کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
در خونه روی هم بود اما قفل نبود اروم بازش کردم با صدای قیژ قیژ بدی باز شد. پامو که از در داخل گذاشتم صدای خرده های چیزی رو که حدس می زدم شیشه شکسته باشه زیر پاهام شنیدم، دو دل مونده بودم برم یا برگردم بالاخره دلو به دریا زدم و قدم بعدی رو هم برداشتم نور و به اطرافم گرفتم اما با اون نور کم و این خونه تاریک چیز زیادی دیده نمی شد جلوتر رفتم یهو پام به یه چیزی گیر کردو تعادلمو از دست دادم و محکم زمین خوردم.
_آی داغون شدم
چشامو که از درد بسته شده بود رو باز کردم که یه کاغذ مچاله جلوم دیدم برش داشتم اما تو اون فضا نمی تونستم ببینم توی جیب مانتوم گذاشتمش و بلند شدم گویا این قسمت سالن خونه بود. داشتم دور و بر اتاقو سرک می کشیدم که کنج اتاق چشمم به یه گیتار خورد رفتم سمتش روی تارهاش اروم دست کشیدم پس حدسم درست بوده صدای گیتاری که می aنیدم از همین خونه بوده ولی کی اونو می نواخته ؟ نکنه روح یا زامبی باشه اصلا کی تو این خونه است؟
_من
این صدای کی بود چراغ قوه از دستم افتاد و دیگه هیچ دیدی نداشتم فقط به خودم می لرزیدم و جیغ می زدم.
آباژور گوشه اتاق روشن شد چشمامو بستم و داد می زدم نمی خواستم ببینم چی یا کی جلومه صدای قدم هاشو میشنیدم که هر لحظه به من نزدیک تر می شد دیگه داشتم اشهدمو میخوندم که همون صدا گفت :
_فاخته
_ تو کی هستی به من نزدیک نشو !!
_ عزیز من چشماتو باز کن
چه صداش آشنا بود این کی بود، تو اون لحظه هر چی به ذهنم فشار میاوردم نمی فهمیدم این صدارو قبلا کجا شنیدم تنها راه دونستنش این بود که چشمامو باز که جراتشو نداشتم دوباره گفت :
_چشماتو باز کن خانومی این قدر نترس!
عه این صدای، آروم چشمامو باز کردم از کسی که روبروم می دیدم تعجب کرده بودم این این جا چی کار می کرد.
_همه سوالاتو جواب می دم فقط صبر کن یکم اول بیا این شکلاتو بخور قند خونت تنظیم شه.
شکلاتی رو جلوم گرفته بود و برداشتم و همون جا رو زمین کنار دیوار نشستم بلند شد و کنار پنجره رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    امیرمسعود:
    _ این جا خونه منه!
    _چی ؟
    خنده ای کرد و گفت:
    _ این قدر حرفم تعجب داشت
    _خب شما مگه با پدر و مادرتون زندگی نمی کنید پس این خونه خراب.
    _من گاهی خونه خودمونم اکثر اوقات این جام، این جا می تونم تمرکز کنم و.
    کمی مکث کرد انگار مردد بود رو چیزی که می خواست بگه.
    _و چی ؟
    _کارهایی که می خوامو انجام بدم.
    الان بهترین موقع بود که سوالاتی که برام در موردش بود رو بپرسم:
    _ شما اون روز توی جنگل گفتین علاوه بر خوندن ذهن آدما قابلیت های دیگه ای هم دارین کنجکاو شدم بدونم دیگه چی کار می تونید انجام بدین ؟
    اومد روبه روم نشست و تو چشام زل زد، نمی تونستم چشمامو ازش بگیرم گفت:
    _ تو الان سردته؟!
    _من سردمه.
    بی اختیار حرفاشو تکرار می کردم و سرما تمام وجودمو گرفته بود انگار داشتم منجمد می شدم.
    امیرمسعود:
    _کم کم گرم میشی، الان حسابی گرمته.
    _ من گرممه.
    تمام بدنم یه شروع به گرم شدن کرد اختیارم دست خودم نبود انگار تحت کنترل اون بودم چشماشو بست سرشو به یه طرف دیگه چرخوند تازه تونستم پلک بزنم سرمو بچرخونم.
    امیرمسعود:
    _دیدی ؟
    _چه اتفاقی افتاد، چرا این طوری شد ؟
    _من می تونم بهت تلقین کنم و تو اون حس ها بهت دست بده و می تونم هیپنوتیزمت کنم یا ذهنتو بخونم وخیلی کارای دیگه.
    _باورش سخته، چه طوری اینارو یاد گرفتین ؟
    _این یه قدرتیه که به نیروی زیادی نیاز داره هر کسی نمی تونه انجامش بده.
    به ساعتم نگاه کردم، حسابی دیر کرده بودم اما سوالات زیادی تو ذهنم بود که نمیتونستم ازشون بگذرم. چشمم به یه راه پله خورد که به گمونم به طبقه بالا راه داشت از پایین راه پله سعی کردم سر دربیارم بالا چه چیزی می تونه باشه پامو روی اولین پله گذاشتم اتفاقی نیفتاد پله دوم و سوم و... به ترتیب پشت سرهم و با احتیاط پله هارو طی می کردم و بعد از هر پله پشت سرمو نگاه می کردم بعد سریع برمی گشتم جلومو نگاه می کردم، طبقه بالا حالت راهرو مانند داشت چند اتاق هم در طرفین قرار داشت به سمت یکی از اتاقا رفتم و درشو باز کردم و اروم سرمو از لای در بردم تو که یهو صدای یه چیزی باعث شد از جا بپرم، بعد از چند لحظه متوجه شدم صدای زنگ موبایلمه اون لحظه به شدت از زنگ موبایلم متنفر شدم یادم باشه سر فرصت عوضش کن. البته اگه زنده از این جا خارج شدم . گوشیمو از توی جیبم دراوردم اسم متین روی صفحه خاموش روشن میشد جواب دادم :
    _ها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _زنده ای فاخته ؟
    _آره به کوری چشم بعضیا فعلا که زنده ام.
    _خب خداروشکر، بیا بیرون دیگه.
    _خیلی خب وایستا میام حالا.
    _مثل این که خوش گذشته بهت اگه جای جالبیه بگو ماهم بیایم.
    _چرند نگو، این قدر خدافظ فعلا هم زنگ نزن تو این موقعیت.
    گوشیو قطع کردم توی اون اتاق که کل میز و صندلی ها رو با ملحفه سفید پوشونده بودن در اتاقو بستم در یه اتاق دیگه رو باز کردم و آروم وارد شدم این اتاق پنجره بزرگی داشت کنار پنجره که رفتم اتاق خودمو به وضوح دیدم پس از این طرف به اتاق من کاملا دید داشت عجب !!
    توی اتاق چند تا سه پایه هم بود که روش با یه پارچه پوشیده شده بود. دستمو سمت اولین سه پایه بردمو پارچه رو از روش کشیدم از تعجب خشکم زد این تصویر نقاشی شده من بود اما این جا. اینو کی کشیده پارچه های دیگه رو هم برداشتم و باز هم نقاشی هایی از خودم در زوایای مختلف دیدم یعنی چی؟ این کار کی می تونه باشه آخه ؟ دیگه ای هم دارین کنجکاو شدم بدونم دیگه چی کار می تونید انجام بدین ؟ اومد روبه روم نشست و تو چشام زل زد نمی تونستم چشمامو ازش بگیرم گفت:
    _ تو الان سردته.
    _من سردمه.
    بی اختیار حرفاشو تکرار می کردم و سرما تمام وجودمو گرفته بود انگار داشتم منجمد می شدم.
    امیرمسعود : کم کم گرم می شی، الان حسابی گرمته.
    _ من گرممه.
    تمام بدنم یهو شروع به گرم شدن کرد و اختیارم دست خودم نبود. انگار تحت کنترل اون بودم چشماشو بست سرشو به یه طرف دیگه چرخوند تازه تونستم پلک بزنم سرمو بچرخونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش54
    به قلم: فاخته

    امیرمسعود : دیدی ؟

    _چه اتفاقی افتاد چرا اینطوری شد ؟

    _من میتونم بهت تلقین کنم و تو اون حسها بهت دست بده و میتونم هیپنوتیزمت کنم یا ذهنتو بخونم وخیلی کارای دیگه

    _باورش سخته ، شما واقعا کی هستین ؟

    تک خنده ای کرد و گفت: منم یه آدمم دیو دوسر که نیستم فقط یه سری کارها میتونم انجام بدم همین خیلی ادما مثل من تو دنیا وجود داره اما این یه قدرتیه که به نیروی زیادی نیاز داره تا بشه انجامشون داد

    به ساعتم نگاه کردم، حسابی دیر کرده بودم اما سوالات زیادی تو ذهنم بود که نمیتونستم ازشون بگذرم، دوباره چشمم به اون تابلو ها افتاد

    _ اون تابلو ها چی هستن ؟ چرا اینجان ؟ کی اینارو کشیده ؟

    غمگین نگاهم کرد و جوابی نداد با تعجب به تابلوها خیره شده بودم که گفت : حوصله شنیدن داستان داری ؟

    مصمم نگاهش کردم و گفتم : اگه جواب سوالاتم رو میده چرا که نه !!...

    به دیوار تکیه داد و از پنجره به آسمون خیره شد : من یه نوجوون 16 ساله بودم که تا اون سن هیچی به جز طبیعت اطرافم حالیم نبود و نمیدونستم موضوعاتی هم هست که فرا طبیعیه مثل همین چیزا گاه گاهی که زیاد تو نخ کسی میرفتم چیز های مبهمی میشنیدم و میفهمیدم انگار چیزایی که تو ذهنش بود برای من هم قابل فهم بود

    اما هنوز به درک کاملی از این موضوع نرسیده بودم و همه چیز برام مبهم بود تا یه روز یکی از دوستای پدرم اومده بود خونمون توی حیاط نشسته بودیم منم یه گوشه نشسته بودم داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پدرم قضیه منو براش تعریف کرد اخه من این موضوعاتو به پدرم میگفتم یه بارم با تلقین باعث شده بودم گربه تو حیاط از سرما یخ بزنه اما چون قدرت کنترل قدرتم رو نداشتم باعث شد گربه بمیره دوست پدرم بعد از شنیدن این ماجراها گفت که خودشم اینطوریه و میخواد به منم یاد بده بعدشم فهمیدم به همین قصد به خونه ما اومده بود تا منو ببینه زیر نظر اون یاد گرفتم بتونم از قدرت هام استفاده کنم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش55
    به قلم: فاخته

    ،،،،،چند لحظه سکوت کرد که گفتم : قضیه این تابلو ها چیه ؟

    _من میتونستم خیلی چیزارو توی ذهنم ببینم . چند مدت بود که خواب های عجیبی میدیدم و توی اونا تصویر یه شخص مبهم رو میدیدم اون تصویر روز به روز واضح تر میشد و من دیگه میتونستم به طور کامل اونو ببینم دیگه علاوه بر خواب تو بیداری هم همراهم بود و به وضوح میدیدمش تصویرش از جلوی چشمام یه لحظه هم کنار نمیرفت ... به مرور زمان متوجه شدم به حدی اون تصویر فکر و ذهنم شده که حتی یه لحظه نمیتونم بدون اون زندگی کنم ... اون شخص کل نظم زندگی منو به هم زده بود زندگیم دیگه روی روال عادیش پیش نمیرفت ... کارم به جایی کشیده بود که دچار جنون شده بودم .. من از نوجوونی نقاشی روی بوم رو کار میکردم و میتونستم نقاشی بکشم یه روز تصمیم گرفتم اون تصویرو روی بوم بیارم کارم شده بود هر روز نقاشی کشیدن ازش دلم به همین خوش بود همش به اونا خیره میشدم با اونا زندگی میکردم اون تصویر عشق من شده بود ولی نمیدونستم همچین کسی وجود داره یا نه !!!همینم باعث عذابم بود دیگه اصلا به خودم نمیرسیدم و برام مهم نبود وضعم اون شخص کل نظم زندگی منو به هم زده بود زندگیم دیگه روی روال عادیش پیش نمیرفت ... کارم به جایی کشیده بود که دچار جنون شده بودم .. تصمیم گرفتم اون تصویر توی ذهنمو روی بوم بیارم برای این کار نیاز به آموزش نقاشی داشتم منی که تا اون روز همش سرم توی کتاب هام بود و فقط درسمو میخوندم حالا به این وضع افتاده بودم همزمان با رشته تحصیلیم که فیزیک بود نقاشی هم اموزش میدیدم ...و کارم شده بود شبانه روز چهره کشیدن از اون شخص و ...

    صدای زنگ موبایلم باعث شد حرف هاش نصفه بمونه ،،،گوشیو که جواب دادم صدای نگران مهران تو گوشم پیچید : فاخته خوبی ؟

    _آره من خوبم

    سریع گفت : چرا پس بیرون نمیای ؟ اونجا چه خبره ؟

    _هیچی میام حالا

    _زود بیا همه اینجا نگران تو هستن !!

    _باشه

    گوشیو که قطع کردم امیرمسعود گفت : خب مثل اینکه دیگه باید بری

    _آره اما ماجرا تموم نشد ... میشه یه وقت دیگه برام تعریف کنید خیلی مشتاقم بدونم ماجرا از چه قراره البته اگه اشکالی نداشته باشه !!...

    _باشه البته اگه فرصتی پیش بیاد

    خداحافظی کردم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که امیرمسعود صدام زد : فاخته

    برگشتم نگاش کردم که گفت : یه امانتی ازم پیش توئه ،میشه بهم برش گردونی ؟

    با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی ؟

    _ توی جیب مانتوته

    دستمو توی جیبم بردم تنها چیزی که توش بود یه همون کاغذ مچاله ای بود که از روی زمین پیداش کردم ، وقتی کاغذو دیدم از تعجب شاخ دراوردم این .... این .... که همون کاغذیه که روش از عاشق شدنم نوشته بودم ولی دست امیرمسعود چکار میکرد !!!

    دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : نمیخوای بهم پسش بدی ؟

    _ اما این ...

    کاغذو از دستم قاپید و گفت : زیادی دیر کردی بقیه نگرانت شدن دیگه برو خدانگهدار
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش56
    به قلم: فاخته
    با اینکه هنوز هیچی برام روشن نشده بود . اما بالاجبار خداحافظی کردم و امیرمسعود رو تو خونه ی خوفناکش تنها گذاشتم و رفتم همین که درو باز کردم همشون به سمتم برگشتن

    متین با مسخره بازی گفت : خسته نباشی دلاور ،،،مثل اینکه خیلی خوش میگذشت اون تو که این همه موندی من گفتم نیم ساعت نزدیک به یه ساعت بود که داخل بودی

    لبخندی زدم و گفتم : شجاعم دیگه

    _اون که صد البته ، اگه شک داشتم با این کار امشبت یقین کردم

    فرهاد به سمتم اومد و گفت :خوبی خواهری ؟ نترسیدی که

    _ نه نترسیدم

    متین : آره ارواح عمت پس اون صدای جیغ ننه ی من بود گوش فلکو کر کرده بود

    فرهاد گفت : بیخیال حالا دیگه تموم شد بهتره بریم تو خونه

    همگی باهم دیگه رفتیم خونه ، چون ساعت از یک گذشته بود مهمونا بالاخره رضایت دادن برن خونشون بگیرن بخوابن تا ماهم بتونیم استراحت کنیم گویا وقتی ما نبودیم همگی قصد یه مسافرت جمعی رو گذاشتن به مقصد اصفهان چون حسابی خسته شده بودم زیاد کنجکاوی نکردم و رفتم خوابیدم به هر حال هر چی باشه مامانم صبح برام میگه دیگه ....

    صبح از خواب بیدار شدم قبراق و سرحال یه دوش گرفتم و داشتم تو اتاقم لب پنجره برا خودم یه اهنگو زیر لب زمزمه میکردم و همون طور با حوله موهای بلندمو خشک میکردم که یهو سرمو برگردوندم بیرون پنجره رو نگاه کنم که چشم تو چشم امیرمسعود شدم بازم مثل دیشب مسخ نگاهش شده بودم و نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم که فکر کنم خودش فهمید چون سرشو پایین انداخت از جلوی پنجره کنار رفتم و موهامو بستم و یه شالم رو سرم انداختم تا اطلاع ثانوی باید حواسم به سر و وضعم میبود چون از اون طرف به کل اتاق من دید داشت و پنجره اتاق منم که اکثر اوقات باز بود چون با پنجره بسته احساس خفگی میکردم ... پشت پنجره رو نگاه کردم دیگه کسی نبود مثل اینکه رفته بود.

    حسابی گرسنم بود رفتم آشپزخونه
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش 57
    به قلم : فاخته
    دیدم همه سرمیز صبحونه نشستن و دارن صبحونه میخورن منم برای خودم یه فنجون چای ریختم نشستم داشتم پنیرو روی نون میکشیدم که مامانم گفت : راستی دخترم خبر داری که قراره بریم مسافرت

    _یه چیزایی دیشب شنیدم ولی دقیق نمیدنم قضیه چیه ! کی قراره بریم ؟

    _فردا صبح راه می افتیم

    _باشه ، بعد از صبحونه وسایلمو جمع میکنم

    بعد از صبحونه مامان و بابام رفتن یه سری خرید برای سفر انجام بدن منم رفتم اتاقم یه چمدون کوچیک برداشتم چندتا از وسایل ضروریمو با لباسهام داخلش گذاشتم ،،،یه بار دیگه وسایلو چک کردم چیزی کم و کسر نباشه رفتم سر لب تابم داشتم همینطور بی هدف تو وب میچرخیدم که صدای پیامک موبایلم بلند شد یه پیامک از اون شخص ناشناس بود دیگه شمارشو به همون اسم ناشناس سیو کرده بودم سلام کرده بود جوابشو دادم که دوباره پیام داد

    _چه خبر فاخته خانوم ؟ خوش میگذره ؟

    به تو چه که به من خوش میگذره یا نه نوشتم : خبر سلامتی میگذره به هر حال

    دوباره نوشت :

    شدم درگیر چشمانت !

    تو از آغـ*ـوش پائیزی ..!!

    تو حتی با خیالت هم ،،

    به فکرم شعر میریزی ...

    جوابشو ندادم و به وبگردیم ادامه دادم اونروز غزاله هم بهم زنگ زد و از اینکه قراره با هم مسافرت بریم ابراز خوشحالی کرد ...

    ****

    صبح چمدون به دست از پله ها پایین رفتم فرهاد روی مبل توی سالن نشسته بود با یه لبخند داشت با موبایلش بازی میکرد مامانمم داشت خوراکی و وسایل ضروری رو اماده میکرد بابامم داشت وسایل رو میبرد توی ماشین این فانی دیوونه هم نمیدونم کجا مونده بود رو به فرهاد پرسیدم :

    این فانی خل و چل کجاست ؟
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش58
    به قلم: فاخته

    سرشو از رو گوشی بلند کرد و سرشو خاروند و گیج گفت : ها ؟

    ابروهام پرید بالا و سری از تاسف براش تکون دادم و گفتم : مارو باش از کی داریم سوال میپرسیم تو که خودتم تو این خونه نیستی چه برسه که بدونی فانی کجاست .

    بابام اومد چمدونمو گرفت برد توی ماشین گذاشت منم رفتم ببینم مامانم کمک میخواد یا نه ، داشت برای بین راه ساندویچ درست میکرد دیگه تقریبا تموم شده بود همشو تو یه سبد چیدم و بردم بیرون فانی هنوز پیداش نشده بود تا اومدم از مامانم بپرسم فانی کجاست دیدم خانوم با یه عالمه وسیله داره به سختی از پله ها پایین میاد یه کوله پشتی که از بس پر شده بود داشت میترکید یه چمدون بزرگ که از ظاهرش معلوم بود سنگینه و یه کیف جداگانه .. یه توپ والیبالم دستش بود و راکت بدمینتون هم توی همون دستی که چمدونو باهاش میکشید گرفته فرهاد خندید و گفت : یا حضرت فیل !!!فانی داری اتاقتو با خودت میبری ؟ بخدا قول میدیم بیشتر از پنج شیش روز نمونیم چرا کل اتاقتو بار کردی دنبال خودت راه انداختی ؟

    فانی گفت : جای کمک کردنتونه بیاین اینارو از دستم بگیریم دستم داره میشکنه

    مامانم گفت : آخه دختر مگه مجبوری این همه وسیله با خودت بیاری ؟

    _خب لازم میشن

    فرهاد رفت چمدونو از دستش گرفت و همونطور که اونو به سمت در میبرد گفت : چی توی این چمدون گذاشتی فانی؟ سنگ ؟

    _همش وسایل مورد نیازمه

    بعد از گذاشتن وسایل ها و مطمئن شدن از اینکه چیزی جا نمونده باشه از خونه خارج شدیم خانواده توکلی بیرون منتظر ما بودن تا با هم راه بی افتیم بعد از صحبت های بزرگترا توافق شد که خانوم و آقای توکلی برن تو ماشین ما و منو فانی و فرهاد هم با ماشین امیرمسعود بریم فرهاد جلو نشست منو فانی و اسما هم عقب نشستیم ...

    فانی که از همون اول هنزفری تو گوشش زد و چشماشو روی هم گذاشت ... فرهاد و امیرمسعود هم که داشتن درباره وضعیت شلوغی جاده ها صحبت میکردن اسما : اصفهان شهر قشنگیه نه ؟

    _ اره قشنگه ، تا حالا رفتی ؟

    _نه نرفتم ولی خیلی دوست دارم ببینمش میگن آثار تاریخی زیادی داره

    _آره قدمت مکان های تاریخیش برمیگرده به زمان....
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش 59
    به قلم: فاخته
    همینطور داشتم برا اسما درباره آثار و زیبایی های شهر اصفهان میگفتم ، یهو برگشتم ببینم اصلا گوش میکنه یا نه که دیدم خانوم داره خواب هفت پادشاه رو میبینه صدای خروپفشم بلند شده بود ...

    همون لحظه صدای خنده فرهاد و امیرمسعود بلند شد ..

    فرهاد : خوب سرکار بودیا دوساعت داشتی برا خودت فک میزدی اونم خواب بود

    _شما مگه حرف نمیزدین چیکار به من دارین اخه

    _از همون اول حواسم بهت بود ببینم از رو میری یا نه این بنده خدا همون اولش گرفت خوابید ...

    دست به سـ*ـینه نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به آهنگ ملایمی که تو ماشین پخش میشد گوش میدادم بین راه خانواده پارسا و غزاله و خالمینا هم اومدن ... وایستاده بودیم و داشتن صحبت میکردن که یکی زد به شیشه ماشین برگشتم دیدم مهرانه شیشه رو پایین کشیدم

    مهران : فاخته میای تو ماشین ما ؟

    امیرمسعود از تو آینه نگاهم میکرد نگامو ازش گرفتم و رو به مهران گفتم : ممنون آقا مهران همینجا خوبه پیش اسما جون نشستم

    اون اسمای گور به گوریم که خواب بود ..

    مهران با غیض گفت : باشه هر طور مایلی عزیزم

    و از ماشین دور شد، اینقد از این عزیزم گفتناش متنفر بودم پسره چندش خیلی ازت خوشم میاد بیام ور دلت اه ،، امیرمسعود رو از تو آینه دیدم داشت با لبخند نگام میکرد .با لبخندی جوابشو دادم همه تو ماشیناشون مستقر شدن و راه افتادیم فانی و اسما که خواب بودن کوله پشتی فانی جلوم بود درشو باز کردم توش پر پفک و چیپس بود فرهاد از جلو برگشت سمت من گفت : هر چی داری میخوری به ماهم بده

    _فعلا دارم کوله پشتی فانی خانومو رویت میکنم

    _ شما دارین چیکار میکنین ؟

    برگشتم دیدم اوه اوه فانی خانوم از خواب بیدار شده !!!

    فانی کوله پشتیشو از دستم کشید و گفت : دو دقیقه خوابیدما شما غارت کردین خوردنیامو

    به ساعتم نگاه کردم و گفتم : یه چهار ساعتی میشه راه افتادیم شما هم که از همون اولش خوابیدی ، پس هر طور حساب کنی از دو دقیقه بیشتر خوابیدی ،،

    _ایش تو هم هی منو ضایع کن

    اسما هم از خواب بیدار شد کش و قوسی به بدنش داد چون وسط نشسته بود موقع پیچ و تاب دادن بدنش دستاش تو صورت منو فانی خورد ، خانوم اصلا هم به روی خودش نیاورد برگشت مارو نگاه کرد و گفت : چی دارین میخورین منم میخوام
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش60
    به قلم: فاخته
    فانی با حرص یه پفک از کولش دراورد بهش داد اونم با اشتها شروع به خوردن کرد...

    ظهر یه جا بین راه وایستادیم و ناهار خوردیم بعد از کمی استراحت دوباره راه افتادیم ... راننده ها قرار گذاشتن شب هم رانندگی کنند البته اگه کسی خسته شد و دیگه درتوانش نبود توی شب رانندگی کنه به بقیه هم خبر بده تا یه جا وایستیم ...

    ***

    نمیدونم چه طلسمی بود این فانی و اسما تا تو ماشین مینشستن خوابشون میبرد انگار ماشین گهواره بود هوا تاریک شده بود ماشینم ساکت ساکت بود .امیرمسعود هم در حال رانندگی بود : بیداری فاحته خانوم ؟

    _آره ، بیدارم خوابتون میاد ؟

    _ نه خوابم نمیاد ولی با وجود این بغـ*ـل دستیم دلم هـ*ـوس خواب کرده ، مثلا نشسته کنار من خواب نرم این خودش زودتر خوابید که

    به فرهاد نگاه کردم همون جلو خوابش بـرده بود . خواستم برا اینکه خوابش نبره بخوام برام ادامه داستانشو بگه که دیدم ممکنه یکی بیدار بشه و بشنوه که این اصلا خوشایند نیست ،،،فلاسک چایی رو برداشتم براش یه فنجون چای ریختم از تو کیفم ظرف کلوچه رو هم دراوردم و کلوچه رو به سمت امیرمسعود گرفتم : بفرمایید آقا امیرمسعود

    کلوچه رو از دستم گرفت و گفت : ممنون به موقع بود حسابی گرسنم شده بود

    _نوش جان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا