[ هُوَالحق ]
سلام به همهء دوستای گُلم که رمانمو دنبال میکنین ؛ بابت دیر شدنِ زمان پارت گذاری واقعا عذر میخوام :) ولی چه میشد کرد؟! دیدید که نِت قطع بود :| حالا وقتی هم که وصل شد ؛ من باید متصل میشدم به امتحانای مدرسه :/ بله ! در جریانید که چی میگم؟
این پارت تقدیم به وجود نازنینتون :)
# پارت ۱۰
# اُتاقِ دَه مِتری
صدای ساعت کوک شده مشکی رنگم روی اعصاب است ولی... الوعده من الوفا ! . :_ سهند؟ پاشو. باید درس بخونیما جناب ! . کلافه ناله میکند :
_اَهههه وِل کن بابا توام. شاکی میگویم :
_عه؟ اینجوریه؟ چطور من گفتنی (( سهند دیر وقته ، بریم خونه )) میگفتی (( نه بابا سوسک نباش! چیه نکنه خوابت میاد؟ بچه شدی؟! تازه اول شبِ و... )) فلان و بهمان. صدایم میزند :
_ فوآد؟
_ هان؟
_ خفه !
_ اوکی پس ؛ من میخونم و به درک که جنابعالی اصلا قصد خوندن نداری!
_ اوهوم! بخون. عصبی به او میتوپم :
_ اَه سهند ؛ میدونی متنفرم از این لحنِ حرص درآرت که کاملا واضحه داری مسخره میکنی و (( اوهوم )) میگی. خواب آلود میگوید :
_ دیگه تکرار نمیکنم فوآد ! پس زر اضافه نزن. تمام !
ساعت تقریبا ۸ شب است و من کلافه تر از هر شبِ دیگری در اُتاق پرسه میزنم . صدای گوشی ام بلند میشود. پیامک را باز میکنم : (( نگران نباش . من خوبم ! )). برایش مینویسم :
_ (( چطور میتونی بگی نگران نباش در حالیکه من دارم میمیرم اینجا از نگرانی؟ بعدشم ، چرت نگو! میدونم خوب نیستی )). به دقیقه نمیکشد که جواب میدهد :
_ (( خوبم فوآد. خوبم !تحت فشار نزار منو لطفاً )).
پوزخندی میزنم و برایش ارسال میکنم :
_(( کِی بیام دنبالت؟ میخوام ببینمت)).
_(( فوآد؟ بچه نشو لطفا. نمیتونم بیام)).
_(( آیدا؟ میگم کِی بیام ؛ فقط بگو کِی!؟ نه کمتر و نه بیشتر! )).
_ (( اووووف.. ۲۰:۴۵ منتظرتم )). لبخند میزنم و برایش میفرستم :
_(( اوکی. فعلا )).
انتهای کوچه شان در ماشین نشسته ام . ساعت ۲۱:۰۴ دقیقه است ولی هنوز خبری از آیدا نیست! پوفی میکشم و سرم را روی فرمان میگذارم. نمیدانم چقدر میگذرد که ناگهان درِ جلو باز میشود و.. صدایم تحلیل میرود و نگران اسمش را تکرار میکنم:
_ آیدا؟! . سوار شده و رویَش را سمت شیشه میگیرد و فقط میگوید (( برو ! )). تمام راه را تا رسیدن به خانه مان سکوت میکنم که البته گاهی صدایِ هق هق او سکوتِ حاکم بر بینمان را خراش میدهد. با توقف ماشین ، نگاهش را سمت من میگیرد و با صدایی گرفته زمزمه میکند :
_ کجا آوردیم؟! . جوابش را میدهم :
_ خونمون! . انگار که جا میخورد و کمی عصبی میشود ، برای همین با صدای نسبتاً بلندی میگوید :
_ تو.. تو در مورد من چی فکر کردی؟! . پرخاشگر میشوم :
_ چی میگی؟ تو دیوونه شدی ، حالت نیست چی میگی.بیا پایین. دوباره داد میزند :
_ نمیام. جای دیگه ای واسه حرف زدن سراغ نداشتی نه؟ . خونسرد میگویم :
_ نه نداشتم. عصبیم نکن و بیا پایین! . هیستریک و عصبی میخندد :
_ فکر کردی خرم نه؟ دیدی داغونم ، لِهَم ، توام گفتی ببرمش به بهانهء آروم کردنش ، به بهانهء حرف زدن باهاش ؛ حال و حولِ خودمو بکنم نه؟! . ناباورانه نگاهش میکنم. هر لحظه بیشتر از خودم عُقَّم میگیرد! من؟ من قصد حال و حول داشتم؟ ادامه میدهد :
_ نیستم آقا ! نیستم. نمیدانم و میدانم که از سَرِ گیجی است و یا تهمتی که به من میزند اما ... سیلیِ محکنی روانهء صورتش میکنم. گریه اش شدت میگیرد و بلند داد میزند :
_ آشغال تو به چه حقی منو میزنی؟ . سعی میکنم آرام باشم پس :
_ گمشو برو هر جایی که میخوای! من اشتباه کردم که آوردمت باهات حرف بزنم . حرف بزنم تا آروم شی . تا یادت بره اون بابایِ ... دستی روی صورتم میکشم و ادامه میدهم :_ تا یادت بره چه جوری تنت رو کبود کرد! آره. من آشغالم! تو برو پیِ کسی که آشغال نباشه! فقط یه چیزی.. من اهل حال و حول کردن با کسی نیستم . حتی تو! اونم به زور. پوزخند میزنم :_ من اگه میخواستم ؛ خیلی وقت پیش هم میتونستم اینکارو باهات بکنم. اونم خیلی راحت. نه امشب و تو این حس و حال! در ضمن ؛ مثل اینکه یادت رفته ؟ مسبب و شروع کننده اولین بـ..وسـ..ـه مون هم تو بودی نه من ! پس من باید حواسم جمع باشه نه تو ! . گریه اش چند ثانیه ای است که قطع شده و با بُهت خیرهء من است. آرام و با بُغض میگوید :
_ ببخشید فوآد.. من... حرفش را قطع میکنم :
_ برو پایین آیدا. برو جایی که باید باشی. منم میرم بخوابم! شب بخیر. هر دو از ماشین پیاده میشویم . کلید را میچرخانم و وارد حیاط میشوم ولی همین که میخواهم ببندمش ، دستی لایِ در جا میگیرد! با تمام مظلومیتی که سراغ دارد زمزمه میکند :
_ نمیرم ! خواهش میکنم.