من و رادان تو نشیمن طبقه بالا نشسته بودیم. فرناز و هوراد هم هنوز تو آشپز خونه بودند، اصلا معلوم نبود بتونند چیزی برای شام آماده کنند! رادان سرش تو گوشیش بود و انگار چت میکرد. صداش میزنم:
- فکر کنم باید زنگ بزنیم شام بیارن برامون با این اوضاع!
سرش رو فقط تکون میده! کم کم سر و کله هوراد پیدا میشه و میاد سمتمون:
- شما نبودید ما یه برنامه ای چیدیم!
ابروهام رو میدم بالا:
- چه برنامه ای؟!
نشست رو به رومون:
- به نظرم فردارو بریم نیاسر!
متعجب میگم :
- نیاسر؟
سرش رو تکون داد:
- اوهوم یه مسافرت یک روزه!
ایده ی خیلی خوبی بود ولی مطمئن نبودم مسیح قبول بکنه با ما بیاد ، کارهاش زیاد بود، حتی اگه مسیح هم میومد رادان قرار بود کل تایم اخماش تو هم باشه! بازم باید بهش زنگ بزنم؟
- هوم نظرت چیه دختر عمو؟!
نیشم باز شد:
- خیلی خوبه ، بگم دوستامم بیان؟!
- کدوماشون؟!
- ام.. هانی و سامان!
اوه اگه سامان رو ببریم مسیح بفهمه میگه فقط من اضافه بودم! رادان که تا الان ساکت بود گفت:
- لازم نکرده چهارتایی میریم با یه ماشینم!
ایش، برگشتم سمت هوراد:
- با اتوبوس بریم؟! من تا حالا با اوتوبوس جایی نرفتم!
سرش رو تکون داد، گفتم:
- پس چرا فرناز نمیاد؟!
دستاش رو قفل هم کرد و کشید:
- داره اشپزخونه رو جمع میکنه!
بلند شدم:
- تو گند زدی اون بیچاره باید جمع کنه؟!
بعد رفتم پیش فرناز تو اشپزخونه، آشپزخونه همیشه مرتبمون به طرز فجیعی زیرو رو شده بود، هرچی قابلمه و تابه بود رو کابینتا بود، روی میز اشپز خونه ام پر از ظرف هایی بود که قرار بوده یه غذا سس یا دسری بشه اما نشده بود!
- وای چه بلایی سر اینجا اورده؟
فرناز با خنده گفت:
- دیگه ترسیدم اشپزخونه رو بترکونه فرستادمش بیرون!
تند تند ظرفارو تو سینک و از سینک تو ظرف شویی میذاشت و سعی میکرد اونجا رو سرو سامون بده؛ گفتم:
- منم کمک کنم؟
- نه نمیخاد اجی تو بشین!
"آجی" کلمه ای که تو این چند روز مدام از فرناز میشنیدم! سرم روکج کردم:
- خراب کاری نمیکنم!
- اخه!
یه دستمال گرفت سمتم و گفت:
- پس رو میز و تمیز کن لطفا!
ظرف هاو وسایل روی میزو جمع کردم و گذاشتم کنار سینک بعد شروع کردم روی میزو دستمال بکشم!
- چیکار میکنی آجی؟
سرم رو اوردم بالا، فرناز با چشم های درشت شده اش زل زده بود بهم،
- دارم تمیزش میکنم دیگه!
خندید:
- یه بارم بکشی بسه! کندی پوستش رو!
صاف شدم، کمرم گرفته بود انقدر خم شده بودم روی میز:
- خوب شد!
تا من اون میز رو تمیز کنم فرناز کل اشپزخونه رو جمع و جور کرده بود! صدای رادان از پایین میومد؛ رفتم دم پله ها:
- بله رادان؟
- بیاین پایین بستنی بخوریم! قاشق اسکوپم بالاست بیارش!
تا رفتیم پایین هوراد سریع فرناز رو بغـ*ـل کردو شروع کرد قربون صدقه رفتنش. اخم کردم. رو به هوراد گفتم:
- بسه دیگه حالمونون رو بد کردی!
خندید، بیچاره فرناز که گیر این پسر پررو افتاده:
- حسودی نکن نقره خانوم!
رفتم کنار رادان نشستم، سرش رو اورد بالا و گفت:
- خسته نباشی!
لحن و قیافه اش عادی بود مثل همیشه. تشکر کردم و بعد باهم شروع به خوردن بستنی کردیم.
- فکر کنم باید زنگ بزنیم شام بیارن برامون با این اوضاع!
سرش رو فقط تکون میده! کم کم سر و کله هوراد پیدا میشه و میاد سمتمون:
- شما نبودید ما یه برنامه ای چیدیم!
ابروهام رو میدم بالا:
- چه برنامه ای؟!
نشست رو به رومون:
- به نظرم فردارو بریم نیاسر!
متعجب میگم :
- نیاسر؟
سرش رو تکون داد:
- اوهوم یه مسافرت یک روزه!
ایده ی خیلی خوبی بود ولی مطمئن نبودم مسیح قبول بکنه با ما بیاد ، کارهاش زیاد بود، حتی اگه مسیح هم میومد رادان قرار بود کل تایم اخماش تو هم باشه! بازم باید بهش زنگ بزنم؟
- هوم نظرت چیه دختر عمو؟!
نیشم باز شد:
- خیلی خوبه ، بگم دوستامم بیان؟!
- کدوماشون؟!
- ام.. هانی و سامان!
اوه اگه سامان رو ببریم مسیح بفهمه میگه فقط من اضافه بودم! رادان که تا الان ساکت بود گفت:
- لازم نکرده چهارتایی میریم با یه ماشینم!
ایش، برگشتم سمت هوراد:
- با اتوبوس بریم؟! من تا حالا با اوتوبوس جایی نرفتم!
سرش رو تکون داد، گفتم:
- پس چرا فرناز نمیاد؟!
دستاش رو قفل هم کرد و کشید:
- داره اشپزخونه رو جمع میکنه!
بلند شدم:
- تو گند زدی اون بیچاره باید جمع کنه؟!
بعد رفتم پیش فرناز تو اشپزخونه، آشپزخونه همیشه مرتبمون به طرز فجیعی زیرو رو شده بود، هرچی قابلمه و تابه بود رو کابینتا بود، روی میز اشپز خونه ام پر از ظرف هایی بود که قرار بوده یه غذا سس یا دسری بشه اما نشده بود!
- وای چه بلایی سر اینجا اورده؟
فرناز با خنده گفت:
- دیگه ترسیدم اشپزخونه رو بترکونه فرستادمش بیرون!
تند تند ظرفارو تو سینک و از سینک تو ظرف شویی میذاشت و سعی میکرد اونجا رو سرو سامون بده؛ گفتم:
- منم کمک کنم؟
- نه نمیخاد اجی تو بشین!
"آجی" کلمه ای که تو این چند روز مدام از فرناز میشنیدم! سرم روکج کردم:
- خراب کاری نمیکنم!
- اخه!
یه دستمال گرفت سمتم و گفت:
- پس رو میز و تمیز کن لطفا!
ظرف هاو وسایل روی میزو جمع کردم و گذاشتم کنار سینک بعد شروع کردم روی میزو دستمال بکشم!
- چیکار میکنی آجی؟
سرم رو اوردم بالا، فرناز با چشم های درشت شده اش زل زده بود بهم،
- دارم تمیزش میکنم دیگه!
خندید:
- یه بارم بکشی بسه! کندی پوستش رو!
صاف شدم، کمرم گرفته بود انقدر خم شده بودم روی میز:
- خوب شد!
تا من اون میز رو تمیز کنم فرناز کل اشپزخونه رو جمع و جور کرده بود! صدای رادان از پایین میومد؛ رفتم دم پله ها:
- بله رادان؟
- بیاین پایین بستنی بخوریم! قاشق اسکوپم بالاست بیارش!
تا رفتیم پایین هوراد سریع فرناز رو بغـ*ـل کردو شروع کرد قربون صدقه رفتنش. اخم کردم. رو به هوراد گفتم:
- بسه دیگه حالمونون رو بد کردی!
خندید، بیچاره فرناز که گیر این پسر پررو افتاده:
- حسودی نکن نقره خانوم!
رفتم کنار رادان نشستم، سرش رو اورد بالا و گفت:
- خسته نباشی!
لحن و قیافه اش عادی بود مثل همیشه. تشکر کردم و بعد باهم شروع به خوردن بستنی کردیم.
آخرین ویرایش: