کامل شده رمان کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم | فاطمه و زهرا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه و زهرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
510
امتیاز
186
سن
25
محل سکونت
یه جایی تو همین کره ی خاکی
و سرجای قبلیم پیش زهرا نشستم
_زهرا:سه ساعته چی میگی با عروس دوماد
_هیچی!!
نیما اومد پیشمو گفت:فاطمه نمیای برقصیم؟؟
_چرا بریم میلاد پاشو
سه تایی رفتیم وسطو بیخودی تکون خوردیم.وایساده بودمو هواسم پیش میلاد بود که داشت بالا و پایین میپرید نمیدونم چی شد که کشیده شدم سمت عقب..برقا خاموش بودن ولی توی اون تاریکیم می شد چشمای آبی رنگ فرزادو دید..
گفتم:میشه ولم کنین
_فرزاد:هیس داره نگامون میکنه!!
_کییییی؟؟
_فرزاد:مسعود!!!!
_قرار نبود...
_فرزاد:ساکت باش لطفا
دستمو به زور گرفتو چرخوندم..پسره ی خر فکرکرده چرخوفلک گیرآوره اونقد چرخونده بودم که داشتم بالا میوردم...با صدای بلندگفتم:بسه دیگه حالمو بهم زدی!!
فک کنم خودشم فهمید که بنده چرخوفلک نیستم چون معذرت خواهی کردو ولم کرد..یکم کنار بلندگو نشستم تا حالم بیاد سرجاش و دوباره برم با میلاد و نیما برقصم که آهنگ قطع شدو برقام روشن شدن..فقط میخواستم این فرزاده رو گیربیارم روش اسکی برم،،آدم اینقد مغز فندقی!!!
رفتم سرجام و یه موز خوردم بقیه بچه هام کم کم اومدن،،یه لیوان شربت ریختم،داشتم میخوردم که متوجه چشمای عسلی مسعود شدم که خیلی سرد بهم خیرس!!!شربت پرید تو گلوم و به طرز وحشتناکی به سرفه افتادم و دستای سنگین میلادوزهرا بود که روکمرم فرود میومد‌...وقتی نفسم بالااومدم محکم زدم رو دستشون که همه از خنده ریسه رفتن!!آخه کجاش خنده داشت؟؟نه ناموسن؟؟اینکه من داشم خفه میشدم،یا صدای آخ اون دوتا!!اینام دیگه با دیدن ترک لایه دیوارم خندشون میگیره!!!!!
آهنگ گذاشته شد و دوباره همه رفتن وسط!!منم خواستم برم که دستم کشیده شد با دیدن فرزاد میخواستم جیغ بکشم...
خودش روی صندلی نشست منم روصندلی کنارش نشوند دستم هنوز توی دستش بود گفت:فهمیدم که خیلی جذابی!!!!!
گفتم:بیجا کردی که اینو فهمیدی!!!¡
_فرزاد:ادبو رعایت کن عزیزم
_تو یه چیزی خوردی یا یه چیزی زدی!!!
_فرزاد:تویی که دیوونم کردی!!
_توام دیوونم کردی!!دست از سرم بردار،واسه فربد متاسفم که برادری مثه تو داره!!
_فرزاد:دوسش داری؟؟
_آرره خیلی،،که چی؟؟
_فرزاد:نمیخوای بامن باشی؟؟خوش میگذره ها!!
_خفه شو پسره ی روانی...
_فرزاد:روانیت شدم!!دست خودم نیست
هیچی نگفتم،،دیدن لبخند روی لبش باعث شد بیشتر عصبانی بشم ولی صدای مسعود نزاشت جوابشو بدم
_مسعود:فاطمه یه لحظه بیا
بهش نگاه کردم روبه رومون وایساده بود و چشماش قفل زمین بود..دستمو سریع از دست فرزاد کشیدمو پاشدم...مسعود جلو راه افتاد منم پشتش‌،،در یکی از اتاقارو بازکردو رفت تو..منم وارد شدم..هنوزم پشتش بهم بود یکی از دستاش لای موهاش بود و اون یکی دستش کنار بدنش مشت شده بود...کت آبی و پیراهن شلوار مشکی،،همیشه خوشتیپو جذاب بود!!! به سمتم برگشت،،اومد جلو اونقد که فاصلمون فک کنم فقط نیم متر،،شایدم یه متر بود...به خودم زحمت ندادم تا نگاه ازش بگیرم من عاشق همین رنگ و نگاه شده بودم و بی تابشون بودم!!! بازم مثل اون شب زنگ موبایلش باعث شد که به شخص پشت خط بدوبیراه بگم..گوشیشو درآورد شیشش شکسته بود دست گل خودم بود.. بعداز دیدن صفحش پرتش کرد خورد به دیوار و خردوخاکشیر شد..میخ موبایل شده بودم که گفت:مرد همیشه میخواد از زن لـ*ـذت ببره سعی نکن هیچوقت زمینه رو برای لـ*ـذت مرد فراهم کنی!!امیدوارم اینو بفهمی فاطمه!!
و از کنارم رد شد...الان خوشحال باشم یا ناراحت؟؟خوشحال از اینکه واسم غیرتی شده یا به قول میلاد واسش مهمم؟؟یا ناراحت باشم از اینکه من گناهی نداشتم و دوباره قضاوتم کرده بود!!قرار نبود فرزاد اینطوری رفتار کنه!!همه ی حرفامونو شنیده؟؟سعی کردم به خودم مسلط باشم و از اتاق خارج شدم..شام سرو شدولی هیچی از گلوم پایین نرفت..دلم عجیب شکسته بود...
آماده شدیم واسه رفتن..دیگه فرزادو ندیدم مرض گرفته نمیدونم کجا غیبش زده بود..تو ماشین نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم..دلم میخواست یه دل سیرگریه کنم!!عشقو عاشقیم چقد واسم گرون تموم شده بود!!این همه سختی و صبوری بس نبود!!!شایدم هنوزم هس!!بازم باید باهاش سرکنم؟؟؟
_احسان:فاطمه بیا پایین
_چرا؟؟
_ماشین مصطفی خراب شده!!
_خب من چیکارکنم؟؟
_احسان:مصطفی میلادونیمارو آورده،،الان که ماشین ندارن یکیشون با ما میاد اون یکیم میره تو ماشین علی!!
_پس من چی؟؟
_احسان:فربد و پدرام رفتن،علی و شهابم باهم اومدن،فقط ماشین مسعود خالیه!!
_من نمیرم تو ماشین مسعود!
_احسان:اذیت نکن دیگه آبجی پاشو
_من نمیتونم برم اونجا احسان
_احسان:چرا؟؟
_هیچی
_احسان:پس پاشو دیگه
_ای لعنت به این زندگی
درو بازکردمو پیاده شدم مسعود کنار ماشینش وایساده بود و نظاره گر بود.
_احسان:مسعود داداش فاطمه رو تو ببر
_مسعود فقط سرشو تکون داد
_احسان:برو فاطمه
_مسعود:بفرما جلو عقب پراز وسیلس!!!
اون لحظه فقط داشتم به این فک میکردم که بدتراز این چی میتونه باشه.بعداز سوارشدن مسعود منم سوار شدم..‌
با گازعجیبی که مسعود به ماشین داد نزدیک بود برم تو شیشه ولی خداروشکر به خیر گذشت..الان تنها چیزی که دلم میخواست یه خواب راحت بود تا بتونم چندساعت گذشته رو فراموش کنم..ماشین کنار بزرگراه از حرکتش ایستاد..نگام به سمت مسعود کشیده شد..تو یه حرکت آنی خودشو بهم نزدیک کرد که باعث شد من فوری خودمو بکشم عقب!
_مسعود:ینی اینقد نسبت به من بی اعتمادی!!ولی میری تو بغـ*ـل پسر غریبه گل میگی گل می شنوی!!!
_مسعود..من...
_مسعود:تو چی؟؟؟
در کمال تعجب،تونستم بوی مشروبو حس کنم..بی اختیار گریم گرفت!!!
گفتم:چی..خوردی..مسعود؟؟
_مسعود:باید بفهمی مال منی!!امشب همه چیو تموم میکنم!!...
بهم نزدیک شد رفتم عقب که باعث شد بخورم به در.¡¡هق هق میکردم و تن تن اشکام میریختن..فاصلمون فقط چندسانت شده بود..دستاشو روی دستام گذاشت که نتونم تکون بخورم..پیشونیش به پیشونیم چسبید..فقط به این فک میکردم که این موقعیت از پنج دقیقه ی پیش بدتره!!چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم مـسـ*ـت شدن مسعود بود!!
به زور سرمو به چپو راست تکون میدادم..و ازخدا طلب کمک میکردم دوس نداشتم اولین بـ..وسـ..ـه ی عمرم که با عشق زندگیمه از روی چیزی غیراز عشق باشه...
با گریه دادمیزدم:مسعود...توروخدا..ولم کن..توروخدا...خواهش میکنم...
یهو از روم بلندشد و از ماشین رفت پایین..گردنم خیلی درد گرفته بود..ولی مهم نبود..اونقد عصبانیش کرده بودم که به بدترین مایع دنیا لب زده بود..چیزی که ازش متنفربود و اینو اون شب که وانمود کردم خوردم فهمیدم...درست رو صندلی نشستم دیدمش که کنارجوب داشت بالامیورد...خودمو کشوندم سمت صندلی راننده..نمیتونست با این حالش پشت فرمون بشینه..به زور خودشو به ماشین رسوند در سمت راننده رو باز کرد که بیاد بالا
_مسعود برو اونور بشین،،خطرداره
با داد:پاشو
_خواهش میکنم توروخدا برو اونور.
_مسعود:پا میشی یا...
_جون من برو اونور!!
رو صندلی کناریم نشست..هنوزم اشکام میومدن بهش نگاه کردم بی جون افتاده بود..خدایا خودت نجاتش بده همش تقصیر من بود..نباید چیزیش بشه!!!
وقتی به خونه ی زهرا رسیدیم.ازماشین که پیاده شدم درارو قفل کردم و دویدم سمت خونه..دستمو گذاشتم رو زنگ تا زودتر دربازشه
_زهرا:چه خبره
_زهرا درو بازکن
_زهرا:باشه
درکه باز شد فوری سوار آسانسور شدم..کفشامو درآوردم تا بتونم راحت بدوم..محکم میکوبیدم به در،در که بازشد پریدم تو صدام به زوردرمیومد هم دویده بودم و هم کلی جیغ زده بودمو گریه کرده بودم زهرا با دیدنم گفت:چته فاطمه
_مسع....ووووو..د
_احسان:مسعود چی؟؟
_مسعوو..د...مـسـ*ـت..ه
_احسان:یا خدا،،
احسان اینو گفتو رفت پایین منم به طرزوحشتناکی هجوم بردم به دست شویی...و هرچی خورده بودم بالا آوردم....زهرام مدام میزد به درو میگفت درو بازکنم..درو که بازکردم پریدم تو بغـ*ـل زهرا و بقیه ی اشکام ریختن...زهرام سرمو نوازش میکردو میگفت آروم باشم!!
_زهرا:چیزی نیس...آروم باش عزیزم..پیش منی..آروم
_زه..ر...ااا،،مسعود میخواس....
زهرا:هیس آروم هیچی نگو..بیا بریم تو اتاق
دستمو گرفتو به سمت اتاقم هدایتم کرد رو تخت نشستیم..
گفتم:همش تقصیر من بود،،اذیتش کردم...فرزاد...
_زهرا:فرزاد چی؟؟؟
_میلاد گفت..غیرتی شدن مسعودو ببینم...ولی...من..اذیتش کردم..عصبانیش کردم..مش...
_زهرا:ساکت هیچی نگو،،،آروم بخواب...بعدا حرف میزنیم
_مسعود..چی؟؟؟
_زهرا:هیچی ما مواظبشیم تو..بخواب
خوابوندم رو تخت و پتورو انداخت روم..خودشم کنارم موند تا بخوابم..بدترین خواب عمرم بود تا صبح کابوس دیدمو اذیت شدم....دم صبح بود که یه صدای آشنا حواسمو جمع کرد....(اگه دیشب اذیتت کردم منو ببخش) نمیتونستم چشامو بازکنم تا شخص روبه رومو ببینم،،،فقط میدونستم که خیلی واسم آشناس!!!....یه بوی آشنا داغ شدن پیشونیم بعدم صدای بسته شدن در... و سکوت ممتد..........!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    _دوستی پاشو،چقد میخوابی ظهرشده!!!
    چشمامو بازکردم و با چهره ی خندان زهرا مواجه شدم..
    _مسعود!!!
    _زهرا:خوبه نگرانش نباش،پاشو صبحونه!!
    از روی تخت پاشدم و بازهرا از اتاق خارج شدیم احسان با دیدنم گفت:به به آبجی خوابالوی ما!!!
    _سلام
    _احسان:سلام،،خوب خوابیدی!!؟
    _نع،،مسعود کو؟؟
    _احسان:وقتی بیدار شدم نبود،،گوشیشم خاموشه!!!
    _گوشیشو شکست!!
    _احسان:چرا؟؟؟
    سرمو پایین انداختمو گفتم:دیشب توی عروسی،،از بس ندا زنگ زد!!
    _احسان:این دختر دیگه شورشو درآورده!!
    _زهرا:ول کنین،فاطمه بشین صبحونتو بخور
    نشستم سرمیز،احسان که روبه روم نشسته بود گفت:مسعود تا صبح هزیون گفت!همش تورو صدا میزد..دیشب که...چیزی نشد؟؟؟!!!
    _زهرا:احسان،الان وقت این حرفا نیس بزا صبحونشو بخوره!!
    _نع،،چیزی نشد!!ینی...
    _احسان:من بهتراز هرکس دیگه مسعودو میشناسم،،اون تاحالا تو عمرش لب به قلیونم نزده چه جوری رفته سراغ نوشیدنیُ واقعا نمیفهمم!!!
    _تقصیر..من بود!!..
    از روی صندلی بلندشدمو رفتم تو اتاقم....اشکام ریخت‌..مسعود آخه چرا منو خودتو زجرمیدی؟؟؟غرورت از عشقت مهم تره؟؟؟هردومونو دیوونه کردی!!!خدایا دیگه نمیتونم!!چقد دیگه باید صبرکنم!!اگه دیشب هردومونو بدبخت میکرد باید چیکارمیکردم؟؟چه جوری تو روی خانوادم نگاه میکردم!!خدایااااا
    _زهرا:فاطمه،،توکه دوباره داری گریه میکنی!!چیزی نشده که،،همه چی بخیر گذشته..
    سرمو بلندکردمو روبه زهرا گفتم:زهرا به نظرت امام رضا ازاینجا صدامو میشنوه؟؟!!؛
    _زهرا:امام رضا؟؟؟معلومه که میشنوه
    خودمو انداختم تو بغلشو گفتم:زهرا دیگه بریدم!!!اون شب بهم گفت دوسم داره،،بهم گفت صبوری کنم...ولی من دیگه نمیتونم!!خسته شدم..قلبم دیگه نمیتونه دووم بیاره،,،بی تابه!!!
    _زهرا:الهی قربونت اون قلبت برم من!!آروم باش همه چی درست میشه!!
    از بغلش اومدم بیرون،اشکامو پاک کردمو به زور لبخند زدم
    _زهرا:حالا بگو ببینم بهت چی گفت؟؟
    _روز عیدو باهم بودیم،شب گفت باشگاهشون جشنه و منو به عنوان همراهش دعوت کرد..با دیدن نوشیدنی روی میز وسوسه شدم بخورمش،،ولی دلم راضی نمیشد..با خودم عهد کردم که همون شب بفهمم مسعود دوسم داره یا نه!!وانمود کردم خوردمش،،،و یکم مسعودو بازی دادم بردمش خونه...ندا بهش زنگ زد..بهش گفتم چرا سمت من نمیاد و منو نمیخواد..اونم گفت منو دوس داره فقط صبرکنم تا بهم بگه...فکرمیکرد من تو باغ نیستمو فردا همه چی یادم میره..ولی اینطور نشد....
    زهرا با خنده گفت:واااای چیکارکردی دختر!!پس همه چی تموم شده فقط مونده خواستگاری!!!
    _آره ولی مهم همین خواستگاریه،که معلوم نیس کی باشه!!
    _زهرا:به زودی ایشالا مطمئنم
    _مرسی آبجی بابت همه ی مهربونیات
    _زهرا:وظیفمه،،تشکر لازم نیس..بیا صبحونتو بخور احسان رفت
    _باشه
    صبحونه رو باهم خوردیم و من دوباره برگشتم تو اتاق.فربد زنگ زد
    _فربد:سلام،خوبی؟؟
    _سلام،،واقعا انتظار داری خوب باشم فربد؟؟
    _فربد:چرا مگه چی شده؟؟؟
    _از داداشت بپرس
    _فربد:از فرزاد؟؟
    _بعله،،با اون نقشه ی مزخرفتون
    _فربد:فاطمه فرزاد صبح زود رفت،،به من گفت ازت معذرت خواهی کنم و بگم عروسیت با مسعود حتما دعوتش کنی!!
    _واقعا ازش انتظار نداشتم که دیشب اون چرتوپرتا رو بگه!!
    _فربد:چی گفته مگه؟؟
    _بگو چی نگفته!!به زور وادارم کرد باهاش برقصم و بیخودی خودشو بهم چسبوند و یه عالمه حرفای مسخره زد،،،
    _فربد:فاطمه فرزاد هرکاری کرده حتما دلیلی داشته،،اون یکی از بهترین روانشناسای دنیاس!!!!تقصیر من بود باید بهت میگفتم،تا از این فکرا نکنی!!
    _باورش سخته!!
    _فربد:باورکن،،فرزاد گفت مسعود خیلی دوست داره و براتون آرزوی خوشبختی کرد..!
    _ممنون،،کاری نداری؟؟
    _فربد:نه خدافظ
    _خدافظ
    سرم داشت سوت میکشید..اوووف!! این موضوع واقعا فراتر از افکارم بود‌...
    .
    یکشنبه برگشتم،،،و دوباره روز از نو و روزی از نو...کار و کار و کار!!
    اواخر اسفند بود ساعت 9:30 شب جلوی تلویزیون نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد شماره ناآشنا بود ولی یه حسی بهم میگفت خط جدید زهراس که صبح خریده جواب دادم:
    _بله
    _سلام
    صداش بعد از یک ماهو نیم قلبمو سوزوند،،(اگه دیشب اذیتت کردم منو ببخش) اون بـ..وسـ..ـه به پیشونیم و خداحافظی....
    _مسعود:صدامو میشنوی!؟
    _سلام
    _مسعود:خوبی؟؟
    _ممنون
    _مسعود:میخوام فردا ببینمت!!
    با یادآوری اون شب ته دلم لرزید،، بدون لحظه ای فکر گفتم:ام...ولی من فردا دانشگام
    _مسعود:میخوام شب ببینمت!!!
    _چرا شب؟؟
    _مسعود:همینطوری!!میای؟؟
    _کجا؟؟
    _مسعود:ساعت 9 ،ایفل
    _باش،خدافظ
    _خدافظ
    قطع که کردم فهمیدم فردا یکشنبس و دانشگاه تعطیله!!!! به زور خوابم برد،،فکراینکه بعد از یک ماهو نیم مسعود فرداشب باهام چیکار داره داشت دیوونم میکرد!!!!
    .
    ست طوسی مشکی زدم و همون ساعتی که گفته بود حرکت کردم به سمت ایفل،وقتی رسیدم دیدمش که روی یکی از نیمکتای روبه ی برج نشسته بود و چشماشو بسته بود..رفتم کنارشو با سلامم اعلام حضور کردم.چشماشو بازکرد و با دیدنم از جاش بلندشد و از همون لبخند خوشگلاش زد..
    _مسعود:سلام،،خوبی
    _ممنون،شما چی؟؟
    _مسعود:منم خوبم،بفرمایین
    با تعارفش نشستم خودشم کنارم با رعایت فاصله نشست.
    گفتم:چیزی شده؟
    _مسعود:نع،مگه قراربود چیزی بشه؟
    با خنده گفتم:خب نه!آخه ازاین که یهویی گفتین میخواین منو ببینین تعجب کردم!
    _مسعود:آهان از اون لحاظ..باید میدیدمت تا...یکم حرف بزنیم!!
    _گفتم یه چیزی شده!!
    خندیدو گفت:چیز بدی نشده
    _خب بفرمایین!!
    _مسعود:پس فردا برمیگردم ایران
    با تعجبم سمتش برگشتمو با لحن غمگینی گفتم:واقعاااا؟؟
    تو چشام نگاه کردوگفت:آرره،ولی قبل از رفتنم باید یه چیزاییو بهت بگم!
    هیچی نگفتم.
    ادامه داد:یکی هس که تورو خیلی دوس داره میخواد ازت خواستگاری کنه چه جوابی بهش میدی؟
    از سؤالش تعجب کردم همینطور که بهش خیره بودم گفتم:راستش بعداز اون اتفاق باخودم عهد کردم که هیچوقت ازدواج نکنم ولی یادگرفتم که نباید درگیر اتفاقای گذشتم باشم و بخاطر گذشته آینده ی پیش رومو خراب کنم!!
    _مسعود:ینی اونو به عنوان همسرت قبول میکنی؟؟
    _میشه بدونم چرا این سؤالا رو میپرسی؟
    _مسعود:لطفا بگو!
    _خب من که اونو نمیشناسم هردوطرف باید هم دیگه رو دوس داشته باشن.دوست داشتن یا عشق یه طرفه برای ساختن یه زندگی مشترک کافی نیستو هیچ فایده ایم نداره......
    تو چشام زل زدوگفت:اگه اون نفر که خیلی دوست داره من باشم چی؟؟؟عشقم بهت یه طرفس؟؟!!!!
    به گوشای خودم اعتماد نداشتم،،چی شنیده بودم؟؟؟شخص روبه روم مسعود بود؟؟؟همون مسعود؟؟؟مسعودی که خیلی وقته قلبم از عشقش پرشده؟؟؟مسعودی که خیلی وقته قلبم براش بی تابه؟؟؟مسعود عاشق شده؟؟!!همون مسعود مغرور؟؟عشق مغرور من گفت دوسم داره!!!چطوری همه ی اینارو باور کنم؟؟؟؟چطوری؟؟؟
    اشکام مسعودو جلوم تارکرد،با داد گفتم:نه یه طرفه نیست!!تو چطوری میتونی عشق یه طرفه ی قدیمی منو درک کنی؟؟ها؟؟؟چطوری؟؟؟یهویی بعداز این همه مدت اومدی میگی عاشقی!!!
    _مسعود:میتونم درک کنم،،منم خیلی وقته درگیرشم،،،نتونستم بگم!!!
    اشکام میرختنو داد میزدم:نتونستی بگی؟؟!تو با غرورت در حق هردومون ظلم کردی مسعود!!!
    دوتا دستشو گذاشت روبازوهام سرمو انداختم پایین گفت:منو ببخش فاطمه میدونم درحق هردومون ظلم کردم!!نگام کن،نگام کن فاطمه!
    بهش نگاه کردم با لحن آرومی ادامه داد:خودم بیشتراز تو عذاب کشیدم،،دوبار نزدیک بود از دستت بدم!!از این خصلت ضربه خوردم دیگه نمیزارم زندگیم خراب شه..غرورم پیش عشق به تو کم آورد!!
    هیچی نگفتم و بیشتر تو عمق چشماش فرورفتم،،دیگه از خیره شدن تو چشمای عسلیش هیچ واهمه ای نداشتم...انتظارنداشتم ولی در آغوشم کشید...هنوزم اشک میریختم.ازنظرمن همه چی تموم شده بود و حالا من بودمو عشقمو شهرعشق!!با دستش سرمو نوازش کردوگفت:گریه نکن،،دیگه هیچی نمیتونه ازهم جدامون کنه...¡
    تو آغوشش حل شدم...خیلی خوب بودم،،قلبم از آرامشی پرشده بود که هیچ وقت حسش نکرده بودم..ازش جداشدمو دوباره خیره ی چشماش شدم!
    بالبخند گفت:بخند
    خندیدم از ته دل بی اختیار،انگشت اشارشو کرد تو لپم..بیشتر خندیدمو منم انگشتمو رو چال گونش کشیدمو گفتم:خودتم که داری!!
    _مسعود:آره ولی ازتو رو بیشتر دوس دارم..
    _به نظرم مرد خوب نیس لپش سوراخ داشته باشه*
    با لحن خنده داری گفت:وای اگه پسرمون داشت چی؟؟؟
    با چشمایی گشادشده گفتم:خوبی؟؟؟
    _مسعود:خوب؟؟؟؟عالیم!!
    _بعید میدونم،،پسرمون کجا بود آخه!
    _مسعود:تو راهه!!
    دستشو گذاشت روی شکممو گفت:آخ الهی بابا قربونش بره،،بهراد بابا!!!!
    محکم زدم رو دستشو گفتم:بی تربیت..!!
    غش غش خندیدوگفت:باشه ببخشید..
    بدجنسانه گفتم:خندون شدی!!
    _مسعود:جواب مثبت شنیدم خندون نباشم؟؟
    _اوووه حالا کو تا جواب مثبت هنوز که خواستگاری نیومدی!!!
    _مسعود:خواستگاریم میام،،پس فردا باهم برمیگردیم دوتا بلیط گرفتم..واسه چهارشنبه خودتو آماده کن که میام میگیرمت!!!
    _دم شما گرم،،سرعت عمل عالیییی¡¡
    _مسعود:دیگه ما اینیم..
    بی اختیار لبخندمو به صورتش پاشیدمو گفتم:همیشه بخند و شوخ باش!!
    اونم لبخند زدو گفت:چشم
    _چشمت بی بلا!
    یکم تو سکوت بهم خیره بودیم که مسعود سکوتو شکستو گفت:قدم بزنیم!!
    _اوهوم
    بلندشدو دستشو به سمتم دراز کرد با رضایت کامل دستمو توی دستش گذاشتمو کنارهم در سکوت قدم زدیم...بعدم رسوندمش باشگاهش
    وقتی خواست از ماشین پیاده شه گفت:اونشب...بعدعروسی....تو با من اومدی...هیچی....یادم نیس!!حتی نمیدونم چرا صبح خونه ی احسان بودم!!
    _من بردمت اونجا،،حالت بدبود!!
    _مسعود:اگه..اذیتت..کردم....
    _مهم نیس..فقط،بهم قول بده دیگه سمتش نری..
    _مسعود:قول میدم..توام قول بده!!
    _منم قول میدمراستش اون شب من..
    _مسعود:توچی؟
    _کریسمسو میگم!
    _مسعود:خب؟
    _اون شب من چیزی نخورده بودم فقط وانمود کردم که خوردم تا بفهمم دوسم داری یا نه!
    باتعجب و چشمایی از حدقه دراومده گفت:چی؟؟؟؟
    _همین که شنیدی.....منو ببخش!
    تو یه حرکت سریع تو آغوشم گرفتو بلند بلند خندید و گفت:چه بدجنسانه!
    منم خندیدمو بعدش گفتم: شب عروسی فرهادم تقصیر من بود ببخشید اگه عصبانیت کردم!
    خندیدوگفت:عصبانی؟؟؟؟؟؟؟
    _همش نقشه ی فربد و میلاد بود تا تو غیرتی شی،،بیای سمت من!!!اصلا من در جریان نبودم!!
    با تعجب گفت:فربدومیلاد؟؟؟اونام میدونستن مگه؟؟
    با خجالت گفتم:آره،احسان و زهرا و مصطفی و نارگل و فرهاد و شیرین و نیمام میدونستن!!!!
    دوباره خندیدوگفت:مطمئنی کس دیگه ای نمیدونسته؟؟انگاری فقط خودم خبرنداشتم!!
    _مجبور شدم غممو با چندنفر درمیون بزارم تحملش تنهایی واسه خودم سخت بود!!
    سرشو پایین انداختو گفت:متاسفم....
    گفتم:ولش کن دیگه اصن براچی داریم از گذشته حرف میزنیم همه چی تموم شد مهم اینه که اون شرایط مسخره دور تموم شده..
    _مسعود:باشه دیگه تموم من دیگه هیچی نمیگم
    _آفرین حالا پروازمون ساعت چنده؟
    _مسعود:تو ساعت 7 من ساعت 11 شب،،مجبورم جدا بگیرم چون جا نبود
    _اشکالی نداره!
    رفت پایینو گفت:چهارشنبه رو یادت نره!!
    _تو یادت نره من یادم نمیره!..
    _مسعود:نه،،مطمئن باش..شب بخیر
    _شب توام بخیر
    _مسعود:آروم برو
    _چشم خدافظ
    _مسعود:خدافظ
    .
    باورم نمیشد که مسعود به عشق به من اعتراف کرده بود!1کی؟مسعود!کسی که از همون نوجوونی برام یه جور خاص بود یه آدم مهم یه مرد......همون مرد قراره بشه مرد من؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    چهارشنبه عصر از راه رسید..ست صورتی سفید زدم و ملیح و ساده آرایش کردم...آماده شده بودم و منتظر اومدن مسعود و مامان باباش بودم..
    دروغ چرا هنوزم باورم نمیشد و حس میکردم خواب میبینم یا مسعود دارع باهام شوخی میکنه!!صدای زنگ در باعث به خودم بیام و فوری از روی صندلی بلند شم
    _مامان:بفرمایید خوش اومدین
    اول مامان بابای مسعود وارد شدن که باهاشون سلام علیک کردم بعدم مسعود وارد شد و دست گلو به دستم داد و آروم سلام کرد منم آروم جوابشو دادم..عجیب غریب خوشگل شده بود جوری که یه لحظه دلم براش ضعف رفت..کت شلوار طوسی اسپرت پوشیده بود با پیراهن سفید..موهاشم کوتاه کرده بود و صورت 10-20 تیغش جون میداد واسه .... _دختره ی بی حیا _تو چی میگی؟؟ _دارم فحشت میدم _بی جا میکنی!!شوهرمه به توچه؛! _خوبه والا.. _آرره
    _بابا:فاطمه بابا آقامسعودو راهنمایی کن!!
    _اوم...بله
    از روی صندلی بلند شدم مسعودم پاشد و پشت سرم اومد در اتاقو بازکردم و با پررویی وارد شدم!!مسعود وارد اتاق شدو درو پشتش بست..به طرفش برگشتم به در تکیه داده بودو داشت دیوارا رو نگاه میکرد..صداش کردم:مسعود!
    حواسش بهم جمع شدو بالحن خاصی گفت:چقد اتاقت خوشگله!!(همه چی صورتی بود)
    خندیدم که گفت:لباستم خیلی قشنگه!
    _ممنون،،میدونم صورتی دوس داریا..!!
    خجل خندیدوگفت:کی بت گفت؟؟
    _فرهاد!!!
    _مسعود:همیشه باید برام صورتی بپوشی
    _دختری مگه آخه!!
    _مسعود:نمیدونم شااید!!!!
    خندم گرفت ولی خودمو نگه داشتمو گفتم:دخترا صورتی دوس دارن
    _مسعود:بیا منو بزن حالا!!اگه چیزی نداری بگی بیا بریم بیرون بعله رو بده خلاصمون کن
    از لحنش خندم گرفت:باشه بریم
    .............
    بعله رو دادم و همه چی رسمی شد، اونقد خوشحال بودم که حد نداشت..قرار براین شد که فردا بریم برای آزمایش و بعدازاومدن جوابش عقد کنیم..روز عید یه مراسم بگیریم برای معرفی من به خانواده ی مسعود و شونزدهم فروردین که تولد امام رضاس عروسی بگیریم...وقتی که همه چی اوکی شد با موبایل مسعود یه سلفی دوتایی گرفتیم که کنارهم نشسته بودیم و ازاون لبخندا زده بودیم که چال گونمون پیدا میشد،که مسعود فرستاد تو گروه و فوری آفلاین شد به منم گفت:هرکی هرچی پرسید هیچی نگو...هیچکس از قضیمون خبر نداره!!!
    منم با شیطنت قبول کردم و هردومون خندیدیم..مسعود اینا که رفتن شروع شد!! همه هی پشت سرهم شکلک تعجب میفرستادن ولی کسی چیزی نمیپرسید!!تا اینکه زهرا و احسان اومدن و دوتاشونم فوضول......
    _احسان:چه خبره؟؟؟؟؟؟
    _زهرا:فاطمه کجایی جواب بده!!!
    _شهاب:آقا اگه فهمیدین چی شده به مام بگین!!!
    _زهرا:نمیدونم چی شده؟؟
    _سایه:الان اینا فرانسن؟؟
    _احسان:آره طبیعتاً
    چون خیلی خیلی خوابم میومد اینترنتو قطع کردم و نموندم ببینم چی میگن!!بعداز مدت ها یه خواب راحت داشتم،دوراز ترس و کابوس...
    بعداز اومدن جواب آزمایشمون که خداروشکر مشکلی نداشت رفتیم محضر..منو مامان و بابام با مسعود و مامان و باباش،استرس داشتم دل تو دلم نبود‌ واقعا واسم باور کردنی نبود که همه ی اون انتظارا و سختیا تموم شده.....با اجازه پدر و مادرم بله!!!!!!!! با شنیدن صدای دستا خندم گرفت،مسعود درگوشم گفت:به چی میخندی؟؟
    _به غریبیمون،،چرا نباید تا روز عروسی کسی بفهمه؟؟!
    _مسعود:چونکه!!
    _مامان مسعود:مسعود مامان وقت واسه صحبت زیاده،انگشتر
    _مسعود:اِ داشت یادم میرفت..
    از جیب کتش یه جعبه ی صورتی در آورد که روش یه پاپیون خوشگل داشت درشو بازکرد و انگشتر ظریفی که پراز نگین بودو ازش درآورد.دست چپمو توی دستش گرفتو انگشترو انداخت تو انگشت دومیم.منم انگشتری که به انتخاب خودش خریده بودیمو تو انگشتش کردم که مامان باباهامون دست زدن..
    _بابای مسعود:آقا مرتضی اگه اجازه میدی ما عروس خانوممونو ببریم تهران چون فرداشب یه مراسم نامزدی داریم!(فردا روز عید بود)
    _بابا:این چه حرفیه؟اجازه ی مام دست شماس،ایشالا که خوش بگذره
    _بابای مسعود:پس فردا خود مسعود برش میگردونه،مسعودم نتونس خودم میارمش..هرچی باشه تک دونه ی ماس فاطمه خانوم..
    با خجالت سرمو پایین انداختم بابام گفت:دست شما درد نکنه..بعدم منو مسعودو بوسید و یکم قربون صدقمون رفت و اجازه ی رفتنمون صادر شد..
    _مامان مسعود:مسعود فاطمه رو ببر خونشون اگه لباس راحتی میخواد برداره،بعد حرکت کنین!
    _مسعود:چشم امر دیگه ای؟؟
    _مامان مسعود:سلامتیتون،تند نرونی
    _مسعود:باش
    درو برام بازکرد سوارکه شدم بست خودشم کنارم نشست و بعداز اینکه کمربندشو بست گفت:تموم شد!!!
    بالبخندگفتم:آره
    یه چشمک زدو ماشینو به حرکت درآورد..همون طور که مامان مسعود شیواخانوم مقدر کرده بودن رفتیم خونه و من یکم لباس مباس برداشتمو عازم تهران شدیم..تو ماشین نفهمیدم چه جوری خوابم برد و کل راهو خواب بودم!!
    _فاطمه خانوم،،عزیزم پاشو رسیدیم
    چشمامو بازکردم بی اختیار با دیدن مسعود لبخند زدم اونم لبخندشو به صورتم پاشید..! اومدیم تو خونه ی مسعوداینا‌..مامان و بابای مسعود بغلمون کردن و آرزو کردن همیشه درکنارهم خوش باشیم..
    _مامان:مسعود اتاقتونو حاضر کردم فاطمه رو راهنمایی کن..لباساتونو که عوض کردین بیاین پایین واسه ناهار!
    _مسعود:چشم مامان خانوم
    دستشو گذاشت پشت کمرمو به سمت جلو تقریبا هلم داد همونطور که ازپله ها بالا میرفتیم گفت:مامانم خیلی منظم و قانون منده..اصن چیزدیگه ای نمیتونی بگی غیراز چشم و چشم و چشم!!!
    پله ها تموم شدن،مسعود در اتاق سمت راستی رو بازکرد و تعارف کرد:بفرمایید خانوم
    بالبخند وارد شدم..همه چیه اتاق ساده بود..یه تخت یه نفره،کمد و میزمطالعه...
    _ساده و درعین حال شیک!!
    _مسعود:مامان شیواس دیگه..
    _خخخههه خب من چمدونمو کجا بزارم؟؟
    _مسعود:اوم بزارش توکمد
    و درشو برام بازکرد...چمدونو گذاشتم پایین با حالت خاصی بهش نگاه کردم،که دستپاچه گفت:من برم ببینم ناهارچی داریم!!
    و فوری از اتاق خارج شد...متعجب موندم که چش شد یهو،شونه ای بالا انداختمو لباسامو عوض کردم..هنوز چندساعت از محرم شدنمون میگذشت یه جوری بودم اونقد همه چی یهویی شد که باورکردنو هضم کردنش برام سخت بود...موهامو مرتب کردم و بالا با کش بستمشون،یه پیراهن بنفش آستین سه رب پوشیدم که روش عکس قلب داشت با شلوار ستش یکمم رژ زدمو رفتم پایین.
    _مامان:ماشالا ماشالا،چشمم کف پات عروسکم..چه نازشدی!!
    لبخند خجلی زدمو گفتم:ممنون مامان
    _مامان:قربون مامان گفتنت بشم.خوشحالم که راحتی!
    _خدانکنه..منم خیلی خوشحالم که اینجا پیش شمام..
    بالبخند گفت:برو کنار مسعودت بشین تا میز حاضرشه.!
    _چشم
    و کنار مسعود روی مبل دونفره نشستم و چشم دوختم به مامان شیوا و بابا اردلان..دوتایی باهم داشتن میزو میچیدن سرمو به سمت مسعود چرخوندمو گفتم:مسعوود
    بهم نگاه کرد دستشو گذاشت پشت کمرم و هولم داد سمت خودش و گفت:جانم!
    _جانت بی بلا
    لبخند مخصوصشو زدو گفت:بفرمایید
    _همیشه دوتایی میزو میچینن؟
    _مسعود:آره،نمیزارن کسی کمکشون کنه!!
    _چه عجیب!!!!
    _مسعود:همه چیشون عجیبه تازه این یکیشه...عاشق همن بدون هم یه لحظم دووم نمیارن..من غیراز تو و اونا هیچکس دیگه ایو ندارم..من تا اینجا با عشق زندگی کردم و دوس دارم بقیه ی زندگیمم با عشق بگذرونم..میدونی که؟؟؟
    _آرره میدونم...ماام عاشق همیم و بدون هم لحظه ای دووم نمیاریم مگه نه؟؟
    لبخند زدوگفت:بله پس چی؟؟
    منم لبخند زدم و حل شدم تو چشمای مرد عاشق زندگیم...¡
    _بابا:بچه ها بیاین
    به دستور بابا بلندشدیم و سر میز کنارهم نشستیم و شروع کردیم به خوردن دستپخت عالی و خوش مزه ی مامان شیوا...زنگ موبایل مسعود باعث سرهممون به سمت اپن بچرخه مسعودم ببخشیدی گفتو رفت سروقت گوشیش:سلام خوبم تو خوبی؟من؟من که خونه مامانمم تازه رسیدم،آره آره،اَه برای چی شب عیدی!!گندش بزنن!باشه باشه،خودمو میرسونم،باشه،خدافظ
    _مامان:کی بود مسعود؟
    _مسعود:احسان!!
    _مامان:چی میگفت؟
    _مسعود:هیچی گفت برم سرتمرین
    _بابا:الان؟؟
    _مسعود:آره،،تا فردا صبح..من به احسان گفتم امروز اومدم اونم حتما اعلام کرده بخاطرهمین منم خواستن!
    _مامان:هنوزم بهشون نگفتی؟
    با شیطنت گفت:نع دیگه رفت تا عروسی،مامان جون دستت درد نکنه عالی بود مثل همیشه من برم لباسامو جمع کنم برم..
    و رفت بالا،منم دوتا قاشق باقی مونده رو خوردم و تشکر کردم که مامان گفت:عزیزم برو بالا
    _چشم
    راستش میخواستم برما ولی خجالت میکشیدم واقعا دم مامان شیوا گرم!!از پله ها رفتم بالا به اتاق که رسیدم در زدم
    _مسعود:بفرمایید
    رفتم تو رو تخت نشسته بودو داشت لباساشو جمع میکرد
    _کمک نمیخوای؟؟
    بهم نگاه کردو بالبخند گفت:کمک؟
    _اوهوم
    اومدم تو و درو پشتم بستم و روبه روش روی تخت نشستم
    _مسعود:معذرت میخوام واقعا که باید تنهات بزارم خودت که شرایطمو میدونی!!
    _معذرت خواهی لازم نیس،،توبا شرایطتم واسم دوست داشتنی هستی!
    مهربون لبخند زد دوتا دستامو توی دستش گرفتو گفت:اینقد خوب نباش!دلم بیشتر بی تابت میشه..!
    هیچی نگفتم و بهش خیره موندم،،پیشونیم دوباره اون گرمای شیرینو حس کرد ولی اینبار توی بیداری...........!
    وقتی که رفت دلم گرفت..به زور ظرفارو شستم و با معذرت خواهی رفتم بالا،،یکم تو اتاق فوضولی کردم و با موبابلم ور رفتم که مامان شیوا واسه شام صدام کرد..با اینکه میل نداشتم ولی رفتم پایین به هرحال زشت بود..بعد از شام مامان شیوا گفت:عزیزم نگران لباس و آرایشگاه واسه فردا نباشیا،،همه چی آمدس.منو مسعود لباستو گرفتیم دلمون میخواست سورپرایزت کنیم امیدوارم ناراحت نشی!!
    با خنده گفتم:ناراحت؟؟؟؟نه اصلا به نظرم این فوق العادس!خیلی ممنون
    _مامان:خداروشکر...خوشحالم کردی از این بابت..
    _شمام منو غافل گیر کردین فقط کاش همون فردا میگفتین
    _مامان:دیگه اونجوری ریسکش بالا بود....خندم گرفت..مامان بابای مسعود واقعا همه چی تموم بودن توی این چندساعت خیلی به دلم نشسته بودن و واسم دوست داشتنی شده بودن¡¡¡¡
    روز شیرینمو تنهایی کنار عزیزترینای همسرم به پایان بردم و از این بابت خداروشاکر بودم....
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    _عزیزم،نمیخوای بیدارشی؟صبح شده کلی کار داریم،فاطمه خانوم
    چشمامو بازکردم با دیدن مسعود فوری سرجام نشستم که قه قهش به هوا رفتو گفت:صبح بخیر خانوم جنگ زده!!
    تو آینه خودمو نگاه کردم و بادیدن موهام خودمم خندم گرفت بعداز اینکه کلی خندیدیم تازه گفتم:سلام صبح بخیر
    _مسعود:بیا بریم پایین که مامان خانوم چه میزی واسه عروس خانومش چیده!!
    _وایسا اول موهامو شونه کنم
    مسعود با خنده:باشه
    برسمو برداشتم و افتادم به جون موهام
    _مسعود کی مراسم شروع میشه؟؟
    _مسعود:ساعت 9 ،آرایشگرت ساعت 5 اینجاس..تحویل سالم که ساعت 4:5 دقیقس
    _اِ چه خوب
    _مسعود:کندی اون موهارو.
    پشت سرم وایسادو برسو از دستم گرفت وآروم مشغول شونه زدن شد گفت:آدم اینجوری موهاشو شونه میکنه نه اونجوری!!!
    _توکه نمیدونی خیلی خستم کردن!!میخوام کوتاهشون کنم!
    خیلی غیرمنتظره منو سمت خودش برگردوندوگفت:با اجازه ی کی اونوخ؟؟؟فک کردی من میزارم!!
    پشیمون گفتم:یاخدا ترسیدم..باشه اصن غلط کردم!!
    مسعودبا خنده:دیگه نبینم از این حرفا بزنیا
    _باش
    _مسعود:کشتو بده
    کشمو دادم دستش اونم خیلی ماهرانه برام بستشون و یه بـ..وسـ..ـه حوالشون کرد.بعدم دستمو گرفتو باهم رفتیم پایین‌..یه صبحونه ی عالی و دبش!
    میزو با مامان شیوا مرتب کردیم و من رفتم بالا وارد اتاق که شدم صدای زنگ موبایلمو شنیدم..وصلش کردم
    _بله
    _.سلام
    _بفرمایید
    _.سیمینم
    با شنیدن اسم سیمین ته دلم خالی شد...
    _سیمین:فاطمه توروخدا قطع نکن،،باید باهات حرف بزنم
    _من با شما حرفی ندارم خدافظ
    _سیمین:با شادمهر حرف زدم گفت فقط میخواسته رفیقشو بازی بده،،قصدش با تو اصلا ازدواج نبوده!!ازم خواست بابت تهمتی که بهت زدم ازت معذرت خواهی کنم و خواهش کنم که ببخشیش،هم اونو هم منو
    اشکام بی اختیار ریختن گفتم:میتونی درک کنی چقد سختی کشیدم..بعداز حرفات میخواستم خودمو بکشم،،عذابم دادین جفتتون!!!الان واقعا خوشحالم که پسرت به سزای کارش رسید،خوشحالم که همه چی بهم خورد..با دل یه دختر بازی کرد تا رفیقشو بازی بده!!!!
    _سیمین:مارو ببخش...میدونیم درحقت بد کردیم
    هیچی نگفتم و فقط هق هق کردم
    _سیمین:به جون عزیزت قَسَمِت میدم!!!!خواهش میکنم...
    _باشه فک نکنین دلم به رحم اومد جون عزیزم برام مهم بود..
    و تماسو قطع کردم..دستامو روی صورتم گذاشتم تا صدای گریم بیرون نره!!
    _مسعود:فاطمه چی شده؟؟چرا گریه میکنی؟؟
    حضورشو کنارم حس کردم دستامو از روی صورتم برداشتم و خیره شدم تو چشماش فقط گفتم:مامان شادمهر زنگ زد...
    و پریدم تو بغلش دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:چی گفت که خانوم خوشگل منو اینقد بهم ریخت؟؟
    _معذرت خواهی کرد...گفت باهاش حرف زده‌‌...اون اصلا منو نمیخاسته!!!بخشیدمش..
    دستشو روی سرم کشیدو گفت:کار خوبی کردی..الان من کنارتم دیگه نباید ناراحت باشی خانومم باشع؟؟؟
    ساکت شدم یه جادوی خاصی تو صداش بود که باعث شد زبونم بند بیاد...ولی متاسفانه حس کردم الانه که همه ی اینجاهارو به گند بکشم و سریع از اتاق خارج شدم و به سمت دستشویی دویدم..صبحونه ای که خورده بودم کامل اومد بالا (اَی) صورتمو شستم و درو بازکردم مسعود و مامان و بابا با چهره هایی نگران پشت در وایساده بودن
    _مامان:چی شد دخترم؟؟
    _خوبم چیزی نیس
    _بابا:مسعود ببرش تو اتاق!
    مسعودم بی هیچ حرفی دستمو گرفتو بردم تو اتاق و کمک کرد روی تخت بخوابم...
    _مسعود:خوبی؟؟
    _آره
    _مسعود:بمون الان میام
    و از اتاق خارج شد.چنددقیقه ای گذشت و مسعود و مامان باباش با یه نفر دیگه که یه پسر 25-26 ساله بود وارد شدن...مسعود و پسره روی تخت نشستن و مامان بابا دم در وایسادن..پسره مچ دست راستمو گرفت که باعث شد عکس العمل نشون بدم ولی مسعود دستشو روی اون یکی دستم گذاشت و چشماشو روی هم فشار داد..نبضمو گرفتو روبه مسعود شد و سکوتو شکست:تبریک میگم مسعود بابا شدی!!!!
    با چشمایی که داشتن از حدقه درمیومدن نگاش کردم.
    مسعود فوری گفت:چرا چرت و پرت میگی افشین ما نامزدیم!!!!!
    یا خدا مسعود چی میگه...اصن این یارو چی گفت؟؟؟؟
    _افشین:خب نبضش اینو میگه به من چه؟؟
    _مسعود:مگه عهد دقیانوسه؟؟یا تو یانگومی که نبض میگیری!؟؟؟
    داشتم از خنده میترکیدم ولی خداییش بحث جدی بود!!!
    _افشین:نامزدین؟؟؟
    _مسعود:بعله
    _افشین:مطمئنی چیزی بینتون....
    _مسعود:افشییییین!!
    _افشین:ببخشید
    _مسعود:چرا بابات نیومد؟؟
    _افشین:بیمارستان بود منو فرستاد!!حالا من چیکارکنم؟؟
    صدامو صاف کردمو گفتم:من خودم میدونم چمه..فشارم افتاده چیز خاصی نیس..
    _افشین:اِ؟؟؟؟؟
    خیلی شیک یه سرم گنده بهم تزریق کرد که به خودم لعنت فرستادم که چرا گفتم اصن!!!!!
    بعداز اینکه رفت با مسعود یکم خندیدیم و فهمیدم که پدر افشین پزشک خانوادگی خانواده ی مسعوده و همسایه بغلیشونه!!!و افشین رفیق دوران بچگی مسعوده!!!....
    تحویل سال بنده رو تخت خواب بودم و دستم توی دست مسعود بود از خدا خواستم:به هردومون سلامتی بده و یه دل خوش که بتونیم خوشبخت زندگی کنیم!!
    سرساعت 5 آرایشگر اومد سرم منم تموم شده بود...دیدن لباس باعث شد یکم حالم جا بیاد..یه کت کوتاه آستین بلندِ قرمز با یه دامن پفی بلند قرمز جدا...و کفشای همرنگش..
    _مامان:سفارش مسعود خودش خواست پوشیده باشه
    باخنده گفتم:عالیه
    پوشیدمش انگار واسه خوده خودم دوخته شده بود فیت تنم بود و حسابی بهم میومد...نشستم برای آرایش....فک کنم ساعت 8 بود که حاضر شدم...آرایشگر موهامو بالا پیچیده بود و یه تیکه تور قرمز بهشون گیر داده بود و خودش گفت سفارش مسعوده!آرایشمم که تکمییییل و عالی و دیزاین ناخنمم قرمز مشکی¡¡¡¡ وقتی آرایشگر رفت مسعود اومد تو،،،کت شلوار و پیراهن مشکی با پاپیون قرمز و دستمال رزقرمزی که توی جیبش بود بیش از حد جذابش کرده بود...
    _مسعود:چه بهت میاد!!
    _سلیقه ی آقامونه مگه میشه بهم نیاد!!؟؟
    دستمو توی دستش گذاشتم و باهم از اتاق خارج شدیم و رفتیم تو اتاق بغلی با دیدن دوربین و چراغ و خرت و پرتای عکاسی تعجب کردم که مسعود توگوشم گفت:بهت گفته بودم عکاسم
    یه پسری وارد اتاق شد و با دیدنمون گفت به به سلام زوج عاشق!!
    _مسعود:سلام سینگل بی معرفت
    بعدم روبه من گفت:عزیزم ایشون هومنه پسردایی جان
    روبش ابراز خوشبختی کردم ولی دست ندادم...با ژستایی که به دستور هومن میگرفتیم..پدرمون در اومد اونم کلی عکس ازمون گرفت و گفت عکاسی و فیلمبرداری مراسم عروسیمونم به عنوان کادو از طرف خودشو تیمشه!!!!
    بالاخره موقع رونمایی فرا رسید (ههه والا) دست در دست مسعود و کنارهم از پله ها پایین اومدیم و وارد جمع شدیم..همه نگاها به سمتمون بود و برامون دست میزدن..یکی یکی همه بااسمو نسبت بهم معرفی شدن که همش یادم رفت..مادربزرگ مسعود آدم جدیو خشنی به نظر نمیومد اتفاقا خوبم تحویلمون گرفت..ندام نبود!!!!بهتر دختره ی آویزوون......
    اون شب هم خوب سپری شد و من رسما به عنوان عروس خانواده ی رادفر معرفی شدم...دلم بیش از پیش قرص شد..و روز خوبمو در آغـ*ـوش مَردم به پایان رسوندم......
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    چون مسعود صبح زود رفته بود سر تمرین،بابا اردلان منو رسوند خونمون که کلی شرمندش شدم!
    روز ها سریع میگذشتن و منو مسعود در به در توی بازارا و پاساژا میچرخیدم تا خریدای عروسیو تموم کنیم..پنج شش روز مونده بود به عروسی و همه چی آماده بود فقط مونده بود دعوت کردن بچه ها چون فامیلا رو خانواده هامون دعوت کرده بودن اول به فرهاد زنگ زدم:
    _سلاااام چطوری؟؟
    _فرهاد:علیک سلام خوبم،خوش میگذره؟؟
    _اوووه عجیب!
    _فرهاد:چی شده یادی از ما کردی؟؟
    _خب...زنگ زدم واسه پنج شنبه دعوتت کنم!
    _فرهاد:پنج شنبه؟؟چه خبره مگه؟؟
    _عروووسی!!
    _فرهاد:چی؟عروسی کی؟؟
    _اووم...منو مسعود دیگه!!!
    سکوت کرد ولی یهویی با جیغ گفت:دروغ میگی!!!
    با خنده گفتم:چرا عین دختربچه ها جیغ میکشی!!دروغم چیه..
    _فرهاد:اگه راس میگی گوشیو بده مسعود ببینم
    گوشیمو دست مسعود دادم:سلام،هههه،آره،ینی نفهمیدی،اون شب خواستگاری بود،آره،ههه،آره دیگه همون ساعت،باغ بابا،اوهوم،باش،خدافظ
    خلاصه به هرکی زنگ میزدیم همین میشد تعجب میکردنو میخواستن با مسعودم صحبت کنن!!!!ولی زهرا و احسان خیلی عصبانی شدن ازاینکه دوستای صمیمیمون بودن ولی بهشون نگفتیم...*-*
    .
    روز قبل عروسی رفتم خونه ی مسعود اینا،،،
    _مامان:بچه ها بیاین چایی
    کنارهم روی مبل نشستیم
    _مامان:چیدمان خونه تموم شده!خیلی عالیه امیدوارم خوشتون بیاد
    _دستتون درد نکنه
    _مامان:کاری نکردم که هرچی بوده وظیفه بوده!
    خندیدم چاییمونو که خوردیم مسعود پیشنهاد داد بریم بیرون.حاضرشدیم و حرکت کردیم
    _خب حالا کجا میریم؟؟
    _مسعود:میریم یه جای دبش یه بستنی دبش‌ بخوریم!
    _راس میگی؟؟؟
    _مسعود باخنده:بعله
    تا رسیدن به مقصد که یه کافی شاپ شیک بود در سکوت سپری شد بعدم دست در دست هم وارد شدیم و یکی ار میزهای دونفره ی گوشه ی کافی شاپو انتخاب کردیم و روبه ی هم نشستیم گارسون به سمتمون اومد و بالبخند گفت:سلام خوش اومدین آقای رادفر چی میل دارین؟
    _مسعود:دوتا از بستنیای مخصوصتون
    _گارسون:حتما، و رفت‌..
    _مسعود:خب فاطمه خانوم الان چه حسی داری؟؟
    _اووم...یه حس عالی و درجه یک تو چی؟؟؟
    _مسعود:حس عشق دارم به دختری که جلوم نشسته!!
    خندیدم..بستنیارو که آوردن مشغول شدیم واقعا خوشمزه بودن!!!
    توی کافی شاپ یه تابلو دیدم که باعث شد یاد نذری که کرده بودم بیفتم و یه آه بکشم...‍
    صبح با مسعود صبحونه خوردیم و حرکت کردیم به سمت آرایشگاه
    _مسعود:احسان گفت زهرام میاد اینجا!!
    _جدی؟؟؟
    _مسعود:آره برو که تنها نیستی!!منم برم به کارام برسم!
    _باشه مواظب خودت باش
    _مسعود:توام همینطور
    و با یه تک بوق ازم دور شد وارد آرایشگاه شدم و بعداز سلام و احوال پرسی روی صندلی نشستم و خودمو سپردم دست آرایشگر....
    ساعت ها گذشتن با دستور آرایشگر چشمامو بازکردم و توی آینه نگام افتاد به دختری که خیلی بامن فرق داشت مبهوت مونده بودم خیلی تغییر کرده بودم...موهامو پشت سرم پایین جمع کرده بود و تور بلندی بهش وصل بود،یه تاج کوچیکم روی سرم بود،جلوی موهامم کج بود به سمت چپ و دوتا تیکه از دوطرفمو فر کرده بود و توی صورتم ریخته بود...آرایش چشمامم فوق العاده بودن ولی رژ قرمز روی لبم بیشتر توجهمو جلب کرد..و اما لباسم که سلیقه ی خودمو مامان شیوا بود.دکلته بود و روی سینش گلای سفید کارشده بود آستیناشم گیپور بودن تا روی ساعدم و دامن پفی...زهرا که دیدم بغلم کرد
    _زهرا:نمیدونی چقد براتون خوشحالم ایشالا خوشبخت بشی دوستیم..
    _مرسی زهرا تو همیشه باهام بودی توی همه ی شرایط هیچوقت کمکای تو و احسانو فراموش نمیکنم!
    _زهرا:کاری نکردیم که
    بهم نگاه کردوگفت:چه خوشگل شدی دختر،،،،فک کنم مسعود بدزدتت عروسیرم بی خیال شه!!
    خندیدم که گفت:خوبه والا خجالتم خوب چیزیه..
    دیوونه ای نثارش کردم و به صدای آرایشگر حواسم جمع شد.
    _فاطمه جون آقادوماد دم درن!!
    یه نفس عمیق کشیدم که زهرا خندش گرفت،،با کمکش شنلمو پوشیدم و باهم از آرایشگاه خارج شدیم
    _احسان:به به به مبارکه!!
    بالبخند:مرسی داداش
    _احسان:زهرا خانوم بیا بریم.
    زهرا و احسان سریعا جیم شدن و منم خیره شدم به مسعود که کت شلوار دامادی و پیراهن سفید و پاپیون مشکی خیلی بهش میومد و مدل جدید موهاش گوگولی ترش کرده بود..
    بهم نزدیک شد و دست گل رز سفید و صورتیو به دستم داد و شنلمو عقب کشید،منم گلارو بو کردم و خیره شدم به مرد روبه روم،چشماش حول صورتم چرخید با دستاش صورتمو قاب گرفت و پیشونیمو آروم و طولانی بوسید،،فقط صدای فلش دوربینا و حال خوب منو مسعود!!!
    دستمو گرفتو با لبخند تا ماشین که حالا با گلای رز سفید و صورتی خیلی شیک تزئین شده بود راهنماییم کرد با کمکش سوار شدم خودشم سوار شد..دوربینا اومدن روبه رومون تا صحنه ها رو ثبت کنن..
    _مسعود:چه نازشدی!!
    خندیدم اونم خندیدو چشمک زد...وقتی راه افتادیم گفت:هومن تو ماشین دوربین گذاشته!!
    _دوربین؟؟براچی؟؟
    _مسعود:گفت حرفاتون واسه فیلم قشنگ میشه،،و تاکید کرد که لبخندو داشته باشیم!!
    خلاصه تا آتلیه عین دیوونه ها هی خندیدیم اونجام که هومن و رفیقاش که رفیقای مسعودم میشدن بیچارمون کردن!!هی میگفتن بخندید چال گونتون پیداباشه!!آخری دیگه فکم درد گرفته بود اینقد بیخودی خندیده بودم...شیشه های ماشینمون دودی بودن و از این بابت راحت بودیم که کسی مزاحممون نمیشه ماشین هومن اینام جلومون بودنو از روبه رو فیلم میگرفتن.هوا تاریک شده بود که به باغ رسیدیم و دست در دست هم وارد شدیم و بازهم خندان باهمه ی فامیلا و دوستا سلام علیک کردیم و بعد رفتیم تواتاق عقد عاقد عقد موقتمونو باطل کردو عقد دائمی رو جاری کرد که قبول کردم و دستو جیغ فرهاد و میلاد و نیما و زهرا به هوا رفت و باعث شد منو مسعود خندمون بگیره!!...عقدکنون که تموم شد به سمت جایگاهمون رفتیم و نشستیم ولی مسعود دستمو ول نکرده بود...شام سرو شد و منو مسعود اصن نفهمیدیم چی خوردیم اینقد این هومن بهمون دستور داد آخر دیگه داد مسعود بلند شد:هومن از جلو چشام...برو کنار بزا بفهمیم چی کوفت میکنیم!!
    _هومن:همین یه شبس دیگه داداش!مگه نه زن داداش؟؟
    با حرص گفتم:بعله.....
    _هومن:الهی قربونتون برم این دوتا قاشم بخورین من برم پایین!
    مسعود چیز دیگه ای نگفت منم ساکت شدم،خوردن غذا که تموم شد چندنفر نا آشنا رفتن وسطو شروع کردن به بالا و پایین پریدن بنده خداها بلد نبودن برقصن!!!آهنگ که تموم شد فرهاد بلند گفت:به افتخار عروس و دوماد!!
    که همه دست زدن مسعود از کنارم بلند شد دستشو به سمتم گرفتو گفت:اجازه ی رقـ*ـص دونفره میدن خانوم؟؟
    بالبخند دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم:بعله چرا که نه..
    باهم از جایگاهمون پایین اومدیم مسعود روبه دی جی علامت داد،برقا خاموش شدن و فقط رقـ*ـص نور گوشه های باغ روشن بودن و یه نور سفید رنگ که روی منو مسعود افتاده بود... آهنگ پلی شد و منو مسعود باهم تکون خوردنو شروع کردیم
    ****--****
    چه خانومی شدی امشب عزیزم
    میخوام دنیامو زیر پات بریزم
    میخوام یه زندگی در حد چشمات
    بسازم واست از دنیا عزیزم
    بریزم زیرپات هرچی که دارم
    بگم‌ دوست دارمت دارو ندارم
    بگم عشق منُ دنیا تو هستی
    بگم وقتی که نیستی بی قرارم
    بگم هرچی که دارم از تو بوده
    بگم این زندگی سهم تو بوده
    بگم خانوم زیباروی مهتاب
    که بی تو زندگیم بی عشق بوده
    من بالبخند قشنگو مهربونت
    جون میگیرم عزیزم
    پس بخند آروم من خانوم من
    تا من نمیرم،بخند پس بخند
    .
    _مسعود:بخند
    خندیدم....گلبرگای رز صورتی روی سرمون ریخته شد و باعث شد همه دست بزنن..
    .
    من بالبخند قشنگو مهربونت
    جون میگیرم عزیزم
    بخند آروم من خانوم من
    تا من نمیرم،بخند واسم بخند
    خانوم زیباروی مهتاب
    آهای تویی که چشمات میبره خواب
    آهای تویی که تو قلبم نشستی
    فقط بخند که قلبم میره از تاب
    بریزم زیر پات هرچی که دارم
    بگم دوست دارمت دارو ندارم
    بگم عشق منُ دنیا تو هستی
    بگم وقتی که نیستی بی قرارم
    بگم هرچی که دارم از تو بوده
    بگم این زندگی سهم تو بوده
    بگم خانوم زیباروی مهتاب
    که بی تو زندگیم بی عشق بوده
    من بالبخند قشنگو مهربونت
    جون میگیرم عزیزم
    پس بخند آروم من خانوم من
    تا من نمیرم بخند،پس بخند
    من بالبخند قشنگو مهربونت
    جون میگیرم عزیزم
    پس بخند آروم من خانوم من
    تا من نمیرم بخند،واسم بخند....
    (خانوم من - علیرضا روزگار)
    آهنگ تموم شد و برقا روشن شدن همه دست و جیغا به هوا رفت خودمم خیلی غافلگیرشده بودم!!مسعود بلندم کردو چرخوندم دوباره گلای رز روی سرمون ریخته شد و خانوما جیغ بلند کشیدن!! یه عدم داد میزدن:دوباره دوباره دوباره
    تو آغـ*ـوش مَردم فرو رفتم و دستامو دورش حلقه کردم آروم توگوشش گفتم:خوشحالم که دارمت مَرد من!
    _مسعود:من بیشتر خانوم من!
    ازهم جدا شدیم هومن که کنارمون وایساده بود گفت:عجب فیلمی بشه این فیلم ایول بهتون!
    دوتامون خندیدم...زوج ها همه اومدن دورمون و شروع کردن به رقصیدن منو مسعودم باهم همراهیشون کردیم!!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    کادوهام داده شده و دست همه درد نکنه واقعا واسمون سنگ تموم گذاشته بودن،زهرا و احسان برای من یه دستبند و برای مسعود یه ساعت آوردن عین کادویی که خودم بهشون داده بودم
    _زهرا:الهی خوشبخت شین
    _مرسی زهراجونم لطف کردی،احسان دست توام درد نکنه!
    _احسان:خواهش میکنم آبجی..*
    مسعودم بهم یه گردنبند داد که اسم خودش بود...منم گردنبند اسم خودمو بهش هدیه دادم که باعث رضایت همگان شد..سوار ماشین شدیم هومن و تیمش همچنان داشتن ازمون فیلم برداری میکردن باحالت خاصی گفتم:اینا نمیخوان دست از سرما بردارن؟؟؟
    مسعود باخنده گفت:نمیدونم،تموم شد دیگه!
    نفسمو بیرون دادمو گفتم:آره بالاخره
    _مسعود:خسته شدی؟
    _آره خیلی،لباسم اذیتم کرده!
    _مسعود:الان میریم خونمون
    با شنیدن واژه ی خونمون لبخند زدم،ماشین راه افتاد..دستمو گذاشتم روی دست مسعود که روپاش بود،بهم نگاه کرد و لبخندزد و ضبطو روشن کرد...
    دستت تو دست من
    هم پای هم رفتن
    باهم خطرکردن
    کی فکرشو میکرد!
    نزدیکو هم پَرسه
    شبی که میترسه
    من،تو،خدا،هرسه
    کی فکرشو میکرد!
    کی فکرشو میکرد؟
    عاقبت کارو
    بعدازیه عمر حسرت
    این همه دیدارو
    کی فکرشو میکرد؟
    آخرِ این راهو
    پلنگ ناباور
    تو بِستَرِ ماهو
    من عاشقت بودم
    تموم این سالا
    از اولین دیدار
    تا به همین حالا
    من عاشقت بودم
    از متن پروانه
    از این فصل نگاه دزدانه
    حالا تو اینجایی
    این کاره تقدیره
    میدونی که قلبم دورازتو میمیره
    حالا تو بعداز اون
    دوران اشکو درد
    کنارمن هستی
    کی فکرشو میکرد!
    کی فکرشو میکرد؟
    عاقبت کارو
    بعداز یه عمر حسرت
    این همه دیدارو
    کی فکرشو میکرد؟
    آخراین راهو
    پلنگ ناباور
    تو بِستَرِ ماهو........
    (کی فکرشو میکرد - رضا یزدانی)‌
    با تموم شدن آهنگ رسیدیم به خونمون،که منو مسعود اصن چیدمانشم ندیده بود و همه چی به سلیقه ی مامان شیوا بود..یه واحد توی طبقه ی هشتم از یه برج ده طبقه..از ماشین پیاده شدیم فقط زهرا و احسانو مامان باباهامون تا اینجا همراهیمون کرده بودن،زهرا بغلم کرد احسانم مسعودو بغـ*ـل کرد و باز برامون آرزوی خوشبختی کردن،بعدم مامان بابای مسعود بودن که ازمون خواستن باهم یه زندگی عالی بسازیم و بعدهم مامان بابای من که از مسعود خواستن حواسش به من باشه و دستمونو گذاشتن توی دست هم...و دوربین هومن که روبش دست تکون دادیم و وارد ساختمون شدیم..مسعود کلیدو توی قفل چرخوند و بهم تعارف کرد:بفرمایید داخل خانوم خونه
    وارد شدم همه چی توی نظر اول عالی بود،،دیزاین خیلی شیک بود.تو آشپزخونه یه دوری زدم و همه چیو برانداز کردم
    _مسعود:چطوره؟؟
    _فوق العادس مسعود سلیقه ی مامان شیوا حرف نداره!!!
    _مسعود:از نظرمنم عالیه!
    دوتا در پایین بود بازشون کردم یکیش دست شویی بود و اون یکی اتاق که کتابخونه و میزمطالعه و یه سری خرت و پرت از قبیل توش بود..
    شنلمو درآوردم و از پله ها رفتم بالا یه دست مبلم تو نشیمن اونجا گذاشته بودن..سه تام در وجود داشت دست شویی،اتاق خواب یه نفره یا اتاق مهمان و اتاق خواب خودمون که همه چی توش کرم قهوی بود..گلای رز صورتی روی زمین ریخته شده بود و روی روتختی کرممون دوتاقلب صورتی درست شده بود!!
    سرویس خوابم قهوه ای بود و با فرشای کرم تضاد جالبی ایجاد کرده بود!!
    به سمت مسعود که پشتم وایساده بود برگشتمو گفتم:واااای مسعود اینجا خیلی خوشگله!
    بالبخند همیشگیش گفت:توام خیلی خوشگلی خانومم...
    _امشب برام یه شب بی نظیربود با کلی سورپرایز..ممنون که اینقد برام خوبی!!
    _مسعود:همیشه بهترینا لایق بهترینان..تقصیر خودته که اینقد برام شیرینی!!
    خجل سرمو پایین انداختم،انگشتشو زیر چونم گذاشتو سرمو آورد بالا و گفت:نبینم خانومم ازم خجالت بکشه!
    _مسعود باورم نمیشه
    _مسعود:چیو؟
    _همه چیو...اینکه تو کسی که همیشه برام یه آدم خاص و مهم بودی شدی همسرم!
    بالبخند گفت:خاص و مهم!؟
    _آره یه مرد باجذبه ی مغرور از خودراضی..
    _مسعود:خب حالا هرچی هیچی نمیگم
    _راس میگم دیگه
    _مسعود:فاطمه یه چیزی بگم بم نمیخندی؟
    _تا چی باشه؟
    _مسعود:اون شب تولد پسرعلی بخاطر اون عکسا پشتت کلی حس غرور کردم یه جورایی اصن باورم نمی شد!اون شب که اومدم خونت وقتی نبودی کلی بهشون خیره شدم و ازشون عکس گرفدم!!
    شروع کردم حالا نخند کی بخند.....
    _مسعود:ععععع قرار بود نخندی که!
    خودمو سریع جمع کردمو اون خنده ها جاشو به یه لبخند کوچیک داد که گفت:چی شد؟؟
    _هیچی!!
    _مسعود:نکنه خانوم ترسیدن!!
    _ترس؟؟؟براچی؟؟؟
    دستاشو دورکمرم حلقه کردوگفت:الان،دوتایی....
    با دستم زدم تو سینشو بالحن بچگانه ای گفتم:اِ..بی ادب!!!
    قهقه زد و گفت:شیرین من.
    هیچی نگفتم..خیره شد تو چشمام منم خیره شدم تو چشمای عسلیش!!همین چشمابود که منو عاشق کرد هیچوقت نمیتونم ازش دل بکنم..نگاش اومد پایین تر و رو لبام خیره موند...نمیدونم،حس کردم دودله هردومون بی تاب بودیم و این کاملا مشخص بود!!فاصله رو کم کرد...چشمام ناخودآگاه بسته شدن...نفسم تو سینم حبس شد...یه حس شیرین...یه حال خوب...این اولین عاشقانه ی من بود با تنها عشق زندگیم....کسی که برای رسیدن بهش خیلی انتظار کشیدم و صبوری کردم...حالا تنها من بودمو مرد عاشق زندگیم...وقتی جداشدیم هردومون نفس نفس میزدیم دستامو دورش حلقه کردم...
    _مسعود:شیرین تراز اون چیزی که فکرمیکردمی عشق من!!
    _من با تو آرومم بهترینم...
    _مسعود:ما عاشق همیم نه؟؟
    ازش جدا شدم تو چشماش نگاه کردمو گفتم:معلومه...
    دوتامون از ته دل خندیدیم،،،
    _میشه زیپ لباسمو بازکنی؟؟
    بالبخند:آره
    پشتمو بهش کردم اونم زیپشو بازکردوگفت:من میرم تو لباستو عوض کن.
    و فوری رفت بیرون.بالاخره از دست این لباس سنگین راحت شدم..درکمدو بازکردم..یه لباس خواب صورتی برداشتمو پوشیدم و توآینه یه نگاهی به خودم انداختم..صورتی واقعا بهم میومد و پوستمو سفیدتر نشون میداد آرایشمم که ماشالا اصن تکون نخورده بود..دراتاق بازشد و مسعود وارد شد اول یکم تعجب کرد ولی بعدش لبخند جاشو به تعجب داد و بهم نزدیک شد و گفت:خوشگل خانوم من چه کرده!!!.یهو دیدی همین امشب بهرادمون اومدااا...
    لحنش خیلی باحال بود وبه جای اینکه خجالت بکشم خندم گرفت که مسعود گفت:نه مثل اینکه همچین بدتم نمیاد!!
    لبخندم خشک شدوگفتم:کی؟؟؟من؟؟؟چرا حرف درمیاری؟؟؟
    _مسعود:بیا بغـ*ـل بابا ببینم بلدم پسرمونو بزرگ کنم!!
    اینو گفتو منو کشید سمت خودش..منم گفتم:کورخوندی مسعودخان تا 20 سال از بچه مچه خبری نیس‌.من از بچه ها بدم میاد!!
    _مسعود:اگه به منه که همین شب تمومش میکنم...
    بلندم کرد با داد گفتم:منو بزار پایین میخوای چیکارکنی؟؟کمک من بچه ها نمیخوام،،جیغ داد...خدایا!!!!
    خوابوندم روتخت و شروع کرد به قلقلک دادن شکمم و باعث شد عین چی دستو پابزنم و بخندم و التماس کنم که ولم کنه.....
    اون شب،حال خوبی رو درکنار همسرم سپری کردم و خوشحال بودم که عاشقانه ام داره با چنین مردی میگذره.. و احساس بی نظیری رو باهاش تجربه میکنم..
    من و همسرم و یک عاشقانه ی آرام...........!

    _خوشکل خانوم من نمیخواد بیدار شه تا اولین صبحونه ی دوتاییمونو بخوریم؟؟عزیزکم..پاشو...دلم واسه چشمات تنگ شده!..
    چشمامو بازکردم و مسعودو کنارم دیدم که بالبخند بهم زل زده بود و داشت با موهام بازی میکرد...با یادآوری دیشب لبخند زدم..
    _مسعود:چه عجب افتخاردادین نازبانو!!صبح بخیر
    _صبح توام بخیر..
    _مسعود:خوب خوابیدی؟؟
    _آره..
    _مسعود:الان خوبی؟؟
    _از این بهتر نمیشم
    _مسعود:خب خیالم راحت شد،پاشو به دوش بگیر تا من میزو حاضرکنم...
    _باشه
    از اتاق رفت بیرون منم وارد حمام توی اتاقمون شدم و یه دوش دبش گرفتم یه تاب شلوارک لیمویی عروسکی پوشیدم موهامم خرگوشی بستم و بعداز زدن رژلب قرمزم از اتاق خارج شدم...
    _مسعود:بفرمایید خانوم صبحونه ی درجه ی یک..
    رو به روش بالبخند روی صندلی نشستم با دیدنم خندیدوگفت:دوباره شیرین شدیا...
    مصنوعی اخم کردم که دوباره خندید و گفت:خب حالا،،ما حالا حالاها باهم کارداریم الان صبحونتو بخور که بلید چمدونمونو ببندیم!!
    _چمدون؟؟؟قراره جایی بریم؟؟
    _مسعود:بلیط مشهد گرفتم!!!!
    باخنده گفتم:مشهد؟؟؟جدی میگی مسعود؟؟؟
    _مسعود:آره عزیزم دروغم چیه؟؟
    از رو صندلیم بلندشدمو فوری لپشو بوسیدم و گفتم:عاشقتم مسعود میدونی چقد خوشحالم کردی؟؟؟
    دستمو گرفتو روی پاش نشوندمو گفت:قابل تو رو نداره..میدونم که دلتنگ امام رضا بودی!!
    _من تورو ازش خواسته بودم...
    _مسعود:حالا باهم میریم
    _آرره،یه سفرعالی
    _مسعود:اوهوم
    واسم به زور لقمه گرفتو گذاشت تو دهنم اونقد که تا مرز خفگی رفتم پ کلی خندیدیم..چمدونامونو بستیم یه ناهار هولهولکی خوردیم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه....بهترین سفر عمرم شد بعداز سالها رفتم زیارت آقا و این برام یه دلنشینی خاصی داشت که واقعا غیرقابل توصیفه....
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    اتود و گذاشتم روی میز و به بدنم کش و قوسی دادم تا خستگی از تنم بره بیرون که چشمم خورد به احسان که با عصبانیت تو چهارچوب در وايساده بود. زبونم
    بند اومده بود. اینقدر عصبانی بود که میترسیدم منو بخوره... با من من گفتم:ا... ا... احسان تو...!
    حرفمو قطع کرد و با عصبانیت گفت:وقتی اومدم در اون شرکت بی صاحابو گل گرفتم اون موقع شاید فهمیدی چه موقع باید چه کاری روانجام داد!!
    _احسان!!انگشت سبابشو به نشانه سکوت گذاشت روی لبشو گفت:هیچی نمیخام بشنوم... هیچی زهرا... دیگه خسته شدم میفهمی...خسته شدم از بس از همه چی زدی و به این نقشه های کوفتی رسیدی...! نقشه های روی میز کارم و پرت کرد روی زمین و ادامه داد:دیگه حالم داره از اینا بهم میخوره... از این چهارتا نقشه و اتود و گونیا که شده همه زندگیت و اینقدر ما رو از هم دور کرده... اصلا دیگه دوست ندارم بری سر کار... میخام صبح تا شب تو خونه باشی و به زندگیمون برسی نه اینکه مثل یه آدم بدبخت از صبح تا شب واسه اون مرتیکه الدنگ کار کنی و آخر ماه آیا آقا چیزی بزاره کف دستت یا نه... حاضرم دوبرابر اون پولی رو که اون رییس سو استفاده گرت بهت میده آخر ماه بریزم تو حسابت ولی این موقع شب از پیشم بلند نشی و نیای سر اینا..!فنجون قهوه رو با عصبانیت برداشت و گفت:چقدر میخای از این کوفتی بخوری؟؟ به چه قیمتی؟؟ به قیمت شب بیداری هاتو عصبانی کردن من؟؟به قیمت درد و مریضی که بعداً قراره واسه خوردن اینا بکشی؟؟ صداشو برد بالاتر و گفت:دوست داری ببینی حالم از خودم بهم میخوره؟؟ نگام کن... حالم داره از اینی که جلوت وايساده بهم میخوره چون نمیتونم هرچی و که لازم داری برات فراهم کنم تا تو دیگه ساعت 3 نصف شب واسه این نقشه ها بیداری نکشی!!! پشتشو بهم کرد.
    با بغض گفتم:احسان من...!
    دستشو آورد بالا و گفت:احسان مرد...یعنی داری با دستای خودت میکشیش...تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی و اسم من به عنوان شوهر روته دیگه حق نداری بری سر کار اینو جدی میگم زهرا... اگه بازم پاتو تو اون شرکت خراب شده بزاری دیگه جایی تو این خونه نداری چون نمیخام شاهد ذره ذره آب شدنت باشم!!!
    و با سرعت از اتاق رفت بیرون... اشک جلوی دیدمو گرفت... نمیخاستم احسان و زندگیمو و مهم تر از همه عشقی که به زحمت به دستس آورده بودمو از دست بدم... زانوهامو بغـ*ـل کردم و هق هقم سکوت خونه رو شکست... همه حرفاش دوباره تو گوشم تکرار شد... نه... نه من نمیخاستم از دستش بدم... از دست دادن احسان مساوی بود با مرگ من... تا صبح فکر کردم... به حرفاش... به عشقمونو لحظه های خوبی که باهم ساختیم... به زندگی که بی شک بدون اون هیچ معنی نداشت... شغل و اون شرکت و حتی این دنیا ارزش اینو نداشت که احسان بخاطرشون ناراحت بشه و مهمتر از همه زندگیم نابود بشه!!!تا صبح نتونستم بخوابم. طرفای ساعت 7 بود. بعد از جمع کردن نقشه ها به سمت اتاقمون رفتم. در و به ارومی باز کردم و رفتم داخل. احسان درست مثل یه پسر بچه هفت ساله پتو رو دور خودش پیچیده بود. با دیدنش لبخند زدم.
    دستمو فرو کردم تو موهاشوگفتم:هیچ وقت بزرگ نمیشی!! آروم گونه بــ..وسـ...ید و خواستم بلند شم که گرمای دستاش مانع از بلند شدنم شد. برگشتم نگاهش کردم. بیدار بود. فقط نگام کرد. چشماش سرخ بود و معلوم بود که اونم گریه کرده. سرمو انداختم پایینو گفتم:ببخشيد که بیدارت کردم... اومدم لباسامو بپوشم تا برم شرکت!!پوزخند زد.دلیلشو میدونستم.روشو ازم برگردوند.
    گفتم:میخاستم برم تا تصویه کنم...دیشب تا صبح به حرفات فکر کردم... هیچی ارزش اینو نداره که بخام تو رو ناراحت کنم... برای کارم زیاد زحمت کشیدم ولی برای به اینجا رسوندن زندگیم بیشتر تلاش کردم... پس نمیخام خرابش کنم... ببخش اگه ناراحتت کردم..! و از جام بلند شدم.
    هنوز چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که گفت:جدی داری میری تصویه کنی؟
    برگشتم سمتش. سرجاش نیم خیز شده بود. تو چشماش نگاه کردمو گفتم:مگه همینو ازم نخواستی؟گفتی با اون شرکت تو این خونه جایی ندارم میخوام اینجا بمونم، برای همیشه پس بیخیال کار و شرکت میشم تا تو هیچ وقت از خودت بدت نیاد و برای منم اینجا جا باشه..! لبخند زد... همین برای فهمیدن اینکه هنوزم تو این خونه جایی دارم کافی بود.
    دستاشو باز کرد و گفت:بیا بغلم ببینم... دختر خوب تو هنوزم نمیدونی مردا از روی عصبانیت بعضی حرفا رو میزنن و بعدش پشیمون میشن؟ رفتم تو بغلش. سرمو فرو کردم تو سینش و محکم نفس کشیدم.اما بلافاصله بعد از اون حالم بهم خورد و با سرعت رفتم سمت دستشویی احسانم دنبالم راه افتاد و گفت:زهرا چی شدی؟؟حالت خوبه؟ رفتم تو دستشویی و در و محکم بهم زدم و هر چی رو که خورده بودمو نخورده بودم بالا آوردم. اونقدر اوق زدم که دیگه جونی برای سرپا وایسادن نداشتم. در و باز کردمو خودمو انداختم تو بغـ*ـل احسان که نگران پشت در ایستاده بود.با دیدن صورت رنگ پریدم با وحشت گفت: زهرا خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟آروم و بی جون گفتم:احسااااان!!! و تو بغلش شروع کردم به لرزیدن.
    بغلم کرد. دوباره داشت حالم بد میشد. نمیدونم چرا ولی همه چیز بوی بد میداد.منو گذاشت روی تخت خوابمون که دوباره حالم بد شد و دوییدم سمت دستشویی اما این بار فقط زرد آب بالا آوردم. احسان حسابی ترسیده بود و مدام ازم حالمو میپرسید.
    خواست دوباره منو ببره تو اتاق خوابمون که گفتم:نه...اونجا بو میده... اصلا خودتم بو میدی... برو احسان.. بروحموم تا دوباره حالم بهم نخورده!
    _احسان:میرم ولی با این حالت که نمیتونم تنهات بزارم.
    خواست دوباره بغلم کنه که گفتم:احسان تو رو قرآن جلو نیا... برو حموم... من حالم خوبه... فقط برو دارم خفه میشم!!
    _احسان:باشه باشه!!
    و با سرعت از کنارم بلند شد و از پله ها رفت پایین و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب پرتقال اومد پیشم و گفت: اینو بخور تا میام باشه؟؟ فقط سرمو تکون دادم. با یه بدبختی خودمو رسوندم به یکی از اتاقای پایین چون اتاقای بالا همه بو میدادن. فکر کنم به 5دقیقه نکشید که احسان با حوله و در حالی که داشت اسممو صدا میزد در اتاق و باز کرد و اومد تو:تو اینجایی زهرا؟؟بااین حالت چیجوری اومدی پایین؟
    _چرا لباس نپوشیدی سرما میخوری؟
    اومد روی تخت نشست و گفت:فدای سرت... چرا آب پرتقالتو نخوردی؟
    دیگه از اون بوی حال بهم زن خبری نبود. گفتم:بو میداد!
    _احسان:بوی چی میداد آخه...یه چیزی میگیا!!
    _احسان همه چی اینجا بو میده منو از اینجا ببر!!
    _احسان:عزیز دلم آخه صبح پنجشنبه کجا بریم؟ مامان ایناکه شیرازن... شهرستانم بخوایم بریم عصر میرسیم کی برگردیم؟خيابونم که نمیتونیم بریم همینجوری علاف بگردیم ؟
    _نمیدونم من نمیتونم دیگه اینجا رو تحمل کنم بو میاد!!
    _احسان:آخه بوی چی؟
    _نمیدونم!!!
    نفسشو داد بیرون و گفت:باشه ولی صبحونتو بخور جون بگیری بعد میریم بیرون. به زور صبحونرو به خوردم داد هرچند که چند باری نزدیک بود دوباره حالم بد شه. یه لباس همینجوری پوشیدم و با احسان از خونه زدیم بیرون. سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم که با ترمز ناگهانی احسان پرت شدم به جلو و اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی سرم اومده بود.
    با عصبانیت گفتم:این چه وضع رانندگی کردنه احسان؟ میخای به کشتنمون بدی؟؟ آخه آدم وسط بزرگراه میزنه رو ترمز!!
    هیچی نمیگفت. فقط با چشمای شیطونش که طبق معمول یه برق خاصی داشت و با صدای خماری گفت:زهراااا!
    _جانم؟
    آب دهنشو قورت داد و گفت:چند روزه پس انداختی؟
    _چی میگی؟چیو پس انداختم؟
    _احسان:زهرا الان وقت خنگ بازی نیست جواب منو بده!!
    _فکر کنم یه 6،7 روزی بشه!!!
    _احسان:اینو الان باید بهم بگی عزیزم؟
    و ماشین و دوباره به حرکت درآورد. گفتم:خب چی بگم بهت؟خودمم حواسم نبود... حالا چی شده که این قضیه اینقدر برات مهم شده؟؟
    دستمو گرفت و گفت:یعنی نمیدونی؟؟
    کمی که فکر کردم گفتم:یعنی... یعنی... من؟
    بهم چشمک زد و گفت:الان مشخص میشه میریم آزمایشگاه آزمایش میدی... وای خدای من فکرشو بکن!!!
    تا رسیدن به اولین آزمایشگاه هردو سکوت کرده بودیم... یه حال خاصی داشتم... یه استرس عجیبی به جونم افتاده بود که دلیلشو نمیدونستم!!! آزمایشمو دادمو کنار احسان نشستم. متوجه نشستنم شد و سرشو از پشتی صندلی برداشت و گفت:چی شد؟جوابش مثبت بود؟
    _نمیدونم... گفت باید دوساعت صبر کنید!!
    اون دوساعت سختی گذشت. وقتی اسممو صدا زدن هردومون با سرعت از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت پیشخوان. احسان برگه آزمایش و گرفت و مشغول خوندنش شد.از زور استرس داشتم ناخنما میخوردم. هنوز نصف برگه رو نخونده بود که نگاهشو از برگه گرفت و زل زد تو چشمام. چشاش پر اشک بود. بدون اینکه چیزی بگه محکم بغلم کرد و گفت:بهشتی شدنت مبارک تنها بهونه زندگیم!!!گریه و خنده رو قاطی کرده بودم... از هم جدا شدیم. صورتم پر اشک شده بود. با لبخند انگشتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:ببین این فسقل بچه هنوز نیومده اشک مامانشو چطور درآورده!!
    خندیدمو گفتم:باورم نمیشه!! دستامو گذاشتم روی صورتمو گفتم:باورم نمیشه!!!!
    دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت:بیا بریم که جوجوی من گشنشه!!!در ماشین و برام باز کرد و سرجام نشستم. احسانم سوار شد با ذوق به شکمم نگاه کرد و دستشو گذاشت روش و گفت:بابا قربونش بشه که سر صبحی اینجوری ما رو ترسوند. آخه فسقلی جور دیگه نمتونستی به منو مامانت بگی که داری میای؟؟ لبخند زدمو دستمو گذاشتم روی شکمم. واقعا خوشحال بودم از اینکه دارم مادر میشم...
    مادر...
    مادر...
    مادر...
    خدایا شکرت که منم شدم جزئی از فرشته هات...!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    ...هنوزم بعداز گذشت سالها بین منو مسعود فقط عشق موج میزنه و همدیگه رو عاشقانه میپرسدیم.. از دانشگاهی که توش کارمیکردم استعفا دادم،خونه و ماشینمم فروختم و مطبو بستم..الان نزدیک خونمون مطب زدم و اونجا مشغول به کارم..ثمره ی عشق منو مسعود،دخترمون بهارِ که 3 سالشه و شده تموم زندگی منو باباش...خاطره ی فهمیدن بارداریمو هیچ وقت فراموش نمیکنم:چندروزی بود که حالم بد بودو مدام بالا میوردم تا اینکه به پیشنهاد مامان شیوا آزمایش دادم..چون چندتا تعطیلی پشت سرهم افتاده بود 3-4 روزی طول کشید تا مسعود جواب آزمایشو گرفت خوشحال اومد خونه و با صدای بلندگفت:فاطمه،فاطمه کجایی
    از تو آشپرخونه سراسیمه اومدم بیرون چون یکم ترسیده بودم روبم گفت:جواب آزمایش مثبته مامان شدی!!!!
    از روی زمین بلندم کردو تو هوا چرخوندم خوشحال شده بودم مادرشدن یه حس درجه یک بود که از جانب خدا نصیبم شده بود...اونقد چرخوندم که هرچی خورده بودمو تو صورتش بالاآوردم..هنوزم وقتی دوتایی یادش میوفتیم خندمون میگیره.....زندگیمون آرومه و من این آرامشو مدیون همسرمم که توی این چند سال برام کم نزاشته!!
    زهرا و احسانم زندگی خوشی رو درکنارهم دارن و پسرشون راستین 8 سالشه که بامن ارتباط فوق العاده عجیبی داره...رها و رهامم دوقلوهای لیلا و فربدن که 7 سالشونه و خیلیم شیطونن و اما شیرین و فرهاد زوج افسانه ای که یه دختر 5 ساله به اسم نیکی دارن.. مصطفی و نارگلم یه دختر 7 ساله دارن به اسم نیلا که خیلی شیرین زبونه....
    علیرضا رفت هند و اقامت اونجارو گرفت...ندا با اشکان پسرخاله ی مسعود ازدواج کرد ینی پسردایی خودش.مادربزرگ مسعودم ارثو میراثشو بین همه ی بچه هاش یه جور تقسیم کرد و نزدیک 5 ساله که فوت کرده...شادمهرم تا اونجا که توسایتای فرانسوی و ایرانی خوندم هنوز تو زندانه...عادلم که زندانه دلیلشو نگم خیلی بهتره......
    _بهار:مامانی بیادیگه..
    _مسعود:خانومی یه دودقیقه اون مداد دفترو خاطره نویسیو ول کن،کیکو آوردم
    به مسعودو دخترکوچولوم نگاه کردم روی مبل سه نفره ی روبه روم نشسته بودنو داشتن نگام میکردن باخنده از سرجام بلندشدمو گفتم:چشم
    کنار مسعود نشستم و بهارو روی پام نشوندم مسعود شمع عدد 8 رو روی کیک گذاشت و روشنش کرد و شمرد...‌1-2-3 و سه تایی باهم دیگه شمع رو فوت کردیم..امروز شونزدهم فروردین،هشتمین سالگرد باهم بودنمون!!!
    مسعود با موبایل خودش از جمع سه نفرمون عکس گرفتو گذاشت توی صفحه ی مجازیش و پایینش نوشت:تولد زندگیمون با بهارزندگیمون،بابا به قربان تو قندعسل***
    منم یه عکس سه نفره گذاشتم توی صفحمو نوشتم:مرد من از آن مردهایی نیست که بپسندی،از آن مردهایی نیست که عاشقش باشی،فقط از آن دسته محدود مردهایی است که وقتی نمی بینی اش انگار چیز بزرگی کم داری...چیزی قدر دوست داشتن هایت که با کسی تکرار نمی شود...درست عین مرد من!هشتمین بهارمون با بهارمون.آرزو دارم همه با عشق زندگیشون روزای خوبی داشته باشن...
    .
    چقد خوبه اگه هرکس به خدای خودش توکل کنه و همه ی مشکلاتش رو فقط با اون درمیون بزاره.
    اگه بهش توکل کنی همه چی ممکنه اینو مطمئن باش...
    واقعا کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم؟؟؟؟!!!!
    (گاهی باید خداحافظی کرد؛با آدم هایی که دوستشان داری،باید آنها را به خدا بپسپاری و به او اعتماد کنی و بروی و هیچ گاه بازنگردی!بلید پایان اسمشان نقطه بگذاری تا دیگر تکرار نشوند.تا قلبت را بار دیگر نشکنند.بلید دست بکشی از بخشیدن کسانی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمیدند.وقتی میمانی و می بخشی فکر میکنند رفتن را بلد نیستی.گاهی مجبوری آدم های اطرافت را کناربگذاری؛بعضی هارا برای دقایقی،بعضی هارا ساعتی و بعضی هارا برای همیشه.....!)
    .....پایان....
    ******
    فاطمه و زهرا،شهریور ماه 95
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    خسته نباشید, به امید موفقیت های بعدی شما. :aiwan_lggight_blum:
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا