رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
"به نام خدا"

نام رمان: نقره فام
نویسنده: مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*Elena*
ژانر: عاشقانه


خلاصه:
پیدا کردن راه حلی برای ادامه بقا...
وقتی در هم شکستی،
وقتی تمام زندگیت به یکباره زیر و رو شده است!
کسی که راهی برای نجاتت میسازد!
این عشق است؟
تردید..
دلهره..
از کجا باید فهمید؟!
نقره داستان ما باتمام این مسائل روبه رو میشود در طول داستان دست و پا میزند تا طعم دوست داشته شدن را بچشد.

negah-coveredit2-copy670c62eca905b3a7.jpg

cover-back-copy2e66666722d85cb6.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    «به نام خدا»


    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نقره:

    نور های رنگا رنگی که از چراغ های تزئینی ساختمان رو به رویم ساطع میشد لبخند رو، به روی لب هایم اورد.
    امشب قرار بود بعد از مدتی طولانی دوباره حالم خوب شه! برای هرکس دیگری جای من عجیب و شاید احمقانه بود خوب شدن حال آن هم اینطور؟
    خرامان قدم میزدم و هر لحظه داشتم به در ورودی ساختمان نزدیک تر میشدم. حس بودن او در کنارم باعث میشود نگاهی زیر چشمی بهش بیاندازم!
    "رادان" با فاصله کمی از من همراهم می امد، دست هاش توی جیب شلوارش بودو جدی قدم بر میداشت، سر تا پا لباس هاش تیره بود، و انگار اون رو با اون اخم خبیثانه تر نشون میداد! با چهره در هم و سری رو به بالا به جلو حرکت میکرد و نگاهش هم به رو به رو بود! با بودنش مطمئن نبودم بتونم امشب هم اونطور که میخوام خوش بگذرونم! کمی تعلل باعث میشه، هم شونه ی رادان قدم بردارم:
    - یه امشب رو، لطفا بذار خوش باشم!
    و باز هم بدون اینکه نگاهی به من بکنه به رو به رو خیره است. از دست این لجاجتش با خودم و تکبرش حرصم میگیره:
    - میشنوی صدام رو؟
    بالاخره لب هاش از هم فاصله میگیرند:
    - تا وقتی که کارات به خودت ضرر نزنه به همایون خان چیزی نمیگم!
    همیشه این من بودم که در برابرش کوتاه میومدم و سعی میکردم دلش رو به دست بیارم!.. بنابراین سعی کردم چهره‌ام رو مظلوم کنم، بعد با لحن لوسی گفتم:
    - لطفا رادان! هوم؟
    اما همچنان تاثیری تو رادان نداشت چون اصلا نگاهمم نکرد! برای همین دهنم رو براش کج کردم و بیخیالش شدم!
    مردی که جلوی در بود، با نزدیک شدن ما در رو برامون باز کرد.
    با باز شدن در حجم عظیمی از همهمه و صدای بلند اهنگ به بیرون کشیده شد، این صدای وحشیانه و گوش خراش لبخند رو روی لب های من می آورد. خدمتکار پالتو و شالم رو ازم گرفت و من با سرکشی به رادان نگاه کردم، عصبی بود؟ من که هنوز کاری نکرده بودم!
    "پروانه" با "نیما" اولین کسانی بودند که متوجه اومدن من شدند و سریعا با هیجان به سمتم اومدند.
    نیما با چشم و ابروش به رادان اشاره کردو من فقط شونه هام رو بالا انداختم.
    پروانه بیخیال رو به رادان گفت:
    - خوش امدید، بفرمایید!
    و بعد دست من رو کشید تا باهم پیش بقیه بچه ها بریم!
    هنوز نزدیکشون نشده بودیم، که "آرشام" من رو دید و بلند گفت:
    - به به "نقره" خانم هم اومدند!
    خودمون هم مطمئن نبودیم چطور تو اون همهمه صدای هم رو میشنویم! از گوشه چشم به رادان نگاه کردم، رفته بود پشت یک میزو دور تر از ما نشسته بود. بدتر از این هم میشد؟ حالا قرار بود تمام مدت من رو زیر نظر بگیره؟
    کنار آرشام ایستادم، آرشام با لب و لوچه آویزون گفت:
    - دلم واست تنگ شده بود هایپ جون..
    خندیدم:
    - قیافه ات رو اینجوری نکنا!
    سرش رو تکون داد، کلافه گفتم:
    - با هزار زور اومدم!
    همون لحظه "سوگل" با سرو صدا اومد سمتم و بغلم کرد:
    - وای نقره‌ دلم تنگیده بود واست، کجایی پس؟
    خودم رو بزور از بغلش کشیدم بیرون:
    - دیگه چرت نگو ما که هرو هم رو میبینیم..
    یه لبخند دندون نما زد. همیشه عادت داشت همه چیز رو بزرگ و غیر منطقی جلوه بده، برگشتم سمت "سامان" که چیزی نمیگفت، داشت به یه جای دیگه نگاه میکرد، رد نگاهش رو که گرفتم به رادان رسیدم، اروم گفتم:
    - خیلی دوره ازم!
    سامان برگشت سمتم:
    - چی؟
    توجه ای به سوالش نکردم، سوگل گفت:
    - باید امشب تا میتونیم خوش بگذرونیم!
    نیما از جاش بلند شد و با لحن شیطوونی گفت:
    - من میدونم با چی!
    و سریعا از جمعمون دور شد! سامان عصبی گفت:
    - میخواد همینجوری بهت زل بزنه؟
    اولش نفهمیدم چی میگه، اما یکم بعد متوجه منظورش شدم؛ اما این حرف سامان محال بود ! با این حال فورا برگشتم سمت رادان، اما به من نگاه نمیکرد! میدونستم این محاله.. اون سال ها بود که دیگه من رو نمیدید!
    سوگل به جای من جواب سامان رو داد:
    - بخاطر همین، نقره تونسته بیاد دیگه!
    سامان بهم نگاه کرد تا ببینه حق با سوگل هست، سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم:
    - فقط اینطوری میتونستم بیام!
    سامان چیزی نگفت، پروانه بلند شد:
    - من دیگه نمیتونم بشینم!
    آرشام هم بلندشد:
    - پاشید ماهم بریم دیگه!
    سوگل بلند شد و با آرشام رفتند بین جمعیت. سامان صدام زد. برگشتم سمتش، گفت:
    - تو نمیری! اینطوری ساکت، آروم بهت نمیاد!
    لب هام رو روی هم فشار دادم:
    - بهتره یه امروز رو مراقب باشم!
    سرش رو تکون داد. همین که تونسته بودم از اون زندون نجات پیدا کنم هم خیلی بود!
    به سامان گفتم:
    - توهم برو!
    موهای قهوه ایش که روش نسکافه ای بود رو با دستهاش به بالا هل داد:
    - میمونم تا بچه ها بیان پیشت!
    نگاهم رو چرخوندم جای رادان. دیدم یه دختر کنارش ایستاده و داره باهاش حرف میزنه. برگشتم سمت سامان:
    - تو برو منم میرم پیش رادان!
    سامان کمی مردد نگاهم کرد، اما در آخر بی هیچ حرفی بلند شد.
    به سختی از بین جمعیتی که داشتند توی هم میلولیدند رد شدم رفتم سمت رادان.
    رادان به من نگاه کرد، انگار از اینکه داشتم میرفتم سمتش خوشحال شد. رو به دختر یه چیزی گفت، دختره برگشت به من نگاه کرد و قبل از اینکه برسم بهشون سریعا دور شد!
    روبه روش ایستادم:
    - خوش میگذره؟
    بخاطر صدای بلند موسیقی متوجه نشد و سرش رو آورد پایین:
    - چی؟
    کنار گوشش بلند گفتم:
    - میگم حال میکنیا!!
    سرش رو با حالت تاسف تکون داد:
    - سردت نیست؟
    متعجب بهش نگاه کردم، اما اون بی تفاوت ادامه داد:
    - بریم؟
    با چشم هام دنبال سوگل گشتم، اگه یکم دیگه پیشش میموندم حتما من رو برمیگردوند خونه!
    با دیدن سوگل سریع ازش فاصله گرفتم.

    ***

    تو اون شلوغی سوگل داشت از پسر عموی سامان میگفت که تازه از خارج برگشته.. انقدر که ازش تعریف کرده بود ندیده میتونستم تجسمش کنم!
    نیما همون لحظه امد کنارمون:
    - دخترا بیاین پیشمون..
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - میخوایم نوشـیدنی مخصوص خودمون رو بخوریم!
    برگشتم سمت سوگل، گفت:
    - بریم؟
    چرخیدم و به رادان نگاه کردم محال بود اگه فهمید به بابا نگه، نیما دوباره گفت:
    - پاشید دیگه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سوگل گفت:
    - تو برو ما داریم حرف میزنیم!
    نیما باشه ای گفت و رفت. سوگل گفت:
    - نگران رادانی؟ میترسی ازش؟
    عصبی به رادان که سرش تو گوشیش بود، نگاه کردم:
    - نمیترسم، ولی اصلا حوصله اخلاق گندش رو ندارم!
    سوگل زد بهم:
    - رادان بد اخلاقه؟ بهش میخوره خیلی خوب و مهربون باشه که!
    خندیدم.
    فکر کن رادان بخواد مهربون شه! اخرین باری که مهربون بود کی بود؟ ده سال پیش؟ نه، سیزده سال پیش که عروسکم افتاد تو استخرو اونم نجاتش داد؛ خب بچه بوده دیگه دوازده سالش بوده توقع داشتم اون موقع هم اخم کنه و بگه به من ربط نداره؟
    البته الانم این حرف رو نمیزنه، فکر کنم من زیاد بدجنس‌ ام!
    سوگل پرسید:
    - بهم نزدیک نیستید؟
    سرم رو به سمت چپ و راست تکون دادم:
    - نه!
    مکث کردم، یاد خنده هاش تو راه مدرسه افتادم:
    - اما قبلا چرا!
    - پس الان چتونه؟
    سعی کردم دنبالش بگردم! وقتی از سربازی برگشت دیگه با قبلش فرق میکرد!
    قبل از اینکه بره سربازی ما تمام مسیر رو تا خونه باهم حرف میزدیم، حتی درباره‌ی ایندمون اما بعدش؟!
    سرم رو چند باری تکون دادم این برای خیلی قبل بود!
    باید بحث رو عوض میکردم.
    سوگل با عصبانیت گفت:
    - در حد تو نیست که بخواد باهات بد حرف بزنه!
    به سوگل که این حرفو زده بود نگاه کردم. شوکه شدم از حرفش اما جدی گفتم:
    - سوگل تمومش کن!
    نگاه عصبیش متعجب شد:
    - خب راست میگم!
    بلند شدم، نباید ازش دلگیر میشدم اما شدم!
    خیلی وقت بود که دیگه من و رادان باهم کاری نداشتیم اما با تمام این ها، تنها کسی بود که همیشه بود. و اصلا نمیخواستم کسی اون رو از بالا ببینه!
    ساعت از یک گذشته بود. سوگل سعی کرد بگه منظوری نداشته منم گفتم چون دیر شده، دارم میرم! و بخاطر اون نیست. از بچه ها خداحافظی کردم.
    جلوی ورودی منتظر رادان ایستادم برای اینکه مجبور نباشه از بین جمعیت رد شه مجبور بود مسیر طولانی تری رو انتخاب کنه.
    در ورودی که باز شد سرم رو آوردم بالا، تمام مشخصاتی که سوگل برام گفته بود دقیقا جلو چشمهام سبز شد!
    چشمهایی کشیده! چونه زاویه دار، لب و بینی خوش فرم. موهای مشکی که با بهترین حالت به سمت بالا شونه شده بودند و یه کت چرم با شلوار و پیراهن مشکی! قد بلندش که آدم رو مجبور میکرد برای تماشای اون همه جذابیت سرش رو بالا بگیره!
    با کشیده شدن لبه استینم توسط رادان چشم ازش گرفتم، از کنارش گذشتم و از ساختمون خارج شدم!
    مطمئن نبودم این پسر همونی باشه که سوگل میگفت. اما هرکی که بود دلم خواست دوباره ببینمش!
    تو راه برگشت به خونه نه من حرف میزدم نه اون، ماشین تو سکوت کامل داشت مسیر رو طی میکرد. اصلا از سکوت خوشم نمیومد. پس خودم شکوندمش و با کنایه گفتم:
    - چی میخوای به بابا بگی؟
    بدونه اینکه بهم نگاه کنه گفت:
    - هرچی که دیدم!
    نفسم رو فوت کردم بیرون!
    - بهت خوش نگذشت؟
    از اینکه سوال پرسید ازم تعجب کردم اما فقط جوابش رو دادم:
    - نه! همش یه جا نشسته بودم!
    یه لحظه برگشت و نگاهم کرد و سریع نگاهش رو ازم گرفت:
    - اگه دفعه قبل مراقب بودی و آرشام با اون حال و اوضاع نمی آوردت خونه، الان راحت، بدونه دردسر میرفتی و مجبور نبودی بشینی یه جا!
    عجیب بود که داشت درباره اش باهام حرف میزد؛ هیچی نگفتم، ادامه داد:
    - باید مراقب خودت و آدمای اطرافت باشی!
    داشت من رو نصیحت میکرد؟ چه مسخره!
    - پدرت بخاطر خودت..
    چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم. باید دوباره باهم دوست میشدیم!؟

    ***

    مامان جلوی تلویزیون نشسته بود . سلام کردم و به سمت پله ها رفتم.
    همون موقع بابا از اتاق کارش اومد بیرون:
    - رادان کو؟
    - بیرونه!
    و منتظر نموندم تا چیزه دیگه ای بگه.
    سریع لباسام رو در اوردم. نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم و به سوگل پی ام دادم:
    - اون پسر، پسر عموی سامان بود؟ اسمش چیه؟؟
    چند دقیقه منتظر موندم تا جواب بده اما خبری ازش نشد. اخرین بازدیدش هم واسه پنج عصر بود.
    بلند شدم رفتم سمت پنجره. بابا با رادان داشت حرف میزد. امیدوار بودم چیزی نگه که باعث شه بابا عصبانی شه!
    بابا که راه افتاد سمت خونه رادان هم سرش رو اورد بالا و با دیدنم سرش رو تکون داد و رفت.
    وقتی دیدم بابا چیزی نگفت و دوباره سرو صداش بلند نشد نفس راحتی کشیدم.
    رفتم سمت گوشیم، رادان پی ام داده بود:
    - فقط بخاطر اینکه کاری نکردی از فضاش چیزی به همایون خان نگفتم!
    یه عالمه براش ایموجی قلب فرستادم.‌ بعد از سین کردن اف شد.
    پروفایلش عکس خودش با دوتا از دوستاش توی پارک بود.
    پی ام سوگل باعث شد از صفحه اش بیرون بیام، رفتم پی وی سوگل:
    - اره دیدیش؟ "مسیح"
    اوهوع! مسیح! سریع تایپ کردم:
    - چقد جذاب بود! اصلا بهش نمیخورد ایرانی باشه.
    تا صبح با سوگل چت کردم، چرت و پرت گفتیم و خندیدیم!
    صبحم که خواستم برم دانشگاه نه مامان بیدار بود نه بابا خونه بود..
    خاله، مامان رادان، صبحانه ام رو اماده گذاشته بود رو میز. اشتها نداشتم ولی نمیخواستم ناراحتش کنم. کلی تشکر کردم و نشستم و با زور چند لقمه ای خوردم. بلند شدم که برم، خاله گفت:
    - عه مادرجون تو که چیزی نخوردی!
    لبخند زدم:
    - دستت درد نکنه خاله خوردم سیرم شدم!
    نزدیک در ورودی بودم که در باز شد و رادان امد داخل، پریدم جلوش و بلند گفتم:
    - سلام! صبح بخیر!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    لب هاش عادی روی هم بودند، اما چشمهاش برق زدند:
    - برو کنار، خودتم لوس نکن!
    سریع از کنارش گذشتم چون بیشتر از این حرف میزدیم حتما دعوامون میشد.
    تو دانشگاه کلا در مورد مسیح حرف میزدیم و آرشام هم مسخره امون میکرد و میگفت که اون پیره!
    واسه اولین بار بود ارشام شوخ رو اونطور جدی و اخمو میدیدم!
    معلوم بود اصلا از مسیح خوشش نمیاد.
    سوگل بدونه توجه به حرفای ارشام رو به من گفت:
    - سامان میخواد اخر هفته خونه اشون مهمونی بگیره باید بیای! صد درصد مسیح هم هست.
    ارشام زیر لب غر زد:
    - اره دیگه برو خودتو آویزونش کن!
    سوگل با عصبانیت گفت:
    - اصلا تو چرا اینجایی برو پیش کامبیز!
    ارشام هم بلند شد رفت. خندیدم و زدم به بازوی سوگل:
    - نگو دیگه جلوش، ناراحت میشه!
    - وا چرا باید ناراحت شه!؟
    و دوباره شروع کرد به اصرار که حتما برم، اما میدونستم محاله! نه بابا از سامان خوشش میومد نه رادان! حالاهم که رادان با باباست!

    ***
    با سوگل روی صندلی های تو تراس نشسته بودیم و درمورد مسیح حرف میزدیم! سوگل یه ساعت داشت دنبال پیجش توی اینستاگرام میگشت، گفتم:
    - فامیلیش فامیلیه سامانه دیگه!
    سوگل گوشیش رو گرفت سمتم:
    - منم دارم همون رو سرچ میکنم دیگه!
    بعد با لحن غمگینی گفت:
    - این که مسیح نی.. نداره، اینستا نداره!
    گوشیش رو از تو دستش کشیدم:
    - بذا تو گوگل سرچ کنم.. باید بیارش..
    بعد صفحه گوشی رو گرفتم سمت سوگل، سوگل با هیجان گفت:
    - اوه مای گاد!
    و با نیشه باز شده زل زد بهم! مسیح ام شده بود سوژه جدید ما تا یه مدت خودمون رو درگیرش کنیم و بعد بریم سراغ یک نفر دیگه؛
    سریع گوشی رو گرفت:
    - اع اع این دختره کیه پیشش؟ تو همه ی عکس هاش هم هست! دوست دخترشه لابد!
    سرم رو کردم تو گوشی:
    - برو ببین زده زن داره یانه!
    همه جور اطلاعاتی ازش بود به غیر از اطلاعات شخصی!
    سوگل گفت:
    - عب نداره از سامان میپرسیم.
    خندیدم:
    - فکرکنم بچه ام داشته باشه!
    - نه دیگه نداره!
    همون موقع رادان اومد از جلومون رد شد ما سلام کردیم اون فقط سرش رو تکون داد.
    سوگل گفت:
    - از منم خوشش نمیاد؟
    خندیدم:
    - از هیچکس خوشش نمیاد!
    گوشی رو گذاشت روی میز و فنجون چایش رو برداشت:
    - واسه اخره هفته میای؟
    با لحن ناراحتی گفتم:
    - معلوم نی، فکر نکنم!

    ***

    خاله داشت شام رو حاضر میکرد ، پرسیدم:
    - رادان خونه هست؟
    همونطور که مشغول بود گفت:
    - اره دخترم!
    سریع از ساختمون خودمون در اومدم و رفتم سمت خونه خاله اینا! در رو باز کردم و قدمی داخل خانه گذاشتم؛ داد زدم:
    - رادان! کوشی؟
    رادان از اتاقش اومد بیرون، سریع گفتم:
    - سلام ، کمکم میکنی؟
    سرش رو تکون داد:
    - چیه؟
    کاغذهای تو دستم رو گرفتم سمتش:
    - اینارو ترجمه کن برام!
    و قیافه مظلومی به خودم گرفتم.
    سوییشرتش رو برداشت:
    - بریم بیرون!
    و راه افتاد سمت در، گفتم:
    - چرا؟؟ همین جا خوبه، بیرون سرده!
    اما توجه ای به حرفم نکرد و رفت بیرون. نشست لبه باغچه ی کنار خونه اشون. من هم رفتم و کنارش نشستم. کاغذها رو ازم گرفت و شروع کرد ترجمه اش رو زیرش بنویسه. محکم خودم رو بغـ*ـل کردم:
    - هوا خیلی سرده!
    بهم نگاه نکرد:
    - برو، برات میارم!
    بلند شدم:
    - توضیح نمیخواد؟
    بلند شد:
    - نه! همینایی که برات نوشتم رو بخونی میفهمی!
    گفتم:
    - مرسی!
    و سمت خونه دویدم. وسطای راه برگشتم سمتش اما نبود! اگه سردش بود چه اصراری داشت بیرون بمونیم؟!

    ***

    موهای خوش حالت و قهوه ای روشنم که تا کمرم بودند رو محکم بالای سرم جمع کردم و با کش مو بستم.
    یه نگاه دقیق به خودم تو اینه کردم و با خودم توی آینه حرف زدم:
    - ماشاالله چقدر خوشگلی تو! باید بگم خاله برات اسپند دود کنه!
    و یه لبخند دندون نما به خودم تو آینه زدم. بودن مامان و بابا تو خونه عصبیم میکرد، اما نمیتونستم همش تو اتاقم بمونم! تو نشیمن جلوی تلویزیون نشستم و روشنش کردم، مامان با بی حوصلگی گفت:
    - صداشو کم کن سرم درد میکنه!
    برگشتم سمتش با صورت گرفته نشسته بود روی مبل به انگشتای دستش نگاه میکرد. تلویزیون رو خاموش کردم، و برگشتم سمتش:
    - بابا کجاست؟
    به زور سرش رو بلند کرد و عنق گفت:
    - کجاست؟ تو اتاقشه دیگه!
    لابد یکی از ناخن هاش شکسته بود که انقدر عصبانی بود، وگرنه بی تفاوت ترین ادمیه که میشناسم! خواستم بلند شم که گفت:
    - این دفعه با ما بیا!
    با تعجب بهش نگاه کردم، بیخیال تماشای انگشتای ظریفش شد و سرش رو بالا اورد :
    - درست رو اونجا تو یه دانشگاه درست و حسابی بخون!
    در عین خونسردی بلد بود چجور بقیه رو عصبی کنه، بلند شدم:
    - من الانشم تو یه دانشگاه درست و حسابی دارم درس میخونم!
    مکث کردم، داشت بهم نگاه میکرد، ادامه دادم:
    - اگه میخواین به من لطف کنید خودتونم نرین!
    لبخند زد:
    - نقره، ما اگر هم میایم ایران فقط بخاطره توئه!
    برای دل خوش کردن من این حرف رو میزد؟ میخواست من رو خوشحال کنه در حالی که خودش هم میدونست اینطور نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    به سمت اتاق بابا رفتم و بلند گفتم:
    - پس هربار این حرف رو نزن! چون من از هرچی خارج و خارجیه متنفرم!
    جلوی در اتاق بابا ایستادم، چند ضربه زدم به در و در رو باز کردم؛ با تکون دادن سر بابا رفتم و روبروش نشستم؛
    - انقدر با مامانت بحث نکن!
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - خودش هر بار شروع میکنه!
    چیزی نگفت، یکم که گذشت در حالیکه چشم از لپتاپش نمیگرفت، گفت:
    - خب چیشده؟
    دیروز که رادان برام کارهای ترجمه ام رو انجام داد تازه برای اولین بار بهش فکر کرده بودم، به اینکه چرا تو شرکت بابا کار نکنه؟ بابا میتونست تو شرکت ازش استفاده کنه پس چرا این کار رو نمیکرد؟! پس این وظیفه من بود که به عنوان یک دوست این رو به بابا یاد آوری کنم! پس با لحن مطمئن و جدیی گفتم:
    - میدونم که رادان رو دوست دارین و بهش اعتماد دارین!
    با این حرفم که بر عکس همیشه در مورد خودم نبود، سرش رو بالا اورد. نمیدونستم دقیقا چی بگم:
    - اون هیچ وقت از شما هیچی نخواسته و شما هم بهش توجه ای نکردین!
    یک تای ابروش رو انداخت بالا:
    - خب!
    باز هم میخواست مسخره ام کنه؟ اما این بار هر چیزی هم میگفت کوتاه نمیومدم و حرفم رو بهش میزدم:
    - مطمئنم ادمای زیادی دارند تو شرکتتون کار میکنند، پس چرا رادان کار نکنه؟
    گوشه لبش کش امد، ادامه دادم:
    - ازش بخواین بجای اینکه مدام دنبال من باشه و وقت و زندگی ش رو هدر بده، اونم توی شرکتتون کار کنه!
    خندید:
    - پس بگو دردت چیه!
    عصبی گفتم:
    - بابا!
    لپتاپش رو بست:
    - از اینکه بهش میگم کارات رو زیر نظر داشته باشه ناراحتی؟
    سعی کردم عصبی نباشم:
    - من دارم درمورد رادان حرف میزنم!
    - فکر میکنی زرنگی، درمورد رادان؟ رادان چیکار میتونه توی شرکت انجام بده! وقتی هیچ مدرکی نداره، یادت رفته اون دانشگاهم نرفته؟!
    بلند شدم:
    - احتیاجی به مدرک دانشگاهی نداره، شرکت شما یه شرکت تجاری که با خیلی از شرکت های بین المللی در ارتباطه ، پس رادان میتونه به عنوان مترجم تو شرکتتون کار کنه!
    زل زدم بهش:
    - شما خوب میدونید که میتونید توی شرکت براش کار درست کنید اما این کار رو نمیکنید!
    عجیب بود که چیزی بهم نمیگفت، موهام رو دادم پشت گوشم:
    - لطفا ازش بخواین که بره دانشگاه، اگه شما بگین حتما انجام میده!
    نگاهش به کاغذ های جلوش بود، اما معلوم بود داره فکر میکنه؛ رفتم سمت در:
    - دیگه ام از محدودیت با من حرف نزنید وقتی هیچ وقت کنارم نیستید!
    سریعا از اتاق خارج شدم، درو پشت سرم بستم. باید یکم تحمل میکردم فقط تا زمانی که برگردن! از پله ها بالا رفتم. اتاقم با کمی فاصله درست روبه روی پله ها بود. وارد اتاقم شدم، کش مو ام رو که انگار داشت موهام رو میکند در اوردم و روی تخت پرت کردم. کنار پنجره قدی اتاقم ایستادم. اولین چیزی که تو محوطه ی خونه امون توجه ام رو به خودش جلب کرد، رادان بود؛ که درست لبه باغچه نشسته بود و داشت با گوشیش کار میکرد.
    بیشتر موقع ها همون جا می نشست، حتی اگه هوا سرد بود! همون لحظه برگشت سمتم.‌ دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم. اون هم سرش رو تکون داد و دوباره برگشت. چطور متوجه شد که داشتم بهش نگاه میکردم؟ وقتی که سرش پایین بود!

    ***
    تمام عصر پیش خاله توی اشپز خونه بودم. گاهی هم به مامان که داشت جلو تلوزیون به ناخون هاش ور میرفت نگاه میکردم. خاله کارایی که انجام میداد روهم توضیح میداد، نحوه درست کردن آش رشته اما خوب من هیچی نمیفهمیدم و فقط نگاه میکردم! بعضی وقتا هم به سوگل پی ام میدادم! خاله گفت:
    - بکشم برات؟!
    سعی کردم از روی اپن که نشسته بودم به داخل قابلمه ‌ی روی گاز نگاه کنم:
    - اماده شد؟
    خاله رفت سمت کابینت:
    - اره مادر جون!
    به رادان پی ام دادم:
    - به کمکت احتیاج داریم!
    دو دیقه بعد جواب داد:
    - چه کمکی؟
    و فقط تایپ کردم:
    - بدو بیا!!
    از روی اپن پایین امدم:
    - نه خاله اینجا نمیخورم!
    بشقاب های گودی که تو دستش بود رو گرفتم. و قاشق و نمکدون و فلفل هم برداشتم.خاله گفت میره زیر انداز رو بیاره . و چند دقیقه بعد با زیر انداز برگشت. زیرانداز با بشقاب هارو گذاشت تو سبد. همون موقع درِ ورودی باز شد و رادان اومد داخل؛ بعد از سلام کردن به مامانم اومد سمتمون:
    - چی شده؟
    به قابلمه روی گاز اشاره کردم!
    - میخوایم آش بخوریم!
    با تعجب نگاهم کردو بعد به سمت گاز رفت و قابلمه رو برداشت؛ زیر لب نق زد:
    - خودتون هم میتونستید!
    لبخند کمرنگی زدم، نمیدونست که کمک رو بهونه کرده بودم تا اون هم کنار ما باشه! رادان و خاله اعظم که رفتند بیرون برگشتم سمت مامان:
    - میای بیرون؟
    سرش رو اورد بالا:
    - چیکار؟
    اصلا متوجه نشده بود ما چند ساعته داریم چیکار میکنیم! گفتم"هیچی!" و از خونه اومدم بیرون. دیروز که هـ*ـوس آش رشته کرده بودم خاله امروز درست کرده بودو من هم پیشنهاد دادم که بیرون بخوریم چون هوا سرده بیشتر میچسبه. سوییشرتم رو محکم پیچیدم دور خودم! رادان قابلمه رو گذاشت روی زمین و بعدهم زیر انداز رو پهن کرد همین جور هم هی غر میزد:
    - اخه کی تو سرما میاد بیرون؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    به چهره اخمالوش نگاه کردم، کی ام این حرف رو میزد، اروم گفتم:
    - دیروز رو یادت رفته؟
    بهم نگاه کرد، شونه هام رو انداختم بالا. داشتیم تو اون سرما آش میخوردیم که عمو حسن امد. بخاطر این که تو سرما نشستیم دعوامون کردو گفت بریم خونه! لب و لوچم آویزون شد، با اینکه سرد بود اما دلم میخواست بیرون بمونم. خاله شروع کرد وسایل رو جمع کنه، به رادان نگاه کردم، بشقابش خالی شده بود.
    خاله گفت:
    - بچه ها بلند شید!
    اخم کردم :
    - نه هوا خوبه!
    خاله خواست چیزی بگه اما رادان زودتر گفت:
    - مامان جان شما واسه بابا رو بردار برو، منو نقره ام وسایلارو جمع میکنیم میبریم!
    خاله یکم با تردید نگاه کرد که با "باشه؟" رادان بلند شد و رفت.
    با ارامش بقیه آشم رو هم خوردم. سرم رو بالا اوردم رادان زل زده بود ظرف خالیه جلوم، گفتم:
    - بریم!
    و خودم زودتر از روی زیر انداز بلند شدم. رادان همه ظرف هارو جمع کردو گذاشت تو سبد. بعد جمع کردن زیر انداز هم بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت ساختمون ما، دنبالش راه افتادم:
    - تو همیشه انقد ساکتی، یا به من که میرسه حرف زدن یادت میره؟
    خیلی جدی گفت:
    - حرفی ندارم که بهت بزنم!
    قدم هام رو سریع کردم که بهش برسم:
    - من دارم، میتونم بزنم؟
    خونسرد گفت:
    - چیه دوباره؟ اخره هفته قراره مهمونی داری با دوستات؟!
    از حرفش حرصم گرفت درست مثل بابا گفته بود! با عصبانیت دستش رو کشیدم:
    - چرا همتون همین رو میگین؟
    خیره شد تو چشمهام، مثل همیشه جدی بود:
    - چون تنها چیزیه که دنبالشی!
    دوستام! ممهمونیا! همش مهم بود! در واقع فعلا تنها چیز مهم تو زندگیم بودند، مثله خودش زل زدم تو چشمهاش:
    - چیزه مهم تری پیدا نمیکنم، باید یه انگیزه ای باشه تو زندگیه ادما، نه؟
    حس کردم با این حرفم به احمق بودنم فکر میکنه ، اما مهم نبود اگه شبیه یه ادم احمق بودم!
    همیشه دوست داشتم جای رادان باشم!
    خط کمرنگی بین ابروهاش افتاد:
    - بهتر نی دنبال یه انگیزه باارزش تر باشی!؟
    دستش رو از توی دستم بیرون کشید، به دستش نگاه کردم:
    - من زودتر میرم!
    عصبانی بودم، بدجور، اون الویت زندگی پدرو مادرش بودو نمیتونست هیچ وقت من رو درک کنه!

    ***

    با اینکه به سوگل گفته بودم امکان نداره بتونم به مهمونی برم اما بازهم اصرار میکرد که همه ی تلاش خودم رو بکنم، اما من اصلا دیگه دلم نمیخواست نه با رادان نه با بابا حرف بزنم! صفحه ی گوشیم رو خاموش کردم و روی شکمم گذاشتم، شاید کم حرفی و ساکت بودنم باعث میشد راضی شن، صدای اعلان گوشیم امد. از روی شکمم برش داشتم، رادان بود! رفتم تو پی ویش؛
    - از کی انقدر تو کارای من فوضولی میکنی؟
    متعجب چند باری پی امش رو خوندم، منظورش چی بود؟! تو صفحه اش بودم که دوباره پی ام داد:
    - نباید راجع به من با همایون خان حرف میزدی!
    عجب پرویی بود، بخاطر این بود پس! به من میگه چرا فوضولی کردم تو کارهاش؟ من رو باش بخاطرش چقد چرت و پرت شنیدم از بابا! تایپ کردم:
    - بابا چی گفت؟
    همون موقع جواب داد:
    - گفت فردا برم شرکتشون!
    صفحه گوشیم رو خاموش کردم و بلند شدم و روی تختم نشستم.
    هوا تاریک بود و اسمون فقط کمی بخاطر مهتاب میدرخشید. به حیاط بزرگمون که پر از درخت و گیاه بود نگاه کردم، هرچند چندتا چراغ روشن بود اما بازهم تاریک و کمی وهم انگیز بود. دنبال جایی که رادان می نشست گشتم. توی تاریکی نشسته بود و گوشیش دستش بود، برگشتم و گوشیم رو از روی تخت برداشتم:
    - چیکار میکنی؟
    جوابم رو نداد. با اینکه پی امم رو خونده بود!
    برگشتم و به شیشه ی پنجره تکیه دادم، نمیدونم چرا اما دلم میخواست باهاش حرف بزنم. احمقانه تایپ کردم:
    - تو چجوری انقدر زبانت خوبه؟
    مسخره ترین جمله رو گفته بودم! خاک تو سرت نقره اخه اینم پرسیدن داره؟ بعد زمان طولانی جواب داد:
    - با دوستام چرخیدم، رفتم مهمونی، شبا تا دیر وقت بیرون بودم، و هر آشغالیو خوردم!
    خندیدم و تایپ کردم:
    - منم همه اینکارارو کردم خو!
    چشمهام رو بستم و سرم رو به پنجره تکیه دادم، خودم جوابش رو میدونستم، من هیچ علاقه ای به هیچ چیز نداشتم، حق با رادان بود من فقط دنبال خوشگذرونی بودم! بر عکس من ادمای دیگه واسه چیزای که دوست دارند تلاش میکنند! من حتی رشته ای که میخونم رو هم دوست ندارم. فقط میخوام که وقت بگذرونم! میخوام که شاد باشم. اما میدونم که دارم اشتباه میکنم، باید یه چیزی پیدا میکردم که بتونم دوستش داشته باشم و برای داشتنش تلاش کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    صبحانه ام که تموم شد خواستم بلند شم، بابا صدام زد دوباره نشستم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
    با لبخند گفت:
    - به رادان گفتم امروز بیاد باهم بریم شرکت. بهش گفتم درسش رو ادامه بده!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - شیش سال دیر نگفتی؟
    عصبی شد اما با همون لحن ارومش ادامه داد:
    - خودش نخواست من گفتم که کمکش میکنم.. به هر حال خواستم بگم انقدر هم بهش بی توجه نیستم، در واقع چیزی نمیدونستم!
    بلند شدم:
    - توقعی نیست بابا شما اسم من رو یادت باشه باید تعجب کرد، دیگه رادان که جای خود دارد!
    و سریع از اشپز خونه اومدم بیرون؛ رفتم تو اتاقم و کنار پنجره ایستادم. رادان داشت دوره حیاط میدویید؛ هودیم رو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون. سریع دویدم تا بهش برسم و همون طور که نزدیکش میشدم داد زدم:
    - سلام اقای حسینی!
    بدونه اینکه برگرده و نگاهم کنه گفت:
    - چه عجب بیدار شدی!
    - تازه ساعت نه!
    رفت تو راه باریک بین باغچه و دیوار. من هم پشت سرش می دوییدم. حرف نمیزد، دوباره گفتم:
    - یکم اروم تر مگه دنبالت کردند؟
    به اینکه از ده تا سوالم به یکیش جواب بده عادت داشتم برای همین بدونه اینکه منتظر بمونم، گفتم:
    - شب میخوای شام بدی بهم؟
    وقتی چیزی نگفت، گفتم:
    - واسه کار جدیدت!
    یکهو ایستاد من هم که حواسم نبود با صورت خوردم پشتش ؛ دماغم رو گرفتم:
    - آخ.. آخ..
    برگشت سمتم:
    - به جا رستوران یه جا می برمت که بهت انگیزه میده!
    داشت بهم تیکه مینداخت، اما من اهمیتی ندادم و با شوق گفتم:
    - واقعا؟ آخجون!.

    ***

    ماشین رو جلوی خونه ی سامان نگه داشت. در رو باز کردم پیاده شم وقتی دیدم، حرکتی نکرد، دوباره بستم:
    - پیاده نمیشی؟
    یه نگاه به خودش تو اینه انداخت:
    - بلند شدی لباست رو بپوشی یه تک بزن !
    متعجب گفتم:
    - یعنی نمیای ؟
    برگشت سمتم:
    - نه!
    ریز خندیدم، برگشت سمتم، هیچ نوری نبود و چشمهاش برق میزد، جدی گفت:
    - ببین نقره من رو جلوی همایون خان شرمنده نکن! همایون خان به هوای اینکه من مراقبتم گذاشت بیای!
    به چشمهاش خیره شدم، الان نگران من بود، یا خودش؟
    بی خیال سرم رو تکون دادم و با نیش باز گفتم:
    - نقره قول میده اشتباه نکنه!
    خودم و کشیدم سمتش، اما وسط راه پشیمون شدم، مطمئنا از کارم خوشش نمیومد! به صورت بهت زده اش نگاه کردم؛ لبم رو گاز گرفتم و سریعا از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه سامان دویدم، " ندو" چیزی بود که ازش شنیدم! وقتی رسیدم به پیاده رو، برگشتم سمتش اما خبری ازش نبود.
    اون خیلی محتاط بودو من فراموش کرده بودم!
    ***
    همه بودند؛ پروانه، نیما، سوگل ارشام و کامبیز. سامان از اینکه رفتم خیلی خوشحال شده بود. قبلا زیاد خونه سامان رفته بودیم. اما این بار فرق میکرد؛ سوگل متعجب بهم نگاه کرد و بالاخره گفت :
    - پس رادان کو؟
    خندون گفتم:
    - نیومد!
    خوشحال خندید، اروم پرسیدم:
    - مسیح نیومده؟
    اومد بگه "نه" که زنگ در به صدا در اومد؛ سامان با خوشحالی گفت:
    - مسیحه!
    ارشام که اخماش تو هم رفت! همون پسر بود، فقط لباسش یه تی شرت مشکی بود که روش یه بارونیه توسی تنش بود با همه سلام کرد، سامان رو به مسیح من رو نشون داد:
    - تنها کسی که هنوز باش اشنا نشدی نقره اس..
    نیما که همیشه فکر میکنه خیلی بانمک آهسته گفت:
    - مفتول!
    حرفش رو نشنیده گرفتم و رو به مسیح که سامان معرفیش کرده بود فقط گفتم:
    - خوشوقتم!
    و دست مسیح رو که اومده بود سمتم گرفتم.
    سامان، حالا که مسیح اومده بود نیما رو برد تا جوجه ها رو کباب کنند؛ پروانه ام از نبود نیما سوء استفاده کرده بود و با مسیح گرم گرفته بود. سوگل هم که همین جور زیر گوشه من نق میزد که چرا پروانه داره خودش رو انقدر به مسیح می چسبونه! داشتم کلافه میشدم از دستش که با صدای نیما بلند شد و رفت سمت بالکن؛ من هم مشغول بازی کردن با گوشیم شدم، بعد از چند دقیقه سوگل از تراس اومد بیرون و رو به ارشام گفت:
    - بیا کمک بچه ها!!
    کس زیادی تو پذیرایی نمونده بود، همه مشغول یه کاری بودند، من هم بیخیال سرم رو با ظرف میوه ام گرم کردم. جایی که نشسته بودم به مسیح دید نداشت و جز موقع معرفی دیگه خوب ندیده بودمش! باید بیخیال دست انداختن مسیح می شدیم! به نظر آدم جدی و سختی بود، همین طور هم پسر عموی سامان بود.
    - پروانه جون بیا کمکم کن..
    با صدای سوگل که مشخص بود با حرص گفته سرم رو بالا اوردم و به پروانه که با اکراه از جاش بلند شد نگاه کردم. ناخودآگاه لبخند کجی روی لبم نشست. سریع به خودم امدم برگشتم سمت مسیح که ببینم متوجه لبخندم شده یا نه که باهاش چشم تو چشم شدم. زورکی یکم گوشه لبم رو کشیدم و سرم رو انداختم پایین. بهتر بود به بهونه کمک، من هم میرفتم پیش بچه ها، تا قبل از اینکه بیشتر از این سوتی بدم. گوشیم رو از روی میز برداشتم تا بلند شم، که حس نشستن مسیح کنارم باعث شد برگردم و بهش نگاه کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    لبخند عجیب غریبی روی لب هاش بود؛ با لحجه ی غلیظ فرانسویش که سعی میکرد فارسی رو خوب بیان کنه گفت:
    - خوب هستید نقره خانم؟!
    سعی کردم نخندم به تلاشش، هرچند که جدا از شوخی و مسخره بازی خیلی مسلط بود. فقط سرم رو براش تکون دادم. عجیب بود حالا که من بیخیالش شده بودم خودش به سمتم اومده بود! این واقعیت زندگی من بود؛ با اینکه دوستام روابط زیادی داشتند اما من تا حالا با هیچ پسری وارد یک رابـ ـطه نشده بودم! به نظرم این کار مسخره بود، کشوندن کسی به زندگیت که خودت هم میدونی برای همیشه نیست! من میخواستم کسی رو پیدا کنم که تمام زندگیم اون رو در کنار خودم و در زندگیم داشته باشم. پس نمیتونستم با هرکسی وارد رابـ ـطه بشم! صدای مسیح مجبورم کرد بهش نگاه کنم:
    - شما همیشه انقدر کم حرف هستید؟
    لبخند زدم، قبل از اینکه من چیزی بگم صدای سامان اومد:
    - این؟ این هایپ مائه!
    مسیح متعجب بهش نگاه کرد، گفتم:
    - خیلی پر حرف نیستم، ولی کم پیش میاد ساکت باشم!
    برگشت سمت من:
    - متوجه شدم!
    منظورش چی بود؟ قبل از اینکه بپرسم گفت:
    - که چرا کم حرف میزنید!
    چی میگفت؟
    - بخاطر اینکه صدای دلنشینی دارید!
    سریع نگاهم رو ازش گرفتم، همون لحظه صدای پروانه در اومد:
    - نقره جون بد نی یه کمکی کنی!
    مسیح سریع گفت:
    - من ازشون خواستم یکم پیش من بشینند!
    همین طور متعجب بهش خیره شدم؛ مثلا داشت از من طرفداری میکرد؟ یه چشمک زد و رو به من اروم گفت:
    - مگه نه!؟
    خودم رو جمع جور کردم و بلند گفتم:
    - من میخواستم کمک کنم اما آقا مسیح نذاشت!
    صدای خنده ی سامان بلند شد:
    - مسیح هنوز نیومده میدونه تو کار نکنی به نفع همه است!
    اروم جیغ زدم:
    - سامان!
    مسیح زد رو پام:
    - بلند شو بریم خودمون رو نشون بدیم!
    بلند شدم و رفتیم کمک بچه ها. برعکس چیزی که فکر میکردم، ادم سختی نبود. شاید هم من اشتباه فکر میکردم! اما موقع شام خوردن هر وقت سرم رو اوردم بالا نگاه مسیح رو روی خودم دیدم! و انگار این نگاه های جدید بد جور داشت اذیتم می کرد! نگاهی که شاید قبلا هم روی خودم دیده بودم اما توجه ای بهشون نداشتم، اون لحظه پررنگ تر شده بودن!

    ***

    تک زدم به رادان، پالتو و روسریم رو سر کردم.
    از بچه ها که خواستم خداحافظی کنم، مسیح ام بلند شد و باهاشون خداحافظی کرد. از سامان تشکر کرد و گفت که صبح کلی کار داره و باید زود بره. دکمه اسانسور رو زدم؛ تا بیاد بالا مسیح هم رسید بهم و با هم سوار شدیم.
    - شب خوبی بود، نه؟
    سرم رو اوردم بالا قد بلندی داشت، بهش نگاه کردم:
    - اره شب خیلی خوبی بود!
    - چشمهای قشنگی دارید!
    از حرفش که بی مقدمه زده بود جا خوردم، انگار عادت داشت همش از این حرف ها بزنه! صداش با اون لحن عجیبش توی اسانسور پیچید:
    - نقره ای مثل نامتون!
    لبخند زدم؛ رنگ هارو خوب بلد نبود! وگرنه چجور میتونست به خاکستری بگه نقره ای!
    در اسانسور که باز شد سریع امدم بیرون انگار نفسم داشت بند میومد. تا حالا آدمی به عجیبی اون ندیده بودم. جلوی در که رسیدیم گفت:
    - اگه کسی نمیاد، من شمارو میبرم!
    خوب بود از قیافه ام معلوم نبود، که از کنارش بودن معذب هستم. با این حال حیف بود که رادان میومد دنبالم! تو دلم به افکارم خندیدم. رو به مسیح سعی کردم لبخند بزنم:
    - مرسی دوستم میاد.
    یه ابروش رو انداخت بالا:
    - مرد؟
    مرتیکه ی فوضول به تو چه اخه؟ اما فقط تونستم لبخند بزنم، و ادای دختر های ملیح و محافظه کار رو در بیارم:
    - آشناس!
    لب زد:
    - خوش به حالش..
    ناخود آگاه ابروهام بالا رفت اما سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم. با شنیدن صدای ماشین رادان سرم رو بالا اوردم و با دیدن اینکه خودش هست ، سریع گفتم:
    - خداحافظ!
    - به امید دیدار، مراقب خودتون باشی..
    منتظر نموندم جمله اش رو کامل کنه سریع خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم:
    - سلام!
    رادان هم تا در رو بستم به سرعت راه افتاد؛ از گوشه چشم بهم نگاه کرد و گفت:
    - این پسر کی بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نباید زیاد اون مرد عجیب رو جدی میگرفتم، برگشتم سمت رادان؛ صورتش مثل همیشه بدون هیچ حالتی بود. ابروهام رو بالا انداختم:
    - جواب سلام واجبه ها!!
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - علیک سلام، این پسر کی بود؟
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    - دیدیش؟ وای خیلی جذاب بود، نه؟چشماشو دیدی؟
    هیچ حرفی نزد، من هم ادامه دادم:
    - خیلی درشت بودند! به نظرت عمل کرده؟
    به چشمهای رادان نگاه کردم، با تاسف برام سر تکون داد. گفتم:
    - حتی از چشم های توهم بزرگ تر بود، حتما عمل کرده!
    آره عمل کرده وگرنه چطور میتونست از چشم های درشت رادان هم بزرگ تر باشه؟ برگشت و با اون چشم های براقش بهم نگاه کرد. گفتم:
    - خب حالا، دیگه چیزی نمیگم!
    و ساکت به مسیر جلو خیره شدم. تا برسیم خونه حرفی نزد. من هم چیزی نگفتم! خواستم از ماشین پیاده شم که صدام زد، منتظر موندم تا حرف بزنه، اما دست هاش رو روی فرمون گذاشته بود و به رو به رو نگاه میکرد. شاید مطمئن نبود حرفش رو بزنه یا نه! الکی خندیدم:
    - دوباره چیکار نباید بکنم؟!
    مکث کردم و با تردید پرسیدم:
    - باز بابا چی گفته؟
    بالاخره چرخید سمتم:
    - هیچی، بعدا میگم!
    "هر طور راحتی" گفتم و از ماشین پیاده شدم! کم رفتاراش شاخ در بیار بود. چند روزی هم بود که بدتر شده بود و من هیچ چیزی ازش سر در نمیاوردم.

    ***

    بلند شدم و روی تختم نشستم. برای امروز برنامه ای نداشتم. این چند روز که همش تو خونه بودم، بد اعصابم رو بهم ریخته بود. دوباره دراز کشیدم و خوابیدم. به زور چشمهام رو باز کردم و دنبال گوشیم گشتم، تاببینم ساعت چنده؛ ده بود! کاری نداشتم انجام بدم. پس بهتر بود دوباره بخوابم، فکرکنم مریض شدم. هنوز خوابم نبرده بود که گوشیم زنگ خورد؛ هانیه بود. چون دلم نمیخواست بخوابم با خوشحالی جواب دادم:
    - سلام دوستم!
    صدای ملیح و پرناز هانیه از پشت خط اومد:
    - سلام خوابالو جونم! نگو که تا الان خواب بودی!
    خودم رو لوس کردم:
    - خب کاری ندارم انجام بدم!
    ناز خندید:
    - پس پاشو بیا بریم بگردیم!
    تا این حرف رو زد با خوشحالی بلند شدم و نشستم توی جام:
    - اخجون بریم!
    تماس رو قطع کردم و سریع بلند شدم تا حاضر شم! چند لقمه مربا خوردم و رو به خاله اعظم گفتم:
    - خاله جون من ناهار نیستم..
    برگشت سمتم و گفت:
    - باشه مادر جون..
    بلند شدم رو گونه اش رو بوسیدم. بعد سریع خداحافظی کردم و امدم بیرون از آشپز خونه. بابا نشسته بود روی کاناپه و با گوشیش کار میکنه. رادان هم رو به روش نشسته بود و قهوه میخورد. اروم سلام کردم که هردوتاشون سرشون رو تکون دادند. سوییچ ماشینم رو که برداشتم از گوشه چشم به بابا نگاه کردم تا ببینم دوباره بهم گیر میده یا نه؟ اما نگاه بابا از رو دست های من به سمت رادان کشیده شد. اب دهنم رو قورت دادم و برگشتم سمت رادان که بابا هنوز داشت سوالی نگاهش میکرد، گفتم:
    - رادان من با هانیه میرم خرید!
    سرش رو تکون داد، بابا هم که سرش دوباره تو گوشیش فرو رفته بود. چقدر دوست داشتم این سوال رو بابا می پرسید. دوست داشتم بجای اینکه به رادان نگاه کنه به من نگاه کنه! به خواسته های احمقانه ام خندیدم! در ماشین رو باز کردم. خواستم سوار ماشین شم که صدای رادان متوقفم کرد:
    - نقره!
    بدونه اینکه برگردم گفتم:
    - دست از پا خطا نمیکنم خیالت جمع!
    اما اون بدون توجه بهم ادامه داد:
    - میخواستم بگم..
    برگشتم و حرفش رو قطع کردم:
    - تو این دنیا هیچکسی خیلی خوب به وظایفش عمل نمیکنه، تو هم یکی از این همه ای! پس سعی نکن ادای خوبا رو دربیاری!
    متعجب بهم نگاه کرد. و من هم بهش نگاه نکردم؛ درست مثل همیشه ی خودش! سریع سوار ماشینم شدم و نذاشتم اصلا حرفی که میخواست رو بزنه!

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا