کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
زیر چشمی نگاهش کردم. چه اخماش رو واسه من درهم کرده!
- میگم، راست می‌گفتید که همتون یکی از کلاساتون رو مشترک برداشتید که مثل قدیما همکلاسی بشید؟
- منظورت امیرو دوستاشه؟
تند گفتم:
- اره دیگه.
سریع‌تر از من گفت:
- من با تو شوخی دارم؟
آروم آروم شیشه رو پایین کشیدم.
- پس من چی؟
نفسش رو با صدا بیرون داد مثل این که کلافه شده بود.
- تو هم با مایی دیگه. فقط ترم اولی، کوچولو موچولو.
- عه بیشعور تو هم از اون my friend تحفه‌ی عتیقت یاد گرفتی؟
نگاهم کرد، چشماش شیطون شده بود. انگار حوصله‌اش سر جاش اومده بود.
- خب کوچولویی دیگه!
کمی مکث کرد و یهویی چشماش رو درشت کرد و گفت:
- وایستا ببینم تو الان به my friend من توهین کردی؟
- اصلاً و ابدا. منظورم این بود کمال همنشین در تو اثر کرده.
دیگه چیزی نگفت به نیم‌رخ بی حسش زل زدم. بازم تو فکر رفت. فکرم رو بلند گفتم:
- بیشعور بازم تو فکر رفتی؟
روی فرمون ضرب گرفت. دقیق‌تر نگاهش کردم.
- می‌تونم بپرسم به چی فکر می‌کنی؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- اره!
با ذوق گفتم:
- خب به چی؟
راهنما زد.
- به تو ربطی نداره.
ضایع شدم، ولی از رو نرفتم، دوباره پرسیدم:
- به شخص خاصی فکر می‌کنی؟
- اره.
- می‌تونم بپرسم به کی؟!
بی تفاوت گفت:
- اره.
داشتم به جواب نزدیک می‌شدم. ما اینیم دیگه!
- خب به کی؟
- به تو ربطی نداره.
دختره‌ی پررو! شیطونه میگه بزنم استخوانش رو خورد کنما، حیف که حس کنجکاوی نمی‌ذاشت. بالاخره از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم.
- دختره‌ی فضول مگه قبلاً بهت نگفتم؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- نمی‌خواد فسفر بسوزونی، خودم میگم.
ساکت شد فکر کردم پشیمون شد ولی یهو داد زد:
- به زور دارند شوهرم میدن!
صدای دادش توی صدای بوق ماشین‌ها گم شد، چشمام رو بستم و جیغ کشیدم بلافاصله صدای جیغ لاستیک‌ها بلند شد.
چشمام رو باز کردم کنار خیابون بودیم. چشم چرخوندم سرشو ر روی فرمون گذاشته بود.
- دیروز عموم اینا اومدند خواستگاری، برق خوشحالی رو توی چشمای مامانم دیدم. حس رضایت تو صدای بابام موج می‌زد. بابام گفت، وقت بدید دخترم فکر کنه! دروغ گفت. من چیکاره بودم؟ خودشون بریدند و دوختند اصلاً نظر من براشون مهم نبود.
نمی‌دونم چرا این خانواده‌ها این قدر اصرار داشتند دختراشون رو از سرشون باز کنند. این از رها، این هم از یاسی، دستش رو فشردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - چیزی نشده که، تو هم این قدر بزرگش می‌کنی. حالا یه خواستگار این قدر که...
    نذاشت حرفم رو تموم کنم.
    - تو چرا متوجه نیستی؟ من امیر و انتخاب کردم. خودش گفت میاد خواستگاریم. گفت بعد ازدواجمون با هم خارج میریم. ولی همه چی خراب شد. مامان بابام دیگه قبولش نمی‌کنند.
    از اون بدتر دارند شوهرم میدند که دیگه به اون فکر نکنم.
    چرا می‌فهمیدم ، خوبم می‌فهمیدم، این هم می‌دونستم که هرکی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. معلوم بود هر روز پسر بازی و چپ و راست خوش گذرونی و اینور و اونور و کافی شاپ رفتن بالاخره کار دستش می‌داد. همین طور هم شد. خودشم می‌دونست. ولی من به روش نیاوردم.
    - خب اونا فقط فهمیدند که چه غلطای اضافه‌ای می‌کنی. یعنی فقط فهمیدند my friend داری. دیگه امیر و از کجا می‌شناسند؟ اونا فقط تو رو بندازند به یکی خیال خودشون راحت میشه. حالا امیرو غیره چه فرقی می‌کنه؟
    این دفعه دیگه جوش آورد.
    - بهت میگم قضیه امیر رو فهمیدند، یعنی عکسش رو توی لپ تاپم دیدند. عمراً اجازه بدهند که دیگه حتی اسمشم بیارم.
    باز شیطنتم قل کرد.
    - نگران نباش عزیزم. من بهت اطمینان میدم این پسرعموت یکم که بهت نزدیک‌تر شه با اخلاق گندت آشنا شه خودش پا پس می‌کشه. فقط نمی‌دونم این امیر بدبخت چه جوری تو رو تحمل می‌کرد؟
    تا اومدم به خودم بجنبم یه پس گردنی نوش جان کردم و بعد یه فحش آبدار که با عرض پوزش سانسور شده راه افتادیم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    توی دلم عروسی بر پا بود وای خدا دانشجو بودن چه کیفی میده. نمی‌دونید که حس شاخ بودن به آدم دست میده!
    - خانومی که سویشرت آبی پوشیدید!
    رشته افکارم پاره شد.
    - ب ... ب... بله...
    هول هولکی خودم رو جمع و جور کردم و بی‌توجه به کتاب‌های روی میز، دسته‌ی صندلی تکیم رو چرخوندم و بلند شدم. صدای برخورد چیزی اومد. قلبم هری ریخت. پایین رو نگاه کردم. کتاب و خودکارهام دونه دونه روی زمین ریخته بودند.
    سرم رو که بالا بردم همه زیر خنده زدند. اول قلبم ریخت، بعد کتاب‌هام، بعد هم خودکارهام، حالا هم خودم باید آب بشم زیر زمین برم.
    استاد کف دستش رو چند بار روی میز زد.
    استاد: ساکت چه خبره؟ خانوم با شما نبودم.
    مردمکم توی کاسه‌ی چشمام چرخید. نگاهم به لباسام افتاد. ای وای من که لباسم مشکیه. اصلاً سویشرت نپوشیدم.
    دوباره، صدای خنده‌ها بلند شد. دستم و مشت کردم و لبم رو گزیدم. زیر چشمی نگاهی به اکیپ پسرها انداختم. تو روحت روشا، همین مونده بود جلو این‌ها سوتی بدی. الی آستینم رو گرفت و پایینم کشید. استاد، یه مرد میانسال با موهای خاکستری و کت و شلوار کرم بود. یه فامیلی عجیب غریبم داشت که فکر کنم صولتی بود.
    استاد روی وایت برد چیزی نوشت و دوباره شروع به صحبت کرد. منم سریع خم شدم و خودکارهام رو جمع کردم. کلاسور و کتابم و برداشتم و سریع سر جام نشستم. نگاهم روی استاد زوم شد. هم‌زمان با باز شدن دهنش، فکر منم به جای دیگه پر زد و رفت. یهو شکمم قارو قور کرد، چقدر دلم بستنی می‌خواست. با صدای بلند استاد رشته‌ی افکارم پاره شد. ناخودآگاه سیخ نشستم.
    استاد: اون عقبیا، آقایون چرا این قدر سر و صدا می‌کنید؟ مگه بچه‌های دبیرستانی هستید که هی باید ساکتتون کنم؟
    نگاهم دور تا دور کلاس چرخید و آخرم نشست تو قسمتی که استاد نگاهش می‌کرد. سامیا لبخندی زد.
    سامیا: ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه.
    استاد برگشت و هم‌زمان با چرخیدن استاد انگشت وسطیش رو بیرون اورد. چقد بی‌ادب بود. روم رو برگردوندم.
    همون طور که مشغول تماشای استاد بودم، موشک کاغذی رو دیدم که به پرواز در اومد. بیشتر نگاه کردم. اشتباه نمی‌کردم. از طرف شروین خودمون پرتاب شده بود. یا خدا این رو دیگه از کجا در آورده بود؟
    موشک به نرمی پرواز می‌کرد. چه خوب درست کرده بود من همیشه وقتی درست می‌کنم توی نصف راه چپکی میشه و میوفته. رفت رفت و آخر افتاد روی میز پسر جلویی. پسره اومد کاغذ و برداره ولی یهو خشکش زد. سرشو بالا برد. منم آروم آروم سرم رو بلند کردم به به عجب کت و شلوار خوش‌دوختی عجب موهای خوش‌رنگی چه برورویی به به! یهویی مغزم هشدار داد این که استاد خودمونه!
    زود خودم رو جمع و جور کردم . چشمتون روز بد نبینه من جای پسره زمین رو آبیاری کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    استاد با انگشت شست و سبابش کاغذ و برداشت. کلاس ساکت بود فقط هر از گاهی صدای ذکر گفتن های ناشیانه و مبهمی به گوشم می‌رسید:
    - یا امام زاده بیژن
    - یا هجده معصوم
    - الهم صل علی ربی و اتوب علیه
    - یا خدا، خودت ظهور کن
    مونده بودم بخندم یا گریه کنم؟ استاد تای کاغذ و باز کرد و قدم زنان شروع به خوندن کرد.
    نفس‌ها تو سـ*ـینه‌ها حبس شده بود. انگشت شستم رو به دندون گرفتم. استاد آروم آروم قدم بر می‌داشت هر لحظه به ته کلاس نزدیک‌تر می‌شد. صدای بلند قدم‌هایی که توی فضا می‌پیچید تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. یه لحظه صدایی انگار از ته چاه در اومد.
    - ای شروین خدا بگم چیکارت نکنه نگفتم از کنار بنداز بازم خرابکاری کردی.
    انگار صدای سامی بود. صدای سپهر و شنیدم که آروم می‌گفت:
    - خدا کنه به حراست کشیده نشه که بدبختی.
    شروین: خب حالا کاریه که شده میگی خودم رو بکشم؟
    دیگه صدایی نشنیدم. شک نداشتم خوشبختانه یا بدبختانه‌ترین حالتی وجود نداشت. فقط یه چیز در انتظار پسرها بود. حراست دانشگاه و تمام! استاد به صندلی امیر که رسید، از حرکت ایستاد. کل کلاس دو جفت چشم شده بودند. درد بدی توی انگشتم پیچید. مثل اینکه بد جور مورد عنایت دندونام قرار داده بودم. با دست دیگه سفت انگشتم رو فشردم تا خونش بند بیاد.
    صدای سکوت، ابهت استاد و فریاد می‌زد و استرس رو ذره ذره به فضای خفقان کلاس تزریق می‌کرد. سکوت نشانه‌ی قدرتی از جنس شیشه بود. شیشه ای که با قهقهه‌ی استاد شکست. وقتی شکست، همه خندیدند. طلسم شکسته شد و جو صمیمی فضای کلاس رو در بر گرفت.
    الی: چه از ته دلشم می‌خنده!
    - اره، مثل این که خیلی با جنبست. خدا رو شکر مثل اون میرغضبا نیست.
    الی: شانس آوردن کارشون به حراست نکشید. چه استاد خوبی! خدا بازم از این استادا بده.
    خندیدم و حرفش رو تایید کردم. استاد یهو جدی شد. باقی خنده‌اش رو با خشونت قورت داد. لبخندم تو دهنم ماسید. استاد از این رو به اون رو شده بود. بی هوا گوش شروین رو گرفت و پیچوند.
    در حالی که تعجب کرده بودم، خندم گرفت. هی داشت رنگ عوض می‌کرد، از قرمز به ارغوانی از ارغوانی به سفید و...
    استاد: حالا دیگه واسه من آدم شدی؟ اون چرت و پرتا چی بود نوشته بودی؟
    بیچاره شروین جا خورد. قیافش خیلی خنده دار شده بود.
    شروین: من نبودم، آی گوشم! استاد میشه ول کنید کنده شد.
    استاد از لای دندونای قفل شد گفت:
    استاد: من که می‌دونم همه چی زیر سر توعه شاه‌مرادی! الان دو ترمه سر کلاس من فقط بازیگوشی می‌کنی.
    شروین مثل بره‌ای که گیر شکارچی افتاده باشه دست و پا می‌زد.
    استاد: خودت می‌دونی که باید کجا بری!
    شکارچیش ولی بی‌رحم‌تر از این حرفا بود.
    استاد: حراست ... خودت برو خودت رو معرفی کن.
    گوشش رو ول کرد و به طرف وایت برد رفت. صحنه‌ی خنده داری بود ولی کسی جرئت نداشت بخنده. الی سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
    الی: مثل این که باید حرفم رو پس بگیرم. آخه این کجاش با جنبست؟ مرتیکه بوق.
    شروین بلند شد و با بی قیدی به طرف در رفت و بدون هیچ حرفی در رو بست.
    بعد از نیم ساعت کلاس تموم شد.
    استاد: برای جلسه‌ی بعد جزوه‌های امروز رو هم بیارید.
    بعد برای همه آرزوی موفقیت کرد و از کلاس بیرون رفت. سریع وسایلم رو جمع کردم و با الی از کلاس بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    الی: این یاسی بیشعور و می‌بینی فقط میره می‌شینه ور دل این امیر اصلاً نمیگه دوستام مردند یا زنده‌اند!
    هیچی نگفتم فقط برای تایید حرفش سرم رو تکون دادم.
    الی: عوضی، تازه چند روز پیشم بهش گفتم بیا بریم بیرونا، گفت نه با امیر قرار دارم.
    وارد محوطه شدیم. دیدم یاسی داره سمتمون میاد. خواستم حرفی بزنم ولی انگار الی دلش زیادی پر بود. زودتر از من شروع به حرف زدن کرد.
    الی: چه عجب! خانوم افتخار دادن یه سری هم به ما زدند.
    بعدم با تندی روش رو برگردوند.
    یاسی: خیلی خب بابا، رو ترش نکن. خودت رو جمع کن. هنوز نرسیده لوس بازیات رو شروع نکن. اومدم یه خبر خوب بهتون بدم.
    الی: چسبیدی به اون امیر عوضی ما رو ول کردی.
    پقی زیر خنده زدم.
    الی نیشگون محکمی از بازوم گرفت وگفت
    الی: زهرمار، دارم حرف می‌زنم.
    لبم رو گزیدم و بازوم رو مالوندم. الی رو کرد به یاسی و ادامه داد:
    الی اه اه اه! بچه ریق و نمی‌دونم اون پسره‌ی منگل چی داره که تو عاشقش شدی! یعنی خاک بر سرت با این اتخاب کردنت. مردم my friend می‌گیرند این دوست اوسکول ما هم my friend گرفته. چش بازار و با این دوست پسرت کور کردی.
    انتظار داشتم یاسی یه دونه پس کلش بزنه. ولی در کمال تعجب داشت ابرو بالا می‌نداخت. انگار خوشش اومده بود، منم با الی همراهی کردم.
    - اره حالم ازش بهم می‌خوره پسره‌ی عوضی فکر می‌کنه خیلی شاخه! با اون چشمای بد رنگ و هیکل بد ترکیبش!
    الی زیر خنده زد. دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی به جای اون صدای بم مردونه‌ای گوشام رو پر کرد.
    - می‌بینم که خوب من و مورد عنایت حرف‌های قشنگتون قرار می‌دید.
    عه این الی چرا این قدر صداش بم شد؟
    ( احمق الی نیست که... خوده حلال زادست)
    با این حرف ندا آب دهنم رو با فشار قورت دادم. نگاهی به الی انداختم و با احتیاط چرخیدم.
    امیر: چیه؟ خدا رو شکر لال شدید؟ خجالت نکشید ادامه بدید. داشتیم فیض می‌بردیم.
    شانس و می‌بینی؟ حالا یه بار خواستیم مسخره کنیم و بخندیما. ببین چی شد؟
    ( هه... یه بار... هر کی ندونه من که خوب می‌دونم تو یه روز ملت رو مسخره نکنی روزت شب نمیشه.)
    خیلی خب دهنت رو ببند. بهت رو دادم، پرو شدی!
    کاسه چشمام چرخید. امیر نبود. کجا رفته بود؟ پوفی کردم و الی رو زیر نظر گرفتم. حرفی نمی‌زد. انگار خجالت کشیده بود. بله دیگه باید هم خجالت بکشه. دختره پرو! منم اگه پشت سر مردم اون جوری حرف می‌زدم خجالت می‌کشیدم.
    یاسی: یعنی خاک بر سرتون. یه بار شد شما دو تا خرابکاری نکنید؟
    الی: وا خب من از کجا بدونم اون ور پریده پشت سرمونه؟
    یاسی: پس من دو ساعته دارم واسه عمم چشم و ابرو میام؟ بیشعورها می‌خوام واسه امیر تولد بگیرم.
    پوزخندی که الی زد دور از چشمم نموند.
    الی: مگه بچه عه که می‌خوای واسش تولد بگیری؟
    توی دلم قند آب می‌کردند. تولد، اونم کی؟ امیر!
    یاسی: وا مگه باید بچه باشه. خیلی‌ها بزرگ هستند و تولد می‌گیرند. بعد هم تولد بهونه‌ست. می‌خوام دور هم باشیم.
    شونه‌ای بالا انداختم. یه لحظه مغزم جرقه زد. حتماً سپهرم دعوت بود دیگه؟ خواستم سوالم رو بلند بپرسم. ولی گفتم نه ضایع میشه.
    (خوبه یه بار قبل این که حرف بزنی به عواقبش فکر کردی. والا از تو بعیده!)
    وای ندا جون تو هم گیر بدی ول کن نیستیا. برو بگیر بخواب دیگه.
    (آره ولت کنم بری باز پیش پسرها سوتی بدی؟)
    وا من کی سوتی دادم؟
    (پ ن پ، عمه‌ی دوست پسرم بود الان پیش امیر سوتی داد؟)
    نه بابا ندا هم از این حرفا بلد بود و رو نمی‌کرد؟ خواستم یه جواب دندون شکن بدم که تا عمر داره حرف اضافه نزنه ولی حس کردم یه چیزی جلو چشمام در داره حرکت می‌کند‌.
    یاسی: هوی عمو کجایی؟

    - چ... چی؟
    خندید. تازه به خودم اومدم. با خنده گفت:
    یاسی: میگم به نظرت من کادو چی ببرم؟
    - نمی‌دونم. من خودمم نمی‌دونم می‌خوام چی ببرم!
    دیگه کم کم داشتیم به ماشین یاسی نزدیک می‌شدیم.
    الی: تو مهم نیستی. حالا یه چیزی ما باهم می بریم. مهم یاسی، my friend صاحب مجلسه! راستی یاسی توروخدا اون شروین رو دعوت نکن. ازش بدم میاد.
    یاسی: وا دیوونه؛ نمیشه که تو خونه‌ی خودش، خودش رو دعوت نکنیم؟
    وا رفتم. خونه‌ی خودش؟ سوالی که تو ذهنم بود و الی پرسید:
    الی: خونه‌ی خودش؟ یاسی خطری نباشه؟
    یاسی: اَه دیوونه‌ها، فقط یه روزه دیگه امل بازی در نیارید آبرومون میره. بعد هم، خونه‌ی اون نباشه به نظرت کجا باشه؟ من خونه مجردی دارم؟ باهاش هماهنگ کردم. همه چی حله. نمی‌خوام زیاد شلوغ باشه من و رها و شما دوتا خل و چل و امیر و اون سه تا دوستش و تمام.
    یاسی ریموت رو در اورد و بعد از مدتی صدای باز شدن در ماشین به گوش رسید. الی دیگه حرفی نزد. فکر کنم تو رو دروایستی گیر کرده بود ورگرنه عمراً پاش رو تو خونه مجردی یه پسر می‌ذاشت.
    یاسی: خب بیاید الان بریم کادوهامون رو بخریم.
    سوار ماشین شدیم. الی و یاسی جلو و منم پشت نشستم. سریع گفتم:
    - نه، الان که رها نیومده بهتره بمونه یه روز دیگه باهم بریم.
    الی: پس امروز بعد از ظهر یاسی میاد دنبال هممون باهم میریم. ساعت پنج خوبه؟
    دیگه حرفی زده نشد و این به معنای موافقت بود.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با لبخند نگاهی به دخترک روبه‌روم انداختم. پیراهن بلند عنابی که قسمت یقه‌اش باز ولی آستیناش سه ربع بود. قسمت بالاتنش تور‌دوزی شده بود. پایین تنشم تا زانو تنگ بود و از زانو به بعد گشاد میشد و سمت چپش هم چاک خورده بود.
    با صدای در به خودم اومدم و دست از تماشای خودم تو اینه برداشتم. قفل در و باز کردم و چهره‌ی خسته رها با نایلون‌های رنگارنگ تو دستش نمایان شد. لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
    رها: همین خوبه؟
    به شیوه خودش لبخند زدم و گفتم:
    -عالی!
    درو بستم و بعد از تعویض لباسام از اتاق پرو بیرون اومدم. لباس رو روی میز روبه‌روی فروشنده گذاشتم و کارتم رو هم کنارش قرار دادم.
    یاسی: پس لطفاً همین سه تا رو حساب کنید.
    با این حرف یاسی چشمام چهار تا شد. نگاهی به لباس‌های بی زبونی کردم که فروشنده داخل نایلون می‌چپوند.
    -چه خبرته دختر؟ دو تا دیگه هم از اون یکی مغازه خریدی. این قدر ولخرجی نکن.
    الی: ولش کن بابا این آدم نمیشه منم همین رو گفتم گوشش بدهکار نیست که نیست.
    یاسی: وا یعنی چی؟ دختری که ولخرجی نکنه که دختر نیست.
    رها: بله دیگه وقتی هرماه بابات میلیون میلیون پول بریزه تو حسابت بایدم ولخرجی کنی.
    پول لباس‌ها رو حساب کردیم و درحالی که صحبت می‌کردیم از مغازه بیرون اومدیم.
    رها: خب بچه‌ها بیاید بریم طبقه سوم پاساژ کادوهامون هم بگیریم.
    الی: کجا؟ من هنوز کفش نگرفتم.
    دیگه داشتم از خستگی می‌مردم. لبم رو با زبون تر و اخمی رو چاشنی حرف‌هام کردم
    - اون رو بعداً می‌خری فعلاً کادو واجب‌تره. دیر داره میشه.
    الی چیزی زیر لب گفت که نشنیدم. به طرف پله برقی رفتیم و بعد از رسیدن به طبقه بالا، وارد اولین مغازه شدیم. مغازه عطر فروشی بود.
    هم‌زمان با وارد شدنمون صدای بلند مغازه‌دار توی گوشم پیچید:
    - بفرمایید.
    یاسی: خوشبوترین ادکلن مردونتون رو می‌خوام.
    مرده ریز خندید و از دکور پشت سرش چند تا ادکلن روی میز گذاشت.
    - ادکلن خوشبو که زیاد داریم. بستگی داره تو چه رنج قیمتی بخواید.
    یاسی گوشه‌ی لبش رو کج کرد و در حالی که دونه دونه ادکلن‌ها رو به صورتش نزدیک می‌کرد با یه حالت خاصی گفت:
    یاسی: اونش مهم نیست.
    نیشخند عمیقی روی لب‌های مرده نقش بست.
    - پس در خدمتتون هستیم.
    یاسی و الی از همون مغازه نفری یه ادکلن انتخاب کردند و من و رها هم بعد از کلی گشتن یه ساعت شیک و مشکی مردونه خریدیم. وقتی رسیدیم خونه، این قدر خسته بودم که نمی‌دونم چه جوری خوابم برد.

    ***
    پام رو روی پام انداختم و در حالی که دور از چشم بقیه؛ شیرینی‌های روی میز رو می‌لمبوندم، مشغول تماشای کیک خوشمزه‌ای شدم که یاسی سخت مشغول تزیینش بود. مطمئن بودم اگه یه ذره بیشتر نگاهش می‌کردم اختیار از کفم در می‌رفت و به سمتش حمله ور می‌شدم. با بی میلی چشم ازش گرفتم.
    شانس آوردم مامان و بابا تبریز عروسی یکی از فامیل‌های دور رفته بودند. رهام هم از این فرصت استفاده کرده بود و خونه‌ی دوستش رفته بود. وگرنه عمراً می‌ذاشتند تا این وقت شب بیرون بمونیم. درواقع من و رها یواشکی از خونه بیرون زدیم. ته دلم یه دلشوره عجیبی رخنه کرده بود.
    - به به روشا خانوم! می‌بینم که یه تنه به جنگ شیرینی‌ها رفتی. ای شکمو!
    چه صدای آشنایی! سرم رو بالا بردم. سامیا بود که با لبخندی کنج لباش نگاهم می‌کرد. با بی میلی نگاهش کردم. کنارم نشست و ادامه داد:
    - تو چرا نرفتی برقصی؟
    ناخودآگاه چشمم به رها و الی افتاد که دوتایی اون وسط قر می‌دادند. با دیدن حرکات و مسخره بازیاشون بی اختیار لبخندی روی لبم شکل گرفت. زیر لب گفتم:
    - همین طوری، فعلاً شکم واجب‌تره!
    خنده‌ی قشنگی کرد که دل هر دختری رو می‌برد.
    - روشا؟
    - بله؟
    - چه قدر خوشگل شدی!
    با حالت خاصی نگاهم کرد. نمی‌دونم چرا ولی حس خوبی بهم دست نداد.
    با دقت بیشتری نگاهش کردم. تیکه‌ای از موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش روی پیشونی برنزش افتاده بود. نگاهم رو از لبای متوسط و بینی استخوانیش گرفتم و به چشمای مشکیش دوختم.
    شلوار جین مشکی و کت اسپورت شیری رنگی رو تنش کرده بود و زیر کتش هم بلوز مشکی رنگی به چشم می‌خورد.
    تا به خودم اومدم، روبه‌روم ایستاده بود. دستش رو به طرفم دراز کرد و با کمی مکث گفت:
    - مادام افتخار می‌دید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    جا خوردم. این دیگه ته پرویی بود. ولی چیکار باید می‌کردم؟ دستش رو پس می‌زدم تا جلو همه ضایع می‌شد؟ اول نگاهی به افراد در حال رقـ*ـص و سپس به سامیا انداختم. بی‌اخیار لبخندی روی لبم نشست. تا فهمید نگاهش می‌کنم، لبخندش عمیق‌تر شد و چشمکی زد. لبخندم توی دهنم ماسید. مثل این که بد برداشت کرد. نگاهم از روی صورتش سر خورد و افتاد روی دست‌های تنومند مردونش که حالا به احترام من دراز شده بود.
    صدای بلند امیر به گوشم رسید: حالا یه آهنگ درخواستی می‌زاریم به افتخار عاشقای این جمع و البته عشقم یاسمن!
    صدای دست و جیغ بقیه بلند شد. یاسی خودش رو لوس کرد و به امیر نزدیک‌تر شد. تصمیمم رو گرفتم. تو یک آن دستم رو به دستش دادم و بلند شدم. صدای آهنگ بلند شد. در حالی که آروم آروم قدم برمی‌داشتیم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و دستم رو روی بازوش گذاشت. از این همه نزدیکی ناگهانی خجالت کشیدم ولی انگار خدا خیلی دوستم داشت چون همون لحظه چراغ‌ها خاموش شدند و نورهای رنگی، روی درو دیوار به رقـ*ـص دراومدند.


    با این که چراغ‌ها خاموش بود ولی نورهای چشمک زن رنگی هر ازگاهی اطرافم رو روشن می‌کردند. نگاهم به سپهر افتاد که بی‌خیال روی مبل لم داده بود و بی توجه به اطرافش مشغول ور رفتن با گوشیش بود.
    شلوار جین طوسی با پیراهن ساده سفید تنش کرده بود که عضلاتش رو به خوبی به نمایش می‌ذاشت. بند دلم پاره شد اما خودم رو کنترل کردم.
    یهویی چشمم به امیر و یاسی افتاد که بی هیچ قید و بندی تو بغـ*ـل هم می‌رقصیدند. حالم به هم خورد. سرم رو چرخوندم و به روبه‌روم خیره شدم. به پسری که همش به خاطر رو‌دروایستی، حالا دست تو دستش داده بودم.
    سبز ابی قرمز، سبز ابی قرمز، نورهای رنگی نوبتی روی صورتش راه می‌رفتند و توی هم می‌پیچیدند. از خودم متنفر شدم. از این که نتونستم درخواستش رو رد کنم. و بیشتر از خودم از سپهر که با بی‌خیالیش بهم ثابت کرد که هیچ ارزشی واسش ندارم.
    با تموم شدن آهنگ، الی چراغ‌ها رو روشن کرد و دوروبرم کم کم خالی شد. یه حس بدی داشتم. با حالی که نمی‌تونم توصیفش کنم، سرجام نشستم. کاسه‌ی چشمام بی‌اختیار چرخید و روی سپهر ثابت موند. از خودم پرسیدم چرا؟ واقعاً چرا این قدر برای من مهم شده بود؟ مگه چه چیز به خصوصی داشت که جذبم کرده بود؟
    سرش رو بلند کرد و نگاهامون بهم گره خوردند. بلافاصله اخم کرد و روش رو برگردوند. حالا جواب سوالم رو گرفتم. اون، همه چیزش خاص بود. حتی اخم کردناشم دوست داشتم. من، عاشق این مرد بودم.
    سپهر: یاسمن پس چرا کیک رو نمیاری؟
    امیر اخم کرد. یاسی خندید.
    امیر: یاسمن نه و یاسمن خانوم!
    سپهر: حالا هرچی!
    یاسی: چه قدر شما شکمو هستید. الان آماده میشه صبر کنید.
    دیگه حرفی زده نشد. تنها صدایی که می‌شنیدم صدای آهنگی بود که مدام روی سرم رژه می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با حس سوزش خفیفی روی پام از جا پریدم. با وحشت نگاهم رو به پایین دوختم. قسمتی از دامن لباسم تیره‌تر از قسمتای دیگه شده بود. جیغی کشیدم و با سرعت پارچه رو از پام دور کردم و رو هوا تکونش دادم.
    الی: وای روشا جون، چی شدی؟
    انگار صدای نوچ نوچی شنیدم. سرم رو آروم بلند کردم. درخشش تیله‌های طوسی رنگی چشمام رو خیره کرد.
    سپهر: اوه، خدای من! حیف شد. بدجوری هـ*ـوس قهوه کرده بودم. باید یه فنجون دیگه بریزم.
    لبخند خبیثانه‌ای زد و به طرف اشپزخونه حرکت کرد. الی دستم رو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد.
    الی: الهی بمیرم عزیزم. برو لباسات رو عوض کن.
    موهاش رو بلوند کرده بود و روی شونه‌ی سمت چپش ریخته بود. بلوز توری مشکی رنگش درست هم‌رنگ چشماش بود و البته شلوار چسبون سفیدی که پوشیده بود، تضاد قشنگی رو با بلیزش به وجود آورده بود.
    - عوضی، لباس من رو کثیف کرده، اون وقت به فکر قهوه خودشه! یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد.
    گوشه‌ی لبش کج شد و ردیف دندون‌های سفیدش رو به نمایش گذاشت.
    - عیبی نداره عزیزم.
    سرش رو نزدیک گوشم آورد.
    - پسرها همشون همین طوری هستند. تو خون خودت رو کثیف نکن برو لباست رو عوض کن.
    در حالی که از حرص پاهام رو روی زمین می‌کوبیدم، راه اتاق خواب و در پیش گرفتم. در اتاق و که باز کردم، ماتم برد...
    شروین--یه اِهِنی یه اوهونی! همین طوری سرت رو انداختی پایین و توی اتاق میای؟!
    چشمام روی ناخن‌های بی نوایی که دونه دونه رنگ مشکی لاک رو به خودشون می‌گرفتند، ثابت موند.
    - حالا شانس آوردی شلواری چیزی عوض نمی‌کردم. وگرنه با صحنه‌ای مواجه می‌شدی که برای سنت مناسب نیست.
    آب دهانم رو قورت دادم و آروم، سرم رو بالاتر بردم. شروین جلوی میز آرایش ایستاده بود و با خونسردی مشغول لاک زدن ناخن‌هاش بود.
    - لاک داری می‌زنی؟
    یه لحظه دست از لاک زدن کشید. نگاهم کرد. رنگ چشماش سبز روشن بود. نمی دونم چرا همیشه لنز می‌ذاشت؟ با بی‌خیالی گفت:
    - چیه؟ مگه ما پسرها آدم نیستیم؟
    گوشه لبم رو کج کردم و یه لبخند زورکی زدم.
    -چرا؟ ولی خب این چه ربطی به لاک زدن داره؟
    نچ نچی کرد و در حالی که در لاکش رو می‌بست گفت:
    - نمی‌دونم چرا شما دخترها فکر می‌کنید فقط خودتون دل دارید. خب، منم دوست دارم لاک بزنم.
    لب و لوچم آویزون شد. این دیگه چه جور پسری بود؟ زیر لب گفتم:
    - دهنت سرویس!
    اما اون همین طور به حرف زدن ادامه می‌داد:
    - بعدش هم من که صورتی و از این جور رنگ‌های دخترونه نمی‌زنم. مشکی ابهت داره. رنگ پسرونست!
    به ناچار سرم رو بالا و پایین کردم.
    -صحیح!
    در حالی که با کلی ناز و ادا ناخن‌هاش رو فوت می‌کرد، از اتاق خارج شد.
    پوف کلافه‌ای کردم و نفسم رو با صدا بیرون دادم. نگاهی به داخل کیفم انداختم. لباسی جز همینی که تنم بود نداشتم. به ناچار مانتو و شلوارم رو پوشیدم. به طرف آیینه قدی حرکت کردم و خودم رو دید زدم. با دیدن قیافم، لبخندی روی لبم شکل گرفت. موهای فر بلندم رو از پشت بسته بودم و آرایش ملایم عنابی هم‌رنگ لباسم کرده بودم. نگاهم از روی چشمای قهوه‌ایم کشیده شد و به گوشه‌ی آیینه رسید. انگار کسی پشت سرم بود. هعی بلندی کشیدم و با وحشت برگشتم. سامیا بود که با لبخند ملیحی نگاهم می‌کرد. چطور متوجه ورودش نشدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    سامیا: نمی‌خواستم بترسونمت. یاسمن گفت: - بیام شمعا رو از این اتاق ببرم.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. برگشتم طرف آیینه و به ظاهر مشغول ور رفتن با موهام شدم. از توی آیینه دیدم که رفت سمت کمد و مشغول جستجو شد. داشتم از تو آیینه زیر چشمی نگاهش می‌کردم که ناگهان برگشت. سریع جهت نگاهم رو عوض کردم ولی انگار دیر شده بود. سنگینی نگاهش رو که حس کردم، کامل چرخیدم و مستقیم نگاهش کردم. حس می‌کردم می‌خواد یه چیزی بگه.
    - اممم، نمی‌دونم چه جوری بگم...
    یه تای ابروم رو بالا انداختم. نگاهش رو دزدید. شمع‌هایی که تو دستش بود رو روی میز گذاشت. چنگی به موهاش زد و بعد، مشغول ور رفتن با انگشت‌های دستش شد. نگاهش بالا رفت و روی صورتم نشست.
    - چه قدر خوشگل شدی!
    وقتی با دقت نگاهش کردم، متوجه دو تا چال شدم که دو طرف گونش رو تزیین کرده بود. برای حفظ موضعم، لبخند تصنعی زدم.
    - ممنونم، ولی این رو قبلاً گفته بودی!
    لبش رو کج کرد و بالای گوشش رو کمی خاروند. لبخندم عمیق‌تر شد.
    این پسر، چه‌ قدر بامزه بود!
    - واقعاً؟!
    کمی مکث کرد و بعد کف دستش رو بهم زد و ادامه داد:
    - چون خیلی خوشگل شدی!
    خندیدم.
    -مرسی تو هم همین طور!
    طرف در چرخیدم. هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که سد راهم شد.
    - واقعاً؟!
    دیگه داشتم کلافه می‌شدم. لبخندم رو قورت دادم و اخم کم‌رنگی رو چاشنی حرف‌هام کردم.
    -چی واقعاً؟
    دستی به موهاش کشید.
    - این که منم خوشگل شدم!
    لبم رو به دندون گرفتم تا نخندم. لب گزید. انگار خودش هم متوجه حرکت بچه گونش شده بود.
    - نمی‌دونم چرا این جوری شدم. یه حس خاصی دارم. یه حال جدید!
    کلماتش رو با کمی وقفه به زبون می‌آورد. افسار ذهنم پاره شد و فکرم پر زد و پیش سپهر رفت. این که چه جوری لباسم رو کثیف کرد و بعدش هم به فکر خودش بود. حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد. اصلاً من رو آدم حساب نکرد. با یادآوری اون کارش بی اختیار ابروهام گره خوردند. شاید هم واسه تلافی رقصم با سامیا بود. آره همینه! به خاطر همین بود. اخمم تبدیل به لبخند کم‌رنگی شد که کم و بیش قابل تشخیص بود. از فکر این که براش مهمم یه جوری شدم. یه حالت عجیب بهم دست داد. یه حال مبهم اما لـ*ـذت بخش!
    -خب، منم!
    با یادآوری خاطرات گذشته، حالم عجیب‌تر شد.
    -فکر کنم عاشق شدم.
    - چی؟!
    با بهت نگاهش کردم. چشماش داشت از حدقه بیرون می‌زد. مگه چی گفتم که این جوری کرد؟ صدایی توی مغزم اکو شد (فکر کنم عاشق شدم) ماتم برد. این دیگه چه حرفی بود که من زدم؟!
    - عاشق کی شدی؟
    -خب... خب... نمی‌دونم!
    بی هدف دور خودم می‌چرخیدم. نگاهم به شمع‌های روی میز افتاد. بی اختیار برشون داشتم. چیکار داشتم می‌کردم؟
    - روشا؟
    پرسشگرانه نگاهم کرد. لبخند احمقانه‌ای زدم.
    - فکر کنم این شمع‌ها رو لازم دارند!
    خواستم به طرف در خیز بردارم که دستم رو خوند و بازوم رو گرفت. با حسرت به در بسته‌ی اتاق خیره شدم.
    - اول جواب سوال من رو بده!
    چشمام رو ریز کردم و طلبکارانه، اول نگاهی به بازوی اسیر شدم و بعدم به صورتش انداختم.
    انگار منظورم رو فهمید چون بازوم رو ول کرد و قدمی به عقب برداشت.
    - حالا بگو!
    پشتم رو بهش کردم و شمع‌ها رو روی میز آرایش گذاشتم. خیره شدم به آیینه و درحالی از تو آیینه نگاهش می‌کردم، گفتم:
    - چی بگم؟
    بی حس نگاهم کرد.
    - حداقل بگو حرف اول اسمش چیه؟
    عجب کنه‌ای بود! اگه حرف اول سپهر و می‌گفتم، بی‌خیال می‌شد؟
    -خب... سین!
    یه لحظه ماتش برد. کمی که گذشت، انگار چیزی یادش افتاد. آروم آروم لبخند ملیحی روی لبش نقش بست. با بی‌خیالی حرکات مسخرش رو از طریق آیینه زیر نظر داشتم. با خودم فکر کردم این همه اسم که با «سین» شروع می‌شوند. از کجا باید بفهمه که منظورم سپهر بوده؟
    - باورم نمیشه که تو هم دوستم داشته باشی!
    با ناباوری قدمی برداشت و نزدیکم شد. صداش توی سرم پیچید (باورم نمیشه که تو هم دوستم داشته باشی!) گوش‌هام از این صدای مبهم پر شدند.
    فعالیت مغزم شدید‌تر شد.
    (- حداقل بگو حرف اول اسمش چیه؟
    عجب کنه‌ای بود! اگه حرف اول سپهر و می‌گفتم، بی‌خیال می‌شد؟
    - خب... سین!)
    دنیا روی سرم آوار شد. سین؛ مثل سپهر، سین؛ مثل سامیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - نه سامیا اشتباه نکن من همچین حرفی نزدم!
    لبخند عمیقی روی
    لبش نقش بست و نگاهش شیطون شد. عجب گندی زدم. نمی‌دونستم چه جوری باید جمعش کنم.
    - ولی منظورت واضح بود.
    هل شده بودم. به تکاپو افتادم و با انگشت‌های دستم ور رفتم.
    - یعنی... خب... منظورم تو نبودی.
    - چی؟
    برای چند ثانیه به شک افتاد امّا دوباره به حالت قبلیش برگشت و با شیطنت گفت:
    - از این شوخی‌ها نکن که باور نمی‌کنم. اگه منظورت من نبودم پس کی بود؟ ها؟
    حرفی واسه گفتن نداشتم. فقط سکوت کردم. همون لحظه صدای چرخیدن دستگیره‌ی در سکوت اتاق رو شکست و طولی نکشید که قامت سپهر نمایان شد.
    سپهر: سامیا دو ساعته رفتی چند تا شمع بیاری؟
    سامیا کپ کرد. برگشت و به سپهر نگاه کرد و بعد، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    - سپهر؛ سین عزیزت اون بود، نه؟
    و باز هم سکوت، انگار زبونم قفل شده بود. عقب‌گرد کرد تا به چهارچوب در رسید.
    سپهر: داداش چت شده؟
    سپهر و با دست پس زد و از اتاق خارج شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. هنوز تو شک بودم که سپهر، شونه‌ای بالا انداخت و وارد شد. شمع‌ها رو برداشت و بی اعتنا به حال من، بی توجه به این که منم وجود دارم، بیرون رفت.
    بی حرکت ایستاده بودم. قابلیت درک این همه اتفاق غیرمنتظره رو نداشتم. سامیا دوستم داشته و من نمی‌دونستم! قلب و غرورش و تیکه تیکه کردم ولی نمی‌خواستم! می‌خواستم زمان و به عقب برگردونم و نمی‌تونستم!
    هق زدم. با دستای خودم گور خودم و کندم.
    هق زدم. اگه خبر عاشق سپهر شدنم و همه جا جار بزنه؟
    هق زدم. بقیه چه فکری درباره‌ام می‌کنند وقتی رازی و که حتی به خواهرمم نگفتم و بفهمند؟
    طاقتم طاق شد و هق هقم تبدیل به اشک‌های داغی شد که مثل سیل می‌ریختند. سِیلی که سیلی بر صورت بی گناهم می‌زد.
    - روشا؟
    سرم رو بلند کردم و نگاهم تو نگاه صاحب صدا گره خورد.
    رها: این جا چه خبره؟
    رها بود که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد. سرتاپاش رو دید زدم. چرا لباس بیرون پوشیده بود؟
    رها: چرا داری گریه می‌کنی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ من رو نگاه کن.
    طرفین صورتم رو با کف دستش گرفت. مردمک چشماش لغزید و تک تک اعضای صورتم رو کاوید.
    - چرا حرف نمی‌زنی؟
    چیزی نگفتم. بیرون اومدن هر کلمه از دهانم مساوی بود با سرازیر شدن دوباره اشکام بود. دستاش سر خورد و روی بازوهام متوقف شد. دلم تنهایی می‌خواست. می‌خواستم از چنگش فرار کنم. ولی حتی جون نداشتم حرف بزم. تکونم داد.
    - دیوونه تو چته؟
    همون لحظه گوشیش به صدا در اومد و به ناچار بازوهام رو رها کرد. پوف کلافه‌ای کرد و مشغول ور رفتن با گوشیش شد. دوباره تنها شدم و ذهنم پر از ای کاش‌هایی شد که هیچ وقت اتفاق نمی‌افتاد.
    ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت.
    ای کاش هیچ وقت رازم رو نمی‌فهمید.
    و ای کاش به جای سامیا، سپهر مقابلم می‌ایستاد و اون حرف‌ها رو می‌زد.
    - رهامه! هی تماس می‌گیره. نباید یواشکی از خونه بیرون می‌زدیم. گوشیم رو توی کیفم انداختم تا فکر کنه نمی‌شنوم. احتمالاً هنوز خونه دوستشه، قبل از این که زودتر از ما برسه، باید به خونه برگردیم.
    خیره به زمین بودم. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود.

    - با توام روشا!
    توی چشماش زل زدم. آب دهانش رو قورت داد و نزدیکم شد.
    - اصلاً شنیدی چی گفتم؟ باید برگردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا