کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
من:

_ کابوس دیدم و خب...بعدشم ترسیدم دیگه ؛ از خواب پریدم و جیغ زدم!

شهاب با مهربونی دوباره بغلم کرد و گفت:

_ جدیدا لوس شدیا شیوا ، با دیدن یه کابوس جیغ زدی؟

من:

_ آره دیگه.

رها:

_مطمئنی فقط یه کابوس بوده؟

با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:

_ به فضولش ربطی نداره.

ماهان:

_ اِ شیوا خانم این چه طرز حرف زدن ، ایشون فقط سوال کردن!

من:

_ نیازی به سوال کردن ایشون نیست.

از جام بلند شدم و گفتم:

_ من حالم بهتر شده میرم بخوابم ، شما هم بهتره برید بخوابید ؛ شب همگی بخیر.

به اتاق خوابم رفتم و خوابیدم.

*******
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    پوووف!

    چه روز کسل کننده ای!

    امروز بعضی بیرون بودن یا سرگرم کارای خودشون بی حوصه داشتم از پشت پنجره حیاط و نگاه می کردم که یه دختر بچه رو داخل حیاط دیدم!

    متعجب به داخل حیاط دویدم و در کمال تعجب ، ندیدمش.

    بدجور تو پرم خورده بود ؛ برگشتم تا به داخل ویلا برم که پشت یکی از درختا دیدمش!

    به من خیره شده بود! به سمتش که حرکت کردم پشتش رو به من کرد و رفت.

    با عجله به اون سمت رفتم و به پشت ساختمون رسیدم.

    کمی که جلوتر رفتم به راه پله های انباری رسیدم؛ از پله ها پایین رفتم و به در انباری رسیدم.

    در و هل دادم و داخل شدم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    همه جا تاریک بود چیز زیادی مشخص نبود.

    گوشیم و از داخل جیبم درآوردم و چراغ قوه اش رو روشن کردم.

    انباری چیز جذابی نداشت و پر از خرت و پرت بود. ناامید داخل انباری می چرخیدم که ناگهان به یک تابلو بر خودم که روی اون پارچه ی سفیدی کشیده شده بود.

    پارچه رو کشیدم ؛ تصویر زن زیبایی رو دیدم روی یک صندلی نشسته بود و از چشماش غرور می بارید.

    به راهم ادامه دادم تا به یک صندوغچه رسیدم.

    در صندوغچه باز بود!

    نور گوشی و داخل اون انداختم و چند تا دفتر دیدم.

    دفترا رو برداشتم و از انباری خارج شدم.

    هوووف چه فضای گرفته ای داشت ؛ سرد و ترسناک بود.

    از پشت ساختمون خارج شدم و سمت در می رفتم و تمام حواسم به دفترا بود که پام به چیزی گیر کرد.

    به زیر پام نگاه کردم و یه عروسک خوونی دیدم!

    سرم و بالا آوردم و به روبه روم نگاه کردم.

    خدای من!

    همون دختر بچه بود ؛ ولی این بار لباس و صورتش خونی بود و با غم بهم خیره شده بود.

    همونطور که بهم خیره بود ؛ یکهو نگاهش پر از ترس شد و به دپشته سرم خیره شد!

    به عقب برگشتم و به پشت درختا نگاه کردم.

    امروز هوا ابری بود و معلوم بود قراره بارون بباره ؛ برای همین چیز زیادی پیدا نبود.

    سایه ای پشت درختا دیدم و بعد همون دستای ترسناک که آروم روی تنهی درخت قرار گرفتن.

    سایه داشت خودش رو از پشت درخت بیرون می کشید که من سریع پشتم و کردو به داخل ساخمون دویدم و در و پشت سرم محکم به هم کوبندم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    پشت در سر خوردم و بهش تکیه دادم.

    دستم رو روی قلبم گذاشتم ؛ قلبم به شدت می کوبید و تند تند نفس می کشیدم که ناگهان صدای یه نفر من و از جام پروند:

    خوبی؟

    رهابود ؛ اَه دختره سمج و مسخره!

    من:

    _ به تو باید جواب پس بدم؟

    رها:

    _ نه ؛ فقط دیدم دوباره ترسیدی گفتم حتما یه گندی زدی!

    من:

    _ به فضولش ربطی نداره.

    رها:

    _ وقتی پای ماهم بیاد وسط به ماهم ربط پیدا می کنه.

    من:

    _ برو بابا.

    از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.

    دفترارو و روی تخت پرت کردم و به حموم رفتم.

    بعد از خوردن شام خوابیدم.



    ******
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    رو تخت نشسته بودم و کاری برای انجام دادن نداشتم ، حوصلم سر رفته بود و داشتم تو نت چرخ می زدم که یاد دفترا افتادم.

    دولا شدم و از داخل کشو دفترا رو برداشتم.

    اولین دفتر رو باز کردم ؛ صفحه ی اولش یه امضا و یه گل خشکیده قرمز بود.

    دوباره ورق زدم و شروع کردم به خوندن:

    (اسمم شهینه ، یه خانواده ثروتمندم و چند تا خواهر و برادر دارم ، هر کدومشون ازدواج کردن.

    آدم آزادی بودم ، بخاطر ازدواج خواهر و برادرام ، تو خونه تنها بودم و پادشاهی می کردم.

    روز ها از پس هم می گذشت و من درس می خوندم و خوش می گذروندم تا اینکه باغبون پیرمون با همسرش برگشتن شهرشون.

    پدرم یه خانواده ی جدید آورد که از قضا یه پسر جوون به اسم بهنام داشتن ؛ پسر خوب و سر به زیری بود ، هیچ وقت به من نگاه نمی کرد.

    قیافه ی قشنگی داشت ،مخصوصا چشمای عسلیش که دلم و بـرده بود!

    مدام بهش نخ می دادم اما فایده نداشت!

    هر کاری می کردم نمی تونستم بدست بیارمش!

    تو این کش و مکشا کم کم عاشقش شده بودم.

    یه روز دلم و به دریا زدم و بهش گفتم که دوسش دارم ، ولی اون به راحتی ردم کردو گفت که ما اختلاف خانوادگی زیادی داریم و به درد هم نمی خوریم.

    ولی من انقدر پاپیچش شدم و بهش ابراز علاقه کردم تا کم کم نرم شد.

    روز ها از پس هم می گذشت و رابطم باهاش بیشتر شده بود.

    وقتی پدرم فهمید ، عصبانی شد و می خواست مجبورم کنه که با یه پسر ثروتمند ازدواج کنم اما راضی نمی شدم تا اینکه یه روز بهنام دست یه دختر و گرفت و آورد ، گفت دختر عموشه و باهاش ازدواج کرده!

    خیلی ناراحت شدم ؛ به خواسته ی پدرم با اون پسر ازدواج کردم ؛ چند روز بعدش پدرم بهنام و زنش و به یه خونه ی دیگه فرستاد.

    اسم همسرم مهراب بود ؛ واقعا مرد خوب و پاکی بود ولی من زیاد بهش توجه نداشتم.

    بعد از رفتن بهنام ، افسرده شده بودم ؛ بهنام برای بهتر شدن حالم خونم و برد توی یه ویلا که توی شمال بود.

    ولی من بازم تغییری نکردم ؛ مادرم فکر می کرد اگه بچه دارشیم ، بهتر می شم.

    چند تا بچه به دنیا آوردم ؛ اما اوضام بهتر نشد که نشد.

    مهراب که این وضع و دید؛ طلاغم داد و رفت!

    من موندم و یه ویلای درندشت!)

    همین دفتر خاطرات تموم شد.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    دلم خیلی برای شهین می سوخت!

    شاید حقش این نبود!

    پوفی کردم و بیخیال شدم و دفترا رو داخل کشو انداختم.

    گشنم شده بود از پله ها دپایین رفتم و در کمال تعجب متوجه شدم ؛ هیچ کس نیست؟!

    با تعجب به اتاق خوابم برگشتم و شماره ی شهاب و گرفتم:

    _ الو؟! سلام.

    من:

    _ سلام ؛ شهاب چرا کسی تو ویلا نیست؟!

    شهاب:

    _ چون جناب عالی مشغول بودی ما هم رفتیم بیرون.

    باحرص گفتم:

    _ درک! خدمتکارا کوشن؟!

    شهاب:

    _ رفتن مرخصی بای!

    بدون اینکه بزاره جوابش و بدم قطع کرد.

    عجب داداش بیشعوررری دارما! به الاغ گفته برو من جات اضافه کاری وایمیستم!

    یه حالی از این بگیرم که به چیز خوری بیفته!

    حالا ببین شیوا نیستم اگه حالش و نگیرم؛ والا!

    بیخیال رفتم رفتم پایین توی آشپزخونه ؛ یه کاسه برداشتم و توش و پر از چیپس و پفک و... کردم.

    به پذیرایی رفتم و روی مبل نشستم و شروع کردم به خوردن و فیلم دیدن.

    هنوز داشتم فیلم می دیدم که صدای تق!تق! شنیدم.

    بیخیال حتما توهم زدم!

    دوباره اون صدا اومد اما ایندفعه بلندتر!

    فیلم و پاز کردم و به صدا گوش سپردم.

    تق!تق!

    سرم و بالا آوردم و به سقف نگاه کردم.

    به نظرم صدا از طبقهی بلا بود!

    پوفی کردم و با صدای بلندی گفتم:

    _ اَه! لعنت به این ویلا و صاحبش.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بعد از تموم شدن حرفم ؛ صدای شکستن شیشه از طبقه ی بالا اومد!

    با ترس از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم.

    داخل راه رو آروم راه می رفتم ؛ داشتم فکر می کردم شیشه ی کدوم اتاق شکسته که ناگهان در اتاقم با صدای قیژی نیمه باز شد!

    قلبم تند تند می زد و قفسه ی سینم از هیجان بالا و پایین می رفتا!

    جلوی در اتاقم ایستادم و کامل بازش کردم.

    شیشه ی در تراسم کاملا شکسته بود و خورده هاش روی زمین ریخته بود ؛ باد پرده ها رو تکون می داد.

    دمپایی که دم در بود و پام کردم و به سمت در تراس رفتم ؛ پرده هار و کنار زدم ، در و باز کردم و داخل تراس شدم.

    به اطراف نگاه می کردم تا شاید چیزی پیدا کنم.

    آسمون این روزا ابری بود و هوا گرفته!

    به پایین که نگاه کردم ، زنی و رو بالباس کثیف و لبخند زشت و کریهی دیدم!

    به من نگاه می کرد!

    از نگاه ترسناکش موهای تنم سیخ شد.

    هونطور که با لبخند داشت نگاهم می کرد ؛ دستش و بالا آورد و بهم اشاره کرد!

    بعد دستش رو به حالت خفه روی گلوش گذاشت و فشار داد و قه قه ی بلندی زد!

    از بلندی صداش کلاغ ها قارقارکنان از روی درخت ها پرزدن.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    آب دهنم و قورت دادم.

    حس می کردم گلوم خیلی خشک شده!

    پشتم و بهش کردم و به داخل اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم.

    قلبم تند تند می زد!

    آخه این روح لعنتی از من چی می خواست؟!!

    بی حوصله از جام بلند شدم و شیشه ها رو جمع کردم و به طبقه ی پایین رفتم و روی مبل نشستم و منتظر بچه ها شدم.

    شب شده بود ولی بچه ها هنوز نیومده بودن.

    منم روی مبل داخل چذیرایی نشسته بودم و پاهام و توی شکمم جمع کرده بودم سرم روی زانوهام بود.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    صدای قدم های آرومی و شنیدم!

    سرم و بالا آوردم و به جایی که صدا می اومد نگاه کردم.

    خشکم زد!!!

    همون روح جلوم بود و همونطور که نگاهش روی صورتم بود ، دستش و روی کلید برق گذاشت و چراغا رو خاموش کرد!

    حالا خونه توی تاریکی فرو رفته بود!

    ناگهان صدای جیغ شدیدی از طبقه ی بالا اومد.

    صدای بچه ای که مدام فریاد می زد:

    _ نه!نه! خواهش می کنم! یکی کمکم کنه!!!

    سرش و کج کرد و شروع کرد به حرکت کردن ؛ آروم آروم به سمتم می اومد!

    هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.

    دستاش و بالا آورده بود و رو به من گرفته بود.

    تند تند نفس می کشیدم ، یخ زده بودم ؛ موهای تن سیخ شده بود.

    دستش به صورتم نزدیک تر شده بود.

    چشمام و بستم و اشهدم و خوندم که ناگهان صدای در و بعدشم صدای خنده ی بچه ها اومد!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    چشمام و به سرعت باز کردم که دیگه اون زن نبود!

    نفس عمیقی کشیدم قلبم تند تند می زد!

    بچه ها داخل خونه اومدن و در و بستن.

    شهاب متعجب صدام زد:

    _ شیوا؟!شیوا.

    سامان:

    _ چرا برقا خاموشه؟!

    با پاهای بی حسم از جام بلند شدم و نزدیکشون رفتم.

    با صدای لرزونی گفتم:

    _ سلام ؛ چرا انقدر دیر کردید؟!

    صبا برقا رو روشن کرد و با تعجب گفت:

    _ چرا برقا خاموش بود؟!

    من:

    _ هیچی ؛ چشمام درد می کرد ، چراغارو خاموش کردم.

    چیزی نگفتن و هر کدوم به طرفی رفتن.

    رها با کنجکاوی جلو اومد و گفت:

    _ حالت خوبه؟! رنگت پریده!

    آب دهنم و قورت دادم و گفت:

    _ چی میشه؟!

    رها گیج گفت:

    _ چی چی میشه؟!

    زمزمه کردم:

    _ عاقبت من؟!

    رها:

    _ خوبی شیوا؟! اتفاقی افتاده؟! اگه چیزی شده به من بگو.

    بی توجه به حرفش گفتم:

    _ به بقیه بگو من شام نمی خورم.

    از پله ها بالا رفتم ؛ داشتم به سمت اتاقم می رفتم که توی راه هاکان از اتاقش بیرون اومد و گفت:

    شیوا حالت خوبه؟! رنگت یه جوری شده!

    بعد چشماش و ریز کرد و گفت:

    _ چیزی شده؟!

    من:

    _ نه ؛ چی باید بشه؟!

    بی توجه بهش به سمت اتاقم رفتم ؛ در و باز کردم و داخل شدم.

    پشت در سر خوردم و نشستم.

    اشکام آروم می ریخت.

    پاهام و توی شکمم جمع کردم و شروع کردم به گریه کردن.

    یکم که آروم شدم از جام بلند شدم و بینیم و بالا کشیدم و به سمت تختم رفتم ، روش دراز کشیدم و چشمام و بستم.

    باد سردی وزید ؛ چشمام و باز کردم و سرم و چرخوندم که دیدم باد پرده ها رو تکون می ده و سایه ای پشت اون هاست.

    ضربان قلبم بالا رفته بود.

    با ترس به پرده ها نگاه می کردم که در اتاق بی هوا باز شد.

    به سمت در برگشتم و شهاب و دیدم.

    سرم و چرخوندم و به پرده ها نگاه کردم که دیگه اون سایه نبود!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا