- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 291
- امتیاز واکنش
- 4,819
- امتیاز
- 441
- سن
- 22
زیر چشمی نگاهش کردم. چه اخماش رو واسه من درهم کرده!
- میگم، راست میگفتید که همتون یکی از کلاساتون رو مشترک برداشتید که مثل قدیما همکلاسی بشید؟
- منظورت امیرو دوستاشه؟
تند گفتم:
- اره دیگه.
سریعتر از من گفت:
- من با تو شوخی دارم؟
آروم آروم شیشه رو پایین کشیدم.
- پس من چی؟
نفسش رو با صدا بیرون داد مثل این که کلافه شده بود.
- تو هم با مایی دیگه. فقط ترم اولی، کوچولو موچولو.
- عه بیشعور تو هم از اون my friend تحفهی عتیقت یاد گرفتی؟
نگاهم کرد، چشماش شیطون شده بود. انگار حوصلهاش سر جاش اومده بود.
- خب کوچولویی دیگه!
کمی مکث کرد و یهویی چشماش رو درشت کرد و گفت:
- وایستا ببینم تو الان به my friend من توهین کردی؟
- اصلاً و ابدا. منظورم این بود کمال همنشین در تو اثر کرده.
دیگه چیزی نگفت به نیمرخ بی حسش زل زدم. بازم تو فکر رفت. فکرم رو بلند گفتم:
- بیشعور بازم تو فکر رفتی؟
روی فرمون ضرب گرفت. دقیقتر نگاهش کردم.
- میتونم بپرسم به چی فکر میکنی؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- اره!
با ذوق گفتم:
- خب به چی؟
راهنما زد.
- به تو ربطی نداره.
ضایع شدم، ولی از رو نرفتم، دوباره پرسیدم:
- به شخص خاصی فکر میکنی؟
- اره.
- میتونم بپرسم به کی؟!
بی تفاوت گفت:
- اره.
داشتم به جواب نزدیک میشدم. ما اینیم دیگه!
- خب به کی؟
- به تو ربطی نداره.
دخترهی پررو! شیطونه میگه بزنم استخوانش رو خورد کنما، حیف که حس کنجکاوی نمیذاشت. بالاخره از زیر زبونش بیرون میکشیدم.
- دخترهی فضول مگه قبلاً بهت نگفتم؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- نمیخواد فسفر بسوزونی، خودم میگم.
ساکت شد فکر کردم پشیمون شد ولی یهو داد زد:
- به زور دارند شوهرم میدن!
صدای دادش توی صدای بوق ماشینها گم شد، چشمام رو بستم و جیغ کشیدم بلافاصله صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
چشمام رو باز کردم کنار خیابون بودیم. چشم چرخوندم سرشو ر روی فرمون گذاشته بود.
- دیروز عموم اینا اومدند خواستگاری، برق خوشحالی رو توی چشمای مامانم دیدم. حس رضایت تو صدای بابام موج میزد. بابام گفت، وقت بدید دخترم فکر کنه! دروغ گفت. من چیکاره بودم؟ خودشون بریدند و دوختند اصلاً نظر من براشون مهم نبود.
نمیدونم چرا این خانوادهها این قدر اصرار داشتند دختراشون رو از سرشون باز کنند. این از رها، این هم از یاسی، دستش رو فشردم.
- میگم، راست میگفتید که همتون یکی از کلاساتون رو مشترک برداشتید که مثل قدیما همکلاسی بشید؟
- منظورت امیرو دوستاشه؟
تند گفتم:
- اره دیگه.
سریعتر از من گفت:
- من با تو شوخی دارم؟
آروم آروم شیشه رو پایین کشیدم.
- پس من چی؟
نفسش رو با صدا بیرون داد مثل این که کلافه شده بود.
- تو هم با مایی دیگه. فقط ترم اولی، کوچولو موچولو.
- عه بیشعور تو هم از اون my friend تحفهی عتیقت یاد گرفتی؟
نگاهم کرد، چشماش شیطون شده بود. انگار حوصلهاش سر جاش اومده بود.
- خب کوچولویی دیگه!
کمی مکث کرد و یهویی چشماش رو درشت کرد و گفت:
- وایستا ببینم تو الان به my friend من توهین کردی؟
- اصلاً و ابدا. منظورم این بود کمال همنشین در تو اثر کرده.
دیگه چیزی نگفت به نیمرخ بی حسش زل زدم. بازم تو فکر رفت. فکرم رو بلند گفتم:
- بیشعور بازم تو فکر رفتی؟
روی فرمون ضرب گرفت. دقیقتر نگاهش کردم.
- میتونم بپرسم به چی فکر میکنی؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- اره!
با ذوق گفتم:
- خب به چی؟
راهنما زد.
- به تو ربطی نداره.
ضایع شدم، ولی از رو نرفتم، دوباره پرسیدم:
- به شخص خاصی فکر میکنی؟
- اره.
- میتونم بپرسم به کی؟!
بی تفاوت گفت:
- اره.
داشتم به جواب نزدیک میشدم. ما اینیم دیگه!
- خب به کی؟
- به تو ربطی نداره.
دخترهی پررو! شیطونه میگه بزنم استخوانش رو خورد کنما، حیف که حس کنجکاوی نمیذاشت. بالاخره از زیر زبونش بیرون میکشیدم.
- دخترهی فضول مگه قبلاً بهت نگفتم؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- نمیخواد فسفر بسوزونی، خودم میگم.
ساکت شد فکر کردم پشیمون شد ولی یهو داد زد:
- به زور دارند شوهرم میدن!
صدای دادش توی صدای بوق ماشینها گم شد، چشمام رو بستم و جیغ کشیدم بلافاصله صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
چشمام رو باز کردم کنار خیابون بودیم. چشم چرخوندم سرشو ر روی فرمون گذاشته بود.
- دیروز عموم اینا اومدند خواستگاری، برق خوشحالی رو توی چشمای مامانم دیدم. حس رضایت تو صدای بابام موج میزد. بابام گفت، وقت بدید دخترم فکر کنه! دروغ گفت. من چیکاره بودم؟ خودشون بریدند و دوختند اصلاً نظر من براشون مهم نبود.
نمیدونم چرا این خانوادهها این قدر اصرار داشتند دختراشون رو از سرشون باز کنند. این از رها، این هم از یاسی، دستش رو فشردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: