    آدرس باغ یکی از محله های خارج از شهر بود، جاده انقدر تاریک و ترسناک بود که حتی وحید به صندلی چسبیده بود و نمک نمیریخت.
    من تو کل راه چندین بار چشممو باز کردم و جن هایی با چهره های خیلی ترسناک با لبخند های مضحک، کناره های جاده دیدم ولی با خوندن آیاتی که صالح بهم یاد داده بود از خودم دورشون میکردم.
    بعد یک ساعت بالاخره رسیدیم، از نزدیکیهای باغ صدای آهنگ و سر و صدای بچه ها می اومد.
    از یکی شنیده بودم بابای آرش خیلی کله گندس، برای همین کاریش ندارن.
    سر کوچه باغ که رسیدیم، کلی ماشین پارک بودن و من دنبال جای پارک میگشتم که دیدم یکی داره بلند صدام میزنه؛
    آرش: بهروز، بهروز بیا اینجا، بیا برات جا نگه داشتم، بیا!
    [/HIDE-THANKS]

    اصل ماجرای تو مهمونی و هیجانش رو فردا میزارم:aiwan_light_diablo::aiwan_light_party:

    [HIDE-THANKS]
    ماشین رو پارک کردید و رفتیم داخل.
    از در باغ که رفتیم تو، یه ویلا وسط باغ بود که دورتادورش رو درخت های سر به فلک کشیده ی قدیمی احاطه کرده بودند، مشخص بود که محل سکونت نبود، فقط برای تفریح و مهمونی ازش استفاده می‌کردند.
    برگ های زرد دختران کل زمین رو پوشونده بود و فضا رو زیبا و رویایی کرده بود.
    سمت چپ ورودی، یک باغچه بزرگ بود که داخلش سه تا آلاچیق با بوته های زیبا داشت، حدود بیست نفری دور آلاچیق ها ایستاده بودند و خوش و بش می‌کردند.
    سمت راست هم یک استخر بسیار بزرگ بود که روش پر از برگ های زرد بود، خیلی زیبا و خوفناک شده بود.
    کل باغ به وسیله لامپ هایی که تو زمین کاشته شده بوند بصورت خیلی زیبایی نورپردازی شده بود.
    ویلا یک ساختمان سه طبقه سفید و بزرگ بود که با کلی رقـ*ـص نور تزئین شده، نور های لیزری سبز که تو عمق چشمات نفوذ می‌کردند.
    خیلی دلم نمیخواست برم داخل ساختمون، با این که هوا سرد بود ترجیح میدادم که تو باغ بمونم، وجود صالح هم بیشتر راغبم می‌کرد، بیرون حس امنیت بیشتری داشتم، شاید چون میدونستم مینا قراره نقششو امشب پیاده کنه، ناخود آگاه میترسیدم از صالح دور بشم.
    با اصرار بچه با گفتن این که فقط ده دقیقه داخل میمونم، وارد ویلا شدیم.
    طبقه اول بصورت یک دست سالن بود، یک سالن بزرگ با دیوار ها طراحی شده و شیک با گچبری های امروزی و کف هم با سرامیک های سفید و شیری.
    پرده ها هم یک دست قرمز مخملی بودند.
    تعداد زیادی میز و صندلی چیده شده بود که رو هر کدوم انواع وسائل پذیرایی و نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی وجود داشت.
    یک قسمت سالن، دیجی با چند نوازنده بصورت زنده جنگولک بازی در میاوردن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    یک قسمت میز هایی برای بازی ورق و پوکر چیده بودند و یک قسمت هم یک میز بیلیارد بود، تعدادی زیادی هم در حال بازی بودند، ته سالن هم اتاقک های تغییر لباس بود، دخترا با مانتو میرفتن داخل، با ماکسی میومدن بیرون.
    واقعا نمیدونم چرا یه لحظه وسوسه شدم چشم سوم رو باز کنم، کاش این کارو نمیکردم، باز شدن چشمم مصادف شد با دیدن وحشتناک ترین صحنه ها.
    اجنه مختلف رو میدیدم که با بدن هایی هیکلی و درشت، چهره های ترسناک و شیطانیشون، با شاخ های بلند و ناخن های دراز چرکین، به آدم ها چسبیدن و در گوششون زمزمه میکردن.
    چند تاشون رو به لطف کتاب مشدی، می‌شناختم که از کدوم گروه هستند، خیلی هم غیر طبیعی، همش رو از بر بودم،خوب میتونستم از هم تشخیصشون بدم.
    -اعور؛ کارش تحـریـ*ک مردان و زنان به انجام حرامات.
    -تمریح؛ ابلیس - در گمراه ساختن افراد و نا امید کردنشان و همچنین وسوسه کردنشان به انجام حرامات - کمک کننده ای به نام (تمریح) دارد، وی در شبانه روز بین مغرب و مشرق، شمال و جنوب، به وسوسه کردن و همچنین نا امید کردن و قبول شکست، در قلب مردم مشغول است.
    -لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وادار کردن و وسوسه کردن زنان به انجام حرامات.
    -طرطبه؛ از دختران آن ملعون می باشد. کار او وادار کردن زنان به انجام حرامات
    (نمیتونم کامل توضیح بدم)

    (( سفینة البحار، جلد یک، صفحه نود و نه و صفحه ی صد))

    یکیشون نگاش به من افتاد و خنده ی شیطانی کرد بعد شصتش رو کشید روی گلوش، یعنی پخ پخ، سرتو میبرن.
    هه زهی خیال باطل، بعد از تموم شدن ماجرای خودم، همتون رو از بین میبرم ولد زنـ*ـا ها.
    چشمم رو بستم دیگه قیافه های کریه و نحسشون رو نبینم
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    از خوبی این مهمونی های دانشجویی اینه که، همون آدمایی که تو دانشگاه ادای بچه مثبت ها و بچه خوب ها رو در می‌آوردند، اینجا خودشون رو نشون می‌داند، اوه اوه این همون دختره یا پسرس...
    من نه که به نوشیدنی های الکلی ل**ب نزده باشم تا به حال ولی خیلی وقته سمتش نمیرم، به نظرم خیلی حرکت چیپیه، هم به سلامتی خودت ضرر میزنی، هم رفتاری از خودت نشون میدی که تا عمر داری یاد همه میمونه، هم شخصیتت رو زیر سوال میبره، ولی در کل الان هم واقعا همچین حماقتی نمیکردم با این شرایط و هیچوقت هم نمیکنم.
    ولی تا دلتون بخواد حمله کردیم به غذا ها و اسنک ها، خداروشکر بقیه تو حال خودشون بودند و حواسشون نبود که ببینند ما پنج تا مثل قحطی زده های سومالی، حمله کردیم به خوراکی ها.
    بطری نوشابه رو یه دهن رفتم بالا،
    _وای من ترکیدم، دیگه جا ندارم.
    و ادامه نوشابه رو خوردم.
    وحید: اها، الان جا نداری نوشابه رو سر کشیدی اره؟
    چپ چپ نگاش کردم،
    _به تو چه، نوشابه دوست دارم خو!
    همینجور که داشتیم حرف میزدیم نگام خورد به علی؛
    جلوش یه دیس خالی سالاد الویه، یه دیس خالی سالاد ماکارونی، یه دیس خالی مزه کالباس و سه عدد بطری نوشابه خالی وجود داشت.
    چشمش که به من افتاد، باد صدادار از دهنش خارج شد و زل زد به چشام،
    علی: چیه؟ گشنم بود خب!
    _هیچی به خدا، غلط کردم، ترخدا منو نخور علی، من همینجور درگیر اجنه هستم، نزار مجبور شم از توام فرار کنم، وحید نزار منو بخوره!
    بچه ها از خنده غش کرده بودند.
    مینا : سلام بچه خوشگلا، سلام وحید جونم.
    سرمو برگردوندم دیدم دقیقا پشت سر من واستاده.
    یه چشمک بهم زد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    عکس مینا رو تو پروفایلم ببینید عزیزان دل مجبور شدم عکس هارو از پست ها بردارن❤️
    [HIDE-THANKS]
    موهای بلند مشکیشو اتو کرده دورش ریخته بود، آرایش غلیظی کرده بود، چشم هاشو کامل سیاه کرده و رژ ل**ب مشکی غلیظی زده بود که با لباس بلند مخمل مشکیش ست شده بود، لباسش خیلی عجیب بود جلوی یقش باز و و بغـ*ـل لباس یه چاک بلند داشت و دستپوش بلند مخمل شبیه کت روش پوشیده بود با یه کمربند و گردنبند فیت گلوش که هر دو خار دار بودند.
    هیچکدوم جوابی بهش ندادیم، فقط با نفرت بهش خیره شدیم، هول شد و با عصبانیت رفت.
    فکر نمیکرد این ادا و اطوارش حتی رو وحید هم جواب نده.
    احسان و احمد هرکدوم با دو تا از دخترای دانشگاه سرشون گرم شد و رفتن شروع کردن به رقصیدن.
    دیگه حوصله داخل رو نداشتم.
    به وحید و علی گفتم:
    _بچه ها شما بمونید، من میرم تو باغ، اینجا راحت نیستم، حوصلم سر رفته.
    جفتشون هم زمان گفتن:
    _ ماهم میایم.
    از در که پامو گزاشتم بیرون هجوم هوای پاک و خنک به صورتم رو حس کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    صالح: مگه نگفتم چشمتو باز نکن؟
    _اره، ببخشید، وسوسه شدم، ولی قسم میخورم حواسم رو پرت نکردن، در کل قیافه های کریهشون اصلا برام مهم نبودند.
    صالح: خب خوبه.
    به بچه ها پیشنهاد دادم باهم بریم اونور باغ، پشت ویلا،
    اونجا تراکم درختا بیشتر بود و خالی از هرکسی.
    فقط یه آلاچیق زیبای بزرگ وسط درختای خشک شده قرار داشت که یه فضای دلنشین ولی همزمان رعب آور ایجاد کرده بود.
    _ بچه ها بریم اون تو بشینیم؟
    علی: آره بریم، قشنگه.
    همراه با صالح رفتیم و نشستیم و شروع کردیم از هر دری حرف زدن و جک تعریف کردن، حتی گاهی صالح داستان های خنده دار تعریف می‌کرد و منم برای بچه ها تکرار میکردم و غش میکردیم از خنده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    بالاخره مینا زهرشو ریخت:aiwan_liddddddght_blum:
    [HIDE-THANKS]
    همونجور که بچه ها میخندیدن، محو شدم تو حال خوشمون.
    خدایا عزیزامو از هر بلا و گزندی دور کن، خدایا این ها همه زندگی من هستن، حاضرم جونم رو بدم ولی هیچکدومشون، یه خراش هم بر نداره، خدا جونم این لحظات شاد رو از ما نگیر، بهم قدرت بده تا..
    با داد وحید سرمو برگردوندم، دسته چاقو رو تو شکمش دیدم.
    _وحید، وحید داداش چی شدی؟ علی سری زنگ بزن اورژانس بگو زود خودشونو برسونن بودو.
    ماجرا ازین قرار بود که؛ مینا از پشت میخواست بهم چاقو بزنه که وحید زودتر دیده بود،خودشو پرت کرد جلو من و چاقو رفت تو شکمش.
    مینا نگاه متعجبش بین دستای خونی لرزونش و شکم وحید میچرخید.
    سر وحید رو گزاشتم رو پای علی و بهش گفتم:
    _مرگ بهروز طاقت بیار، ازت خواهش میکنم طاقت بیار.صالح یه کاری براش بکن.
    از جام بلند شدم و با نفرت و عصبانیت رفتم سمت مینا.
    اونم به خودش مسلط شد و دست هاشو از هم باز کرد و کنار بدنش قرار داد و چشماشو بست، شروع کرد به زمزمه کردم.
    خوب میدونستم داره چیکار میکنه، داره اوراد جادوی سیاه میخونه، ولی من دیگه بهروز قبل نیستم.
    شروع کردم بلند بلند به خوندن دعا و مستحکم به سمتش هجوم بردم.
    از ترسش هول کرده بود و به تته پته افتاده بود.
    قبل از این که فرصت کنه ورد سیاهشو تموم کنه، سرش تو دست های من بود و داشت به خاطر دعاهایی که من میخوندم میلرزید.
    سیاهی چشاش بالا رفت و سفید شد، بدنش شروع کرد به رعشه، بعد از چند دقیقه که خوندن من تموم شد، جسم بی جون مینا هم به زمین افتاد.
    خیلی ناراحت شدم، خودش مجبورم کرد، کاش این کارو نمیکردی مینا، آخه چرا مثه بقیه آدما زندگی عادیتو نکردی، که منم الان مجبور نمی‌شدم این بلا رو سرت بیارم.
    صالح بهم گفته بود که دیگه مینا روحش مال خودش نیست، اگه موفق به کشتن من بشه، به این کارش ادامه میده چون خودش نیست، کنترلش میکنن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عزیز جانه جانان، لطفا هم نظر سنجی بالا شرکت کن و هم اگه نقدی داری تو تاپیک نقد بزار و اگه نظری مثبت یا منفی داری تو پروفایلم بزار، حال دلم رو خوش کنید دیگه گـ ـناه دارم:aiddddddwan_light_blum::aiwan_light_blusfm:
    از عکس ها خوشتون میاد؟؟؟ :aiwan_light_diablo:

    [HIDE-THANKS]
    بهم گفت که کلید های این که موفق بشی، نترسیدن و محکم بودنه، این که هر چی شد هول نکنم و نترسم و به کارم ادامه بدم.
    حقه ای که من به مینا زدم، کاری کردم که اون بترسه و هول کنه و شکست بخوره.
    بعد از بیست دقیقه بالاخره پلیس و اورژانس رسیدند، ده دقیقه پیش، آرش همه رو بیرون کرده بود و ویلا خالی بود و الان کنار ما مونده بود.
    صالح برای بند اومد خونریزی، وردی خونده بود که باعث زنده موندن وحید میشد، ولی با این حال ما خیلی ترسیده بودیم.
    با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که شهادت بدند داستان ازین قرار بوده؛
    مینا به خاطر دشمنی با من، میخواسته با چاقو منو بکشه که وحید جلوش در اومده و مینا چاقو رو کرده تو شکم وحید، بعدش هم از ترس کاری که کرده افتاده زمین و از حال رفته.
    اورژانس مرگ مینا رو سکته قلبی اعلام کرد و جنازه رو همونجا گزاشتن تا نعش کش بیاد ببرتش و وحید رو با خودشون بردند.
    ما هم تا صبح تو پاسگاه بودیم، صبح از هر اتهامی مبری شدیم و آزادمون کردند ولی گفتند فعلا از شهر خارج نشیم تا جواب قطعی پزشک قانونی بیاد.
    اولین کاری که کردم زنگ زدم به خانوادم و مریم.
    همراه بچه ها به سمت بیمارستان روندم، به اتاق وحید که رسیدیم هنوز بیهوش بود،
    زیبا و صالح از دیشب اونجا بودند.
    زیبا با قرآنی در دست روی صندلی کنار وحید نشسته بود و با آرامش غیر قابل وصفی قرآن میخوند.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

    یس ﴿١﴾
    وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ﴿٢﴾
    إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ ﴿٣﴾
    عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ ﴿٤﴾
    تَنْزِیلَ الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ ﴿٥﴾
    لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ ﴿٦﴾
    لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَى أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ ﴿٧﴾
    إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلالا فَهِیَ إِلَى الأذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ ﴿٨﴾
    وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ ﴿٩﴾
    وَسَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ ﴿١٠﴾...

    زیبا نگاهی به من کرد و بعد از سلام گفت:
    _امام صادق(ع) فرمودند: برای هر چیزی قلبی است و قلب قرآن سوره یس است پس کسی که در روز سوره یس را بخواند از خطرات و بلایا محافظت می‌شود و جزو روزی گیرندگان قرار می‌گیرد.
    بهش سلام کردم و ازش تشکر کردم و شروع کردم معرفی زیبا و بچه ها؛
    بچه ها این خانم بسیار محترم،زیبا خانم همسر آقا صالح عزیزمون هستن.
    این بچه ها هم علی، احسان و احمد.
    باهم سلام کردند و زیبا به خوندن قرآن ادامه داد.
    رفتم کنار صالح واستادم و با چشمان اشکی و صدای پر بغزم گفتم :
    _بابت همه چیز ازت ممنونم صالح، نمیدونم چجور ازت تشکر کنم.
    بغلش کردم و دستشو روی سرم کشید،
    صالح : این مدت تو برام مثل پسرم شدی، انگار سال هاست میشناسمت، مطمئن باش تا آخر عمرم هم کنارت هستم.
    و بهروز، اونجا کارت حرف نداشت پسر، پیش مشدی رو سفیدم کردی، از ضربات عصاش دور موندم.
    بلند باهم خندیدیم.
    _ اره دیگه، استادم تو بودی، معلوم بود موفق میشم، بهم شک داشتی؟
    صالح: نه اصلا بهت شک نداشتم ولی من از ضربه های عصای مشدی میترسم.
    ای خدا از دست تو صالح، تو هر موقعیتی روحیه منو عوض میکنی، تو یه مرد به تمام معنایی.
    با اینکه اینارو تو ذهنم گفته بودم، ولی صالح افکارم رو خوند و آروم چشماشو با محبت باز و بسته کرد.
    احمد: بچه ها وحید داره چشماشو باز میکنه،
    وحید جان داداش به هوش اومدی؟
    _علی بورو پرستار رو صدا کن بیاد.
    وحید جان داداش،صدای منو میشنوی؟
    زيبا: به سلامتی به هوش اومدن.
    صالح: دعا های تو اثر کرد گل بانو.
    لبخندی زدم، چه عشق زیبایی.
    دلم برای مریم خیلی تنگ شده. امیدوارم بشه دوباره ببینمش...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    پرستار همراه با دکتر وارد اتاق شد، بعد از معاینه، ابراز خوشحالی و امیدواری کرد و رفت.
    وحید که کم کم هوشیاریشو به دست آورده بود گفت:
    _خدا لعنتش کنه، بهروز بگو که نفلش کردی زنیکه رو؟
    همه باهم شروع کردیم به خندیدن، تو هیچ شرایطی کم نمی آورد.
    _بله که زدم ناک اوتش کردم ریفیق، خوبی؟ درد نداری؟ چجوری ازت تشکر کنم؟ به خاطر من جونتو تو خطر انداختی، همیشه مدیونتم.
    دستشو محکم فشار دادم.
    وحید : آخ دستم، روانی! آره خوبم، یکم میسوزه، خیلی خوابم میاد.
    احسان: عب نداره، استراحت کن داداش.
    و بعدش حمله کردیم به کمپوت ها.
    به مریم و خانوادم گفتم که پروژه ای با یکی از اساتید دارم فعلا نمیتونم بهشون سر بزنم، شاید کلا تعطیلات بین ترم رو نتونم تهران برم، مریم خیلی ناراحت شد،خیلی دلتنگ بود مثل من،ولی بعد از اتمام ماجرا از دلش در میارم.
    سه روزی که وحید بیمارستان بود خودم همراهش موندم تا مراقبش باشم.
    توی این سه شب، فقط یک شب شد که دوباره تو خواب برای آذارم اومدن؛
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    روی صندلی همراه خوابیده بودم که با صدای چرخ های پایه سِرُم از تو راهرو بیدار شدم.
    بیمارستان تو سکوت غرق شده بود و فقط صدای اون چرخ ها میومد.
    از اتاق خارج شدم و دیدم هیچکس جز یه پیرمرد با اون پایه تو دستش، توی سالن نیست.
    برای عجیب بود، آروم از پشت سر رفتم سمتش.
    چراغ های راهرو پشت سرم دونه دونه خاموش شد و من از ترس دویدم سمت سالن و به اون شخص که از پشت شبیه پیرمردهای خمیده بود نزدیک شدم، همینجور که میدویدم تو تاریکی نمونم، در ثانیه برگشت سمت من.
    پایه سِرُم رو پرت کرد یه گوشه و تبدیل به کریه ترین و گنده ترین موجود ممکن شد.
    یکی از شیاطین به نام هزع*؛
    قد بسیار بلند، صورت عضلانی، و چشمانی بدون پلک و قرمز و همچنین یک چشم سوم روی پیشانیش که دو مردمک داشت، دو شاخ گاو مانند، یک حفره تو داخلی به جای بینی که ازشون دود بیرون میزد، دهانی بدون ل**ب با دندان های بیرون زده، پوستی به رنگ طوسی، دست هایی بسیار بلند با ناخن های دراز و چرکین و پاه هایی سم مانند.
    خیلی سعی کردم نترسم و قوی باشم، ولی وقتی با دستش منو از گردنم بلند کرد و با خشم نگام میکرد و بخار بینیش که به صورتم می‌خورد، میسوخت، نفس کم آوردم.
    فشار دست هاش رو دور گلوم بیشتر کرد و من فاتحه خودم رو خوندم، الانه که بمیرم و راحت شم.
    هزع ولی چند لحظه بعد با ترس به پشت سرم نگاه کرد، منو پرت کرد رو زمین و بعد از چند دقیقه شروع کرد به سر و صورت خودش زدن و از درد فریاد کشیدن.
    چیزی نگذشت که دود شد رفت هوا.
    من با تکون های شدیدی از خواب پریدم.
    ناجی همیشگیه من، صالح.
    لیوان آب رو به دستم داد و با نگرانی پرسید:
    _بهتری؟
    بشکنه دستش، چه ردی انداخته رو گلوت، یکم هم صورتت قرمز و ملتهب شده.
    _ اره خوبم، خیلی دردناک بود، داشتم خفه میشدم، اگه چند لحظه دیرتر رسیده بودی مرده بودم، صورتم خیلی میسوزه، بازم ازت ممنونم، چرا شیاطین اومدن سراغم؟
    صالح: هزع مینارو برای خودش میخواست، ازش خوشش اومده بود، به خون خواهی مینا اومده بود، ولی نگران نباش، با کمک دعای جدیدی که از فرشتگان الهی بهم رسید تونستم به درک واصلش کنم، دیگه شیاطین به سراغت نمیان، نگران نباش.
    _هر سری با چیز های جدید غافلگیر میشم، بگو من چیکار کردم که لایق این هدایا هستم؟
    و باهم خندیدیم.
    بلند شد و رفتم سراغ قسمت پرستاری.

    *هزع؛ امام صادق (ع) فرمود: ابلیس شیطانی دارد كه به آن هزع گفته می‌شود بین مشرق و مغرب گیتی را در هر شب پر می‌کند و هنگام خواب نزد مردم رفته و باعث خواب‌های پریشان می‌شوند (امالی صدوق ص 146).

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    خانم محمدی همون پرستار مسن که برای بازرسی وحید میومد تا منو دید، هین کوتاهی از سر ترس کرد و با نگرانی گفت:
    _آقای صراف چه اتفاقی برات افتاده، چه به روزت اومده پسر جون، بیا اینجا، بشین رو اون تخت تو اتاق تا من بیام.
    رفتم رو تخت نشستم و منتظر اومدن خانم محمدی شدم، فکر میکردم که چه دروغی سر هم کنم، دیدم بهترین کار اینه که هیچی نگم.
    با کلی وسایل پانسمان و این حرفا برگشت و شروع کرد بتادین زدن با جای سوختگی های صورتم.
    محمدی: چجوری سوختی، انگار چایی ریختن رو صورتت،
    و مشغول پماد زدن شد و ادامه داد:
    _سوختگیت شدید نیست، تا صبح خوب میشه ولی این زخمی که رو گردنته، فکر نکنم به این زودی ها از بین بره.
    دعوا کردی؟
    اها دروغ مصلحتی رو خودش دستم داد.
    _ بله خانم محمدی، رفتم همین کافه نزدیک بیمارستان که با یه غول چماغ بحثم شد، چایی رو ریخت رو صورتم و با دستاش میخواست خفم کنه، مردم به کمکم اومدن و بیرونش کردن، الانم که خدمت شمام.
    محمدی: خدمت از ماست پسرم، ولی ترخدا با آدم خلاف جماعت بحث نکن، دعوا نکن، آنقدر مورد اینجا داشتیم که جوون مردم بی دلیل چاقو کردن تو شکمش کشتنش، يه بار نصف شبی جوونی رو آوردن اینجا که از پشت هشت بار چاقو خورده بود، مادرش هی میزد تو سر خودش و گریه زاری می‌کرد، از پلیس پرسیدیم که چی شده اونا هم برامون تعریف کردند؛ شب دیر وقت بوده که این جوون با مادرش از راه میرسن در خونشون، چنتا ارازل همسایه دقیقا جلو خونه اینا جمع شده بودند و با صدای بلند تو ماشین آهنگ گوش می‌دادند و استعمال می‌کردند، این پسر جوونه که کنار مادرش هم بوده، ازشون خواهش میکنه که صداشو کم کنید همه خوابن میخوان استراحت کنن، یکی از ارازل با این بحثش میشه شروع میکنه به فش دادن، مادر پسر میگه پسرم ولشون کن بیا بریم همینطور که بازوی پسرش رو میکشه و سمت خونه میرن، یک دفعه برادر اون ارازله که با این بحثش شده بود، از خونشون با چاقو در میاد و از پشت هشت بار به این بنده خدا ضربه میزنه، وقتی به اتاق عمل رسید بر اثرات ضربات شدید جون داد جوونه مردم، قاتلم بعد ده ماه اعدام کردن، هرکاری کردن هرکسی رو بردن دره خونه مادره، رضایت نداد که نداد، می‌گفت پسر دسته گلم رو جلو خودم پر پر کردن، جلو خودم کشتنش، چطور رضایت بدم، حق هم داشت، توام دوری کن از این ارازل پسرم، خطرناکن.
    ( این داستان بصورت کامل واقعی است ولی در تهران اتفاق افتاده )
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا