کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
همه‌ی چیزایی که توی دستم بود، ریخت روی زمین. واسم مهم نبود. مهم آراد بود که الان خونی روی زمین افتاده بود و فری و بقیه هم دورش ایستاده بودن. خدایا چی می‌دیدم؟ یکی زدم تو صورتم بلکه شاید بیدار بشم؛ولی نه، خواب نبودم.
با لگدی که فری به شکم آراد زد، به خودم اومدم و دویدم سمتشون و گفتم:
چرا می‌زنیش عوضی؟
همه‌ی نگاه ها برگشت سمتم. رفتم پیش آراد و گفتم:
آراد خوبی؟
برگشتم سمت فری و گفتم:
چرا این بلا رو سرش اوردین؟
فری سعی کرد بلندم کنه و گفت:
باران جان! بلند شو.
داد زدم:
چرا این‌جوری زدیش؟
فری هم داد زد:
چون پلیسه.
آراد می‌خواست من رو واسه‌ی این روز آماده کنه. صداش توی گوشم پیچید:
باران؟ بهم قول بده اگه شناساییم کردن، کاری نکنی. بهم فحش بده، من رو بزن ولی چیزی نگو تا اینا نفهمن تو هم با منی. باران، نمی‌خوام بلایی سرِ تو بیاد.
اون روز بهش قول دادم ولی الان دلم می‌خواست داد بزنم و بگم:
آره، منم باهاش همدستم. منم به آرادم کمک کردم.
ولی من به آراد قول دادم. خدایا خودت کمکم کن. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش. بانگرانی داشت نگاهم می‌کرد. چشمام رو بستم و یکی زدم توی صورتش و گفتم:
عوضی آشغال، تو با احساساتم بازی کردی؟ خیلی آشغالی...
آراد انگار که خیالش راحت شده بود، پوزخندی زد و گفت:
آره! مأموریتم از همه واسم مهم تره. حتی حاضرم به خاطرش دل همه رو بشکنم. من پلیسم، اومدم تا دودمانتون رو نابود کنم.
یه نگاه به صورتش انداختم. سیلی که من بهش زدم، در برابر مشتایی که خورده هیچه. بلند شدم و گفتم:
هیچ وقت نمی‌بخشمت.
خواستم برم تو اتاقم که در حیاط باز شد و سعید و فربد و مهندس سپهری اومدن تو. سعید زود تر از بقیه اومد پیش ما و گفت:
چی شده؟
ممد: رفیقتون پلیس شده.
سعید یه نگاه به آراد انداخت و با عصبانیت داد زد:
چه‌ طور تونستی این‌کار رو بکنی عوضی؟
رفت سمتش و یه مشت کوبوند توی صورتش و گفت:
فکر می‌کردم دوستمی.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم تو اتاقم و در رو هم قفل کردم. نشستم روی تخت و زار زدم. سعید چه طور تونست آراد رو بزنه؟ نه که من نزدم؟ من غلط کردم. اگه اتفاقی واسه‌ی آراد بیفته؛ من چی‌کار کنم؟ خدایا خودت کمکم کن. نذار آراد بره. دوباره گریه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    نمی‌دونم چه‌ قدر گذشته بود که صدای شلیک اومد. عین برق گرفته ها پریدم از تخت پایین و از پنجره به بیرون نگاه کردم. سعید داد زد:
    احمق! این چه کاری بود کردی؟
    فری: این‌جوری بهتر می‌شه ازش حرف کشید.
    یعنی فری چی‌کار کرده؟ دویدم پایین. فری به بازوی آراد تیر زده بود. با چشمای از حدقه بیرون اومده داشتم به صحنه‌ی روبروم نگاه می‌کردم. چند تا از آدمای فری، آراد رو بردن تو انباری که ته حیاط بود و من همین‌جوری داشتم به جای خالی آراد نگاه می‌کردم. سعید که انگار تازه متوجه من شده بود، اومد سمتم و یکی زد تو صورتم. من تازه به خودم اومدم.
    سعید: باران خوبی؟
    _نه، خوب نیستم.
    _برو لباسات رو عوض کن تا بریم بیرون.
    _نه نمیام، اینا آراد رو می‌کشن.
    زیر گوشم گفت:
    آراد گفته تورو ببرم بیرون.
    _من نمیام.
    _برو لباس بپوش، کارت دارم. قول می‌دم زود بیارمت خونه. باشه؟
    با بغض نگاهش کردم که گفت:
    گریه کنی آراد من رو می‌کشه ها. تو رو سپرده دست من، منم باس امانت دار باشم دیه.
    بدون حرف برگشتم سمت اتاقم تا لباسم رو عوض کنم، چون به خاطر گریه خیس شده بود. بعد از این‌که لباسام رو عوض کردم، رفتم پایین.
    سعید: من باران رو می‌برم بیرون تا یکم هوا بخوره.
    فری: آره، خوب کاری می‌کنی. بهتره وقتی می‌خوایم بکشیمش، خونه نباشه.
    رفتم سمت فری و گفتم:
    بذار من بیام، بعد بکشش.
    فری: تو نبینی بهتره.
    رو به سعید گفتم:
    پس من جایی نمیام.
    سعید: آقا فری کاری نکنین خواهشا. بذارین آقای دکتر بیاد، بعد.
    مهندس سپهری: آره، سعید راست می‌گـه. آقای دکتر باید باشه.
    فربد هم موافقتش رو اعلام کرد و فری هم قبول کرد که کاری نکنه. سعید هم من رو به زور با خودش برد.
    از پنجره‌ی ماشین بیرون رو نگاه می‌کردم. یه قطره اشک از چشمام ریخت پایین. من بدون آراد می‌میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید بهم گفت:
    خب حالا کجا بریم؟
    _منو ببر پیش آراد.
    _ای بابا. یه جای دیگه بگو.
    برگشتم سمتش و گفتم:
    اگه بلایی سرش بیارن چی؟
    _وایسا ببینم! داری گریه می‌کنی؟
    اشکام بیشتر ریختن.
    سعید: باران گریه نکن. من نمی‌ذارم بلایی سرش بیارن.
    _آراد حالش خوب بود؟
    _آره خوب بود.
    _اون گلوله...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    آره، آراد تیر خورد ولی آراد گلوله های بدتر از این هم خورده. چند بار هم حتی نزدیک بود بمیره ولی زنده موند. آراد به این جور زخما عادت داره. تو هم خودتو اذیت نکن. تو این مأموریت هر سه تامون زنده بر می‌گردیم.
    انگار حرفاش دلم رو آروم کرد. یه جا نگه داشت و گفت:
    پیاده شو.
    _این‌جا دیگه کجاست؟
    _پیاده شو تا خودت می‌فهمی.
    در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدیم و سعید کلیدش رو در اورد و در یه خونه خرابه رو باز کرد. یه لحظه ترس وجودم رو گرفت. سعید واسه‌ی چی منو اورد این‌جا. خودش رفت تو. وقتی دید من تو نمی‌رم، با تعجب پرسید:
    چرا نمیای تو؟
    با ترس گفتم:
    واسه‌ی چی منو اوردی این‌جا؟
    خندید و گفت:
    به خدا کاریت ندارم. مگه مغز خر خوردم؟ با زن داداشم کاری داشته باشم؟ جان آراد راست می‌گم.
    چون جون آراد رو قسم خورده بود، رفتم تو. وقتی وارد خونه شدیم، چیزی رو که می‌دیدم، باور نمی‌کردم. این خونه از بیرون یه خرابه بود ولی توی خونه پر از دستگاه و تجهیزات بود.
    یه پسره بلند شد و رو به سعید گفت:
    واسه‌ی چی اومدی این‌جا دیوونه؟
    _امیر؟ جناب سرهنگ کجاست؟
    _رفته اداره.
    _بهش زنگ بزن و بگو همین الان بیاد این‌جا.
    _راستی سعید! ردیابا و شنودای آراد از کار افتاده.
    سعید روی صندلی نشست و گفت:
    شناساییش کردن.
    امیر: شوخی می.کنی؟
    _به قیافم می‌خوره شوخی کنم؟
    امیر هم رو صندلی نشست و گفت:
    فری آراد رو می‌کُشه، همون‌جوری که داداش و زن داداشِ خودش رو کشت و بچه هاش رو آواره کرد.
    عصبی گفتم:
    آواره خودتی بدبخت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    امیر که انگار تازه متوجه من شده بود، گفت:
    بله؟!
    سعید: هیچ وقت نمی‌تونی سوتی ندی.
    گفتم:
    گفتم آواره خودتی. بعدشم فری غلط می‌کنه آراد رو بکشه. اگه بلایی سرش بیاره اول اونو می‌کشم بعد خودم رو.
    سعید: اصلا من اشتباه کردم اوردمت این‌جا.
    _سعید مگه نگفتی فری با آراد کاری نداره؟
    _باران آروم باش.
    امیر با تعجب گفت:
    باران؟!
    _سعید میشه منو برگردونی؟
    _نه.
    _خواهش می‌کنم. اگه فری بلایی سر آراد بیاره من چی‌کار کنم؟
    دوباره اشکام ریختن. سعید بلند شد و اومد سمتم و گفت:
    باران! تو رو خدا گریه نکن. آراد بهم گفت نذارم گریه کنی. اگه آراد بفهمه تو گریه کردی و با خودت این‌جوری کردی، من رو می‌کشه.
    امیر: می‌شه بگین این‌جا چه خبره؟
    سعید: تو یکی ساکت! هرچی می‌کشم از دست توئه. تازه آرومش کرده بودم.
    امیر شیطون گفت:
    چه‌جوری آرومش کردی داداش؟
    سعید سمت امیر رفت بزنتش که امیر گفت:
    غلط کردم. اصن به من چه که تو چه‌جوری آرومش کردی؟ الان مهم اینه که خودت کیف کردی.
    سعید دوباره خواست بزنتش که در باز شد و یکی اومد تو و گفت:
    شما دوتا دارین چی‌کار می.کنین؟
    سعید و امیر تا یارو رو دیدن از هم جدا شدن و احترام نظامی گذاشتن. چون مَرده پشت به من ایستاده بود، نتونستم قیافش رو ببینم.
    یارو: می‌شه بگین چی شده؟
    سعید:‌ جناب سرهنگ! بدبخت شدیم.
    _چی شده؟
    _آراد...
    مَرده با ترس گفت:
    آراد چی؟
    سعید دیگه چیزی نگفت.
    به جاش من گفتم:
    آراد رو شناسایی کردن و می‌خوان بکشنش.
    جناب سرهنگ با تعجب برگشت سمتم. دایی حسین؟باورم نمی‌شد دایی باشه.
    _شما؟!
    _دایی حسین؟
    با ناباوری گفت:
    باران؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    آره، خودمم.
    دایی اومد بغلم کرد و گفت:
    کجا بودی دخترم؟
    هیچی نگفتم. وقتی که خوب چلوند من رو، از بغلش جدام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید: جناب سرهنگ؟ چی‌کار کنیم؟
    دایی: امیری کی می‌رسه؟
    _فردا صبح می‌رسه.
    ‌_خب شما دو تا تا قبل از این‌که ما برسیم، زمان بخرین. ما فردا صبح میایم اون‌جا ولی شاید زود تر بخوان آراد رو بکشنش ولی شما دو تا باید کاری کنین که دیر تر این کار رو انجام بدن.
    از فکر کشتن آراد اشک توی چشمام جمع شد. بغض به گلوم چنگ می‌زد. دلم می‌خواست یه جا بشینم و زار بزنم به خاطر بی کسیم، بدبختیم و تنهاییم. الان واقعا حس می‌کردم که تکیه گاه ندارم. هیچ وقت این‌جوری تنهایی رو حس نکرده بودم. دوباره درد قلبم شروع شد. سریع رفتم سمت کیفم که رو صندلی بود. برداشتمش و دنبال قرصام گشتم. وقتی پیداشون کردم، گفتم:
    یه لیوان آب می‌دین به من؟
    امیر: آره، الان می‌دم.
    سعید اومد سمتم و گفت:
    باران چی شده؟
    _هیچی نیست.
    امیر واسم آب آورد و من قرصام رو زیر نگاه های اونا خوردم.
    سعید: باران خوبی؟
    لبخند بی جونی ز‌دم و گفتم:
    آره بابا! خوبم.
    _یعنی مطمئن باشم؟
    _نترس داداش؟ آرادت نمی‌کشتت.
    دایی: واسه‌ی چی قرص خوردی؟‌
    _چیزی نیست.
    بعد رو به سعید گفتم:
    اگه دیگه کار نداری؛ بریم.
    سعید: باشه باشه، الان می‌ریم.
    دردِ قلبم داشت کم کم آروم می‌شد.
    سعید: پس جناب سرهنگ فردا میاین دیگه؟
    _آره، فردا حتما میایم. نمی‌تونم بذارم بهترین پلیسمون بمیره.
    من: سعید بریم دیگه.
    سعید: نمی‌شه تو این‌جا بمونی؟
    _نه من باید بیام.
    -باران بمون دیگه. این‌جوری واسه‌ی هممون بهتره.
    _اگه یه درصد احتمال بدیم که آراد می‌میره، پس من باید برای آخرین بار ببینمش.
    _تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر.
    _آره آره، لجبازم، چون می‌خوام واسه‌ی آخرین بار با آرادم حرف بزنم.
    _می‌خوای حرف هم بزنی؟
    _آره و تو هم کمکم می‌کنی.
    دایی: سعید ببرش خونه. وقتی همه خوابیدن، ببرش پیش آراد.
    سعید: آخه...
    دایی: آخه و اما و اگر نداریم، می‌بریش.
    لبخندی زدم و گفتم:
    دایی خیلی ممنون.
    دایی اومد و بغلم کرد و گفت:
    این کوچیک ترین کاری بود که واست انجام دادم دخترم.
    _دایی وقتی تو بغـ*ـل شمام، فکر می‌کنم بابام بغلم کرده.
    _غصه نخور عزیز دلم، دیگه شما رو از خودم دور نمی‌کنم.
    بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و از همه خداحافظی کردم و با سعید راه افتادیم سمت خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    وقتی رسیدیم من بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم. باربد روی تخت نشسته بود. روی زمین نشستم. باربد اومد کنارم نشست و گفت:
    آبجی خوبی؟
    _آراد...دیگه اذیتش نکردن؟
    _چند بار فری رفت و کتکش زد ولی فربد جلوش رو گرفت و گفت:
    باید تا وقتی که دکتر امیری بیاد، آراد زنده باشه.
    دوباره بغض راه گلوم رو فشرد.
    باربد: آبجی؟ آراد زنده می‌مونه؟
    _آره؛ باید زنده بمونه.
    یکی در زد.
    گفتم:
    بله؟
    فری: بیام تو؟
    زیر لبی گفتم:
    اه! این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    باربد: بیا تو.
    از روی زمین بلند نشدم. فری اومد تو و گفت:
    باران جان نهار نمی‌خوری؟
    _نه.
    _بیا غذا بخور عزیزم.
    داد زدم:
    من عزیز تو نیستم.
    _باشه باشه، فقط بیا نهارت رو بخور.
    _به آراد چیزی دادین؟
    _نه، غلط کرده چیزی بخوره.
    _تا اون چیزی نخوره، من نهار نمی‌خورم.
    _اوف! باشه.
    _تو برو پایین. خودمون میایم.
    وقتی فری رفت، منم لباسم رو عوض کردم و با باربد رفتیم پایین. بی‌ حرف نشستم روی صندلی و واسه‌ی خودم یکم برنج ریختم ولی میل نداشتم. نمی‌تونستم چیزی بخورم.
    گفتم:
    به آراد غذا دادین؟
    سعید: آره من بهش دادم. تو غذاتو بخور.
    مگه می‌تونستم بخورم؟ یکم با غذام بازی کردم و بعد بلند شدم و گفتم:
    دستتون درد نکنه. با اجازه من برم بالا.
    فربد: چیزی نخوردی که.
    _میل ندارم.
    و بدون توجه به حرفاشون رفتم بالا. روی تختم نشستم و گریه کردم. دلم می‌خواست الان پیش آراد بودم. الان از دستش خون زیادی رفته. از دلشوره و استرس داشتم می‌مردم. تا شب توی اتاقم موندم ولی بعدش دیگه طاقتم تموم شد و رفتم پایین و به فری گفتم:
    کلید انباری رو بده.
    فری: واسه‌ی چی می‌خوای؟
    _می‌خوام برم باهاش حرف بزنم.
    _نمی‌خواد تو بری.
    _می‌رم، خوبشم می‌رم. کلید رو بده.
    _گفتم نه.
    دیوونه شده بودم. داد زدم:
    کلید رو می‌دی یا خط خطیت کنم؟
    سعید: منم باهاش می‌رم پایین تا کاری نکنه. خوبه؟
    فری کلید رو داد دست سعید و گفت:
    مراقب باش. این دختره دیوونه‌ اس.
    سعید: بیا بریم.
    باهم رفتیم سمت انباری.
    سعید: تو برو تو. منم مراقبم کسی نزدیک نیاد.
    _تو دوربین داره؟
    _فک کنم داشته باشه.
    _اگه داشت، از کار می‌ندازمش.
    سعید در رو باز کرد و منم رفتم تو. اول یه نگاه به دور و بر انداختم. وقتی مطمئن شدم این‌جا دوربین نداره، رفتم پیش آراد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    چشماش بسته بود. سر و صورتش خونی بود. اشکام دوباره سرازیر شدن. با صدایی که از ته چاه می‌اومد، گفتم:
    آراد، آرادم؟ چشمات رو باز کن.
    آراد چشماش ر باز کرد و با تعجب نگام کرد. آروم دست و پاش رو که طناب بسته بودن رو، باز کردم.
    آراد: تو این‌جا چی‌کار می.کنی؟
    فقط با گریه نگاش کردم و چیزی نگفتم.
    آراد با عصبانیت گفت:
    کی بهت گفت بیای این‌جا؟
    بازم چیزی نگفتم.
    دوباره گفت:
    مگه با تو نیستم؟
    _بذار دستت رو ببینم.
    _می‌گم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    با دلخوری گفتم:
    اگه ناراحتی برم؟
    _آره، ناراحتم، برو.
    دوباره گریم گرفت گفتم:
    واقعا ناراحتی؟
    _گریه نکن قربونت برم.
    _بذار ببینم دستت چی شده.
    _چیزی نیست خانومم.
    معلوم بود داره درد می‌کشه.
    _بذار ببینم.
    بازوش رو گرفتم و یه نگاه به دستش انداختم. خدایا، ببین چقدر خون ازش رفته.
    گفتم:
    گلوله هنوز تو دستته؟
    _آره.
    _خیلی درد داری؟
    الکی خندید و گفت:
    نه بابا! نیش زنبور دردش از این بیشتره.
    _آراد؟
    _جون دلم؟
    چونم می‌لرزید. گفتم:
    تا صبح تحمل کن.
    _به خاطر تو هم که شده تحمل می‌کنم عزیزم.
    بعد با دست سالمش بغلم کرد. تو آغوشش آروم و بی صدا اشک می‌ریختم.
    _آراد من دیگه تحمل از دست دادن تو رو ندارم.
    _گریه نکن عزیز دلم.
    _آراد اگه فری تو رو هم بکشه، من چی‌کار کنم؟
    با خنده گفت:
    غصه نخور! مال بد، بیخ ریش صاحابشه.
    _آراد الان وقت شوخیه؟
    _کاملا جدی گفتم.
    سرم رو بردم بالا و تو چشماش زل زدم و گفتم:
    تنها تکیه گاه من، تنهام نذار.
    برق اشک رو تو چشماش دیدم. دوباره گفتم:
    تنهایی که تو این چند ساعت حس کردم، تو این هشت سال حس نکرده بودم. آراد می‌ترسم.
    سرم رو توی بغلش گرفت و گفت:
    هیچی نمی‌شه بارون من.
    تو بغلش حسابی گریه کردم. آراد هم چیزی نگفت. انگار اونم داشت گریه می‌کرد ولی آروم و بی صدا. یهو یکی در زد. سعید از پشت در گفت:
    ببخشید مزاحم شدم ولی باران خانوم، شما بیا بیرون. زیادی اون تو موندی.
    _باشه الان میام.
    آراد: مرسی که اومدی. اگه نمی‌دیدمت دق می‌کردم.
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    حال من بدتر بود. راستی قول دادیا.
    _چه قولی؟
    _این‌که تا صبح تحمل کنی.
    _آهان! دردش از درد دوری تو که بیشتر نیست.
    _خداحافظ، فردا میام.
    _خداحافظ عشق من.
    اشکام رو پاک کردم. پا شدم و رفتم بیرون. سعید اون ور تر ایستاده بود. رفتم سمتش و باهم رفتیم تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اون شب تا صبح بیدار بودم و به آراد فکر می‌کردم. مگه می‌تونستم بخوابم؟ خلاصه اون شب هم با هزار جور بدبختی که بود، تموم شد.
    باربد: نخوابیدی؟
    نگاش کردم و گفتم:
    نه.
    _چرا؟
    _خوابم نبرد.
    باربد اومد کنارم نشست و گفت:
    چرا این‌قدر به خودت سخت می‌گیری آخه؟
    _من سخت نمی‌گیرم، روزگار بد بلایی سر آدم میاره.
    زل زدم به چشماش و گفتم:
    داداشی؟ قول بده مثه من زندگی نکنی.
    خودش رو انداخت تو بغلم و گفت:
    آبجی نکن این کارو با خودت.
    _اگه فری آراد رو بکشه...
    اشکام ریختن و اجازه ندادن ادامه‌ی حرفم رو بزنم. صدای در، ما رو به خودمون آورد.
    سعید: بیدار شدین؟
    باربد: آره، بیداریم.
    سعید: خب بیاین پایین. دکتر امیری اومده.
    باربد: باشه.
    به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت صبح بود. با تعجب گفتم:
    چرا این‌قدر زود اومد؟
    _بریم پایین تا ببینیم چی شده.
    رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم و با باربد رفتم پایین.
    _سلام.
    دکتر: ببین کی رو می‌بینم! خوبی دخترم؟
    _به قیافم می‌خوره خوب باشم؟
    سعید: بیا صبحونه بخور. خودم حساب اون عوضی رو می‌رسم.
    با ترس یه نگاه بهش کردم که یه چشمک بهم زد. با باربد روی صندلی نشستیم. مگه من می‌تونستم چیزی بخورم؟ هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. بلند شدم و گفتم:
    خیلی ممنون.
    دکتر: تو که چیزی نخوردی.
    _میل ندارم.
    فری: دیروز نه نهار خوردی نه شام. بشین صبحونت رو بخور.
    _گرسنه نیستم. من برم بیرون هوا بخورم.
    بدون توجه به حرفاشون، رفتم بیرون. یه تاب گوشه حیاط بود. روش نشستم و آروم تاب رو تکون دادم. چه قدر سخته هیچ‌کس رو نداشته باشی. چه قدر سخته درد کشیدن همه کست رو ببینی و چیزی نگی. چه قدر سخته تنهایی. چه قدر سخته نداشتن تکیه گاه. یعنی الان حال آراد خوبه؟ تونسته درد رو تحمل کنه؟ آخه این چه پرونده ایه که هم مامان و بابام رو ازم گرفت و هم آرادم رو، هم زندگی خوبم رو؟ زندگی هیچ وقت روی خوشش رو نشونم نداد. چرا من باید این همه سختی بکشم؟
    یهو دیدم همه اومدن بیرون و دارن می‌رن سمت انباری. بلند شدم و رفتم سمتشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    دکتر: تو برو بالا.
    _نه، من می‌مونم.
    _امکان داره صحنه ای رو ببینی که واسه‌ی روحیه ات خوب نباشه.
    _گفتم می‌مونم.
    _باشه، هر جور دوست داری.
    بعد رو به دو تا از آدماش گفت:
    برین اون تنِ لش رو بیارین.
    اون دو تا رفتن.
    فری: حتما تا الان بیهوش شده.
    دکتر: آره، بیهوش شده.
    بعد از چند دقیقه آوردنش. هنوز بیهوش نشده بود. انداختنش جلوی پای دکتر.
    فری: عجب جونی داره این! با اون گلوله و اون همه ضربه ای که بهش وارد شده، منم بودم مرده بودم.
    گفتم:
    نکته‌ مهم همین جاس! تو می‌مردی ولی این زنده مونده، چون با تو فرق داره.
    دکتر خنده ای کرد و گفت:
    بازم داری ازش طرفداری می‌کنی؟
    _طرفداری نیست، حقیقتِ محضه.
    _فریدون؟ برادر زاده ات اعصاب نداره ها.
    فری: این کی اعصاب داشت که الان داشته باشه؟
    گفتم:
    همینه که هس.
    فربد: ای بابا! بس کنین.
    دکتر یه نگاه به آراد انداخت و گفت:
    بهت نمی‌خورد عرضه‌ی پلیس بودن رو داشته باشی.
    آراد پوزخندی زد و گفت:
    پلیس هستم و خواهم بود.
    _یه پلیس بی عرضه که بلد نیست ردیاباش رو قایم کنه تا ما نفهمیم که پلیسه.
    _بیا منو بکش.
    خندید و گفت:
    نه! این‌جوری نمی‌شه که! باید بهم بگی اون یکی پلیسه کیه. تا نگی، نمی‌کشمت.
    _فک کردی من صد نفر رو باخودم میارم مأموریت؟ نه، این‌جوری نیس، من تنها اومدم و تنها هم می‌میرم. حالا هم منو بکش تا تو راه خدمت به کشورم بمیرم.
    فربد: حرف بزن. بگو اون یکی پلیسه کیه.
    یه نگاه به سعید انداختم. سرش پایین بود. داشت با خودش کلنجار می‌رفت. یهو رفت سمتش و یه مشت زد تو صورت آراد و یقش رو گرفت و گفت:
    می‌گی اون پلیسه کیه یا بزنم لهت کنم؟
    _من تنهام. اگه هم کسی بود، به شما نمی‌گفتم.
    دکتر: سعید؟ برو کنار. خودم آدمش می‌کنم.
    اسلحه اش در اورد و خواست به اون یکی بازوی آراد هم تیر بزنه که صدای شلیک گلوله اومد. اول فکر کردم آراد رو زده ولی وقتی صدای پلیسا رو شنیدم، یه نفس راحت کشیدم.
    _شما محاصره شدید، تسلیم شید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    دکتر: کی ما رو لو داده؟
    سعید: بدبخت شدیم.
    مهندس: حالا چی‌کار کنیم؟
    پلیسا چندبار دیگه گفتن که تسلیم بشن ولی اونا قصد فرار داشتن. همون لحظه پلیسا از همه طرف مثل مور و ملخ ریختن توی خونه.
    یکی از پلیسا گفت:
    اسلحه هاتون رو بندازین.
    همه توی شوک بودن. من یه نگاه به آراد انداختم. خدای من! بیهوش شده بود. رفتم سمتش و دستش رو باز کردم و صداش زدم:
    آراد، آرادم؟ چشمات رو باز کن. آراد؟ بیدار شو.
    سعید اومد پیشم نشست و گفت:
    آراد؟ بیدار شو داداش.
    پلیسا اونا رو دستگیر کردن. دکتر امیری در حالی که داشتن می‌بردنش رو به سعید گفت:
    پس اون یکی پلیسه تو بودی!
    امیر: زود باشین، سرگرد پارسا رو ببرین بیمارستان.
    می‌خواستم باهاشون برم که یکی به دستام دستبندِ فلزی بست. نگاهش کردم و گفتم:
    من باران راد منشم. باهاتون همکاری کردم. نباید منو بگیرین.
    _فعلا بیا بازداشتگاه تا معلوم بشه.
    _آخه خانوم! قرار نبود من زندانی بشم.
    _اون‌جا معلوم می‌شه.

    **********************

    «یک ماه بعد»
    یک ماه گذشت و آراد هفته‌ی پیش به هوش اومد ولی نمی‌تونه حرکت کنه و فعلا بستریه. منم که الان زندانم. پنج ماه واسم حبس بریدن. عمو خسرو و دایی حسین و امیر و سعید خیلی تلاش کردن که زندان نیوفتم ولی نشد. دکتر امیری رو هفته پیش اعدام کردن. مهندس سپهری و فریدون و فربد هم به حبس ابد محکوم شدن. عسل از فربد جدا شد و رفت پی زندگیش. آرمین و آرمینا و فریماه هم به خاطر این‌که از کار اونا خبر داشتن و چیزی نگفتن به یک سال حبس محکوم شدن. خلاصه همشون به جزای عملشون رسیدن.
    فریماه زد تو پهلوم و گفت:
    چته؟ تو فکری.
    نگاش کردم و گفتم:
    چرا من این‌قدر بدبختم؟
    _دیگه حالم رو داری بهم می‌زنیا. هر روز همین رو می‌گی. از زندگیت لـ*ـذت ببر.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    کدوم زندگی؟
    _چرا واسم تعریف نمی‌کنی چی شد که این‌جوری شد؟
    _بریم پایین تا واست تعریف کنم.
    من و فریماه تو یه زندان بودیم.
    _خب؟ بگو.
    _تو سرهنگ راد منش رو می‌شناسی؟
    _آره خو؛ یه چیزایی از فربد شنیده بودم. چه‌طور؟
    _فریبرز راد منش و خانومش مهرناز، دو تا بچه داشتن که خیلی دوسشون داشتن. یه دختر و یه پسر. اسم دخترشون باران بود و پسرشون باربد. این آقا فریبرز یه دوست داشت که از برادر هم بهش نزدیک تر بود. اسم اون دوستش خسرو بود. خسرو یه پسر داشت با یه دختر. اسم پسرش آراد بود و دخترش آرزو. باران پیش بقیه یه دختر خانوم و باوقار بود ولی پیش آراد یه دختر لجباز و یه دنده. خیلی سر به سر آراد می‌ذاشت آخه آراد رو دوست داشت. آراد هم باران رو دوست داشت. با این‌که سنی نداشتن عاشق هم شدن. باران پونزده سال، داشت آراد هم بیست سال. اون دوتا نمی‌دونستن سرنوشت چه تقدیری واسشون نوشته. آراد اومد خواستگاری باران و بله رو گرفت. قرار شد عقد کنن. عروسی رو هم بذارن واسه‌ی بعد از تموم شدن درس باران. آراد و باران داشتن بال در می‌اوردن. آراد پلیس بود، مجبور بود بره مأموریت. آراد نمی‌خواست بره ولی باران مجبورش کرد که بره. یه هفته مونده به عقدشون بد بلایی سر اون دوتا اومد.
    گریم گرفت. دیگه نتونستم ادامه بدم.
    فریماه ساکت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا