کامل شده رمان کوتاه اتاق ده متری | صبا نصیری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
[ هُوَالحق ]
سلام به همهء دوستای گُلم که رمانمو دنبال میکنین ؛ بابت دیر شدنِ زمان پارت گذاری واقعا عذر میخوام :) ولی چه میشد کرد؟! دیدید که نِت قطع بود :| حالا وقتی هم که وصل شد ؛ من باید متصل میشدم به امتحانای مدرسه :/ بله ! در جریانید که چی میگم؟
این پارت تقدیم به وجود نازنینتون :)

# پارت ۱۰
# اُتاقِ دَه مِتری
صدای ساعت کوک شده مشکی رنگم روی اعصاب است ولی... الوعده من الوفا ! . :_ سهند؟ پاشو. باید درس بخونیما جناب ! . کلافه ناله میکند :
_اَهههه وِل کن بابا توام. شاکی میگویم :
_عه؟ اینجوریه؟ چطور من گفتنی (( سهند دیر وقته ، بریم خونه )) میگفتی (( نه بابا سوسک نباش! چیه نکنه خوابت میاد؟ بچه شدی؟! تازه اول شبِ و... )) فلان و بهمان. صدایم میزند :
_ فوآد؟
_ هان؟
_ خفه !

_ اوکی پس ؛ من میخونم و به درک که جنابعالی اصلا قصد خوندن نداری!
_ اوهوم! بخون. عصبی به او میتوپم :
_ اَه سهند ؛ میدونی متنفرم از این لحنِ حرص درآرت که کاملا واضحه داری مسخره میکنی و (( اوهوم )) میگی. خواب آلود میگوید :

_ دیگه تکرار نمیکنم فوآد ! پس زر اضافه نزن. تمام !
ساعت تقریبا ۸ شب است و من کلافه تر از هر شبِ دیگری در اُتاق پرسه میزنم . صدای گوشی ام بلند میشود. پیامک را باز میکنم : (( نگران نباش . من خوبم ! )). برایش مینویسم :
_ (( چطور میتونی بگی نگران نباش در حالیکه من دارم میمیرم اینجا از نگرانی؟ بعدشم ، چرت نگو! میدونم خوب نیستی )). به دقیقه نمیکشد که جواب میدهد :
_ (( خوبم فوآد. خوبم !تحت فشار نزار منو لطفاً )).
پوزخندی میزنم و برایش ارسال میکنم :
_(( کِی بیام دنبالت؟ میخوام ببینمت)).
_(( فوآد؟ بچه نشو لطفا. نمیتونم بیام)).
_(( آیدا؟ میگم کِی بیام ؛ فقط بگو کِی!؟ نه کمتر و نه بیشتر! )).
_ (( اووووف.. ۲۰:۴۵ منتظرتم )). لبخند میزنم و برایش میفرستم :
_(( اوکی. فعلا )).
انتهای کوچه شان در ماشین نشسته ام . ساعت ۲۱:۰۴ دقیقه است ولی هنوز خبری از آیدا نیست! پوفی میکشم و سرم را روی فرمان میگذارم. نمیدانم چقدر میگذرد که ناگهان درِ جلو باز میشود و.. صدایم تحلیل میرود و نگران اسمش را تکرار میکنم:
_ آیدا؟! . سوار شده و رویَش را سمت شیشه میگیرد و فقط میگوید (( برو ! )). تمام راه را تا رسیدن به خانه مان سکوت میکنم که البته گاهی صدایِ هق هق او سکوتِ حاکم بر بینمان را خراش میدهد. با توقف ماشین ، نگاهش را سمت من میگیرد و با صدایی گرفته زمزمه میکند :
_ کجا آوردیم؟! . جوابش را میدهم :
_ خونمون! . انگار که جا میخورد و کمی عصبی میشود ، برای همین با صدای نسبتاً بلندی میگوید :
_ تو.. تو در مورد من چی فکر کردی؟! . پرخاشگر میشوم :
_ چی میگی؟ تو دیوونه شدی ، حالت نیست چی میگی.بیا پایین. دوباره داد میزند :
_ نمیام. جای دیگه ای واسه حرف زدن سراغ نداشتی نه؟ . خونسرد میگویم :
_ نه نداشتم. عصبیم نکن و بیا پایین! . هیستریک و عصبی میخندد :
_ فکر کردی خرم نه؟ دیدی داغونم ، لِهَم ، توام گفتی ببرمش به بهانهء آروم کردنش ، به بهانهء حرف زدن باهاش ؛ حال و حولِ خودمو بکنم نه؟! . ناباورانه نگاهش میکنم. هر لحظه بیشتر از خودم عُقَّم میگیرد! من؟ من قصد حال و حول داشتم؟ ادامه میدهد :
_ نیستم آقا ! نیستم. نمیدانم و میدانم که از سَرِ گیجی است و یا تهمتی که به من میزند اما ... سیلیِ محکنی روانهء صورتش میکنم. گریه اش شدت میگیرد و بلند داد میزند :
_ آشغال تو به چه حقی منو میزنی؟ . سعی میکنم آرام باشم پس :
_ گمشو برو هر جایی که میخوای! من اشتباه کردم که آوردمت باهات حرف بزنم . حرف بزنم تا آروم شی . تا یادت بره اون بابایِ ... دستی روی صورتم میکشم و ادامه میدهم :_ تا یادت بره چه جوری تنت رو کبود کرد! آره. من آشغالم! تو برو پیِ کسی که آشغال نباشه! فقط یه چیزی.. من اهل حال و حول کردن با کسی نیستم . حتی تو! اونم به زور. پوزخند میزنم :_ من اگه میخواستم ؛ خیلی وقت پیش هم میتونستم اینکارو باهات بکنم. اونم خیلی راحت. نه امشب و تو این حس و حال! در ضمن ؛ مثل اینکه یادت رفته ؟ مسبب و شروع کننده اولین بـ..وسـ..ـه مون هم تو بودی نه من ! پس من باید حواسم جمع باشه نه تو ! . گریه اش چند ثانیه ای است که قطع شده و با بُهت خیرهء من است. آرام و با بُغض میگوید :
_ ببخشید فوآد.. من... حرفش را قطع میکنم :
_ برو پایین آیدا. برو جایی که باید باشی. منم میرم بخوابم! شب بخیر. هر دو از ماشین پیاده میشویم . کلید را میچرخانم و وارد حیاط میشوم ولی همین که میخواهم ببندمش ، دستی لایِ در جا میگیرد! با تمام مظلومیتی که سراغ دارد زمزمه میکند :
_ نمیرم ! خواهش میکنم.
 
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ هُوَالحق ]
    بفرمایین ! اینم پارت پشتِ پارت :)

    # پارت ۱۱
    # اُتاقِ دَه مِتری
    با صدایِ زنگ گوشی ام گردنم را میچرخانم و.. به راستی که یکی از قشنگ ترین صحنه هایی بود که در تمام صبح های عمرم دیده بودم. موهای طلایی/خرمایی اش روی شانه و صورتش ریخته. چشمان عسلی رنگش اما حیف که بسته است! پوست سفیدش بخاطر نور آفتاب از پنجره ، چندین برابر زیباتر دیده میشود. دستانش را زیر سرش گذاشته و جنین وار در کنار من خوابیده. خم میشوم و بوسهء کوتاه و سریعی بر لبانش میزنم. آرام از کنارش بلند میشوم و گوشی ام را خاموش میکنم. میدانم که سهند است و حالا اولِ صبحی آمار میخواهد. از اُتاقم خارج میشوم و به سمت اُتاقِ مادرم میروم . در میزنم و صدایش را میشنوم که میگوید :
    _ بیا تو آقا فوآد .
    _ سلام مامان. صبح بخیر. بیدارت که نکردم؟!
    _ نه اصلا . بیدار بودم. سکوتم را که میبیند ، میگوید :
    _ خُب؟ نمیخوای چیزی بگی؟! یا مثلا توضیح بدی کار دیشبت رو؟ . مضطربم و نمیدانم چرا..
    _ چرا ولی... جدی میگوید :
    _ منتظرم فوآد . دلیل میخوام. یه دلیل محکم! . میدانم که وقتش رسیده پس .. :
    _ ببین بزار اینجوری بگم بهت. قضیه اینجوری شروع شد که من دیشب داشتم باهاش حرف میزدم که یکهو گفت (( بابام )) و گوشی رو قطع کرد.
    _خُب ؟
    _ بعدش بهش پیام دادم که خب برو تو اُتاقت و باهام حرف بزن ولی گفت (( بیخیال فوآد. اوضاع بده. بعدا حرف میزنیم )). بهش زنگ زدم.. پیام دادم که چرا و چیشده؟ اما جواب نداد. خلاصه بعد کلی منتظر موندن و..
    _ کلافگی؟
    _ آره.. جواب داد! مامان داشت گریه میکرد. نمیدونی .. نمیدونی .. من..
    _ گریه اش رو شنیدی و چطور دیوونه شدی؟!
    _ آره. بعدش هم فهمیدم دعوا بین پدر و مادرشه اما آیدا بخاطر مادرش... پوووف‌ ، مرتیکهء آشغال کبودش کرده!
    _ خُب دخترشه و این اصلا به منو تو ربطی نداره پسرم. متعجب و با صدای تقریبا بلندی میگویم :
    _ یعنی چی مامان؟ چون دخترشه حق داره بزنتش و بهش زور بگه؟ میگم کبودش کرده روانی !
    _ تو مطمئنی پدر آیدا خانوم اشتباه کرده؟ چقدر مگه باورش داری!؟ .
    _ خیلی! . لبخند میزند و میپرسد:
    _ خیلی یعنی چقدر؟. کلافه دستم را لای موهایم میکشم و میگویم :
    _ زیاد دیگه مادرِ من .. زیاد!
    _ شاید دوروغ میگه! . خودم به راحتی حس میکنم که رنگ و حالت صورتم عوض میشود . با بُهت میگویم : یعنی چی؟ . میخندد :
    _ اگه خیلی.. یا به قول خودت زیادی باورش داشتی ، در جوابم میگفتی (( نه ! اون اصلا بهم دوروغ نمیگه! )) نه اینکه بگی (( یعنی چی؟ )) و رنگت بشه مثل گچ! .
    _ شوخیت گرفته؟ . جدی میگوید :
    _ اصلا و ابداً.
    _ پس چی؟ . ادامه میدهد :
    _ من فقط میگم کارِت اشتباه بودم پسرم. اشتباه! اینکه میری و دستش رو میگیری و میاریش دَمِ خونهء من و من رو به جون خودت قسم میدی که یه امشب رو مخالفت نکنم و اون دختر ؛ تا صبحش رو توی اتاق خواب تو میگذرونه... اشتباست! . عصبی میگویم :_ من که بهش دست نزدم مامان. تو منو اینجوری .. حرفم را میبُرد :
    _ من بهت اعتماد دارم عزیز دلم ولی حرف من اینه ؛ اگه اون دختر به خانواده اش به دروغ میگه که شب پیشِ رفیقشه ولی پیشِ یه پسره . پس میتونه به توام دروغ بگه! من نمیگم (( دروغ گفته )) میگم (( میتونه بگه )) . هوم؟ خودت فکر کن!
    _ آخه مامان ، من..
    _ دوسش داری؟ دلت ریش شد و آوردیش خونه؟ خب آخه فدات شم ، قضیه خانوادگیِ اون به ما ربطی نداره. بفهم اینو لطفا! پیش میاد همه جا . مگه ما خودمون کم داشتیم؟ اصلا هر چقدر هم بهم وابسته باشید ؛ عاشق هم باشید ولی اون نباید به راحتی دعوت تورو قبول کنه. تو فقط دوست پسرشی!
    _ تو خودت تجربه کردی عشق رو مامان. میدونی من چی میگم!
    _ بله ! تجربه کردم عشق رو ولی عشق به معنای دِرو کردن مشکلات همدیگه نیست. به معنای این نیست که تو فکر کنی پدرش لایقش نیست. نه ! تو فکر کردی از پدرش بیشتر میخواییش؟! اگه آره که باید بگم اشتباه فکر کردی. تند میگویم :
    _ اگه دوسش داشت کبودش نمیکرد! . خونسرد پاسخ میدهد و این خونسردی مرا اذیت میکند :
    _ شایدم دوسش داشته و کبودش کرده. از کجا معلوم؟ تازه مگه نمیگی دست بهش نزدی؟! . گیج میگویم :_ آره خُب ! .
    _ پس از کجا میدونی کُلِ تنش کبوده؟ . چشمانم گِرد میشوند و رنجیده صدایش میزنم :_ مامان؟ مگه صورت و دستاش رو ندیدی؟ چه ربطی داره؟. میخندد :_ فقط خواستم ببینم تو چی میگی.در ضمن من الان ازت میخوام خودت رو تو این موقعیتی که میخوام بهت بگم ، تصور کنی ، هوم؟.
    _ خب؟ که چی بعدش؟!
    _ میخوام که بعدش حق بدی به باباش!
    _ مسخره است ولی بگو.
    _ نیست.. فرض کن آیدا زنته. یعنی مال توعه و نه هیچ مردِ دیگه ای. فرض کن همزمان با تو با یه فرد دیگه هم رابـ ـطه داره. اگه از یکی بشنوی ؛ یا عکس های برهنه اش رو بهت نشون بدن ... عکس العملت؟ هوم؟ . حتی فکرش هم عذابم میدهد. فکِّم سفت میشود و :_ بَد ! عکس العملم خیلی بده ولی آخه باباش چه ربطی به این موضوع داره؟
    _ خب آخه فوآدِ من ، شاید اتفاقی افتاده که برای پدرش.. از لحاظ پدرش بد بوده و عکس العملش بدتر!
    _ آهان.. الان میخوای بگی که آیدا با یکی بوده که پدرش ..
    _ بفهم چی میگی فوآد! اون یه مثال بود و بس. در ضمن بودن آیدا با کس دیگه ای به نظر تو میتونه افتضاح باشه ولی شاید از نظر پدرش اون یه کاری کرده که.. حرفش را قطع میکنم :
    _ یعنی انقدر بد ؟
    _ نمیگم بد ! چون همه کارایی که ما میکنیم بد نیست! ذاتا بد نیست . ما بهش بدی رو القا میکنیم. مثلا از نظر من دختر ، اگه قابل اعتماد باشه حتی تا ۱۰ شب هم میتونه بیرون باشه و یا حتی بیشتر. اما خیلی ها هستن که برای خودشون یه سری قانون گذاشتن ؛ بی اینکه بفهمن این قانون به چه معناست و برای چیه؟ اشتباه برزگ ما قرار دادن پایه های زندگیمون بر اساس نظرات ، دیدگاه ها و قانون های الکیه دیگرانه! بیا ! الان دیدی چقدر معنای بد از دیدگاه من ، تو ، یا حتی پدر اون فرق میکنه؟! . به جرئت میتوانستم بگویم که تا به امروز انقدر قانع نشده بودم. (( اوهوم )) آرامی میگویم و صدایش را میشنوم :
    _ به حرفام فکر کن فوآد!
    _ چشم. مرسی مامان.
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ هَوَ الحَق ]
    سلام :aiwan_lggight_blum: پارتِ جدید تقدیم نگاهِ مهربونتون :)
    فقط یه چیزی درمورد این پارت بگم که بعدا سوءتفاهمی پیش نیاد . از اینجا به بعد رمان ، چند ماه بعد رو داره توصیف میکنه .

    # پارت ۱۲
    # اُتاقِ دَه مِتری
    نمیدانم چه کسی ، چرا و کِی این را گفته است : (( عاشق که شدی ، لالایی خواندن هم یاد بگیر. شب های باقیماندهء عمرت به این آسانی ها صبح نخواهند شد ! )). اما هر چه گفته و هر که گفته ، دست و پنجه اش طلا و دمش گرم ! .
    وارد ‌کافی شاپی میشوم که میدانم الآن ، همینجا مشغولِ گرفتنِ جشن تولدش است . در دل (( اُمیدوارم اشتباه دیده باشی شیدا . اُمیدوارم که دروغ باشه )) ایی میگویم و از پله ها بالا میروم. دقیق تر که نگاه میکنم ، شیدا را با جمع سه نفر از دوستانش میبینم. با دیدن من بلند میشود و به سمتم می آید . مثل همیشه هنگام صحبت با من مضطرب است :_ سلام !
    بی اینکه جواب سلامش را بدهم ، سوالی که درون مغزم جولان میدهد را بر زبان می آورم :
    _ گفتی که اینجاست.. کو پس؟! . ناگهان دستم را میگیرد و مرا به دنبال خود به پایین پله ها میکشد . عصبی میشوم و دستم را به عقب میکشم . پر از حرص به او میتوپم :
    _ هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟ . میبینم که چشمانش رنگ پشیمانی به خود میگیرند ولی زبانش چیز دیگری میگوید :
    _ زنگ بزن ! . متعجب میگویم :
    _ چی؟! به کی اونوقت؟
    _ آیدا .
    _ نمیفهمم چی میگی. آخه چه .. حرفم را قطع میکند :_ تو بزن ؛ متوجه میشی !.
    نمیدانم چرا مطیع میشوم ! . شماره اش را میگیرم . بعد از شش بوق جواب میدهد : _ هان ؟! .
    شیدا سعی دارد که با حرکات دست و صورتش به من بفهماند که آرام باشم ، پس :_ علیک سلام . کم پیدایی بانو ؟ .
    _ گفته بودم که با دخترا میاییم کافی تولدمو جشن بگیریم .
    _ سارا پیشته؟!
    _ اوهوم . سرد و جدی نامش را تکرار میکنم :
    _ آیدا ؟.
    _ بگو فوآد.خستم کردی! رفیقام میگن تموم کن.
    _ اولاً پشت گوشی ، اونم توی جمع و محیط بیرون انقدر کشیده حرف نزن . بعدشم ؛ پسر لایِ جمعتون نیست؟! . کلافه تر میشود انگار :
    _ نه نه نه ! چند بار باید بگم؟ . میخندم و میخواهم که به شوخی بگذرد. تا آرام شوم. تا...
    _ خب من حسودم! . ام.. پسر نمیخواید؟
    _ نه !
    _ اوکی. پس اومدنی بهم زنگ بزن تا بیام دنبالت.
    دوباره لج میکند :_ میرم خودم.
    _ زنگ بزنی.
    _ میرم ! . تا میخواهم جوابی بدهم ، صدای بوق ممتد گوشی در گوشم میپیچد. قطع کرد؟. به شیدا نگاه میکنم . شیدایِ عاشق و ساده ای که تا به حال از او دروغ نشنیده ام . سرد میگویم :
    _ بریم نشونم بده ! ولی اگه اشتباه کرده باشی..
    _ تو ببین اصلا اشتباه کردم یا نه . بعد خط و نشون بکش ! . دوباره پله هارا بالا میرویم. سر میچرخانم تا ببینمش و... ناگهان دستم بالا و پایین میشود. صدایش را میشنوم که میگوید :
    _ اوناهاش ، اونجاست. عصبی میگویم :
    _ احمق؟ تو هنوز این عادتت رو داری؟ دستتو بنداز پایین.
    ناراحت میشود و کسل میگوید :_ میز ۲۲ . بی اینکه دیگر به سمت شیدا نگاه کنم ، جلو میروم. میز پنج ؛ جلوتر میروم . نُه ؛ به سمت چپ ... دوازده ، به سمت راست . جلوتر و حتی میز هفده را هم رد میکنم. پشت به من نشسته و شالش از سرش اُفتاده و مشغول قهقهه زدن است. با اینکه هنوز چند میزی از من فاصله دارد ولی... چهار دختر و نُه پسری که دوره اش کرده اند قابل شمارش اند ! . گفته بود چهارده نفرند نه ؟! چهارده دختر ؟! ولی پس چرا من هر چه میشمارم اطرافش را ، نُه پسر میبینم ؟! . متعجب و یخ زده صدایش میزنم :
    _ آیدا؟ . (( هین )) کشیدن دختران را به طور واضح میشنوم و اما او ..
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ هُوَالحَق ]
    بعد از مدّت ها دارم پارت میزارم.. راستشو بگم دیگه نمیخواستم این رمان کوتاه رو ادامه بدم چون هیچ خواننده ای نداشت و همهء لایک ها فقط محض اومدن چندتا اطلاعیهء بیشتر برای من بودن :)
    اما بخاطر یه دوست عزیز ... که میشه گفت تنها خوانندهء چرت نویس های منه ! ادامه میدم. قبول دارم که نمیشه اسم منو گذاشت نویسنده و محتوای این رمان من هم یه رمانِ فوق العاده نیس .. ولی من همه سعی خودمو برای بهتر شدن قلمم انجام میدم :)
    حتی شده با یک خواننده و نه بیشتر !

    ممنونم ازت @*lady soz*

    # پارت 13
    # اُتاقِ دَه مِتری

    او که حالا برگشته و خیرهء من است . کم کم فاصلهء ابروانش کم میشود . با صدایی که آمیخته از حرص و عصبانیت و بُهت است ، میگوید :
    _ ت‌.. تو؟ تو اینجا چیکار میکنی؟! .
    جلوتر میروم و در یک قدمی اش می ایستم. کذایی میخندم و :
    _ اومدم تولدتو جشن بگیریم گلم .
    _ من بهت گفته بودم ک ..
    حرفش را میبُرم :_ بهتره خفه شی ! کی اَن اینا؟
    یکی از پسرها به طرفداری از او بلند میشود :_ بفهم چه جوری باهاش حرف میزنی داداش و گرنه ..
    تیز میگویم :_ وگرنه چه غلطی میخوای بکنی؟ هوم؟! .
    جوابِ سریعم باعث میشود که یکی از دختران دخالت کند :_ اَمیرعلی تو بس کن! به تو ربطی نداره.
    رو به دختر میگوید :_ آخه اَسما مگه ..
    باز به او میتوپم :_ کَر بودی نشنیدی چی گفت؟ دخالت نکن. به تو ربطی نداره !.
    سرجایش مینشیند ولی حرص در سر و صورتش هویداست . رو به آیدا میگویم :_ لال شدی عشقِ من؟! . و ( من ) را غلیظ میگویم.
    _ میخوام برم از اینجا.
    _ نُچ دیگه عزیزم. نشد ! اول جشن بعدا بای بای.
    کیفش را که برمیدارد :_ میشینی سرجات یا به روش خودمو بشونمت؟! .
    سرجایش خشکش میزند . برمیگردد و :_ تو متو تهدید کردی؟!
    _ قبلا هم یه بار بهت گفته بودم فکر کنم ، تهدید با اخطار فرق داره . نه؟! پس بشین.
    مینشیند . رو به جمع و با ظاهری بیخیال میگویم :_ خُب ادامه بدین دیگه ! . با این جمله ام هر چهار دختر شروع میکنند به خندیدن و دست زدن . پوزخند میزنم و در دل به احمق بودنشان میخندم. سبک مغز هایِ... :_ آیدایی؟ آجی؟ بیا اینم کادوت از طرف من!
    این صدای همان اَسمایی است که بر دهان امیر پلمپ زد. آیدا (( مرسی )) ِ بی جانی میگوید که من دوباره بازی را ادامه میدهم :_ نمیخوای معرفیشون کنی عشقم؟! .
    _ چی میگی فوآد؟
    _ معرفی کن .. عصبانیت اصلا به نفعت نیست. با صدایی که لرزش درونش به وضوح پیداست ، شروع میکند :_ اَسماء مقل خواهرمه ! از اول ابتدایی با همیم. سری تکان میدهم و او ادامه میدهد :_ مونا ؛ رفیقِ صمیمیم.ساغر؛ همکلاسیِ زبانم و نازنین ؛ عشقِ آجی.
    صدایم را متعجب نشان میدهم :_ عه؟ خوشبختم خانوما. فقط یه چیزی.. سارا کو پس؟ . این را خطاب به نازنین میگویم ولی تا دهان باز میکند ، آیدا میگوید :_ قبلِ اومدنت رفت.
    _ خود نازنین خانوم زبون نداره؟
    _ چه فرقی میکنه؟ من گفتم خب !
    _ رفت؟ یا اصلا نیومده بود که بره؟
    _ رفت !
    (( آهان )) ِ کشیده ای میگویم و دستم را به سمت پسرها بلند میکنم :_ پس بقیه دخترا چی؟ و بعد تک خنده ای میکنم و میگویم :_ اِی وای منو ببخشید. نیست آیدل گفته بود همه دختریم ، یه لحظه حواسم پرت شد . خب.. بگو .
    _ شاهین ؛ my friendِ اَسما . عرفان ؛ دوستِ مونا و داداش مجازیِ اَسما . آریا و نازنین باهمن و امیرحسین و ساغر ، باهم .
    _ این که شد چهارتا! پنج تای بقیه ؟!
    _ دوستای آریا و شاهین هستن.
    _ خب ؛ نسبت همهء اینا با تو؟!
    _ من فقط .. اونا خودشون اومدن.
    _ اینم حرفیه ولی مگه نگفتی حتی دوست پسرای رفیقاتم نمیان ، پس منم نیام ؟
    _ چرا.. گفتم !
    _ خب؟
    _ یهویی شد.. بچه ها خودشون به اونا ..
    حرفش را قطع میکنم ..
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا