همهی چیزایی که توی دستم بود، ریخت روی زمین. واسم مهم نبود. مهم آراد بود که الان خونی روی زمین افتاده بود و فری و بقیه هم دورش ایستاده بودن. خدایا چی میدیدم؟ یکی زدم تو صورتم بلکه شاید بیدار بشم؛ولی نه، خواب نبودم.
با لگدی که فری به شکم آراد زد، به خودم اومدم و دویدم سمتشون و گفتم:
چرا میزنیش عوضی؟
همهی نگاه ها برگشت سمتم. رفتم پیش آراد و گفتم:
آراد خوبی؟
برگشتم سمت فری و گفتم:
چرا این بلا رو سرش اوردین؟
فری سعی کرد بلندم کنه و گفت:
باران جان! بلند شو.
داد زدم:
چرا اینجوری زدیش؟
فری هم داد زد:
چون پلیسه.
آراد میخواست من رو واسهی این روز آماده کنه. صداش توی گوشم پیچید:
باران؟ بهم قول بده اگه شناساییم کردن، کاری نکنی. بهم فحش بده، من رو بزن ولی چیزی نگو تا اینا نفهمن تو هم با منی. باران، نمیخوام بلایی سرِ تو بیاد.
اون روز بهش قول دادم ولی الان دلم میخواست داد بزنم و بگم:
آره، منم باهاش همدستم. منم به آرادم کمک کردم.
ولی من به آراد قول دادم. خدایا خودت کمکم کن. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش. بانگرانی داشت نگاهم میکرد. چشمام رو بستم و یکی زدم توی صورتش و گفتم:
عوضی آشغال، تو با احساساتم بازی کردی؟ خیلی آشغالی...
آراد انگار که خیالش راحت شده بود، پوزخندی زد و گفت:
آره! مأموریتم از همه واسم مهم تره. حتی حاضرم به خاطرش دل همه رو بشکنم. من پلیسم، اومدم تا دودمانتون رو نابود کنم.
یه نگاه به صورتش انداختم. سیلی که من بهش زدم، در برابر مشتایی که خورده هیچه. بلند شدم و گفتم:
هیچ وقت نمیبخشمت.
خواستم برم تو اتاقم که در حیاط باز شد و سعید و فربد و مهندس سپهری اومدن تو. سعید زود تر از بقیه اومد پیش ما و گفت:
چی شده؟
ممد: رفیقتون پلیس شده.
سعید یه نگاه به آراد انداخت و با عصبانیت داد زد:
چه طور تونستی اینکار رو بکنی عوضی؟
رفت سمتش و یه مشت کوبوند توی صورتش و گفت:
فکر میکردم دوستمی.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم تو اتاقم و در رو هم قفل کردم. نشستم روی تخت و زار زدم. سعید چه طور تونست آراد رو بزنه؟ نه که من نزدم؟ من غلط کردم. اگه اتفاقی واسهی آراد بیفته؛ من چیکار کنم؟ خدایا خودت کمکم کن. نذار آراد بره. دوباره گریه کردم.
با لگدی که فری به شکم آراد زد، به خودم اومدم و دویدم سمتشون و گفتم:
چرا میزنیش عوضی؟
همهی نگاه ها برگشت سمتم. رفتم پیش آراد و گفتم:
آراد خوبی؟
برگشتم سمت فری و گفتم:
چرا این بلا رو سرش اوردین؟
فری سعی کرد بلندم کنه و گفت:
باران جان! بلند شو.
داد زدم:
چرا اینجوری زدیش؟
فری هم داد زد:
چون پلیسه.
آراد میخواست من رو واسهی این روز آماده کنه. صداش توی گوشم پیچید:
باران؟ بهم قول بده اگه شناساییم کردن، کاری نکنی. بهم فحش بده، من رو بزن ولی چیزی نگو تا اینا نفهمن تو هم با منی. باران، نمیخوام بلایی سرِ تو بیاد.
اون روز بهش قول دادم ولی الان دلم میخواست داد بزنم و بگم:
آره، منم باهاش همدستم. منم به آرادم کمک کردم.
ولی من به آراد قول دادم. خدایا خودت کمکم کن. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش. بانگرانی داشت نگاهم میکرد. چشمام رو بستم و یکی زدم توی صورتش و گفتم:
عوضی آشغال، تو با احساساتم بازی کردی؟ خیلی آشغالی...
آراد انگار که خیالش راحت شده بود، پوزخندی زد و گفت:
آره! مأموریتم از همه واسم مهم تره. حتی حاضرم به خاطرش دل همه رو بشکنم. من پلیسم، اومدم تا دودمانتون رو نابود کنم.
یه نگاه به صورتش انداختم. سیلی که من بهش زدم، در برابر مشتایی که خورده هیچه. بلند شدم و گفتم:
هیچ وقت نمیبخشمت.
خواستم برم تو اتاقم که در حیاط باز شد و سعید و فربد و مهندس سپهری اومدن تو. سعید زود تر از بقیه اومد پیش ما و گفت:
چی شده؟
ممد: رفیقتون پلیس شده.
سعید یه نگاه به آراد انداخت و با عصبانیت داد زد:
چه طور تونستی اینکار رو بکنی عوضی؟
رفت سمتش و یه مشت کوبوند توی صورتش و گفت:
فکر میکردم دوستمی.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم تو اتاقم و در رو هم قفل کردم. نشستم روی تخت و زار زدم. سعید چه طور تونست آراد رو بزنه؟ نه که من نزدم؟ من غلط کردم. اگه اتفاقی واسهی آراد بیفته؛ من چیکار کنم؟ خدایا خودت کمکم کن. نذار آراد بره. دوباره گریه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: