کامل شده رمان ازدواج بهتر است یا ثروت|جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چکامه و شایگان به هم میرسن یا نه؟؟!!

  • بله

    رای: 11 55.0%
  • خیر

    رای: 2 10.0%
  • به هم میرسن ولی جدا میشن

    رای: 8 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
نام رمان: ازدواج بهتر است یا ثروت
نام نویسنده: جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: اجتماعی _عاشقانه
ویراستار: sogol_tisratil

خلاصه رمان: شایگان تک فرزند خانواده سلطانیه. شرکت داره و به هیچ وجه زیر بار ازدواج نمی‌ره. این وسط یه دوست هم هست، دوستی که همیشه دوست نبوده و نیست. به
ناگاه معاملۀ پر سودی میاد وسط که سرنوشت رو به کل عوض می کنه.

ezdevaj_behtar_ast_ya_servat.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    مقدمه:
    همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای، می‌خواهم این شعر اولین اش تو باشی و آخرین نداشته باشد.
    همچنان ادامه داشته باشد...
    ***
    اینم بخشی از رمان:
    خودم رو انداختم روی مبل و گفتم:
    - چرا نمی‌خواین بفهمین؟ بابا به کی بگم؟ من زن نمی‌خوام.

    مادر: پسر من، عزیز من، ما فقط خوبی تو رو می‌خوایم.
    - می‌دونم مادر من اما من دوست ندارم.
    بلند شدم و با داد و فریاد حرفم رو ادامه دادم:
    - لطفا توی این مورد خوبی منو نخواین!

    پدرم عصبی گفت:
    پدر: با مادرت درست حرف بزن شایگان!
    دوباره روی مبل ولو شدم و به آرومی گفتم:
    - شماها به من گیر سه پیچ ندین، منم باهاتون درست حرف می‌زنم.
    پدر: پسر تو خجالت نمی‌کشی؟سی سالته، هنوز زن نگرفتی!

    - اونش به خودم مربوطه.
    پدر: مرد با زن کامل می‌شه شایگان.
    عصبی از جام بلند شدم و گفتم:

    - ولی من نمی‌خوام کامل بشم.
    کتم رو برداشتم و به سمت در رفتم. صدای مادر که می‌گفت:
    ولش کن دیگه مسعود.
    با صدای بسته شدن در همراه شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سوار ماشین شدم و راه افتادم. یکی نیست به این پدر و مادر من بگه:
    لطفا تو کار بچتون دخالت نکنید.
    دیگه به چه زبونی بهشون بفهمونم من زن نمی‌خوام؟ اونا پدر مادرت هستن شایگان، حق دارن دامادی پسرشون رو ببینن. درسته حق دارن اما حق ندارن به جای من تصمیم بگیرن و یه دختر ترشیده رو بندازن بهم. با کف دست محکم زدم به پیشونیم بلکه از این توهمات بیخودی خلاص بشم. ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و پیاده شدم. کیف به دست وارد آسانسور شدم. با صورتی که ازش غرور می‌بارید، رفتم توی شرکت. به محض ورودم همه از جا بلند شدن و بهم سلام کردن و خوش آمدی گفتن. روی صندلی ولو شدم و کرواتم رو شل کردم. با صدای در، خودم رو جمع و جور کردم:
    - بفرمایید داخل
    منشی اومد داخل اتاق و گفت:
    منشی: بخشید جناب مهندس، از شرکت زیبا گستران تماس گرفتن و گفتن فردا برای صحبت با شما و اگه بشه بستن قرارداد میان خدمتتون.
    - خیلی خوبه، راستی اون طرحی که برای مسابقات بین شرکت های همکار داده بودم چی شد؟ اون آماده هست؟
    به نرمی گفت:
    منشی: من در اطلاع این طرح نیستم جناب مهندس.
    عصبی شدم و گفتم:
    - چرا این قدر بی دقت هستید خانم محترم؟
    هول شده گفت:
    منشی: بخشید جناب مهندس ولی آماده سازی این ماکت به دست مهندس شقاوتی هستش.
    - صداش کن بیاد!
    با خارج شدن منشی از روی صندلی بلند شدم و روبه روی پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم. دستی روی شونه‌ام نشست:
    امیر: چطوری پسر؟ ردیفی که؟
    تو همون حالت جوابش رو دادم:
    - اگه خاله و شوهرخاله جونِ شما بذارن، خوبم.
    امیر: باز چی شده؟
    - بابام باز هـ*ـوس عروس داشتن کرده.
    امیر: خب شوهرخاله عزیزِ من رو به آرزوی دیرینه‌اش برسون. ثواب داره به خدا.
    دستی تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - ولم کن امیر. حوصله حرف زدن با تو رو دیگه ندارم.
    زد زیر خنده که گفتم:
    - نخند، برای دندونات خواستگار میاد.
    سریع خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
    امیر: خب برو زن بگی، چی می‌شه مگه؟
    - اول شما!
    زد پس کله‌ام و گفت:
    امیر: بزرگ تر و درد، همش یه ماه ازت بزرگ ترم. در ضمن من این همه my friend دارم، دیگه زن می‌خوام چی‌کار؟
    نیشخندی زدم:
    - خب آره، اینم حرفیه. راستی طرح آماده‌اس؟
    امیر: نه!
    سریع برگشتم طرفش.
    -چی؟! آقای محترم، ما یه هفته دیگه مسابقه داریم. چرا نمی‌خوای بفهمی؟ می‌خوای از اون دختره قرتی ببازیم؟ یا شاید هم هـ*ـوس ورشکستگی زده به سرت. شاید هم اخراج؟
    امیر: نترس بابا، اون چکمه جون عرضه نداره ما رو دور بزنه. ما بچۀ میدونِ شهریم. یادت که نرفته؟
    - نه، یادمه. بعدش هم دیگه نگی چکمه ها، اسمش چکامه‌اس. به گوشش برسه هردوتامون رو با اره برقی تیکه تیکه می‌کنه. الانم پا می‌شی و می‌ری اون طرح رو می‌زنی.
    امیر: شوخی کردم بابا، حاضره.
    زدم تخت سـ*ـینه‌اش و گفتم:
    - مرده شورت رو ببرن با این شوخی های خرکیت.
    آروم خندید:
    امیر: شما لطف داری پسرخاله.
    خودم رو روی صندلی
    انداختم.
    - امروز اصلا حال و حوصله شرکت رو ندارم.
    امیر از جاش بلند شد.
    امیر: پاشو پاشو، جمع کن بریم!
    - کجا بریم؟ بشین سرجات.
    امیر: امشب باس خوش بگذرونیم، پاشو دیگه. یالا!
    به ساعتم نگاهی انداختم از جام بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (چکامه)
    سریع یه تیپ مدیریتی زدم و رفتم پایین.
    - سلام سلام. صبح همگی بخیر. این جا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران.
    چکاوک: خواهر من بزار برسی، بعدش قدقدقدا کن.
    دستی توی هوا تکون دادم و محکم به کمرش زدم و گفتم:
    - بی ادب، جای سلامته خواهر کوچیکه؟

    چکاوک: بی ادب خودتی خانم مهندس.
    مامان با اخم مصنوعی گفت:
    مامان: با خواهر بزرگ ترت درست صحبت کن چکاوک.
    چکاوک اخم هاش توی هم رفت و با غیض گفت:
    چکاوک: کی گفته این خانم از من بزرگ تره؟
    - شواهد، چکاوک خانم.
    شروع کردیم به زدن هم دیگه که صدای مامانم بلند شد:
    مامان: وای سرسام گرفتم، بسه دیگه! چکامه، چکاوک، بشینین سرجاهاتون دیگه. چقدر به هم می‌پرین؟ یکم خجالتم بد نیستا. مثلا بیست و پنج سالتونه.
    یک صدا گفتیم:
    - چشم مامان!
    دوباره سمت هم یورش بردیم و موهای هم رو کشیدیم. موهای قهوه ایم حالت شلختگی گرفت. هر جوری بود، از دست نصیحتای مامان که می‌گفت:
    مامان: یکم خانوم وار رفتار کنید.
    و چمیدونم، الی آخر، در رفتم و سوار ماشین شدم. خدایا دیرم شد. ماشین رو پارک کردم و خواستم بپرم بیرون که ماشین همیشگی از جلو رد شد و یکم اون ورتر پارک کرد. صاحبش که از جلوی دیدم محو شد، پریدم بیرون و سمت ماشین رقیبم یورش بردم و همه چرخاش رو پنچر کردم. دستام رو زدم بهم و بعد از درست کردن سر و شکلم سمت شرکت راه افتادم. یه پنچرگیری درست و درمون افتادی جناب مهندس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (شایگان)
    با امیر رفتیم توی پارکینگ که سوار ماشین بشیم ولی...
    امیر: این چه وضعیه؟
    - کدوم آدمی یه همچین بلایی سر ماشینم آورده؟
    با دیدن شونه های بالا رفته امیر، به اطرافم نگاه کردم که یه ماشینِ آشنا به چشمم خورد. گفتم:
    - ببین کی این جاست؟ خانوم مهندس شریفی.
    امیر به ماشینم نگاهی انداخت و گفت:
    امیر: کار خودشه؟
    - آره مطمئن باش. آخه کی به جز اون دختره دیوونه یه همچین کاری می‌کنه؟ این دختره یه تختش کمه. باید تلافی کنم!
    امیر دستم رو گرفت.
    امیر: بابا بیا بریم، بعدا تلافی می‌کنی. داره دیرمون می‌شه جناب مهندس.
    سوار206 امیر شدیم و پیش به سوی رفیق بازی. باید هر چه سریع تر هم پنچری ماشین رو بگیرم هم یه حالی به این خانوم مهندسمون بدم.
    ***
    دستام رو تو هوا تکون دادم:
    - هی رامین، سعید، فرامرز میلاد!
    زدم روی شونه امیر و ادامه دادم:
    - هی! با تو هم هستما! هیچ کدومتون حق رفتن به خونه رو ندارین!
    خندیدم و سکسکه ای کردم.
    امیر: شایگان تو امشب حالت خیلی خوش نیست، زیادی خوردی پسر.
    انگشت اشاره‌ام رو به طرفش گرفتم:
    - ساکت شو، من خیلی هم خوبم.
    پیمانه رو بالا آوردم:
    - بزنین به سلامتی رفیقای خودم.
    همه داشتن به من نگاه می‌کردن. دوباره سر کشیدم،گلوم سوخت.
    صدای معترض امیر بلند شد:
    امیر: گفتم بیایم خوش بگذرونیم اما نه دیگه این قدر! تو داری زیادی خوش می‌گذرونی. پاشو می‌خوایم بریم.
    هر چهارتاشون بلند شدن. گفتم:
    - کجا؟ مگه نگفتم حق ندارین برین خونه هاتون؟ بشینید سرجاهاتون!
    امیر: تو که ظرفیت نداری واسه چی این قدر می‌خوری که حال و روزت بشه این؟
    - تو رو سَنَنَه پسرخاله؟
    من رو به زور بردن توی ماشین. داشتم چرت می‌زدم که ماشین ترمز کرد و دو نفر من رو وارد خونه کردن.
    با صدای امیر که می‌گفت « بشین ببینم.»، روی تخت افتادم. رو بهش گفتم:
    - تو، حق نداری به من دستور بدی.
    آروم شروع کردم با خودم به حرف زدن:
    - شایگان تو خیلی احمقی که اجازه می‌دی هر کس و ناکسی واسه زندگیت تصمیم بگیره. تو...تو واقعا بی دست و پایی. آره من...
    سکسکه کردم و ادامه دادم:
    خیلی بی عرضه‌ام!
    امیر همون طور که لباسام رو در می‌ اورد،گفت: این اراجیف چیه داری می‌گی؟ اَه چه بوی بدی می‌دی تو...
    هولم داد که دراز به دراز افتادم روی تخت. امیر: بگیر بخواب گـه اصلا حوصله‌ات رو ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (چکامه)
    به ساعتم نگاه کردم و رفتم توی خونه و گفتم: سلام سلام! جیگرتون اومد.
    بعد از این که جوابم رو از بابا و مامان گرفتم، رفتم بالا. لباسم رو با یه لباس تور و بلند و یه شلوار سیاه عوض کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم رفتم بیرون. صدای پچ پچ می‌اومد.گوشام رو تیز کردم و خودم رو چسبوندم به نرده های پله.
    بابا: خب می‌گی چی‌کار کنم؟
    مامان: نمی‌دونم. یه کاری بکن دیگه. این دختر تا کی می‌خواد این جوری باشه؟
    یعنی دارن در مورد کی حرف می‌زنن این دوتا؟
    بابا: خب این انتخاب خودشه، من که نمی‌تونم به جای اون تصمیم بگیرم زن.
    مامان: بیست و پنج سالشه، به اندازه کافی تنها مونده، حالا وقتشه که شوهر کنه.
    با یه پوزخند مسخره از پله ها می‌اومدم پایین و همون طور هم به حرفاشون گوش می‌دادم.
    بابا: خواستگاراشو رد می‌کنه، به من چه ربطی داره؟ نمی‌خواد، یعنی نمی‌خواد دیگه.
    مامان: از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.
    بابا: آهان...پس مشکل تو اینه!
    مامان: راضیش کن لااقل این یکی خواستگارش رو رد نکنه، می‌گن طرف دکتره. چند تا خونه اون ور آب داره. تازه پسر خیلی خوبی هم هست.
    از پله ها اومدم پایین و با فاصله ازشون ایستادم و گفتم:
    - باز دارین چه نقشه ای برای من می‌کشین؟
    مامان دستش رو گذاشت روی قفسه سینش و با هیجانی که به نظر می‌رسید از ترس باشه، گفت: وای، خدا نکشتت دختر. نقشه ای واست نمی‌کشیدیم. داشتیم با هم گپ می‌زدیم. همین.
    - همین؟
    رفتم کنارش نشستم و ادامه دادم:
    - یعنی این قدر ازم خسته شدی مامان؟
    مامان: این چه حرفیه داری می‌زنی دختر؟ معلوم هست چته تو؟ می‌گم که برات نقشه ای نمی‌کشیدیم.
    دلخور بهش زل زدم:
    - من رو دیگه نمی‌تونی گول بزنی مامان جان. توی پله ها بودم شنیدم.
    مامان شرمنده سرش رو انداخت پایین. بابا گفت:
    بابا: آره، ما داشتیم برات برنامه می‌ریختیم. برنامه ای که خوشبختیِ تو رو تضمین می‌کنه.
    عصبی شدم:
    - با چی می‌خواد تضمین کنه؟ با پول؟
    مامان: دختر گلم ما که...
    نذاشتم ادامه بده:
    - کافیه مامان، نمی‌خواد از خودتون دفاع کنید. چند بار بهتون بگم من نمی‌خوام شوهر کنم؟ پنج بار، ده بار، صد بار، چقدر؟
    بابا: دخترم ما که نمی‌خوایم باعث بدبختیِ تو بشیم عزیزدلم.
    - ولی حالا دارین می‌شین. تا وقتی می‌تونم از پس خودم بربیام، نیازی به آقا بالاسر ندارم. من نیاز ندارم که هر لحظه یکی بهم دستور بده. به نظر من ازدواج احمقانه ترین کاریه که یه انسان می‌تونه انجامش بده. پس لطفا...
    به خودم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - از من نخواین که زیر بار احمقانه ترین کار دنیا برم. والسلام!
    با بغضی بزرگ وارد اتاق شدم و درش رو محکم بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (شایگان)
    چشام رو باز کردم. نور خورشید چشام رو زد.
    امیر: پاشو ببینم، لنگ ظهره.
    - اه! بازم که تویی امیر...
    - نه پس می‌خوای عروس رویاهات باشه؟ همینه که هست، ظاهر و باطن.
    بالش رو به سمتش پرتاب کردم.
    - ساکت شو ببینم!
    امیر آروم خندید:

    امیر: پاشو یالا باس بریم شرکت.
    - اصلا حرفشم نزن که سرم داره می‌ترکه.
    امیر: می‌خواستی دیشب اون
    قدر نخوری. بدو حاضر شو، ساعت نه با مدیر زیبا گستران قرار داری. درضمن ادای خانوم آینده‌ات رو هم درنیار.
    دوباره یه بالش نثارش کردم:
    - نخند امیر، زر اضافی هم نزن.
    زد زیر خنده. دستم رو با حرص مشت کردم و رفتم دستشویی. چند بار به صورتم آب زدم و به آینه خیره شدم. ابروهای سیاه، چشمای عسلی که گاهی اوقات قهوه ای می‌شد، موهای گندمی که زیادی تیره بود و لبای متوسط ولی خوشگلی که عاشقشون بودم. بیشتر به مامانم رفته بودم تا به بابام. دستی به موهام کشیدم و صورتم رو خشک کردم. رفتم توی سالن. نگاهی به اوضاع خونه انداختم. شده بود مثل طویله گوسفندا. حوله رو انداختم تو بغـ*ـل امیر و گفتم: - نه، مثل این که واقعا این خونه نیاز به زن داره.
    امیر با خنده گفت:
    امیر: آخ آره، اونم یه زن شیرمَرد.
    کوسن رو برداشتم و به سمتش پرت کردم که گرفتش. گفتم:
    - امیر زیر هیجده چرخ بری انشاءالله. حالا من یه چیزی گفتم، تو باس تاییدش کنی؟
    هردومون با خنده رفتیم توی آشپزخونه و بعد از خوردن یه صبحانه مشتی حاضر شدیم و رفتیم به سمت شرکت.
    صدبار خواستم برم یه چیزی مانع شد
    یه حسی گفت بمون دلم باز قانع شد
    صدبار خواستم بگم برو بم دل نبند
    ولی قلب خودم از عشقت دل نکند
    چشمات هر جا میره تو اوج خستگی
    نمیخوام امشبو با چشمات نه بگی
    با چشمات نه نگو با عشق همخونه شو
    یه امشب مثل من تو هم دیوونه شو
    داره میره بالا تَبَم کنارمی آتیش تنم
    بارون میاد الان عاشق با تو قدم زدنم
    عالمی داره عاشق شدنم منم عاشق تو منم
    دل باختم به تو دلمو بردی عاشق این جور برد و باختنم
    (نه نگو از مهدی احمدوند)
    وارد شرکت شدیم. از بین اون همه سر و صدا و خوش آمدگویی سریع رد شدم و رفتم توی اتاقم و با مدیر زیباگستران دست دادم. گفتم: -- شرمنده معطل شدید جناب.
    مدیر زیبا گستران: مشکلی نداره مهندس. پیش میاد.
    با لبخند به سمت میزم رفتم.
    (چکامه)
    درگیر پرونده ها بودم که در اتاق به شدت باز شد.
    چکاوک: سلام آبجی جونم.
    - بمیری الهی تو که یه در زدن هم بلد نیستی. این وقت روز این جا چی‌کار می‌کنی؟
    چکاوک: هیچی. بیکار بودم، گفتم یه سر بیام فضولی.
    - تو که همیشه بیکاری، علاف جامعه!
    چکاوک: از خداتم باشه خواهر به این بیکاری مثل من داشته باشی. ما که رفتیم فضولی.
    - آخ قربون دستت برو که تو دست و پا نباشی.
    چکاوک وقتی فوق دیپلمش رو گرفت، ترک تحصیل کرد؛ واسه همون هر وقت عشقش کشید میاد این جا.
    به ساعتم نگاه کردم. وسایلم رو برداشتم و می‌خواستم از اتاق برم بیرون که چکاوک اومد تو. مثل لبو سرخ شده بود.
    - چیزی شده چکاوک؟ چرا این قدر سرخی تو؟
    داد زد:
    چکاوک: از این پسرۀ بی‌شعور بپرس!
    متعجب پرسیدم:
    - کدوم پسرۀ بی‌شعور؟ چی شده خب؟ بگو ببینم.
    چکاوک: همین پسره دیگه!
    عصبی گفتم:
    - چکاوک رو اعصاب نداشتۀ من راه نرو، مثل آدم بگو ببینم کی رو می‌گی؟
    از اتاق رفت بیرون و گفت:
    چکاوک: دنبالم بیا، بهت می‌گم.
    نمی‌دونم چی شد ولی یه دفعه ای سر از شرکت مهندس سلطانی درآوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (شایگان)
    با صدایِ زدن سیلی از توی اتاق اومدم بیرون. چکاوک، خواهر مهندس شریفی، روی به روی امیر بود و امیر هم دستش روی گونه‌اش بود. به سمتشون رفتم و پرسیدم:
    - چی‌کار کردی امیر؟ دوباره چه گندی زدی؟
    چیزی نمی‌گفت و فقط در بهتِ کامل به چکاوک زل زده بود. رو به چکاوک پرسیدم:
    - شما بگو چی شده؟
    اونم عصبی گفت:
    چکاوک: از این آقا بپرس.
    و بعد هم با سرعت از ما دور شد.
    به امیر زل شدم:
    - باز چی‌کار کردی؟
    تکون نمی‌خورد. محکم زدم بهش و گفتم:
    - با توأم امیر.
    گیج بهم نگاه کرد:
    امیر: ها ها؟ چ...چیه؟
    - چی شده؟ واسه چی این دختره زد تو گوشت؟
    امیر دستی تو هوا تکون داد و گفت:
    امیر: هیچی بابا.
    رفت تو اتاق. منم دنبالش رفتم و درو محکم بستم. روی یکی از صندلی ها نشست. عصبی داد زدم:
    - دِ بنال ببینم چه غلطی کردی؟
    امیر: ای بابا، تو چقدر سیریشی! درخواست دوستی کردم، اونم زد تو گوشم.
    آروم شروع کردم به خندیدن. گفت:
    امیر: مرگ! نخند. ضایع شدن من خنده داره؟
    گفتم:
    - حقته، نوش جونت.
    و دوباره زدم زیر خنده. شروع کردیم به بحث کردن. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد. قامت دو زن دیده شد. از روی صندلی که بلند شدم خشکم زد. چکامه اومد رو به روی امیر ایستاد و گفت:
    چکامه: شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که چنین اهانتی بکنید و به خواهر من درخواست دوستی بدید؟

    با داد ادامه داد:
    چکامه: چطور؟

    خودم رو به امیر نزدیک کردم و تو گوشش گفتم:
    - خاک تو سرت کنن. روی بَد کسی دست گذاشتی، گاومون زایید!
    چکامه رو به من گفت:
    چکامه: شما هم لطف کنید مراقب این پسرخالۀ عزیزتون باشید که وقت و بی وقت مزاحم بقیه نشن. در ضمن!
    با یه پوزخند ادامه داد:
    چکامه: اون گاوی رو هم که شما خدمت آقا امیر گفتید، خیلی وقته که برای شما زاییده!
    ابروهام پرید بالا. چکاوک و امیر رو محترمانه فرستادم بیرون و از چکامه هم درخواست کردم یکم بیشتر توی اتاق بمونه.
    گفتم:
    - خیلی به خودت مطمئنی خانوم مهندس!
    چکامه: نباید باشم؟ برگ برنده دست منه جناب سلطانی.
    - حالا چون شما سال گذشته ما رو فیتیله پیچ کردی که دلیل نمی‌شه امسال هم بتونی.
    چکامه: اگه تونستم، اون وقت چی؟
    - امتحان می‌کنیم خانوم مهندس شریفی.
    یه ابروش پرید بالا:
    چکامه: چطوری؟
    مرموزانه جوابش رو دادم:
    - شرط بندی می‌کنیم.
    چکامه: سَرِ چی؟
    با یه لبخندِ مرموزانه از پشتِ میز بلند شدم و روبه روش، روی صندلی نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با آرامش کامل گفتم:
    - سَرِ سه دونگ شرکت.
    مشکوک بهم نگاه کرد:
    چکامه: کدوم شرکت؟
    - خیلی واضحه! شرکت جفتمون.
    چکامه: منظور؟
    - یعنی این که اگه من توی مسابقه برنده شدم، شما باید سه دونگ شرکتت رو به نامم بزنی و اگه شما بردی، من سه دونگ شرکتم رو دو دستی تقدیمت می‌کنم.
    تعجب کرد اما خودش رو نباخت و گفت:
    چکامه: باشه قبوله اما جناب سلطانی شما از همین الان خودت رو بازنده فرض کن!
    و من در برابر پوزخند مهندس شریفی، فقط لبخند زدم.
    (روز مسابقه)
    - خیلی خوشحال و مسرورم که مدیران لایق تمام شرکت های طراح ساختمان در کشور رو در این جا می‌بینم. ما از شما عزیزان انتظار داریم که ایده‌ های خلاقانه‌ای رو به ما ارائه بدید که امیدوارم این انتظار به حقیقت پیوسته باشه. همون طور که می‌دونید، زمان ساخت طرح های ساختمانی به پایان رسیده و ما امروز دور هم جمع شدیم که علاوه بر گردآوری این طرح ها، شرکتِ برنده رو اعلام کنیم. شرکتی که طرحش انتخاب بشه، به عنوان بهترین شرکت ارائه دهنده طرح های ساختمانی در ایران شناخته خواهد شد.
    صدای دست‌ها بلند شد.
    زنی رفت پشت میکروفون و گفت:
    زن: امیدوارم شاهد طرح های زیبا و خلاقانه ای از طرف شما عزیزان باشیم. تا ساعتی دیگر نتایج اعلام خواهد شد. تشکر می‌کنم از حضورتون.
    دوباره صدای دست‌ها بلند شد و در کسری از ثانیه صدای همهمه خیلی کمی بر سالن حکم فرما شد.
    امیر که کنارم نشسته بود، ازم نیشگونی گرفت و گفت:
    امیر: شایگان! اگه نه ما برنده بشیم نه این دختره، اون وقت تکلیف این سه دونگ شرکت چی می‌شه؟
    - هیچی. هر کی می‌ره راه خودش.
    بعد از یک ساعت یه مرد پشت میکروفون ایستاد.
    مرد: خیلی متشکرم از طرح های منحصر به فرد شما مهربانان. حالا وقت اعلام برنده این مسابقۀ پر هیجان هست. برنده این مسابقه شرکت مشرق زمین از استان خودمون، تهران هستش.
    صدای دست‌ ها هر لحظه داشت شدت می‌گرفت. نفسم بالا نمی‌اومد. وای خدا قربونت برم من. صدا امیر بلند شد:
    امیر: بلند شو شایگان. کجایی تو پسر؟ پاشو که مفتی مفتی سه دونگ یه شرکت رو هم زدیم به جیب. دِ پاشو بهت می‌گم!
    به خودم اومدم از جام بلند شدم.همه نگاه ها به سمت من متمایل شد. صدای چکامه که پشت سرم نشسته بود، به گوشم رسید که با حرص می‌گفت:
    چکامه: لعنتی، ای تف تو این شانس.
    لبخند پیروزمندانه ای زدم. دوست داشتم بلند و از ته دل داد بزنم از شادی ولی این جا جاش نبود.
    ***
    دست به جیب از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. صدای چکامه تو گوشم می‌پیچید: «لعنتی، ای تف تو این شانس.»
    الان تکلیف من چیه؟یعنی باید اون سه دونگ شرکت رو ازش بگیرم؟ خب معلومه که باید بگیرم. حقمه! بسه هر چی وایستادم. ما شرط بندی کردیم و اونم باید حق من رو بده. سه روز از روز مسابقه گذشته، حالا وقتشه که حسابش رو صاف کنه. کتم رو پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم، از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا