رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
من و رادان تو نشیمن طبقه بالا نشسته بودیم. فرناز و هوراد هم هنوز تو آشپز خونه بودند، اصلا معلوم نبود بتونند چیزی برای شام آماده کنند! رادان سرش تو گوشیش بود و انگار چت میکرد. صداش میزنم:
- فکر کنم باید زنگ بزنیم شام بیارن برامون با این اوضاع!
سرش رو فقط تکون میده! کم کم سر و کله هوراد پیدا میشه و میاد سمتمون:
- شما نبودید ما یه برنامه ای چیدیم!
ابروهام رو میدم بالا:
- چه برنامه ای؟!
نشست رو به رومون:
- به نظرم فردارو بریم نیاسر!
متعجب می‌گم :
- نیاسر؟
سرش رو تکون داد:
- اوهوم یه مسافرت یک روزه!
ایده ی خیلی خوبی بود ولی مطمئن نبودم مسیح قبول بکنه با ما بیاد ، کارهاش زیاد بود، حتی اگه مسیح هم میومد رادان قرار بود کل تایم اخماش تو هم باشه! بازم باید بهش زنگ بزنم؟
- هوم نظرت چیه دختر عمو؟!
نیشم باز شد:
- خیلی خوبه ، بگم دوستامم بیان؟!
- کدوماشون؟!
- ام.. هانی و سامان!
اوه اگه سامان رو ببریم مسیح بفهمه میگه فقط من اضافه بودم! رادان که تا الان ساکت بود گفت:
- لازم نکرده چهارتایی میریم با یه ماشینم!
ایش، برگشتم سمت هوراد:
- با اتوبوس بریم؟! من تا حالا با اوتوبوس جایی نرفتم!
سرش رو تکون داد، گفتم:
- پس چرا فرناز نمیاد؟!
دستاش رو قفل هم کرد و کشید:
- داره اشپزخونه رو جمع میکنه!
بلند شدم:
- تو گند زدی اون بیچاره باید جمع کنه؟!
بعد رفتم پیش فرناز تو اشپزخونه، آشپزخونه همیشه مرتبمون به طرز فجیعی زیرو رو شده بود، هرچی قابلمه و تابه بود رو کابینتا بود، روی میز اشپز خونه ام پر از ظرف هایی بود که قرار بوده یه غذا سس یا دسری بشه اما نشده بود!
- وای چه بلایی سر اینجا اورده؟
فرناز با خنده گفت:
- دیگه ترسیدم اشپزخونه رو بترکونه فرستادمش بیرون!
تند تند ظرفارو تو سینک و از سینک تو ظرف شویی میذاشت و سعی میکرد اونجا رو سرو سامون بده؛ گفتم:
- منم کمک کنم؟
- نه نمیخاد اجی تو بشین!
"آجی" کلمه ای که تو این چند روز مدام از فرناز میشنیدم! سرم روکج کردم:
- خراب کاری نمیکنم!
- اخه!
یه دستمال گرفت سمتم و گفت:
- پس رو میز و تمیز کن لطفا!
ظرف هاو وسایل روی میزو جمع کردم و گذاشتم کنار سینک بعد شروع کردم روی میزو دستمال بکشم!
- چیکار میکنی آجی؟
سرم رو اوردم بالا، فرناز با چشم های درشت شده اش زل زده بود بهم،
- دارم تمیزش میکنم دیگه!
خندید:
- یه بارم بکشی بسه! کندی پوستش رو!
صاف شدم، کمرم گرفته بود انقدر خم شده بودم روی میز:
- خوب شد!
تا من اون میز رو تمیز کنم فرناز کل اشپزخونه رو جمع و جور کرده بود! صدای رادان از پایین میومد؛ رفتم دم پله ها:
- بله رادان؟
- بیاین پایین بستنی بخوریم! قاشق اسکوپم بالاست بیارش!
تا رفتیم پایین هوراد سریع فرناز رو بغـ*ـل کردو شروع کرد قربون صدقه رفتنش. اخم کردم. رو به هوراد گفتم:
- بسه دیگه حالمونون رو بد کردی!
خندید، بیچاره فرناز که گیر این پسر پررو افتاده:
- حسودی نکن نقره خانوم!
رفتم کنار رادان نشستم، سرش رو اورد بالا و گفت:
- خسته نباشی!
لحن و قیافه اش عادی بود مثل همیشه. تشکر کردم و بعد باهم شروع به خوردن بستنی کردیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    انقدر سس شکلات زده بودم که نتونستم بیشتر از چند قاشق بخورم! بلند شدم:
    - من میرم زنگ بزنم به هانی، ببینم اگه قرار شد بریم میاد یا نه!
    هوراد گفت:
    - اره برو، هانی خیلی از اون یکی بهتره!
    متعجب گفتم:
    - از سوگل؟ همه دوستای من خوبند فقط هانی از همشون خوشگل تره!
    سرش رو تکون داد:
    - منم منظورم هَمیـ...اخ. متانتش و خانومیش بود!
    به فرناز که داشت هوراد رو چپ چپ نگاه میکرد، نگاه کردم و خندیدم. رفتم تو اتاقم و به هانی زنگ زدم، گفت خیلی دیر و یهویی خبر دادم وفکر نکنه که بتونه بیاد، به مسیحم زنگ زدم که گوشیش خاموش بود. خواستم از اتاق بیام بیرون که گوشیم زنگ خورد، سامان بود، جواب دادم:
    - چیشده انقدر تند تند به من زنگ میزنی!؟
    - چهارتا از دوست دخترام باهم مردن سرم خلوته!
    مسخره گفتم:
    - ع! چه جوری یهویی چهارتاشون باهم مردن؟
    - تصادف کردن مردن!
    - چهارتاشونم تصادف کردن؟
    - اره دیگه چقدر خنگی نقره، چهارتاشون تو یه ماشین بودند تصادف کردن مردن!!
    بعد شروع به خندیدن میکنه:
    - چیکار میکینی حالا نقره؟

    با دستم کمی موهام رو شونه میکنم:
    - ام.. هیچی با بچه ها برنامه میریختیم فردا بریم نیاسر!
    وسطای حرفم یادم امد که نمیخواستم بهش بگم؛ اما خب هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم! نباید بهش میگفتم!
    - عه! اون دوستتم میاد؟! کیا هستن؟!
    - نخیر اون دوستم نمیاد رادان و هورادو دوستش!
    - بهتر اصلا ازش خوشم نیومد!
    - هانی و میگی دیگه؟ بهتر! انشالله هیچ وقتم این اتفاق نمیوفته!
    میخنده:
    - خب بابا..ساعت چند میرید؟
    - نمیدونم هنو هیچیش مشخص نی! تازه به مسیحم نگفتم هنوز!
    - نگی چی میشه؟ اون روزی صد جا میره به تو نمیگه!
    - دوباره شروع نکن سامان!
    جدی میگه:
    - نه! من دیگه کاری بهت ندارم!
    - خوبه پسر عموی خودته!
    جوش میاره:
    - چه پسر عمویی؟! من سوئیچمم بیوفته سمتشون نمیرم برش دارم، اگرم تو اون مهمونیا دعوتش کردم فقط واسه این بوده که بچه ها فکر نکنن بی کسو کارم.. هرچند که اشتباه کردم!
    تماس رو قطع کرد. گوشیم رو گذاشتم روی تختم، درسته پدر سامان شاید پدر خوبی براش نبوده اما خوب مسیح که نباید تو اتیش اون بسوزه . رفتم بیرون، بچه ها اومده بودن بالا داشتند فیلم میدیدن.
    - صبر میکردین منم بیام خو!
    هوراد گفت:
    - بدو اولشه!
    نشستم کنارشون:
    - چیه؟بستنی من چیشد؟!
    دوباره هوراد جوابمو داد:
    - مورگان! رادان خوردش؛ دیگه حرف نزن!

    ساعت دوازده هوراد و رادان رفتن خونه خودشون من و فرناز هم رفتیم تو اتاق بخوابیم. گوشیم و از روی تخت برداشتم، مسیح بیست و دوبار بهم زنگ زده بود با فاصله پنج دقیقه! از اتاق اومدم بیرون و زنگ زدم بهش، هنوز یه بوق نخورده، برداشت:
    - چرا جواب نمیدی پس؟!
    از لحن عصبیش بیشتر تعجب کردم تا ناراحت بشم:
    - چیشده مسیح؟
    - من سی بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمیدی نقره؟ داشتم میومدم خونتون!
    - ببخشید خب، گوشیم تو اتاق بود صداش رو نشنیدم!!
    تقریبا بلند داد زد:
    - مگه چیکار میکردی؟
    - چته مسیح؟! چرا داد میزنی، میگم نشنیدم!
    صدای نفسهاش میومد، منم دلشوره گرفته بودم، وقتی دیدم صحبت نمیکنه گفتم:
    - چیزی شده مسیح چرا عصبانیی؟!
    چند ثانیه سکوت و بالاخره شروع کرد حرف زدن:
    - اینا منو دیونه میکنند نقره.. تمام برنامه هامون رو بهم ریختند!
    منتظر موندم تاخود مسیح ادامه داد:
    - این ساردین (دستیارش) عوضی قرار بود زنگ بزنه و تاریخ جلسه رو عوض کنه اما الان زنگ زده میگه فردا شش فرودگاه باش که واسه ساعت نه برسیم به جلسه!
    ساکت شد، اروم گفتم:
    - یعنی من نمیتونم بیام؟
    لحن اونم اروم شده بود:
    - بخاطر همین عصبی بودم!
    پلکهام رو روی هم فشردم:
    - عیب نداره مسیح خودت رو اذیت نکن، یه فکری میکنیم براش..
    - قرار بود قبل اینکه برم فرانسه چند هفته ای با تو خوش باشما همین اولش گند زده شد بهش!
    سعی کردم لحنم رو شاد کنم:
    - خودت رو ناراحت نکن مسیح فردا صبح برو! منم دو روز دیگه خودم میام، هوم؟ فکر خوبیه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    صداش بدجور کلافه است:
    - چاره ی دیگه ای ندارم!
    اخم نفسم رو فوت میکنم بیرون:
    - خیلی بدی مسیح واقعا ترسیدم!
    - ببخشید عصبانیتم از ساردین رو سر تو خالی کردم!
    نیم ساعت بیشتر باهم حرف نزدیم. ساعت چهار صبح بیدار شدم هر کاری کردم خوابم نبرد. نگاهم به ساعت روی میز افتاد ساعت پنج و نیم بود! دیشب بهم گفت لازم نی صبح برم فرودگاه اما خوب دلم هم راضی نمیشد! سریع حاضر شدم.
    جلوی در رادان جلوم رو گرفت، از ماشین پیاده شدم. این یهو از کجا سبز شد؟ اومد سمتم:
    - کجا به سلامتی؟
    دلشوره داشتم:
    - میرم فرودگاه!
    سرش رو تکون داد و یه قدم رفت عقب. فکر کردم بهم میگه که خوش من رو میبره اما هیچ حرفی نزد.
    جمعیت زیادی نبود شروع کردم با چشمم دنبالش بگردم. بوی ادکلن همیشگیش تو هوای اطرافم پخش شد هر لحظه بیشتر میشد اما خودش رو نمیدیدم، وفتی که برگشتم تو همون حجم سرد و تلخ فرو رفتم.
    - تو که زود تر اومدی!
    لب هام میخندید اما چشم هام پر از اشک، يعنی نبودنش انقدر سخت بود؟
    - میدونستم میای بس که لجبازی!
    لبه آستین کتش رو توی دستم مچاله کردم:
    - نمیشد نیام ، اومدم بغـ*ـل ذخیره کنم!
    صدای خنده اش ضربان قلبم رو بالا برد:
    - پس بخوام برم فرانسه که باید یه هفته بغلت کنم تا تو بغـ*ـل ذخیره کنی!
    لبم رو گاز گرفتم.. بغض توی گلوم، روی صدام هم تاثیر گذاشته بود:
    - فکر نبودنتم وحشتناکه!
    - اولا که حق نداری به نبودنم فکر کنی! چون محاله رهات کنم، دوما الان اشکم درمیاد ابروم جلوی ساردین میره ها!
    با جمله اخرش سریع ازش جدا شدم ساردین با یکم فاصله ازمون ایستاده بود؛ نگاهش که بهم افتاد سرش رو تکون داد من هم همین کارو کردم. اصلا از نگاه ساردین به خودم خوشم نمیومد. اما توجه ای بهش نکردم. اروم رو به مسیح لب زدم:
    - خیلی بد شد!؟
    لب هاش کش اومد؛ بعد سرش رو تکون داد:
    - نه!
    رو به روش ایستاده بودم، فقط دست هامون قفل هم بود.
    - همون شبی که مامان دوستم برگرده؛ منم میام شیراز پیشت!
    سرش رو اورد پایین:
    - مراقب خودت باش تو این چند روز، منو هی نگران خودت نکن! گوشیتم پیش خودت نگهش دار!
    - چشم!
    به ساعتش نگاه کرد:
    - خب دیگه ما الان میریم؛ توهم برگرد خونه!
    - باشه، توهم مراقب خودت باش!
    تا برگشتم که برم ، اشک هامم افتادند رو گونه هام! سریع پاکشون کردم و سرعت قدم هام رو بیشتر کردم. گوشیم زنگ خورد خواستم جواب بدم که یک چیز اشنایی از گوشه چشمم رد شد سریع برگشتم به دست های زن نگاه کردم خودش بود! اما بیخیالش شدم؛ چون اون دستبند که تو دنیا ازش فقط یدونه نبود که! خواستم برگردم و برم، اما احساساتم مانع شد؛ دنبال زن رفتم. چرا باید اون دستبند دستش باشه؟ اون هم توی فردوگاه و این ساعت؟ به سمت جایی میرفت که مسیح و ساردین بودند. سریع رفتم سمت دختر دستش رو گرفتم و کشیدم چند قدم جلوترمون مسیح و ساردین پشت به ما ایستاده بودن.
    تا دختر برگشت شناختمش همون پری بود! دختر ریس شرکتی که مسیح باهاش کار میکرد! دستش رو کشید و با عصبانیت گفت:
    - چته خانوم دستم رو ول کن!
    من بدتر از اون دستش رو محکم گرفته بود:
    - این دستبند، دست تو چیکار میکنه؟!
    سعی کرد دستش رو بکشه بیرون:
    - به تو چه مال خودمه، ولم کن ببینم!
    داد زدم:
    - این مال منه! میگم دست تو چیکار میکنه !؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    داشتم چرت و پرت میگفتم ولی حسم میگفت بودن این دستبند، تو دست پری اصلا چیز خوبی نیست!
    - ولم کن دخترِ دیونه!
    - چیشده نقره؟
    با صدای مسیح هردومون برگشتیم سمتش!
    مسیح اومد سمتمون هر چقدر نزدیک تر میشد، چهره اش محو و نا مشخص تر :
    - این دستبند چرا توی دست اینه؟!
    دستم و گرفت و دست پری رو بیرون کشید:
    - خب عزیزم ماله خودشونه!
    بلند گفتم:
    - نه خودت گفتی مال منه!
    ‌بازوهام رو گرفت و من رو کشید کنار:
    - خب این برای تو نیست، واسه تو رو دادم درستش کنند! یادت رفته؟
    پلک که زدم تصویرش واضح شد!
    - چرا دستبندی که واسم خریدی و اونم داره؟
    با انگشت هاش اشک هام رو پاک کرد:
    - خب من تو دستش دیدم، خوشم اومد واسه تو خریدم!!
    عین احمق ها شده بودم!
    - نباید این کارو میکردی من از این دختر بدم میاد!
    - ببخشید، من فکر نمیکردم دیگه ببینیش!
    احساس میکردم قلبم داره تیر میکشه؛ گفتم:
    - دستبند من کو مسیح!؟
    - بخدا دست مرده است!
    گوشیم رو از دستم کشید، شروع کرد تایپ کردن:
    - بیا اینم ادرس مغازه اش برو ازش بپرس فردا! ایدی پیجش هم اینه! اصلا من نمیرم میگم به جام ساردین بره خوبه؟ من میمونم پیشت و باهم میریم!!
    مجبورم کرد رو صندلی بشینم خودش هم کنارم نشست. همش حرف های اون روز سامان تو سرم میچرخید؛ حتی مسیح هم حرف نمیزد تا افکار مزاحم رهام کنند. انگار یه چیزی عین بختک افتاده رو زندگیم و نمیذاره من هیچ وقت احساس ارامش کنم و نفس راحت بکشم. چند دقیقه ای که گذشت سرم رو چرخوندم و به مسیح نگاه کردم؛ اون هم که من رو دید بلند شد:
    - پاشو بریم خونه!
    همون لحظه پروازشون رو خوندن. به صفحه گوشیم که ادرس اون مرد بود نگاه کردم. دوباره سرم رو اوردم بالا:
    - نه مسیح تو برو؛ خودت گفتی باید چند ماه سختی بکشیم!؟
    لبش کش اومد:
    - به جون مسیح من اصلا به اون دختر کاری ندارم!
    بغلم کرد اروم تر کنار گوشم ادامه داد:
    - من خودم یه خوشگل ترش.. کوچولو ترش.. جیغ جیغ و ترش رو دارم!
    اخم کردم:
    - من جیغ جیغ و نیستم!
    خندید:
    - تو دُردونه ی منی!
    وقتی نشستم تو ماشین رفتم سراغ عکسی که سامان فرستاده بود! احساس عجیبی داشتم. مطمئن بودم دوتاش یکی هستند، سعی کردم با دقت دنبال شکستگی یکی از مهره هاش بگردم! اما هیچ خشی هم نداشت! کلافه و عصبی.. اما فقط سعی کردم اون عکس رو ندید بگیرم!

    ***

    - زود باش بلند شو!
    و شروع کرد به تکون دادنم. غر زدم:
    - ولم کن فرناز همین الان چشمهام رو بستم!
    و سرم رو فرو کردم تو بالشت نرمم.
    - وای تو روخدا نقره؛ هوراد زنگ زد گفت تا یه ربع دیگه اینجاست.
    سرم رو از روی بالشت گرمم بلند کردم:
    - پنج دقیقه قبل از حرکت منو بیدار کن!
    و دوباره خوابیدم. هنوز پنج دقیقه ام نگذشته بود که دوباره صدای جیغ و داد، بلند شد:
    - اخجون نرفتین هنوز!
    و در با صدای بدی باز شد. دیگه بلند شدم نشستم. هانی بود که جلوی در با نیش باز ایستاده بود! سریع اومد جلو و محکم بغلم کرد:
    - انقد ترسیدم گفتم رفتید! ولی خب گوشیت رو که جواب ندادی فهمیدم هنوز خوابی!
    چشمهام رو به زور باز کردم:
    - نه والا من تا الان بیدار بودم!
    - پس چرا جواب ندادی من بهت زنگ زدم؟
    خواستم بپرسم کی زنگ زدی که یاد ماجراهای توی فرودگاه افتادم:
    - سرم شلوغ بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با تعجب بهم نگاه کرد:
    - سر صبح! سرت شلوغ بود؟
    سرم رو تکون دادم :
    - اره رفته بودم فرودگاه بدرقه مسیح!
    - مگه قرار نبود توهم باهاش بری؟
    دراز کشیدم تو جام. هانی منتظر زل زده بود بهم؛ گفتم:
    - نشد دیگه!
    لبخند پیروزمندانه ای زد:
    - بهتر! همش بخاطر دعاهای منه!
    چپ چپ نگاهش کردم. ادامه داد:
    - اخه مگه چقدر میشناسیش، که انقدر بهش اعتماد داری؟ تو همش دو سه ماهه که اون رو میشناسی!
    فرناز اومد داخل اتاق و هانی ام دیگه حرفی نزد.
    - چرا پس هنوز خوابی؟
    انقدر نق زدند که بالاخره بلند شدم. رفتم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم. یکم از خرت و پرتایی که فکر میکردم نیاز میشه رو ریختم تو کیفم و رفتم پایین؛ هانی و فرناز نشسته بوددن صبحانه میخوردند. تا نشستم پشت میز صدای زنگ در اومد. فرناز بلند شد و سریع سمت در رفت. هانی اروم گفت:
    - فرناز تا کی میمونه اینجا!؟
    شونه ام رو انداختم بالا:
    - احتمالا فردا مامانش برگرده!
    تا فرناز رفت بیرون گفت:
    - فرناز رو که دیدم دلم میخواد هورادتون رو خفه کنم!
    خندیدم!
    - کوفت نخند.
    - من موندم تو که چند سال با من دوستی چرا هیچ تاثیری نداشته روت؟ تازه دوستای دانشگاهتم که همه my friend دارن!
    ابروهاش رو داد بالا:
    - اخه من میدونم شما احمقید؛ عشق و عاشقی چیه اخه؟ بخدا انقدر که نگران توام نگران درس و دانشگاه خودم نیستم!
    لپش رو ماچ کردم:
    - الهی فدات شم عزیز من؛ من که نگرانی ندارم!
    در باز شد هوراد و فرناز باهم اومدند داخل.
    - به به همتون حاضرید!
    اومد پشت میز نشست:
    - خوب شد که صبحونه نخوردم؛ الان خانمم بهم میده!
    من ادای عق زدن در اوردم. هوراد که اصلا براش مهم نبود، گفت:
    - پس اون یکیتون کو؟
    - رادان؟ نمیدونم؟
    - نه رادان و که دیدم تو حیاط، اون یکی!
    هانی برگشت من رو نگاه کرد:
    - کس دیگه ایم قراره بیاد؟
    فرناز گفت:
    - اقا سامان رو میگه!
    هوراد تایید کرد؛ سریع گفتم:
    - نه نه اون نمیاد!

    ***
    تو اتوبوس من و هانی سمت چپ، هوراد و فرناز سمت راست و جلوی ما رادان نشسته بود؛ هر وقت نگاهم بهش خورد اخم کرده بود. تایپ کردم:
    - پس کجایی؟
    هانی گفت:
    - میخوای تو اتوبوس بخواب، که اونجا سرحال باشی، کوفتمون نکنی!
    سرم رو تکون دادم. پی ام اومد:
    - رسیدم!
    صفحه گوشیم رو خاموش کردم و اروم به هانی گفتم:
    - فکر میکردم از سامان خوشت میاد!
    با تعجب گفت:
    - هان؟
    بعد گفت:
    - نه بابا پسر عوضی میخواستم ببینم این همه دختر فقط بخاطر خوشگلی و خوش هیکلی باهاش رفیق میشند یا نه که فهمیدم فقط بخاطر همونه! چون نه اخلاق داره نه بلد درست حرف بزنه!
    خندم گرفته بود سرم رو تکون دادم! تا سرم رو اوردم بالا هانی تو گوشم با حرص گفت:
    - تو که گفتی نمیاد..!
    سامان سوار اتوبوس شده بود و داشت میومد سمتمون؛ خودم رو زدم به بیخیالی:
    - ع سامان هم اومد!
    هانی با مشت زد تو پهلوم. سامان با پسرا و من دست داد با فرناز هم سلام و احوال پرسی کرد و واسه هانیم فقط سر تکون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    فقط صدای حرف زدن هوراد و سامان میومد. کم کم صداهاشون اروم تر و بعد قطع شد! راه رفتن یک چیزی رو روی صورتم حس کردم، سریع چشمم رو باز کردم. سامان با یک لبخند گنده زل زده بود بهم و گوشه شالم توی دستش بود. اخم کردم:
    - ولم کن سامان!
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - اومدیم خوش بگذرونیم قرار نیست تو بخوابی که!
    چشم هام رو بستم :
    - خوابم میاد ولم کن!
    تُن صداش اروم تر شد:
    - پاشو چهارتا از نقطه ضعفای این خر رو بده میخوام یکم خوش بگذرونم!
    چشم هام رو باز کردم:
    - بهت گفتم به هانی کاری نداشته باش!
    خبی گفت و نشست سر جاش! سرم رو چرخوندم سمت هانی هندزفری تو گوشش بودو سرش تو گوشی! هوراد گفت:
    - چه عجب بیدار شدی! من گفتم تو راه میترکونیم ولی همه خوابیدن!
    - عب نداره شما عوض ماهم بترکونید!
    اخم کرد:
    - بهت رو میدم پرو نشو ها!
    زبونم رو در اوردم واسشون و سریع برگشتم و روم رو کردم سمت پنجره، هورادم با صدای آروم بهم فحش میداد.

    داشتیم میرفتیم سمت آبشار من از همشون جلو تر بودم ، برگشتم تا به هانی بگم لااقل تو تند تر بیا. همین که برگشتم دیدم هانی داره میوفته تو جوی آب کنارش و به نزدیک ترین کسی که کنارش بود چنگ زد تا نیوفته!
    تو یک چشم به هم زدن خودش افتاد تو آب، سامان هم چون یکم فاصله داشت فقط خورد زمین. سریع دویدم سمتشون، دسته هانی رو گرفتم و کشیدمش بیرون:
    - خوبی؟
    سرش رو تکون داد. با دیدنش پریشون گفتم:
    - وای لباسات خیس شد! حالا چیکار کنیم!؟
    از قیافش معلوم بود الان میزنه زیر گریه!
    - همش تقصیر این مرتیکه اس از قصد هلم داد!
    سامان که کنارمون نشسته بودو اخ و اوخ میکرد با حرف هانی برگشت سمتمون:
    - به من چه؟ تو کوری!
    هانی جیغ زد:
    - تو هلم دادی!
    نگاهم رو چرخوندم سمت سامان ابروهاش رو انداخته بود بالا و قیافه متعجبی به خودش گرفته بود:
    - من؟ من اصلا کاری به تو ندارم!
    تا قبل اینکه دعوا بالا بگیره گفتم:
    - پاشو برو سامان!
    سامان به زور بلند شد:
    - به جون مسیحت من هلش ندادم!
    خندید و رفت. فرناز سریع نشست جایی که سامان نشسته بود:
    - خوبی؟
    هانی سرش رو تکون داد:
    - لباسات خیس شدن.
    بلند شد. ماهم بلند شدیم:
    - مشکیه دیده نمیشه بریم!
    برگشتم سمت سامان؛ قیافه اش خندون بود ابروهاش رو انداخت بالا لب زدم "میکشمت"
    - اخ اخ کیفم!
    با حرف هانی دوباره چرخیدم سمت بچه ها هانی کیفشو از تو اب در اورد خالی کرد رو زمین؛ کیف پول و گوشیش رو برداشت و گرفت سمتم:
    - بگیر اینارو کیف رو بندازم دور..
    - عهه پس بقیه وسایلات چی؟
    کیفش رو گرفت بالا، کاملا خیس بودو همینطور اب ازش میچکید!
    - خیلی خیس شده نمیتونم دنبال خودم بیارمش!
    سه تا پسرا جلومون میرفتن ماهم پشتشون از پله ها میرفتیم پایین! هانی یه بند داشت نقشه میکشید تا تلافی کنه من و فرناز هم به نقشه هاش میخندیدیم. با حرص گفت:
    - کوفت الان میرم هلش میدم بیوفته پایین بمیرها!
    بازوش رو گرفتم:
    - اخه مگه تو میتونی اون رو هل بدی؟
    فرناز گفت:
    - البته چون الان میلنگه میشه هلش داد!
    چپ چپ نگاهش کردم که سریع گفت:
    - نه نه اصلا خوب نی، شاید خودتم بیوفتی!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    - پس توی غذاش یه چیزی میریزم!
    سریع گفتم:
    - اه اه این کارای چرت و خز چیه؟
    فرناز هم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد:
    - اره اگه میخوای باحال حالش رو بگیر!
    هانی دست به سـ*ـینه ایستاد ماهم کنارش:
    - پس سهم غذاش رو میخورم!
    منو فرناز بهم نگاه کردیم و سرمون رو تکون دادیم، گفتم:
    - نه! اصلا جالب نی سامان روی غذاش حساسه خون به پا میشه!
    فرناز گفت:
    - حالا نمیشه بیخیال انتقام بشی؟
    پوست سفید هانی از بس حرص خورده بود قرمز که هیچ کبود شده بود! :
    - اخه از قصد هلم داد!
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - شاید ازت خوشش میاد!
    فرناز هیجان زده گفت:
    - واقعا؟؟
    سرم رو تکون دادم:
    - میگم شاید!
    هانی گفت:
    - خدا نکنه.
    با این حرفم یکم هانی بهتر شدو دیگه مثل قبل عصبانی نبود اما خودم از حرفی که زده بودم پشیمون شدم!

    ***

    رادان:

    من و سامان جلو مغازه ایستاده بودیم، سه تا دخترا داخل مغازه منتظر بودن تاج گل هاشون درست شه و هوراد هم رفته بود خوراکی بگیره! سامان هم یک بند غر میزد که مگه بچه اند!
    - اره دیگه بچه اس، اگه بچه نبود که حرف من رو گوش میداد..!
    این حرف رو خیلی اروم گفتش انگار که با خودش حرف میزنه بعد یهو برگشت سمت من، من رو مخاطبش قرار داد:
    - تو مسیح رو میشناسی؟
    از سوالی که پرسید جا خوردم! سرم رو تکون دادم:
    - نه زیاد فقط چند باری دیدمش!
    دست هاش رو کرد توی جیبش و تکیه داد به دیوار پشت سرش:
    - نمیدونم چرا اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم!
    منم حس خوبی نسبت بهش ندارم، اما خب شاید بخاطر اینکه نقره دوستش داره اینجوریم!
    - مخصوصا جدیدا، حتی دو بارهم تعقیبش کردم!
    از حرفی که زد تعجب کردم! چرا تعقیبش کرده؟ انقد بهش مشکوکه؟ انقد بهش بی اعتماده ؟ ته دلم با حرفش خالی شده بود!
    - این قضیه رو به نقره نگیا!
    آروم گفتم" نه بابا" نگاهم رو دوختم به نقره که با دستش یه مشت گل میاورد بالا و میریخت دوباره سر جاش! کاش حداقل سامان این حرف ها رو نمیزد.
    - دیدم تو به نقره نزدیک تری تا من، گفتم بهت بگم مراقبش باشی و باهاش حرف بزنی! من هرچی هم بگم نقره گوش نمیکنه!
    منم مثل سامان به دیوار پشت سرم تکیه دادم:
    - چیزی در مورد مسیح میدونی؟
    شونه هاش رو انداخت بالا:
    - نه والا ولی مطمئنم به این خوبی که نقره فکرش رو میکنه ام نیست! واسه همین دنبال یه اتویی ام ازش تا به نقره ثابت کنم!
    یعنی انقد به احساسش مطمئن بود؟
    - دلم نمیخواد به خاطر این حس های الکی یه عمر اذیت شه!
    اخه من چی میتونستم بگم، یاد حرف های نقره درمورد ازدواجشون افتادم، چه خوب شد که به غیر من یک نفر دیگه ام مخالفه!
    - عه عه این هوراد مارو ندید رفت تو؟ عجب زن ذلیله ها.

    ***

    نقره:

    سامان رفتش. هانی میخواست زنگ بزنه داداشش بیاد دنبالش، که گفتم:
    - میخوای امشب رو خونه ما بخوابی؟
    ابراز احساسات هم فشار داد:
    - خیلی دوست دارم ولی میدونی هادی مون امشب خونه اس.
    سرم رو به معنی باشه تکون دادم و رفتم پیش فرناز و هوراد، فرناز گفت:
    - هانی نمیاد پیشمون امشب؟
    سرم رو تکون دادم:
    - نوچ!
    ل*ب*هاش آویزون شد:
    - عه حیف شد!
    هوراد بین حرفامون پرید و گفت:
    - بگو بیاد شمارو میرسونم بعد سر راهم اون رو..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    گفتم:
    - الان زنگ زد داداشش بیاد!
    چند ثانیه بعد هانی اومد پیشمون، چهره اش کمی تو هم بود، رو به هوراد گفت:
    - هوراد میشه منو سر راهت برسونی؟ داداشم نمیتونه بیاد دنبالم.
    هوراد سری تکون داد و گفت:
    - اره بریم!
    تو راه خونه امون کلی به هانی گیر دادم که به مامانش اصرار کنه تا بذارند خونه ما بمونه ولی هانی هی میگفت داداشش نمیذاره و خوشش نمیاد، اخه من موندم به داداشش چه ربطی داره؟ چون حال خودش هم گرفته بود دیگه چیزی نگفتم تا برسیم!
    من و فرناز از ماشین پیاده شدیم؛ هانی هم پیاده شد، بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردیم. من و فرناز رفتیم سمت در و هانی دوباره برگشت تو ماشین.
    تا خواستم در رو پشت سرمون ببندم، هانی جیغ زد:
    - منم میام پیشتون!
    اولش کلی ذوق کردم، اما کلیم بخاطر اینکه بهم دروغ گفته بود که نمیتونه شب رو پیشمون بمونه و نقش بازی کرده بود، زدمش!

    هانی اومد تو اتاق:
    - جا نمیشیم که اینجا بخوابیم!
    فرناز گفت:
    - بریم بیرون جلوی تلویزیون بخوابیم؟
    متعجب گفتم:
    - رو زمین؟
    هانی گفت:
    - اره دیگه میزو میذاریم کنار ، خودمون روی فرش میخوابیم.
    هانی این حرف رو زد و یک ساعت طول کشید تا جای میز رو عوض کنیم بعد هم بالشت و پتو اوردیم و همونجا باهم دراز کشیدیم؛ با اینکه واقعا خسته بودیم اما یه فیلم ترسناک دیدیم و تا نزدیک های صبح درمورد جن و روح حرف زدیم. و بعدش وسط حرف زدنامون خوابمون بردش. یکی از بهترین شب هایی بود که تو سال جدید داشتم.
    دلم میگفت قراره امسال کلی لحظه های خوش داشته باشم، کلی روزای قشنگ و.. مطمئن بودم قراره کلی اتفاقای جدید تجربه کنم!

    ***

    مامان فرناز برگشت و فرنازهم از پیشم رفت. من مونده بودم و رادان! دو روز مونده بود تا خاله و عمو برگردن تو این دو روز یه دقیقه ام رادان رو تو خونه نمیدیدم صبح میرفت و شب ساعت دوازده میومد و یک راست میرفت خونه اشون. و من فقط میتونستم فاصله ای که از در تا خونه اشون طی میکنه رو ببینمش. روز ها با هانی و فرناز میرفتیم و میگشتیم. سوگل هم هنوز مسافرت بود.
    تو کافه همیشگیمون نشسته بودیم که هوراد اومد و فرناز رو برد من موندم و هانیه!
    - مامان بابای رادان امشب میان؟
    سرم رو تکو ن دادم:
    - اره!
    - مسیح چی؟ چه خبر ازش؟
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - هیچی بیچاره کلی سرش شلوغه، شاید اخر این هفته برم شیراز!
    مشخص بود هانی از حرفی که زدم زیاد خوشش نیومد اما خب چیزی نگفت!
    فردای روزی که مسیح رفت من هم رفتم اون مغازه و وقتی اسم وفامیل مسیح رو گفتم مرد بهم دستبند رو داد! همون دستبنده بود. و من هم از خدا خواسته چسبیدم به راست بودن حرف های مسیح، از اون روز همش دلم میخواست سامان رو ببینم و دستبند رو بهش نشون بدم،
    - الو..
    سرم رو اوردم بالا و حواسم رو جمع هانی کردم:
    - هوم؟
    - حواست کجاس؟
    - هیچ جا میخوام زنگ بزنم سامان بیاد، باید دستبندم رو بهش نشون بدم!
    مخالفتی باهام نکرد. و من هم میخواستم هر چه زودتر سامان رو ببینم! تا سامان وارد کافه شد؛ هانی بلند شد:
    - دیگه من میرم، فعلا!
    باهاش دست دادم:
    - فعلا !
    نگاهم هانی رو دنبال کرد، سامان جلو هانی ایستاد یچیزی بهش گفت، خیلی دلم میخواست بدونم چی میگه! داشتم فکر میکردم که چی میتونه بهش بگه که دوتاییشون باهم برگشتند سرمیز. سامان سلام کرد، سوالی به هانی نگاه کردم که شونه هاش رو انداخت بالا، سامان نشست پشت میز:
    - خب چیشده؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دستبند رو گذاشتم رو میز:
    - بیا اینم همون دستبند!
    بدون اینکه نگاهش کنه خندی دو به صندلیش تکیه داد:
    - باشه اصلا مسیح تو خیلیم خوبه، پاک پاک! نه اصلا قبلا با دختری رابـ ـطه داشته، نه الان نه بعدا.
    خم شدم سمتش:
    - پس مشکلت چیه؟!
    - کارش!
    هانی گفت:
    - مگ قرار نی کلا بیاد ایران؟
    سامان سرش رو تکون داد و گفت:
    -همین دیگه! چجوری میتونه اون شرکت به اون معتبری رو ول کنه و بیاد ایران؟!
    سامان ادامه داد :
    - احمق نشو نقره سال اول پیشت میمونه، سال دوم میگه یه سر برم ببینم اوضاع چه جوریه و به ننه باباش سر بزنه. بعد میشه سالی چند بار! یکهو به خودت میای، میبینی رفته و دیگه برنگشته! تو شدی مامان بیچاره منو یه سامان بدبخت و بی پدرم تو بغلته!
    چشمهاش قرمز شده بود حرفاش یجوریم کرد، اما نمیخواستم قبول کنم همچین بلایی ام میخواد سر من بیاد:
    - خب شاید پدرت، عاشق مادرت نبوده!
    عصبی گفت:
    - عشق چیه هان؟ عشق وجود نداره! خودت رو گول نزن! برای همین از مسیح میترسم! مگه میشه تو دوماه بفهمی عاشقی و تمام زندگیت رو ول کنی و بیای ایران؟ یکم مخت رو بکار بنداز نقره!
    بلند شدم:
    - بس کن سامان!
    و رو به هانی کردم:
    - پاشو بریم!
    هانی بلند شد، سامان گفت:
    - من با هانیه کار دارم!
    دسته هانی رو کشیدم:
    - تو با هانی کاری نداری!
    هانی اروم معذرت خواهی کرد. اومدیم بیرون، گفتم:
    - میخواد مخ تورو هم با فکرای مسخرش شست وشو بده.
    راه افتادیم سمت خروجی پاساژ:
    - حسودیش میشه. نمیخواد ببینه من برعکس مامانش، با مسیح خوشبخت میشم!
    هانی دستم رو کشید:
    - چرا چرت و پرت میگی نقره؟ دیوونه شدی؟ بیچاره سامان فقط نگران توئه! اونوقت تو اینجوری درموردش حرف میزنی؟
    بعد دستش رو از دستم کشید بیرون:
    - تو برو من کیفم رو جا گذاشتم!
    دلخور نگاهش کردم! حالا همشون طرف سامان شدند!

    شیرینی خریدم و برگشتم خونه . چند بار زدم به در و در رو باز کردم:
    - رادان.. رادان.. من اومدم!
    خونه اشون سوت و کور بود و خبری از رادان نبود. رفتم سمت اتاقش پشت به من ایستاده بود، داد زدم:
    - رادان!
    سریع برگشت سمتم، هول شده بود به زور سلام کرد:
    - سلام.. خوش امدی!
    - حواست کجاست؟ یک ساعته دارم صدات میکنم؟
    دستش یه عکس بود که من فقط پشتش رو میدیدم. سریع رفت سمت کمدش:
    - هیچ جا.. چرا زحمت کشیدی!؟
    منظورش شیرینی بود. در کمدش رو بست و اومد سمتم. شیرینی رو دادم دستش:
    - اومدم کمکت خونه رو مرتب کنیم خاله و عمو میخواند بیان.
    - اوهوع!
    خندیدم، از اتاق رفت بیرون. شالم رو در اوردم با کیفم گذاشتم رو تختش.. مانتوم رو هم در اوردم خواستم بیام بیرون که نگاهم به کمدش خورد. اروم سرک کشیدم بیرون! داشت جارو میکرد. رفتم سمت کمدش، درش رو باز کردم؛ پیرهن هاش رو که اویزون بود اینور اونور کردم. یکی یکی بین لباس های تا شده اش رو گشتم. میخواستم ببینم چی بوده که انقدر حواس رادان رو پرت کرده بوده! چند تا کتابم اونجا بود بی خیال لباس ها شدم تا اوناره هم بگردم،
    - چیزی میخوای؟
    دستم رو گذاشتم رو قلبم یا قران، خدایا کمک کن؛ سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم:
    - ترسوندیم رادان!
    ابروهاش رو انداخت بالا:
    - دنبال چی بودی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    برگشتم سمت کمد:
    - لباسن دیگه.. لباس!
    مشکوک گفت:
    - مگه خودت نداری؟
    اخ اخ خودت رو توی دردسر انداختی نقره!
    - چِ.. چرا میخوام کمکت کنم! لباسم رو باید عوض کنم کثیف نشه...
    ابروهاش رو انداخت بالا و با تعجب گفت:
    - لباس تو کثیف نشه، مال من بشه؟
    چی داشتم چرت و پرت میگفتم؟ گند زدی نقره! اما باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم:
    - اخه حال ندارم تا خونه خودمون برم ، یه لباس راحت میخوام! میشورم میارم برات!
    سرش رو تکون داد و من رو هل داد اونور یک لباس از بین لباس هاش بیرون کشید، پرت کرد بغلم:
    - بدو بپوش بیا بیرون!
    و خودش رفت بیرون. شانس اوردم! مجبور شدم تیشرت بزرگ و گشاد رادان رو بپوشم. رفتم بیرون:
    - چطوره؟
    سرش رو بالا اورد ، خندید. لبم رو گاز گرفتم.
    - خیلی بامزه شدی نقره!
    جارو رو ول کرد و اومد سمتم. بازوهام رو گرفت و کشوندم سمت آینه:
    - نگاه خودت رو
    حق بارادان بود! جیغ زدم:
    - عوضی نخند.
    خندید:
    - به من چه خودت میخواستی بپوشی. البته خیلی بیشتر از اون لباسای کوتاه و مسخره ای که میپوشی بهت میاد!
    خندیدم:
    - الان داری تو لفافه میگی که اونا رو نپوشم؟!
    توقع نداشتم انقد صریح بگه اره! حرفش رو نشنیده گرفتم:
    - خب چیکار کنم من؟!
    هرکاری که میگفت رو انجام دادم.
    خودم رو پرت کردم روی زمین:
    - وای مردم.
    اومد و پیشم نشست:
    - چقدر هم که خانم کار کردن!
    با مشتم زدم تو بازوش.
    - خیلی بدی تمام بدنم درد میکنه!
    بازوش رو مالوند:
    - اخ چقدر سنگینه دستت نقره.
    و بعد بلا فاصله بلند شد:
    - من برم بیارمشون تا الان دیگه باید برسند.
    بلند شدم:
    - منم بیام.
    - نه نمیخواد، بمون من میرم میارمشون، خسته ای.
    رفت تو اتاقش، بلند گفتم:
    - باشه پس چای درست میکنم تا برگردین..
    چند دقیقه گذشت از اتاقش اومد بیرون. لباسش رو عوض کرده بود:
    - نه لازم نکرده خودت رو میسوزنی.
    - مراقبم!
    رو به روم ایستاد. دوباره‌ حرف هایی که هزاران با خودم کلنجار رفته بودم حقیقت نیست، توی سرم پیچید. سعی کردم حواسم رو به رادان بدم؛
    - خودت رو بسوزونی کشتمت!
    با دستش موهام رو بهم ریخت و خیلی سریع ناپدید شد. من هم رفتم تو اشپزخونشون. به سختی گاز رو روشن کردم و کتری اب رو گذاشتم روش. چند بار چک کردم و بعد سریع رفتم تو اتاق تا به ادامه تجسسم برسم، اما چیز مهمی پیدا نکردم! تنها چندتا عکس بود که خودش و دوستاش بودند فقط! دوباره همه چیز رو مرتب کردم و برگشتم تو اشپز خونه. چند بار گاز رو چک کردم تا مطمئن شم خاموش شده. در قوری رو گذاشتم و قوری رو روی کتری جا دادم!
    - دخترم.. دخترم..
    صدای خاله بود. انقد تمرکزم رو کارم بود که اصلا نفهمیده بودم که اومدن! با خوشحالی از اشپزخونه اومدم بیرون و خاله رو بغـ*ـل کردم. بعد هم عمو رو. چند دقیقه بعد، رادان با دوتا ساک امد داخل. صداش زدم و رفتم تو اشپزخونه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا